Shared posts

05 Jan 06:46

سقوط ناموفق از بالای کوهی بلند

by KHERS
Parivash63

I know these guys

عقد برادرم بود. فکر کنم دو سال می‌شد که با هم دوست بودند. مادرم تا همین چند وقت پیش می‌خواست عقد را عقب بیندازد. می‌گفت مالماستین بچه است، کار هم ندارد. درست می‌گفت. خانواده آنها هم قبول کرده بودند، یعنی شاید چاره‌ای نداشتند جز قبول کردن. چند ماه گذشته برادرم به سرش زده بود برود خارج. اولش دنبال راه‌های غیر دانشجویی بود. مثلن با لاتری یا ویزای سرمایه‌گذاری. لاتری که شانس می‌خواهد. ویزای سرمایه‌گذاری هم که از اسمش پیداست سرمایه می‌خواهد، خیلی زیاد. یک مدت دنبال اقامت کشورهای عجیب بود. فکر کنم این اواخر می‌گفت با رقم ناچیزی می‌شود پاسپورت مالدیو گرفت. ازش می‌پرسیدم آخه مالدیو می‌خواد چیکار کنه؟ می‌گفت هیچی، حداقل توی این کثافت‌دونی نیستیم، گیتار می‌زنم، خونه می‌خرم و اجاره می‌دم و با پولش زندگی می‌کنم. بعضی وقتها به جای کثافت‌دونی می‌گفت ان‌دونی. به هر حال منظورش ایران بود. یواش یواش به فکر این افتاد که دوست‌دخترش از طریق دانشجویی اقدام کند و خودش هم به عنوان همراه و همسر برود. فکر کنم این اواخر به گزینه‌ی هند رسیده بودند. می‌پرسیدم آخه چرا هند؟ یک سری چیزهایی می‌گفت. مثلن اینکه شهریه‌ی هند از شهریه‌ی دانشگاه آزاد ارزانتر است. حرف‌هایش درست بود، اما با ذهن آدم ۲۵ ساله. با ذهن من جور در نمی‌آمد. هر روز هم یک سناریوی جدید می‌بافت. یک روز می‌گفت می‌رویم بانگلور، جنوب هند، هوا عالی. فردا می‌گفت نه، بانگلور رشته‌ی دوست‌دخترش را ندارد، می‌رویم میزور که سه ساعتی بانگلور است. پس‌فردایش می‌گفت با یک موسسه‌ای حرف زده‌ایم و گفته برو کلاس آشپزی، با ویزای آشپزی می‌فرستیمت فلان‌جا. یک روز دیگر می‌گفت قبرس.

خارج رفتن هم کار سختی است. درست است که آسان شده و الآن همه خارجند، اما همین «همه» یک حداقل‌هایی از تنگ بودن را دارند. برادر من آن حداقل‌ها را ندارد. فکر کنم مادرم همین طرح‌های متلاطم را که دید گفت هیچ هم مخالف نیست و زودتر عقدشان کنیم. مالماستین و دوست‌دخترش که خوشحال شدند. مادرم هم درست می‌گفت. من هم به مادرم همین را گفتم؛ اینکه صبر کردن همیشه دوا نیست، گاهی هم صبر کردن فقط رکود و پوسیدگی می‌آورد. بعد هم گفتم مالماستین سال‌ها با آن عاقله‌مردی که تو منتظر ظهورش هستی فاصله دارد، توی این شش ماه و یک سالی که زور بزنی و عقد را عقب بیندازی پسرت پخته نمی‌شود، فقط یک سال بیشتر می‌رود کافه و فست فود و از دست پدر و مادر دوست‌دخترش سر تلفن آیینی «کجایی؟ زود برگرد خونه» حرص می‌خورد.

عقدشان محضری بود. بزرگترهای خوانواده‌ها بودند و بعد هم رفتیم یک رستورانی کباب و جوجه خوردیم. اولش می‌خواستم یک دست کت و شلوار برای عقد بخرم. عنوان «برادر بزرگ داماد» برایم ثقیل بود و دلم می‌خواست الزاماتش را رعایت کنم اما دقیقن نمی‌دانستم چه کارهایی باید بکنم.اما دیدم مصرفم برای کت و شلوار خیلی کم است. تازه، قیمت هم بی‌تاثیر نبود: یک دست کت و شلوار مرتب هم‌قیمت ماشین شده. البته ماشین هم هم‌قیمت خانه شده و خانه هم که فراتر از تعریف قیمت است. یک کت بلیزر دارم که چند سال پیش از انگلیس از یک حراج خیلی خوفناک خریدمش. بنفش تیره‌ای است که ست کردنش کمی سخت است اما وقتی ست بشود قشنگ است. لابد اصلن برای همین رنگ خاصش حراج شده بود. کت را برداشتم و ناامیدانه با سین رفتیم میلاد نور تا اقلام دیگری که باهاش جور بشوند پیدا کنیم. یک پیراهن آبی و یک کراوات مخمل پیدا کردیم به اضافه‌ی شلوار پارچه‌ای سورمه‌ای سیر. آبرومند شده بود. فکر کردم لااقل این چیزها را بعدن هم می‌شود در شرایط عادی‌تری پوشید.

توی محضر یک کم استرس داشتم. با دوست‌دخترم رفته بودیم و اولین باری بود که خاله و عمه و دایی با موجودی به نام  به سین مواجه می‌شدند. به عنوان «دوستم» معرفی می‌کردمش اما برای آدمها فرقی نداشت و علاوه بر عروس و داماد، همه به ما هم صمیمانه تبریک می‌گفتند. حاج آقای محضردار فامیل‌مان است. با همان نگاه هیزش سین را برانداز کرد پرسید ایشون کی هستن؟ به حاج آقا هم گفتم «دوستم» اما هنوز حرفم تمام نشده بود که مادربزرگ و خاله‌م پریدند وسط و گفتند نامزدشه. من هم لبخند زدم. کار دیگری نمی‌شد کرد.
دایی جواد هم آمده بود؛ با همان نمکهای همیشگی و میل غریبش برای جلب توجه. به قول خارجی‌ها فاحشه‌ی توجه است. سال‌هاست که همین بامزگی‌ها را می‌کند و نمی‌دانم چرا خسته نمی‌شود. خواهرهایش بهش می‌خندند و هی زیر لب می‌گویند وای جواد نکن، زشته. به نظر من که رفتارش زشت نیست، رقت‌انگیز است. دایی جواد ۶۵ سالش است، استاد دانشگاه است و توی این «ان‌دونی» آدم معروفی است، توی مجله و روزنامه و فیسبوک مقاله می‌نویسد و همین احمق‌هایی که «لایک می‌کوبند» دوستش دارند. چند سال پیش هم سرطان پروستات گرفت، درمان‌های پیچیده‌ای کرد و نمی‌دانم چطور شد که الان سینه‌های گنده و بدریختی دارد.

خطبه عقد را که خواندند کادوها را دادیم. من برای‌شان دو تا سکه گرفته بودم. سین هم می‌خواست از طرف خودش یک دسته گل سفارش بدهد. گفتم دلیلی ندارد، همین‌ها را با هم می‌دهیم. صبح جمعه رفتم شهرکتاب از این پاکت ریزها گرفتم. توی شهر کتاب موسیقی پخش می‌شد. یک آقایی داشت مدل نامجو با سکته چیزی را می‌خواند. فکر کردم تقلید از یک کار درجه دو می‌شود یک کار درجه سه-چهار. اما انگار همه اینطور فکر نمی‌کنند چون همان موقع خانمی آمد و گفت این سی‌دی جدید همایون رو هم بدین. وقتی داشت سفارش می‌داد به فضای بالای سرش که همایون داشت تویش سکته می‌کرد اشاره کرد. دم محضر، توی ماشین می‌خواستم روی پاکت‌ها چیزی بنویسم. هم برای اینکه قشنگ باشد وهم اینکه بدانند کدام مال ما بوده. روان‌نویسی که برای این کار آورده بودم خشک شده بود. سین یک مداد نوکی داشت. روی پاکت عروس نوشتم با مهر، از طرف فلانی و فلانی. فکر کنم توی زندگیم از عبارت «با مهر» استفاده نکرده بودم. برای مالماستین هم که نشد بنویسم. چون پاکتش قرمز تیره بود، تقریبن زرشکی، و خط مداد نوکی رویش معلوم نمی‌شد. ولی سر شام که بحث هدیه‌ها شد برادرم گفت حواسش بوده که کادوی من کدام است. خیلی خوشحال شدم. توی آن شلوغ پلوغی و در محاصره‌ی آن همه گرگ حواسش بوده که کدام را بهش داده‌ام. همان موقعی که کادویم را بهش دادم گریه‌ام هم گرفت. برای همین وقتی آمد روبوسی کند بغلش کردم که صورتم توی شانه‌هایش گم بشود. فکر این یکی را نکرده بودم. چرا آدم باید سر عقد برادر کوچکش گریه کند؟ شاید چون قبلش مادرم را آن کنج دیده بودم که داشت زور می‌زد اشک‌هایش نریزند. لابد واکنش غریزی‌مان بوده به اینکه «ببین فسقلی چقدر بزرگ شده». بعد از کادوها نوبت عکس شد. پدرم پیر است و طبعن اول پدر و مادرم رفتند برای عکس. بعد من هم اضافه شدم که عکس خانوادگی بگیریم. اما نشد. چون دایی جواد دوید بین‌مان. این نمک اختصا‌صی‌اش است: باید توی همه‌ی عکس‌ها باشد. دستانش را باز می‌کند و می‌اندازد گردن هر کی که اینور و آنورش ایستاده‌اند. اینجوری پستان‌های گنده‌اش هم بیشتر توی ذوق می‌زنند. بعد ادامه می‌دهد و توی همه‌ی عکس‌ها هست. همیشه با یک ژست، همیشه حال به هم زن. خیلی حرصم گرفت. نوبت خانواده‌ی عروس که شد باز هم دایی جواد دوید توی عکس‌هایشان. توی کل مراسم صدای فریادش می‌آمد. از سنی به بعد از حرف زدن دست برداشت و فقط فریاد زد. چند بار تند نگاهش کردم اما اینقدر مجذوب خودش بود که چیزی نمی‌فهمید. غم‌انگیز است که از اقوام تحصیل‌کرده‌ام هم باید خجالت بکشم جلوی مردم. یک بار هم به سین گفت از ما عکس بگیر. دوباره همانطور مثل یک کرکس بیمار دستهایش را باز کرده بود و فریاد می‌زد. به سین گفتم نگیر. دور و بری‌ها شنیدند. مشکلی نداشتم. یعنی دوست داشتم که بشنوند. دوست داشتم شر بشود. از محضر تا رستوران پشت هم سیگار کشیدم و چند جا هم گم شدم. باورم نمی‌شد این آدم یک تنه اینطور گند زده به روانم. شبی که باید خوشحال می‌بودم اینطوری داشتم می‌لرزیدم و همین‌طور که توی کوچه پس کوچه‌ها گم شده بودم زیر لب به دایی جواد فحش می‌دادم. یادم افتاده بود سر عقد خودم هم چند سال پیش عین همین بازی کثافت را راه انداخته بود. آن موقع هنوز این‌قدر ازش متنفر نبودم.

