دو شعر با خط نسرینا توی ایمیل من است؛ به اضافهی یادداشتی که برای من و سیاهسرفه نوشته. اما قبل از آن میخواهم بگویم این شعر جواد محقق مال تو نسرینا. که در یک روز بارانی دستم را از دور گرفتی و دوستم داشتی.
«باران بهانه بود که تو زیر چتر من/ تا انتهای کوچه بیایی/ و دوستی؛/ مثل گلی بشکفد در میانمان.
بخوانید یادداشت نسرینای عزیز را در یکی از آخرین روزهای پاییز 1392.
وقتی دستهایم در سردی و طوفان ونک رها شد، من ترسیده بودم که تاریک است و پنجشنبهی پاییز. باران اریب توی صورتم میکوبید و من بغضم را فرو داده بودم و ماشینها با سرعت پنجشنبه شبها می گازیدند و آب پاچیده بود روی شلوارم. عجلهی برف پاکنهای ماشینها برای آخر هفتهای گرم، توی دلم را خالی کرده بود و من دور بودم. دور بودم از چای گرم و موسیقی آرام کنج اتاقم. باران تمام موهایم را خیس کرده بود و هیچ فاحشهای کنار چهارراه نبود تا حضورش قلبم را تسلی دهد و من رها شده بودم و صدای ترمزها درون گوشم میپیچید و دستهایم یخ کرده بود. لابد مداد چشمم، با مایع سیاه ریملم قاطی شده بود و بینی سرخ و گونه های یخ زدهام از من دلقکی به تمام معنا ساخته بود که دم پل عابر به من متلک میانداختند. خیابان پنج شنبهی پاییز، طولانی بود و من دور شده بودم از دستهایی که عصبانی شده بود و رهایم کرده بود و رفته بود. باران مدام توی صورتم میکوبید.
تنهایی، پاهای دختری است که تاریکی پنج شنبه و چراغهای زرد و نارنجی و تهرانی که در باران، شهر مردهها میشود را می دود. این را باید مردم بدانند. مردم باید تنهایی را بدانند. بدانند که تنهایی دختری است که مدام به پشت سرش بر میگردد و انتظار چهرهی کسی را میکشد که وسط باران پنج شنبه، تنهایش گذاشته. انتظار شانههای کسی که از پشت سر به او نزدیک شود و بگوید: «از دور مراقبت بودم!» و چه بیهوده انتظاری!
رانندهی دربستی از توی آینه مدام خیرهام بود و لابد دلش داشت برای دختری که در صندلی عقب کز کرده بود و از موهایش آب میچکید میسوخت که ضبط صوتش را زیاد کرده بود و دلش را به فریدون فروغی داده بود و چراغها هنوز زرد و نارنجی بودند و شیشهها بخار گرفته بود. من رها شده بودم و دلم میخواست سرم را فرو کنم درون یقهی پالتوام و چشمانم را ببندم. فریدون بخواند و ماشینی که شورلت قهوه ای 1990 نیست، خیابانها را آرام برود... برود و آنقدر دور شود که دیگر نه من باشم و نه تهران و نه باران. من اما رها شده بودم و هیچکس دختری را که بغض گلویش را چنگ انداخته بود، دوست نداشت. راننده من را در مقصدی که باید، پیاده کرده بود. باران دیگر نمنم میبارید و چشمهایم نه مشکی بود و نه وحشی. چشمهایم سرخ بودند و بادی که به خیسی صورتم می خورد، گونههایم را منجمد کرده بود. دستهایم یخ کرده بودند و من تنها بودم. تنها رها شده بودم و ضعیف بودنم از هزار فرسنگ آن طرفتر توی چشم می زد که مستأصلم.
دست انداختم و در خانهام را باز کردم. تنهایی با من به خانه آمد و من فقط توانستم به آغوش دیوار اتاقم پناه ببرم. هیچکس انتظار من را نمیکشید. باید همیشه کسی درخانه باشد که برایت بهارنارنج تازه دم بیاورد و موهایت را خشک کند و نرمی گوش و گوشوارهات را با دستهای گرم و پنبهایاش لمس کند. دستهایی که شاید خواهرانه است. دستهایی که ندارمش. دستهایی شبیه دستهای دختری که پالتوی قرمز پوشیده بود و وقتی توی دربستیای که شورلت قهوه ای 1990 نبود، به سمت غرب تهران میرفتم، توی ایستگاه اتوبوس تنها نشسته بود و پاهایش را درون سینهاش جمع کرده بود و کلاهش را روی سرش کشیده بود .دختری که شاید او نیز رها شده بود و من تنهایی را میدانستم. تنهایی را بلد بودم و فقط توانستم از پشت شیشههای بخار گرفتهای که با دستم کمی از بخارش را پاک کرده بودم، به دختر پالتو پوش نگاه کنم و در دلم بگویم : او هم تنهاست!
پاییز 92
هیس عزیزم زندگی آنطورها که تو فکر میکنی نیست. همهچیز از دور قشنگ است. برای کامنت خیلی خیلی دوست داشتنیات هزار بار میبوسمت.