Shared posts

19 Feb 10:22

صداوسیمای ضرغامی زامبی ساخت

by farvartish

یک سریال تلویزیونی 26 قسمت است. در طول 25 قسمت نخست، شخصیت داستان که فردی آشغال و هیز و دزد و قاچاقچی و هنجارشکن و کثافت و رذل و بی‌شرف است، هر غلطی دلش بخواهند می‌کند و هر چیزی بخواهد می‌دزدد و هر کسی که دلش بخواهد را کتک می‌زند و  بدبخت می‌کند و با شادمانی و خرسندی زندگی می‌کند، اما در قسمت آخر سریال ناگهان وحی الهی بر او دمیده می‌شود و هنگام اذان مغرب به سمت نزدیک‌ترین مسجد توی مسیرش می‌رود و آستین‌هایش را بالا می‌زند و شیر آب را باز می‌کند و وضو می‌گیرد و کفش‌هایش را در می‌آورد و داخل مسجد می‌شود و مهر برمی‌دارد و در صف می‌ایستد و نماز به جا می‌آورد و با کناری‌هایش دست می‌دهد و «قبول باشه!» می‌گوید و زمانی که همه نمازگزاران رفتند و آنجا خلوت شد و نور سبزی از سقف به فرش تابیده شد، آن‌گاه وسط مسجد کنار روحانی می‌نشیند و با چشمان خیس درد دلش را می‌گوید و هق‌هق می‌کند و حاج‌آقا هم می‌گوید که دروازه‌های رحمت 24 ساعته باز است و هیچ‌وقت برای توبه کردن دیر نیست، بعد شخصیت اصلی داستان همان‌جا دو رکعت نماز شکر به جا می‌آورد و از مسجد خارج می‌شود و به ستاره‌های آسمان نگاهی می‌اندازد و می‌رود و هندوانه و نان‌خامه‌ای و تخمه آفتابگردان و کباب بناب می‌خرد و با دست پر داخل منزل می‌شود و بچه‌اش را در آغوش می‌کشد و به همسرش نگاه محبت‌آمیزی می‌اندازد و سلام می‌کند و جواب سلام می‌گیرد و سفره پهن می‌کنند و از داخل یخچال نوشابه خانواده خنک می‌آورند تا با کباب بخورند و تیتراژ بالا می‌آید و یک خواننده پاپ روی آن آواز می‌خواند و سریال تمام می‌شود.

نتیجه این روش سریال‌سازی همین شده که اکنون طرف صبح پشت موتورسیکلت خود می‌نشیند، به آسمان خیره می‌شود، زیر لب می‌گوید: «الهی به امید تو!»… سپس کاسکت را روی سرش می‌گذارد و حرکت می‌کند و می‌رود و چند متر جلوتر کیف دستی زنی را می‌رباید و فرار می‌کند، چون از سریال‌های تلویزیون آموخته که خداوند توبه انسان را در هر ساعتی از شبانه‌روز و بدون نیاز به رابط یا ضامن می‌پذیرد و بلافاصله به آن ترتیب اثر می‌دهد و تمام گناهان فرد را هم از کودکی تا حال Reset Factory می‌کند و بالاخره این که هیچ‌وقت برای ابراز ندامت دیر نمی‌شود و تا فرصت هست باید دهان ملت را سرویس کرد، چون در هر حال خداوند بخشنده و مهربان است.

ضرغامی، مدیران صداوسیما، تهیه‌کننده‌ها، کارگردان‌ها و نویسندگان در این سال‌ها بخش بسیار بزرگی از جامعه ایران را زامبی کرده‌اند و هنوز به این کار ادامه می‌دهند و تا زمانی که همه زامبی نشوند، بی‌خیال این زامبی‌سازی نخواهند شد… چرا؟! چون درک و شعور و سواد سریال‌سازی را ندارند، اما در اثر پارتی‌بازی این نعمت به آنها عطا شده که سریال بسازند.

24 Jan 22:05

سی ودو :ما دزد نیستیم ،ندیده ایم

by (heti)

بهش گفتم نارنج بخر

اومده با پنج شیش تا نارنج کوچولو وبزرگ میگه هتی این کوچه قبلی پر نارنجه دیگه نمی خواد نارنج بخریم .ادرس یه باغیم گرفتوم خرمالو داره .اون قسمتی که از باغ بیرونه رو می ریم چینیم ،به حدی که سیر بشیم .(فتوا هم می ده )

یه کوچه باغی هم مد نظرش هست بریم رو برگا راه بریم وبه صداش خش خشش گوش کنیم ، یه بلوار هم نشون کرده بریم میوه کاج جمع کنیم ورنگ طلایی بزنیم برا کریسمس (!)بزنیم پشت در خونه .

