Shared posts

29 Dec 12:06

پازل رضایت

by nanehghodghod@yahoo.com (ننه قدقد)

این پست، طولانی غم انگیز اما واقعی است.

 

 

ادامه مطلب....

(این پست طولانی، غم انگیز اما واقعی است)

 

هر آدمی که می شناسم تکه ایست از پازل رضایت و شادمانیم. بسته به میزان زمانی که با فرد گذرانده ام و یا پربار بودن لحظات سپری شده، آن فرد، قطعه با اهمیت تر و بزرگتری است در پازل رضایتم. باید همه آدم ها باشند، باید تمام آدم هایی که هستند از یک رضایت نسبی برخوردار باشند تا شادمانیم کامل شود و به اوج برسد. من بیشتر مواقع می خندم، من برای شادی تلاش می کنم، من از لحظات کوچک لذت می برم اما مواقعی که قطعات از دست رفته را به یاد می آورم.....

 

 

 

یک ـ سال ها بود ماجرای گردنبند طلا را فراموش کرده بودم. حافظه ام صندوق مناسبی برای نگهداری خاطراتم نیست. همه را گم می کند و گاهی درهم و مغشوش. اما گاهی خواب، یک خاطره گمشده را از میان شیارهای تودرتو بیرون می کشد. چند روز پیش واضح و شفاف دیدم که آقای گاف یک گردنبند طلا به من هدیه داد و من سال ها بود نام آقای گاف برایم تنها یک نام آشنا بود، گردنبند که بی شک اصلا حضور نداشت. چند ماهی از دوستی من و آقای گاف می گذشت. از آن دوستی های ایرانی اتوکشیده که باید صاف صاف کنارم راه می رفت و فاصله شرعیش را حفظ می کرد و هر روز نمی دانم به چه دلیل برای ناهار در بهترین رستوران های شهر مهمانم می کرد بی هیچ چشمداشتی. البته شاید چون از همان ابتدا وقتی پیشنهاد دوستی داد و گفتم نه، گفت می خواهد برای ازدواج، بیشتر با من آشنا شود و ولخرجی یک روش مردانه برای اثبات علاقمندی است. در هر حال آن روزها اعتقادی به آشنایی بدنی نداشتم. نمی دانستم شناخت تن کسی که قرار است بشود پارتنر تمام عمرم، پارامتر مهمی است و البته میان مردان، کم نبودند کسانی که با نام ازدواج، تن دختران  و احساسشان را به بازی می گرفتند و در آخر برچسب نانجیب می چسباندند بر پیشانی دختران و رهایشان می کردند. همیشه بازیچه این بازی ها دقیقاً دخترانی بودند که اعتقادی به دوستی بدون چشمداشت نداشتند.

 

به هر جهت برای تولدم آقای گاف یک گردنبند طلا به من هدیه داد. سه روز بعد به من پیشنهاد ازدواج داد و من رد کردمو البته گردنبند را پس نگرفت و گفت هدیه را پس نمی گیرد. نمی دانم برای کدام زخم زندگی فروختمش تا در برابر چشمانم نباشد. اما خاطره اش ماند؛ خاطره ای که گم شد و رویایم پیدایش کرد. بگو بخندها و شوخی ها و همه خاطرات چندماهه اما گم نشده بودند. فرزند ارشد یک خانواده بود و دو خواهر کوچکتر داشت و سوگلی مادر بود. تنها پسر تک دختر پدربزرگ پولدارش بود و عزیز چهارپنج دایی. نوه ارشد بود و چشم و چراغ خانواده. آمده بود تهران و بدون کمک همه آن دایی های پولدار، روی پای خودش ایستاده بود. خوب پول در می آورد و دست و دل باز بود. خانه اش همیشه مملو از دوست و رفیقش بود.....

 

سال آخری که ایران بودم، با همکار مشترکم با آقای گاف صحبت می کردم. تماس گرفتم برای خداحافظی که من دارم مهاجرت می کنم. گفت راستی شنیدی آقای گاف خودکشی کرده؟ آب سرد ریختند روی سرم. زنگ زدم به همکار دیگر که فامیلشان بود. گفت با اسلحه پیدایش کرده اند و به حالت خودکشی صحنه سازی شده بود. شواهد نشان می دهد به قتل رسیده، پرونده توی دادگاه چنین شده و چنان شده. وقتی تیر خورده با منشی تماس گرفته و گفته تیر خورده، منشی جدی نگرفته، فردا صبحش همین طوری گفته راستی دیروز آقای گاف زنگ زد شوخی کرد و گفت: من تیر خوردم! وقتی همکار، همه شواهدی را که نشان می داد به قتل رسیده را برایم شرح می داد، نصفه و نیمه می شنیدم. مهم نبود خودکشی کرده یا به قتل رسیده، مهم آن بود که شادی از زندگی تمام نزدیکان آقای گاف ـ والدین و خواهرها و دایی ها و پدربزرگ ـ رخت بربسته بود و من این را به یقین می دانستم.

 

 

 

دو ـ ساعت دو نیمه شب بود که تلفن زنگ زد. خواهرم بود. سراسیمه پرسیدم چی شده؟ گفت بیمارستانیم. "ف" و بچشو گاز گرفته. سکوت کرد. گفتم بگو، می تونم تحمل کنم. گفت "ف" فوت کرد. شاید بتونن بچشو نجات بدن. وسط هال پهن شدم و با صدای بلند زار زدم. نمی دانستم باید آرزو کنم کودک سه ساله بی مادر زنده بماند و یا بگویم خدایا ببرش. خودت می دانی که بدون آن مادر، دنیا برای آن کودک جای مناسبی نیست. دوباره زنگ زدم. گفتند کودک هم رفت. روز قبلش کودک سه ساله و خاله ام منزل ما بودند و فاصله من و دخترخاله ام دیروز تنها یک آیفون بود. وقتی برای بردن پسرش آمد در آیفون گفت بالا نمی آید و آخر هفته همدیگر را خواهیم دید و من در تابوت دیدمش. دخترخاله رفته بود، همبازی کودکی رفته بود، کمرم راست نمی شد اما درد آنجا نبود، درد احساسم بود که می گفت توان نگاه کردن به خاله ام را نخواهم داشت. به آمریکا که آمدم سنسورهای حساس به مونواکسید کربن همه جا دیده می شد و در بیشتر فروشگاه ها با قیمت مناسب به فروش می رسیدند و من با دیدن هر کدامشان دخترخاله ام را می دیدم که می توانست هنوز زنده باشد. وقتی بعد از دوسال به ایران بازگشتم و به منزل خاله رفتم، هنوز کمد کودک، حاوی عینک دخترخاله و قلاب بافی های ظریف و زیبایش  و کتاب ها و اسباب بازی های نوه از دست رفته و دیگر متعلقات، در اتق پذیرایی استوار ایستاده بود و من از همان نیمه شبی که دخترخاله رفت می دانستم لبخندهای خاله و عمو و خاله زاده ها دیگر به کیفیت سابق نخواهد بود.

 

 

 

سه ـ با همکار دیگرم در همان آموزشگاه کذایی که من و آقای گاف آشنا شدیم و البته دخترخاله مرحومم هم مدتی در آن مشغول به کار بود، روابطمان دوستانه تر شد. فقط با خودش دوست نبودم، با خواهرهایش هم دوست شده بودم و منزل هم می رفتیم. خودش و خواهرهایش در زمره دوستان فیس بوکی ام بودند. یادم هست اولین بار که خواهر کوچکتر را دیدم گفتم: چه ناز و چه شیطون. گفت: بچه کوچیک خونس دیگه. سوگلی بابامه. همیشه از بابام بیشتر پول می گیره. بابام که از سر کار می یاد، میره  روی پاش می شینه،  شبا حتماً ادوکلن می زنه و می خوابه. آخرِ تودل برو بود. پدرش حق داشت. من هم بودم این یکی را یواشکی بیشتر دوست داشتم!

 

اما فیس بوک، گول زننده تر از این حرف هاست! از من به شما نصیحت نه جدی بگیریدش نه به آن اعتماد کنید. باور کنید کم ندیدم که روابط حقیقی را همین روابط فیس بوکی به نابودی کشید، حالا دارم رد رذالت فیس بوکی و دوبه هم زنی هایش را می بینم. در برابر چشمان خودم پست های خودم را بلعیده است!

 

اینطور می شود که رفیق فیس بوکیم دو سال قبل می میرد و من متوجه نمی شوم! فرد متوفی در صفحه اش نمی نویسد چون دیگر نمی تواند، بازماندگان یا در صفحه اش نمی نویسند یا شاید وال متوفی برای من مجاز نبوده. خواهرهایش اما عمومی می نویسند. عکس بهشت زهرا می گذارند، در دوستان من هستند  و من نمی بینم. چطور؟ کسی نمی داند. همه تنظیمات را باهم چک کردیم. مو لای درزشان نمی رفت! اما روی وال من نیامدند، اگر هم آمدند من ندیدم.

 

دو سال می گذرد و من به طور اتفاقی صفحه این همکار قدیمی را که یکی از چند صد دوست فیس بوکیم است باز می کنم و کاور فوتو، عکس خواهر کوچکش است با لباس سفید. می گویم اِ چه جالب شیطون بلا عروسی کرده! عکس را باز می کنم تا کامنت ها را بخوانم. زیر عکس، همه نوشته اند: روحش شاد! باور نمی کنم. پیغام می گذارم تلفنتو بذار. من تلفن دوستای ایرانمو ندارم. زنگ می زنم می گوید خواهر کوچتر دوساله که رفته. پایش شکست و ایست قلبی کرد در اثر آمبولی! می گویم خیال کردم عروسی کرده که عکس را باز کردم، می گوید عروسی کرده بود، سال قبل از فوت شدن. و من می دانم شادی دیگر مرده است. هیچ لبخندی در خانواده دیگر بدون خواهر کوچکتر کامل نیست.

 

 

 

چهارـ همکارم می آید به اتاقم. با دیدن عکس های خواهر کوچکتر هنوز گریه می کنم. می گویم یک سوال دارم. چند جوان را می شناسی که مرده باشند. کمی فکر می کند و می گوید هیچ. تنها دختر دوست مادرش که بیست و پنج ساله است به سرطان سینه استیج چهار مبتلاست. ناامیدشان کرده بودند اما از آن ددلاین یک ماهه، هفت ماه می گذرد و دختر هنوز زنده است. مورد مظنون به مرگ مثال می زند اما مرده پیدا نمی کند. می گویم حالا من جمعی از جوانان را به یاد می آورم در سال دوهزار و چهار که امروز سه نفر از آن جمع مرده اند و همگی هنگام مرگ زیر سی سال سن داشتند. می گویم اینجا کسی اجازه ندارد، بی جهت بمیرد، باید دلیل قانع کننده ای داشته باشد، باید بشر راهی برای زنده نگاه داشتنش پیدا نکرده باشد. نه تنها به خاطر فرد، که برای وابستگانش هم و برای جامعه اش. و او می گوید یادت باشد برای همین ها آمدی.

 

سکوت می کنم. به تلخی لبخند می زنم. روی لبهای ساکتم نوشته است: اما من وقتی می آمدم تکه های پازلم را جا گذاشتم.....

 

09 Nov 21:41

یک کبریت روشن تنها برای چند ثانیه

by nanehghodghod@yahoo.com (ننه قدقد)

ادامه مطلب..........

