Shared posts

04 Jul 06:30

http://limani.wordpress.com/2013/07/03/3198/

by limani

یک جایی تو ایستاده‌ای با آن هیبتِ پوکرفیس‌ت و دستت را گرفته‌ای جلو و گفته‌ای: بَک. جابه‌جا پشتِ پلک‌هات دانه‌های شکلاتی رنگِ ریز و یک گردنِ کشیده و انحنایِ نامعمولِ گوشِ راستت را در یاد دارم. این تلخ‌ترین مذاکره(؟!)ی من و توست. من زهرِ آن کلام را هنوز که هنوز بیش از یک دهه همراه دارم. یک‌جاهایی که خواسته‌ام رسمن تویِ سرِ خودم بزنم یا خودم را به لجن بکشم جایی, گوشه‌ای نشسته‌ام و به خودم گفته‌ام «بَک» و هم‌زمان دستِ تو را به یاد آورده‌ام.

من که آدمِ به یاد سپاریِ تمامِ جزئیات ام و در نهایت بند کلیاتِ آدم‌ها/رابطه‌ها شدن/ماندن؛ همین منِ سهل در تحمل و سخت در صمیمیت؛ همین آدمِ منصفی که لااقل به نظر می‌رسم؛ همین خودم می‌دانم که چه چیز زنی را با پوستی سخت تو حتی بگو عاریتی می‌تواند هماره بسوزاند که نه, حتی متوحش کند. آن‌جور توحشی که نه دیگر صدایی داشته باشد و نه حتی خاکستری. سنسوری برای همیشه پیامِ اضطراری بفرستد. که ردِ بویش هم از کیلومترها آن‌ورتر به مشام رسید؛ هشدار بدهد. لحظه‌ای پلک بر هم بکوبد. به همین کوتاهی و به همین تیزی.

نمی‌دانم اگر قرار باشد یک قرابت‌هایی بمانند به سال و ماه و تو بخوان ایام؛ تکلیفِ آدم‌ها با ما-زنانِ نافراموش‌کار- چیست؟ چگونه است؟ مهم نیست کجایِ هرمِ بلندبالای «نوع»/»تایپ»/»مدل» ایستاده‌ایم. مهم این است که چیزهای مشخص و حتی نامشخصی را به‌طوری غریزی در یاد نگه‌می‌داریم. نه مایه‌ی خشم و نه مایه‌ی انتقام و نه مایه‌ی فخر(حتی). مایه‌ی لحظه‌های جان‌کندنمان شاید…این‌جوری ست که من درد را؛ این درد را می‌شناسم. من آن زبان را که محکم میانِ لبان می‌چرخد و بزاقی را فرو می‌دهد و گازی که می‌ماند رویِ لبِ پایین را و فرارِ به روزِ شلوغ یا خلوتِ ایوان را می‌شناسم. من آن پلکی را که یک آن محکم به‌هم می‌خورد و زهرخندی را که به لب هم دیگر شاید نرسد؛ می‌شناسم. من آن پایی را که زیر میز بسیار آرام و بسیار دردمند جابه‌جا می‌شود حس می‌کنم. من آن «انی وی» را از حفظم.

یادگاریِ نیکِ شما بسیار است؟ «بَک»


04 Jul 06:14

«Je reconnais la main d'un maître»

by کاوه لاجوردی

چه دلنشین است که در این زبان نامِ دستْ  مؤنث است. و گاهی دوست‌تر دارم که در زبانِ  خودمان به‌جای "دست‌ها" بگویم "دستان"—به نظرم می‌آید که دستْ جان دارد.

و دست‌هایش حتی از موهایش هم زیباتر است. دست‌هایش بی‌نظیرِ آفاق است..

03 Jul 18:08

تمجيدهای مورد ترديد

by شبنم

 "ساکنين خاور دور، بسيار کوشا هستند"، "آفريقاييها دونده هایی قوی هستند" ، "زنان از ديگران خوب نگهداری می کنند"- آنچه که قرار است تعريف و تمجيد باشد، بیشتر اوقات از سوی مخاطب به عنوان تمجید دریافت نمی شود.

نويسنده مقاله ای در نيويورک تايمز، به شکل غير منتظره ای با اين موضوع مواجه شد که تعريف کردن از دیگران می تواند
توهين آميز باشد. او در نوشته اش شهروندان آمريکايي با اصليت خاور دور را "دانشجويانی ممتاز" عنوان کرد که "به سختی تلاش می کنند" و "موفقيتهای دانشگاهی دارند". در روزهای بعد ايميلهای فراوانی از سوی کسانی  دريافت کرد که از "حدسيات بی اساس" او شکايت داشتند.

جان اليور(John Oliver) و ساپنا چريان (Sapna Cheryan) از دانشگاه واشنگتن، بر مبنای این اتفاق تحقيقی را درباره اين موضوع شروع کردند که چرا عقايد قالبی (Stereotyp)  در ميان مخاطبین خود واکنشهای منفی بر می انگيزند. آنها برای تحقيق خود گروهی را انتخاب کردند که غالبا هدف تعريفهای چاپلوسانه و قضاوتهای فله ای قرار می گيرند: زنان و شهروندان آمريکايی با اصليت خاور دور.

در مرحله اول تحقيق  به گروهی از زنان نوشته ای دادند با اين مضمون که "زنان هميشه از ديگران به خوبی مراقب می کنند" ,  به گروهی دیگر از شهروندان آمریکایی با اصليت خاور دور از سوی يکی از  هم تيم های سفيد پوست گفته شد که "مردمان شرق دور در محاسبات رياضی مهارت دارند". سپس اين دو محقق با استفاده از پرسشنامه های متعدد جويای اين بودند که اين "تعريفات" - و کسی که آن را به زبان آورده بود- چگونه از سوی افراد اين دو گروه دريافت شده اند.
نتيجه اين بود: گروه شهروندان آمريکايی با اصليت خاور دور نه تنها نسبت به شخص گوينده - پس از شنیدن " تعریف " او- احساس علاقه /همدمی کمتری داشتند، بلکه شنيدن سخنان او باعث تغيير در حال و هوای خود آنها نيز شده بود؛ نسبت به گروه کنترل که اين تعريف را نشنيده بود حال بدتری داشتند و خود را "ديده نشده" احساس می کردند. عکس العمل گروه زنان مشابه بود، آنها نيز گوينده ای را بيشتر پسنديده بودند که عقيده ای قالبی را ابراز نمی کرد، و احساس می کردند که با اين تعريفها فرديت خود را از دست می دهند.

 محققین بر این عقیده بودند که از دست رفتن (حس) منحصر به فرد بودن، به خصوص باید برای کسانی که در جوامع غربی - جایی که بر فرديت و استقلال شخصی تاکيد می شود- زندگی می کنند تهديد آميز باشد. در مقابل، در جوامع شرقی ارزش بيشتری بر اجتماع و تطبيق داده می شود. محققين حدس می زدند که عکس العمل گروههای مورد آزمايش با توجه به محيط فرهنگی و محل زندگی آنها می تواند متفاوت باشد. آنها اين آزمايش را با گروهی انجام دادند که برخی از آنان در خاور دور به دنيا آمده بودند و بعضی در آمريکا (با اصليت خاور دور). و به واقع اين تفاوت در عکس العمل اين دو گروه ديده شد، گروهی که در آمريکا بزرگ شده بودند شنيدن اين تعاريف را  بيشتر آزار دهنده يافتند.

در يک تحقيق ديگر دانشمندان از گروهی افراد داوطلب خواستند که به مدت پنج دقيقه در مورد " منحصر به فرد بودن و برنامه های آينده خود" فکر کنند. از گروه دوم تقاضا شد به "آنچه شما را به اعضای خانواده و دوستانتان پيوند می دهد و آنچه از شما توقع دارند" فکر کنند. گروه اول که از پيش حس "مستقل بودن" به آنها ياد آوری شده بود، در برخورد با توصيفات کليشه ای عکس العمل منفی تری داشتند تا گروه دوم که ذهنشان از قبل با موضوعات اجتماعی مشغول شده بود.

نتیجه گیری کلی از این تحقیقات این است که تمجیدهای جمعی برای فرد گرایان به ندرت قابل قبول است، و البته گوینده چنین جملاتی را بیشتر به چالش می کشند. اما از این نتیجه چه برداشتی میتوان کرد؟ آیا باید گفت کسانی که از تعریفهای فله ای عصبانی و ازرده می شوند انسانهای خودبینی هستند؟
نه. آنان در موضع خود به حق ناراحت می شوند:
-چرا که هر انسانی منحصر به فرد است و با توصیفات جمعی و گروهی هیچگاه به درستی تعریف نمی شود.
-توصیفهای مثبت معمولا به نیت خوشامد گویی بیان می شوند، اما نه همیشه. گاهی منظور تحقیر آمیزی پشت چنین جملاتی نهفته است. مثلا کسی که عنوان می کند زنان از دیگران به خوبی پرستاری می کنند، می تواند در پس این جمله بر این عقیده اش تاکید کرده باشد که آنها در جنبه های دیگر زندگی کمبودهایی دارند، مثلا به اندازه کافی (به اندازه مردان) باهوش نیستند.
-بعضی از تعریفها اگر با اغراق بیان شوند، می توانند به سرعت معنای عکس / منفی به خود بگیرند ( "باهوش" می تواند با مبالغه تبدیل به "کلک و حقه باز" شود) و حتی گروههایی که چنین خصوصیاتی به آنها نسبت داده شده نیز می توانند به عنوان یک عامل تهدید کننده برای بقیه افراد یا گروههای جامعه نمایانده شوند. با این حال قضاوتهای تمجیدانه جمعی دایما و روزانه ابراز می شوند، مانند گزارشگران ورزشی که تمام جمعیت یک قاره را در یک کیسه می ریزند و انان را "دونده های قوی" معرفی می کنند.

توصیه محققین این است: به خصوص جایی که قرار است در مورد تفاوتهای فرهنگی /خصوصیتی گروهی از انسانها صحبت کنیم، بهتر است بر تفاوتهای  بین افراد متعلق به آن گروه بیشتر تاکید کنیم، تا این شبهه به  وجود نیاید که وجود خاص هر کدام از آنان کاملا نادیده گرفته می شود-نکته ای که بیش از هر چیزی آنان را آزار می دهد.

سوزی راینهارد ( Susie Reinhardt)
روانشناسی امروز، جولای ۲۰۱۳ ( Psychologie Heute, Juli 2013)


03 Jul 18:07

از كاش‌ها

by Had Sa

گاهي هم آدم چاره‌اي جز عكس‌ها ندارد. كه بگذاردشان جلوي چشم‌هايش و هي تماشا كند و تماشا كند و تماشا  و زير لب بگويد كاش... حالا گيرم وسط اين همه كار.
03 Jul 18:06

همه چیز می گذرد

by محسن عمادی

تنها چیزی که می‌دانیم
همان‌است که متحیرمان می‌کند:
این‌که همه چیز می‌گذرد
چنان‌که هرگز برنگذشته است.

