وقتی ازدواج کردم همینطور بود. شش ماهی طول کشید تا با شرایط جدید کنار بیایم و شش ماه هم طول کشید تا خرابههای جنگی را بازسازی کنم، هرچند از آدمهای دوروبر کسی نفهمید که یک جنگ همهجانبه توی این 60 کیلو گوشت و خون درگرفته است.
حرف زدن اینطور مواقع خیلی برای من کار میکند؛ جدا از اینکه از حرف زدن لذت میبرم اغلب، و پیش آمده جاهایی هم خیلی آدم پرگویی باشم، مهمترین نکتهاش انتخاب طرف صحبت است؛ سختگیر و یک هاویشام تمام عیارم در این خصوص.
همیشه پیری خودم را اینطوری تصور میکردم که: بچه؟ یکی یا دوتا، گاهی سه تا! شوهر هم حتما دیگر؛ یک دورهای دوست داشتم تصویرم اینشکلی باشد: پیرمردی تنها در جنگلی بکر، با جای چند تا زخم کاری و یک تفنگ دولول قدیمی و خواب و خوراکش هم از طبیعت!؛ اینیکی تصویر چند تا مشکل داشت، اولیش این بود که هر کلکی هم میزدم نمیتوانستم پیرمرد باشم و خب تصور یک پیرزن تنها ترسناک است، بیشتر آدم را یاد قصه هانسل و گرتل میاندازد. زنها باید در بین آدمها باشند، حتی تنها، اما نه در جنگل، تنهایی زن را میکشد، زن نیاز دارد به اثر گذاری، به بودن، دنیا هم بدون زن جای وحشتناکی است.
بعد دکتر بود که گفت خب تصمیمت را بگیر! میخواهی تنها باشی یا نه! اگر نه که از همین حالا باید به فکر بیافتی. آنروز دکتر آدم بزرگ احمقی بود که در جامعه و مناسباتش حل شده و بیشتر از اینکه دکتر باشد احتمالا پدر و پدربزرگ است! استانداردهایش متاثر از جامعه بود، نه کانت و هگل و هایدگر و الخ ...
بعد بچه گفت: من! من! گفتم: ششششش
بچه یک موجود واقعی است. از جنس فکر و دغدغه و مشکل و کارفرما نیست، از جنس صورت مسئله نیست. بچه خودش هزار مشکل برای خودش دارد یک روز. یک روز میایستد جلوی آدم و میگوید تو نمیفهمی! بچه یک روز تو را دور میزند بخیال خودش،... البته حرف زدم، با خیلیها، و خب نگاه کردم. همین نگاه کردن به زندگی دوستان خوبم کرد؛ احدیانی، آیدای کارپه، و خیلیهای دیگر که مادر بودن هیچ دخلی به کاراکترشان نداشت و اتفاقا چه مادرهای خوبی هم بودند؛ دنیایش جدا بود.
بچه گفت: من!
گفتم: بیام بغلم.
بچه پسر است.