در سال 1264 قمرى، نخستین برنامه‌ى دولت ایران براى واکسن زدن به فرمان امیرکبیر آغاز شد. در آن برنامه، کودکان و نوجوانانى ایرانى را آبله‌کوبى مى‌کردند. اما چند روز پس از آغاز آبله‌کوبى به امیر کبیر خبردادند که مردم از روى ناآگاهى نمى‌خواهند واکسن بزنند. به‌ویژه که چند تن از فالگیرها و دعانویس‌ها در شهر شایعه کرده بودند که واکسن زدن باعث راه ‌یافتن جن به خون انسان مى‌شود. هنگامى که خبر رسید پنج نفر به علت ابتلا به بیمارى آبله جان باخته‌اند، امیر بى‌درنگ فرمان داد هر کسى که حاضر نشود آبله بکوبد باید پنج تومان به صندوق دولت جریمه بپردازد. او تصور مى کرد که با این فرمان همه مردم آبله مى‌کوبند. اما نفوذ سخن دعانویس‌ها و نادانى مردم بیش از آن بود که فرمان امیر را بپذیرند. شمارى که پول کافى داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبله‌کوبى سرباز زدند. شمارى دیگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان مى‌شدند یا از شهر بیرون مى‌رفتند. روز بیست و هشتم ماه ربیع الاول به امیر اطلاع دادند که در همه‌ى شهر تهران و روستاهاى پیرامون آن فقط سى‌صد و سى نفر آبله کوبیده‌اند. در همان روز، پاره دوزى را که فرزندش از بیمارى آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امیر به جسد کودک نگریست و آنگاه گفت: ما که براى نجات بچه‌هایتان آبله‌کوب فرستادیم. پیرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امیر، به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبیم جن زده مى‌شود. امیر فریاد کشید: واى از جهل و نادانى، حال، گذشته از اینکه فرزندت را از دست داده‌اى باید پنج تومان هم جریمه بدهی. پیرمرد با التماس گفت: باور کنید که هیچ ندارم. امیرکبیر دست در جیب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حکم برنمى‌گردد، این پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز. چند دقیقه دیگر، بقالى را آوردند که فرزند او نیز از آبله مرده بود. این بار امیرکبیر دیگر نتوانست تحمل کند. روى صندلى نشست و با حالى زار شروع به گریستن کرد. در آن هنگام میرزا آقاخان وارد شد. او در کمتر زمانى امیرکبیر را در حال گریستن دیده بود. علت را پرسید و ملازمان امیر گفتند که دو کودک شیرخوار پاره دوز و بقالى از بیمارى آبله مرده‌اند. میرزا آقاخان با شگفتى گفت: عجب، من تصور مى‌کردم که میرزا احمدخان، پسر امیر، مرده است که او این چنین هاى‌هاى مى‌گرید. سپس، به امیر نزدیک شد و گفت: گریستن، آن هم به این گونه، براى دو بچه‌ى شیرخوار بقال و چقال در شأن شما نیست. امیر سر برداشت و با خشم به او نگریست، آنچنان که میرزا آقاخان از ترس بر خود لرزید. امیر اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانى که ما سرپرستى این ملت را بر عهده داریم، مسئول مرگشان ما هستیم. میرزا آقاخان آهسته گفت: ولى اینان خود در اثر جهل آبله نکوبیده‌اند. امیر با صداى رسا گفت: و مسئول جهلشان نیز ما هستیم. اگر ما در هر روستا و کوچه و خیابانى مدرسه بسازیم و کتابخانه ایجاد کنیم، دعانویس‌ها بساطشان را جمع مى‌کنند. تمام ایرانى‌ها اولاد حقیقى من هستند و من از این مى‌گریم که چرا این مردم باید این قدر جاهل باشند که در اثر نکوبیدن آبله بمیرند. به نقل از کتاب زندگی امیرکبیر/

 

حکایت فوق را نوشتم تا بگویم بیایید دست برداریم از تحقیر مردمی که هموطنمان هستند و در صف غذای رایگان ایستادند یا سینمای رایگان. فضاهای مجازی این روزها پر است از مفهوم خلایق هرچه لایق. بیایید دست کم خودمان دست برداریم از رنج دادن بیشتر رنجدیدگان. از این نگاه پرتکبر عاقل اندرسفیه. از این فخرفروشی خودکمبینانه. از این خودبرتربینی بی پایه و اساس. نه! مردمان مسوول جهلشان نیستند. دولت ها مسوول جهل مردمانند.

بیایید به جای نالیدن از تاریکی، به جای مقصر شناختن مردمی که مسوول تاریکی نیستند، اگر نمی توانیم یک شمع روشن کنیم، کبریتی را برای ثانیه هایی روشن نگاه داریم!   

 

 

 

 

10 Jun 08:52

۳۸ .

by girl-is

+ سلام .. :)

21 Feb 23:51

ریاضی دان- 4

by سیب به دست

سگخند خشکی روی لبش ماسیده بود و به ریاضی دان زل زده بود که با اعتماد به نفس کامل- انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشه- داشت برای هفته ی آینده دعوتش می کرد خونه ش. و. با خودش فکر کرد که اگر از بچگی یادش نداده بودند که باید احترام میهمان را نگاه داشت؛ در را باز می کرد و توی راهرو هولش می داد و در رو می بست.  چیزی شبیه کمدی های اسلپ استیک و نمای مشهوری که دستی از درگاه بیرون می اومد و یقه ی کمدین را می گرفت و روی اسفالت پرتابش می کرد. اما آیا یک ریاضی دان می تونست یک کمدین باشه؟ یا به عبارت بهتر سوال این بود: آیا آدمی که دکترای ریاضی داره می تونست احمق باشه؟ آیا کسی که سالها زندگی اش رو برای توضیح نیروهای سه گانه ی بین ذره ای گذاشته بود می تونست از درک بدیهی ترین روابط بین دو تا آدم ناتوان باشه؟ پاسخ متاسفانه آره بود واین هیچ جای شگفتی نداشت. خود خانم و. نمونه ی یکی از همین ادمها بود؛ درهمه ی دوران تحصیل مغز فوق العاده ای برای درک فرمولهای ریاضی؛ شیمی و فیزیک داشت ولی درکی از ادمها نداشت: آدمها از هیچ فرمول ثابتی پیروی نمی کردند و غیر قابل تحلیل بودند. به هر حال زمان گذشته بود و و. به شناخت آدمها علاقمند شده بود. اما به نحو عجیبی هرچی توی درک آدمها پیشرفت کرده بود؛ بخش تحلیل گر مغزش شروع به اتروفی کرده بود. این رو سالها بعد وقتی که پی اچ دی اش رو شروع کرد فهمیده بود. روزهایی که اشک می ریخت و ساده ترین محاسبات از مغزش می گریخت و برای حل ساده ترین معادلاتی که قبل تر توی هوا انجام می داد دست و پا می زد. اگر این یک کمدی موقعیت نبود چه چیزی می تونست باشه؟ مغز آدم ظرفیت محدودی داشت و هرچی توی روابط انسانی فضای بیشتری رو اشغال می کرد ظرفیت درک روابط ریاضی رو می دزید. کمدین ها الزاما ریاضی دان نبودند ولی ریاضی دان ها همه کمدین های بالقوه ای بودند که از پس پیچیده ترین محاسبات بر می آمدند اما درکی از آدمها؛ روابط و دنیای پیرامون شان نداشتند. اصلا الان که توی صورت ریاضی دان نگاه می کرد تشابه بی نهایت عجیبی بین ریاضی دان و هارولد لوید می دید. همون صورت نسبتا دخترانه با چشمهای خجالتی که زیر یک عینک نسبتا گرد از مد افتاده پلک می زد، حتی همون دست و پا چلفتی بودن در ساده ترین حرکات. شباهت انقدر غریب بود که خنده اش گرفت، سعی کرد سرش رو بندازه پایین تا پوزخندش رو بپوشونه، اما وقتی ریاضی دان برای بوسه ی خداحافظی جلوتر اومد چشمش به لکه های ریز قرمز روی صورتش افتاد،  لبخند مسخره ی روی لبش خشکید. این لکه ها دیگه از کجا سبز شده بود؟ عصر که از در اومده بود صورتش صاف صاف بود و الان شبیه آدمی بود که از یک جور حساسیت فصلی شدید؛ اگزما یا حتی پسوریازیس رنج می کشید. جا به جا، روی صورت و گردنش لکه های قرمز پراکنده شده بود و صورت و گردن لاغرش شبیه یک زرافه ی پیر به نظر می رسید و از همه بدتر اینکه همه ی این تصویر، یک بار، یک جای دیگه هم اتفاق افتاده بود.  جایی دور، توی خاطره ای گنگ و فراموش شده؛ شاید توی زندگی های قبلی. اما و. به زندگی های قبلی اعتقادی نداشت؛ و حتی به زندگی فعلی اش هم اعتقادی نداشت. فقط می دونست که اون حس نفرت و تمسخر رفته و ترحم و شفقت عجیبی قلبش رو پر کرده. آه! چطور ندیده بود؟ ریاضی دان ناراحت بود! زیر این لبخند مطمئن جایی از روحش شکسته بود و لکه های قرمز روی صورتش همه چی رو لو می داد. و. برای یک لحظه با شگفتی به صورت مرد خیره شد و بعد دستش رو دور گردنش حلقه کرد و سرش رو روی شونه های ریاضی دان گذاشت و چشمهاش رو بست و پرت شد توی حیاط آفتابی خونه ی آجر بهمنی مادر بزرگش توی تهران.

ناهار خورشت الواسفناج بود و و. غذا رو دوست نداشت؛ با همه ی اصرار مادربزرگ به غذاش لب نزده بود و توی حیاط دویده بود؛ مادر بزرگش با بشقاب و قاشق توی حیاط لنگ لنگان دنبالش دویده بود، ریحان خانم هم دنبال مادر بزرگش پریده بود توی حیاط .و. اول فکر کرده بود که این یک بازی استثنایی با پیرزنهاست و به سرعت جیغ کشان با خوشحالی چند بار دور حوض دویده بود؛ ولی وقتی مادر بزرگش نفس نفس زنان روی لبه ی حوض نشسته بود، چند لحظه خشکش زده بود، بعد یواش یواش به پیرزن نزدیک شده بود و شکم قلمبه اش رو جلو داده بود و رو به روی پیرزن وایساده بود. مادر بزرگ؛ آستین لباسش رو بالا زده بود و لکه های درشت قرمز روی ساعدش رو نشون داده بود «می بینی با من چی کار می کنی؟ میخوای انقدر حرصم بدی که بمیرم؟ غذات رو بخور!» بعد قاشق رو برده بود سمت دهان و. که از احساس گناه داشت به خودش می پیچید و توی ذهن پنج ساله اش فکر می کرد که باید کار خیلی خیلی بدی کرده باشه که رگ های مادر بزرگش اینجور بیرون زده؛ دهانش رو باز کرده بود و قاشق بدمزه ی خورشت آلو اسفناج رو قورت داده بود. حالا تنها چیزی که یادش بود مزه ی گند خورشت الو اسفناج نبود – که البته هنوز هم ازش متنفر بود- بلکه لبخند رضایت امیزی بود که روی چروک های صورت پیرزن توی اون حیاط قدیمی نقش بسته بود. لبخندی که جوری می درخشید که افتاب کجی که روی دیوار افتاده بود رو از رو می برد. درست مثل همین لبخندی که الان روی لبهای ریاضی دان نشسته بود. مدتی طول کشید تا بفهمه؛ بدون اینکه بدونه؛ صورت ریاضی دان رو محکم به صورتش فشار داده و با شوقی کودکانه توی گوشش گفته » البته؛ البته که از خدامه که دستپختت رو بچشم.»


دسته‌بندی شده در: ویولتا
21 Feb 23:51

ریاضی دان- پنج

by سیب به دست

خانم و. حدود ساعت ده شب همون شب؛ پیامک تشکری از ریاضی دان دریافت کرد که توش بابت میهمان نوازی گرم و غذای خوشمزه اش تشکر کرده بود و تهش هم نوشته شده بود » تو شگفت انگیزی». مسلم بود که خانم و. پاسخی به پیامک نداد اما ریاضی دان توجهی نکرد و فردا صبح دومی رو فرستاد و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشه  باز هم تشکر کرد و این بار پیامش را با » دوستت دارم» تموم کرد. سومین پیام عصر همون روز فرستاده شد و توش نوشته شده بود که از الان برنامه ی یک سفر دو نفره به نیوزیلند رو ریخته که  و. رو با خودش به منطقه ای در جنوب ببره و باغستان های انگوری که شراب های سفید توش عمل میاد رو نشونش بده. پیام سوم رو در حالی  نوشته بود که پیام های قبلی بی جواب مونده بود و این هیچ سابقه نداشت و باید به ذهنش می رسید که و. داره خیلی محترمانه از سر بازش می کنه. ریاضی دان نه آدم کنه ای بود و نه احمق بود. خیلی به سادگی می تونست کاری رو بکنه که هر آدمی می کرد. می تونست صبر کنه و دو قدم عقب بره، اما نه تنها این کار رو نکرده بود که حتی هربار یک قدم هم جلوتر رفته بود. اما چرا این کار رو می کرد؟ اون روز صبح که خاله مهری فوت کرد هم مادرش دقیقا همین کار رو کرده بود.

