Shared posts

03 Jun 07:25

در حاشیه طوفان 12 خرداد در تهران

by nikolaa

* مامان با کمی فاصله ایستاده بود پشت پنجره و از گوشه پرده بیرون را نگاه می کرد. گفتم «میترسم...» . از همان لبخندهای الکی که گوشه لبهایش به جای بالایی، پایینی می شود زد و گفت « نترس. ما رو که نمی تونه بلند کنه». همان موقع کاج همسایه داشت توی هوا سالسا می رقصید!

*روی شکم دراز کشیدم و سعی کردم ادای آدم های ریلکس را در بیاورم. یک جورهایی هم حواسم بود که چشمم به شیشه میز تلویزیون نیفتد و انعکاس رعد و برق را توی آن نبینم. بعد هی دو ثانیه یک بار گوشی ام را نگاه می کردم و تعداد آدم هایی که می دانستند از رعد و برق می ترسم را با صد جور ضرب و تقسیم حساب می کردم و به خودم می گفتم « چرا هیچکی پیام نمیده "نترس.چیزی نمیشه" ؟»

*خدایا مرا مستقیم پرت کن توی جهنم، همه کارهای خوبم را هم اضافه کن به لیست کارهای خوب آقای ادیسون که کمی بیشتر توی بهشت به او خوش بگذرد لطفا. خب؟

*شکستن 80 درصد درختان کوچه، 5 ساعت و نیم قطعی برق, خرد شدن شیشه های ساختمان تازه ساخت، کنده شدن سقف پل عابر انتهای کوچه،ولو شدن بساط دوشنبه بازاری ها وسط بلوار و چند صد کیلو زباله و کاغذ و کیسه های سرگردان در هوا از کوچک ترین پیامد های طوفان در محله ما بود. حالا به همه این قضایا این را هم اضافه کنید که آقا و خانم همسایه وسط رعد و برق ایستاده و اند و در مورد اینکه چرا آب زباله هایشان می ریزد روی پله ها به هم فحش خواهر و مادر می دهند!

 

02 Jun 18:07

تهران در ساعت پنج عصر

by new-nr

تهران

دو ساعت پیش که توی تهران، چند دقیقه‌ای، آخرالزمان شد، آسمان آفتابی، در ساعت پنج عصر، سیاه شد. جمعیت ِ در حال ِ ترکیدن ِ تهران، به ناگه پر از اضطراب شد. زنی داشت توی خیابان بلند بلند دعا می‌خواند و می‌دوید و هی مدام جیغ می‌کشید؛ یک ورقه‌ی آلمینیومی بزرگ که داشت به آخر الزمان شدن کمک می‌کرد، توی آسمان دنبال زن کرده بود. در همین حیص و بیص که من داشتم به وحشت زن می‌خندیدم، جهیدم توی مترو. با آسودگی روی پله‌ی برقی ایستاده بودم و با لبخندی کج داشتم هندزفیری‌ام را توی گوش‌هایم می‌چپاندم و اصلا حواسم نبود که در ساعت پنج عصر دارم مدام به زیر و زیر و زیرتر ِ زمین می‌روم. وقتی لمیدم روی صندلی ایستگاه مترو و برق ایستگاه پت و پت کرد و هی چشمک زنان آخر الزمان را به یاد امثال من که زیر زمین بودند انداخت، ناگهان ترسی جانکاه تمام وجودم را فرا گرفت. ترس از منفجر شدن یک بمب درست در اعماق زمین آن هم در ساعت پنج عصر ِ آخرالزمان؛ بمبی ساخته‌ی دست بشر و نه هیچ بلای طبیعی. راستش را بخواهید هیچ دلم نمی‌خواست پیکرم در یک قبر دسته جمعی آن هم صدها متر زیر زمین دفن شود و قرن‌ها بعد یک دانشجوی زپرتی سوسول با فرچه‌ی مسخره‌اش همان طور که دارد تاریخ را وسط چهارراه ولیعصر ما، بازیْ بازیْ پژوهش می‌کند و اصلا هم به مخیله‌اش نمی‌تواند برسد که این چهارراه چه جایگاهی در ذهن ما دارد، و همان‌طور که تمام حواسش به دختر لوس همکلاسی‌اش است، استخوان‌های من را کشف کند. به همین دلیل با همان شتابی که وارد اعماق زمین شده بودم، به بیرون مترو جهیدم و در به در دنبال زنی گشتم که بلند بلند دعا می‌خواند و توی خیابان می‌دوید. می‌خواستم من هم دنبال او بدوم و بلند بلند دعا بخوانم. اما اثری از او نبود.. نه از او و نه از ورقه‌ی آلمینیومی‌ای که دنبالش کرده بود. آسمان به شکل رگباری می‌بارید و آخر الزمان تمام شده بود.

عکس: امروز، تهران، در ساعت پنج عصر.

02 Jun 12:23

برای پسرهای غمگینی که به غم ایمان آورده‌اند

by zitana

پسرهای غمگین را دوست دارم و دخترهای غمگین را دوست ندارم. دخترهای غمگین از تعداد مشاورین املاک و راننده‌های تاکسی و طرفداران جاستین بیبر بیش‌ترند. دخترهای غمگین را هرجا که سر، تکان بدهی و نگاهی به پشت سرت بیندازی می‌بینی.

پسرهای غمگین اما خاص و خوبند.  پسرهای غمگین شبیه بهرام رادانند در فیلم علی سنتوری، شبیه همان پسری‌اند که  اولین بار برای دیدنم آمد توی یکی از کوچه‌های بن‌بست اقدسیه و من تا قبل از آمدنش، بابت موهای بلندم که در پارک چیتگر بوی چوب سوخته گرفته بود، خجالت می‌کشیدم اما وقتی دیدمش نفس راحت کشیدم و با خودم گفتم: یک پسر غمگین دیگر! و می‌دانستم یک پسر غمگین ابدن از بوی چوب سوخته در ماشینش ناراحت نمی‌شود.

پسرهای غمگین را دوست دارم. تعدادشان زیاد نیست. نمی‌توانی هروقت که اراده کردی یکی‌شان را به دست بیاوری. آن‌ها معمولن شبیه همَند. مثل همان پسری که در هواپیما در ردیف کناری‌ام نشسته بود. من داشتم کیف لپ‌تاپم را با تقلا زیر صندلی جلو جا می‌کردم که دیدمش و با خودم گفتم آه... این پسر چه‌قدر غمگین است. پسری که با هیچ‌کس، با من و نه حتا شما دوست عزیز حرفی نداشت. به روبه‌رو خیره شده بود و وقتی نتوانستم آب معدنی‌ام را باز کنم، بطری را از دستم گرفت، چرخاند و بدون این‌که نگاهم کند داد دستم. پسرهایی که به دخترهای بغل دستی‌شان در هواپیما نگاه نمی‌کنند، غمگینند. و او در ساعت 12 صبح غمگین‌ترین مسافر هواپیما بود.

پسرهای غمگین تعدادشان کم است و کم بودنشان خوب است و خوب بودنشان برای یک رابطه‌‌ی معمولی کافی‌ست. پسرهای غمگین، سروصدا راه نمی‌اندازند. هیاهو ندارند، حوصله ندارند آکادمی گوگوش نگاه کنند و عاشق روشنا شوند. لازم نیست برایشان سِت خز کیف و کمربند چرم مشهد بخری. لازم نیست برای این‌که دوستت بدارند، یک روز غروب در بیمارستان لاله، پروتز سینه بگذاری. دلشان به همین‌قدر که هستی خوش است. پسرهای غمگین وقتی صبح‌ها توی لاحافشان غلت می‌زنند، برایت اس‌ام‌اس می‌فرستند: بیداری؟ و تو توی لاحافت غلت می‌زنی و بیداری. پسرهای غمگین، اس‌ام‌اس بعدی را سند نمی‌کنند. همین‌که صبح است و تو بیداری کافی‌ست.

پسرهای غمگین خوبند. قلبشان را می‌شود لمس کرد. مثلن پسر غمگین دیگری را می‌شناسم که در یک پاساژ در نیاوران عطر می‌فروشد. اسمش را گذاشته بودم آقای عطرفروش. پسر غمگینی که عطرهایش را با لبخندهای تلخ می‌فروخت. خوش‌قلب بود و دوستش داشتم. چند روز مانده به کریسمس برایش دوتا عروسک پاپانوئل خریدم و بهش دادم. الآن آن دو تا عروسک روی پیشخوان مغازه‌ی آقای عطرفروش نشسته‌اند و خوب می‌دانند صاحبشان، غمگین‌ترین مرد آن دور و اطراف است.

پسرهای دل‌شکسته‌ای را که نامزدشان بهشان خیانت کرده بود و کادوی تولدم، لباس مارک‌دار نامزد قبلی‌شان بود، با تخفیف دوست دارم. پسرهای فقیری را که در اسکندری جنوبی باهاشان نشستم و بلند شدم و برایم نمایش‌نامه خواندند و من هی توی خودم گریه کردم، دوست دارم. پسرهای تنها را که آمده بودند تست تئاتر بدهند و کسی را نداشتند که کتشان را بدهند دستش برایشان نگه دارد، تا آن‌ها تست بدهند دوست دارم. پسرهای خسته را که کارشان به جایی کشیده بود که توی صورت پدر آشغالشان کشیده بزنند دوست دارم.  اما پسرهای غمگین را از همه بیش‌تر دوست دارم. پسرهایی که با غمشان دوستند، باهاش کنار آمده‌اند. پسرهای غمگین توی هواپیما که بهم می‌گویند آهنگم را با صدای آهسته گوش کنم تا مبادا به گوشم آسیب برسد، پسرهای غمگین ایستاده در صف قهوه‌فروشی زیر پل حافظ را. پسرهای غمگینی را که از پنجره‌ی طبقه‌ی پنجم، شهر را نگاه می‌کنند و جای فکر کردن به محبوب آزار رسانشان، سعی می‌کنند چهره‌ی دختری را که  بلوز بافتنی قهوه‌ای پوشیده بود و  توی هواپیما آن‌ها را پسر غمگین صدا زده بود، به یاد بیاورند.

31 May 09:45

هیچ و همه را بشنو

by (زَرمان)

آی آدمها! چرا در گفتگو، سکوت زشتتان است؟

31 May 05:59

http://feedproxy.google.com/~r/alibozorgian/~3/2b2VZPGA3Yw/blog-post_31.html

by noreply@blogger.com (علی بزرگیان)
۱- صبح امروز وقتی از خواب بیدار شدم و لبه‌ی تخت نشسته بودم و طبق معمول زمان تندتر از همیشه می‌گذشت، به این فکر می‌کردم که وقتی بچه بودم، در نگاهم، مادرم چه زنِ قدبلندی بود. گذشتِ زمان روی همه‌چی تأثیر می‌گذارد.