ماه قبل هم که بعد از بازدید از تخت جمشید رفتیم مزرعه پیاز وبا اجازه صاحبش پیاز اوردیم که هفته قبل تموم شد .

24 Jan 20:42

نه فقط از تو اگر دل بکنم می‌میرم

by نیما

نه فقط از تو اگر دل بکنم می‌میرم
سایه‌ات نیز بیفتد به تنم می‌میرم

بین جان من و پیراهن من فرقی نیست
هر یکی را که برایت بکنم می‌میرم

برق چشمان تو از دور مرا می‌گیرد
من اگر دست به زلفت بزنم می‌میرم

بازی ماهی و گربه است نظربازی ما
مثل یک تُنگ شبی می‌شکنم می‌میرم

روح ِ برخاسته از من، ته این کوچه بایست
بیش از این دور شوی از بدنم می‌میرم

از: کاظم بهمنی

24 Jan 20:41

من سال‌هاست به دوست داشتن تو آرامم

by نیما

آرامم!
دارم به‌خیالِ تو راه می‌روم
به‌حالِ تو قدم می‌زنم

آرامم!...
دارم برایِ تو چای می‌ریزم
کم رنگ وُ
استکان باریک
پر رنگ وُ
شکسته قلم

آرامم!
دارم برایِ تو خواب می‌بینم
خوابی خوب
خوابی خوش
خوابی پر از چشم‌هایِ قشنگِ تو!
صدایِ جانَ‌م گفتنِ تووُ
برایِ تو مُردنِ،
من!

آرامم،
به‌خوابی پراز خیلی دوستت دارم!
پر از کجا بودی
پر از سلام، دلم برایِ تو تنگ شده است
دارم برایِ تو خواب می‌بینم


آرامم!
کنارِ تو حرف می‌زنم
چای می‌ریزم
تنَ‌ت را بو می‌کنم وُ
لبت را می‌بوسم
دستت را می‌گیرم و به‌سمتِ پاییز قدم می‌زنم وُ
دل، به‌دریا می‌زنم

وَ به تو سلام می‌کنم
سلام علاقه‌یِ خوبم
علاقه‌ جانِ من
من به خیالِ تو
آرامم.

می‌دانی؛
من سال‌هاست به دوست داشتنِ تو آرامم.

از: افشین صالحی

 

+ با تشکر از آسمان عزیز


وبلاگ آقای افشین صالحی

http://havaliye-aram.blogfa.com/

16 Dec 12:38

ايلهان برک

by kafiketab


  1. يک زن 
    اگر بخواهد 
    حتي مي تواند با صدايش 
    تو را در آغوش بگيرد 

    ايلهان برک

16 Dec 12:33

Hello, my name is

16 Dec 12:33

Apply aloe Vera to that burn!

16 Dec 12:31

آموزه‌هایی از اوشو - 3

by نیما

تلاش نکن که زندگی را بفهمی

زندگی را زندگی کن! …

تلاش نکن که عشق را بفهمی

عاشق شو ..!

 

از: اوشو

16 Dec 12:31

تو را ببینم، چه‌قدر کار دارم

by نیما

تو را ببینم؛

می‌بوسم

نوازشت می‌کنم

برایِ تو خواب تعریف می‌کنم

 

تو را ببینم،

بغل می‌کنم

تمامِ رویاهایَ‌م را می‌بینم

وَ به تمامِ آرزوهایَ‌م

می‌رسم

 

تو را ببینم

خوب می‌شوم، آقا می‌شوم

به تو سلام می‌دهم

نماز می‌خوانم

وَ تو را شکر می‌کنم

 

تو را ببینم خیلی دوستت دارم

آخ! تو را ببینم،

چه‌قدر کار دارم.

 

از: افشین صالحی

15 Dec 22:22

Heh.... Sorry about this.

15 Dec 22:14

دو سـال و هشـت مـاه

by king-and-queen

چقدر نیاز دارم که برم یه جای خلوت و جیغ بکشم تا جایی که میتونم...

بعضی وقتا احساس میکنم هیچکس درکم نمیکنه

خودم مریضم و حوصله ندارم

ولی حسین ریده توی اعصابم...