 صبح از بیمارستان زنگ زده بودن و پدرش گوشی رو برداشته بود؛ اما نتونسته بود خودش خبر رو به مامان بده. مامان و خاله مهری عاشقانه به هم نزدیک بودن و این خبر گرچه خیلی هم غیر منتظره نبود- چون خاله مهری سرطان داشت و هفته های آخرش رو می گذروند- ولی با این همه می تونست مامان رو داغون کنه و خلاصه دلش نیومده بود. ساعت شش صبح اومده بود دم اطاق و. و ازش خواسته بود که اونم بیاد تا یک جوری با هم یک کاری بکنن. و. اون موقع مدرسه می رفت و تا اون روز خبر مرگ به کسی نداده بود. پدرش پشت سرش وایساده بود و برده بودش سمت اطاق مامان و دستش رو گذاشته بود روی شونه های دخترک. مادرش در اطاق رو باز کرده بود – توی اون خونه هیچ کس عادت نداشت که ساعت شش صبح وسط راهرو با اون حالت مصیبت زده وایسه-اما به جای اینکه چیزی بپرسه با صدای بلند خندید و صبح به خیر گفت؛ این خودش خیلی عجیب بود چون اون روزها به خاطر وضعیت خاله مهری افسرده بود و هر روز یواشکی گریه می کرد؛ چرا باید اون روز صبح لبخند بزنه و بگه » اوا، بچه ها ؟ شماها بیدارین؟ چه روز قشنگیه! نه؟ » و بعد بدون اینکه منتظر جواب بمونه بزنه زیر آواز!؟  پدرش عادت داشت که صبحها؛ زیر دوش و وقتی که ریشش رو می تراشید اواز بخونه اما مادرش هیچ وقت آواز نمی خوند و بعد از اون روز هم هیچ روز دیگه ای آواز نخوند! اما اون روز مثل یک قناری رفت سمت آشپزخونه وهمون طوری که داشت آواز می خوند زیر کتری رو روشن کرد و بعد دوباره برگشت توی هال و سه بار از کنار اون دو نفر که با گردن های کج شده و چشمهای اشک الود وسط راهرو وایساده بودن رد شد و هیچ چی نپرسید. اون وقت و. آروم و با صدایی لرزان صداش زده بود» مامان؟ » مامان برگشته بود و خیلی سرحال گفته بود » جون دلم؟ الان صبحونه تون اماده میشه! تخم مرغ درست کنم؟ نیمرو؟ املت ؟» بعد لبخند زده بود. و. هرگز چنین لبخند شادی روی لبهای مادرش ندیده بود. لبخندی بود که شکستنش به گریه ی قریب الوقوعی که توی راه بود بیشتر شبیه جنایت بود؛ حالا می فهمید که چرا پدرش نتونسته بود خبر رو برسونه؛ مادرش از صبح این بازی رو شروع کرده بود؛ شاید حتی از همون زنگ تلفن؛ نخواسته بود که بدونه؛ حتی نپرسیده بود که اون وقت صبح کی زنگ زده؛ انگار که اینجوری می تونست مرگ خواهرش رو انکار کنه. تنها چیزی که به فکر و. توی اون لحظه رسید این بود که بشینه کف زمین و سه بار پشت سر هم خیلی اروم بگه » مامان…» اون وقت بالاخره مادرش قوری رو خیلی اروم گذاشته بود روی میز و پرسیده بود چی شده؟ و با آشفتگی دوباره پرسیده بود؛ چی شده؟ بعد دیگه طاقت نیاورده بود و چیزی که همه ی این مدت می دونست رو به زبون آورده بود «مهری؟؟»و بعد اون گریه؛ اون گریه ی فراموش نشدنی، اون اشک های خیلی اروم؛ بدون هیچ  جار و جنجالی که جگر ادم رو می سوزوند. و. هم به گریه افتاده بود. اما چیزی که گریه اش انداخته بود آوازی بود که نصفه مونده بود و مثل قوری ای که روی میز آشپزخونه بود؛ درش باز مونده بود. چطور یک خبر می تونست توی یک لحظه؛ همه چیز رو این طور نابود کنه؟ این سقوط ناگهانی از شادی به نهایت غم حتی از خود مرگ هم دردناک تر بود.

   اما کدوم سقوط؟ اصلا سقوطی در کار نبود! این رو و. خیلی بعدتر توی یکی از مرورهایش به گذشته فهمیده بود؛ چون به دلیل نامفهومی اون روز صبح ساعت شش  با همه ی جزییاتش مثل ادامس چسبیده بود توی ذهنش و خیلی وقت ها به اون روز عجیب فکر کرده بود و ته قلبش با یاد اوری اون صحنه اشک ریخته بود؛ تا اینکه بالاخره یک روز با نهایت تاسف فهمیده بود که دراماتیک ترین خاطره ی زندگیش بیشتر شبیه یک بازی خنده دار بوده؛ در واقع دو نفر به یک نفر خبری رو رسونده بودن که اون یک نفر از قبل می دونست و نمی خواست که بدونه! و. با خودش فکر کرد همه ی ما همین طوریم: ما فقط  تکه هایی از واقعیت رو می بینیم که دوست داریم ببینیم و اگر واقعیت با مشت توی صورتمون نزنه تا اخر عمر می تونیم ازش فرار کنیم. اما سوال این بود که کسی که اون طرف چنین ماجرایی قرار می گرفت چی کار باید می کرد؟ و. با خودش فکر کرد که اگر درک الانش رو داشت می رفت جلو و شونه های مادرش رو می گرفت و می گفت» از بیمارستان زنگ زدن و خبردادن که خاله مهری فوت کرده». به همین سادگی. چون به هر حال واقعیت این بود که خاله مهری مرده بود و اون بازی هیچ چیزی رو تغییر نمی داد، فقط  مواجه شدن با واقعیت رو به تعویق می انداخت. اما بدی واقعیت اینه که حتی اگر ما نخوایم باهاش مواجه بشیم با ما مواجه میشه. تنها راه مواجه نشدن با واقعیت جنونه؛ پس میشد نتیجه گرفت که عاقلانه ترین کار همیشه چشم تو چشم شدن با واقعیته. و. با خودش فکر کرد؛ این کاریه که همین الان هم باید بکنم. به من ربطی نداره که آواز ریاضی دان نصفه بمونه یا نه. من واقعیت رو خیلی عریان، خیلی واضح و با نهایت احترام تحویل میدم و خداحافظی می کنم. این ساده ترین؛ قاطع ترین و اخلاقی ترین کاریه که می تونم بکنم. بعد به سمت گوشی موبایلش که برای چهارمین بار در طول روز داشت زنگ می خورد دوید.


دسته‌بندی شده در: ویولتا

21 Feb 23:51

ریاضی دان- شش

by سیب به دست

عمله از پشت خط فریاد کشید » نه! این اخلاقی نیست! هیچ مردی دوست نداره بشنوه که به اندازه ی کافی مرد نبوده، اینجوری نابودش می کنی!» این اولین باری بود که در تمام دو سالی که خانم و. عمله رو می شناخت چنین احساسات شدیدی از خودش بروز می داد. عمله چند ماهی بود که رفته بود یک شهر دیگه چون کار بهتری اونجا بهش پیشنهاد شده بود. خانم و. از اول روشن کرده بود که اهل «رابطه ی از راه دور» نیست و هر دوشون شروع کرده بودن دیدن آدمهای دیگه و رابطه شون محدود به تماس های تلفنی ای شده بود که توش برای هم از داستان های عشقی شون می گفتن. برخورد عمله با داستان های و. همیشه خونسرد و بی تفاوت بود اما از لحظه ی اولی که داستان اون شب و زود انزال شدن ریاضی دان رو شنیده بود از پشت خط با  همدردی عمیقی چند بار گفته بود مرد بیچاره، مرد بیچاره.. و این رو با چنان ترحمی گفته بود که انگار ریاضی دان از کمر زیر تریلی رفته بود و دو نصف شده بود.  بعد هم که و. گفته بود که قصد داره که حقیقت رو به ریاضی دان بگه  و همه چیز رو تموم کنه فریاد کشیده بود.

و. یک لحظه اون طرف خط ساکت موند، همه ی اطمینانی که تا چند لحظه پیش به کاری که میخواست بکنه داشت تبدیل به شک شده بود. من من کنان گفت » ولی من نمی تونم دیگه ببینمش؛ تو که می دونی من سیزده سال با شوهر سابقم همین مشکل رو داشتم؛ من دیگه نمی تونم برم توی یک همچین رابطه ای.» عمله می دونست. و. همیشه بعد از هم خوابی هاشون از گردنش اویزون می شد و جوری برای اینکه خوب گاییده بودش تشکر می کرد که انگار ماموریت خطیری رو با موفقیت به سرانجام رسونده. اوایل فکر کرده بود که و. ذاتآ ادم مودب و قدرشناسیه اما بعدتر فهمیده بود که این اتفاق فقط توی رختخواب می افته و از بقیه ی کارهایی که براش انجام میده خیلی بی تفاوت و حتی با ناسپاسی می گذره. بیشتر که با هم آشنا شده بودن؛ توی اپیزود های مستی؛ داستان شوهر زود انزالش رو شنیده بود؛ مرد پولدار قد بلندی که برای تولد زنش بهش ماشین هدیه می داد اما حتی یک بار هم توی رختخواب به ارگاسم نرسونده بودش. عمله مطمئن بود که همه ی اینها واکنش افراطی زن بود به اون سیزده سال؛ انگار به جبران همه ی اون سالها فقط و فقط دنبال مردهایی بود که توی رختخواب کارشون رو درست انجام بدن و هیچ توقع دیگه ای هم از هیچ مردی نداشت. عمله گفت: «من نگفتم باهاش بمون؛ می تونی خیلی محترمانه و بدون هیچ توضیحی باهاش خداحافظی کنی. دلیلی نداره موقع خداحافظی شخصیتش رو له کنی». خانم و. واقعا نمی خواست شخصیت ریاضی دان رو له کنه؛ سه روز بود که اصلا جواب تلفن هاش رو نداده بود و ته دلش خدا خدا میکرد که خودش بفهمه و بره؛ اما ریاضی دان توی اخرین پیامش خیلی معصومانه پرسیده بود که اگر اتفاقی افتاده میخواد بدونه و این حقش نیست که توی هوا بدون هیچ توضیحی رها شه.

