Shared posts

23 Dec 13:19

تنهایی، پاهای دختری است که خیابان‌های تهران را می‌دود.

by zitana
Rafieemh

مردم باید تنهایی را بدانند

دو شعر با خط نسرینا توی ای‌میل من است؛ به اضافه‌ی یادداشتی که برای من و سیاه‌سرفه نوشته. اما قبل از آن می‌خواهم بگویم این شعر جواد محقق مال تو نسرینا. که در یک روز بارانی دستم را از دور گرفتی و دوستم داشتی.

«باران بهانه بود که تو زیر چتر من/ تا انتهای کوچه بیایی/ و دوستی؛/ مثل گلی بشکفد در میانمان.

بخوانید یادداشت  نسرینای عزیز را در یکی از آخرین روزهای پاییز 1392.

وقتی دست‌هایم در سردی و طوفان ونک رها شد، من ترسیده بودم که تاریک است و پنج‌شنبه‌ی پاییز. باران اریب توی صورتم می‌کوبید و من بغضم را فرو داده بودم و ماشین‌ها با سرعت پنج‌شنبه شب‌ها می گازیدند و آب پاچیده بود روی شلوارم. عجله‌ی برف پاکن‌های ماشین‌ها برای آخر هفته‌ای گرم، توی دلم را خالی کرده بود و من دور بودم. دور بودم از چای گرم و موسیقی آرام کنج اتاقم. باران تمام موهایم را خیس کرده بود و هیچ فاحشه‌ای کنار چهارراه نبود تا حضورش قلبم را تسلی دهد و من رها شده بودم و صدای ترمزها درون گوشم می‌پیچید و دست‌هایم یخ کرده بود. لابد مداد چشمم، با مایع سیاه ریملم قاطی شده بود و بینی سرخ و گونه های یخ زده‌ام از من دلقکی به تمام معنا ساخته بود که دم پل عابر به من متلک می‌انداختند. خیابان پنج شنبه‌ی پاییز، طولانی بود و من دور شده بودم از دست‌هایی که عصبانی شده بود و رهایم کرده بود و رفته بود. باران مدام توی صورتم می‌کوبید.

تنهایی، پاهای دختری است که تاریکی پنج شنبه و چراغ‌های زرد و نارنجی و تهرانی که در باران، شهر مرده‌ها می‌شود را می دود. این را باید مردم بدانند. مردم باید تنهایی را بدانند. بدانند که تنهایی دختری است که مدام به پشت سرش بر می‌گردد و انتظار چهره‌ی کسی را می‌کشد که وسط باران پنج شنبه، تنهایش گذاشته. انتظار شانه‌های کسی که از پشت سر به او نزدیک شود و بگوید: «از دور مراقبت بودم!» و چه بیهوده انتظاری!

راننده‌ی دربستی از توی آینه مدام خیره‌ام بود و لابد دلش داشت برای دختری که در صندلی عقب کز کرده بود و از موهایش آب می‌چکید می‌سوخت که ضبط صوتش را زیاد کرده بود و دلش را به فریدون فروغی داده بود و چراغ‌ها هنوز زرد و نارنجی بودند و شیشه‌ها بخار گرفته بود. من رها شده بودم و دلم می‌خواست سرم را فرو کنم درون یقه‌ی پالتوام و چشمانم را ببندم. فریدون بخواند و ماشینی که شورلت قهوه ای 1990 نیست، خیابان‌ها را آرام برود... برود و آن‌قدر دور شود که دیگر نه من باشم و نه تهران و نه باران. من اما رها شده بودم و هیچ‌کس دختری را که بغض گلویش را چنگ انداخته بود، دوست نداشت. راننده من را در مقصدی که باید، پیاده کرده بود. باران دیگر نم‌نم می‌بارید و چشم‌هایم نه مشکی بود و نه وحشی. چشم‌هایم سرخ بودند و بادی که به خیسی صورتم می خورد، گونه‌هایم را منجمد کرده بود. دست‌هایم یخ کرده بودند و من تنها بودم. تنها رها شده بودم و ضعیف بودنم از هزار فرسنگ آن طرف‌تر توی چشم می زد که مستأصلم.

دست انداختم و در خانه‌ام را باز کردم. تنهایی با من به خانه آمد و من فقط توانستم به آغوش دیوار اتاقم پناه ببرم. هیچ‌کس انتظار من را نمی‌کشید. باید همیشه کسی درخانه باشد که برایت بهارنارنج تازه دم بیاورد و موهایت را خشک کند و نرمی گوش و گوشواره‌ات را با دست‌های گرم و پنبه‌ای‌اش لمس کند. دست‌هایی که شاید خواهرانه است. دست‌هایی که ندارمش. دست‌هایی شبیه دست‌های دختری که پالتوی قرمز پوشیده بود و وقتی توی دربستی‌ای که شورلت قهوه ای 1990 نبود، به سمت غرب تهران می‌رفتم، توی ایستگاه اتوبوس تنها نشسته بود و پاهایش را درون سینه‌اش جمع کرده بود و کلاهش را روی سرش کشیده بود .دختری که شاید او نیز رها شده بود و من تنهایی را می‌دانستم. تنهایی را بلد بودم و فقط توانستم از پشت شیشه‌های بخار گرفته‌ای که با دستم کمی از بخارش را پاک کرده بودم، به دختر پالتو پوش نگاه کنم و در دلم بگویم : او هم تنهاست!

 

نسرینا رضایی

پاییز 92


هیس عزیزم زندگی آن‌طورها که تو فکر می‌کنی نیست. همه‌چیز از دور قشنگ است. برای کامنت خیلی خیلی دوست داشتنی‌ات هزار بار می‌بوسمت.

23 Dec 13:16

ضمیر تعلق هنوز با من است

by manoman2211@yahoo.com (من و من)

داشتم برای «و» نامه می‌نوشتم بعد با خودم فکر کردم چرا برای تو ننویسم؟ چرا هیچوقت برای تو ننوشتم؟ چند وقت پیش دیدم لنگ دراز برای یک نفر نامه ای طولانی نوشته و من هم از همان روز دلم خواست برایت بنویسم. پس می‌نویسم:

م عزیزم

هنوز هم حتمن بعد از اسمت و عزیز بعدش باید از ضمیر مالکیت استفاده کنم. هنوز آنقدر دور نشدی که بتوانم بنویسم م عزیز و خلاص. هنوز هم حس مالکیت و تعلق دارم نسبت به تو. امیدوارم آدرس اینجا را فراموش کرده باشی. دلم نمی‌خواهد نامه‌ای را که برایت می‌نویسم بخوانی. فقط می‌نویسم که نوشته باشم برای ثبت در تاریخ. حتی نمی‌دانم قرار است چه چیز را ثبت کنم. چون ممکن است بعدتر که احتمالن زیاد دور نیست این را حذف کنم تا نفر بعدی نفهمد که قرار است جای پررنگ‌ترین آدم دنیا را پر کند. هنوز هم نمی‌دانم که چه شد که تو از بین آن همه اسم آنطور درخشیدی. هنوز هم هر کجا لازم باشد با صدای بلند می‌گویم که این من بودم که تو را از بین صدها نفر پیدا کردم و خیلی آرام آرام طوری که فکر نکنی می‌خواهم به دامت بیاندازم به دامت انداختم. خیلی جدی گفته بودم می‌خواهم با م ازدواج کنم. مریم پرسیده بود م کیست؟ جوابم یک نمی‌دانم ساده بود. من حتی نمی‌دانستم چند ساله‌ای؟ شغلت چیست؟ صدا و قدت چطوری‌اند؟ و تو چقدر تعجب کرده بودی که من دهه شصتی از جان دهه پنجاهی‌ات چه می‌خواهم؟ حساب کرده بودیم که تا آخر عمر هیچ وقت با هم در یک دهه نخواهیم بود. وقتی تو چهل را پر کنی من هنوز پایم به سی نرسیده و وقتی پنجاه سالت شد من هنوز به سن پیامبری نرسیده‌ام.

