parisa.hashemy
Shared posts
دستبوس هستند ايشون
صداقتش يعني ...
حکایت این روزهای ما 6
روز شنبه بعد از برگشتن از صدارتخانه با وجود خستگی فراوان ، خودم را در آشپزخانه هلاک کردم تا خورش یکشنبه شب را آماده کنم و حداقل دیروز که به خانه برمی گردم ، بتوانم استراحتی داشته باشم .
به خانه که رسیدیم اعلام نمودم که به دلیل خستگی امروز دست به سیاه و سفید نخواهیم زد و قصد داریم بخوابیم . همسرجان اما بی سروصدا به اتاق خواب خزید و بدون اعلام برنامه ، خروپفش بلند شد.
اما من دریغ از یک لحظه پلک بر هم نهادن از درد گوش که در همه جا همراه اول منست .
کانال آی فیلم سریال پلیسی و جنایی ساختمان 85 را نشان می داد و من هم بدون توجه ویژه به تماشایش ، مشغول سیر آفاق و انفس بودم که ناگهان یک دیالوگی بین خواهر و برادر یکی از آپارتمانهای ساختمان داستان ، توجهم را جلب نمود و این دیالوگ مهم در سرتاسر این فیلم مهیج این بود که خواهر به برادرش گفت بیا شام بخوریم و برادرجان فرمودند شام چی داریم و خواهر کدبانو گفتند پلو خورش بادمجان .
چشمتان روز بد نبیند که با شنیدن این پاسخ ، چنان دلمان برای خورش بادمجان لرزید که آه از نهادمان برآمد .
حالا شانس آوردیم دوربین نمای نزدیکی از پلو خورش عزیزمان نشان نداد و همان شنیدن اسمش ما را بیچاره نمود .
تازه یادمان آمد که مدتهاست این غذای لذیذ را نخورده ایم . و متاسفانه در فریزر هم موجودی بادمجان نداشتیم که فوراً جامه عمل به آرزویمان بپوشانیم .
هی خودمان را به صبر و بردباری دعوت نمودیم تا وقتی که همسرجان از خواب قیلوله بیدار شدند ، برای رد گم کردن شکم کاردخورده مان خواهش کردیم یک چای روبراه کنند .....
و ایشان هم فرمودند چنان هوس طالبی نموده اند که نگو و مپرس .
گفتیم خب بروید خرید کنید اگر هوس اینقدر جانکاه است . فقط سر راه یک بادمجانی هم برای ما بگیرید.
ایشان هم عین یک مامور آتش نشانی که به سر پست فراخوانده شده اند پریدند لباس بیرون پوشیدند و یاعلی مدد .
نیم ساعت بعد که برگشتند طالبی را همان داغ داغ بریدند و چند برش نوش جان نموده و فرمودند آخ که اگر نمی خوردم بچه ام می افتاد .
ما که غافلگیر شده بودیم از بارداری همسرجان ، دریافتیم شرایط ما بسی بهتر از ایشان است .
هرچند که ما همان دیشب بادمجانها را سر بریده و سرخ نمودیم ، اما پخت نهایی را به امروز حواله نمودیم .
در حالی که طفلک همسرجان پابه ماه بودند و خدارا شکر با خوردن طالبی مربوطه ، بچه از سقط نجات پیدا کرد .
Thirteen - Slim love
Ayda shared this story from This Is It. |
همسکوتی…
سکوت سخت است. خیلی سخت. معمولاً نمیتوانیم سکوت طولانی را در میانهی یک گفتگو تحمل کنیم. این است که ترجیح میدهیم، اگر سکوت بر فضا حاکم شد، به هر شیوه و بهانهای، حرفی برای گفتن بیابیم.
نخستین روزهای هر رابطه را ببینید. چگونه زن و مرد، میکوشند حرف بزنند. از همه چیز بگویند. از حرفهای مشترک. از دغدغههای غیرمشترک. از هر جملهای و عبارتی که بر فضای ساکت گفتگو مسلط شود. اما، به تدریج که عمق دوستی و رابطه بیشتر میشود، نه تنها میتوان سکوت را تحمل کرد، حتی میشود آن را دوست داشت.
حالا کنار یکدیگر مینشینیم و هر از چند گاهی، چند کلامی هم حرف میزنیم. بی آنکه وظیفهای در کار باشد. دیگر اگر حرفی هم زده میشود، هدف انتقال مفهوم است، نه پر کردن خلاء وحشتناک سکوت.
و زمانی که یک رابطه، کاملاً عمیق میشود، «بودن کنار یکدیگر» است که بر «حرف زدن با یکدیگر» سایه میاندازد. دو نفر، ممکن است ساعتها کنار هم بنشینند، شاد باشند و آرام. بی آنکه کلامی با یکدیگر بگویند. هر دوستی، زمانی که به اوج میرسد، انسانها محتاج «بودن با دیگری» میشوند و نه «گفتن با دیگری».
«همکلامی»، یک نیاز اجتماعی حیاتی برای انسان است، حیاتیتر از آن اما شاید «همسکوتی» باشد. داشتن دوست یا دوستانی که، بتوانی ساعتها کنار آنها بنشینی. بودن روحی دیگر را کنار خود احساس کنی، بی آنکه نیاز داشته باشی، تفاهم سکوت را به سوء تفاهم کلام، آلوده کنی.