۲- درواقع پیش از یک سالی چیزی از خانه‌مان دور انداخته نمی‌شد. جوراب سوراخ، دوخته می‌شد. مستقیم زیر نور لامپ، مادرم، لنگه‌ی جوراب سوراخ را پشت‌ورو می‌کرد، آن را دستش می‌کرد، و با دست دیگرش آن را می‌دوخت. وقتی تمام می‌شد، آن لنگه جوراب را پایت می‌کردی، احساس می‌کردی یک چیز زائدی نوک جورابت هست. اما روز بعد دیگر به‌ش عادت کرده بودی. چیزهای معمولی که آدم‌های معمولی دیگر، شاید آناً دور می‌انداختند، ما نگه می‌داشتیم. لباس؛ لباس بیرون را آن‌قدر می‌پوشیدیم که دیگر نشود آن را بیرون پوشید. لباس از آن به بعد وارد مرحله‌ی جدیدی می‌شد، از آن به بعد آن را در خانه می‌پوشیدیم؛ بازیافت. در خط دیگر بازیافت لباس در خانه، لباس‌هایی که کوچک می‌شدند به فرزند بعدی می‌رسید. لباس‌های برادر بزرگم به من می‌رسید، لباسی که پسرانه دخترانه بودنش در درجه‌ی اول اهمیت نبود، از من به خواهرم می‌رسید. بازیافت کفش نیز. جعبه‌ی کفش را هم نگه می‌داشتیم. در آن ورق‌های اداری گذاشته می‌شد، از دفترچه‌های قسط گرفته تا قبض آب و برق و تلفن. گاز نبود. جای آن‌ها، زیر بقچه‌های لباس، کفِ کمددیواری بود. بوی خوبی می‌دادند. یک بوی خوب سردی. شیشه‌ها؛ شیشه‌های دردار از خانه بیرون نمی‌رفتند. جای پیچ و مهره و میخ می‌شدند یا جای دکمه و انواع کش شلوار و زیپ. که معمولاً آن‌چیزی که می‌خواستی و لباست می‌خواست درش پیدا نمی‌کردی یا مادرم آن‌ها را آب می‌کرد و ساقه‌ی گیاه را داخل‌شان می‌گذاشت. اما از همه مهم‌تر، زیرپوش‌ها بودند. زیرپوش‌های‌مان، به‌ویژه زیرپوش پدر، که بزرگ و وسیع‌تر از زیرپوش‌های ما بود وقتی پاره می‌شد، نگه داشته می‌شد؛ برای تمییزکردن کف راه‌رو و راه‌پله و موزاییک، برای گردگیری پشتِ پنجره‌ها، روی میز. چون نخ خیلی خوب خاک را به خودش می‌گرفت.

۳- اسلاونکا دراکولیچ در «کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم» داستان مردی را به نقل از گزارشی در رزونامه‌های آن زمان، تعریف می‌کند که برای اولین‌بار در زندگی‌اش موز خورده. درست بعد از سرنگونی حکومت کمونیستی چائوشسکو در رومانی، در دسامبر ۱۹۸۹. مرد پیر بوده، کارگر بوده. با خجالت به گزارشگر روزنامه گفته که موز را با پوستش خورده چون نمی‌دانسته باید آن را پوست بکند. بعد گفته موز میوه‌ای خوشمزه بوده.

۴- هر چهارسال یک‌بار ماه خرداد که می‌رسد ما یک‌جور دیگری می‌شویم. قیافه‌مان آمیخته‌ای می‌شود از شوق و استرس. هر چهارسال یک‌بار ماه خرداد که می‌رسد، می‌روم از توی کمد، آن گوشه، از زیر لباس‌های دیگر، لباس راه‌راه آبی و سفیدم را بیرون می‌کشم. تنم نمی‌کنم. تنم نمی‌شود. کله‌ام از یقه‌اش بیرون نمی‌آید. آن لباس راه‌راه آبی و سفید برای سال‌ها پیش است. بیش‌تر از دو دهه‌ی پیش. آستین‌هایش را طوری به گردنم گره می‌زنم که پشتش روی سینه و شکمم بیفتد. با فونت تایمز نیو رومن، با رنگ سیاه، خورده 10. بالایش نوشته شده "MARADONA". هر چهارسال یک‌بار ماه خرداد که می‌رسد، به خداوند بیش‌تر نزدیک می‌شویم. دعا می‌کنیم. من هم دعا می‌کنم. به امید قهرمانی و به‌روزی تیم محبوبم. آمین.
31 May 05:10

تقدیر بهروز افخمی از نمایش «دن کامیلو »در تالار اصلی

بهروز افخمی، کارگردان صاحب نام سینمای ایران بعد از تماشای نمایش « دن کامیلو» این نمایش را اثری توصیف کرد که توانسته با در نظر گرفتن یک متن نمایشی ارزشمند و بازی بازیگرانش ، یک نمایش پر از جذابیت را به مخاطب ارائه دهد . به گزارش روابط عمومی نمایش « دن کامیلو»، وی با بیان این مطلب افزود: امشب شاهد به صحنه رفتن اجرای ارزشمندی بودم که نتیجه یک کار گروهی از نویسنده و کارگردان گرفته تا بازیگران و سایر عوامل است و من به کوروش نریمانی و گروه بازیگران نمایش تبریک می گویم که چنین نمایشی را به صحنه برده اند. وی افزود: قصه هایی که این نمایش از روی آنها نوشته شده است را به طور کامل نخوانده بودم اما اجرایی که امشب دیده ام حاصل نگارش یک متن نمایشی خوب است که نشات گرفته از توانمندی نویسنده برای اقتباس از یک داستان خارجی است ضمن اینکه نباید از بازی پر انرژی و قابل توجه بازیگران نمایش غافل شد. این کارگردان سینما با تقدیر از طراحی صحنه و لباس نمایش تصریح کرد: به نظر من حتی آکوستیک نبودن تالار اصلی نیز نتوانسته از ارزش های این اثر نمایشی بکاهد و من بازهم به کارگردان و دیگر عوامل اجرای نمایش دن کامیلو به خاطر به صحنه بردن چنین نمایشی خسته نباشید می گویم. براساس این گزارش بعد از پایان اجرای این اثر نمایشی که هر روز ساعت 20 در تالار اصلی مجموعه تئاتر شهر به صحنه می رود ، کوروش نریمانی به نمایندگی از گروه، نمایش را به بهروز افخمی و همسرش مرجان شیر محمدی تقدیم کرد.
30 May 19:39

درو باز کن، شاید پشتش اون باشه

by zitana

براش از زعیم گُل سفارش دادم. اهالی خونه ازم که پرسیدن گُل واسه چی سفارش دادی، گفتم می‌خوام برم بزرگ‌داشت عموزاده خلیلی. قرار بود همه سوپرایز بشن از اومدنش.  صبح ساعت هفت و نیم باید تو فرودگاه منتظر اومدنش می‌شدم. تنها کسی که می‌دونست داره میاد من و حمید بودیم. شش‌و‌نیم حمید اومد دنبالم. اول رفتیم حلیم بخریم. همه جا بسته بود. از خیرش گذشتیم و رفتیم سمت فرودگاه.

عوارضی رو که ردکردیم یه دفعه یاد خودمون افتادم. یاد اون عصری که شبیه همین صبح زود، خاکستری بود. ما رسیده بودیم همدان و بچه‌ها می‌خواستن برن دست‌شویی. باد سرد میومد و ما رو تو خودمون مچاله می‌کرد. مثل همه‌ی سالایی که از جاده‌ی همدان رد می‌شدیم، تو مجتمع تفریحی الغدیر زدیم کنار. بچه‌ها رفتن دستشویی و ما از مغازه‌ی بین راهی بغل مسجد و دست‌شویی، تخم‌مرغ و تن ماهی و سیب زمینی سفارش دادیم. نوشیدنی انگور قرمز هم گرفتیم. گربه‌ها رو هم صدا زدیم و همگی دور هم، روی صندلی‌های سنگی جلوی مغازه غذا خوردیم. توی راه فرودگاه هی یاد اون سفر افتادم که با حساب من، یک سال و خورده‌ای پیش بود اما نمی‌دونم چرا فک می‌کردم به این دوری نیست. انگار همین یک ماه پیش بود که همه، هنوزم باهم بودیم. باهم می‌رفتیم مسافرت. باهم توی راه همدان غذا می‌خوردیم و بعد خوردن آب انگور حالمون بد می‌شد و قاه‌قاه می‌خندیدیم. یاد خودمون افتادم که من همیشه صندلی عقب بودم و اون صندلی جلو. تا رسیدن به تهران نمی‌خوابیدیم. حرف می‌زدیم. از هر دری... یاد مه گردنه‌ی اسدآباد افتادم که هیچ‌کدوممون باورش نمی‌کردیم. مه به اون غلیظی؛ مه به اون نزدیکی...

توی فرودگاه،  بین اون همه مسافر که دیدمش، نه بابت دوری نه بابت دل‌تنگی، نه بابت این‌که کسی از خون خودم بود که از پشت شیشه نگام می‌کرد، نه به خاطر شباهت گاهی زیاد و گاهی کممون، نه برای کسی که هر روز می‌دیدمش و حالا نمی‌دیدمش،  فقط و فقط بابت سفر همدان و جاده و مجتمع تفریحی الغدیر زدم گریه. بابت این‌که فکر می‌کردم از اون سفر و دور هم سیب‌زمینی و تخم‌مرغ خوردنمون چیز زیادی نگذشته بود اما در واقع خیلی گذشته بود. خیلی گذشته بود.

30 May 19:37

آهای تهران؛ لندن مه است و باران

by zitana
Peyman

تكان دهنده بود
...

موهایم را کوتاه کرده‌ بودم. همین را برایش نوشتم و روی ارسال کلیک کردم. برایم نوشت حیف بود. همه‌چیز حیف است. برایم نوشت تا جوانی را هدر ندهی نمی‌توانی ارزشش را بدانی.  نوشت خاله سیزده سال پیش، موقع چرخاندن قاشق چوبی توی ماهیتابه‌ی سبزی‌های نیم‌سرخ بهم نهیب زده بود مواظب جوانی‌ام باشم.

برایش نوشتم، آره راست می‌گویی. آدم باید مراقب جوانی‌اش باشد اما هیچ جوانی توی دنیا نبوده که بتواند از این اتفاق خوب نگه‌داری کند. برایش نوشتم راست می‌گویی. جوانی را باید تمام و کمال هدر بدهی تا بفهمی‌اش. باید بروی تویش، تا آخرین قطره تمامش کنی و بعد که از تویش بیرون آمدی بفهمی که دیگر جوان نیستی و حرف خاله در سیزده سال پیش چه بوده!

