Besgozel
Shared posts
داروی ضد التهاب 'ممکن است از اسکیزوفرنی پیشگیری و آن را درمان کند'
روحانی: بعضی فکر میکنند مشکل ما با دنیا فقط هستهای بود
میدانی که
به من سفارش کن گاهی از خانه بیرون بروم و بگو که اینقدر خودم را اذیت نکنم. من فقط حرف تو را گوش میکنم. میدانی که؟
غلامحسین ساعدی در نامهای به همسرش بدری لنکرانی
افزایش شمار قربانیان حمله الشباب به دانشگاهی در کنیا
مخالفت عبدالله با رئیس انتصابی کمیسیون اصلاحات انتخاباتی
بشار اسد برای هفت سال دیگر رئیس جمهوری سوریه اعلام شد
گام اول: انکار
پیشنویس: این سطرها را تنها برای فارغ شدن مینویسم... برای زایمان طبیعی یک درد کهنه... درد را باید با درد زایید... این سطرها را برای مادر شدن مینویسم...
به راستی چقدر گذشته است؟! اگر دوگانگی نخواستن و نتوانستن هم به میان باشد، فارغ از واقعیت نتوانستنش، هرگز نخواستهام فراموش کنم... فراموش کنم آن پنجشنبهای که تمام نوجوانیام با آن پلیور خاکستری چند سایز بزرگتر از جثهام، در سرمای اسفند ماهیاش آغشته شد به بوی غم... نوجوانی گذشت و آن غم بوی نا گرفته با من ماند..
نمیدانم و نمیخواهم بدانم چند سال شد... چند ماه و چند روز گذشت که اهمیتی هم ندارد.
ابتدایش؟! سر تا پا انکار بود... انکار تعادل روحی از روز ازل نبوده... انکار تمام استرسها... غمها... بیثباتیها در پس قهقهههای به ظاهر از ته دل دبیرستانی و تمام سرکشیها در رفاقتهای بی چرای بیمارگونه که تا انتهایش برو دخترک ویران شده در سالهای دور... در تمام لحظات به ظاهر ناچیز حک شده بر نقش و نگار روح نا آرامت!
از تمام "بابا" ها و "دال"های برعکس نوشتهی هفت سالگی تا آن قیچی لعنتی و چپ دست بودن خارج از اختیار، تا دوچرخهی آبی و زمین خوردنهای عاری از تسلیم اولین بار بدون کمکی راندن... از تکه رنگ سبز پاشیده شده بر گوشهی حوض شش ضلعی حیاط خانهی قدیمی تا تشک کوتاه شده برای قد کشیدنهای نوجوانی...
انکار، سر تا پای وجودم را گرفته بود... تا زیر گلو آمده بود ... داشت از گردن رد میشد که آن پنجشنبه از راه رسید و تمام معادلات ناخودآگاه بیچاره را بر هم ریخت...
همان ظهر پنجشنبهای که روی نیمکت آخر ردیف وسط کلاس هندسه نشسته بودم، و صدای اذان آمد، همان ثانیه، همه چیز را باد با خود برد... دیگر انکاری نبود... رمقی نمانده بود...
و این را سالها بعدترش دانست دخترک... زمانیکه نوجوانی را از راه میانبرش رد کرده بود...
1617
شبی که ترا گم کردم
کسانی پنج خوان اندوه را نشانم دادند
گفتند، از این سو برو
آسان است رفتن، زود یاد میگیری
به همان زودی که بعد از قطع پاهایت
یاد گرفتی
از پلهها بالا بروی
و این طور شد که بالا رفتم.
انکار خوان اول بود.
پشت میز صبحانه نشستم
میزی که در منتهای دقت
برای دو نفر چیده بودم.
به تو که آنجا نشسته بودی نان دادم
به تو روزنامه دادم،
پشت آن پنهان شدی.
خشم آشناتر به چشم میآید.
نان را سوزاندم
و روزنامه را از دستت گرفتم
تیترهای اول را که خواندم
دیدم همه به رفتن تو اشاره دارند.
پس به خوان بعد رفتم، معامله
چه به دست میآورم با از دست دادن تو؟
آرامش پس از طوفان را؟
انگشتانم را بر ماشین تایپ؟
پیش از آن که بتوانم تصمیم بگیرم
افسردگی نفسزنان از راه رسید،
رابطهٔ محتضر
دور چمدانش را با رشتهای بسته بود.
در چمدان چشمبند بود و شیشههای خوابآور.
تمام پلهها را سر خوردم پایین
بی هیچ حسی.
و در تمام این مدت
تابلوی نئونی و شکستهٔ امید
در دلم روشن و خاموش میشد.
امید، نام میانی عمویم بود
و از همین بود که مُرد.
یک سال گذشته است
همچنان دارم بالا میروم
هرچند پاهایم
بر صورت سنگی تو سُر میخورند.
آنقدر بالا آمدهام
که مدتی است آخرین درخت را پشت سرگذاشتهام
اینجا آنقدر بالاست
که درخت به بار نمیآید؛
سبز رنگیست
که از یاد بردهام.
حالا میبینم
که دارم بالا میروم به سوی پذیرش،
مکتوب با حروف درشت:
پذیرش،
نامش غرق نور.
هنوز از پا نیفتادهام
دست تکان میدهم و فریاد میکشم.
زیر پایم، همهٔ زندگیام خیزاب گسترانده،
تمام مناظری که به چشم
یا به خواب دیدهام.
آن پایین
یک ماهی بیرون میپرد: ضربانِ نبض گردنت.
پذیرش، عاقبت به آن رسیدم.
اما چیزی انگار درست از آب درنیامده
دَوار است پلکان اندوه.
تو را گم کردهام.
از : لیندا پاستان
ترجمه از : آزاده کامیار