Shared posts

25 Jun 05:21

خوش به حالت،پیش خودت هستی*

by summerrain
داشتم سالاد درست می کردم که یادم آمد چقدر دلم برایت تنگ شده ...دستم سمت تلفن رفت اما نه،شنیدن صدایت تنها دلتنگیم را بیشتر می کند.گاهی حجم دلتنگی آنقدر سنگین است که فقط حضور می تواند رفعش کند نه صدا...

کاش بودی ... اگر بودی حتما می گفتم برایت که این همه دوری،این همه ندیدن کم نکرده از میل به خواستنت،بگویم که این عمرمان است که دارد دور از هم می گذرد و تو انگار حواست نیست...بگویم که خسته ام بس که موقع حرف زدن موقع شنیدن صدایت به در و دریوار نگاه کردم دلم می خواهد موقع شنیدن صدایت می توانستم به چشمهایت نگاه کنم به دستهایت که موقع حرف زدن آنطور خاص تکانشان می دهی...تو حرف می زدی و من دانه دانه با انگشهایت بازی می کردم به جای اینکه با خودکار گوشه دفتر تلفن را خط خطی کنم و نقاشیهای عجیب غریب بکشم. 

اما نیستی و من انقدر دلم برایت تنگ شده است که به همسایه طبقه پایینت هم که همیشه خدا در حال گل کاری در باغچه حیاطتان است و میتواند تو را هر روز ببیند حسادت می کنم! 


*علیرضا روشن

05 Jun 07:22

غرضی


غرضی آدمی است که برای برد و باخت بازی نمی‌کند، آمده آخر عمری حالی بکند، لذت ببرد از بازی و برود. برای همین هم هست که تماشاچی‌ها و داور و بازیکن‌های دیگر را به هیچ‌جایش حساب نمی‌کند، اعتماد به نفس بی‌نظیری دارد و تنها چیزی که برایش مهم است این وسط، فقط خودش است و باورهایش و لذت‌اش از بازی.
به گمانم حالا که - احتمالاً - قرار نیست به او رای بدهیم، دست کم باید در زندگی شخصی‌مان به او اقتدا کنیم!

03 Jun 06:50

شعار هفته

by noreply@blogger.com (اقلیما)


باید با او حرف زده باشی، یک پیاله شراب نوشیده باشی، او را یک جای شلوغ دیده باشی، او را یک جای خلوت امتحان کرده باشی، باید زل زده باشی توی چشم‌هایش، باید از غم‌هایش حرف زده باشد، شادی‌هایش را خوانده باشی، باید با او غذا بخوری، با او بخوابی(نه صرفن همآغوشی یا بستر مشترک یا چیزهائی از این دست)، با او فوتبال ببینی مثلن یا فیلم یا هر چیز دیدنی دیگر، اگر دست بدهد بروی سفر که چه بهتر، یا بروی خیابان، بروی یک جاهائی که دوست داری... تا بعد کم‌کم بگویی اسمش را بلدم، حالش را می‌دانم، داستانش را می‌فهمم نه اینکه آدم‌ها را صرفن از طریق عکس‌هایشان، از مهمانی‌ها و دورهمی‌هایشان، آدم‌ها را از دیده‌ها و شنیده‌های دیگران و از تصورات و توهمات خودمان قضاوت کنیم. اصلن تا جائی که جا دارد بیائیم آدم‌ها را قضاوت نکنیم.
27 May 06:34

من زخم های بی نظیری به تن دارم،تو عزیزترینشان بودی...

by summerrain
آدم ها زخم می زنند . اذیت می کنند و نگران دل ما نیستند که چه زود می شکند . اگر این آدم از عزیزترین هایت باشد که اوضاعت بدتر است که اصلا فقط از آدم های عزیز می شود اینگونه رنجید.

این جور وقت هاست که دوست داری هیچ کس را نبینی ، هیچ جا نباشی ، فاصله بگیری...گوشی ات را خاموش می کنی به غار تنهاییت پناه می بری تا در تنهایی زخم هایت را بلیسی. کتاب می خوانی،تنها...فیلم میبینی،تنها...می نویسی،تنها...