برایم نوشت لندن تاریک و سیاه است. سازمان هواشناسی گفته هوا تا چند روز آینده خوب نیست. نوشت لندن مرطوب است; از مترویش می‌ترسد؛ از سیاه‌پوست‌های آوازخوان و سفیدپوست‌های مست هم همین طور. نوشت یک روز یک پرنده را تنهای تنها روی خطوط سیم‌ دیده و همین‌طوری الکی چهل‌و‌پنج دقیقه گریه کرده. برایم نوشت کیف پولش را توی یک میدان کوچک گم کرده و عکس‌های بچگی‌مان را برای همیشه از دست داده.

برایش نوشتم چه جالب! کسی که کیفت را پیدا کند عکس یک خارجی را با تعجب نگاه می‌کند و سعی می‌کند با کمی فکر، ملیت بچه‌های ریزه میزه‌ی توی عکس را تشخیص دهد. برایم نوشت چه‌قدر داستان می‌بافی! پس هنوز هم داستان می‌بافی.

مکث کردیم. پشت مانیتورهایمان ساکت شدیم. با گوشه‌ی ناخنمان بازی کردیم و ساکت شدیم. بعد برایم نوشت: ولی خسته‌ام. از «ولی» اول جمله‌اش خوشم آمد. برایش نوشتم: ولی منم خسته‌ام. داشت برایم جمله‌ی جدید تایپ می‌کرد. هنوز چیزی برایم نیامده بود. رفتم دست‌شویی. وقت برگشت، توی آینه خندیدم. روی لپ راستم، موقع خنده چروک می‌افتاد. زیر چشم چپم هم همین‌طور. ترسیدم. از پیر شدن و جوان نبودن ترسیدم و سریع رفتم توی اتاق تا همین‌چیزها را برایش بنویسم. نوشته بود: این‌جا داره بارون میاد. پنجره رو باز گذاشتم. ادامه‌ی حرف‌هایش نیامده بود. زیر صفحه نوشته بود که مخاطبم مشغول تایپ است. پنج دقیقه صبر کردم. چیزی ننوشت. انگار روی تایپ کردن قفل کرده بود. باز هم منتظر شدم. می‌خواستم از چروک‌هایم برایش بگویم. نگفتم. نوشتم هستی؟ نبود. کامپیوترم را خاموش کردم و توی تختم دراز کشیدم و به این‌که دارد آن سر دنیا جوانی‌اش را تک و تنها هدر می‌دهد فکر کردم. شاید هم جوانی‌اش هدر نمی‌رفت. داشت رشته‌ی خوبی می‌خواند. به زودی برمی‌گشت. بازهم باهم بودیم. می‌آمد این‌جا و از شلوغی بی‌آر‌تی و مترو نق می‌زد و من زیر گوشش می‌گفتم چی شد! از متروی لندن شکایت می‌کردی!

*

فردا هم جواب پیغام‌هایم را نداد. توی وایبر آن‌لاین بود اما پیام‌هایم را نمی‌دید. ترسیدم. به موبایلش زنگ زدم، جواب نداد. مامان می‌گفت نگرانی ندارد. شاید رفته خارج شهر. شاید پروژه دارد. به مادرم نگفتم صفحه‌ی اینترنتی‌اش، بار آخر روی حالت «در حال تایپ» باقی مانده بود. برای مامان نگفتم برایم نوشته بوده خسته است و لابد کم آورده. برایش نگفتم شاید چندان هم از این‌که پروفسور صدایش کنند راضی نیست. مامان تلفن را برداشت. شماره‌ی فامیلمان را گرفت. گفت برود سراغش و بعد هم ما را خبر کند.

*

همان غروب پررنگی که پنجره‌ی خانه‌اش باز بود و از بیرون صدای آمدن باران می‌آمد، همان غروب که از سر کار برگشته بود، شیرقهوه درست کرده بود و  کیف دستی‌اش را بی‌ترس از آلوده شدن میز ناهار خوری، همان رو رها کرده بود، همان بعدازظهر که  تازه موهایم را کوتاه کرده بودم و داشتم بهش می‌گفتم که از مدلش راضی نیستم، همان بعدازظهر تاریک چسبناک، همان بعدازظهر خیس غمگین، او که مثل آن اوایل مهربان و مثل این آخرها غمگین بود، «درحال تایپ» از دست رفته بود.

پشت میز کوچک گردی که جلوی پنجره بود سرش افتاده بود روی لپ‌تاپش و از دست رفته بود. دکترها علت مرگش را ایست قلبی تشخیص داده بودند. برای دکترها او تنها یک گزارش فوت بود. نه به گل‌های ریز پیراهنش نگاه کرده بودند و نه به ناخن‌های کوتاه و کوچکش توجهی نشان داده بودند. جلوی اسم عجیب‌غریب و بیگانه‌ی او نوشته بودند: ایست قلبی و نمی‌دانستند او جوانی‌اش را به قول خودش هدر داده و پشیمان بود...

وقتی خبر مرگش را دادند تا توانستم او را تصور کردم. سرش را که به آرامی گذاشته بود روی میز، طوری که انگار داشت پرنده‌ای تنها را روی سیم می‌دید. موهایش را که پخش و پلا شده بود. چشم‌هایش را که غمگین نشانش می‌داد و انگشت‌های لاغر و ناخن‌های کوچکش را که تا چند لحظه قبلش مشغول تایپ چیزی بود.

جمله‌ی آخری را که برایم فرستاده نشده بود، بعداً برایمان خواندند. از پشت تلفن آرام و شمرده شمرده: «می‌دونی، یکم دیگه این‌جا بارون بباره، لندن رو مه می‌گیره. مه تا پنجره‌ام پایین میاد. باورت می‌شه؟»

 

 

30 May 15:02

آقا، تا می‌سی‌سی‌پی چند ساعت راه است؟

by new-nr

اینجا را برعکس اگر کنی، قشنگ می‌شود. آدم‌ها را برعکس اگر کنی قشنگ‌ می‌شوند. این همه استیصال می‌شود آرامش. و اندوهی که صمیمانه توی خیابان‌ها قدم می‌زند، می‌شود شادمانی. و دست‌های جدا افتاده‌ی من از دست‌های تو، می‌افتد روی دست‌های دور از تو که اگر برعکسش کنم می‌شود نزدیک. اینجا را برعکس اگر کنی قشنگ می‌شود. زنی مشکی پوش دارد توی گرمای آفتاب روسری‌اش را جلو می‌کشد. کودکی آن طرف‌تر دارد ثانیه به ثانیه بزرگ می‌شود و من روی نقشه‌ی جغرافیا به دورترها نگاه  می‌کنم. به یک بند انگشت فاصله تا.. تا.. «ببخشید آقا! تا می‌سی‌سی‌پی چند ساعت راه است؟» همین لحظه کودکی روی خط استوا می‌میرد و قطره‌ای عرق از کنار شقیقه‌ی زن مشکی پوش می‌افتد توی ونک. دختری می‌کوبد تخت سینه‌ی معشوقه‌ای، پسری، عابری، مزاحمی... کسی. آفتاب می‌تابد. ونک بی‌تابِ تماشای بوسه‌ای است. دو معشوقه، دو نفر، دو آدم.. دو کس. و هیچ‌کس خوب نیست. اینجا را اگر برعکس کنی قشنگ می‌شود، آن وقت نوازنده‌ی محزون کنار خیابان دیگرغمگین نمی‌نوازد. و هیچ دختری غمگین نمی‌ماند از نتوانستن تکان دادن پرچم کشورش توی استادیوم. پرچم را که بچرخانی... ـ عده‌ای آن طرف‌تر دارند شرط‌بندی می‌کنند. کسی بلند گفت: ایتالیانو! ـ  با من برعکس باش دوستِ من... دوستم داشته باش دوستِ من.. اینجا اگر عشق‌ها را برعکس کنی، می‌شود... می‌شود عشق.

30 May 14:42

زن حیاتش به تیمار عاشقانهٔ توئه*-دو

by (زَرمان)

به زنی که بار دارد، از زندگی بار دارد، حواست بیشتر باشد. نگذار عریان ببیند «ته که باری ز دوشم برنداری»، نگذار ادامه را توی دلش بخواند «میان بار، سربارم چرایی!». می‌دانی چه دلی سبک می‌کند یک‌کلمهٔ مهربانانهٔ تو؛ مرد! بنشانش به غزلهای سعدی. حافظش باش.

*چارلز بوکوفسکی

27 May 19:50

http://eyjoonam.blogfa.com/post/157

by eyjoonam

روزهــاے بـارونـے رو خیلے "دوست دارَمـ"

مَعلومـ نمـےشہ مُنتظر تـاکـسے هَستے یا آواره خیابـونـہـا...

بُخار توے هَوا مـالِِ سَـرمـاست یا دود سیگـار...

روے گـونہ اَت اَشکـہ یا دونہ هـاے باروטּ...!!!


27 May 12:24

مد نیست ولی قشنگه

by nikolaa

راهنمایی که بودیم عادت داشتیم وسط حیاط روی زمین بنشینیم. کاری که تا سال قبلش خنده دار و حتی بی ادبی به نظر می رسید بکهو شده بود عادت دویست سیصد تا از شاگردهای مدرسه و زنگ های تفریح سر گیر آوردن یک وجب جا روی زمین دعوا می شد گاهی. هر روز هم معاون مدرسه مان می آمد و بین بچه ها قدم می زد و هی تاکید می کرد که روی زمین نشینید بعدا کمر درد می گیرد و هزار تا مرض دیگر، در ادامه حرف هایش ما را با این صفت خطاب میکرد "کله ماهیتابه ای ها!" .

راست می گفت بنده خدا.آن سال مد شده بود همه بچه ها موهایشان را می آوردند جلوی پیشانی و بعد با یک عالمه ژل یک جوری پیچش می دادند که واقعا شبیه دو تا ماهیتابه روی کله میشد. یا سال قبلش که خروسی مد شده بود. یا سال بعدش که سوسکی مد بود و همه موهایمان را جمع می کردیم بالا و بعد از دو طرف چند تار شبیه شاخک های سوسک می ریختیم دور و برمان. در مورد لباس هم بساطمان همین بود. یک سال صبر می کردیم که ببینیم چه رنگ و مدلی از مانتو یک دفعه می ریزد توی بازار که ما هم حمله کنیم برای خریدنش. از هر کس هم می پرسیدی، جوابش یک کلمه بود "مد" .چیزی که حتی انسان های اولیه هم با آن آشنایی دارند.برای اثبات حرفم می توانید به شلوارهای پلیسه دار باباهای مهربانتان و مانتوهای بلند و اپل دار مامان های دوست داشتنی تان توی عکس های قدیمی رجوع کنید.

