Shared posts

10 Jun 08:52

۳۵ .

by girl-is

21 Feb 23:52

ریاضی دان -3

by سیب به دست

«باید امروز استمنا می کردم»، رول دستمال توالت رو کشید و یک مترش را جدا کرد و با عجله توی زیر شلواری ش فرو کرد. چطور اولین چیزی که این روزها توی هر سایت جفت یابی وحتی پاورقی مجله ها نوشته شده بود و هر عمله ای می دونست، از ذهنش فرار کرده بود؟ اونم ذهن زیبایی که ریاضی دان برای قدرت؛ سرعت و دقتش احترام بی نظیری قایل بود. ذهنی که سالها روی معادله های پیچیده ی ریاضی برای توضیح روابط سه بعدی بین ذره ای اتم کار کرده بود و با مدلهای پیشرفته ی مکانیک کوانتومی کلنجار رفته بود. یادش اومد که توی دوره ای که روی پروژه ی دکتراش کار می کرد حتی یک بار حجم داده ها و برنامه ای که وارد کامپیوتر کرده بود انقدر سنگین بود که سیستم کامپیوتری دانشکده برای چند دقیقه از کار افتاده بود. شرم آور بود که چنین ذهن پیچیده ای چنین چیز ساده ای رو از قلم انداخته بود.

ریاضی دان همه ی جزییات دیگه رو به دقت و کامل برنامه ریزی کرده بود، صبح پانزده دقیقه زودتر از برنامه ی همیشگی اش از خواب بیدار شده بود و دوش گرفته بود و بهترین شراب سوینیون بلانک ش رو برداشته بود و برای اینکه دیر سر قرار نرسه – چون تا ساعت پنج سر کار بود- با خودش برده بود شرکت و تمام روز گذاشته بود توی یخچال که خنک بمونه. در طول روز چند بار برای و. پیامک فرستاده بود و هربار نوشته بود که کلی برای برنامه ی امروز لحظه شماری می کنه؛ پنج دقیقه پیش از پایان ساعت کاری از شرکت خارج شده بود و یک سره خودش رو راس ساعت شش سر قرار رسونده بود؛ چطور می تونست این وسط فقط استمنا کردن رو فراموش کرده باشه؟ هرچند الان که فکرش رو می کرد کجا باید استمنا می کرد؟ پشت میزکارش وقتی  داشت به کله ی کم موی اریک نگاه می کرد؟ یا توی دستشویی توی ساعت ناهار؟ هرچند الان با وضعی که پیش اومده بود هیچ کدوم اونقدرها هم ایده ی بدی به نظر نمی رسید.

دستمالها رو در آورد، توی توالت انداخت، سیفون رو کشید و رو به روی آیینه ایستاد. اون لکه های سرخ لعنتی که هر وقت از چیزی خجالت می کشید روی صورتش سبز می شد باز پیدا شده بود. روزی که توی رست بیف مادرش پوست پرتغال انداخته بود، برای اولین بار این جوری شده بود و خواهرش فیبی از خنده کف آشپزخونه ولو شده بود و با انگشت به لکه ها اشاره کرده بود و لکه ها بیشتر شده بود. به نحو عجیبی این قالب ترین تصویری بود که از زنها توی ذهنش نقش بسته بود. انگار از اون روز تصویر زنها در حال خندیدن؛ در حال مسخره کردن و اشک ریختن شکل انگشت های لاغر و لاک زده ی فیبی در اومده و همه جا تعقیبش کرده بود. حتی یک لحظه فکر کرد که اگر در توالت رو باز کنه الان و. روی کاناپه  ولو شده و داره با انگشت بهش اشاره می کنه و می خنده. اما وقتی  با احتیاط در رو باز کرد خونه جوری توی سکوت فرو رفته بود که انگار مدتهاست هیچ کس توش زندگی نمی کنه. چند لحظه طول کشید تا چشمش به تاریکی عادت کنه و و. رو تشخیص بده که روی کاناپه نشسته بود و به شمع خاموشی که روی میز داشت دود می کرد خیره مونده. با خودش فکر کرد» چرا شمع رو خاموش کرده؟ تنها کاربرد شمع می تونست الان باشه که هوا تاریک شده.» با احتیاط به سمت لباسهاش رفت و شروع کرد توی تاریکی کورمال کورمال لباس پوشیدن. و. طوری توی تاریکی به شمع خاموش زل زده بود که انگار کلاه شعبده بازیه که قراره از توش خرگوش بیرون بیاد.

