عقد برادرم بود. فکر کنم دو سال میشد که با هم دوست بودند. مادرم تا همین چند وقت پیش میخواست عقد را عقب بیندازد. میگفت مالماستین بچه است، کار هم ندارد. درست میگفت. خانواده آنها هم قبول کرده بودند، یعنی شاید چارهای نداشتند جز قبول کردن. چند ماه گذشته برادرم به سرش زده بود برود خارج. اولش دنبال راههای غیر دانشجویی بود. مثلن با لاتری یا ویزای سرمایهگذاری. لاتری که شانس میخواهد. ویزای سرمایهگذاری هم که از اسمش پیداست سرمایه میخواهد، خیلی زیاد. یک مدت دنبال اقامت کشورهای عجیب بود. فکر کنم این اواخر میگفت با رقم ناچیزی میشود پاسپورت مالدیو گرفت. ازش میپرسیدم آخه مالدیو میخواد چیکار کنه؟ میگفت هیچی، حداقل توی این کثافتدونی نیستیم، گیتار میزنم، خونه میخرم و اجاره میدم و با پولش زندگی میکنم. بعضی وقتها به جای کثافتدونی میگفت اندونی. به هر حال منظورش ایران بود. یواش یواش به فکر این افتاد که دوستدخترش از طریق دانشجویی اقدام کند و خودش هم به عنوان همراه و همسر برود. فکر کنم این اواخر به گزینهی هند رسیده بودند. میپرسیدم آخه چرا هند؟ یک سری چیزهایی میگفت. مثلن اینکه شهریهی هند از شهریهی دانشگاه آزاد ارزانتر است. حرفهایش درست بود، اما با ذهن آدم ۲۵ ساله. با ذهن من جور در نمیآمد. هر روز هم یک سناریوی جدید میبافت. یک روز میگفت میرویم بانگلور، جنوب هند، هوا عالی. فردا میگفت نه، بانگلور رشتهی دوستدخترش را ندارد، میرویم میزور که سه ساعتی بانگلور است. پسفردایش میگفت با یک موسسهای حرف زدهایم و گفته برو کلاس آشپزی، با ویزای آشپزی میفرستیمت فلانجا. یک روز دیگر میگفت قبرس.
خارج رفتن هم کار سختی است. درست است که آسان شده و الآن همه خارجند، اما همین «همه» یک حداقلهایی از تنگ بودن را دارند. برادر من آن حداقلها را ندارد. فکر کنم مادرم همین طرحهای متلاطم را که دید گفت هیچ هم مخالف نیست و زودتر عقدشان کنیم. مالماستین و دوستدخترش که خوشحال شدند. مادرم هم درست میگفت. من هم به مادرم همین را گفتم؛ اینکه صبر کردن همیشه دوا نیست، گاهی هم صبر کردن فقط رکود و پوسیدگی میآورد. بعد هم گفتم مالماستین سالها با آن عاقلهمردی که تو منتظر ظهورش هستی فاصله دارد، توی این شش ماه و یک سالی که زور بزنی و عقد را عقب بیندازی پسرت پخته نمیشود، فقط یک سال بیشتر میرود کافه و فست فود و از دست پدر و مادر دوستدخترش سر تلفن آیینی «کجایی؟ زود برگرد خونه» حرص میخورد.
عقدشان محضری بود. بزرگترهای خوانوادهها بودند و بعد هم رفتیم یک رستورانی کباب و جوجه خوردیم. اولش میخواستم یک دست کت و شلوار برای عقد بخرم. عنوان «برادر بزرگ داماد» برایم ثقیل بود و دلم میخواست الزاماتش را رعایت کنم اما دقیقن نمیدانستم چه کارهایی باید بکنم.اما دیدم مصرفم برای کت و شلوار خیلی کم است. تازه، قیمت هم بیتاثیر نبود: یک دست کت و شلوار مرتب همقیمت ماشین شده. البته ماشین هم همقیمت خانه شده و خانه هم که فراتر از تعریف قیمت است. یک کت بلیزر دارم که چند سال پیش از انگلیس از یک حراج خیلی خوفناک خریدمش. بنفش تیرهای است که ست کردنش کمی سخت است اما وقتی ست بشود قشنگ است. لابد اصلن برای همین رنگ خاصش حراج شده بود. کت را برداشتم و ناامیدانه با سین رفتیم میلاد نور تا اقلام دیگری که باهاش جور بشوند پیدا کنیم. یک پیراهن آبی و یک کراوات مخمل پیدا کردیم به اضافهی شلوار پارچهای سورمهای سیر. آبرومند شده بود. فکر کردم لااقل این چیزها را بعدن هم میشود در شرایط عادیتری پوشید.