شاید اولش کنجکاوی خالی بود اما در تو چیزی بود که کنجکاوی را تبدیل به محبت می‌کرد. به دنبالت کشیده می‌شدم بی آنکه بدانم و بدانی چرا؟ یک بار خیلی جدی پرسیدی این دوستت دارم‌ها واقعی‌اند؟ گفتی دلیلش را نمی‌فهمی و در خودت چیزی نمی‌بینی که لایق آنطور علاقه ای باشد. جای من ننشسته بودی که ببینی چه نور قشنگی افتاده روی ریش سفید چانه‌ات. همان اول‌ها، همان اولین بارها گفتی قابل اعتمادتر از من پیدا نمی‌کنی و من هنوز مومنم به حرفت. همیشه به همه گفته بودم دنبال آدمی نباشید که حین رابطه به او اعتماد کنید. دنبال کسی باشید که بعد از رابطه خیالتان راحت باشد که اسرارتان را جای امنی جا گذاشته‌اید. این را بعد از شناختن تو گفته بودم. یک بار داشتم به خودم بد می‌گفتم. یقه خودم را گرفته بودم و ول نمی‌کردم. دستم می‌رسید دو تا بادمجان هم پای چشمم می‌کاشتم. اول سعی کردی آرامم کنی بعد اما مستقیم زل زدی به چشم هایم و خیلی جدی گفتی ناراحت می شوی از من اگر به این طرز حرف زدن درباره خودم ادامه بدهم. گفتی درباره کسی که دوستش داری حق ندارم اینطور حرف بزنم. ته چشمانت خشم برایم دست تکان داد. یک وقتها چیزهایی که از دید من عیبم بودند را می‌گذاشتی وسط به اندازه بزرگترین حسن دنیا تحسینشان می‌کردی.

م عزیزم

گمان نکنم در زندگی به کسی انقدر اعتماد داشته باشم که خودم را آنطور بگذارم روی میز تشریح و آخرین لایه‌های جانم را با دقت برایش بشکافم. تو صاحب بی‌قضاوت‌ترین چشم‌های عالم هستی که از پشت شیشه فوتوکورمیک عینکت به سختی دیده می‌شود. حالا هم آن چشم‌ها را برداشته‌ای و برده‌ای چند صد کیلومتر دورتر. و حالا چه کسی می داند سفیدترین خداحافظی عالم را به ناممان زده‌اند؟ برای چه کسی مهم است تهران نصف باران‌هایش را مدیون ماست؟ هر بار خانه هنرمندان رفتیم باران آمد حتی در مرداد. درختمان که همیشه رخشت را زیرش پارک می‌کردی و چه ذوق می‌کردیم که هیچوقت کسی جایمان را نمی‌گیرد. بعد از تو تنها باری که آنجا پارک کردم ۲۰ تومان جریمه شدم. به قبض نگاه کردم و خندیدم. چشم‌هایم اما برای خودشان گریه می‌کردند. کوچه پس کوچه‌های انقلاب. ما حتی از جمهوری و سوزن‌های طب سوزنی‌اش هم خاطره ساختیم. چقدر حرف دارم که بنویسم و نمی‌نویسم. فقط...امان از زبری ریش گونه‌ات آن زمان که شستم صورتت را خلاف جهت سیاحت می‌کرد...

11 Sep 20:08

Mohammadreza Shajarian

Mohammadreza Shajarian  -  محمدرضا شجریان

عکس استاد شجریان مربوط به همین امروز است، کنفرانس خبری کارگاه سنتور و سازهای ابداعی در خانه موسیقی.

21 Aug 10:39

کفش پاشنه بلند

by گاریچی
Rafieemh

:)))

دختره نوشته

«هروقت پسرا تونستن با کفش 5 سانتی پاشنه بلند برقصن اونوقت بیان به خانوما بگن شما پارک دوبل بلد نیستی»

منم زیرش نوشتم
«شما کفش 5 سانتی پاشنه بلند بزرگ پای جلو پهن سایز 44 به بالا به من نشون بده نرقصیدم هرچی شما میگی درسته»


Tagged: پاشنه بلند
21 Aug 10:28

چندپارگی‌ها

by sedigh-ghotbi
Rafieemh

یکی از بین همة ما...

من یکی را می‌شناسم

صبح‌ها لیبرال است

ظهرها چپ می‌زند

و غروب

که از کوچه‌ی تاریک می‌گذرد

زیرِ لب آهسته می‌گوید: "بسم‌الله...!  .: سید علی صالحی :. 

استاد ملکیان می‌گویند که بسیاری از ما ایرانیان دچار «اسکیزوفرنی فرهنگی» هستیم. وجودی یک‌دست و هم‌نوا نداریم. ابعاد ناهمسو و آشتی ناپذیری در خود داریم. دوپارگی‌ها و بلکه صدپارگی‌های فراوان در نظام باوری ما هست. وجود ما مثل ارکستی شده است بی‌رهبر و بی‌نظام. هر کسی ساز خود را می‌زند.

می‌گفتند دوستی داشتم که هیچ باور دینی نداشت و همه‌ی عقاید دینی را زیر سؤال می‌بُرد و زمانی که برایش مشکلی روی داد از اقوامش در ایران خواست که برای او سفره‌‌ی نذری پهن کنند. کسی را می‌شناسد که بنیادهای دینی را باور نداشت و نماز نمی‌خواند، اما ایام عزاداری نمی‌توانست خانه بماند و یک حسّ ناگفتنی‌ای او را به میان جماعت عزا دار سوق می‌داد.

نه اینکه از سرِ مطامع دنیوی و یا نفاق و تزویر باشد. نه. در وجود ما پاره‌های راست‌نامدنی و نا‌همدستِ فراوانی هست. باورها، عواطف و رفتارهایی که ناسازواره‌اند. تلائم ندارند. همدیگر را پس می‌زنند. اما عجیب است که به راحتی همه‌ی ‌آن‌ها را در خانه‌ی وجود خویش جا داده‌ایم. آیا همه‌ی آن‌ها را جا داده‌ایم چون به همه‌شان یک جاهایی نیاز داریم؟ چون خرسندیِ وجودی و روانی ما نیازمندِ تکه‌هایی از همه‌ی آن‌هاست؟ شاید.

حافظ می‌گفت:

خرقه‌ی زهد و جام مِی گر چه نه در خور هم‌اند

این همه نقش می‌زنم از جهت رضای تو

06 Aug 19:22

کی از همه باحال تره!

by مسعود
Rafieemh

اندر رقابت مذبوحانه ادم ها برای دیده شدن
حالا علاوه بر اینکه من خیلی با نویسنده این حرف همذات پنداری می کنم، یه جاهایی شده که بین تکه پرانی بقیه، یه حرف معمولی به نظرم رسیده زدم همه ده برابر به من خندیدن که یعنی چه تیکه نابی انداختی
من :|

مسابقه راه افتاده، مسابقه ی بامزه بودن؛ کجا؟ نه فقط تویِ کامنت دونیِ وبلاگ ها، پایِ استتوس هایِ فیس بوک، پایِ نت هایِ گوگل پلاس، بینِ توییت هایِ توییتر و هر شبکه ی اجتماعی دیگری، حتی تویِ بحث هایِ جدیِ سرِ کلاسِ درس… کی تیکه هایِ بامزه تری تویِ آستینش داره؟ کی می تونه جوابی بده که هم خیلی خاص به نظر بیاد و هم به ذهنِ احد الناسِ دیگه ای نرسیده باشه؟ کی می تونه وسطِ بحث بقیه رو بیشتر بخندونه؟ کی می تونه تویِ تیکه پروندن و حاضر جواب بودن باحال تر و کول تر از بقیه به نظر بیاد؟

اعتراف می کنم هیچ وقت در مقابلِ این دسته از آدم ها هیچ حرفی برای زدن و هیچ جوابی برایِ گفتن نداشتم و حتی در جمعِ دوستانم هم هیچ وقت آدم بامزه ای نبوده و نیستم، ولی الان احساس می کنم دارم از قافله ی بامزه ها عقب می مانم، مثلا بارها پیش آمده سرِ کلاس بحث به همین تکه پرانی و حاضر جوابی هایِ مثلا بامزه رسیده و در حالی که همه دارند خودشان را تکه پاره می کنند که مغزشان حرفِ بامزه تری را از دهان شان بیرون بیاندازد، بنده ساکت نشسته ام و فقط نگاه شان می کنم یا لبخند می زنم تا یک دفعه یک کدام شان یادش بیاید مثلا ده دقیقه ای است که من حرفی نزده ام و مثلا رو کند به استاد که مسعود خیلی ساکت نشسته یا مسعود تو چرا حرفی نمی زنی یا مسعود از یک چیزی ناراحت شده که حرفی نمی زند…

ولی واقعا نمی دانم چطور باید تویِ مسابقه ی تیکه ی باحال انداختن و بامزه به نظر رسیدن شرکت کرد، واقعا نمی دانم!