و. به چی فکر می کرد؟ ریاضی دان نمی دونست. و. زیاد از خودش چیزی نگفته بود. به جز اینکه از ایران اومده بود و با اینکه اونجا موقعیت مالی بدی نداشته کشورش رو ترک کرده چون نمیخواسته توی یک دیکتاتوری اسلامی زندگی کنه. یک بار هم توی رستوران گیلاس شرابش رو گرفته بود بالا و با افتخار گفته بود که به خدا اعتقاد نداره و تا اخر دنیا سفر کرده که بتونه همین یک جمله رو بدون ترس از کشته شدن اعلام کنه!  چند نفر از میزهای کناری برگشته بودن و با تعجب بهشون نگاه کرده بودن؛ اما ریاضی دان ناراحت نشده بود. برعکس، نگاهش رو از انحنای برجسته ی پستانهای و. که از زیر لباس نازکش دیده می شد روی چشمهای سیاهی که با  شیطنت کودکانه ای برق می زد بالا کشیده بود و به نحو عجیبی از اینکه رو به روی زن عجیبی نشسته بود که از جای عجیبی فرار کرده و با این لهجه ی عجیب به سلامتی نبودن خدا شراب می نوشید، احساس رضایت کرده بود. شاید برای اینکه و. تنها زنی بود که تصویرش هیچ وقت روی تصویر همیشگی زنهای مسخره کننده نمی نشست. و. یک دانشجوی فقیر از یک کشور جهان سومی بود و اون یک مدیر موفق. آره؛ ریاضی دان از بودن در کنار و. راضی بود. ریاضی دان همیشه کنار و. می تونست به اوضاع، فرهنگ؛ زبان و همه چیز مسلط باشه؛ این و. بود که دست و پا می زد؛ برای تامین زندگی ش، برای پرداختن صورتحساب یک شام چند صد دلاری ناقابل، برای پیدا کردن کلمه های ساده. ریاضی دان توی زمین خودش بازی می کرد و همیشه چند قدم بالاتر از و. قرار می گرفت حتی همین الان که و. قوز کرده بود و توی تاریکی به شمع نگاه می کرد. یک لحظه به فکرش رسید که بشینه پهلوش و دستش رو بگیره ولی ساعت از نه گذشته بود و دیر شده بود. باید برمی گشت خونه و میخوابید. اصلا شاید همین قضیه باعث شده بود که اون اتفاق بیفته. ریاضی دان واقعا اون شب امادگی سکس نداشت، چون دیر شده بود و باید برمی گشت خونه و ذهنش مشغول کاری بود که فردا باید تموم می کرد. این ممکن بود برای هر مردی پیش بیاد.

توی تاریکی احساس کرد که لکه های قرمز از روی صورتش محو شده . زیپش رو با اعتماد به نفس بیش از حدی بالا کشید. صدای حرکت دندونه های فلزی توی هم و. رو از هپروت بیرون اورد. با کندی به سمت در رفت، چراغ راهرو رو روشن کرد و سرش رو انداخت پایین، انگار از نگاه کردن به ریاضی دان فرار می کرد؛ ریاضی دان این رفتار عجیب رو  پای حیای مخصوص شرقی ها گذاشت و بدون اینکه به روی خودش بیاره، دست و. رو گرفت و بوسید. بعد دم در ایستاد و لبخند مطمئنی زد » از همین الان برای هفته ی دیگه میخوام دعوتت کنم خونه ی خودم؛ حالا نوبت توه که دستپخت من رو بچشی.»


دسته‌بندی شده در: ویولتا
21 Feb 23:30

ریاضی دان-2

by سیب به دست

مرد زودانزال خم شده بود و توی تاریکی کورمال کورمال لباسهاش رو که با عجله در اورده بود از کف زمین پیدا می کرد و تند تند می پوشید. و. با خودش فکر کرد که چرا شمع رو فوت کرده؟ تنها کاربرد شمع می تونست الان باشه که هوا تاریک شده بود و در عین حال هردوشون دلشون نمی خواست که چراغ روشن بشه و  چشمشون به چشم هم بیافته چون تماشای ریاضی دان که با دست پا چلفتی زاید الوصفی داشت لباس هاش رو می پوشید فقط غم انگیز بود. باز بعد از سکس، همه چیز به برعکسش تبدیل می شد، درست مثل فیلمی که از آخر به اول برش گردونی: تلاش برای عریان کردن تبدیل می شد به تلاش برای پوشوندن؛ لباسها و لباس زیرها با همون سرعتی که بیرون اومده بود و با ترتیب برعکس پوشیده می شد؛ تقلا برای نزدیک تر شدن به تمایل وحشتناکی برای فرار شبیه می شد، بعد دو نفر از هم خداحافظی می کردن و فیلم برمی گشت به نقطه ی اولش و همونجا تمام می شد.