03 Jul 18:06

رونویسی از حیرانی‌ها - 25

by Pouria Alami
دو نفر در درون‌ام هستند و بودند که با هم می‌جنگند. یکی کم و بیش همان‌طوری است که تو می‌خواستی و می‌تواند آن‌چه را که برای برآوردن آروزهای تو ندارد، در طول تکامل‌اش به دست بیاورد.[...] آن یکی اما فقط به فکر کار است، کار تنها نگرانی اوست. کار باعث می‌شود رذیلانه‌ترین تصورات نیز برای او بیگانه نباشد. مرگ ِ به‌ترین دوست‌اش قبل از هر چیز به نظراش مانعی گیرم موقتی می‌آید. تاوان این رذالت این است که ممکن است برای کارش رنج هم ببرد. این دو با هم می‌جنگند، اما این جنگ، جنگی واقعی نیست که در آن هر یک دیگری را با دو دست به باد کتک بگیرد. اولی وابسته به دومی است. این یکی هرگز، به دلایل درونی هرگز، توانایی از پا درآوردن آن یکی را ندارد، برعکس زمانی خوش‌بخت است که دومی خوش‌بخت باشد و اگر دومی به ظاهر جنگ را ببازد، اولی در برابرش زانو می‌زند و نمی‌خواهد چیز دیگری غیر او را ببیند. چنین است فلیسه. [...] این دو با هم می‌جنگند و هر دو می‌توانند مال تو باشند، فقط نمی‌توان چیزی را در آن‌ها تغییر داد، مگر درهم‌کوبیدن جفت‌شان.


نامه‌های کافکا به فلیسه (اواخر اکتبر، اوایل نوامبر 1914)
ترجمه: ناصر غیاثی
03 Jul 18:05

خودم را بازنشر می‌کنم

by آیدا-پیاده

 

چرا کانادا امامزاده ندارد

 

بغض دارم. نمی‌دونم چرا. نمی‌خوام بندازم تقصیر بارون و هوای ابری. نمی‌خواهم بندازم تقصیر آستانه عادت ماهیانه. بغض اجازه داره که خودش بیاد لابد. گیر کنه جایی ته گلو. جوری که می‌خوای حرف بزنی قبل‌ش بغض‌ت را صاف کنی. جوری که روزها ریمل نزنی از ترس ترکیدن ناگهانی‌ش. بغض مستقل است. وابسته به عامل بیرونی نیست گاهی. غم‌باد است. غم باد کرده. بعض فدای سرم مشکل این که جا پیدا نمی‌کنم خالی‌ش کنم. در خانه با حضور پسرک نمی‌شه. نمی‌خوام با ماشین برم یک‌جا گریه کنم. فکر می‌کنم چقدر ترجم برانگیز است زنی که در ماشین گریه می‌کند. و من بی‌شک هرچه باشم ترحم برانگیز نیستم. صبح به رییس گفتم مریض‌م . نشستم گریه کنم. در آستانه گریه بودم که مادرم زنگ زد.  دوبار. نشد جواب ندهم.بغض‌م را صاف کردم. گفتم بله. اون بغض داشت. چون پیش‌دستی کرد من مجبور شدم دلداری‌ش بدم. حتی جوک بگم بخنده. گفت دخترم برو به کارت برس. گوشی را گذاشتم برم گریه کنم. نشد. حس رفته بود. حس رفته بود بدین معنی نیست که بغض هم رفته بود. از خونه زدم بیرون. پیاده. پیاده‌روی برهردرد‌بی‌درمان دوا نیست. بغض موند. انقدر گنده شده که هیچی پایین نمی‌ره. از صبح هیچی نخوردم. از دیشب شاید. شاید بجای رژیم آدمها باید بغض کنند.

الان که گریه با بدبختی خودش را رسونده به کناره چشمهام و داره فشار می آره نشسته‌ام رو صندلی مانیکوریست. عمرا درست نباشه جلوش اشک بریزم. طفلی فکر خواهد کرد دستم را بریده. جفتمون هم انگلیسی‌مون اونقدر خوب نیست که برای هم مفهوم بغض را توضیح بدهیم. دارم بجای دستام  سقف را نگاه می‌کنم. بغض باید برگرده.

اگر کانادا امامزاده داشت الان می‌زفتم امامزاده. با همین ناخن‌های درست کرده.  کفش‌هام را در می‌آوردم می‌خزیدم یک گوشه. چادری که بوی تن هزار زن را می‌‌داد می‌پیچیدم دورم و گریه می‌کردم. برای مظلومیت یکی که نمی‌دونم کیست. برای صدای قرآن شاید که معمولا برای من  گریه می‌آره. صبر می‌کردم تا اذان. اون گریه‌آورتره . شاید بهانه می کردم که گریه می کنم برای اون همه آدم که معلومه یا حاجت دارند یا جا ندارند یا مثل من بغض‌شکن دارند. امامزاده چیز خوبی‌ست. هیچ جا در کانادا جایی برای گریه تعبیه نشده است. کلیسا و مسجد محل عبادتند. برای گریه آدم ضریح لازم داره. یا اگر هم جایی وجود دارد نمی‌دانم چرا به مهاجرها در بدو ورود یک فرم نمی‌دهند که درش درج شده باشه برای کارت بیمه به فلان جا مراجعه کنید. برای آموزش رزومه نویسی به فلان جا. برای گریه به فلان جا.

بخاطر گریه هم که شده باید برگردم

 

03 Jul 18:03

...

by pedram


یک جایی که حواس‌مان نبوده، یکی جای حاشیه و متن را عوض کرده؛ جای حاشیه و زندگی، حاشیه و کار، حاشیه و عشق، حاشیه و ادبیات، حاشیه و رفاقت و ...

03 Jul 07:16

ستاره

by soooje
بیادش

اومدم بخوابم . مثل همیشه ذکرامو داشتم می گفتم ووسطاش هم سر خدا رو کلاه می ذاشم .هوس کردم پرده رو یه کمی کنار بزنم تو شکافی که ایجاد کردم با یه خط مستقیم به ستاره وصل شدم . لبخندی بهش زدم و احوالپرسی مهربونانه ای بینمون در گرفت و ستاره منو برد به ...

تو بچگی من ،  آسمون ، شباش سیاه ورنی بود و شبها  ، آسمون خانم ،از لباس برق برقی مامان نورانیم (که برای عروسی زندایی خانم گرگه،  که منو یه ماه پیش درید دوخته بود و از پارچه اون به کفاشی هم داده بود تا کفش و کیفش رو هم ست بدوزه . مامان نورانیم با اینکه توپولی بود یادمه،  قشنگترین خانم مجلس شده بود و من تنفر آمیز ترین موجود  )، پوشیده بود ..

 ( تو اون عروسی 5سالم بود و کچل شده بودم و موهامو از ته تراشیده بودن و لباس پسرونه تنم کرده بودن و خیلی خوشگل و دلربا !!  ،همه جا کنار عروس و داماد هم عکس دارم . الان خوشحالم که اقلا عکسهای اون خانم گرگه رو خراب کردم .)

داشتم می گفتم اون شبا ، آسمون  خانم شیکی بود.. .

اون موقع ها این موسم ، مردم تو پشت بوما می خوابیدن .

ما هم .

ولی ما باید با همه فرقی می داشتیم که داشتیم .

همسایه ها غروبا رو پشت بوم رختخواب های گل گلیشونو پهن می کردن تا شب خنک شه . منم به تقلید می رفتم بالا پشت بوم که مثل نیره و فاطمه و فرانک و فایزه رفتار کنم ولی نمی شد .

اونا رو زمین می خوابیدن و

من و تاج بسر و مامان و بابا روی تخت .

اونا با آسمون و ستاره ها بی واسطه ملاقات داشتن

ولی ما با پشه بند از آسمون جدا می شدیم .

لحاف های اونا چیت های گلدار بی مسما و قر و قاطی بود

ولی مال ما ملافه های سفید و رویه ساتنی داشت .

پشت بوم ما بلندترین پشت بوم بود و من در حسرت یه شب بی واسطه خوابیدن و یه شب تو رختخواب چیت گلدار ولو شدن و یه شب تو پشت بوم کوتاه روی زمین خوابیدن شب های تابستون رو تلف می کردم .

هیچوقت نیره و فاطمه نتونستن منظره محل رو از پشت بوم بلند نگاه کنن من تونستم ولی غبطه اونا رو حس نکردم که اگه حس می کردم که ملافه و تخت و پشه بند و واسطه و پشت بوم بلند هم می تونه آرزو باشه ، تابستونهای بیاد موندنی رو برای خودم به همراه می آوردم .

امشب واسطه من و ستاره ها کم نوری چشمام و کدورت آسمان تهرانه

ناهید با من خوش و بشی قدیمی رو شروع کرده ...

03 Jul 07:02

به گوش یک فرشته هم صدایمان نمی‌رسد

by نِمرا

آنا گرمان خواننده
آنا گرمان هنوز یکی از محبوب‌ترین خوانندگان لهستان است، خواننده‌ای که زندگی‌اش همیشه با تراژدی همراه بود.

آهنگ روسی بدرخش ستاره من

بسیاری از ساکنان شوروی سابق از جمله هواداران آنا گرمان بودند. پاپ ژان پل دوم، رهبر لهستانی کلیسای کاتولیک نیز از طرفداران او بود.

دو آهنگ به انگلیسی با صدای آنا گرمان

آنا متولد گرگانچ، مرکز استان خوارزم ازبکستان بود. ایرما، مادرش از فرقه منونایت بود که به دعوت کاترین کبیر به روسیه مهاجرت کرده بودند. پدرش یوجین، آلمانی تبار متولد لهستان بود.

یکی دو سال بعد از تولدش، سازمان امنیت داخلی شوروی در زمان استالین، پدرش را به اتهام جاسوسی بازداشت و اعدام کرد. او و مادرش برای مدتی به قزاقستان و قرقیزستان تبعید شدند و بعد از چند سال در لهستان ساکن شدند.

آهنگ مادر شارل آزناوور با صدای آنا گرمان

به خاطر تاکیدهای مادرش، در دانشگاه زمین‌شناسی خواند و با بالاترین نمره فارغ التحصیل شد. از آن زمان به هنری که بیشتر علاقه داشت پرداخت.

