Shared posts
http://monsefaneh.blogspot.com/2013/05/normal-0-false-false-false-en-us-x-none.html
MohsenMبسیار خوب
even Payaambar had once a bad day and an insecure heart
MohsenMمحمد بالاش نوشته بود «پیامبر انسانی خودم» :دی
به خانهی پیامبر که میروید زیاد آنجا نمانید. به موقع بلند شوید زحمت را کم کنید؛ او رویش نمیشود خودش این را به شما بگوید. از همان اول هم سراغ غذا را نگیرید. چشم به سفرهاش ندوزید این طور. خودش حتما یک فکری کرده و از شما پذیرایی میکند.
به زنانش هم نگاه نکنید. و بدانید که عقد کردن زنان او بعد از مرگش بر شما حرام است.
سوره الاحزاب. واقعی
در اينجا چار زندان است، به هر زندان دو چندان نقب...
تا قبل از امشب، تنها دلخوشیام پس از شنیدن خبر رد صلاحیت هاشمی به خودم تلقین میکردم این بود که نه، او رای نمیآورد، حداقل به این سادگیها نبود!
اما امشب در جمعی بودم که از لطفی خان تا صفایی و چندین ریز و درشت دیگر حضور داشتند، ایشان به اتفاق آرا میگفتند که قطعا موجی راه میافتاد و رای هاشمی بالا میبود اگر اینها اینگونه نمیکردند.
از طرفی منیعی هم با استناد به اخبار رسیده (که درستی و غلطیاش پای خودش) میگفت مصلحی دو روز پیش به شورای نگهبان رفته و گفته بررسی ما [و احتمالا نظرسنجیشان] نشان میدهد هاشمی ۳۰ میلیون رای دارد و اگر میخواهید کاری کنید الان وقتش است.
به علاوه، روز اعلام رد صلاحیتها از صبح به غیر از صادق لاریجانی چندین نفر از نیروهای امنیتی و اطلاعاتی برای تغییر نظر به خانه رفسنجانی در رفت و آمد بودهاند. البته این بخش به بحث ربطی ندارد ولی گفتنش خالی از لطف نبود.
حال بعد از شنیدن این خبرها و تحلیلها، رد صلاحیت بیش از پیش سوزش دارد، بیش از گذشته حس نا امیدی القا میکند و آینده را سیاه مینمایاند.
به هر حال از نظر من مرگ آدمی زمانی است که حس کند توانایی تغییر در هیچ چیزی را ندارد، زمانی است که ناخودآگاه یا آگاهانه تسلیم جبر میشود؛ و احیانا حکومتهای خودکامه خوشحالند که مردم را به مرده/زامبی* بدل کنند.
*زامبی عنوانی است که در مطالعات آگاهیشناختی به فرد بدون شعائری اطلاق میشود که البته وجود خارجی ندارد، زامبی هالیوودی چیز دیگری است!
http://nabehengam.blogfa.com/post-289.aspx
اینکه من در مورد خودم و تصمیمهام و افکارم شک میکنم به این معنی نیست که تو صلاحیت داری در موردشون نظر بدی.
تشکرات فراوان.
http://michkakely.blogfa.com/post/276
توی حیاط خاک مرده پاشیده بودند.مثل روزهای بارانی همه چپیده بودند توی ساختمان کلنگی مدرسه و سگشغال گوشه حیاط چرت می زد. با صدای خرچ خرچ ریگ ها زیر کفشم یکی از پلک هایش را باز کرد و دوباره بست.بچه ها حتی توی راهرو هم نبودند و از کلاس ها همهمه گنگی مثل صدای باغ صنوبر وقتی باد میوزد به گوش می رسید. به ناظم سلام دادم. داد زد: "برادرت اومده دم در مدرسه ، دختر مردمو دزدیده برده، تو اصلا خبر نداری؟ سلام." او مثل آخرین سرخپوست، بازمانده از نسل ناظم های دهه شصت است که بلندگو را شیئی تزئینی میدانند. داشت با یک مخاطب غایب صحبت می کرد.مدیر سرش را محکم بین دو دست گرفته بود و معلم ها برای نشان دادن همدردی شان دست به سینی چای نمی زدند. یکی دو نفر در جواب سلامم گفتند: "س"! و انگار که در مجلس ترحیم زنانه ای شرکت کرده باشند برایم کنارشان جا باز کردند. نشستم کنار معلم فلسفه ،چون چشمهایش بهم خندیده بود. زیر لب گفت یکی از دخترهای سال دوم همراه برادر همکلاسیش فرار کرده. فرار اگرچه اتفاق شایعیست اما برای یک مدیر در ساعت کار مدرسه بسیار ناگوار است. دخترک نامه خداحافظی هم نوشته بود و همه دست به دست خوانده بودندش. نامه آنقدر بچگانه و معصومانه بود که هر کس با خواندنش بلافاصله او را می بخشید. چند دقیقه بعد زن و مرد آفتابسوخته ای با آرنج ها و صندل های لاستیکی گل آلود کنار میز مدیر ایستاده بودند. حتی شماره همراه پسرشان را نمیدانستند و دائم در جواب هر سوالی می گفتند :امان کی سواد ناریم،امان بجارکاریم. ناظم دوتا از دخترها را که شاهد ماجرا بودند کشاند دفتر. می گفتند دیده اند که «عباس گرگی» با موتور آنطرف جاده کشیک میداده. آنها روی هر پسری اسم می گذارند، حسن پیلهکله، حامد گُزکا، مهران زردِ گاز.
در کلاس بچه ها از سیر تا پیاز ماجرا را برایم تعریف کردند. نرگس گفت: خب وقتی دو نفر همدیگرو میخوان،پدر مادر نمیدن دیگه راهی جز فرار نمی مونه. هانیه ازش پرسید: اتویی بئتره؟ خو پئر مار آبرو بوبورده؟ د اصلن قوبول نوکونن. نرگس گفت: هسا د مجبورن. خاین چی بوکونن؟ بدارن تورشی چاکونن؟... بعد من یاد زهره ،دانشآموز پارسال افتادم. وقتی پیدایشان کردند پسرک را بردند باغی بلاغی جنگلی جایی بستند به درخت. بعد آنقدر زدندش که از خاصیت افتاد و همانجا رهایش کردند. پسرک بعد از رهایی دیگر سمت آن محل نرفت. دخترعمویش را گرفت و مشغول زندگیش شد. زهره هنوز دختریست که "ایتا مردک امره فرار بوکود."
http://michkakely.blogfa.com/post/275
لیلا را از فریزر درآوردم انداختم توی مایکروفر. چند تکه یخ در شیشه ماهی انداختم. وقتی لباس های خشک را از روی بند جمع می کردم دوباره صدای همان زن که دیشب توی حیاط نعره می زد آمد. چند شب است شده مسئله ساختمان. توی راه پله می ایستد و صدایش را لوله می کند می اندازد یک جای گلوش و نفیر می کشد. همهی چیزی که فهمیدم همان حرفهای شب اول بود که دارد ماهی یک تومن میدهد و میخواهد آسایش داشته باشد و زن جوان است و شوهرش ولش کرده رفته و به کسی مربوط نیست و ازین حرفها. چند بار دیگر هم که صدای مردافکنش از راهرو آمد تاکیدش بر این بود که دارم هشتصد تومن میدم به کسی مربوط نیست ،بعد شد ششصد، بعد چارصد هم میداد و کم کم همه مردهای ساختمان آمدند توی راه پله. به همخانه که با زیرپوش رکابیای که عهد کرده تا قیامت از تنش درنیاورد جلوی تلویزیون ولو بود و با دندان سبیلش را میخاراند گفتم تو هم برو ببین چه خبر است. گفت مگر نمی بینی چه می گوید. مگر دیوانه ام. خیلی زن بی آبرویی است. اگر بچه مادرم بود می گفت "هرزهنما" است. اما او بچه مادر خودش است و از مادرش کلمه ای ندارد. همه خاطراتش از مادر به یک شیلنگ آب و چند تکه مرغ سرخ شده ختم می شود. زن داد می زد بروید به آنهایی که خانم می آورند گیر بدهید. همخانه چهارزانو نشست بعد دوزانو نشست بعد گفت چرا هیچکس این ماچهخر را جمع نمی کند؟ و در همین حیص و بیص بودیم که صداها قطع شد. حالا هم اول صبحی چنگ انداخته گلوی پیرمرد مدیرساختمان که نان بربری به دست سمت آپارتمانش می رفت.
کارگران کوچه پشتی مشغول تخریب یکی از سه ویلای باقیمانده اند. سقف را برداشته اند. از بالا آشپزخانه ای را می بینم که لابد زنی هر روز توی آن کارد تیز می کرده.لابد هر بهار موقع خانه تکانی، روزنامه های کف کابینت ها را که عوض میکرده ٬تاریخ گوشه صفحه را میخوانده و برای زمان از دست رفته حسرت میخورده. وقتی دلش می گرفته می رفته توی حمام و تکیه میداده به آن کاشی های قهوهای و بی صدا گریه می کرده و برای آنکه بچه هاش از قرمزی چشمهاش چیزی نفهمند کل حمام را با وایتکس می شسته. لابد چند هفته یکبار دستش را از لای رختخواب های آن کمددیواری سر میداده تا دیوار که بفهمد اثری از رطوبت و کپک هست یا نه. کارگرها یکی یکی آجرها را بیرون می کشند. گربه بچه اش را به دندان گرفته و دنبال شیروانی تازی ای برای سکونت می گردد. گنجشک ها با هم دعوایشان شده، روی شاخه درخت ازگیل تکرار میکنند "می جایه بیگیفت، می جایه بیگیفت".
لیلا در وا کن مایوم
- البته اسلام واقعی این چیزی نیست که الان داره اجرا میشه.
[آقا، سی و پنج ساله، روشنفکر]
دستهبندی شده در: ایران و ایرانی
در باب همصحبتیاش
MohsenMدرود بر او
امیدواری به زندگی، ریشهایم را میتراشد، حمام رفتنهایم را نظم دوباره میبخشد، ساعات خواب و بیداریام را تنظیم میکند، انگیزه و سرعت را در کارم بالا میبرد، لبخند گاه و بیگاه نداشتهای را برایم میسازد، دست و دلم را بیشتر به سوی دوربین بهدستشدن میکشاند، تحملم را برای گوش دادن به موسیقس بالا میبرد، ساعات مطالعهام را بیشتر میکند؛ امید به زندگی اما، مفهوم و دلیل پیچیدهای هم ندارد.
کافیست دو ساعتی با او بنشینم و از هر دری حرفی بزنم و آخرش هم حرف دلم را که مدتهاست مشغولم کرده.
این راز زندگی من بود.
ظلمت اخلاق در نیمروز سیاست
MohsenMاون جملهای که طرف اول قرن پونزده گفته، مستقل از کلیساستیزیش، از لحاظ سبک بیان و دقتی که به ماجرای فرد و جامعه داره قابل توجهه. اول قرن پونزده یعنی زمان تیمور لنگ و بچههاش مثلا!
Three of them are married so far
اوورکیل است آقا جان، اوورکیل!
پرفکشنیست هستی که باش؛ ایدهآلگرا هستی که باش؛ تمام عمر از سمبلکاری گریزان بودهای که باش؛ شهریوری هستی که باش! اسمش اوورکیل است برادر…
بگیر بخواب، بگیر بخواب، خیال باطل نکنی. با فکرای صد تا یه غاز، حل مسائل نکنی.
در مورد ماجراهای نه چندان عجیب قالیباف و انتظامی
صادق و امانتدار و یکرنگ بودن صرفا ناشی از شرافت و بزرگواری نیست، به زیرکی هم برمیگردد. هوش واقعی و آیندهنگری واقعبینانه آدمهایی که به کارهای بزرگ میاندیشند را وامیدارد از کارهایی که احتمال رسوایی، ولو کوچک دارد پرهیز کنند.
ما خراسانیها اصطلاحی داریم به نام “خرمردِرندی”. خرمردِرند، همان مرد رندیست که از شدت زرنگی و تیزبازی در کارهای معمولی، در کارهای بزرگ به اشتباه و حماقت دچار میشود. مثل آدمی که در بازار به تیزبازی مشهور است و در هر معاملهای حقهای زیرکانه سوار میکند و بدون اینکه رد پایی از خود بجا بگذارد، بیش از حق قانونی و عرفیاش سود میبرد. چنین آدمی با مرد رندیاش در طول چند سال ثروتی خواهد اندوخت اما نهایتا بخاطر خریتش، به بدنامی و غیر قابل اعتمادی مشهور میشود، نهایتا یا ورشکست میشود و یا دیگران نمیگذارند از حد خاصی بیشتر رشد کند.
***
چند سال پیش به واسطهای با چند نفر از مشاوران و نزدیکان قالیباف آشنا شدم. آدمهای خوشفکری به نظر میرسیدند و محترمانه برخورد میکردند و از من خواستند کمک فکری بهشان برسانم. هیچ ابایی نداشتم و خیلی هم خوشحال شدم. چند تا از دوستان اصلاحطلب خوشفکر و فعال را هم برای کارهای اجرایی بهشان معرفی کردم که به گمانم یکی دو تایشان هنوز در شهرداری مشغول به خدمتند. با این حال فقط بعد از چند ماه به این نتیجه رسیدم که یکی از بختهای بلند قالیباف این بوده که به ریاست جمهوری نرسد و هرچند مدیر اجرایی خوبیست، اما حالا حالاها مانده است تا به حد و اندازه سیاستمدارهای کهنهکار (حتی در همین مقیاس جمهوری اسلامی) برسد. این را با دلایل و مصادیق به همان دوستان گفتم و تاکید کردم که اگر تیم اطرافیان آقای قالیباف همینها باشند که ما میبینیم و ایشان هم بخواهد همین راهی را برود که همه میبینند نهایتا در حد همین شهردار تهران خواهد ماند و ظهورش در مقیاس ریاست جمهوری آبروریزی خواهد بود. همین رفقا یک بار من را بردند پیش آقای ایازی، دست راست قالیباف، که حرفهایت را بزن. زدم. مودبانه به وضوح گوش نمیداد! چندی بعد خودم را از همان ارتباطات اندک هم کنار کشیدم.