04 Aug 08:20

آخ ها

by گاریچی
Rafieemh

آخ..

حس هوادارای تیمی که دروازبانشون پول گرفته تا گل بخوره


Tagged: آخ
03 Aug 18:11

بای بای

by manoman2211@yahoo.com (من و من)
Rafieemh

8 سال اصلا زمان کمی نیست... هشت سال پیش تازه پا گذاشته بودم به دانشگاه... با یک پیراهن سفید!

۸ سال زمان کمی نیست. نوزاد یک روزه توی ۸ سال می‌رود کلاس دوم. دختر بچه‌ی ۸ ساله می‌شود ۱۶ ساله و کلی ادعای جذابیت و زنیت‌ش می‌شود. پشت کنکوری‌ها اگر شانس بیاورند می‌توانند فوق لیسانس بگیرند. می‌شود زن گرفت و اگر از فرصت‌هایشان استفاده کنند بچه‌شان را بفرستند کلاس اول. توی ۸ سال می‌شود خیلی کارها کرد. می‌توان خوش‌بخت شد و رفت به عرش. می‌توان بدبخت شد و رفت زیر فرش.

آدم وقتی می‌گوید ۸ سال به نظرش خیلی می‌آید ولی وقتی زندگی‌اش می‌کند زود می‌گذرد حتی اگر سال‌های بدی باشد. حتی اگر مزه‌ی تلخش برای یک عمر بماند. همین که می‌گذرد خوب است. زمان می‌گذرد و ما کم‌کم پیر می‌شویم. این پیر شدن حتی خوب است. همین می‌شود که بابابزرگ... آه! بابا بزرگ آن‌وقت‌ها که زنده بود قدر ما حرص نمی‌خورد. روزگار درس‌هایش را به او داده بود و دیگر نوبت ما بود که پشت نیمکت‌های کلاس زندگی بنشینیم و آنقدر مشق کنیم تا ملکه ذهنمان شود که هیچ چیز آن‌قدرها جدی نیست یا اگر هست آن‌قدر زورش زیاد نیست که ماندنی شود و گذر زمان را متوقف کند. همه‌ی این‌ها یعنی خوب. یعنی همیشه امیدی هست. یعنی هیچ‌وقت در روی یک پاشنه نمی‌چرخد. یعنی ۸ سال بعد مثل امروز نیست. می‌تواند بدتر باشد حتی. اما آن بدتر هم ماندگار نیست. زندگی فانی بودن را خوب شیرفهم آدم می‌کند.

03 Aug 18:05

همسر سوپرایز کن

by manamleili
قبل از خواب بعد از ظهر هوس بستنی دومیــــــنیتوی دومـــــینو می کنم. از همسر تقاضا می کنم. همسر قول بعد از خواب را می کنم. با عشق بستنی به خواب می روم. همسر بیدارم می کند. می گویم برو بستنی بخر. نشسته پای کامپیوتر و می گوید نیم ساعت دیگه می روم. بعد از یه مدتی دبه می کند و می گوید همون یه بستنی پریــــمای تو فریزر و نصف کن با هم بخوریم. ناراحت می شوم و به شدت دلم دومینیتو می خواهد. احساس می کنم حال ندارد برود بخرد و کار دارد. گیر هم داده همون یدونه بستنی را بیار بخوریم. می روم با ناراحتی که همشو بدهم خودش بخورد. فریزر و باز می کنم و دومینیتو را می بینم!
01 Aug 21:54

هعی

by میثاق



دکتر بلورف (مایکل چخوف): زن‌ها بهترین روانکاوهای دنیاند تا قبل از اینکه عاشق بشند. بعد از اون می‌تونند بهترین مریض های دنیا بشند.

 «Spellbound, Alfred Hitchcock, 1945»

30 Jul 18:58

زِرزِرای الکی

by pedram
Rafieemh

واقعا یه پژوهش جامعه شناسانه-زبان شناسانه درباره ترانه های فولکلریک جامعه باید انجام بشه...
یکی از دوستان می خواست این کار رو بکنه، گفتند چون ستاره داری نمیشه.
حالا شما پیدا کنید پرتغال فروش را


بعد از یک دوره‌ی طولانی ردیف کردن فحش و نفرین برای یار بی‌وفا و معشوق از دست رفته در ترانه‌ها، حالا رسیده‌ایم به عصر بزرگ‌منشی و بزرگواری؛ به «چه خوشحالم که خوشبختی»، «خوشبختیت آرزومه»، «همین خوبه» و «خدا رو شکر خوشبخته» ...
همه‌شان هم حرف مفت، چرند و پرند و بی‌ربط به جامعه‌ای که توی‌اش هستیم. ملت توی خیابان اسید می‌پاشند روی هم، همدیگر را به بهانه‌ی دوست داشتن کاردآجین می‌کنند، آدم اجیر می‌کنند که شوهر/زن/ نامزد/ خواستگار جدید طرف را ناکار کنند، روزگار همدیگر را سیاه می‌کنند، بعد هم لابد در خلوت می‌نشینند و این‌ها را زیر لب زمزمه می‌کنند.

30 Jul 18:08

Love me if you dare

by kfshdzk
Rafieemh

صحنه اخرش چنان هولناک بود برام که دیگه جرأت نمی کنم ببینمش. ولی خب واقعا فیلم عالی یه

 

این مورد علاقه ترین فیلم من ِ.

هر چند من دو سری ِ بی فور سان رایز و سان سِت رو هم خیلی دوس دارم،اما این یکی مورد علاقه ترم ِ.

یه جورائی این اولین فیلم ِ لیستم ِ.

فیلمش به احتمال زیاد هیچ نکته ی هنری ِ قابل توجهی نباید داشته باشه،ریت ِش هم تو imdb  حدود ۷ ایناس.

ولی من خیلی دوسش دارم،یه سری صحنه هائی داره که توقعمو از دیدن یه فیلم عاشقانه،کاملا بر طرف می کنه،

چهره ی بازیگراش رو،به خصوص دختره رو دوس دارم،لباس ها،دیالوگ ها،حرکت های سر و دست و چشم ها همه به جا و درست ِ،

استرس های تو فیلم قلابی نیست،حسشون می کنم،فیلم خسته کننده نیس،متفاوته و قصه ی تکراریش تکراری به نظر نمیاد،و نهایتا درسته که فیلم تم ِ فانتزی داره،ولی من فانتزی بودنش رو هم دوس دارم.

این صحنه ای که عکس رو گذاشتم و چند ثانیه بعد ترش،مورد علاقه ترین ترین صحنه اس واسم تو فیلم ها،یعنی اول اینه،بعدم اون صحنه ی کیس توی چرخ و فلک بی فور سان رایز و کله تکون دادن جسی،بعدم اون صحنه ی پرفیوم که پسره دم غروب تو بیابون داره می ره،و صدای آقاهه که می گه عطرش نتونست کاری کنه کنه که کسی دوستش داشته باشه.

به هر حال فیلمش رو دوس دارم،و باید بگم،

" عشق معمولا وقتی اتفاق می افته،که کنارش حتما جسارت باشه،جسارت انجام کارهای غیر عادی،غیر عرف،جائی که قید و بند ها می شکنن و چارچوب های قوانین زندگی عوض می شن،منظور منم از کار ِ غیر عادی،کارهای خارق العاده نیس،منظورم اینه که هر کدوم از ما یه روالی برای زندگیمون داریم،و کسی که ترکیب این روال رو به هم می زنه،رنگ ِ عادی ِ این روزها رو عوض می کنه،قوانین جدیدی به زندگیمون میاره،و جسارت ِ کارهائی رو داره که دیگران نداشتن،کسی که می تونه مارو عاشق خودش کنه،

و با این که این حرف خلاف ِ باورهای خودم درباره ی عشق ِ،اما درستیش رو قبول دارم،

کسائی که قدرت آزار همدیگه رو دارن،کسائی ان که عشق بین ِشون جریان داره،حالا کاری به جنس ِ عشق ندارم،البته منظورم اون آزارهای مریض گونه ی روانی گونه نیست که بعضی ها در حق هم راه و بیراه خرج می کنن،منظورم اینه که آدم هائی که همو خیلی دوس دارن،می تونن به همدیگه خیلی آزار برسونن،و این تونستن به معنی این نیس که این اتفاق از عمد رخ می ده،به این معنی ِ که درد ِ هر چیز،هر رفتار،وقتی آدم ها عاشق همن چندین و چند برابره.