ویدئوی اجرای زنده او در سال ۱۹۷۰

در مسابقات داخلی و بین‌المللی برنده شد وبه جشنواره‌های مختلف بین‌المللی از جمله جشنواره معروف سان رمو ایتالیا دعوت شد اما در ایتالیا تصادف کرد و برای مدت سه سال از موسیقی دور ماند.

این تنها تصادف زندگی آنا نبود؛ دخترش هم در ۲۰ سالگی در تصادف کشته شد.

آهنگ فولک کاتیوشا (که ویگن هم نسخه فارسی آن را اجرا کرده)

اخیرا سریالی بر اساس داستان زندگی او پخش شد که میلیون‌ها بیننده داشت.

تبلیغ سریال

بیشتر آهنگ‌های او به لهستانی و روسی است اما به انگلیسی و ایتالیایی و آلمانی نیز آوازهایی خوانده است.

آهنگ فانی کولی فانی کولا به ایتالیایی

در سال ۱۹۸۲ در ۴۶ سالگی به علت سرطان درگذشت و در ورشو به خاک سپرده شد.

مجموعه‌ای از آثارش در ساوندکلاد

تیتر از شعر رویا باقری

آنا ویکتوریا گرمان
خواننده
آنا گرمان، خواننده مشهور لهستانی بود که آهنگ‌هایش در شوروی هم طرفدار داشت. گرمان سال ۱۹۸۲ در ورشو درگذشت. سال ۲۰۰۱ شش آلبوم از آوازهای لهستانی‌اش بازنشر شد.
گرگانج,خوارزم
UZ
تاریخ تولد: 02/14/1936

نوشتهٔ به گوش یک فرشته هم صدایمان نمی‌رسد را در گوشه کامل‌تر بخوانید.

03 Jul 06:59

زندگی ها

by محسن عمادی
Kourosh

و یک گل

زندگی‌هایی هست به عمر یک دم:
تولدشان.

و زندگی‌هایی به عمر دو دم:
تولدشان و مرگشان.

زندگی‌هایی دیگر هم که سه دم عمر می‌کنند:
تولدشان، مرگشان و یک گل.

03 Jul 06:56

در اهایو

by محسن عمادی

نیویورک ناخن‌های قهوه‌ای دارد
و دندان‌هایی از سنگ.
منهتن در آتش است.
اما در اوهایو
نسیم،
گیسوی رام چمن را شانه می‌کند.
هر شکوفه کامل است در شکفتن‌اش
آرمیده بر پرچین
دهان زنبورها را می‌جوید
می‌آیند
دسته‌ی زنبورها و
وزوز می‌کنند
در اوهایو
نسیم
شکنِ نرم آب را آرام می‌کند
امواج کشان‌کشان پیش می‌آیند و
خرخر می‌کنند
در خیابان مست
در ماه می
بوته‌های یاس قدم برمی‌دارند و
گربه‌ای که دیر می‌رسد
بهار را می‌آورد
در چشم‌های سبزش
در اوهایو.

02 Jul 05:10

در خانه چون غریبه

by ali
Kourosh

ولى هميشه كه خيانت به اين سادگى ها نيست



در پایان اسب کهر را بنگر، آنجا که مانوئل تفنگ را به سمت كلنل وينولا نشانه رفته و با خودش تصمیم می‌گیرد که اگر این آخرین کار زندگیش هم باشد ارزشش را دارد، ناگهان همه چیز در برابرش عوض می‌شود. دوست خائنش را در پنجره کنارکلنل مى‌بيند و در یک لحظه همه چیز تغيير مى كند. قاضی درونش تصمیم گرفت و جلادش در آنی گلوله را به جای سینه افسر در قلب خائن نشاند. فرد خائن را همیشه قبل از هر کس دیگری در جنگ می‌کشند. خائن‌ها موازنه نیروهای سفید و سیاه را در هم می‌ریزند، فضا را خاکستری می‌کنند. در فضای خاکستری نمی‌شود جنگيد.
ولى هميشه كه خيانت به اين سادگى ها نيست.  سوشِنیا کارگر راه آهن بود. آلمان ها هم که آمدند به اجبار همان جا ماند. راضی نبود، هیچکس راضی نبود ولی به کارش ادامه می‌داد. دوستانش می خواستند ریل‌ها را از كار بياندازند تا خرابی در کار المانها ایجاد کنند ولی او دلش به این هم راضی نبود. می‌گفت عده‌ایی آدم بیگناه این وسط قربانی خواهند شد. ولی کسی گوشش به اين حرفها نبود. آدمیزاد به ذات در پی تغییراست  و چه دلیلی بهتر از جنگ برای تغییر. چه دلیلی بهتر از جنگ برای آنکه تمام ارزشهای انسان جابجا شود و تلاش برای بقا همه چیز را توجیح کند. در پیشگاه مرگ همه چیز یکسان است ولی وقتی کوچکترین امیدی برای زندگی هست، حتی نه شاید زندگی خودت بلکه زندگی عزیزانت همه چیز تغییر می‌کند. در نهایت هم آنها  كارشان را پیش بردند ولی آلمان‌ها نقشه‌شان را فهمیدند و همه را گرفتند. سوشنیا حاضر به هیچگونه همکاری نبود. آلمانها هم بقیه را کشتند و اورا برای مجازات همینطور روانه خانه کردند. او که حاضر نشده بود خائن باشد و خبرچینی کند، حالا برچسب خیانت را همه جا به دنبال خود می‌کشید. خانه و محله و شهر همه یک رنگ بود. او که حاضر نشده بود به بنیادی‌ترین اصول انسانی خیانت کند حالا محکوم به خیانت به انسان‌ها بود. جُرمی که حتی امکان مرگ شرافتمندانه را هم ازش گرفته بود. دیگر حتی نمی‌توانست خودش را بکشد تا آن ته مانده آبرو را برای خانواده‌اش نگه دارد. همه این ها را برای دوستش تعریف کرد، دوستی که آمده بود تا اوی خائن را بکشد و صحنه نبرد را دوباره به همان پرده سیاه و سفید بازگرداند ولی موفق نشده بود. خودش مورد حمله آلمان ها قرار گرفته بود و داشت در این لحظات آخر حرف های سوشِنیا را می شنید. سوشِنيا هم بيشتر از اين دوام نياورد بعد از اينكه دوستش مرد خودش را كشت، انگار كه واقعا در اين دنيا جايى براى آدم خائن نيست يا شايد هم دنياى خائن جاى اين جور آدم ها نيست. (در مه ساخته سرگئی لوزنیتسا ۲۰۱۲)


پ.ن.: عنوان فیلمی از نیکیتا میخالکوف
01 Jul 18:20

زنبور گازی

by N
به عنوان یک شهروند، نارضایتی و غرغرکردن را از اعتراض عملی بیشتر بلدم. امروز وقتی خواندم که مطهری به تلویزیون زنگ زده که چرا تصاویر مستهجن پخش کرده‌اید، این نارضایتی نسبت به سلطه‌ی ایدئولوژی اجباری در من به احساس عمیق بی‌عرضگی بدل شد. من برای این نارضایتی چه کرده‌ام به جز غرغرکردن در شبکه‌های اجتماعی و بیانیه‌های گاه وبی‌گاه توی جمع‌های خانوادگی یا نهایتاً مچ‌گیری‌های هیستریک از خودم و دور و بری‌هایم؛ مثل یک ناظم خط‌به‌کش به دست. نهایتش این است که خاله‌م بگوید «دخترم تقصیر منه که اجباریه؟».. البته به نظر من تقصیر همه است!
آدم بعد از مدتی به موجودی غیرقابل تحمل بدل می‌شود که هر روز دارد نمایش واقعی اعتراض را به طرزی رقت‌انگیز و تمام‌عیار بازی می‌کند. از هرطرفش می‌گیرم یک طرف دیگر از دستم درمی‌رود. مثل پیچک هرز باغچه‌ی سابق که با سرعت عجیبی می‌پیچید دور ساقه‌ی گیاهان و خفه‌شان می‌کرد. 
البته برای این‌که دل خودم را آرام کنم مدام می‌گویم به کنش متقابل نمادین معتقدم و می‌دانم که این اعتراض‌های خانوادگی روزی در سطحی بزرگ‌تر خودشان را نشان خواهند داد؛ اما این تمام رفتار عملی من در نارضایتی‌ است؟ من به عنوان یک شهروند بلد نیستم که چه کنم. البته تئوریش را بلدم ولی تئوری‌هایی که بلدم اغلب در میان کتاب‌ها پنهان می‌شوند و ازشان تز نوشته می‌شود و گزارش چاپ می‌شود و صداش هیچ‌وقت به بخش شهروندی وجودم نمی‌رسد. باید چه کنم؟ همین‌طور در بین معاشرینم نقش شهروند عصبانی را به عهده بگیرم و همه از شمشیر فرضی من حرف بزنند؟ یک پلاکارد بگیرم دستم و روش بنویسم من از این وضعیت عصبانی هستم و دلم نمی‌خواهد کسی لباس پوشیدن مرا ارزش‌گذاری قانونی و ایدئولوژیک بکند؟ بنشینم خودم را وقف مطالعه‌ی متون تاریخی-اجتماعی کنم و همان‌جا دفن بشوم؟ از یک گروه طراح لباس که مانتوهای خنک تابستانی می‌دوزند حمایت معنوی کنم؟! بلند بشوم بروم توی خیابان انقلاب و به نشانه‌ی اعتراض با چند روسری پاپیون بسازم و پرتشان کنم روی هوا؟ چند صفحه در فیس‌بوک بسازم و از ملت بخواهم صفحه را لایک بزنند؟ ترس برم داشته! اگر بعد از سی و چهارسال بالاخره نوبت ما شد چه؟ اصلا ما تک به تک چه کار می‌توانیم بکنیم که نوبت ما هم بالاخره سر برسد؟

یک وقت است آدم با اطلاع از موضوعی، براساس پایبندی به نوعی اصول که برای او مورد قبول است، خودش را از آن موضوع محروم می‌کند. یک وقت هست سانسورچی درون آدم‌ها چیزی را پنهان می‌کند مبادا شما ببینید و دلتان بخواهد. دومی کریه و عصبی‌کننده است و با این‌حال هم‌چنان طرف‌داران بی‌شماری دارد. آیا کسی که در یک جایگاه دولتی نمایش تماشاچی بی‌حجاب را یک عمل ضدفرهنگی می‌داند و با سانسورکردنش وجود او را انکار می‌کند، برآمده از سازمان سیاسی اجتماع و صدای «اکثریت» دولت‌ساز است و اگر این‌طور باشد جمعیت مخالف معترض به فرهنگ سانسور، بلد است تا روی فرماسیون سیاسی-سنتی موثر بر این موضوع تاثیر بگذارد و زمینه‌ی رسیدگی به این مطالبه را فراهم کند و مثلاً در یک قالب رویایی شبه‌دموکراسی مشارکتی یک روز بگوید ما هم هستیم؟ نکند راست باشد که ما کاره‌ای نیستیم و اگر راست نیست پس من به عنوان یک شهروند دقیقاً چه‌کاره‌ام؟
دوست دارم یاد بگیرم که چطور باید درخواست کنم. دوست دارم بتوانم درمقام یک شهروند فارغ از شغل و تحصیلات و جنسیت و یدک‌کشی مدرک علوم‌انسانی و انواع برچسب‌های دیگر، برای یک مطالبه، رفتار عملی از خودم نشان بدهم. در این خصوص به اندازه‌ی گوساله‌های هلندی که توی چمن‌های بین‌راه لم می‌دهند بلد نیستم. 

