موهایم را کوتاه کرده بودم. همین را برایش نوشتم و روی ارسال کلیک کردم. برایم نوشت حیف بود. همهچیز حیف است. برایم نوشت تا جوانی را هدر ندهی نمیتوانی ارزشش را بدانی. نوشت خاله سیزده سال پیش، موقع چرخاندن قاشق چوبی توی ماهیتابهی سبزیهای نیمسرخ بهم نهیب زده بود مواظب جوانیام باشم.
برایش نوشتم، آره راست میگویی. آدم باید مراقب جوانیاش باشد اما هیچ جوانی توی دنیا نبوده که بتواند از این اتفاق خوب نگهداری کند. برایش نوشتم راست میگویی. جوانی را باید تمام و کمال هدر بدهی تا بفهمیاش. باید بروی تویش، تا آخرین قطره تمامش کنی و بعد که از تویش بیرون آمدی بفهمی که دیگر جوان نیستی و حرف خاله در سیزده سال پیش چه بوده!
برایم نوشت لندن تاریک و سیاه است. سازمان هواشناسی گفته هوا تا چند روز آینده خوب نیست. نوشت لندن مرطوب است; از مترویش میترسد؛ از سیاهپوستهای آوازخوان و سفیدپوستهای مست هم همین طور. نوشت یک روز یک پرنده را تنهای تنها روی خطوط سیم دیده و همینطوری الکی چهلوپنج دقیقه گریه کرده. برایم نوشت کیف پولش را توی یک میدان کوچک گم کرده و عکسهای بچگیمان را برای همیشه از دست داده.
برایش نوشتم چه جالب! کسی که کیفت را پیدا کند عکس یک خارجی را با تعجب نگاه میکند و سعی میکند با کمی فکر، ملیت بچههای ریزه میزهی توی عکس را تشخیص دهد. برایم نوشت چهقدر داستان میبافی! پس هنوز هم داستان میبافی.
مکث کردیم. پشت مانیتورهایمان ساکت شدیم. با گوشهی ناخنمان بازی کردیم و ساکت شدیم. بعد برایم نوشت: ولی خستهام. از «ولی» اول جملهاش خوشم آمد. برایش نوشتم: ولی منم خستهام. داشت برایم جملهی جدید تایپ میکرد. هنوز چیزی برایم نیامده بود. رفتم دستشویی. وقت برگشت، توی آینه خندیدم. روی لپ راستم، موقع خنده چروک میافتاد. زیر چشم چپم هم همینطور. ترسیدم. از پیر شدن و جوان نبودن ترسیدم و سریع رفتم توی اتاق تا همینچیزها را برایش بنویسم. نوشته بود: اینجا داره بارون میاد. پنجره رو باز گذاشتم. ادامهی حرفهایش نیامده بود. زیر صفحه نوشته بود که مخاطبم مشغول تایپ است. پنج دقیقه صبر کردم. چیزی ننوشت. انگار روی تایپ کردن قفل کرده بود. باز هم منتظر شدم. میخواستم از چروکهایم برایش بگویم. نگفتم. نوشتم هستی؟ نبود. کامپیوترم را خاموش کردم و توی تختم دراز کشیدم و به اینکه دارد آن سر دنیا جوانیاش را تک و تنها هدر میدهد فکر کردم. شاید هم جوانیاش هدر نمیرفت. داشت رشتهی خوبی میخواند. به زودی برمیگشت. بازهم باهم بودیم. میآمد اینجا و از شلوغی بیآرتی و مترو نق میزد و من زیر گوشش میگفتم چی شد! از متروی لندن شکایت میکردی!
*
فردا هم جواب پیغامهایم را نداد. توی وایبر آنلاین بود اما پیامهایم را نمیدید. ترسیدم. به موبایلش زنگ زدم، جواب نداد. مامان میگفت نگرانی ندارد. شاید رفته خارج شهر. شاید پروژه دارد. به مادرم نگفتم صفحهی اینترنتیاش، بار آخر روی حالت «در حال تایپ» باقی مانده بود. برای مامان نگفتم برایم نوشته بوده خسته است و لابد کم آورده. برایش نگفتم شاید چندان هم از اینکه پروفسور صدایش کنند راضی نیست. مامان تلفن را برداشت. شمارهی فامیلمان را گرفت. گفت برود سراغش و بعد هم ما را خبر کند.
*
همان غروب پررنگی که پنجرهی خانهاش باز بود و از بیرون صدای آمدن باران میآمد، همان غروب که از سر کار برگشته بود، شیرقهوه درست کرده بود و کیف دستیاش را بیترس از آلوده شدن میز ناهار خوری، همان رو رها کرده بود، همان بعدازظهر که تازه موهایم را کوتاه کرده بودم و داشتم بهش میگفتم که از مدلش راضی نیستم، همان بعدازظهر تاریک چسبناک، همان بعدازظهر خیس غمگین، او که مثل آن اوایل مهربان و مثل این آخرها غمگین بود، «درحال تایپ» از دست رفته بود.
پشت میز کوچک گردی که جلوی پنجره بود سرش افتاده بود روی لپتاپش و از دست رفته بود. دکترها علت مرگش را ایست قلبی تشخیص داده بودند. برای دکترها او تنها یک گزارش فوت بود. نه به گلهای ریز پیراهنش نگاه کرده بودند و نه به ناخنهای کوتاه و کوچکش توجهی نشان داده بودند. جلوی اسم عجیبغریب و بیگانهی او نوشته بودند: ایست قلبی و نمیدانستند او جوانیاش را به قول خودش هدر داده و پشیمان بود...
وقتی خبر مرگش را دادند تا توانستم او را تصور کردم. سرش را که به آرامی گذاشته بود روی میز، طوری که انگار داشت پرندهای تنها را روی سیم میدید. موهایش را که پخش و پلا شده بود. چشمهایش را که غمگین نشانش میداد و انگشتهای لاغر و ناخنهای کوچکش را که تا چند لحظه قبلش مشغول تایپ چیزی بود.
جملهی آخری را که برایم فرستاده نشده بود، بعداً برایمان خواندند. از پشت تلفن آرام و شمرده شمرده: «میدونی، یکم دیگه اینجا بارون بباره، لندن رو مه میگیره. مه تا پنجرهام پایین میاد. باورت میشه؟»