رادیو مذاکره: فایلهای صوتی رایگان آموزشی ارتباطات و مذاکره
مقالات تخصصی در سایت متمم: محل توسعه مهارتهای من
سایت تراست زون: فایلهای صوتی آموزشی
نوشته همسکوتی… اولین بار در روزنوشت های محمدرضا شعبانعلی پدیدار شد.
با سپاس از "وکیل" گرامی
به گزارش خبرنگار قانون، نخستین شکایت از متهم 16 آبان ماه سال 91 در کلانتری یوسف آباد مطرح شد.بررسی این شکایت نشان ميداد مرد جوانی در پوشش سرویس مدرسه دختر خردسالی را سوار خودرو کرده و پس از انتقال قربانی خود به محلی خلوت او را مورد تجاوز قرار داده است.
با توجه به حساسیت موضوع تیمياز ماموران تحقیقات در این زمینه را آغاز کرده اما در مراحل اولیه نتوانستند به سرنخی دست پیدا کنند.
با گذشت زمان چندین شکایت مشابه دیگر در کلانتری یوسف آباد مطرح شد.
بررسی شکایتها نشان ميداد دختران خردسال با خودروهای متفاوتی ربوده شده اند که این موضوع رسیدگی به پرونده را با مشکل روبهرو کرد. از آنجا که وقوع کودک رباییهای سریالی در منطقه باعث ایجاد ناامنی شده بود چند تیم از ماموران کلانتری بسیج و پلیس آگاهی تحقیقات برای شناسایی مرد متجاوز را آغاز کردند.
یکی از قربانیان در شکایت خود اظهار داشت: ساعت 7 صبح از خانه بیرون آمده و منتظر سرویس مدرسه بودم که یک دستگاه پژو 405 نقره ای رنگ به من نزدیک شدن و عنوان کرد که سرویس مدرسه است، من نیز به تصور اینکه سرویس مدرسه عوض شده در عقب ماشین را باز کرده و سوار شدم، راننده به جای حرکت به سمت مدرسه به طرف خیابان مرزداران حرکت کرد و در خیابانی خلوت مرا مورد آزار و اذیت قرار داد، او سپس سیلی محکميبه صورتم زد و من را از ماشین به بیرون پرت کرد. دختر بچه 11ساله ای که با مشاهده متهم دچار ترس شده بود در شکایتش گفت: ساعت 6 و 35 دقیقه از خانه بیرون آمده و 10 دقیقه منتظر سرویس مدرسه بودم، یک دستگاه خودروی پژو 405 نقره ای رنگ که پسر جوانی راننده آن بود به من نزدیک شد و گفت: از طرف سرویس مدرسه به دنبالت آمده ام، من نیز به خاطر اینکه سرویس مدرسه دیر کرده بود به صحبتهای او اعتماد کرده و سوار ماشین شدم ناگهان راننده تغیير مسیر داد و به حوالی امیرآباد حرکت کرد. وقتی اعتراض کردم مدعی شد به دنبال یکی دیگر از بچههای مدرسه ميرود. در ادامه به بهانه پنچر شدن لاستیک توقف کرده و از ماشین پیاده شد، خواستم پیاده شوم که متوجه شدم در ماشین از داخل باز نميشود، در همین زمان راننده با چاقو در عقب را باز کرد و مرا مورد آزار و اذیت قرار داد.
سرانجام مهرماه سال گذشته متهم پس از ربودن آخرین طعمه خود در منطقه یوسف آباد شناسایی و در یک عملیات تعقیب و گریز دستگیر شد. متهم در ابتدا منکر وقوع هر گونه جرميشد که بازپرس پرونده دستور مواجهه حضوری وی با کودکان را صادر کرد. دختران خردسال پس از مشاهده مرد متجاوز به نام ابوالفضل دچار وحشت شده و دو تن از دختران که کمتر از 13 سال سن دارند بر اثر فشار روحی غش کردند.
عنکبوت سیاه که هیچ راهی برای فرار از حقیقت نداشت سرانجام در بازجوییهای قضایی پلیسی لب به اعتراف گشود.متهم در چندین فقره از کودک رباییهای خود اقدام به سرقت طلای کودکان کرده بود.
متهم صبح زود با پرسه زدن در محله یوسف آباد و کارگر شمالی طعمههای خود را شناسایی کرده و به این بهانه که سرویس مدرسه خراب شده و وی به عنوان راننده سرویس به دنبال دانش آموزان آمده قربانیان را سوار خودرو ميکرد.
روی لباس یکی از قربانیان آثار جرم وجود داشته که پزشکی قانونی پس از آزمایشات تخصصی تایید کرده مربوط به "دی ان ای" متهم است.
با توجه به نوع جرم پرونده برای محاکمه به شعبه 113 دادگاه کیفری استان تهران فرستاده شد.