توی رستوران یواش یواش بهترشدم. از جواد دور نشسته بودم. با مالماستین و همسرش حرف می‌زدم و جواد هم داشت عین یک حیوان گرسنه اوردوور می‌خورد. زیرچشمی‌ می‌دیدم چطوری سالادهای پر از مایونز را می‌لمباند. بعد هم شام آوردند. وسطهای شام بودیم که باز شروع کرد. صدایش را بانمک و زیر کرده بود و چند بار گفت همه سیر شدن؟ ما که سال‌هاست از دستش «خندیده‌ایم» می‌دانستیم که منظورش این است: من سیر نشدم، بهم غذا بدین تا گنده‌تر و زشت‌تر بشم. جلویش یک تپه استخوان شیشلیک بود که به نیش کشیده بود. غذا هم جلویش بود، اما اینقدر زر زد که یکهو دیدم دیس کباب جلوی ما را برداشتند و دست به دست بردند تا برسد به دایی جواد. باورم نمی‌شد. توی این سال، سال ۹۳، هنوز آدمهایی هستند مراسم عقد و عروسی را به مثابه مسابقه‌ی «بخور بخور» می‌بینند. لابد بدشان نمی‌آید مجری مسابقه محله هم بیاید بالای سرشان و تشویق‌شان کند که چطور تکه‌های گوشت و مرغ را می‌چپانند توی دهان‌شان. دهان که نیست، حفره‌‌ی بویناکی است که صاحبش از هول هنوز وقت نکرده لقمه‌ی قبلی را فرو بدهد. با برنج‌های ته بشقابم بازی بازی کردم و زیر چشمی به دایی‌ام نگاه می‌کردم. هر دستش یک شیشلیک گرفته بود و نوبتی بهشان گاز می‌زد. اطرافش را نگاه می‌کرد. با نگاهش آدم را بازخواست می‌کرد. انگار می‌گفت «به من بخند» و اگر نمی‌خندیدی بیشتر توی ابتذالش دست و پا می‌زد. اینطوری شد که شب عقد برادرم حتی سیر هم نشدم.

گارسن‌ها داشتند بشقاب‌ها را جمع می‌کردند. جواد طلسمم کرده بود. نمی‌توانستم نگاهش نکنم. انگشتش را توی دهانش کرده بود و داشت از لای دندانهایش گوشت‌های نیم‌جویده را در می‌آورد. با ناخن . بعد نگاه‌شان می‌کرد و می‌خوردشان. دوست داشتم از عضویتم در این فامیل نکبت‌زده استعفا می‌دادم. اواخر شب فکر کنم چشم تو چشم شدیم. من این‌ور میز و جواد هم آن‌ور میز. فکر کنم فهمید که در ذهنم دارم روی هیکلش بالا می‌آورم. دوباره چیزی در مورد عکس گرفتن گفت. با همان لحن بانمکش بهم گفت چرا اینقدر از کیک عکس می‌اندازی؟ از ما عکس بنداز. فقط نگاهش کردم. می‌دانستم دهانم را باز کنم زباله سرازیر می‌شود. نگاهش کردم و جواب ندادم. نگاهش را دزدید. با خودم فکر کردم تا کی باید بابت وجودش از این و آن خجالت بکشیم؟ همه جا هم باید باشد. اگر نباشد بعدش باید عرعرهای مادرم را تحمل کنیم. فکر کردم اگر همان چند سال پیش سر پروستاتش مرده بود ناراحت نمی‌شدم. یعنی نه تنها ناراحت نمی‌شدم، فکر کنم خوشحال هم می‌شدم. اما جواد نمی‌میرد. فقط زشت‌تر می‌شود و هر بار که می‌بینمش انگار پستان‌هایش گنده‌تر شده‌اند. من هم مقابلش هر بار ساکت‌تر می‌شوم، چون نمی‌توانم چیزی بهش بگویم، چون مستاصلم. جایی در داستان حسن بصری هست، حسن روی قله‌ی کوهی است، آدمی برای بار چندم مالیده درش و فرار کرده. حسن مستاصل شده، خسته شده، نمی‌داند چکار کند، خودش را به دریای آن طرف کوه پرت می‌کند، به این امید که خداوند یا به بدبختی‌هایش پایان دهد یا کمکش کند. امواج دریا حسن را به ساحل امن می‌رسانند و عاقبت به خیر می‌شود. داستان من و جواد هم همین است، یعنی دقیقن مرا به اینجا رسانده، با این تفاوت که مطمئنم خودم را از کوه هم پرت کنم پایین، دایی جواد آن پایین منتظرم است، دستهایش را باز کرده و در حالی که توی هر مشتش یک شیشلیک است فریاد می‌زند از ما عکس نمی‌گیرین؟


17 Sep 03:25

اینتگراسیون؟ ای بابا... لنا که رفت دو روز خیلی...

by ...

اینتگراسیون؟ ای بابا...
لنا که رفت دو روز خیلی حالم خراب بود. باهام حرف می‌زدی، گریه می‌کردم. هنوز در این‌باره نمی‌دانم چه‌طوری باید به احساساتم مسلط بشوم. انگار همه چیزم از هم می‌پاشد. انگار دفعه‌ی اولم است که دارم ازشان جدا می‌شوم.
مشکلم این است که دوست دارم مثلن شش ماه گذشته که هم را ندیدیم، توی دو هفته جبران کنم. بعد رفتارم شدید می‌شد. هی به خودم می‌آمدم و می‌دیدم که شدیدم و سعی می‌کردم ترمز کنم اما ناموفق بود. شاید نصف روز دوام می‌آوردم و باز دوباره شدید بودم. دلم می‌خواست مدام بنشینیم و خیلی حرف بزنیم. لنا که تلفن می‌کرد یا خودم که یک کاری باید انجام می‌دادم غیر از با لنا بودن، آرامشم را از دست می‌دادم و احساس هدر کردن وقت بهم دست می‌داد و مدام لنا را تحت فشار می‌گذاشتم که تمام مدت تمام حواسش به من باشد. 
بعد آدم خودش هم کلافه می‌شود.
دلم می‌خواست توی یک شهر بودیم. نمی‌فهمم این مسئله‌ی احمقانه را که ما پیش هم نیستیم. 
احساس گناه هم هست. احساس می‌کنی تو شهرت را ترک کردی و تویی که گند زدی به همه چیز و اگر هر مشکلی توی زندگی امروزت پیش بیاید، عذاب وجدان دو چندان است. بیا! نه تنها خانه و خانواده‌ت را ول کردی که توی فلان کاری که داری انجام می‌دهی هم خوب نیستی. 
این عواطفِ آدم، همیشه بعد از دیدنِ عزیزان، دو چندان می‌شود. فکر می‌کنی که چی؟ چرا این‌جایی؟ چرا پیششان نیستی؟
مامانم کمرش را عمل کرده و من فقط از توی اسکایپ دیدمش. لنا که آمد، کمی برایم جزییات را تعریف کرد. نمی‌دانم چی بنویسم درباره‌ش. توی سر آدم یک سوال است: چرا من این‌جام و آن‌جا نیستم؟
لنا که تلفن می‌کرد با تهران، می‌دیدم حرف‌هایی که با مامان و بابا می‌زند، کاملن با حرف‌هایی که من باهاشان می‌زنم فرق دارد. همه‌چیز را با جزییات بهتری برای لنا توضیح می‌دادند. راجع‌به روزمرگی با هم حرف می‌زدند. این آمد، آن رفت. فلانی زنگ زد. راجع‌به چیزهایی که با من حرف نمی‌زنند. نه که عمدن. من اصلن از این خانواده‌هایی ندارم که چیزی را از من پنهان کنند. نه. احساس کردم من توی زندگی روزمره‌شان نیستم مثل لنا. این هم برایم خیلی سخت بود. روز اولی که لنا رفته بود، داشتم همین‌ها را برای قلی می‌گفتم و آبغوره می‌گرفتم. گفت حسودیت شد؟ نه به عنوان یک عمل بدی. یک جوری ازم پرسید انگار که حسادتم یک احساس طبیعی‌ست. بعد دیدم آره. دیدم حسودیم شده که توی این روزمرگی نیستم. طبیعی هم هست. این کار را نکینم، چه بکنیم؟
الان که این‌ها می‌نویسم، اشکم خشک شده و خیلی معمولی هستم و به زندگی طبیعی‌م برگشتم. اما این حال دگرگونم بعد از رفتن و برگشتن را نمی‌دانم چه‌کار کنم. 
گاهی فکر می‌کنم به یکی احتیاج دارم که کمکم کند با این احساسات مواجه بشوم. شاید باید از مواضعم برای تراپی عقب بکشم و یک کمک تخصصی بگیرم. نمی‌دانم.
نمی‌توانم حالم را توصیف کنم. انگار می‌افتم به یک گردابی. انگار دفعه‌ی اولم است. انگار یادم می‌رود زندگی‌م این‌جاست. انگار یادم می‌رود چه چیزهای به‌دست آوردم. انگار همان دختره هستم که شب اول توی خوابگاه تنها در تاریکی دراز کشیده بود و خوابش نمی‌برد. علاوه بر این‌ها، خروار خروار عذاب وجدان ار نبودن توی زندگی آدم‌های عزیزِ جان.
عجیب این‌جاست که نهایتن، بعد از یک هفته برمی‌گردم به زندگی‌م. انگار در تمام این عواطف را می‌بندم با زور. بسته که می‌شود، همه چیز خوب است. اما مثل قایم کردن هیولا زیر تخت است. بالاخره آن‌جاست. با هربار دیدن هم مثل یک دیو تنوره می‌کشد دلتنگی و تمام این احساساتی که فشار می‌دهیش پایین.
اینتگراسیون، اینتگراسیون که می‌گویم، این هم هست. جوابی ندارم برایش هنوز. گاهی از آدم‌های قدیمی‌تر می‌پرسم که شما چه‌طورید؟ به شما چی می‌گذرد؟ 
جواب خیلی آدم‌ها قانع‌کننده نیست. عذاب‌وجدان بعد از چهل سال هنوز هست. دلتنگی را شنیدم که فرمش عوض می‌شود.
برای من هم فرم دلتنگی‌م عوض شده. خیلی با ماه‌های اول فرق می‌کند اما همان‌جور که گفتم، برمی‌گردد وقتی هم را می‌بینیم. نمی‌دانم چه‌کار کنم.
علمای مهاجرت جان، نصیحتی، نسخه‌ای، دوا درمونی دارین؟
12 Aug 05:10