سالها پیش وقتی خانم و. هنوز ایران بود یکی از دوستهاش که دختر قد بلند و جذابی بود یک روز داستانی تعریف کرده بود که اون زمان به نظرش خیلی خنده دار اومده بود. داستان از این قراربود که یک خواستگار خوب از طرف یکی از فامیل های دور بهش معرفی شده بود. طرف پاسپورت امریکایی داشت و پولدار و تحصیل کرده و ادم حسابی بود. چند بار هم با هم تلفنی حرف زده بودن و آخر طرف با یک دسته گل اومده بود خواستگاری. اونجا معلوم شده بود که قدش تا کمر دختره است و یکی از پاهاش از اون یکی ده سانت کوتاه تره و وقتی راه می رفته یکی از پاهاش روبر می داشته و می کشیده روی زمین و می گذاشته  جلوتر. دوستش اول شوکه شده بود و بعد در نهایت هم با احترام جواب منفی داده بود. اما داستان اینجا تموم نشده بود. خواستگار مصمم چندین بار تماس گرفته بود. شب و روز به موبایل دختره زنگ زده بود و هر بار خواسته بود بدونه که چرا پاسخ منفی بوده. به اینجای داستان که رسیده بود دوستش با عصبانیت گفته بود » باورت میشه؟ مدام می پرسید چرا؟؟ جوری می پرسید چرا که انگار همه ی این چهل سال متوجه نشده که یک پاش کوتاه تره. واقعا از من چه انتظاری داشت؟ چی باید می گفتم؟ می گفتم چون شما شل می زنین؟ مگه خودش نمی دونست؟ پس چرا از من توضیح می خواست؟ دوست داشت واقعیت رو توی صورتش تف کنم؟»

توضیح؛ کلمه ی عجیبیه و بیشتر وقتها هیچی رو روشن نمی کنه؛ بااینهمه مردم مدام از هم توضیح میخوان. نه تنها کسی که توضیح میخواد واقعا دنبال شنیدن دلیل اصلی چیزی نیست بلکه اونی که ازش توضیح خواسته میشه هم به دلایل مختلف نمی تونه واقعیت رو بگه: مثلا می ترسه حسش رو بگه؛ یا خجالت می کشه؛ یا حوصله ش رو نداره؛ یا اصلا هیچ توضیحی نداره؛ چون هر چیزی که نباید توضیح داشته باشه. یا اینکه ناگهان یک نفر مثل عمله از اسمون سبز می شد و  پای ملاحظات اخلاقی رو وسط می کشید » می تونی بهش بگی که الان امادگی یک رابطه ی جدی رو نداری و میخوای تنها باشی.» و. با کلافگی گفت «ما با هم چهار ماه حرف زدیم؛ من مدام گفتم که از تنهایی خسته شدم و دلم میخواد توی یک رابطه ی جدی باشم. حالا بیام بگم آمادگی ش رو ندارم؛ اینجوری فکر می کنه من دیوونه ام!» عمله خیلی خونسرد جواب داد «خوب چه اشکالی داره؟ تو که دیگه نمی بینی ش، چه اهمیتی داره که اون چی فکر کنه؟» راست می گفت. واقعا اهمیتی هم نداشت. و. اساسا درگیر این نبود که مردم در موردش چی فکر می کنن؛ اما این بار فرق داشت؛ چون تصویری رو که با این همه صبر و حوصله توی این چند ماه از خودش نشون داده بود به هم می ریخت.  خانم و. حاضر بود همه کاری بکنه اما اون تصویرمنطقی، مهربان و مودبی که از خودش ساخته بود پیش ریاضی دان نابود نشه؛ چون هرچی باشه تصویر ادمها از خودشون خیلی موندگار تره؛ خود آدمها به سرعت فراموش میشن و تنها چیزی که ازشون توی ذهن بقیه می مونه  یک تصویره. و. اهمیتی نمی داد که تصویری که آدمها ازش دارن خوب یا بد باشه. حتی گاهی خودش به قصد تصویر یک زن هرزه؛ یک زن دیوونه؛ یک زن افسرده رواز خودش به آدمها نشون داده بود. چیزی که براش مهم بود این بود که هرکسی اون تصویری رو ازش برداره که اون میخواست. و. نمیخواست که ریاضی دان تصویر یک زن بی ثبات رو که ناگهان و بدون هیچ دلیل منطقی ای گذاشته بود رفته بود ازش توی ذهنش ثبت کنه. عمله از پشت خط نفس عمیقی کشید و با صدای خسته ای گفت » ببین؛ اصلا بیا و یک کاری بکن؛ زود تصمیم نگیر؛ این چیزها برای خیلی از مردها پیش میاد. بار اول بوده، شاید فقط همین یک بار اینطوری شده؛ باور کن حتی برای من هم پیش اومده، به هرحال به نظر میاد این آدم تو رو دوست داره، بهش یک فرصت دیگه بده»


دسته‌بندی شده در: ویولتا
21 Feb 21:26

(+18) ریاضی دان-هفت

by سیب به دست

چطور می شه به کسی فرصت داد وقتی زندگی به سرعت و توی یک مسیر خطی با شیب منفی به سمت گور درجریانه؟ روی یک سرسره ی یخی چطور میشه وایساد و دست کسی رو هم گرفت؟ اگر من سٌرخورده بودم ریاضی دان به من فرصت دوباره می داد؟ اگه توی سوتینم رو با دستمال کاغذی پر کرده بودم یا پاهام پرانتزی بود یا هرچیزی که اون دوست نداشت؛ آیا بازم امشب اینجا بودم؟ اینها رو در حالیکه با بطری شراب به سمت در خونه ی ریاضی دان می رفت با خودش نق می زد. بیست دلاری که بابت پول شراب سلفیده بود شفقت اندکش رو دوباره تبدیل به نفرتی کرده بود که حتی وقتی ریاضی دان در رو باز کرد و با خوشرویی سلام کرد هم ناپدید نشد.

ریاضی دان پشت در زنی رو دید که با همیشه فرق داشت و به زور لبخند می زد ولی زیاد جدی نگرفت، با خوشرویی دعوتش کرد تو و گوشه و کنار خونه ی بزرگش رو که با دقت و وسواس خاصی مرتب کرده بود نشونش داد و رفت توی آشپزخونه زیر رست بیف رو که توی فر داشت برشته می شد کم کرد و با دو تا گیلاس برگشت و نشست کنار و. که حالا ژاکتش رو در آورده بود و روی سوفا با لباس بدن نمایی که از زیرش سوتینش دیده می شد لم داده بود. شرابی که و. آورده بود رو برداشت و با تعجب گفت » آه!» خانم و. روی مبل با بدجنسی جا به جا شد و گفت: شیراز! اسم یکی از شهرهای ایرانه، می دونستی؟ هزاران سال پیش برای شراب های ناب و دخترهای خوشگلش مشهور بوده؛ این واریته انگور هم از ایران به همه جای دنیا رفته؛ البته قرمزه، آخه شراب سفید زیاد به من نمی سازه. ریاضی دان برای بار دوم بی اختیار و با اندکی رنجش گفت » آه؟» بعد گیلاس ها رو پر کرد و بو کشید و یک جرعه ی کوچک رو سر زبونش مزه مزه کرد. و. با شیطنت نگاهش کرد و گفت » دوست داشتی؟» ریاضی دان گفت » البته؛ البته؛ شراب خوبیه، به سلامتی شرابهای شیراز و دخترهای خوشگل ایرانی!» بعد گیلاسش رو برد هوا و یک قلپ  از شراب رو به زحمت قورت داد. و. هم به سلامتی گفت و چند تا قلپ گنده از شراب رو بالا رفت و گیلاس نصفه رو روی میز گذاشت. ریاضی دان دوباره شراب ریخت، تا به حال ندیده بود که و. با این سرعت گیلاس ها رو پشت سر هم بالا بره اما چیزی به روی خودش نیاورد.

«ایتالیایی ها یک ضرب المثل دارن که میگه حتی زشت ترین زن دنیا رو با یک بطر شراب خوب میشه گایید! » این رو سر میز شام گفت و سرخوشانه خندید. این تقریبا دومین جمله ای بود که از اول شب گفته بود. همه ی شب فقط به ریاضی دان گوش داده بود که با حوصله در مورد پروتون ها، نوترون ها و پوزیترون ها حرف زده بود و سرش رو تکون داده بود اما حالا نصف بطری شرابی که خورده بود اثرکرده بود و به وضوح مست بود. ریاضی دان در حالیکه با کارد گوشت رو می برید خیلی مودب گفت» پس بیخودی شراب رو حروم کردیم تو زن زیبایی هستی». و. با صدای بلند خندید و گفت : منم شراب رو برای تو نیاورده بودم! ریاضی دان یک لحظه مکث کرد. و. یک تکه از گوشت رو زد سر چنگال و گفت» واقعا خوش مزه اس» ریاضی دان دستش رو گذاشت روی دست و. و با حالت شاعرانه ای گفت» خواستم با مهارت های آشپزی م اغفالت کنم.» و. انگشتش رو گره زد به انگشت کوچک مرد و اروم فشار داد و در حالیکه توی چشمهاش خیره شده بود گفت » ترجیح میدم با مهارت هات توی اطاق خواب این کار رو بکنی»

چند دقیقه بعد روی تخت گلاویز شده بودن؛ و. جوری به ریاضی دان آویخته بود که انگار سالهاست هیچ مردی رو لمس نکرده، ریاضی دان که از این همه هیجان گیج شده بود چند تا نفس عمیق کشید و سعی کرد از سرعت وقایع کم کنه اما و. حالا روی  تخت ایستاده بود و می رقصید و دونه دونه لباسهاش رو در می اورد و پرت می کرد این ور و اون ور اطاق. سوتین توری ای که پرت شده بود روی صورتش رو کنار زد و خندید «تو اصلا شبیه یک دانشجوی پی اچ دی نیستی» و. روی تخت زانو زد، حالا دیگه هیچی تنش نبود؛ خودش رو مالید روی سینه ی ریاضی دان که به سختی نفسش بالا می اومد و گفت «ولی تو شبیه ریاضی دان ها هستی» و انگشتش رو سروند زیر کمربند ریاضی دان که به خودش پیچید و گفت » آه مای گاش» و مچ دست زن رو محکم گرفت:»خواهش می کنم؛ این کار رو نکن؛ من خیلی به این کارها عادت ندارم ممکنه دوباره اونجوری بشه» و. با سر ناخنش یواش روی کمر مرد یک خط باریک کشید و با ترکیب عجیبی از بی شرمی و حیا توی گوشش زمزمه کرد «من رو بگا» ریاضی دان روی تخت نیم خیز شد و گفت «آه مای گاش!»  و.  توی دلش خندید؛ شرط می بندم امشب به سومی ش نمی رسه و چشمهاش توی تاریکی برق زد. چیزی سرجای خودش نبود و به شدت در مسیر اشتباهی پیش می رفت اما ریاضی دان هیچ درک و ابزاری برای جلوگیری ازش نداشت. یک لحظه به فکرش رسید که دستهای و. رو که حالا به ارومی زیر کمربندش لغزیده بود بزنه کنار و هلش بده عقب و از توی رختخواب بیرون بره اما لذتی که با ضربان توی ستون مهره هاش می دوید فلجش کرده بود، گذاشت که زن  دور تنش بپیچه و سٌر بخوره پایین اما طاقت نیاورد؛ دستش رو توی موههای و. کرد و سرش رو به سرعت توی اخرین ثانیه کشید عقب و حتی به اوه مای گاش سوم هم نرسید.

و. نشست روی تخت و دنبال تکه های لباسش گشت، بلوزش رو از کف زمین پیدا کرد و پوشید؛ فیلم دوباره با حرکت معکوس به سمت اولش می رفت. ریاضی دان توی دستشویی؛ چراغ رو روشن کرد، شورت نمدارش رو گلوله کرد و پرت کرد توی سبد رخت چرک ها کنار ماشین لباسشویی. بعد در حالیکه دستش رو با دقت؛ با اب گرم و صابون می شست توی آیینه به تصویر خودش خیره شد؛ در کمال تعجب هیچ اثری از لکه های قرمز روی صورتش نبود؛ اما به جاش نفرت عجیبی توی چشمهاش می درخشید که حتی خودش رو هم به وحشت می انداخت. چند تا جرعه اب توی دهانش چرخوند تا ته مزه ی گس شراب شیراز رو از کف زبونش پاک کنه و تف کرد بیرون. دور دهانش رو با حوله خشک کرد؛ به ساعتش نگاه کرد؛ ساعت نزدیک نه بود، وقتی در توالت رو باز کرد صدای بسته شدن در ورودی رو شنید؛ شونه اش رو بالا انداخت و زیر لب گفت «هرزه ی عوضی» .


دسته‌بندی شده در: ویولتا

21 Feb 10:24

ر و ز - س ق ر ا ط

by nabat
صبح طبق معمول  همه روزهای کاری، با یه سلام بلند به همکار پارتیشن کناری  و احوالپرسی کوتاه ، وارد پارتیشن خودم شدم و کیفمو گذاشتم سر جای همیشگی و همونطور ایستاده، لینک چند تا از مهمترین اخبار رو برای خوندن انتخاب کردم و توی فاصله زمانی که صفحه هاشون لود، شه رفتم سراغ فایلم که پوشه ها و  مهر و بقیه لوازممو بیارم روی میز کارم. از طرفی گوشیم داشت توی کیفم بال بال می زد و من اصلن توجهی بهش نداشتم.  پشت هم پیامک و زنگ و ... نمی دونم چرا اینقدر نسبت به ویلسون بی تفاوت شدم. یعنی گوشی جلوی چشمم خودشو خفه می کنه از زنگ و از اون طرف، پدر، مادر، عمه خانوم، زنعموم، دوستان، بچه ها و یا هر کسی اسمش میاد روی صفحه  ولی من دستمو میزارم زیر چونم و اونقدر نگاه می کنم که تماسش قطع شه.نه که ناراحت باشم ، نه!! انگار اینم یه جور سرگرمی شده.

