Shared posts

09 Nov 07:18

روی سنگ قبری در امامزاده عبداله آمل نوشته بود

by noreply@blogger.com (giso shirazi)
ای که به خوابی عمیق و سرد رفتی
تو قلبا سبز موندی اگرچه زرد رفتی
تو اوج هر بی کسی همیشه سبز و زنده 
بدون دلواپسی پر بزن ای پرنده
.
.
.
به قرعان اگه برا سنگ قبر من شعر گفتین...
هر شب می یام به خوابتون کابوسی براتون بسازم که فردی هم نساخته بود
05 Sep 17:06

گرگ خیابون!

by lmedicine

میگن الهی همسر بد نصیب گرگ بیابون نشه. اونوقت برای من سئواله که پس چی باید نصیب گرگ بیابون بشه؟ یه همسر خوب؟ آخه این به نظر شما منطقیه؟ طبیعیه که گرگ بیابون نماد وحشیگری و سبعیته٬ پس چرا نباید یکی مثل خودش به تیرش بخوره؟

اینا رو گفتم که بگم این خانمی که کنارم نشسته بود یه جورایی نصیب گرگ شد. البته از نوع خیابونی نه بیابونی! یعنی ساعت دو نصفه شب پشت چراغ قرمز ایستاده بود که یه غولتشن بدون اجازه وارد ماشینش شد. هاج و واج داشت بهش نگاه میکرد که این از کجا پیداش شده و چه آشنایی باهاش داره. اما خیلی زود فهمید که طرف اصلن نسبتی باهاش نداره و درگیر یه پروژه زورگیری شده. اولین تجربه زورگیریش با این مختصات بوده. قبلن فوقش مداد پاک کن و خودنویس ازش کش میرفتن اما ایندفعه قضیه خیلی جدی تر بود و ابعاد فاجعه نامعلوم!

چراغ سبز شد و گرگ خیابونی چاقو بدست دستور حرکت داد. اما زن مخالفت کرد و شروع کرد به فریاد زدن. اما کو گوش شنوا؟ افراد زیادی اون نزدیکی نبودن. تیزی چاقو رو که زیر گلوش حس کرد ساکت شد. قبول کرد که حرکت کنه. مرد ازش خواست که بپیچه داخل کوچه. اونم قبول کرد و به سمت کوچه رفت. اما در یک لحظه پاشو روی گاز فشار داد و با سرعت زیاد به سمت میدون حرکت کرد. به این امید که اونجا کسی به دادش برسه. مرد صورت زنو محکم به فرمون ماشین چسبوند تا جایی رو نبینه. زن اما مهم نبود براش که جایی رو ببینه یا نبینه٬ مقصدش جدول کنار خیابون و بعد هم بالای درخت بود. گاهی اوقات که چارچشمی میبینن هم سر از اونجا در میارن!

گرگ خیابونی با سر میره تو شیشه و شیشه هم به قالب سرش قوس برمیداره و میشکنه. آه از نهاد هردو همینجور داشت برمیخاست٬ این واسه خاطر ماشینش و اون به خاطر اندوخته ی ناچیزی که توی کله ی پوکش داشت. به زحمت از ماشین پیاده میشه و از درخت پایین میاد. با سرگیجه به طرف دوستش میره که سوار موتور منتظرش بود. بعد هم هردو با سرگیجه بسرعت دور میشن. این بخاطر ضربه ای که به سرش خورده بود و اونم بخاطر اینکه دست خالی داشت برمیگشت خونه.

معدود ملتی که دور میدون بودن تجمع میکنن. یدک کش وارد عمل میشه و ماشینی رو که متفکرانه به درخت تکیه داده بود٬ به وضع عادی درمیاره. البته قبلش خانم راننده رو که به فرمون چسبیده بود٬ طی اقدامات امداد و نجات فرود میارن. بعد هم سروکله ی پلیس پیدا میشه. معلوم نیست واسه چی! اول به خانمه گیر میدن که حتمن بدمستی کردی که پر پرواز بدست آوردی٬ یالا بریم کلانتری! اما چند نفر توضیح دادن که قضیه جدی تر از این حرفاست و بحث آدم ربایی و سوءقصد و اینا درکار بوده. خب پس بفرمایید بریم کلانتری! درهر حال مقصد کلانتریه اما خب لحنش خیلی فرق میکنه.