***
اطلاعات خاصی ندارم و از رمالی و وحی و غیبگویی هم بی بهرهام. این فقط سناریوییست که گمان میکنم بنا به شواهد و سوابق موجود بیش از سایر گمانهزنیها به واقعیت نزدیک باشد: استاد انتظامی، بازیگر کهنهکار تئاتر و سینمای ایران، در آستانه نود سالگی سخت در تکاپوی تاسیس بنیاد فرهنگی انتظامی است. دیدار با احمدینژاد و دریافت نشان هنری درجه یک از دست او را (که ظاهرا چند سالیست قبح چنین کارهایی ریخته) نه فقط رد نمیکند که از آن برای درخواست خصوصی از “ریاست جمهوری” بهره میبرد. فیالمجلس دستور فوری صادر میشود. استاد انتظامی که مثل همهی ما میداند چقدر احمدینژاد روی اجرای دستورهای معمولیاش حساس است چه رسد به فوری، خرم و شادان کار را انجام شده میداند. اندک اندک اما حالیاش میکنند که هر دستور فوریای از کانال آقای رئیس دفتر باید بگذرد. استاد که در آستانه نود سالگی هوش و حواس کافی دارد هر چند که از سابقه مشائی بی اطلاع نیست به فکر میافتد مگر چه میشود خواهشی از رئیس دفتری که به هرحال رفتنی است کرد. پیش خودمان میماند و آنکه واقعا سود میکند نهایتا موسسه فرهنگی انتظامی است. “واجبالعرض” میشود. از آنطرف پیام مثبت میآید و اتفاقا کارها طوری تنظیم میشود که در روز آخر ثبت نام کاندیداها دیدار صورت گیرد. استاد، که بالاخره در این مملکت زندگی میکند، غافل از آن نیست که ممکن است این برخوردهای خوش یکمقداری تبلیغاتی و انتخاباتی باشد اما رندانه با خودش حساب میکند یک دیدار با رئیس دفتر رییس جمهور که جرم نیست، حالا چارتا خبر و عکس هم از تویش دربیاید. طرف معامله اما خودش اینکاره است. دیدار نه در پاستور که در وزارت کشور صورت میگیرد. استاد وقتی گلدستههای مسجد نور را میبیند کاملا متوجه قضیه میشود اما هنوز امید دارد یکجورهایی رندانه قضیه ختم به خیر و موسسه فرهنگی استاد انتظامی (دارنده مدال درجه یک هنری از دستان رئیس جمهور احمدینژاد) افتتاح شود. این است که باز هم دندان صبر میکند ببیند چه میشود. میشود آنچه شد.
***
آدمهای باهوشی که به کارهای بزرگ میاندیشند، یا در موقعیتهای بزرگ هستند، محکومند به چگالی نسبتا بالایی از صداقت، حتی اگر اخلاقا اهلش نباشند. محمدرضا شجریان را من از همین گروه میدانم. کسی که شاید آنقدرها هم اخلاقی نباشد و با مشکاتیان و بسیاری از موسیقیدانان ایران بکند آنچه کرد، اما خوب حواسش هست که در ورطهی خرمردرندی نیفتد (خوشبختانه استاد هم همشهری ماست و معنای این اصطلاح – که بر خلاف ظاهرش چندان بی ادبانه نیست- را میداند).
آدمهای سیاستباز، در هر چه که کودن و گول و ناپخته باشند، در سواستفاده از خرمردرندها خبرهاند. کافیست از ذهن شما بگذرد که هم از توبره بخورید و هم از آخور. مثل کرکسی که سنجابی جهنده را روی هوا میگیرد، آن خیال را میقاپند. بازنده شمایید مگر آنکه به پلیدی و رذالت خودشان باشید.
***
شبهای پر آشوب سال ۸۲ من خبرنگار تازهکاری در خبرگزاری ایلنا بودم و با کارت خبرنگاری هر شب در کوی حاضر. احتمالا به خاطر همان تازهکاریام بود که خوشدلانه به اتکای هویت خبرنگاری لای دست و پای نیروهای انتظامی و دانشجوها میپلکیدم. چند بار به قدری به طلایی که داشت به طور خصوصی با قالیباف حرف میزد نزدیک شدم که نزدیک بود دستگیر شوم. یکبار دیگر گویا با یک نیروی اطلاعاتی (که لابد او هم کارت خبرنگاری به گردنش آویزان شده بوده!) اشتباه گرفته شدم و تا هم فیها خالدون نیروهای انتظامی رفتم…
شهادت میدهم که در تمام آن حوادث نه یک گلوله (حتی پلاستیکی) شلیک شد و نه «در قیاس با حوادث ۸۸» خشونت خاصی اتفاق افتاد. وقتی دانشجوها –به نظرم در اقدامی غیرعاقلانه- نردههای خوابگاه را شکستند با سنگ و میله و تکههای بتون به نیروهای انتظامی (و البته هر کسی که آن دور و بر بود، از جمله ما) حمله کردند و فریاد کشیدند “خامنهای… سگاتو بردارو برو” من صد متر هم با کانون حادثه فاصله نداشتم. در تمام اینها ندیدم نیروی انتظامی وارد منطقه کوی شود یا بگذارد نیروهای انصار حزب الله همچو کاری کنند. حتی یکی از آن لاتهای حزباللهی را که قصد حمله داشت چنان زدند که روی زمین افتاد و چند متری دور خودش غلطید. دست کم آن شبهایی که ما بیدار بودیم قالیباف لحظه به لحظه بیدار بود و پای بیسیم تا ماجرا با کمترین هزینه و خشونت بگذرد.
حالا بعد از گذشت سالها، قالیباف به فکر افتاده به مذاق مستمعان هر نکته را در جایی و هر سخن را در مکانی بگوید. چه اشکالی دارد آدم رندی کند و از میان دانشجویان تا میان بسیجیان کمی حرفش را بچرخاند؟ آن هم در واقع نه اینکه دروغ بگوید، بلکه هر جایی یه وجهی از ماجرا را بگوید که خوشاید جمع حاضر باشد… اشکال در کرکسهاییست که دست شما را خواندهاند و با بالهایی گشوده و ضبط صوتهایی آماده، در کمینند.
***
انتظامی را بسیاری از ما یکی از بهترین بازیگران ایران میشناسیم (خود من حاضر نیستم حتی او را با مشاهیری مثل مشایخی و نصیریان مقایسه کنم، دیگران که جای خود دارد). بعید است در فهرست کارهای ماندگار سینمای ایران، نام بازیگری بیش از او تکرار شده باشد. قالیباف هم در مقام شهردار تهران کم خدمت نکرده است. جز کرباسچی، با بقیه شهرداران تهران اگر مقایسه شود یک سروگردن بالاتر میایستد. حتی مدرنتر و لیبرالترهم هست به نظرم. اگر در همین فضای موجودِ جمهوری اسلامی بسنجیم میتوانیم بپرسیم کارهایش، حتی در بعد فرهنگی به احمدینژاد نزدیکتر است یا کرباسچی؟ قابل تحملتر کردن فضای شهری تهران (مثل پروژه خیابان ولیعصر) و پاسخگویی بیشتر (مثل نصب شمارندهی معکوس روی پروژهها) کارهایی در خور اعتنایند.
چنین سوابقی، همانقدر که تاسف آدم را از چنین کارهایی بیشتر میکند باید گذشت و چشمپوشی را بالاتر ببرد. قالیباف نه این دوره و نه هیچ دورهی دیگری، بهترین گزینه برای ریاست جمهوری نبوده است اما ای بسا به درد کارهای اجرایی بخورد. له کردنش بیفایده و مضر است. ما قبلا نتایج اینطور حملههای منکوبکننده را دیدهایم. قالیباف که رئیس نیروی انتظامی نباشد یکی مثل احمدیمقدم میشود، شهردار اگر نمیشد الان یکی در حد و اندازه مهرداد بذرپاش شهردار بود.
انتظامی هم آقای بازیگر سینمای ایران است، آردش را بیخته و الکش را آویخته. حتی اگر خودش قدر خودش را نداند ما وظیفه داریم بدانیم.
————-
توضیح احتمالا واضحات: من چه در سال ۸۴ و چه ۹۲ طرفدار انتخاب هاشمی بودهام.
***
با «فتنه نیروی انتظامی» چه کنیم؟
شاید تا آخر عمر سبز بمانم
MohsenM« آن دوستان طرفدار طبقات فرودست هم دستآخر مجبورند بروند پشت همین پفیوز و دار و دستهاش بایستند، وقتی مردم اینها را مدافع حق و حقوقشان میدانند.»
انگار نظرسنجیها میگویند بسیاری مردم از احمدینژاد راضیند. به خاطر یارانه و وام و مسکن مهر و پول دستی لابد. من هم برایم باور نکردنیست. راستش با یکی از این راضیها هم برخورد نکردهام تا حالا. میشود؟ اینهمه در این شهر راه بروم و با گوش خودم نشنوم که « این مرد کار کرد در این هشت سال.» ؟ به هر حال نظرسنجی از نظر من معتبر است. ( البته در همین نظرسنجیها خاتمی بالاترین محبوبیت را داشته ). ناامید میشوم از همچین مردمی. انرژی برام نمیماند که بخواهم آگاهشان کنم حتی. ایمان دارم که نیروی آگاهسازی امثال من از اینهمه خرابی که جلوی چشم همه در این سالها پدید آمد ناتوانتر است. اگر کسی اقتصاد ویران شده را و جوانهای محروم از تحصیل را و آمار رو به رشد اعتیاد و قتل و تجاوز را نمیبیند، چی میتواند از خواب بیدارش کند؟ من تسلیمم. آن دوستان طرفدار طبقات فرودست هم دستآخر مجبورند بروند پشت همین پفیوز و دار و دستهاش بایستند، وقتی مردم اینها را مدافع حق و حقوقشان میدانند.
آنهایی که به تحریم انتخابات اعتقادی عمیق دارند، آیا در این فرصت میتینگی برای اثبات ادعایشان دارند؟ آیا میآیند در میان مردم و باهاشان استدلال میکنند که رای دادن به فلان دلیل و بهمان برهان به ضرر آبادی و آزادی ایران است و رای ندادن باعث روزهای بهتر و آیندهای روشنتر؟ یا فقط در پستوها و پشت فضای مجازی میخواهند با امثال من در بیفتند که خودم از استیصال در مقابل این مردم، بهشان خواهم پیوست شاید؟ برادری از زندان در دفاع از همین عملکرد تحریم نوشته « لاشه بوگرفته مرحوم سبز را دفن کنیم» . اینهمه نفرت از آن سه میلیون معترض که سرکوب شدند و مستاصل به غار افسردگیشان خزیدند یا دست به دامن یکی کمتر از رهبر آن روزشان میشوند، شوکهم میکند. کاش ته این نفرت، همان آزادی و آبادی باشد. من این اعتقاد را ندارم. من از این ادبیات فراریام. من هنوز به آن سه میلیون عشق میورزم و منتظر دیدارشان هستم.
جمع کردن رای برای هاشمی خیلی سختتر از موسوی و کروبی و خاتمی است. و زیاد نیستند ایرانیهایی که دودوتا چهارتا کنند و رای بدهند. در کینهورزی و انفعال و جو استادیم، اما در تدبیر و خوندل خوردن بعید میدانم. نویسندهها و فیلمسازان و خیلی هنرمندان دیگر شاید. آنها دنبال زندگیاند و امید. همیشه بودهاند. هرکس هم از آنها توقع مبارزه دارد، احتمالا چیزی زیادی نه از هنر میداند و نه از سیاست.
والله آرزوم بود که مدافعان رای ندادن، میشدند نیرویی عظیم، حضورشان را میدیدم همهجا و تاثیرشان را بر مردم همینطور. اما آرزوهای ما گاهی محال است. نگاهی به نظرسنجی میگوید مردم رای میدهند، و تازه نه به آن که کمی بهتر است از بقیه. به آن که از همه بدتر است یا به آن یکی که افتخار میکند به زدن و کشتن دانشجویان بیپناه در کوی دانشگاه.
پدر میگوید سرت را به دیوار سفت نکوب. فقط انرژیت هدر میرود. خیلی راست میگوید.
بعضی فکر میکنند ما سیاست را دوست داریم و همه این بازیهاش را. من یکی که از این استرس و از این فشار و از زندان و از تبعید و از دورافتادن از عزیزانم نفرت دارم. مثل آنها که فکر میکنند برای سیاست ساخته نشدهاند، دلم میخواهد با خیال راحت از صبح تا شب زندگیم را بکنم. اما خانوادهام من را سیب زمینی بار نیاوردهاند. کلی مقاومت کردم که سیب زمینی بشوم، اما بالاخره موج ۸۸ طوری توی جانم نشست که برخلاف آنچه برادر زندانیم گفته شاید تا آخر عمر سبز بمانم.
حمایت از هاشمی، هشت سال پیش
شرایط بحرانی و حمایت از هاشمی
هممیهنان گرامی؛
با توجه به نتایج اعلام شده انتخابات ریاست جمهوری که حکایت از آن دارد که آقایان هاشمی رفسنجانی و احمدینژاد به دور دوم راه یافتهاند، ما امضا کنندگان بیانیه زیر علیرغم آنکه مواضع کاملا متفاوتی در مرحله اول انتخابات داشتهایم، از آقای اکبر هاشمی رفسنجانی در مرحله دوم انتخابات حمایت کرده و به طور جدی از همگان میخواهیم تا برای جلوگیری از آنچیزی که به عقیده ما یک فاجعه بسیار نزدیک و در کمیناست، به هاشمی رفسنجانی رای دهند.
از تمامی فرهیختگان منتقدی که به آینده و سرنوشت ایران اهمیت میدهند میخواهیم تا در شرایط کنونی، از بحثها و نقدهای تفرقهافکن خودداری کرده و ضمن رایدادن به هاشمی رفسنجانی دیگران را نیز دعوت به رای دادن به ایشان کنند.