  خاصیت منحصر به فرد سکس همین بازگشت سریع به موقعیت صفر بود. هیچ کدوم از احساسات دیگه ی بشری به این سرعت ناپدید نمیشن. درد، شادی، غم، فشارهای عصبی همه به یک زمان معقولی برای ناپدید شدن نیاز دارن. همیشه فاصله  ای هست بعد از خنده که آدمها دارن هنوز میخندن و یا هنوز ارتعاش شادی رو توی وجودشون حس می کنن؛ این زمان می تونه گاهی حتی تا  روزها و هفته ها بعد کش بیاد و به یاد اورده بشه. شهوت تنها حسیه که وقتی  براورده میشه انگار هیچ وقت نبوده و جای خودش رو به حجم عظیمی از بیخودی- بی مفهومی میده. این خندق به حدی ترسناکه که میل به فرار توی ذهن ادم جرقه می زنه. فرار اشکال مختلفی داره؛ ترجیحا گرفتن یک تاکسی تلفنی و ترک کردن تخت؛ یا اگر دو نفر وارد رابطه ی دراز مدت شده باشند خاموش کردن چراغ و پشت کردن به هم و خوابیدن و یا خود رو به خواب زدن روی یک تخت.

این نیاز به فرار بعد از براورده شدن هیچ غریزه ی دیگه ای وجود نداره. مثلا آدمها بعد از خوردن غذا به سرعت رستوران رو ترک نمی کنن. این حس حتی به حضور معشوق* بستگی نداره و هر جا که سکس هست حضور داره. مرد/ زنی رو در نظر بگیرید که داره پورن تماشا می کنه . مرد با دقت به صفحه ی روبه روش خیره شده و زوایای تصویر های متحرکی که از جلوی چشمش میگذره رو با اشتیاق نگاه می کنه یا بهتر بگم می لیسه؛ تصاویر فریم به فریم  از برابر چشمش عبور می کنه و لذت روی هم انباشته میشه و وقتی به نهایتش می رسه، به چند تا تکانه ی شدید ختم میشه و ناگهان هیچ. ناگهان ظرف چند ثانیه، دیگه دیدن همون صحنه هایی که تا یک ثانیه پیش با ولع و چشمهای از کاسه در اومده داشت نگاه می کرد جذابیتی نداره و اون تن های شهوت انگیز و الت هایی که توی هم فرو میره هیچ ارزش زیبایی شناسانه ای نداره و برعکس روح رو ازار میده؛ مرد بلند میشه و همزمان که  دستمال رو مچاله می کنه و پرتش می کنه توی سطل فیلم رو قطع می کنه و روش رو بر می گردونه، انگار داره از چیزی فرار می کنه. اگه به دقت توی صورتش توی اون لحظه نگاه کنید یک حس دلزدگی نزدیک به نفرت رو هم می تونید تشخیص بدید. این حس حتی بعد از خوندن نوشته ای که به سکس پرداخته هم بوجود میاد. وبلاگ نویسی رو می شناختم که توی نوشته هاش در مورد سکس می نوشت. طبیعتا آدمهایی پیدا شدن که با ولع نوشته هاش رو می خوندن – اون وبلاگ نویس از سرزمین محرومی بود که توش سکس تابوی بزرگی بود و این جای تعجب نداشت- چیزی که جالب بود واکنششون بعد از پایان نوشته بود : یک حس دلزدگی عمیق همراه با نفرت. درواقع این آدمها سالها بود نوشته های آدمی که به نظرشون در مورد سکس می نوشت رو دنبال می کردن و بعد از خوندنش با نفرت داوری ش می کردن، قضاوتش می کردن و محکومش می کردن. اونها با عصبانیت از نویسنده می پرسیدن که «چرا در مورد سکس می نویسی؟» درحالیکه هیچ کس از یک کافه چی نمی پرسه که چرا قهوه و کیک شکلاتی سرو می کنه. اونها پر از نفرت و دلزدگی بودن و فکر می کردن که چیزی که به خوردشون داده شده بود – و اونها مشتری های دایمش بودن- یک چیز بی مفهوم  و مبتذل بوده

