Shared posts
http://pulp-fiction.blogspot.com/2013/04/blog-post.html
ور آر یو؟
تو یخچالمون اعتصاب کردهان
درِ جایخی نافرمانی میکنه
بستههای گوشت فریاد میزنن «به ما بوسه! به ما بوسه!»
تخممرغها تو ماهیتابه حاضر نمیشن
کرهپنیر از مربا انشعاب کردهان
سبزیها؟ اونا سعی دارن که سبز را زندگی کنن، اما چهگونه؟ ریحون باهاشون همپا نیست، جعفری تب داره، اصغری بیماره، اکبری بیکاره...
قابلمهی غذا هم واسه خودش یهگوشه زمزمه میکنه «ایخدا.. ای فلک.. ای طبیعععععععت.. شام تاریک ما را سحر کن...»
من؟ من...
ایداد خانوم، ایداد.
رفتم در یخچال رو باز کردم، کلهم رو کردم تو جایخی، با صدای بلند خوندم: «ما به هممممممممممم نمـــــــــــــــــــــیرسیم... مثث خورشید ایم و ماه.. تن تو خاک بهــــــشت.. تن من پر از گناه....»
در یخچال رو بستم اومدم نشستم به نوشتن.
عاشق اون شکش شدم یعنی
به خدا که تمامش جرم راه رفتن است
«با این همه پدرم با اینکه هیچ ...ای نشده و نه خانه ای در کالیفرنیا دارد و نه حتی یک زن بلوند، حالش از عمو کامران خیلی بهتر است و حداقل مرتب داروی ضد افسردگی مصرف نمی کند. پدرم نمی فهمد که درد عمو کامران چیست و چه مرگش است که انقدر نق می زند و وقتی این را می پرسد عمو کامران با انگشت توی فضا یک منحنی سینوسی رسم می کند « بعد از مهاجرت می افتی توی یک منحنی سینوسی، میری بالا و میای پایین و این چرخه تا اخر عمرت تکرار می شود».»
میگوید:
«تو چیزهای کوچک را فدای چیزهای بزرگ تر می کنی، اما کسی به تو نگفته که همین چیزهای کوچک می تواند تو را تا مرز نابودی ببرد. همون طور که نرسیدن چند میکروگرم از یک عنصر ساده مثل ویتامین ب دوازده می تونه یک آدم هفتاد کیلویی رو از پا در بیاره. ممکنه نرسیدن همون ب دوازده اون آدم رو فلج کنه؛ ممکنه بکشدش. چون وقتی پای توازن در میان باشد چیزهای کوچک اونقدرها هم کوچک نیستن، و اگر بخوام خیلی مته به خشخاش بگذارم باید بگم که چیزهای بد هم اون قدرها بد نیستند ، همون طور که آدم با فلور میکروبی روده اش به توازن می رسد.
بدیش اینه که مهاجرت این توازن را از بین می برد. تو سعی می کنی فراموش کنی، چاره ای نداری، باید جلو بری، باید ادامه بدی و بهای خواسته ات را بپردازی. جای گلایه هم نیست. زندگی در سطح ظاهری با آرامش و رفاه بیشتری جریان داره و به نظر می رسه که تو هم به رفاه و آرامش بیشتری رسیده باشی. اما واقعا زندگی چیه؟ خوشبختی چیه؟ البته می دونی که اون ور هم خوشبخت نبودی. دلایلت همه مثل خورشید پیش چشمت می درخشد. در سطح خیلی سطحی همه چی خیلی هم عالی و ارومه ولی چیزی کم است و در جای خودش نیست. چیزی در حد چند دقیقه تماشای پدرت روی اون صندلی همیشگی. تو بین عقل و احساس ت آویزان می مانی. بین موفق بودن و شاد بودن، بین همه ی چیز های کوچکی که هیچ وقت هیچ کس برات تعریف شان نکرده. اون وقت می افتی توی اون منحنی سینوسی لعنتی بی پایان. هیچ کس نمی فهمد درد تو چیست ، وقتی از تو می پرسند که چه مرگته فقط می تونی توی فضا یک منحنی سینوسی بکشی. منحنی که هیچ کس نمی فهمدش، حتی خودت.»
مشکل معلوم نیست؟ برای من هست. مسأله به هیچ عنوان مهاجرت نیست! مسأله خود ماییم! مسأله آن کسی است که نیاز دارد برود… هجرت کند… کسی که هیچ کجا حالش خوب نیست. آنی که می تواند فقط به هوای ماست خریدن برود از خانه بیرون، هیچ وقت داروی افسردگی نخواهد خورد. نه چون مهاجرت نکرده است، چون نیازی به مهاجرت ندارد. آنی که مهاجرت کرده هم شادی اش را نگذاشته است تا برود دنبال موفقیت. شادی اش را پیدا نکرده است! چند وقتیست که موافق نیستم که ما چون تصمیم های اشتباه گرفته ایم و چیزهای کوچک را فدای چیز های بزرگ کرده ایم، قارقار کلاغ و کوچهی سنگفرش بن بست و چنارهای ولیعصر و پیاده ها و پیاده روهای انقلاب را رها کرده ایم برای رسیدن به آن چیز بزرگ، رنگ آرامش و خوشبختی از زندگیمان رفته است. رنگ آرامش آن روزی که از زندگی ما رفت ما ناچار شدیم برویم دنبال چیزهای بزرگ…. نه که همان هم تصمیم درستی بوده باشد. اصلا تصمیم درست معنی ندارد. چه بسا که فرقی نکند که ما دنبال چیزهای بزرگ برویم یا کوچک… فرقی نکند که در هر کدام از موقعیت های تصمیم خواه زندگیمان چه انتخابی کرده باشیم. انگار وضعی که داریم اصلا تابع تصمیم هایمان نیست. تنها تابع حالمان است. هر وقت حالمان خوب شود، چه در غوغای بزرگ ترین کارها باشیم و چه در انزوای کارهای کوچک، خوشبخت خواهیم شد….
