Shared posts

06 Jun 20:02

عدم ابزار پیش‌گیری

by تراموا

میکائیل جرعه‌ی قهوه‌اش را فرو داد و رو به جبرئیل گفت:
– هزار بار بهش گفتم یه داروخونه‌ی کوفتی بزنیم تو این قبرستون، به گوش‌ش نرفت که نرفت. الان این وضع پیش نمی‌اومد. خوبه باز نور چشمی‌ش بود، ما بودیم که باید خودش به دادمون می‌رسید.
– چه آبروریزی‌ای شد. معلوم نیست کجا غیب‌ش زده حالا توی این هیر و ویری.
چند روزی بیش‌تر به رستاخیز باقی نمانده بود ولی خبری از اسرافیل نبود. آن‌طور که بین فرشتگان شایعه شده بود، اسرافیل در همان شب مهمانی فرا رسیدن رستاخیز، مست و لایعقل راحیل را باردار کرده بود. چندی بعد که شکم راحیل بالا آمد، منکر، برادر راحیل، اسرافیل را شبانه در یک کوچه‌ی خلوت گیر انداخته، تا جایی که توانسته زیر مشت و لگد گرفته بود. چند ساعت بعد که لوح‌های فرمان درگاه خداوندی روی هم تلنبار شدند و سر و کله‌ی اسرافیل برای بردن‌شان پیدا نشد، خدا نگران شد. حتی شخصا چند باری تلاش کرد که مکان‌ش را بیابد اما ناکام ماند.
جبرئیل گفت:
– خب حالا شیپورو کی باید بزنه؟ مرده‌ها منتظرن.
میکائیل پاسخ داد:
– خدا شانس بده. یه عمر خورد و خوابید واسه این لحظه، حالا غیب‌ش زده. چهار تا لوح این‌ور اون‌ور بردن که کار نمی‌شه. صبح تا شب جون می‌کنم من بدبخت.
– چرا یکی جاش نمی‌سازه؟
– چه می‌دونم والا. می‌گن که خواسته، نتونسته. می‌دونی از آخرین باری که به یه چیزی گفت بشو، اونم شد، چقدر گذشته؟ همه‌ش نشست تو خونه قلیون کشید و تل زد که اصلا یادش رفته چطور می‌آفرید.
جبرئیل پقی زد زیر خنده، اما زود خنده‌اش را خورد. میکائیل ادامه داد:
– هر چی کلاغه باید روی سر من برینه. برداشته پیغوم پسغوم فرستاده که خودتو آماده کن، اگه اسرافیل سر و کله‌ش پیدا نشد تو باید شیپورو بزنی. منم که یادته، سه-چهار سال پیش فتق‌مو عمل کردم…

12 Feb 22:59

غزلِِ ما

by hosseinsanapour

مولوی را همیشه دوست داشته‌ام. آن تا تهِ تهِ دوست‌داشتن و خود را تا نابودی و مرزهاش کشاندن را، و آن زنده گی و شورِ غریب خودش را در عشق شمس. غزلیاتش را هم طبعا، به‌خصوص وقتی با صدای رعنا فرحان می‌شنوم:

تا تو حریف من شدی / ای مه دلستان من / همچو چراغ می‌جهد / نور دل از دهان من/ ذره‌ به ذره چون گوهر / از تف آفتاب تو / دل شده است سر به سر / آب و گِل گران من / ...

هیچ تسلطی روی ادبیات و به‌خصوص شعرهای کلاسیک‌مان ندارم، اما تا آن جا که در ذهنم مانده، چه مولوی و چه دیگران، جنس عشق‌شان فناشدن در معشوق است. معشوق همان کسی است که ما می‌خواهیم باشیم و نیستیم:‌ آن بلندپروازی است که در تهِ وجودمان است و نه آن راهی که می‌رویم، آن زیبایی است که خودمان را آن گونه می‌خواستیم و نیستیم، آن غروری است که می‌خواهیم داشته باشیم و نداریم، آن بزرگی یا حتا قدرتی است که می‌خواهیم داشته باشیم و نداریم. به او وصل می‌شویم تا هم‌راه او به سوی آن چیزی برویم که وجودمان در اشتیاقش می‌سوزد.

این جنبه‌یی از عشق است که من در همه‌ی این اشعار دیده‌ام. جنبه‌ی دیگری که من ندیده‌ام، یا اگر هست، به‌اش توجه نکرده‌ام، آن است که معشوق عین ماست: او همان حرفی را می زند که ما زده‌ایم، یا همین حالا می‌خواستیم بزنیم، او همان حرکتی را می‌کند که ما پیش‌تر کرده‌ایم، همان احساسی را به وقایع و چیزهای دوروبرش نشان می‌دهد، که در همان لحظه ما نشان داده‌ایم یا می‌خواستیم بدهیم. او واقعا نیمه‌ی دیگر ماست، اما نه نیمه‌ی گم‌شده‌یی که نیستیم، که نیمه‌یی عین خودمان، بازتاب‌مان در هستی، در میان این همه غریبه‌یی که کم‌تر شباهتی دارند به‌مان.

شاید به نظر برسد این جنبه‌ی عشق از خودشیفته‌گی ما است، اما به نظر من این‌طور نیست. ما بیش از هر چیز می‌خواهیم بدانیم یا باور کنیم که در این جهان تنها نیستیم، و او که مثل ما است، بیش از هر چیز دیگری این ترسِ تنهابوده‌گی را در وجودمان زائل می‌کند.

