Shared posts

13 Mar 16:42

اندر احوالات زبان انگلیسی

by سیب به دست

یکی از چالش های زندگی در غربت بدون شک حرف زدن به زبانی غیر از زبان مادری است. مردمان مهاجر فارسی زبان در برابر این مقوله به چند دسته تقسیم می شوند.

دسته ی اول با جدیت در برابر زبان جدید مقاومت می کنند. هیچ علاقه ای به یادگیری زبان ندارند و دست خودشان باشد انگلیسی را فارسی حرف می زنند. آقای ح نمونه ای از این دسته است. ایشان هر وقت می دید کسی کلمات انگلیسی را درست تلفظ می کند حرص می خورد و فکرمی کرد طرف کلاس می گذارد. صابون اقای ح به تن من هم چند بار خورد. اسم خواننده ی کانتری مورد علاقه ی من شنایا توین است ولی ایشون دوست داشت به روش هردمبیل خودش به آن خانم بگه «شانیا» و هر وقت من می گفتم شنایا با غیظ بهم نگاه می کرد. در مجموع علاقه ی خاصی داشت که کلمه های انگلیسی را با لهجه ی اصیل فارسی تلفظ کند. مثلا وقتی می گفتی «گِراژ» می گفت چرا مثل آدم نمیگی » گاراژ؟» یا اگر می گفتی ویهیکِل می گفت چرا نمیگی وِهیکل؟ حالا چرا انقدر چسی میای؟ و وای به روزی که اس اول کلمه ها را اس نمی گفتی و بجای استار مثلا گفته بودی ستار ( با سَتاٌر خواننده اشتباه نشود.

Shania, Garage, Vehicle, Star

دسته ی دوم برای خودشان مدل صحبت کردن خودشان را دارند و حالا غوره نشده مویز شده اند، این دسته از آن طرف بوم افتاده و گیر به لهجه ی بقیه می دهند. خانوم لام از این دسته بود. مدام در مورد لهجه های بقیه نظر می داد. این واقعیت مسلمی است که به هرحال ما همه لهجه داریم. حتی یک انگلیسی هم در امریکا لهجه دارد یا یک استرالیایی یا ایرلندی یا اسکاتیش. خانوم لام در مورد لهجه های ایرانی ها خیلی سخت گیر بود. دماغش را بالا می گرفت که فلانی لهجه اش فلان است و اون یکی غیر قابل فهم است و فلان کس خیلی تند حرف می زند و .. چند بار که مجبور شدم جلوش انگلیسی حرف بزنم با دقت چشمش رو دوخته بود به دهان من. وقتی تنها شدیم گفت » فلانی؛ تو لهجه ت بد نیست ولی لهجه ی ساختگی* داری، ناراحت نشی ها!»  خوب البته همین طور هم بود؛ برای اینکه که زبان انگلیسی زبان من نیست،  لهجه اش هم لهجه ی من نیست و کلش را دارم با هزار تقلا می سازم. فقط کاش خانم لام هم با ما می ساخت و کمی کوتاه می آمد.

Forced accent

دسته سوم، اونهایی هستند که انگلیسی را از روی کتاب یاد گرفته اند و خود را خدای گرامر می دانند. این دسته فقط و فقط یک روایت از زبان (یعنی همون روایت کلاسیک کتابی) را درست و بقیه را غلط می دانند. وای به روزی که چیزی را جوری بگی که با روایت اینها همخوانی نداشته باشد. همانجا میخواهند روی زغال کبابت کنند که داری اشتباه می کنی و درست همانی است که من میگم. این عزیزان توجه ندارند که زبان مقوله ای سیال و انسانی و در تغییر و در نتیجه اشتباهات رایج محاوره ای توی هر زبانی من جمله زبان انگلیسی وجود دارد و مثلا جمله های زیر را می توان از زبان یک انگلیسی زبان هم شنید:

She don’t use jelly (instead of she doesn’t).

How’s you? ( A contraction of how are you?)

Let me take a picture of yous (plural of you).

 دسته ی آخر، خداوندگاران تلفظ صحیح کلمات هستند. بطوری که انگار زیر و بم کلمه ها توی دیکشنری اکسفورد را از روی اینها برداشته اند. در نزد این عزیزان هر کلمه فقط و فقط یک جور تلفظ می شود. توی کت شان نمی رود که تلفظ  کلمه ها گاهی بیشتر از یک روایت صحیح دارد. این همه رگ غیرتی که اینها برای تلفظ کلمه ها دارند خود انگلیسی زبانها ندارند. چند شب پیش  با چند دوست که همگی جد اندر جد انگلیسی زبان هستند دور هم نشسته بودیم وجای شما خالی پیتزا و ابجو می خوردیم. من میخواستم از کلمه ی خصمانه استفاده کنم که به شک افتادم. پرسیدم راستی این کلمه رو چطور تلفظ می کنید؟ من الان بگم هاستِل یا بگم هاستایل؟

hostile

این سراغاز بحث جدی ای شد که نیم ساعت طول کشید. رایان گفت که هاستایل درسته مثل تایل و بایل و فایل و همه ی کلمه هایی که ای به واسطه ی یک حرف بی صدا پشت آی قرار گرفته. ولی همون موقع کیت با تردید گفت که نه؛ انگار درستش هست هاستِل. چند نفر این وری وچند نفر اون وری و هرکس چیزی گفت. اخر هم به چند تا دیکشنری مراجعه کردیم و حقیقتش را بخواهید من انقدر فهمیدم که این کلمه به هر دو شکلش تلفظ میشه کما اینکه خیلی کلمه های دیگه هم هست که توی انگلیسی به چند شکل تلفظ میشه و نزدیک ترینش که تو همین گروه الان به ذهنم می رسه اینهاست:

versatile, intestine

انگلیسی زبان مادری من نیست، طبیعتا بارها شده که از یک انگلیسی زبان در مورد یک جمله سوال کردم و همیشه طرف گفته » شاید این طور صحیح تر باشه» یا » به نظر من اینجوری درسته». از همه مهم تر اینکه واقعا تا وقتی از کسی نظر نخواستم سعی نکرده اند من را اصلاح کنند و یا از انگلیسی حرف زدنم ایراد بگیرند. باور کنید این همه نقد و نظر و اصلاحیه ای که همه به شکل بیانیه هایی قاطع در مورد انگلیسی حرف زدنم از هموطنانم شنیده ام از هیچ انگلیسی زبانی ندیده ام. ظاهرا ادمها هر قدر نا آگاه تر، متوهم تر و قاطع ترند. وقتی این قاطعیت الکی با قضاوت و تبختر هم قاطی می شود ترکیب زشتی می شود که فقط نا آگاهی گوینده را به رخ می کشد و بس. حرفم این است که اگر انگلیسی زبان دوم شماست قبل از اینکه برای دیگران بالای منبر بروید زبانتان را گاز بگیرید. ممنون.


