چیزی از عشق مان
به کسی نگفته ام
آنها تو را
هنگامی که در اشک هایِ چشمم
تن می شسته ای،
دیده اند!
هفت صبح جادهی چالوس، دختره از پژو دویست و شیش مشکی پیاده شد و بلافاصله سر پیچ توی شونهی جاده شروع کرد بیحجاب با حس کامل برای خودش رقصیدن. پسره هم پیاده شد یه سیگار گیروند و با یه شرمی که انگار حواسش هست این همه ماشین داره رد میشه ولی با یه کیف و لبخندی که انگار این آدم خوشگل شجاع با منه تند تند شروع کرد کام گرفتن. دختره یه حال بیخبریای داشت که آدمو میگرفت، موهای فر بلند، دامن بلند و یه پیرهن، میرقصید و قر میداد و میچرخید و سهم هر بینندهای از این سرخوشی از پیچ قبلی بود تا پیچ اینا. منم همینطور. رد شدم. انگار خارج. حسای مردم فرق کرده. کاش فرق کرده بمونه.
محمد مهدی همت، فرزند محمد ابراهیم همت (از فرماندهان سپاه کشته شده در دوران جنگ) در واکنش به خبری با عنوان «مشکل اینجا بود که اسم همسر شهید همت ژیلا است» از اقدام بنیاد شهید مبنی بر تغییر نام مادرش در فیش حقوقی این بنیاد اعلام نارضایتی کرده است.
او میگوید: “بعد از شهادت پدرم تا مدتها اسم مادرم را در فیش حقوقی بنیاد شهید مینوشتند زهرا بدیهیان، که این کار مادرم را عصبانی میکرد و میگفت نامم را پدر و مادرم برایم انتخاب کردهاند و من به این نظر پدر و مادرم احترام میگذارم و این کار بنیاد شهید بیاحترامی و بیحرمتی به من و خانوادهام است.”
پس از اعتراض همسر همت نام وی را در نامههای اداری بنیاد شهید مینویسند: ژ. بدیهیان. (پارسینه، ۲۶ خرداد ۱۳۹۲)
روحانیت و تغییر اسامی
علیمحمد دستغیب در سال ۱۳۵۹، در اولین جلسه درس “جامع المقدمات” (مجموعهای از رسالههای آموزشی صرف و نحو زبان عربی که در حوزههای علمیه تدریس میشد)، یک به یک اسامی گروهی از دانشجویان دانشگاه شیراز (ازجمله نویسنده این مطلب) را پرسید و اگر کسی نامی غیر عربی- تبار داشت، نام او را تغییر داد.
به این ترتیب، اسامی ایرانی مثل داریوش و کوروش و اردشیر و بهرام و مانند آنها به محمد و علی و حسین و حسن و هادی تبدیل میشدند. شرکتکنندگان در کلاس نیز به احترام معلم جلسه و روحانی انقلابی شهر چیزی نمیگفتند.
البته نمیدانم که چند تن از آنها این تغییر اسم متکبرانه و از موضع بالا و پدرسالارانه را جدی گرفتند و بعد در شناسنامه یا زندگی شخصی خود اعمال کردند، اما اصل قضیه جالب است که یک روحانی به خود اجازه میدهد نامی را که پدر و مادر به فردی اعطا کردهاند تغییر دهد. تنها کسی که بعد از پدر و مادر حق دارد چنین کند خود فرد است، آنهم هنگامی که به بلوغ میرسد.
سیدعلی محمد دستغیب در سال ۱۳۵۹، در اولین جلسه درس “جامع المقدمات”، یک به یک اسامی گروهی از دانشجویان دانشگاه شیراز را پرسید و اگر کسی نامی غیر عربی- تبار داشت، نام او را تغییر داد. به این ترتیب، اسامی ایرانی مثل داریوش و کوروش و اردشیر و بهرام و مانند آنها به محمد و علی و حسین و حسن و هادی تبدیل میشدند.
او غیر از تغییر اسم از افراد میخواست که همهی مولفههای تشبه به غربیان مثل داشتن ساعت در مچ دست را نیز کنار بگذارند. اسلامی شدن از نگاه او حذف همه عناصر و مولفههای فرهنگ و زندگی بود که رنگ و بوی غربی و ایرانی داشت. البته او تا بدینجا نمیتوانست پیش برود که از ما بخواهد پیراهن و شلوارمان را نیز به عبا و ردا تغییر دهیم یا کفشها را با نعلین معاوضه کنیم.