01 Jul 11:29

http://elcafeprivada.blogspot.com/2013/07/blog-post.html

by Ayda
Kourosh

کمیت زیاد تو بازه‌ی کم لزومن نتیجه‌ی مثبتی نیست، چه بسا نتیجه‌ی عکس می‌ده هم.

به‌خاطر یکی و نصفی سیکس‌پک

زندگی مث بدن‌سازی می‌مونه. فکر می‌کنی به ته‌ش که برسی، چه مانکنی بشی. اما ته‌ای وجود نداره. اول باید چربی‌ها رو تبدیل به ماهیچه کنی. بعد رو ماهیچه‌ها کار کنی تا جا بیفتن. بعد شروع کنی بتراشی‌شون و اضافی‌هاشونو سمباده بزنی. بعد؟ تموم نمی‌شه که. بعد باید زحمت بکشی نگرشون داری که از دست نرن. دوباره تبدیل به چربی نشن. گوشه‌کنار اضافه در نیارن.

زندگی مث بدن‌سازی می‌مونه. اولش با ذوق و شوق می‌ری باشگاه، فک می‌کنی به۲. شب که بدن درد میاد سراغت اما، بیچاره می‌شی. همه به‌ت می‌گن تحمل کن، همین یه هفته‌ست. عادت می‌کنی. می‌گی خب. یه هفته تحمل می‌کنی. متوکاربامول. کلسیم-زینک. هفته‌ی دوم فکر می‌کنی راست می‌گفتنا. عادت کردم. به۲. بی‌خبر از این‌که از هفته‌ی سوم هر هفته تمرینات عوض می‌شن. هی سنگین‌تر می‌شن. بنابراین هر هفته بدن درد داری. تا برسی به آخر هفته و عادت کنی، دوباره تمرینای جدید. دوباره عضله‌های جدید و دردای جدید. یه دردایی تو یه عضله‌هایی یه گوشه‌کنارایی از تن‌ت که حتا نمی‌دونستی وجود خارجی دارن تا دو روز پیش. بنابراین به درده عادت نمی‌کنی. به درد کشیدنه عادت می‌کنی. دیگه روت نمی‌شه غر بزنی. بی‌خیال بابا. درد داره دیگه. بپذیر فرزندم.

زندگی مث بدن‌سازی می‌مونه. به عنوان یه آدم رژیم‌ستیز، هزار بار به مربی‌ت می‌گی من آدم رژیم نیستم‌ها. می‌گه باشه فرزندم. تو که نمی‌خوای لاغر شی. می‌خوای متناسب شی. رژیم نداری. نترس. بعد روز اول، تا بدن‌ت هنوز داغه و دردا شروع نشده‌ن، یه برگه به‌ت می‌ده. این چیه؟ رژیم. دِ؟ رژیم پرخوریه بابا. نترس. دو هفته‌ی اول های‌پروتئین. دو هفته‌ی دوم های‌ویتامین. دو هفته‌ی سوم های‌فیلان. دو هفته‌ی چهارم های‌بیسار. بابا رژیم رژیمه دیگه. چه زورکی مجبور باشی بخوری، چه مجبور باشی نخوری جفتش اجباره. عزیزم می‌خوای متناسب بشی یا نه؟ بله می‌خوام. پس در نظر بگیر همینیه که هست. باشه.

زندگی مث بدن‌سازی می‌مونه. مربی‌ت بهت می‌گه با فلان وزنه کار کن، سه تا ست هشت‌تایی، بین هر کدوم ۴۵ ثانیه استراحت. اولی‌و که می‌زنی فک می‌کنی غولی و این که کاری نداشت و بقیه رو بی‌وقفه ادامه می‌دی و هفت‌هشت‌تا هم بیشتر می‌زنی و خیلی هم مسروری. مربی‌ت اما اینو تو مغزت جا می‌ندازه که فقط هشت‌تا، با مکث، با استراحت طولانی بین هر ست. وگرنه به جای این‌که ماهیچه دربیاری ماهیچه‌های نصفه‌نیمه‌ت رو هم می‌سوزونی. یادت می‌ده که اگه وقفه‌ها رو دست کم بگیری و به عضلاتت زمان ندی، کلن حرکتت یه حرکت سوخته‌ست. یاد می‌گیری قائل به پروسه باشی. آهسته و پیوسته. کمیت زیاد تو بازه‌ی کم لزومن نتیجه‌ی مثبتی نیست، چه بسا نتیجه‌ی عکس می‌ده هم.

زندگی مث بدن‌سازی می‌مونه. فکر می‌کنی حالا همه‌ش دو سه ماهه. تموم می‌شه دیگه. بعد اما می‌بینی سه ماه گذشته و دیگه نمی‌تونی بذاری‌ش کنار. مزه‌ش رفته زیر دندون‌ت. آلوده‌ش شدی. پای همه‌چی‌شم حاضری وایستی. صبا زود پاشی، شبا زود بخوابی، الکل و خورش بادمجون نخوری، سفیده‌ی تخم‌مرغ بخوری، سالم زندگی کنی. سالم بمیری. خیلی هلثی و هیوغ‌طور. 

The Gym Way of Living, by Sylvia Print
01 Jul 10:56

New US poster for ‘The Grandmaster’ and a visual effects video are released

by Jeffrey

 grandmaster-poster

 

A new featurette for ‘The Grandmaster‘ has just been released showing the work of French studio BUF, the VFX group behind the atmospherics in the film.

 

The full production notes can be read here: http://buf.com/visual_effects.php?display=text&id=1053&year=2013

01 Jul 10:28

Disney gone wrong

by Andrea

Advertise here with BSA


Disney characters… revisited by Internet users.

Bambi

Snow White Exploding

Lion King

Lady Tramp

Cinerella Exploding

01 Jul 08:09

...

by من
Kourosh

برای این‌که من هنوز در اتاق بچگی‌های‌ام جا مانده‌ام و فکر می‌کنم برای هر کاری دیر شده و باید بروم سراغ یک چیزِ بزرگِ نو که حالا فقط یک چیز است

بچه‌ی لج‌بازی بودم که خودش را از خوردن غذایی که دوست داشت محروم می‌کرد تا حرف حرف خودش باشد. ساعت‌ها بی‌اشک می‌نشستم توی اتاق تاریک و ترس‌ام را با خودم می‌بردم زیر لحاف. رفتن انتخاب من بود چرا که تجربه‌ی چیزهای بزرگِ نو را مزمزه می‌کردم.
حالا آدم سی و چند ساله‌ی روی مبل می‌خواهد خودش را از چیزی که چیز نیست برای‌اش، دور کند. توی اتاق تاریک که فرسخ‌ها از آن اتاق قبلی دور است رو به دیوار می‌نشینم و یکی یکی خراب می‌کنم. شاید برای این‌که به خودم گفته‌ام سخت است. برای این‌که حرف اول را من نزدم. برای این‌که چیزی کم است. برای این‌که می‌خواهم یادم بماند. برای این‌که سهم مساوی... برای این‌که ماندگیِ عرق روی تن گزنده است.
و برای این‌که من هنوز در اتاق بچگی‌های‌ام جا مانده‌ام و فکر می‌کنم برای هر کاری دیر شده و باید بروم سراغ یک چیزِ بزرگِ نو که حالا فقط یک چیز است...

01 Jul 08:07

بحثِ شیرین ختنه

by مرجان سروش

دوستی‌ که اخیرا از زنگبار برگشته بود می گفت در شهر متوجه شده بودند که تمام بچه‌ها یک گوششان سوراخ است و به آن گوشواره می زنند. پس از قدری پرس و جو می‌فهمد که بچه دزدی در آنجا اخیرا زیاد شده و این کودکان ربوده شده اکثرا در مراسم پیروان برخی‌ مذاهب به پای خدایان قربانی شده‌اند. از این رو خانواده ها با سوراخ کردن گوش بچه‌ها، نشانه مشهودی به بچه دزدان میدهند که آنها بفهمند به بدن این بچه بی‌حرمتی شده و او دیگر لایق قربانی شدن به پای خدایان نیست!madar-se-pesar-khatneh

اکثر ما به سوراخ کردن گوش به عنوان بی‌حرمتی نگاه نمی‌کنیم. این روزها سوراخ کردن گوش دیگر خیلی‌ پیش و پا افتاده است، ابرو، ناف، لب، زبان و حتا اعضای تناسلی کاندیدهای مدرن این نوع تزیینات هستند.

برخلاف گذشته که این علائم به اقشار پایین جامعه نسبت داده میشد،  پیش قضاوتها در مورد افرادی که به این نوع تزئینات علاقمندند، کمتر و کمتر میشود.

قبول کرده ایم که بدن هر فرد حریم اوست و حق اوست که آنرا طبق سلیقه خود سوراخ کند، آذین بندی کند، نقش و نگار دهد، و یا اگر هم نمی‌خواهد از همه‌ٔ این تزئینات پرهیز کند.

اکثر ما حق هر کس به حریم بدن خود را محترم می شماریم، ولی‌ عجیب است به بچه‌های مان که می‌رسد این احترام رنگ می بازد.

شاید وقتی در اول این نوشته از دزدی بچه ها و  قربانی کردن شان گفتم شما را به یاد مفاهیمی چون خرافات و جادو جنبل انداخت. شاید هم همچون من افکارتان به ختنه کردن پسرها در فرهنگ خودمان معطوف شد.

برای مسلمانان و کلیمیان این تعدی به بدن پسرها از ارکان مهم اعتقادت‌شان است، از این رو بی‌ هیچ تردید و یا تضمین رضایت بچه‌ها، آنان را ختنه می کنند.