۲۷ دی ۹۳

08 Feb 20:43

انتشار اخبار دقیق‌تر در مورد فیلترینگ هوشمند یا هدفمند

by علیرضا مجیدی

در خبری مهم که توسط خبرگزاری مهر منتشر منتشر شده است و تأییدی است برای شنیده‌های سابق ما، نکات مهمی را می‌توان خواند که مسلما بر نوع کاربری همه ما، تأثیر شگرفی خواهد گذاشت.

علیرغم داشتن تحلیلی مفصل، مستقل، معتدل و همه‌سونگر، در «یک پزشک» ترجیح می‌دهیم بدون کم و کاست، صرفا خبر را برایتان را «روایت» کنیم:

معاون وزیر ارتباطات از اجرای فیلترینگ هوشمند شبکه اینترنت با مدیریت یکپارچه و متناسب با شرایط کاربر خبر داد.

محمود خسروی در گفتگو با خبرنگار مهر در خصوص آخرین وضعیت اجرای فیلترینگ هوشمند در کشور گفت: هدفمند کردن فیلترینگ، احراز هویت کاربران در زمان دسترسی، استفاده از نرم افزارهای بومی شرکت های دانش بنیان و نیز تعیین دسترسی به اینترنت متناسب با شرایط کاربر از جمله برنامه های مدنظر برای مدیریت یکپارچه سامانه فیلترینگ کشور است.

وی با بیان اینکه اجرای این پروژه آغاز شده و کار بسیار زیادی را می طلبد، افزود: در پروژه فیلترینگ هوشمند ارتقای سیستم فعلی فیلترینگ هوشمند در نظر گرفته شده است.

مدیرعامل شرکت ارتباطات زیرساخت با بیان اینکه در سیستم فیلترینگ هوشمند از تمامی ظرفیت های کشور استفاده خواهد شد، افزود: هم اکنون فراخوان بکارگیری طرح های مدنظر اعلام شده است و پس از ارزیابی های مورد نظر آن را برای تمامی طرح ها به کار خواهیم گرفت.

وی با بیان اینکه چنانچه طرح های مورد نظر کیفیت لازم را داشته باشند در این سیستم مورد استفاده قرار می گیرند، گفت: هم اکنون از دانشگاه ها و مراکز مختلف تحقیقاتی طرح هایی ارائه شده و فراخوان همچنان ادامه دارد.

معاون وزیر ارتباطات با اشاره به طرح هایی که هم اکنون از سوی دانشگاه شهید بهشتی، موسسه تبیان و سایر مراکز علمی و پژوهشی برای این موضوع ارائه شده است گفت: تمامی این طرح ها آزمایش شده و در نهایت با یک مدیریت یکپارچه بر روی شبکه اینترنت اجرایی می شود در این طرح سطوح مختلف دسترسی دیده شده و قرار است این پروژه به صورت هدفمند اجرایی شود.

خسروی با بیان اینکه فیلترینگ برخلاف گذشته در لایه دسترسی کاربران اجرایی می شود، افزود: پیش از این فیلترینگ در دروازه بین المللی (گیت وی) صورت می گرفت اما هم اکنون براساس سطوح دسترسی و شرایط کاربران اعمال می شود. بنابراین شغل، سن و نیاز کاربر در این پروژه دیده خواهد شد.

به گفته خسروی این پروژه کاملا بومی بوده و به صورت داینامیک انجام می شود.

معاون وزیر ارتباطات احراز هویت کاربران در فضای اینترنت را نیز از جمله بخش های فیلترینگ هوشند عنوان کرد و گفت: همچنین درصدد تهیه نرم افزارهایی با همکاری شرکت های دانش بنیان هستیم که کنترل فضای اینترنتی را برای والدین فراهم کند. در همین حال ممکن است براساس این طرح بخواهیم فیلترینگ را در لایه دسترسی به شرکت های اینترنتی، شرکت های مخابراتی و اپراتورها بسپاریم.

وی تاکید کرد: هنوز طرح نهایی این پروژه ملی مشخص نشده است و تمامی این موارد پس از آزمایش در فاز اجرا قرار می گیرد.


نوشته انتشار اخبار دقیق‌تر در مورد فیلترینگ هوشمند یا هدفمند اولین بار در یک پزشک پدیدار شد.

07 Feb 01:26

اپل بهترین اپلیکیشن‌ها، فیلم‌ها، سریال‌های تلویزیونی و موسیقی‌های آی‌تونز در سال ۲۰۱۴ را معرفی کرد

by علیرضا مجیدی

اپل بهترین‌های آی‌تونز را در سال ۲۰۱۴ معرفی کرد که نگاهی سریع و مختصر و مفید به آنها می‌تواند، بسیار جالب باشد و به ما انگیزه نصب و آزمایش این اپلیکیشن‌ها یا دیدن این فیلم‌ها و سریال‌های تلویزیونی را بدهد.

بهترین اپلیکیشن‌های آی‌فون

در این قسمت، اپلیکیشن Elevate برترین اپلیکیشن سال انتخاب شده است که اپلیکیشن بسیار خوبی است برای تقویت ذهن و حافظه، مهارت‌ها زبانی و تمرکز.

Elevate

کاربران اندروید هم می‌توانند از این اپ استفاده کنند.

در قسمت گیم، بهترین اپ آی‌فون سال ۲۰۱۴، اپ Threes است که اپلیکیشن واقعا جذابی است. در این بازی باید تا پیش از پر شدن خانه‌های جدول، خیلی سریع اعداد را جمع بزنید. از قابلیت‌های اصلی این بازی می‌توان به وجود انیمیشن‌های متعدد، به چالش کشاندن دوستان، موسیقی متن حرفه‌ای و گیم پلی فانتزی اشاره داشت .

