فوكو راست ميگويد كه روانكاوي امتداد منطقي سنت اعتراف است. كاركرد اصلي اعتراف نه دستيابي به آمرزش، كه رهايي از عذاب وجدان است. روانكاو جايي پشتِ سر شما مينشيند و شما را كه پشت به او دراز كشيدهايد تماشا ميكند. شما مانندِ انسانهاي در بسترِ مرگ اعتراف ميكنيد و او ميشنود. نه تنها چون كشيشي كه شما را ميشنود و شما هم او را ميشنويد، بلكه چون خدايي كه به قول دريدا خيره به درونِ شما مينگرد و شما نميبينيدش و تنها او را حس ميكنيد. ميدانيد كه جايي پشت سر شما هست ولي نميبينيدش و برايش اعتراف ميكنيد، نه در دلتان كه با صداي بلندي كه هم خودتان ميشنويد و هم او. در اين به زبان آوردن، گفتن، آن گونه كه خود بشنويدش، رازي است. حتي شايد در نوشتن و بازخوانياش. همين اعتراف، همين پذيرفتنِ خطا گام مهمي است در آن چه “درمان” ناميده ميشود و من ترجيح ميدهم به جاي آن بگويم فرايند رهايي از كابوس، رهايي از ترس، درد، هر چه.
اين روزها با هر كي حرف ميزني يك “تراپيست” دارد كه “خيلي خوب” است و “حرفهايش را ميشنود” و راهنماييهاي خوبي در راستاي بهبود زندگي ميكند. بعيد ميدانم اين همه آدمِ تراپيست لازم دورم باشند. بيشتر به نظرم ميرسد اين طوري جايِ خالي اعتراف و پذيرفتن را با اين موج تراپيست رفتن پر ميكنيم. يادم هست كه تا همين چند وقت پيش كه گودر بود و خوب بود اين كار را وبلاگهايمان ميكردند. همان جا اعتراف ميكرديم و ميخوانديم و آمرزيده ميشديم.
پ.ن: بر همگان واضح و مبرهن است كه نگارنده گرچه همچنان به روانكاوي، رواندرماني، مفهوم درمانِ رواني و الخ بياعتماد است نه قصد و نه صلاحيت رد اينها را ندارد و اصولا نه فقط از اين پست كه به طور كلي در زندگي هدفِ خاصي را دنبال نميكند.