دسته‌بندی شده در: لولیتا

22 Feb 00:45

یلدا

by سیب به دست

یلدا برای هر کس معنای متفاوتی می‌تواند داشته باشد. روزها و شب‌های خاص با یک بو یک طعم یک نشانه به خاطر سپرده می‌شوند. هیچ وقت یلدا را بواسطه سردی هوا بخاطر نمی‌آوردم. پیشتر یلدا برایم ملغمه‌ای از بوی هندوانه و تفت آجیل تازه و صدای خوش دایی بود اما حالا رنگ و بوی متفاوتی دارد و برعکس همیشه طعم تلخ سیگار می‌دهد و سرد است و سرد و تلخ  به خاطر خواهد نشست.

ماشین قراضه پدرم، دو النگو و یک گردنبند تمام دارایی ما بود که می‌شد به پول نزدیکشان کرد. من و نامزدم قریب به چهار سال ساکن خانه‌ای اجاره‌ای و بسیار کوچک بودیم. چند باری اتفاق ‌افتاد که در حین انجام کار لای یکی از اوراق روزانه که باید بررسی می‌کردم  نامۀ او را ببینم که نوشته بود: عزیزم دوستت دارم اما دیگرکارد به استخوانم رسیده، تلاش بیهوده نکن تا منصرفم کنی، گوشی‌ام را خاموش کرده‌ام و حالا که این نامه را می‌خوانی بر فراز یکی از آسمان خراش‌های شهر ایستاده‌ام و آخرین نفس‌هایم را در این هوای آلوده می‌کشم.

 با وجود اینکه تفحص وسایلی که هر روز سر کار می‌بردم یکی از عادات روزانه من شده بود اما تخصص عجیب او در پنهان کردن اینگونه نامه‌ها مانع از این می‌شدکه پیش از موعد مقرر مچش را بگیرم تا مجبور نشوم برای نجات جانش این همه راه را بی محابا و دیوانه‌وار رانندگی کنم. بعد از کلی گشت و گذار و پرس و جو از نگهبانهای برج‌های مسکونی و اداری نزدیک خانه، کلافه از آنچه که دیگر عادت شده بود روی سکویی یا نیمکتی می‌نشستم و مدام شماره‌اش را می‌گرفتم تا به محض روشن شدن با او صحبت کنم. چند ساعتی که می‌گذشت و ارتباط برقرار می‌شد گریان برایم توضیح می‌داد که فلان شخص یا نگهبان مانع از بالا رفتنش شده و ضجه می‌زد که برای خودکشی هم از این آسمان‌خراش‌های لعنتی نمی‌توان بالا رفت!

هفته پیش  بعد از روشن کردن گوشی‌اش گریه نکرد و فقط آدرس داد. وقتی پیدایش کردم خواست که مستقیم به خانه برویم. آن شب از مردی صحبت می‌کرد که برجی که برای خودکشی انتخاب کرده بود متعلق به او بوده. مردی که با صحبت‌هایش مانع از خودکشی او شده بود. در بقیه موارد هربار که پیدایش می‌کردم سیاهی ریمل و خط چشمش پهنای صورت کشیده و استخوانی‌اش را رگ رگه‌های مشکی می‌انداخت. با چشمان معصومی که دل سنگ را آب می‌کرد از گردنم آویزان می‌شد درست مانند گنجشکی که توی اتاق محبوس خودش را به در و دیوار پنجره‌ها کوفته، نبضش می‌زد. شالش را کنار می‌زدم و گردنش را می‌بوسیدم و می‌دانستم علاج این حال بستنی و خرید و خالی کردن حساب بانکیست.

بعداز کلی گشت و گذار خریدها را روی صندلی عقب می‌ریختیم و او باز از گردنم آویزان می‌شد و با خنده و چشمان اشک آلودش تشکر می‌کرد و من هم از تمام شدن ذخیره‌ای که برای عوض کردن خانه، چند شیفت برایش کار کرده بودم اشک به چشمانم می‌دوید.

امروز کارهایم را زودتر انجام دادم تا وقت برای خرید هندوانه و آجیل و انار داشته باشم. خواستم کاغذی پاره کنم تا کارهایم را رویش بنویسم که نامه‌اش را لای سررسید پیدا کردم. حرفهایش رنگ و بوی دیگری داشت و از زندگی به بن بست رسیده مان می‌گفت.  باز شال و کلاه می‌کنم و راهی خانه می‌شوم. مقداری که دنبالش می‌گردم، خسته می‌شوم. روی سکویی توی پارک می‌نشینم. شماره‌اش را می‌گیرم. اینبار همانطور که نوشته بود گوشی‌اش را خاموش نکرده. صدای هزار بوق را برای شنیدن صدایش تحمل می‌کنم. حوالی ساعت 7بعدازظهر است اپراتور  پیام مشترک مورد نظر در دسترس نمی‌باشد را مدام برایم تکرار می‌کند ولی من باز شماره‌اش را می‌گیرم. تاریکی و سردی هوا آدم‌ها را در خودشان فرو برده. زیر این برف سنگین روی نیمکت پارک نشسته‌ام  و با گوشی ور می‌روم و مطمئنم در نظر اینها که تا زیر چشم توی لباسشان فرو رفته‌اند دیوانه‌ جلوه میکنم. صدای بوق ممتد تلفن در سرم می‌پیچد. حالا انگار شعر زمستان را زمزمه می‌کنند. هوا تاریک شده. از گذشتن آخرین نفر ساعت‌ها گذشته و شارژ گوشی‌ام تمام شده. دیگر صورتم را حس نمی‌کنم. برفی که روی شانه‌هایم نشسته را می‌تکانم. چیزی دارد خفه‌ام می‌کند. کاش این حس گنگ هم تکاندنی بود. کناره‌های کلاه را پایین‌تر می‌کشم و راه می‌افتم. دلم می‌خواهد دستم را درون حلقم کنم و بالا بیاورم. ماشینم را به سختی روشن می‌کنم. کاش همه مسیرها کلاف شوند و تمام عمرم را در راه بمانم و به خانه نرسم. راه دارد به پایان می‌رسد… فرمان ماشین را سمت گارد کنار پل میچرخانم…

دیگر صدای آزار دهنده چرخ‌های ماشین نمی‌آید. صدای آژیر هم قطع شده. روی تخت دراز به دراز افتاده‌ام. دستگیره را می چرخاند و پاورچین پاورچین سمتم می‌آید. از دیدنش شوکه می‌شوم. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده کفش‌هایش را در می‌آورد جورابهایش را پرت می‌کند خودش را روی تخت رها می‌کند . صدای همهمه ای گنگ و قهقه اش خانه را پر کرده. هیچ حسی ندارم. مسخ و بی حال اداها و اطوارش را نظاره می‌کنم و او باز می‌خندد و من چشمانم را می‌بندم.