چیزی که این روزها به شدت ازش فراری هستم حرف زدن اجباریه. تماس تلفنی یه همچین حکمی داره.اما چت کردن توی وایبر و واتزاپ و فیس بوک و... یه کمی ملایم تره. دوست داشتنی تره.خب سوالی که این روزا پی در پی از طرف اطرافیان پرسش می شه اینه: نانازی برنامت چیه؟!! خب تا به کی؟!! نمی شه که!! تکلیفت با خودتم معلوم نیست!! یعنی که چی؟!! چرا نشستی همینطور؟!! در قالب های خیلی صمیمی تر (از طرف خصوصن مرجا*ن) : مگه مسخره بازیه؟ شورشو در آوردی!! زودتر تکلیفتو معلوم کن! روزتو شب می کنی شبتو روز ،که چی؟!!خب جواب دادن به این سوالات توی چت مزیتش اینه که نیاز نیست نگران لحنت باشی. لحن صحبتت پشت چادر تایپ پنهون می شه. می تونی با چاشنی طنز  جوابشونو بدی و انگار نه انگار که چقدر از این سوالات بیزار و فراری هستی و انگار نه انگار غرش امواج دلت گوش های خودتو هم کر، کرده!

شاید روز خوب، روزی باشه که بی خیال کار و زندگیت  یه کوله بندازی روی دوشت و با دوست صمیمی دوره دبیرستانت،قرار بزاری و بعد از مدتها ببینیش و توی خیابون همدیگه رو بقل کنید و از خوشحالی جیغ بکشید و از ته دل بخندید و بعد طبق قرار قبلی راهی تالار وحدت بشید و بشینید پای تماشای تئاتر سقراط و توی ذهنت شخصیت « تئودوته »، روسپی آتن رو تحلیل کنی و فکر کنی وفاداریش به سقراط و اندیشه هاش چقدر ستودنیه. و بعد با شنیدن دیالوگ پایانی و به یادموندنی زانتیپه همسر سقراط، جدول ذهنی که از این نمایش برای خودت ساختی تکمیل بشه و سر جات میخکوب فقط دستتو بزاری روی قلبت و بگی دارم استپشو حس می کنم. اونجایی که فریاد زد:" اگر استبداد دهان تو را بست ، دموکراسی تو را کشت." آره روز خوب می تونه بعد از نمایش ادامه داشته باشه. وقتی که نشستید توی کافه و با دوستتون نمایشنامه رو تحلیل می کنی یهویی بگی: رفیق می دونی چیه؟!! از خود این روزهام خیلی راضی هستم و اون قاه قاه بخنده و بگه اگر استبداد دهان تو را بست دموکراسی هم دهان تو را بست و ... یه کمی بعدتر  رفیقت از گوشی موبایلش نامه ای رو از طرف یک پدر به دخترش، برات بخونه و تو اشکت رو توی همون چشمت بی رحمانه دفن کنی و فقط بزاری اون لحظه بگذره و بره پی کارش.آره روز خوبی بود.

نامه این بود:

دخترکم برای کسی که برایت نمیجنگد نجنگ....چرا اشکهایت را هر روز پاک کنی....کسی که باعث گریه ات میشود پاک کن...دخترکم به سوی کسی که ناز میکنددست نیاز دراز نکن...بیاموز این تو هستی که باید ناز کنی....دخترکم تو زیباترینی... .همیشه با این باور زندگی کن...خودت را فراموش نکن... .شاید گریه یا خنده ات برای بعضی ها بی ارزش باشد....اما به یاد داشته باش....کسانی هستند که وقتی میخندی جان تازه میگیرند....دخترک من هیچگاه برای شروع دوباره دیر نیست....اشتباه که کردی برخیز....اشکالی ندارد....بگذار دیگران هر چه دوست دارند بگویند.....خوب باش ولی سعی نکن این را به دیگران بفهمانی کسی که ذره ای شعور داشته باشد خاص بودنت را در می یابد.... زمستان است.... زیاد میشنوی هوا دو نفره است!!!!به درک که دو نفره است تنها قدم زدن دنیای دیگری دارد..دخترکم شاید شاهزاده را همه بشناسند اما باور داشته باش....برای پدرت تو ملکه هستی....گریه کرده ای؟؟؟؟ رنج کشیده ای؟؟؟؟ سرت کلاه رفت؟؟؟اذیتت کرده اند؟؟؟ عیبی ندارد.... نگذار تکرار شود....گاهی تکرار یک درد، دردناک تر است!!!احساس تو با ارزش است خرج هر کسی نکن...از تمام مردهایی که میبینی و متلک نثارت میکننداز تمام مردان این شهر ممنون باش...ممنون باش که هر روز لطافت تو را،ظرافت تو را، زیبایت را یادآور میشوند... .تو قدرتمندی که با تمام ضعیف بودنت در برابرت ناتوانند...آری .... ناتوانند دخترکم تو با ارزشترین موجود زمین هستی هیچ گاه فراموش نکن...

پ.ن: این جمله ها برای من غریبه نیستن. خیلی هاشونو هر روز می شنوم.

پ.ن1:با اینکه زمستونه و هوا دو نفرست، اما تنها قدم زدن دنیای دیگه ای داره. واقعن راست گفته!!

21 Feb 09:51

زن بودن سخته

by maghazedarydarfarang
بعد از دو ماه و خورده ای هر روز بدون غیبت, تازه بیست تا ده دقیقه زودتر سر کلاس حاضر بودن, امروز اولین جلسه غیبتم هست. لحظه به لحظه ساعت رو نگاه و وضعیت کلاس رو مجسم میکنم ... الآن معلم به بچه ها یه استراحت بیست دقیقه ای داده .... من ولی تنها تو مغازه نشستم و به یاد کاریکه معمولا اونجا در این لحظه انجام میدادم یه قهوه از کافه ماشین برای خودم ریختم !

تمام دیشب رو نخوابیدم .... رئیس اعظم معلوم نیست دیروز چی خورده که از نصف شب تا وقتی از خونه بیرون میومدم همینطور از معده درد ناله میکرد .... تمام شب رو گلاب به روتون با تهوع, بالا آوردن و .... طی کرده , البته به اضافه ناله های بلند ... تا صبح چند سری براش چای مخصوص معده درست کردم, کیسه مخصوص هسته گیلاس رو بارها گرم کردم و رو معدش گذاشتم .... خلاصه دماری از روزگارمون درومد که نگو ....
برای من معده درد یه روتین شده. کلا سالهاست با مشکل معده مخصوصا سوزش درگیرم ولی شش ماهیه که غالب شب ها از درد بیدار میشم, پتوم رو با خودم برمیدارم میرم آشپزخونه, برای خودم چای مخصوص درست میکنم همونجا میشینم تمام شب رو ناله و گریه میکنم که رئیس اعظم از صدام بیدار نشه ....
 بیخود نمیگن مردها در برابر درد مقاوم نیستن ... شاید دردهای بیرونی مثل زخم و ضربه رو بتونن بهتر از ما زنها تحمل کنن ولی دردهای درونی مثل دل درد و معده درد رو اصلا ... خودش هم بیچاره میگفت تو چطور میتونی تحمل کنی اینهمه به این حال و روز میفتی ... الآن دیگه میفهمه چی میکشم ولی براش ناراحتم چون منم میفهمم اون چی میکشه ...

ولی بهرحال این نصیب ما زنهاست ... دردهای دائمی که معمولا درک نمیشن, کمک و همکاری نمیشه , به تنهایی تحملشون میکنیم, صدامون درنمیاد تا مزاحم بقیه نشیم و در عین حال فرق نمیکنه تمام شب رو بخاطرشون بیدار مونده باشیم یا نه! فرداش مسئولیت هامون هم سر جاشون هستن ... چه خونه, چه کلاس, چه کار ... هم پابپای دردهای خودمون به تنهایی بیخوابی و درد میکشیم هم پابپای دردهای تک تک اعضای خانوادمون هم با اونها زجر و بیخوابی میکشیم .... فرداش هم هر برنامه ای داریم بخاطر اونها کنسل میکنیم تا بتونن خونه راحت استراحت و جبران دیشبشون رو بکنن....ما خسته و خوابالو میایم بجای اونها سر کار ....

زن بودن سخته ....

09 Feb 19:44

Doppelgänger

by پرنده ی گولو


یه نفر از آیدا پرسیده بود که تو خودمون منو چی صدا میکنن... بذار برات یه قصه بگم...

دو سال قبل توی همین روزها من دختری بودم که مطمئن نبود پدرش هرگز بتونه راه بره( پدرم تصادف سختی کرده بود)، نمی دونست توی این شرکت موندنیه یا نه. می ترسید درآمدهای خانواده کفاف هزینه های طول و دراز درمان و بستری پدرش رو نده. دو سال قبل این دختر بین بیمارستان بقیه الله و پزشکی قانونی و کلانتری و دادگستری و تره بار و شرکتش هروله میرفت و حواسش بود بخنده و گریه نکنه. خواستگاری توی زندگی اش بود که شده بود سریش اعصابش و درحالی که ازدواج که سهله، فکر هر گونه رابطه ای با این مرد برای دختر حالت تهوع می آورد مجبور بود تلفن هاش رو تحملش کنه چون این مرد مدیرعامل شرکت سابق دختر بود و توصیه نامه های کاری اش همه با امضای اون بود. دختر نمی تونست ترسهاشو تنهایی هاش رو به کسی بگه چون کسی رو نداشت، چون صمیمی ترین دوستاش مهاجرت کرده بودند ،چون چشم خانواده به اون بود و اگر اون کم میاورد غم خونه رو ورمیداشت... 

اینجوری بود که من صفحه بلاگفا رو باز کردم و نوشتم "پرنده ی گولو"

و پرنده ی گولو برخلاف بقیه وبلاگهای من گزیده افکارم نبود، جمله های قشنگ نبود، تئوری های آکادمیک نبود، "من" بود. "من" هست. منی که هنوزم نیاز داره با آیینه حرف بزنه. منی که یه فاصله ی ظریف از خودم داره و منه. حالا ماههاست که من به هر دو اسمم اخت گرفته ام. حالا دیگه برام خیلی عادیه اگه :


- همسر دوستم منو صدا میکنه :خانوم گولو

- پسر دوستم بهم میگه :خاله گولو

- دوستم تو اتوبوس صدام میکنه : گوووووووولووووو

- دوست دیگه ای صدام میکنه :گولوچه

- همکارم بهم میگه :گولویَم

- تو مکالمات دوستام بشنوم که ازم به اسم گولو یاد میکنن.

- جایی زنگ بزنم و موقع معرفی بگم گولو هستم.

- مامانم هر از چند وقتی شیطنت کنه و جلو بقیه بهم بگه گولوبالا!


عکس نوشت: گولو مخلوق من بود،مثل یه نقاشی،ولی از یه جایی به بعد مرز بین نقاش و نقش محو شد.حالا وقتی تو آیینه نگاه می کنم نمی دونم ما یه نفریم یا دونفر، ولی میدونم تنها نیستیم. ما یه خلقت داریم...

05 Feb 08:17

هشدار ....

by saborane

تنهایی

تنهایی مرگبار است. . . تحقیقات جدید نشان می‌دهد ؛ نداشتن رابطه اجتماعی کافی ، احتمال مرگ زودرس را دو برابر می‌کند. طبق آمار به دست آمده ، مرگ و میر ناشی از تنهایی با تلفات مرتبط با سیگار برابری مي‌كند و مضرات مرگبار تنهایی ، دو برابر چاق بودن است. سی سال پیش تک افتادگی و دوری از جمع ، بیست درصد از بزرگسالان را شامل می شد ، در حالی که چهل درصد بزرگسالان کنونی تنها هستند. تنهایی همچنین دفاع عمومی بدن را کاهش می‌دهد و زمینه ابتلا به بیماری دیابت نوع 2 و بیماری‌های قلبی را نیز افزایش خواهد داد.