زندگی چیز پیچیده ایست… عده ی کمی فهمیده اند چگونگی این پیچیدگی را… ویرجینیا وولف فهمیده بود مثلا… تمامش را. به نظر من با آگاهی آرامی خودش را کشت… آگاهی ای که هیچ درست و نادرستی را تضمین نمی کرد. آگاهی ای که به هیچ درست و نادرستی باور نداشت. همه را می دانست، هم ماندن را، هم نماندن را. و آسوده و آرام و بی تردید مرد شاید.
این ها گمان اغراق آمیز منند. به این اغراق آمیزی هم بهشان معتقد نیستم. کمی خفیف تر، و بسیار نرم تر. اما این که بعد خواهم نوشت به نظرم تمامش است. تمام راز زندگیست. کسی که بفهمدش، چه مهاجرت کرده باشد چه مانده باشد می تواند آرام باشد. برای ما آن خوشی، آن حال غیر سینوسی، جای دوریست که مسیرش از تصمیم هایمان نمی گذرد…
«به چه اجازه ای برد شاو ها در مهمانی او از مرگ حرف زدند؟ مرد جوانی خودش را کشته بود. و آنها در مهمانی او از آن حرف زدند-برد شاو ها از مرگ حرف زدند. خودش را کشته بود، اما چطور؟ وقتی بی مقدمه، از حادثه ای با او می گفتند همیشه اول بدنش آن را تجربه می کرد. لباسش شعله ور می شد. تنش می سوخت. خودش را پنجره پایین انداخته بود. زمین به سرعت بالا آمده؛ میلههای نوک تیز زنگ زده از میان تنش گذشته، این طرف و آن طرف خورده، کبود کرده. بعد با صدای گومب گومب در مغزش آرام گرفته، و بعد خفقان سیاهی. آن را چنین میدید. اما چرا این کار را کرده بوده؟ و بردشاوها در مهمانی او از آن گفته بودند!
زمانی سکه ای در دریاچه سرپنتین انداخته بود، هرگز چیز دیگری نینداخته بود. اما آن مرد آن را دور انداخته بود. آنها به زندگی خود ادامه می دادند. (بایست برمی گشت. اتاق ها هنوز پر از جمعیت بود. مردم هنوز داشتند می آمدند.) آنها (تمام روز داشت به بورتن، به سلی، به پیتر فکر می کرد.) پیر می شدند. چیزی که آنجا بود اهمیت داشت؛ چیزی پیچیده در وراجی ها، مثله شده، محو شده در زندگی خود او، که می گذاشت هر روز در تباهی، دروغ ها، وراجی ها فرو افتد. مرد همین را حفظ کرده بود. مرگ نافرمانی بود. مرگ تلاشی برای ارتباط بود؛ آدم ها که احساس می کردند رسیدن به مرکز، که به شکلی اسرارآمیز از چنگشان می گریخت، محال است؛ نزدیکی مایه دوری می شد؛ شور و جذبه رنگ می باخت، آدم تنها بود. ووصال در مرگ بود.
اما این مرد جوان خودش را کشته بود- گنجینه اش در دست شیرجه زده بود؟ زمانی سفیدپوش که پایین می آمد در دل گفته بود «من اگر می بایست اینک بمیرم، سخت خوشبخت می مردم.»
…..
بعد هم (همین امروز صبح احساس کرده بود) این دهشت؛ این عجز مقهور کننده، که پدر و مادر در دستان آدم می گذارند، این زندگی، که باید تا به انتها آن را زیست، باید با طمأنینه آن را راه برد؛ در اعماق قلبش ترسی هولناک بود. حتی حالا، خیلی وقت ها اگر ریچارد آنجا نبود و تایمز نمی خواند، طوری که او بتواند همچون پرنده ای کنجله شود و کم کم جانی دوباره بگیرد، شادمانی بیرون از اندازه را غران متصاعد کند، چوب بر چوب بمالد، چیزی بر چیزی، حتما تا به حال فنا شده بود. اما آن مرد جوان خودش را کشته بود.
به نحوی این مصیبت او بود- بی آبرویی او. مجازات او بود که غرق شدن و ناپدید شدن مردی اینجا، زنی آنجا، را در این تاریکی عمیق ببیند، و مجبور باشد آنجا در لباس شبش بایستد. او توطئه کرده بود؛ دله دزدی کرده بود. هرگز دربست قابل تحسین نبود. طالب موفقیت بود. لیدی بکسبورو و باقی قضایا. و زمانی روی مهتابی بورتن راه رفته بود.
غریب بود. باور کردنی نبود. هرگز این همه خوشبخت نبود. هیچ چیز آن قدر که بایست آهسته نمی گذشت؛ هیچ چیز دیر نمی پایید. صندلی ها را که مرتب می کرد، کتابی را که در قفسه فرو می کرد، با خود گفت، هیچ لذتی نمی تواند با این دست کشیدن از فتوحات جوانی برابری کند، غرق کردن خود در فرآیند زیستن، یافتن آن، با هجوم ناگهانی شعف، وقتی که خورشید برمی آمد، وقتی که روز فرو می شد. بارها رفته بود، در بورتن وقتی که همه داشتند گپ می زدند، تا به آسمان نگاه کند؛ یا سر شام از میان شانه های آدم ها آن را دیده بود؛ در لندن آن را دیده بود وقتی که خوابش نمی برد. به طرف پنجره رفت….. اما چه شب خارق العاده ایست! به نحوی احساس می کرد خیلی شبیه اوست- مرد جوانی که خودش را کشته بود. خوشحال بود که او این کار را کرده است؛ دورش انداخته است وقتی که آنها به زندگی ادامه می دادند. ساعت داشت می نواخت. حلقه های سربی در هوا محو می شدند. »
خانم دلوی، ویرجینیا وولف، ترجمه فرزانه طاهری، صفحه ۲۶۱
به نظر من تمامش همین است!
چرا مدام با شگفتیهای سیاسی مواجه میشویم؟
قبل از باز شدن لاله ها
مادرم درست می گفت که پدرم خوب بود. او همیشه دنبال چیزهای کوچکی بود که می توانست آدم را خوشحال کند. این موضوع مادرم را دیوانه می کرد، برای اینکه او می خواست مثل پدرم باشد. اما این یک موهبت طبیعی بود که او نداشت ولی پدرم داشت. اگر در مزرعه بته گلی را می دید که فکر می کرد شاید مادربزرگم دوستش داشته باشد، آن را می کند، مستقیم پیش مامان بزرگ می برد و در حیاط شان می کاشت. اگر برف می بارید به سرعت به خانه پدرش می رفت و جلو درشان را پارو می کرد.