دسته‌بندی شده در: Arad
22 Feb 00:21

میهمان هفته: امیر

by سیب به دست

قورمه سبزی تنها یک غذا نیست، بلکه یک شیوۀ زندگیست

همیشه فکر میکردم زنهایی که به اصطلاح بهشون میگن قورمه سبزی، زنهای چیپ و سنتی و به درد نخوری هستن، زنهایی که تنشون بوی قورمه سبزی میده، مشغول سبزی پاک کردن و شستن کهنه بچه هستن، دوستاشون در حد همسایه های دور و بر هستن و کتاب نمیخونن، از هنر سر در نمیارن، سریال های تلوزیون رو دنبال میکنن و ورزش نمیکنن، خلاصه هر چی که هستن چیز مزخرفی هستن و همیشه ازشون فرار میکردم… فکر میکردم که خودم آدم باحالی هستم، ورزش میکنم، فیلمای روز میبینمو از فیلمای تاریخ سینما لذت میبرم، موسیقی خوب گوش میکنم، ساز میزنم، به هنر علاقه مندم، کتاب میخونم و مهندس هستم و هزارتا دوست و آشنا دارم.

من همیشه میرم خونه خانم رئیس واسه سکس. و از همون بار اول یه مشکل بزرگ داشتم! با یه نفر میشد، با یه نفر نمیشد، البته در اکثر مواقع نمیشد. با یه نفر دفه ی اول میشد  ولی دفه های بعدی نمیشد، حتی شاهکارم تا هفت بار تلاش و پول به گا دادن با یه دختره 25 ساله در حد پورن استارها بود ولی راست نشد که نشد… دخترای جوان و خوش هیکلی که بعد از راست نشدن آلت من سعی میکردن منو دلداری بدن، بعضی هاشون همدردی میکردن و میگفتن که ما هم گاهی وقتا که خسته ایم یا ناراحتیم نمیتونیم، بعضی هاشون پیشنهاد میکردن که برم پیش دکتر، بعضی هاشون تعجب میکردنو میگفتن یعنی تو واقعا وقتی یه دختره لخت میبینی تحریک نمیشی؟؟؟!!! یه بار هم خود خانم رئیس که هر وقت این اتفاق می افتاد اظهار ناراحتی میکرد و میگفت که دلم میخواد همیشه راضی از اینجا بری بیرون، نشست و باهام صحبت کرد و یه تحلیل روانکاوی خفن تحویلم داد که واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم.

یکی از همین دفعه های شدن و نشدن، خانم رئیس پیشنهاد داد با زن جدیدی که اومده بود اونجا بخوابم، دفه ی اولی که دیدمش رسما ریدم به خودم و گفتم محاله که من بتونم با این بخوابم. یه زنه 37- 38 ساله با آرایش غلیظ و ترسناک. از همون موقع اسم اون زن رو گذاشتم فاحشه چون شکل فاحشه های فیلمها بود که با قوطی وودکا میانو باهات میخوابند. وقتی با هم رفتیم توی اتاق برعکس همه ی زنای جوون 26 27 ساله که سریع لخت میشدن و میخوابیدن رو تخت، لباساشو در نیاورد نشستیم رو تخت و با هم گپ زدیم، جک تعریف کرد، ماجرا تعریف کرد، خندیدیم و حرف زدیم و بعد یواش یواش ماجرا رو شروع کرد، و این دفعه شد، حتی یکی بهترین شدن های زندگیم بود. بعد از تموم شدن رابطه بهم گفت اگه خوشت اومد، میخوای شمارتو بده تا دیگه اینجا سکس نکنیم و بعد از اون من رفتم خونه ی خود فاحشه.

بزرگترین ویژگی ای که فاحشه داشت و از همون بار اول من رو تحت تاثیر قرار داد امنیتی بود که توی آغوشش بود، امنیتی که باعث میشد من آغوش امن مادرم رو هم فراموش کنم چه برسه به اینکه بخوام به آغوش زن دیگه ای حتی فکر کنم. فاحشه زنی بود که وقتی بغلش میکردم اون محکم تر بغلم میکرد، وقتی میبوسیدمش اون محکمتر منو میبوسید، دیگه با هم ارضا میشدیم، تن همو شناخته بودیم و میدونستیم باید با هم چی کار کنیم. فاحشه دیگه ترسناک نبود.وقتی میرفتم خونش برام دمپایی توی خونه میاورد و میگفت بپوش سنگا سردن سرما میخوری، همیشه زیر کتریش روشن بود، توی استکانای قرمز قدیمیش که عکسای قاجاری روش بود چایی میاورد و کلی ازشون تعریف میکرد، سریالای ماهواره رو دنبال میکردو در مورد بازیگراشون اطلاعات میداد، از وسایل خونش که همشون جدید و مدرن بودن تعریف میکرد و ذوق میکرد، از همسایه های فضولش که موقع اومدن باید مراقبشون باشم و کلی حرفای معمولی دیگه. با فاحشه دیگه آلت من نمیخوابید، دیگه نگران این نبودم که این دفعه میشه یا نمیشه، دفعۀ بعد میشه یا نمیشه، چون با فاحشه محال بود که نشه، فاحشه بهترین زنی بود که من توو زندگیم باهاش بودم و البته در مقابل تمام سرویس هایی که به من میداد من هم پولی که بهش میدادم کمی بیشتر از توافقمون بود، و هر دفعه اون میخندید و میگفت معلومه راضی بودی که بیشتر دادی.