بحث شیرین ختنه موضوع بسیار بحث برانگیزی است که احساسات غلیظی در میان حامیان و مخالفان آن برمی انگیزد. حامیان آن فقط معتقدان مذهبی‌ نیستند بلکه گروهی هم به دلائل علمی و بهداشتی موافق نظریاتی هستند که ادعا میکنند جدا کردن پوسته حفاظی آلت مردان، آنها را کمتر در معرض ابتلا به بیماریهای مقاربتی، خصوصا ایدز میگذارد. از اینرو ختنه را انتخابی بهداشتی از سوی والدین می خوانند.

مخالفان ختنه کردن پسرها هم از سه‌ طیف مجزا هستند.  آنهایی که به معتقدین مذهبی‌ عکس‌العمل نشان میدهند و ختنه را عملی‌ خرافی و عقب مانده می خوانند. گروهی دیگر که آمارها و نتیجه گیریهای حامیان علمی‌ ختنه را به چالش میگیرند. گروهی نیز به آن از دریچه حق و حقوق کودکان  نگاه میکنند و ختنه کردن را تجاوز  به حریم بدن بچه‌ها می‌دانند.

حق کلمه جالبی است که در رابطه با بچه‌هایم باید پی‌ در پی‌ به آن باز گردم.khatneh1

من بشخصه اعتقادات مذهبی‌ ندارم که ختنه پسران را از آن طریق توجیه کند. ولی‌ آیا حق من است که با تکیه به استدلال بهداشتی بودن این عمل، حریم بدن آنها را مورد تعدی قرار دهم؟

بنظر من می‌رسد که این استدلال بر پایهٔ‌های متزلزلی ایستاده است. تصمیم‌گیری در مورد نیازهای روابط جنسی‌ بچه‌ها در آینده چطور می تواند حق من باشد؟

شاید پدران ختنه شده بپرسند اگر فرزندان مان را ختنه نکنیم، وقتی‌ به تفاوت عضو تناسلی شان با پدرانشان کنجکاو شدند چه بگوییم؟

اگر از من بپرسند می گویم، بهترین فرصت است که با پسران خود در مورد اهمیت احترام به حریم بدنِ هر فرد گپی‌ بزنند.

 

01 Jul 08:07

نامه های سام سام به مادر بزرگش

by بهار بانو

سام سام پسر بچه شیرین زبانی است که دلتنگ مادربزرگ سفر کرده اش می باشد. او برای رفع دلتنگی و درد و دل کردن، برای مامانی فرشته، نامه می نویسد و به کمک مادرش پری به او ایمیل می کند.

صرفا جهت آلودگی هوا

سلام مامانی فرشته عزیزم؛ من خیلی خیلی دلم برای شما تنگ شده است و همش به بابایم می گویم من را بیاورد خارج پیش شما و دایی اینا، اما هی بهانه می آورد که الان وقتش نیست یا اینکه هواپیماهای ایرانی همه تپلف و سیصد و سیُف و از رده خارجند و ممکن است سقوط کنند یا دلایل دیگر.  من هر چه می گویم اینجا هوایش آلودگی ۱۷ برابر مجاز دارد و این از تپلف ها و سیصد و سیُف ها خیلی خطرناک تر است به خرجش نمی رود.ID-10077810

راستی مامانی فرشته، شنبه مردم اراک رفتند دور باغ ملی و به آلودگی هوا اعتراض کردند و اینطور که بویش می آید دوباره هم می خواهند بروند، چون هوای اینجا خیلی آلوده است و حتی کرم دندان من هم از نفس تنگی زیاد، مرده است و چند روز است که دیگر دندانم درد نمی کند.

مامانی فرشته، من شب ها کابوس می بینم که آخرسر من و مامان پری و بابا سرطان خانوادگی می گیریم و کسی نمی فهمد و می مانیم توی خانه بوی گند می گیریم. من از مردن بدم می آید و دلم نمی خواهد بمیرم و بعدش زیرخاک چال شوم. دوست دارم اگرروزی عمرم تمام شد، کم کم کوچولو شوم، قد چشم مورچه و بعد ناپدید شوم. البته حالا حالاها نه، بعد از این که عروسی کردم و نوه دار شدم، تازه دوست دارم عروسی نوه ام را هم ببینم و سر عقد، گردن بندی که شما به مادرم کادو دادید را بیندازم گردنش و بگویم این یادگار مادر بزرگم است، چونکه تا آن موقع شما دیگر زنده نیستید و در بهشت دارید برای پدر بزرگ انار دون می کنید، فقط مواظب باشید از درخت سیب چیزی نخورید چون ممکن است مجازات شوید و دوباره برگردید همین جا! من که از خودم نمی گویم بروید، از معلم مان بپرسید.

مامانی فرشته شما که در خارج هستید با دایی بروید به رییس یونیسف بگویید که ما شهرمان آلوده است و داریم از زور دودهای سمی خفه می شویم و هیچکس هم فکری برای مان نمی کند. شاید آن ها فکری برای مان بکنند.

مامانی فرشته ببخشید که توی این نامه نگرانت کردم ولی خیلی ناراحت نباش، چون من دیروز با مامان پری به خیابان رفتم و از گل فروشی دو تا کاکتوس خریدم، چون ما در کتاب علوم خواندیم گیاهان اکسیژن تولید می کنند و دی اکسید کربن را پس می گیرند و اینطوری آلودگی هوا کم می شود. از دیروز که خارتوس و خارخاری را به خانه آورده ایم احساس می کنم هوای خانه مان بهتر شده است و راحت تر از قبل نفس می کشم.

مامانی در پایان این نامه برای شما و دایی اینا روزگاری پر از قند و نبات آرزو می کنم و از دور روی ماهتان را می بوسم. خدا نگهدار

نوه کوچک شما: سام سام

FreeDigitalPhotos.net

01 Jul 08:02

زماني که باقي مانده است، 1/04/1391

بگذاريد با يک پرسش شروع کنم. همان‌طور که مي‌دانيد، پل در نامه‌هايش از خود با عنوان رسول (apostle) ياد مي‌کند. چرا رسول و نه مثلاً نبي (prophet)؟ تفاوت ميان رسول و نبي چيست؟ درک اين تفاوت به‌معناي فهم انضمامي مسأله‌ي زمان مسيحايي خواهد بود. شما به‌يقين از اهميّت نبي (nabi) در يهوديّت و به‌طور کلّي در فرهنگ‌هاي باستاني باخبريد. امّا اهميّت ميراثِ اخلافِ اين سيما در فرهنگ خودمان تا عصر مدرنيته کم‌تر نيست. براي نمونه، آبي واربورگ، بورکهارت و نيچه را به‌عنوان دو نمونه‌ي متضاد از انبياء تقسيم‌بندي مي‌کند: نمونه‌ي نخست به گذشته بازمي‌گردد و نمونه‌ي دوم به آينده معطوف است. و من خاطرم هست که ميشل فوکو در درس‌گفتار خود در کالج بين‌المللي فلسفه در تاريخ يکم فوريه‌ي 1984، چهار سيما‌ي «حقيقت‌گويي» را از هم متمايز کرد: نبي، حکيم، تکنيسين، و فريسي ؛ و در جلسه‌ي بعد ردپاي اخلافِ اين چهار سيما را در تاريخ فلسفه پي گرفت. اين تمرين جالبي است که پيشنهاد مي‌کنم امتحان‌اش کنيد.
01 Jul 07:45

واحه ششم: در سیستان بودم. از خواب که بیدار شدم، شهرم بغداد شده بود. داشتم با زنی در استانبول معاشقه  میکردم. هنوز در خوابم. 

by rxaxdxixoxm
Kourosh

اینم رادیوی ما
همین روزها برنامه جدیدمون رو هم آپلود می‌کنیم

ديباچه

يادداشتی درباره‌ی شهر

خرده روايت

بخشی از کتاب "استانبول (خاطرات و شهر)" نوشته اورهان پاموک، ترجمه شهلا طهماسبی، که انتشارات نیلوفر چاپ اول کتاب را در زمستان 91 منتشر نمود.

شعر اول

شعر "رنگ و بو" از بیژن نجدی، از کتاب "خواهران این تابستان" که نشر ماه ریز در سال 1381 منتشر کرد.

داستان

داستان "مه و ماهی در ماسوله" از کتاب "موزه‌ی اشيای گمشده" نوشته پيام يزدانجو، که چاپ اول اين کتاب را نشر مرکز در سال 1388 منتشر کرد.

شعر دوم

بخشی از شعر "مهتابی" اوکتاویو پاز از کتاب "درخت درون" ترجمه ابولقاسم اسماعیل‌پور، چاپ انتشارات اسطوره در بهار 1383.

موسيقی‌نبشته

ترجمه آزاد از یادداشت "مارک ریچاردسون" درباره آلبوم "The Disintegration Loops" و روایت داستان ساخته شدن این مجموعه بر اساس صداهایی که "ویلیام باسینسکی" در غروب یازدهم سپتامبر از بام خانه‌اش در محله بروکلین شهر نیویورک ضبط کرد. این یادداشت به زبان انگلیسی در در وب سایت "پیچ‌فورک" قابل دسترسی است.


«دریافت»



01 Jul 06:10

13th Tea-Talk Meetup

by moe
Kourosh

باید جالب باشه

13th Tea-Talk Meetup by Bi-Language

Let’s get together, have fun and practice speaking English in a real environment with NATIVE teachers to help you!

Have any questions? ~> Call: 22603822

Please share this event on your wall! Feel free to bring along your friends…

RESERVE your seat by filling in the form below:

[contact-form to='teatalk@bi-language.com' subject='13th TeaTalk Reservation'][contact-field label='Name' type='name' required='1'/][contact-field label='Email' type='email' required='1'/][contact-field label='Mobile' type='text' required='1'/][contact-field label='Number of seats?' type='text' required='1'/][/contact-form]

 

01 Jul 05:58

نه تیر

by من

چه چیز است که نمی‌فهمم و تیزی‌اش فرو می‌رود توی پوست گلو.
ساعت از ۱۲ گذشت. حرف زدن هم اعجازش را از دست می‌دهد

01 Jul 05:58

Photo



01 Jul 05:47

فردین زنده است

by giso shirazi
Kourosh

:))

گفته بودم دو تا پسرخاله دوقلو دارم
وقتی از سر کوچه می یان، مادرک زودتر در را باز می کنه و اونا به طرفش می دوند
یکیشون همیشه توی راه زمین می خوره
دومی همیشه با دیدن افتادن داداشش، خودش را عمدا می زنه زمین
01 Jul 05:42

Photo



01 Jul 05:42

یارانِ کتاب، آن یار مهربان

by admin@radiozamaneh.com (Radio Zamaneh)

با وجود آنکه تیغ سانسور حکومت همیشه زیر گلوی نویسندگان، ناشران و کتاب‌فروشان ایران بوده، با این حال چراغ کتاب و کتاب‌خوانی در ایران همچنان روشن مانده است. در دوره‌ای که به دلیل فشارهای اقتصادی مواد غذایی، یک به یک از سبد خرید خانواده‌ها حذف می‌شود و طبقات پائین جامعه دغدغه تأمین مواد غذایی ضروری خود را دارند، بسیاری از کتابخوانان فقط می‌توانند اندک کتاب‌های ارزشمند و مجاز موجود را به دلیل قیمت بالای آن با حسرت از پشت ویترین کتابفروشی‌ها نگاه ‌کنند.