اما چند وقتی می شود که حس می کنم اوضاع فرق کرده. دیگر توی مترو همه دخترهای کناری و روبرویی ام لباس یک رنگ و یک مدل نپوشیده اند. دیگر همه آدم ها کله شان شبیه یک مدل خاص از جانوران نیست. دیگر کسی به خاطر "مثل بقیه نبودن" برچسب "عقب افتادگی" نمی خورد. همه این ها خوشحال می کند. اینکه این روزها اگر قرمز بپوشی یا آبی یا زرد یا مشکی فرقی برای کسی ندارد، اینکه اگر لباست بلند و گشاد باشد یا کوتاه و تنگ کسی با تعجب نگاهت نمی کند، اینکه این روزها هم کتانی های بزرگ ورزشی روی بورس است و هم کفش های ظریف دخترانه، اینکه چه آرایش غلیظ بکنی و چه آرایش ملیح و چه بی آرایش باشی کک کسی نمی گزد، اینکه موهایت را از هر طرف شانه کنی ، روسری یا شال یا مقنعه سرت باشد یا لاک های لنگه به لنگه بزنی حتی ، هیچ کس نمی پرسد "چرا؟" ، همه   این ها خوب و خوشحال کننده است.

وقتی می بینم دخترهای هم و سن سال من همه مدل و همه رنگ لباسی می پوشند و هر چیزی را با هر چیز دیگری ست می کنند و هر جور که راحت ترند خودشان را درست می کنند ذوق می کنم. خوبی اش این است که اگر دلیل این کارشان را بپرسی می گویند "چون قشنگه". همین که فهمیده ایم قشنگ بودن خیلی بهتر از مد بودن است جای شکر دارد. همین که داریم "قشنگی و راحتی و حرف خودم" را جایگزین " مد و کلاس و چون بقیه میگن" می کنیم یعنی خیلی جلو افتاده ایم. هر چند این روزها هم چیزهای جدیدی مثل جراحی های زیبایی بدجور دارد مد می شود اما کاش این مد شدگی کلا بیفتد از سر همه مان و روزی برسد که ما با دماغ های بزرگ و گونه های کوچک و لب های نه چندان برجسته هم احساس قشنگی کنیم...

27 May 12:14

A Collection of Spring Flower Photos to Brighten your Weekend

by Darlene Hildebrandt

If you live in the northern part of the world hopefully you will start to see some signs of spring soon. I know where I live we still have some of the yucky cold white stuff but I got flowers for my birthday and they brightened my week, so I was inspired to do a collection of them to brighten yours!

Even if you’re in the southern half of the world you can still enjoy pretty flowers and know they’ll be back soon. Can’t you just smell them?

Enjoy!

By Republic of Korea

By Tim Hamilton

By Mike Mozart

By Davide Simonetti

By Ross Manges Photography

By slack12

By ZakVTA

By Jeff Kubina

By Maurice Perry

By Mike Keeling

By Xavier

By Agustin Rafael Reyes

By Steve Wall

By Gwen Harlow

By nutmeg66

By Chris Gin

By Brian Carson

By MARCOS VASCONCELOS

By casch52

By Jose Maria Cuellar

By David A. LaSpina

By LadyDragonflyCC – >;<

By Ferruccio Zanone

By Daniel Kulinski

By mendhak

By ruben alexander

By aussiegall

By George Thomas

By Rachel

By J Labrador

By Jim Nix

By kataaca

By Cath in Dorset

By Steve Corey

By Lisa Plymell

By keeva999

 

The post A Collection of Spring Flower Photos to Brighten your Weekend by Darlene Hildebrandt appeared first on Digital Photography School.

27 May 12:11

با خیام، می‌رقصم آوازت را

by محمدعلی مومنی

موسیقی اصیل ایرانی کنار مثنوی، قصیده و غزل ایستاد و با آنها گفت‌وگو کرد. اما نتوانست با «چارانه» (رباعی) همگام شود. قطعات ماندگار موسیقی ایرانی مثل همان قصیده و مثنوی و در نهایت غزل پر از پیام و پند و حکمت‌اند که توان واگویی در قطعات کوتاه را ندارند. آنگونه که در کوتاه‌ترین متن ممکن، قطعه‌ای آفریده شود.
در زمانه‌ی کوتاه‌گویی و کوتاه‌نویسی (مینیمالیسم) خیام در جهان بیش از پیش مورد توجه قرار گرفته، در ایران و در موسیقی ایرانی هم این رویکرد شکلی و اندیشگی به خیام دیده می‌شود.
آفرینش قطعات کوتاه به‌ویژه با ورود جوان‌ترها که به ضرورت کوتاه‌گویی و کوتاه‌نویسی در دنیا آگاهند، بیشتر مورد توجه قرار گرفت.

*یکی از این نمونه‌ها آلبوم «خیام و مینیمال» است. آهنگساز این اثر «پوریا شیوا‌فرد» تصویری از ساختار کلی کتاب «رباعیات خیام» را در اثرش بازتابانده. او قطعه‌های کوتاه آفریده، اما در امتداد هم. به‌گونه‌ای که یک پیکره‌ی واحد را تشکیل دهند. اما در گراف موسیقایی‌اش می‌بینید که این قطعه‌ی بلند، قدم به قدم، فرود می‌آید و ما را از یک رباعی به رباعی دیگر می‌رساند.
خواننده‌ی آلبوم «خیام و مینیمال» حسین علیشاپور است. اثری در نوع «موسیقی اصیل ایرانی»

khayam-va-minimal

*در دومین آلبوم گروه مانوشان «می‌رقصم آوازت را» یک قطعه‌ی خیامی شنیدنی، گنجانده شده. «چرخ» با آهنگسازی آیدا نصرت و بابک امیرمبشر و دوتار و سه تار کیوان جهانشاهی و سازهای ضربی حبیب بوشهری. خواننده‌ی چارانه‌ها «آیدا نصرت» است.
این آلبوم و قطعه‌ی خیامی‌اش، مورد توجه علاقمندان به موسیقی فیوژن بوده است.

*سال ۹۳ دانشنامه‌ی «فردریک لونورمان» فرانسه به سازندگان آلبوم موسیقایی «اینک از امید» نشان خیام اهدا کردند.
«صادق‌شیخ‌زاده» خواننده‌ی این اثر به خاطر آواز بر روی اشعار خیام و ارائه تکنیک‌ها و بیان مناسب، موفق به کسب نشان درجه یک خیام از این دانشنامه شد.
این آلبوم پخش مناسبی در داخل کشور نداشته و بیشتر متکی به فروش در فروشگاه‌های مجازی بوده. با این حال چندی اعلام شد، «اینک از امید» به چاپ دوم رسیده است.

*از خیام‌خوانی علیرضا قربانی و درصف حمدانی خواننده‌ی تونسی، بسته‌هایی پراکنده منتشر شده بود. اما حالا از این خیام‌خوانی‌ها مجموعه‌ای گردآوری و منتشر شده. «سرمستی» اثر جدیدی نیست؛ حاصل کنسرتی است که در فرانسه برگزار شد.
پیش از این نمونه‌ای از خیام‌خوانی این دو را در ماتینه منتشر کرده بودم. اما حالا به بهانه‌ی انتشار این مجموعه یکی دیگر از این بسته‌ها را با صدای قربانی و حمدانی منتشر می‌کنم.

پی‌نوشت:
۱-انتشار موسیقی‌های خیامی امسال کمی به تاخیر افتاد. از این رو از شما پوزش می‌خواهم.
دلیل مشکلات موجود برای بارگذاری بسته‌های موسیقی در فضاهایی بود که شما به راحتی و بدون محدودیت به آن دسترسی داشته باشید. این خواسته‌ی زیادی نیست. اما در وضعیت کنونی گویا برای ما بزرگ است.

۲-همچنان از شما دعوت می‌کنم اگر موسیقی خیامی سراغ دارید که در فهرست ماتینه منتشر نشده، آنرا به من و دیگران معرفی کنید.

*مجموعه ای از موسیقی‌های خیامی

1 دیدگاه برای این نوشته:

  1. الهه:
    ۰۷ خرداد ۱۳۹۳ ممنون که ما را در لذت شنیدن این آثار سهیم می کنید.

ارسال نظر سریع

26 May 12:04

کار خوبی می کنم اصلا!

by nikolaa

در وضعیتی که خیلی ها قفل فرمان را به عنوان اسلحه و عینک آفتابی را به عنوان تزیینات مو استفاده می کنند، چرا من باید از اینکه به قصد استفاده از اینترنت و چک کردن ایمیلم، بین کلاس ها به کتابخانه می روم خجالت بکشم؟

26 May 11:51

حلزون مردگی بر وزن خون مردگی!

by nikolaa

نشسته بودیم با مامان دم توت فرنگی ها را می چیدیم که برای مربا شدن آماده شان کنیم. هر پنج تایی که مامان برگشان را می کند در ازایش من فقط یکی می کندم، بعد چهار تا از توت فرنگی هایی که مامان حاضر کرده بود و ریخته بود توی کاسه را می خوردم و این طوری یک به یک مساوی می شدیم! مامان هم فقط چشم غره می رفت و می گفت «نمیخواد کمک کنی» بعد دو تایی می خندیدیم.

رسیده بودیم به ته ظرف تقریبا، که یکدفعه یک حلزون نقطه ای از اینها که کل هیکلشان از یک عدس هم کوچک تر است از ته ظرف برایم دست تکان داد. ذوق کردم و به مامان گفتم « اینجااااارووووو» . مامان سریع ظرف را هل داد طرفم. گفت « برش دار. حالم بهم خورد. اه. برش دار دیگه. مرده. همه توت فرنگیامون حلزون مرده ای(!) شد!» من همینطور که با تعجب نگاهش می کردم هی تاکید کردم که نمرده و برایم دست تکان داده.مامان مثل اینکه به یک بیمار روحی روانی نگاه کند نگاهم کرد و بعد کاسه توت فرنگی های بی دم را برداشت و رفت به آشپزخانه و از آنجا داد زد « بقیه توت فرنگیا مال خودت. عشقتم بردار بنداز تو باغچه. نیاریش اینجا ها!» و در ادامه حرف هایش برای هزارمین بار در طول این بیست و خرده ای سال زندگی ام تکرار کرد که « تو باید زن حضرت سلیمون می شدی! یا خواهرش! یا یکی از فک و فامیلش. آخه حیوون و حشره و جک و جونور هم دوس داشتن داره؟!»

من در همان حین که صدای مامان از آشپزخانه می آمد و توت فرنگی های دم دار نشسته توی دهانم له می شد، حلزونه را برداشتم و گذاشتم روی ناخنم که ازش عکس بگیرم. حلزونه دوباره آمد بیرون و برایم دست تکان داد. داد زدم « ماماااااااااان. بیا. داره بای بای میکنه باز» . مامان هم با صدای بلند تری داد زد « بندازش دووووووووور» .