اگر برای خرید چیزهایی که در مزرعه لازم بود به شهر می رفت، حتما با چیزی برای من و مادرم بر می گشت. چیزهایی که می خردی کوچک بودند، یک روسری نخی، یک کتاب، لیوان کاغذی، اما هر چیزی که می خرید دقیقا همان بود که می خواستیم. هیچ وقت او را عصبانی ندیده بودم. مادرم می گفت :" بعضی وقت ها فکر می کنم تو بشر نیستی." این چیزهایی بود که او قبل از ترک کردن ما می گفت و این مرا عذاب می دهد، برای اینکه به نظر می رسید او دلش می خواست پدر کم تر از این خوب باشد.
دو روز قبل از این که ما را ترک کند، وقتی که برای اولین بار موضوع رفتن را در میان گذاشت، شنیدم که گفت :" من احساس می کنم در مقابل تو یک موجود خبیث هستم."
پدرم گفت :" قندی من، تو خبیث نیستی."
او گفت :" می بینی؟ می بینی؟ چر نمی توانی فکر کنی که من خبیث هستم؟"
پدرم گفت :" برای این که نیستی."
او گفت که مجبور است ما را ترک کند تا قلب و مغزش را از چیزهای بد خالی کند و پاک شود. او نیاز داشت که به شناخت در مورد خودش برسد.
پدرم گفت :" بندی من، این کا را همین جا هم می توانی بکنی."
او گفت :" من باید این کار را به روش خودم انجام بدهم. اینجا نمی توانم فکر کنم. تمام آن چیزهایی که اینجا می بینم چیزهایی است که در من نیست. من شجاع نیستم. خوب نیستم و دلم می خواهد یکی مرا با نام واقعی ام صدا بزند. اسم من قندی نیست. من چان هاسن هستم."
او خوب نبود، ضربه خورده بود، بله قبول دارم، ولی چرا نمی توانست در کنار ما خودش را اصلاح کند. من التماس کردم که مرا همراه خودش ببرد، اما او گفت که نباید مدرسه ام را از دست بدهم و اینکه پدر به من احتیاج دارد و علاوه بر این، او باید تنها برود. باید تنها برود. فکر کردم شاید نظرش عوض شود یا اینکه حداقل به من بگوید که چه وقت ما را ترک می کند اما هیچ کدام از این ها نشد. او یک پیغام برای من گذاشته و در آن توضیح داده بود که نمی خواهد خداحافظی کند چرا که گفتن این کلمه برایش دردناک است و دیگر این که نمی خواهد برای همیشه برود. او می خواست من بدانم که هر لحظه به من فکر می کند و این که تا باز شدن لاله برخواهد گشت.
اما، قبل از باز شدن لاله ها برنگشت.
* با کفش های دیگران راه برو، شارون کریچ
کژ گریستن
دروغهای لعنتی به شدت مفید، و خزعبلات کوفتی اجتناب ناپذیر.
اما what's the point؟ ممکنه شمایی که سعی در حفظ عقیده سابقتون کردین این افراد رو سرزنش کنید. بگید اونها انقدر افکارشون و اعتقاداتشون بی ریشه ست که به بادی تغییر جهت دادن. آدمهای خفن اونهایی هستن که از اول انقدری حساب شده یک اعتقاد رو میپذیرن که دیگه نخوان هی تغییر جهت بدن. این تنوع و ترکیب عقاید، دلیلی بر ضعف یک تفکر یا فرهنگ یا مذهب نیست. مشکل اسلام نیست که مسلمونها به رسوم غربی و غیر اسلامی روی آوردن. اسلام ذاتش چیز درستیه ولی تهاجم غربی و جوانهای سست عنصر باعث اینها شده.
سؤال اینجاست که اعتقادی که نتونه از خودش در برابر یک اعتقاد دیگه دفاع کنه، چرا باید درست باشه؟ چرا یک فرهنگ غنی تر باید در برابر دون تر شکست بخوره؟ این درست تر بودن از چه نظر هست اصلن؟ وقتی خودش از خودش حفاظت نمیتون بکنه، چه نفعی برای ما داشته که حالا باید سعی در حفظش کنیم؟ چون باعث میشه درصد افرادیمون که به بهشت میرن رنک یک دنیا بشه؟ یا چون میزان علاقه ای که خدا بهمون پیدا میکنه ماکسیمم بشه؟ seriously؟!
این برای من بسیار نشانه آشکاریه از گذشتن تاریخ مصرف یک اعتقاد. همه اینها یک موقعی به درد بخور بودن که گسترش پیدا کردن و بعد حالا شدن یک چیز اضافی و احمقانه. اسلام قطعاً طی قرنهای متمادی قدرت شگفت انگیزی به مسلمونها برای مبارزه داده. عقایدی که به جامعه قدرت میدن باقی میموندن و اونها که ضعیفش میکنن به تدریج محو میشن. درست مثل تکامل. تغییر پیدا میکنن، ترکیب میشن، و فقط اونهایی باقی میمونن که مناسب ترن. مثلن یک موقعی همه چیز توی زور بازو بود و به نفع جامعه بود که زنها هیچ غلط اضافی ای نکنن و فقط مال مردها باشن. حالا که معادله به هم خورده دیگه این جور زنها مدل بهینه ای برای جامعه نیستن. حتی مردهای پرفکت هم دیگه مردهای دو متری با یک متر دور بازو نیستن. به این معنا، این عقاید یک نقش خیلی عملمحورانه و دنیوی دارن موقعی که گسترش پیدا میکنن.