سازمان ثبت احوال و تبلیغ اسامی عربی- تبار
هرچند ماه یکبار سازمان ثبت احوال بیشترین اسامی استفاده شده توسط مردم در نامگذاری فرزندان خود را منتشر میکند.
صحت این آمارها شاید به اندازه صحت آمارهای اشتغال و تورم در دولت محمود احمدینژاد باشد. در هر حال، در این فهرستها اسامی عربیتبار و نامهای مقدسان شیعه (علی، محمد، فاطمه، زهرا، حسن و حسین و ترکیبهای آنها) همیشه در بالای فهرست قرار میگیرند. ما نمیدانیم آیا مقامات در این اطلاعات و آمار دستکاری میکنند یا نه اما این نکته تعجب برانگیز است که حتی در ردههای بالا هیچگاه اسمی غیر عربی تبار بالاخص برای دختران که گذاشتن نام گل بر آنها شایع است (مثل نرگس، لاله یا بنفشه) مشاهده نمیشود.
این اسامی نیز اغلب تحت عنوان اسامی “برتر” و “محبوب” نه اسامی “شایع”تر یا با “فراوانی بیشتر” منتشر میشوند: “آمارهای سازمان ثبت احوال نشان میدهد که در سال ۸۹، پنج نام برتر پسران در رتبهبندی فراوانی نامهای این سازمان به ترتیب امیرعلی، ابوالفضل، امیرحسین، علی، محمد، در سال ۸۸ به ترتیب ابوالفضل، امیرحسین، امیرعلی، علی، امیر محمد، در سال ۸۷؛ ابوالفضل، امیرحسین، امیرمحمد، علی، مهدی، در سال ۸۶ ابوالفضل، امیرحسین، مهدی، علی، امیرمحمد و در سال ۸۵؛ ابوالفضل، امیرحسین، مهدی، علی، محمد، امیرمحمد بود.” (تبیان ۱۱ بهمن ۱۳۹۰)
در عرضه آمارها هیچگاه آمار اسامی غیر غربی- تبار (فارسی و غربی) عرضه نمیشود و صرفا آمار اسامی اسلامی (به تصور مقامات، وگرنه این اسامی اسلامی نیستند، بلکه به شبه جزیره عربستان یا عراق تعلق دارند) ارائه میشود: “بیش از دو میلیون ایرانی به نام حسین، بیش از هفت میلیون به نام و القاب حضرت علی، بیش از شش میلیون ایرانی ملقب به نام و القاب حضرت محمد، بیش از چهار میلیون نفر به نام و القاب امام رضا، یک میلیون و ششصد هزار نفر به نام مهدی، ۵۰۰ هزار نفر به نام ابوالفضل، بیش از ۶۰۰ هزار نفر به نام عباس و ۲۸۵ هزار نفر به نام سجاد و زینالعابدین مزین هستند.” (تبیان ۱۱ بهمن ۱۳۹۰) در پایان نیز از تعبیر مزین استفاده کردهاند تا افراد داشتن این اسامی را افتخار خود بدانند.
منع اسامی شبه غربی و تبلیغ منفی علیه اسامی ایرانی الاصل
هرچند ماه یکبار سازمان ثبت احوال بیشترین اسامی استفاده شده توسط مردم در نامگذاری فرزندان خود را منتشر میکند. صحت این آمارها شاید به اندازه صحت آمارهای اشتغال و تورم در دولت محمود احمدینژاد باشد. در هر حال، در این فهرستها اسامی عربیتبار و نامهای مقدسان شیعه همیشه در بالای فهرست قرار میگیرند.
سازمان ثبت احوال نه تنها به تبلیغ اسامی خاصی اقدام میکند بلکه دستهای از اسامی را نیز ممنوع اعلام کرده است. به عنوان مثال اگر کسی بخواهد اسامی غیر عربیتبار و غیر فارسی (هرچه که باشد) روی فرزند خود بگذارد (که حق اوست) یا اسامیای که در زبانهای مختلف جاری است به کار بگیرد (مثل سونیا یا اِتنا) از این کار منع خواهد شد. به همین دلیل ایرانیان راههایی برای توجیه اسامی غربی با اسامی عربیتبار با تغییر صورت آنها در ثبت احوال پیدا کردهاند مثل این که اِتنا را میگویند آتناست (آتنایی که در دعای ربنا آتنا آمده است). دستگاه رادیو و تلویزیون نیز اسامی ایرانی الاصل مثل فرزاد یا داریوش یا خشایار را روی شخصیتهای منفی فیلمها میگذارد تا مردم را از آنها متنفر سازد یا حسی منفی در برابر آنها ایجاد کند.