امضاکنندگان
• آرش آذرنگ –سعید آرمات- محسن آزرم – امیر آشتیانی- محمد آقازاده – سید مجتبی آقایی – مهرداد آموزگار – فرناز آهنکوب – منوچهر آتشی
• یوسف اباذری – فرزانه ابراهیمزاده- مهران ابراهیمیان – مهرداد ابراهیمیان – احسان ابطحی- محمدعلی ابطحی – حمیدرضا ابک – هوتن ابوالفتحی – مجید اثباتی – مهران احراری – سعید احمدزاده اردبیلی – بابک احمدی – پگاه احمدی – رضا احمدی- مهرداد احمدی شیخانی – بابک اخوت- کریم ارغندهپور- سعید ارکانزاده یزدی – محمود اروجزاده – نگار اسکندرفر- مجتبی اسکندری – حمید اسلامی – حمیدرضا اسلامی – مازیار اسلامی – محمدحسین اسلامیان – مرجان اسلامیفر– سعیده اسلامیه – ابراهیم اسماعیلی – شاپور اعتماد – مجید اعزازی – علی افتخاری مقدم – علی افصحی – مهدی افروزمنش – سعدی افشار – ساناز اقتصادنیا – پدرام الوندی – نیما اکبرپور – علی اکبریزاده- جلیل اکبری صحت- گلی امامی- اسدالله امرایی – امیلی امرایی – مهرداد امیراسکندری – هوشیار انصاریفر – مصطفی انوش – حمید اولیایی- مصطفی ایزدی – هدی ایزدی – مژگان ایلانلو – محسن ایلچی -
• علیرضا باغانی – ساعد باقری- نگار باقری – عمادالدین باقی– مریم باقی – شاهین باوی- احمد بختیار – محمد بحریاری – نازنین برادران – پرویز براتی – افسانه براهویی – نرجس برآهویی- جلال برزگر -مسعود برجیان – زیبا بروفه – فاطمه بنی اردلان – نگین بهکام – سهامالدین بورقانی – رحمان بوذری – علی بهرامیان– مهران بهروزفغانی – علیرضا بهنام – شاهکار بینشپژوه – حمیدرضا بیتقصیر – منصور بیطرف -
• حسین پایا – پرویز پرستویی – بابک پورراد- وحید پوراستاد – مجتبی پور محسن- فخرالدین پورنصری]نژاد- امیر پوریا – علی پیرحسینلو – داریوش پیرنیاکان -
• سینا تابش –سید علی تاجزاده – امین تاجیک- زهره تاجیک- بابک تختی – تقی تقدسی – جواد تقدسی – مجید تکلو – شاهرخ تندروصالح – منصور توکلی –
• مراد ثقفی -
• مهدی جاویدنیا- پویا جبل عاملی – مریم جعفراقدمی – محمدعلی جعفریه – بهمن جلالی- رضا جلالی – مصطفی جلالی فخر- حمیدرضا جلاییپور – محمدرضا جلاییپور- محمد جلائیان برومند – ایرج جمشیدی – سید محمد جندقی کرمانیپور- افشین جهاندیده- رامین جهانبگلو – رامبد جوان – خشایار جودت -
• بابک چمنآرا – رضا چایچی
• مهدی حسنی – ناهید حسینی – زهرا حاجمحمدی – داوود حیدری – حمیرا حیدریان -
• حسین حاجیان – پژمان حافظی – سید رضا حسین امین- بزرگمهر حسینپور – امیر حسینزادگان – آزاده حسینی – محسن حسینی – آزیتا حقیقی – محبوبه حقیقی – هادی حیدری -
• مسعود خادم – احمد خالصی – کامران خالقی – مهدی خاکی فیروز- عاطفه خانزاده – فرشید خاموشی – علی خدابخش – لیلا خدابخشی – جمال خداپنهانی- علی خدادوست – مهرداد خدیر- علی خزاعیفر- پریسا خسروداد – هادی خسروشاهین – الهه خسروییگانه – مریم خورسند – علیرضا خمسه – اشکان خواجهنوری – مریم خوشراد – شیما خیری
• بهمن دارالشفایی – مهرزاد دانش – نادر داوودی – پوران درخشنده – خلیل درمنکی – علی اصغر دشتی– محمود دردکشان – احسان دلآویز- قاسم دهقان – علیرضا دوستدار – پرستو دوکوهکی- محمود دولتآبادی – علی دهباشی – خشایار دیهیمی –
• سعید ذوالفقاری -
• خشایار راد – سیما رادمنش – مهرداد رایانی مخصوص – محسن رجبی زرگرآبادی – مهدی رحمانیان – امیرحسین رسایل – نیلوفر رستمی- ابراهیم رستمیان مقدم – نرگس رجایی – سیامک رحمانی -شاهین رحمانی – محمدرضا رستمی – نیما رسولزاده- علیرضا رسولینژاد – حبیب رضایی – سعید رضویفقیه – منیر رضیزاده – فرشته رفیعی – بهار رهادوست-علی رهبر – محمد رهبر – منیرو روانیپور – محمدرضا رییسی – مهتاب رحمتعلی – محمدجواد روح – محسن رهامی -
• فخری زارع- اردشیر زارعی قنواتی – مهدی زعیمزاده –
• امیرمهدی ژوله –
• رضا سادات – طوبی ساطعی – مسعود سالاری – بنفشه سامگیس – محمدعلی سپانلو – فرهاد سپهرام- حسن سربخشیان- مهرداد سرجویی- نیکو سرخوش- محمدرضا سرداری – کریم سرشناس- مهران سعید کریمی – سیما سعیدی – مسعود سفیری– لیلا سمیعی – علی اصغر سید آبادی- حجت سیدعلیخانی – امیر سیدین – مسعود سیفی اعلا – آندرانیک سیمونیان – حسین سناپور -
• امین شاملو – عبدالله شاهسیاه – داریوش شایگان- محمد شایگان – یگانه شایگان – محمدرضا شرف – سعید شریعتی – اعظم شریفی – ساجده شریفی – سیدرضا شکراللهی – ماشااله شمسالواعظین – مریم شهباز زاده- ابوالقاسم شهلایی مقدم- آزاده شهمیر نوری – علیاصغر شیرزادی -
• پری صابری – رضا صابری – بهناز صادقپور – رضا صادقی – قطبالدین صادقی – فهیمه صاحبی- حمیدرضا صداقتجم – رویا صدر- رسول صدر عاملی- احمد صدری – محمود صدری – علی صدوقی – سعید صدیق- نادر صدیقی- حامد صرافیزاده – حسن صفدری – سید مسعود صفوی
• سید مهرداد ضیایی – حمید ضیاییپرور -
• سیدعلی طالقانی – فرشته طائرپور – پرویز طاهری – محمد طاهری- مسعودرضا طاهری – سید شهابالدین طباطبایی – ریحانه طباطبایی – سید علی طباطبایی- ناهید طباطبایی–قاسم طولانی – الهه طهماسبی -
• سیامک ظریفی -
• رضا عامری – سعید رضا عاملی- محمد عاملی – بهزاد عبدلی – صادق عبداللهی – امیر عربی – جواد عسگر- مریم عسکری– حسن عطاییراد – لیلا علیپور – امیر علیزاده – رضا علیزاده – حسن علیزاده – مریم علیزاده – فریدون عموزادهخلیلی -
• فرید غدیری – سام غفارزاده – احمد غلامی – حمید غلامی – محمد غمخوار – دلارام غنیمیفرد – موسی غنینژاد -
• نیما فاتح- محمد تقی فاضلمیبدی- یاسر فاضل میبدی – فریدون فاطمی – نادر فتورهچی- علی فخاری – اعظم فراهانی- عذرا فراهانی – مهدی فراهانی – محمود فرجامی – آرش فرحزاد – سام فرزانه – محمد فرنود – مجید فروغی- مراد فرهادپور – فرشید فرهمند نیا- حسن فرهنگی – فرهاد فزونی- مرتضی فلاح – امیر فهیمی – عزتالله فولادوند – علی فولادی – احمد فیضی -
• احمد قابل – امیر قادری – پیمان قاسمخانی – مهرداد قاسمفر – سیامک قاسمی – سهیلا قاسمی – اکبر قاضیزاده- ساناز قاضیزاده – ثمانه قدرخان – حامد قدوسی – علی قدیمی – مرتضی قدیمی – علیرضا قراگوزلو- فرامرز قراباغی – محمدرضا قزوینی – علی قنبری- مصطفی قوانلو قاجار– محمد قوچانی –
• نازنین کاظمی – عباس کاکاوند – مجتبی کبیری – مهران کرمی – حسن کریمزاده– حسین کریمزاده – یوریک کریممسیحی – آزاده کریمی- ایرج کریمی – بهروز کریمی – بهزاد کریمی – بهنام کریمی – حسین کریمی- سعید کریمی – مسعود کریمی- فرشید کریمی- محمدعلی کریمیابرقویی– کیانوش کریمیان- محمود کشاورز – فاطمه کمالی احمدسرایی – عبدالله کوثری – کاوه کوثری – محسن کوهستانی- شبنم کهنچی- هرموز کِی – حسن کیائیان – کاوه کیائیان – علیاصغر کیمیایی -
• پژمان گرامی- علی گلپایگانی- سیامک گلشیری – محمد گلزاری – انوشیروان گنجیپور– بهرام گودرزی – فرهاد گوران -
• شیده لالمی- لیلا لطفی –
• شهاب مباشری – زهرا مجتهد – سید احمد مجیدی- مهسا محبعلی – شهاب محبی – نیکی محجوب – پژمان محرابی – رضا محدث – ماهان محمدزاده- حسن محمودی – سهیل محمودی- محسن محمدی – سید ابوالحسن مختاباد – سید عبدالحسین مختاباد – حجر مرشدی – علی مرشدی – رضا مروارید – محسن مدیرشانهچی- جعفر مدرس صادقی– رؤیا مستانه – مهدی مصطفوی – علی مصلح حیدرزاده – حمید مصوری- محمد جواد مظفر- سمیه مردانه – محمد مستقیمی – کاوه مشکات – ابوذر معتمدی – خزر معصومی – حسین معصومیهمدانی – علی معظمی – لیلا معظمی– امید معماریان – نگار مفید – بهروز مقدم – افروز مقیمی – مهدی مکاری – احمد منتظری – سعید منتظری – نیلوفر منصوریان – کاظم موتابیان- بهاره مهاجر – امیرحسین مهدوی– امید مهرگان – سید اصغر موسوی – مینو مومنی – احمد میراحسان – سیدعلیرضا میرعلینقی- سید علی میرفتاح – نسرین میرزایی- کاوه میرعباسی – ایمان مؤید طلوع –
• غلامحسین نادی- معصومه ناصری – مرتضی ناعمه – عباس نایی – ماهور نبوینژاد- ابوالفضل نجفی- علی نشاندار – سپیده نظریپور- خسرو نقیبی – محمد نوریفر – امیر نصری – محمد نصیری – سپیده نظریپور– مرجان نماینده – مهدی نورعلیشاهی – سمیه نوروزی – مهدی نوروزیان – محمد نوری اکبر نوکار – مهدی نوید- مانا نیستانی – امیر نیکیار – هادی نیلی – لیلی نیکونظر – حجت نیکویی -
• زهرا واعظ – رهام وزیری – وحید وزیری – حسن وزینی- آرش وطنخواه- خاطره وطنخواه – مرتضی وکیل – مراد ویسی -
• آرش هاشمی – حسین هاشمی – سید هادی هاشمی- عزتالله هاشمی – رضا هاشمینژاد – مهدی حجوانی – زینب همتی – نیما همدانی رجا – پیمان هوشمندزاده
• حسین یاغچی – سوشیان یزدانپناه- مهدی یزدانی خرم– چیستا یثربی – رضا یکرنگیان – حامد یوسفی – مجید یوسفی – ابراهیم یونسی –
منبع: سخنگاه وبسایت دبش
یعنی در حیرت این دقت هستم هنوز
Early Morning Founds, Save the Frat!
چی می گفتیم؟
بنویس…
آیدینه زیاد حرف میزنه. آیدینه یاد گرفته افسوس گذشته و درس نخوندن و استنف رو نخوره. آیدینه واقعاً فکر میکنه زندگی بدون DR خیلی قشنگ باید باشه. آیدینه، دوست داره مفید باشه، اما نمیخواد مورد تجاوز واقع بشه. آیدینه اینکاگنیتو میخواد.
چی میگفتیم؟
الئو جان،
هستی هانی؟
اه. تو هم که باز با چشمای باز خوابیدی.
پا شو دیگه.
پا شو ببین شهر پر قورباغههای آوازهخون شده.
پا شو ببین آفتاب اینجا به هر کسی سهم خودش رو میده. و کم پیش مییاد که کسی از سر طمع، واسه دیگران سایه بشه. (اتفاقاً غایبانی پر نور حتی)
الئو
من خیلی وقته یادم رفته بنویسم
اما تو بگو.
من شاید از شنیدن نوارهای خالی پشت تلفنهای وری-لانگ-دیستنس بیحوصله بشم. اما وقتی نمینویسمت، غم هست. زیاد.
وقتی نمینویسمت و فراموش میکنی که بتابی. و من توی سایه، سرشارتر از DR میشم. (گرچه برات مهم نیست)
الئو
من خیلی وقته یادم رفته بنویسم
اما راستش
تو که بهتر میدونی، ننوشتن این روزها یه درد داره، نوشتن هزار درد. باید مواظب باشی همیشه. برات مسئولیت داره. (مسئولیت :دی)
با همهی این اوصاف ولی،
شل کردن همیشه بهترین راه حل هست؛
وقتی حتی مرهم بودنِ حضورِ نصفه نیمهی تو هم، آمپولوار است!
منظورشان حراست از جامعه است در برابر ما
حوصله هیچ کاری ندارم. چند ساعتی تا وقتی که بخواهم بخوابم وقت هست که توی این بیوقتی قبل از امتحانها و کوه کارهای همیشه مانده غنیمت است؛ اما دست و دلم به هیچ کاری نمیرود. یعنی به هر کدام از کارهایم که فکر میکنم میبینم دلم نمیخواهد بنشینم سرشان. دلم میخواست میرفتم قدم میزدم. میرفتم کنار دریاچه (دریاچه هم که نه حالا، استخر) برای پرندهها که چند روز است ندیدهامشان غذا ببرم، جرأت نمیکنم. میترسم مرده آن دوروبر باشد.
از بختیاریهایم توی این دانشگاه یکی این است که طیف وسیع علاقمندانم یک سرش رفتگر اینجاست. میرفتم غذاهای اضافی اتاقمان را میریختم برای اردک و غازهایی که توی دریاچهاند. دفعه پیش که ایستاده بودم غذا خوردنشان را تماشا میکردم لازم دید بیاید خاطرجمعم کند که به اندازه این پرندهها قشنگ هستم. فردایش هم که رفتم آنجا از دور یک جوری نگاهم کرد که یعنی «آها تو همانی». بعدازظهر همان روزش جلوی دانشکده یک نفر ازم پرسید که سلف میروم آیا و بعد که گفتم بله، پرسید غذایمان چیست. فکر کردم میخواهد ببیند غذای دانشگاه امروز چیست. وقتی داشتم میگفتم نمیدانم یک دفعه دیدم همان مردک است. (و از کرامات من این است که اول جواب مردم را میدهم بعد نگاه میکنم ببینم کی هستند. یعنی بیا از من یک چیزی بپرس، من بیاختیار واکنش نشان میدهم، مثل پریدن پای کسی که کوبیده باشند سر زانویش.) وقتی دور میشدم از پشت سرم میپرسید که چطور نمیدانم غذایم چیست؟ و مگر غذا رزرو نکردهام؟ پنجشنبه که باز رفته بودم غذا ببرم برای پرندهها هی نگران بودم که هست آن دوروبرها یا نه. میخواستم مثل همیشه بنشینم کنار دریاچه، دیدم نمیتوانم. یعنی تمام فکرم این بود که حالا پیدایش میشود یا نه، و اینجور آنجا نشستن اعصابم را خرد میکرد. راه که افتادم بیایم دیدم ایستاده از دور نگاهم میکند.
