Shared posts

05 Nov 20:30

جنبش زنان جوان با موهای سفید!

by info@ibanoo.ir (مدیر آی بانو)
جنبش زنان جوان با موهای سفید!

آیا از یافتن تارهای سفید در میان موهایتان هراسان هستید ؟ باید بدانید که  زنان زیادی در تلاشند تا با پذیرش موی سفید و خاکستری به صورت طبیعی استانداردهای زیبایی را تغییر  دهند !

استانداردهای زیبایی در جوامع مختلف و در طول تاریخ متفاوت بوده ، ظهور موهای سفید روی سر برای بسیاری از زنان فاجعه ای مترادف با پیری و از دست رفتن زیبایی است در حالی که این می تواند در هر سنی آغاز شود و لزوما به معنای پیری نیست ، حتی در صورت افزایش سن نیز زنان  زیادی هستند که موهای طبیعی سفید را زیبا می دانند ، نظر شما در این مورد چیست ؟

" مردم در خیابان به خاطر موهایم از من سوال می پرسیدند"  

gray-hair-1

من در میانه ی چهل سالگی هستم اما از 16 سالگی موهایم سفید شدند. من شجاعت بیرون رفتن نداشتم در نتیجه تا 40 سالگی موهایم را رنگ میکردم. به گفته ی هیدی لامر، صاحب آب معدنی آریزونا کسی که برنامه سفید کن را برای کمک به خانم ها که بتوانند به آسانی با موهای سفیدشان کنار بیایند شروع کرد : سفید نگهداشتن موها اصلا آسان نیست. زمان زیادی می برد و باید تعداد زیادی کلاه و مدل موهای کوتاه را امتحان کنید!
" مردم در خیابان به خاطر موهایم ازمن سوال می پرسیدند . قشنگترین سوال این بود که شما بسیار شجاع هستید. من واقعا دوست دارم کاری که شما می کنید را انجام دهم اما می ترسم، شما چی کار می کنید. این سوالات همیشه باعث خنده ی من میشوند. من یه جنگجوی آزاده نیستم ، من فقط دیگر موهایم را رنگ نمی کنم!"


"همه ی ما یکتا آفریده شده ایم "

 gray-hair-2

به گفته ی تای الکساندر، یک خانم 37 ساله که از 14 سالگی موهایش شروع به سفید شدن کرد و دلیل موفقیتش شد : "بهترین بخش در مورد موهای سفید و جوان به نظر آمدن برای من این است که من الهام بخش خیلی از زنان همسن خودم و بزرگتر از خودم برای پذیرفتن رنگ موی طبیعی هستم، " " در وبلاگ من، زیبایی در موی خاکستری یا سفید است، من در تلاشم که دید خانم ها را نسبت به زیبایی تغییر دهم و همچنین به آن ها بقبولانم که این وضعیت در نهایت به ما قدرت می دهد."


"مردم همیشه در حال تعریف از موی سفید هستند"

 gray-hair-3

به گفته ی Cornelia Krane 32 ساله که از 21 سالگی موهایش شروع به سفید شدن کرد :"این مشخص است! " من همیشه موهایم سفید بوده و مردم همیشه از من تعریف میکردند."


" نشانه من "

gray-hair-4

به گفته ی مونیکا کاست نویسنده ی 43 ساله :" موهای من از 21 سالگی سفید شد، ". " اما رنگش نکردم : حتی موقعی که به شدت دوست داشتم رنگش کنم، مخصوصا زمانی که داشتم موهایم را کوتاه میکردم. موهایم برای صورت من زیبا بود و به همین دلیل رنگ نکردم. تا زمانی که به مشخصه ویژه من تبدیل شد و من عاشقش هستم!"


" من عادت داشتم موهایم را پنهان کنم اما... الان آن را پذیرفته ام "

 gray-hair-5

به گفته ی Sarah Scott ساکن بوستن : " من 27 ساله هستم و از نوجوانی موهایم سفید شد! " موهای من بطور کامل سفید نشده بود تا زمانی که حدود 24 سالم یا بیشتر شد و الان بطور کامل بالای موهایم سفید شده ، خصوصا وقتی موهایم را فرق میگذارم. معمولا موهایم را مدلی میگذاشتم که سفیدیش مشخص نباشد، اما حالا آن را پذیرفته ام. زمانی که پذیرفتم تعریف های زیادی به خاطرش شنیدم. حتی خانمی ازمن پرسید کجا می تواند موهایش را به رنگ موی من تبدیل کند، در واقع آن ها داشتند ازمن تقلید میکردند! چه چاپلوسانه!. موهای سفیدم باعث شد منحصر به فرد، مفتخر و کمی مرموز به نظر بیام."

این حرکت به معنای  این نیست که موهایتان را رنگ نکنید بلکه هدف آن افزایش اعتماد به نفس زنان و کمک به آنها برای پذیرش آنچه هستند می باشد ، خودتان را دوست داشته باشید و اگر از موهای سفیدتان خوشتان می آید لازم  نیست حتما آنها را رنگ کنید !!!

14 Oct 23:01

قيافه اش :)))

by giso shirazi
مادرك وسواسي است اما در محدوده مشخص، يعني اينكه فقط  در منطقه دستشويي  وسواس داره، مدام در حال پاشيدن جرم گير و اسيد و اسپري است و خواهرك به ياد دارد كه تا سالها از دستشويي بيرون مي اومد مادرك با سوال دمبت شستي؟ دستت شستي؟ او را حلوي جمع شرمنده اش مي كرد
و در مقابل شوخي هاي ما مي گفت: خوب چه اشكالي  داره شما بعد از هربار دستشويي رفتن  ، يه آب و جارويي هم بزنيد اونجارو؟ و ما همه با هم فرياد مي زديم: مامان؟ هربار؟ 
بابايي كه از شدت وسواس مادرك كلا دستشويي تو خونه را بي خيال شده و حتي زمستون سرما مي ره از دستشويي حياط استفاده مي كنه
همه اينارو گفتم كه بگم، يكي از دوقلوها رفته  دستشويي ، توي قصري اش جيش كرده، محتويات را در توالت فرنگي ريخته، سيفون هم كشيده  و قصري را هم در روشويي شسته و در حين عمليات همه جا را خيس كرده  و مادرك با دهان باز شاهد اين صحنه هاي فجيع بوده و در پايان  تنها تونسته بگه:خب من اگه عاشقت نبودم كه الان  سكته كرده بودم 
دوقل با شادماني گفته : چرا؟ ولي من حتي با حوله خشكش كردم 
 

