Shared posts

15 Jul 20:24

اقیقی، پیوند دهنده قلبها

by آیدا-پیاده

صفر. اون همکارم بود که تازه مهاجرت کرده بود و در دوسال اول شوهرش دوبار کارش را از دست داد و تازه با کلی قرض خانه خریده بودند و می‌گفت مشکل مالی دارن و چقدر قرض و من شبها همش بهش فکر می‌کردم و می‌خواستم التماسش کنم بیا من وام بگیرم تو هروقت داشتی بده؟ اون داره یک هفته می‌ره برزیل با همسرش که فوتبال ببین و روحیه همسرش عوض شه چون از دنبال کار گشتن خسته شده. خواستم بگم فقر بالای فقر بسیار است.

یک.  همون همکارم یک کاغذی را در هوا تکان داد که از دور معلوم نبود چیست. گفتم چیه؟ گفت همسرش بلیت گرفته برای بازی آرژنتین و ایران چون می‌خواد حتما بازی آرژانتین رو در ورزشگاه ببینه و با کلی بیچارگی تونسته بلیت این بازی بگیره و چقدر بلیت گرون بوده و … با تعجب گفتم جدی بلیت بازی ایران گرون بوده؟ کی می‌ره بازی ما رو ببینه؟ گفت کسی شما را نمی‌خواد ببینه همه می‌رن مسی و آرژانتین را ببیند منم می‌رم گل خوردن شما را ببینم. خنده زشتی هم کرد. به انگلیسی براش صدای شیشکی در آوردم که نفهمید چون زبان دومش انگلیسی‌ است. همین همکارم فردا می‌ره برزیل، کجاش را نفهمیدم ولی برام توضیح داد برای دیدن دوتا بازی بعد از یازده ساعت پرواز، چقدرهم اتوبوس سواری خواهند داشت. همکارم اهل کشوری در شرق اروپا یا شمال ایران است و نسبت به فوتبال اصلا بی‌تفاوت نیست بلکه ازش متنفره. پشت کرده به تلویزیونی که فوتبال پخش می‌کنه می‌شینه و هروقت من یا رابرت برای تبلور جو هیجان زدمون نیم‌خیز می‌شیم با دهنش صدای ‍پوف تو مایه جماعت الکی خوش را در می‌آره. همکارم گفت که برزیل در زمستان رو هم دوست نداره و هرچی من قسم خوردم و لینک فرستادم که  زمستونش لابد اونجوری نیست که تو فکر می کنی گفت فرقی نمی‌کنه تو بگو ۲۳ درجه من دست خودم باشه با این همه هزینه وقتی می‌رم برزیل که حتی مجبور نباشم این رو تنم کنم و تی‌شرت نازک سفید پستان‌بند صورتی نماش رو با دو انگشت جلو کشید و نشانم داد. هزینه سفر خیلی گران شده و چون سرش تو حساب کتابه از یک ماه پیش مدام  داره حساب می‌کنه که با این پول می‌تونسته بره کجا و کجا و چه ها بکنه و چیا بخوره ولی الان باید بره قاطی کلی آدم عجیب غریب و از ترس دزدیده شدن کیفش بلرزه و ساندویچ آشغالی بخوره و بعد هم با اتوبوس بره ورزشگاهی دور که چی؟ ایران و آرژانتین رو ببینه. هربار هزینه‌ها را با دقت برام توضیح می‌ده و تا من شروع می‌کنم به ادای کف کردن درآوردن می‌گه این تازه خرج یکیمون بود حالا همین رو ضربدر دو کن و بعد من غش می کنم. یکبار بعد غش بهش گفتم خب تو نمی‌رفتی؟ می‌گذاشتی همسرت تنها بره یا با کسی که فوتبال دوست داشته باشه و این نزدیک سه هزاردلار هزینه خودت را یک کار بهتر باهاش می کردی یا هیچ کاری نمی‌کردی و اینهمه مقروضتر هم نمی‌شدی به شرکت نزول خور ویزا، پشتیبان جام جهانی.  با تعجب نگاهم کرد. گفت تنها بره؟‌ یعنی مرد متاهل تنها بره سفر. منم تنها بمونم اینجا؟‌مطمئنم اگر به دوقلوهای بهم چسبیده  همچین پیشنهادی می‌دادم انقدر متعجب نمی‌شدند که ناریناسلاویچونیا شد. هیچوقت نفهمیدم حق با ناریناسلاویچونیا هاست یا با من؟ با آدمهایی که باور دارند همسرها تا وقتی باهمدیگر زندگی می‌کنند بدون هم مسافرت، بار، مهمانی و .. جایی نمی‌روند و حتی اگر دوست هم نداشته باشند باز باهم می‌روند و آنجا دهن هم را صاف می‌کنند، یا من که اصرار دارم به راه شیری راه شیری فضا دادن و گرفتن و تعجب می‌کنم کسی اینهمه راه را با این همه غر می‌رود که بازی دو تیمی را ببیند که هیچکدامشان را دوست ندارد و اصلا خود بازی را هم دوست ندارد. لابد هردو ما درستیم، او موقع جدایی خواهد گفت همه تلاشم را کردم تنهایش نگذاشتم، بخاطرش فوتبال هم دیدم ولی خب نشد و امثال من می‌گوین به استقلاش احترام گذاشتم، کمکش کردم فضای خودش را داشته باشد، تنها سفر برود، حس نکند وبال گردن هم هستیم ولی خب نشد. تفاوت ما دوتا به کنار ولی  از یک جایی به بعد کم آوردم و گفتم ناریناسلاویچونیا سیلیویانوویچ کافیست. دیگر غر نزن . برو و سعی کن لذت ببری. از طرف من یک تیشرت آرژانتین هم برای خودت بخر و خوب مسی را تشویق کن و هرگلی هم که به ایران زد هیچ به من فکر نکن. شانه بالا انداخت گفت وات-اور آ’ل ترای

دو. سه شنبه ناریناسلاویچونیا بهم گفت در بازی آرژانتین  هم دروازه بانتون شماره دوازده است؟‌   گفتم نمی‌دونم من انقدر حرفه‌ای نیستم بفهمم از کجا می‌شه فهمید ترکیب تیم چه خواهد بود همونروز هرکی بایسته تو دروازه من می‌فهمم شماره دوازده کدومشونه؟‌ گفت همین که تو بازی اول بود، اقیقی .البته چه اقیقی باشه و چه نباشه من می خوام تی‌شرت بازیکن شماره دوازده شما را بخرم. تو می‌دونی از کجا جرسی تیم ملی شما را بخرم؟ گفتم نمی‌دونم دوشنبه رفتم بار بازی ببینم چند نفر لباس تیم ملی تنشون بود ولی فکر کنم آنلاین خریده بودند. گفت آنلاین نمی‌رسه فردا دارم می‌رم برام می‌پرسی؟ البته اینجا نبود حالا برزیل رسیدم می‌خرم. چه عجیب ناریناسلاویچونیا نه تنها از فاز غر بیرون زده بود بلکه هیجان سفر هم داشت. قبل اینکه براش بگردم نگاه کردم که مطمٔن بشم شماره بازیکن را اشتباه نمی‌کند و دیدم راست می‌گه شماره پیراهن حقیقی دوازده است. ایمیل زدم که براش پرس جو‌کنم از کجا شماره دوازده سایز مدیوم بخره.بهش گفتم اگر پیدا کردیم حتما یک عکس از خودت با پیرهن حقیقی و همسرت با پیرهن مسی بگیر بفرست من نشون دوستام بدم. گفت باشه حتما. آیدا دوباره این اقیقی رو تلفظ کن. گفتم حَ قی قی. حقیقی. چند دقیقه تمرین کرد تا خیلی موفق گفت حقیقی. وقتی می‌گفت حقیقی چشمانش برق می‌زد. یکبار هم در آیفونش گفت حقیقی و صدای خودش را ضبط کرد که اگر یادش رفت مراجعه کند. استعدادش خیلی خوب بود ولی خب  دوسال است به من می‌گوید ادیانی. ح من فدای سرش، پیراهن را برایش پیدا کنم دیگر ناریناسلاویچونیا سیلیویانوویچ آماده بازی خواهد بود فقط کاش رحمان احمدی دروازه بان نباشد، این زن کشش دوتا ح در یک دروازه را ندارد.

28 Jun 15:44

دودورو دودودو… ایران

by سیب به دست

 هنوز ایرانی بودن یادم نرفته، خیلی نامحتمله، آدم اسم خودش رو ممکنه یادش بره اما اینی که میخوام بنویسم رو هرگز. تو چی؟ نوامبر 97 میلادی رو یادته؟ همون روزهایی که هنوز در به در نشده بودیم؛ سری داشتیم؛ سامونی داشتیم، دلی داشتیم، جونی داشتیم…. همون روزها که نه اصلاحات ریشه کرده بود و نه از سبزها خبری بود و نه از بنفش ها. سالهای اوج پراید و ماست کاله که ما داغون تر از داغون بودیم با کوله باری از تحقیر اساطیری ایرانی بودن؟ اون سالها که گریه مون هیچ بود و خنده مون هیچ؟ باخته و برنده مون هیچ؟ اون سالی که ایران در شرایطی دشوار برای حضور در جام جهانی 98 به دیدار استرالیا رفت…؟

آه؛ حالا یادت اومد! می دونستم یادت میاد. ممکن نیست ایرانی باشه و به یاد نیاری. هر دو بازی با نتیجه تساوی تموم شد، اما ایران به لطف قانون گل زده در خانه ی حریف تونست به جام جهانی راه پیدا کنه. یادته که بازی برگشت ایران در مقابل استرالیا تا دقایق پایانی ۲ – ۰ به سود میزبان بود؟ دقیقه های اول بازی انقدر فشار تیم استرالیا روی دروازه ی ما سنگین بود که فکر کردیم بازی رو دارن با دور تند نشون میدن. هوار تا توپ به سمت دروازه مون شوت شد و دست های عابد زاده تور دروازه ی مون رو نجات داد. آره، هیچی توی اون بازی به اندازه ی دستهای عابد زاده دست ما رو نگرفت. دو گل کریم باقری و خداداد عزیزی که نتیجه رو به نفع ایران رقم زد یادته؟ اون آخرین پاس نزدیک دقایق پایانی رو که توپ روی پای خداداد چفت و جور شد و  توی دروازه ی استرالیایی ها نشست رو یادته؟ نعره ی جواد خیابانی روی صداهای فریاد ملتی رو که زیر سقف اسمون شهر نشست؟  اون هشت دقیقه اخر رو که داور تایم اضافه داد و قلب ما توی دهنمون بود رو که فراموش نکردی؟ اون لحظه ای که داور توی سوتش دمید و بازی رو بردیم و دور پیروزی زدیم و اوزی ها تو زمین به گریه افتادن رو که یادت نرفته؟ لحظه ای که حماسه ی ملبورن آفریده شد.

من نمی دونم آدمها چطوری زندگی شون رو طبقه بندی می کنن و بهش امتیاز میدن. ممکنه بگی که من زندگی مزخرفی داشتم اما هرجوری حساب می کنم اون لحظه ای که گل خداد عزیزی توی کنج دروازه ی استرالیا نشست یکی از مهم ترین لحظه های زندگی منه. من اصلا از اینکه توی این قرن، میون این جماعت؛ میون این همه کثافت و گه و اسلام و اعدام و کندن و رفتن بُر خوردم ناراضی ام؛ تنها چیزی که من رو به این برش زمانی جوش میده اینه که توی اون لحظه ای که توپ روی پای کریم نشست زنده بودم و تا دقیقه ای که خداداد کار رو تموم کرد جزو زنده ها بودم. این تنها لحظه های شاد بودن من به عنوان یک ایروونیه. اون لحظه ی پایانی که غرور شکسته ی یک ملت بند خورد؛ لحظه ای که ما، پیر- جوون، زن-مرد، روستایی- شهری، سلطنت طلب- اصلاح طلب- رادیکال، پا شدیم، دویدیم، توپ شدیم و توی دروازه نشستیم؛ لحظه ای که یک سرزمین شدیم و با هم فریاد کشیدیم و به هوا جهیدیم و بعد از پیروزی توی کوچه ها دویدیم، توی اتوبان ها؛ توی خیابون ها. اون سال اولین و آخرین جشن ملی واقعی ما توی سی سال گذشته بود، جشنی که از هیچ بنیادی؛ هیچ امامی، حتی حسینیه و مسجد و عید باستانی وام نگرفته بود. جشنی که به سادگی مرهم زخم ملتی بود که سالها وسالها فقط و فقط تحقیر شده بود. اون جشن همه مون رو، فارغ از جنسیت؛ مذهب، گرایش سیاسی دوباره تبدیل به یک ملت کرد.  اون روز ما دوباره ما شدیم، اگه بی حجاب؛ با حجاب، با قران، با ویسکی، با خط چشم، یا شلوارک توی خیابون نمازشکر می خوندیم یا می رقصیدیم فرقی نداشت. همه ی اختلاف ها، کدورت ها، کمبودها، ناملایمتها کنار رفته بود و ما دوباره ما بودیم، یک ملت؛ ملتی که برای افتخار به کورش کبیر و این سینا نیازی نداشت؛ چرا که  پیروزی  بعد از هزاران سال باز از آن ما شده بود.