خسته شدن جوری که آدم از خستگی نتواند بایستد خیل...

by ...
Parivash63

Man joze energy saver ha hastam

خسته شدن جوری که آدم از خستگی نتواند بایستد خیلی حال خوبی‌ست. من یک حالتی داشتم اغلب و آن این‌که مدام در حال صرفه‌جویی انرژی بودم. خودم را بیش از حد خسته نمی‌کردم. تازگی یاد گرفتم تا سر حد مرگ خودم را خسته کنم. خسته‌شدن از یک فعالیت بدنی سنگین خیلی خوشایند است. آدم باید آن مرحله را رد کند که نترسد از این‌که خیلی خسته بشود. خودم این‌جوری بودم و خیلی آدم‌های زیادی را می‌شناسم که مدام در حال صرفه‌جویی انرژی هستند مبادا خسته بشوند.
دیروز حدود پنجاه کیلومتر دوچرخه‌سواری کردم. آخر هفته‌ی دیگر قرار است صد و بیست کیلومتر دور یکی از دریاچه‌ها را بزنیم و من هرگز انقدر زیاد دوچرخه‌سواری نکردم. دیروز را رفتم برای این‌که یک تمرینی کرده باشم. چنان خسته افتادم توی تخت که نفهمیدم چطور هفت صبح شد. خوابالو رفتم سر کار. الان رسیدم خانه. توی راه برگشت متوجه شدم که نشیمن‌گاهم به سرزمین دوری رفته. ایستاده تا خانه پا زدم چون واقعن نشستن بدون شلوار دوچرخه‌سواری روی زین غیرممکن شده. 
دلم می‌سوزد که جوان‌تر که بودم این را نمی‌دانستم که باید آدم خودش را خسته کند. آدم باید مدام به مرزهای توانایی فیزیکی خودش فشار بیاورد و مرزها را عقب ببرد. 
قدیم فکر می‌کردم که نه باید فردا بروم سر کار، باید استراحت کنم. معلوم نیست برای چی برایم انقدر مهم بود که خسته نباشم. الان نه. روزهای تعطیل خودکشی می‌کنم از شدت فعالیت. بعد مثل جسد می‌خوابم. منِ جغد دیشب ساعت یازده نشده بود که غش کردم. 
تابستان هم موثر است. خیلی آگاهم به این‌که «تابستون کوتاهه». هر روزی که خورشید می‌درخشد، من خانه نمی‌مانم. کلی کارم توی خانه تلنبار شده ولی روزهای ابری آینده را برای انجام آن کارها در نظر دارم. کمتر از هر زمانی کامپیوتر را روشن کردم این روزها. الان که این‌جا نشستم، بیرون باران می‌بارد. 
امسال با این‌که کمتر از هر وقتی خانه بودم، احساس می‌کنم تابستان از زیر انگشتانم لیز می‌خورد. هی فکر می‌کنم باید خوشی ذخیره کنم که بتوانم زمستان بعدی را سر کنم. هی فکر می‌کنم وای نکند کم خوشی کنم تابستان هدر شود.
یک چیزی را فهمیدم؛ این‌که آدم چه فصلی را دوست دارد خیلی جغرافیایی‌ست. توی ایران که که زندگی می‌کردم، بهار و پاییز فصل‌های محبوبم بودند. الان صرفن تابستان. 
این است که وقتی یکی پرسید چه فصلی را دوست دارید؟ جواب بدهید: کجا؟

26 Jun 15:42

755

by Sormeh R

وقتی کسی کنارت ایستاده که دربست به تصمیمت اعتماد می‎کند مجبور می‌شوی بهتر تصمیم بگیری.


*_/ کشف‎های هم‎سنگری
19 Jun 07:34

اقیقی، پیوند دهنده قلبها

by آیدا-پیاده

صفر. اون همکارم بود که تازه مهاجرت کرده بود و در دوسال اول شوهرش دوبار کارش را از دست داد و تازه با کلی قرض خانه خریده بودند و می‌گفت مشکل مالی دارن و چقدر قرض و من شبها همش بهش فکر می‌کردم و می‌خواستم التماسش کنم بیا من وام بگیرم تو هروقت داشتی بده؟ اون داره یک هفته می‌ره برزیل با همسرش که فوتبال ببین و روحیه همسرش عوض شه چون از دنبال کار گشتن خسته شده. خواستم بگم فقر بالای فقر بسیار است.

یک.  همون همکارم یک کاغذی را در هوا تکان داد که از دور معلوم نبود چیست. گفتم چیه؟ گفت همسرش بلیت گرفته برای بازی آرژنتین و ایران چون می‌خواد حتما بازی آرژانتین رو در ورزشگاه ببینه و با کلی بیچارگی تونسته بلیت این بازی بگیره و چقدر بلیت گرون بوده و … با تعجب گفتم جدی بلیت بازی ایران گرون بوده؟ کی می‌ره بازی ما رو ببینه؟ گفت کسی شما را نمی‌خواد ببینه همه می‌رن مسی و آرژانتین را ببیند منم می‌رم گل خوردن شما را ببینم. خنده زشتی هم کرد. به انگلیسی براش صدای شیشکی در آوردم که نفهمید چون زبان دومش انگلیسی‌ است. همین همکارم فردا می‌ره برزیل، کجاش را نفهمیدم ولی برام توضیح داد برای دیدن دوتا بازی بعد از یازده ساعت پرواز، چقدرهم اتوبوس سواری خواهند داشت. همکارم اهل کشوری در شرق اروپا یا شمال ایران است و نسبت به فوتبال اصلا بی‌تفاوت نیست بلکه ازش متنفره. پشت کرده به تلویزیونی که فوتبال پخش می‌کنه می‌شینه و هروقت من یا رابرت برای تبلور جو هیجان زدمون نیم‌خیز می‌شیم با دهنش صدای ‍پوف تو مایه جماعت الکی خوش را در می‌آره. همکارم گفت که برزیل در زمستان رو هم دوست نداره و هرچی من قسم خوردم و لینک فرستادم که  زمستونش لابد اونجوری نیست که تو فکر می کنی گفت فرقی نمی‌کنه تو بگو ۲۳ درجه من دست خودم باشه با این همه هزینه وقتی می‌رم برزیل که حتی مجبور نباشم این رو تنم کنم و تی‌شرت نازک سفید پستان‌بند صورتی نماش رو با دو انگشت جلو کشید و نشانم داد. هزینه سفر خیلی گران شده و چون سرش تو حساب کتابه از یک ماه پیش مدام  داره حساب می‌کنه که با این پول می‌تونسته بره کجا و کجا و چه ها بکنه و چیا بخوره ولی الان باید بره قاطی کلی آدم عجیب غریب و از ترس دزدیده شدن کیفش بلرزه و ساندویچ آشغالی بخوره و بعد هم با اتوبوس بره ورزشگاهی دور که چی؟ ایران و آرژانتین رو ببینه. هربار هزینه‌ها را با دقت برام توضیح می‌ده و تا من شروع می‌کنم به ادای کف کردن درآوردن می‌گه این تازه خرج یکیمون بود حالا همین رو ضربدر دو کن و بعد من غش می کنم. یکبار بعد غش بهش گفتم خب تو نمی‌رفتی؟ می‌گذاشتی همسرت تنها بره یا با کسی که فوتبال دوست داشته باشه و این نزدیک سه هزاردلار هزینه خودت را یک کار بهتر باهاش می کردی یا هیچ کاری نمی‌کردی و اینهمه مقروضتر هم نمی‌شدی به شرکت نزول خور ویزا، پشتیبان جام جهانی.  با تعجب نگاهم کرد. گفت تنها بره؟‌ یعنی مرد متاهل تنها بره سفر. منم تنها بمونم اینجا؟‌مطمئنم اگر به دوقلوهای بهم چسبیده  همچین پیشنهادی می‌دادم انقدر متعجب نمی‌شدند که ناریناسلاویچونیا شد. هیچوقت نفهمیدم حق با ناریناسلاویچونیا هاست یا با من؟ با آدمهایی که باور دارند همسرها تا وقتی باهمدیگر زندگی می‌کنند بدون هم مسافرت، بار، مهمانی و .. جایی نمی‌روند و حتی اگر دوست هم نداشته باشند باز باهم می‌روند و آنجا دهن هم را صاف می‌کنند، یا من که اصرار دارم به راه شیری راه شیری فضا دادن و گرفتن و تعجب می‌کنم کسی اینهمه راه را با این همه غر می‌رود که بازی دو تیمی را ببیند که هیچکدامشان را دوست ندارد و اصلا خود بازی را هم دوست ندارد. لابد هردو ما درستیم، او موقع جدایی خواهد گفت همه تلاشم را کردم تنهایش نگذاشتم، بخاطرش فوتبال هم دیدم ولی خب نشد و امثال من می‌گوین به استقلاش احترام گذاشتم، کمکش کردم فضای خودش را داشته باشد، تنها سفر برود، حس نکند وبال گردن هم هستیم ولی خب نشد. تفاوت ما دوتا به کنار ولی  از یک جایی به بعد کم آوردم و گفتم ناریناسلاویچونیا سیلیویانوویچ کافیست. دیگر غر نزن . برو و سعی کن لذت ببری. از طرف من یک تیشرت آرژانتین هم برای خودت بخر و خوب مسی را تشویق کن و هرگلی هم که به ایران زد هیچ به من فکر نکن. شانه بالا انداخت گفت وات-اور آ’ل ترای