سیر تحول نامها
تحقیقات متعدد نشان میدهند که اگر در سالهای ۵۵ تا ۶۵ فراوانی اسامی مذهبی ایدئولوژیزه شده مثل ابوذر و سمانه و سلمان و فاطمه رشد داشت در سالهای بعد از جنگ اسامی فارسی جای آنها را گرفتند.
در دهه هشتاد اتفاق خاصی برای جامعه نیفتاده است که فرض کنیم موج تازهای از اسلامگرایی به حرکت درآمده و افراد به این اسامی فوج فوج روکردهاند. آمارهای مقامات سازمان ثبت این تحولات را نشان نمیدهند و از همین جهت باید در آنها تردید کرد.
اسلامی کردن و تمامیت خواهی
هستند در میان تحلیلگران مسائل ایران که نظام سیاسی این کشور را صرفاً به خاطر وجود رقابت سیاسی محدود و کنترل شده میان جناحهای درون حکومت و فقدان نظام تک حزبی توتالیتر یا تمامیت طلب نمیدانند، اما در نظر گرفتن تنها یک معیار برای نفی یک پدیده چندان معقول به نظر نمیرسد. صدها مورد از موارد تمامیتخواهی و اعمال آنها در ایران وجود دارد که این تحلیلگران نادیده میگیرند.
تمامیتخواهی در ایران تحت عنوان اسلامیسازی پی گیری شده است. از همین جهت استبداد دینی در ایران با نظامهای استبدادی حتی نظامهای استبدادی دینی که در امور شخصی افراد دخالت نمیکنند (حکومت روحانیت) تفاوت دارد.
حتی اگر بخواهیم معیار رقابت درون کاست حکومتی را نادیده نگیریم باید نظام جمهوری اسلامی را شبه توتالیتر بنامیم. ولع شدیدی در میان مقامات جمهوری اسلامی و روحانیت شیعه برای مهندسی جامعه وجود دارد و اگر جامعه امروز عیناً همان چیزی نیست که آنها میخواستهاند نه از سر مدارای اسلامگرایان حاکم، بلکه به رغم خواست آنها و مقاومت شهروندان بوده است.
اسلامی کردن عرصهای است که میتوان این تمامیتخواهی را که به تدریج اعمال شده است مشاهده کرد؛ از حجاب اجباری تا سانسور (که اسلامی کردن کتابها و دیگر تولیدات فرهنگی است)، از اسلامی کردن دروس دانشگاهی تا جداسازی (اسلامی کردن فضاها)، و از اسلامی کردن کارکنان دولت (با نظام گزینش) تا اسلامی کردن روابط صمیمی افراد (با بازداشت افراد نامحرم همراه یکدیگر در فضاهای عمومی). اسم همه دخالتها در زندگی خصوصی افراد را اخیراً گذاشتهاند اسلامی کردن سبک زندگی. اسلامی کردن نامهای افراد تنها یکی از این موارد است.
SaReHناراحتکنندهترین قسمت روابط انسانی همین سیستم بده بستونه. اگه میشد توافقی یه سری گیرندهی صرف باشن، یه سری دهندهی مطلق کمتر ابهام ایجاد میشد. من به وضوح در دهندگی ناشی و کممهارت و تاخیریم. نگاه که میکنم میبینم دوستهای ماندگارم اونهائین که با این معلولیتم کناراومدن. حساب کتاب نکردن که دو قدم ما برمیداریم دو تا هم اون باید برداره. توقعی ازم نداشتن و گذاشتن خودم طبیعی موتورم گرم شه و فشار نیوردن که زودباش سهم توجه ما رو بده بریم.