توی اون تورنمنت ایران با آلمان یوگوسلاوی و امریکا  توی یک گروه قرار گرفت. همون وقت بود که ایران نخستین پیروزی خود در مسابقات جام جهانی رو برابر آمریکا با نتیجه ۲ – ۱ به سود ایران به دست اورد. گل‌های ما رو حمید استیلی  و مهدی مهدوی کیا به ثمر رسوندند.گلی که استیلی با ضربه سر درون دروازه آمریکا قرار داد بعدها گل قرن نامیده شد. نگو که یادت نیست، نگو که یادت نیست..

حالا بعد از نزدیک  بیست سال، دوباره ماییم و جام جهانی. این بار من استرالیایی ام- حداقل توی گذرنامه – اما هنوزم  وقتی اسم ایران رو می شنوم قلبم مثل همون روزها می تپه. یاد گلهای ایران در ملبورن، توپی که از کناره ی پای خداداد کمانه کرد، فریادهای ملتی که من هم روزی از اونها بودم، بوی دود و ترافیک خیابون ایران زمین که  پر از مردمی بود که می رقصیدن هنوز اینجاست. با خودم فکر می کنم این ملت تحقیر شده سزاوار بهتر از اینها بود. سزاوار شادی ها، پیروزی ها، پا یکوبی های بیشتر از این. حالا کجای این بازی هستیم؟ باید فکر کنم که بازی های ایران با کجاست؟ چه روزیه؟ اصلا میتونم بیدار بشینم و نگاه کنم؟ فکر اینکه چقدر از اون روزها گذشته و چقدر من از اون روزها گذشتم دیوونه م می کنه. فکر اتوبان چمران،ماشین های بوق زنان، چشمهای سیاه دخترهای ایران، طعم پنیر لیقوان، چای شیرین و دود و دماوند منو دیوونه می کنه؛ چی شد که امروز ما اینجوری شد. چی شد که فلشرهای ماشین من توی اتوبان به عبور ارام و بی تفاوت این چشمهای آبی و سرد گره خورد که اون ور جاده رانندگی می کنند. اون چشمهای گرمی که به همه چیز آتش می زد کجا رفت؟ اون چیزهایی که یک روزی هویت من بود، عشق من بود، نفس من بود، هوس من بود، انقدر از امروز من دوره که فقط خنده ام میندازه، خنده ای که اشک میشه و از گوشه ی چشمم سُر میخوره پایین و دیوانه وار داد می زنه: خداداد عزیزی، خداداد عزیزی، توی دروازه، توی دروازه.

و من به توپی فکر می کنم که هیچ وقت گل نشد.

امیر حسین از سیدنی


دسته‌بندی شده در: میهمان هفته
24 Jun 07:46

یک رادیو و کلی عاشقِ دیوانه

by Tehran Project

همیشه دوست داشتم یک ایستگاه رادیویی داشته باشم. به نظرم خیلی جذاب بود که هر وقت دلم می‌خواهد یک برنامه‌ی رادیویی هوا کنم و کلی شنونده داشته باشد در جای جایِ دنیا. وقتی “رادیو روغن حبه‌ی انگور” را استارت زدم هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که در آستانه‌ی تعبیر یکی از آرزوهایم هستم. اما رادیوی کوچکی که من و مادرم تهیه‌اش می‌کنیم حالا یکی از محبوب‌ترین رادیوهای وبِ فارسی‌ست و این بزرگ‌ترین هدیه‌ای‌ست که هر کس می‌تواند داشته باشد.

Rasht2

دیروز به دعوت “کتاب‌فروشی ماه نو” به رشت رفته بودیم برای اجرای زنده‌ی رادیو روغن حبه‌ی انگور. راستش انتظار نداشتم حتی ده نفر هم به این برنامه بیایند. صاحب کتاب‌فروشی مطمئن بود که برنامه‌ی شلوغی می‌شود اما من می‌گفتم مگر ممکن است در شهری مثل رشت بیشتر از ده نفر شنونده داشته باشیم؟ اما لحظه‌ی موعود که فرا رسید ده‌ها دوست نازنین به کتاب‌فروشی آمدند و چه بگویم از آن همه زیبایی. آن همه عشق و آن همه دوستی. مثل خواهر و برادر بودیم و همه‌چیز بی‌نظیر بود. این پست بهانه‌ای‌ست که رادیوی کوچک‌مان را به شما معرفی کنم.

این جدیدترین اپیزودمان است.

 رادیو تمرکز اصلی‌مان روی موسیقی و ادبیات است. امیدوارم گوش کنید و لذت ببرید اگر لذ‌‌ت‌بخش است.
پی‌نوشت:
اگر ساکن رشت هستید فراموششان نکنید و البته جدا از این‌ها، گردانندگان این کتا‌ب‌فروشی از بی‌نظیرترین آدم‌های روی زمین‌اند.

نوشته یک رادیو و کلی عاشقِ دیوانه اولین بار در Tehran Project | پروژه‌ی تهران پدیدار شد.

23 Jun 18:08

در ستایش “پروژه‌های شخصی”

by Tehran Project

شاید برای شما هم پیش آمده باشد. خیلی‌وقت‌ها پیش آمده که احساس کرده‌ام چیزی خوش‌حالم نمی‌کند. به طرزِ حادّی احساسِ بیهودگی می‌کردم و فکر می‌کردم که چیزی در دنیا نیست که خوش‌حالم کند. همیشه و همیشه فقط یک چیز بود که من را دوباره سرحال می‌کرد و به زندگی بازمی‌گرداند؛ “پروژه‌های شخصی”.

پروژه‌ی شخصی چیست؟

بگذارید اول از تعریفِ پروژه شروع کنیم. پروژه هر چیزی می‌تواند باشد. از راه‌اندازی یک کسب و کار جدید گرفته تا آغاز به خواندن مجموعه‌ داستان‌های یک نویسنده و انتشار نقدی روی آن‌ها. می‌تواند جمع‌آوری یک مجموعه از تمبرهای نایاب باشد یا برگزاری یک سلسله کلاس آموزشی درباره‌ی تئاتر. ‌می‌تواند شروع به اسکن و جمع‌آوری مجله‌های قدیمی و انتشارشان روی وب باشد یا شروع یک سفر به دور ایران. همه‌ی این‌ها می‌تواند در تعریفِ پروژه جا بگیرد. پروژه حرکتی با یک هدف مشخص است که در نهایت نتیجه‌ای به همراه دارد. این نتیجه می‌تواند یک کتاب باشد یا یک حس خوب از یک مجموعه سفر طولانی.

اما پروژه‌های شخصی چیست؟ پروژه‌های شخصی همان‌طور که از نامش پیداست پروژه‌ای‌ست که توسط یک نفر انجام می‌شود. این به معنای آن نیست که در مسیر پروژه‌تان نمی‌توانید از دیگران کمک و یاری بگیرید بلکه به این معناست که هدف، برنامه‌ریزی و نتیجه توسط یک نفر حاصل می‌شود و تفاوتش با پروژه‌های گروهی در همین است. وقتی نامِ “پروژه” به میان می‌آید خیلی‌ها فکر می‌کنند که کاری سخت و طاقت‌فرسا و طولانی در راه است. شاید فکر می‌کنند که قرار است کاری آغاز شود که در آن جز زحمت چیزی وجود ندارد و خبری از لذت نیست. اتفاقاً فرقِ تعریفِ پروژه با پروژه‌های شخصی در این است که در پروژه‌های شخصی “لذت” می‌تواند امر بسیار مهمی باشد.

بگذارید قبل از این که وارد جزئیات شویم مثالی از یک پروژه‌ی شخصی موفق بزنم. “هاله مودبیان” تصویرساز ایرانی که گاهی در کنار حرفه‌ی اصلی‌اش عروسک نیز می‌سازد نزدیک به چندسال پیش پروژه‌ای را آغاز کرد که آن را یکی از موفق‌ترین پروژه‌های شخصی می‌دانم. او عروسکی به نام هاله کوچولو ساخت و آن را به مسافران و ساکنان کشورهای مختلف داد تا آن عروسک را به نقاط مختلف دنیا ببرند و از آن عروسک عکاسی کنند. این عروسک تا به این لحظه بیش از ده کشور جهان را زیرپا گذاشته و با مکان‌های معروف و دیدنی آن کشورها عکس انداخته است.
3

البته به احتمال بسیار زیاد هاله از این پروژه پولی به دست نمی‌آورد اما حالا بی‌شک دوستانی در نقاط مختلف جهان و با ملیت‌های مختلف دارد و عروسکش را خیلی‌ها می‌شناسند و البته خیلی‌ها هم به هاله سفارش ساخت عروسک داده‌اند. هاله و عروسکش در رسانه‌های مختلف مطرح شدند و بی‌شک هاله مودبیان از نتیجه‌ی پروژه‌ی شخصی‌اش “لذت” می‌برد.

از کجا شروع کنیم؟

یادمان پروژه‌ی شخصی قرار نیست تبدیل به چیزی شود که ما را آزار بدهد. پس کاملاً پروژه‌ای مرتبط با علایق‌تان راه بیندازید. من یک دفترچه‌ی کوچک فقط و فقط برای پروژه‌های شخصی‌ام خریده‌ام و حالا برای‌تان توضیح می‌دهم با آن دفترچه، چه می‌کنم.

بنشینید و بدون تعارف علایق‌تان را لیست کنید. شبیه به هم‌چین چیزی: ۱. موسیقی کلاسیک ۲. فیلم دیدن ۳. کتاب خواندن ۴. سفر کردن ۵. گرداندن یک ایستگاه رادیویی ۶. پیدا کردن دوستان تازه و … . لیست کردن علایق‌تان باعث می‌شود که خوب بدانید از جانِ زندگی‌تان چه می‌خواهید. وقتی تکلیف‌تان با علاقه‌مندی‌های‌تان روشن شد نوبت لیست کردنِ خصلت‌های‌تان است. مثلا ببینید که دوست دارید پروژه‌تان تنها با خودتان بگذرد یا دوست دارید جایی ارائه‌اش کنید. ببینید که فعال هستید یا رخوت را ترجیح می‌دهید ( رخوت اصولاً چیز بدی نیست ). خصلت‌های فردی‌تان که مرتبط با علایق‌تان را که نوشتید نوبت به بخش هیجان‌انگیز ماجرا می‌رسد؛ “طراحی پروژه”.