بعد که آن لبخند همیشگی روی لبهایت برگشت،احساس کردی دوباره می توانی به روی آدم هایت بخندی و دلتنگی توانست غلبه کند بر آزردگی...از غارت بیرون می آیی.

گاهی باید رفت از آدم ها تا بتوان دوباره برگشت به آنها.


04 May 11:35

...

by noreply@blogger.com (Niloufar)

بعضى آدم‌ها، آدم‌هاى "دور"اند. آدم‌هاى دونقطه‌ستاره..آدم‌هاى نوشته‌ و ايميل‌ و ارتباطِ بى‌صدا...آدم‌هايى كه هى آرزو كنى كاش نزديكت بودن، ولى هيچ‌وقت به آرزوت نرسى ... اين آدما نزديك كه مى‌شن كم‌رنگ‌تر از كلمات‌شون هستن...دونقطه‌ستاره‌هاشون جفت نمى‌شه كنار دلت ... نيش كلمات‌شون دردت مياره...هى مى‌رنجى...هى مى‌رنجى! 


من جز اين دسته‌م...آدم‌هاى از اين دسته رو هم زياد به خودم جذب مى‌كنم...

02 May 07:36

672

by noreply@blogger.com (Sormeh R)

آدم‌هایی هستند که فکر می‌کنند درست‌ترین راه انجام یک کار راهی است که آن‎ها انتخاب کرده‌اند.
آدم‌هایی هستند که فکر می‌کنند تنها راه انجام یک کار راهی است که آن‌ها انتخاب کرده‌اند.



*_/ لازم است بگویم امان از دسته‌ی دوم؟!
16 Apr 06:12

http://leilaye-leili.blogspot.com/2013/04/blog-post_14.html

by noreply@blogger.com (Leilaye Leili)
لازم نبود جنگ و صلح را ببینم تا فکرکنم از جنگ احمقانه تر در اختراعات انسانی چیزی وجود ندارد ... باید هر کس را که فکر می کند جنگ .. هر جنگی می تواند کوچکترین فایده ای داشته باشد ببندند به گاری ... و اسبهای مهربان را رها کنند بروند برای خودشان بچرند.
14 Apr 11:23

.

by lahhzeh

گمان باران داری

ولی ابر است

ابر است

ابر است..

 

می‌گفت هر بار از گفت‌وگوی قبلی ترسان‌تر و محتاط‌تر می‌شود، بس که توی حرف‌های او طعنه هست، خواسته و ناخواسته، از دردی که کشیده، از زخمی که خون می‌افتد دائم، و بس که مرزها هی تازه می‌شوند به میمنت گفت‌وگوهای قبل٬ به میمنت نبایدگفت‌هایی که هی قلمرو اضافه‌ می‌کنند به ناگفتنی‌های قبل.

...

می‌گفت آن بار هم همان‌طور بود، انگار رفته باشد میدان نبرد، باید یک جفت چشم دیگر هم قرض می‌کرد و نگاه از تیزی نوک کلمات حریف برنمی‌داشت. قول داده بود به خودش که سپرها را محکم ببندد، هی جاخالی بدهد جلوی ضربه‌ها، پشت مرزها بماند، او را هم پشت مرزها نگه دارد. قول داده بود به گریه نیفتد از زخم کلمه‌ها، از زخم به یاد آورده‌ها و بر باد شده‌ها که او چه اصراری داشت به دوباره و دوباره دوره کردن‌شان.

قول داده بود که حتی به یاد خودش هم نیاورد که این «او»ست ها، حواست هست؟ با او داری مرز می‌کشی این همه، با او داری این همه غریبه می‌شوی. آخ که نه... حواست نیست.

...

توانسته بود به گریه نیفتد؟

هه.

آخرهای گفت‌وگو، همان‌جاها که خیال برش داشته بود دیگر می‌تواند آرام عقب‌عقب برود و خداحافظ بگوید و از میدان جان سالم به در ببرد، همان‌وقت‌ها او چیزی گفته بود، سه چهار کلمه همه‌ش، از جنس حرف‌های قدیم، از جنس مهر، از جنس پس زدن آن همه سپر و زره و نقاب لعنتی و تا آن طرف مرزها یک‌نفس دویدن.