توی محضر یک کم استرس داشتم. با دوستدخترم رفته بودیم و اولین باری بود که خاله و عمه و دایی با موجودی به نام به سین مواجه میشدند. به عنوان «دوستم» معرفی میکردمش اما برای آدمها فرقی نداشت و علاوه بر عروس و داماد، همه به ما هم صمیمانه تبریک میگفتند. حاج آقای محضردار فامیلمان است. با همان نگاه هیزش سین را برانداز کرد پرسید ایشون کی هستن؟ به حاج آقا هم گفتم «دوستم» اما هنوز حرفم تمام نشده بود که مادربزرگ و خالهم پریدند وسط و گفتند نامزدشه. من هم لبخند زدم. کار دیگری نمیشد کرد.
دایی جواد هم آمده بود؛ با همان نمکهای همیشگی و میل غریبش برای جلب توجه. به قول خارجیها فاحشهی توجه است. سالهاست که همین بامزگیها را میکند و نمیدانم چرا خسته نمیشود. خواهرهایش بهش میخندند و هی زیر لب میگویند وای جواد نکن، زشته. به نظر من که رفتارش زشت نیست، رقتانگیز است. دایی جواد ۶۵ سالش است، استاد دانشگاه است و توی این «اندونی» آدم معروفی است، توی مجله و روزنامه و فیسبوک مقاله مینویسد و همین احمقهایی که «لایک میکوبند» دوستش دارند. چند سال پیش هم سرطان پروستات گرفت، درمانهای پیچیدهای کرد و نمیدانم چطور شد که الان سینههای گنده و بدریختی دارد.
خطبه عقد را که خواندند کادوها را دادیم. من برایشان دو تا سکه گرفته بودم. سین هم میخواست از طرف خودش یک دسته گل سفارش بدهد. گفتم دلیلی ندارد، همینها را با هم میدهیم. صبح جمعه رفتم شهرکتاب از این پاکت ریزها گرفتم. توی شهر کتاب موسیقی پخش میشد. یک آقایی داشت مدل نامجو با سکته چیزی را میخواند. فکر کردم تقلید از یک کار درجه دو میشود یک کار درجه سه-چهار. اما انگار همه اینطور فکر نمیکنند چون همان موقع خانمی آمد و گفت این سیدی جدید همایون رو هم بدین. وقتی داشت سفارش میداد به فضای بالای سرش که همایون داشت تویش سکته میکرد اشاره کرد. دم محضر، توی ماشین میخواستم روی پاکتها چیزی بنویسم. هم برای اینکه قشنگ باشد وهم اینکه بدانند کدام مال ما بوده. رواننویسی که برای این کار آورده بودم خشک شده بود. سین یک مداد نوکی داشت. روی پاکت عروس نوشتم با مهر، از طرف فلانی و فلانی. فکر کنم توی زندگیم از عبارت «با مهر» استفاده نکرده بودم. برای مالماستین هم که نشد بنویسم. چون پاکتش قرمز تیره بود، تقریبن زرشکی، و خط مداد نوکی رویش معلوم نمیشد. ولی سر شام که بحث هدیهها شد برادرم گفت حواسش بوده که کادوی من کدام است. خیلی خوشحال شدم. توی آن شلوغ پلوغی و در محاصرهی آن همه گرگ حواسش بوده که کدام را بهش دادهام. همان موقعی که کادویم را بهش دادم گریهام هم گرفت. برای همین وقتی آمد روبوسی کند بغلش کردم که صورتم توی شانههایش گم بشود. فکر این یکی را نکرده بودم. چرا آدم باید سر عقد برادر کوچکش گریه کند؟ شاید چون قبلش مادرم را آن کنج دیده بودم که داشت زور میزد اشکهایش نریزند. لابد واکنش غریزیمان بوده به اینکه «ببین فسقلی چقدر بزرگ شده». بعد از کادوها نوبت عکس شد. پدرم پیر است و طبعن اول پدر و مادرم رفتند برای عکس. بعد من هم اضافه شدم که عکس خانوادگی بگیریم. اما نشد. چون دایی جواد دوید بینمان. این نمک اختصاصیاش است: باید توی همهی عکسها باشد. دستانش را باز میکند و میاندازد گردن هر کی که اینور و آنورش ایستادهاند. اینجوری پستانهای گندهاش هم بیشتر توی ذوق میزنند. بعد ادامه میدهد و توی همهی عکسها هست. همیشه با یک ژست، همیشه حال به هم زن. خیلی حرصم گرفت. نوبت خانوادهی عروس که شد باز هم دایی جواد دوید توی عکسهایشان. توی کل مراسم صدای فریادش میآمد. از سنی به بعد از حرف زدن دست برداشت و فقط فریاد زد. چند بار تند نگاهش کردم اما اینقدر مجذوب خودش بود که چیزی نمیفهمید. غمانگیز است که از اقوام تحصیلکردهام هم باید خجالت بکشم جلوی مردم. یک بار هم به سین گفت از ما عکس بگیر. دوباره همانطور مثل یک کرکس بیمار دستهایش را باز کرده بود و فریاد میزد. به سین گفتم نگیر. دور و بریها شنیدند. مشکلی نداشتم. یعنی دوست داشتم که بشنوند. دوست داشتم شر بشود. از محضر تا رستوران پشت هم سیگار کشیدم و چند جا هم گم شدم. باورم نمیشد این آدم یک تنه اینطور گند زده به روانم. شبی که باید خوشحال میبودم اینطوری داشتم میلرزیدم و همینطور که توی کوچه پس کوچهها گم شده بودم زیر لب به دایی جواد فحش میدادم. یادم افتاده بود سر عقد خودم هم چند سال پیش عین همین بازی کثافت را راه انداخته بود. آن موقع هنوز اینقدر ازش متنفر نبودم.