نوبت طراحی پروژه است

خب. بگذارید ببینیم طراحی پروژه چیست. راستش این قسمتش را به خودی خود خیلی دوست دارم. شاید ندانید اما خیلی از ما در طول روز مشغول انجام پروژه‌های شخصی‌مان هستیم اما چون طراحی و دسته‌بندی نشده است نمی‌توان نام “پروژه” را روی آن‌ گذاشت. از یک مثال شروع می‌کنیم. شما هر روز که به سمت محل کارتان می‌روید به موسیقی‌هایی که روی موبایل یا دستگاه پخش موسیقی همراه‌تان ریختید گوش می‌کنید. از آن طرف می‌دانید که به موسیقی سبک بلوز علاقه دارید. همین می‌تواند آغاز یک پروژه شخصی باشد. این چیزها را برای خودتان تعریف کنید: “پروژه من از این قرار است. برای خودم تعریف می‌کنم که تا آخر امسال هر روز یک قطعه‌ی جدید در سبک بلوز پیدا کنم و در مسیر محل کارم به آن گوش کنم”. به همین راحتی پروژه شما تعریف شد. ” گوش‌کردن به بخشی از تاریخ موسیقی بلوز”. می‌بینید؟ مثل یک واحد درسی می‌ماند. مسیر کارتان همان مسیری‌ست که همیشه می‌رفتید، دستگاه پخش موسیقی‌تان همان است. اما شما با تکیه بر علاقه‌تان یک پروژه شخصی مبنی بر شنیدن بخشی از تاریخ موسیقی بلوز را طراحی و تعریف کرده‌اید و هر روز به این پروژه می‌پردازید. هیجان‌انگیز نیست؟ همین کار را می‌توانید مثل یک واحد درسی با فیلم‌سازان مورد علاقه‌تان بکنید. هر شب یک فیلم می‌بینید؟ خب! هدف‌مندش کنید. مثلاً بنشینید به دیدن مجموعه آثار فیلم‌سازان. مثلاً برای خودتان پروژه‌ای تعریف کنید که در ماه آینده من مجموعه آثار جیم جارموش را خواهم دید. بنشینید و به جای هر شب، دیدنِ یک فیلمِ‌ بی‌هدف، برای خودتان یک پروژه شخصی تعریف کنید. اما مرحله‌ی جذاب دیگری وجود دارد که می‌تواند پروژه‌ی شما را بیشتر به پروژه تبدیل کند.

پروژه‌تان را مستند کنید.

به زودی پستی در زمینه‌ی هیجان‌انگیزترین کار جهان، یعنی مستند کردن را در “پروژه‌ی تهران” می‌نویسم اما می‌خواهم توضیحی در مورد مستندکردن پروژه‌های‌تان که در واقع شاکله‌ی پروژه‌تان است بدهم. هر پروژه‌ی موفقی جدا از حس خوبی که شما به عنوان مدیر آن پروژه می‌دهد، باید نتیجه‌ای قابل استناد و مراجعه‌ی دوباره داشته باشد. با مستندکردن پروژه‌تان می‌توانید هر وقت که بخواهید به چیزهای دل‌انگیزی که در پروژه‌تان کسب کرده‌اید رجوع کنید و حتی آن را در اختیار دیگران بگذارید. تمرکز من این روزها روی آموزشِ کسب و کار و طراحی‌ست. در کنارش مشغول طراحی فیلم کوتاه بعدی‌ام هستم. آموزش کسب و کار و دیزاین این روزها پروژه‌ی من است و بخش قابل استنادش همین وبلاگ “پروژه‌ی تهران” است که الان در حال مطالعه‌اش هستید. بیایید مثال بالا را پی بگیریم. فرض کنیم که شما و پروژه‌ی شخصی‌تان، تمام فیلم‌های جیم‌ جارموش را دیدید و دریافت‌هایی از ملاقات با آثار جارموش داشتید. می‌توانید بدون صرف هیچ هزینه‌ای یک وب‌لاگ درست کنید و راجع به تک‌تک فیلم‌هایی که دیده‌اید و دریافت‌هایی که از آن داشته‌اید بنویسید. اصلاً‌ بخش تازه‌ای هم اضافه کنید و مجموعه پوسترهای فیلم‌های او را از اینترنت پیدا کنید و به وبلاگ‌تان اضافه کنید. مسئله این است که وقت شما دقیقاً همان قدر مصرف می‌شود که قبلاً با فیلم‌دیدن‌های عادی‌تان مصرف می‌شد اما این شمایید که به آن هدف داده‌اید. دوستی داشتم که عاشق عکاسی از درهای قدیمی ایرانی بود. دوربینش همیشه همراهش بود و هر وقت به دری قدیمی می‌رسید عکاسی می‌کرد. چند روز پیش دیدم ویدئوکلیپی زیبا از عکس‌هایی که از درهای قدیمی گرفته و روی یوتیوب گذاشته است و بالای ۵۰۰۰ نفر آن را دیده‌اند. مستندکردن پروژه‌های شخصی می‌تواند بعدها به گنجینه‌ای بی‌نظیر برای شما تبدیل شود.

هر پروژه‌ی شخصی،‌ یک واحد درسی

همیشه به پروژه‌های شخصی‌ام مثل یک واحد درسی نگاه کرده‌ام. بدتان نیاید. گاهی می‌توان چیزهایی آموخت که خیلی هیجان‌انگیزتر از چیزهای بیهوده‌ای‌ست که در دانشگاه یاد می‌دهند. سعی کنید برای خودتان واحدهای مختلف درسی تعریف کنید اما دقیقاً با موضوعاتی که دوست دارید. مثلاً من این روزها برای پیشرفتم در فیلم‌سازی که حوزه‌ی مورد علاقه‌ام است به شدت روی دیزاین و تعریف دیزاین تمرکز کرده‌ام. برای رسیدن به مقصودم در این پروژه‌ی شخصی کارهای مختلفی می‌کنم. هر شب قبل از خواب یک ویدئو از وب‌سایت تد با هشتگ دیزاین تماشا می‌کنم. روزی نیم‌ساعت روی مبل ولو می‌شوم و توی وب‌سایت پینترست می‌چرخم و برای خودم از دیزاین‌های برتر و ایده‌های خلاق نمونه جمع می‌کنم که بعد به آن رجوع کنم. توی وب‌سایت‌های تخصصی دیزاین و ایده‌های خلاق می‌چرخم و اگر مقاله‌ای به چشمم خورد ترجمه‌شان می‌کنم. با خودم دیدم که خب من که این مقاله‌ها و یادداشت‌ها را برای خودم جمع‌آوری و ترجمه می‌کنم، پس چرا منتشرشان نکنم؟ وب‌سایتی به نام فوتون به راه انداختیم که در مورد ایده‌های خلاق است و در واقع نُت‌برداری‌هایی که برای خودم جمع می‌کنم را آن‌جا هم منتشر می‌کنم و از آن طریق دوستانی پیدا کرده‌ام. از آن هیجان‌انگیزتر این وب‌لاگ را راه انداخته‌ام که در مورد تجربه‌هایم در آموزش کسب و کار، روزنامه‌نگاری در حوزه‌ی هنر، فیلم‌سازی و سبک‌زندگی در تهران بنویسم.

پیش‌نهاد می‌کنم که از همین حالا پروژه‌های شخصی‌تان را شروع کنید. مطمئن باشید بعد از شروع کردنش یک “چیز” دوست‌داشتنی دارید که هر وقت به آن فکر کنید سرشار از هیجان می‌شوید. می‌توانید هر جا که می‌روید برای پروژه‌تان دیتا جمع کنید و پروژه‌تان را کامل‌تر کنید. صفحه‌ی “پروژه‌ها” در این وبلاگ را پیگیری کنید. همه و همه پروژه‌هایی‌ست که از یک پروژه‌ی شخصی شروع شد و حالا تبدیل به پروژه‌هایی شده است که از آن‌ها کسب در آمد می‌کنم یا به من انرژی و آرامش می‌دهند.

باز هم در این مورد در این وبلاگ خواهم نوشت. خوش‌حال می‌شوم اگر پروژه‌های شخصی‌تان را به من هم معرفی کنید تا این‌جا معرفی‌شان کنم و با هم لذتش را ببریم.

نوشته در ستایش “پروژه‌های شخصی” اولین بار در Tehran Project | پروژه‌ی تهران پدیدار شد.

23 Jun 15:43

دانستن زندگی، بدون این‌که بدانی پینک یعنی صورتی

by zitana
همان روزهایی که پدرم ورشکست شده بود و به یک خانه‌ی آبروبر افتضاح اسباب‌کشی کرده بودیم که احتمال فروریختنش نود به ده خیلی نزدیک بود، باهاش دوست شدم. خانه‌مان پشت آتش‌نشانی بود. هی شب‌ آژیر... هی روز آژیر... پشت سری‌ام بود. مامانش آمریکا درس خوانده بود و پاترول داشت، دست‌هایش همیشه کرم داشت. روسری ساتن سرش می‌کرد. خوش‌بو و شیک بود. مسئولین مدرسه خودش و مامانش را دوست داشتند. باهاش که دوست شدم موهایش پسرانه بود، کتانی جردن قرمز پا می‌کرد. تمام آهنگ‌های جدید را بلد بود. ام‌تی‌وی داشتند. معلم کلاس زبانشان مجبورشان کرده بود آهنگ‌های انریکه را گوش بدهند و وقت گوش دادن، هرچیزی را که می‌شنوند بنویسند. مامان من دیپلم داشت. دست‌هاش کرم نداشت. ساده بود. گاهی وقت‌ها دو هفته از پر شدن ابروهایش می‌گذشت و نمی‌رفت آرایش‌گاه. اولیای مدرسه البته مامان من را هم دوست داشتند. از آن‌جا که دردسرساز هم اگر بودم درسم را می‌خواندم. مامانم هم از آن سادگی‌هایی داشت که سر اولیای مدرسه را تا سینه خم می‌کرد.

بابایم ورشکست شده بود و خانه‌ی پشت آتش‌نشانی را با وساطت دوست و آشنا گرفته بودیم. خانه‌ی سه طبقه‌ی متروکه؛ خانه‌ای که تویش همیشه خوابمان می‌آمد. موقع درس خواندن سرم را می‌گذاشتم روی کتابم و خوابم می‌برد. بیدار که می‌شدم شب بود. من و برادر و خواهرم طبقه‌ی بالا بودیم. مامان می‌آمد توی حیاط شیب‌دار و صدایمان می‌زد برای شام برویم پایین. یکی از همین روزهای خواب‌آلوده که از پله‌های آهنی داشتم می‌رفتم پایین و آواز می‌خواندم دیدمش. دوستم با مامانش بود. داشتند سوار ماشینشان می‌شدند. از خانه‌ی نوساز شیشه رفلکسی روبه‌رویمان بیرون آمده بودند. من را که روی پله‌های زنگ زده دید، چند لحظه وسط کوچه ایستاد. من روی پله‌هایمان که مشرف به کوچه بود، بی‌حرکت ایستادم. سمت ماشینشان رفت و دوباره برگشت. من هنوز هم آن‌جا بودم. بدون این‌که تکان بخورم. بعد به خودم آمدم و پله‌ها را دویدم پایین. در پایین را که باز کردم مامان روی میز پلاستیکی کوچکمان شام را کشیده بود. شامی که دیگر دلم نمی‌خواست بخورم.

فردای آن روز وقتی وارد مدرسه شدم دیدمش. ازم فاصله می‌گرفت. شاید تا قبل از آن، فکر نمی‌کرد وضع مالی‌مان بد باشد. سروتیپ و کفش و کوله‌ام بد نبود. مال وقتی بود که هنوز آب توی نافمان می‌چرخید. زنگ دوم باهم حرف زدیم. اما نگفتیم که هم‌دیگر را دیده‌ایم. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. زیاد بهم نزدیک نمی‌شد. تا آخر روز باز هم باهم حرف زدیم اما هیچ‌چیز مثل روزهای پیش نبود.

روزهای بعد با بچه‌های پولدار مدرسه که کلاس‌هایشان با ما فرق داشت، بیش‌تر وقت گذراند. کم‌تر پیش می‌آمد که توی حیاط باهم باشیم. در حد سلام علیک بودیم باهم. تا این‌که یک روز که داشتم با برادرم برمی‌گشتم خانه دیدمش که با بچه‌های معروف مدرسه افتاده‌اند پشت سرم. هرجا که می‌رفتم، می‌رفتند. از مسیرها و کوچه‌های یکسان رد می‌شدیم. حدس زدم بچه‌ها را آورده تا خفت و خواری و خانه‌ی آبروبرمان را نشانشان بدهد. من و برادرم گفتیم: یک ... دو ... سه ... و فرار کردیم. توی کوچه‌ها آن‌قدر دویدیم تا گمشان کردیم. سمت خانه نرفتیم. گذاشتیم دور شوند و فکر کنند خانه‌ی ما همان مخروبه‌ی پشت آتش‌شنانی نیست.