21 دسامبر 2012 منم جزو اوونایی بودم که دلشون میخواست دنیا تموم بشه، واسه همین رفتم خونه فاحشه تا آخرین سکس زندگیمو باهاش بکنم و دنیا تموم بشه، اما دنیای لعنتی تموم نشد و من تصمیم گرفتم بصورت نمادین دنیای بین خودمو فاحشه رو تموم کنم. فاحشه یک قورمه سبزی بود. بجای کتاب خوندن، حریم سلطان میدید، بجای ورزش کردن به فکرخرید وسایل جدید خونه بود، خاله زنک بود و هیچ حرفی جز ماجراهای خاله زنکی از دوستاش و همسایه هاش نداشت بزنه، همون تصویر من از یه آدمه چیپ مسخرۀ سنتی قورمه سبزی بود که همیشه ازش فرار میکردم و میگفتم این آدما از زندگی هیچی نمیفهمن، این آدما توی جهالت میمیرن. اما بعد از تموم شدن دنیای بین منو فاحشه، من وارد دنیای جدیدی شدم. دنیایی که توش شاید واقعا زندگی همین باشه. خوب آخه قورمه سبزی ها خونه شون گرمه، زیرکتریشون روشنه و همیشه میشه چایی خورد و سیگار کشید و گپ زد، همیشه غذای گرم دارن، چراغ خونشون روشنه، قورمه سبزی ها آدمای امنی هستن که به این سادگی ها جفتک نمیندازن و گند نمیزنن به رابطه، قورمه سبزی ها از اون آدمایی نیستن که فکر میکنن خیلی خاص و خیلی ویژه هستن، امنیت دارن، آرامش دارن، مطمئن هستن، قورمه سبزی ها جا افتاده هستن، خوراک یه عمر زندگی هستن.

فکر میکنم خودم هم یک قورمه سبزی هستم، چون از بعد از فاحشه فقط با قورمه سبزی ها میتونم بدون هیچ نگرانی ای در مورد راست شدن یا نشدن آلتم بخوابم! از این دنیای جدید خوشم میاد، قطعا توی این دنیای جدید کتابایی که خوندم و تحصیلاتی که کردم و مدارکی که گرفتم به دردم نمیخورن، باید یاد بگیرم چطور آدمها رو به آرامش برسونم، چطور محیط امنی رو براشون فراهم کنم، چطور بغل کردن، بوسیدن و سکس کردن رو باید یاد بگیرم. باید یاد بگیرم چطوری قورمه سبزی رو جا بندازم. کسی چه می دونه، شاید زندگی همینه که بشینی پای قابلمه قورمه سبزی و سریال ببینی تا غذات جا بیفته و خوش مزه شه و ازش لذت ببری.


دسته‌بندی شده در: میهمان هفته
08 Feb 22:24

تخم نکردیم نکردیم وقتی هم کردیم توی کاهدون کردیم.

by Madian Vahshi
محله ای که من در آن بزرگ شدم از آن محله های قدیمی بود با درختهای تنومند سرو و چنار و اهالی ای که همه از قدیم همدیگر را می شناختند و برای معاشرت با هم حرمت قائل بودند. کمی بعد از اینکه خانم جان از این دنیا رفت، ورثه اش خانه را فروختند به یک خانواده تازه به دوران رسیده . از همان ها که بعد از انقلاب خودشان را چسبانده بودند به عوامل رژیم و از طریق بادمجان دور قاب چینیِ آنها نان می خوردند. از همان خانواده هایی که با گرگ دنبه می خورند و با چوپان گریه می کنند. مجید ، پسر این خانواده از همان اول که آمد شروع کرد به قلدر بازی. آن موقع ها یادم است حتی فیلم وی اچ اس اجاره دادن هم جرم بود. ولی مجید به راحتی فیلم تکتیر می کرد و اجاره می داد. کسی هم کاری به کارش نداشت. کم کم پررو بازی مجید آنقدر زیاد شد که پدر و مادر من ممنوع کردند که من در کوچه با بچه های محل والیبال بازی کنم. پدرم می گفت این پسره آشغال احساس مالکیت به دخترهای محل دارد. حتی یکبار یادم است میهمانهای دخترِ همسایه روبرویی را بخاطر اینکه پسر بودند کتک زده بود. پدر من طبقۀ سوم را اجاره داده بود به سه تا دختر دانشجوی سرخوش. شبها تا نصفه شب صدای آواز و رقصشان تمام کوچه را پر می کرد. آقا مجید هم فکر کرده بود خبری است. یک بار که یکی از این دخترها توی کوچه جواب سلامِ مجید را نداده بود مجید یک کشیده خوابانده بود توی صورتش. مجید اما از من مثل سگ حساب می برد. برای همین هم همه فکر کرده بودند فقط یک دلیل دارد که مجید حتی وقتی از من سوالی می پرسد صدایش می لرزد، و آن این است که او عاشق من شده است. کم کم من شدم موضوع جوک و خندۀ همۀ محل. همه من را بخاطر اینکه مجید دوستم داشت دست می انداختند . یعنی در اصل هرچه حرص از مجید قلدر داشتند و جرأت نمی کردند خودش را شَتَل کنند، من را بخاطر اینکه جنس مورد علاقۀ مجید شده بودم ، علیرغم اینکه حالم از او بهم می خورد ،  ایستگاه می کردند.  من هیچوقت آن روزها را یادم نمی رود. آدمهایی که از نظر من همیشه منطقی و اصیل بودند ، چقدر بزدلانه، فقط با تحقیر کردنِ کسی که هیچ نقشی در عصبانیتِ آنها ندارد ، خودشان را خالی می کردند و دلشان خنک می شد. 
این روزها با دیدن آدمهایی که توی فیس بوکِ فحش و فضاحت بارِ مجری برزیلی می کنند ،چقدر یادِ آن دوران می افتم. آدمهایی که مجری را تحقیر کردند فقط بخاطرِ عصبانیتی که از عوامل سانسورگر دارند.فقط برای خالی کردنِ عقده هایشان. فقط بخاطر اینکه می ترسند  با عوامل سانسور کننده در بیفتند یا به آنها اعتراض کنند. برایشان هم مهم نیست که ما روز به روز چقدر در دنیا بعنوان آدمهای بیشعوری که تخم مبارزه شان در مسخره کردنِ دیگران محدود شده است معرفی می شویم. تخم نکردیم نکردیم وقتی هم کردیم توی کاهدون کردیم. 
08 Feb 22:21