 تصور اینکه یک نفر(حتی حلزون) این همه راه را به روش استتار لای توت فرنگی ها از شمال تا اینجا آمده که مرا ببیند و برایم دست تکان بدهد خیلی خوشحالم کرد. من با مهربانی آقای حلزون را گذاشتم توی گلدان. مامان هنوز نمی داند حلزون زنده ای که همه توت فرنگی هایمان را حلزون مرده ای(!) کرده دارد در همین نزدیکی ها توی تراس نفس می کشد. شما هم صدایش را در نیاورید لطفا!

26 May 11:45

نادیده نگیرید که پشیمان می شوید!

by nikolaa

من دو سالم بود و مارال دختر همسایه مان هفت سال. یک بار بعد از اینکه توی خانه از دهن من "آیس کریم" را شنید بدو بدو رفت خانه شان و بعد صدای گریه اش تا سر کوچه رسید و به یک ربع نکشید که مادرش آمد دم خانه ما شاکی شد که "واسه دخترتون چی خریدین که این بند کرده واسه منم بخرین؟" مامان که همینطور هاج و واج مانده بود گفت "بستنی" مارال کله اش را از پشت دامن مادرش آورد بیرون و با هق هق و فین فین گفت "نخیر. بستنی نبود. ازونا بود. ازون خارجیا" . بعد که مامان قضیه آیس کریم را برای مادرش تعریف کرد کلی خندیدیم و هنوز هم هروقت یادش میفتم خنده ام میگیرد.

راستش توی این سالها خیلی زور زدم که زبانم خوب بشود. خیلی موسسه ها رفتم. خیلی چیزها خواندم. نمی دانم چقدر موفق بوده ام. خیلی چیزها یاد گرفتم اما خیلی چیزها هم زود از ذهنم رفت. به جز شعر ها و کلمه هایی که مامان توی بچگی بهم یاد داده بود. حتی هنوز خیلی از حروف را همانطوری مینویسم که مامان وقتی دو سه ساله بودم یادم داد.

این ها را نگفتم که بگویم بیایید بسته آموزشی ما را بخرید! چون ما اصلا بسته آموزشی نداریم!!! این ها را گفتم که بگویم از دیدن موسسه ای که دارد کودک دو زبانه پرورش می دهد تا سر حد ترکیدگی خوشحالم! شاید باورتان نشود اما فکر کردن به اینکه یک بچه فسقلی بتواند انگلیسی را به خوبی زبان مادری اش حرف بزند خیلی ذوق زده ام می کند. مخصوصا وقتی باعث و بانی این موسسه یکی از استادهای عزیزم باشد که کلی بهش ایمان دارم و قبلا طعم اعتماد کردن به حرف هایش  را با پوست و گوشت و استخوان و حتی ناخن هایم چشیده ام.

در این موسسه کلاس آموزشی برای بچه ها تشکیل نمی شود و بچه های بنده خدا جمله "دیس ایز عه کت" را صد بار نمی شنوند و از روی متن های "مای نیم ایز جک" پنجاه بار رونویسی نمی کنند. اینجا برای بچه های زیر دو سال تا 6 سال کارگاه های زبان تشکیل می دهند که فسقلی ها به همراه مادرانشان در کارگاه شرکت می کنند و از موسیقی و نقاشی و کتاب و بازی گرفته تا خیلی چیزهای دیگر را در محیطی به زبان انگلیسی همراه مربی مهربانی با تسلط کامل و لهجه نیتیو تجربه می کنند. همین که فسقلی ها اسباب بازی هایشان را می آورند و با لباسی که دوست دارند کنار مامانشان می نشینند و همه با هم توی یک محیط کاملا انگلیسی چند ساعت وقت می گذرانند نعمتی است که خیلی از ما توی بچگی مان از آن بی بهره بوده ایم.

این چند خط را در اثر خوشحالی ناشی از شرکت در یکی از این کارگاه ها نوشتم.چون خیلی از چیزی که تصورش را می کردم بهتر بود. اما اگر دوست دارید درباره دوزبانه شدن کودک و مزیت ها و چگونگی اش بیشتر بدانید یا توی همین کارگاه هایی که گفتم شرکت کنید یا نظر بقیه شرکت کننده ها را بخوانید، می توانید به دو صفحه زیر سر بزنید یا کلمه dozabaneh را توی همان صفحه اجتماعی مشهور الحال سرچ  کنید:

پرورش کودک دو زبانه 

وبلاگ زبان مادری فردا (دکتر علی امینی)

 

26 May 11:42

یک روز، دو اپیزود

by nikolaa

*آخرین نفری بودم که سوار تاکسی شدم. در را بستم، تا خواستم سلام کنم راننده گفت "مسافرین عزیز سلام و صبح به خیر. به ماشین من خوش اومدین" بعد از اینکه استارت زد از توی آینه دو تا دختری که کنار من نشسته بودند را نگاه کرد و گفت " شما خانم های محترم رو که میشناسم." بعد خطاب به من و زنی که جلو نشسته بود گفت" اما شما خانم های محترم. توی ماشین من از سال سی و هفت تا نود و سه گلچین آهنگ هست. اگر سلیقه هاتون رو بفرمایید آهنگی که مناسب همگی باشه رو می ذارم. اگر هم نظری ندارید می تونید با گفتن مقصد (دانشگاه، مهمونی، خرید و ...) یا گفتن ملیت (آذری، گیلکی و ...) من رو توی انتخاب آهنگ کمک کنید. قبل از اینکه خانم صندلی جلو حرفی بزند یا من بتوانم خنده ام را جمع و جور کنم دوتا دختر کناری ام آهنگ درخواستی شان را اعلام کردند و ما هم موافقت کردیم و آقای راننده که پسر جوانی هم بود همان آهنگ را گذاشت. کم پیش می آید از این راننده ها گیر آدم بیفتد. آنقدر کم که پیش خودمان می گوییم "یارو دیوونه است!" . دخترها تا مقصد با آهنگ همخوانی کردند. آقای راننده سر هر چهار راه برای ماشین های کناری دست تکان داد و سلام علیک کرد. حتی وقتی یک ماشین به طرز وحشتناکی جلویش پیچید، به جای اینکه خواهر و مادر طرف را بیاورد جلوی چشمش با لبخند گفت "چه کار می کنی مهربان؟" و بعد رفت! من تا آخر راه داشتم خنده ام را قورت می دادم. آخرش هم از اینکه سوار ماشینش شده ایم تشکر کرد و کلی آرزوی روز خوش و سلامتی و اینها! بعد از پیاده شدن، دختر ها بهم گفتند که این آقاهه همینطوری است و آنها همیشه کلی منتظر می مانند که سوار ماشین او بشوند و تا آخر روز شارژ باشند. راست می گفتند. آدم ها، حتی از نوع غریبه، گاهی چقدر راحت می توانند بقیه را شارژ کنند...

*توی مترو بودیم. انقدر سرمان از سمت فروشنده لباس های زیر گیاهی به سمت رژ مدادی و آدامس های استوایی چرخیده بود گردن درد گرفته بودیم که یکدفعه یک صدای مردانه پیچید توی واگن. همه فکر کردند یک دستفروش مرد است که طبق معمول بقیه مردها یا نقشه تهران می فروشد یا باتری یا کفی کفش. اما این یکی فرق داشت. پسر جوانی بود که انگار استثنایی ذهنی بود.از همین هایی که قیافه شان یک مدل خاصی است. هیچ چیز برای فروش نداشت. ناله از بیماری و زندان و بی کسی هم نمی کرد. پول گزاف برای ناهارش هم نمی خواست. آمده بود و می گفت که اگر ته کیف هایتان پنجاه تومنی یا صد تومنی دارید بدهید به من. اما یک جور بامزه ای می گفت که مردم خنده شان می گرفت. قیافه اش هم بامزه بود. بعد همینطور که رسید ته واگن یک پسر جوان استثنایی دیگر را دید که کنار مادرش نشسته بود. از همان هایی که شبیه خودش بودند. بعد کلی ذوق کرد و رفت با پسره دست داد و احوال پرسی و این ها. دو تایی داشتند می خندیدند .انگار که صد سال بود همدیگر را می شناختند.یکدفعه همان پسر اولیه رو کرد به جمعیت و گفت " یکی بگه امروز چند شنبه است" و وقتی فهمید سه شنبه است گفت" اصلا به افتخار این دوست جدیدی که پیدا کردم، امروز نه، فردا هم نه، دو روز دیگه هم نه، چهار روز دیگه همه دعوتید خونه من. غذا هم کباب و جوجه است. ماست و سالاد هم میدیم." مردم می خندیدند. پسر استثنایی دومیه می خندید. خودش هم می خندید. هر چند توی دست هایش فقط یک دویست تومانی و دو تا صدی پاره بود...

 

26 May 07:48

موفقیت دن کامیلو مدیون عنصر تفکر است

بهرام افشاری بازیگر نمایش «دن کامیلو» گفت: هر چند این نمایش کمدی است اما من معتقدم موفقیت اثر مدیون عنصر تفکر و تعقل است که نویسنده و کارگردان نمایش سعی در ارائه آن در قالبی کمدی داشته است. به گزارش روابط عمومی نمایش دن کامیلو، این بازیگر با بیان این مطلب افزود:بزرگترین سختی که در مورد برقراری ارتباط با نقش داشتم، این بود که در ابتدا خیلی این کاراکتر را نمی پسندیدم ، چون هیچ فاکتوری برام وجود نداشت و خب به طور طبیعی نیز نمی خواستم و نمی توانستم به سبک شهرام حقیقت دوست این نقش را ایفا کنم چرا سبک بازیگری من متفاوت است ، از سوی دیگر مهم ترین اتفاقی که باید می افتاد هماهنگ شدن با مهران احمدی بود ، چرا که کاراکتر من نقطه تکمیلی نقش او بود. وی افزود : کاراکتر شهردار که مهران احمدی آن را بازی می کند، نقش اصلی است و فقط یک هماهنگی مناسب می توانست صحنه ها را مانند انچه در نمایشنامه هست را شکل دهد. برای آنکه نقش باور پذیر بشود و طنز آن نیز حفظ شود، از پایین ترین سطح ساخت کاراکتر خود را شروع کردم . این بازیگر در ادامه با اشاره به استفاده از فیزیک که در طراحی لباس کاراکتر نیز مشخص بود، گفت: در اجرای نمایش دن کامیلو، کارگردان نمایش از بسیاری از میزانس های بصری بهره برده است و این طبیعی است که از قد بلند من نیز برای شکل دادن به کارکتر خود و صحنه های نمایش بهره بگیرد، قد بلند امتیاز خوبی برای بازیگری است اما نه به این صورت که فقط قد امتیاز برای بازیگری من باشد . افشاری تصریح کرد: من در حال جنگیدن با این تصویر احتمالی هستم و می خواهم آن را در ذهن مخاطب و دیگر کارگردان ها بشکنم ، در این مدت پیشنهادات زیادی داشتم که رد کردم اما اکنون نقشی را پذیرفته ام که بتوانم در بازیگری پیشرفت کنم بدون آنکه تکیه به قد بلندم داشته باشد. وی با اشاره به استقبال خوب تماشاگران از نمایش دن کامیلو گفت: با وجه به شرایط حال حاضر تئاتر و مخاطبان آن، استقبال از نمایش دن کامیلو خوب بوده است و این استقبال نتیجه وجود حجم بالایی از انرژی مثبت در میان گروه اجرایی و عوامل نمایش است که باور داشتند باید نمایش خوبی را به مخاطب ارائه دهند و این باعث شد ارتباط تماشاگر با کار ارزنده باشد. بازیگر نمایش « دن کامیلو» تاکید کرد: درست است که دن کامیلو نمایشی است که کمدی آن زیاد است اما موفقیت این نمایش کدیون عنصر تفکر و تعقل است ، عنصری که باعث می شود تماشاگر در ایتدا بخندد و در نهایت فکر کند و این موجب آن شده است که اکثر تماشاگران از دن کامیلو رضایت داشته باشند.
24 May 13:10