عده‌ای از کاربران شبکه «تاخت کتاب» در یک جمع دوستانه پیرامون کتاب و تبادل آن با هم

عده‌ای از کاربران شبکه «تاخت کتاب» در یک جمع دوستانه پیرامون کتاب و تبادل آن با هم

در این شرایط نامناسب که زندگی روزانه دشوار شده است، عده‌ای از ایرانیان به یاری یکدیگر در شبکه اجتماعی فیس‌بوک گروهی به راه انداخته‌اند که اعضای آن کتاب‌هایشان را با هم تاخت می‌زنند یا از یکدیگر کتاب قرض می‌گیرند تا از این طریق افراد مشتاق بتوانند کتاب‌های بیشتری را بدون فشار مالی تهییه کنند. اعضای این گروه همچنین به کتاب‌هایی که سال‌هاست در ویترین کتاب‌فروشی‌ها یافت نمی‌شود، دسترسی پیدا می‌کنند.

گروه «تاخت کتاب» قلمرو تبادل کتاب را برای اعضایش به شکل «شهر به شهر» تعیین کرده است و اکنون در شهرهایی مانند: استکهلم، اسلو، اصفهان، اراک، اهواز، برلین، بولونیا، پاریس، تبریز، تورنتو، تهران، رشت، سنندج، ساری، شیراز، مشهد، لس‌آنجلس، مونیخ، وین و همدان فعال است.

گروه «تاخت کتاب» در شهرهایی مانند: استکهلم، اسلو، اصفهان، اراک، اهواز، برلین، بولونیا، پاریس، تبریز، تورنتو، تهران، رشت، سنندج، ساری، شیراز، مشهد، لس‌آنجلس، مونیخ، وین و همدان فعال است.

طبق اعلام بنیانگذاران گروه «تاخت کتاب»، این گروه در زمینه علوم انسانی فعالیت می‌کند و کتاب‌های ادبی، هنری، جامعه‌شناسی، روانشناسی‌، فلسفه و غیره را بین اعضایش به اشتراک می‌گذارد.

قوانین این گروه‌ بسیار ساده و کاربردی است. از جمله اینکه در این گروه «می‌توانید کتاب تاخت بزنید اما نمی‌توانید کتاب بفروشید»، «تاخت [زدن] کتاب‌های درسی ممنوع است» و چند قانون بسیار ساده دیگر. مهم‌ترین ویژگی این گروه این است که عضویت در آن رایگان است و «تنها هزینه‌ عضویت این گروه به اشتراک گذاشتن‌ آن است». همچنین هیچ عضوی از گروه نباید اقدام به درج هر نوع «تبلیغات» کند. اعضای این گروه کسانی هستند که در بدترین شرایط اقتصادی و با وجود محدودیت‌های آزادی عقیده و بیان دست از کتاب و کتاب‌خوانی نکشیده‌اند و نیازهایشان را از طریق مشارکت در یک کار گروهی تأمین می‌کنند.

ایجاد ارتباطات اجتماعی

ارتباط اجتماعی بر محور کتاب

ارتباط اجتماعی بر محور کتاب

گروه «تاخت کتاب» به‌جز کار اصلی‌اش که همانا دست‌یابی به کتاب‌های مورد علاقه اعضاء از طریق تبادل کتاب است، خواسته یا ناخواسته سبب ایجاد ارتباطات اجتماعی کتاب‌خوانان نیز شده است. بر روی صفحه این گروه خطاب به اعضاء اعلام شده که اگر موفق به تبادل کتاب شدند موضوع را به گروه اطلاع دهند تا «دیگران هم بدانند و خوشحال شوند». حتی توصیه شده است: «عکسی از ملاقات‌تان روی صفحه گروه بگذارید» تا دیگران از طریق مشاهده نمودهای این کار گروهی در دنیای واقعی تمایل بیشتری به مشارکت از خود نشان بدهند.

گروه «تاخت کتاب» به‌تدریج زمینه‌های ارتباط علاقمندان به کتاب و دیدار رو در روی آنان با هم را فراهم آورده است. همشهری‌ها بر مبنای علاقه مشترکشان به کتاب با هم آشنا می‌شوند.

به‌نظر می‌رسد گروه «تاخت کتاب» نقش یک رابط را برای دیدار چهره به چهره‌ کتابخوانان به عهده گرفته است؛ امری که می‌تواند سبب آشنایی همشهری‌های اهل کتاب با یکدیگر شود. در یک نمونه جالب عضوی از گروه اطلاع داده که بعد از تاخت زدن کتاب با شخص دیگری متوجه شده‌ که هر دو در یک محل و به فاصله یک خیابان زندگی می‌کنند.

اما صرف‌نظر از فواید غیر قابل انکار و گسترده این گروه در این میان این پرسش پیش می‌آید که با توجه به اینکه هیچ‌گونه کنترل دقیق و جدی برای پیوستن اعضای فیس‌بوک به گروه‌های اینترنتی وجود ندارد آیا مزاحمت افراد ناهنجار در راه هدف‌های مفید این گروه‌های شهری مانعی به‌وجود نمی‌آورد؟

برای یافتن پاسخی برای این پرسش مطابق قوانین گروه دو کتاب را بر روی صفحه دو شهر ایران برای تاخت زدن معرفی کردم و منتظر پیشنهاد تبادل کتاب از سوی دیگران ماندم. از آنجایی که هر دو کتاب از مجموعه کتاب‌های «یاب» هستند خیلی زود پاسخ خود را گرفتم. اما با وجود تلاش فراوان تا این لحظه موفق نشدم در شهر دیگری جز تهران قرار ملاقات بگذارم. البته با توجه به اینکه جمعیت تهران از دیگر شهرهای ایران بیشتر است، این امر طبیعی به‌نظر می‌رسد.

بار اول می‌ترسیدم!

محبوبه از اهالی کرج است اما در گروه «تاخت کتاب» شهر تهران عضو است. او دو بار در کنکور ورودی دانشگاه شرکت کرده، ولی به این دلیل که خانواده‌اش نمی‌تواند شهریه او در یک دانشگاه غیر دولتی را تأمین کند، موفق به ورود به دانشگاه نشده است. او عاشق ادبیات است. قرار اولیه ما در رابطه با یک رمان ایرانی شکل گرفت اما در صحبت‌های تکمیلی به ناگاه درخواست کرد کتاب «فاوست» را از من امانت بگیرد و در عوض کتابی را برای تضمین بازگرداندن کتاب به امانت گرفته شده نزد من به گرو بگذارد.

«تاخت کتاب» در فیسبوک

«تاخت کتاب» در فیسبوک

در مجموع من و محبوبه پنج بار گفت‌وگوی اینترنتی داشتیم و از آنجا که در این گفت‌وگو اعلام کرد از خواندن کتاب «پائیز پدرسالار» از گابریل گارسیا مارکز لذت برده، به او پیشنهاد خواندن کتاب «سور بز» نوشته ماریو بارگاس یوسا را دادم. نظر او مدام عوض می‌شد و من گمان بردم که چندان به کتابخوانی علاقه ندارد. اما خیلی زود فهمیدم عشق به مطالعه است که او را بی‌قرار و بی‌تصمیم کرده است.

سرانجام با هم قرار گذاشتیم و در یک پارک و بر روی نیمکتی به فاصله ۱۰ متری از کیوسک پلیس به گفت‌وگو پرداختیم. کتاب مورد علاقه محبوبه را به عنوان هدیه به او تقدیم کردم و درخواست کردم به تعدادی از سؤالاتم پاسخ بدهد.

محبوبه: آدم احساس امید و حمایت می‌کند. کتاب‌های خوب را می‌شود امانت گرفت. نیاز نیست هر دفعه برای خریدن کتاب پول بدهم.

−چندمین باری است که در قرارهای حضوری تاخت کتاب شرکت می‌کنید؟
− شش بار قرار گذاشتم. سه بار آن به هم خورد. سه بار کتاب عوض کردیم.
− سه مرتبه‌ای که قرار به هم خورد به چه علت بود؟
− یک‌بار به دلیل مشکل کاری کسی که با او قرار داشتم. یک بار دیگر هم به دلیل مزاحمت تلفنی. اشتباه از خودم بود که شماره تلفنم را برای هماهنگی قرار به او دادم. بعد از آن دیگر فقط با مسیج فیسبوک قرار می‌گذارم. یک‌بار هم چون طرف مقابل به اینترنت دسترسی نداشت وقت گذشت و یادمان رفت. نشد.
− در سه قراری که داشتید با مزاحمت مواجه نشدید؟
− نه. اتفاقاً هر سه نفر آقا بودند. یک نفرشان فقط ۱۶ سال داشت. خیلی خوب بود. کتاب تاخت زدیم. خیلی محترم بودند همه‌شان. هیچ مشکلی نبود.