صبح دیروز جلسه دادگاه به صورت فوق العاده و به ریاست قاضی حسین اصغرزاده برگزار شد. در ابتدای جلسه دادگاه نماینده دادستان با تشریح کیفرخواست برای متهم تقاضای مجازات قانونی کرد. سپس شکات پرونده به طرح شکایت پرداخته و در پایان متهم به دفاع از اتهامات خود پرداخت.
بر اساس کیفرخواست ابوالفضل متهم به ربودن 9 دختر بچه و سرقت از آنهاست.
همچنین وی با اتهام آزار و اذیت چهار تن از قربانیان روبهروست.
قاضی حسین اصغرزاده رئیس شعبه 113 دادگاه کیفری استان تهران پیش از شروع دادگاه در گفتوگو با خبرنگاران اظهار داشت: با توجه به نوع جرم جلسه دادگاه به صورت غیرعلنی برگزار ميشود و خبرنگاران مجاز به حضور در جلسه دادگاه و انتشار جزئیات آن نیستند.
وی تاکید کرد: پس از رسیدگی به پرونده حکم متهم صادر خواهد شد که وی براساس قانون 20 روز پس از ابلاغ حق اعتراض به آن را دارد.
۱۹ اردیبهشت – صبحت بخیر و رنگی
بهار رنگارنگ با کلی قشنگی و خوشحالی توی زندگیمون سرک کشیده. این روزهای فوق العاده ی سال رو از دست ندیم! روزهایی که هر روز چشم یک شکوفه ی جدید به دنیا باز میشه و بوی چمن تازه آدم رو سرمست میکنه. از هوای خوب و خنک اردیبهشت لذت ببریم و همه ی نگرانی هامون رو به دست ابر بهاری بسپاریم تا با بارونش اونها رو بشوره و پاک کنه. یادمون نره هر از گاهی توی طبیعتی که دوباره جون گرفته قدمی بزنیم، به آواز پرنده ها گوش کنیم و از زل زدن به حرکات ابرها توی آسمون آبی انرژی برای یک زندگی شاد و با آرامش رو تامین کنیم.
این هدیه امروز ماست تا تو رو برای یه روز خوب همراهی کنیم. حسی که از این تصویر گرفتی رو تا شب همراه خودت نگه دار و به اطرافیانات منتقل کن. هر روزی که بیدار میشیم و طلوع زیبای خورشید رو دوباره میبینیم، یک فرصت برای دیدن زیبایی های بیشتر، برای یادگرفتن چیزهای بیشتر و بهتر کردن کیفیت زندگیمون….
The post ۱۹ اردیبهشت – صبحت بخیر و رنگی appeared first on رنگی رنگی.
شیرین می خواهد رئیس جمهور ایران شود
مدرسه فمینیستی: کتاب «شیرین می خواهد رئیس جمهور ایران شود»، دومین کتاب از مجموعه داستان هایی برای نوجوانان است که توسط نوشین احمدی خراسانی به نگارش درآمده و باوند بهپور تصویرگری آن را برعهده داشته است. این داستان را به صورت آنلاین می توانید در لینک زیر بخوانید:
http://www.women-stories.com/?p=546
شیرین می خواهد رئیس جمهور ایران شود
فایل پی دی اف کتاب «شیرین می خواهد رئیس جمهور ایران شود» را می توانید در زیر دانلود کنید:
اولین کتاب از این مجموعه داستان ها برای نوجوانان، با نام «من می توانم، حالا می بینید!» نوشته نوشین احمدی خراسانی و با تصویرگری غزاله بیگدلو، پیشتر به مناسبت «پنجاهمین سالگرد کسب حق رای زنان در ایران»، منتشر شده بود. این مجموعه داستان ها برای نوجوانان را می توانید در سایتی که به همین منظور طراحی شده، و آدرس آن را در زیر می بینید، بخوانید:
کودک بزرگ!
من الآن زن جوانی هستم که همسر و دو کودک خردسال دارم. مدام وبلاگ خوب شما را می خوانم اما اطلاعات مفید اینجا را می گیرم و خاموش رد می شوم.
امروز دلم می خواهد چند سطر برایتان از زندگی ام بنویسم.
من دختر بچه ای بودم که هرگز نتوانست بچگی کند چون پدرم با بی مسئولی هر چه تمامتر، آنچنان معتاد شد که او را از جوی آب جمع کردند و بخاک سپردند. مادرم در خانه ی دیگران شرافتمندانه شروع به کار کرد. تا اینکه یکی از همان مشتری هایی که خانه اش را تمیز می کرد از او خواستگاری کرد و آنها در مدت کوتاهی ازدواج و ما به خانه ی او منتقل شدیم.
مادرم فکر می کرد با ازدواج با او، ما زندگی راحتتری خواهیم داشت و لابد فکر می کرد تنها دخترش در ناز و نعمت و رفاه فکری تحصیل خواهد کرد و هر سه از تنهایی و بیکسی بیرون می آیند و خوشبخت خواهند شد. دریغا که چنان نشد...
ناپدری من از هر موقعیت استفاده می کرد تا به تن و روح من بی حرمتی و دست درازی کند. گاهی حتا جلوی مادرم با نیشگون هایی همراه با نیشخند های چندش آورش مرا آزار می داد و مادرم آنها را بپای مهر و محبت پدرانه ی او می گذاشت.