تاریخ مثل یک گلابی ناموزون تکرار می‌شود، با کمی تغییر در سایز.

by new-nr
عاقبت روزی همدیگر را دوباره خواهیم دید. در یک عصر بهاری، هنگامی که پرنده‌ها بالای سرمان نغمه می خوانند. تو از آن سوی پیاده‌رو به سمت من می‌آیی و من از این سوی پیاده‌رو به سمت تو می‌آیم. ما دو شهروند معمولی هستیم. من با سینه‌هایی آویزان و صورتی چروکیده در حالی که تلاش می‌کنم آب دهانم را قورت دهم تو را صدا خواهم زد. تو لنگ لنگان با عصای دست ساز چوب گردو در حالی که تمام پرستیژ خود را حفظ کرده‌ای، دستی به گلوی چروکیده و آویزانت می‌کشی و چشم‌هایت را تنگ می‌کنی. به یاد نمی‌آوری من را کجا دیده بوده‌ای. با خودت شک می‌کنی که حتما هنگامی که از شدت بیماری یبوست نزد پزشک رفته بودی، من را در سالن انتظار بیمارستان دیده‌ای که از مصرف بی‌رویه‌ی کاکائو به مرض قند مبتلا شده‌ام و البته که سالها پیش رحمم را درآورده‌ام و تو اصلا خبر نداری بچه‌ی دومم سقط جنین شده است و از همان سال‌های دور که نظامِ وقتْ پوشیدن چادر را در اتاق‌خواب منازل هم اجباری کرد، شوهرم سر به بیابان نهاد و عاقبت بند تنبانش را در کارولینای جنوبی به یک رقاصه‌ی چینی بخشید.{ ما مبارزه کردیم و نظامی جدید را ایجاد کردیم، فرزندانمان بابت این کار هر روز ما را نفرین می‌کنند!} ما هر دو  به فرزندانمان افتخار خواهیم کرد و همان طور که عصرهای بهاری در پیاده‌رو قدم می‌زنیم با خودمان فکر می‌کنیم که نهایت آسایش را برای فرزندانمان فراهم کرده‌ایم { درست مانند والدین خویش! } و هیچ خبر نداریم که آنها از شدت لهیدگی ، پوسترهای گوناگون ایفل را به دیوار اتاقشان می‌چسبانند و از اینکه در مرکزی‌ترین نقطه‌ی سُرب جهان به دنیا آمده‌اند به بخت خویش لعن می‌فرستند. { آن‌ها هر شب فیلم تماشا می‌کنند و موسیقی‌های روز دنیا را دنبال می‌کنند و از دو چیز متنفرند: 1. صدای خویش، 2.نامی که روی آن‌ها نهاده شده } عاقبت روزی همدیگر را دوباره خواهیم دید. تو من را به جا نمی‌آوری و من شخص دیگری را با تو اشتباه می‌گیرم و تمام پزشک‌ها در تلاش‌ خواهند بود که بیماری آلزایمر من را بهبود بخشند و کمی ذهن من را درگیر زمان اکنون کنند و این پیرزن طفلکی را از زیستن در گذشته‌ی خویش رها کنند. علم همچنان پیشرفت می‌کند.
24 May 08:46

چروک دور چشم، شتری است که عاقبت پشت در هر خانه‌ای می‌نشیند.

by new-nr

باید بروم ظهیرالدوله. باید بروم و مثل همیشه پشت درب بسته‌اش بنشینم و حرف بزنم. با روح مرده‌گانی حرف بزنم که شیک بودند و با لباس‌های شکیل اتوکشیده در خیابان‌های طهران قدم می‌زدند و بوی عطرهای فرانسوی می‌دادند. باید بروم آنجا. یادم باشد که حتما بگویم چقدر از لباس‌های فرم اداری بدم می‌آید. نه.. نه.. نباید بگویم بدم می‌آید. باید بگویم من از آن لباس‌های شیک اتو کشیده‌ی رسمی می‌ترسم! باید بگویم من از بزرگ شدن می‌ترسم و هرروز دارم بزرگ‌تر می‌شوم و حتما روزی خواهد آمد که با اولین چروک دور چشمم توی آینه مواجه شوم. نمی‌دانم در آن  لحظه‌ی دهشت‌انگیز در چه موقعیت مکانی‌ای قرار دارم. آیا شب گذشته‌اش خوب خوابیده‌ام یا نه. از نداشتن یک محبوب واقعی رنج می‌کشم یا نه. ولی یقین دارم که در آن لحظه دست از هر کاری که مشغولش هستم می‌کشم. شاید در آن لحظه در اتاق‌خوابم باشم و همان طور که می‌خواهم صبح دل‌انگیزی از اردیبهشت ماه را شروع کنم، جلوی آینه ایستاده باشم. شاید هم وسط مترو ایستاده باشم و در حالی که آینه‌ام را از درون کیفم با هزار زحمت بیرون می‌کشم تا ببینم از اثر برخورد آرنج مسافری، دماغم آسیب دیده یا نه، با اولین چروک دور چشمم مواجه شوم، شاید هم... شاید هم هر چیز دیگری... به هر حال دست از هرکاری که باشد می‌کشم و فورا می‌روم جایی که با خودم تنها باشم. شاید بروم ظهیرالدوله. آنجا بنشینم و با مرده‌های شیک حرف بزنم. بگویم که از لباس‌های اتوکشیده‌ی اداری می‌ترسم و دلم نمی‌خواهد کتونی‌ها و کوله‌هایم را کنار بگذارم. ترس عجیبی در وجودم ریشه کرده است که گذر زمان را دارد برایم ترسناک می‌کند. می‌ترسم از اینکه هنوز ته دلم افسوس بزرگی جا خوش کرده است به نام سازدهنی. سازدهنی‌ای که هرگز فرصت آموزشش را نداشتم و هر روز دارم بیشتر و بیشتر در این شهر و ترافیک و مشغله‌هایش گیر می‌کنم. ترس عجیبی در تنم ریشه کرده تا عصرها هرچه سریعتر خودم را به خانه برسانم، خستگی‌هایم را ندیده بگیرم و سعی کنم به فیلم‌ها و کتاب‌هایم پناه ببرم و به خودم یادآوری کنم که من هنوز در این شهر و شلوغی‌هایش دفن نشده‌ام حتا اگر دفن شده باشم! دست دراز کنم به سمت دفترچه‌ام و با خودم روزی چند بار تکرار کنم که خودم را و موقعیتم را به رسمیت نمی‌شناسم. با خودم تکرار کنم که هنوز کتونی‌ها و کوله‌هایم با من هستند و زمان در مشت من قرار دارد حتا اگر فرصت «زندگی» کردن را از دست بدهم. زل زده‌ام به تقویم روی میز و ناگهان به این فکر می‌کنم که دو ماه از بهار گذشته است بی‌آنکه حواسم باشد با چه سرعتی! زمان به سرعت دارد می‌گذرد و اولین چروک دور چشم، درون آینه به انتظار من نشسته است و من بلد نیستم سازدهنی‌ام را بنوازم. دلم می‌خواهد مقنعه‌ام را از سرم بکنم و از طبقه‌ی ششم این ساختمان به پایین بپرم. بپرم توی همان خیابان ولیعصر همیشگی که پایین پنجره‌ی این ساختمان است و بدوم تا ظهیرالدوله. اما هیچ کدام این کارها را نمی‌کنم. فقط از پنجره به دورترهای تهران نگاه می‌کنم و ماگ چای‌ام را سفت‌تر توی دستم می‌گیرم. تلفن زنگ می‌خورَد. منشی می‌گوید شخصی  پشت خط است. می‌گویم: وصل کنید لطفا. صدایی از آن طرف خط آهسته می‌گوید: من از ظهیرالدوله تماس می‌گیرم.

23 May 07:52

از شدت مضحک بودنش آدم میخواد گریه کنه.

by ادمین

ارسالی از ابالفضل

اومدن ساز رو بخاطر ممنوع بودن ازمجسمه کندن.از شدت مضحک بودنش آدم میخواد گریه کنه.

BoL9g qIQAApP3a از شدت مضحک بودنش آدم میخواد گریه کنه.

محتوای مشابه

  1. حالشو دارید سری به یک استخر پارتی در لاس وگاس بزنیم؟ ۳۹ عکس
  2. تنگ ترین لباس های بهاری ۲۴ عکس
  3. تور مجازی سفر به ترکیه: عکس های سفر دوستم افشین قسمت اول ۴۱ عکس
  4. عکس های لیدی گاگای ایران ۴۶ عکس
  5. با دیدن این عکس ها خلاقیت خود را تقویت کنید – قسمت اول
  6. با دیدن این عکس ها خلاقیت خود را تقویت کنید – قسمت سوم
  7. گلچینی از زیباترین و خوش چهره ترین دختران از سراسر جهان ۴۵ عکس
  8. اگر از هیاهوی شهر خسته شده اید ای عکس ها حالتان را خوب می کند
  9. با دیدن این عکس ها خلاقیت خود را تقویت کنید – قسمت دوم
  10. تور مجازی سفر به ترکیه: عکس های سفر دوستم افشین قسمت سوم ۴۵ عکس
  11. تور مجازی سفر به ترکیه: عکس های سفر دوستم افشین قسمت دوم ۴۳ عکس
  12. عکس های منتخب امروز – ۸ اسفند
  13. عکس های جالب و خنده دار – ۲۲ اردیبهشت
  14. تصاویر تاسف بار از نحوه توزیع سبد کالا
  15. فداکاری یک زن برای همسرش و…
  16. گزارش تصویری اراک، آئین کوسه ناقالدی
  17. تنگ ترین لباس های بهاری ۲۳ عکس
  18. گزارش تصویری: احمق‌ها خیال کردند اینجا اوکراین است !!
  19. اتفاقات خنده دار برای آدم های خیلی مست
  20. بیلبوردی درباره شبکه‌های ماهواره‌ای با امضای معاونت فرهنگی
  21. آزادی های یواشکی پسران ایرانی ۹ عکس
  22. کولاک دخترها در یک کنسرت شاد ومهیج !! – ۲۸ عکس
  23. ما همه گشت ارشادیم !!! ۹ عکس
  24. عکس های جالب از سفر با دوستانم به کاخ اردشیر و شهر تاریخی بیشاپور
  25. منتخب زیباترین ها : عکس دختران ایرانی – ۱۳ اسفند – ۳۰ عکس
خوشم آمدup از شدت مضحک بودنش آدم میخواد گریه کنه.(۹)خوشم نیامدdown از شدت مضحک بودنش آدم میخواد گریه کنه.(۱)

نوشته از شدت مضحک بودنش آدم میخواد گریه کنه. اولین بار در محفل دوستان امید-omid20-116.biz  20 پدیدار شد.