اما اشتباه نکنید. دلزدگی آدمها ربطی به بی مفهوم بودن سکس نداره. اتفاقا هیچ چیز به اندازه ی فقدان مفهوم آدمها رو سرگرم نمی کنه. ابتذال یکی از جذاب ترین تفریحات ذهنی توده هاست. مردم زیادی میشینن و ساعت ها برنامه های آشپزی نگاه می کنن، حتی اگر گرسنه نباشن و یا قصد اشپزی نداشته باشن از تماشای رنگ ها، ادویه ها و ترکیب هاش لذت می برن. برنامه ی «بفرمایید شام» و یا اموزش اشپزی های «گوردون رمزی» مفهوم متعالی تری از یک فیلم پورن نداره؛ با اینهمه حتی در زمان سیری هم میشه نگاهش کرد و ازش لذت برد اما کمتر کسی ممکنه یک فیلم پورن رو تا اخرش دیده باشه و اگر هم این کار رو کرده باشه متوجه میشه که اون صحنه ها به یک موقعیت مضحک، ازار دهنده یا کمدی تبدیل شده. اما چرا؟ اگر آدمها می تونن با تماشای خرد کردن پیاز و رنده شدن هویج حس زیبایی شناسانه ی خودشون رو ارضا کنن چه چیزی مانع میشه که به تماشای یک فیلم پورن ادامه بدن و ازش لذت بصری ببرن. چرا سکس مطلقا زیبا نیست؟ بدن (تن) آدم زیباست و فارق از شهوت  و توی یک فاز اروتیک؛ می تونه به اندازه ی هر اثر هنری دیگه ای از نظر زیبایی شناسانه ارضا کننده باشه؛ پس چرا پورن که در واقع وفور همان تن (بدن) های اروتیک و زیباست به خودی خود  زیبا نیست؟

و. با خودش فکر کرد؛ این خاصیت منحصر به فرد سکسه. سکس به معنای شهوت؛ به معنای گاییدن. هیچ غریزه ی دیگه ای اندازه ی سکس با شدت؛ با سرعت و با نهایت قدرت همه ی ذهن و جسم آدم رو درگیر نمی کنه و ادم اساسا نمی تونه بیشتر از یک زمان محدود توی چنین حالتی قرار بگیره. برای همین هم سکس به همون سرعت و شدتی که بوجود اومده از بین میره و وقتی از بین میره جاش هیچ چیز جز یک خالی بزرگ نمی مونه. البته بعضی ها موفق میشن که این جای خالی رو با عشق پر کنن اما خوب خیلی ها هم نمی تونن و اونهایی که نمی تونن همیشه از طرف اونهایی که دچار توهم عشق هستن مورد بازخواست قرار گرفتن. اما عشق اساسا چیه؟  و. مدتهاست که به عشق اعتقاد نداره و اگر ازش بپرسید که عشق چیه خواهد گفت : » عشق چیزی جز یک تلاش مذبوحانه برای فرار از اون خالی بی مفهوم و مشمئز کننده ی بعد از سکس نیست.» البته  آدمها رو میشه دوست داشت؛ میشه درکشون کرد و دردهاشون رو فهمید. مثلا همین ریاضی دان؛ و. ریاضی دان رو دوست داشت؛ واقعا دوست داشت، حتی الان که با شورت آغشته به اسپرم های مایوس داشت لباس می پوشید حس تحقیر امیز موقعیتش رو می فهمید و نا امیدیش رو درک می کرد ولی همه ی اینها باعث نمی شد که عاشقش بشه.پرهیب غم انگیز ریاضی دان که حالا لباسش رو پوشیده و وسط اطاق توی تاریکی این پا و اون پا می کنه و. رو از افکار دور و درازش بیرون میاره. بلند  میشه و چراغ رو روشن می کنه و به ریاضی دان در – روزنه ی فرار از خالی- رو نشون میده. حالا توی درگاه در ایستادن و دارن خداحافظی می کنن. ریاضی دان باز هم دست و. رو می بره سمت لبش و  می بوسه. و. این بار هیچ مخالفتی نمی کنه.

* کلمه ی معشوق از روی اجبار به کار برده شد. فکر کنم بالاخره یک نفر باید پیدا بشه و برای کسی که توی یک رابطه ی صرفا سکسی قرار میگیره یک کلمه ابدا کنه. منظور شریک جنسی بود؛ کسی که مورد سکس قرار گرفته؛ مسکوس.

(ادامه دارد)


دسته‌بندی شده در: ویولتا
09 Feb 19:56

همگان گفتند ایمن‌ترین جای جهان،خانه‌ی خوابِ تخیل خاک است

by پرنده ی گولو


مدتهاست این پست مرا به فکر انداخته و امروز خیال و خوابم آنقدر در هم آمیخته که بشود چیزکی نوشت شاید... مثل لی لی بین این و آن دنیا، مثل نگاه کردن از داخل قاب...

اگر همین امروز ،همین دوم بهمن نود و دو همه چیز تمام شود... خب من دلم تنگ میشود. برای حنا تنگ میشود که دیشب به پو میگفت :مث من بگو سی دَمینی... برای مامان برای خواهرم برای دوستانم و برای بهار نود و سه. کتاب دیوید سداریس ناتمام می ماند. من تمام میشوم.