رفتم پیش حراست. گفتم آمدهام از یکی از کارمندهای اینجا شکایت کنم. جریان را گفتم. یک کاغذ داد دستم که بنشین شکایتت را بنویس. گفتم نه ترجیح میدهم مواجههای با این آدم نداشته باشم. گفت صبر کن زنگ بزنم به مسئولش. زنگ زد به کسی که ظاهراً سرنگهبان یا یک همچین چیزی بود. تلفنی ماجرا را برایش گفت و بعد گوشی را داد به من که خودم بگویم. گفتم. پرسید همانجایی هستی که این اتفاق افتاده و طرف هم هست؟ گفتم بله. قرار شد با آن یکیشان بروم یارو را نشان دهم. باز هم تأکید کردم که نمیخواهم با مردک مواجه شوم. از دور نشانش دادم و آمدم توی دفتر حراست منتظر سرنگهبان شدم. آمد. جلوی پایش بلند شدم سلام کردم. یک نگاهی انداخت به سرتاپایم و سری تکان داد. با همکارهایش سلام و احوالپرسی کرد. تمام که شد، برگشت سمت من که سرپا منتظر ایستاده بودم. گوشههای لبش را کشید پایین و سری تکان داد که یعنی «چه میگویی الکی؟» آنقدر ادایش توی ذوقزننده بود که پرسیدم «یعنی چی؟». گفت «میگوید من همچین کاری نکردهام.» گفتم خب معلوم است که همچین حرفی میزند. گفت «من این را میشناسم. اهل این حرفها نیست. نه این هم که بگویم از اینجا میشناسمش ها...» قبلش اصلاً به فکرم هم نمیرسید لازم باشد برای حراست توضیح بدهم که با رفتگر دانشگاه رابطه شخصیای ندارم که بخواهم در موردش دروغ بگویم. دوباره پرسید که دقیقاً این چه کار کرده و برایش توضیح دادم. پرسید که تنها بودهام یا کسی هم همراهم بوده. گفتم که جلوی دانشکده دوستم هم بوده. پرسید که حالا مطمئنم که منظوری داشته؟ جمله اولش را عیناً برایش گفتم و پرسیدم به نظرش این جمله یعنی چه؟ سری تکان داد و گفت حالا ما پیگیری میکنیم. پرسید که دانشجو هستم یا نه. گفتم که هستم. شماره دانشجوییام را پرسید و یادداشت کرد، و بعد اسم فامیلم را و بعد اسم کوچکم را. پرسید که آن روز کلاس داشتهام که آنجا بودهام یا نه. بعد از این که باز هم گفت این میگوید این کار را نکرده، از من پرسید که میخواهم بروم باهاش روبرو کنیم یا نه.
برگشتنه از دست خودم عصبانی بودم که چرا نتوپیدم به مسئول حراست. که نگفتم وقتی نوبت توبیخ دانشجوهاست که چرا مویشان بیرون است و لباسشان فلان است و سر وقت آمدهاند یا نه، یا وقتی که شببهشب یکی را میفرستند سرکشی که ببینند مثل گوسفند توی آغلهایمان هستیم یا نه، توجیهشان این است که والدینمان اینجا بالای سرمان نیستند و اینها مسئول ما هستند، اما وقتی همچین جریانی پیش میآید من یک نفرم و آن رفتگر هم یک نفر (و تازه آن رفتگره هم که آشناست).
حالم بدجور گرفته شده. با خودم قرار گذاشته بودم رخوت که آمد سراغم ننشینم سرجایم. بلند شوم راه بروم. بروم قدم بزنم. جواب هم میداد برایم. همین هم حالا خودش مایه ناراحتی شده برایم. انگار یک عمدی دارند که ببینند راههای تنفس کجاست همانجا را گل بگیرند.
تنهایی
A Global “No” To a Nuclear-Armed Iran
همانگونه که از عنوان پژوهش
پیداست به نظر میرسد که رویکرد ملتهای جهان نسبت به برنامه اتمی کشورمان چندان
مثبت نیست. بعید میدانم در یکسال اخیر این نظر به نفع جمهوری اسلامی تغییری کرده
باشد؛ خصوصن که چند ماه قبل کرهشمالی با شاخ و شانه کشیدنهای هستهای و موشکیاش
یکبار دیگر نشان داد یک کشور هستهای میتواند چقدر در منطقه خودش تشنجآفرینی کند
و حتی زندگی عادی مردم را با القای ترس و وحشت مختل کند. به یاد بیاوریم که امنیت
و ثبات در خاورمیانه به دلیل وجود نفت به شدت با اقتصاد و حیات روزمره ی نه تنها
کشورهای منطقه، که کشورهای اروپایی و آمریکایی گره خورده است. به نظرم توجه به همه
این موارد در کنار هم نگرانکننده است. شاید اگر میشد به دادههای سالهای قبلتر
دسترسی میداشتیم و نموداری برحسب زمان از تغییر نظرات افکار عمومی در قبال ایران
و برنامه هستهای اش به دست میآوردیم موفقیت یا عدم موفقیت سیاست خارجی کشورمان
در تبیین ودفاع از موضع کشورمان بهتر هویدا میشد. البته در یک مورد و آن هم
محبوبیت ایران در مصر و اردن این دادههای تاریخی نمایش داده شده اند. در انتهای فایل گزارشِ پژوهش، دادههای تاریخی برخی دیگر از سوالات نظرسنجی ارایه شدهاند.
پ.ن. اول میخواستم نتایج پژوهش را اینجا بگذارم. اما با توجه به گیر و گور داشتن بلاگفا به نظرم بهتر است به خود فایل اصلی پژوهش رجوع کنید. اگر حوصله خواندن متن را ندارید جداول به اندازه کافی گویا هستند.
تبدیل شدن به ذرات ریز زمان
شاید روزهایی که تو قرنطینه اندرزگاه هفت اوین گذشت بهترین روزهای عمرم باشه. بعد از انفرادی و همهی ماجراهای قبلش و دادگاه های علنی که هر لحظه اش عمر آدمو کم می کرد، حالا کنار بچه های دیگه مثل خنده های بعد از خاکسپاری از بار جهنمی که ازش رد شدیم خالی می شدیم. بیرون از زندان هم خانواده هامون با هم آشنا شده بودند و هر روز قراری می گذاشتن و دسته جمعی سراغ مقام های قضایی می رفتند و ما دلمون خوش بود که کارهاشون ممکنه ثمری داشته باشه. بازجویی ها و دادگاه ها تموم شده بود و دیگه گوشمون به بلندگو نبود که صدامون کنن. منتظر حکم بودیم و بخاطر حرف هایی که از بیرون می شنیدیم فکر می کردیم هیچ کدوم حکم سنگینی نمی گیریم. اصولن در یک توافق ناگفته بین آدمهای بیرون خبرهایی که به داخل می اومد مثل سریال های تلویزیون باید یه امیدی توش می بود. بعد از مدتی خودمون یه دوزی از ناامیدی به خبرها اضافه می کردیم که حداقل جلوی خودمون خیلی خنگ به نظر نرسیم. بعد از مدتی حکم ها رو هم اعلام کردند و هر کس به اندازه حکمش گریه هاش رو کرد و افسردگی هاش رو کشید و کم کم به مرحله عادت کردن به زندان رسیدیم.
یک ماهی بود کاری به کارمون نداشتند تا یک روز که منو به دفتر رئیس زندان خوندند. اتاق ساده ای با میز بزرگ و خلوت و چند صندلی جلوی میز. آدم آرومی بود. هیچ حسی توی صورتش نمی شد تشخیص داد. بلافاصله بعد از نشستن شروع کرد مثل بازجوها با همون ادبیات مسخره کردن و سوال های بدون جواب پرسیدن. منم که دیگه یاد گرفته بودم فقط نگاه می کردم. کلن مثل خطیب های جمعه که خطبه دوم رو با توصیه به تقوای الهی شروع می کنند اینا حرفاشون رو با تهدید شروع می کنند. آخرش گفت تو پرونده ات اومده که گفتی کتک خوردی. آره؟ کتک؟ نه کلمه اش این هم نبود. گفتم آره. گفت خب چی بوده تعریف کن بینم. گفتم هر چی بوده تموم شده نمی خوام پی اش رو بگیرم. گفت چرا؟ جوابی ندادم. سرمو تکون دادم. با صندلی بزرگش چرخید به سمت تلفن، شماره گرفت و زد روی آیفون. یکی از نماینده های مجلس بود. سلامی کرد و گفت حاج آقا این "بچه" نمی خواد پی اون قضیه رو بگیره. معلوم بود چند دقیقه قبلش با هم در این مورد حرف زده بودند. نماینده گفت چرا؟ گوشیو بده به خودش. میزش بزرگ بود و فاصله من با تلفن زیاد و صدام نمی رسید. گوشی رو برداشت و داد به من. پرسید چرا نمی خوای پی اش رو بگیری؟ همون جوابی که به رئیس دادم، با کمترین کلمات. گفت ما خودمون قبل از انقلاب زندان بودیم پسر جان. اینم یه تجربه است. ناراحت نباش. تشکر کردم. یادش نبود دو ماه قبل که اومده بود به سلول های 240 سرکشی کنه و دم سلولم همین حرف ها رو زده بود. دقیقن با همین کلمات. یه سری جملات آماده مثل غذای آماده برای همهی زندانی ها. یادش رفته بود سلول روبروی من که قضیه شکنجه اش رو گفته بود جلوی چشم من بردن و بعد از یک ماه که به گه خوردن افتاده بود برگردوندند. قطع کرد و رئیس زندان انگار ذهن منو خونده بود گفت اون پسره که با شما بود هم معلوم شد پونزده میلیون پول گرفته بود که بگه شکنجه شده. دهنم باز شد که بگم این از تو انفرادی چطوری پول بگیره؟ که حس کردم جواب دادن به این حرف از گفتنش هم احمقانه تره. این حسی بود که تمام اون مدت یعنی از دستگیری تا اون لحظه همراهم بود. اینکه به مرحله ای از بازی رسیدی که حریف می دونه کاری از دستت برنمیاد و انقدر کارش رو بلده که از حالا به بعد تقلبش رو رو می کنه. کارش همونجوری یواشکی هم پیش می رفته ولی انگار ارضاء نمیشه. جلوی روت بازی رو برمی گردونه که ناتوانی ات رو تو روت بزنه. این هم بخشی از آزارشون بود. پرسید مشکلی ندارید تو بند؟ گفتم نه فقط اجازه بدید ما هم از کتابخونه استفاده کنیم. سری تکون داد که یعنی باشه و به سرباز گفت ببرش. تو راه فکر کردم برای چه کسانی تعریف کرده بودم؟ چند تا از بچه ها، بازجوی اول و پای تلفن برای عموم که به وکیلم بگه. آره عموم. عموی کله گنده ام.
برگشتم قرنطینه و به بچه ها گفتم رئیس زندان گفته می ذاره از کتابخونه استفاده کنیم. فردا صبح اسم های ما رو یکی یکی خوندن و وکیل بند گفت قراره توی اوین پخش بشیم جوری که هیچ دو نفری کنار هم نباشیم. اون که می دونست فردا قراره پخش شیم واسه چی پرسیده مشکلی ندارید؟ لابد باز با همون صورت سنگی اش مسخره ام کرده و من نفهمیدم. اصلن انگار هر حرفی رو باید برعکس می کردی و به این ها می گفتی. مثل مسابقه صبح جمعه با شما که شرکت کننده ها باید جواب های برعکس می دادند. آیا شیر سفیده؟ خیر. آیا شیر همون پلنگه؟ بله.
خیلی وضع بدی بود. یکی از بدترین چیزها تو زندان همین جابجایی هاست. نمی دونستی کجا می خوای بری. نمی ذاشتن حتی به یه نوع بدبختی عادت کنی. برای من که روزهای اول مرگو جلوی چشمم دیده بودم این بازگشت و دیدن آدم های دیگه و از سر گرفتن زندگی خیلی لذت بخش بود. بیشتر از هر چیزی به بچه های قرنطینه وابسته شده بودم. چیز عجیبی هم نبود. از این قسم داستان ها درباره سربازی و جنگ هم شنیده بودم. ولی حتی در قیاس با آدم هایی که بیرون دیده بودم باز این بچه ها آدمای بهتری بودن. و حالا از هم جدا می شدیم و انگار تو مه همدیگه رو گم می کردیم. من به طبقه اول اندرزگاه هشت فرستاده شدم. بدترین جایی که امکان داشت. جایی که به نسبتِ خود زندان هم کثیف بود و آدم هایی که به نسبتِ نازک نارنجی نبودنِ من هم عوضی بودند و مسئله اصلی این بود که من اصلن جایی نداشتم. در واقع اتاق ها بین تخت دارها و کف خواب ها تقسیم می شد و من حتی کف خواب نبودم، فقط حضور داشتم. جایی در حد نشستن داشتم طوری که حتی نمی تونستم پامو دراز کنم. هیچ وقت فکر نمی کردم یه روز تنها خواسته ام این باشه که بتونم پامو دراز کنم. برخورد زندانی ها خیلی بد بود و فقط منتظر بودن چیزی برای دعوا کردن ازت پیدا کنند. هر اتاقی قوانین خودش رو داشت و قدرتشون از مامورین زندان هم بیشتر بود. قوانینی که می تونست در لحظه وضع بشه! روز اول به بدترین شکل ممکن گذشت حتی جیره غذا هم به من نرسید. شب برای خوابیدن باید به نمازخونه بند می رفتم. جایی که شیشه نداشت و من بجز یه لا لباسم هیچ چیز دیگه ای نداشتم. جای خواب فقط به اندازه عرض شانه ها! و معتادی که تا صبح توی گوشم داستان زندگیش رو می گفت و اینکه خانواده اش آزادش نمی کنند چون می خوان ترک کنه ولی اون لج کرده و همینجا داره می کشه. فردا صبح من فرقی با یه جسد نداشتم.
فردا نوبت ملاقات بود. تمام مسیر به خودم می گفتم خودتو کنترل کن. نذار بفهمن حالت خوب نیست. از این بدترش هم دیدی. ولی واقعیت این بود که گاهی شدت سختی نیست که باعث شکستن تو میشه کم و زیاد شدنشه. و من کم آورده بودم. تو راه با هیچکس حرف نمی زدم. از اون لحظه ها بود که کافیه حتی به مامور دم در سلام کنی و گریه ات بگیره. برای اولین بار داداشم برای ملاقات اومده بود. شیشه کابین مثل شیشه تلویزیون شده بود. آدمهای رنگی با لباس های خوب و صورت های زنده در مقابل من با ظاهری ژولیده و صورتی سفید. تلقین ها کار کرده بود و من داشتم می خندیدم و از موهای بلند داداشم تعریف می کردم که وسط حرف هام بی اختیار گریه ام گرفت. انقدر بی مقدمه که مامان و داداشم اول فکر کردن دارن اشتباه می بینن. گوشی رو زمین گذاشتم و دستم رو گذاشتم رو صورتم و مثل دروازه بانی که مهاجم دریبلش زده و با دروازه تک به تک شده وا دادم. چیزی به اونها نگفتم و نمی دونم اون وضع رو به حساب چی گذاشتن ولی انگار توی تلویزیون جلوی بیننده ها رسمن کم آورده باشی.
چند روز دیگه به همون وضع گذشت. یه روز یه زندانی که با شلوار سربازی و زیرپیراهن آبی تو بند بود و چند باری دور و ور من پلکیده بود جلو اومد و گفت آقا شما از بچه های اغتشاشاتید؟ گفتم چطور؟ گفت به بچه هاتون بگو به من کاری نداشته باشن. بخدا من کاره ای نبودم. فرمانده ام دستور داده بود منم محبور بودم. گفتم تو دور و ور ما نپلک ما کاریت نداریم. قبلن رئیس اتاق یه چیزی گفته بود من باور نکرده بودم. اینکه سربازه تو تظاهرات به پای یه دختره تیر زده و از شماها می ترسه. ما؟ کدوم ما؟ من که حالی داشتم که هر موجود زنده ای زورش بم می رسید. از هر لحاظ ضعیف ترین بشر روی زمین بودم. بعد از آزادی سربازو جلوی کلانتری نزدیک چهارراه ولیعصر دیدم. چند ثانیه ای چشم تو چشم شدیم و من رد شدم. خیلی نگاه عجیبی بود.