دو. سه شنبه ناریناسلاویچونیا بهم گفت در بازی آرژانتین  هم دروازه بانتون شماره دوازده است؟‌   گفتم نمی‌دونم من انقدر حرفه‌ای نیستم بفهمم از کجا می‌شه فهمید ترکیب تیم چه خواهد بود همونروز هرکی بایسته تو دروازه من می‌فهمم شماره دوازده کدومشونه؟‌ گفت همین که تو بازی اول بود، اقیقی .البته چه اقیقی باشه و چه نباشه من می خوام تی‌شرت بازیکن شماره دوازده شما را بخرم. تو می‌دونی از کجا جرسی تیم ملی شما را بخرم؟ گفتم نمی‌دونم دوشنبه رفتم بار بازی ببینم چند نفر لباس تیم ملی تنشون بود ولی فکر کنم آنلاین خریده بودند. گفت آنلاین نمی‌رسه فردا دارم می‌رم برام می‌پرسی؟ البته اینجا نبود حالا برزیل رسیدم می‌خرم. چه عجیب ناریناسلاویچونیا نه تنها از فاز غر بیرون زده بود بلکه هیجان سفر هم داشت. قبل اینکه براش بگردم نگاه کردم که مطمٔن بشم شماره بازیکن را اشتباه نمی‌کند و دیدم راست می‌گه شماره پیراهن حقیقی دوازده است. ایمیل زدم که براش پرس جو‌کنم از کجا شماره دوازده سایز مدیوم بخره.بهش گفتم اگر پیدا کردیم حتما یک عکس از خودت با پیرهن حقیقی و همسرت با پیرهن مسی بگیر بفرست من نشون دوستام بدم. گفت باشه حتما. آیدا دوباره این اقیقی رو تلفظ کن. گفتم حَ قی قی. حقیقی. چند دقیقه تمرین کرد تا خیلی موفق گفت حقیقی. وقتی می‌گفت حقیقی چشمانش برق می‌زد. یکبار هم در آیفونش گفت حقیقی و صدای خودش را ضبط کرد که اگر یادش رفت مراجعه کند. استعدادش خیلی خوب بود ولی خب  دوسال است به من می‌گوید ادیانی. ح من فدای سرش، پیراهن را برایش پیدا کنم دیگر ناریناسلاویچونیا سیلیویانوویچ آماده بازی خواهد بود فقط کاش رحمان احمدی دروازه بان نباشد، این زن کشش دوتا ح در یک دروازه را ندارد.

26 May 06:06

از محافظه‌کاری‌ها

by خانم كنار كارما
Parivash63

چرا محافظه‌کاران همیشه محبوب‌ترند٬ چرا اینقدر لایک می‌گیرند و روی دوش‌ها حمل می‌شوند.

یک. میم به‌زودی عروس می‌شود. میم صمیمی‌ترین دوست دختر فعلی من است. صمیمی‌ترین دوست‌دختر یعنی کسی که مثلا من کلید خانه‌اش را دارم یا او تاپ قرمزم را پوشیده و با آن خوابیده؛ کسی که من در یخچال‌اش را که باز می‌کنم اجازه نمی‌گیرم (من از مادرم هم برای باز کردن در یخچال اجازه می‌گیرم) یا او با خیال راحت این حق را دارد که در نبود من فلان سی‌دی را بردارد و گوش بدهد و بعدا برگرداند. میم به‌زودی با دوست‌پسرش٬ ب که دوسال از او بزرگ‌تر است و قبلا همکار بودیم٬ ازدواج می‌کند. من و ب خاطرات خوبی از هم نداریم.

دو. صمیمی‌ترین دوست دختر قبلی من الهام بود. صبح تا شب. گرمابه و گلستان. از سوم دبستان تا سال دوم دانشگاه. سال دوم دانشگاه با احسان آشنا شد. احسان درصدر خوش‌تیپ‌های دانشگاه بود. الهام در آسمان‌ها بود. من خیلی خوشحال بودم ولی در زمین بودم. نامزد شدند. زد و یک‌‌شب زمستانی خیلی عجیب‌و‌غریب در خانه‌‌ی دوستی فهمیدم که احسان بدجوری گرفتار است؛ اعتیاد شدید. شدید یعنی خیلی وضع‌خراب وگرنه که ماها هم که دور هم جمع می‌شدیم مریم باکره نبودیم. الهام شدت‌اش را نمی‌دانست. یک‌ماه قبل از ازدواج‌ا‌ش از من پرسید که نظرم راجع به احسان چیست. خب من آن‌موقع‌ها نمی‌دانستم که وقتی کسی نظر آدم را می‌خواهد٬ یعنی نظر آدم را نمی‌خواهد بلکه تایید نظر خودش را می‌خواهد. نظرم را گفتم. از فردای آن روز من «آدم بده»‌ی قصه شدم. دوستی‌مان کم‌رنگ شد. آن‌قدر که به مراسم ازدواج هم دعوت نشدم. دوسال بعد الهام از احسان جدا شد. علت جدایی هم که واضح است. الهام معذرت خواست. برگشت. من هم برگشتم. هنوز دوستیم. دوست گرمابه و گلستان اما نه. دوستِ صحبت از آلودگی هوا٬ رنگ‌مو٬ نرخ تورم. یک‌چیزی بین‌مان دیگر نیست.

سه. یه‌ماه قبل میم نظرم را راجع به ب پرسید. درلحظه جواب دادم که هی ایز گریت. میم خوشحال شد. ب هم که این را از من شنیده خوشحال است. من نمی‌دانم خوشحالم یا نه. میم می‌خواهد که من حتما در مراسم باشم. من ازدواج به سبک آن‌ها را فقط توی فیلم‌ها دیده‌ام. گفتم بروند بپرسند که مشکلی نباشد که مسلمان به مراسم خطبه کلیسا بیاید. میم گفت که ب گفته این حرف‌ها مال سال 1940 است و واضح است که هیچ مشکلی نیست. امروز طرح لباس‌اش را برایم ایمیل کرد. لباس مطابق سلیقه من نیست. عروسی من هم البته نیست. پس سلیقه‌ی ‌من مهم نیست. میم زیر ایمیل اضافه کرده که نظر من خیلی مهم است. به گرمابه‌ها و گلستان‌ها فکر می‌کنم٬ به کلیدهای خانه‌ها٬ به یخچال‌ها و تاپ‌های قرمز و زیر نوشته‌ام اضافه می‌کنم که دتز گریت.

ما تاییدکنندگان همیشه‌ی تاریخ از روز اول محافظه‌کار مادرزاد نبودیم؛ برداشتند دست انداختند گردن‌مان و گفتند نظرت را بگو. فکر کردیم خب جواب سوال را بدهیم. گفتیم و از بهشت رانده شدیم. بعدترها که بزرگ شدیم٬ سرفرصت وقتی آتش‌ها خوابید و دودها پاک شد٬ تازه دوزاری‌مان افتاد که چرا محافظه‌کاران همیشه محبوب‌ترند٬ چرا اینقدر لایک می‌گیرند و روی دوش‌ها حمل می‌شوند. خام بودیم٬ جوانی کردیم٬ بیایید شطرنجی‌مان کنید.
01 Apr 05:46

همه‌ی تلاش‌های بیهوده

by تراموا
Parivash63

rast mige

حس لحظه‌ای که می‌فهمی خیلی بیش‌تر از آن‌چه فکرش را می‌کردی شبیه به پدرت از آب درآمده‌ای.

12 Nov 03:46

خنده‌ات را از من بگیر، آلت‌ت را نه مثلا

by تراموا

قرار بود که خوشحالی‌ش رو با ما شریک بشه. نمی‌دونم، شاید هم سیستم این‌جوری کار می‌کنه که برای این‌که خوشحالی رو واقعا حس کنی، اول باید با کسی شریک‌ش بشی. همون‌طور که مثلا آدم معمولا تنهایی نمی‌ره سوار ترن‌هوایی شهربازی بشه؛ یکی باید باشه کنارت که با هم جیغ بکشید و حال کنید.

ای‌میل زده بود که عصر جمعه توی شرکت جمع بشیم دور هم و یه شرابی بخوریم. شرکته هم مال استادمه، همه‌مون تو یه طبقه از یه ساختمون بلندیم توی مرکز شهر. می‌خواست بره ایتالیا و ازدواج کنه برگرده. این‌جا پست‌داکه ولی عملا شده سوپروایزر من و چند تا دیگه از دانش‌جوها.

پست‌داک یه مرحله‌ایه بعد از این‌که آدم دکترا می‌گیره و نمی‌تونه استاد دانشگاه بشه، سال‌ها توش دست و پا می‌زنه تا بالاخره یه پیر خرفتی تو یه دانشگاهی یه جای دنیا بیفته بمیره و شغل‌ش رو بدن به آدم؛ لابد می‌دونید چیه دیگه خودتون. قضیه مال چند ماه پیشه، الان شده «ریسرچ پروفسور» که یه چیزیه مثل استاد دانشگاه ولی درس نباید ارائه کنه.

اسم‌ش «مارکو»ئه. استادم بعضی وقت‌ها که می‌خواد لودگی کنه بهش می‌گه «پولو». هر سری هم این نمی‌گیره قضیه رو و مجبوره بعدش بگه «مارکو پولو» دیگه بابا، گاییدی… اه. بعد یه پوک عمیق به سیگار می‌زنه و دودش رو که بیرون می‌ده، تف می‌کنه روی سنگ‌های جلوی دانشکده. این تیکه‌ی آخر رو خالی بستم.

آخر هفته رفتیم توی شرکت، ما دانش‌جوها با کارمندای اون‌جا سر جمع بالای سی نفر می‌شیم. یه سری شراب سفید و قرمز ایتالیایی گرفته بود با پنیر و چیپس و پفک و چوب‌شور و این‌جور چیزا. چند تایی آب‌میوه و نوشابه هم بود برای کسایی که الکل نمی‌خورن.

با این‌که حدود شصت درصد جمعیت شهر رو فرانسوی‌ها تشکیل می‌دن ولی مونترال شهر چندملیتی‌ای محسوب می‌شه. مخصوصا دانشگاه ما که انگلیسی زبان هم هست، فرانسوی توش خیلی کمه. البته چندملیتی بودن‌ش دقیقا به این معنی نیست که آدم‌ها از هر نژاد و کشوری توش با هم قاطی شده باشن. این‌جا بیش‌تر این‌جوریه که آدم‌های هر کشوری با هم می‌پرن، حتی فرانسوی‌های فرانسه هم درست و درمون نمی‌تونن قاطی کِبکی‌ها بشن؛ ما که فرانسوی‌مون در حد «ژُ سوئی مَلد» ئه که تکلیف‌مون مشخصه.

یه جورایی هم طبیعیه این قضیه. آدم وقتی توی کشور خودشه درست درک نمی‌کنه اهمیت زبان و بک‌گراند مشترک چیه. برای من همه‌ی ارتباط‌هام با آدم‌های غیر فارسی‌زبان-بزرگ‌شده‌توی‌ایران خیلی مصنوعیه. انگار داری به زور سعی می‌کنی رابطه‌ی انسانی برقرار کنی در حالی‌که که این مَچ نشدنه بدجوری توی ذوق می‌زنه.