نکته اما فقط احمقانه بودن پافشاری بر عقاید تاریخ مصرف گذشته نیست. پافشاری بر عقاید تاریخ مصرف نگذشته هم احمقانه س. چرا که عقاید نه تنها چیز اصیلی نیستن، بلکه quick-and-dirty solution هستن. مهم نیست که مردها واقعن از زنها بهترن یا نه. مهم اینه که اینجا -به معنای بسیار فیزیکی- بهتره که زنها ساکت و احمق باشن. مهم نیست آریایی ها از بقیه واقعن برترن یا نه. مهم اینه که این اعتقاد نازیها رو ده برابر راسخ تر میکنه در جنگ. مهم نیست که کسی که با پای خودش میره روی مین واقعن با سید الشهدا محشور میشه و بهش حور العین میدن یا نه، مهم اینه که اگه همچین عقیده ای وجود نداشته باشه هیچ خری روی مین نمیره. و شکی نیست که این عقیده جامعه رو به عنوان یک واحد قدرتمندتر میکنه. این روی کثیف عقایده. میهن پرستی، عشق به هموطنان، و شرافت، مفاهیم جایگزین آبرومندی برای حور العین و امام حسین میتونن باشن. هرچند شاید متأسفانه هیچ کدوم اونقدر قدرتمند نباشن. آخه وقتی طرف اگه بمیره صفحه یهو سیاه میشه و دیگه هیچی، چه اهمیتی داره که بقیه چه ارزشی براشون قائل بشن. در نهایت این به این معناست که اعتقادات بهینه، یا بهتره بگم به درد بخور، برای یک جامعه ابدن اعتقادات درست، واقعی، و عقلانی نیست.
پ.ن. این نوشته نادقیق و کمی پراکنده س. امیدوارم کلیات رو رسونده باشم ولی.
تاریخچه ی پسرفت فاطی
MohsenMمحمد قادری در این زمینه نظریات مفصلی داره
http://leilaye-leili.blogspot.com/2013/03/blog-post_4.html
لابلاي نوشته ها و اخبار و گقتگوها ... مهمترين ها و بي اهميت ترين ها ... حس يك مارمولك زشت و ناچيز را دارم كه با هر سلاحي كه تست مي شود در يك بيايان دره اي مي ميرم. ناچيز.
نظام منطقي ارزش گذاري حيات.
عباس عبدی: از حمله به سفارت آمریکا پشیمانم/ معصومه ابتکار مقصر اصلی حمله و طولانی شدنِ گروگانگیری بود
عباس عبدی، یکی از طراحان اصلی حمله به سفارت آمریکا در سال ۱۳۵۸ سرانجام پس از نزدیک به ۳۲ سال از آن حرکت عذرخواهی کرد و پرده از بعضی عوامل پشت پردهی آن برداشت.
به گزارش آسوشیتد نیوز عباس عبدی روی دوشنبه در گفتگو با خبرگزاری ایتارتاس گفت از حمله به سفارت آمریکا در سال ۱۹۷۹ پشیمان است و برای طراحی آن حرکت که منجر به سقوط دولت موقت و تحریمهای اقتصادی سنگین علیه ایران شد از ملت ایران پوزش میخواهد.
عباس عبدی که در آن زمان به همراه گروهی از دانشجویان موسوم به “خط امام” دست به این عمل زده بود در پاسخ به خبرنگار ایتارتاس گفت «واقعیت آن است که آقای موسوی خوئینیها از یک بگو مگو در شورای انقلاب با آقای دکتر یزدی از ایشان دلخور بود و با من و خانم ابتکار و آقای بیطرف مشورت کرد که چطور میشود آنها (نهضت آزادی و لیبرالها) را سر جایشان نشاند. گزینههای متفاوتی از حملهی خیابانی به آقای یزدی تا آتش زدن یکی از دفاتر نهضت آزادی را ما به ایشان پیشنهاد کردیم که اتفاقا حمله به سفارت آمریکا هم یکی از آنها بود. این پیشنهاد توسط خانم ابتکار مطرح شد که در آن زمان به کلاس های زبان انگلیسی موسسهی “ایران و آمریکا” میرفت که در محل سفارت برگزار میشد و در نتیجه به ژئوپولتیک محل، معلمهای آمریکایی و فایلهای نمرات کاملا آشنایی داشت. آقای خوئینیها حمله به سفارت را پسندیدند و قرار شد ما به آنجا حمله کنیم و تا پایان امتحانات میانترم در آنجا بمانیم.»
عبدی خاطرنشان کرده است که اگر حمایتهای بعدی آقای خوئینیها و امام خمینی از این حرکت نمیبود نهایتا این گروگانگیری چهار روز طول میکشید و با موجه شدن غیبت از امتحانات خاتمه مییافت.
وی همچنین معصومه ابتکار را در طولانی شدن مدت گروگانگیری مقصر دانست و اظهار داشت «ایشان از اینکه به جای معصومه خانم، “خواهر مری” نامیده شود بسیار خوشحال بود و از اینکه میتوانست در گفتگو با گروگانها و رسانههای خارجی به تمرین زبان انگلیسی بپردازد نهایت استفاده را میکرد و به همین خاطر اصرار عجیبی داشت که گروگانها آزاد نشوند. البته این حقیقتی بود که ما بعدا، وقتی ایشان در آزمون تافل نمرهی عالی گرفت، فهمیدیم.»
مهندس عبدی به سایر دوستانش از جمله حبیبالله بیطرف، معصومه ابتکار و محسن میردامادی توصیه کرده است به جای لجاجت، صادقانه به اشتباه خود اعتراف کنند و از مردم ایران عذرخواهی کنند.
عباس عبدی همچنین در پاسخ به عکاس این خبرگزاری که از وی پرسیده است الان چه احساسی دارد گفته است ای کاش با جدیت بیشتری برای امتحانات میانترم درس میخواند.
این گفتهها در حالیست که تا پیش از این عباس عبدی با حفظ سمَتِ تئوریپردازی عدم خشونتی، همواره از حمله به سفارت آمریکا دفاع میکرد.