***

فردا. فردا مرگم را باور میکنند.بابا دستش را میگیرد جلوی چشمش و گریه میکند. فردا باید یک نفر به فکر اعلامیه بیفتند. پروانه؟  زحمتش با تو. باشد؟ خانواده ی من بلد نیستند. یک طرح ساده. یک عکس خندان. 

***

پس فردا خاک... آخر چرا بهمن؟ خاک سفت است، سرد است. من زمستان را دوست ندارم. نمیخواهم در زمستان ماندگار شوم. خشک میشوم تا بهار و دیگر باب دندان مورچه ها نخواهم بود. زمستان خر! آخرش زهرت را ریختی. آیدا ؟ حنا با تو. سر خاک نیا. ما فامیل کم جمعیتی هستیم و می ترسم کسی به فکر حنا نباشد. من نمیخواهم حنا گریه ببیند و نی نی چشمانش از ترس و سوال بلرزد. حنا با تو. تو  و آقای خونه را میشناسد. تبلتم را شارژ کن و بده دستش و بشین کنارش، طوری که به پهلوی تو تکیه کند. اینطوری ساعت ها رام خواهد بود.

***

هفته ی بعد اتاقم را تمیز میکنند. مامان و خواهر بزرگه و لابد خاله. خب دروغ چرا اصلن دلم نمیخواهد بدانم موقع دیدن آن کیسه ی بزرگ لباس زیر نشسته یا وقت پیدا کردن جعبه ی کلکسیون تشتک نوشابه هایم چه فکر میکنند، ولی کاش یک نفر  آن بی بی چک مثبت را قبل از اینکه مادرم با شرم از هزار فکر ناجور منهدمش کند، بردارد. آن بی بی چک سفید با دو خط قرمز خوشبخت را که نگه داشته بودم برای تولد بیست سالگی حنا، برای روزی که آن خطها بیست سال و هشت ماه و نیمه خواهند بود...

***

 لاله کتابهایم را ببر خانه. مامان می داند همه ی کتابها را باید بدهد به تو. پنج جلدش امانت آیداست. بقیه اش را ببر. آها، کتابهای ترکی را بده به آقای همکار ، پدرش کتاب ترکی دوست دارد...

***

الهام؟ می دانم اینجا را میخوانی و می دانی تحصیلات ما برای مامان چقدر مهم است. این با تو. برو دنبال مدرک فوقم. بگو خودش رفته و مادرش ... نمی دانم الهام.یک چیزی بگو، یک کاری بکن. مامانم را دلخوش کن.

***

خب من جز یک اتاق ده متری،یک کتابخانه، یک کمد پارچه ای ، یک لپ تاپ به اسم دوشس و یک تبلت دارائی دیگری ندارم.  تکلیف عثمان بیگ و دیگر چیزهای دندانگیر را توی وصیت نامه ام معلوم کرده ام. حق الناس و حق الله فراوان به گردنم است که آنها هم در دوبرگ آخر وصیت نامه مشخص شده اند...می ماند این چند قلم:

- لپ تاپ به خواهرک برسد و تبلت به حنا.

- هارد یک ترا به آیدا برسد و پانصد به خواهر بزرگه.

- سی دی های توی عثمان اکیداً به لاله برسد.

- بلوز بنتون قرمز، دامن کرم و بوت ساق بلند به پوران برسد.

- مانتوی قرمز به نسیم برسد.

- کابوس گیرها به مریم برسد.

- دوربین شکاری به آقای خونه ی آیدا برسد.

- بالش هایم را بدهید به پروانه.

- شالهایم به الهام برسد.

- کلاه هایم را بدهید به هاجر.

- چیز دیگری یادم نمیاید. من چند سال قبل زندگی ام را در بیست و سه کیلو خلاصه کردم.حالا اگرچه وزن خودم بالا رفته ولی زندگی ام هنوز همان بیست و چند کیلو است.

***

قرار بود این نوشته طنز باشد. نشد. تلخم.تلخ و نه غمگین. هنوز سکوتم میاید. سکوتم حرف ندارد. 


پ.ن: پروانگی ستار.

***

بعداً نوشت: ساکتم، اما ابداً غمگین نیستم. این نوشته هم با اینکه تقریباً یکجور وصیت است اما نشان از مرگ ندارد. اتفاقاً سبکم و حتی کمی شاد. جلوی مرگ را که نمی توان گرفت، میتوان؟ بار من سبک نیست ولی حداقل وصیتم آماده است.همین خوشحالی دارد.