ناپدری مرا ترسانده بود که اگر به مادرم از اوقات تنهاییمان بگویم، هر دومان را بیرون می کند و ما آواره می شویم... چه باید می کردم؟
تا هفده سالگی (برای چهار سال) صبر و تحمل کردم که اولین خواستگار در خانه ی ما را زد. مادرم مخالف بود و می گفت خیلی زود است اما من اصرار کردم که می خواهم ازدواج کنم و در برابر سرسختی مادرم، مجبور شدم تمام حقیقت را به او بگویم.
خیلی گریه کرد. هر دو در آغوش هم گریستیم... او مدام بمن گله می کرد که: چرا بمن نگفتی؟
گفتم:
- وقتی جلوی خودت کارهایی می کرد و من اعتراض می کردم، باورم نمی کردی و می گفتی محبت پدری به تو داره و هیچوقت نشد به او اعتراض کنی که: نکن!
از اون گذشته او منو تهدید می کرد که ما رو آواره ی خیابون می کنه. حالا هم بنظر میاد تو از زندگیت با او راضی هستی، زندگی خودتو خراب نکن ولی بذار من برم! کسی که به خواستگاریم اومده بنظر پسر خوبی میاد. وقتی باهاش حرف زدم حس کردم می تونم مهرشو به دل بگیرم... ترو خدا ایراد نگیر و بذار ازدواج کنم برم سر زندگیم. من تو این خونه آرامش و احترام ی حس نمی کنم...
مادرم موافقت کرد و تصمیم گرفتیم به ناپدری رو آور نکنیم که مادرم می دونه او چه به سر من می آورده تا مادرم بتواند تصمیم درستی برای آینده اش بگیرد. چون او از مال دنیا هیچ چیز نداشت و هیچ پشتوانه ی مالی نداشت که بتواند از آن مرد مریض جدا شود. اولین کاری که کرد، با اصرار به اینکه وقت زیادی در خانه دارد و حوصله اش سر می رود، در یک کلاس آرایش مو و صورت نام نویسی کرد تا بعد بتواند در صورت لزوم برای خودش شغل راحت تری پیدا کند. (که کرد)
سه سال بعد من صاحب اولین فرزندم شدم و مادرم با نوه دار شدن اش به من مژده داد که در عرض این سه سال، یک آپارتمان کوچک را به نام خودش کرده و بتازگی از شوهرش درخواست طلاق داده و به او گفته بود که همه چیز را می داند.
نمی دانم اگر روزهای اول به مادرم می گفتم چه اتفاقی می افتاد. آیا او واقعن ما را بیرون می انداخت؟
گستاخ تر می شد و به کارش راحت تر ادامه می داد چون ما جایی نداشتیم که به آنجا پناه ببریم؟ یا...
بهرحال الآن زندگی آرام و نسبتن خوبی دارم. همسرم خوب و مهربان است و خدا را شکر، با مادرم از همیشه نزدیکترم. اما به بچه هایم یاد می دهم که تمام حرف هایشان را به من بزنند چون می دانم کودک آزاری چه درد زشت و چندش آوریست. مثل یک کابوس تمام نشدنی که یکبار شما آن را به همین نام خواندید.
باز هم متشکرم و به شما خسته نباشید می گویم.
پروانه
تجاوز همسران و دیدگاههای مرتبط
بیمارستان نوشت
- ویبره موبایلم برای بار چندم یاداوری می کنه که بیمار بی صبر ایرانی ام منتظر من هست و جواب ندادن و ریجکت کردن هم احتمالا هیچ اثری نداره و یا لااقل هیچ نتیجه گیری برای هموطن بی صبرم نداره که حتما جایی هستم که نمی تونم جواب بدم و چند لحظه ای هم میشه صبر کرد ، که دوباره حرکات موزونش شروع میشه و من با لبخندی تصنعی به همکار بغل دستی ام میگم که مورنینگ امروز چقدر طولانی شده که یهویی در اتاق کنفرانس باز میشه و رییس بیمارستان بهمراه چند نفر با لباس رسمی وارد میشن و من یاد اقای نظری ، مدیر ابتدایی مون می افتم که همیشه یه شلنگ پلاستیکی هم همراهش بود ،همون موقع که همه به نشانه احترام بلند شدیم از جاهامون ، قیافه اقای عطایی هم اومد جلوی چشمهام که خبر از تعویض مدیریت می داد و ما یهیویی از دبستان عضدی یک تبدیل به عضدی سه شده بودیم ولی اینبار خبری از تغییر مدیریت نبود ، بلکه پروفسور اعظم با خوشحالی مضاعفی ، پیرمرد خوش پوش مو سفیدی رو در اغوش می کشه وبا دست هدایتش می کنه که نزدیکش بشینه و جوان عینکی هم دنبالشون .اونقدر برای همه مون جالب هست که بدونیم چه اتفاقی داره می افته که ویبره موبایلم هم نتونه این هیجان رو خراب کنه.