القصه. هر روز وضع من بدتر می شد که بهتر نمی شد. یه روز دوباره منو خواستند دفتر رئیس زندان. از در که داخل شدم عموم رو دیدم. شوکه شده بودم. یعنی انقدر نفوذ داره که منو اینجا ببینه؟ بغلم کرد و طوری که رئیس نشنوه گفت این چه سر و وضعیه؟ چرا با دمپایی؟ کم مونده بود از فرط استیصال زانو بزنم. چرا با دمپایی؟ گفتم عمو اینجا زندانه. کسی نمی تونه کفش بپوشه. در حالیکه لحن مهربونش به حرفایی که می زد نمی خورد می گفت فکر کردید نظام الکیه؟ مگه میشه تقلب بشه؟ من از تو انتظار نداشتم انقدر بچه گانه فکر کنی. و همینطور کلمات محو می شدن. یه مرحله ای هست در اعماق افسردگی که دیگه متوجه هیچ مفهمومی نمیشی. هر چیزی که می بینی مثل نقاشی آبستره است. فقط شکل اجسام رو می بینی و هیچ خاطره ای ازشون نداری. برات هیچ مفهومی ندارن. حرف های آدمها رو آوا می شنوی. همونقدر برات بدون معنی اند که صدای ماشین ها توی خیابون. شاید یک چیز کلی ازشون بخاطرت بمونه مثلن اینکه من یادم مونده عموم با همین فُرمتِ نصیحت که آدمها آخر جملاتشون رو می کشن تا تأثیرگذار باشن مدتی برای من حرف زد. من گرسنه ام بود و از وقتی اومده بودم زندان با همین یه شلوار بودم که حالا باید با دست می گرفتمش که از پام نیفته. می خواستم زودتر تموم شه. وقت رفتن رئیس زندان گفت مشکلی نداری؟ هه همون سوال. گفتم بگید شب یه پتو به من بدن. عموم با تعجب به رئیس نگاه کرد و اون به عموم نگاهی کرد که معادل تصویری مثل معروف زندان بود، "زندان نمی کشه کسخل می کنه". به سرباز گفت منو برگردونه به بند. وقتی رسیدم افسر نگهبان گفت وسایلم رو بردارم و به سالن ده برم. جای کله گنده های مالی.
سالن ده جای خوبی بود. چند تا از بچه های دیگه هم اونجا بودن. به یمن حضور صاحب ورشکسته مجتمع نگین غرب و چند تا کله گنده دیگه سالن تر و تمیز و خوبی بود. من نمی خواستم دیگه از اونجا تکون بخورم. چند روزی گذشت و بدنم شروع به خارش کرد. فهمیدم از اون کثافتی که توش بودم چند تا شپش هم همراهم به اینجا اومدن. نباید کسی می فهمید چون ممکن بود به همون جا برگردم. چیزی به جونم افتاده بود به اسم فوبیای طرد شدن.
نباید کسی خارش بدنم رو می دید. می شد که ساعت ها در حالیکه از شدت خارش دوست داشتم بدنم تیکه تیکه بشه توی اتاق می نشستم و دست به بدنم نمی زدم. سعی می کردم بیشتر وقتم رو دور از چشم بقیه بگذرونم. وقتی همه سریال دلنوازن نگاه می کردن من چراغ خونه (آشپزخونه) بودم. وقتی بارون می گرفت من تو هواخوری بودم. وقتی آب گرم می شد اولین نفر تو صف حمام. بعد از یک ماه تصمیم بر این شد که زندانی های جرائم امنیتی از همه جای اوین به بند 350 منتقل بشن. اولین انتقال خوشایند برای ما.
بند 350 ساختمان قدیمی و شاید قدیمی ترین ساختمان اوین بود. دستشویی ها و حمام قدیمی و دیوارهای ضخیم و نمای آجری. دوباره پیش هم بودیم و این بار آدم هایی که دورادور دوستشون داشتیم حالا در یک حیاط کنارمون بودن. زیدآبادی، بهمن احمدی امویی و دیگران. مشکل من همچنان همان بود، گبل. یه روز تو هواخوری کسی که یادم نیست کی بود به پام اشاره کرد که این چیه؟ نگاه کردم حشره کوچک سفیدی با پاهای زیاد داشت راه می رفت. گفتم نمی دونم. گفت شپشه. خواستم با دست بگیرمش گفت نه اینجوری نمی میره باید بسوزونیش. فندکمو روش گرفتم و از سفیدی کم کم به قهوه ای تغییر رنگ داد و افتاد. گفت شپش داره لباست؟ گفتم نه بابا این نمی دونم از کجا اومده. رفتم روی تختم و ذره ذره لباسام رو چک کردم. یکی دو تای دیگه پیدا کردم و با فندک سوزوندم ولی این تازه اول ماجرا بود.
تمام مدت نگاهم مثل میکروسکوپ روی بافت لباسم بود. مخصوصن وقتی با کسی حرف می زدم. همش می ترسیدم یکی دیگه شون پیدا بشه و بقیه از راز من با خبر بشن و من منزوی بشم. نمی دونم چه مرگم بود که به کسی نمی گفتم. شاید راهی داشت ولی من از همه روزهایی که گذرونده بودم چشمم ترسیده بود. از گفتگوهای بقیه فهمیده بودم دو راه بیشتر برای ریشه کن کردنشون ندارم. یکی اینکه لباسام زیر آفتاب خشک بشن که دیوارهای بلند حیاط کوچک 350 نمی گذاشت مدت زیادی آفتاب به ما برسه و اصولن بند رخت ها هم مال زندانی های قدیمی تر بود که اکثرن فعال های کارگری بودن. راه دوم جوشوندن لباس ها بود. فقط چند قابلمه وجود داشت که توش غذای کلی آدم درست می شد. نه روم می شد به مسئول چراغ خونه بگم نه حتی خودم دیگه دلم می اومد از قابلمه ای که لباس های من توش جوشیده غذا بخورم چه برسه به بچه های دیگه. خارش ها هیچ لحظه ای قطع نمی شدن و وسواس تمیزی و کشتن شپش ها و ترس فهمیدن دیگران منو به مرز فروپاشی روانی رسونده بود. گاهی دوست داشتم تمام بدنم رو با چاقو تکه تکه کنم. یک بار جورابم رو روی لوله آب گرم گذاشته بودم تا خشک بشه. بعد از چند ساعت که سراغش رفتم مملو از شپش بود طوری که رنگش از سیاهی به سفیدی برگشته بود. فهمیدم جای گرم باعث رشدشون میشه. جوراب رو دور انداختم. فصل سرما شروع شده بود و من از این که خودم رو گرم نگه دارم می ترسیدم. اگر کندی زمان لایه هایی داشت که مثلن تشکیل می شد از آدم های منتظر، دقایق پایانی یک بازی برای طرف بازنده، لحظات رسوندن عزیزت به بیمارستان، ثانیه های بعد از جدایی از معشوق و حال یک زندانی، من شاید لایه درونی تری بودم به سمت ایست کامل زمان. به قول زندانی ها "حبس تو حبس" شده بودم. تو بازی مافیا شرکت نمی کردم. با اصرار خیلی زیاد بچه ها تو فوتبال گل کوچیک فقط توی دروازه می ایستادم. روزهای آخر مثل روزهای اول خیلی سخت بود.
آذر 88 آزاد شدم. وقتی رسیدم خونه مامانم ساک وسایلم رو برد و انداخت توی سطل آشغال جلوی در. می خواست چیزی منو یاد زندان نندازه. تا سوزونده نشن از بین نمیرن، نه شپش ها نه خاطرات.
فریاد که از شش جهتم راه ببستند
به نیش میزندم او چو مار خوش خط و خالم
خزان نموده دلم را ز بازی مژگانش
به التفات رقیبم بهار خوش سر و حالم
شترها باید بروند
یوریک، سلام
آنشب که تا دیروقت حرف میزدیم، یادم رفت که برایت از کتاب مقدس یادآوری کنم؛ احوال خدای موسی در مواجهه با قوم موسی را.
خدای موسی، مخصوصن خدای کتاب خروج، بهنظرم وضعیت بغرنجی دارد با بندههایش. حتی خندهدار است بدهبستان ایشان، تراژدیکُمدی همزمان. صورتی از استیصال ازلی، و ابدی انگار.
قومی که شبانه از مصر خارج میشوند، آواره در کوه و صحرا، به هر منطقهی تازهای که میرسند، نشانهای میخواهند از وجود و قدرت خدا، تا که ایمان بیاورند به بشارت موسی. و هربار که چندروز از درک قدرت خدا میگذرد، هربار که بیابان یا کوهی را پشت سر میگذارند، از دوباره نشانهای تازه میخواهند، عظیمتر از آنچه پیشتر دیدهاند. هربار هم یک دیالوگ خندهدار را برای موسی تکرار میکنند:«کاش در همان فلانجا مانده بودیم و هلاک شده بودیم؛ که در این بهمانجا گیر نکنیم...» میبینی؟ لجدرآر اند. انگار از اول، یک فکر ثابت در ذهنشان هست که بههرحال خدا را قبول ندارند، اما بدشان نمیآید گاهی گریزی بزنند به امتحان، و تست دروغسنجی بگیرند از موسی و خدایش، و دوباره روز از نو.
وضعیت موسی؟ اینیکی بهنظرم وضع عجیب ندارد. رسول است و رابط؛ باید تحمل کند.
اما حال خدای موسی...
نمیدانم که در نسخهی اصلی کتاب خروج هم همین حال استنباط میشود یا در ترجمهی (قدیم) فارسی اینطور است: خدای موسی رسمن دچار استیصال است، داغ کرده، مانده است با این قوم چه برخوردی باید کرد؟ چندین و چند بار قصد عذاب و عقوبت میکند، تهدید میکند، و هربار موسی است که سعی دارد جو را آرام کند و وقت بگیرد برای اصلاح قومش.
کار بیخ پیدا میکند؛ یکجایی هست که قوم جمع میشوند پای کوه سینا، موسی بالا میرود و خدا برای نشان دادن وجودش با او و قومش زبان به سخن میگشاید: «من هستم؛ یهوه. خدای تو. {.....} قتل مکن، دزدی مکن، زنا مکن، به خانه و زن همسایهات طمع مَورز...» رعدها و زبانههای آتش از کوه فراز میرود، قوم موسی میترسند و ایمان میآورند، تسلیم میشوند. بعد چه اتفاقی میافتد؟ چندصباح میگذرد و اینبار گوسالهی سامری علم میشود!
تو اگر یَهوَه بودی، واقعن چه میکردی با این قوم؟ آدمیزاد اشتباه میکند، و بعید نیست که اشتباهش را دوباره تکرار کند. با عطوفت موسیوار، حتی بعید نیست سهباره تکرار کند. اما آخه چهاربار؟ تو که بهزعم من، آرامترین و رامترین کسی هستی که بهعمرم دیدهام، اگر جای خدای موسی بودی، همهشان را پیش از ماجرای سامری، از همان بالا با تیرکمان چوبی و قلوهسنگ میزدی نابود میکردی.
حالا ما از آن داستان چه نتیجهای میگیریم؟ ما نتیجه میگیریم که ایمانی که از سر ترس باشد، یقینی که برآمده از عظمت رعد و برق و آتش باشد، زادگاه چندینبارهی گوسالهی سامری است. یا باید با گوساله کنار آمد، یا کار قوم سرکش را یکسره کرد.
یوریک؛ بهنظر تو، من بدون نقل خاطرات، اصلن معنی دارم؟ بیا برایت دو تا نوشتهی قدیمی را بازتعریف کنم.
یک
ما یه فامیلی داشتیم سال مثلا شصت و هفت زن گرفته بود. بعد از یه سال گفته بودن که زنش هرزه است و میشنگه. اینم طلاقش داد و خلاص. همه کمکم یادشون رفت قصه رو. اینم رفت دوباره زن گرفت و الآن هم سه تا بچه داره.
یه پدری داره این، اصل جنس؛ کلن از سال شصت و هفت هربار هرجا هرحرفی میشه در حضور هرکسی، ته قضیه رو میآره وصل میکنه به این که «آدم باید در انتخاب راه زندگی دقت کنه و فکر کنه» و آخرش هم میگه «همین سلیمان! همین سلیمان ما مگه نبود؟ زنش ج...ده از آب دراومد!»
سر انتخابات قبلی هم گفتیم بیا برو به معین رای بده، گفت نه! گفت «هاشمی رای میآره و اینا بازی خودشه.» احمدینژاد شد رییس جمهور. شنیدم که یه نطق بلندبالایی در باب انتخاب صحیح و لزوم مشورت گرفتن از همه کرده و بعدش هم گفته بوده «همین سلیمان ما! مگه همین نبود؟ زنش ج...ده از آب دراومد!»
دو
یکی زده بود پسر میرزارضا رو کُشته بود. ظهر عاشورا بوده، دوتا هیئت محل به هم رسیده بودن و سر یه چیز بیربط دعواشون شده و ...
واسه قاتل اعدام بُریدن. ملت جمع شدن رفتن خونهی میرزا که بیا رضایت بده. توی اون شهرستان هم همه با هم فامیل بودن و قاتل و مقتول هم. خلاصه برو و بیا، که میرزا رضایت بده.
روز اربعین بود فکر کنم که میرزا یه منبر رفت بالا واسه مهمونا. آخرش هم گفت «به احترام شهید کربلا، به احترام علیِ اکبر، از خون اون جوان گذشتم، که خدا جوان ناکامم رو رحمت کنه.» قیافهاش هم شبیه آقای حسینیِ اخلاق در خانواده شده بود؛ خیلی نایس و مهربون.
تموم شد. خوشحال و اینا. خودِ میرزا هم انگار به خر تیتاپ داده باشی، خوشحال! گفت رضایت دادم.
فرداش رفتن دادگاه و رضایت داد. قاتل هم از سرافکندگی، یهمدت بعد که از زندان اومد بیرون، از اون شهر رفت. یه سالی گذشت و یه قصهی تازه شروع شد:
میرزا هروقت دلش میگرفت، یه قمه برمیداشت میرفت در خونهی بابای قاتل، فحش خواهر و مادر که «بیایین بیرون من میخوام انتقام خون پسرم رو بگیرم!»
میرزا رو آروم میکردن. یادآوری میکردن که بابا تو رفتی رضایت دادی به حرمت خون علیِ اکبر!
میرزا آروم میشد و دوباره مردم رو جمع میکرد دورش میرفت منبر که «من به حرمت شهید کربلا و خون علیِ اکبر، بخشیدم و بخشش رسم امامان ما بوده و ..»
دوباره سهروز بعد، یه قمه بود و میرزا و خواهر و مادر بابای قاتل. هربار هم همین منبرِ اخلاقی بعد از خشم رو داشتن.