08 Feb 21:57

لالایی

by Madian Vahshi
خوابم میومد. سرم رو گذاشتم رو سینه اش ، بهش گفتم حرف بزنه، و اون شروع کرد به حرف زدن. یادمه داشت از بچگیاش می گفت که چشمام رفت روی هم و دیگه هیچی نفهمیدم. هر وقت خوابم بیاد ازش می خوام حرف بزنه و اون حرف می زنه. حتی اگر قبلش دعوامون شده باشه. حتی اگه بیست و چهار ساعت باشه که نخوابیده باشه، و پلک های من آروم آروم سنگین میشن. اکثر وقتا حتی نمیفهمم چی میگه. فقط به تن صداش گوش میدم. به آرامشی که توی صداشه. به اینکه چی در این آدم باعث شده که آرامش بخش باشه. اون هیچوقت گله ای نمیکنه از اینکه وسط حرفاش خوابم می بره. اینکه به خودش میاد میبینه نیم ساعته داره حرف میزنه و من خوابم. اینکه به حرفاش گوش ندادم.
یادمه یه روز از روزایی که هنوز از «م» طلاق نگرفته بودم و توی شیش و بش بودم که تصمیم نهاییمو بگیرم، رفتم پیش یه مشاور. مشاور یه آقای میانسال بود حدود ۵۰ ساله. نشست و من یک ساعت تمام حرف زدم، و اون گوش داد. آخرسر فقط یه جمله گفت‌ :«دخترم. دنیا خیلی بزرگه و پر از آدم. دنیا بزرگتر از اینه که تو تمام عمرت رو با کسی که دوست نداری و دوستت نداره زندگی کنی». مشاور همینو گفت و وقت من تموم شد. 
چند روز بعدش من طلاق گرفتم.
چند سال بعدش درست وقتی پلکام داشت با صدای صحبت کردن یکی سنگین میشد، درست چند ثانیه قبل از اینکه خوابم ببره، یاد اون مشاور افتادم. راست میگفت. دنیا بزرگه و پُر از آدم. آدمایی که بلخره یکیشون میتونن کاری کنن که آدم وقتی سرشو میذاره رو سینشون ازشون بخاد براش حرف بزنن، و اونا انقدر حرف بزنن تا خوابت ببره و هیچوقت هم شکایتی نکنن از اینکه حرفاشونو نشنیدی.
02 Feb 17:56

آمار تکان دهنده ی ایدز در کودکان کار

by tajavozmamnoo

با تشکر از وکیل گرامی:

مینو محرز، رئیس مرکز تحقیقات ایدز ایران، آمار کودکان کار مبتلا به ایدز و هپاتیت را تکان دهنده و بسیار وحشتناک خوانده است. 

خبرگزاری فارس به نقل از مینو محرز می نویسد:

نتیجه ی آزمایش ایدز و بیماری های عفونی روی هزار کودک کار ساکن تهران نشان داد که پنج درصد آنها به ایدز مبتلا هستند و بیشترشان هپاتیت دارند! افراد مورد مطالعه، بین ده تا هجده سال سن داشته و برخی از آنها معتاد نیز بوده اند!

به گفته ی رئیس مرکز تحقیقات ایدز ایران، آزمایش یاد شده مربوط به پنج سال پیش است و مسلمن آمار ابتلای این کودکان، بسیار فراتر رفته است.

فرشید یزدانی، عضو هیئت مدیره ی انجمن حمایت از حقوق کودکان ایران، در بهار 1392 گفته بود که نرخ ابتلای کودکان کار به ایدز، 45 برابر جامعه است! علی اکبر سیاری معاون بهداشتی وزیر بهداشت ایران نیز در همین چارچوب و به مناسبت روز جهانی ایدز در دهم آذر ماه اعلام کرد که: تحقیق از یک هزار کودک کار و خیابان، روشن کرده که 29 درصد افراد 15 تا 18 ساله، رابطه ی جنسی داشته اند و 144 نفرشان دارای چند شریک جنسی بوده اند! 

روزنامه ی "تهران امروز" در فروردین 1392 در گزارشی به نقل از یزدانی نوشته بود:

یک سوم کودکان مبتلا به ایدز، 10 تا 14 سال و دو سوم آنها 15 تا 18 سال دارند!

طبق پژوهش های انجام شده از سوی فعالان حقوق کودک در ایران، 32 درصد کودکان کار مورد آزار جسمی، روحی و جنسی قرار می گیرند! 

زباله گردی و تماس با سرنگ آلوده و اجسام تیز نیز، یکی از دلایل ابتلای کودکان کار به ویروس ایدز عنوان می شود. کودکان کار به موازات محرومیت از تحصیل، تحت هیچ بیمه ای هم قرار ندارند. 

موید علویان، رئیس شبکه ی هپاتیت ایران می گوید: هزینه ی درمان هپاتیت c در مرحله ی اول ماهیانه 600 تا 700 هزار تومان و در مراحل بعدی بین 5 تا 6 میلیون تومان است!


