من هر روز در رختخواب کسی از خواب بیدار میشوم که دوستم ندارد. رختخوابی که در آن خبری از نور و صبحهای روشن نیست. پنجرهها را با پردههای ضخیم پوشاندهاند. من هر روز چشمهایم را رو به دو مبل تکنفرهای باز میکنم که به خوابیدنمان خیره شدهاند. مبلهایی که هیچوقت هیچ زن خانهداری رویش نمینشیند و هیچ مرد کارمندی روزنامهاش را بر آن نمیخواند. ظالمانه است که پای اسمهایمان به شاسنامهها بازشده اما هنوز هم مبلهایمان خالی میمانند. مبلهایمان انتظار میکشند که من عاقبت یک روز شبیه زنی خانهدار شوم و او یک مرد تمام عیار شود برایم.
کار هر روز من باز کردن حلقهی دستهایی از دور سینهام است. حلقهی دستهای کسی که دوستم ندارد. کسی که تکان میخورد عاقبت. شانه عوض میکند و تصمیم می گیرد رو به صورت من چشمهایش را باز کند. هیچچیز این خانه سلیقهی من نیست. ساعتها، پردهها، مجسمهها و حتا دمپاییهای روفرشی، همه و همه من را غمگین میکند. وسایل خانه را قبل از آمدنم خریده بودند و به من گفتند جهیزیه نمیخواهد بیاوری! جهیزیه نیاوردن خودش نشانهای بود برای خوشبخت شدنم و من غمگین بودم و میدانستم طول میکشد تا جای خیلی از چیزها را پیدا کنم. من هر روز در خانهای چشم باز میکنم که هیچچیزش مال من نیست. نه وسایلش و نه کسی که صاحب خانه است. احساس بیتعلقی احساس خوبی باید باشد اما نمیدانم چرا این روزها میترسم به جایی بند نباشم. میترسم کسی دستهایم را نگیرد و بیشتر از همهی اینها میترسم که هر روز بیدار شدن در رختخواب کسی که دوستم نداردتا ابد ادامه پیدا کند. کم تجربگی کار دستم داده. نمیدانم در این مواقع باید گریه کنم یا با حرف زدن درستش کنم. راستش باور نمیکنم چیزی در این دنیا وجود داشته باشد که با حرف زدن درست شود. خراب که باشد با به کار بردن هیچ کدام از کلمهها درست نمی شود. زمان شاید خیلی چیزها را درست کند اما میترسم زمان بگذرد و حس لعنتی دوست داشته نشدن داغانم کند.
او بلند میشود. با پتو، درزهایی را که باز کرده میگیرد. نگران است که سرما نخورم. اما کجای دنیا نوشتهاند وقتی کسی نگران سرما خوردن کسی است یعنی دوستش دارد؟! پردهها را کنار نمیزند. هر وقت که از تاریکی اتاق گله میکنم میگوید اتاق خواب باید تاریک باشد. اتاق خواب روشن به درد هیچکس نمیخورد. صدای راه رفتنش را در خانه میشنوم. بعد صدای شیر دستشویی را که لولههایش از دیوار اتاقمان میگذرد. حمام میکند. عطر میزند و من همچنان در رختخواب دراز کشیدهام و به فردایی که شاید از امروز بهتر باشد فکر میکنم.
روزهای اول من به موهایم روبان میبستم و او دوستم داشت. روزهای اول او نه افسرده بود و نه بیتفاوت و فکر می کردم سالها قرار است با کسی بدوم که هوایم را دارد. روزهای اول او دستم را می گرفت، دل و دماغ داشت و کوهنوردی میرفتیم و گل های کوهی را برای گلدان شیشهای جلوی در میچیدیم. او همان کسی است که زیباییام را دوست داشت اما حالا انگار این زیبایی مثل آمدن شنبهها و پشتبندش یکشنبهها یک چیز همیشگی شده. بودنش اتفاقی عادی است! چون خیلی وقت است بوده حالا هم باید باشد و دیگر یک ویژگی خاص برای صورت من محسوب نمیشود. او همان کسی است که برایم شیر میگیرد و تخم مرغها را آبپز میکند و وقتی از پنجرهی آشپزخانه حرکت ماشینها را میبینم یا پلههای خانهی متروک روبهرو را میشمارم میآید و بغلم میکند اما میدانم که دوستم ندارد. دوست داشتن حتما باید چیزی بیشتر از این حرفها باشد. او همان کسی است که برای جفتمان لقمه میگیرد، لقمه گرفتنش گاهی دلم را میلرزاند اما وقتی میبینم جلوی تلویزیون نشسته و آجیل میخورد و تعارفم نمی کند، یا اصلا یادش میرود من کنار دستش نشستهام میفهمم که دوستم ندارد.