یک دختری توی کمپانی هست که علیحده خوشرو و مثبت و خندانه. هربار که از کنار هم رد میشیم حتما چیزی در آدم پیدا میکنه که ازش تعریف کنه. وضعیتی ایجاد شده که حس میکنم چوب خطم پره و دیگه نوبت منه که دهنده باشم. امروز صبح که توی آشپزخونه دیدمش بیدرنگ درومدم که چقدر لباست قشنگه. جمله رو که میبستم هنوز لباسش توی کادر نیومده بود. برگشت خندید که این تاپ کهنه رو ته کمدش پیدا کرده و من تازه دیدم یه زیرپوش رکابی صورتی چرک تنشه که پارچهش از فرط استهلاک دون دون شده. همیشه لباسهای فاخر و ابریشم و اعیونی میپوشید و درست روزی که من میخواستم جیرهی تعریفش رو بهش بدم اینطور زهر خودش رو ریخت. تا گردن در باتلاق فرو رفته بودم؛ باز دست و پا زدم و گفتم ولی صورتی بهت میاد. ناراحتکنندهترین قسمت روابط انسانی همین سیستم بده بستونه. اگه میشد توافقی یه سری گیرندهی صرف باشن، یه سری دهندهی مطلق کمتر ابهام ایجاد میشد. من به وضوح در دهندگی ناشی و کممهارت و تاخیریم. نگاه که میکنم میبینم دوستهای ماندگارم اونهائین که با این معلولیتم کناراومدن. حساب کتاب نکردن که دو قدم ما برمیداریم دو تا هم اون باید برداره. توقعی ازم نداشتن و گذاشتن خودم طبیعی موتورم گرم شه و فشار نیوردن که زودباش سهم توجه ما رو بده بریم.
ظهر توی پارک بچهئی بغل گوشم نعره میزد و پاک عصبیم کرده بود. کمتر چیزی مثل صدای بلند من رو شکنجه میده. حتما قبل از بچهدار شدن باید این حساسیتم نسبت به صدا رو ببرم روانپزشک برطرف کنم وگرنه با این حالم ممکنه ازینهائی که فرزندشون رو در وان حمام خفه میکنن بشم. کلا من درمان یه سری بیماریهام رو موکول کردم به وقتی که قراره بچه تربیت کنم. فکر میکنم الان برای مصرف شخصی خودم و اطرافیانم همینجوری خوبه و مقداری چت بودن نمک زندگیه. سلامت روانی بالا در حال حاضر برام صرفه و توجیه منطقی نداره و تا بچه نخوام پرورش بدم اسراف و ریخت و پاش اضافه به نظر میرسه.
پرندههای سنترال پارک اخیرا دستم رو رد میکنن و نونی که براشون میپاشم رو نوک نمیزنن. هوشمندیشون دیگه داره مضطربم میکنه. اوایل هرروز براشون یه نون شیرینی دو دلاری میخریدم که برای بودجهم سنگین بود و کمرم زیر بارش داشت خم میشد. دیگه شروع کردم به جاش نون یهودی نود سنتی خریدن. این یکی رو دوست ندارن؛ میان دورش میچرخن و بازی بازی میکنن و خنجر به قلب من میزنن و میرن. من یکه و تنها میمونم وسط چمن در حالی که خرده نونهای دورم دست نخورده باقی مونده. شک ندارم اگه رشد عقلیشون همینجوری صعودی ادامه پیدا کنه دورانی خواهد رسید که شهرها رو از چنگمون بیرون بکشن و عصرها از سرکار بیان برای ما که به پارکها پناه آوردیم دونه بریزن.
آخر هفته م برگشت که میخوای شنبه شب شام درست کنی من بیام خونهت. اینکه انسان غربی به سادگی خودش خودش رو دعوت میکنه خونهی آدم هنوز برام هضم نشده و بعیده در آینده هم بشه. البته که من هم توی تخم چشماش نگاه کردم و گفتم حالا تا ببینم، بهت خبر میدم. مشکلم در اصل با شام درست کردنه بود. مدتهاست آشپزی خاصی نکردم و اعتماد به نفسم رو در پختوپز به کل از دست دادم. آخرین باری که آشپزیم اینهمه بد بود دبیرستانی بودم. اون هم چون پیمانه و مقیاس دستم نیومده بود و درین توهم بودم که ادویه و زعفران رو هرچی بیشتر به خوراک اضافه کنی نتیجه بهتر میشه. غذاهام همیشه مزهی صابون معطر میدادن. بعد ولی یادم گرفتم هیجاناتم رو کنترل کنم و حتا روزهای قشنگی رو هم به خودم دیدم که دستوپنجهم زبانزد خاصوعام شده بود.
الان منتها همهش برباد رفته. عجیبه که آشپزی هم فراموش شدنیه. چندوقت پیش یه رقم مرغ پختم که مستقیما از تابه توی سطل زباله خالیش کردم. یه طعم لیز چندشآوری میداد. شاید تقصیر فرآوردههای گوشتی ایالات متحده هم باشه. کیفیت مواد پروتئینی به وضوح با اونچه که من تو ایران میشناختم فرق داره. انسان غربی از سر ناچاری و محرومیت از جنس خوب داره گیاهخوار میشه نه از سر انتخاب. خود من با اینکه از گوشت قرمز و سفید و صورتی خوشم میاد به حدی مایوس و دلسرد شدم که ماهی یه مرتبه هم شاید استعمالش نکنم. اینبار رکورد سه ماه بدون گوشت رو هم زدم.