Threes

این اپ هم نسخه اندروید دارد.

دو اپ شایان تقدیر و رو به رشد در این قسمت یکی اپ Hyperlapse است که پیش از این در یک پزشک معرفی کرده بودیم و دیگری اپ Leo’s Fortune است.

این اپ Leo’s Fortune، گرچه پولی است، اما شاید این هزینه ارزشش را داشته باشد، چون شما گیم ماجرایی با گرافیک بسیار دوست‌داشتنی خواهید داشت.

Leo's Fortune


بهترین اپلیکیشن‌های آی‌پد

اما اپل ترجیح می‌دهد، همیشه اپلیکیشن‌هایی را که مخصوص آی‌پد ساخته شده‌اند را در بخشی جدا معرفی کند.

بهترین اپ سال اپ بسیار گران Pixelmator است. شاید عده کمی از ما رغبت کنند و یک اپ ویرایش عکس تمام عیار ۱۰ دلاری را بخرند. اما آن دسته که چنین هزینه‌ای می‌کنند با یک اپ باکیفیت تمام‌عیار برای ویرایش عکس‌هایشان در محیط آی‌پد، روبرو خواهند شد.

Pixelmator

 بهترین گیم برای آی‌پد در سال ۲۰۱۴، اپ Monument Valley انتخاب شده است. این اپ هم البته پولی است!

Monument Valley

دو اپ در حال رشد و شایسته تقدیر در بخش آی‌پد، اپ‌های Storehour – Visual Storytelling و نیز Hearthstone: Heroes of Warcraft هستند.


مسلما پرفروش بودن در آی‌تونز اصلا معیار خوبی در بخش فیلم یا سریال نمی‌تواند باشد، اما به هر حال ما می‌توانیم با محبوب‌های سال آشنا شویم. در بخش فیلم پرفروش‌ترین فیلم، فیلم Guardians of the Galaxy بوده، بهترین فیلم خانوادگی سال، فیلم لگو بوده است. بهترین کارگردان هم، کارگردان فیلم Boyhood یعنی ریچارد لینکلیتر انتخاب شده است.

در بخش سریال بهترین سریال سال، سریال فارگو بوده که من شخصا خیلی از این سریال خوشم آمده و دیدنش را توصیه می‌کنم. بهترین بازی‌ها از دید اپل در سریال پلیسی خوب True Detective است و البته در این قسمت سریال The Honorable Woman توصیه شده است که این آخری، یک مینی‌سریال هشت قسمتی برتانیایی است و یک سریال درام سیاسی است که تصور می‌کنم هر کسی را جذب نکند و البته زیاد هم در مورد موضوعش نمی‌شود قلم‌فرسایی کرد!

در بخش موسیقی که البته با توجه به روند موسیقی در این یک دهه اخیر، همیشه پرفروش‌ها، موسیقی‌های بسیار ضعیفی بوده‌اند و من ترجیح می‌دهم همان موسیقی‌ها دهه ۷۰، ۸۰ و اوایل دهه ۹۰ خودم را از آرشیو گوش کنم، تا اینکه در اینجا مثلا در مورد آلبوم ۱۹۸۹ تایلور سوییفت بنویسم! (یک چیز کاملا سلیقه‌ای است البته!) البته در همین قسمت اگر در فهرست اپل دقیق شویم و مثلا به زیرساخته موسیقی کانتری برویم، پیشنهاد خوبی مثل آلبوم Pain Killer را هم می‌بینیم.

بخش پادکست‌های آی‌تونز، برای ما یک بخش کاملا ناشناخته است که دو دلیل دارد: ۱- درک گفتاری ضعیف بیشتر کاربران از پادکست‌های زبان انگلیسی و ۲- پهنای باند کم ما و اینکه ترجیح می‌دهیم، همیشه چیزهای ضروری را دانلود کنیم و ریسک برای دانلود چیزهای ناشناخته نکنیم.

منبع


نوشته اپل بهترین اپلیکیشن‌ها، فیلم‌ها، سریال‌های تلویزیونی و موسیقی‌های آی‌تونز در سال ۲۰۱۴ را معرفی کرد اولین بار در یک پزشک پدیدار شد.