مثلا یه بار ترم یک که بودم، یه شب داشتیم از کلاس برمی‌گشتیم خونه با یه پسره که اصلیت‌ش مصریه. یه مدتی توی انگلیس زندگی کرده و انگلیسی رو با لهجه‌ی بریتانیایی غلیظی حرف می‌زنه که من اول‌ها بیش‌ترش رو نمی‌فهمیدم. تا خونه‌ی اون هم‌مسیر بودیم. دم درش که رسیدیم گفت بیا بریم بالا یه چیزی با هم می‌خوریم (گی هم نیست). منم نمی‌دونستم که این از لحاظ مصری بودن‌ش داره تعارف می‌کنه یا از نظر انگلیسی بودن‌ش جدی داره می‌گه. خلاصه گفتم بریم عمو، چرا که نه، دنیا دو روزه و از این حرفا.

ماکارونی درست کرد. اولین نشانه‌های تفاوت فرهنگی رو وقتی دیدم که دست‌هاش رو با زیرپیرن تن‌ش خشک کرد. دومین نشانه وقتی بود که قاشق رو هم با همون زیرپیرنه خشک کرد تا بعدش بزنه توی ظرف رب. بعد از شام، یه قسمت «فمیلی گای» دیدیم چون جزء معدود علایق مشترک‌مون بود که می‌تونستیم در موردش حرف بزنیم. آدم چقدر در مورد بهار عربی و میدون تحریر مگه حرف داره؟

چهار تا جمله وسط‌ش و بعدش بلغور کردیم و حرف‌هامون تموم شد. اون چند تا جمله هم نه این‌که فک کنید جملات عمیق فلسفی‌ای بودن. بیش‌تر تو این مایه‌ها بودن که من می‌گفتم باحال بود، بعد اون تایید می‌کرد، دوباره من با کلمات دیگه‌ای یه دور دیگه تایید می‌کردم. اون موقع‌ها تازه از ایران اومده بودم و کلمات هم‌معنی‌ای که برای تافل حفظ کرده بودم هنوز یادم بود.

بعد گفت قسمت جدید سیمسون‌ها هم اومده، ببینیم؟ گفتم من ندیدم هیچی ازش. خلاصه به زور اونم دیدیم و من مدام به عقربه‌های ساعت نگاه می‌کردم که لامصبا چرا نمی‌چرخن زودتر که من برم خونه‌م؟ سه چهار تا جمله‌ی دیگه هم موفق شدیم در مورد این‌که «فمیلی گای بهتر بود یا سیمسون‌ها» بگیم و بعدش به بهونه‌ی این‌که باید یه چیزی واسه ناهار فردا درست کنم زدم به چاک. وقتی دیگه مجبور نبودم دنبال یه جمله برای برقراری ارتباط بگردم انگار یه بار سنگینی از روی دوش‌م برداشته بودن؛ یا نه، انگار دنیا رو بهم داده بودن، حتی می‌تونم ادعا کنم مثل یه تولد دوباره بود.

همین پسر مصریه مثلا، مسلمونه، الکل نمی‌خوره. یکی از هم‌آفیسی‌هام که اونم ایرانیه اصلا نیومد چون اونم مسلمونه. یه بار باید بحث‌های مذهبی‌مون رو بنویسم که خودش داستانیه. ریشه‌ی رفتار روحانی اینا که توی نیویورک نرفتن سر مهمونی شام رو باید همین‌جاها دید. می‌گم خب میومدی آب‌میوه می‌خوردی، اسرائیل که نیست نمی‌ری رو تشک.

به جز چند نفر که آب‌میوه خوردن، بقیه لیوان‌ها رو پر از شراب کردیم و به سلامتی شادوماد بالا بردیم و شراب مفت ریختیم توی حلق‌مون. منم تمام تلاش‌م رو کردم که این‌که در این لحظه هیچ حسی برای دوماد ندارم، از چشم‌هام نپاچه توی فضا. یه بار روزای اول سر موضوع تزم باهاش حرفم شد، بعد زیرآبم رو پیش استادم زد ایتالیایی کثیف (کامنت نژادپرستانه).

استادم یه نطق مفصل کرد به مناسبت زن گرفتن مارکو با یه سری آرزوی خوشبختی و تقدیر و تشکر از این‌که مارکو چه حمال خوبیه براش و این‌جور چیزا. البته پست‌داک‌هایی که این متن رو احیانا می‌خونن نباید ناراحت بشن از این‌که حمال خطاب شدن. ما دانشجوهای پی‌اچ‌دی حمال‌های به مراتب کم‌مزدتری هستیم. استادهای دانشگاه همه‌شون دست‌های کثیف استعمارن در ماتحت‌های جر خورده‌ی دانشجوها.

استادمون تهش هم گفت که من فقط یه نصیحت‌ می‌کنم‌ت حالا که زن گرفتی. اونم اینه که نذار هیچ شبی زن‌ت ناراحت از دست‌ت بخوابه. اگه این کارو بتونی بکنی، رابطه‌ت رو به خوبی حفظ می‌کنی و خوش می‌گذره خلاصه. که ظاهرا این بخش‌ش سخت‌ترین بخش ماجراس چون گاهی وقتا آدم آخر شب قاعدتا می‌خواد با چوب بزنه تو صورت پارتنرش. ولی باید سعی کنه که نزنه، چون کار درستی نیست.


دسته‌بندی شده در: داستان‌های آموزنده
07 Nov 01:25

How I wish you were right here, I had hope instead of these fears

by سارا

دیشب نخوابیدم، باز هزار شبه که نخوابیدم. صبح ساعت شیش اومدم دانشگاه. سرد و خلوت و تاریک بود. یه گزارش صد و هفتاد و دو صفحه‌ای جلوم بود که باید تا ظهر می‌خوندمش. یک ساعت اول رو گریه کردم، یک ساعت دوم رو هم. اشکام تلپ تلپ ریخت رو صفحه‌های گزارش.  ساعت هشت و ربع که آدما کم کم پیداشون می‌شد رفتم تو دستشویی آرایش کردم. مامانم یه باری، هزار سال پیش، داشت ازم تعریف می‌کرد. می‌گفت خودش ترسوئه، اعتماد به نفس هیچ کاری رو نداره، عوضش سارا از هیچی نمی‌ترسه، هرکاری بخواد می‌کنه. من داشتم فکر می‌کردم مامانا چه تصورایی از بچه‌هاشون دارن. خبر نداره که من سه روز قبل و سه روز بعد از هرکاری گریه می‌کنم، قبلش چون می‌ترسم خراب کنم، بعدش چون خراب کردم

28 Oct 08:32

بنده به عنوان کسی که همواره طرفدار صداقت خالص (...

by Don Té
بنده به عنوان کسی که همواره طرفدار صداقت خالص (حتی تا سر حد حماقت) بوده‌ام، از همین تریبون اعلام برائت می‌کنم. به طور کلی در زندگانی یک سری حقایقی وجود دارند که بهتره رو نشن. آدم‌ها – کم و بیش - خیلی خود‌خواه‌تر از اون هستن که منافع شخصی‌شون رو فدای احساسات دوست و آشناهاشون بکنن. شما اگر کسی رو پیدا کردی که این‌طوری نبود جدن بذارش رو سرت و حلوا حلوا کن. حالا بعضی‌هاشون یک کم به خودشون زحمت می‌دن دروغ مروغ‌های کوچولوی مصلحتی سر هم می‌کنن که لااقل احساسات طرف جریحه‌دار نشه. مثلن اینکه طرف قرار بوده بیاد خونه‌ی من، حالا یه برنامه‌ی بهتر براش پیش اومده واسه اینکه من ناراحت نشم می‌گه سرم خیلی درد می‌کنه نمیام. خب الان دونستن حقیقت خوبه واسه من؟ دِ نه دِ. منِ قبلی پاشو می‌کرد تو یه کفش که نه نه آدم باید پای کاری که می‌کنه وایسته و جرئت داشته باشه به طرف همه چیزو بگه. می‌گفت وای چرا یارو الکی گفت سرش درد می‌کنه یعنی من ارزش راست گفتن رو نداشتم؟ اما منِ جدید معتقده که نه تنها لازم نیست آدم تمام حقایق رو بدونه، بلکه لازمه یک سری از حقایق رو ندونه.

مثلن من نشستم دارم ماستم رو می‌خورم، می‌فهمم که فلان دوستی که به من یه قولی داده بود، واسه خودش به این نتیجه رسیده که قضیه مشمول مرور زمان شده و حالا گور باباش و به همین راحتی زده زیر قولش؛ و این باعث می‌شه که من ماستم بپره تو گلوم. البته تقصیر خود خرمه، یه ضرب‌المثل نمی‌دونم کجایی می‌گه اگه یک نفر برای بار اول بهت خیانت کرد بیشعوره، اگه برای بار دوم کرد تو بیشعوری. نشون به اون نشون که بنده اصطلاح وات سو اور رو از توی اون ای‌میل ایشون یاد گرفته بودم که گفته بود من دیگه با فلانی تماسی نخواهم داشت وات سو اور، چون تو ناراحت می‌شی. حالا گیرم که اون دفعه خنجر زد این‌دفعه کارد میوه‌خوری، اون دفعه سه سال طول کشید تا نفسم اومد سر جاش این‌دفعه دو هفته، اما به هر حال دلیل نمی‌شه که فیلان. منی که اون‌قدر سیب‌زمینی نیستم که بتونم راحت آدم‌ها و کارهاشون رو بگیرم به آرنجم، نمی‌تونم هم برم بزنم تو دهن یارو که چرا این کارو کردی بلکه‌ هم یک کم دلم خنک شه، پس بهتره یه چیزایی رو ندونم. شمایی هم که اسم خودت رو می‌ذاری دوست، وقتی می‌خوای یه گه زیادی بخوری، کمترین کاری که می‌تونی بکنی اینه که خیلی شیک و مرتب بشینی سر میز با کارد و چنگال گه رو میل کنی. آخرش مهم‌تره: بعدش هم دور دهنت رو با دستمال تمیز کنی، بنا بر احتیاط واجب بعدش مسواک هم بزن.