02 Feb 17:49

با تشکر از وکیل گرامی:

by tajavozmamnoo

خشونت خاموش علیه مردان

مهارت‌های زندگی > خانواده- نفیسه طهوری:

پژوهش روی خشونت‌های خانگی حتی در اشکال رایج‌تر آن نظیر خشونت علیه زنان و کودکان، از موضوعات نسبتا نو در حوزه جامعه‌شناسی به‌شمار می‌آید و پیشینه آن تنها به دو- سه دهه گذشته بازمی‌گردد.

 در این بین مطالعه پیرامون خشونت خانگی علیه مردان، سابقه‌ای به‌مراتب کوتاه‌تر داشته و تا به امروز کمتر به این موضوع پرداخته شده است.پذیرش این واقعیت که مردان در چارچوب روابط زناشویی بسته به شرایط و موقعیتی که در آن قرار می‌گیرند، می‌توانند هم عامل خشونت باشند و هم قربانی خشونت، باعث می‌شود که زن‌آزاری و شوهر‌آزاری نه به‌صورت جداگانه بلکه به‌صورت پدیده‌های مرتبط با هم دیده شوند که به لحاظ تجربی با هم منافاتی ندارند.هرچند طرح این مسئله در شرایطی که هنوز حقوق زنان به‌طور کامل اعاده نشده صرفاً باعث ایجاد سردرگمی و ابهام در میان فعالان سیاسی و اجتماعی خواهد شد اما شناخت و آگاهی مردان از مسئله خشونت و مصادیق آن می‌تواند به حساس شدن آنان به خشونت نسبت به زنان نیز منجر شود. همچنین روایت مردان از رفتارهای خشونت‌آمیز همسرانشان را می‌توان بستر مناسبی برای ارزیابی زنان از رفتارهای مثبت و منفی روی همسرانشان تلقی کرد.برای دستیابی به شناخت جامع از مسئله خشونت‌های خانگی باید فارغ از هرگونه جهت‌گیری عاطفی، سیاسی و با رعایت بی‌طرفی علمی آن را بر مبنای تجربه‌های زنان و مردان درک کنیم.

خشونت در گذشته فقط به جرم و جنایت در فضای عمومی اطلاق می‌شده است و اگرچه تعریف خشونت تمام رفتارهایی را که به صدمات جسمی و روانی روی افراد منتهی می‌شود شامل است اما معمولا فقط خشونت‌های فیزیکی در کانون توجه حقوق‌دانان و قانونگذاران قرار داشته است. امروزه مصادیق خشونت فراتر از آزار و اذیت فیزیکی است و می‌تواند در اشکال غیرفیزیکی و پنهان‌تری هم اعمال شود و رفتارهایی نظیر تهدید، تحقیر، تمسخر و فحاشی را نیز در برمی‌گیرد.

آمارها نشان می‌دهد که 10 درصد قربانیان خشونت‌های خانگی را مردان تشکیل می‌دهند. زنان بیشتر از روش‌های روانی و مردان بیشتر از روش‌های فیزیکی برای اعمال خشونت استفاده می‌کنند و پاسخ مردان نسبت به خشونت به‌دلیل برخورداری از منابع قدرت (فیزیکی، مالی، اجتماعی و قانونی) بسیار شدیدتر از زنان است و حتی ممکن است تا مرحله قتل همسر پیش بروند. یکی از مطالعاتی که در زمینه خشونت علیه مردان صورت گرفته است، پژوهشی است با عنوان «مطالعه جامعه‌شناختی تجربه‌ زیست مردان از خشونت خانگی علیه آنان» که توسط احسان خیرخواه‌زاده انجام گرفته است.

این پژوهش با به‌کارگیری روش کیفی بر محدودیت‌های روش‌های کمی غالب آمده و چگونگی درک و تصور مردان از رفتارهای خشونت‌آمیز همسرانشان را براساس روایت خود آنها و نه بر مبنای مفاهیم و مقولات تحمیلی، مورد مطالعه قرار داده است. هدف پژوهشگر شناخت مصادیق خشونت خانگی علیه مردان و پیامدهای آن و همچنین دلایل انکار مردان از خشونت‌هایی است که علیه آنها صورت می‌گیرد و در ادامه به استراتژی‌های مقابله‌ای مردان هنگام مواجهه با خشونت علیه آنان می‌پردازد. پژوهشگر با استفاده از روش نمونه‌گیری نظری- هدف‌مند با 50 مرد متأهل مصاحبه عمیق انجام داده و سپس مصاحبه‌ها را مورد تحلیل و بررسی قرار داده است.

بنابر اظهارات مصاحبه‌شوندگان، رفتارهای خشونت‌آمیز در هفت‌گروه طبقه‌بندی شده‌اند: خشونت‌های روانی- کلامی، اجتماعی، مالی، جنسی، فیزیکی، حقوقی و کوتاهی کردن در امور خانه‌داری که مصاحبه‌شوندگان شایع‌ترین و مؤثرترین نوع خشونت علیه آنان را خشونت روانی- کلامی دانسته‌اند. دلایل انکار خشونت توسط مردان از نظر خود آنها، فرهنگ مردسالار و غرورمدارانه، علاقه به زن و زندگی و فرزندان است.
مصاحبه‌شوندگان معتقد بودند مردانی که وضعیت اقتصادی مناسبی ندارند و یا از نظر مالی به همسر خود وابسته‌اند و یا با مشکلات اخلاقی یا سوء مصرف مواد‌ مخدر مواجه‌اند، بیشتر در معرض خشونت‌های خانگی قرار دارند؛ یعنی مردان، قربانی خشونت شدن را ناشی از جایگاه فرودست و تضعیف پایگاه قدرت خود در خانواده می‌بینند. همچنین مردان در برخورد با رفتارهای آزاردهنده و خشونت‌آمیز از سوی همسر خود، استراتژی‌های متنوعی به‌کار می‌بندند. آنان در ابتدا سعی می‌کنند مسئله را با مدارا و گفت‌وگو حل کنند. قطع موقت ارتباط، خروج از خانه، واکنش‌های تلافی‌جویانه، رفتارهای سرکوب‌گرایانه و در نهایت طلاق از دیگر اقدامات مردان در چنین شرایطی است. این استراتژی‌ها بسته به طول عمر زندگی مشترک، سن، تحصیلات، شغل، درآمد و زمینه‌های فرهنگی متفاوت است. به‌طور مثال، در میان مردان تحصیل‌کرده که معمولا دارای رویکرد مدرن نسبت به خانواده و نقش و جایگاه زن و شوهر هستند، نشان‌دادن واکنش‌های پرخاشگرانه از قبیل فحاشی کردن، داد و فریاد و کتک زدن کمتر صورت می‌گیرد.

به‌نظر پژوهشگر دلیل اینکه مردان با وجود داشتن حق طلاق به ادامه زندگی توأم با خشونت مبادرت می‌ورزند، این است که طلاق هزینه‌های مالی، روحی، عاطفی و اجتماعی فراوانی به مرد تحمیل می‌کند. درحالی‌که به‌نظر می‌رسد اثرات و تبعات طلاق برای مردان بسیار کمتر از زنان است. رفت‌وآمدهای متوالی و طولانی و صرف هزینه‌های دادگاهی، به نتیجه نرسیدن در احیای حقوق مهریه و اجرت‌المثل در کنار فرودستی زنان در دستیابی به منابع مالی در خانواده، عدم ‌امکان ازدواج مجدد و کاهش حمایت‌های خانوادگی از زنان مطلقه خود شاهدی بر این مدعاست.بنابر یافته‌های پژوهشگر هیچ‌یک از مصاحبه‌شوندگان اعتقادی نداشتند که در این اعمال خشونت، مردان متحمل آسیب و صدمه بیشتری می‌شوند بلکه به عقیده آنها در درجه اول فرزندان و سپس خود زنان بیشترین آسیب را از خشونت می‌بینند.

شاید علت اصلی و مغفول مانده در عدم‌مبادرت مردان به طلاق در چنین شرایطی به دوسویه بودن خشونت و وجود نوعی رابطه  علّی- معلولی مربوط باشد؛ یعنی مردان در عین حال که هنگام مصاحبه از سر درددل شواهدی مبنی بر اعمال خشونت از سوی همسر و مظلوم واقع شدن خود ارائه می‌دهند اما به خوبی می‌دانند که خود نیز در این اعمال خشونت نقش داشته‌اند و بی‌تقصیر نبوده‌اند. چه‌بسا اعمال خشونت زنان تنها رفتاری واکنشی و تدافعی در برابر رفتارهای نادرست و خشونت‌آمیز خود مرد بوده است که البته مردان در مصاحبه از اظهار آن خودداری کرده‌اند. یکی از اشکالات پژوهش‌هایی از این دست همین است که مصاحبه‌ها یکسویه و در اصطلاح یک تنه پیش قاضی رفتن است و با نظریه سیستمی در خانواده‌درمانی نوین به‌شدت در تناقض است؛ چراکه حضور زن و مرد در هنگام مصاحبه در کشف واقعیت و روشن شدن نیمه تاریک ماجرا که همان علت آغازین مشاجره و اعمال خشونت است، کمک بسیاری می‌کند.

تفاوتی که در خشونت علیه زنان و مردان وجود دارد این است که زنان قربانی خشونت با احساس ناامنی، تنهایی، درماندگی و عدم‌حمایت اطرافیان روبه‌رو هستند و جامعه با توجیه رفتارهای مرد، زن را به سازش و بازگشت به خانواده دعوت می‌کند، درحالی‌که وقتی مردان مورد خشونت قرار می‌گیرند، جامعه از مرد حمایت می‌کند و زنان مورد سرزنش، انزوا و طرد اجتماعی قرار می‌گیرند. البته پژوهشگر نیز به این مسئله اشاره کرده است که پژوهش پیرامون خشونت خانگی علیه مردان را نباید به هیچ عنوان به‌معنای انکار نظام مردسالار حاکم بر جوامع سنتی تعبیر کرد و تأثیر آن را در شناسایی بسترهای به‌وجود آورنده خشونت علیه مردان، حائز اهمیت دانسته است.

در پایان لازم به یادآوری است که خشونت چه علیه زنان و چه علیه مردان پدیده‌ای ناخوشایند و نابهنجار است که از نسلی به نسل دیگر و از خانواده به جامعه صادر می‌شود. لذا ارتقای آگاهی و توانمندی افراد نسبت به ازدواج و تشکیل خانواده برای زنان و مردان و نیز ترویج فرهنگ ضدخشونت و یادگیری مهارت‌های مدیریت خشم بدون به‌کارگیری خشونت برای آحاد افراد جامعه، گام مؤثری در کاهش رفتارهای خشونت‌آمیز است.

* کارشناس ارشد مطالعات زنان


منبع: http://www.hamshahrionline.ir/details

02 Feb 17:44

نوری در راه

by tajavozmamnoo

دوازده سالم بود وقتی پدرم سرطان گرفت و مُرد. من مجبور شدم مدرسه رو بذارم کنار و برم تو یه مکانیکی پادو بشم تا بتونم کمی به خرج خونه کمک کنم. 

صاحب مکانیکی مرد خوبی بود و بخاطر ثواب بیشتر منو استخدام کرد وگرنه احتیاجی به من نداشت. همسایه مون قوم و خویش اش بود و براش گفته بود مادرم با چهارتا بچه ی قد و نیم قد بیوه شده و حالا خیلی سخت زندگی می کنن. اونم گفته بود اگه پسرش می خواد می تونه از شنبه بیاد و پادویی کنه. ولی نمی تونم زیاد بهش حقوق بدم.

مادرم خیلی گریه کرد ولی من نه درسخون بودم نه مدرسه رو دوست داشتم. بعدشم... حقوق پدرم که قبلن کارگر یه کارخونه بود، دیگه کفایت نمی کرد. چون فقط یه مقدارشو بما می پرداختند.