05 Jan 20:38

مرگ آرام آقا رجب

by KHERS

ظهر جمعه خانه‌ی دوستی بودیم. تولدش بود. از شب قبلش آبگوشت بار گذاشته بود، توی یک دیزی سفالی که انگار مخصوص این کار بود. دیزی را از نصفه‌شب گذاشته بود روی شعله‌ی کم که تا ظهر جمعه خوب جا بیفتد. من که به مفهوم جا افتادن عقیده دارم. یعنی به پارامتر «سرعت» عقیده دارم. یک روندی، یا یک فرایندی منجر به یک اتفاقی می‌شود، منجر به یک محصولی می‌شود. حالا این فرایند ممکن است کند یا تند باشد. روی کاغذ که حساب کنی تند یا کند بودنش تفاوتی در محصول نهایی ایجاد نمی‌کند، یعنی سرعت فرایند هر چه باشد باید به محصول یکسانی برسی. اما به نظرم نمی‌رسی. نمی‌دانم چرا. شاید به خاطر اینرسی. چون بعضی فرایندها دینامیک هستند «سرعت» رسیدن مهم می‌شود. مثلن همین دیزی سفالی که پر از گوشت و پیاز و دمبه و سیب‌زمینی و حبوبات است، فرق دارد که شعله زیرش زبانه بکشد، آبگوشت قُل بزند، یا اینکه شعله کم باشد، حتی در آستانه‌ی خاموشی باشد اما هنوز باشد، فقط این‌قدری باشد که هر از گاهی یک حباب قُل بزند و به سطح آبگوشت برسد و آزاد بشود. این‌طوری وقت می‌شود که اجزای توی دیزی با همدیگر آشنا بشوند. یعنی چیزهای آن تو حتی نمی‌فهمند که در حال پختن هستند، در حال ممزوج شدن هستند، چون همه چیز آرام است. با آرامش می‌شود همه چیز را پخت، همه چیز را عوض کرد. می‌شود از چیزهای بالذات بی‌ارزش محصول ارزشمندی ساخت: هویت جدیدی که حاصل جمع اجزای تشکیل‌دهنده‌اش نیست. با شعله‌ی تند هم فرایند پخت انجام می‌شود، اما فرایند ممزوج شدن، فرایند یکی شدن چی؟ پخت تعریفی فیزیکی دارد. یکی شدن تعریف فیزیکی ندارد. یعنی دارد، اما ما بلد نیستیم تعریفش کنیم. یک مفهوم است. خیلی‌ها حتی از وجود چنین مفهومی غافلند. یکی شدن را نمی‌شود روی کاغذ تعریف کرد. برای همین وقتی فرمول آبگوشت را روی کاغذ بنویسی، شعله‌ی تند یا کند جایی در معادله پیدا نمی‌کند. فرمول‌های ما ناقص و به درد نخور هستند. چیزهایی که نمی‌فهمیم را به سادگی از فرمول حذف کرده‌ایم. از نصفه شب تا ظهر فردایش که ۱۲ ساعت می‌شود، توی آن دیزی سفالی پیوندی صورت می‌گیرد که از جنس پخته شدن نیست. ما این را نمی‌فهمیم، اتفاقات و اتصالات توی دیزی سفالی را نمی‌فهمیم. ما حرارت، دما و فشار را می‌فهمیم. همین را فرموله کردیم و مثلن محصولش شده زودپز. محصول فهم ناقص ما شده زودپز. برای نفهمی‌مان هم غصه نمی‌خوریم، به جایش فهم ناقص‌مان، زودپز و چیزهایی شبیه آن را بزرگ می‌کنیم، برای‌شان جشن می‌گیریم و خودمان را تشویق می‌کنیم. اما در زودپز را که باز می‌کنی بوی فاضلاب می‌زند بالا. در دیزی سفالی را که باز می‌کنی بوی دیگری می‌آید. مطبوع است و اسرارآمیز. حتی نمی‌فهمی بو است. فقط می‌فهمی اتفاقی افتاده که حالت را خوب کرده و شروع کرده‌ای بشکن بزنی. نمی‌دانی چرا حالت خوب است. چون نمی‌فهمی که آن بو شامل ملوکول‌های پیوند ماوراءالطبیعی گوشت و پیاز و دمبه است. قدیمی‌ها می‌فهمیدند. ما نمی‌فهمیم. آقا رجب می‌فهمید. آقا رجب سال‌هاست مُرده. آقا رجب شوهر پوران خانم بود. پوران خانم سالها کارگر بود. خانه تمییز می‌کرد. هفته‌ای یک بار خانه‌ی ما را هم تمییز می‌کرد. زنجانی بود و چشمهای آبی روشنی داشت. الآن سالهاست پیر شده. چشم‌هایش کدر شده‌اند و من می‌ترسم توی چشمهایش نگاه کنم چون این روزها چشمهایش حال زوال، حال مرگ بهم می‌دهند. الآن سالهاست کار نمی‌کند. آن اواخر دیگر مناسبتی می‌آمد خانه‌مان. مثلن وقتی مهمانی بزرگ داشتیم. می‌آمد آشپزی و کلن رتق و فتق امور آشپزخانه را دست می‌گرفت. تخصصش کوفته تبریزی بود. کوفته‌های بزرگی درست می‌کرد که گاهی توی‌شان تخم‌مرغ پخته کار می‌گذاشت. وقتی سر حال بود و مایه‌ی کوفته‌اش خوب عمل آمده بود به جای تخم‌مرغ تویش یک مرغ درسته کار می‌گذاشت. حالا مرغ که اغراق است، یک جوجه کار می‌گذاشت. کوفته‌اش قدر یک توپ بسکتبال می‌شد. می‌پیچیدش توی پارچه تنظیف و می‌گذاشت کف دیگ آرام بپزد. ساعتها طول می‌کشید. سر شام پارچه را باز می‌کرد. خیلی مواظب بود. باز کردن پارچه‌ی توری پاشنه آشیل ماجرا بود. کنکور آشپز همین جا بود. هر کسی بلد است با پارچه توری کوفته را گردالی نگه دارد اما جایی باید پارچه را باز کرد. جایی است که بچه کبوتر باید بدون مادرش پرواز کند. اینجا استرس دارد. پوران هم استرس داشت. به روی خودش نمی‌آورد که نگران است اما توی پذیرایی ۲۰ تا مهمان منتظر نشسته بودند و پوران نفس‌های سنگین و منتظر مهمان‌ها را می‌شنید. هیچ چیزی بدتر از یک کوفته شکسته و وارفته برای یک زن خانه‌دار زنجانی نیست. کل هویت آدم به سالم در آمدن کوفته وصل است. آزمون الهی است. هر کی به نوعی. سیاوش از آتش رد شد. موسی