کاش میشد سه ماه که از گوشتخواری قهر میکنی بره خودش رو اصلاح کنه و با جعبهی شیرینی و دستهی گل بیاد معذرت خواهی. بعد قسم بخوره که دیگه تکرار نمیکنه و هرجور شده برت گردونه.
یک روز پاییزی سال ۱۹۴۵ کشاورزی در ایالات کلرادو تصمیم به کشتن یکی از خروس هاش به نام مایک برای پختن شام می کنه. اما تبرش می لغزه و با اینکه سر مایک قطع میشه، بیشتر مخچه اش بدون هیچ آسیبی باقی می مونه. چیزی که جالبه اینه که مایک نمیمیره، بله کم کم یاد میگیره که راه بره و حتی سعی می کرده که صبح ها بخونه!
صاحبش تصمیم میگیره که کشاورزی رو کنار بذاره و مایک رو در سراسر کشور نمایش بده. برای زنده نگه داشتنش با قطره چکون بهش غذا می داده و هرچند وقت یه بار ترشحات داخل گردنش رو هم با سرنگ خالی می کرده.
بعد از دو سال نمایش خیلی موفق و سودآور یه شب سرنگ رو فراموش می کنن و خروس بیچاره خفه میشه.
اینجا می تونین اطلاعات بیشتری رو (همراه با یه عکس) ببینین:
http://en.wikipedia.org/wiki/Mike_the_Headless_Chicken
ساعت هفت صبح است و نشستم در یک رستورانی – با تقریبا نیم متر فاصله تا نهایت بیدرکجایی (شکوفه جان دعوام نکنید جدی بیدرکجام الان) – و همه تلاشم را میکنم از صبحانه مجانی وعده داده شده لذت ببرم. رستورانش مجهز است به سیستم سفارش از طریق آیپد. اصلا باب طبع من نیست. من تنها چیزی را که درزندگی دوست دارم و حق دارم گویا، تغییر بدهم اندازه طول شلوار و سفارش غذاست. باقی چیزها را جبری پذیرفته ام گویا. یک فامیلی داشتیم میگفت مردها از پانزده سالگی به بعد تغییر نمیکنند پس سعی نکن تغییرشان بدهی. پس من همه فشار اعمال تغییر رو گذاشتم روی غذا. بگذریم، الان دو ساعت ور رفتم با منو نشد یک لیوان آب بدون یخ بدون گاز ( آب شیر تو لیوان) سفارش بدهم. ده جور آب در منو هست یکی از یکی شیک تر. آخر سر دست هوا کردم خانم پیشخدمت با قیافه ” بیسواد باز چیه؟” اومد. گفتم آب بدون یخ میخوام. آب. آب
گفت چه جور آبی؟ به نظرم آب بصورت پیش فرض باید آب قابل شرب تو لوله باشد نه؟ اگر من آب گازدار از چشمههای جوشان سوییس، میخواستم باید توضیح میدادم. آب آب، همان کلمه مقدس که سربازهای تیر یا بعضا نیزه خورده قبل از مرگ در دشت فریاد میزنند. جدی تشنهاند سربازهای گلوله خورده؟ یا این هم یک چیزی مثل عق زدن همه حاملههای جهان است که سینما تصمیم گرفته تعمیم بدهد به همه تیرخوردههای عالم. نمونه خود من، من حامله عق بزن نبودم. در طول حاملهگی یک بار عق زدم آنهم چون در یک روز بارانی یک آقای بیخانمان الکلی که معلوم بود سالهاست حمام نکرده و خیلی وقتها چون حوصله نداشته برود بشاشد به خودش شاشیده، سوار واگن مترو شد. چون خیس شده بود یکجور عجیبی بویش بلند شده بود. من و نصف واگن عق زدیم و خب هرجور آماری حساب کنید حداقل نصف ماها (که مذکر بودند) حامله نبودند. پس آن عق هم حساب نیست ولی در سینما هرزنی را میبیند که دست بردهان دوید سمت دستشویی بدانید که حامله است . آب آب. هنوز نیامده. دارد من را تنبیه میکند که چرا از تکنولوژی استفاده نکردهام. از جریان آب جالبتر اصرار من به تغییر غذا و اصرار خانم پیشخدمت به عدم تغییر است. گفتم مربا لطفا، کره بادام زمینی آورد. گفتم قهوه بدون فوم. الان نیم ساعت است