02 Feb 17:55

با سپاس از وکیل گرامی برای در اختیار گذاشتن این خبر

by tajavozmamnoo
اعترافات مرد شیطان صفت در پلیس آگاهی
مرد شیطان صفت در پشت بام خانه اش یک اتاقک درست کرده بود که کودکان را به بهانه تمرین در این اتاقک مورد آزار و اذیت قرار می داد.
مرد شیطان صفت که به بهانه برگزاری کلاس های ورزشی دختران خردسال را مورد آزار و اذیت قرار می داد پس از دستگیری جزئیات اقدامات مجرمانه خود را فاش کرد.

به گزارش مهر، هفته گذشته خانواده سه دختر 7 تا 11ساله با مراجعه به پلیس آگاهی استان خراسان رضوی راز جنایتهای سیاه مربی شیطان صفت را فاش کردند.

آنها در شکایت خود به ماموران گفتند: چندی قبل دختر خود را برای ورزش در رشته آرشیگان در یک باشگاه ورزشی در خیابان نیایش مشهد ثبت نام کردیم. مربی باشگاه مرد 60 ساله ای به نام آرش بود که پس از چند جلسه اعلام کرد دختران ما استعداد خوبی در این رشته دارند و بهتر است روزهای جمعه برای تمرین های اختصاصی به خانه او در منطقه قاسم آباد بیایند. ما هم به حرف های مربی 60 ساله اعتماد کرده و برای اینکه نام دخترانمان در کتاب گینس ثبت شود هر روز جمعه آنها را برای تمرین های اختصاصی به خانه آرش می بردیم. پس از چند جلسه تمرین متوجه تغییر رفتار دختران خود شده و پی بردیم که آرش به بهانه تمرین های اختصاصی دختر بچه ها را مورد آزار و اذیت قرار می دهد.

سرهنگ حسین بیدمشکی، رییس پلیس آگاهی خراسان رضوی در این باره به مهر، گفت: پس از طرح این شکایت کارآگاهان پلیس آگاهی با دستور قضایی، تحقیقات در این رابطه را آغاز کرده و در جریان بررسی های خود دریافتند متهم بدون داشتن مجوز در خانه اش اقدام به برگزاری کلاس های خصوصی کرده بود. با تکمیل تحقیقات، مرد 60 ساله دستگیر و برای بازجویی به اداره آگاهی منتقل شد. متهم در ابتدا منکر هر جرمی شد، اما پس از روبرو شدن با کودکان لب به اعتراف گشود.

رییس پلیس آگاهی استان خراسان رضوی در این باره اظهار داشت: مرد شیطان صفت در پشت بام خانه اش یک اتاقک درست کرده بود که کودکان را به بهانه تمرین در این اتاقک مورد آزار و اذیت قرار می داد.

سرهنگ بیدمشکی با اشاره به اینکه تحقیقات از متهم در پلیس آگاهی ادامه دارد، به خانواده ها هشدار دارد بدون شناخت کافی از افراد، فرزندان خود را در اختیار آنها قرار ندهند و در صورت تغییر رفتار فرزندان خود بلافاصله علت را جویا شده و درصدد رفع آن برآیند.

منبع: سایت عصر ایران

24 Jan 20:34

دنیا برای اتفاق های عاشقانه کوچک است

by نیما

تخت برای اتفاق های عاشقانه کوچک است

من بوسه ای را می شناسم

که باید به خیابان رفت

و آن را از دنج ترین کنج کوچه ها دزدید

شهر برای اتفاق های عاشقانه کوچک است

من دریایی را می شناسم

که عمقش به اندازه ی جیب های ماست

من فکر می کنم دنیا برای اتفاق های عاشقانه کوچک است.

 

"صبا کاظمیان"

23 Jan 18:56

Lovely seaweed

23 Jan 18:55

Story of my nights

23 Jan 18:55

آلبر کان و هدف زندگی!

by خانم اردیبهشتی

سلام

چند وقت پیش مستند آلبر کان را از بی.بی.سی دیدم! (البته اون زمانی که به لطف پارازیت همه کانال ها عزای عمومی اعلام نکرده بودند و کلا سیاه پخش نمی کردند!!!!)

آلبر کان یک تاجر ثروتمند یهودی بود که البته از کودکی فقیر بوده ولی با درایت و تلاش به این ثروت هنگفت رسید.

آلبر کان هیچ وقت ازدواج نکرد و مجرد بود و هیچ بچه ای نداشت! ولی از خودش گنجینه ای به جا گذاشت که در دنیا بی نظیر بود! صدها هزار عکس و فیلم که برای صد سال پیش کیفیتی بی نظیر داشتند. عکس هایی از سرتاسر جهان و از زندگی و آداب و رسوم هر روزه مردمانی عادی که رنگی هم بود. واقعا مجموعه ای بی نظیر و دیدنی بود.