یه حرفی رو باید صدبار بهش بزنم، آخرشم حق با خودش باشه

هیچوقت کم نمیاره و بحث میکنه و بحث میکنه و بحث میکنه

تا جایی که بخوام سرمو بکوبم به دیوار و بگم گووووووووه خوردم ولم کنننننننننن

خسته شدم از این حرفاش. از این ریزبینی هاش

منتظره من یه کار ِ غلط بکنم تا دو هفته برام روضه بخونه

متنفرم از این اخلاقش...

از اینکه همیشه فکر میکنه اون درست میگه و من تو اشتباهم ...

متنفرم از اینکه بعضی کارا رو واسه خودش آزاد میدونه و برای من عیبه

اینا به کنار ، بودن توی این خونه هم واسه من شکنجه شده

نمیدونم چرا هر حرف ِ معمولی ای توی خونه ی ما اینهمه جنگ و جدل داره

نمیدونم چرا اینقدر بابام داد میزنه

از صداش متنفرم

کاش واسه این داد زدناش یه دلیل ِ منطقی داشت

آرامش ندارم...

دلم میخواد از این جا فرار کنم که نزدیک ِ هیچکدومتون نباشم

خیلی دوس دارم تنها زندگی کنم...

ولی سرنوشت ِ ما دخترای ایرانی همینه

یا آقا بالاسرمون بابامونه. یا شوهرمون...

از بابا خلاص میشی ، گیر ِ شوهر میفتی

ولی من دوس دارم تنهــــــــــــــــــــا باشــــــم

تـــــــــــــــــــــــــ نــــــــــــــ هـــــــــــــــــــ ا

از هیچکدومتون دل ِ خوشی ندارم...

15 Dec 22:05

You can't. You won't. You don't

15 Dec 22:04

I could not have said that better

15 Dec 22:00

... تقویم چشمهای من

by bani86


با یک نگاه ِ ساده
به تقویم ِ چشم‌های من
هرعابرپیاده‌ای
به تاریخ ِ تعطیلی لبخندها / رسید
اما
هیچ کس
به درد ِ عصرهای جمعه‎ام نخورد
جز / آن زنی
که قرص‌های سپیدی
تجویز می‌شود
از قلمَ ش

 

 

 

 

 

15 Dec 21:57

The Story Behind the Story

15 Dec 21:07

یک کتاب داشت عزیز نسین با عنوان: خارجی ها بهتر از ما بلدن....

by giso shirazi
تا بیست سالگی من مادربزرگ مادرم زنده بود و  هر بار که لامپی روشن می شد با به یاد آوردن شبهایی را که  به سختی در تاریکی گذرانده بود ؛ به روح آبا و اجداد مخترع لامپ، دعاها ی می فرستاد که رد خور نداشت در ورود ادیسون به بهشت و قل خوردن میان حوری و غلمان
(هرچند تا آخر عمر باور نداشت که ادیسون ارمنی بوده است)
...
حالا وضعیت من است در هنگام استفاده از افزونه های گوگل کروم
دوستان این افزونه ها را جدی بگیرید
اون از zenmate که بنده را از نیاز به هرگونه ف ی ل ت رشکن رهایی داد 
این از AdBlock که اعصابم را بابت تمام آگهی های تبلیغاتی که بعضا از کل صفحه عرض و طولشان بیشتر بود؛ به آرامش رساند
من دعاهای بی بی را به یاد ندارم اما همانند او به تمام اندیشمندانی که دنیا را جای بهتر ساختند؛ می اندیشم
.
.

15 Dec 20:58

تنهائی

by (ای لیا)

تنهایی یعنی


دست میزنی به شانه ات


برمیگردی


کسی نیست!



ای لیا

15 Dec 20:58

زنها ...

by (ای لیا)

گاهی زنها فقط می خواهند شنیده شوند، همین 
نه به نصیحت نیازی دارند و نه به همدردی! 
نه به دنبال حل مساله هستند و نه می خواهند تو را تحقیر کنند، حتی زمانی که تو را یا یک شامپانزه در جنگل های سوماترا مقایسه می کنند!
به قول مادربزگ : اینطور مواقع بهتر است مرد زبانش را در ماتحتش فرو کند! بشنود و حرفی نزند. بعد از مدتی برود و در آغوش تنگ بفشاردش، ببویدش و ببوسدش!

+ هنگام ظرف شدن و پخت و پز، بغل کردن از پشت و بوسیدن گردن و الباقی مسائل +18 بیشتر جواب خواهد داد یحتمل!