به هر حال من آدم ِ جسوری نیستم،و نظم زندگی کسی رو به هم نمیزنم،این اتفاق تاحالا یه بار افتاده،اونم نه به این دلیل که من آدم جسوری بودم،به این دلیل که حاضر نشدم نظم زندگیمو برای اون به هم بزنم،واسه همین نظم زندگی اون به هم خورد و پاش گیر کرد.

به هر حال همون جور که میل جهان به آنتروپی و بی نظمی ِ،انگار عشق هم به همین سمت میل می کنه.

30 Jul 18:07

جهان کوچک من از تو زیباست*

by kfshdzk
Rafieemh

وسط این گرما، این تصویر چه می چسبه

 

 

۱. عاشق این تصویرم،بارون و جاده ی شلوغ و غروب و بعد تو ماشینم باشی،هوا سردم باشه،بخاری ماشین روشن باشه،شیشه ها دم کرده باشن،یه لیوان از این نسکافه الکی ها هم دستت باشه،هی بینیت ُ بچسبونی بهش بوشو بکشی تو ریه ات پر شی از حس زندگی.

این لذت های ناب خیلی تو ذهنم موندگار می شن،هیچ وقت فراموششون نمی کنم،هیچ وقت هم ازشون سیر و خسته نمی شم.

همیشه همون نابی خودشون رو دارن.

۲.کلا خیلی ابی گوش کن نیستم،جز چندتا آهنگ معدود،همه ی کاراشو دوس ندارم،بیشتر سیاوش گوش کن بودم،اما ابی همیشه هر وقت بوده،هر وقت هر آهنگشو دوس داشتم و گوش کردم،بردتم اون بالا،و پرم کرده از حس های خیلی خوب،

کاراش گاهی یه جمله هائی داره خیلی شیرین...خیلی شیرین.

جهان کوچک من از تو زیباست

هنوز از عطر ِ لبخند ِ تو،سرمست.

واسه تکرار اسم ساده ی توست،صدائی از من عاشق اگر هست

.

.

.

به من فرصت بده،گم شم دوباره توی آغوش بخشاینده ی تو

به من فرصت بده برگردم از من،به تو برگردم و یار ِ تو باشم

به من فرصت بده باز از سر ِ نو،دچار تو گرفتار تو باشم.

*دانلود: ابی

30 Jul 18:03

The Damned United

by kfshdzk
Rafieemh

چه جالب که همین امروز فیلمی که از این کتاب ساخته شده را هم پیدا کردم..
http://tinylink.ir/plw8

 

 

برایان جز ء دسته مردهائی ِ که تو دسته ی برای من خیلی جذابند ها قرار می گیره،

مردی که جز خودش کسی رو باور نداره،و در بهترین حالت به دایره ی کوچیکی از اطرافیانش تنها اعتماد می کنه،

مردی که به همین دلیل،وقتی پای نشدن می رسه،با همه ی الدرم بلدرم هاش،

کسی جز خودش رو مقصر نمی دونه،

و کسی که در انتهای روز،همیشه تنهاس،

آدم هائی مثل برایان،کسائی ان که سخت َن،سخت در ظاهر،سخت در خواستن،سخت در نخواستن،آدم هائی که حتی اشتباه اما نظرشون تغییر نمی کنه.

اما صادق،اما سخت کوش،اما واقعی،و ستایش شدنی.

و هیچی،هیچی منو انقد عذاب نمی داد تو کل کتاب،که بی محلی کاپیتان تیم لیدز یونایتد به برایان،حتی وقتی دوستش ترکش کرد هم من دلم انقد نشکست،اما کاپیتان لیدز،این تنها چیزی که بود تو کتاب نمی تونستم تحمل کنم.

چون برایان دست دوستی به سمتش دراز کرد،و اون احمق رد کرد.

برای مردهائی مثل برایان،

دشمن و نفرت،هوادر و محبوبیت قدرت یکسانی دارن،چه بسا که نفرت و دشمن قدرت بیشتری داشته باشه،هرچه تعداد آدم های مخالف زیادتر بشه و نفرت بزرگتر،این آدم ها هم بزرگتر می شن،خالق تر میشن،قوی تر،محبت و هوادار و مرید هم که غرورشون رو،اون خواستن رو ارضا می کنه.

اما،اما بی تفاوتی،

این آدم ها رو به زانو در میاره،از بین می بره و آب می کنه،بی تفاوتی پاشنه آشیل آدم هائی مثل برایان کلاف ِ.

و من دلیل ناکامی برایان رو تو تیم لیدز چیزی جز این نمی دونم،که برایان اونجا نه طرفدار داشت،نه دشمن،

لیدز موفقیت هاش رو کسب کرده و بود و نبود برایان براش تفاوتی نمی کرد،

و همین بی تفاوتی برایان رو از پا درآورد.

از کاپیتان لیدز متنفرم،واقعا متنفرم،

چون هر چقدر آدم هائی مثل برایان سخت و دور از دسترس و خیلی جاه طلب و خودخواهن،

اما این فقط یه بعده،

پشت این بعد،یه بعد دیگه هم هست و اون این که،این آدم ها

برای چیزها و آدم هائی که دنبالشن ارزش فوق العاده ای قائلن،اونقدر که همه ی دارائیشون،همه ی اون چه تو کف دستشونه بذارن وسط،پاکباز ِ پاکباز،

به هر حال به نظر من هرچی برایان تو لیدز نشد،خیلی خیلی بیشتر از اون کاپیتان لیدز باخت،که تجربه کسی مثل برایان رو از دست داد.

برایان واسه من یه شخصیت ِ که تماما دوستش داشتم،تماما،با همه ی وجود...و فک می کنم تنهائی ِ این آدم خیلی بزرگ و بزرگ بود،خیلی.

و راستش نویسنده ی کتاب و مترجمش انقدر خوب عمل کرده بودن،که من این کتاب رو بارها و بارها خوندم،و هیچ وقت تو هیچ کتابی هیچ شخصیتی رو انقدر از نزدیک لمس نکردم،که برایان رو.

اینو نوشتم،چون یه جاهائی ته قلبم،هیچ آدمی به اندازه ی این آدم برام قابل احترام و ستایش شده نبوده.

آدمی که بعضی وقت ها،جمله های از ذهنش گذشته،که برای همیشه تو ذهن من موندگار شده،آدمی که تصمیم هائی گرفته که تو اون ها،مصمم بودنش آدمو وادار به احترام می کنه.

نمیدونم،شاید از خوندنش لذت نبرید،شاید هم مثل من بارها بخونیدش،فقط می خواستم از کسی نوشته باشم که برام بی نهایت ستایش شده است.

*این اولین باره که من چیزی رو که خیلی دوس دارم،خیلی خیلی زیاد،معرفی می کنم،چون من تو معرفی کردن چیزهائی که خیلی زیاد دوستشون دارم خسیسم :دی

**  آن‌ها مرا برای کسی که نیستم دوست دارند. آن‌ها از من برای کسی که هستم متنفرند

29 Jul 12:53

۱۳۹۱

by من و من
Rafieemh

فقه می خواند....

 

یک روز حوالی ۷۰-۸۰ سالگی‌م می‌نشینم روی صندلی گهواره ای‌. عینک مطالعه ته‌استکانی را روی نوک بینی استخوانی‌ فرتوتم جابجا می کنم و با دست‌های لرزان جوری که ورق کتاب پاره نشود با احتیاط لای کتاب زهوار در رفته‌‌ی چاپ ۷۵ ام را باز می‌کنم و برای هزارمین بار می خوانم :« من به اندازه یک ابر دلم می گیرد. وقتی از پنجره می بینم حوری. - دختر بالغ همسایه -. پای کمیاب ترین نارون روی زمین. فقه می خواند. » بالای صفحه کجکی با خط جوانی هام نوشتم:«سهراب شاعری که باید از نو شناخت» زیرش هم تاریخ زدم:« اسفند ۱۳۹۱» اوه!  سال ۱۳۹۱...