14 Oct 23:00

يك كم ول بده

by giso shirazi
يك مقاله اي خوندم در باب آدمهايي كه بعد از ضربه مغزي هنرمند شدن، قبلا هم مستندي در اين باره ديده بودم كه دانشمندها متوجه شدند در اين  تصادفات قسمت بازدارنده گي مغز است كه از بين مي رود،
بدين معني كه در درون ذهن هر كدام از ما هنرمندي است كه توسط بخش ديگري از مغزمان زنداني شده است، 
و نتيجه گيري فلسفي اينكه :
منتظر يك تصادف رهايي بخش نباشيم
29 Aug 06:48

http://danduni91.blogfa.com/post-1284.aspx

by danduni91

آدم باید خودش با جان و دل لذت داشتن و کشف خیلی چیزها را بچشد! مثل من ، بعد از گذشت دوماه از خرید گوشی جدید احساس کردم چقدر نچسب، چقدر ناگیرا و غیر ملیح !!دلیل اصلی برمیگشت به مغازه دار، این مغازه دار بود که با ذوق و شوق برچسب روی جعبه را کنده بود و قاب گوشی را باز کرده بود و سیم کارت را انداخته بود تووی گوشی و قاب را بسته بود و گوشی را داده بود تووی دستم و جعبه ی خالی را چپانده بود تووی پاکت و داده بود آن یکی دستم!!
این برخلاف تمام تصورات من بود!! تصوری که دوست داشتم با وجود دیدن گوشی پشت ویترون مغازه ؛ جعبه را خودم باز کنم، با دیدن گوشی ذوق کنم و تووی دلم بگویم که حواسم به این یکی هست!بعد از برداشتن گوشی یک جوری تووی جعبه را نگاه کنم که انگار چیز دیگری هم قرار باشد از تووی جعبه در بیاید!!گوشی را پشت و رو هی نگاه کنم، تووی دلم بگویم خوبه، خوشگله و بعد همین سوال را به امید گرفتن تایید از دیگران بپرسم و لبخند رضایت بزنم!برای همین بود که امروز بعد از گذشت دوماه رفتم سراغ جعبه ی گوشی، گوشی را گذاشتم تووی جعبه؛ درش را با چسب بستم و گذاشتمش تووی قفسه ی بالای تخت! بعد از نیم ساعت رفتم سراغ جعبه؛ با ذوقی که باورم نمیشد چسب را باز کردم و تووی جعبه سرک کشیدم، گوشی را کشیدم بیرون و با لذت نگاهش کردم!احساس کردم حالا بهتراست!
نمیدانم چرا فکر کردم باید تشابهی باشد بین حال من و حال دخترهایی که یکی از لذت هایشان پوشیدن لباس عروس است و بعد می افتند تووی داستان های ساده ریستی و مهمانی گرفتن و منحل شدن عروسی و لباس عروس به اسم صرفه جویی و قناعت!!

و بعدها مجبور میشوند شبیه بازی ِ جعبه و موبایل، بعد از گذشت چند ماه و یا حتی چندسال از ازدواجشان، وقتی می بینند تب پوشیدن لباس عروس از سرشان نیفتاده، با اصرار، همسرانشان را مجبور کنند که تجهیز شده با لباس عروس و داماد برای چند ساعت هم که شده به اتلیه بروند و احساس عروس شدن به معنای واقعی را بچشند.

05 Aug 14:50

معنا

by anaarian

خسته ام این روزها.هر شب امتحان دارم . یا دیرم شده یا درس نخوانده ام. اغلب امتحان ریاضی 2 یا فیزیک دارم.جزوه ها را اشتباهی خوانده ام و گاهی هم ساعت امتحان را فراموش کرده ام.امروز صبح فکر کردم که چه خوب بود اگر میشد پاسخی برای سوال چرا به دنیا آمده ام پیدا کنم آنوقت می فهمیدم که چطور باید زندگی کنم؟ اما واقعیت این است که هیچ کس تا کنون پاسخ درستی برای این سوال پیدا نکرده است برای همین است که این سوال به اندازه ی تاریخ بشریت قدمت دارد. گاهی آدمهایی آمده اند و پاسخ هایی داده اند اما هنوز سوال به قوت خود باقی است.درست مثل میل به زندگی. چند روز پیش در باغچه بذر سبزی کاشتم.حالا دیدم سر از خاک بر آورده اند.بعضی ها خیلی نزدیک به هم. بعضی ها با فاصله.یکی زیر سایه ی درخت و یکی زیر آفتاب. برخی هم موقع آب دادن به باغچه به زیر خاک رفته اند و بعید است دیگر بتوانند سبز شوند. یک وقتی مثلا می نشستم با خودم می گفتم اینکه من در ایران و این خانواده به دنیا آمده ام لابد دلیلی دارد.مثلا من رسالتی دارم یا باید درسهایی یاد بگیرم! بعد دیدم مگر من این بذرها را چطور کاشتم؟! گفتم این بذر باید درس مقاومت بیاموزد و آن را در خاک سفت کنار باغچه کاشتم؟! نه! فقط اتفاق بود. با وجود اینها آدم انگار نیاز دارد برای اینهمه رنجی که می کشد معنایی بیابد؟

04 Aug 19:39

وقتی مهم ترین فرد زندگی مادر است

by 1002shab

 

حرف های مان درباره کتاب هایی است که زودتر از سن مان خوانده ایم. خیلی از مطالب رو نفهمیدیم و با سوال هایمان و البته سوتی هایمان دمار از روزگار پدر و مادرمون در آوردیم.

من خاطره زمانی رو که مامان از خانه بیرون می رفت و کتابش رو بالای یخچال یا کابینت قایم می کرد تا من نرم سراغش و من صندلی می ذاشتم تو آشپزخونه و می رفتم روش و ساعت ها ایستاده کتاب می خوندم تا وقتی صدای پای مامان رو شنیدم فوری کتاب رو بذارم سرجاش و بپرم رو می گویم. حواسم نیست که پسرک شش ساله ای شش دانگ حواسش پیش حرف های ماست. آخرش متوجه اشاره های لاله می شوم و حرفم رو قطع می کنم.