از نیل رد شد. پوران هم پارچه تنظیف را باز می‌کرد، نفسش را حبس می‌کرد و کوفته را گرد و شکیل در می‌آورد، آزمونش همین بود. بعد وقتی پرنده‌اش پرواز می‌کرد لبخند می‌زد. آن موقع هنوز چشم‌های آبی‌اش برق می‌زد. شعبده‌بازی‌اش که با موفقیت انجام می‌شد چشمهایش بیشتر هم برق می‌زد. فکر کنم چیزی هم به ترکی می‌گفت. لابد خودش را تشویق می‌کرد، ما که نمی‌فهمیدیم. یک بار کوفته که آمد سر میز همه دست زدند. بعد وقتی کوفته سرو شد و مرغ وسطش را دیدند، مرغ بال در آورد و پرواز کرد، نعره‌ها شروع شد. مهمانان شروع کردند به رقصیدن و پرنده‌ی پوران بالای سرشان پرواز می‌کرد و آواز می‌خواند. پوران توی چارچوب در آشپزخانه بود و با رضایت و غرور نگاه می کرد. خودش غذا نمی‌خورد. معلوم بود که نباید چیزی بخورد. کدام احمقی لذت آن‌چنان دستاوردی را با لذت پر کردن شکم زایل می‌کند؟ اما آخرین باری که پوران آمد گند زد. فکر کنم تازه چشمهایش داشتند کدر می‌شدند. باز هم کوفته تبریزی درست کرد، تازه، بدون جوجه، با تخم‌مرغ. اما وقتی تنظیف را باز کرد کوفته هزار تکه شد. نشست کف آشپزخانه، روی کاشی‌های سرد. مادرم زیر بغلش را گرفت. می‌گفت پوران خانوم اشکالی نداره. اما دیگر فلج شده بود. حرف نمی‌زد. بعد از چند دقیقه چیزی گفت. باز هم به ترکی. انگار توی شرایط بحرانی آدمها به زبان مادری سوییچ می‌کنند. معلوم بود دارد فحش می‌دهد. یا به شانسش فحش می‌داد یا به خدا، نمی‌دانم. همه هم تعریف می‌کردند. می‌گفتند مزه‌اش عالی شده. معلوم بود هر تعریفی پوران را بیشتر آزار می‌دهد. آدم توی این شرایط دوست دارد تحقیر بشود. چون حقارتِ شکست با زبان‌بازی و دلداری جبران نمی‌شود. با‌ گذشت زمان هم جبران نمی‌شود. این مداواها آبکی هستند. اختراع مرتجع‌هاست. شکست مترداف حقارت است، حقارت هم صرفن به زخم تبدیل می‌شود، جای زخم هم می‌ماند و آدم باید یاد بگیرد با زخم‌هایش زندگی کند. پوران هم کهنه‌کارتر از این بود که دلداری‌های مهمانان برایش ارزشی داشته باشد. اگر به پوران بود دوست داشت خودش را با خرده کوفته‌ها بریزد توی شوت زباله. من هم همین‌طورم. بعد از شکست دوست دارم ناپدید بشوم. هم خودم و هم آثار شکستم. حتی دوست دارم آدمهایی که شکستم را دیده‌اند هم نابود کنم. یا زبان‌شان را ببُرم که نتوانند داستانم را بعدن جایی تعریف کنند. این آخرین باری بود که پوران به صورت رسمی آمد خانه‌مان. منظورم از رسمی این است که بیاید کاری کند و پولی بگیرد. بعدش بازنشسته شد. از قبلش هم دیگر پیر شده بود و جانی نداشت. پول و بیمه هم نداشت. هر از گاهی می‌آمد و پولها و خرده‌ریزهایی که مادرم برایش صدقه جمع کرده بود می‌گرفت و می‌رفت. بر می‌گشت منیریه. پیش رجب آقا، شوهرش. آقا رجب سالها قبل از خودش پنچر شده بود. کنار خانه بود. من آقا رجب را یک بار دیده بودم. زمانی بود که مادرم درویش شده بود و ما به صورت برنامه‌ریزی شده با طبقات فرودست حشر و نشر می‌کردم. یعنی از شمال‌شهر سوار ماشین می‌شدیم و می‌رفتیم ته منیریه، مهمانی خانه‌ی رجب و پوران. آقا رجب با پیژامه کنار یک علاءالدین دودزده نشسته بود. آنجا بود که داستان آبگوشتش را شنیدیم. تنها هنر آقا رجب دیزی‌اش بود. روی سه فتیله بار می‌گذاشت. می‌گفت دو روز طول می‌کشد تا حاضر شود. توی این دو روز آقا رجب به فتیله‌های مردنی زیر دیزی‌اش نگاه می‌کرد. درش را که باز نمی‌کرد. باز کردن در غذا مال آدمهای عجول و نامطمئن است. فقط شعله‌ها را نگاه می‌کرد. بعد از دو روز انتظار دیزی‌اش را می‌خورد، با پوران خانم. آن شب راجع به همین حرف زدیم. بعد چون حرف دیگری نداشتیم پاشدیم و برگشتیم خانه‌مان. پدرم سه تا قفل به ماشینش زده بود تا توی جنوب شهر دزدیده نشود. باز کردن قفلها یک ربع طول کشید. هوا سرد بود. توی ماشین هم در مورد دیزی آقا رجب حرف زدیم. این گذشت تا چند سال پیش که آقا رجب مُرد. من کانادا بودم و داشتم دکترا می‌گرفتم. مادرم پای تلفن بهم گفت. اولش نفهمیدم از چی و کی حرف می‌زند. بعد هم که فهمیدم چیزی نداشتم بگویم. برای هیچ کسی مهم نبود که آقا رجب مُرده. اما الآن می‌دانم که آقا رجب خامه‌ی خرد جمعی ایرانی بوده، حداقل در زمینه دیزی. بدون اینکه چیزی از فرایند و سرعت و اینرسی و فرق تعاریف فیزیکی و غیرفیزیکی بداند، عالی‌ترین دیزی دنیا را درست می‌کرد. چطوری؟ با اعتماد به روشی که قبلی‌ها بهش گفته‌اند و بدون عجله. می‌دانست که بعد از دیزی خواب است و بعد از چند روز خواب دوباره مرحله‌ی بعدی زندگی، یعنی خیره شدن به شعله‌ی سه فتیله‌اش برای مدت دو روز شروع می‌شود. وقتی هم مرد آرام و خوشحال و بی‌اثر مرد. یعنی عالی‌ترین شکل مرگ که حالا اختتامیه‌ی عالی‌ترین شکل زندگی شده. روحش شاد.