اه. فاک یو لعنتیا :|
21 Oct 06:13

این کف دست...این کف دستم

by S*
یکی هست که کتاب، سی دی، لباس، وسیله برقی قرض می دهد به دوست،فامیل،همسایه. پس میگیرد عین روز اول و دست در دست هم به زندگی ادامه میدهند.
یکی هست که همه اینها را قرض می دهد ولی عین روز اول پسشان نمی گیرد و آخی.
یکی هست که همه اینها را قرض می دهد و اصلا پس نمی گیرد یا آنچه بهش باز تحویل میدهند اصلا به یک ماهیت دیگری درآمده. این یکی منم.
اولین بار که کتاب بی نوایان را به الناز قرض دادم در کلاس سوم، یک کتاب دیگر آخر هفته برایم آورد! تاوان کتاب خودم که خواهر کوچکترش که الان در بوداپست نمایشگاه عکاسی دارد تمام صفحه هایش را با مدادهای قرمز و سیاه برایم اژدها کشیده بود.
بعدها که فرهنگ رد و بدل کتاب بود، کتابهای من همیشه صفحه هایشان تا خورده بود قد بیل. جای تا مشخص بود بسته به حوصله نداشتن خواننده اش فرضا کتاب صد صفحه ای هشتاد بار لبه صفحه هایش برگشته بود.
بعدها که سی دی و دی وی دی موسیقی و فیلم قرض دادم،یک جایی رسید که وقتی سراغ گرفتم چی شد این امانتی ما؟ اصلا طرف گفت کی؟ کجا؟ من؟ شیب ؟ بام؟
از سر خریت خریت خریت، که فکر میکردم اسمش عاشقی است پول قرض دادم، سال بعدش طرف زنگ زد که ببین من که می تونم این پولتو ندم دستت به جایی که بند نیست. ولی دلم نمیاد!!
نوت بوک کوچکم را قرض دادم در حالیکه خودم یک کشور دیگر بودم. شب دفاعم لپ تاپم یکهو تصمیم گرفت کار نکند!! رسما دیوار خراشیدم و منتظر شدم تا صبح بشود بروم دپارتمانی که بشود استیک دیتا را فرو کنم در ماتحت یک کامپیوتر فرغون
در اینجا شد که من دیگر قرض ندادم. از من قرض گرفتند!!!
لباس.وقتی جلوی مادر و خواهرش بگوید اینو بده بپوشم، من آدم بیخودی هستم که نمی توانم بگویم نه نمی دم. لباس قرض نمی دم چون وسواسی ام. خب. قرض کرده طرف. همانجور که پوشیده بدون آنکه بشویدش تا کرده داده دست من! خیلی شیک. حالا لباس چسبان بوده، یک گشادی معنوی خاصی هم پیدا کرده که حیف آب و شامپو اصلا. انداختم توی جعبه کمک به آفریقا.
 این هم که شاهکار آخر. تا همین پارسال بنده هر لباس جالان والانی که داشتم از صدقه سر ایران بود. اولا که جاهای جالان والان لازم نمی رفتم و دانشجویی حال میکردم، دوم که ایرانی هایش یا همان "کار ترک" هایش از سرم زیاد بود. آنقدر تن اروپایی -آمریکایی جماعت لباس فاجعه دیدم که به نظرم همان کمد کوچک سالهای دانشجویی ام یک ملت را می توانست خوراک بدهد.
زد و یک جا کنسرت بود. کنسرت ایرانی دیگر همه می دانیم چه جوری است. یک بار و  برای اولین بار فکر کردم حالا یک دفعه ما هم "آنجوری" باشیم به جایی بر نمیخورد. برخلاف همیشه که در راسته جین فروشی ها و حراج دزیگوال و زارا، این دفعه با دل دریایی رفتم راسته بوتیک های فرانسه نشان. یک لباسی که دیدم، پولش تقریبا یک مقداری بیشتر از اجاره خانه ام بود! پوشیدم و متاسفانه از خودم خیلی خوشم آمد. گفتم جهنم میخرم. خود لباس به کنار، یک کت کوتاه که تا میکردی میشد قد کف دست رویش بود قیمت دویست یورو وجه رایج. آن هم به جهنم و خریدم.
شب کنسرت که هنوز من از در ورود نکردم داخل و درحال سلام علیکم که خانم محترم آمده گفته "ای وای، اینو من دیدم توی اچ اند ام!!!!! خواستم بخرم ولی بعدش نخریدم دیگه".  باشد این اصلا اچ اند ام بوده و پانزده یورو می ارزد. ما بد شما خوب.
ده ماه گذشته،  دوباره طرف را دیده ام. ایندفعه اما نظرش فرق کرده " یک لباس پارسال پوشیده بودی خیلی خوشگل بود؟! اون کتش رو می شه قرض بدی؟ اگه شد بپوشم اگه نه بدم از روش برام بدوزن؟"  سایز کت چی بوده؟ سی و شش. سایز خانم چی؟ چهل. من چی؟ من هیچی. کت را دادم رفت چونکه نمی توانم بگویم نه. یک خاصیتی در آدمهایی مثل من هست که آنقدر نه نمی گویند که وقتی یک بار بگویند تا سالها پشت سر و رودر رو باید جواب پس بدهند که گفته بودند نه و چه هارش و چه خنجر و چه خائن.
در هر حال،
بابا جان من لباس دوست ندارم قرض بدهم . من لباس شما را میپوشم؟ نمی پوشم. من از شما ظرف ، کاسه، سی دی، کتاب قرض میگیرم دیگر؟ خیر. ببین من داغانم اصلا. خب؟ من حتی لباس نو از بوتیک بخرم باید از درز و دالانش چک کنم کسی پرو کرده یا نه. اصلا من مریض. وسواسی. شما خوب وسالم و فلکسیبل. من خیلی وقت است کشیدم بیرون. ممکن است شما هم بکشی بیرون؟

17 Oct 09:11

اگه می‌خوای پیشم بمونی، بیا تا باقیه جوونی

by سارا

صبح رفتم کنسولگری آمریکا. شنیده بودم آقای ویزا دهنده به ماه شب چهارده می‌گه تو در نیا، من هستم. راستم می‌گفتن، با همون چشای آب‌نباتی و لبخند مهربون گفت که ویزا نمی‌شه به تو بدیم. پاسپورتت کمتر از یه سال مونده به انقضاش. گفتم تو سایتتون نوشته شیش ماه که. گفت که عزیزم اون شیش ماه مال کشورای گل و بلبله نه مال پاسپورت زرشکی تو . اینا رو نگفت البته ولی خب معنیش همین بود. گفت برو پاسپورتت رو عوض کن، قدمت رو تخم چشم ما. پرس و جو کردم معلوم شد باید پاسپورت رو بفرستم سفارت پاکستان تو آمریکا. دو هفته‌ای‌ام پسش می‌دن، تروتازه. یهویی یادم افتاد پاسپورت تازه یعنی ویزای کانادای تازه. زنگ زدم بهشون گفتن خانوم خانوما، جیگر طلا ما سه ما اعتصاب کرده بودیم الان داریم به درخواستای ماه جولای رسیدگی می‌کنیم. گفتم یعنی ویزای من رو تا یه ماه دیگه نمی‌دینین؟ گفتن باش تا بدیم. فکر کردم حالا چه جوری به مامان بگم نمیام؟ نشستیم با فری و لاله دو دو تا چارتا کردیم از اول دو هزار و سیزده من فقط بدشانسی آوردم. بدشانسیای محیرالعقول. مثل اون دفعه که چک حقوقم برگشت خورده بود و خانوم حسابدار قسم می‌خورد که از هزار و هشتصد و خورده‌ای که دانشگاه تاسیس شده همچین اتفاقی سابقه نداشته. ایشالله به حق پنج تن دو هزار و سیزده دو سه ماه دیگه تموم شه. شبم اومدم خونه گفتم حالا که تولدمه شاید تو صندوق پستم یه چیز هیجان‌انگیز باشه. یه صورت حساب بانک بود، یه منوی بوستون پیتزا و یه کاتالوگ مغازه‌های سیرز که مستاجر قبلی مشترکش بوده. یه گلابی از یخچال درآوردم سرماش بره که شام بخورمش. رفتم زیر دوش واسه خودم خوندم بیا شمعا رو فوت کن که صد سال زنده باشی

10 Oct 14:17

با شعور باشیم.بی شعوری یکی گاهی دیوار بازدارنده دیگری است.

by S*
فلکیس مرا به باقی دوستهایش معرفی می کرد. داشتیم از میدان گاوبازها برمیگشتیم و کاملیا توضیح می داد چگونه وحشیگیری می تواند به فرهنگ و سنت و سمبل تبدیل بشود و پیروانی بسازد مقتدر و پاسدار در طول قرنها. هر کی حرفی زد. من هم. که یکیشان پرسید اهل کجا هستم. گفتم حدس بزند. گفت به چهره می توانی مال همیجا باشی. چشمم را ببندم شاید آمریکا؟ 
گفتم چرا؟؟ گفت نمیدانم. از روی لهجه فقط حدس زدم
یادم افتاد که سالهایی که گیر روح و روان یک رابطه بیمار بودم جرات نداشتم یک کلمه به زبانی غیر از فارسی حرف بزنم. بار اولی که برای امتحان تافل آماده می شدم خواسته بودم که بگویم وضعم خوب است در لغت. چند تا جمله گفته بودم که یکهو با نیشخندی جواب داده بود" لهجه رو برم. انگلیسی رو به ترکی بلدی بگی که "... خجالت کشیده بودم. خیلی... و همان اعتماد لاغر خودم داشتم در دم مرد. بعدها هر تلاشی برای به حرف درآوردن من می کرد، من مقاومت می کردم. انگار که غول بود...پوه
سال بعدش ترم چهارم فرانسه بودم. معلم فرانسه می گفت حیف که دارم زیست می خوانم وگرنه مرا توصیه می کرد بروم یک شاخه از زبان شناسی یا ترجمه یا هر چه مربوط به فراگیری و آموزش زبان است. وضعم خوب بود توی کلاس. میخواستم در خفا زبان دیگری یاد بگیرم که اگر هم با لهجه ترکی یا گیلکی انگلیسی حرف بزنم، به خاطر زبان سومم لااقل تحسینم کند. وقتی شده بود که می توانستم قد یک پاراگراف حرف بگویم. همان وقت که فهمیده بود کتابم را گرفته بود توی دستش و پوزخند زده بود که "من جات بودم می رفتم زبان انگلیسمو میخوندم وقتمو تلف نمی کردم" کتاب را انداخته بود به کناری...زبان را ول کردم. وقت رفتن بود.
گذشت.
هر بار که تشویق می شوم، هر بار که آفرین می گیرم، هر بار و بسیار بار که به آلمانی غلط می گویم یا می نویسم ولی غیرمستقیم و در نقش جواب جمله ام تصحیح می شوم، هر بار که می شنوم آفرین، عالی بود، بهتر هم می شود... فکر می کنم درد بی درمان است گیر بی شعور افتادن. گیر ترسو افتادن. گیر ترس یکی از پیشرفت و بهتر شدن دیگری افتادن. کلا گیر افتادن و باز ماندن درد بزرگی است. هر که از چنین دامی گسست، رست...