من و آقای بغل دستی، که نمیدانم چرا بدون اینکه از من توقع نگاه یا حتی هوم داشته باشد ازسیرتاپیاز زندگیش رو برام گفته ، داریم با قاشق قهوه من رو فوم گیری میکنیم و هنوز به قهوه نرسیدیم. انقدر فوم داده بود که روی قهوه پنج سانت فوم ایستاده بود. اگر اینجا ساکتتر بود بدون شک همه صدای مرگ کفهای روی قهوه من را به وضح میشنیدند. مثل تشت لباس پرکف به حال خود رها شده. گفتم املت بدون پیاز. گفتن ندارد که چقدر پیاز دارد. کلا خانم پیشخدمت اصرار دارد بگوید “فوم اسب پیشکش را تعیین نمی کنند. بخور برو بذار باد بیاد”
میان خاطره :ایران که بودم یک بدبختی داشتم بیا و ببین. من قهوه بدون فوم و شکر دوست دارم. حالا فوم رو کوتاه اومده بودم در وطن . نه اینکه فکر کنم ایران در سطح این حرفها نیست. از ترس خارجی غربزده خطاب شدن به فوم گفتم ” کف”. آقای شیک امیرچاکلتیه یکجوری نگاهم کرد که “خانم، کف؟ کف کجا بود، اسلیو هم میخواین” ماشالله هرچی ما پاس میداریم شما تو وطن ول دادید بخدا. کلا کف و فوم وطن را به جان خریدم ولی از شکر در چای و قهوه متنفرم. متنفر کلمه غلیظیست ولی چه میشود کرد، متنفرم. فلذا هرجا میرفتم میگفتم لاته بدون شکر لطفا. عکس العملها دو جور بود “ابرو بالا: وا هانی، کجا تو لاته شکر میریزن” . دفعه بعد میگفتم “لاته لطفا” انقدر شکر میریختند لاته مزه مربای کافئین میداد. میگفتم امیرآقا این که شکر داره؟ گفت نگفتید که. لاته با شکر میآد خوب. این بازی باخت- باخت ادامه داشت تا یکبار با رضا و محسن و علی رفته بودیم کافه. سفارش که دادیم من گفتم ” لاته بی شکر” خانم بلندبالای کافهچی یک جور نگاهم کرد که تازه قهوهخور “عزیزم، لاته بدون شکر میآد” من روایت باخت-باخت بودن زندگی من و شکر لاته را به ر.م.ع گفتم. هرسه ابرو بالا دادند که ” باز یکی از خارج اومد گیر داد ” قهوه آمد. وقتی خوردم خیلی شیرین بود. گفتم خانم شکر داره؟ گفت نه. خفه خون گرفتم. فکر کردم قند خونم رفته بالا شیرین کام شدم. به ته قهوه که رسیدم دیدم یک بند انگشت عسل ته لاته ریخته! قاشق چایخوری مالامال از عسل رو به رضا نشان دادم گفتم ببین ببین عسل ریخته. گفت گفتی شکرنداشته باشه خب. شکر نریخته.فهمیدم ایراد از من است، لاته – نو-شوگر ترجمهش نمیشود بدون شکر. باید بگویید “لاته تلخ” هم خوش آوا تر است هم خطر ریختن سکنجبین و نبات داغ در قهوه را کم میکند. این خاطره را گفته بودم نه؟
آقای بغلی الان به من گفت که زنش حاضر نشده بخاطر او آفریقای جنوبی را ترک کند. یا خدا ساعت هفت صبح من چرا باید به این قصه گوش بدهم. دارم عذابش میدهم. میگه ” این ته لهجه شیرین شما مال کجاست” ته لهجه؟ من موقع تلفط آر، صدای قرقره میدم. گفتم مال تورنتو. با چشمان گرد نگاهم و دوباره میپرسد “کجا؟”. “مال تورن هیل تورنتو” الان از حرص برمیگردد آفریقای جنوبی پیش همسرش که احتمالا در شش سال گذشته دوباره ازدواج کرده. گفتم “از ماندلا چه خبر؟” گفت:” وخیم، طرفداراش دارن طبل میزنن زودتر راحت شه. ” ( پوزخند-نیشخند-پوزخند)
خواستم بگم “این ته ریشه شیرین نژادپرستانه شما مال کجاست؟”
SaReHالان فقط میدونم کار بعدیم باید چیزی باشه که با هیچ آدمی در تماس نباشم. باید برم لیست شغلهایی که با انسان در تماس نیست رو دربیارم.