20 May 13:17

289

by جغد
Mina.mmyz

...

بدترین چیز دنیا می دانید چیست؟ نمی دانید؟ وای بر ندانندگان. وای بر نادانان. اصلا گاوان و خران باربردار، به زآدمیان مردم آزار. حالا زیاد به اینکه به این شعر چه ربطی داشت گیر ندهید شاید شما نمی دانید.هوووم... داشتم می گفتم بدترین چیز دنیا دیدن دوستان است. آدم که با سالی یکبار دیدن دوستانش سیر نمی شود،دل آدم خر است.بعد از دیدنشان نمی فهمد که باید از قبل گشادتر شود.عوض انبساط، به انقباض روی می آورد. حتما برای شما هم پیش آمده است که در یک صبح زیبای زمستانی لیوانی برمی دارید که برای خودتان چای بریزید و تا آب داغ را به درون لیوان سرازیر می کنید قارت لیوان در دستانتان به دلیل انبساط ناگهانی می شکند.مکانیزم دل کسخل آدم هم مثل همان لیوان است.ابتدا که تنگ شده بود وقتی ییهو گشاد می شود زارت کم می آورد و بهانه گیری می کند و شما رابه گا می دهد. خوش به حال آدم هایی که در لیوان پلاستیکی چای می خورند...

31 Dec 20:25

کلکچال-۲

by KHERS

با برادرم و دوست‌دخترش رفته بودیم کلکچال. صبحش وقت نکردم عصاهایم را پیدا کنم اما گفتم شاید زانودرد کهنه‌ام خوب شده باشد، یا مثلن اگر سرازیری را آرام پایین بیایم اذیتم نکند. تازه، معلوم هم نبود که تا کجا بالا برویم و اصلن به جاهایی برسیم که زانویم درد بگیرد یا نه. من که کفش‌های کوه پدرم را پوشیده بودم ولی آن دو تا با آدیداس آمده بودند. همان اول راه یک کم سرکوفت زدم که این کفش مال این کار نیست و پای‌تان درد می‌گیرد. برادرم و دوست‌دخترش وانمود کردند که ناشنوا هستند. چیزی توی مناظر کلکچال است که من احساس می‌کنم رییس اینجایم و همه چیز در مورد همه چیزش می‌دانم، در مورد تک تک ایستگاه‌ها و پیچ‌ها و میان‌بُرها و تاریخچه‌ی مسیر و خلاصه همه چیز. آدم‌ها هم فازم را می‌فهمند وهمان اولش کلیدشان را خاموش می‌کنند، یعنی هرچه بیشتر من در مورد کلکچال سخنرانی می‌کنم آنها کمتر می‌شنوند و به جایش به درد و مرض‌های خودشان فکر می‌کنند.

کلکچال برای من نماد یک چیز ایده‌آلی است که حسودها و حمال‌های دنیا سعی دارند به نحوی بهش گند بزنند. هر چه می‌گذرد این حمله به کلکچال قوی‌تر و همه‌جانبه‌تر می‌شود و من چاره‌ای ندارم جز اینکه سال به سال فقط نظاره‌گر داغون شدنش باشم.

همان اول مسیر صد متر را سنگ‌فرش کرده‌اند و اول این مسیر صد متری لوح یادبود زده‌اند. رویش نوشته که این مسیر را سردار سازندگی در سال هفتاد و چند افتتاح کرده. جمله‌بندیش جوری است که القا می‌کند کل مسیر کلکچال را سردار سازندگی ساخته ولی واقعیت این است که کلکچال ربط چندانی به سردار سازندگی ندارد، تنها ربطش این است که آدمها می‌رفتند آنجا تا کمی نفس بکشند و با هر دم و بازدم‌شان مجبور نباشند به سردار سازندگی و خوبی‌ها و خدماتش فکر کنند. به نظرم اصولن نیازی به آن صد متر سنگ‌فرش نبود و نیست و گاهی فکر می‌کنم صرفن آن صد متر سنگ‌فرش را زده‌اند که لوح یادبود را سرش علم کنند.

