Shared posts

22 Nov 09:52

.

by آلوچه خانوم

کنارم دراز کشیده،  سرش به بازی گرم است. دوتا بالش گنده گذاشته زیر سرش.  چشم‌ش به صفحه‌ی تلوزیون . می‌دانم می‌تواند روزهای متوالی همین ریختی زندگی کند،  از طرفی می‌دانم یکی روزی توی همین یکی دو هفته‌ی پیشِ رو,  یا بازی تمام می‌شود یا تمام‌ش می‌کند انگار نه انگار این‌طور وقت‌ش را پر می‌کرده.  تمامِ این بیست‌سال همین‌طور بوده. 
 
دو هفته‌ است کنارِ خودم دارم‌ش.  نگاه‌ش می‌کنم.  برای‌م عادی نشده. هر روز که توی دل‌م بابت،  بودن‌ش بابتِ نرفتن‌ش ذوق می‌کنم،  می‌فهمم چه سخت بود این سال‌ها.   همه‌ش می‌خواهم بیایم این‌جا برای‌تان بنویسم هیچ دست‌آوردی به تحمل دوری  نمی‌ارزد بس که سر چیزهای مهمی قمار می‌کنید.  بس که سخت است نگه‌داشتن کیفیت با هم بودن وقتی کمیت تغییر می‌کند.  آدم‌ها از روزمره‌ی هم دور می‌افتند. دیالوگ کم می‌شود. به حداقل می‌رسد ... یک‌هو به خودت می‌آیی می‌بینی دنیاها چه‌قدر از هم فاصله گرفته.  وقتی سخت‌تر است که فکر می‌کردی داری درست رفتار می‌کنی.  خواسته بودی که قوی باشی،  غر نزنی. دست و پا چُلُفتی نباشی. نگذاری کارها روی زمین بماند توی مطب دکتر،  تویِ مدسه،  پیش معلم ساز توضیح بدهی که این پدر غایب،  به‌ترین بابای دنیاست.  صبور باشی. که گفتنی‌ها باشد سرِ وقت‌ش.  بعد این وقت‌ش هیچ‌وقت نمی‌رسد... سعی کنی شرایط را بفهمی ،  شرا یطی  که هیچ‌وقت   تو را نمی‌فهمد .   سخت است.  سخت بود.  بدی‌اش این است که توی آن کارخانه‌ی نکبت‌ هم همه چیز خیلی سخت بود. سخت و چرک و خشن. آن‌قدر که فکر می‌کردی دغدغه‌هایت  با دویست کیلومتر  فاصله ،  فانتزی‌اند ... این‌طوری می‌شود که سکوت پیش‌روی می‌کند و تو از یک‌جایی به بعد آگاهانه برای‌ش جا باز می‌کنی ... فقط این نیست، چیزهایی هم هست ، چیزهای بی‌رحم  و درنده ...
این روزها نگاه‌ش می‌کنم.  وقتی خواب‌ست ،  وقتی بیدار است ،  وقتی سرش گرمِ کاری‌ست.  وقتی توی کارگاه چکش می‌زند ، وقتی با باربد از بیرون برمی‌گردند از توی آیفون نگاه‌شان می‌کنم.  باربد سر هر میزی می‌خواهد کنارش بنشیند.  توی ماشین می خواهد پهلویش باشد.  یک‌طوری می‌چسبد که می‌بینم بخشی از آن چه گذشت و پیش آمد و عرف و قاعده شد. اجتناب‌ناپذیر بود و اشتباه نبود. 
این روزها مرور می‌کنم.  خیلی چیزها را.  از چهل سالگی خودم همین چهل روز پیش بود تا چهل سالگی او که دو روز بیشتر نمانده سربرسد ،  به مرور گذشت.  یادِ خیلی چیزها افتادم، یادِ خواستن‌م از عمقِ جان.  یاد تشویش‌‌هایم وقتِ بی‌خبری، یاد پسرک لق‌لقوی آبی‌پوش که هر چه می‌گفت باور می‌کردم.  هنوز هم!  یادِ مالشِ دل،  یاد مورمور شدن پوست.   یاد روزهای پر از اطمینان ،  یاد  روزهای  پر ا ز تردید . یاد وقت‌هایی که انگار وزنه‌ای هم‌وزن خودم از دل‌م آویزان بود.  یاد وقت‌هایی که با چهار جمله آرامم کرده.  سبک مثلِ پرِ کاه!
این‌روزها  به آدم‌ها گوش می‌دهم،  می‌خوانم‌.  یقه‌شان را می‌چسبم.  خودمان را پیدا می‌کنم .   دنبال خودم می‌گردم به او برمی‌خورم. بعد می‌بینم می‌خواهم‌ش.  یک‌طور غریبی. یک‌طوری که انگار جور دیگری نمی‌شود. بعد یادم می‌آید هیچ‌وقت، هیچ‌جا،  هیچ چیز دیگری را این‌طور نخواسته‌ام . ته سیاه‌چاله‌ی روزهای بد ، بالای برجِ عاج روزهای خوب.  خواسته‌ام‌ش. حتی وقتی دردِ من‌ست،  درمان‌م‌ست.  او جانِ من است، فرجامِ من است .


چهل سالگی مبارک ، رفیق ِ بیست ساله .








[Valid Atom 1.0]
18 Nov 05:39

ر ج ع ت

by باهار نارنج

برگرد به شیراز قرن هشتم
می خواهم حافظت شوم
تو یک شعر بلندی خانم
در کوتاهی جملات معاصر من حیف می شوی
18 Nov 05:32

تصمیم، تاخیر، سکوت

by golparia
از آن روز به بعد سکوت کردم. چیزی از برنامه و تصمیم نگفتم. در حقیقت تصمیمی هم نداشتم. فکر کردم حرف زدن از کاری که انجام نشده احمقانه ترین کار دنیاست. کلمه ای بود که همان روز از زندگی ام اخراج کردم. تصمیم کلمه ای بود که از به تاخیر افتادن چیزی حکایت می کرد و من نمی خواستم چیزی را به تاخیر بیاندازم. به هیچ کلمه ی دیگری احتیاج نداشتم. فقط باید شروع می کردم. از هر جایی که ممکن بود.


در راه ویلا، فریبا وفی

18 Nov 05:31

تقسیم واقعیت های زندگی به اندازه های مساوی

by golparia
این واقعیت که می توانم دانه ای را بکارم و دانه گلی می شود؛ ذره ای از دانش را با کسی قسمت می کنم و این ذره ی دانش از آنِ او می شود؛ به کسی لبخند می زنم و در پاسخ لبخندی می ستانم؛ این ها از دیدگاه من، تمرینات مدام معنویت اند.

زندگی است دیگر.

کتاب آدمیت/ لئو بوسکالیا

18 Nov 05:28

سالم از سی رفت و غلتک‌سان دوم...

by nime-negari


زمین

نه گرد است

نه صاف

سرپائینی است.

...


* ولادیمیر مایاکوفسکی