SaReH.
دوازده سال پیش، کلی نامه گله برایش نوشته بودم که چون می دانستم نمیتواند بخواند، نفرستادمشان تا ندهد یکی دیگر بخواند و یارو ته دل یا به زبان بگوید دخترِالاغ وقت گیر آورده برای گله. نگه داشته بودم هروقت که توانستم یکدور روخوانیوار، بیاینکه گریه کنم یا صدایم بلرزد بخوانمشان، خودم برایش ببرم و بخوانم.
سه سال پیش که میخواستم کتابها را بفرستم تورنتو پیداشان کردم. کمد زیرکتابخانه اتاقم بودند، بین دفتر قرمز بزرگ روزانه نویسیها. روی ورقهایی که از دفتر سیمی بزرگتری کنده شده بودند. ده تا نامه بودند، هرکدام حداقل دو صفحه، سیاه. بچه پنج ماهه و اهل خانه در چرت بعد از باقالیپلو با گوشت ناهار بودند. دوتاشان را خوندم، خندهام گرفت، خنده توام با عق و انزجار. نامه خطاب به مخاطبی بود که خودش را هفته قبلش با دوست دخترش در یکی از این خانه سینما/موسیقیها دیده بودم و حتی یاد نامهها نبودم. سفت بغلش کردم و گفتم چه خوشحالم که بهتر میبیند. او هم گفت نمیداند که خطای دید کاملا اصلاح نشدهش است یا من اصلا انگار نه انگار که زاییدهام. سه تایی نشستیم به قهوه خوردن و دوست دختر بدبختش مجبور شد گوش بدهد به خاطرات لوس ما از دوران دانشجویی.هردو خیلی هماهنگ خاطرات را سانسور میکردیم. انگار که “همکلاسی” بودیم و بس. روی زمین همیشه سرد اتاقم سعی کردم یادم بیاید چقدر حالم بد بوده وقتی نامهها را نوشتم. نامهها عصبانی بودند، دلگیر، بغض آلود. یادم بود مو به مو که چه گذشته بود بین ما ولی اثری خشم و دلگیری نمانده بود. عصاره حس همه این پانزده سال شده بود همان بغلی سفتی که درخانه سینما/موسیقی کردیم. گفت ” رفتی خارج یادت نیست میگیرن اینجا آدم نامحرم رو بغل کنه” نامحرم نبود، قدیمیترین دوستم بود.نامهها را همراه جزوههای ترمودینامیک و باقی آشغالها گذاشتم در کیسه “شهرِپاک” یا “پاک شهر” یا هرچی که نمیدانم آخرش آمدند ببرند یا مامان سرکار بود و آخر سر مجبور شد همشون را بر بزنه قاطی آشغالا
در تلاشم که همونقدر که نامههای عاشقانه را بازخوانی نمیکنم و با غلت و قلوط و درلحظه میفرستمشون بره، کاش نامههای گله و “وی نید تو تاک” را حداقل یک سال “درفت” کنم. طبع لطیفم زده بالا گویا ولی فکر کنم متن دوستانه/عاشقانه نباید سرد بشه ولی متن دعوا بمونه ته نشین هم بشه بد نیست. همین الان یک نامه سنگین درفت کردم. سال دوهزارو بیست و سه میفرستمش .
SaReHفکرکردن به اینکه همه روی یه کشتی سواریم التیامبخشه. قبول دارم که وسط طیف خیلی بهتر از ته طیفه. اما خوبه آگاه باشیم که هنوز تا سر طیف راه بسیاره. یه کثافتی هست که همه کم و بیش درش دست و پا میزنن. گیریم یه جا مدیریت خوبه و توی شهروند معمولی حیات استانداری داری و کثافت رو حس نمیکنی و تاثیر مستقیمش رو بر زندگی روزمرهت نمیبینی.
ظهر ت زنگ زده بود که داره میره داون تاون تجمع، اگه میخوام باهاش برم. قرار بود در پارکی جمع بشن. صداش هیجانزده و قدری خشمگین بود. انگار که آروم و قرار نداشته باشه ته جملههاش رو نمیبست.