معاون بیمارستان با هیجان خاص خودش که اینجور مواقع با حرکات سریع دست و کمی پخش کردن اب دهان به سمت ردیف جلویی از پشت میکروفون ، به میشل اودن ، یکی از بزرگترین پزشک های زنان و زایمان جهان خیر مقدم میگه و صدای کف و خوشحالی همکاران. علنا می بینم که لوبوف نیکولایونا از بالای پیشانی اش چیزی رو پاک می کنه و با لبخندی ملیح سعی می کنه خودشو از تیر راس معاون بیمارستان دور نگه داره که زیاد هم طول نمی کشه و پیرمرد فرانسوی با صدای رسایی به فرانسوی صبح بخیر میگه و بعدش به انگلیسی و برای جذاب شدن مجلس به اکراینی که در همه این جملات حرف غ ، چون برج ایفل ، نشان دهنده اصلیت گوینده اش هست . مترجم جوان هم بدنبالش بقیه جملات پیرمرد رو ترجمه می کنه ، یادم میاد که پوستر کنفرانسش رو دیده بودم که تو یکی از هتل های شهر قرار بود برگزار بشه و نمی دونم به خاطر دور بودن هتل از محل زندگی ام بود یا ورودی گران قیمت این کنفرانس که اصلا راغب نشده بودم بهش فکر کنم و حالا خود میشل اودن در چند متری من بود و از خودش و برنامه هاش می گفت که در کنفرانسش بیشتر توضیح خواهد داد و احتمالا باطری موبایلم تموم شده بود که دیگه خبری از ویبره های دایمی نبود .خلاصه قرار شد که میشل اودن به همه طبقات سر بزنه و با همکارا صحبت کنه
[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید ...]
بعضی حرف های در گوشی . . .
تو بی آر تی های میدان ولیعصر نشته ام و جمعیت زیادی هم در اتوبوس در حال لولیدن هستند و میانگین فاصله ی جماعت از هم به وجب هم نمی رسد. بالای سرم دخترکی بلند بالا و و باریک ایستاده که مدتی است که با گوشی تلفنش حرف میزند و از قضا با دوست پسرش هم حرف میزند .
از وجنات امر پیداست که دخترک تازگی ها با پسر آشنا شده و حالا در دیدار های اولشان پسر خواسته تا دخترک بیاید خانه شان و حالا دختر داشت بهانه می آورد که من لباسم مناسب نیست و آرایش ندارم و خسته ام و مادرم منتظر است و چه و چه و چه اما هرچقدر توجیه می اورد آن ور خط اصرار بیشتری می کرد. آخر سر کار به جایی رسید که دختر گفت نه من از خودم می ترسم و به تو اعتماد دارم و لابد پسر گفته بود همه اینها بهانه است و تو به من شک داری که نمی آیی! به اینجا که رسید دخترک داشت سعی داشت جهت گفتگو را عوض کند و مکالمه را ادامه بدهد اما آن سوی خط بی میل بود و در همین حیث و بیث و قبل از اینکه بتوانم حتا صورتش را ببینم در یکی از ایستگاه های قبل از میدان ولیعصر پیاده شد و من هنوز نگرانم که نکند رفته باشد؟
دلم می خواست دست دخترک را بگیرم و بگویم که این ادم مال تو نیست، فقط یک نفر است که وسط راهت آمده و به همین زودی هم می رود، وقتی داری با اشتیاق از خودت می گویی و او حرف را عوض میکند بفهم که این آدم جز آسیب و صدمه برای تو چیزی ندارد، دلم می خواست بگویم رویا هایت را با بودنش گره نزن، خانه شان نرو و هیچ وقت هم رویش حساب نکن!
دلم سوخت برای بینهایت معصومیتی که هیچ وقت یاد نگرفته بود که چطور در رابطه با ی جنس مخالف چطور رفتار کند!
دلم سوخت برای دختری که هیچ چیز از خودش و خواسته هایش نمی دانست و به جای اینکه محکم بگوید نه! نمی آیم چون نمی خواهم که بیایم آسمان و ریسمان را می بافت تا طرفش را قانع کند! مثل یک تضاد نیمه کاره که نه سنت ها و باورهای عرف و مذهبی را به رسمیت می شناسی و نه می دانی دنیایی که با که می خواهی شیرجه بزنی داخلش جای امنی هست یا نه . . .
حرف های بزرگانه و نباید ها رو مثل یک ریسمان تنگ از خودت رسته ای اما هنوز غالب باید ها و نباید های خودت را نمی دانی
کاش به جای این همه بینش و معارف و علوم اجتماعی و علوم پرورشی و غیره کلاسی با عنوان رابطه برایمان برگزار می کردند که به جای اینکه از دهن دوست و آشنا و تجربه های موفق و نیمه موفق و ناموفق خودمان برای ایجاد و برقراری و پایان دادن به روابطی که همه ی زندگی ما را می سازند بود
کاش یادمان می دادند که وجودمان چقدر ارزشمند است
که نیازهای غریضی مان را هدایت کنیم
که از بدنمان خجالت نکشیم
که چطور رابطه مان را هدایت کنیم
که صرف جنس مخالف بودن به معنی واجد شرایط بودن نباشد برای داشتن یک رابطه
که یاد بگیریم . . . میترسم خیلی چیزها را که دلم می خواهد بنویسم اما امان برچسب هایی که به پیشانیت می چسبانند
آن روز عصر من دلم برای خودم و خیلی دختر های دیگر و آن دختر توی اتوبوس سوخت
دلم سوخت که گذاشتم دوست پسرم دستم را وقتی کسی نگاهمان نمی کرد گرفت و نه وقتی که حس میکردم دلم می خواهد دستمان توی دست هم باشد . . .