لینک منبع اصلی خبر
————
لینکهای مرتبط:
دفاع عبدی از حمله به سفارت آمریکا در گفتگو با رادیو زمانه سال ۱۳۸۷
دفاع حبیبالله بیطرف از حمله به سفارت آمریکا، ۱۳۹۲
فیلم مستند معصومه ابتکار در کلاسهای زبان انگلیسی رایگان در سفارت آمریکا
ما شرمگین، ما گناهکار
من انبوهی از انسانها را میشناسم که به سادهترین بیان «آدمهای خوبی هستند». با همه ضعفها و قوتهای انسانی. اما هرکدام به نوعی احساس شرم میکنند. شرم از آنچه که هستند. احساس گناه از آنچه که کردهاند و میکنند. آن هم درست در وضعیتی که به واقع هیچ کاری بر خلاف منطق، قانون و یا حتی اخلاق انجام ندادهاند. و یا حتی اساسا کاری انجام ندادهاند و صرفا شرمگین هستند از احساسی که در سینه دارند و یا از آن کسی که دوست داشتند باشند و آن چیزی که دوست داشتند انجام دهند. از این فراتر، گاه صرفا قربانی یک وضعیت غیرانسانی یا شرایطی نامتعادل هستند اما به جای مدعی این بیعدالتی، خود را در جایگاه متهم تصور میکنند. حالا که خوب فکر میکنم میبینم اینها صرفا «انبوهی از انسانها» نیستند. این گروه اکثریت مطلق افرادی هستند که من میشناسم.
من نمیتوانم جواب بدهم که این کسانی که ما را اینگونه «بار آوردهاند» چه کسانی هستند؟ پدران و مادرانی که خودشان مثل ما قربانی همین وضعیت بودهاند؟ یا جامعهای که خودش تشکیل شده از انبوهی انسانهای شرمگین با حس گناه؟ من اصلا نمیخواهم انگشت اتهام را رو به کسی بگیرم و حتی باید اعتراف کنم که عاجزم از توضیح شفاف احساسی که با تمام وجود لمساش کردم. من فقط حساش کردم و با خودم گفتم بگذار بی هیچ هراسی از شرمندگی بابت نقص در این کلام، هرآنچه را که در لحظاتی گذرا تجربه کردم بنویسم.
پینوشت: یادم نمیآید که تصویر این یادداشت را از کجا برداشتهام. فقط از نام خود عکس مشخص است که اثر متعلق به هنرمندی از لهستان است.
Guilty Pleasure
جُزبز
حقیقت اینست که از پنجره کلاس فیزیک دو، یک چوپان با بزهایش معلوم بودند. اگر این چهارخط قرار بود روایت هایدی و کلارا باشد، قطعا حضور بز در پس زمینه کلاس بسیار زیبا بود، ولی برای من که تمام سالی که برای کنکور درس میخواندم تصورم از دانشگاه چیزی خوشچمن و رنگی با جوانانی شاد و لمیده روی زیراندازهای رنگیتر یا فوقش دانشگاه تهران با آن ساختمانهای بزرگ و اساتید اسم و رسم دار، یا دانشگاه پلیتکنیک با آن همه کافه و تئاتر شهر دوروبرش بود، جدی دیدن بزها ناخوشایند بود.جز درحالتی که دانشجوی دامپزشکی باشید، حضور بز پشت پنجره لطمه عجیبی به عشق شما به تحصیل میزند. جز بز (اینو بدم یوسا اسم کتاب کنه، جُزبز) سال هفتادوپنج که من شاخ غول را شکستم و دانشگاه بینالمل امامخمینی (ره) قبول شدم، چادر بعنوان پوشش برتر برای بانوان در دانشگاه اجباری بود. اصلا بحثم تحلیل مشکلات زمان دانشجویی نیست، بحثم صرفا سطحِ بیسقف تنفرم است از دانشگاه و رشته تحصیلیم. هرچقدر هم دلیل بیاورید که دانشگاه بینالملل الان معادل هاروارد است، من کماکان بز یادم است و چادر و بوی پای اتاقِ مدیر گروه و کل دانشکده مهندسی. همین است که هیچوقت مهندس سرامیک نشدم. مهندسم، ولی خدا میداند مهندس چی!
پررنگترین خاطره من از دانشکده مهندسی دانشگاه امام خمینی (ره) این است که من ازش متنفر بودم، جزیی و کلی. برای تنفرم دلیل هم دارم. دانشگاه من آن سالها بو میداد. اینکه کل دانشکده به آن بزرگی بو بدهد حاصل کلی تلاش مسئولین بود. دانشگاه یک مسجد و نمازخانه بزرگ داشت که احتمالا توسط دستان توانمند یک معمارخداترس طراحی شده بود. نمازخانه چون قرار بود جای مناجات باشد آنطرف حیاط کارگاههای نقشه کشی و پشت حیاط اندرونی دانشکده بود، جایی دنج و ساکت. مسئولین از یک جایی به بعد که دقیقا یادم نیست کجاست، نگران شدند که در تیرس نبودن نمازگزاران تبلیغ برای این کار حسنه را کاهش بدهد. چه کار کنیم، چه کار نکنیم، رفتند موکت های نمازخانه را کندند یا شاید هم موکت خریدند، آوردند انداختد وسط تالار اصلی دانشکده مهندسی. همانجا که هرجا که بخواهی بروی باید از همانجا بروی. (رامین یا حسین یا نوید بیایید بگید چی میشه اسمش؟) نمازگزاران خانم را که نمیشد جابهجا کرد یا حداقل نمیشد آوردشان در صحن اصلی رکوع بروند پس آقایان را آورند. سال هفتادوشش هنوز پای اکثریت مردها بومیداد. همین شد که موکت و همه دانشکده مهندسی و چادرمن ظرف دو هفته فرو رفت در مه غلیظی از بوی پا.