یوریک خیلی عزیز
من گاهی آدم مهربانی میشوم. درواقع وقتی که ویرانهام، آدم بخشندهای میشوم. و الآن، میخواهم برای تو یک حکمت عیان کنم: بهنظرم نه موسی، نه یهوه، نه قوم موسی، هیچیک گناهی نداشتهاند، چارهای هم. فقط بدموقع و در شرایط عجیبی به پُست هم خورده بودند.
لابد شنیدهای که «ولی شترها باید بروند»؟ قرار بوده در زمان جنگ جهانی اول، یک کاروان شتر حامل سلاح برای کمک به امیر فیصل اعزام شود. سرگرد انگلیسی خطاب به افسر عرب که مرتب برای این اعزام بهانه میآورده، میگوید: «تو حق داری، امیر فیصل حق دارد، من حق دارم و شترها هم حق دارند، ولی به هرحال… شترها باید بروند!»
جهان یکطور شده است که همه قبول داریم که هم ما حق داریم، هم افسر عرب، هم امیر فیصل؛ اما شوربختانه این شترها هستند که توجیه نشدهاند، نمیشوند.
رفیق، و برادر گرامی
دیروز یکی خیلی معصوم و جدی ازم پرسید «یوریک کریممسیحی، همان واروژ کریممسیحی است؟» گفتم «من دیدمش؛ آره». و باور کن که طرف حرفم را باور کرد.
چرا اینهمه آسمان و ریسمان به هم بافتم؟ دقیق نمیفهمم خودم هم. خیلی سعی کردم حرفهایم را با جملهای از دکتر علی شریعتی به پایان ببرم، تا معلوممان شود که چه میخواستم بگویم. اما هرچه نگاه میکنم، دکتر اصلن خودش را قاتی این مسایل نکرده است. پس متاسفانه باید بگویمت که به قول رانندهتاکسیها «حالا عرضم اینه که اینا هم نباشن، یکی بدتر از اینا. نقل من و شما نیست که عزیزم... زمونه عوض شده».
لابد به قول شاعر، تقدیر توست که پیامبری باشی که خوب گوش میکند، بهجای حرف زدن.
یوریک
داریم هرروز کشتی کاغذی میسازیم، در جوی آب رها میکنیم، بیمسافر. کشتی کاغذی میسازیم، در جوی آب رها میکنیم، بیمسافر. کشتی کاغذی میسازیم، در جوی آب رها میکنیم. نوح؟ نوح.
مرام و معرفت، به جای حساب و کتاب
این توهم که ما در بعضی روابطمون خیلی موجودات سود-زیان کنندهای نیستیم، از اینجا ناشی میشه که ما موجودات خیلی irrational ای هستیم -در کانتکس اقتصادی که موجودات rational فرض میشن- و خوشحالی و ناراحتیهامون ابداً تابع خطی یا حتی سعودیای از پول یا نفع مادی نیست. یک مثال معروف این قضیه بازی دیکتاتور هست. تو این بازی به شخص دیکتاتور مقداری پول داده میشه و بهش گفته میشه که میتونه مقداری پول رو برای خودش نگه داره و مقداریش رو به شخص دیگری بده. شخص دوم، دو گزینه داره. یا پول رو قبول کنه، یا اینکه پول رو رد کنه که در این صورت پول از دیکتاتور هم گرفته میشه. اتفاقی که میفته اینه که وقتی دیکتاتور مقدار کمی از پول رو به طرف بده، احتمال اینکه پول رو پس بده بالاتر میره. نکته قابل توجه اینه که از نظر اقتصاد کلاسیک یک agent منطقی در هر صورت به نفعشه که قبول کنه. در صورتی که آدمها ترجیح میدن دیکتاتور رو تنبیه کنن حتی اگر -مقدار کمی- ضرر کنن.
در مقابل اقتصاد کلاسیک، اقتصاد رفتاری به وجود اومده که یکی از استادهای شناخته شدهش دن اریلی هست. ویدئوهاش رو روی تد به شدت توصیه میکنم. دن نشون میده که چطور ما به طرز قابل پیشبینیای نامعقول رفتار میکنیم. به طور مثال مفهومی رو معرفی میکنه به اسم pain of paying. توضیح میده که چطور نحوههای مختلف پرداختن یک مبلغ ثابت پول، مثل پرداخت با پول نقد، یا کارت، روی مقدار ناراحتی ما از پرداختن تأثیر میذارن. مثلاً توضیح میده که چطور آدمها اگر پول یک مسافرت رو از پیش پرداخت کنن از مسافرت لذت بیشتری میبرن تا اینکه پول هر قسمت از مسافرت رو در زمان استفاده بپردازن. این مثال خاص میتونه در مورد موضوع بحث هم نکتهای رو به ما بگه. این احساس که برای چیزی که ما میخوریم پولی نمیدیم، لذت ما رو از خوردن بیشتر میکنه. حتی اگر دفعه بعد پول دوستمون رو دفعه بعد ما حساب کنیم.
انتقادی که من از دوستانم میتونم قبول کنم اینه که زمان و ظرفیت بیشتری برای روابطم قائل بشم. مثلاً این آدم بعداً ممکنه جبران کنه و این حرفها. به اصطلاح لول دوستی رو بالاتر ببرم. همونطور که بردم و این روزها کمتر دوستام از دستم شاکی میشن از این بابت. در صورتی که دیدگاه من بیشتر از نظر کمی عوض شده تا از نظر کیفی.
28 نوامبر 1977
از چه كسي ميتوانم اين سوال را بپرسم (با اين اميد كه پاسخي بيابم)؟
آيا بدونِ كسي كه دوستش داشتهاي، قادر به زندگي بودن، به معناي اين است كه او را كمتر از آن چه فكر ميكردي دوست داشتي؟
رولان بارت، خاطرات سوگواري
?Isn't that cute
میگم بهش که، آره، پیش هم میخوابیم. تو بخواب روی تخت. من میخوابم زمین. میگه نه عمو، مثلا من میخوابم اینجا (میره میخوابه یه طرف مبل)، بعد شما بخواب اینجا (بلند میشه دوباره میخوابه ۱۰ سانت این ور تر). میگم بهش که خب اونوخ اگه من غلت بزنم توی خواب تو له میشی. میگه عیب نداره. میگم باشه، من میخوابم پیشت تا خوابت ببره بعد میرم پایین باشه؟ میگه باشه. میگه میشه حرف هم بزنیم تا بخوابیم؟ میگم آره که میشه. میگه میشه قصه هم بگی برام؟ میگم آره.
یعنی به چنان خفتی افتادم برای قصه گفتن که نگو. هیچی بلد نبودم. هی سعی میکردم یادم بیاد بابابزرگم شبا برام چی میگفت. حالا مگه یادم میومد؟ اصن یه وضع افتضاحی. خلاصه، کار به اونجا کشید که attempt کردم شنگول و منگول بگم براش :))
(and it was literally the only story I knew at that moment). گفت من دوست ندارم اینو. گفتم چرااا آخه؟ گفت شنیدم. بعد هی فکر میکردم اگه یه آدم باحال بود الان تریپ خلاقیت و اینا یه داستان بداهه میگفت. بعد یک چیز مزخرفی با پیام صلح و دوستی میان ملتها براش سر هم کردم گفتم. بعد حالا نمیخوابید که، سوال هم میپرسید :))
قبل این که خوابش ببره دستم رو گرفت و بعد کم کم شل شد دستش.. و دقایقی بعد من به این فرم که از روی تخت بلند شم، پتو رو بکشم رو بچه و برم بخوابم دست یازیدم، رحمتالله علیّ.
درباره انتخابات
در این نوشته سعی دارم به بحث های اصلی مطرح در مورد انتخابات ریاست جمهوری پیش رو بپردازم. این بحث ها شامل لزوم شرکت در انتخابات، چهار روش شرکت در انتخابات و بهترین گزینه از بین آنها و در نهایت در صورت انتخاب روش شرکت در انتخابات با یک کاندیدا، بررسی تهدیدها و فرصت های این روش و نیز بهترین کاندیدای ممکن برای آن است. امیدوارم طرح این مطالب، بتواند مباحثاتی را ایجاد کند که از قبل آن بتوان به نتایج عملی مناسب برای بهره برداری از فرصت انتخابات رسید.
برای شروع بحث شرکت یا عدم شرکت در انتخابات باید در ابتدا پرسشی مبنایی تر مطرح کرد. آلترناتیو نظام جمهوری اسلامی چیست؟ در واقع اگر به دلایلی مثل حمله خارجی، فروپاشی اقتصادی، شورش و انقلاب مردمی، یا ترکیبی از هر کدام از این ها، نظام سیاسی ایران از هم بپاشد، اولا چه هزینه هایی به مردم ایران تحمیل می شود و ثانیا چه نظامی جایگزین آن خواهد شد. چه ساز و کار، نظام جایگزین یا برنامه ای وجود دارد که هم پایگاه مردمی داشته باشد و هم بتواند تضمین کند که با فروپاشی ایران و به قولی «رفتن این ها»، اوضاع به طرز غیر قابل پیش بینی ای از این که هست بدتر نشود. برای ملتی که تنها سی سال پیش با توافقی عظیم، نظام قبلی خود را فرو ریختند تا نظامی مطابق میل خود بسازند و حالا نتیجه اش همین حکومت فعلی است، چه تضمینی وجود دارد که نظام بعدی که می سازند بهتر از این باشد؟
من با نگاه به تجربه انقلاب 57، مطالعه کشورهایی که به نظرم مردمش سه پارامتر رفاه، آزادی و امنیت را تا حد قابل قبولی تجربه می کنند، تجربیات سیاسی ده سال گذشته و از همه مهمتر براساس صحبت هایی که با مردم کوچه و بازار و به تعبیری «عامه مردم» در باره حکومت مورد نظر و ایده آل ها و ... داشته ام، به نظرم ده بار انقلاب هم نمی تواند ما را قدمی به آزادی، رفاه و امنیت نزدیک تر کند. بنابراین با وجود آنکه شاید بسیاری از تغییرات در وضعیت کنونی ایران، غیر ممکن به نظر برسد، ترجیح می دهم هر قدر که ممکن باشد «وضع موجود را اصلاح کنم»، تا این که سرم به کار خودم باشد و منتظر باشم تا «این ها سقوط کنند» و چون خودم با این تفسیر «هیچ کاری نمی کنم»، هر کسی که کمترین کاری برای بهتر کردن وضع موجود می کند را با یک نگاه عاقل اندر سفیه مسخره کنم. البته اقلیتی هم هستند که فعالانه برای سقوط کردن «این ها» تلاش می کنند، بدون این که ما بدانیم «آن ها» یی که به عنوان جایگزین معرفی می کنند دقیقا با چه مکانیزمی قرار است آزادی و رفاه و امنیت برقرار کنند.
تلاش برای اصلاح وضع موجود در همین چارچوب بسیار بسته و محدود، عاقلانه ترین کاری است که می توان برای بهبود اوضاع کرد. و می توان امیدوار بود که با تغییرات کوچک و آرام، بتوان حداقل امیدوار بود که فرزندان ما، فرزندانشان را در محیط بهتری بزرگ کنند.
با پذیرفتن دیدگاه اصلاح به جای تغییر نظام و کارکردن در چارچوب های محدود نظام فعلی، می خواهم به بحث در مورد شرکت کردن در انتخابات پیش رو بپردازم. ابتدا باید گفت که شرکت کردن در انتخابات می تواند یکی از چهار شکل زیر را داشته باشد:
1- شرکت به معنای تحریم فعال انتخابات
2- شرکت به معنای استفاده از فضای انتخابات برای طرح مطالبات و رسیدن به فضای سیاسی به جای امنیتی
3- شرکت به معنای تلاش برای به قدرت نرسیدن یک جریان یا کاندیدای خاص
4- شرکت به معنای طرفداری از یک کاندیدای خاص و تلاش برای پیروز شدن و در دست گرفتن قدرت
انتخابات ریاست جمهوری در ایران، از بسیاری جهات تعیین کننده روندها و اتفاقات حداقل چهار سال بعد از آن است. این امر را می توان به وضوح با مقایسه وضعیت کشور در دوران چهارساله بعد از هر انتخابات فهمید. منطقی است که کسی که می خواهد با دیدگاه اصلاح طلبی کاری برای بهبود اوضاع فعلی بکند، باید به یکی از چهار طریق فوق در انتخابات پیش رو شرکت کند.
در توضیحات این قسمت به دنبال یافتن پاسخ این سوال هستم که کدام یک از چهار روش فوق با توجه به وضعیت فعلی ایران در مجموع نتایج بهتری به دست می دهد.
1- شرکت به معنای تحریم فعال انتخابات
اصولا تحریم انتخابات چیست و چگونه می تواند به عنوان یک جریان تاثیرگذار سیاسی مورد استفاده قرار گیرد؟ به نظر من ایده تحریم انتخابات برای کسب یک اثرگذاری موفق، باید به سوالات زیر پاسخ دهد:
· اولا برای حکومت، تا چه میزان شرکت کردن مردم در انتخابات نشانی از کسب مشروعیت است؟ مثلا برای دولت سوئد میزان اهمیت این شرکت برای سنجش مشروعیت خیلی کمتر از حکومت ایران مطرح است. به همین نسبت، از دیدگاه خود حکومت شرکت مردم در ایران مشروعیت بخش تر است.
· ثانیا از دیدگاه بین المللی، چقدر شرکت مردم در انتخابات به مشروعیت حکومت و نه دولت برخاسته از آن انتخابات می افزاید. به عنوان مثال اگر در سال 88، با حضور چهل میلیون نفر از مردم، کاندیدای منتقد حکومت رای می آورد، آیا آن رای به لحاظ بین المللی به مشروعیت حکومت تفسیر می شد و یا نارضایتی مردم از حکومت و محبوبیت دولت منتقد؟
· ثالثا شرکت نکردن مردم در انتخابات تا چه حد ممکن است؟ به عبارت دقیق تر آیا می توان در انتخابات ریاست جمهوری، با قوی ترین برنامه های تحریمی و با تبلیغات فراوان و ... کاری کرد که مشارکت در انتخابات آنقدر کم باشد که بتواند سیگنالی به حاکمیت یا سایر کشورها بدهد؟
· رابعا در صورت عدم شرکت مردم در انتخابات تا حد بالا، حکومت این شرکت را در دستگاه های تبلیغاتی خود چگونه جلوه می دهد. به خصوص با رجوع به دوره های گذشته انتخابات و دوره هایی(مانند شورای شهر دوم و مجلس هفتم) که درصد مشارکت به گواه آمار رسمی به نسبت پایین بوده است، آیا جلوه ای غیر از حماسه حضور و ... پیدا کرده است؟ آیا دستگاه های تبلیغاتی موافقان تحریم، با وجود موفقیت نسبی ایده تحریم، توانسته اند به خوبی در مقابل تبلیغات حکومتی رقابت کنند؟ و باز با رجوع به آن دوره ها آیا عدم شرکت در انتخابات در زدودن مشروعیت از نظام جمهوری اسلامی در عرصه بین المللی اثرگذار بوده است؟
با توجه به سوالات بالا و سوالات بسیار دیگری که در مورد امکان موفقیت طرح تحریم با توجه به تجربه های گذشته، وضعیت فعلی به لحاظ نسبت قدرت دستگاه تبلیغاتی حکومت و مخالفین، میزان پذیرش ایده تحریم توسط عامه مردم و ... به نظر می رسد، تحریم موثر انتخابات نمی تواند به هیچ یک از اهداف خود برسد. نه می تواند در شرایط کنونی با تعدد نامزدهایی که هر یک سلیقه بخشی از جامعه را نشانه رفته اند مردم را در سطح وسیع به قهر با صندوق انتخابات بکشاند، نه حتی توانسته در بین گروه های مختلف سیاسی و کارشناسان سیاسی داخل و خارج مقبولیتی پیدا کند (به طوری که حتی در فضای مجازی و وبسایت های خبری تحلیلی نیز همانند سابق با قدرت و یکدستی سخن از تحریم به میان نیست)، نه حتی جدی ترین مدافعان تحریم انتخابات مانند اکبر گنجی در این دور از انتخابات به آن دل بسته اند. قدرت رسانهای و تبلیغاتی اپوزیسیون درون و بیرون نظام نیز، مجموعا توان بالایی برای رقابت با دستگاه عریض و طویل پروپاگاندای حکومتی، در درون جامعه ایرانی ندارد. به این ترتیب بعید است ایده تحریم بتواند در وضعیت فعلی اثرگذار باشد.