ساکت که می شوم، پسرک می پرسد: چرا اگه مامانت می دید دعوات می کرد؟ می گم: چون اون کتاب مناسب سن من نبود. می پرسه: اسم کتابه چی بود؟ می مونم چی بگم، جواب می دم: یادم نیس خاله. دوباره بچه ها مشغول صحبت شدند که پسرک می آید در گوشم می گوید: می دونی چرا اسمش یادت نمونده؟ چون مامانت نخواسته!

 

پ.ن: برام جالب بود که خلاف همه مون تو اون جمع خوندن کتاب بوده، بچه هایی که خلاف شون تو تنهایی هاشون یواشکی کافکا، بزرگ علوی، احمد محمود، دولت آبادی، دوما و داستایوسکی خوندن بوده.

 

04 Aug 19:33

صدای مخالف

by 1002shab
 

نیم وجبی هی می گفت دوست ندارم!

منم جوابش رو نمی دادم.

اومد جلوم وایستاد و گفت: با صدا جوابم رو بده!

04 Aug 19:33

قابل شما رو نداره!

by 1002shab
 

نیم وجبی زد میله کرکره رو شکوند. مامانش بهش گفت: مرررسی که شکوندی!

جواب داد: خواهش می کنم مامان! خواهش می کنم! حالا بخند!

30 Jul 20:56

Victor Nizovtsev

by مرد مرده

 

Victor Nizovtsev - The Park in St. Petersburg

 

 

چقدر این جور راه رفتنو دوست دارم . همین قدر آروم ، همین قدر عاشقونه ، تو یه روز زیبای پاییزی ... وقتی به اندازه ی من توی رویا غرق بشید واقعیت براتون غریبه می شه ... آدمام همین طور .

30 Jul 20:55

there's your goodbye

by مرد مرده



 

Rachel: Because it is too damn hard Ross. I can't even begin to explain to you how much I'm gonna miss you. When I think about not seeing you every day, it makes me not want to go... Okay, so if you think that I didn't say goodbye to you because you don't mean as much to me as everybody else, you're wrong. It's because you mean more to me. So there, all right, there's your goodbye... Oh!

 

اصلن نمی دونم با این سکانس چکار کنم قلبمو به درد میاره ... چقدر خوبه ... چقدر عاشقونه ست ... .

 

پ.ن : واسه همین چیزاست که می شینم برای بار صدم فرندز و می بینم .

دل نوشت : می بینید ؟ که چقد رویا از واقعیت بهتره ؟

30 Jul 20:52

فنگ شویی

by مرد مرده

 

دیشب که زدم توی کار فنگ شویی همه ی چیزای اضافه مو ریختم بیرون. خونه کلی خلوت شده و حتی می شه توی هال قدم زد ! باورم نمی شه ! دست آخر خودمم رفتم بیرون خوابیدم . تو راهرو !

 

 

 

چهارشنبه 1 مرداد 1393

30 Jul 20:48

جیغ و داد!

by wwindgirl
من رویاپردازم. اکثر نویسنده‌ها و هنرمندا همین بودن. به زندگی معمولی راضی نمی‌شدن. حالا به جهنم که بیشترشون خودکشی کردن و سر از تیمارستان در آوردن. من که قصد ندارم سر از اونجاها در بیارم. بیشتر فکر می‌کنم که زنده به گور می‌شم، اگه نرم دنبال چیزی که می‌خوام و دوست دارم.
بذارید زندگی خودم رو بکنم، قالب زندگی‌هاتون رو تن من نکنید. تنم کنید، پاره‌اشون می‌کنم. من به اون کسی که می‌خواید از من بسازید تبدیل نمی‌شم. به این زندگی امن ِ روتینی که می‌خواید داشته باشم، قانع نمی‌شم. تسلیم نمی‌شم. هر چی ریسک داشته باشه می‌پذیرم. هر چقدر شکست و نا امیدی داشته باشه.

همینی که هست. همینی که هست. همینی که هست. همینی که هست. همینی که هست. همینی که هست. همینی که هست. همینی که هست. همینی که هست. همینی که هست. همینی که هست. همینی که هست. همینی که هست. همینی که هست. همینی که هست. همینی که هست.

زندگیم رو خودم انتخاب می‌کنم.

.I wont settle .I wont settle .I wont settle .I wont settle .I wont settle .I wont settle .I wont settle .I wont settle .I wont settle .I wont settle .I wont settle .I wont settle .I wont settle .I wont settle .I wont settle .I wont settle .I wont settle .I wont settle

“Sometimes it takes a heartbreak to shake us awake & help us see we are worth so much more than we're settling for.”
― Mandy Hale, The Single Woman: Life, Love, and a Dash of Sass

“Ten years from now, make sure you can say that you CHOSE your life, you didn’t SETTLE for it.”
― Mandy Hale, The Single Woman: Life, Love, and a Dash of Sass

Your work is going to fill a large part of your life, and the only way to be truly satisfied is to do what you believe is great work. And the only way to do great work is to love what you do. If you haven't found it yet, keep looking. Don't settle. As with all matters of the heart, you'll know when you find it.
Steve Jobs

 

30 Jul 20:47

پازل باز

by wwindgirl

«پازل بلدی؟»

دستکش‌های ظرف‌شویی را دستم کردم و جواب دادم: «آره، چطور؟»

خندید و گفت: «می‌خوام ببینم بلدی ظرف‌ها رو توی محدودیت، جاسازی کنی یا نه.»

و شروع به شستن اولین ظرف کرد. 

بعضی آدم‌ها حرف‌هایی می‌زنند که تا آخر عمر به خاطرت می‌ماند. چند سالی هست که در اتاقم نشسته‌ام و نجوایی از دیوارها و کمدها و کتاب‌ها و تک تک بی جان‌های اطرافم به گوشم می‌رسد که می‌گوید: «پازل بلدی؟»

چند سالی هست که برایم تبدیل به مبارزه شده. اتاق مشترک داشتن با خواهر کوچکم، همیشه برایم چالش برانگیز بوده است. هر بار که ذهنم را مرتب می‌کنم، به دعوت همیشگی این دوئل جواب مثبت می‌دهم و از نو وسائل را می‌چینم و جا به جا می‌کنم اما هر بار یک تکه خوب جور در نمی‌آید و من از خستگی یک دسته از وسائل را یک جا می‌چپانم که دفعات بعد گلویم را می‌گیرند و می‌گویند، ما همان رها شدگان دفعات پیشیم.