شنبهها باید میرفتم دانشگاه. خانه نمیشد ماند چون مادرم اعتراض و بغض میکرد. صبح ساعت شش میرفتم ترمینال غرب. ما بودیم و سربازها و خیلی بیدلیل فکر میکردیم ما از سربازها مهمتریم ولی کلهم یک سری انسان بدبخت خوابالو بودیم که سوار اتوبوس میشدیم که هرکدام برویم یک بیابانی عمرمان را تلف کنیم. سربازها عموما زودتر از ما میخوابیدند. ما تا گلشهر حرف میزدیم بعد بیهوش میشدیم. اتوبوس هم همیشه یک بوی ادغام شده از پارچه نایلوندار پردهی و ته سیگار کهنه و شوری تخمه میداد و بازدم. اتوبوس بین شهری پرده آبی، حتی ساعت سه ظهر هم بوی بازدم پنج صبح را میدهد. من همه این راه را میرفتم و وقتی میرسیدم قزوین هم باز یک خط دیگر ماشین سوار میشدم تا برسم به “کَمپِس بزها” و بعد بجای سرکلاس رفتن مستقیم میرفتم توی تختم. با همان شلوارجین و پلور. مقعنه و مانتو و چادر پرت. خودم زیر لحاف. من برای کلاس نرفتن میرفتم دانشگاه. اگر گرسنه نمیشدم تا فردا صبح در تختم میماندم و به جفنگیات فکر میکردم. ولی همیشه راس ساعت دوازده گرسنه میشدم. خوابگاه نهار نمیدادند. مجبور میشدم همه لایههای محافظم را دربرابر نگاه شیطانی مردان تنم کنم و بروم دانشگاه. این حداکثر حضور من بود در دانشگاه: سلف،و کباب، نارنج، چای و غرغر بچهها که کافور ریختهاند در غذا. من هیچوقت مزه کافور را نفهمیدم، چون قبلش کافور نخورده بودم که بدانم چه مزهی میدهد. میگفتند قوای جنسی را کم میکند که طبعا منظورشان ما خانمها نبودیم. سال هفتادوشش برای خانمها قوای جنسی قائل نبودند که بخواهند کمش هم بکنند. من بعد غذا چای بدرنگم را در لیوان پلاستیکی برمیداشتم میرفتم مینشستم روی پلههای دانشکده حقوق رو به آفتاب. چادرم را هم جمع میکردم زیرم و لابد کیف میکردم که مادرم را دور زدهام و این همه راه آمدهام تا قزوین و سرکلاس نرفتهام.
همیشه سرکلاس نرفتن میسر نبود. بعضی از اساتید حضوروغیاب میکردند. یادم نیست دقیقا بعد چندتا غیبت هم نمیگذاشتند امتحان پایان ترم بدهی. استاد فیزیک دو آن سال من حضور غیاب نمیکردم. فکر کنم اسمش دکتر نشاط بود. میگفتند نوهشاگرد انیشتن است. یعنی دکترخودش شاگرد دکتر محمود حسابی بوده و حسابی هم که خب مشخص است. اگر هم نیست گوگل کنید ایرج حسابی، هرچه لازم از پدربدانید یا حتی ندانید را ایشان گفتهاند. من هیچوقت از دهن دکترنشاط چیزی نشنیده بودم چون سرکلاسش نمیرفتم، ولی خب بچههای درسخوان و هدفمند کلاس برایم توضیح داده بودند. دکترمیگفت من حضور غیاب نمیکنم چون برایم مهم نیست ولی شایعه بود بین سال بالاییها که باید گاهی خودت را نشانش بدهی و چون حافظه خوبی دارد صورتت را یادش میماند و اگر صورتت را یادش نماید نمره قبولی نمیدهد. هیچوقت نپرسیدم از کجا میفهمد ورقه زیردستش مال صورت آشناست یا غریبه؟ هرچه سال بالاییها میگفتند عین وحی قبول میکردیم. مجبور بودم در طول ترم صورت قرص ماهم را چندبار به رویت دکتر برسانم. یکی از جلسات فقط من بودم دکتر. باقی کمال سواستفاده را از حضوروغیاب نکردن استاد کرده بودند و نیامده بودند. یک شایعه دیگر درمورد دکتر بود که اگر بیاید و ببیند هیچکس سرکلاس نیست، چون مردخداست، درسش را تمام و کمال با گچ و تختهپاککن و مخلفات میدهد و میرود. برای صورتیها احتمالا. معلوم نبود از اول ترم چندبار برای شاگردان خیالی درس داده بود که وقتی من را دید انقدر خوشحال شد. من وسط کلاس نشسته بودم. دورم از کرانه تا کرانه صندلی خالی میزسرخود مخصوص راست دستها بود. کتابش را باز کرد و گفت دفعه قبل تا فلان جا گفتم نه؟ لهجه قزوینی خوبی داشت. گفتم بله دکتر. گفت فلان چیز را هم گفتم. گفتم نخیر دکتر. همه را دروغ گفتم. نه میدانستم دکتر چی گفته، نه میدانستم چی نگفته، نه هیچی. دکتر وسط تخته بالا، بزرگ نوشت به نام خدا. یک تکه کاغذ درآوردم و ادای جزوه نوشتن درآوردم. دکتر یک علائمی را روی تخته میکشید که یونانی بودند و من اسمشان را بلد نبودم. مثلا تا آخر دوره مهندسی به یک چیزی میگفتم اون شکل چنگالهʯ. عمیق که فکر میکنم احتمال اینکه من یک بویینگ را سالم روی زمین فرود بیاورم با احتمال اینکه صد و چهل و دوواحد را نخوانده پاس کنم یکسان است! کل بیست دقیقه اول کلاس من سعی میکردم عین چیزهایی که دکتر مینویسد را بنویسم. چون تنها دانشجوی سرکلاس بودم دکتر قبل از پاک کردن تخته میایستاد بالای سرمن و با دقت نگاهم میکرد تا کارم تمام شود و بعد تخته را پاک کند. من با چه بدبختی سعی میکردم چنگاله را بکشم جوری که یعنی انگار من مسلطم به اوضاع. بعد از نیم ساعت درگیری من و چنگاله و دکتر یک آقایی با کلاسور وارد کلاس شد. نفس نفس میزد. معلوم بود برای کلاس فیزیک دویده. دانشجوی عمران و تپل خوبی بود. ده دقیقه خیره شد به تخته و دکتر. بعد گفت “استاد این مبحث را دو جلسه قبل تموم کرده بودید”
دیگه سرکلاس فیزیک دو هم نرفتم، فکر کردم استادی که دو جلسه مبحث را عقبگرد میزند و یادش نمیماند عمرا صورت من را یادش نخواهد آمد، حتی اگر شاگرد انیشتن باشد.