مادرم نه سواد چندانی داشت و نه شاغل بود. یه زن خجالتی ولی سالاری مغرور. همش می گفت: می ترسم شما بزرگ بشید و بهتون بگن بچه کُلفَت. ( پنجاه سال پیش درک مردم مثل الآن نبود که به شرافتمند بودن شغل هم کمی فکر کنند، زنها ننگ می دونستن تو خونه ی کسی کار کنن) 

تازه اگر هم می خواست بره تو خونه ی مردم کار کنه، باید تا شمال شهر رو هر روز می رفت و می اومد. با دوتا برادر یک سال و نیمه و سه ساله ام که همیشه کوچیکه تو بغلش چسبیده بود. 

خلاصه شروع به کار کردم و مدرسه رو گذاشتم کنار. 

یه روز که صاحب مغازه نبود، من و یکی از کارگرا که همیشه خیلی بد دهن بود، تنها موندیم. چند دقیقه بیشتر نگذشته بود. گوشه ی مغازه داشتم آچار ها رو سر جاهاشون میذاشتم که از پشت اومد و چسبید بهم. نفهمیدم می خواد چکار کنه. ولی بدم اومد و خواستم برگردم که با عصبانیت گفت: صدات در بیاد کاری می کنم که بندازدت بیرون!!!

من که نمی دونستم چکار می خواد بکنه، ساکت و شوکه شده مونده بودم که خدا بهم رحم کرد و یه مشتری اومد تو مغازه.

زودی خودشو جمع و جور کرد و رفت طرف مشتری. من یخ زده بودم و نمی دونستم باید چکار کنم. خدا رو شکر دو تا مشتری دیگه هم از راه رسیدن و مجبور شد صدام بزنه تا برم اونجا وایسم و حواسم به دخل باشه که اونموقع ها معمولن یه کشوی ساده بود و همه ی مشتریا نقد اجرت کار رو می دادن. خلاصه خودش رفت تا با یکی از مشتریا ماشینشو امتحان کنه و برگرده.

همش خدا خدا می کردم صاحب مغازه برگرده. حس خیلی بدی داشتم و دلم شور می زد. نمی دونستم می خواد چکار کنه ولی ازش خیلی ترسیده بودم!

اون روز اتفاقی نیافتاد چون دیگه تنها نشدیم. اما تا مدت ها هر شب کابوس می دیدم و روزا با اضطراب می رفتم سر کار. هرچند از اون ببعد موقعیتی براش پیش نیومد و خوشبختانه بعد از دو سه ماه هم از اونجا گورشو گم کرد و رفت. گویا دست به دزدی داشت و لو رفته بود. 

من اونموقع از ترسم اینا رو به هیچکس نگفتم. چون اول اینکه بچه بودم و نمی دونستم می خواسته چکار کنه که بخوام توضیحش بدم، دوم اینکه با هیچکس صمیمی نبودم.

شانس دیگه ای که آوردم مادرم بعد از ده ماه دوباره با یه مرد خوب که بچه دار نمی شد و کمی مسن بود ازدواج کرد و من از سال بعدش رفتم دبیرستان. ولی دیگه شاگرد تنبلی نبودم و حسابی درس می خوندم! می ترسیدم برگردم تو اجتماع، باز هم تو خطر بیافتم. 

البته با خوندن داستانای اینجا فهمیدم گاهی محیط خونه هم می تونه ناامن باشه ولی خب... اون احساس بچگیام بود که در نهایت برام بد نشد! بلکه باعث شد که نه تنها من، هر چهار نفرمون تا تحصیلات عالیه پیش رفتیم. همگی ازدواج کردیم و بچه داریم و حالا من منتظر بدنیا اومدن اولین نوه ام هستم. 

اول نمی خواستم براتون بنویسم. ولی دیدم با این وسیله می تونم بگم: خسته نباشید خانم مولا. 

دست مشاور محترم و وکیل گرامی هم درد نکنه. مطمئن باشید با این کارتون برای بچه ها، حتمن تو راه بچه های خودتون هم خوبی و سلامتی میاد. چون لااقل باعث میشید چشم و گوش پدر و مادرا باز باشه و به بچه هاشون تعلیمات لازم رو بدن. متآسفانه در اجتماع (کلن تمام دنیا) بعضی آدمای مریض پیدا میشن و ما باید حواسمون بهشون باشه.

به امید روزی که این بیماری ریشه کن بشه، به خدا می سپارمتون.

خدا قوت


02 Feb 17:26

با سپاس از "وکیل" گرامی

by tajavozmamnoo
   کد خبر: ۳۷۴۹۸۲

رئیس پلیس آگاهی استان کرمان از خانواده ها خواست که سیم کارت های فرزندان را به نام خود خریداری کنند تا بتوانند بر ارتباطات آنها نظارت داشته باشند.

به گزارش خبرنگارمهر، هوشنگ پوررضا قلی عصر چهارشنبه در همایش مدیران روابط عمومی و رابطان ادارات و سازمان ها کرمان گفت: والدین باید رفتار و ارتباطات و دوستان فرزندان خود را کنترل کنند تا بتوانند آنها را در مسیر درست هدایت کنند.

وی ادامه داد: همچنین خانواده ها باید سیم کارت های فرزندان خود را به نام خود خریداری کنند تا بتواند در صورت لزوم ارتباطات فرزندان خود زیر نظر داشته باشند.

پوررضا قلی تصریح کرد: افراد باید نسبت به جرائم و عواقب انجام آنها آگاهی بیشتری پیدا کنند و این امر می تواند آمار جرائم را کاهش دهد.

وی اذعان داشت: وقوع جرم در سه مرحله تصمیم گیری، آمادگی برای وقوع جرم و انجام جرم صورت می گیرد که در مرحله نخست با مهندسی فرهنگ فردی و جمعی می توان از آن جلوگیری کرد.

پوررضا قلی اذعان داشت: چنانچه فرزندان براساس اصول اسلامی و اخلاقی تربیت شوند از بروز بسیاری آسیب های اجتماعی جلوگیری می شود.

این مسئول انتظامی گفت: وضع قوانین به منظور تامین امنیت، حفظ رفاه و آسایش مردم انجام می شود و چنانچه افراد به قوانین جامعه احترام گذاشته و آنها را رعایت کنند مطمئنا آسیب های اجتماعی کمتری را شاهد خواهیم بود.

وی همچنین گفت: گاها پلیس با توجه به مشاهداتی که دارد هشدارهایی را در خصوص برخی مسائل می دهد که افراد نباید نسبت به آنها بی تفاوت باشند تا جان و مال آنها به خطر نیفتد.
منبع: سایت تابناک
02 Feb 17:21

So my neighbors have been communicating

02 Feb 17:21

People die when they're killed

02 Feb 15:10

look at the little feet

02 Feb 15:10

Tips on how to enter a teenage girl's room

02 Feb 15:10

Shit People say in courtrooms

02 Feb 15:07

Be more specific with your wishes

02 Feb 15:04

50 points for that user

02 Feb 15:03

Son these grades are unacceptable

02 Feb 15:02

ازدواج موقت در عصر جدید

by anaarian
بنا به درخواست یکی از خوانندگان وبلاگ این پست را در پاسخ به پست
http://ajul.blogfa.com/post/102 نوشته ام

با وجود سالها مطالعه ای که در زمینه ی اسلام داشته ام  و آثاری که در زمینه ی قرآن کریم به چاپ رسانده ام به این نتیجه رسیده ام که دین آسمانی ما اسلام برای همه ی مشکلات جامعه راه حلی بسیار منطقی و عاقلانه در نظر دارد. معتقدم که فقها و علمای اسلام قادرند از اختیارات خود استفاده نموده و احکام و دستورات اسلام را  با نیاز روز جامعه  تطبیق دهند.یکی از مشکلات امروز جامعه مسئله ی ازدواج جوانان است.قطعا شما هم مانند من در بسیاری وبلاگها یا مطبوعات خوانده اید که ازدواج موقت به عنوان راه حلی برای این مشکل پیشنهاد شده است.عملا در جامعه شاهدیم که برخی زنان یا دختران مجرد که تصمیم به ازدواج موقت دارند مردان متاهل ثروتمند را برای این منظور انتخاب می کنند. خب تا اینجا مشکل ازدواج این زنان حل می شود. هم همسر پیدا میکنند و هم زندگی شان تامین میشود .
پس تکلیف پسران مجرد کم درآمد چه میشود؟آنها چگونه ازدواج کنند؟آنها که قادر نیستند زنی را از نظر مالی تامین کنند چگونه می توانند ازدواج موقت یا دائم داشته باشند؟

از آن طرف ما زنان متاهلی داریم که از عدم تامین نیازهای عاطفی و بعضا جنسی خود توسط همسر دائم خود گله مند هستند.
اگر سری به مراکز مشاوره بزنید زنان متاهل بسیاری را می بینید که با چشمهایی اشکبار  از همسران خود به دلیل دیر به خانه آمدن وقت نداشتن و عدم تامین نیازهای عاطفی شکایت میکنند. این زنان از نظر مالی تامین هستند ولی از لحاظ عاطفی و بعضا جنسی خیر.
 به گفته ی  محقیق و اسلام شناسان اگر در دین مبین اسلام ازدواج موقت و متعه برای مردان متاهل حلال و برای زنان متاهل حرام اعلام شده است به دلیل بارداری زنان و تعیین هویت پدر فرزند بوده است. با توجه به اینکه امروزه با پیشرفت علم چنین مشکلی وجود ندارد یعنی ضمن استفاده از وسایل جلوگیری از بارداری در صورت بارداری ناخواسته علم ژنتیک قادر است هویت پدر کودک را مشخص نماید چه لزومی به حرام کردن ازدواج موقت برای زنان متاهل وجود دارد؟

آیا وقت آن نرسیده که علمای اسلام ازدواج موقت و متعه را برای زنان متاهل حلال اعلام نمایند؟
در چنین صورتی نه تنها مشکل پسران جوان و کم درآمدی که از لحاظ احساسی و جنسی کارآمد هستند حل میشود بلکه مشکلات روحی زنان متاهل نیز حل خواهد شد.

02 Feb 14:41

Hakuna matata

02 Feb 14:41

Super glue warning

01 Feb 21:05

آیدای دماغ سوخته

by 1002shab

تموم ژانگولر بازی ها، دلقک بازی ها، خود را به زمین کوبیدن ها و حتی رشوه دادن های ما در مقابل بودن بابابوزوگ در پیش نیم وجبی هیچ است، یک نگاه به جمعیت پر تعداد خاله ها و عمو ها می اندازد که با پشتکار در حال به نمایش گذاشتن همه هنرهای شکلک و پریدن و قربون صدقه شان هستند بعد روش رو می کنه طرف بابام که حواسش یه جای دیگه است و می گه: بابابوزورگ!

و ما نابود می شویم.

01 Feb 16:36

من عاشقم.. گریه واسم خوبه..

by lajomodara
+داریم عکسای قدیمی رو میبینیم.. عکسای بچگیام عکس عقد وجشن مامان و بابام... وقتی میرسیم به عکسای خواهرم که حالا سالهاااااااست پیشمون نیست بغض میکنم... چشام خیس میشه از نبودنش.. تو عکسا میخنده شاده  تو عکس صفحه های بعد دیگه نیست.. چشای مامان غم داره. بابا شکسته تر شده و من دختر تنهاییم که فقط هفت سالمه... طاقت نمیارم. برای پنهون کردن اشکام پناه میبرم به دستشویی زار میزنم. اما بیصدا... دلم براش تنگ شده...بعد ازدواج  بیشتر جای خالیشو حس میکنم وقتی بچه همسایمون تو خونمونه و مامان بابام  جس میکنم که وقتشه نوه داشتن. که ابجیم بود و من خاله بودم... نشد. خدا نخاست...  هرجوریه برمیگردم... فکر نمیکردم کسی فهمیده باشه اما لج فهمیده بود. میگه مدارا دیگه این البوم رو نگاه نکن.. حالت بد میشه..... وقتایی که نمیدونمو حواسش بهم هست حالم خووب میشه... شب موقع خواب قرار میذاریم بریم سر قبرش برا پاهای مامان که درد میکنه صندلی بزاریم. بالا قبرش کاج بکاریم و اسمش روکه کمرنگ شده رنگ کنیم.. میگه بذا  هوا کمی خوب شه میریم همه اینکارا رو میکنیم. بغض داره خفم میکنه.. بغلم میکنه میگه: مدارا نریز تو خودت گریه کن عزیزم. گریه کم خانومم . گریه برات خوبه... اشکام میریزه هق هق میکنم تو اغوشش... میگم: لج الان باید واسه بچه هاش نقشه میکشیدیم نه واسه سنگ قبرش.. دلم براش تنگ شده... لج دستاش میشه پناه   من گریه میکنم  وتو اغوشش خواب میرم(بچه ها اگه ابجی بزرگ دارید قدرش رز بدونید. ابجی بزرگ محرمه....  مخصوصا بعد ازدواج نیاز بهش بیشتر حس میشه....)