اما این بار. این بار. این بار که بزرگ‌ترین تغییر زندگیم را دادم، این بار انگار پازل‌باز شده بودم. سه چهارم اتاق را تا به امروز جوری سانتیمتر به سانتیمتر تمیز و مرتب کردم و چیدم که تابحال نچیده بودم. هنوز یک چهارم نیشخند می‌زند: «پازل بلدی؟»

- «آره. چطور؟»

30 Jul 20:46

Choose what you win or lose

by wwindgirl

I had never seen myself hurting any one. I mean I never had a vision about it like I had the intension or ability to do so, still I know its not some thing you can control. You hurt people without having the intension. Some times when you are living your own life, people come on your way and hit them self. Its just life. You cant be an innocent and stay without mistakes if you want to go forward. 

Sigh... . You cant have every thing. You just have to choose what you win or lose.


 

As much as they all hated each other, they all wanted the same thing: to be loved.
But there was some conditions coming with it...to be loved by, when, in a way, with that certain amount of... . Humanity! They were all love in chain and keep denying it. Its all condtional. Conditional love. Some how I feel ashamed of myself for wanting or needing stuffs. Why dirt the name of love? Love must be like a fountain, neverending pouring water.

P.S- I just felt like thinking and writing in English.

26 Jul 05:22

هزار کیلومتر...

by pink-apple

 آبان ِ دو سال پیش ، اسمم را گذاشتند "مربی آموزش های فوق برنامه دبیرستان دخترانه سما ، زیر شاخه نانوفناوری " و مرا ، من ِ بی تجربه را ، فرستادند وسط یه مشت دختر ِ اول دبیرستانی. ده جلسه یک و ساعت و نیمه رفتم و آمدم و هر جلسه ، عین ِ یک ساعت و نیم را دست و پایم لرزید و هرچه میدانستم و نمیدانستم برایشان گفتم و هربار کلاس که تمام شد، کیفم را، که آن روزها قهوه ای بود و دوست داشتنی و حالا زیر تخت دارد خاک میخورد ، انداختم روی دوشم و دست هایم را روی نرده ها کشیدم و پله ها را یکی یکی پایین  آمدم و روی صندلی ایستگاه اتوبوس،منتظر نشستم و دقیقه ای صدبار چشم دوختم به ساعت که مبادا به کلاس ِ دانشگاهم دیر برسم که خب هربار هم یک ربع دیر رسیدم .آن روزها دو جلسه ی تمام ،خودم را به زمین و زمان زدم تا به آن یک مشت زبان نفهم ِ کم خرد ، که خدا مرا خفه کند اگر ذره ای در توصیفشان اغراق کرده باشم،  " تبدیل یکا " بفهمانم. که فرضا یاد بگیرند هر متر ، چند سانتی متر است و هزار کیلومتر چند متر است و از اینجور چیزها. هدف این بود که به درک درستی از بزرگی و کوچکی یک مقیاس برسند که حاضرم دست بگذارم روی قرآن که هیچکدامشان هم به این درک نرسیدند .آن روزها حرص میخوردم...واقعا حرص میخوردم که دختر پانزده ساله دبیرستانی نمیتواند بزرگی کیلومتر یا کوچکی نانومتر را درک کند.حالا بماند که خودم هم در آن سن فرق اینجور چیزها را خیلی نمی فهمیدم .

نمیدانم چرا ولی امشب یاد ِ آن دو جلسه افتاده ام.یاد ِ لحظه ای که با ماژیک آبی روی تخته وایت برد می نوشتم هزار کیلومتر...دخترها حق داشتند اگر بزرگی هزار کیلومتر را درک نمیکردند.بزرگی اش را من میفهمم.بزرگی اش را تو میفهمی.بزرگی اش را من و تویی میفهمیم که حالا هزار کیلومتر دورتر از هم،افتاده ایم وسط زندگی های جداگانه ای که به محکم ترین وجه ِ ممکن ، بهم چسبیده اند و هیچ قدرتی نمی تواند از هم جدایشان کنند . که اصلا تفکیک شدنی نیستند انگار...

هزار کیلومتر به اندازه تمام اشک هاییست که در نبودنت ریخته ام.هزار کیلومتر به وسعت بازوانیست که باید به رویم باز میکردی و نبودی.هزار کیلومتر تمام لبخندهایی بود که باید می دیدم و نبودم که ببینم.هزار کیلومتر تمام کتلت هایی بود که پختم و نبودی که مزه کنی.هزار کیلومتر تمام عکس هایی بود که برایت ایمیل کردم و نبودی تا مرا از قاب دوربینی تماشا کنی که باید دست تو میبود و نبود.هزار کیلومتر تمام کاغذهای سفید "دفترچه هندونه ای" مان است که حالا حالاها باید سفید بمانند . هزار کیلومتر جای خالی ِ توست وقتی از عرض خیابانی عبور میکنم.هزار کیلومتر، تنهایی توست در مترو.هزار کیلومتر تمام "کاش بودی..." هاییست که برای هم هر روز و هرشب اسمس میکنیم . هزار کیلومتر همین است که سلامت را باید به مامان برسانم و تو نیستی که لبخند بزنی به صورتش و دست هایش را فشار دهی که "سلام" . هزار کیلومتر خیلی بزرگ است..آنقدر بزرگ که دخترها حق داشتند اگر بزرگی اش را نفهمند...

 

+ کسی چه میداند که هرشب چند نفر در بسترهایی جدا ، یکدیگر را در آغوش میگیرند و به خواب میروند...