زیاد با من حرف نمیزند. زیاد اما با او حرف میزنم. بعضی حرفهایم را با جواب های بیخودی کوتاه هدر میدهد. وقتی پای تلویزیون در میان باشد سوالهایم را اصلا نمیشنود و بقیهی حرف هایم لابهلای اخبارصبح گاه و ظهرگاه و عصرگاه و کوفتگاه، گم میشود. دائم میپرسد چی گفتی؟ و من بعد چی گفتیهای او دیگر حرفی برایم باقی نمیماند. من حرف زدن با او را دوست دارم. دلم میخواهد از من بپرسد امروز قرار است کجا بروم، بپرسد ناهار کجایم و بعدازظهر چه ساعتی به خانه میرسم. دوست دارم از من بپرسد توت سفید بهتر است یا توت فرنگی و شلواری که هفتهی پیش برای خریده را چهقدر دوست دارم. نمیپرسد. با من حرف نمیزند. چشمهایش دنبال تلویزیون است و وقایع. چشمهای من اما دنبال ادمهاست. دنبال حرف هایی که آدمها بلدند بزنند و قلب ناآرامم را آرام کنند.
یک روز که بیدار شدم در رختخواب پیدایش نکردم. فقط لباس آستین بلندش بود و یک لنگه از جوراب پا نرفتهای که لنگهی دیگرش احتمالا زیر تخت افتاده بود . دمپاییهایش را پرت کرده بود گوشهی اتاق و از هیجان بوی عطرش حدس زدم برای رفتن، از خواب تا بیداری را یک نفس دویده. همانطور که دراز کشیده بودم موبایلم را برداشتم و میس کالش را دیدم. میس کالی که نیم ساعت پیش برایم انداخته بود. روی شمارهاش دکمهی سبز را با حرص فشار دادم. موبایلش خاموش بود. دوباره گرفتم. دوبار دیگر هم. بعد گوشی را گذاشتم روی سینهام. دلم میخواست گریه کنم اما نمیدانستم در این مواقع باید گریه کرد یا باید نشست و احتمال داد که او کجا رفته. گریه نکردم. لبهی تخت نشستم و سرم را در دستم گرفتم. بعد بلند شدم و در آینه به خودم نگاه کردم. چهقدر پیر شده بودم! حتا شاید پیرتر از او که بیست سالی از من بزرگ تر بود. بعد احتمال دادم شاید زشت شدهام و او برای همین است که دوستم ندارد. بعد به ناخنهای کوچک و زشتم نگاه کردم و تنها آن موقع بود که گریه کردم. غروب بود که پیام داد که رفته مسافرت و از یک کار فوری خیلی مهم حرف زد و من فهمیدم اینجا خانهی کسی است که دوستم ندارد.
من هر روز عصر پشت پنجرههای طبقهی پنجم میایستم. پنجرههایی که تمام کامرانیه را تکه به تکه نشانم میدهد. از آشپزخانه شمال کامرانیه را میبینم و از هال خانه، جنوبش را. جلوی پنجرهها میایستم. پردههای سنگین را کنار میزنم. کاری به غُر زدنهای او ندارم که پرده خراب میشود و مدلش به هم میریزد. من خیابانها را نگاه میکنم. آدمها را، پسری را که با سگش آمده پیادهروی. نور چراغ ماشینها را که غروب روشن میشوند دوست دارم. 206 ها را میشمرم. 206هایی که رانندهای دارد که میخندد و دهانش از کجا تا کجا باز است. شادترین ماشینهای دنیا اصلا همین 206ها هستند. کاش ما هم 206 داشتیم. کاش عصرها میرفتیم پیادهروی و با هم ابمیوه میخوردیم و میخندیدیم و در راه برگشت برایم جاکلیدی میخرید و ذرت بو داده. کاش برایم یک بچه گربه میخرید و میگذاشت دور خانه دنبالش بدوم. هر وقت می گویم گربه میخواهم اخم میکند و میگوید گربه قشنگ است، خوب است اما فرشها را چنگ میاندازد. جا برای دستشوییاش نداریم. همیشه توجیه میکند و به من میفهماند دوستم ندارد.