29 Jul 12:48

گفت‌وگو با علی جنتی، وزیر پیشنهادی روحانی برای وزارت ارشاد

Rafieemh

مصاحبه کننده گفته:
فامیلی شما برای اهل فرهنگ و هنر کمی نگران کننده ست...خیلی خوب بود

"کسانی که من را می‌شناسند و سابقه‌ی کاری مرا می‌دانند هیچ‌وقت دچار این اشتباه [قرابت فکری با آیت‌الله جنتی] نمی‌شوند و می‌دانند که مسائل فکری، موروثی نیست. این‌گونه نیست که افراد به صورت ژنتیک طرز فکر و اعتقاد یکسانی داشته باشند."
29 Jul 08:39

دیالوگ پانصد و نود و سوم

by Bardia.B
Rafieemh

من جای دیگری هم گفته بودم این فیلم خیلی فیل خوبیه.. اینجام گفتم.. بازم لازمه بگم؟؟

جاناتان فلین: هیچکس بخاطر خوندن یه داستان خودکشی نمی کنه. هرچقدر هم نویسندگی آدم خوب باشه نمیشه با کلمات کسی رو کشت. یه نظریه دارم، دلیل خودکشی مردم اینه که از خودشون خوششون نمیاد. تنفر از خود. بنظرم تعبیر خیلی منطقی ایه. نه؟
نیکولاس فلین:  تنفر از خود؟
جاناتان فلین: با مفهومش اشنا هستی؟
نیکولاس فلین : آره
جاناتان فلین : البته، شاید سوال این نباشه که چرا اون موقع خودش رو کشته. بلکه سوال اینجاست که چرا تصمیم گرفت تا این موقع زنده بمونه.

فلین بودن (Being Flynn) – محصول 2012
کارگردان: پل ویتز
دیالوگ گویان : رابرت دنیرو (جاناتان فلین) /  پل دانو (نیکولاس فلین)

(انتخاب از: نیما شمس)

.

 

 

 


29 Jul 08:14

دو نماز جمعه زیر آسمان شهر قم!

Rafieemh

اینجار رو
گفتن راهمون دوره از شهرک پردیسان بیایم حرم
خب یکی نیست بگه کسایی که از حکیمیه و بومهن پامیشن میان دانشگاه تهران راهشون دور نیست یعنی؟؟

چندی پیش، معاون گزینش شورای سیاستگذاری ائمه جمعه کل کشور، در گفتگو با خبرگزاری مهر، از برگزاری نماز جمعه در مسجد خاتم الانبیا شهرک پردیسان قم خبر داد.


29 Jul 00:20

بو1 / بو2 / بو3

by سراب ساز سودا ستیز
Rafieemh

بوسه پیچیده...

فیلم را کوتاه دوست دارم، بوسه را طولانی دوست دارم. ویسکی را سرد دوست دارم، بوسه را گرم دوست دارم. آلو را خشک دوست دارم، بوسه را خیس دوست دارم. حساب را پاک دوست دارم، بوسه را کثیف دوست دارم. اسب را اهلی دوست دارم، بوسه را وحشی دوست دارم. آرایش را ساده دوست دارم، بوسه را پیچیده دوست دارم. خطوط جاده‌ را منقطع دوست دارم، بوسه را ممتد دوست دارم. انتظار را ایستاده دوست دارم، بوسه را خوابیده دوست دارم. چای را معمولی دوست دارم، بوسه را ویژه دوست دارم. مو را بسته دوست دارم، بوسه را باز دوست دارم. سفر را با برنامه دوست دارم، بوسه را بی‌برنامه دوست دارم. گام را سریع دوست دارم، بوسه را آرام دوست دارم. چیپس را شور دوست دارم، بوسه را شیرین دوست دارم. نگاه را بی‌زبان دوست دارم، بوسه را با زبان دوست دارم. مهمانی را با خبر دوست دارم، بوسه را بی‌خبر دوست دارم. شمع را روشن دوست دارم، بوسه را تاریک دوست دارم. موسیقی را انگلیسی دوست دارم، بوسه را فرانسوی دوست دارم. مرگ را آنی دوست دارم، بوسه را تدریجی دوست دارم… تو را مردد دوست دارم، بوسه را مطمئن دوست دارم.


29 Jul 00:16

لایک، پوک، فیسبوک

by Zarrafe
Rafieemh

تعبیر خط اخرش...




از پشت مانیتور آدمها و زندگی هایشان را نگاه میکنم. از عکس هایشان میبینم که سفر میروند، مهمانی میگیرند، زندگی می کنند.  بی آنکه در چند وقت/ سال گذشته با کسی حرف زده باشم از همه خبر دارم انگار. یکی شوهر کرده، دوست دختر جدید آن یکی و بچه ی دیگری که چه بزرگ شده . اینطور که عکس عروسی شان، شوهرشان، بچه شان را نشان هم می دهند و قربان صدقه نوشتاری میروند و تعارف تایپ می کنند، انگار همه درعمارتی باشکوه در مجلسی شبانه به گفت و گو و شادی مهمان اند ، من ایستاده ام بیرون، از پشت پنجره با دماغ چسبیده به شیشه داخل را نگاه میکنم.

28 Jul 19:33

چالش های حقوقی تغییر جنسیت در ایران

Rafieemh

این مساله همجنس گراها یا تغییرجنسیت دادن یکی از اون هچل هاییه که به نظر نمی رسه فقها و مراجع به این راحتی از توش جون سالم به در ببرن
جالبه با این که ژست های حمایتگرانه هم گرفته میشه هنوز هیچ ان جی او ی حمایت گر از این افراد وجود نداره و به عنوان منحرف و حروم زاده و شیطان پرست و ... شناخته می شن

هر هفته یک ایرانی تغییر جنسیت می دهد. هنگامی که این آمار در کنار درخواست سالانه 2600 ایرانی به پزشک قانونی برای تغییر جنسیت قرار بگیرد می توان گفت این آمار، آماری نیست که بتوان به راحتی از کنار آن گذر کرد. موج فزاینده تغییر جنسیت افراد پس از آن شتاب گرفت که برخی از مراجع تقلید از جمله حضرت امام خمینی(س) برای اولین بار مجوز تغییر جنسیت را برای یک مرد با روحیات زنانه صادر کرد.


28 Jul 11:53

نقطه آغاز فتنه 88 کجا بود؟

Rafieemh

ماینده تهران خاطر نشان کرد: نقطه ضعف دیگر. نگاه خاص فرهنگی این دولت بود. در این دولت تز «مکتب ایران به جای مکتب اسلام» توسط آقای مشایی مطرح شد و رئیس جمهور به شدت از آن حمایت کرد. نوعی تلاش برای بازگشت به ایران باستان و ایران قبل از اسلام صورت گرفت که با مخالفت علما اسلام و شخصیت های اسلامی ابتر ماند. همچنین این دولت وظیفه خود در آن مرتبه از امر به معروف و نهی از منکر که مستلزم اعمال قانون است و اجماع فقهاست را قبول نداشت، لذا اموری مانند پوشش اسلامی که به شدت در این دولت که با عنوان «حزب اللهی» بر سر کار آمده بود انحطاط پیدا کرد.


27 Jul 07:38

سیاست خارجی را از خیابان ها جمع کنیم

Rafieemh

چقدر من از این ادم خوشم میاد و براش احترام قائلم
واقعا سرش به تنش می ارزه
چقدرم با نمک کنایه زده به علمای دین و مجلس منتخب...