خفگی

by Madian Vahshi
هوا گرگ و میش بود. چند ساعتی بود که باران پاییزی شروع به باریدن بی وقفه کرده بود و با شدت به شیشه ماشین می خورد. ترافیک ، طبق معمولِ وقتهایی که باران می آید، تمام ماشینها را در هم قفل کرده بود. حوصله ام از دیدنِ چپ و راست رفتنِ برف پاککن ها سر رفته بود. شیشه ماشین را دادم پایین دستم را بردم بیرون که باران را لمس کنم. صدایش بلند شد و گفت:" دستتو بکن تو. معنی خوبی نداره دست زن از ماشین بیرون باشه" پرسیدم "معنیش چیه؟ " با تعجب به من نگاه کرد و در حالیکه رویش را برمیگرداند گفت:"فکر نکنم به فوتبال برسیم. عجب ترافیکیه لامصب" چشمم به دو تا دختری افتاد که زیر باران کنار خیابان ایستاده بودند. گفتم :"اِ اینا رو نگا کن. خیس خالی شدن. بیا تا یه جایی برسونیمشون." گفت: "اینا وضعشون خرابه. تو غصه اینا رو نخور. اینا دارن کاسبیشونو میکنن." همان موقع یک ماشین نگه داشت و سوارشدند. پوزخندی زد و گفت: "نمی دونم چطور جرات می کنن سوار ماشین هر غریبه ای بشن این ملت" بعد درحالیکه یک آدامس نعنایی از داشبورد ماشین برمیداشت گفت: "آدامس نمی خوای؟" گفتم:"نکنه فکر کردی وسط شهر خفاش شب میاد بلندشون میکنه جلو چشم اینهمه آدم!" گفت:" تو حالیت نیس تو این جامعه چه خبره" پوزخندی زدم و گفتم :" بنظر میرسه این تویی که نمیدونی چه خبره" در حالیکه سعی می کرد عصبانیتش را کنترل کند گفت :"اینایی که تاکسی مرسی سوار میشن همشون خرابن" گفتم :"نه این خبرا نیس! بیشتر آدما اُتو میزنن یه نیم ساعت با هم هر و کر میکنن. چرت و پرت میگن و اگه از هم خوششون بیاد شماره میدن." خندید و گفت :"هی تو چقد ساده ای! پسرا هم میگن بای بای ! اینا رو پیاده میکنن برن خونشون. ها؟" گفتم:"اگرهم با هم موافقت کنن ممکنه برن یه جایی با هم باشن. ولی این توافق دو طرفه اسن هردوشون نیازشئن برطرف میشه. هردوشون حال می کنن. هردوشون! " گفت:" بحثو تموم کن. از اینکه مثل لاشی ها حرف میزنی حالم بهم میخوره. " پرسیدم : "چون گفتم هردوشون حال میکنن لاشی بازیه؟ حتمن باید میگفتم پسره حال می کنه دختره حال میده؟" داد زد: "مثل اینکه نشنیدی چی گفتم. بحثو تموم کن. این حرفا مال توی رختخوابه. نه اینجا توی ماشین. " گفتم :"اشتباهت همینجاس. رختخواب جای یه کار دیگس. جای خوابیدن یا کردن!" صورتش قرمز شد. با صدای بلند فریاد زد :"خفه میشی یا خفه ات کنم؟"  
گزینه اول رو انتخاب کردم. خفه شدم. شیشه را دادم پایین تا هوای آزاد بخورم. با صدای خشنی گفت: "شیشه رو بده بالا. آب میریزه تو" می خواستم جوابش را بدهم، ولی دیگر خفه شده بودم. همینطور خفه ماندم تا چند ماه بعد که از هم جدا شدیم. جایی باید برای خلاص شدن از خفگی تلاش کرد، که اکسیژنی برای تنفس وجود داشته باشد. وقتی اکسیژنی نیست، زندگی عینِ خفگی است. می توان سطح هوشیاری را آنقدر برد پایین تا با هر مولکولِ اکسیژن حیات نباتی ادامه پیدا کند . برای من ارزش نداشت. من اصولن آدمِ مبارزه کردن نیستم. آدمِ خفه شدن و فرار کردن هستم. آدمِ کم آوردن و ول کردن. آدمِ رفتن! اینست که همیشه خودم هم از سکوتهای روانی وارِ خودم می ترسم. 
من آدمِ اعتراض کردن به اینکه چرا پیمان عارفی را به یک شهر دور تبعید کردند نیستم. من ترجیح میدهم بجای اینکه به صورت مسئله تخفیف بدهم و هی در خفگی دست و پا بزنم که یک قطره اکسیژن به ریه هایم برسد، از خفگی فرار کنم چون نمی توانم بپذیرم پیمان گناهی مرتکب شده که بخواهم تخفیف برایش بگیرم. شاید این طرز زندگی ، بزدلانه ترین راه ممکن است، ولی برای من چنگ زدن به در و دیوار در خفقان، دردناک تر است.برای من جایی که اکسیژن نباشد، آرامترین راه علاج، خفگی است. 
08 Feb 22:19

بی بی و چادرش

by Madian Vahshi
روزی که خاله نسرین طلاق گرفت ، همش بیست و چهار سالش بود. پدرم مستاجرهای طبقه سوم را جواب کرد تا خاله با دختر سه چهار ساله اش اسباب اثاثیه شان را بیاورند آنجا و همانجا ساکن شوند تا روزی که یک شوهر درست و حسابی برایش پیدا شود. از همان اول ، خاله در یک مطب دکتر کار پیدا کرد. سرش را می انداخت پایین می رفت سر کار و بر می گشت خانه. شب ها که از سر کار برمی گشت دخترش را که روی کاناپه خوابش برده بود بغل می کرد و می رفت بالا. بالاخره هم بعد از دو سه تا خواستگار چهل پنجاه ساله ، یک کدامشان را انتخاب کرد و رفت خانه شوهر. شوهر دومش هم مزخرف بود ولی خاله نسرین دلش نمی خواست مردم پشت سرش حرف بزنند که دو بار طلاق گرفته است. برای همین هم تصمیم گرفت با همین یکی سر کند . مادرم همیشه پُزِ نجابت خاله را هرجا که می نشست می داد و من همیشه فکر می کردم نجابتی که باعث خوشبختی نشود اصلن به چه درد می خورد؟ 
راستش از نظر من نجابت یک رفتار ناخودآگاه به دلیل ترس از آبرو ، حرف مردم، عذاب آن دنیا و سنت شکنی است. و اینها هیچکدام ربطی به انتخاب تنها زندگی کردنِ یک آدم ، و یا متعهد بودن به یک نفر ندارد. چون وقتی پای آگاهی و انتخاب وسط بیاید رفتاری که حاصل می شود بسیار متعالی تر از نجابت است. مساله این است که خانه نشینی بی بی از بی چادری اش است. اما اگر بی بی چادر داشت ، و یا حتی اِبایی از بی چادر بیرون رفتن نداشت ، و بخاطر تو ماند توی خانه ، آنوقت است که باید ازش تشکر کرد. یک دیالوگ در فیلم خانه روی آب ساخته بهمن فرمان آرا هست که هیچوقت فراموشش نمی کنم: « نجابت جایی معنی دارد که انتخاب دیگری هم وجود داشته باشد»
05 Jan 14:33

http://negahivayadi.blogfa.com/post-1831.aspx

by negahivayadi

وقتي که با تو به رقص برمي خيزم
پاهايم سنبله هاي گندم مي شوند
و گيسوانم
طولاني ترين رودخانه ي جهان