مطمئنم خیلی از شما تاحالا پاتون به پاسگاه و کلانتری باز نشده! امیدوارم هیچوقت این اتفاق نیافته. چون دقیقن با ورود به این اماکن هست که ساختارهای ذهنیتون از هم میپاشه و دچار یاس فلسفی میشین. مثل همین خانم که فکر میکرد با اتفاقی که براش افتاده الان نیروی انتظامی واسه همه ی نیروهای تحت امر آماده باش میزنه٬ نیروهای ذخیره فراخونده میشن٬ ورودی و خروجی شهر بسته میشه٬ خونه به خونه جستجو میشه تا متجاوزین دستگیر بشن. اما زهی خیال باطل! اولین سئوالی که افسر نگهبان مطرح کرد این بود که این وقت شب تنهایی بیرون چیکار میکردی؟

خب راست میگفت. راستش منم میخواستم همینو ازش بپرسم. اما واقعیت این بود که هیچ سئوالی به اندازه ی این سئوال عصبانیش نمیکرد. البته به این اعتقاد دارم که امنیت به گونه ای باید در سطح شهر و حتا خارج شهر برقرار باشه که هر شهروندی فارغ از جنسیتش در هر ساعت شبانه روز بتونه تردد کنه. این چیزیه که در سطح کلان باید بهش توجه بشه. اما به عنوان یه فرد در جامعه هیچوقت نمیشه به این سطح از امنیت دل خوش کرد. وقتی ما مردها چنین امنیتی رو حس نمکنیم شعار دادن دردی رو دوا نمیکنه. وقتی قویترین مرد ایران روز روشن وسط خیابون همراه رفقاش خفت میشه اونوقت یه زن تنها نصفه شب پشت چراغ قرمز چطور میتونه احساس امنیت کنه؟

اما اینا دلیل نمیشه ارگانی که مسئول حفظ امنیت جامعه است از زیر بار مسئولیت شونه خالی کنه و انگشت اتهام رو به سمت شهروندان نشونه بره. اما خب میره٬ چه میشه کرد! خانم راننده شدیدن عصبانی میشه و به افسر نگهبان میگه که ممکنه دفعه ی بعد این اتفاق برای خونواده ی خودت بیافته پس زیاد خوشحال نباش. افسر نگهبان هم عصبانی تر میشه و مدعیه که من هیچوقت اجازه نمیدم همسرم نصفه شب از خونه بیرون بره و اینا.

خب وقتی هر کی شرح وظایف خودشو فراموش کنه اینجور آش شله قلمکار میشه که برخوردهای سلیقه ای و شخصی صورت میگیره. یکی نیست که به اون افسر بگه باباجان شما وظیفه ی خودتو انجام بده و وارد معقولات نشو! البته کار زیادی هم از دستشون برنمیاد مگه اینکه پرونده سازی کنن و یه مدت دیگه که نیروهای خودجوش مردمی متجاوزین رو حین ارتکاب جرم دستگیر کردن٬ از روی شباهت اقدامات مجرمانه پی به ماجرا ببرن. من که فکر میکنم یه نرم افزار ارزان قیمت خیلی بهتر این کارو انجام میده!

خانم راننده اما خودش وارد عمل میشه. به سراغ بانکی که اون نزدیکی بود میره تا از تصاویر ضبط شده ی دوربین مداربسته سرنخ جمع کنه. اما مدیران بانک مدعی میشن که دوربین ها خاموش بود! (آدرس و مشخصات بانک مذکور جهت هرگونه اقدام مقتضی توسط سارقان محترم بانک موجود میباشد). پلیس آگاهی اما امکانات بیشتری داره. میتونه چهره نگاری کنه. خانم راننده به سراغ اونا میره. اما موقع بازیافت محفوظات مغزی٬ ادعا میکنه از بس شوکه شده بود که اصلن قیافه طرف یادش نمیاد! بعد با این سئوال اساسی از طرف مامور آگاهی مواجه میشه که پس واسه چی اومدی اینجا؟ ضمن اینکه ساعت دو نصفه شب تنهایی بیرون چیکار میکردی!