23 May 06:07

از ما نیست کسی که …

by گیلاسی

زمونه بدی شده آدمها باید مطابق میل ما باشن یا مثل ما باشن تا بهشون طعنه نزنیم و مسخرشون نکنیم.

اگر کسی بی حجاب باشه و ما با حجاب می تونیم با تنفر بهش نگاه کنیم و توی دلمون مطمین باشیم که اون میره جهنم و ما بهشت

اگه کسی با حجاب باشه و ما بی حجاب خوب اون یک امله، چادری، فناتیک و ما یک آدم امروزی و اوپن مایند!

اگه دختری باکره باشه و ما نباشیم یک کپک زده، دست نخوردس که هیچ پسری رقبت نمیکنه بره طرف

اگه دختری باکره نباشه و ما باشیم اون حتمن وضعش خرابه و هر شب با یکیه!!

اگر کسی نماز بخونه و ما نخونیم اون آدم یک اسکله و بی کلاس

اگر اون آدم نماز نخونه و ما بخونیم اون آدم نباید با ما تو یه محیط باشه چون این زمین برای آدمهای مومنه نه کافرا

و …

مخلص کلام اینکه اگر طرف خط فکریش با تو یکی باشه خوبه اگر نه تو میتونی اون رو مسخره کنی و با دید تحقیر بهش نگاه کنی!!!

خیلی راحت خودمون رو محق میدونیم که در مورد دیگران نظر بدیم و نظرمون هم حتمن به گوشش برسونیم بدون اینکه بفهمیم آدمها برای خودشون حرمتی دارند و احترام گذاشتن به اعتقادات آدمها جزو اصول اصلی یک زندگی اجتماعیه اما یا بهمون یاد ندادند و یا خودمون رو درجایگاهی میدونیم که می تونیم هر کسی رو که نظرش با ما یکی نیست مسخره کنیم

یکمی بزرگ باشیم و با اعتماد به نفس و انقدر خودمون رو قبول داشته باشیم که هیچ نظر مخالفی ما رو طوری قلقلک نده که به حرف بیایم و در جهت مسخره کردن یا طعنه زدنش حرکتی بکنیم. اگر کار ما درسته لزومی به تایید دیگران نیست و نیازی نیست کل دنیا همسوی ما باشن. اگر بهش مطمین نیستیم پس باید یک همراه داشته باشیم که به دیگران ثابت کنیم راه ما راه درسته و پرتر!!

حرکتهای بچگانه توی یک جمع بالغ خیلی تو چشم میزنه و مسخره است … اینکه توی یک شکل یا یک کلمه حرف میگیم که تو مسخره ای چون نماز میخونی یا نمیخونی با حجابی یا نیستی چنین اعتقادی داری یا نداری خیلی به چشم میاد . آدمهای بالغ میدونن دنیا انقدر بزرگه که هر کسی توش جایی داره و نمیشه همه رو به سبک و سیاق خودش در بیاره پس میگه برای زندگی سالم بهتره بهشون احترام بگذارم و اونها رو همونطور که هستند باور کنم. آدمهای نابالغ دنیاشون کوچیکه و این همه گستردگی و تفاوت فردی رو نمی بینن و فکر میکنن با مسخره کردن می تونن همه رو تو دنیای کوچیکشون جا بدن و یک شکل کنند….

باز هم میگم اگر به کاری که میکنی اعتقاد کامل داشته باشی هیچ لزومی نداره همه مثل تو فکر کنند خودت کافی هستی … به دیگران کاری نداشته باش

 

 

22 May 08:27

(بدون عنوان)

by (زَرمان)

وقتی چای را تا ته سر نکشیده، وقتی تفاله‌ها کشیده نشده به دیوارهٔ داخلی لیوان، یعنی برای فرودادن آخرین قطره‌ها تلاشی نکرده هم تو باید نگران و جویای حالش شوی؛ چه برسد به حالا که داری چای را لب‌نزده برمی‌گردانی.

20 May 19:55

تصوير صدا دارد. گوش جان بسپاريد.

by زاناکس

20 May 08:28

دست‌ساز

by مدیر سایت

دست‌ساز

شکوفه سلیمی

در که باز شد مرد هن‌و‌هن‌کنان ویلچر را به داخل هل داد. دختر روی ویلچر ناگهان فریاد زد: «بابا یواش دردم اومد.» و بُغ کرد و دوباره به صندلی‌اش تکیه داد. آقای مهندس از اتاقش بیرون آمد همین که دختر را دید گفت: «اِ! این دختر غرغروئه!» گفتم: «چطور؟» گفت: «رفتم بیمارستان براش کمربند ببندم این‌قدر داد و فریاد کرد که نگو.» دختر گفت: «الان هم کمربند خیلی اذیتم می‌کنه.» مهندس نگاهی به کمربند انداخت و گفت: «خیلی بد بستیش.» بعد بندهایش را باز کرد و دوباره تنظیمش کرد. بعد پرسید: «به‌خاطر همین تا این‌جا اومدید؟» پدرش گفت: «نه، دکتر برای پاهاش یه وسیله نوشته.» یک پای دختر توی گچ بود و پای دیگرش هم آن‌قدر ورم داشت که اصلا مچش تکان نمی‌خورد. مهندس وسایلش را آورد تا اندازه‌های دختر را بگیرد. به‌محض این‌که دستش به پای دختر خورد فریاد زد: «وای بابا مردم از درد.» مهندس گفت: «یه‌کم آروم باش تموم می‌شه.» اما فایده‌ای نداشت و دختر فقط گریه می‌کرد. پدرش گفت: «اون شبی که از پشت‌بوم افتاد بدترین شب زندگیم بود.» پرسیدم: «از پشت‌بوم افتاد؟ چه‌جوری؟» گفت: «تو خواب راه می‌رفت. نمی‌دونم این سه طبقه رو چه‌جوری رفته بود بالا اونم تو خواب. نمی‌دونم چه‌جوری از لب بوم رفته بود بالا. فقط نصفه‌شب شنیدم یه صدای وحشتناکی اومد. دویدم لب پنجره دیدم یکی افتاده تو کوچه. رسیدم بالا سرش دیدم اینه. های‌های زدم زیر گریه. تا آمبولانس بیاد مُردم و زنده شدم. اصلا نفهمیده بود چه بلایی سرش اومده. هی می‌پرسید بابا چی شده؟ چرا گریه می‌کنی؟ منم می‌گفتم هیچی بابا چیزی نیست. تا قبل از این‌که بره اتاق عمل درد نداشت. اصلا انگار هیچیش نبود. از اتاق عمل که دراومد دیگه کسی نتونست از درد ساکتش کنه.» مهندس رفت توی کارگاه. دلم می‌خواست به‌اش بگویم واقعا خدا کمکش کرده که ناقص نشده و فقط چند ماه استراحت لازم ‌دارد. اما سنش‌ کم بود و این حرف‌ها آرامش نمی‌کرد. آخر طاقت نیاوردم و گفتم: «خیلی خوبه که درد داری‌ها.» جوری نگاهم کرد که یعنی «اگه می‌تونستم از جام بلند بشم این‌قدر کتکت می‌زدم تا حالت جا بیاد.» گفتم: «اون‌جوری نگام نکن، جدی می‌گم.» گفت: «واسه چی؟» گفتم: «اگه درد نداشتی تا آخر عمرت باید روی اون صندلی می‌نشستی.» مهندس از کارگاه بیرون آمد و پرسید: «اندازه‌ت رو بگیرم؟» دختر سر تکان داد. تا آخرین لحظه که مهندس اندازه‌هایش را بگیرد، صورتش از درد کبود بود.


وقتی وارد شدند مادرش او را درست جلوی من نشاند و گفت: «خانوم دخترم مننگوسله. آوردم براش یه بریس بگیرم که بتونه راه بره.» مننگوسل… چی بود؟ یادم آمد؛ بیرون‌زدگی نخاع از کانال مهره‌ای که معمولا هم در کمر بود و عارضه‌اش بستگی داشت به شدتِ بیرون‌زدگی که از کمی محدودیت حرکتی تا فلج کامل پاها را دربرمی‌گرفت. دخترک نمی‌توانست راه برود. به دخترک نگاه کردم و لبخند زدم. با خودم گفتم الان اخم می‌کند و صورتش را برمی‌گرداند. اما برخلاف تصورم به‌ام لبخند زد. پرسیدم: «اسمت چیه؟» گفت: «مینا.» گفتم: «چه جالب ما هم مینا داریم، تازه، حرف هم می‌زنه.» و به مرغ مینا اشاره کردم. پرسیدم: «چند سالته؟» گفت: «شه‌شال.» گفتم: «وای چقدر بزرگ. می‌دونی اسم من چیه؟» گفت: «شیه؟» گفتم: «شکوفه.» گفت: «کفشام دُرُش بشه می‌تونم راه برم.» گفتم: «آره، اون‌وقت می‌آی این‌جا باهم مسابقه می‌دیم.» گفت: «باشه.» سرم را انداختم پایین. نمی‌دانم چرا چنین امیدی به‌اش دادم. با خودم فکر کردم احتمالا تلخ‌ترین آرزوی آدم همین است، این‌که چیزی داشته باشی که همه به‌طور طبیعی دارند. مهندس آمد کنارش از روی صندلی بلندش کرد و گفت: «بیا ببینم می‌تونی راه بری.» و گذاشتش روی زمین. دست‌هایش را گرفت و گفت: «هروقت خسته شدی بگو.» رفتم کنارشان. مهندس گفت: «اوه چه قدم‌های بزرگی برمی‌داری. زور دستات هم خیلی زیاده‌ها.» لبخند زد و گفت: «خشته شدم.» مهندس بغلش کرد و گذاشتش روی صندلی. یکی دوتا تست دیگر هم ازش گرفت تا میزان قدرت عضلات کمرش را بفهمد اما تعریفی نداشت. بردیمش روی تخت تا نقشه‌ی پاهایش را بکشیم. مهندس رفت کاغذ الگو، مداد و خط‌کش بیاورد. گفتم: «می‌خوایم نقاشی پاهات رو بکشیم.» پرسید: «یعنی رفت مدادرنگی بیاره؟» خنده‌ام گرفت. گفتم: «نه در اون حد، سیاه‌قلم کار می‌کنیم.» ابروهایش را بالا انداخت و شروع کرد با انگشت‌هایش روی تخت شکلک کشیدن، بعد دوباره نگاهم کرد و پرسید: «یعنی شی؟» گفتم: «یعنی سیاه‌وسفید.» موقع نقشه کشیدن فهمیدم مچ پاهایش اصلا ثبات ندارد و زانوهایش را باید با نیروی زیاد صاف کنیم و این یعنی کلی محدودیت. تازه باید از پاهایش هم قالب می‌گرفتیم. گفتم: «مینا ما این‌جا همه‌کار می‌کنیم. نقاشی، مجسمه‌سازی، همه‌چی. تازه می‌خوایم از پاهات قالب بگیریم. واسه پرو که اومدی قالب پات رو نشونت می‌دم.» گفت: «باشه.» بردیمش توی کارگاه قالب‌گیری روی شکم خوابید. وقتی داشتیم از یکی از پاهایش قالب می‌گرفتیم کف پایش را قلقلک دادم اما هیچ واکنشی نداشت. پاهایش هیچ حسی نداشتند. قالب‌گیری که تمام شد مادرش گفت: «کی آماده می‌شه؟» گفتم: «ایشالا آخر هفته‌ اما قول نمی‌دم. خیلی کار می‌بره.» وقتی داشتند می‌رفتند مینا گفت: «بیا بریم خونه‌مون.» گفتم: «نمی‌تونم، الان این‌جا کار دارم.» گفت: «نه، الان بیا بیا.» گفتم: «باشه اما دفعه‌ی بعد می‌آم، الان نمی‌تونم.»