دیگر هیچ وقت ما باهم دوست‌های صمیمی نشدیم. دنیای آدم پول‌دارهابا دنیای آدم‌هایی که پدرشان ورشکست شده بود فرق زیاد داشت. آدم پولدارها دوست نداشتند با آدم‌های معمولی دوست شوند. دنبال مد و لباس و پول خرج کردن بودند. چیزهایی که من قدرت مانور زیادی رویشان نداشتم. آخرین مکالمه‌ی دوستانه‌ی من با او به یک عصر برمی‌گشت که موقع حرف زدن دعوایمان شد. خیلی راحت زل زد توی چشم‌هام و گفت کاری نکنم که آبرویم را توی مدرسه ببرد. بعد قاه‌قاه خندید و رفت. دیگر ادامه‌اش ندادم. دادو بیداد راه نینداختم. ترجیح دادم ازش دور شوم؛ از او و از بچه‌های کلاس‌های دیگر که باهم دوست می‌شدند و وجه اشتراک همه‌شان پولشان بود. بعد از آن دیگر برای آمدن مادر بیچاره‌ی ساده‌ام به مدرسه، غصه نداشتم. دیگر خجالت نمی‌کشیدم مادرم را ببینند. چون من دیگر یکی از آن‌ها نبودم. یکی از همه بودم.

بعدها وضعمان دوباره خوب شد. من از آن مدرسه رفتم. خانه‌ی پشت آتش‌نشانی را که صبح آژیر.... شب آژیرش امانمان را بریده بود، خالی کردیم. آن را کوبیدند و ساختند. خانه‌ای که تویش همیشه خواب‌آلوده و البته خوش‌حال بودیم. خوش‌حال بابت وضع بدی که داشتیم و همان بدبختی، ما را به هم نزدیک کرده بود. خانه‌های دیگری رفتیم. یخچال خارجی خریدیم. مادر بیچاره‌ام از شر برفک‌هایی که نوک انگشت‌هایش را برده بودند راحت شده بود. ماشین خریدیم. هرکداممان یکی برای خودمان. دیگر حتا به وقتی که با برادرم دویده بودم تا خانه‌مان را نبینند فکر هم نکردم. دیگر به روزهایی که شیر کیسه‌ای می‌دادند و می‌ترسیدم هم‌کلاسی‌هایم من را موقع خریدن شیر دولتی ببینند برنگشتم. ناخن کاشتم. متمدن شدیم. چند تا سفر خارجی رفتیم و توانستم عکس‌های فیس‌بوک آبرومندانه‌ای برای خودم دست و پا کنم. خواهرم دیگر وقت تعریف کردن خواستگار خلبانش گریه نمی‌کرد؛ با خنده تعریف می‌کرد خانه‌ی کناری را نشانش داده بوده و گفته بوده خانه‌مان است. آقای خلبان چیزی نگفته و شب، موقعی که خواهرم ازش جدا شده و برگشته به خانه کلید بیندازد و برود تو، پسره را دیده بود که دارد می‌رود توی پارکینگ خانه‌ای که خواهرم گفته بود خانه‌‌مان است. پسره به خواهرم و خانه‌ی پشت آتش‌نشانی لبخند زده بود و دیگر با خواهرم تماس نگرفته بود.

پدرم دیگر ورشکسته نبود. یک مرد معمولی بود با درآمد خوب. به هم‌دیگر قول داده بودیم حتا برای یک ثانیه هم که شده به روزهای گند گذشته برنگردیم. دیگر دلم نمی‌خواست مادرم پاترول داشته باشد. پاترول مدت‌ها بود از مد افتاده بود. ماشین‌های بهتر، روزهای بهتر آمده بود. دیگر برایم کاری نداشت دوست‌هایم را دعوت کنم خانه‌مان. فست‌فودی شده بودیم. مامان میز پلاستیکی آشپزخانه را انداخته بود دور. جلوی اپن آشپزخانه می‌نشستیم و غذا می‌خوردیم.

تا این‌که دوست از دست رفته‌ی پولدارم، توی فیس‌بوک پیدایم کرد. رفیقی که برای فقط چند ماه باهاش صمیمی شده بودم، من را پیدا کرده بود و بدون لحظه‌ای مکث، دکمه‌ی اَد را فشار داده بود. یاد خجالت‌هایی که کشیدم افتادم. یاد ترسمان از این‌که ما را توی آن خانه ببینند، یاد ناخن‌های بلند مادرش و ناخن‌های کوتاه مادرم افتادم. یاد مادرش افتادم که آمریکا درس خوانده بود. من هنوز هم با کلی آرزو، نتوانسته بودم به رفتن حتا فکر کنم. به پیوندهایی که پاره شده بود، به چیزهایی که اشان دیده بودم فکر کردم. به تولد شکوفه و خوش‌تیپ‌بودنشان فکر کردم و به پیراهن آستین بلند گل‌دار خودم. به شلوار کوتاه‌هایشان فکر کرده بودم و به شلوار جین آبی برفی خودم. به صندل‌های لژدارشان فکر کرده بودم و به کفش کیکرز زرد و قهوه‌ای خودم. به عطر و سکه و گردن‌بند طلایی که هدیه دادند فکر کردم و به هدیه‌ی محقرانه‌ی خودم! نه؛ نمی‌توانستم دکمه‌ی پذیرفتن را فشار دهم. ما با کم‌تر از شش کیلومتر فاصله بین خانه‌هایمان از هم خیلی دور بودیم. او به طبقه‌ای دیگر تعلق داشت. طبقه‌ای که یک روز زمستان من را با لگد ازش پرت کرده بودند بیرون. طبقه‌ای که در آن هروقت وارد می‌شدم حرف‌هایشان نصفه‌کاره می‌شد و سکوت می‌کردند. طبقه‌ای که آن‌ها پینک پارتی می‌رفتند و من در دیکشنری پینک را معنی می‌کردم: صورتی!

صفحه‌ی فیس‌بوکم را بستم. درخواستش را پاک کردم. رفتم به گلدان‌های کاکتوسم که پشت پنجره منتظرم بودند، برسم. به زودی آبشان می‌دادم، بعد از آن چای با شیرینی می‌خوردم و بعد می‌رفتم بیرون چند تا کتاب بخرم. زندگی بدون این‌که بدانم پینک‌پارتی یعنی چه، خیلی سبک و روان ادامه داشت.

19 Jun 19:40

ییلاق داماش :-عکاس : دوست عزیزم دکتر سیامک جعفری

by ادمین

 

ییلاق داماش عکاس دکتر سیامک جعفری ییلاق داماش : عکاس : دوست عزیزم دکتر سیامک جعفری

محتوای مشابه

  1. شاهکاری از دوست عزیزم دکتر سیامک جعفری
  2. شاهکاری از دوست عزیزم دکتر جعفری
  3. عکس های منتخب امروز ۵ خرداد – گلچینی از خنده دارترین و جالب ترین عکس ها از سراسر جهان
  4. تور مجازی سفر به ترکیه: عکس های سفر دوستم افشین قسمت اول ۴۱ عکس
  5. عکس های جالب و خنده دار – ۲۲ اردیبهشت
  6. تنگ ترین لباس های بهاری ۲۴ عکس
  7. حالشو دارید سری به یک استخر پارتی در لاس وگاس بزنیم؟ ۳۹ عکس
  8. عکس هنرمندانه
  9. دخترانی طبیعت دوست در منظره های زیبا ۳۲ عکس
  10. عکس های لیدی گاگای ایران ۴۶ عکس
  11. با دیدن این عکس ها خلاقیت خود را تقویت کنید – قسمت اول
  12. با دیدن این عکس ها خلاقیت خود را تقویت کنید – قسمت سوم
  13. اگر از هیاهوی شهر خسته شده اید ای عکس ها حالتان را خوب می کند
  14. آخه دختر جون بدن خودته هر کاری دوست داری باهاش بکن ولی آخه…
  15. گلچینی از جالب ترین و خنده دارترین عکس های روز از سراسر جهان ۱۲ خرداد ۹۳
  16. منتخب عکس های جالب و خنده دار – ۷ بهمن
  17. گلچینی از جالب ترین و خنده دارترین عکس های روز از سراسر جهان ۱۱ خرداد ۹۳
  18. گلچینی از جالب ترین و خنده دارترین عکس های روز از سراسر جهان ۱۷ خرداد ۹۳
  19. گلچینی از زیباترین و خوش چهره ترین دختران از سراسر جهان ۴۵ عکس
  20. با دیدن این عکس ها خلاقیت خود را تقویت کنید – قسمت دوم
  21. عکس های جالب از سفر با دوستانم به کاخ اردشیر و شهر تاریخی بیشاپور
  22. گلچینی از جالب ترین و خنده دارترین عکس های روز از سراسر جهان ۱۴ خرداد ۹۳
  23. گلچینی از جالب ترین و خنده دارترین عکس های روز از سراسر جهان ۱۳ خرداد ۹۳
  24. تور مجازی سفر به ترکیه: عکس های سفر دوستم افشین قسمت سوم ۴۵ عکس
  25. عکس های منتخب امروز – ۸ اسفند
خوشم آمدup ییلاق داماش : عکاس : دوست عزیزم دکتر سیامک جعفری(۸)خوشم نیامدdown ییلاق داماش : عکاس : دوست عزیزم دکتر سیامک جعفری(۱)

نوشته ییلاق داماش :-عکاس : دوست عزیزم دکتر سیامک جعفری اولین بار در محفل دوستان امید-omid20-118.biz  20 پدیدار شد.

17 Jun 07:37

http://sisteric.com/779/

by sisteric

یه آدم خیری پیدا شه بیاد منو با گلدون‌هام آشتی بده. نه اونا کوتاه میان نه من. خیلی دلم می‌خواد الان دراسینای کوچولوم رو بغل کنم و برگای خاک‌گرفته‌ی لیندا رو سر صبر پاک کنم ولی راستش غرورم بهم اجازه نمی‌ده. اونام یه طوری قیافه گرفتن که انگار بود و نبود من براشون هیچ توفیری نداره. این‌طوری اگه پیش بره دسته‌جمعی از دست خواهیم رفت :/

The post appeared first on Sisteric & Mr.67.

15 Jun 08:40

خانه زیبارویان خفته

by داستان همشهری

خانه زیبارویان خفته

عکس‌ها: صبا طاهریان/ متن: احسان لطفی

خانه زیبارویان خفته

 
خانه زیبارویان خفته

 

ادامه‌ی این مجموعه‌‌عکس را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌وچهارم، خرداد ۹۳ ببینید.

15 Jun 08:11

http://booferoshandel.blogfa.com/post/71

by booferoshandel
 

کاش می شد تمام دردهایت بیفتد به جانم...

 

-باید جهان دیگری باشد

این دنیا سال ها هشت خانه بدهکار است به خواهرم

 

14 Jun 08:55

حرفهای همسایه / 111

by Amirsj Hakimi - امیر حکیمی


عزیزم !

چقدر در خلوت بمانی؟
برای این کار ترازویی در درست نیست. آنقدر که وقتی از خانه برای واجبی بیرون می‌آیی، راه و رسم حرف زدن با مردم فراموشت شده باشد. از دیدار تو خیال کنند آدم دیوانه و پریشانی می‌گذرد. اما تو سیمای آنها را روشن ببینی، مثل اینکه با تو از خودشان حرف می‌زنند.
وقتی که به این پایه رسیدی بدان که خلوت تو آن شایستگی را یافته است که بتوانی بفهمی و روی آن چیزها را که به طور عادی و از راه کتاب و به زبان مردم می‌فهمیدی و این مسیر میسر نمی‌شود مگر پس از مدتی و مدتی عمر و کار و رنج و سردد و گرم چشیدن. این کار مربوط است به تطهیر و تزکیه سرشت آدمی... این است آن میزان.

پشن. شهریور 1323
12 Jun 20:35

همدستی پسرهای شاعر با هیتلر

by nikolaa

دوازده ساله بودم که پایم به نشریات باز شد. چیزهایی می نوشتم که نمی دانستم چه قالبی دارند و تازه وقتی مسوول صفحه شعر زنگ زد و گفت «شعر سپید های قشنگی میگی» فهمیدم اسمشان شعر است. گهگاه داستان هم می نوشتم و همین نوشتن ها و سرودن ها بود که باعث شد به جلسات نقد شعر و داستان نوجوان راه پیدا کنم و هر هفته مامان را مجبور کنم تا فلان فرهنگسرا یا فلان مجله همراهی ام کند. جلسات مختلط بود. مامان می دانست و چیزی نمی گفت. از اینکه با دخترها و پسرها زیر یک سقف می نشستیم و حرف می زدیم و می خندیدیم ناراحت نمی شد. انگار مامان هم فهمیده بود پسرهای آنجا یک فرقی با بقیه پسرها دارند.