...

دیده بود که بی‌شکیب‌تر است اصلاً این گریه. شبیه بچه‌ای که توی جمع غریبه هی خودش را نگه داشته، هی دردناک، دردناک٬ آب‌دهان فرو داده، تا برسد به آغوش مادرش و یک دل سیر زار بزند.

 

 

* یک‌جایی بود توی «با گرگ‌ها می‌رقصد»، کاستنر نازنین روی اسب نشسته بود و دست‌ها را صلیب‌وار باز کرده، سر بالاگرفته، می‌تاخت از میان صفوف خودی تا... دشمن. که هیچ معلوم نبود کدام خودی‌ست، کدام دشمن.

همان صحنه، همان صحنه.

 

14 Apr 11:21

in my eyes, you can never fail

by noreply@blogger.com (S*)
آدمها زمانی می توانند به خودشان بگویند خوشبخت که حتی پس از یک مشاجره سهمگین، در زمان کوتاهی باز بخواهند و بتوانند  که روبروی هم پشت میز عصرانه بنشینند و از عطر زیتون سیاه روی پیتزا لذت ببرند.
14 Apr 11:01

http://eghlima1981.blogspot.com/2013/03/blog-post_1524.html

by noreply@blogger.com (اقلیما)
از شریک آغوشتان به وقت خداحافظی، یک بوسه عمیق و طولانی به عاریت طلب کنید. کسی چه می‌داند فردا چه پیش می‌آید.

14 Apr 11:00

http://leilaye-leili.blogspot.com/2013/03/blog-post_24.html

by noreply@blogger.com (Leilaye Leili)
سختترين لحظه هاي آن اوقاتي نيستند كه بايد با چيزهايي كه تو در انتخابشان نقشي نداشته اي كنار بيايي، بلكه ان لحظاتي است كه بايد مسئوليت انتخاب خودت را بپذيري.
به من اسان نمي گذرد.
14 Apr 09:45

آه ای خریت بی انتهای من

بعد یک روزهایی هم هست که وقتی بیدار می شوی
اولین سوالی که از خودت می پرسی
این است که
فلان مقطع زندگی ام،
مگر چقدر یونجه خورده بودم که اینقدر خریت برایم روشن نبوده.
کودک درون داد می زند :هر چه بوده جنسش خوب بوده، یونجه تازه بوده!
نوش جانت!

10 Apr 10:48

"احتمال گريستن ما بسيار است."

by Mrs Shin
يك روز زل مى زنم توى چشم دور و بريها و داد مى زنم من آنى نيستم كه شما فكر مى كنيد. براى نقشهاى مختلفم، دادهاى مختلف هم بايد بزنم. آنجا كه از اولش آجرها را كج چيده ام تكليفم روشن است. هوار مى زنم كه چقدر اين همه سال حوصله ام را سر برده اند با حرفهايشان. چقدر نشستن، سكوت كردن و سر تكان دادن سنگين بوده برايم. مى گويم خيلى سخت است لبخند زدن وقتى دلت مى خواهد داد بزنى "از نظر من شما يك مشت احمقيد!" و بعد دوباره تكرار مى كنم: " يك مشت احمق!" و كمى مكث مى كنم تا بهتشان را تا زنده ام به ياد داشته باشم.
جايى هم هست كه بايد داد بزنم من مادر خوبى هم نيستم. خودخواهم. مدام در آينه چشمهاى پسركم دنبال خودم مى گردم. عشقم به اين بچه يك طرف، اما وابستگيها ديوانه ام كرده است. 
براى مادرم، حنايم رنگى ندارد. دادهايم را زده ام و او هم عادت كرده كه دختر حالا سى و اندى ساله ى مهندسش جايى حوالى حسادتهاى كودكانه اش گير كرده است و هنوز دلش مى خواهد بيشتر از برادرش دوستش داشته باشند.
براى دوستهايم هم مى گويم با اينكه شادى لحظه هايم بوده اند اما عمق غمگين روحم را جايى از همه شان پنهان كرده ام. 
يكى هم هست كه بايد بهش بگويم كه چه ديوانه وار اين راه را همراهش آمده ام و چه آرام و نامحسوس، تبديل شده ام به اين آدمى كه هستم. كه نمى دانم كجاى قصه، دخترك شاد را جا گذاشته ام و زنى با لوسيون بتامتازون را كه به آينده با ترديد نگاه مى كند، با خودم آورده ام.
همه اين حرفها را كه زدم، ديگر جايى ندارم بروم. روى ويرانه ى پلهاى پشت سرم مى نشينم و براى شيدايى كه ديگر نيستم يك دل سير گريه مى كنم.