آلبر کان که بر این باور بود با آشنایی با مردم و فرهنگ های مختلف راه برای صلح و آشتی جهانی هموار می شود نه تنها همه ثروت خودش را برای فرستادن عکاسانی حرفه ای با بهترین تجهیزات به نقاط مختلف خرج کرد، بلکه به جوانان کشورهای مختلف برای تحصیل بورس و کمک هزینه می داد.

ولی از همین مردی که این مجموعه عکس و فیلم بی نظیر را جمع آوری کرد حتی به تعداد انگشتان دست هم عکس در دست نیست...

راستش بعدش به فکر فرو رفتم. به نظرم اومد بعدها، وقتی چندین سال از مرگ ما گذشت، دیگران از ما چگونه یاد می کنند؟!

اون موقع دیگه نه مهمه که شوهرت بداخلاقه یا زنت زیادی خرج می کنه، دیگه مهم نیست بچه داری یا نداری، حتی مهم نیست که اصلا ازدواج کردی یا نه؟! مهم نیست چی خوندی، خونه ات چند متر بوده یا ماشین زیر پات چند میلیون بوده!

وقتی این دنیا را ترک کردی کسی نمیگه فیش حقوقت چند بوده و یا برای مهمونی چه لباسی پوشیدی! مهم نیست با شوهرت دعوات شده و یا مادرشوهرت بهت چی گفته و یا از دست پدرزنت ناراحتی... اون موقع هیچ کدوم از این ها مهم نیست...

مهم اینه دیگران از تو چگونه یاد می کنند... از تو چه خاطره ای دارند... مهم اینه چه کاری کردی که اثرگذار باشه و خدمتی باشه برای بشریت، برای همنوع هات...

خوب مسلمه همه ما آلبر کان با یک ثروت هنگفت نمیشیم! همه ما توان این را نداریم که یک اثر ماندگار به جا بگذاریم که جهانی بشه و بعد از قرن ها ازش یاد بشه... ولی هر کدوم از ما در حد وسع و توان خودمون می تونیم یک رد یا اثر مثبت از خودمون حداقل در محیط اطراف خودمون بر جا بگذاریم!

عمه من وقتی فوت کرد، هیچ بچه ای نداشت! ازدواج مزخرفی هم داشت! ولی بعد از مرگش یک یادبود ازش در بیمارستانی که سال ها پرستارش بود، ساخته شد! همه دکترها و همکارهاش دوستش داشتند... هنوز هم وقتی کسی مریض میشه و نیاز به کمک پزشکی داره جای خالیش خیلی حس میشه... اگرچه گاهی زبون تندی داشت ولی موقع بیماری و نیاز شیرزنی بود که بی نهایت حامی و با عطوفت بود...

شاید بد نباشه هر روز صبح که از خواب بیدار شدیم به این فکر کنیم که امروز چه کار مثبت و اثرگذاری می تونیم بکنیم!

 

پیوست: منظور من این نیست که مسائل مادی و زندگی زناشویی و بچه دار شدن مهم نیست! هست! معلومه که زندگی شاد و رفاه خیلی در کیفیت زندگی و پیشرفت مهمه ولی این قدر مهم نیست که بشه همه زندگی ما! همه هدف ما! این قدر مهم نیست که یادمون بره برای چی به دنیا اومدیم و چه کارهایی می تونیم بکنیم!

23 Jan 18:52

The thing about being stupid

23 Jan 18:50

Best feeling

22 Jan 20:12

"meeting of the waters", the amazon river meets the rio negro in brazil

22 Jan 20:12

دو سـال و نـه مـاه و یـه هفتـه و یـه روز

by king-and-queen
مهم بودن ِ آدم ، به تعداد دشمن ـاشه :)

21 Jan 18:41

Piano staircase in boston

21 Jan 18:41

Life Of A Gum Carrier

19 Jan 13:42

She seems to be so interested in her phone...

19 Jan 12:54

Just to set the record striaght...

19 Jan 12:48

If abortion should be illegal

19 Jan 12:39

Just a kiss

19 Jan 12:39

Inspiring Advice

19 Jan 12:38

I consider myself a good guy

19 Jan 12:36

Sweet love

19 Jan 12:36

Not only humans get friend zoned

19 Jan 12:29

Hahah so boss

18 Jan 09:17

Nice one, sheldon

18 Jan 09:16

Two questions

18 Jan 09:16

Did not expect that...

18 Jan 09:14

312 - ناظم حکمت

by kafiketabp


  1. ﻣﻦ ﻫﻨوز
    ﮔﺎﻫﯽ
    ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ
    ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
    ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
    ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
    ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ
    ﺗﻮ ﺭﺍ
    ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ !

    ناظم حکمت