15 Dec 20:57

That's nuts - #imsorry

15 Dec 20:53

Is It Too Late To Transfer

13 Dec 12:27

ﻫﺪﻓﯽ دلپذیر

by giso shirazi
ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﮔﻔﺘﻦ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﯼ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﭼﻪ ﮐﺎﺭﻩ ﺑﺸﯽ
ﮔﻔﺖ:ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ
13 Dec 12:26

صرفا محض خرسندی شما ...

by saborane

سه ماهه که هر هفته جلسات مشاوره اش رو میاد ، اکثر جلسات رو بیشتر از زمان در نظر گرفته می شینه و همه ی تکالیف و تمرین ها رو انجام می ده ، ازش می خوام برای بعضی مواردی که تشخیص دادم سری به روان پزشک بزنه ، کمی مقاومت می کنه ولی بالاخره قبول می کنه ، اشک هاش کم شده ، کنترل رو افکارش که زمینه ی پریشانی و آزار و اذیتش می شد بیشتر شده ، رابطه اش با برادر بزرگش بهتر شده و دیگه دلش نمی خواد اونو از روی زمین برداره ، هر وقت خانم برادرش میاد خونه اشون بدون تحمل فشار از خونه می ره بیرون ، دیگه رو آینه آب نمی پاچه که تصویر کامل خودشو نبینه ، دیگه عکس چند سال پیشش که به نظرش تصادفی خوب شده بود رو چاپ نمی کنه و معتقد نیست من زشتم ، رفته عکس جدید انداخته و...

این هفته اومده و می گه " دیگه هیچ جا اعلام نمی کنم 7 ساله پاکم ، من 21 روزه پاکم ، حالم خوبه ، اونقدر خوشحالم که این روزامو با هیچی عوض نمی کنم ، تصادف کردم ولی به آرومی حلش کردم ، برای خونه ام دادگاهی دارم ولی می دونم درستش می کنم ، حالم خیلی خوبه ، این روزامو با چیزی عوض نمی کنم " .   

این دوست کسی نیست جز  قهرمان پست "آتشی برجان"

11 Dec 08:41

همراه با سه زن و یک مرد در شب های تهران

by 1002shab

اخطار:

این پست رو به درخواست مهدیس عزیز که امکان دیدن نمایش رو نداره نوشتم، اگر هر کدوم از دوستان تصمیم دارند این اجرا رو ببیند و می دونند که با دونستن و خوندن دربارش حتی کمی از لذت کار رو از دست می دهند لطفن بی خیال خوندن این پست بشوند.

بالاخره اجرا رو دیدیم، جالب تر از اون چه فکر می کردم از آب در اومد. زمان کار رو چهل دقیقه گفته بودند اما ما نیم ساعت سوار ماشین شدیم، همراه با سه مسافر زن با داستان ها خودشان. ما هم گاهی یواشکی گوش دادیم، گاهی با اجازه خودشون (مسافرها ازمون سوال می کردن یا نظرمون رو می خواستند). بعد از رفتن هر مسافر قضیه تموم نمی شد، تو فقط تکه ای پازلی بزرگ را در دست داشتی و نمی دانستی بقیه آن چگونه تکمیل می شود.

مسافر اول دختر جوانی بود که دروغی کوچک به شوهر شکاکش گفته بود که بتواند با دوستانش برود تئاتر و مدام با موبایلش در حال چک کردن اوضاع بود و از میان تماس هایش دلمان برای حقیقت تلخ زندگیش می سوخت و در آخر وقتی با عجله پیاده شد و اشتباهی موبایلش را جا گذاشت و راننده به شوهرش دروغ مصلحتی گفت ته دلمان نفس راحتی کشیدیم. اما ما بین اجرا گاهی گوشیش زنگ می خورد آن هم موقعی که راننده حواسش نبود یا پیاده شده بود. آن وقت باز دست و دلمان می لرزد که نکند اتفاق بدتری افتاده باشد؟ دلم می خواست گوشی رو بردارم و بپرسم. نمی دانم می شد یا نه اما نکردم.

مسافر دوم دختر آشفته ای بود که شخصیتش برگرفته از افلیا بود، وقتی پیاده شد چنان حالم بد بود که مدام راننده رو سوال پیچ کردم، اما آخرش ته دلم ماند که از راننده بپرسم آیا عاشقش بوده یا نه؟ نه چون رویم نمی شد که در اجرا این را بپرسم چون در زندگی واقعی هم این سوال رو نمی پرسم و خیلی شخصی می دونمش.