31 Mar 08:33

http://summerrain.blogfa.com/post-188.aspx

by summerrain
ما خود به آدمهایمان یاد می دهیم چگونه با ما رفتار کنند . اگر این را بدانیم شاید به جای ناراحت شدن سعی کنیم خودمان را عوض کنیم . 

وقت هایی که جواب یک دوست همیشه بدقول را فقط با یک لبخند می دهیم و اینکه "مهم نیست" در واقع به او یاد داده ایم زمانی که با ما قرار دارد نگران سر وقت رسیدن نباشد یا وقت هایی که به کسی اجازه می دهیم در مورد ظاهرمان ، عقایدمان اظهار نظر نا بجا کند و فقط به خاطر آنکه بی احترامی نکنیم ساکت می مانیم باید منتظر تکرار این رفتار باشیم . وقتی که همیشه اطرافیان را به خاطر اشتباهاتی که در حقمان کرده اند بخشیده ایم یاد میگیرند هر کاری بکنند و بعد با خود بگویند او که می بخشد...

بازیگر سناریوی دیگران بودن بس است . شاید وقتش رسیده به دیگران یاد بدهیم چگونه با ما رفتار کنند . به خودمان احترام بگذاریم . بعضی وقت ها باید تغییر را به خودمان تحمیل کنیم.

25 Mar 15:58

"بيا ره توشه برداريم..."

by Mrs Shin

هوا ابريست. لايه ى ضخيم ابرها، روى آسمان را پوشانده اند. سنگينى ابرها، روى ثانيه هاست. حتى بچه ها اخم كرده اند. نمى دانم مردم چطور در كشورهاى ابرى، كشورهاى بدون خورشيد، زندگى مى كنند. هوا، جان مى دهد براى افسرده شدن. پسرم اخم كرده و با يك چوب شنها را سوراخ مى كند. سردم است. مى نشينم كنارش و زل مى زنم به دريا كه امروز خاكسترى است و با مرز محوى جدا شده از لايه ى سفيد و خاكسترى آسمان. حتى دلم نمى خواهد گوش ماهى جمع كنم. بابا، بادبادك سياه سينا را هوا كرده و سينا نگاهش نمى كند. قهر كرده كه چرا بابا نگذاشته خودش بادبادك را هوا كند. اسبها كنار ساحل با بى قرارى سرشان را تكان مى دهند. جوانهاى بومى منتظر مشترى هستند كه سوارش كنند. اما شهرك خلوت است. مردم پشت پنجره ى ويلاها پنهان شده اند.  ديشب خوب نخوابيدم. تمام شب دست و پاى پسرك خورد توى صورتم و خوابهاى آشفته ديدم و خوابى كه دوست داشتم ببينمش، نصفه و نيمه چسبيد به خوابهاى ناخوشايند. بعد خوابم نمى برد ديگر و بيرون پنجره مه بود، يكدست سفيد. دلم مى خواست بزنم بيرون، برگردم تهران و آفتابم را پس بگيرم. بچه ام توى خواب غلت زد و دستش را گذاشت روى دستم. نگاهش كردم. معصوميتش، تنهاييش و خوابهايش را بو كشيدم و تسليم شدم. من مادرم. اين روزها، هى بايد به خودم يادآورى كنم.
روز سوم- ٣ فروردين ٩٢- ايزدشهر