-لج سربازیش شده دوشب درمیون یعنی، دو روز خونه است یه شبانه روز پادگانه... شب کنارم نیست. صبح بلند میشم. با عجله براش یه لیوان اب پرتقال میگیرم میذارم رومیز کامپیوتر و رو این اتیکتهای قلب مینویسم. نوش جونت.... دوستت دارم!   و میرم سر کار....


+میگه: دوستت دارم

 میگم: چنتا؟؟

میگه: دوتا

میگم: همش؟؟؟؟:(

 میگه: دو تای بچگی های خیلی زیاده عزززززززیزززززززززم...



-وقتی چیزی ازش میخام که حس کنم مخالف باشه شاید میگم: لججججج؟؟؟ من که جیک جیک میکنم برات؟؟؟ خودمو لوس میکنم برات؟؟؟؟ و اونوقته که خنده میشینه رو لباش میگه: جیک جیک نکن بچه سرم رفت... حرفتو بگو....



+ تو خونه ما همیشه بابام میره سمت مامانم. عشقشو نشون میده بغلش میکنه و درکل اکثرا قدم اول همیشه از رف باباست. عکسا رو که نگا میکنم میبینم تو جونی های همش دست ماما دور گردن بابا بوده. میگم: مامان؟ کلک اونروزا عاشقتر بودیا... جواب مامان هرگز از ذهنم پاک نمیشه: من عاشقتر بودم دلم تو جونی ها شکست..  تو جونی ها پدرت همش فکر دل خواهر و مادرش بود بعد که دید کسی که واسش میمونه منم نه ابجی هاش مهربون شده. اما من جونی هام رفت مدارا... من تو جونی هام بخار خواهر و مادرش کم توجهی دیدم. سرم داد کشیده شد...الانم دوسش دارم اما دلم شکسته... یه لحظه میترسم... چقد سخته. ادما باید تو جونی مراقب هم باشن.. خاطره گذشته ها و جونی ها باید زیبا تو ذهن ها ثبت بشه مخصوصا  تو ذهن یه زن( خدا نکنه که یه زن دلش سرد بشه از عشق مردش به خودش.... ازسکوت زن ها باید ترسید....)




=بابت مهربونی هاتون ممنون دوستای خوبم....

31 Jan 18:07

پیش به سوی واقعیت

پایان دادن به یک آدم اشتباه که زمانی بخشی از ذهن و ضمیر شما را به هر دلیلی تسخیر کرده بوده کار آسانی نیست. از کسی که مثلا مدتی را با او زندگی کرده‌اید حرف نمی‌زنم، از کسی حرف می‌زنم که معمولا شما از او بدون تجربه‌ زیسته یا برخوردهای شخصی تصویری ساخته‌اید که چندان ارتباطی با واقعیت آن فرد ندارد. بعد این تصویر را مدام در ذهنتان پر و بال داده‌اید و به توهم ذهنی‌تان درباره نحوه حضور واقعی این آدم دامن زده‌اید. کار ذهن ممکن است بیخ پیدا کند و به جایی برسد که دیگر حتی اگر روزی این آدم هم به صورت واقعی و عریان خودش را به شما عرضه کند باز هم نتوانید با ذهن تسخیرشده خودتان به راحتی کنار بیایید. نتیجه این می‌شود که واقعیت و رویا- یا توهم شما- از یک آدم تمامی ندارد و به همین دلیل هم هیچ وقت نمی توانید رابطه خودتان را با آن آدم درست تنظیم کنید. رابطه‌ای مریض شکل می‌گیرد که بشر تا به حال هیچ دوایی برای بهبودش نشناخته است. راه رهایی از این وضعیت 'جن‌زدگی' چیست؟ چطور می‌شود از تصویر ذهنی عبور کرد و گریخت؟ تجربه من می‌گوید دست بردن به واقعیت آدم‌ها یا به عبارتی واقعی کردن آدم‌ها یک راه حل نه‌چندان آسان ولی بسیار موثر در رفع این نوع از 'جن‌زدگی' است. بدین‌ترتیب که اجازه بدهید آدم‌ها واقعیت عریان خود را به شما، حتی شده برای یک بار، عرضه کنند. سخت است. چون معمولا آدم تلاش می‌کند به فانتزی‌هایش درباره آن فرد پناه ببرد و از واقعیت فرار کند. ولی یک بار برای همیشه باید قال ماجرا را کند. با آن‌ها قراری واقعی در یک جای واقعی از جهان، شهر، خانه بگذارید، بگذارید از صدایی که با کلمات مکتوب از آن آدم در سر خود سراغ دارید به صدای واقعی پشت تلفن و بعد به رویارویی با نگاه، دست‌ها، و تن آن آدم برسید. آن وقت ببینید آیا باز هم آن صدا، دست‌ها، تن و از همه مهم‌تر کلماتی که در فاصله کمی جلوی چشم شما از دهان آن آدم بیرون می‌آیند، همچون شبحی شما را در برخواهند گرفت؟ جواب این سوال یک نه یا بله ساده نیست. ممکن است تصویر و یاد آن آدم خِر شما را تا مدتی ول نکند. یا مثلا ممکن است رفتار آن آدم در دیدار واقعی یا بعد از دیدار واقعی به قدری آزاردهنده باشد که به جن‌زدگی معکوس دچار شوید، یعنی دچار تنفر و زدگی شوید و نخواهید قیافه آن آدم را دوباره در زندگی‌تان ببینید. یا هم این‌که ممکن است بروید جلوی آینه و برای ساعاتی که در گذشته‌ای نه چندان دور صرف رویاپردازی درباره این آدم کرده بوده‌اید پوزخندی به خودتان حواله کنید. حالت دیگری هم محتمل است: آن هم این‌که بار دیگری در کار باشد. بخواهید دیدار کنید، ولی در حال و هوایی واقعی، به طوری که پشم و پیله آن آدم برایتان کلهم ریخته باشد. آن وقت شما با موجودی کاملا واقعی با عیب و نقص‌هایی که حالا به آن تا حدی واقفید دیدار می‌کنید. کمتر پیش آمده دیدارهایی از این دست به رابطه‌ای افلاطونی برسند. یعنی من کم دیده‌ام. هر کدام از این حالت‌ها که اتفاق بیفتداز آن حال جن‌زده‌ای که اول نوشتم، یعنی تصور حباب‌‌گونه و به احتمال قوی دروغینی که از فلان آدم در ذهن شما نقش بسته، بسی بهتر است. ممکن است پیش خودتان بپرسید چطور شد که این‌ها را اینجا نوشتم. جوابش این است که اخیرا با واقعی کردن یک آدم پرونده‌اش را برای همیشه بستم و از این بابت خوشحالم. بعد از این‌که رخصت دادم پا به واقعیت بگذاریم، به قدرت تخیل خودم نفرین فرستادم و فکر کردم شاید بهتر بود هیچ وقت این اتفاق نمی‌افتاد. ولی بعد از گذشت مدت کوتاهی الان به نظرم می‌رسد که درست‌ترین کار اخته‌کردن تخیلم درباره این آدم بود. گاهی باید گذاشت واقعیت تخیل بعضی چیزها یا آدم‌ها را برای همیشه عقیم کند. تخیل کردن همیشه خوب نیست به خصوص وقتی پای یک آدم واقعی در میان باشد. بگذریم از اینکه حالی که بعد از واقعی کردنش بهم دست داد چه بود ولی عجالتا آن پوزخند جلوی آینه را نثار خودم کردم و بابت لحظاتی که با ذهنیتی شاعرانه به سراغ آن نفر رفته بودم از خودم طلب عفو و بخشش کردم و بعد فکر کردم نوشتن از آدم‌های واقعی‌ هنر و جرات بیشتری می‌خواهد. خصیصه‌ای که باید در خودم تقویت‌اش کنم.
31 Jan 17:55

Do you want to see me become her?

by واقف

tumblr_mmgdw2nMM81qbz1b3o2_500.jpg

“هرگز آن روزِ خوبي را كه من و مريلين در نيويورك قدم مي‌زديم را فراموش نخواهم كرد. او نيويورك را به اين خاطر دوست داشت كه آن جا كسي مانند هاليوود مزاحمش نمي‌شد، مي‌توانست لباس‌هاي معمولي‌اش را بپوشد و هيچ كس متوجه او نباشد. او عاشق اين كار بود. همين طور كه پايين برادوي راه مي‌رفتيم، رو به من كرد و گفت:’مي‌خواي ببيني كه من تبديل به او مي‌شم’ نمي‌دانستم منظورش چيست ولي فقط گفتم ‘بله’- و سپس آن را ديدم. نمي‌دانم چگونه چيزي را كه ديدم توضيح دهم، چون تشخيصش بسيار مشكل بود، او چيزي را درون خود روشن كرده بود كه تقريبا به جادو شباهت داشت. و ناگهان ماشين‌ها سرعتشان را كم مي‌كردند و مردم سرشان را مي‌چرخاندند و سر جايشان مي‌ايستادند تا به او خيره شوند. آن‌ها فهميده بودند كه او مريلين مونرو بود، انگار كه ماسكي را از روي صورت خود برداشته باشد، ولو اين كه ثانيه‌اي پيش‌تر هيچ كس متوجه او نبود. هرگز پيش از آن چيزي شبيه اين نديده بودم”.

ايمي گرين، همسر ميلتون گرين، عكاس شخصي مريلين مونرو

31 Jan 17:53

یادگار پدر در حال مرگی برای دخترش: یادداشت‌هایی روی دستمال سفره

by علیرضا مجیدی

آقای دبلیو گارث کالاگان، نمی‌داند که تا چه زمانی زنده خواهد ماند. اما می‌تواند از یک چیز مطمئن باشد، برای دخترش به اندازه کافی یادداشت باقی گذاشته است. جالب است که این یادداشت‌ها را در یک دفترچه ننوشته است، او برای تأثیرگذاری بیشتر ترجیح داده است که به جای یادداشت‌هایی معمولی که ممکن است یک دختر جوان بعد از مدتی اصلا نخواند  فراموش کند، آنها را روی دستمال سفره‌هایی بنویسید، تا دخترش هر روز، وقتی ظرف غذای خود را باز می‌کند، یکی از این یادداشت‌ها را ببیند!

1-29-2014 1-33-09 AM

در نوامبر سال ۲۰۱۱ تشخیص داده شده کالاگان سرطان گرفته است، پزشکان به او گفتند که احتمال اینکه بتواند پنج سال تا بیاورد، تنها ۸ درصد است، به همین خاطر او تصمیم گرفت که برای تداوم پدری برای دختر نوجوانش -اما- از این روش عجیب استفاده کند.

1-29-2014 1-33-39 AM

1-29-2014 1-32-51 AM

اما در حال حاضر در سال دوم دبیرستان تحصیل می‌کند، پدرش برای او تا حالا ۷۴۰ یادداشت نوشته است و اگر ۸۶ یادداشت دیگر بنویسد، می‌تواند مطممئن باشد که تا زمان فارغ‌التحصیلی، دخترش هر روز یک یادداشت برای خواندن خواهد داشت.

پروژه شخصی آقای کالاگان، حالا یک وب‌سایت هم دارد و آنقدر تأثیرگذار بوده است که والدین دیگر هم از این پدر مهربان تقلید می‌کنند، به علاوه یک ای بوک هم بر این اساس منتشر شده است.

1-29-2014 1-35-24 AM

1-29-2014 1-35-08 AM

1-29-2014 1-34-58 AM

1-29-2014 1-34-44 AM

1-29-2014 1-34-24 AM

1-29-2014 1-34-09 AM

منبع



فید یک پزشک محل مناسبی برای تبلیغات شما: محل تبلیغات متنی و بنری شما

برای سفارش تبلیغ تماس بگیرید