کل شمال تهران رشته کوه البرز کشیده شده، تقریبن هر جایش را که اراده کنی می‌توانی یک مسیر کوهنوردی پاخور بزنی، ایستگاه بزنی و مردم هم خوشحال می‌شوند، یک مسیر کوهنوردی اضافه شده، اما خب لابد راحت‌تر است چیزی که وجود دارد را بدزدی تا اینکه خودت چیز جدیدی درست کنی. بعد از اتمام دوران سردار سازندگی، کلکچال مورد توجه نسل بعدی مسئولین قرار گرفت. یک ابلهی توی یک اتاقی نشسته و یک تپه بین ایستگاه صدا و سیما و اردوگاه کلکچال را انتخاب کرده، چهار تا شهید گمنام تویش چال کرده و اسمش را گذاشته تپه‌ی نورالشهدا. بعد هم پروژه را ادامه داده، حسینیه زده‌اند، تابلو و پرچم زده‌اند و همین‌طور یک برج بی‌ریخت که نمای فلزی براق دارد هم علم کرده‌اند (شاید صفحه‌های انرژی خورشیدی است اما بهر حال چیز نچسب و قناسی است). بدتر از همه‌ی اینها، مسیر جویبار را منحرف کرده‌اند، جویباری که این‌همه سال از کنار مسیر کلکچال و درختکاری‌هایش رد می‌شده حالا خشک است. شاید هر از گاهی کمی منحرفش می‌کنند و یک کم آب به مسیر قدیمی هم می‌رسد اما واقعیت این است که در‌خت‌های تپه‌ی نورالشهدا سبز و سالم و شاداب هستند اما درخت‌های مسیر قدیمی کلکچال انگار که دارند سال‌های آخر یک خشک‌سالی طولانی و غم‌انگیز را تحمل می‌کنند. حتمن عده‌ای هستند که می‌گویند سرسبزی درختان تپه به خاطرجنازه‌های مُغذی و مقدس شهداست و خشک شدن تدریجی مسیر قدیمی کلکچال هم به خاطر بی‌اخلاقی ماها که متاسفانه شهید نشده‌ایم؛ اما خب من که کماکان می‌گویم آب را بدزدی، جویبار را منحرف کنی، معلوم است که درخت‌های قدیمی مسیر خشک می‌شوند.

مسیر کلکچال کافه و تخت و قلیان کنار رودخانه ندارد، مخاطبش صرفن کسانی هستند که آمده‌اند کوه راه بروند. جنس آدم‌هایی که می‌آمدند مشخص بود، از همین‌هایی که کله سحر رفته‌اند بالا و لنگ ظهر ما گشادها را می‌بینند که نفس‌زنان می‌رویم بالا، همین پیری‌هایی که بهمان لبخند می‌زنند و خسته نباشید می‌گویند. اما صرفنظر از تنگی و گشادی‌مان و اختلاف سن و نسل‌مان، یک اشتراکاتی داریم که دقیقن نمی‌دانم چیست، شاید اسمش خرده‌فرهنگ کوهنوردی باشد، شاید هم این باشد که همه‌مان خیلی از تپه‌ی نورالشهدا متنفریم.

همانطور که مصالح حسینیه و ساختمانهای جدید تپه نور الشهدا را بار کامیون کردند و آوردند، آدمهایش را هم به همین منوال «بار زدند» و با اتوبوس آوردند. حالا علاوه بر آدم‌های همیشگی، از چند سال پیش بسیجی‌هایی را می‌بینی که گله‌ای آمده‌اند و جدای از بوی خوب وکهنه‌ی بدن‌شان، مشکل این است که نمی‌توان نادیده گرفت‌شان، حتی اگر تو نادیده‌شان بگیری می‌آیند توی صورتت لبخند می‌زنند و بلند می‌گویند «خسته نباشی برادر!» احساس می‌کنم دقیقن همان‌هایی هستند که توی شبکه‌های مجازی هم «بحث منطقی» می‌کنند. وقتی بهم می‌گویند خسته نباشید صورتم مچاله می‌شود، نمی‌دانم از بو است یا از غصه‌ی اینکه فهمیده‌ام دیگر جایی برای فرار نیست، اینها هستند، اینها پیروزند، اینها قوی هستند و حتی آخرین پناهگاه ما ناتوان‌ها را هم فتح کرده‌اند، جایی که می‌شد بهشان فکر نکرد، ازشان نترسید، با آنها «بحث منطقی» نکرد، فقط سینه‌ی کوه را بالا رفت و به پیچ بعدی فکر کرد؛ اما حتی همین را هم گرفتند، جویبارش را منحرف کردند، درخت‌هایش را خشکاندند، گُله به گُله بیلبوردهای عریض زدند و پروپاگاندای مذهبی دست چندم‌شان را فرو کردند توی چشم‌های‌مان، اسمش را عوض کردند، سر هر پیچش را دارند دیوار می‌کشند که مسیر «امن» بشود، تازه باز هم ول کن نیستند، باید سلام کنند، باید خسته نباشید بگویند، باید مطمئن بشوند که چیزی ازت باقی نمانده.

توی اردوگاه کلکچال یک برج سنگی استوانه‌ای هست، روزهایی که هوا کمتر کثیف باشد مدرس را که بالا بیایی برج وسط دامنه‌ی کوه دیده می‌شود. برج از سنگ‌های تراش‌خورده‌ی مکعبی ساخته شده و قدیم‌ها که در حال ساخت بود کسانی که اهل کوهنوردی بودند هرکدام یک سنگ می‌بردند بالا که اسم‌شان هم رویش حک بود. برادرم گفت که سنگ پدربزرگ‌مان را نشانش بدهم. یک کمی دور برج راه رفتم، احساس کردم ذق ذق زانوی چپم از همین الآن شروع شده. دیدم لای آن‌همه اسم پیدایش نمی‌کنم، بعد فکر کردم چه فرقی می‌کند، اصلن همان بهتر که پیدایش نکنم، یک تکه سنگ که مهم نیست، مهم این است که ما کلن باخته‌ایم.