واقعا هم فرق داشتند. پسرهای شاعر آرام بودند و اذیت نمی کردند و وقتی بهم زل می زدند مطمئن بودم دارند جمله شاعرانه ای را توی ذهنشان مرور می کنند و دنباله خط نگاهشان به فلان قسمت بدنم نیست! پسرهای شاعر آدم را با مدل چشم و ابرو و چاقی و لاغری اش نمی سنجیدند، می دانستم تصوری که از من توی ذهنشان هست خلاصه ای است از مصرع های کوتاه و بلند شعرهایم و توصیف هایی که توی داستان هایم داشتم. پسرهای شاعر مهربان بودند، هوایم را داشتند، ساده بودند، کلک توی کارشان نبود و همین ها بود که باعث شد من چندین برابر همه دخترهایی که مثلا دوست هام بودند پسرهای شاعر را دوست داشته باشم.

اما دنیا همینطور نماند. پسرهای دانشگاه، پسرهای فامیل، پسرهای دور و بر و در و همسایه اینطور نبودند. دخترهای دیگر هم این طور نبودند حتی. دخترهای غیر من با پسرهای غیر شاعر راحت آشنا می شدند.سلام می دادند. به هم لبخند می زدند. درباره مد لباس حرف می زدند. بیرون می رفتند. کتاب نمی خواندند و استعاره های مغزی همدیگر را تحلیل نمی کردند  و هر روز بیشتر عاشق هم می شدند.

من؟من همه پسرهای عالم را با پسرهای شاعر مقایسه می کردم. تمام حرف ها، نگاه ها، رفتارهایشان را می بردم زیر ذره بین و هی عیب هایشان به نظرم بزرگتر می آمد و احتمال دوست داشتنشان توی ذهنم کوچکتر میشد.بلایی که پسرهای شاعر ناخواسته با خوبی هایشان به سرم می آوردند هیتلر به سر یهودی ها نیاورده بود. و اینطوری بود که من هر روز توی دنیا تنها تر شدم. مثل نقطه انتهای آخرین مصرع شعر عاشقانه ای که به اشتباه گذاشته باشندش آنجا...  

11 Jun 13:19

فعلي از جنس رفتن

by زاناکس

11 Jun 08:15

فوتبال فقط برای مذکران، که خوش باشند و برخود ببالند

by دانشمند

من زیاد ادعای فمینیست بازی ام نمیشود. اینقدر علما آمده اند و تعریف اش کرده اند و بر علیه و بر پشتیبانی اش به هم حمله کرده اند که از حوصله ی صبر من خارج است. به نظرم غریب میاید که اصلا صحبت برابری زن و مرد بشود. آنقدر به نظر بدیهی است که برابریم که حوصله ندارم در موردش حرف بزنم. آدم در مورد روشنایی روز و تاریکی شب زر زر نمیکند. از آن ور هم به علت عضویت در حزب برابری فکر نمیکنم زن و مرد باید مثل هم باشند که برابر باشند. زنان میتوانند نگران ناخن هایشان باشند و مردها نگران ماهیچه های شکم شان و هنوز با هم برابر باشند. زنان میتوانند در مورد بچه دار شدن و لانه ساختن رویا بافی کنند و مردان دلشان زنان بیشماری بخواهد اما همچنان با هم با احترام و صداقت برخورد کنند و حق همدیگر را ضایع نکنند. خلاصه من خشتک پایم نمیکنم در عروسی که بگویم با مردها برابرم، صبح به صبح آرایش مرتب و با تفصیلی میکنم و به خودم زلمب و زیبوی بدلی آویزان میکنم و کاملا هم احساس میکنم سر کار با آن پسره که با پیرهن چروک و مف آویزان میاید برابرم و لازم نیست به مانند او قیافه ی نابغه بودن بگیرم، دامنم میتواند تنگ باشد و مثل یک خانوم بروم و بیایم و همچنان در تکنولوژی متخصص باشم. قابلیت هایم و خلاقیت ام با مردان سر کارم توفیر خاصی ندارد.

قبول هم کرده ام که از بعضی جهات ضعیف تر از یک مرد عمل میکنم. واضح است دور بازوی لاغر تری دارم و اجسام سبکتری را میتوانم جا به جا کنم. از نظر فکری هم مدل استدلال و خلاقیت و استعدادم هم با بقیه ی مردم (چه زنان و چه مردان) فرق دارد. خودم قبول دارم که بعضا تصور غلطی از درازای کون و کپل ماشینم دارم و در زمینه ی پارک دوبل خنگ میزنم. خیلی از این بابت متاسف نیستم. مغزم اهمیت زیادی برایش قائل نشده و خاطرم مکدر هم نمیشود کسی شوخی کند بگوید بلد نیستی پارک کنی. به هر حال با سه چهار دفعه جلو عقب کردن ماشین را در هر سوراخی جا میدهم. به جای اینکه بخواهم با یک فرمون بروم بیشتر قصد دارم به ماشین خط نیوفتد. این تفاوت مغزم با الف است که نگرانی من خط و خال افتادن به ماشین است و نگرانی او با یک فرمان رفتن در هر سوراخی! در بعضی زمینه ها استعداد بیشتری داشته ام. بلدم بهتر مخ مردم را بزنم. بلد چرب زبانی کنم و معامله را جوش بدهم. در یک مکالمه ی متشنج بلدم مردم را آرام کنم. تصویر بزرگ مسئله از جزئیات برایم مهم تر است و بعد کم کم به جزئیات توجه ام جلب میشود. زنانی هم میشناسم که پارک دوبل شان خیلی شوماخری است و مثلا نخبه ی ریاضی هستند ولی هوش اجتماعی بالایی ندارند. اینها ملاک برای برتری یا نابرابری برایم نبوده.

علاقه های زنان و مردان میتواند متفاوت باشد. اصلا علایق مردم دو تا کشور ممکن است فرق کند. یک ملت فوتبالی باشد، یک ملت خاطر هاکی را بخواهد. اینها باعث برتری نیست. اصولا اینکه در هر سوراخی بگردی یک علتی بر تیزی خودت پیدا کنی، یا تصور کنی ماتحت آسمان سوراخ تنگی داشته و تو را اِخ کرده چون عاشق فوتبالی یک طورهایی ابلهانه است. این چرندیات رو میگویم چون امروز روی فیسبوک یک آدم دوری خوندم که خطاب به زنش گفته بود از این هفته که جام جهانی شروع میشود حق ندارد به ریموت کنترل تلویزیون دست بزند، حق ندارد در طول بازی حرف بزند، دیدن صحنه های آهسته همانقدر مهم است که دیدن بازی زنده، و از زنش خواسته بود نپرسد الان بازی بین منچستر است یا کجا، چون هیچ کدام نیست. زیرش هم یک مشت جمع شده بودند زنان را به خصوص خطاب قرار داده بودند که آره شما نسوان اسکل هستید جملگی، چون خبر ندارید کدام تیم ها در جام جهانی حضور دارند و نمیدانید این منچستر و بایرمونیخ نیست و جام جهانی است و خلاصه خیلی ابله هستید در این زمینه و خودتان را این یک ماه جمع کنید از زیر دست و پا که ما مردان بتوانیم با فوتبال حال بنماییم.

میدانم، خودم صد بار همخوان کرده ام، آدم خوشحال که سرش شلوغ باشد و علاف نباشد و هزار تا گره نداشته باشد، نمیرود روی فیسبوک زیر استاتوسهای مردم بی ربط که مثلا برای خنده به زن شان و بقیه زنها نسبت بیشعوری در فوتبال میدهند پیغام پسغام بدهد، ولی کل مجموعه ی حرفها که شما اسکلید چون زن هستید به من گران آمد. خودم در یک درجاتی فوتبالی هستم. هیجان زده میشوم با فوتبال. فیفا بازی میکنم روی پلی استیشن و خود الف و تمام دوستان الف را میتوانم روی پلی استیشن پاره پوره کنم اگر روز ِ خوبی داشته باشم. مرده ی فوتبال نیستم اما میدانم چه تیمهایی در جام جهانی هستند. ولی خب این دیوانگی برای فوتبال با زندگی روتین و عمله گی سر کار و نیازهای اولیه بشری از قبیل خوردن و خوابیدن و شاشیدن جور نیست. حداقل برای من نیست. چون مغز من لابد در طی تکامل یک طوری طراحی شده که حتی اگر فینال جام جهانی باشد مشغول به رسیدگی به امور باشم، اگر نوزادی دارم بهش برسم، و فقط بین دو نیمه بهش سر نزم و مراقب باشم بچه هایم از غار فرار نکنند و مرد قوی هیکل ماهیچه ای پشمالویم را ماده ی دیگری ندزدد. چه میدانم دلیلش چی است که اینقدر در یک امر حل نمیشوم که به مرحله ی ذوب برسم و هیچ کس و هیچ چیز برایم مهم نباشد. ظاهرا مردان در فینال جام جهانی به مرحله ی ذوب میرسند. خب برسند، من این را به حساب اسکلی شان نمیگذارم. میگذارم به حساب اینکه مغزشان این طور در طی تکامل شکل گرفته که بتوانند به شدت تمرکز کنند، جزئیات برایشان مهم باشد، از آدرنالین به ارضاء برسند و کذا. خلاصه نمیفهمم اینکه مغز من و فلانی دو تا ماشین مختلف هستند چرا به حساب اسکلی من نوشته میشود نه به حساب بلاهت طرف مقابل؟ شاید چون تاریخ و فرهنگ عامه را تا الان مردان مکتوب کرده اند. چون در نوشته و فیلم و جوک و داستان از چشم خودشان فوتبال، دست به فرمان، علم، تکنولوژی و غیره را به خودشان نسبت داده اند و هر موجودی که مثل شان به این موضوعات نپردازد را ضعیف تر یا مسخره توصیف کرده اند.

خلاصه نمیدانم درست منظورم را گفتم یا نه، اما بعضا مردان خیال میکنند این خیلی مردانگی و ویژگی مثبتی است که فوتبال برایشان از همه چیز مهمتر است و نگاه مسخره ای به بیخیالی یا بی علاقگی زنان به فوتبال دارند. رویشان بشود میگویند خانوما برن غیبت کنند، یا با ناخن هایشان بازی کنند. از این وضعیت حرصم میگیرد. میفهمم چرا یک عده فمینیست دو آتشه میشوند و سعی میکنند نشان بدهند با مردان فرقی ندارند و همه کار و قیافه و سکنات شان به مردان میرود.

امروز احساس کردم از این آدمهای مشکل دار علاف هستم در فیسبوک که بین یک مشت واستاده ام دارم روی شبکه ی اجتماعی داد میزنم خیلی بی ادب اید. آنها هم لابد میخندند میگوید بیا برو با ناخون هات بازی کن ضعیفه بذار ما به فوتبال مون برسیم و بر خودمان ببالیم.


10 Jun 18:19

120 . El Amor

by mali-he

روز ، امید می خواست . امید ، آفتاب و آفتاب حوصله ای برای تابیدن . حوصله ی جهان روی ساعتم سر رفته . ساعتم به وقت نیستی خوابیده . من از این فصل ، از این ماه ، از این شب گم شده ام . کاش می شد حافطه ام را حراج گذاشت ، کاش کسی ذهنم را ، چشم هایم را غارت کند . محبوبم ، من چشم بسته و بی هیچ خاطره ای تو را دوست خواهم داشت . روی پل های ویرانه ، روی کاج های بلند ، روی آواز پرنده آشیانه میکنم و دوست داشتنت را چه چه میزنم . من بی هویت ، پشت خیابانی که هنوز یادم هست سومین درش خانه ی تو بود ؛ به نشان ِ پنجره ات دست تکان می دهم . تکان دستم بادی خواهد شد که پرده را از پنجره ی دلت تکان می دهد . در را نبند کمی این سو تر ، کمی واضح تر روی خیالم بنشین ، میخواهم عطر تنت را ببوسم ، صدایت را بغل کنم ، میخواهم چشم هایت را یک روز به عاریت روی صورتم بکاری تا ببینی دوست داشتن تو چه قدر زیباست .

.:: بشنوید ..