سعاد الصباح

05 Jan 14:32

http://negahivayadi.blogfa.com/post-1836.aspx

by negahivayadi

ادعاي بي تفاوتي سخت است
آن هم
نسبت به کسي که
زيباترين حس دنيا را
با او تجربه کردي

مارگارت آتوود

05 Jan 14:32

http://negahivayadi.blogfa.com/post-1837.aspx

by negahivayadi

اما براي من
هر شب بي تو
يلداست
مني که
زير حافظ چشمانت
يادت را
دانه دانه مي کنم

سيد محمد مرکبيان

05 Jan 14:32

http://negahivayadi.blogfa.com/post-1838.aspx

by negahivayadi

تو هيچ نقطه ضعفي نداشتي
من داشتم
من عاشق بودم

برتولت برشت

05 Jan 14:32

http://negahivayadi.blogfa.com/post-1839.aspx

by negahivayadi

روزي من عاشقانه ترين ترانه ي تاريخ را خواهم سرود
ترانه اي که عاشقان در گوش هم زمزمه مي کنند و
از فرط عشق و به شکرانه ي آن
در آغوش هم اشک خواهند ريخت و
همديگر را تنگ تر به بر خواهند کشيد

روزي که ديگر با شنيدنش
هيچ کس به هيچ چيزي جز دوست داشتن نمي انديشد
ترانه اي که سخت ترين انسانها را
به نرمخوترين موجوداتي بدل مي کند
که غير از عشق رويايي در سر ندارند

ترانه اي خواهم نوشت
ترانه اي که طعم آغوشش هوسناک نيست
ترانه اي که کوچه هاي شهر را
از عطر خود لبريز خواهد کرد
و کودکان با زمزمه اش
عشق ورزيدن را تمرين مي کنند

روزي من عاشقانه ترين ترانه ي تاريخ را خواهم سرود
روزي که براي آن
هيچ کس نام مرا جستجو نخواهد کرد
همه پيِ تو مي گردند
پي تو
که تنها دليل سرودن عاشقانه ترين ترانه ي تاريخي

مصطفي زاهدي

05 Jan 14:31

http://negahivayadi.blogfa.com/post-1857.aspx

by negahivayadi

اگر عشق
تنها اگر عشق
طعم خود را دوباره در من منتشر كند
بي بهاري كه تو باشي
حتي لحظه اي ادامه نخواهم داد
مني كه تا دست هايم را به اندوه فروختم
 
آه عشق من
اكنون مرا با بوسه هايت ترك كن
و با گيسوانت تمامي درها را ببند
براي دستانت
گلي
و براي احساس عاشقانه ات
گندمي خواهم چيد

تنها ، فراموشم مكن
اگر شبي گريان از خواب برخاستم
چرا كه هنوز در روياي كودكي ام غوطه مي خورم
عشق من
در آنجا چيزي جز سايه نيست
جايي كه من و تو
در رويايمان
دستادست هم گام برخواهيم داشت
اكنون بيا با هم آرزو كنيم كه هرگز
نوري برنتابدمان

پابلو نرودا
مترجم : دکتر شاهکار بينش پژوه

03 Jan 18:21

قابل توجه ساکنین French Riviera

by پرنده ی گولو


یه سال تخفیف هامو جمع میکردم،فقت واسه یه روزی که برم و  چند تا قهوه ی تلخ صد یوروئی بخورم...

برای درک موضوع اینجا رو بخونید.

01 Jan 05:44

از این گسل های درمونده!!

by nabat
در جواب بهش می گم "دارم فکر می کنم" و ادامه می دم که "شما رشته افکارمو خیلی تخصصی گوله کردی".معمولن وسط اینجور فکر کردن ها، دو تا دستم قفل میشه به هم و زیر چونم جوری قرار میگیره که اگه بی هوا دستمو بردارم ، چونم می خوره به کفه میز. توی دلم می گم بزار عمیق فکر کنم و بزار تمرکز کنم.با همین پوزیشن بزار مال خودم باشم. همه ی اینارو توی دلم به مادرم می گم که جلوی در اتاقم مات نگاهم می کنه و میگه نانازی از فکر بیا بیرون! وقتی اینجوری می ری توی فکر، ما نگرانت می شیم؟!! 

داشتم فکر می کردم به اینکه یه گسل عجیبی افتاده روی نقشه زندگی من که آدما نقشی توش ندارن. انگار اونقدر باید از خودش نیرو پس بده که خیال خودش و من و این زندگی رو راحت کنه. تا بفهمم کدوم تیکه به کدوم خانواده چسبیده و من کجای این نقشه هستم اصلن.می دونید این گسل، تا اعماق وجودم، تا جنوبی ترین قطب آناتومی روحم ، حتی جایی که بخارات احساس طی میعان به اشک تبدیل می شن و از جسم تراوش می کنن هم نفوذ کرده و یه طرح قشنگی انداخته روش که فقط خودم می تونم ببینمش. تا حالا کاغذهای ابر و باد رو دیدید؟!! یه همچون شکلی شده روحم!

طی این تحولاتی که برام رخ داد، حالا دیگه حتی آدمای اطرافمو جور دیگه ای می بینم. انگار قبلن مشغول تماشای تئاتر از پشت یه پرده ضخیم بودم و فقط صداهاشونو واضح می شنیدم. اما الان اون پرده رفته کنار و من خوبه خوب هم آدمای روی سن رو می بینم و هم صداهاشونو خوب می شنوم.

یه چیزی رو می خوام براتون بگم که شخصن تجربه کردم.یه حقیقت محضه. وقتی جونتو همراه چند تا تیکه لباس و یه شارژر گوشی و کیف لوازم آرایش و باکس لاک های ناخنت، برمی داری و از خونه ی بختت، برمی گردی به خونه ی پدری، اگه تصمیمت جدیه، خودتو بسپار به زمان و فقط صبور باش.روزه ی عادت بگیر و ریاضت بکش.هر چند واقعن گذر از این بحران برای من بدون حضور آدمایی که دوسشون داشتم ،شاید ممکن نبود. چون من آدم احساسم . کنده شدن از احساس برای من کار راحتی نبود. واسه همین به آدمای احساسی پیشنهاد می کنم اول، همه جوانب رو بسنجن.اگه تنها هستن و مثل من، خواهر برادری دورشون نیست، بدونن که روزهای سخت تری رو پیش رو دارن.منتها خوشبختانه برای من اینطور نبود. هر وقت که دوست داشتم، تنهاییم با پسرخالم، دخترخالم، دخترعمو و پسرعموم پر می شد. براتون می گم/ معمولن اینطور می گذره:

روزای اول که نه، هفته های اول، احساس شکست می کنی و مثل آدمای معتاد که خودخواسته، می خوان مواد رو بزارن کنار وسوسه ی عجیبی برای برگشت توی وجودت موج می زنه که من اونو می زارم به حساب عادت و فرار از تنهایی به بهای برگشتن به همون وضعیت قرمزی که روزهات بهش مبتلا بود و اونقدر جونتو به لبت رسوند که ازش فرار کردی. این دقیقن زمانیه که طرف مقابلت که یه آقای با شخصیته، احساس می کنه خب خانم خونه که رفته و الان وقت تفریح و گشت و گذار مجردیه. اینجوریه که این شخص که خودشو یه زندانی آزاد شده می بینه، فارغ از گذشت زمان طلایی و هیچ فکر اساسی، پایه ثابت مهمونی ها و پارتی ها و مسافرت و ویلا  با دوستانه. متاسفانه  این دقیقن زمانیه که پدر و مادر شما برای اینکه از غصه خوردن زیاد، نفستون بند نیاد، اکسیژن قلقلی می کنن و میزارن توی دهنتون که حداقل، وقتی لب به آب و غذا نمی زنید، نفس کشیدن رو به خودتون حروم نکنید. باور کنید در این مرحله هر جور محبت و تمایلی برای برگشت شما، از طرف مقابل که یه آقای باشخصیته،  به شدت خاصیت مخملی کردن گوش های شما رو داره که مجددن برگردید به میدون همون زندگی و ادامه روند سابق ... محبت آقایون در این مرحله نقش همون افیون اعتیاد آور  رو  برای خانوم بازی می کنه که سعی در ترک کردنش داره.

کم کم هفته های سخت تنهایی که روح لطیف شما رو خوب گداخته ، تموم می شه و شما صاحب روح جدیدی می شید که انگار محیط اطرافشو دیگه مثل قبل نمی بینه. این روح جدید کمی بی تفاوته. منتها با گذشت زمان با جسمتون همگن می شه و معمولن سعی می کنه جسم رو به کوچه های علی چپ هدایت کنه. البته که این کار رو به بهترین نحو انجام می ده.دقیقن زمانی که روح جدید با جسمتون آمیخته می شه و از شما موجود جدیدی با ظاهر سابق البته با کمی تغییرات و روحیات کاملن متفاوت از قبل، می سازه، طرف مقابل شما که یه آقای با شخصیته، تقریبن تنها شده. پارتی ها و مسافرت ها و گشت و گذار با دوستان تموم شده و ایشون کم کم جای خالی قناری ماده رو توی خونه و قلبشون احساس می کنن.

در مرحله سوم شمای جدید، کاملن تثبیت شدید و خود جدیدتونو تقریبن دوست دارید و به خود قدیمتون از یک تا بیست، نمره زیر ده می دید و تحت هیچ شرایطی حاضر نیستید که به شرایط سابقتون برگردید. دقیقن در همین زمان طرف مقابل که از قضا یه آقای کاملن با شخصیته تااااازه به مرحله اول شما می رسه و تازه دغدغه هاش شروع می شه که ای بابا! دارم قناریه رو از دست می دم و باز هم ای بابا! چقدر دوسش داشتم و بدون اون نمی تونم زندگی کنم و ... ! منتها این زمان خیلی دیره. دقیقن همینجا می شه گفت یه رابطه تموم شده.

آقایونی که مخاطب نوشته های من هستید از من بشنوید. هیچ وقت نزارید همسرتون به مرحله سوم این رابطه برسه. اگه قصد ادامه ی زندگیتونو دارید، یه عذرخواهی با یه شاخه گل هیچی از غرورتون کم نمی کنه.-البته اگه خانوم مورد نظر رو با رفتاراتون، طی شش هفت سال به انزجار مطلق نکشوندید، چون در اون صورت دیگه از دست کسی کاری برنمیاد و جنس گوش های خانوم محترم فلزی شده و البته که فلز، به هیچ عنوان مخملی نمی شه- همیشه به مرحله سوم فکر کنید که دیگه خیلی دیره و این سرطان عاطفی، بدجور پیشرفت کرده و جای سالمی توی رابطتون باقی نذاشته.

نمی دونم چرا فکر کردم باید اینو بگم. تجربه تلخیه ولی مستنده.

امسال دو تا شب یلدا داشتم به فاصله دو شب. یکیش در کنار خانواده و فامیل مادری(خاله ها و دخترخاله ها و پسرخاله هام) و یکی هم با خانواده پدری (اهالی خونه باغ). شب یلدای اصلی رو با خونواده پدری گذروندیم.

پائیز امسال در یه روز نیمه ابری، وقتی شروع شد که هوای زندگیم به شدت طوفانی بود و خودم در یه غربت عجیبی  به سر می بردم و زمانی تموم شد که نشسته بودم روی مبل خونه عمو اینا و با مرواریدمون که پایین مبل یه پتو انداخته بود روی پاهاش، برای خونواده پدری توی یه جمع گرم و صمیمی، دور بساط شب یلدا  ، فال حافظ می گرفتیم و با چاشنی طنز تعبیر و تفسیر می کردیم. 

پ.ن: یه روز قبل از شب یلدا با مرجانمون در مورد شب یلدایی که خواهیم داشت، چت می کردیم که  گفتم الان دیگه هر چی می خواست پیش بیاد، اومد!! چقدر دلگیره گریز به گذشته و حتی آینده و ... انگار همه چیز غروب جمعه شده. بعد نمی دونم چی شد که رفتم توی هال و بعد از چند دقیقه برگشتم که با کامنت های مرجان روبرو شدم با این عناوین: - غروب جمعه چی شده نانازی؟!!  -جواب بده نگرانم!! - غروب جمعه اتفاقی افتاده؟!!   - چرا چیزی نمی گی؟!  - مگه غروب جمعه چه اتفاقی افتاده؟!!  - دیوووونه بگو خب !!  کاملن می تونستم چهرشو تصور کنم که الان چطور ابروهاش با چشماش از هم فاصله گرفتن و ...! گفتم : ای بابا منظورم این بود که همه چیز مثل غروب جمعه دلگیره ! بقیشو نمی گم که مرجان چیا گفت از عصبانیت. هر چند یه کوچولو عصبانی می شه و بعد زود زود قربون صدقم می ره! فکر می کنه این روزا بیشتر به محبت نیاز دارم.

25 Dec 20:12

هر کی بخنده خره

by giso shirazi
اعتراف می کنم که در 11 سالگی عاشق اسپارتاکوس شده بودم و سر سجاده با چادر نماز گل گلی و دماغی بزرگ و صورتی پر از جوش از خداوند می خواستم که همسری چون او نصیبم کند 

.
.