23 Jul 04:53

Au moins, je meurs d’amour

by آیدا-پیاده

 

پنجاه و سه دقیقه بعد از نیمه شب نهم ژانویه هزار و نهصد و پنجاه و سه آخرین زن محکوم به اعدام در کانادا به دار آویخته شد. مارگریت پیتر*- هرچه “ر” دیدید در این متن خودتان “ق” بخوانید -جرمش همکاری با آلبرت گِئه** در ساخت بمب و جاسازی آن در هواپیمای مسافری بوده که آلبرت آنرا برفراز شهر کوچکی در استان کبک کانادا با بیست و سه سرنشین در اواخر سال هزار و نهصد و چهل و نه منفجر کرد. البته آلبرت تروریست نبود، او فقط یک مرد عاشق سی و دو ساله بود که چون قوانین کاتولیک سختگیر کبک آن زمان اجازه جدایی از همسرش را نمی‌داد هواپیمایی که همسرش مسافر آن بود را با همه سرنشینانش با یک بمب ساعتی و کلی دینامیت جاسازی شده در چمدان را در آسمان استان کبک منفجر کرد. آلبرت می‌خواست با ماری آنژ، پیشخدمت نوزده ساله‌ای که عاشقش بود ازدواج کند ولی در عوض یکسال بعد در مونترال به دار آویخته شد. آخرین جمله آلبرت این بود:

” حداقل مشهور از دنیا می‌روم” ”***

مارگریت و برادرش، دو حلق آویز دیگر این پرونده، نه عاشق بودند و نه تروریست. شک دارم اصلا آن دوران کسی از کلمه تروریست به این نقل و نباتی که ما استفاده می‌کنیم استفاده می‌کرده‌است. در ابتدای محاکمه هر دو همکاری در انفجار هواپیما را انکار کرده بودند و گفته بودند که از نیت آلبرت خبر نداشتند. اتهام مارگاریت خرید دینامت‌ها، حمل چمدان به داخل هواپیما و بازی کردن نفش رابط بین آلبرت عاشق و معشوقه نوزده ساله‌اش بوده است. مارگاریت و برادرش در ابتدا همه اتهامات را انکار کردند ولی چون آلبرت قبل از اعدام به همکاری با آنها اعتراف کرد بود محکوم شدند. من جزییات محاکمه را نمی‌دانم ولی آنطور که سایت “اعدام امروز” نوشته است هردو آنها به دار آویخته شدند. حتی برادر مارگریت را که بیمار بوده با صندلی چرخدار تا پای چوبه دار برده اند. بعد از مارگاریت زنی در کانادا اعدام نشده است. داستان اعدام مارگاریت و آلبرت مجنون خیلی جالب است ولی من امشب اصلا دنبال اعدام نمی‌گشتم، دنبال هواپیماهای منفجر شده جهان می‌گشتم. صبح در بی‌بی‌سی خواندم باقیمانده اجساد هواپیمای مالزی منفجر شده را به قطار یخچال دار منتقل کرده اند و چون در گزارش قطار وسط دشت بود و من نگران بودم یخچالش خاموش بشود، اول منبع انرژی قطار یخچال دار را چک کردم. بعد که مطمئن شدم یخچالش خاموش نمی‌شود گشتم دنبال هواپیماهای مسافربری منفجر شده جهان. ایرباس ایرانی منفجر شده هم بود و بعد رسیدم به انفجار عاشقانه آلبرت که خوشبختانه چون در زمستان کانادا اتفاق افتاده مزاحم قطارهای یخچال دار نشده‌اند.

در تمام این انفجار‌ها کلی آدم مرده‌ احتمالا برای مرده‌ها مهم نیست به چه دلیلی در آسمان هزارتکه شده‌اند ولی من از آن بمیر‌هایی رومانتیکی هستم که دوست داشتم اگر بنابر الکی – بخوانید تخمی – مردن باشد کاش آلبرت جوان برای وصلت با دختر پیشخدمت من را منفجر می‌کرد تا شبه نظامیان جدایی طلب یا فرمانده عصبی و دنبال دعوا بگرد ناو آمریکایی که کیلومترها دورتر از کشورش هواپیما مسافربری منفجر می‌کند. اگر آلبرت منفجرم کند حداقل در آن حالت می‌شود تقاضا کنم که روی سنگ قبرم بنویسند

“حداقل بخاطر یک عشق از دنیا می‌روم”

 

 

 

* Maguerite Pitre

http://www.executedtoday.com/2010/01/09/1953-marguerite-pitre/

** Albert Guay

http://en.wikipedia.org/wiki/Albert_Guay_affair

** Au moins, je meurs célèbre

 

21 Jul 18:55

خسته مي شديد

by giso shirazi
اول پايش را به پايم زد، كيف را گذاشتم وسط، بعد زانويش ، كيف را گذاشتم وسط، بعد ارنجش ، دوباره كيف را گذاشتم وسط، نگران بودم نخواد در مرحله بعد سر بر شانه ام بگذارد كه ديگر نمي شد اونجا كيف گذاشت
از دوازده سالگي اين داستان تكراري، تكرار مي شود، نه شما دست از آزار بر مي داريد و نه ما در خانه مي مانيم،
قابل تحسينيم خداييش 
اما 
اي كاش
20 Jul 17:38

در هجوم لحظه ها

by پروانه


یکی باشد محکم در آغوشت بگیرد

در گوشت بگوید باش!

من هستم


17 Jul 08:48

What a beautiful happy accident

17 Jul 08:48

ثبت بدی ها برای تجربه خوبی ها

by editor

همه ما یه سری عادت خوب داریم، یه سری خصلت بد. بعضی از این اخلاقا از بچگی همراه‌ ما بودن ولی در کل بیشتر اخلاقای ما اکتسابی هستن و به مرور بهشون عادت کردیم. یعنی تحت تاثیر شرایط و محیط به اینی که هستیم رسیدیم.

معنی این واقعیت اینه که هر لحظه‌ای که اراده کنیم می‌تونیم تبدیل به آدمای بهتری شیم و زندگی شادتری رو تجربه کنیم. اینکه بدونیم مثلا تندخویی یا دروغگویی ما عادت بدیه، ولی بارها و بارها تکرارش کنیم و پشیمون شیم، خیلی حس بدی بهمون می‌ده. عادتای بد و اشتباه‌های تکراری سمج هستن و بدبختانه ترک شون یک شبه اتفاق نمی‌افته. به خودمون قول می‌دیم فلان کار رو نکنیم، ولی باز تکرار می‌شن. به نظرتون چطوری می‌تونیم از دست عادت‌ها و رفتارهای بدمون فرار کنیم؟

یه راه عملی خوب برای فرار از بدی‌ها ثبت اوناست. راه فرار این نیست که ازشون دور بشیم که نبینیم‌شون، راهش اینه که همه‌اش جلو چشممون باشه که فراموش نکنیم ما هم مثل همه بدی‌هایی داریم، ولی نمی‌خواییم نسبت به اشتباهاتمون بی‌تفاوت باشیم.