توی رستوران یواش یواش بهترشدم. از جواد دور نشسته بودم. با مالماستین و همسرش حرف میزدم و جواد هم داشت عین یک حیوان گرسنه اوردوور میخورد. زیرچشمی میدیدم چطوری سالادهای پر از مایونز را میلمباند. بعد هم شام آوردند. وسطهای شام بودیم که باز شروع کرد. صدایش را بانمک و زیر کرده بود و چند بار گفت همه سیر شدن؟ ما که سالهاست از دستش «خندیدهایم» میدانستیم که منظورش این است: من سیر نشدم، بهم غذا بدین تا گندهتر و زشتتر بشم. جلویش یک تپه استخوان شیشلیک بود که به نیش کشیده بود. غذا هم جلویش بود، اما اینقدر زر زد که یکهو دیدم دیس کباب جلوی ما را برداشتند و دست به دست بردند تا برسد به دایی جواد. باورم نمیشد. توی این سال، سال ۹۳، هنوز آدمهایی هستند مراسم عقد و عروسی را به مثابه مسابقهی «بخور بخور» میبینند. لابد بدشان نمیآید مجری مسابقه محله هم بیاید بالای سرشان و تشویقشان کند که چطور تکههای گوشت و مرغ را میچپانند توی دهانشان. دهان که نیست، حفرهی بویناکی است که صاحبش از هول هنوز وقت نکرده لقمهی قبلی را فرو بدهد. با برنجهای ته بشقابم بازی بازی کردم و زیر چشمی به داییام نگاه میکردم. هر دستش یک شیشلیک گرفته بود و نوبتی بهشان گاز میزد. اطرافش را نگاه میکرد. با نگاهش آدم را بازخواست میکرد. انگار میگفت «به من بخند» و اگر نمیخندیدی بیشتر توی ابتذالش دست و پا میزد. اینطوری شد که شب عقد برادرم حتی سیر هم نشدم.
گارسنها داشتند بشقابها را جمع میکردند. جواد طلسمم کرده بود. نمیتوانستم نگاهش نکنم. انگشتش را توی دهانش کرده بود و داشت از لای دندانهایش گوشتهای نیمجویده را در میآورد. با ناخن . بعد نگاهشان میکرد و میخوردشان. دوست داشتم از عضویتم در این فامیل نکبتزده استعفا میدادم. اواخر شب فکر کنم چشم تو چشم شدیم. من اینور میز و جواد هم آنور میز. فکر کنم فهمید که در ذهنم دارم روی هیکلش بالا میآورم. دوباره چیزی در مورد عکس گرفتن گفت. با همان لحن بانمکش بهم گفت چرا اینقدر از کیک عکس میاندازی؟ از ما عکس بنداز. فقط نگاهش کردم. میدانستم دهانم را باز کنم زباله سرازیر میشود. نگاهش کردم و جواب ندادم. نگاهش را دزدید. با خودم فکر کردم تا کی باید بابت وجودش از این و آن خجالت بکشیم؟ همه جا هم باید باشد. اگر نباشد بعدش باید عرعرهای مادرم را تحمل کنیم. فکر کردم اگر همان چند سال پیش سر پروستاتش مرده بود ناراحت نمیشدم. یعنی نه تنها ناراحت نمیشدم، فکر کنم خوشحال هم میشدم. اما جواد نمیمیرد. فقط زشتتر میشود و هر بار که میبینمش انگار پستانهایش گندهتر شدهاند. من هم مقابلش هر بار ساکتتر میشوم، چون نمیتوانم چیزی بهش بگویم، چون مستاصلم. جایی در داستان حسن بصری هست، حسن روی قلهی کوهی است، آدمی برای بار چندم مالیده درش و فرار کرده. حسن مستاصل شده، خسته شده، نمیداند چکار کند، خودش را به دریای آن طرف کوه پرت میکند، به این امید که خداوند یا به بدبختیهایش پایان دهد یا کمکش کند. امواج دریا حسن را به ساحل امن میرسانند و عاقبت به خیر میشود. داستان من و جواد هم همین است، یعنی دقیقن مرا به اینجا رسانده، با این تفاوت که مطمئنم خودم را از کوه هم پرت کنم پایین، دایی جواد آن پایین منتظرم است، دستهایش را باز کرده و در حالی که توی هر مشتش یک شیشلیک است فریاد میزند از ما عکس نمیگیرین؟