2- شرکت به معنای استفاده از فضای انتخابات برای طرح مطالبات و رسیدن به فضای سیاسی به جای فضای امنیتی
یکی از ایده های مطرح در انتخاباتها، بحث شرکت در انتخابات بدون داشتن کاندیداست. این طرح در شرایطی مطرح می شود که شرایط برگزاری یک انتخابات نسبتا آزاد وجود ندارد. مثلا کاندیدای مورد اجماع امکان حضور در عرصه انتخابات را ندارد، یا هیچ امیدی به صحت نتایج انتخابات نیست. این ایده ترکیبی از ایده تحریم فعال انتخابات در کنار بهره برداری از فضای نسبتا باز نزدیک به انتخابات برای طرح مطالبات است. به عقیده من، طرح مطالبات آن هم در یک انتخابات ریاست جمهوری که احتمالا تعداد کاندیداهای تایید شده در حدود 8-10 یا حتی بیشتر و از سلایق مختلف هستند، بسیار غیر عملی به نظر می رسد. برای توضیح بیشتر این مدعا، توجه به دو نکته زیر حائز اهمیت است:
· اولا زمانی که تزاحم و درگیری بین کاندیداها، جناح دولت، مجلس، راست سنتی، شبه اصلاح طلبان (و اگر نه حتی کاندیدای اجماعی اصلاح طلبان)، پایداری و... به صورت بسیار جدی مطرح است، به طوری که آنها به شدت در مورد مسائل روز و مسائل قابل لمس برای مردم مانند گرانی، تحریم، سیاست خارجی و ... صحبت می کنند، تبلیغ کردن مطالباتی که بدون حضور یک کاندیدا به ناچار حالت انتزاعی پیدا می کنند، کاری اگرچه ممکن اما بسیار دشوار است.
· ثانیا باز هم به دلیل امکانات کم و به نسبت ضعیف رسانه ای، دشواری رساندن این مطالبات به گوش جامعه بیشتر هم خواهد بود. حتی در بحبوحه جریانات جنبش سبز و با وجود امکانات بسیار قویتر رسانه ای در آن زمان و درگیری بسیار بالای ذهن مردم، آن چه کمتر در بین توده جامعه نقل می شد مطالباتی بود که مهندس موسوی و آقای کروبی در بیانیه های خود بیان می کردند. بیشتر خبرها و حتی شایعه ها در بین مردم دهان به دهان می شد.
به این ترتیب بعید است در شرایط بسیار ملتهب فعلی، که تیم دولت هر لحظه خبری با هیجان بسیار بالا برای نقل شدن در سطح وسیع جامعه خلق می کند، بتوان به صورت قوی به طرح مطالبات بدون حضور کاندید حاضر در عرصه پرداخت و انتظار پخش شدن آن در سطح گسترده برای توده مردم داشت.
3- شرکت به معنای تلاش برای به قدرت نرسیدن یک جریان یا کاندیدای خاص
یکی از روش های شرکت در انتخابات می تواند هدف گذاری سلبی باشد. مثلا هدف گذاری، جلوگیری از به قدرت رسیدن جریان پایداری یا نزدیکان دولت به قدرت باشد. در این صورت باید منتظر معادلات رقم خورده تا آخرین روزها بود و آن زمان، با بررسی اوضاع، مستقل از این که کدام کاندیدا می تواند برای بهبود اوضاع فعلی مناسب تر باشد، صرفا به این فکر کرد که کدام کاندیدا شانس بیشتری برای پیروزی بر این جریان دارد و در نهایت تلاش ها را برای پیروزی او انجام داد. واقعیت آن است که در صورتی که هدف صرفا «پیروز نشدن» یک جریان خاص باشد، نمی توان خدشه مهمی به این روش شرکت وارد دانست. شاید بزرگترین اشکال آن ممکن نبودن پیش بینی انتخابات و در نتیجه عدم امکان ساماندهی یک فعالیت انتخاباتی جدی باشد.
البته در صورت امید بالا به رای آوری کاندیدای مورد اجماع گروههای نزدیک تر به لحاظ فکری، می توان این روش شرکت را به سمت روش چهارم که در زیر توضیح داده شده نزدیک کرد.
4- شرکت به معنای طرفداری از یک کاندیدای خاص و تلاش برای پیروز شدن و در دست گرفتن قدرت
آنچه که در این حوزه بسیار مهم است، شرکت با کاندیدایی است که هم بتواند اجماع همه گروه های معتقد به اصلاح را فراهم کند و هم قابلیت رای آوری بالایی داشته باشد. با این دیدگاه، معمولا سه سوال اساسی در برابر افرادی که به این روش معتقدند وجود دارد:
· چه تضمینی برای تایید صلاحیت کاندیدای مورد نظر ما وجود دارد؟ واقعیت این است که می توان گفت هیچ تضمینی در این زمینه وجود ندارد. بنابراین تنها کاری که در این حوزه می توان کرد، اولا هزینه دار کردن این رد صلاحیت به هر روش ممکن و ثانیا فکر کردن به راهکارهای جایگزین در صورت رد صلاحیت شدن است. این راهکارها می تواند شرکت با حمایت از سایر کاندیداها و یا شرکت به یکی دیگر از سه روش ذکر شده باشد.
· چه تضمینی برای امانت داری از آرای ریخته شده به صندوق وجود دارد؟ می توان گفت که برای این سوال هم هیچ تضمینی وجود ندارد. اما می توان به دلایل زیر امیدوار بود که در این انتخابات رای مردم اثر مهمی دارد. برخی از این دلایل به اختصار عبارتند از:
ü در انتخابات 92، بر خلاف انتخابات 88، برگزار کننده انتخابات (وزارت کشور)، نهاد ناظر (شورای نگهبان)، سایر نهادهای ذی نفوذ (شامل بسیج، سپاه، کمیته امداد، مساجد و روحانیت و ...)، هر کدام به یکی از کاندیداها تمایل دارند و با توجه به اختلافات جدی ای که هر یک با هم پیدا کرده اند، می توان انتظار داشت که مهندسی انتخابات عملی بسیار پر هزینه باشد. مثلا فرض کنید که دولت در اعلام آرا به شورای نگهبان دست ببردو آرا را مهندسی شده اعلام کند. طبیعتا آرا را به نفع کاندیدای نزدیک به دولت اعلام خواهد کرد که مورد پسند شورای نگهبان نیست. ضمنا در هر صندوق عواملی از بسیج، کمیته امداد، سپاه و ... به صورت پراکنده وجود دارند که باز هم مهندسی آرا را سخت تر خواهد کرد.
ü در انتخابات 92، تصور ایجاد یک دو قطبی رای تقریبا دور از انتظار است. این حالت فقط در صورتی ممکن خواهد بود که فردی اجماعی از اصلاح طلبان (در واقع فقط خاتمی)، تایید صلاحیت شود و حاکمیت ترجیح دهد تمام توان خود را پشت یک کاندیدای اصولگرای حداکثری جمع کند (که البته با توجه به تجربه انتخابات 84 و شکاف های به وجود آمده در درون اصولگرایان، به توافق رسیدن بر سر یک نفر در مدت کم باقیمانده بسیار دشوار می نماید). حتی در این صورت هم بعید است دولت به عنوان مجری انتخابات در صورتی که نتوانسته باشد کاندیدای خود را به صحنه وارد کند، با تمام تهدیدهایی که تا کنون از سوی جمع اصولگرایان سنتی، سپاهیان و ... شده و اختلافات جدی، ترجیح دهد توان مهندسی آرای خود را به نفع کاندیدای فرضی اصولگرایان انجام دهد تا به نفع خاتمی و اصلاح طلبان که در این شرایط قطعا بیشتر اهل معامله و تضمین امنیت دولتی ها و... هستند.
ü با توجه به بند قبل، می توان انتظار داشت که رای اکثر کاندیداها در حد 4-5 میلیون یا کمتر باشد. بنابراین با احتمال بالایی می توان انتظار داشت که انتخابات به دور دوم کشیده می شود. در این شرایط بسیار بعید است که در صورت اجماع اصلاح طلبان با تمام توان روی یکی از گزینه های اجماعی خود، بتوان انتظار داشت که رای آنها کمتر از مقدار لازم برای رسیدن به دور دوم اعلام شود.
ü تجربه انتخابات 88 هم برای اصلاح طلبان و هم برای حکومت بسیار گران تمام شده است. در شرایط بسیار حساس ایران به لحاظ بین المللی و اقتصادی، انگ تقلب در انتخابات که این بار ممکن است از صدایی دیگر مثلا از طرف دولت، جبهه پایداری و ... مطرح شود، بسیار برای حاکمیت گران تمام خواهد شد. به این ترتیب به نظر می رسد حاکمیت حداکثر تلاش خود را در مرحله تایید صلاحیت کاندیداها انجام دهد تا هریک از آنها که احتمالا به قدرت رسید، بتوان به نوعی با او تا کرد. البته در صورت پذیرفتن این مطلب، می توان احتمال سخت گیری بیشتر در رد صلاحیت ها را متصور دانست.
البته شاید بتوان در درجه ای بسیار پایین تر، گوش به زنگ شدن اصلاح طلبان و طراحی سامانه ای قوی تر برای پیش گیری از مهندسی آرا را نیز متصور بود.
· در صورت پیروزی در انتخابات و کسب قدرت، آیا کاندیدای پیروز می تواند وضعیت فعلی را بهبود دهد؟ با توجه به محدودیت های نظام و قانون اساسی، وجود نهادهای موازی، وضعیت فلاکت بار اقتصاد، تحریم ها و اوضاع بد بین المللی و ... می توان در نگاه اول گفت که از رئیس جمهور کاری بر نمی آید. اما با فرض پیروزی یک کاندید اصلاح طلب که قاعدتا باید با رای نسبتا بالایی صورت بپذیرد می توان حداقل در موارد زیر انتظار بهبود اوضاع را داشت:
ü استفاده از توان تکنوکراتیک موجود در اصلاح طلبان و اصولگرایان عاقل: به نظر می رسد، در صورت پیروزی اصلاح طلبان و کسب قدرت توسط آنها (مستقل از اینکه احتمال این مساله چقدر است)، تفکرات تندروی اصلاح طلبی این بار بر خلاف دوره اصلاحات، جایگاه زیادی پیدا نخواهند کرد. بنابراین می توان امیدوار بود که توان تکنوکراتیک موجود در کشور، از اصولگرایان گرفته تا کارگزاران و نزدیکان هاشمی و اصلاح طلبان موجود بتواند به خوبی به خدمت گرفته شود. البته بسیاری بیان می کنند که تیم خاتمی (یا هاشمی یا به طور کل نامزد اصلاح طلبان) اکثرا در زندان یا خارج از کشور هستند و دیگر مانند سابق امکان همکاری ندارند. اگرچه با درنظر گرفتن بزرگانی مانند نبوی، تاجزاده، صفایی فراهانی، رمضان زاده وو بسیاری دیگر از نزدیکان اصلاح طلبان ممکن است چنین مساله ای به ذهن خطور کند، اما نباید فراموش کرد که هنوز چهره های بسیار شاخصی هستند که فقط در صورت پیروزی نامزدهای اصلاح طلب امکان کار کردن در فضای عملیاتی کشور دارند. افراد برجسته ای مانند کرباسچی، مظاهری، جهانگیری، روحانی، زنگنه، مسجدجامعی، نجفی و البته بسیاری دیگر که نمی توان از همه نام برد. بنابراین در صورت پیروزی، با وجود تمام فشارها و کمبودها به نظرم نباید نگران وجود تیم اجرایی مناسب بود.
ü امکان استفاده از توان خاتمی و هاشمی در کنارهم برای بهبود اوضاع بین المللی: در حوزه بین المللی، اگرچه مذاکرات ایران و 5+1 تا حد زیادی از حوزه اختیارات رئیس جمهور خارج است اما باید توجه کرد که این تنها عرصه فعالیت بین المللی نیست. ارتباط با کشورهای همسایه، ارتباط با کشورهای عرب حاشیه خلیج، ارتباط قو یتر و منطقی تر با کشورهای اروپایی، تلاش برای برقراری ارتباط موثر و مثبت با کشورهای تازه انقلاب کرده عربی و بسیاری دیگر حوزه هایی است که یک تیم دیپلماتیک حرفه ای با بهره گیری از توان مجموعه هاشمی/خاتمی، اثرگذاری بسیار مهمی بر آن خواهد داشت. ضمن این که پرهیز از ماجراجویی در عرصه بین المللی و عدم تحریک نقاط حساس غرب بدون در نظر گرفتن هزینه ها و برقراری آرامش نسبی، حداقل پس از مدتی می تواند وجهه بین المللی کشور را تا حدی ترمیم کند. ضمن اینکه در حوزه مسائل هسته ای نیز باید توجه داشت که توان مذاکره گری و اثر گذاری دیپلماتیک در دوره اصلاحات بسیار بیشتر و قویتر بود و با وجود تاکید موکد رهبری بر مواضع قاطع علیه غرب، می توان به خروج از این بن بست با شفاف سازی برنامه ایران امیدوارتر بود.
ü امکان تلاش برای تبدیل فضای امنیتی به فضای سیاسی: شکی نیست که حوزه امنیتی و قضایی در ساختار قدرت ایران تا حد زیادی از اختیار مستقیم رئیس جمهور خارج است. اما با ورود مجدد به قدرت و تلاش برای کسب یک جایگاه قانونی و به رسمیت شناخته شده از سوی حکومت، می توان تا حد زیادی از رعب و وحشت حکومت نسبت به کلیت جریان اصلاح طلب کاست. البته بدیهی است که این امر بلافاصله پس از پیروزی در انتخابات صورت نمی پذیرد و شاید زمان زیادی نیز بطلبد، اما مطمئنا می توان اوضاع را از وضعیت فعلی که کوچکترین ارتباطی بین اصلاح طلبان و لایه های بالای حکومتی وجود ندارد، بسیار بهتر کرد. باز هم تاکید می کنم این تغییر فضا بسیار آرام و قدم به قدم صورت می گیرد، اما به هر حال، از حالت دوری اصلاح طلبان از قدرت با سرعت بسیار بیشتری انجام خواهد شد.