02 Oct 11:19

http://monsefaneh.blogspot.com/2013/10/blog-post.html

by ...
 موهام سفید شده. یک حال خاصی هم دارم که رنگشان نمی‌کنم. فکر می‌کنم ده سال دیگر شاید اصلن قابل تحمل نباشد اگر رنگ نکنم. پس حالا که هنوز قابل تحمل است، رنگ نمی‌کنم اما از هر جایی فرق باز کنم، ببندم، پشت سرم جمع کنم، خلاصه هر غلطی کنم، چشمم فقط آن سفیدها را می‌بیند. بعد احساس می‌کنم طبیعت دارد بهم راهنما می‌زند. از سر همین راهنمایی که بهم می‌زند شاید، رفتم فیت‌نس. سارای کتا‌ب‌ها یک پست جالبی نوشته بود که آدم وقتی متوجه می‌شود سنش دارد زیاد می‌شود که متوجه بدنش می‌شود. تازگی خیلی متوجه بدنم هستم. یاد لوئیس سی‌کی هم افتادم که یک استندآپ کمدی داشت، از درد پاش می‌گفت و این‌که رفته بود دکتر، دکتر بهش گفته بود این‌کار را بکن آن‌کار را بکن، بعد همه‌ی آن‌کارها را که می‌کرد، درده خوب نمی‌شد اما بدتر هم نمی‌شد. حالا او از چهل‌سالگی می‌گفت، من از سی‌‌سالگی می‌گویم. وضع خیلی بدی نیست. یعنی حتمن در آینده بدتر می‌شود اما این مرحله‌ای که آدم متوجه بدنش می‌شود مرحله عجیبی‌ست.
کاری نمی‌شود کرد. باید قبول کنی. به‌قول وکیل هامون: می‌دونم به قلبت ریده شده ولی باید قبول کنی.
من هم قبول کردم. خودم را می‌کشم توی فیت‌نس، عرق می‌ریزم و قبول کردم. بدنم مواظب من نیست. من مواظب بدنم هستم.
فقط این نیست. کار هم هست. همه‌چیز واقعن آسان نیست مثل بیست‌سالگی. چیزهای بزرگ‌تری آدم را راضی می‌کند. این‌که پول‌توجیبی خودت را درآوری فقط، باحال نیست دیگر. باید خوب پول درآوری. باید بتوانی سفر کنی با پولی که درمی‌آوری. استانداردهای زندگی آدم فرق می‌کند توی سی‌سالگی. موفقیت یک معنای دیگری پیدا می‌کند. این‌که فقط شاغلی خوشحالت نمی‌کند مثل بیست‌سالگی. از آن طرف درس خواندن مثل بیست‌سالگی آسان نیست. در عین حال وقتی درس می‌خوانی، می‌خواهی جواب بگیری ازش. می‌خواهی به دردت بخورد که پول درآوری. همین جناب ما وقتی پدر، مادرمان بهمان می‌گفتند بابا جان آخر می‌خواهی چه‌کاره شوی با هنرهای زیبا خواندن، جوابی نداشتیم. مثل بز اخوش نگاهشان می‌کردم که آخر شما از زندگی چه می‌فهمید؟ برایم عمیقن سوال بی‌ربطی بود که می‌خواهم چه‌کاره شوم.
الان عمیقن می‌خواهم برگردم و شانه‌های خودِ بیست‌ساله‌م را تکان بدهم که عزیزم! عزیزم!! مهم است که چه‌کاره شوی. مشکل این است که من روح آزاد هنرمند فقیر را ندارم ولی در بیست‌سالگی فکر می‌کردم که خب در فقر می‌میرم و بعد که مردم، مثل ونگوگ، بله ونگوگ، بعدن کشفم می‌کنند که چقدر خفن بودم و همه‌ی طراحی‌هام را هم دقیقن تاریخ می‌زدم (و می‌زنم) که بعدن که خواستند کشفم کنند، مشکلِ کرونولوژیکال با آثارم پیدا نکنند. این‌طور آدمی بودم. این‌قدر ساده‌لوح. ساده‌لوح هم فحش نیست. یک حالت از لوح است. مثل شب که یک حالت از وقت است.
به‌خاطر ساده‌لوحی‌م، داستان برای تعریف کردن دارم وقتی هشتاد سالم شد اما به حساب بانکم که نگاه می‌کنم از خودم ناراضی‌ام. نه که حالا خوب شده باشم ها. نه. هنوز هم با یک عشقی رنگ و قلم‌مو پهن می‌کنم و کماکان تاریخ می‌زنم و سرم بالاست پیش لوح خودم اما یک آگاهی‌ای دارم به غلطی که دارم می‌کنم که دلخورم می‌کند گاهی. می‌دانم پیر که بشوم یادم نمی‌ماند که حسابم منفی بود توی اکتبر دوهزار و سیزده اما می‌دانم که فلان طرح را کشیدم اما توی خود اکتبر دوهزار و سیزده بامزه نیست این جریان. از این چیزهایی‌ست که باید از روش بگذرد تا آدم جاهای بدش را فراموش کند و فقط خوبی‌ش یادش بماند. اما این‌که می‌دانی بعدن یادت نمی‌ماند هم کمکی نمی‌کند که الان راضی باشی. حالا از فقر هم دارم نمی‌میرم اما پولی برای چسان‌فسان و خرید ندارم. هزار و پانصد تا خرج اضافه بر خرج‌های فیکسم داشتم این ماه که کشتی‌م را دارد غرق می‌کند و سی‌ساله‌ی درون هی بهم می‌گوید که زکی! یک خوش‌بین امیدواری هم همیشه حاضر است که به تخمش نیست. هه.
02 Oct 08:01

A collection of dismantled almosts

by .
راسل جایی درباره‌ی ویتگنشتاین می‌گوید که «هر صبح کارش را امیدوار شروع می‌کند و هر شب ناامید تمامش می‌کند». وحشت‌ناک دارم می‌فهمم که از چی حرف می‌زند.

16 Sep 08:54

commitment

by Sara n
 رییسم صدایم کرد که حرف بزنیم در مورد کار.  گفت قبل از اینکه پروپوزال مالی و تکنیکال این پروژه را بفرستیم تو باید به من قول بدهی که سه سال دیگر می مانی تا این پروژه جدید تمام شود. گفت که  در مود خودش  سازمان تصمیم می گیرد چون نه سال است افغانستان است. اما باید یکی از ما بماند تا مطمئن شویم این پروژه -  ساخت و راه اندازی یک مرکز فرهنگی- همان طور که ما می خواهیم اجرا شود. پروژه ای که برای  آماده کردنش هفته ها و حتی ماهها فکر و کار کرده ایم و در یک و نیم سال گذشته این همه خودمان را به خاطرش به در و دیوار زده ایم تا همه را قانع کنیم و برایش پول پیدا کنیم و ثابت کنیم ارزش چنین پروژه ای در دراز مدت بیشتر از غذا دادن به مردم و جاده ساختن است. 

من از رییسم حتی هیجان زده ترم، ترسیده هم هستم. همه اش فکر می کنم نه تنها سه سال که بیشتر هم باید باشیم، چه کار کنیم اگر یکی جای ما آمد و عین خیال ش نبود و نتوانست پایایی مرکز فرهنگی مان را تضمین کند. که پنج سال دیگر بیایم افغانستان  و ببینم شیشه پنجره هایش شکسته اند و همه جا را خاک گرفته و درها قفلند و معلوم است سالهاست رها شده. مثل سینما آریوب کابل مثل این همه مدرسه خاک گرفته و قفل شده وشیشه شکسته  و رها شده و  که این مدت در افغانستان دیده ام.

گفتم اما من از تعهد می ترسم. ممکن است پنج سال دیگر هم اینجا بمانم اما دلم نمی خواهد به خودم یا کس دیگری قول بدهم. گفتم تعهد ذهنم را فلج می کند، فکر می کنم زندانی ام، غمگینم می کند، گفتم من اگر امروز یک قرارداد سه سال امضا کنم و قول بدهم که بمانم از فردا آدم دیگری هستم. کم انرژی، بریده، خسته، هیچ چیزی هیجان زده ام نمی کند.

***
از آوریل 2010 تا الان یعنی نزدیک به سه و نیم سال، این اولین باری است که کسی را به طور رسمی دوست پسرم معرفی می کنم. توی این مدت   با هر کسی که بودم از هفته های اول می دانستم به چه دلیل باهاش به هم می زنم، همان جریان بلینک و طبقه بندی کردن.  آدمها شفاف اند، ذهن شان را می خوانم. ویژگی های از نظر خودم غیر قابل تحمل مردی که باهاش هستم را در یکی دو هفته ی اول پیدا می کنم و  تصمیمم را می گیرم. حالا ممکن است برای راحتی خودم و به خاطر شرایط سه ماه یا شش ماه یا نه ماه باه بمانم اما به هر حال ته رابطه را به وضوح می بینم، نزدیک است. و برای همین سعی می کنم روابط م باهاشان را در فضای اجتماعی محدود کنم که وقتی به هم زدیم آدم های کمی می پرسند: ئه چی شد؟ معمولن هرکسی را به یک گروه از اطرافیانم معرفی می کردم، برای مثال در افغانستان به همکارانم یا به اکیپ فرانسوی ها، یا به سازمان مللی ها، یا به دوستان صلیب سرخی یا به اکیپ ایرانی ها یا به نوردیک ها یا به اتحادیه ای اروپایی ها یا به ایتالیایی ها، این طوری وقتی تمام می کنی فقط یکی از این اکیپ ها خبردار می شود و ازت می پرسد "چطور شد راستی؟". اما حالا با کسی هستم که نمی دانم چرا باهاش به هم خواهم زد واین نشانه ی خوبی است. ترسی هم ندارم که به همه ی گروه های دوستان م معرفی ش کنم.