یک هفته بعد برای پرو با مادر مینا تماس گرفتم. سر ساعت آمدند. برادرش هم همراه‌شان بود. همین که من را دید، گفت: «شلام، این هم داداشمه، نیما.» مادرش روی مبل نشاندش. پرسیدم: «اسم من یادته؟» سرش را به نشانه‌ی بله تکان داد. مادرش گفت: «خب به داداش‌نیما معرفیشون کن. خودت بهش گفتی بیا دوستام رو ببین.» یواش گفت: «شکوفه…» نمی‌دانید چقدر از این‌که توانسته بودم اعتمادش را جلب کنم خوشحال شده‌بودم. از همان روز اول علاقه‌ی عجیبی به مینا پیدا کرده بودم و در تمام این یک هفته داشتم فکر می‌کردم چه می‌شود اگر من هم بتوانم آرزوی یک‌نفر را بر‌آورده کنم. همه‌اش با خودم فکر می‌کردم اگر با این وسیله نتواند راه برود می‌برمش دانشگاه. آن‌جا حتما استاد‌هایم می‌توانند یک وسیله برایش بسازند تا آرزوی مینا برآورده شود. وقتی وسیله‌اش را پرو کرد اصلا راضی نبودم. این وسیله‌ای نبود که برای مینا می‌خواستم. به‌زحمت لبخند می‌زدم اما بغض داشت خفه‌ام می‌کرد. رفتند تا برای پرو بعدی تماس بگیریم.

برای پرو دوم با تاخیر توانستم برسم. همین‌که در را باز کردم دیدم مینا روی مبل نشسته. رفتم کنارش و گفتم: «سلام. اگه بدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود.» خندید. گفتم: «کفشات رو دیدی؟ دوسش داشتی؟» یواش گفت: «قرمز بود.» کار پرو دومش هم تمام شد. اما این تازه شروع راهی طولانی برای مینا بود. وقتی وسیله‌اش را تحویل می‌دادم از مادرش قول گرفتم که وقتی توانست راه برود، حتما مینا را بیاورد تا ما هم باور کنیم و به خودمان افتخار که توانسته‌ایم آرزوی یک دختر کوچک را برآورده کنیم.
ما در شغل‌مان یاد گرفته‌ایم که بیمارهایمان را امیدوار کنیم تا برای به‌دست‌آوردن استقلال تلاش کنند، حتی اگر به مرحله‌ای رسیده باشند که تنها امیدشان خدا باشد. به‌قول آقای مهندس خدا صبر هر آدمی را یک جور امتحان می‌کند.


روی نیمی از ارتوزهایی که می‌سازیم اسم شهرهایی است که اولین‌بار آن‌جا ساخته شده‌اند، مثلا ارتوز میلواکی، میامی، بوستون، مینروا، فیلادلفیا… میلواکی را برای بیمارانی تجویز می‌کنند که انحراف جانبی ستون فقرات (اسکولیوز) دارند. پسرک هشت‌ساله بود با انحراف جانبی ستون فقرات. مهندس در لحظه‌ی اول که پسرک را دید گفت: «دستش کو؟» پدرش گفت: «مادرزادی این‌جوریه.» با خودم فکر کردم مگر دستش چه‌جوری است؟ تا این‌که پدرش برای معاینه‌ لباس‌هایش را درآورد. دست پسرک به حدی کوتاه بود که به زحمت تا وسط سینه‌اش می‌رسید و فقط دوتا انگشت سالم به آن وصل بود که بودونبودش برای پسرک فایده‌ای نداشت. تمام تلاشم این بود که خودم را کنترل کنم. حتی یک کلمه هم می‌توانست اشکم را درآورد. پدرش گفت: «بردمش پیش دکتر… گفت باید جراحی بشه نمی‌خوام پسرم تو این سن بره زیر تیغ جراحی.» مهندس بعد از معاینه‌ی پسرک گفت: «انحرافش خیلی شدیده و ثابت هم شده. نمی‌دونم… احتمالش خیلی کمه با میلواکی جواب بده. ببریدش پیش دکتر… هرچی گفت همون کار رو بکنید، اگه دیر بجنبید به ریه و قلبش فشار می‌آد.»

مرد یک هفته بعد آمد. گفت دکترش گفته میلواکی بگیرد. برای ساخت میلواکی باید از کمرش قالب می‌گرفتیم. قالب گرفتن برای یک آدم‌بزرگ سخت است چه برسد به یک پسربچه‌ی هشت‌ساله، آن‌هم از کمر. با خودم گفتم احتمالا تمام مدت می‌خواهد گریه کند و من هم باید بگویم یه‌کم دیگر که صبر کنی تمام می‌شود. اما حین قالب‌گیری حتی یک‌بار هم اخم به چهره‌اش نیامد و تمام مدت ساکت بود.
رادیو روشن بود. داشت اذان پخش می‌کرد. پدر پسرک پشت‌سرش ایستاده بود و آرام اشک می‌ریخت. آن لحظه بود که فهمیدم چرا پسرک این‌قدر با اعتمادبه‌نفس ایستاده است.
 

متن کامل این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌وسوم، اردیبهشت ۹۳ بخوانید.

19 May 18:37

دیدن دن کامیلوی کوروش نریمانی را از دست ندهید

بازیگر تئاتر، تلویزیون و سینمای کشورمان بعد از تماشای نمایش دن کامیلو گفت: کارهای کوروش نریمانی همواره برای من در ردیف بهترین ها بوده که من را برای چندمین بار مشتاق دیدن آنها می کند. به گزارش روابط عمومی نمایش « دن کامیلو»، امیر جعفری با بیان این مطلب افزود: من به عنوان یک تماشاگر تئاتر شیفته آثاری هستم که کوروش نریمانی در آن به عنوان کارگردان حضور داشته و هر زمان که وی نمایشی را به صحنه برده ، تلاش کردم تا در زودترین وقت ممکن به دیدن آن نمایش بروم. این بازیگر خاطرنشان کرد: به نظر من فضای آثاری که نریمانی آنها را کارگردانی می کند به قدری جذاب است که اگر هرکدام از این آثار را نبینیم به طور حتم بعدها افسوس ندیدن آن ها را می کنیم بنابراین به همه علاقه مندان تئاتر توصیه می کنم دیدن نمایش « دن کامیلو » را ازدست ندهند. نمایش « دن کامیلو» نوشته و کار کوروش نریمانی هر روز غیر از شنبه ها ساعت 20 با بازی سیامک صفری، مهران احمدی، الیکا عبدالرزاقی، مهدی بجستانی، بهرام افشاری، هوتن شکیبا و فریده سپاه منصور در تالار اصلی مجموعه تئاتر شهر به صحنه می رود.
19 May 18:35

۱۰۱۹. دربارهٔ فردا

by کدئین کدی
اینکه کی امروز است و کی فردا، ربطی به ساعت و تقویم و موقعیت زمین نسبت به خورشید ندارد. هروقت دست‌کم پنج‌شش ساعت بخوابی و بیدار شوی، می‌شود فردا
18 May 12:08

پشه‌ی درون، 5

by arash tobecome
دوستی داشتم - دارم هنوز- رفيق گرمابه و گلستان بود - حالا البته مجال گرمابه و گلستان نيست. يک بار که کارمان بيخ پيدا کرده بود و زبان هم را نمی‌فهميديم - حکايت ده سال پيش است - نامه‌يی نوشت برای‌ام - هنوز دارم‌اش. بالای صفحه نوشته بود: «عاقبت کار ما هم به قلم و کاغذ کشيد...» و راست می‌گفت؛ کار که به قلم و کاغذ بکشد، يعنی بيخ پيدا کرده. لنگ می‌زند. يعنی بگذار کنار باقی نامه‌ها، نوشته‌ها، نوبت‌اش که شد بخوان، حوصله که داشتی جواب بده. آخر نامه هم نوشته بود: کم سيگار بکش. مثل وصيت؛ مراقب خودت باش.‏
17 May 13:07

Heroic Cat Rescues Four-Year-Old Boy From a Dog Attack

by EDW Lynch

Four-Year-Old Boy Is Rescued from a Dog Attack by the Family Cat
GIF via KERO/Brett Rosner

On Tuesday a four-year-old boy in Bakersfield, California was rescued from a dog attack by his family’s cat in an astonishing bit of feline bravery that was caught on surveillance video. The boy, Jeremy, was playing in his driveway when a neighbor’s dog ambushed him from behind. Seconds after the attack began, the family cat (a female tabby named Tara) burst on to the scene, body checked the dog, and then chased him away. Jeremy’s mother Erika Triantafilo—who also responded to the attack—reports that her son required stitches but was not seriously hurt.

Four-Year-Old Boy Is Rescued from a Dog Attack by the Family Cat
Jeremy and Tara. Photo via Scripps Media

via Jalopnik