21 Dec 22:44

کیمیاگر – پائولو کوئیلو

by kafiketab

  1. پدر ادامه داد : « این آدم ها، وقتی با دشت ها و زن های ما آشنا می شوند، دوست دارند برای همیشه همین جا زندگی کنند. »

    جوان گفت : « می خواهم با زن ها و سرزمینهای آن ها آشنا شوم. چون هرگز اینجا نمی مانند.»

    کیمیاگر – پائولو کوئیلو

21 Dec 22:29

http://mahitala.blogfa.com/post-356.aspx

by mahitala

-چطوره؟

-انقد خوبه که فک کنم بفهمه خودم ننوشتمش ...

    خیلی شانس آوردم با شما آشنا شدم ،به نظرم خدا شما رو برای من فرستاده

-بعید نیست بر عکسش هم درست باشه ،چون خدا عادت داره چند تا کارو با هم بکنه.مثلا بعد از این همه سال منو مجبور کنه احساساتی شم و نامه ی عاشقانه بنویسم

    ولی از حق نباید گذشت ،احساساتی شدن کار سختیه.

-ولی به زحمتش می ارزید

-بله ،ولی یه لحظه فکر کردم هیجده سالمه

-کی پستش می کنین ؟

-اگر بخواین همین الان ،با سریع ترین پست ممکن.


-اون شعری که آخر نامه نوشتین مال کی بود؟

-سعدی

-عه ؟ سعدی از این شعرام داره؟

-بهترین کاراش در واقع همین غزل هاشه

-من زیاد با ادبیات قدیم آشنا نیستم ،از سعدی هم همون چیزایی یادمه که توی مدرسه خوندیم.

          از کسی که بوستان و گلستان رو گفته این شعرا یه خرده عجیب نیست ؟

-اصلا بشر همه ی کاراش عجیبه ،مثلا به خاطر یه نفر خطر می کنه ،نصف شب توی شهر غریب سر خیابون وایمیسه ،ولی حاضر نیست به همون آدم بگه دوسش داره

-عجیب تر این که ،یه نفر استاد ادبیات باشه ،کلی هم شعر عاشقونه بلد باشه ،ولی خودش عاشق کسی نشده باشه


شب های روشن-فرزاد موتمن

پی نوشت : بالاخره دیدمش ،تنگ ِ غروب سه شنبه

21 Dec 22:19

Well in all fairness he probably would be

21 Dec 22:02

اولئک المقربون!

by (ای لیا)

کپی شده از پلاس : 

مردها وقتی یه زن بهشون میگه سردمه به سه دسته تقسیم میشن:
اونایی که بغل می کنن
اونایی که ژاکتشونو میدن
دسته سوم به دو دسته تقسیم میشن: 
احمقایی که میگن: منم سردمه!
بیشعورایکه میگن: هیچم سرد نیست!

+ اونائی که بغل میکنن ...اولئک المقربون!

21 Dec 21:38

10 years ago

21 Dec 21:38

توحید 3

by anaarian
چند سال قبل یک سفر توریسنی و بسیار عالی  به مکه داشتم.یادم هست یکی از شبها، نیمه های شب به مسجد الحرام رفتم، خلوت بود و نزدیک خانه ی کعبه ایستادم.زنی ایرانی در کنار من اشکریزان پرده ی کعبه را می بوسید و چیزهایی می گفت. نگهبان عرب در حالیکه سعی داشت او را از پرده ی کعبه جدا کند به فارسی همراه با لهجه ی عربی گفت: «حاجی خانوم!ا حاجی خانوم!ین پارچه است! خدا نیست!»بعد با دستش اطراف را نشان داد و گفت: «خدا آنجا! خدا همه جا!»زن گریه کنان و ملتمسانه از نگهبان میخواست که اجازه دهد پارچه را لمس کند و نگهبان هم مصرانه و با خشمی فروخورده سعی داشت زن را دور کند.

در یک لحظه از ذهنم گذشت که  شاید هر دو کار بیهوده ای میکنند؟ هم  زن و هم نگهبان. اگر خدا همه جا هست در این پرده هم هست پس بگذار این زن دعایش را بخواند و  یااگر این نگهبان نمی گذارد که تو اینجا دعا کنی برو آن طرفتر،اصلا برو خانه ات دعا کن.

بعد یادم افتاد که جایی خوانده ام در بعضی از مکانها انرژی های مثبت بیشتری موجود است و به قول معروف ارتباط با روح کائنات آسانتر است.در جاهایی مثل امامزاده ها، مسجدها، کلیساها و آتشکده ها آدم احساس آرامش بیشتری دارد.نوعی انرژی جریان دارد که به آدم کمک میکند با روح جهان احساس یکپارچگی داشته باشد.احتمالا در بتخانه ها هم همین انرژی جریان داشته؟

با وجود اینها می بینیم که پیامبر اسلام برای  مسلمان کردن بت پرستان لشکر کشی میکند.گویا هدف یکپارچگی و پرستیدن یک خدای واحد بوده با نشانه های یکسان؟ مثلا نمیشود که یکی با بوسیدن پرده خدا را دعا کند، دیگری با لمس ضریح و آن یکی با سجده کردن در مقابل یک مجسمه مثلا؟

نکته ی دیگری که اهمیت قضیه را روشن میکند سو استفاده ی کشیشان به عنوان واسطه ها بین خدا و مردم در قرون وسطی است. یعنی هر زمان که یک نفر پیدا شود و ادعا کند که شما برای ارتباط با خدا باید از کانال او بگذرید امکان سو استفاده فراهم میشود و غیره...

21 Dec 21:26

Sleeping Beauty finds her prince

16 Dec 22:10

Me in confirmation classes

16 Dec 22:10

Mind=blown

16 Dec 22:09

She's beautiful :)

16 Dec 19:22

I know this feeling

16 Dec 19:21

Person vs. Doctor

16 Dec 19:10

Motherhood at its best

16 Dec 12:31

شادی داشتنت

by نیما

شادی داشتنت
شادی بغل کردن سازی ست
که درست نمی شناسمش
درست می نوازمش
نت به نت
نفس در نفس

تو از همه جا شروع می شوی
و من هربار بداهه می نوازمت
از هر جای تنت
سبز آبی کبود من
لم بده، رها کن خودت را
آب شو در آغوشم
مثل عطر یاس فراگیرم شو
بگذار یادت بگیرم.

 

از: عباس معروفی

 

برگرفته از وبلاگ:

http://meykhaneykhamoosh.blogfa.com/

16 Dec 12:31

Lonely socks