یه دفتر کوچیک همیشه تو کیفتون داشته باشید و اسمشو بذارید “دفترچه ممنوعه”، یا یه چیز بامزه مثل “همه چیز درباره دختر بدی که با منه”. نوشتن تو این دفتر سخته، ولی ارزشش رو داره. هر روز هر رفتار و اخلاق بدی که داشتید رو توش بنویسید، مثل این: امروز شنبه، با اینکه به خودم قول داده بودم، اما دوباره پشت سر همکارم حرف زدم، امروز یکشنبه: صف رو رعایت نکردم و به راحتی به پشت سری‌ام دروغ گفتم که من قبل از تو اینجا بودم … . نوشتن این چیزای بد، دست ما رو می‌گیره یه راست می‌بره تو مسیر بهتر شدن.

این دفتر دیر یا زود پر می‌شه. اون روز یه دور بخونیدش و ببینید چطور با هر سطری که نوشتید یه قدم پیش رفتید و دیگه تو آخرای دفتر، اون اشتباهای روزای اول رو تکرار نکردید. دفتر رو یه دور بخونید و احساس خوب تغییر رو تجربه کنید. هیچ جمله‌ای انقدر شادتون نمی‌کنه: من تغییر کردم! من با نوشتن بدی‌هام آدم بهتری شدم!

 

The post ثبت بدی ها برای تجربه خوبی ها appeared first on رنگی رنگی.

17 Jul 08:47

Unbelievable sculpture

17 Jul 07:49

مرد پسند

by Madian Vahshi

وقتی توی خیابانهای ایران راه می روی ، همه آدمهایی که از جلویت رد می شوند دماغهایشان کوچک و گونه ها و لب هایشان برجسته است. انگار یک کارخانه آدم سازی تاسیس شده و همینجور فله ای آدم همشکل بیرون می دهد. البته که خیلی هم خوب است. آدم ترجیح می دهد جیگر و دافی ببیند تا تپه و دماغ! اما پشت اینهمه زیبایی یک واقعیت تلخ نهفته است: اینکه اگر بینی ات کوچک و سربالا نباشد و خوشگل نباشی مورد پذیرش اجتماع  یابعبارتی مردها قرار نمی گیری. این طور فکر کردن وقتی ترسناک می شود که آدم بدون اینکه حواسش باشد، تمام استرس و فکر و ذکرش می شود ناخن کاشتن و کلاژن و بوتاکس و اکستنشن مو و مژه و پلاتینه کردن مو و خلاصه هر چیزی که او را در حدی بیاورد که توجه مردان بیشتری را به خود جلب کند. هر چیزی که از او داف بسازد. 
 زنهای اینجا بخصوص قشر آدم حسابی هایشان اصلن اهمیت نمی دهند که سینه هایشان کوچک است یا بزرگ. بینی شان سرپایین است یا سربالا. لبشان برجسته است یا قیطانی. یعنی یک جوری آنقدر شخصیتشان قوی است که مردها همش دنبالشان موس موس می کنند. مردها بجای اینکه به زنها حکم کنند، فقط نظرشان را می گویند، و زنها بجای اینکه ملزم باشند بگویند چشم، فقط می گویند: در موردش فکر می کنم. اعتماد بنفسشان بطرز وحشتناکی بالا است. آنقدر که با ضایع ترین قیافه هم بندرت آرایش می کنند. داخل لوازم آرایش فروشی های استیل لودر، لانکوم و شَنِل را فقط پیرزنها و آسیایی ها پر کرده اند. 
یادم است وقتی ایران زندگی می کردم همیشه می شنیدم که این مد ها و استفاده از زنها برای تبلیغات باعث شده مقام و منزلت زن در کشورهای اروپایی امریکایی پایین بیاید. مقام و منزلت زن بخاطر اینکه از موهای بلند و زیبایش جهت تبلیغ شامپو استفاده می شود ( که البته با قسمت جلوه های  ویژه اش کاری نداریم) پایین می آيد اما اگر از کله کچل یک آقا که چهار تا شویدش به زور درآمده است استفاده کنند، مقام و منزلت مرد پایین نمی آيد. یا بهتر است بگوییم در کشور ما مقام و منزلت مرد آنقدر بالا هست که بیدی نیست که به این باد ها بلرزد. آنچه که لب خط فقر و حتی زیر آن است، مقام و منزلت زن است که باید دو دستی بگیریم پایین تر از این نرود. مقام و منزلت در کشور ما اینطوری تعریف می شود. یعنی کاملن نسبی! یعنی زن در ازای ازدواج با یک مبلغ معین وارد رختخواب مرد می شود. اسمش را هم گذاشته اند مهریه. بعد همچین گفته اند حق زن است که گویی کارگر کارخانه برای حقوقش اعتصاب کرده است. زن هم باید همیشه برای اینکه روی بورس بماند یک پایش آرایشگاه باشد، یک پایش مطب زیبایی ! تازه هر وقت مرد خوشش نیامد یک تیپا بزند در کون زن و پرتش کند بیرون پولش را هم مثل یک جنده دوزاری بزند توی صورتش بگوید بیا این هم پول این ده سالی که به من از جلو و عقب همه جوره حال دادی و خانه ام را تمیز کردی! زن هم باورش شده است که تاریخ مصرفش تمام شده و اگر شوهرش ولش کرده احتمالن نقص از زنیت او بوده ، نه از مردانگی آقا.
ما حالا حالا ها خیلی راه داریم که به جوامع پیشرفته برسیم. خیلی !
14 Jul 12:49

Coffee cup cupcake

14 Jul 12:45

Do not print labels unnecessarily

14 Jul 12:42

مرد است و احساسش...