31 Jul 08:29

Map Bookbag Via Tumblr

Map Bookbag  Via Tumblr
14 Jul 09:39

۱۳۹۱

by من و من

 

یک روز حوالی ۷۰-۸۰ سالگی‌م می‌نشینم روی صندلی گهواره ای‌. عینک مطالعه ته‌استکانی را روی نوک بینی استخوانی‌ فرتوتم جابجا می کنم و با دست‌های لرزان جوری که ورق کتاب پاره نشود با احتیاط لای کتاب زهوار در رفته‌‌ی چاپ ۷۵ ام را باز می‌کنم و برای هزارمین بار می خوانم :« من به اندازه یک ابر دلم می گیرد. وقتی از پنجره می بینم حوری. - دختر بالغ همسایه -. پای کمیاب ترین نارون روی زمین. فقه می خواند. » بالای صفحه کجکی با خط جوانی هام نوشتم:«سهراب شاعری که باید از نو شناخت» زیرش هم تاریخ زدم:« اسفند ۱۳۹۱» اوه!  سال ۱۳۹۱...

14 Jul 09:37

تکلیف من با این کلوزآپ چیه؟

by من و من

«سلاخی زارمی‌گریست.

به قناری کوچکی دلباخته بود»

بعدش چه؟ بعد از گریه را می گویم. سلاخ تیغش را می بوسد و سلاخی را برای همیشه می گذارد کنار و می‌رود پی شعر و عشق؟ یا گریه‌اش که تمام شد٬ توی دستمال بزرگش٬ فین صدا‌داری می کند و دو تا تف می اندازد کف دستان زمختش و تبر بالای سرش را روی گردن کسی پایین می آورد که قناری نیست؟  

16 Jun 13:09

تبریکی به اندازه 4 سال حناق

by من و من

 

مثل زنی که بعد از سالها بچه ی گمشده ش رو پیدا کرده و حالا که بچه روبروش ایستاده، حالا که بازوهاش رو تو دستش گرفته، یادش میاد این سالها چقدر سخت گذشته. که چقدر سعی کرده شجاع باشه و خم به ابروش نیاره اما الان، الانی که می تونه یه نفس راحت بکشه پاهاش شل میشه. زانو می زنه و به اندازه تمام این سالهای بی پناهی خوشحالیش رو بی صدا اشک می ریزه...

29 May 21:37

روزی در آستانه ی دهان باز روزگار

by من و من


" آره آقا! حق داری. گرونی هست. بی پولی هست. سیاست هم خار مادر نداره. درست. اما من عرضم چیز دیگه ست. دردم یه چیز دیگه ست. دردم درد "کوچیک" موندنه. از یه جایی به بعد فقط سنم زیاد شد. " بزرگ" نشدم. شما تا حالا مسافرم نبودی که؟ بودی؟ اگه بودی که سرتو درد نیارم. من "بزرگ" نشدم. فقط هی صبح به صبح رفتم جلو آیینه دیدم یه موی سفید جدید اومده صاف نشسته وسط فرق سرم... خانوم شما خورد نداری؟...آره هی سنم زیاد شد، هی همون قدی موندم. راستش یه وقتی همپای سنم "بزرگ" میشدم اما از یه جایی به بعد جا موندم ازش. هی اون رفت بالا، هی من موندم این پایین... فدای سرت. همون پونصدی رو بده... هی اون رفت بالا، هی من جا موندم. یه وقتی بود که این شکلی نبودم که. از این تیپ روشن فکریا بودم. کتابی بود. فیلمی بود. حلقه ی ادبی و دست به قلمی. نمی دونم از کی وا دادم آقا؟! نمی دونم کی این زندگی بی پیر من لاجون رو خورد یه قولوپ آب هم روش؟ نفهمیدم از کی شروع شد اما دروغ نگم میدونم کی دقیقن رسیدم به یه قدمی دهنش. همچین که هورم نفساش میخورد تو صورتم. می فهمیدم روزگار داره می خوردم اما نمی دونم چرا باورم نمیشد؟ گمونم 28 رو تازه پر کرده بودم اون روزا. هی به همه می گفتما ولی انگار خودمم باورم نمیشد یه روزی چشم باز می کنم می بینم 60 سالمه و شدم این! این وامونده! این معمولی!... شدم دیگه. یه دست و پائکی هم زدم اون آخرا اما نه اون جوریا جدی. یه دست و پای شل. آقا! نشد که "بزرگ"  بشم. فقط پیر شدم...پیر...قابل نداره جون شما! نه بابا! گریه چیه؟ خاکه. رفته تو چشمم. خورد نداشتی؟ عیب نداره. همون بسه. اون دویست تومن هم باشه پول اجاره گوشتون. چاکرتم."

20 May 18:59

من همانم که جا ماندم

by من و من

من همانم که از روی ریل تولید افتاد زمین و هیچکس متوجهش نشد. زمانی کارگر پیر زیر تسمه تولید پیدایم کرد که همه رفته بودند سراغ تولید مدل جدید. بعد رویم یک مهر زد و گذاشتم توی جعبه. رویم نوشته شده بود:" خاورمیانه"