دلم می خواست دنبال دختر بروم و بگویم ببین . . . میدانی . . . حتا شنیدن دو تا جمله تان کافی بود که کسی که دو سال از تو بزرگتر است بفهمد که این آدم شوتت میکند تو زباله دانی!
اما نرفتم
قدم هایم سنگین بود
ازدحام جمعیت آنقدر بود که حتا وقتی سرک کشیدم نتوانستم رد رفتنش را ببینم
من ترانه، کلی سن دارم.
این نوشته را برای مجله ۲۴ نوشته بودم که چاپ شد و با اجازه خودشان اینجا هم میگذارم.
من ترانه، کلی سن دارم.
دوره ما خیلیها میخواستند بزرگ که شدند بتمن بشوند یا سیندرلا. من چون از ابتدا بر تاثیر جبرجغرافیایی و عوارض کارمند زادگی ایمان داشتم، میدانستم فوقش بتونم خانم توسلی بشوم در اجاره نشینها.خانم توسلی شدن برایم یک کابوس بود ولی انتخاب بهتری نداشتم برای شدن، حداقل شوهرش کتابخوان بود. در سینمای آنروزها نقش زنها یا خیلی معصوم و مطیع سرنوشت بود مثل لیلای لیلا ، یا خیلی عصیانگر و طاغی مثل سیما ریاحی شوکران یا مستاصل و بیچاره مثل سیمین هنرپیشه . هیچکدام را دوست نداشتم، چارهای نداشتم که یا خانم توسلی بشوم یا در بهترین حالت همسر امین تارخ در فیلم مادر. همان که رابطه نوارکاستی با شوهرش داشت. نمیدانم کجا از سرنوشتم سرپیچی کردم و مسیرم عوض شد که هیچکدام نشدم. نه تنها هیچ شخصیت سینمایی شیک، دهن باز یا مستبدی نشدم بلکه در انتها به شکل ترانه در من ترانه پانزده سال دارم از پیله درآمدم البته با کمی اختلاف سن و شاید برای چند دقیقه.
« خب منم میخواستم خانواده داشته باشم. مثل همه. خانواده من از من شروع میشه.» مادرشدم.
سینما تشویقم کرد. به من یاد داد شناسنامه گرفتن آسانتر از آن چیزیست که ما فکرش را میکنیم. یکبار برای همیشه تصمیم گرفتم فیلمی را باور کنم و ببینم به تقلید از ترانه فیلم مرز دست تنها رفتنها تا کجاست.تجربه شخصی خودم را به جهان بینقص شما تعمیم نمیدهم ولی من را فردای صبح زایمان تنها گذاشتند در اتاقی و رفتند. نمیدانم نیم ساعت رفتند یا ساعتها چون آدم در آن حال ساعت دستش نمیبندد . لابد فکر کردند این که زایید دیگه چیکار میتونه داشته باشه؟ پرستار، دکتر و همراه هرکدام جایی رفتند. یکی سر مریض دیگر، یکی رفت تا وقتی سرمم تمام شد برگردد و یکی هم رفت دوش بگیرد. من مانده بودم بودم بین کلی پرده که تخت من را جدا میکرد از تخت زنهای دیگرو نوزادان دیگر. خواب بودم که بچه گریه کرد. عادت نداشتم به صدای گریه، هنوز یادم میآید که فکر کردم خواب میبینم یا به من چه؟ صدای گریهاش بلند بود. بچه را دلمه کرده بودند و به نظرم کمی غریبه بود. من هیچوقت بغلش نکرده بودم. بدنیا که آمد گذاشتنش توی بغلم و بعد زود برش داشتند. زنگ را زدم و همزمان کسی را صدا کردم ولی در بخش زایمان چنان صداهای از حنجره انسانها و نوزدان درمیآید که چیزی که به جایی نرسد فریاد یک مادر معمولی است که خطری هم تهدیدش نمیکند.فکر کردم باید بچه را بغل کنم. در فیلم دیده بودم که مادری یک غریزه است، ترانه ۱۵ ساله به محض خروج از بیمارستان مادر شد ولی یا باز سینما جلوه ویژه نشانم داده بود یا من استثنا بودم. بچه خودم هیچ فرقی نداشت با بچه مردم که همیشه مطمئن بودم اگر یکیشان را بغلش کنم یا گردنشان را میشکنم یا بچه را ول خواهم کرد روی زمین. اینجوری نیست که تا بچه آدم بدنیا میآید آدم ناگهان یک مادر اساسی میشود. آخرش هم نفهمیدم در فیلم صدرعاملی چطور ترانه نوجوان انقدر خوب و مسلط شد به بچه داری به محض مرخص شدن از بیمارستان. من همان ابلهی بودم که بودم، با این فرق که سرم هم دستم بود و مثل پنگوئن هم راه میرفتم. این سرم دستم هم باعث شده بود حس کنم عاجزترم. گریه بچه خیلی عذابم میداد ولی ترجیح میدادم که گریه کند تا پرت شود کف زمین مرمری اتاق. نگاهش کردم. فکر کردم ایداد من بیعرضه دیگه تا ابد مادر این طفلکم یعنی؟ بچه را بغل کردم. از ترس انداختنش انقدر دستها و شانههایم را سفت گرفته بودم که ممکن بود همانطور خشک شوم و تا آخر عمر شکل مجسمه میدان محسنی سابق باقی بمانم. من سی ساله از درعمل از نوجوان پانزده ساله فیلم عاجزتر بودم. با بچه حرف زدم. این را هم از ترانه یاد گرفته بودم. جواب نداد.خون از کنار سوزن سرمم زده بود بیرون و فکر میکردم با بیتوجهی به سوزنی که دارد کشیده میشود دارم مادرانگی را به کمال میرسانم. احتمالا کل این گریه و زاری و حماسه من دو دقیقه طول کشیده بود ولی حال مادری را داشتم که بچهاش را روی سرگرفته و عرض کارون را زیر خمپاره شنا کرده است، انقدر که خسته بودم و عاجز. دوباره شروع کردم با بچه حرف زدن، ظاهرا من دربرابر فرزندم هم جز کلمات چیزی برای عرضه کردن ندارم. برایش گفتم من مادرش هستم. فکر نکنید مثل فیلمها آرام شد. جدی گاهی فکر میکنم روراست ترین قسمت سینما جنگ ستارگانش است سینما کلا در زمینه بارداری و وضع حمل به جامعه بشری خیانت کرده است. فقط همین فیلم آقای صدرعاملی تاحدودی در به تصویر کشیدن زن باردار صادق بود که او هم در نقش ناگهان مادر شدن ترانه کمی عملی تخیلی رفتار کرده بود. بچه بلافاصله بعد از بدنیا آمدن مادرش را مادر نمیکند. آدم وقت لازم دارد که به بچهاش هم عادت کند و در زندگی خانوادگی معمولا باتجربهترها کمک میکنند تا تو عادت کنی و یارو تلف نشود. بزرگتری نبود، مادرم چیزهایی پای تلفن برایم گفته بود و پدرم نه از پشت میلهها، که پنجره اسکایپ گفته بود نصیحتی ندارم، هرکاری میکن بکن ولی زندگی کن. شاد باش. با اینکه قول داده بودم شاد باشم بازهم بغل کردن کودکی این همه عاجز برای من که حس میکردم هیچکس را ندارم صحنه تراژیکی را ایجاد کرده بود.انگار که جلو دوربین باشم، چشمی تر کردم و برایش توضیح دادم که ما بیهیچ گذشتهای نقطه صفر یک خانواده هستیم و کاش انقدر گریه نکند و کمی من را با تمام ندانم کاریهایم تحمل کند تا جا بیافتم. دربرابر حقیقت تلخی که دربدو ورود برایش گفتم جیغ خوبی زد، آنقدر که پرستار آمد و بچه را از من گرفت. آنروز چیزی برای خندیدن پیدا نکردم فقط سعی کردم به این حقیقت لوس بخندم که وقتی من سی و پنج ساله بشوم، او پنج ساله است.
تقویم رنگی رنگی: ایده های اجرایی برای ۱۴ اردیبهشت
اینجا قراره مناسبت های تقویم رنگی رنگی رو یک روز جلوتر بهتون یادآوری کنیم تا بتونید خودتون رو براش آماده کنید، و برای اجرای ایده هایی که اینجا بهتون پیشنهاد میدیم برنامه ریزی کنید. شما هم میتونید پیشنهادات خودتون رو که مربوط به مناسبت فردا هستند، در قسمت نظرات این صفحه به نمایش بذارین. مناسبت فردا: روز آبنبات دادن به بچه های کار!
لینک دانلود اپلیکیشن تقویم رنگی رنگی ( نسخه رایگان)
توضیحات بیشتر در مورد اپلیکیشن تقویم رنگی رنگی
The post تقویم رنگی رنگی: ایده های اجرایی برای ۱۴ اردیبهشت appeared first on رنگی رنگی.
با سپاس از "وکیل" گرامی
به گزارش باشگاه خبرنگاران، ساعت 9 و 20 دقیقه صبح 10 مهرماه سال گذشته زن و مرد جوانی سراسیمه پیکر بیجان پسر 8 سالهای را به درمانگاه باقرشهر منتقل کردند و وقتی پرستاران و پزشکان شرایط هولناک پسرک را دیدند کودک بیهوش را به بیمارستان هفتمتیر انتقال دادند.
همه جای بدن پسر کوچولو که سبحان نام داشت کبود و سیاه بود، مادرش با رنگ و رویی پریده و وحشتزده بیتابی میکرد تا از حال کودکش باخبر شود که از پزشک معالج شنید سبحان به کما رفته است.