10 Jun 11:04

این آفتاب لعنتی و گرما و عرق تنت را فراموش کن، بی‌مقدمه درآغوش بکش!

by new-nr

برای یک لحظه دنیا از چرخیدن بازماند تا پشت مغز من دقیقا اینجای مغزم، سوزشی عجیب رخ دهد. آفتاب رفت پشت ابر تا تحمل داغی ظهرِ پایتخت برایم ممکن شود. آسفالت، کِش می‌آمد و قطره‌ای عرق از لای موهایم می‌سرید و می‌رفت تا تنم را سقوط کند. بلیط را از زن توی گیشه گرفتم؛ داشت چرت نیم روزی‌اش را کنار بلندترین خیابان خاورمیانه می‌زد. درب سینما را مستقیم رفته بودم داخل. نشسته بودم وسط وسط سینمای پیزوری و ساعت سه ظهر را در سینمای خالی از مردم برای خودم برانداز می‌کردم. گلسرم را از سرم درآوردم. موهایم داغ کرده بودند. شهر داغ کرده بود مثل من... قسمت خوب آن ظهر، مردی بود که وسط فیلم آمد و چند صندلی آن طرف‌تر از من نشست، کفش‌هایش را درآورد و با شلوار خاک گرفته‌اش لمید روی صندلی و به خواب رفت. وقتی فیلم تمام شد و چراغ‌ها روشن شدند، هنوز خواب بود، آن موقع بود که ظاهر خاکی‌ و خسته‌اش را دیدم. مرد خسته بود و تنها کسی بود که من را از تنهایی بیرون آورد؛ اینکه هستند کسانی مثل من که وسط داغی ظهر، هیچ رفیقی دوروبرشان نیست که مشغله نداشته باشد و بتوانند کمی پیش آن‌ها خستگی در کنند. مرد خسته بود، مثل من که پلک‌هایم را روی هم گذاشته بودم و دلم می‌خواست رو به آپاراتچی فریاد بزنم: می‌شود کمی صدا را کم کنید؟ لطفا؟! وسط شهر، وسط هفته، وسط روز، قید مشغله‌های کاری را زده بودم، بی‌‎مهابا میزم را ترک کرده بودم، در را پشت سرم کوبیده بودم و تنهایی و خستگی‌ام را برده بودم پهن کرده بودم روی پرده‌ی سینما. از تمام تصاویر متحرکی که جلوی چشمم رژه می‌رفت فقط موهای هایلایت کوتاه ترانه(علیدوستی) را به یاد می‌آورم. حتا نمی‌دانستم اسم فیلم چیست. فقط می‌دانستم برای یک لحظه دنیا از چرخیدن بازمانده است تا پشت مغز من دقیقا اینجای مغزم، سوزشی عجیب رخ دهد. پلک‌هایم را با روشن شدن چراغ‌ها باز کردم. هنوز داغ بود، وسط شهر بود، شلوغ بود. هنوز خسته بودم اما این بار آغوش دوستی که تا من آمده بود و زیر روشنایی بیرون سالن، منتظرم ایستاده بود، خستگی‌‌ام را متوقف کرد. گاهی وقت‌ها فقط باید درآغوش بکشی، فرقی نمی‌کند کجای شهر، زیر کدام آسمان، با بوی عرق پیراهنت یا عطر اصیل فرانسوی. گاهی وقت‌ها فقط باید بی‌مقدمه به آغوش بکشی. بی‌ترس، بی‌هراس از چشم‌ها.

10 Jun 08:28

برگه‌ها بالا

by داستان همشهری

برگه‌ها بالا

حمید ابارشی

هنوز امتحان شروع نشده. داخل سالن روی یکی از صندلی‌های دسته‌دار نشسته‌ام و خودم را با این کاغذهای چرک‌نویسی که به دانشجوهای رشته‌های علوم پایه داده‌ایم، ‌سرگرم کرده‌ام. چندان از کاغذها استفاده نکرده‌اند. یکی دو فرمول روی یک ورق سفید می‌نویسند و بقیه‌شان را برمی‌گردانند به ما که باید همه‌چیزشان را جمع کنیم. می‌دانم که اگر این کاغذها را تحویل بدهم دور انداخته می‌شوند پس چه بهتر که رویشان از این روزها که مراقب امتحان‌ام بنویسم. شاید استفاده‌ی بهتری است. شماره‌ی صندلی‌ام هم دویست‌وسی است!


چشم که از روی میز برداشتم دوتا خواهر مشغول بده‌بستان بودند. دوقلو. شبیه هم نیستند. لبخندی زدم که یعنی می‌بینم‌تان. محجوبانه دست کشیدند. البته به ظاهر. بقیه سرگرم کار خودشان هستند. گاهی این سکوت را افتادن خودکاری آشوب می‌کند، آن‌وقت بعضی چشم‌های شیطان از روی ورقه به این‌طرف و آن‌طرف می‌چرخند. هنوز برای قضاوت زود است. یحتمل آخر امتحان‌ها به نتیجه برسم که خانم‌ها بیشتر اهل بخیه هستند یا آقایان.
امتحان بعدی ریاضی است و همگی پسرند. چندتایشان از همان اول امتحان سرشان را مثل غاز می‌چرخانند به امید این‌که از نمد دوستان، کلاهی هم به ایشان برسد. بعضی‌ها واقعا با وقاحت این کار را می‌کنند. تذکر دادم که مثلا بترسند اما چه فایده، چنان بی‌خیال نشسته بودند که انگار یکی دعوت‌شان کرده‌ که دوساعت یک‌جا بنشینند و بعد هم یک ورق خط‌خطی شده مثل باطن یزید بدهند دست مراقب و «خسته نباشید»ِ آخرش را جوری بگویند که یعنی «‌چرا نذاشتی یه نگاهی بندازیم رو برگه‌ی بغل‌دستیمون». یکی‌شان همان اول گفت: «آقا ما تا دیشب شیفت بودیم. و خسته‌ایم. کمکمون کن.» درآمدم که مگر نمی‌خواهد پولی که از گرفتن مدرک و اضافه‌حقوق شغل آینده‌‌ سر سفره‌ی زن‌وبچه‌‌اش می‌گذارد حلال باشد؟ جواب داد: «‌ای آقا سه‌هزارمیلیارد سه‌هزارمیلیارد گم می‌شه.» و از این‌جور ‌لاطائلات. ناراحت شدم. یعنی آرام‌آرام داریم عادت می‌کنیم که از اتفاق‌های بد تعجب نکنیم؟
‌امتحان‌های این دانشگاه عین کنکور برگزار می‌شوند. چاپ عکس روی برگه‌ی امتحانی و مشخصات تایپ‌شده و شماره‌ی صندلی‌ها و کارت ورود به جلسه و اعلام بلندگو و دیگر بگیروببندها همه یک‌جورهایی می‌رساند که امتحان‌ها خیلی مهم‌اند. رابط و مراقب و سرزدن مرتبِ حتی رئیس دانشگاه به ‌جلسه‌های امتحان، همه و همه می‌خواهند بگویند که بله، این واقعا امتحان است. ظاهرا میان‌ترم و تحقیق و پژوهش و… یک جورهایی در حاشیه‌اند. خودمان با دست خودمان دانشجوی شب امتحانی می‌سازیم، نه جوینده‌ی دانش. دست‌آخر هم یک عده جوانِ مدرک‌به‌دستِ هیچ‌کاره داریم. یادم می‌آید قدیم‌ترها وقتی کسی می‌گفت دانشجو است، طرز فکر و برخورد دیگران نسبت به او عوض می‌شد. البته شاید هم نباید مقایسه کرد اما نمی‌توان بی‌تفاوت بود.
امروز یک بنده‌خدایی به تور مراقبت‌مان خورد که پنجاه‌سالی داشت. اول جلسه التماس دعا داشت که از درس زبان هیچ نمی‌داند و چندبار امتحان داده و نمره نیاورده و خلاصه از این داستان‌هایی که اشک به چشم می‌آورد. در جوابش لبخند زدم که نمی‌شود کاری کرد و باید ‌از قبل فکرش را می‌کرده. وسط‌های جلسه دیدم که مانده بود، بهتر بگویم درمانده بود. من هم از زبان انگلیسی همان‌قدر می‌دانستم که از فیزیک اتمی.
مراقبت از امتحانِ دیروز باعث شد نظرم را درباره‌ی بعضی دانشجوها تعدیل کنم. البته باور قبلی‌ام سر جای خود اما عده‌ای هم هستند که درس‌شان را می‌خوانند. دیروز مراقب کلاس خانم‌ها بودم. امتحان هم زبان بود و حسابداری. دوساعت را کامل سر جلسه ماندم. چندتایی واقعا وقت کم آوردند اما خوب نوشته بودند و معلوم بود بدون مطالعه نیامده‌اند. درمجموع به‌نظرم می‌رسد خانم‌ها بهتر از آقایان درس می‌خوانند. جوش‌وجلای بیشتری هم می‌زنند. البته گذشته از درس‌خوان‌تر بودن، انتخاب آگاهانه‌ی رشته هم مهم است. تا علاقه‌ای نباشد پیشرفتی همراهش نمی‌شود.
الان امتحان تمام شده و پاسخ‌نامه‌ها را گرفته‌ام. در همان فرصتی که قرار است دانشجویان محترم بر اساس شماره‌ی ‌کارت روی صندلی‌های داغ امتحان بنشینند، نشسته‌ام به نوشتن. این را گفتم تا بدانید که سر جلسه‌ی امتحان این‌ها را نمی‌نویسم که حکایت خواب آن نگهبان خزانه‌ی سلطان نباشد؛ نگهبانی که وقتی به دربار سلطان رفت، گفت: «دیشب خوابی دیده‌ام.» سلطان فرمود: «تعریف کن.» نگهبان شروع کرد به تعریف خوابی دراز و طولانی و دست‌آخر پرسید: «ای سلطان به نظر شما تعبیر خوابم چیست؟» سلطان گفت: «تعبیر خواب تو این است که دیگر نگهبان خزانه‌ی سلطان نباشی، چراکه وقتی خوابی به این سنگینی داری به درد نگهبانی نمی‌خوری.»
لابه‌لای ردیف صندلی‌ها که قدم می‌زنم، جابه‌جا چشمم می‌خورد به حکاکی‌های روی دیوارها یا دسته‌‌ی صندلی‌های یک‌نفره، آن‌هم به چه دقتی! ریز و ظریف. از فرمول‌ها و بسط فلان قضیه‌ی هندسی بگیر تا نقاشی‌های گل‌وگیاه و تیرهای نوک‌تیزی که قلب‌ها را سوراخ کرده‌اند. بعضی‌هایشان خوش‌خط و باسلیقه‌اند اما بیشترشان بدخط و بی‌سلیقه. راستی، دقت که می‌کنم بین‌شان خط خوب پیدا نمی‌کنم. خدا به داد دل آن‌هایی برسد که قرار است مصحح این اوراق باشند که واقعا اوراق‌اند.

به هرکدام از اساتید و معلم‌هایم که فکر می‌کنم، می‌بینم بسیار خوش‌خط و خوش‌ذوق بودند. به گمانم از دهه‌ی شصت به بعد، این مشکل شروع شده و هنوز هم هست. البته کارهایی شده مثل تغییر رسم‌الخط کتاب‌های دبستانی از نسخ به نستعلیق و تحریری. اما یکی نیست بگوید وقتی معلم یک کلاس مشکل داشته باشد و نتواند یک خط مثل کتاب بنویسد، از شاگردانش چه انتظاری می‌توان داشت؟


 

متن کامل این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌وچهارم، خرداد ۹۳ بخوانید.

09 Jun 19:46

227

by r-kh-a

از بین آن‌هایی که احتمال بیش‌تری دارد قهرمان بشوند، یک‌بار هم بیایید دسته‌جمعی طرفدار تیمی باشیم که فقیرتر است. داستان سر هم کردن درباره‌ی بچه‌های آفتاب‌سوخته‌ی آن‌طرف دنیا که با لباس‌ پاره‌پوره و دست‌های زخمی قرار است بعد از سال‌ها از ته دلشان بخندند، خیلی کیف دارد.