حالا مرد می خواهد برود واشنگتن. یعنی نمی داند می خواهد برود یا نه. یک پیشنهاد کاری دارد از بانک جهانی و کار را خیلی دوست دارد، واشنگتن را هم دوست دارد. اما به من می گوید می خواهد در کابل بماند به خاطر من. می گوید I don't want to freak you out ولی یک هفته وقت گرفته ام که فکر کنم و تنها معیارم برای تصمیم گیری تو هستی. می گوید I don't want to freak you out but I was going to tell you I want to stay with you and if you can't do that with my going to the DC then I'll stay here
هر وقت در مورد آینده حرف می زند جمله اش همین طوری شروع می شود  I don't want to freak you out برای اینکه می داند من چقدر از تصمیم گیری برای آینده و تعهد می ترسم. حالا پیشنهادهای او این است: یک. او برای من کابل بماند - با این که می دانم زندگی در کابل برایش خیلی سخت است - دو. برود دی سی و ما با هم بمانیم. اما پیشنهاد غمگنانه من این است که: It's over. چون وقتی یکی برای تو کابل بماند یعنی تعهد می خواهد. و وقتی یکی منتظر تو در دی سی بماند هم یعنی تعهد می خواهد. اگر هر دو تا توی یک شهر زندگی کنید  و مستقل از یکدیگر الزام آن چنانی نمی خواهد، اگر هم تعهد اتفاق بیافتد ذره ذره است و آدم ترسش را حس نمی کند.

***
آخر هفته رییسم باهام حرف زد دوباره. گفت که باید قبول کنم که سه سال بمانم. برایش توضیح دادم که کلن نمی توانم تن به دهم به تعهد . بهم گفت الان در مرحله ای ازندگی ات هستی که اگرتعهد را یاد نگیری و بهش تن دهی بعدن اگر بخواهی هم نمی توانی. تعهد یک چیزی است که آدم با تن دادن بهش یادش می گیرد و از یک وقتی به بعد خیلی دیر می شود برای یاد گرفتنش. 

16 Sep 08:17

از خستگی ها؛ دلزدگی ها

by S*
در طول عمرم بسیار هموطن در داخل و خارج از ایران دیدم که ناهنجاریهای رفتاری ریز و درشت بسیار داشتند. آنچه را که می شود اسمش را بگذارید شعور رابطه یا فرهنگ واکنش مناسب موقعیت ها یا هر چه؛ به کنار؛ موجوداتی که قشنگ و رسمی : بیمار بودند. حالا بیماری که شکل دوست پسرت بود که نمی دانست خودش هم با خود خاک برسرش میخواهد چکار کند چه برسد به اینکه جایگاه تو را در زندگی اش تعریف کند، یا  بیماری که در قالب راننده سرویس تاکسی تلفنی تو را در حد مرگ موقع رانندگی گاوکی و خرکی اش می ترساند یا مردی تا خرخره غرق در عقده های جنسی، تو را تند تند دستمالی می کرد توی شلوغی صف خروجی سالن سینما یا زنی که خالی های زندگی اش با درآوردن ته و توی زندگی تو و سرک کشیدن در روابط تو پر میشد.
از زمان خروجم از ایران تا همین الان که این متن را می نویسم، دو نفر غیر ایرانی دیدم که به شدت از نظر روحی بیمار بودند. یکیشان همان اول آمد و به من گفت : من بای پلار در مرحله نمی دانم چند هستم. با خودش و روابطش درگیر بود. گاهی خوب و شاد بود و گاهی غمگین. از هر دو حالتش تحلیلهای به جایی داشت جوری که کاملا متقاعد می شدی این باید همین حال را داشته باشد الان. به ناگاه حالش تغییر می کرد از خوب به بد و بالعکس. ولی تو گیج نمی شدی که الان کدام به کدام است. چون می دانستی که چه خبر است آن تو. تکلیفتان روشن بود.اما دومی. به ظاهر بسیار آقا و گل و ادوکلن و فهیم و مودب و نوازش کننده. اما گاهی چنان به دل می گرفت یک احوالپرسی ساده را که تو می ماندی که هههه؟؟؟  چندین ماه بعد، پس از یکی دو بار رفتار بغایت عجیب و غریب یک ایمیل به من و به باقی بچه های گروه داد که ببینید، من یک دوره افسردگی حاد داشتم و تحت نظر پزشکم هنوز و برای همین دوستی با من یک سری صبوری ها می طلبد. همین و خلاص ( به کسر خ). پی نوشت:  هنوز دوستیم. 

نمی دانم چرا و به چه علتهایی ( حتی شاید علت من باشم . کسی نمی داند)  بسیار و بسیار  اختلال رفتاری کوچک و بزرگ را بین هموطن جماعت دیده ام و نه غیر هموطن. به مدد خودشان چون خیلی وقت است از جمعهای حقیقی فارسی زبان که بریده ام. نتوانستم یعنی. خیلی هم سعی کردم. اما نمی شد. دوستهای اینجا را نمی توانی خودت انتخاب کنی چون انتخابهایت دایره محدودی دارد. فله و درهم آدم همزبان هست. می توانی همرنگ شوی بسم الله. نمی توانی؟ میروی به درک خب. من هم دومی را انتخاب کردم با قلبی آرام و مطمئن. خسته و ذله ام کرده بودند! راحت شدم از شر
اما این فارسی حرف زدن و نوشتن و خندیدن و گریستن من را همچنان به بند می کشد. این است که روی آوردم به مجازستان. و بعد  بین مجازی ها هم هنوز اما بی شمار انسان و آی دی می بینم و در پی، رفتارهایی که حتی در همان محیط سایبر هیچ توضیح و توجیه منطقی برایش نیست...گیجم می کنند اینها. دروغ می گویند. از خودشان می بافند رج به رج. سر چیزهایی که باید اصلا ملاحظه ندارند و سر چیزهایی که اصلا معلوم نیست چی هستند تند و حساس و نازکند.بسیار هستند که سرخود معلمند . نصیحت درخواست نشده خیلی می کنند. از همه چیز سر درمی آورند. برای هر سوالی توی صف پاسخ دادن گردن می کشند. چه مربوط چه نامربوط. خودشان نیستند. چهره واقعی شان را تحت توضیح مجازی بودن یک جور صد و هشتاد درجه متفاوتی به تو می نمایند. یک طوری عجیب...مدیریت عجیب که بود؟ اینها مجازی اش ...
و من الان یک آدمی هستم که بسیار دوست غیر ایرانی دارم در حد معاشر خیلی دور یا رفیق خیلی نزدیک. نمی دانم چرا بین اینها این کیفیت از بی مشکلی و سرراست بودگی همه جوره هست؟ دیروز مثلا در جشن شهر ، با یک جمعی بودم ازآمریکا و  آلمان و ایتالیا و دانمارک و اسپانیا. آمریکایی اش که اصلا توی خیابان آمده بود سراغم چون من داشتم ور ور می کردم  در تشویق صورت و صدای خواننده ای که آن بالا خیلی خوب می خواند. آمده بود سراغم که من از ویسکانستین هستم ، تو مال کجایی؟  به همین سادگی آمد و ماند و تا آخر شب که خداحافظی کردیم دوست شده بودیم. باقی جمع که هر کدام با گذشته و تربیت و شرایط زندگی مختلف از مناطق و فرهنگهای مختلف، بدون اندکی حتی اختلاف کلامی و حرف اضافه و رنجش غیرمنتظره و شوک فرهنگی! شوخی کردیم و تصمیم گرفتیم و عمل کردیم و خوش گذراندیم....مانده ام که چطور؟ چرا با آنها می شود آنطور و با همزبانم می شود اینطور؟
مشکلات من یکی که از سر دولت این شهد و شکر فارسی است...این زبانی که زیر و بمش را به کیفیتی می شناسم که زبانهای دیگر را نه. من می توانم بدون لهجه مشخصه شرقی بودنم، انگلیسی درست و درمان حرف بزنم. بخندم و جوک بگویم و دلبری کنم. اما آن ته کوچه های زبان، آنجاها که دست فرمان راننده کامیونی میخواهد؛ آنجاها که فقط یک تغییر صوت لازم است تا کل معنی تغییر کند را فقط و فقط به زبان مادری ام می توانم. فرانسه که در حد معرفی خودم و خواندن یک متن ساده و خرید کردن نان و شراب یادم مانده. در زبان سوئدی که باید خیلی فکر کنم تا یک جمله درست و درمان دربیاید از دهانم. راحت ترم که بنویسم تا حرف بزنم به خاطر همین نیازم به فکر کردن و عدم مهارتم. و آلمانی که اصلا بگذریم. غولی است که داریم پنجه در پنجه می ساییم و هر روز به هم می بازیم و از هم می بریم.
این است که بدبختی من است...حلاوت آنچه که از این زبان می دانم و بلدمش آنجور که بتوانم همزمان هم فاخر و مطنطن سخن بگویم و هم چاله میدانی، هم کوچه باغی بخوانم و هم بیدل و بافقی، هم تمیز و لیدی حرف بزنم و هم کثیف و لکاته ...؛ باعث می شود که هی بیفتم در دام آنچه نمی باید... وگرنه که من یکی که  با حقیقی و حقوقی و مجازی غیر ایرانی تا همین الانش مشکل نداشتم اصلا....گل بی خار لابد که خداست ولی گیر من همیشه بی خار افتاده از آدم غیرهمزبان. تکلیفش با همه و با خودش روشن بوده و هیچ چیزی بهتر از روشن بودن تکلیف آدمها با هم نیست.
این همه پیچیدگی رفتاری ریشه اش کجاست؟ این همه تعارف بدون پشتوانه؟ این همه عشق و بوسه و ستاره و ناز و نوازش که تویش خالی است و پیچیده میشود توی کلمات و خوراک مجازستان فارسی است؟ این حجم از تمایل به یک طور دیگری بودن؟ اینها از کجا می آید ؟  از جنگ؟ از خاک؟ از تحریم؟ از شرق ؟ گیجم ... دیگر حتی در محیط سایبر هم در برخورد با آدمهای وطنم گیجم ...
اینها را که نوشتم از منظر یک خواننده قضاوت کننده منصف یا غیرمنصف؛ دیدم از کجا معلوم که ناهنجاری از من نباشد اصلا؟ این غایت میل من به رک و روراست بودگی و شفاف بودن و خود خود خود واقعی بودن که خودش بسیار مغایرت دارد با تعریف زندگی مجازی و شخصیت مجازی؛ خودش یک جور وسواس است اصلا... وسواسی ام من که حتی دونقطه ستاره هم برایم باید معنی واقعی داشته باشد انگار که مثلا کیبرد کم می آورد اگر زیادی خرجشان کنم . ایراد لابد از فرستنده بود و هست ... فرستنده ... یک وسواسی گیج به تنگ آمده

26 Jun 05:12

دقیقا متوجه نشدم منو اسکول کرده یا خودش داره خل می شه

by giso shirazi
یه ماسک بزرگ زده بودمیه عینک آفتابی  بزرگ هم زده بودم
شالم را هم کشیده بودم روی صورتم
پیرمرد صابخونه ام منو دیده میگه
این روزها خیلی خوشگل شدی