پزشکان با دیدن پیکر نیمهجان سبحان کوچولو خود را در برابر یک ماجرای کودکآزاری هولناک دیدند. آثار شکنجههای قدیمی نیز به چشم میخورد و نشان میداد این کودک زندگی جهنمیای داشته است. بلافاصله سبحان به بخش مراقبتهای ویژه منتقل و ماجرای کودک آزاری به مأموران کلانتری 130 نازیآباد اطلاع داده شد و تیمی از پلیس خود را به بیمارستان رساندند.
بنابر این گزارش، سبحان کوچولو به علت خونریزی مغزی و شدت جراحات وارده تحت چندین عمل جراحی قرار گرفت و هیچ تغییری در وضعیت وی رخ نداد.
با توجه به اینکه همه مدارک حاکی از آن بود که سبحان بر اثر شکنجههای ناپدری خشن به کما فرو رفته است، بازپرس جمشیدی از شعبه سوم دادسرای امور جنایی تهران دستور بازداشت مرد شکنجهگر را صادر کرد و پلیس «محمد»را در یک عملیات غافلگیرانه دستگیر کرد.
«محمد» که اعتیاد به شیشه دارد در بازجوییها به کودکآزاری و شکنجه سبحان کوچولو اعتراف کرد و گفت: سبحان لجباز بود، روز حادثه من شیشه مصرف کرده بودم و حالت عادی نداشتم. همسرم نیز خانه نبود وقتی او شروع به لجبازی کرد بشدت عصبانی شدم و با میله جاروبرقی به جانش افتادم.
این ناپدری شکنجهگر پس از اعتراف به زندان افتاد. سبحان کوچولوی اتاق 248 بیمارستان شهدای هفتمتیر سرانجام پس از دو ماه جدال با مرگ، روی تخت بیمارستان جان باخت.
با مرگ این کودک بیپناه ناپدری خشن با اتهام قتل روبهرو شد و با دستور بازپرس جنایی، مرد شکنجهگر در اختیار مأموران اداره 10 پلیس آگاهی تهران قرار گرفت. این مرد شیشهای در بازجوییها شکنجه پسر کوچولو را به گردن گرفت و این در حالی بود که پزشکی قانونی نیز علت مرگ سبحان را شکنجه اعلام کرد.
بنابر این گزارش، این سناریوی کودک آزاری مرگبار پس از مطالعه دقیق از سوی «آرش سیفی» قاضی اظهارنظر دادسرای امور جنایی تهران با صدور کیفرخواست به دادگاه کیفری فرستاده شد و ناپدری شکنجهگر بزودی پای میز محاکمه خواهد نشست.
فیدیبو: اولین کتابخوان الکترونیکی ایرانی با رعایت کپی رایت
خوندن کتاب های الکترونیک از طریق کامپیوتر یا گوشی های موبایل خیلی وقته که توی جهان شروع شده، اما این اتفاق در ایران به طور قانونی نیفتاده بود. میخوایم یک سایت خیلی خوب برای دانلود کتاب های الکترونیکی بهتون معرفی کنیم، که خیالتون رو از بابت رعایت کپی رایت و حقوق نویسنده راحت میکنه. فیــدیبـــو اولین سامانه ی تولید و توزیع کتاب در خاورمیانه است که بر اساس استانداردهای جهانی صنعت نشر و با رعایت کامل قانون جهانی کپی رایت طراحی و اجرا شده.
این سایت برنامه ی کتابخوان خودش رو به صورت رایگان در اختیار شما میذاره، و بعد شما میتونید هر کدوم از کتابها رو از سایت یا از طریق اپلیکیشن فیدیبو خریداری کنید، که در نهایت قیمتش خییییلی کمتر از کتابهای معمولی در میاد. مزیت کتابخوانهای الکترونیکی به نسبت کتابهای کاغذی و معمولی خیلی بیشتره. مثلا اینکه برای تولیدشون لازم نیست هیچ درختی قطع شه و جنگلی نابود. نگه داشتن این کتابها هم قرار نیست جایی توی اتاقمون اشغال کنه و همه چیز توی گوشی یا تبلتمون هست. اینجوری هر جا که وقت اضافی بیاریم میتونیم چند صفحه از کتابمون رو بخونیم و دوباره بذاریمش توی جیبمون. تازه قیمتی هم که برای هر کتاب میپردازیم زمین تا آسمون با کتابهای چاپی فرق داره، و با این حال میدونیم که این پول به افرادی که برای نوشتن اون کتاب تلاش کردن هم میرسه.
فیدیبو یک سایت خوب و با کیفیته که میتونه شروع و تمرین خوبی برای جدی گرفتن حقوق دیگران باشه. ما فیدیبو رو به همه ی کتابخونها و طرفدارهای کتاب پیشنهاد میکنیم.
اپلیکیشن فیدیبو برای اندروید، ویندوز و iOS موجود هست که میتونید از اینجا دانلود کنید.
نسخه ی اندرویدی فیدیبو در کافه بازار هم موجود هست.
The post فیدیبو: اولین کتابخوان الکترونیکی ایرانی با رعایت کپی رایت appeared first on رنگی رنگی.