REZTK03

یارانِ کتاب

− دفعه اول که سر قرار تاخت زدن کتاب حاضر شدید به این دلیل که تجربه این‌کار را نداشتید مشکلی پیش نیامد؟
− بار اول می‌ترسیدم اما الان عادی شده. هر بار قبل از قرار، مشخصاتی که از آن فرد دارم را یادداشت می‌کنم و داخل دفترچه تلفن برای مادرم می‌گذارم. ساعت‌های مناسب روز و کنار کیوسک پلیس یا کافه نزدیک خانه قرار می‌گذارم. مشکلی نیست. کسانی که عضو گروه هستند آدم‌های خوبی هستند. محترم و با فرهنگ هستند. با دو نفر از آنها دوست شده‌ام و بعضی شب‌ها در اینترنت درباره کتاب‌هایی که خوانده‌ایم صحبت می‌کنیم.
− عضویت در این گروه تأثیری روی مدت زمان کتاب خواندن شما گذاشته‌ است؟
− بیشتر شده
− چه اتفاقی افتاده که بیشتر شده؟
− آدم احساس امید و حمایت می‌کند. کتاب‌های خوب را می‌شود امانت گرفت. نیاز نیست هر دفعه برای خریدن کتاب پول بدهم. کتاب‌هایی که خیلی دوست دارم را فقط می‌خرم. همین که در جمع اشخاصی هستم که کتاب می‌خوانند احساس غرور می‌کنم. کتاب خواندن عادت است. هر چی بیشتر کتاب می‌خوانم، علاقه‌ام به کتاب خواندن بیشتر می‌شود. وقتی کتاب را می‌خرم، خیالم راحت است که همیشه هست، برای همین شاید نخوانمش، اما وقتی کتاب امانت است باید تند بخوانم که پس بدهم.
− چرا گروه «تاخت کتاب» کرج را راه‌اندازی نمی‌کنید؟
− فاصله کرج تا تهران زیاد نیست. گروه تهران فکر می کنم نزدیک ۹ هزار نفر عضو دارد. وقتی گروه کوچک باشد کتاب‌ها کمتر است.
− در گروه «تاخت کتاب» حاشیه یا مزاحمتی وجود ندارد؟
− نه. فقط درباره کتاب حرف می‌زنیم. همه دقت دارند. اگر کسی مزاحم بشود به ادمین اطلاع می‌دهیم و رسیدگی می‌کند. کسی که واقعاً اهل کتاب خواندن است، معمولاً از آدم‌های با فرهنگ است. هر کسی خودش باید بتواند در جامعه زندگی کند. مثل مدرسه، دانشگاه، خیابان و بازار، اینترنت هم فرقی ندارد. رفتار خود آدم باعث خیلی از اتفاقات است. مادرم همیشه به من می‌گوید اگر معقول رفتار کنم، مشکلاتم در اجتماع کمتر می‌شود. خود آدم باید با فکر باشد.
− چه پیشنهادی برای بهتر شدن این گروه‌های شهری دارید؟
− نمی دانم. مثلاٌ می‌شود اسم‌مان را ثبت کنیم و برای اعضاء کارت عضویت صادر کنیم. یک بار در سال همه گروه جمع بشویم جایی و همدیگر را ببینیم. کتاب‌فروش‌ها را هم عضو خودمان کنیم تا کتاب‌های تازه را معرفی کنند. شاید آنها هم تاخت زدند، چون یک کتاب‌فروشی در کرج هست که کتاب امانت می‌دهد. یک‌بار با صاحب آن کتاب عوض کردم. شاید بشود.

حادثه‌های خوشایند!

قرار بعدی تاخت زدن کتاب را در شهر تهران تنظیم کردم. علیرضا شماره موبایل‌اش را به من ‌داد و قرار شد عصر روز پنج‌شنبه با او تماس بگیرم و در جایی حوالی گیشا قرار بگذارم. تماس تلفنی من با علیرضا منجر به اتفاقی غیرمنتظره شد: علیرضا یک قرار دیگر هم برای تاخت زدن کتاب ترتیب داده بود تا در یک روز به دو کار خود رسیدگی کرده باشد. به دلیل تأخیر فرد دیگر، قرار ما به صورت همزمان انجام شد.

علیرضا: من اینجا می‌آیم تا شخصیت کتاب‌هایی را که خوانده‌ام، ببینم. با یک گروه از بچه های دانشگاه علامه قرار گذاشتم. سال اولی بودند. احساس می‌کردند بزرگ‌ترین منتقدان ادبی دنیا هستند. ساعت‌ها درباره «برادران کارامازوف» بحث کردیم.

علیرضا، من و یک تیم چهار نفره از دانشجویان دانشگاه تهران به صورت اتفاقی هم‌صحبت شدیم. گفت‌وگوی من با علیرضا با تأخیر زیادی مواجه شد زیرا بحث ملاقات‌کنندگان درباره اختلاف فکری بین “ژان پل سارتر” و “آلبرکامو” بالا گرفت و یک ساعت و چهل دقیقه بحث نیز اختلاف را حل نکرد.

بالاخره بعد از بحث فراوان دو طرف راضی شدند که کتاب «انسان طاغی» و «آدم اول» را با «انگیزه‌های روانی» تاخت بزنند و من فرصتی یافتم تا با علیرضا صحبت کنم.

− چندمین باری است که کتاب تاخت می‌زنید؟
− بیشتر از ۱۰ بار!
− عضویت در این گروه چقدر در هزینه های شما صرفه‌جویی کرده است؟
- هیچی!
− چرا؟ مگر تاخت زدن کتاب هزینه‌ای دارد؟
− نه. من مشکل مالی ندارم و کتاب‌هایی را که لازم دارم می‌خرم.
− متوجه نمی شوم. پس چرا قرار می‌گذارید برای تاخت زدن کتاب؟
− لذت‌بخش است!
− اگر امکان دارد واضح‌تر صحبت کنید.

گروه «تاخت» با قاعده‌هایی «ساموئل بکت»ایش

گروه «تاخت» با قاعده‌های «ساموئل بکت»ایش

− از حرف زدن با آدم‌های مرده خسته‌شده‌ام. آدم‌های روزمره و ماشینی. تمام این کتاب‌ها را چند سال پیش خوانده‌‌ام. من فیلم‌نامه می‌نویسم. این آدم‌ها هر کدام برای خودشان یک قصه دارند. آدم‌های روزمره نیستند. در ذهن هر کدام یک ایده وجود دارد. با همه اینجا قرار می‌گذارم. هر بار پیش خودم فرض کرده‌ام که اینجا یک استودیو است و من دوربین هستم. سوژه‌ها را در یک جایگاه ثابت قرار می‌دهم تا بتوانم آنها را با هم مقایسه کنم. هفته قبل کسی اینجا آمده بود؛ دهانش را که باز می‌کرد انگار در یک باغ مخفی انگلیسی باز می‌شد. یک دنیای مخفی داخل خودش قایم کرده بود. «جان شیفته» رومن رولان آن طرف این آدم بود. دنبال این کتاب می‌گشت؛ خبر نداشت خودش دارد این کتاب را زندگی می‌کند.من اینجا خانمی را ملاقات کرده‌ام که فلسفه‌ زندگی‌اش «خانواده خوشبخت» بود. خانم دیگری را دیدم که «دفترچه ممنوع» را خودش زندگی می‌کرد. شخصیت اول داستان خودش بود. من اینجا می‌آیم تا شخصیت کتاب‌هایی را که خوانده‌ام، ببینم. با یک گروه از بچه های دانشگاه علامه قرار گذاشتم. سال اولی بودند. احساس می‌کردند بزرگ‌ترین منتقدان ادبی دنیا هستند. ساعت‌ها درباره «برادران کارامازوف» بحث کردیم.
− پس حسابی خوش می‌گذرد؟
− خیلی زیاد. گروه ما پتانسیل این را دارد که یک حرکت جهانی بشود. آدم‌ها در این گروه به خاطر همکار بودن یا دوست بودن دور هم جمع نمی‌شوند. ما همه با هم غریبه هستیم. لذت این دیدارها به این است که دو تا غریبه این فرصت را دارند که یک ساعت یا بیشتر روبه‌روی هم بنشینند و دنیای یکدیگر را کشف کنند. این خودِ هیجان است. پیچیده‌ترین بازی‌های روانی اینجا اتفاق می‌افتد.
− چرا برای «کشف غریبه‌ها» به صورت اتفاقی با مردم در پارک و اتوبوس هم‌صحبت نمی‌شوید؟
− اعضای این گروه فرق دارند. کسانی که در این گروه هستند، علیه روزمرگی زندگی می‌جنگند. جنس این آدم‌ها فرق دارد. آدم‌های زیادی توی کافه‌ها و گالری‌ها رفت و آمد دارند اما فاقد جذابیت هستند. چون می‌خواهند ناقص نباشند، نقش بازی می‌کنند. مثل بازی شخصیت‌های فیلم‌های هندی. ولی افرادی که برای تاخت زدن کتاب می‌آیند نیاز ندارند خودشان را نمایش بدهند. اصلاً نمی‌دانند که نقص دارند یا نه، اگر هم بدانند مخفی نمی‌کنند. اینکه یک نفر می‌گوید: «نه این را هنوز نخوانده‌ام»، برای من یک «قهرمان» است. کسی که برای تاخت زدن کتاب می‌آید، در زندگی طرف مقابل حضور دائمی ندارد، تلاش نمی‌کند مخاطبش را تحت تاثیر قرار دهد. تصمیم دارم دفعه بعد با خودم دوربین بیاورم. می‌خواهم یک فیلم مستند بسازم؛ اشخاصی که هر کدام برای خودشان دنیاهایی ساخته‌اند. اسم مستندم را می‌گذارم، مستند «دنیاهای موازیِ متقاطع!»

برنده خوشبخت یک کتابخانه

اعضای گروه «تاخت کتاب» در فیسبوک گاهی در جمع‌شان دست به قرعه‌کشی می‌زنند و به یکی از اعضای خوش‌شانس گروه یک کتابخانه‌ تعلق
می‌گیرد! شیوه کار به این شکل است که هر عضوی که مایل باشد یک جلد کتاب به نفر انتخاب‌شده هدیه‌ می‌دهد.

مونا از اعضای گروه تاخت کتاب در یک گفت‌وگوی اینترنتی می‌گوید: «این کتابخانه، اگر کوچک هم باشد باز رویائی است. فکرش را بکنید که به شما یک کتابخانه هدیه بدهند. حتی اگر کتاب‌هایش را دوست نداشته باشید یک کتابخانه دارید که هر جلدش را یک نفر که نمی‌شناسید به شما هدیه داده است. پر از انرژی مثبت است. چه چیزی بهتر از این؟»

اگر شما نیز بر روی شبکه اجتماعی فیسبوک شناسه کاربری دارید می‌توانید با رجوع به آدرس گروه “تاخت کتاب” عضو آن بشوید و با افراد کتاب‌خوان شهر خود آشنا بشوید، کتاب‌های خوانده شده خود را به اشتراک بگذارید و کتاب‌های مورد علاقه‌تان را به‌دست بیاورید. اگر هنوز گروه تاخت کتاب شهر شما راه‌اندازی نشده، چه بهتر! می توانید خودتان آستین‌ها را بالا بزنید و این گروه را ایجاد کنید. شما در این‌کار تنها نیستید. تجریه و حمایت ده هزار نفر از کسانی در این حرکت جمعی شرکت دارند پشتیبان شما خواهد بود.