مسافر زن سوم، دزدمونای زمان حال بود که لهجه سیاهکلی داشت و من نصف حرفاهیش را حدس می زدم. وقتی پیاده شدم با تموم وجودم برایش آرزوی موفقیت کردم. شاید او بازیگر بود اما ته دلم باور داشتم حتمن زنی این چنین غمگین نه حتمن در بابلسر و خانه مادر شوهرش بلکه در یه گوشه ای از این کره خاکی همین درد را می کشد.

تجربه خوبی بود. ایکاش تمدید بشود تا افراد بیشتری از دیدنش لذت ببرند.


حاشیه ها:

1. نمی دانستیم که همان جا که سوار شدیم پیاده نمی شویم وگرنه ماشین نمی بردیم چون تقریبن نزدیک خانه پیاده مان کردند و مجبور شدیم پیاده با آقای خونه برگردیم سمت ماشین که البته خوب بود، مدت ها بود که دست در دست هم و قدم زنان شب های پاییز را تجربه نکرده بودیم.

2. بعد اجرا من پیشنهاد دادم که مسیر ماشین برای اجرای بعدی را دنبال کنیم و این بار اجرا رو از بیرون ببینیم. بعد آقای خانه پیشنهاد کرد که نه بهتره بعد که تماشاچی های این سری از ماشین پیاده شدند ما سوارشان کنیم و بگویم این ادامه اجراست و خودمان بقیه اش را بازی کنیم!

جهت شفاف سازی، هیچ کدام رو عملی نکردیم.

11 Dec 08:37

That's what the government wants you to think....

11 Dec 07:58

Just found on Twitter

11 Dec 07:56

I Like That Her Priorities Are In Order.....

10 Dec 17:14

تقدیم به همه معلولین

by سیب به دست

زندگی را شبیه گیلاس کشید و من را جانوری دراز قامت با دستانی کوتاه و بدون سر . آرام گوشه کاغذ را به خیال اینکه نمی بینم پاره کرد توی دهانش گذاشت و شروع کرد به جویدن. عادت به جویدن چیزهای نامتعارف داشت و ممکن بود هر چیزی را توی چایش حل کند. از او خواستم که برایم زندگی بکشد. نمی‌دانم برچه اساسی از او که توی مسائل ساده هم مشکل داشت چنین درخواست پیچیده‌ای کردم. البته بهش تقلب هم رساندم و زندگی را چیزی بسیار دوست داشتنی برایش شرح دادم و او گیلاس کشید  چون احساس می‌کرد من از زود تمام شدن نقاشی ناراحت می‌شوم نگاهی به من انداخت و کنارش آن موجود  بدقواره را اضافه کرد و آخر کار پاک کن ته مداد را با دندان گرفت و شروع به جویدن کرد که مداد را از دستش کشیدم.

 عقب مانده ذهنی بود و سوژه خنده بچه تُخس های محل. مدتها به خاطر اینکه خجالت می کشیدم که برادری کند ذهن و معلول دارم از خودم متنفر بودم و همیشه عذاب وجدان داشتم. برای اهل خانه حکم گلدان خشکیده شمعدانی گوشه ایوان را داشت اما مادرم همیشه حواسش به او بود و دنبال بچه‌هایی می‌کرد که اشکان را دوره می‌کردند. آنقدر دنبالشان می‌دوید تا نفسش می‌برید.

اشکان آرام بود و گوشه‌گیر. هر وقت آزار می‌دید گوشۀ تاریکی پیدا می‌کرد و ساعتها سرش را بین زانوهایش پنهان می‌کرد و دستهایش را روی گوشش می‌گرفت و چشمهایش را می‌بست. احتمالا آن سه شنبه هم همینکار را کرده بود. ساعتها توی کوچه پس کوچه‌ها دنبالش گشتیم. پیدا نشد که نشد. یک هفته بعد جسدش توی خرابه‌ای پیدا شد. انگار خودش را به زور داخل سوراخی چپانده بود که تقلایش برای بازگشت بی اثر مانده بود.  این روزها هر وقت که به عقب برمی‌گردم آرزو می‌کنم که ای کاش اشکان متعلق به این دوره بود. دورانی که حداقل سوم دسامبر را بیادشان هستیم. دورانی که هرچند هنوز با ایده‌آل‌ها فاصله بسیاری دارد اما باز قابل تحملتر از سالهای دور است و نهادهای حمایتی بسیاری وجود دارد و آزار یک معلول او را به انتهای کوچه‌ای بن بست فراری نمی‌دهد تا همانجا جان بدهد.


دسته‌بندی شده در: Arad
10 Dec 17:11

He wins every time

10 Dec 17:10

Deer love life

10 Dec 17:10

The best way to explain marketing