by pink-apple

 چشمت را به هرجای این زندگی که بدوزی ، نشانی از توست . کتابی را که شب ها میخوانم، هدیه توست. موسیقی که میشنوم هدیه توست . انگشتری که دست میکنم ، هدیه توست . شالی که روی سرم می اندازم، لباسی که تن میکنم ، حتی جورابی که میپوشم هدیه توست . فنجانی که دم به دقیقه از چای پرش میکنم ، هدیه توست.یک قفسه از کتابخانه ام هدیه توست . دفترچه ای که هر روز ، بدون استثنا ، بازش میکنم و صفحات سفیدش را ورق میزنم و بویش میکنم و دست میکشم روی بید ِ برجسته روی جلدش و بدون اینکه کلمه ای بنویسم، میگذارمش توی کمد هم هدیه توست.سبز و بنفش و نارنجی و صورتی و آبی و مشکی و فیروزه ای ِ روان نویس هایم هدیه توست ؛ تمام ِ روان نویس هایم هدیه توست . لاک ِ جیگری تندی که توی عکس ها روی ناخن هایم نشسته ، هدیه توست . لباس ِ کودکم هدیه توست. میوه های کاج ِ رنگی توی کمد هدیه توست . گلدان ِ قرمز ِ روی طاقچه هدیه توست .کیف ِ پول ِ چهار خانه ام هدیه توست. بادبادک هایی که پشت در چسباندم هدیه توست . لباسی که هرگز به تنم نرفت ، بس که من چاق بودم و لباس تنگ،آن هم هدیه توست . شکلاتی که با خوردنش دوتا جوش ِ ریز آمدند روی صورتم هدیه توست .تنها کتاب ِ شعرهایی که توی عمرم داشته ام و خوانده ام هدیه توست .

حال ِ خوب ِ پاییز و زمستان ِ گذشته و بهار و تابستان ِ تازه ام ، تمامش هدیه توست و تو،هدیه خدایی به من :)

14 Jul 12:40

Most of us can agree

14 Jul 12:39

Books are LIFE

11 Jul 05:06

http://saborane.blogfa.com/post-47.aspx

by saborane
تنها میاد تو اتاق و می گه خواسته اول خودش صحبت کنه و شوهرش بیرون نشسته .

 

منشی مرکز مشاوره ای بوده ، مراجعی در رفت و آمدی که به اون مرکز داشته ایشون رو برای برادرش در نظر می گیره ، طی گفتگوهای اولیه متوجه می شه این آقا ،دوره های افسردگی زیادی رو داشته ، سه بار خودکشی کرده ، درگیری های زیادی در محل های کاری داشته ، اصولا ساکت و کم حرفه و ... ولی مدتیه حالش خوب شده ، افکار خودکشی نداره و فکر می کنه برای ازدواج آماده اس .

دو ماهه رفتن سر خونه زندگی ، درگیری های وحشتناکی با هم داشتن ، هر کدوم خواسته هایی دارن که اون یکی متوجه نمی شه یا حتی براش خنده داره ، یکی همه جوره گله داره از این که هیچ کدوم از مراسم ها طبق میلش نبوده ، توجه نمی بینه ، زندگی آینده رو مملو از قرض و قسط می بینه ، دلش یه مرد محکم می خواد ولی با کسی طرفه که هر وقت تحت فشار بوده خودکشی کرده .... اون یکی خسته اس ، بی حرمتی دیده ، حسابش نمی کنن و ...

خانوم در حال صحبت کردن بود که منشی در می زنه ، می گه همسرشون می خوان بیان تو اتاق ، میاد و می گه خانومم نباشه بهتره ، خانوم قبول می کنه ، استرس آقا بالاس ، می گه نمی دونم خانومم چیا گفته ولی من از دستش خسته شدم ، پیش همه سرم داد می زنه ، یه بار پیش خانوادش بهم چک زده ، گیر زیاد می ده ، توقع خنده دار داره ، مثلا روز ولنتاین برام کادو خریده با این که من پام شکسته بود ، انتظار داشت منم براش چیزی بخرم ، اصلا ولنتاین یعنی چی ؟ این مسخره بازیا چیه ؟ البته من منتظر بودم اون روز بیاد پیشم بمونه ، حالا اگه می شد دوتایی می رفتیم بیرون یه چیزی می خریدیم ولی خوب نشد ، می گم بهش گفتی یه همچین چیزی تو ذهنته ؟ می گه نه ! فقط عصبانی شدیم و دعوامون شد . منو دچار استرس کرده ، نمی دونم به شما گفته یا نه ، من سه دفعه خودکشی کردم ، الان دو ماهه عروسی کردیم ، هفته گذشته هم خودکشی کردم ، وسطش که هوا دیگه بهم نمی رسید پشیمون شده بودم ولی قدرتی نداشتم ، افتادم زمین و ... این باعث شد بتونم نفس بکشم ، پیش خودم گفتم خودکشی کنم برای خانمم بهتره ، مردم می گن شوهرش مرده نمی گن طلاق گرفتن بعد دو ماه ! ....

۱- کار تو مرکز مشاوره نباید این شبه رو بوجود بیاره که می شه مشکلات زندگی رو به خوبی حل کرد !

۲- ازدواج فرایند درمانی نیست ، کسی که سه بار خودکشی کرده ، افسردگی عمیق داره ، با کمی بهتر شدن کیس مناسبی برای ازدواج نمی شه . گاه ازدواج فرد رو افسرده تر می کنه .

۳- نخندیدن به انتظارات دیگران سخت نیست ، یه وقتایی مسیر راحت و کوتاهی یه برای داشتن زندگی شادتر یا شریک زندگی شادتر !

۴- حرمت شکنی دل ها رو کینه ای می کنه به خصوص وقتی پیش بقیه این اتفاق بیفته .

۵- خانواده ها با اصرارشون برای ازدواج فرزند مشکل دارشون بیشترین ضربه رو بهش می زنن ( چه از نظر عاطفی و چه از نظر اقتصادی و ... )

۶- با وجود این که خانوم منشی مرکز مشاوره ای بوده ، برای مشاوره ازدواج اقدام نکرده ! این موضوع رو جدی بگیرید ، گاه با دو سه جلسه مشاوره ، اطلاعات بسیار خوبی از هم بدست میاریم که در تصمیم گیری یا حتی آگاهی از مشکلات احتمالی و آماده شدن برای حل مشکلات بهتر عمل می کنیم .

۷- پیامد های ناگوار ازدواج نادرست بیشتر و وسیع تر از ازدواج نکردنه .

 

11 Jul 05:02

Page 757.

by خانوم زیگزاگ

عشق یعنی سر فوتبال شرط‌بندی کنی اما ته دلت بخوای ببازی برای اینکه اون خوشحال باشه !