گاهی وقتها سرم داد میکشد. مثلا وقتی کرمهایش را دور ریختهام یا عینکش را ناخواسته خط انداختهام. گاهی فحش میدهد و یکی دو بار هم با پشت دست توی دهانم زد. میترسم حالا که این چیزها را میبینم و نمیگذارم بروم بعداً برایم گران تمام شود. میترسم نابود شوم و بروم، میترسم درب داغان شوم. اصلا میترسم یک روز او من را کنار بگذاردو با یک زن جوان دیگر که قدش از من هم بلندتر است همین برنامه ها را پیاده کند. اینجور مواقع تنها چیزی که آرامم میکند فکر کردن به این است که زن این خانه چیزی بیشتر از زنی که من هستم نیست و جای پر شدهی من جایی است که همیشه متعلق به کسی خواهد بود که دوست داشته نمیشود.
ما کنار هم میخوابیم. من را بغل میکند. موهایم را ناز میکند. زیر گلویم را بو میکند. گاهی اوقات از داستانهای تازهام میپرسد اما روی هم رفته سرد و تلخ است. گاهی برایم از افسردگیای می گوید که دو سال درگیرش بوده و من گاهی به خودم امیدواری میدهم که همهچیز درست میشود و این روزها دوران نقاهت همان مریضی کوفتی است. شاید اصلاً افسردگی دوباره فیلش یاد هندوستان کرده و برگشته. افسردگی که دیدنی نیست. لابد همین دردهایی است که من هر روز بیدار میشوم و حسش میکنم.
من هر روز در همین رختخواب شیری رنگ از خواب بیدار میشوم. در اتاقی که آمدن صبحش را از هیچ کجا نمیشود فهمید. من هر روز در بازوهای او از خواب بیدار میشوم. بازوهایی که عادت کردهاند یک چیزی را در خودشان نگه دارند حالا آن چیز میخواهد من باشد یا هر چیز دیگری. بیدار شدن کنار کسی که میدانی دوستت ندارد خیلی حال بدی است. از آن حالهای بد است که تو حتا نمیتوانی از رختخواب، خودت را جدا کنی. او دوستت ندارد؛ عادت دارد که کسی را دوست نداشته باشد. او بیدار میشود. میبوسدت اما بوسیدنی که فقط برای بوسیدن است نه برای من. بوسیدن برای بوسیدن! دردناک است که هرکسی که به خانهام میآید با دیدن کاغذ دیواریهای خوش جنس و مبلهای دستهطلایی و پردههای گرانقیمت لبخند میزند و میگوید خوش به حالت! هرکسی که به خانهام میآید می گوید بهبه چه مرد آرامی! دوستهایم می گویند تو ازهمهی ما خوششانستر بودی. من در این جور وقتها سکوت می کنم و به میز شیشهای جلویمان ناخن میکشم و حرفهایم را میخورم.
او مرد اسب سوار رویاهایم است. مردی که انگار اسبش را زمین زدهاند و او با پاهای فلج خودش را در زندگیام می کشد از اینطرف به آن طرف! امروز هم دوباره صبح دیگری است که بیدار شدهایم و به هم لبخندهای سرد میزنیم. نمیدانم امروز دوباره از ان موقع هایی است که باید گریه کرد یا نه. گریه نمیکنم.از تخت شیریرنگ می کنم و بلند میشوم. مسواک میزنم. مسواک را محکم روی لثههایم می کشم. لثه هایم درد میگیرند اما خودم دردی ندارم. بدتراز اینش را هم دیدهام. مینشینم کف توالت و میزنم زیر گریه.
او رفته است. در را بسته. خانه ساکت است. از نُه صبح خانهای در طبقهی پنجم بیشتر از این را نمیشود انتظار داشت. میآیم. روی مبلهای قهوهای کنار پنجره مینشینم. درست مثل روزهایی که زود میرود در سکوت به رفتن بیخداحافظیاش خیره میشوم. از پنجره دزدکی به ماشینش نگاه می کنم که دارد از در بیرون میرود. دوباره مثل باقی صبحها میترسم دیگر برنگردد. من را تنها بگذارد. محکوم کردن خودم را شروع میکنم. هی میگویم کاش برایش صبحانه درست می کردم. کاش زودتر مسواکم تمام میشد. کاش دوباره نمیزدم زیر گریه و پا برهنه تا در ورودی دنبالش میدویدم. نمیدانم این کارها درست است یا نه. آه... به هر حال دیگر باور کردهام اگر تمام تلاشم را هم برای این زندگی بکنم باز فردا در رختخواب کسی بیدار خواهم شد که دوستم ندارد.
کسی را دیدهاید که مثل او، انقدر خوب با کلمهها رفیق باشد؟ پس بخوانید لحن اجباری او را