27 Jul 07:05

نامه‌ای به آینده

by تراموا
Rafieemh

غر زدن همه جا می چسبه اما در این وادی قند و نباته اصلا

فرزند عزیزم!
اگر این متن را خواندی، بدان که من نمی‌خواستم آدم دیگری به دنیا اضافه کنم؛ مادرت پدرسوخته‌بازی درآورد. حالا کاری است که شده، تو هم انقدر غر نزن لطفا.
دوست‌دار تو
پدر بی‌عرضه‌ت در بیست و هفت سالگی


دسته‌بندی شده در: حقایق تلخ
27 Jul 04:17

عروس قدیم

by manamleili
Rafieemh

در این حد؟
خیلی نامردیه خب

زن عموی مامان را در سن کم نشاندند سر سفره عقد. دخترک بی گناه که نمی دانست قضیه از چه قرار است و چه اتفاقی قرار است بیفتد را صدا می کنند: فلانی؟ دختر بیچاره می گوید بله؟ و دست و هلهله ی جمعیت و عاقدی که این عقد را ثبت کرد!
26 Jul 15:21

Bottom line

by Oveis Rezvanian
Rafieemh

آخ آخ! این شرح و غم نامه ای که از قزوین رفتن می ده داغ دل آدم رو تازه می کنه.. مخصوصا واسه من که دوباره این خاطرات تلخ رو باید تکرار کنم...

صبح زود باید بروم قزوین. اینجا نشسته ام و معادله ی هزار مجهولی ای را جلوی رویم گذاشته ام که نمی دانم از کجایش باید حلش کنم. اصل حرف یا bottom line ماجرا این است که باید ساعت 8 صبح در دادگستری قزوین باشم. خب، حتما می گویید این که پیچیدگی ندارد. ساعت 5:30 از خواب بیدار شو، ساعت 6 تا 6:15 از در خانه بزن بیرون، یک ساعت و اندی رانندگی کن، ساعت 8 هم در دادگستری قزوین حاضری بزن. اما همین جواب ساده انگارانه ی شما خواننده ی گرامی نشان می دهد که گویا نگارنده را به درستی نشناخته اید و تمام تلاش این سال های نگارنده برای معرفی وجوه درخشان شخصیتی خود به شما بی حاصل بوده است. در واقع شما آگاه تر از آن بوده اید که وقت خود را صرف چنین کار عبثی کنید و یا اصلا امید به دیدن چیز درخشانی داشته باشید.

من آدم رانندگی صبح زود نیستم. آن هم تنها. آن هم برای بیشتر از نیم ساعت. خوابم می گیرد و کاملا محتمل است که سر رانندگی خوابم ببرد و ریق رحمت را سر بکشم. خود این هم البته اتفاق مهمی نیست. یعنی در شرایط عادی، نگارنده هم قبول دارد که مرگ حق است و به هر حال این شتر دیر یا زود در خانه ی هر کسی خواهد خوابید. اما قبول کنید که الان شرایط عادی نیست. یعنی انصاف نیست مایی که 8 سال احمدی نژاد را تحمل کردیم، درست حالا که می خواهد شرش را بکند و برود پی کارش، بی هیچ حظی، در اتوبان تهران-قزوین با زندگی وداع کنیم. اینجانب، با تاسی به ابوریحان بیرونی، به مرگ خواهم گفت: آیا مملکت را بدون احمدی نژاد ببینم و بمیرم بهتر است یا نبینم و بمیرم.

خلاصه کلام این که رانندگی طولانی مدت، بدون همزبانی کسی، یا بدون تخمه آفتابگردان نتیجه ی دلخراشی به همراه خواهد داشت. حالا ممکن است بگویید خب نیم کیلو تخمه با خودت ببر که خوابت نگیرد. اما باز هم با کاهدان زده اید. انگار اصلا متوجه نیستید که حضور با لب و لوچه و دندانهای سیاه در پیشگاه دادگاه، دست کمی از حقارت مرگ در اتوبان ندارد. وانگهی به هر حال صبح زود خروسخوان، معده ی کدام آدم سالمی پذیرای نیم کیلو تخمه آفتابگردان است که شما از نگارنده چنین انتظاری دارید؟ اصلا بگویید بنده را چگونه جانوری دیده اید که چنین پیشنهادی می دهید؟

گزینه ی بعدی این است که با ماشین بروم تا ترمینال غرب، ماشین را در پارکینگ ترمینال بگذارم و از آن جا با خطی ای چیزی بروم قزوین. در طول راه هم تا قزوین تخت بخوابم، بی دلهره ی تصادفی چیزی. برای این که مشکلات این تصمیم را برایتان شرح دهم، ناگزیرم کمی با موقعیت جغرافیایی پارکینگ ترمینال غرب و همچنین انواع و اقسام خطی های تهران-قزوین آشناتان کنم. به طور کلی، برای رفتن به قزوین سه گزینه پیش روی مسافران قرار دارد: اتوبوس، سواری های شرکتی و خطی های همین جوری. اتوبوس در واقع میعادگاه دانشجویان اهل دلی است که در دانشگاه های قزوین و حومه به تحصیل مشغولند و سفر با اتوبوس را فرصتی مناسب برای آشنایی و دست افشانی بی سر خر می دانند. تمام صندلی های اتوبوس مالامال از این جوانان ترگل ورگل است که برای کسب علم تا قزوین و حتی چین هم حاضرند بروند، مشروط بر اینکه کسی جایشان را در اتوبوس عوض نکند و اساسا کاری به کارشان نداشته باشد. وارد اتوبوس که می شوید، ابتدا تصورتان این است که صندلی های خالی به تعداد کافی وجود دارد و هر کجا عشقتان بکشد می توانید بنشینید. اما خیلی زود دستتان می آید که هر کس صندلی خالی کناری خود را با زنبیلی چیزی نگه داشته است، به انتظار یاری که قرار است بیاید و البته می آید. بنابراین خیلی ساده است که سهم شمای غریبه و بی یار از این همه صندلی های خالی و دست افشانی های عاشقانه، ردیف اول اتوبوس باشد، جایی که معمولا پیرمرد بد عنقی همراه و مصاحبتان خواهد بود که هر از گاهی با عطسه های پر سر و صدایش چرتتان را پاره می کند و متعاقبش دستمال پارچه ای بزرگی را از جیبش بیرون می کشد که دهان و مفش را پاک کند. باور کنید هر درجه ای از تقوا را هم که پیشه کنید، پذیرش موقعیتی اینچنینی، که می خورند حریفان و من نظاره کنم، کار راحتی نیست.

اما مشکل واقعی اتوبوس چیز دیگری است: سرعتش پایین است، توقف های متعدد دارد، در پلیس راه می ایستد و ساعت می زند و خلاصه راه یک ساعت و ربعه را دو ساعته می رود. سواری های شرکتی هم کمابیش همین مشکل را دارند. بنابراین گزینه ی مورد علاقه ی نگارنده خطی های همین جوری هستند؛ همان ها که بیرون ترمینال ایستاده اند و داد می زنند قزوین قزوین و از برق نگاهشان پیداست که اصل قزوینی هستند.

حالا برگردیم به مقوله ی موقعیت جغرافیایی این ها. پارکینگ ترمینال دقیقا در نزدیک ترین نقطه به اتوبوس ها و سواری های شرکتی و از قضا در دورترین موقعیت نسبت به خطی های همین جوری قرار دارد. منظور از دورترین، همانا نیاز به یک پیاده روی مردافکن 20 دقیقه ای است که عملا مزیت زمانی خطی های همین جوری را با چالشی جدی مواجه می کند. به عبارت دیگر& این خطی ها که قرار بود نیم ساعت زودتر از اتوبوس ها و شرکتی ها مسافر را به مقصد برسانند، حالا عملا این مزیت را به دلیل زمان پیاده روی از دست داده اند. خاصه این که شرکتی ها به مراتب زودتر پر می شوند و با فراوانی بیشتری می روند و همین جوری ها ممکن است معطلی ای از این باب هم داشته باشند.

گزینه ی سوم این است که با تاکسی و این ها خودم را به آزادی برسانم و بدون آن که نگران پارک کردن ماشین باشم، سوار یکی از همین خطی های همین جوری شوم و در واقع آن 20 دقیقه پیاده روی را هم حذف کنم. شیوه انجام کار هم این است که از خانه تاکسی ای به مقصد سیدخندان و از آن جا هم تاکسی ای به مقصد آزادی شکار کنم. این راه البته معقول و خوب است و نگارنده هم معمولا همین شیوه را پی می گیرد. اما مشکل این جاست که وقتی قرار است صبح اول وقت قزوین باشم –مثل فردا- این ریسک وجود دارد که تاکسی به موقع پیدایش نشود و وقت بیشتری ازم بگیرد و از bottom line نهایی عقب بیفتم.