پ.ن. اسم استاد میتواند کاملا غلط یا کاملا درست باشد که واقعا مهم نیست.
پ.ن۲٫ مهندیسین فارغ التحصیل از دانشگاه بینالملل یهتان برنخورد لطفا. این روایت من بود و بزها . برداشت من از دانشگاه. شاید بصیرت نداشتم اصلا.
59 1/2
نگاه به تختهنرد بازی کردنشان توی پارک نکن. پیرمردها همهی دلخوشیشان دوستانشان هستند.
شب، وقتی مسواک میزنند و دندانهای مصنوعیشان را در ظرف آب میاندازند، در را قفل میکنند و میروند زیر پتو. چشمانشان را میبندند و ده دقیقهای سعی میکنند بخوابند. رو به سقف.
خوابشان نمیبرد اما و با غلتی رو به دیوار کج میشوند و چشمانشان را باز میکنند. (اینطوری جای خالی همسر ِ [از دست/کف]رفتهشان نمیفهمد بیدارند.) بعد فکر میکنند.
… تمام اندوخته پیرمردها دوستانشان هستند. دوستانِ رفته.
رفته؛
از دست رفته؛
از کف رفته؛
از خستگی دور شده و رفته؛
دوستان بهتری پیدا کرده و رفته؛
به آنسوی آبها و مرزها رفته؛
پیاده، با کشتی تفریحی، با هواپیمای مسافرتی، رفته؛
از دنیا رفته؛
از دنیایشان رفته؛
از تمام تکتک دنیاهای شخصیتهای چندگانهشان دود شده و رفته؛
بر باد
رفته.
نمودار زنگولهای استقلال بر حسب سن — پیرمردها هم مثل بچهها نیاز به جلب توجه دارند. بچهها خیلی معنای ترحّم را نمیفهمند، و ذوق میکنند. پیرمردها اما، آنقدر محتاجند که حاضرند معنای ترحّم را فراموش کنند. ترحّم از جوانترها چندان هم عیب نیست — خاماند! اما ترحّم از دوستان، وقتی با اکراه از هر هفت تماس تلفنی، یکی را جواب میدهند و بهانه میتراشند؛ وقتی برملا میشوند که همه این سالها دقیقاً دنبال چه بودهاند، تلخ است.
هر دوستیای پایانی دارد. و پیرمردها اواخر که چروکهای قلبشان بیشتر از چروکهای مغز تحلیل رفتهشان میشود، آرزو میکنند پایان همین چند دوستی باقیمانده، مصادف با پایان دیدندگیشان باشد. که پایانش را نبینند. هر دوست که مثل مرواریدی صید میشود و میرود، از سوسوی چشم پیرمردها کمکم کاسته میشود. و نهایتاً آبمروارید میگیرند. پیرمردها چشم روی خیلی چیزها میبندند؛ بهسان آخرین تلاشهای مضروعانه که مروارید از صدف پلکشان نرود. در هیزم سیل ولی، خشک و تر با هم بر باد، بر آب، میروند.
پیرمردها نه توان قایقسازی دارند، نه توان تصور فانتزی قایقی بر دریا. پیرمردها حساب سیوینگشان را به نوههایشان میدهند و آخرین نوازشهایشان را به سگ پیرشان. پیرمردها ترجیح میدهند بدون هیجان مضاعف باشد — چه دویدنشان به سوی قایق، چه پایین دادن تابوتشان با طناب. پیرمردها برای فرار از هیجانهای کاذب آزاردهنده، با به حرکت روتین و هارمونیک مورچههای لای درز دیوار هم که شده، تمرکز میگیرند.
پیرمردها بعد از تمرکز به فرزندان خلفِ نامردِ ناخلفشان فکر میکنند. به همه دوستانی که گذاشتهاند رفتهاند. به همه نکردهها و نگفتههاشان. پیرمردها بیشتر از بقیه از عذاب گناه میترسند. پیرمردها حتی در فکرهایشان هم مواظب هستند. پیرمردهای دغدغهمند متمرکز. پیرمردها…
□
نمیدوم؛ اما صرفاً رسیدهام. رساندهاندم. رساندهایام. و خودت بعدش از اولین یو-ترن دور زدهای. تختهگاز.
و من تمام مدت نگران بودهام که سالم میرسی. و اینکه لبخند تو برای همه آنهایی که در مبدأ منتظرت هستند با قلبخند چهگونه خواهد بود؟ همه آنهایی که ترس از عذابوجدان ِ اخرویام نمیگذارد زیاد فحششان بدهم؛ خسودی را هم قورت میدهیم.
برایم
بوسه بفرست.
بنویس برسد به دست فلانی رویش. طوری بنویس که من فکر کنم خیلی رسمیای و هرگز حال و حوصله باز کردنش را نداشته باشم. و بعد شبها که یکوری رو بهدیوار میشوم بهش فکر کنم. و با تمام وجود فانتزی ببندم و فکر کنم چه چیز مهربانای یعنی بوده آنجا، که اینقدر گرم نوشتهای «برسد به دست فلانی».
فکر کنم و فانتزیهایم را از لای درزش بریزم داخل. همانجایی که قرارست برسد به دست فلانی.
عذرم را بپذیر، اما تخیلات فانتزی من، از بوسههای تصنعی تو، حقیقیترند.
ولو تلختر.
http://monsefaneh.blogspot.com/2013/03/normal-0-false-false-false-en-us-x-none.html
مدیونید اگر فکر کنید دارم پز می دم
خواستم بگم که
کنار دریا نشستم و تمام آب مثل یک ملافه تازه شسته شده است و تنها نوک ماهی هاست که چین های دواری در این پارچه آبی- خاکستری ایجاد می کند و آفتاب ولری شانه هایم را گرم می کند
صبح هم رفتم به یک بازار محلی پر از بوی ترشی و سبزی تازه و صدای حراج ماهی ماهیگیرها، پیرزنی را دیدم که گلهای یاسمن های بنفش می فروخت و
.
.
.
http://nabehengam.blogfa.com/post-264.aspx
http://lunatique.blogsky.com/1391/12/18/post-131/
مرا به او بخـواهـانـیـد،
شخصاً مرا نمیخواهد.