برای اطلاع بیشتر:

کارگروه «تاخت» در شبکه اجتماعی فیسبوک

منبع عکس‌ها: گروه تاخت

30 Jun 18:13

می‌فرماد از توبه، توبه کردم

by لنگ‌دراز

یک دختری توی کمپانی هست که علی‌حده خوش‌رو و مثبت و خندانه. هربار که از کنار هم رد می‌شیم حتما چیزی در آدم پیدا می‌کنه که ازش تعریف کنه. وضعیتی ایجاد شده که حس می‌کنم چوب خطم پره و دیگه نوبت منه که دهنده باشم. امروز صبح که توی آشپزخونه دیدمش بی‌درنگ درومدم که چقدر لباست قشنگه. جمله رو که می‌بستم هنوز لباسش توی کادر نیومده بود. برگشت خندید که این تاپ کهنه رو ته کمدش پیدا کرده و من تازه دیدم یه زیرپوش رکابی صورتی چرک تنشه که پارچه‌ش از فرط استهلاک دون دون شده. همیشه لباس‌های فاخر و ابریشم و اعیونی می‌پوشید و درست روزی که من می‌خواستم جیره‌ی تعریفش رو به‌ش بدم این‌طور زهر خودش رو ریخت. تا گردن در باتلاق فرو رفته بودم؛ باز دست و پا زدم و گفتم ولی صورتی به‌ت میاد. ناراحت‌کننده‌ترین قسمت روابط انسانی همین سیستم بده بستونه. اگه می‌شد توافقی یه سری گیرنده‌ی صرف باشن، یه سری دهنده‌ی مطلق کمتر ابهام ایجاد می‌شد. من به وضوح در دهندگی ناشی و کم‌مهارت و تاخیریم. نگاه که می‌کنم می‌بینم دوست‌های ماندگارم اون‌هائین که با این معلولیتم کناراومدن. حساب کتاب نکردن که دو قدم ما برمی‌داریم دو تا هم اون باید برداره. توقعی ازم نداشتن و گذاشتن خودم طبیعی موتورم گرم شه و فشار نیوردن که زودباش سهم توجه ما رو بده بریم.

ظهر توی پارک بچه‌ئی بغل گوشم نعره می‌زد و پاک عصبیم کرده بود. کمتر چیزی مثل صدای بلند من رو شکنجه می‌ده. حتما قبل از بچه‌دار شدن باید این حساسیتم نسبت به صدا رو ببرم روان‌پزشک برطرف کنم وگرنه با این حالم ممکنه ازین‌هائی که فرزندشون رو در وان حمام خفه می‌کنن بشم. کلا من درمان یه سری بیماری‌هام رو موکول کردم به وقتی که قراره بچه تربیت کنم. فکر می‌کنم الان برای مصرف شخصی خودم و اطرافیانم همین‌جوری خوبه و مقداری چت بودن نمک زندگیه. سلامت روانی بالا در حال حاضر برام صرفه و توجیه منطقی نداره و تا بچه‌ نخوام پرورش بدم اسراف و ریخت و پاش اضافه به نظر می‌رسه.

پرنده‌های سنترال پارک اخیرا دستم رو رد می‌کنن و نونی که براشون می‌پاشم رو نوک نمی‌زنن. هوشمندی‌شون دیگه داره مضطربم می‌کنه. اوایل هرروز براشون یه نون شیرینی دو دلاری می‌خریدم که برای بودجه‌م سنگین بود و کمرم زیر بارش داشت خم می‌شد. دیگه شروع کردم به جاش نون یهودی نود سنتی خریدن. این یکی رو دوست ندارن؛ میان دورش می‌چرخن و بازی بازی می‌کنن و خنجر به قلب من می‌زنن و می‌رن. من یکه و تنها می‌مونم وسط چمن در حالی که خرده نون‌های دورم دست نخورده باقی مونده. شک ندارم اگه رشد عقلی‌شون همین‌جوری صعودی ادامه پیدا کنه دورانی خواهد رسید که شهرها رو از چنگ‌مون بیرون بکشن و عصرها از سرکار بیان برای ما که به پارک‌ها پناه آوردیم دونه بریزن.

آخر هفته م برگشت که می‌خوای شنبه شب‌ شام درست کنی من بیام خونه‌ت. این‌که انسان غربی به سادگی خودش خودش رو دعوت می‌کنه خونه‌ی آدم هنوز برام هضم نشده و بعیده در آینده هم بشه. البته که من هم توی تخم چشماش نگاه کردم و گفتم حالا تا ببینم، به‌ت خبر می‌دم. مشکلم در اصل با شام درست کردنه بود. مدت‌هاست آشپزی خاصی نکردم و اعتماد به نفسم رو در پخت‌وپز به کل از دست دادم. آخرین باری که آشپزیم این‌همه بد بود دبیرستانی بودم. اون هم چون پیمانه و مقیاس دستم نیومده بود و درین توهم بودم که ادویه و زعفران رو هرچی بیشتر به خوراک اضافه کنی نتیجه بهتر می‌شه. غذاهام همیشه مزه‌ی صابون معطر می‌دادن. بعد ولی یادم گرفتم هیجاناتم رو کنترل کنم و حتا روزهای قشنگی رو هم به خودم دیدم که دست‌وپنجه‌م زبان‌زد خاص‌وعام شده بود.

الان منتها همه‌ش برباد رفته. عجیبه که آشپزی هم فراموش شدنیه. چندوقت پیش یه رقم مرغ پختم که مستقیما از تابه توی سطل زباله خالیش کردم. یه طعم لیز چندش‌آوری می‌داد. شاید تقصیر فرآورده‌های گوشتی ایالات متحده هم باشه. کیفیت مواد پروتئینی به وضوح با اون‌چه که من تو ایران می‌شناختم فرق داره. انسان غربی از سر ناچاری و محرومیت از جنس خوب داره گیاه‌خوار می‌شه نه از سر انتخاب. خود من با این‌که از گوشت قرمز و سفید و صورتی خوشم میاد به حدی مایوس و دل‌سرد شدم که ماهی یه مرتبه هم شاید استعمالش نکنم. این‌بار رکورد سه ماه بدون گوشت رو هم زدم.

کاش می‌شد سه ماه که از گوشت‌خواری قهر می‌کنی بره خودش رو اصلاح کنه و با جعبه‌ی شیرینی و دسته‌ی گل بیاد معذرت خواهی. بعد قسم بخوره که دیگه تکرار نمی‌کنه و هرجور شده برت گردونه.


30 Jun 18:13

زندگی من دیر شروع شد شاید

by Aban Behnam
Kourosh

دیره؟ بستگی داره زندگی را چه طور ببینی

۱. همیشه استرس زیاد من را از پا درآورده، زندگیم را به هم ریخته، استرس‌های بی‌خود و بی‌جهت. در این شرایط پر استرس که برای فیلم جدیدم بازیگر پیدا نمی‌شود، هر هفته می‌روم امتحان عملی می‌دهم و رد می‌شوم. تا حالا سه بار رد شده‌ام و از همه کسانی که دور و اطرافم بوده‌اند و مرا مجبور نکرده‌اند که در هجده، نوزده، بیست، سی سالگی بروم و گواهینامه کوفتی را بگیرم از صمیم قلب عصبانیم. گرچه عادت ندارم تقصیر شکست‌های زندگیم را بندازم گردن این و آن، اما این یکی تماما گردن آن‌هاست. آن روزهایی که محدود کردن من بزرگترین هدف زندگیشان بود و در سکوتی عجیب مرا نفرستادند به کلاس این یک حرفه. وقتی مجبورم می‌کردند به خواندن درس، زبان خارجه و چیزهای به دردنخور دیگر، مجبورم نکردند که بشینم پشت ماشین‌های یکی از یکی زشت‌تر و بدرنگ‌ترشان. خیلی مقصرند. همان‌طور که در زندگی عاطفیِ سردرگمم هم. حالا این ردی هر ده روز یک بار از پا درم آورده. ریده توی این روزهای خوبی که شوق کارکردن دارم و والیبال برنده می‌شود و سعید لیلاز آزاد و امید بازگشت تبعیدی‌ها به این‌جا هر روز در دلم ریشه می‌دواند بیشتر. بی‌قراری نمی‌گذارد صبح درست از خواب بیدار شم و نمی‌گذارد متمرکز باشم روی زندگیم.
۲. نمی‌دانم با این‌همه بیزاری از مهاجرت و اقامت در کشوری دیگر چرا رندوم، نصف وبلاگ‌هایی که می‌خوانم ساکنانش جایی غیر از ایرانند. شاید ایرانی‌ها کمتر وبلاگ می‌نویسند و بیشتر با هم حرف می‌زنند از صبح تا شب. بعد هی می‌خوانم که یک آدمی ، در واقع یک دختری یا زنی، خوشحال است که شبیه سوئدی‌ها شده، که شبیه نظم و ترتیب آلمان شده، زندگی با یک دوست‌پسر ایتالیایی براش خیلی متمدنانه‌تر از دوست‌پسرهایی است که تو ایران داشته. بعد هی لجم می‌گیرد ازشان که در دو تا پست بعدتر یا قبل‌تر حجم دلتنگی که هوار آدم می‌کنند را نمی‌توانی تاب بیاری. بعد می‌گویم اگر من هم رفته بودم همین بودم؟ یا من هیچ وقت نمی‌رفتم؟ این شلوغی و معاشرت هرشبه بی برنامه قبلی، غذای روح من است.
۳. به غ می‌گم زندگی الانمو دوست دارم. که شوهر ندارم. و بچه. و زندگی مشترک. حتی با کسی که عاشقش باشم و عاشقم باشه. می‌گم فقط می‌ترسم همه دوستام برن خونه بخت و من تنهایی این‌جوری بمونم و بعد هی همه زوج زوج دور هم جمع شن و من هنوز با این دوست‌پسر پشت پرده ضدبشر که از در خونه و دفترش در نمیاد تنها بیام تو جمع و هی مردا به خیال این که مردی نیست کنار من، باهام لاس بزنن. یا حتی نزنن. غ می‌گه فعلا که همه‌مون به روز همیم. خبری از شوهر و جفت نیست. یعنی با این حرفش خیالمو راحت می‌کنه. اما دوست ندارم دوستام تنها بمونن. افسرده می‌شن.  باید یه روزی همه‌مون جفت‌های خوب پیدا کنیم که هم باهاشون زندگی کنیم و هم نکنیم. دیره؟ بستگی داره زندگی را چه طور ببینی. راستش برای کارگردان شدن هم دیره. برای رمان چاپ‌کردن هم شاید. اما زندگی من دیر شروع شد شاید.
۴. پیداست که در ده و ربع شب یکشنبه شب تیرماه گرم همه خستگی‌ها و منفی‌هام را ریختم این تو.
۵ . کی وسط والیبال پست وبلاگ می‌نویسد؟ مگر از فرط استرس انکار کند وجود این بازی را. دمشان گرم که در این کشور پر از بی قراری و هردنبیلی خودشان را می‌کشند بالا اندازه رده اولی‌های آرام و بی‌بحران.