06 Jul 01:38

معاون روحانی: با داغ و درفش جمعیت افزایش نمی‌یابد

معاون رئیس جمهور در امور زنان و خانواده معتقد است طرح افزایش میزان باروری با "برخوردهای سلبی و تنبیهی" به نتیجه‌ای نمی‌رسد. اشاره او به مصوبه مجلس است که برای جراحی ناباروری دائمی مجازات زندان مقرر می‌کند. نمایندگان مجلس شورای اسلامی سوم تیرماه کلیات طرحی را تصویب کردند که مطابق آن هر اقدامی که به "سقط جنین، عقیم‌سازی، وازکتومی و توبکتومی" بینجامد و هر گونه "تبلیغات برای فرزندآوری کمتر" ممنوع است و متخلفان به دو تا پنج سال زندان محکوم می‌شوند. شهیندخت مولاوردی در یادداشتی که روز شنبه (۱۴ تیر/ ۵ ژوئیه) در فیس‌بوک منتشر کرد در مخالفت با این طرح نوشت: «درس‌های آموخته شده در سالیان گذشته و در موضوعات مشابه به خوبی یادآورمی‌شود که هر جا و هر زمان برخوردها سلبی و حذفی بوده نتیجه عکس حاصل شده است و آزموده را آزمودن خطاست.» افزایش جمعیت با "زور و زندان" معاون رئیس جمهور در امور زنان و خانواده با اشاره به بحث‌ها و جدل‌هایی که تصویب کلیات "طرح افزایش نرخ باروری و پیشگیری از کاهش رشد جمعیت کشور" در مجلس به همراه داشته، تاکید می‌کند که نماینده دولت و مرکز پژوهش‌های مجلس نیز از مخالفان این طرح هستند. طرح مجلس گامی در جهت اجرای ابلاغیه ۱۴ ماده‌ای رهبر جمهوری اسلامی برای افزایش جمعیت ایران معرفی می‌شود. علی خامنه‌ای فرمان داده میزان باروری در ایران به گونه‌ای افزایش یابد که جمعیت کشور به ۱۵۰ میلیون نفر برسد. مولاوردی در صفحه شخصی خود در فیس‌بوک می‌نویسد، استدلال مخالفان براین مبناست که برخورد سلبی و تنبیهی با موضوع راه حل مسئله نیست و در هیچ کشوری هم به عنوان سیاست جمعیتی در پیش گرفته نشده است. معاون رئیس جمهور نوشت: «این واقعیت که جمعیت جوان نیاز و لازمه پیشرفت، توسعه، استقلال و امنیت کشور است باید به یک باور عمومی تبدیل شود و راه آن هم بگیر و ببند و داغ و درفش نیست.» "افزایش زندانیان به جای افزایش جمعیت" شهیندخت مولاوردی اعتقاد دارد که روش‌های تنبیهی در طرح مجلس بیش از آنکه به افزایش میزان باروری منجر شود به زیرزمینی شدن روش‌های رایج پیشگیری از بارداری می انجامد و در نهایت "به جای افزایش جمعیت کشور به ازدیاد جمعیت زندان‌ها منجر می‌شود". عضو کابینه حسن روحانی می‌افزاید، "این مورد برخلاف سیاست قضایی نظام در قضازدایی، حذف برخی عناوین مجرمانه و کاهش جمعیت کیفری زندانهاست." در پی تصویب کلیات طرح یاد شده در مجلس، مسئولان وزارت بهداشت نیز با این طرح مخالفت کرده، و آن را مغایر با سیاست‌گذاری‌های جمعیتی این وزارت‌خانه، به ویژه اصل در نظر داشتن سلامت مادران و نوزادان ارزیابی کردند. محمد اسماعیل مطلق، مدیرکل دفتر سلامت، جمعیت، خانواده و مدارس وزارت بهداشت، چهارم تیرماه در گفتگو با خبرگزاری ایسنا تاکید کرد که جراحی پیشگیری از باروری (وازکتومی و توبکتومی) با تشخیص و تائید کارشناسان و زمانی انجام می‌شود که سلامت مادر و کودک در خطر باشد. مشوق‌های کم تاثیر برخی از مخالفان طرح در مجلس، آن را شتابزده و غیرکارشناسی دانسته‌اند. عده‌ای معتقدند در کلیاتی که به تصویب نمایندگان رسیده مشخص نیست که مجازات زندان برای جراح در نظر گرفته شده یا برای فرد عقیم‌شده. مدیرکل دفتر سلامت وزارت بهداشت در نظر گرفتن مجازات زندان برای جراحی ناباروری دائم را کاری غیرعاقلانه توصیف می‌کند. به گفته‌ی او ۹۷ درصد از شهروندان برای پیشگیری از بارداری از روش‌های دیگری استفاده می‌کنند. معاون رئیس جمهور در امور زنان و خانواده در انتهای یادداشت خود نوشته است: «با برخورد ایجابی و تشویقی که اقناع جوانان را برای ازدواج و فرزندآوری به دنبال داشته باشد و متضمن حفظ و رعایت سلامت مادر و کودک و فاصله بارداری باشد و روش‌های منطقی و اصولی دیگر، می‌توان به پیشبرد اهداف مورد نظر امیدوار بود.» اندکی پس از ابلاغ فرمان ۱۴ ماده‌ای خامنه‌ای، دفتر ریاست جمهوری نیز یک دستورالعمل چهار ماده‌ای برای "رشد جمعیت" صادر کرد که بر اساس آن دستگاه‌های اجرایی موظف به پیگیری سیاست‌هایی برای تسهیل در رشد جمعیت، از جمله از طریق تامین بیمه همگانی و درمانی و ارتقای کیفیت خدمات درمانی شدند. سیاست‌های تشویقی برای افزایش جمعیت موضوع تازه‌ای نیست و تا کنون بی‌اثر بوده است. شورای عالی انقلاب فرهنگی حدود دو سال پیش طرحی را به تصویب رساند و برای اجرا به دستگاه‌های اجرایی و مجلس ابلاغ کرد که بر مبنای آن خانواده‌های ایرانی با دریافت مشوق‌هایی مانند وام و سکه طلا به بچه‌دار شدن تشویق می‌شدند.