09 Jun 12:10

"در بندِ آن مباش که مضمون نمانده است"

by کاوه لاجوردی

نمی‌دانم که آیا جنسِ پوست است، نوعِ گذاشتنِ دست‌اش بر دست یا بر پیشانی یا بر صورت‌ام است (مثلاً چیزی در موردِ توزیعِ نقاطِ تماس)، یا شاید حرارتی است که همیشه در دستان‌اش هست—هر چه هست، کیفیتِ غریبی است. این غیر از زیبایی‌ای است که همه‌ می‌توانند ببینند.

و گاهی فکر می‌کنم که اگر اهلِ استدلال به شیوه‌ی ابن‌عربی بودم می‌توانستم با ملاحظات‌ام در موردِ دستان‌اش سعی کنم این را هم توضیح بدهم که چرا دست‌پخت‌اش این‌قدر به طرزِ ویژه‌ای لذیذ است.

09 Jun 12:06

یکی باید باشه حتما (22)!

by nikolaa

یکی باید باشه حتما. یکی که اصلا درک نکنه روغن سوخته پیراشکی فروشی های سر میدون چه بوی خوبی داره. یکی که با دیدن آلوچه های بی استاندارد دستفروش ها دهنش آب نیفته. یکی  که حتی وقت رد شدن از کنار ساندویچی چرک دم دانشگاه حالش یه جور بدی بشه و بگه "واقعا اینجا ناهار بخوریم؟". آره، یکی باید باشه حتما. یکی که خیلی تمیز و بهداشت مند باشه اما وقتی باهاش میری جایی بدون اینکه لازم باشه دستمال بگیری دستت و پیتزا رو با چنگال بخوری، با خیال راحت و لب و لوچه سسی و دندون هایی که لاش کالباس مونده بهش بگی "خیلی خووووووشمزه بود!" و اون هم با یه لبخند پنیری جواب بده "نوووووش جون"!

09 Jun 05:19

دن کامیلو؛همزیستی دو نیروی متضاد در یک قاب درخشان

"دن کامیلو" به کارگردانی”کورش نریمانی” برداشتی است آزاد از مجموعه داستان‌های”دنیای کوچک دن کامیلو” نوشته”جیووانی گوراسکی” طنزپرداز، روزنامه نگاروکاریکاتوریست ایتالیایی که در سالن اصلی تئاتر شهر در حال اجراست . در این نمایش موقعیت‌های انتقادی و طنز موقعیت وتقابل دیدگاه‌های مسیحیت وکمونیسم را شاهد هستیم که در آن دن کامیلو کشیش دهکده‌ای درایتالیا، در تقابل با شهردار په پونه قرار دارد. کوروش نریمانی با توجه به موقعیت مکانی ایتالیا و همچنین فرهنگ استفاده از دوچرخه و نماد قدرت، این وسیله را به عنوان اصلی‌ترین وسیله صحنه استفاده کرده و سعی داشته با زبان طنز جامعه بیمار و فضای آلوده آن دوره ایتالیا را به نمایش در بی آورد. " دن کامیلو" که کشیشی ، رند ، زورمند ، باهوش ، لجوج وجوانمرد این دهکده است و" په پونه " شهردارکمونیست دهکده مردی است خشن ، کم سواد ، ساده لوح ، حیله گرودرعین حال جوانمرد است این دوهرچند به ظاهربه لحاظ اختلاف درجهان بینی برسراموری پیش پا افتاده با یکدیگردرگیرند . درداستان های گوارسکی ، مسیح زنده است وحضوری عینی حداقل درخلوت صحنه های " دن کامیلو وشمایل مسیح " دارد که به قول خود نویسنده این حضورحضوری واقعی نیست بلکه " صدای وجدان دن کامیلو است " که به کمک تکنیک زنده نمایی ویژه نویسنده فضایی باورپذیرتر را ارائه می دهد . اما همین سادگی درنمایشنامه اقتباسی کورش نریمانی ، هویت وماهیتی چند گانه وکنایه آمیز دیده می شود چون او ازسویی نماینده وجدان مسیحی " دن کامیلو" ی کشیش است وازسوی دیگرنماینده فرد مسیحی ونیزاخلاق وآموزه های دینی انسانیت خداشناس ومعتقد به وجدانیات است وکشمکش میان کشیش وشهردار" په پونه " ومحتوای تعارضات آن دو، ترسیم گر وضعیتی است که انسان معاصر با آن دست به گریبان است . شهردار په پونه مانند فردی تازه به دوران رسیده نمادی از نسل آینده است. او در این جامعه بیمار و بحران زده، در مواجهه با مراوداتش با دن کامیلو بدون غسل تعمید باقی مانده و اوست که در ابتدای نمایش برای مخاطبان از این سرگشتگی حکایت می‌کند. درعین حال ساختارشکنی واژه‌ها در نامه‌های شهردار باعث افزایش بار کمیک نمایش شده است، زیرا نامه‌ها و متون سخنرانی شهردار، تنها وسیله برای ساختارشکنی ادبی و معناگریزی است. په پونه پس از انتخاب به عنوان شهردار دچار دستپاچه گی هایی می شود به طوریکه حتی برای خوانش متون سخنرانی خود، دچار مشکل می شود و واژگان را بدرستی تشخیص نمی‌دهد. در اکثر نمایشنامه هایی که نریمانی به عنوان کارگردان به روی صحنه برده است می توان نگاهی متفاوت به زندگی با فضاسازی های فانتزی را مشاهده کرد ، در نمایش دن کامیلو نریمانی سعی بر این داشته است تا کاراکتر کشیش را بیشتر به کشیشی با منطق رئالیسم نزدیک کند و وجهه واقعگرایانه تری به آن بدهد ، در نمایش دن کامیلو نیز مانند نمایش آوینیون سعی شده تا شخصیت ها را به طوری ترسیم کند که مخاطب آنها را زنده ترسیم کند و فرقی بین دنیای فرا واقعی و واقعی را حس نکند . در طراحی صحنه استفاده از المان های چارچوب ، میز، پرده‌هایی که با باز و بسته شدن فضای بار، خانه و کلیسا و... فضایی رئال را برای مخاطب اثر تداعی می‌کنند، همچنین استفاده از نقاط کاربردی و پس زمینه برای به تصویر کشیدن مهم‌ترین نماد قدرت یعنی دوچرخه‌هایی که در صحنه آویزان شده و باقی عناصر همگی نشانگر طراحی صحنه به جاست . دن کامیلو طنزی است که در بطنش به سراغ فضایی مذهبی و سیاسی می رود تا با سرشتی افشا گرانه ، آنها را دستمایه قرار دهد تا بتواند در موقعیتی رفتارها و واکنش های به ظاهر مخفی آدم ها را نسبت به این موقعیت های موجود آشکار کند ، و از این رو می توان نام این کار را طنز تاریک نامید . از سوی دیگر «دن کامیلو» به کارگردانی کوروش نریمانی را می توان خیلی نزدیک به فضای گروتسک تشبیه کرد. ایجاد عناصری چون ناهماهنگی، برخورد، آمیختگی ناهمگون و کشمکش از بارزترین خصیصۀ گروتسک است که در نمایش "دن کامیلو" با اغراق زیاد در خصایص بارز کاراکترها ، علاوه بر ایجاد فضایی کمیک ، بر نمونه هایی که مانند آن در دنیای واقعی امروز وجود خارجی دارد تأکید کند و این از تکنیک هایی است که در روند داستان کمک شایانی به متن و بازی بازیگران اثر می کند تا بتواند فضای ذهنی نویسنده را مانند مارکتی از شرایط جامعه اش به مخاطب معرفی کند . دن کامیلو بر اساس رویارویی شخصیت ها در یک موقعیت شکل می گیرد. از این سو تفکر هم در متن چیره است و نسبت به اجرای قبلی که در سال 84 در تالار چهارسو تئاتر شهر اجرا شد اکنون با اجرای مجدد این اثر در تالار اصلی تئاترشهر ظرقیت های اجرایی گذشته آن را نداشت ،این اثر با توجه به روابط بین آدمها می تواند در فضایی محدودتر به ایجاد قاب های درخشان تری منجر شود. نویسنده : حامد هوشیاری
07 Jun 12:18

فعل رفتن خيلي فعل است

by زاناکس
همان‌موقع که جمع می‌کرد و می‌رفت٬ بخشیده بود. +
07 Jun 12:14

تفاوت نگاه

by ادمین

یکی از اساتید دانشگاه میگفت در دوره تحصیلاتم در آمریکا
در یک کار گروهی با یک دختر آمریکایی به نام کاترینا وهمینطور فیلیپ، که نمیشناختمش همگروه شدم.

trans تفاوت نگاه
از کاترینا پرسیدم فیلیپ رو میشناسی !. ؟
کاترینا گفت آره، همون پسری که موهای بلوند قشنگی داره
و ردیف جلو میشینه ! گفتم نمیدونم کیو میگی !
گفت همون پسر خوش تیپ که معمولا پیراهن و شلوار روشن شیکی تنش میکنه !
گفتم نمیدونم منظورت کیه؟
گفت همون پسری که کیف و کفشش همیشه با هم سته !
بازم نفهمیدم منظورش کی بود !
کاترینا تون صداشو یکم پایین آورد و گفت فیلیپ دیگه، همون پسر مهربونی که روی ویلچیر میشینه…
این بار دقیقا فهمیدم کیو میگه ولی به طرز غیر قابل باوری رفتم تو فکر…
آدم چقدر باید نگاهش به اطراف مثبت باشه
که بتونه از ویژگی های منفی و نقص ها چشم پوشی کنه…
چقدر خوبه مثبت دیدن اگر کاترینا از من در مورد فیلیپ میپرسید چی میگفتم ؟
حتما سریع میگفتم همون معلوله دیگه !!
وقتی نگاه کاترینا رو با دید خودم مقایسه کردم خیلی خجالت کشیدم …
چقدر عالی میشه اگه ویژگی های مثبت افراد رو بیشتر ببینیم و بتونیم از نقص هاشون چشم پوشی کنیم..

خوشم آمدup تفاوت نگاه(۱۰)خوشم نیامدdown تفاوت نگاه(۰)

نوشته تفاوت نگاه اولین بار در محفل دوستان امید-omid20-117.biz  20 پدیدار شد.

07 Jun 08:03

نسیم آخر خرداد

by داستان همشهری

نسیم آخر خرداد

فیروزه گل‌سرخی

مادها، اشکانیان، هخامنشیان؟ نه! مادها، هخامنشیان، بعد اشکانیان و ساسانیان. خدایا چرا این تاریخ تمام نمی‌شود؟ بردیا و کمبوجیه، سیدجمال، میرزارضای کرمانی، ستارخان و باقرخان. صدها روز دادوفریاد و جنگ‌وجدال در نیم‌صفحه کتاب تاریخ خلاصه شده. جنگ چالدران و قطع‌نامه‌های ننگین. یعنی چطوری تدارکات به عباس‌میرزا نرسید؟ از تهران تا شمال که دوتا نیش‌گاز است. چطور ناصرالدین‌شاه برای مسافرت، از خارجی‌ها قرض می‌گرفت؟ مگر یک آدم چقدر خرج دارد؟ تازه اگر ناصرالدین‌شاه با آن‌همه کبکبه و دبدبه قرض گرفته، چطور سیدجمال از اسدآبادِ همدان رفته اروپا، تازه روزنامه هم چاپ کرده؟ از همه‌ی این‌ها بالاتر، چرا برای امتحان تاریخ وقت ندادند؟ کتابِ به این پروپیمانی را چطور تمام کنم؟

برای دانش‌آموز سوم راهنمایی، تاریخ، کتابی است پر از عکس‌های مسخره، سبیل‌های از بناگوش دررفته با قیافه‌های متکبر و متفرعن، اتفاق‌های نامعقول و غیرقابل‌درک. چطوری یک دختر ‌چهارده، پانزده‌ساله ممکن است درک کند که بهترین صدراعظم تاریخ قاجار را ببرند به حمام فین کاشان و رگش را بزنند؟ امکان ندارد. برای یک دختر پانزده‌ساله مهم است که بداند یک دختر پانزده‌ساله‌ی قاجاری چطوری زندگی می‌کرده. چطوری در آن غروب‌های دل‌گیر جمعه به باغچه‌ی حیاط خانه خیره می‌شده. مهم است که بداند درشکه‌ها توی کوچه‌ها چطوری رفت‌وآمد می‌کردند. لازم است بداند سکوت شب‌ها در تهرانِ بی‌برق و اتوموبیل چطوری بوده. بادِ توچال چطور از باغ‌ها و کوهپایه‌های البرز به سوی جنوب می‌وزیده و چطور ده‌ها زنِ حرم‌سرای ناصری از پنجره‌های شمس‌العماره تهران را نگاه می‌کردند.