راه دیگر این است از خانه آژانس بگیرم به قزوین. این یکی که دیگر عالی است: بی مشکل. مثل آقاها می نشینم عقب ماشین و از همان جلوی در خانه می خوابم تا خود قزوین. مشکل فقط اینجاست که این شیوه هزینه های نگارنده را زیادی بالا می برد. یعنی باید 60 تومان کرایه رفت را بپردازم و البته مقداری هم بابت برگشت تقبل کنم. بنابراین یک رفت و برگشت ساده به قزوین و تردد در شهر و صرف صبحانه (عدسی) و ناهار (قیمه نثار) برای نگارنده صد تومانی –بلکه بیشتر-  آب خواهد خورد. شما خواننده ی عزیز واقعا چه فکری با خودتان کرده اید؟ که نگارنده سر گنج نشسته است؟


نشسته ام به حل معادله ی چند مجهولی رفتن به قزوین. هی گزینه ها را بالا و پایین می کنم و نتیجه نمی گیرم. به خودم می گویم بخوابم و صبح که بیدار شدم، همان موقع تصمیم بگیرم. بعد نهیب می زنم که باید برنامه ام را از الان بدانم تا ساعت بیدار شدنم را کوک کنم. چشمم به همشهری داستان جدید می افتد که امروز خریدم. بازش می کنم  و سرسری ورق می زنم. توجهم جلب داستان "دالان نور" رضا منصوری می شود. برایم اس ام اس می آید. همشهری داستان را ول می کنم و می روم سر موبایل. اس ام اس را می خوانم و جواب می دهم. باز بر می گردم سر حل معادله ام.

زندگی شروع شده است. ایران هستم. Bottom line این است.


26 Jul 06:29

سیب‌زمینی ها و هویج ها

by حسین جوانی

تا کجا می‌شود روی دوست داشتن، روی عشق حساب کرد؟

 عمر مفید یک رابطه چه‌قدر است؟

سوال را پرسیده ولی مرد می خواهد جواب دادنش. بعد انگار یادش می آید:

دوست داشتن گرد است. همین‌جور که خیال برت داشته همه‌چیز دارد به پیش می‌رود – خوب پیش می‌رود مثلن – چشمت می‌افتد به یک نقطه‌ی آشنا: «ئه… قبلن اینجا نبودم من؟!»

تصویرها تکرار می‌شوند، خاطره‌ها تداعی. می‌بینی فراق هم‌سایه‌ی دیوار به دیوار وصال است. می‌بینی روز هجران و شب فرقت یار که آخر می‌شود، تازه اول هجرت و فراق است. می‌بینی دل‌تنگی حتی صبر نمی‌کند که هم‌آغوشی تمام شود، بعد بیاید. همان لحظه، همان دم، همان وسطِ معاشقه و مغازله زنبیل گذاشته و جا گرفته برای خودش؛ مبادا وجودش یک لحظه فراموش شود. می‌بینی – نمی‌بینی حتی دیگر – که معشوق را عریان و بی‌حجاب در آغوش گرفته‌ای اما دلت تنگش است. «تنگِ‌ کی هستی تو، لامصب!؟ این که می‌خواستی که همین‌جاست!» می‌پرسی از دلت. دل ولی آرام نمی‌گیرد. لامصب می‌داند که دوست داشتن گرد است. کار خودش است، مگر می‌شود نداند!

و کمی بیشتر که می‌گذرد، می‌بینی که زندگی هم گرد است. پایان‌ها شروعند، شروع‌ها پایان. شکست‌ها چسبیده‌اند به پیروزی، پیروزی‌ها به شکست. چه یک قدم برداری، چه یک بار دیگر زندگی را دور بزنی و بعد از هزار قدم برسی به همان یک‌قدمی‌ات.

و بعضی‌ها هستند که دور زدن‌شان مارپیچ است. دورهاشان را که می‌زنند، برنمی‌گردند روی نقطه‌ی اول‌شان. کنارترند. دایره‌ی بعدی‌شان یا تنگ‌تر است، یا فراخ‌تر. محیط دوست داشتن‌شان را کوچک‌تر می‌کنند یا بزرگ‌تر. هی جمع‌تر می‌شوند در خودشان یا نه، از خودِ‌قبل‌ترشان بازتر می‌شوند و زندگی‌پیمایی طولانی‌تری را آغاز می‌کنند.

در شلوغی هفتِ عصرِ زیر پلِ سیدخندان، پانزده – بیست قدمی دور شد و ناگهان برگشت. با چشم‌هایش مرا جورید. دید که هنوز نگاهش می‌کنم، برگشت و رفت. بعدها گفت که می‌خواسته برایم دستی هم تکان بدهد. «پس چرا ندادی؟» سوال من بود، طبعن. «نمی‌دانم، هومم… شاید فکر کردم خوش‌ت نیاید.»

خوشم می‌آمد اگر دستش را تکان می‌داد. خوش‌آمد که نه، در دم عاشقش می‌شدم. نداد. نشدم. لامصب، عاشقی یک لحظه است فقط. اتفاق افتاد، افتاد؛ نیفتاد، با آن لحظه به ابدیت پیوسته است. فقط می‌ماند تصویر آن آدم، در آن هیاهوی درهم‌تنیدگی‌ِ آدم‌های عجولِ سرگردانِ هفتِ عصرِ زیر پلِ سیدخندان: چیلیک! تصویر عکس می‌شود، قاب می‌شود و می‌رود کنار تصویرهای ماندگارِ یک عمر. که هربار نگاهش می‌کنی، چشم‌هایت خیره به آدمِ توی تصویر، التماس می‌کند: دستت را بالا بیاور، تکان بده، بخند، عاشقم کن، و بعد برو.

یک شعری بود – گمانم از بهروز یاسمی – از این‌ها که یک عمر توی ذهن آدم تکرار می‌شوند:

چه خواهد شد؟ چه پیش آید؟ تمام حرف من این بود…

توی ذهن من جای یکی دو پست عوض شده است. پرسیده بود: یک رابطه، یک عشق، چه‌قدر طول داشته باشد، به شروعش می‌ارزد؟

پاسخ شخصی من این است: «به اندازه‌ی طول یک بوسه.» بوسه به گمانم به‌ترین واحد سنجش عمر مفید یک رابطه‌ی عاشقانه/دوست‌داشتنی است. چون بوسه صریح‌ترین نوعِ معاشرت انسانی است که در لحظه اتفاق می‌افتد. نه گرفتار «گذشته» است، نه وام‌دار «آینده». به من باشد، بوسه را می‌کنم مقیاس بین‌المللی سنجشِ «مدت زمان یک رابطه‌ی عاشقانه» در دستگاه SI اصلن.

… تو گفتی هرچه پیش آید خوش آید، هر چه بادا، باد!

مصراع دومش این بود.

بعله. بعد خیلی قشنگ نصیحت می کند:

تا زنده‌اید، از این «تو»ها دست و پا کنید برای خودتان.

از این «تو»ها باشید برای آدم‌ها.

چرا که:

دوست داشتن گرد است. دو سرش بالاخره به هم می‌رسد. مانده به تو که برگردی روی همان نقطه‌ی اول، یا سری تکان بدهی، لبخند بزنی، از کنارش بگذری، و دورتر شوی. و البته که ترسوها نزدیک‌تر می‌شوند. دایره‌هاشان را بسته‌تر می‌کنند؛ دوست‌داشتن‌هاشان را کوچک‌تر. تا برسند به آن آخر. آخرِ خودشان.

و بعد؟

بعد بگذارید رابطه کار خودش را بکند. این‌قدر به رابطه‌تان نهیب نزنید که «یادت هست قبلی چه شد؟» این‌قدر از رابطه‌تان نپرسید «بعدن چه می‌شود؟». رابطه از کجا بداند چیزی را که اتفاق نیفتاده، برنیامده و آفریده نشده است؟ اگر می‌خواهید رابطه تحت فرمان‌تان باشد، سرزمین‌های ازدست‌رفته را رها کنید و به فکر آینده‌گشایی نباشید. تنها بر سرزمینی حکم برانید که «اکنون» تحت فرمان «شما»ست: خودِ امروزِ. نه دیگری. نه دیروز. نه فردا.