رضا براهنی
http://lunatique.blogsky.com/1391/12/15/post-127/
http://leilaye-leili.blogspot.com/2013/03/blog-post_7.html
بازگشت به وضعيت قبل، به دوست داشتن بي واسطه، مقدورم نيست.
http://manerahaa.blogfa.com/post-565.aspx
http://lunatique.blogsky.com/1391/12/16/post-128/
امید چیز عجیبیه. یعنی اگر به یه اتفاق خوبی ۲ درصد امید داشته باشی، انگار به لحاظ روانی یه جوری میشی که اگر احتمالش ۷۰ درصد بود جا داشت بشی. امید چیز ترسناکیه. از امید، بوی ناامیدی میاد. صلوات بلند بفرست!
http://leilaye-leili.blogspot.com/2013/03/blog-post_6.html
حالا بیشتر از شش ماه است که وجترین شده ام ... و به همه ی ده سال گدشته با تاسفی عمیق فکر میکنم چرا که هیچ وقت حتی فکرش را هم نمی کردم که نخوردن گوشت اینقدر ازادیبخش باشد ... در هر جایی .. درهر موقعیتی یک ذره سبزی یا میوه یا نان یا برنج سیرم می کند ... و حسی که از غذا خوردن دارم قابل مقایسه با قبل نیست .. از همین چیزهای ساده ای که می خورم. ده سال دیر کردم
وقتی تلویزیون دوستداشتنی میشود
از پخش تظاهرات مردمی و راهپیماییهای اعتراضآمیز و اعتصابهای گاه و بیگاه اصناف در کشورهای غربی، توسط سیمای ملّی، که تا چند وقت پیش جزءِ لاینفکِ بخشهای خبری بود، لذّت میبرم. هرچه بیشتر، بهتر! با فرضِ داشتن حداقل اشتیاق برای تفکر و کوچکترین فرصت برای تأمل، بعید میدانم که حتی سادهترینمان با دیدن چندبارهی چنین صحنههایی، برای یکبار هم که شده به این فکر نیافتیم که این دست اتفاقات و احتمالاً هرج و مرجها که تا حدودی حاکی از حق اعتراض شهروندان برای کوچکترین امور است، لزوماً جریان ناخوشایندی نیست. صد البته که آرامش عمومی جامعه مقدّم بر هر چیز است؛ منتها آرامش همراه با رضایت و رضایتی که لبخندش از سرِ ترس و یا بیچارگی، بر لب مردمانش نخشکیده باشد. همان کمترین دقت کافی است تا ببینیم که این دولتهای به زعم ما متلاطم، که باشدّت بر طبلِ عدم مقبولیتشان میکوبیم، اخیراً دچار هیچگونه تغییر اساسی نشده و از ثباتی مثالزدنی برخوردار بودهاند.
از پخش سریالهای کرهای در تلویزیون لذّت میبرم. هرچه بیشتر و تراژیکتر و حماسیتر، بهتر! هرچند از شش سال پیش که به خاطر دارم، پخش این سریالها بیش از یک ماه در هر سال و آنهم ماه رمضان، متوقف نشده است؛ از آنجایی که احتمالاً سیمای ج.ا. قراردادی به درازای تاریخِ این تمدّن آسیای شرقی امضا کرده و صدها قسمت و دهها ژانر مختلف! از آثارشان را آمادهی نمایش دارد، چندان نگران کمبود منابع نیستم. با فرضِ داشتن حداقل ذوق هنری و کمترین حسِّ تنوعطلبی، بعید میدانم که حتی بیکارترینمان پس از تماشای یک یا چند افسانهی کرهای، از خود نپرسیم که "به راستی مسئولین صدا و سیما در مورد ما و سطح سلیقه و توقّعاتمان چه فکر میکنند؟!" و متأسفانه انکارناپذیر است که ما بِدو مشتاق بودیم! و گویا هستیم همچنان.
همچنین از پخش برنامههای طنزی چون خندهبازار، بسیار لذّت میبرم. هرچه بیشتر و وقیحانهتر، بهتر! با فرضِ داشتن حداقل اخلاق و انصاف، مطلقاً بعید میدانم کسی بتواند به تماشای یک قسمتِ کامل از چنین برنامههایی بنشیند؛ و اگر نشست، نگوید "اگر دین ندارید، لااقل آزاده باشید!"
غرض اینکه این دست خودزنیهای خواسته یا ناخواستهی تلویزیون را بسیار میپسندم. نه از آنجهت که سیما به لحاظ تأمین برنامه در چند سال اخیر بسیار ضعیف عمل نموده است؛ نه از آنجهت که به وضوح دغدغهی اتلاف وقت و سرمایهی بینندگان را دارد؛ نه از آنجهت که هیچ ابایی در توهین به شعور و منزلت مخاطبان ندارد؛ نه از آنجهت که کمر به اخلاقستیزی بسته است و نه حتّی از آنجهت که به پرسُنل و برنامهسازانِ خود وفادار نمیماند. از آنجهت میپسندم که دیر یا زود، خیلِ عظیم مخاطبان را با ماهیت سیمای ج.ا. و مسائلی که نمونهای از آن در بندِ اوّل ذکر شد، آشنا نموده و باعث ارتقای فرهنگمان خواهدشد.
امیدوارم این جریان تا متقاعد شدنِ آخرین بینندهی تلویزیون ادامه پیدا کرده، و موجبات لذّات دنیویِ ما را بیش از پیش فراهم آورد!
پینوشت: متأسفانه به نظرم انتظارات فوق کمی خوشبینانه و اغراقآمیزه!
يك معلم ديني داشتيم وقتي حرف از «رابطهي گناهآ...
http://pulp-fiction.blogspot.com/2012/01/blog-post.html
شاید این اولین خیانتی باشه که به هر کس شده.
http://pulp-fiction.blogspot.com/2011/09/blog-post_20.html
http://pulp-fiction.blogspot.com/2012/04/blog-post_13.html
خدا میدونه که حقشه
به لطف یزدان و بچهها...
به کلمهی «یزدان» هم که لابد دقت نکرده بودید این وسط.