سوم راهنمایی‌ام. امتحان نهایی تاریخ دارم اما در هوای گرم آخرِ بهار، افسار زدن به ذهن، کار سختی است. صدای همهمه‌ی برگ‌ها که با نسیم مختصری می‌لرزند، وزوز صدها حشره و جست‌وخیز پرندگان با صدای بازی بچه‌های کوچک‌تر که امتحان‌شان تمام شده و در کوچه فریاد می‌زنند، درهم می‌آمیزد و روح دختر پانزده‌ساله را از چهاردیوار اتاقی با دیوارهای صورتی به پرواز در می‌آورد. گویی شیره‌ی خام چسبناکی در هوا جریان دارد که درس‌خواندن را سخت‌تر می‌کند. حاضرم هر کاری بکنم جز درس‌خواندن. ظرف شستن، هم خنک است هم مفرح. پاک‌کردن باقالی و نخود سبز که همین وقت‌ها فصلش می‌شود از آن‌ هم بهتر ولی سایه‌ی امتحان نهایی مثل شمشیر داموکلس روی سرم است. نسیمی می‌وزد و کتاب را ورق می‌زند. سه سلسله جابه‌جا می‌شود. چهارصدسال می‌گذرد. تمام نمی‌شود این صفحه‌های بی‌پایان تاریخ.

ساعت را روی پنج‌ونیم کوک می‌کنم. ساعتم نقش دو مرد غواصِ زیر آب دارد. صبح برای یک جرعه خواب، جان می‌دهم. پلکم را که ببندم، خواب ناغافل مرا می‌برد. مثل آب‌نبات در کامم پخش می‌شود. خواب نوجوانی در خنکای نامنتظر صبح خردادماه که شکم توریِ کهنه‌ی پنجره را آبستن کرده است. زور دو مرد غواص نمی‌رسد. فصل آخر کتاب باقی ‌می‌ماند. کتاب‌به‌دست سوار سرویس می‌شوم و با مبالغه‌ای نوجوانانه می‌گویم من هنوز فصل آخر را نخوانده‌ام. دوستانم با ناباوری به کتاب تاریخ نگاه می‌کنند. با خودم می‌گویم یک فصل که چیز مهمی نیست. هست؟ همه یک صدا می‌گویند: «امروز امتحان حرفه‌وفن داریم.»
 

متن کامل این داستان را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌وچهارم، خرداد ۹۳ بخوانید.

07 Jun 06:31

فرهاد آییش بعد از تماشای نمایش « دن کامیلو» چه گفت

بازیگر و کارگردان با سابقه تئاتر بعد از تماشای نمایش دن کامیلو این نمایش را اثری سرشار از تازگی توصیف کرد که با زیبایی تصویری بی پایانش هر تماشاگری را مجذوب خود می کند. به گزارش روابط عمومی نمایش « دن کامیلو» ، فرهاد آییش با بیان این مطلب افزود: تماشای این نمایش آنقدر برای من سرشار از تازگی بود که آگاهی من تحریک نشد که پیش از این در سال 84 نیز به دیدن این نمایش نشسته ام و این نکته بسیار مهمی است که می توان درباره آن بیشتر از اینها صحبت کرد. وی گفت: به اعتقاد من تماشاگر با دیدن نمایش دن کامیلو شاهد یک اثر نمایشی است که در آن زیبا شناسی صحنه ای و تصویری با وسواس و دقت نظری موشکافانه و هنری بر صحنه پدیدار می شود که این موضوع حاصل ذهن یک کارگردان خلاق و دقیق است. آییش توضیح داد: هماهنگی که من در این اثر با در نظر گرفتن اجزای تشکیل دهنده یک اثر نمایشی دیدم به شکلی بود که تمامی عناصر در چارچوب منظم و برنامه ریزی شده ای برای مخاطب ارائه می شد در واقع این هماهنگی به صورتی بود که هیچ عنصری به تنهایی بار معنایی نمایش را به دوش نمی کشید و کارگردان با انتخاب درست بازیگران و دیگر عناصر صحنه شکلی مناسب از یک نمایش کمدی را روی صحنه تجربه کرده بود. این بازیگر و کارگردان تئاتر پیرامون سبک و جنس کمدی به کارگرفته شده در نمایش دن کامیلو گفت: در این نمایش طنزی به کارگرفته شده است که حاصل سکوت بازیگران و به نوعی طنز در سکوت است که این شکل اجرایی هم برای من جالب و ارزشمند است و این هنر یک کمدین است که در لحظات سکوت طنزی را خلق کند که بسیار باشکوه و دارای ارزش های هنری والایی باشد. نمایش « دن کامیلو» نوشته و کار کوروش نریمانی هر روز غیر از شنبه ها ساعت 20 در تالار اصلی مجموعه تئاتر شهر به صحنه می رود.
06 Jun 12:57

زیر موسی

by lvl

اینقد تکنولوژی تو خونه ریخته که دارم از تبلت به عنوان زیرموسی استفاده میکنم. زیرموسی ینی چیزی که زیر موس میذارن. نه همسرحضرت موسی علیه السلام

e4151 زیر موسی

محتوای مشابه

  1. عکس های جالب و خنده دار – ۲۲ اردیبهشت
  2. منتخب زیباترین ها : عکس دختران ایرانی – ۱۳ اسفند – ۳۰ عکس
  3. تور خارجی فقط هفت هزار تومان!
  4. گلچینی از زیباترین و خوش چهره ترین دختران از سراسر جهان ۴۵ عکس
  5. منتخب عکس های جالب و خنده دار – ۱۳ دی
  6. وقتی یک گاو به دیدن دوستان خود در یک فروشگاه مواد قضایی(غذایی) میرود!
  7. گلچینی از جالب ترین و خنده دارترین عکس های روز از سراسر جهان ۱۲ خرداد ۹۳
  8. منتخب عکس های جالب و خنده دار – ۱۵ دی
  9. گلچینی از جالب ترین و خنده دارترین عکس های روز از سراسر جهان ۱۱ خرداد ۹۳
  10. منتخب عکس های جالب و خنده دار – ۷ بهمن
  11. تور مجازی سفر به ترکیه: عکس های سفر دوستم افشین قسمت سوم ۴۵ عکس
  12. منتخب زیباترین ها : عکس دختران ایرانی – ۱۲ اسفند
  13. گلچینی از جالب ترین و خنده دارترین عکس های روز از سراسر جهان ۱۴ خرداد ۹۳
  14. تور مجازی سفر به ترکیه: عکس های سفر دوستم افشین قسمت دوم ۴۳ عکس
  15. گلچینی از جالب ترین و خنده دارترین عکس های روز از سراسر جهان ۱۳ خرداد ۹۳
  16. گلچینی از جالب ترین و خنده دارترین عکس های روز از سراسر جهان ۱۵ خرداد ۹۳
  17. ماجراجویی جالب یک زن و شوهر هنگام رابطه نزدیک زناشویی !
  18. تنگ ترین لباس های بهاری ۲۳ عکس
  19. عکس های مسافرت به جنگل های نوشهر با دوچرخه ۲۱ عکس
  20. کولاک دخترها در یک کنسرت شاد ومهیج !! – ۲۸ عکس
  21. تصاویر لحظه به لحظه از حمله خرس سیاه به شکارچیان
  22. ویدئو ی یک دختر ورزشکار در حین تمرین
  23. عکس های شاد شاد از زیباترین دخترها در یک جشنواره موسیقی -۲۳ عکس
  24. عکس های جالب از سراسر جهان – ۱۱ اردیبهشت
  25. عکس های منتخب امروز ۵ خرداد – گلچینی از خنده دارترین و جالب ترین عکس ها از سراسر جهان
خوشم آمدup زیر موسی(۷)خوشم نیامدdown زیر موسی(۳۱)

نوشته زیر موسی اولین بار در محفل دوستان امید-omid20-117.biz  20 پدیدار شد.

06 Jun 12:56

این دختره ی خل و چل

by nikolaa

و از دیگر تفریحات نیکولایی من این است که با وجود همه له شدگی ها و خستگی ها و افسردگی ها و فقدان جنبه های عشقی زندگی ام، وقت بالا آمدن از پله برقی مترو روی پله آخر به دوربینی که آن بالا چسبیده لبخند زده و حتی گاهی دست یا سری به نشانه ادب تکان دهم. بیچاره آقا یا خانم مداربسته بان (کسی که مسئول پاییدن مردم از طریق دوربین های مدار بسته است!) چه گناهی کرده که از صبح تا شب باید قیافه های سراسر عزای از همه طلبکار ما را تحمل کند؟! اصلا شاید رسالت من در زندگی این باشد که آقا یا خانم مدار بسته بان بعد از دیدنم توی دوربین بخندد و همکارش را صدا کند و بگوید «این دختره خل و چل باز اومد! فکر کنم امروز زودتر تعطیل شده!»

04 Jun 09:53

هي فلاني زندگي شايد همين باشد

by زاناکس

03 Jun 08:19

221

by r-kh-a

به لغت‌نامه‌ی چاق توی کتابخانه گفته‌ام به نظر من همه‌ی آنهایی که لااقل یک نفر دیگر را دوست دارند، قشنگند. گفته‌ام توی ویرایش بعدی‌اش حتما" این کلمه را تصحیح کند یا برای همیشه از خانه‌ی ما برود. دیکتاتور هم خودتانید.

03 Jun 08:19

216

by r-kh-a
توی زندگی بعدی،‌ شغلم باغبانی یا ساختن اسباب‌بازی است. برای خودم یک مزرعه و دو تا دختر دارم. فارسی بلد نیستم، سواد ندارم، پدر و مادرم حالشان خیلی خوب است و توی یخچال خانه قرص نیست؛ شاید هم اصلا" یخچال نداریم. توی زندگی بعدی خدا وقتی می‌خواهد ثابت کند زورش زیاد است، فوقش چند روز نان و برنج خانه کم می‌آید یا وسعمان به تعمیر ایوان نمی‌رسد. درباره‌ی تو هم چیزی نمی‌گویم، خب معلوم است آن موقع کجای جهان من ایستاده‌ای.
03 Jun 07:44

http://gilehmards.blogspot.com/2014/06/blog-post_2.html

by www.gilehmard.com
جای هیتلر خالی است ....

توی پمپ بنزین با موتور سیکلت قراضه اش میآید کنار من می ایستد . سر تا پای بدنش خالکوبی شده است .
میگوید : پول خرد داری ؟ 
توی دلم میگویم : توی این هیر و ویر بیا زیر ابرویم را بگیر ! دست توی جیبم میکنم و دو تا اسکناس یک دلاری بیرون میآورم و بدستش میدهم . 
سری به نشانه تشکر می جنباند و با اشاره چشم و ابرو یک آقای چینی را نشانم میدهد و میگوید : من از چینی ها بدم میآید !
میگویم : چینی ها ؟ مگر چیکارت کرده اند ؟ 
میگوید : جان به جان شان بکنی  یک سنت از دست شان نمی افتد . پول شان به جان شان بسته است . هندی ها هم همینطورند . از چینی ها گه ترند ! همه شان یک مشت آدم زیادی بدرد نخور نفرت آورند که آمده اند توی این دنیا تا جای دیگران را تنگ بکنند !
میخواهم سوار ماشینم بشوم که میآید مثل شپش لحاف کهنه خودش را بمن می چسباند و میگوید : از مسلمانها هم عقم میگیرد .
میگویم : عجب ؟ 
میگوید : همه شان آدمکش و خونخوارند . نکبت از سر و روی شان میبارد .
یک لبخند زورکی میزنم و میگویم : یهودی ها چطور ؟ 
تف گل و گنده ای روی زمین می اندازد و عینهو خرس تیر خورده با خشم میگوید : Fuck Them All 
و من میمانم حیران که : خدایا ! این آقا زاده با یک حساب سر انگشتی از چهار و نیم میلیارد آدم روی زمین نفرت دارد . اگر کاره ای بود چیکار میکرد ؟ 
بگمانم در این میان فقط جای آقای هیتلر خالی است .