ü ایجاد امید دوباره در فضای کشور و به خصوص برای ایرانیان خارج از کشور: طبیعتا پیروزی اصلاح طلبان می تواند نقطه عطفی برای بازگرداندن امید به جوانان، فعالان اقتصادی، متخصصان و سایر دلسوزان کشور باشد و همانطور که آمار بازگشت مهاجرین در دوره های قبل نشان می دهد، می توان امید داشت که مجددا بخشی از سرمایه های انسانی ، مالی و ... ایران در خارج از کشور به داخل انتقال پیدا کند.
ü امکان رونق دوباره امور فرهنگی، نشریات، انتشارات و ...
البته این ها تنها کارهایی نیست که یک دولت اصلاح طلب متکی به رای مردم می تواند در آن بهبود ایجاد کند. اما همین ها آن قدر مهم و بزرگ است که می تواند گزاره کلی «به فرض پیروزی هم کاری نمی توانند بکنند» را رد کند.
از طرف دیگر به قدرت رسیدن اصلاح طلبان مضرات مهمی نیز می تواند داشته باشد که برخی از آنها عبارتند از:
· ایجاد تزاحم بین نیروهای اصلاح طلب و بروز مجدد تفکرات تندرو: با رجوع به خاطرات دوران هشت ساله اصلاحات، و با توجه به وقایع خشن سال 88، می توان پیش بینی کرد که چند ماه پس از پیروزی احتمالی اصلاح طلبان، این تفکرات به شدت بالا می گیرند و ممکن است بسیاری از وقایع تلخ و تحلیل های ناصواب و اشتباهات استراتژیکی که خود اصلاح طلبان بر سر جریان اصلاحات آوردند مجددا تکرار شود. احتمال بروز این تزاحم ها با در صدر بودن خاتمی قطعا بیش تر از هر کس دیگری است. شاید به همین دلیل باشد که او از هم اکنون دارد سنگ خود را با بسیاری از کسانی که از او دعوت به حضور می کنند وا می کند و تاکید می کند که نه شیوه او تندتر از چارچوب رفتن است و نه اصولا رئیس جمهوری اسلامی می تواند جزئی فراقانونی از ساختار قدرت کشور باشد و به این ترتیب می خواهد انتظارات را از خود معقول کند. شاید تنها راه برای جلوگیری از این تزاحمات این باشد که اصلاح طلبان بلافاصله در یک جریان معنادار و خودخواسته شروع به نقد خود کنند و اشتباهات استراتژیک خود را به رسمیت بشناسند تا بتوانند با عبور از آنها به مرحله بعدی رشد سیاسی برسند.
· ناقص ماندن پروسه تزاحم درونی نیروهای اصولگرا: یکی از مشکلات اساسی مطرح این است که در صورت پیروزی اصلاح طلبان در انتخابات، جریان اختلافات درونی اصولگراها خفیف شده و بدون رسیدن به مرزهای مشخص و احتمالا چند شقه شدن آنها، مجددا اتحاد و همکاری بین آنها شکل می گیرد. به نظر من، تزاحم فعلی بین بخش های مختلف جریان اصولگرایی نه شبیه دوران پیش است و نه سرانجامی مشابه در انتظار آن است. در درجه اول باید جریان وابسته به دولت را از جریان اصولگرا به طور کامل جدا دانست چرا که نه در اصول اولیه، نه در پایگاه مردمی و نه در شیوه های عملکردی شباهت معناداری بین آنها نیست. در ثانی، حتی با پیروزی اصلاح طلبان در دولت، جریان اصولگرا همچنان در بسیاری از قوای رسمی و غیر رسمی کشور حضور دارد و مجبور است رقابت های درون جناحی خود را حل کند. اتفاقا تزاحم اصولگرایان سنتی از یک طرف با جریان منتسب به احمدی نژاد و از طرف دیگر با جریان به رسمیت شناخته شده اصلاحات، می تواند هم به جریان اصولگرا و پیشبرد آن به سمت تکیه بر اصول رقابت سیاسی و هم به رشد سیاسی کشور کمک شایانی کند.
در جمع بندی این بحث، به عقیده من بهترین و مفیدترین روش شرکت در انتخابات پیش رو، روش چهارم یعنی طرفداری از یک کاندیدای خاص و تلاش برای پیروز شدن و در دست گرفتن قدرت است. در صورت پذیرفتن این روش باید به سه سوال مهم زیر پاسخ داد:
· اولا در صورت رد صلاحیت کاندید مورد اجماع اصلاح طلبان چه اتفاقی می افتد؟
· ثانیا در صورت عدم رد صلاحیت و شکست کاندیدای مورد اجماع، چه منافع و مزایایی از این انتخابات حاصل جریان آزادی خواه کشور می شود؟
· ثالثا با توجه به پاسخ دو سوال قبل و نیز دلایل ذکر شده پیرامون لزوم شرکت در انتخابات با کاندیدای اجماعی، چه کس یا کسانی می توانند نماینده بهتری برای اصلاح طلبان در انتخابات باشند؟
به نظرم برای پاسخ دقیق تر به این سه سوال، باید از سوال سوم شروع کرد. در حال حاضر که کمتر از 8 هفته به انتخابات باقی است، با توجه به فعالیت های فعلی گروه های اصلاح طلب، دانشجویان، تکنوکرات ها و به طور کلی علاقه مندان به تغییر جدی در اوضاع اداره امور در کشور، تنها گزینه های برخوردار از دو ویژگی اجماع و اقبال عمومی آقایان هاشمی و خاتمی هستند. من پس از پاسخ به دو سوال بالا و اشاره به چند نکته دیگر نظرم را در مورد این که با توجه به جمیع شرایط کدام یک از این دو نفر کاندیدای مناسب تری است بیان خواهم کرد.
بحث رد صلاحیت اصولا در مورد خاتمی مطرح است. رد صلاحیت شدن رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام که کمتر از یک سال پیش حکمش توسط رهبری تجدید شده و عضو ارشد مجلس خبرگان، هم دور از ذهن است و هم حیثیت کل نظام را به سخره می گیرد. اما رد صلاحیت خاتمی، بحثی است جدی و محتمل. تا کنون هر دلیلی که مبنی بر امکان رد صلاحیت نشدن خاتمی مطرح شده است، اکثرا دلایلی احساسی بر مبنای «قباحت» این کار است که به عقیده من در مورد شورای نگهبان با توجه به تجربیات قبلی، دلیل زیاد معتبری نیست. به نظرم رد صلاحیت خاتمی حتی اگر در حد سی درصد احتمال داشته باشد، نمی تواند به سادگی دور از چشم داشته شود. با فرض اجماع همه گروه ها و حتی هاشمی بر سر خاتمی، نمی توان تمام توان رای آوری و پتانسیل اصلاح طلبان، جنبش سبز، تکنوکرات ها و ... را روی تصمیم گیری شورای نگهبان در مورد خاتمی داو بست. بنابراین مستقل از اینکه از بین این دو، کدام یک کاندید نهایی خواهد شد، هر دو آنها باید در انتخابات ثبت نام کنند تا هم خاتمی به درخواست های فراوانی که از او برای حضور شده به نوعی پاسخ گفته باشد و هم گزینه های اصلاح طلبان تا روز آخر روی میز باشد. البته طبیعتا برای جلوگیری از خطر رد صلاحیت، خاتمی باید پیش از اعلام نظر شورای نگهبان انصراف خود را اعلام کند.
حال در صورت رد صلاحیت خاتمی چه اتفاقی خواهد افتاد؟ در درجه اول، امکان حضور خاتمی در اکثر (و نه همه) عرصه های قانونی قدرت در جمهوری اسلامی از دست خواهد رفت. نمی توان انتظار داشت که خاتمی چهار سال بعد مجددا کاندیدای ریاست جمهوری شود یا برای ورود در هر پست قانونی دیگری بتواند بدون مشکل باشد. باید در نظر داشت که طبعا شورای نگهبان و اطراف و اکنافش برای رد صلاحیت قابل پذیرش رئیس هشت ساله دولت ایران، دست به تخریب سنگینی می زنند که شاید مقبولیتی در بین مردم پیدا نکند، اما دست حکومت را برای سپردن هر گونه مسئولیتی به او تا همیشه خواهد بست. در مقابل، در صورت پیروزی اصلاح طلبان با کاندیداتوری هاشمی، خاتمی اگر رد صلاحیت در پرونده خود نداشته باشد، می تواند در یک مسند قانونی داخل دولت فعالیت کند (البته طبعا نه در سطح وزیر بلکه بیشتر به عنوان عضوی از کابینه و یا حتی معاون اول) و به این ترتیب به عنوان یک عضو قانونی از بدنه دولت، با تکیه بر مشی همیشگی خود، فضا را برای ورود خود مهیا تر کند. به خصوص که هاشمی در صورت پیروزی، در پایان دوره چهار ساله ریاستش، 83 سال خواهد داشت و بعید است حتی با پرفشارترین دعوت ها هم بتوان از او انتظار ماندن در سمت ریاست جمهوری برای چهار سال دیگر داشت. بنابراین ظرفیت های بالای خاتمی را می توان اولا در طول دولت بعدی (در صورت پیروزی اصلاح طلبان با هاشمی) و ثانیا با شرکت قانونی در انتخابات بعدی به بهترین نحو استفاده کرد. در حالی که رد صلاحیت نه چندان دور از ذهن او، همه این پتانسیل ها را از او و جریان اصلاح طلبی خواهد گرفت.
حال با فرض تایید صلاحیت خاتمی یا هاشمی و یا هردو و شکست آنان در انتخابات چه اتفاقی برای جریان اصلاح طلبی، نخبگان، بدنه جنبش سبز و کل کسانی که آخرین امیدشان به تغییر را در کاغذ رای به نام آنها نوشته اند، خواهد افتاد؟ به نظرم بحث در این مورد باید هم شفاف و بی تعارف باشد و هم به دور از خوش بینی واقعی یا غیر واقعی به رای آوری آنها.
در درجه اول به نظرم نتیجه این انتخابات می تواند تکلیف این گروه فعلا خارج از ساختار قانونی قدرت را با مردم معین کند. بدون هرگونه واهمه و ترس، تمام مشروعیت این گروه به پشتوانه مردمی و پایگاه آن است. نتیجه این انتخابات، که به دلایلی که پیشتر ذکر کردم می تواند درجه نسبتا بالایی از اعتبار داشته باشد، می تواند مبنای بسیار مهمی از سیاست گذاری برای مسیر آینده این جریان و کلیه جریان های منتسب به آن باشد. این جریان اگر مستحضر به پشتوانه مردمی نباشد، از حد یک اقلیت غیر رسمی که جز غر زدن کاری نمی تواند بکند بالاتر نیست و لذا باید در تمام مسیر خود تغییر اساسی دهد. هر چند که نظرسنجی های فعلی و حتی سیزده میلیون رای به رسمیت شناخته شده حکومت برای میرحسین موسوی در دور قبل، کاملا به دور از این فرض است.
اما در صورت شکست با یک رای نسبتا معقول، به عقیده من اگرچه به لحاظ احساسی در روزهای اولیه پس از انتخابات، به بدنه این جریان ضربه بزرگی وارد می شود، اما حداقل این جریان به پشتوانه فعالیت قانونی خود در انتخابات، پذیرش نتیجه انتخابات و به پشتوانه رای به رسمیت شناخته شده خود از طرف حکومت، حداقل می تواند با شرایط بسیار امنیتی رخ داده پس از سال 88 فاصله بگیرد.
البته در آخرین صحبت ها، آقای خاتمی از امکان اعمال فشار بیشتر بر نیروهای اصلاح طلب و دانشجوها و ... در صورت حضور ایشان در صحنه ابراز نگرانی کرده اند. این مساله اگرچه نشان دهنده اهمیت دور ماندن از این فشارها از سوی آقای خاتمی است که قابل تقدیر است، اما به نظر می رسد، افرادی که با اصرار ایشان را به حضور در این عرصه دعوت می کنند، در جریان انتخابات قبلی کمابیش متحمل هزینه شده اند و با این وجود و با پذیرش احتمال ایجاد دوباره این هزینه ها، حاضر به فعالیت هستند. البته به اعتقاد من، با درس گرفتن از اتفاقات نامطلوب 88 و علی الخصوص حضور خاتمی و هاشمی به عنوان صدر این جریان، می توان به کم بودن این هزینه ها امیدوار بود.
در پایان باید دید از بین آقایان هاشمی و خاتمی کدام گزینه برای پشتیبانی به عنوان کاندیدا در انتخابات فعلی بهتر است. به عقیده من در شرایط حاضر، در مجموع هاشمی کاندیدای مناسب تری است. آقای هاشمی توان بالایی در مذاکرات با بخش های مختلف نظام دارد. اگرچه خود او معتقد است که در چند سال اخیر رابطه اش با رهبری به خوبی گذشته نیست، اما هر چه هست این رابطه بسیار قویتر از رابطه خاتمی با ایشان است. به علاوه هاشمی روابط بسیار بهتری با بدنه سپاه، اطلاعات و سایر نهادهای موازی درون نظام نسبت به خاتمی دارد. این در حالی است که در صورت پیروزی هاشمی، خاتمی و اطرافیان او آنقدر دلسوز کشور هستند و آن قدر به جامعیت سیاسی رسیده اند که تمام ظرفیت خود را در طول چهار سال بعد در اختیار دولت قرار دهند تا بلکه بتوانند کشور را از ورطه فعلی بیرون بکشند. بنابراین در صورت به قدرت رسیدن هاشمی، چیز زیادی از مزایای ریاست خاتمی و حضور او از دست نخواهد رفت. از این جهت به باور من، تاکیدات خاتمی برای حضور هاشمی در عرصه، صرفا تعارف کردن نیست. به نظرم هم به لحاظ هزینه های رد صلاحیت، سوخت نشدن پتانسیل های خاتمی برای دوره های بعد، امکانات بهتر برای مذاکره سطح بالا با حاکمیت، کمتر بودن حساسیت های حاکمیت و جریان های نظامی نسبت به او و ... توانایی هاشمی برای خارج کردن وضعیت کشور از اوضاع فعلی از هر کسی بیشتر است. اصلی ترین ضعف هاشمی در مقابل خاتمی، پایگاه رای کمتر اوست. البته تصورم این است که در صورت حضور هاشمی، خاتمی با تمام توان در دوره انتخابات برای او تلاش خواهد کرد و این گونه با احتمال بالایی می تواند بخش زیادی از پایگاه رای خود را به نفع هاشمی به کار بندد.
بحث در مورد انتخاب بین هاشمی و خاتمی، استراتژی های حضور آنها در صحنه، فرصت های پیش رو در هشت هفته آینده و ... طبیعتا نیاز به مطالعات و مباحثات بیشتری دارد که از حوصله این نوشته خارج است.