خانم راننده عصبانی تر از قبل برای گرفتن گواهی به سراغ ما میاد. تا لااقل بتونه اثبات کنه که برخوردی اتفاق افتاده. همه ی داستانو برام تعریف میکنه. خیلی دلم میخواست بپرسم نصفه شب تنهایی بیرون چیکار میکرد. اما دیگه جرات نمیکردم٬ خب حتمن برای خودش دلایلی داشت دیگه. شاید کشیک بوده یا شیفت شب کار میکرده! چه ارتباطی به ما داره! اما چالش عمده آثار و علایمی بود که نشون میداد. چون همه ناشی از اثر کمربند ایمنی و درخت نوردی و اینا بود. دریغ از یه جای چاقو یا قمه! یعنی ممکنه همه ی این داستان یه ترفند برای توجیه بالا رفتن از درخت باشه؟ یعنی ممکنه از نظر حیثیتی این قضیه براش اونقدر سنگین بوده که مجبور به خلق این داستان شده باشه؟ اونوقت سئوالی که مطرح میشه اینه که نصفه شبی تنها بیرون چیکار میکرد!

13 Jul 05:43

کمدی های ترسناک

by noreply@blogger.com (giso shirazi)
دوستم رفته از یک قالی نفیس در موزه عکس بگیره
پایین قالی تا شده بوده و نقش ها دیده نمی شده
از مسئول سالن خواسته که تای قالی را باز کند
مسئول گفته: باید برای این کار نامه بیاری!!!!

.

حالا بچه ها بعد از لبخند و تاسف؛ به این فکر کنید که این طفلک متن نامه را چه جوری بنویسه که تبدیل به جوک نشه  ؟
....
با سلام واحترام
اینجانب...
استدعا دارم توجه ویژه به باز نمودن تای قالی...
دستورات مقتضی جهت باز نمودن تای قالی....
تقاضای باز نمودن تای قالی جهت عکاسی...
نظر مساعد نسبت به باز کردن تای قالی ...
.
.
.
پیر شدین اینا رو واسه جوونا تعریف نکنین
فکر می کنن خرفت شدید دارید دری وری می گید میذارنتون اسایشگاه سالمندان
25 May 08:43

پدر عروس ۳۲ ساله ، داماد ۳۰ ساله

by عاقد

متولد ۱۳۶۰ بود با پیراهن قهوه ای که بر روی شلوار انداخته بود و موی سر و روی نامرتب و دندانهای زنگ زده … وقتی امضا کرد کسی باور نمی کرد که او پدر عروس باشد .. ولی بود.

او درحالیکه ۱۶ سال سن داشته ازدواج کرده ، در ۱۸ سالگی پدر شده بود ، حالا در ۳۲ سالگی دختر ۱۴ ساله اش را به پسری که متولد ۱۳۶۲ بود می داد…. دامادی با استخوان بندی درشت و صورت پهن ،۳۲ ساله  و در حالیکه ۲ سال از پدر عروس کوچکتر بود.

دختر کم سن و سال وظریف اندام حالا زن دوست و هم سن و سال پدرش شده بود… دوستی آنها به شکلی نمایان شد که وقتی داماد ۱۰ هزار تومان برای پرداخت حق الثبت کم داشت به پدر عروس گفت : امیر ! ده تومان بده!

تجربه یک عاقد : تصور یک دختر ۱۴ ساله… از ازدواج چیست ؟!

25 May 07:12

یعنی در حیرت این دقت هستم هنوز

by noreply@blogger.com (giso shirazi)

راننده به مسافر بغل دستی عکسی از یک پرنده در قفس را نشانش داد
مسافر پرسید چند سالش است
راننده با لهچه بامزه شمالی اش گفت
دقیق دقیق بگما ...دقیق بگم ...خیلی دقیق 8 یا هفت و نیم سالشه