این‌جور بودن البته درد هم بله، دارد. گاهی. خب، بعضی روزها را دردی اگر باشد خوش است. هم‌دردی هم اگر باشد، البته چه به‌تر.

عاشقی اگر می‌خواهید، لحظه‌خواه باشید: همان کنید که همان لحظه می‌خواهید؛ بی هیچ آدابی و ترتیبی. دل‌تان بوسه خواست یا آغوش، نوازش خواست یا رد کردن انگشت از لابه‌لای موهای فرخورده‌ی آدمی که رو به روتان نشسته و جدی‌ترین حرف‌های دنیا را می‌زند، یک لحظه فرصت دارید که ببوسید، بیاویزید، بنوازید و رد کنید. یک لحظه که فرصت دارید پیش و پس از آن، آدم دیگری باشید.

چون:

 هیچ آدمی، از توی هیچ قاب عکسی، دستش را بیرون نیاورده و تکان نداده است.

.

.

.

داشتم  حرف های حسین وحدانی را بالا پایین می کردم. چیزهایی که به قول مهتاب انگار خودت خوب می دانی و فقط لازم داری یکی برایت تکرارشان کند. همین چاهار ماه پیش نوشته بودم:« دی دلی دلی ینی بوسه‌گردی، ینی هنوز باید یه روز دیگه عاشقی کرد، ینی نفست تا چقدر می‌کشه پشت سر هم بگی دوست دارم؟ ینی طولانی‌ترین بوست چقدر طول کشیده؟ینی من از آن روز که در بند توئم آزادم...» و چه زود یادم رفته بود... ایستاده بودم کنار سیب زمینی‌ها و هویج‌ها که خورد شده بودند و آماده ی سرخ کردن؛ ولی توی آب ریخته بودنشان تا به وقتش سرخشان کنند. بی اختیار گفتم :« هویج مث سیب زمینی نیست. آبو به خودش می گیره و وقتی سرخش کنی جمع می شه برعکس سیب زمینی» دیدم باز هم دارم به آخر کار فکر می کنم...

22 Jul 20:18

518

by tombriddles
Rafieemh

اینکه من خودم دارم اینو شیر می کنم چیزی شبیه به فاجعه ست.. ولی چه کنم؟ راست میگه دیگه

با عادت‌های مردهاتون نجنگین، آروم عوض‌شون کنین. نذارین مردهاتون بفهمن که دارن عوض می‌شن، آروم عوض‌شون کنین. از مردهاتون نپرسین عوض‌‌شدن رو دوست دارن یا نه، آروم عوض‌شون کنین. به مردهاتون بگین عادت‌هاشون رو دوست دارین، آروم عوض‌شون کنین

محمد چرمشیر | رقص مادیان‌ها

22 Jul 20:15

“ای زن، بر اسب بشین و بتاز و برو و خبر کارت زرد مرا به همگان برسان”

by آیدا-پیاده
Rafieemh

بیش از هرچیز اون سر پایین انداختن و حس یگانگی جمعی برای من جالب بود
تو ایران اگه بود شاید همه بُراق(املاش درسته؟) می شدن که ببین کی حال طرف گرفته میشه و شروع می کردن به تیکه انداختن و خندیدن

آداب ماشین برقی سواری “سوار شدن از در جلو، پیاده شدن از در پشت”. از درجلو سوار می‌شویم که پول یا تکن را بیاندازیم در صندوق، کارت ماهانه یا برگه عبورمجدد را نشان راننده بدهیم.ولی درساعات پرترافیک روزهای کاری اتوبوس برقی‌های درهای پشت را هم باز‌ می‌کنند تا کسانی که کارت وسایل نقلیه ماهانه دارند از درپشت سوار بشوند که خیلی معطل نشوند و زودتر راه بیافتند. یک جور اطمینان است که به مردم می‌کنند.معمولا کسی کارتهای مارا چک نمی کند ولی خب به سبک معاد همیشه یادآوری می‌کنند که “درست است ما شما را بدون نگاه کردن کارت‌هایتان از در پشت سوار کردیم ولی هر آینه ممکن است روزی یکی کارت شما را نگاه کند.” گویا اگر کسی از ما کارت بخواهد و ما نداشته باشیم و دروغ گفته باشیم عوض سه دلار هزینه یک دور اتوبوس برقی سواری باید دویست و سی و پنج دلار جریمه بدهیم.

مرد با ما از در پشت سوار شد. هوا گرم و شرجی و چهل درجه بود و اتوبوس برقی‌های بدون تهویه بوی فرش خیس نمازخانه‌ی را می‌دادند که آورده باشندش در سونای بخار.  معمولا اکثر کسانی که سوار اتوبوس برقی می‌شوند نزدیک ایستگاه سنت اندرو پیاده می‌شوند که بروند زیرزمین و مترو سوار بشوند و دوباره کنسرو بشوند و روی شانه‌های روبه‌روی کتاب اسرار داوینچی بخوانند و پرنده‌وحشی بازی کنند برای چهل دقیقه. در ایستگاه سیمکو (یکی مانده به سنت اندرو) یک آقایی آمد و در اوج ادبی که در یک روز گرم می‌شد حفظ کرد، کارت نشان داد که کارمند تی.تی.سی(شرکت واحد تورنتو) است و از بین همه ما از مرد خواست که کارتش را نشان بدهد. مرد کیف یک وری چرمی قهوه‌ی داشت. کیفش را باز کرد. کارت نبود. قیافه‌ش ولی مطمئن بود. کارمند تی.تی.سی هم خونسرد بود، اصلا فکر کنم عمدا مرد را انتخاب کرده بود، چون صددرصد می‌دانست این یکدونه کارت دارد و زود کارتش را نشان می‌دهد و خب کارش تمام می‌شود و می‌تواند باقی راه را فوت کند در یقه‌ش.مرد دست کرد در جیبش کارت نبود. کیف پولش را درآورد. چهل جور کارت امتیاز جمع کردن و شناسایی و اعتباری را کشید بیرون، کارت ماهانه وسائل نقلیه نبود.لای کتابش را ورق زد. کم کم ماها سرپایین انداختیم. انگار خجالت کشیدیم که شاهد این منظره‌ایم که یکی از جنس ما به اعتماد خداوندگار تی‌تی‌سی خیانت کرده‌است. مرد به حرف اومد،گفت “آقا همراهم بود. صبح بود” کارمند تی تی سی سبیل داشت. سبیلش تکان خورد که یعنی خر خودتی. اتوبوس ایستگاه سنت اندرو ایستاد. همه پیاده شدند. مرد هنوز جیبهایش را می‌گشت. کارمند تی تی سی کم کم داشت خسته می‌شد و می‌خواست کاری بکند. گرمش بود. مرد راه بیرون رفتن مارا بسته بود. همه سرپایین پیاده شدیم، کمی هلش دادیم، نگفتیم بروکنار، انگار خیلی ناامید بودیم از مرد، فکر می‌کردیم این کجا می‌فهمه باید بره کنار ما پیاده‌ شیم، این اگر می‌فهمید بدون کارت سوار نمی‌شد ما رو هم بدنام کنه. مرد کماکان کیفش را می‌گشت و می‌گفت :” صبح با کارتم اومدم.” و همه ما در سکوت ترکش می‌کردیم

قبل از اینکه از پله‌ها مترو پایین بروم برگشتم نگاهش کنم. حس زن هود پیامبر قوم عاد را داشتم که موقع ترک قومش برگشت ببیند چه برسر همقطارانش گیریم که کافر آمده است. مرد کارت را پیدا کرده بود و داشت پیاده می‌شد. دید که دیدمش. کارت زرد  ماه ژوئیه را برایم تکان داد تا حداقل یک نفر از بین ما بداند و به باقی بگوید که مرد راست می‌گفته.

 

 

 

22 Jul 18:49

ورونيكا تصميم ميگيرد بميرد

by tabasomsilent
Rafieemh

چی بگم دیگه....

ماركو: از بوسه ي من خوشت نيومد؟
ورونیکا : کاش گناه نبود تـا کاملاً لذت میبردم ...
مارکو : ما گناه میکنیم تا خدا بخشنده بمونه ...
.