یادم افتاد که پارسال یه شب که بحث موندن یا نموندن بود برگشتم بهش گفتم تو دیگه چرا، استانبول مگه چهش بود که رهاش کردی. من اگه جای تو بودم اصلا به هجرت فکر هم نمیکردم. همون موقع جوری نگاهم کرده بود که وقتی کسی حرف پرتی راجع به ایران میزنه من نگاهش میکنم.
داشتم فکر میکردم سیاستمداران یه ضریب بربریتی دارن که بعضا مخفیه. ما شاید با آدمهایی با ضریب بسیار بالا طرف شده باشیم و در صدر جدول باشیم، منتها معدل دنیا رو که بگیری هم اوضاع اونقدر درخشان نیست که بشه علمش کرد و باهاش رژهی افتخار رفت. باز فکرکردم چقدر بشریت هنوز راه داره برای تکامل. چقدر هنوز اول راهیم، در مقیاس جهانی. لابد توی قرون وسطی هم خودشون نمیفهمیدن کجان و فکر میکردن خیلی هم در قرن پیشروئن، صدها سال گذشت تا حماقتها رمزگشائی شد. از کجا معلوم از یه سیستمی –مثلا کپیتالیزم- هم آیندگان همینطور که ما امروز از آپارتاید حرف میزنیم یاد نکنن و انگشت به دهن نگیرن که چطور ممکنه انسان چنین ایدهئی رو پیاده کرده باشه.
یه سایتی هست که چند صفحه تست ازتون میگیره و دیدگاه سیاسیتون رو تخمین میزنه. من طبیعتا چپ آزادیخواه دراومدم. بعد روی گراف وضعیت تعدادی از سیاستمداران دنیا رو هم نشون داده بود. حدس بزنین چی، قریب به اتفاق چهرههای حال حاضر دنیا بر مبنای دیدگاههاشون راست اقتدارگرا ارزیابی شده بودن. از اوباما و هارپر بگیر بیا تا مرکل و جولیا گیلارد.
این طرف روی چپ آزادیخواد دو سه نفر بیشتر نداشتیم؛ ماندلا و گاندی و دالای لاما.
دو نکته اینجا هست. یکی اینکه مشخصا روی کاغذ و به عنوان یه شهروند ماجرا فرق داره تا در عمل و وقتی که قرار باشه مدلی برای ادارهی جامعه ارائه بدی. یعنی من هم احتمالا قدرت اجرایی که دستم بیفته مجبور بشم برای کنترل اوضاع برم همون سمت اقتدارگرای گراف که همه؛ از استالین و هیتلر گرفته تا چهرههای دموکرات حال حاضر دنیا دور هم جمعن. نکتهی بعد اینکه حس کردم نمودار رشد خرد بشریت لزوما صعودی نیست. ممکنه یه جاهایی عقب هم بره. این که صد سال پیش گاندی به جهان عرضه شده به این معنا نیست که قراره امروز یکی در همون امتداد رو داشته باشیم. آدمیزاد استعداد پیشرفت داره و البته پتانسیل پسرفت.
دور بزنیم برگردیم به همون ماجرای اول راه بودن. در مقیاس کلان که نگاه کنی هنوز کمه. همینکه سمت چپ آزادیخواه گراف نسبتا خالیه نشون میده که چقدر کانسپت روی زمین مونده که بشریت تجربهش نکرده. که چقدر جا هست برای اینکه یادبگیره و بالغ شه و سیستمهای صحیحتر ارائه بده.
فکرکردن به اینکه همه روی یه کشتی سواریم التیامبخشه. قبول دارم که وسط طیف خیلی بهتر از ته طیفه. اما خوبه آگاه باشیم که هنوز تا سر طیف راه بسیاره. یه کثافتی هست که همه کم و بیش درش دست و پا میزنن. گیریم یه جا مدیریت موفقه و توی شهروند معمولی حیات استانداردی داری و کثافت رو حس نمیکنی و تاثیر مستقیمش رو بر زندگی روزمرهت نمیبینی.
SaReH/
SaReHوالا
SaReH«زندگی خوب یکی از اختراعات بشره»
SaReHبرای من بخشیدن یک حرکت کاملا خودخواهانه است. با بخشیدن قدرت میاد دست تو، دیگه طرف نمیتونه با حرفاش یا کاراش اذیتت کنه برای اینکه دیگه براش ارزشی قائل نیستی یه جورامی وقتی میبخشی یعنی طرف مرده برات
.از جمله سرویسهایی که بیمارستان سن ژوزف به بیمارهای سرطانی در طول مدت شیمی درمانی میده جلسه های روانشناسیه
اسم روانشناس من سؤفی یونس هست
فرانسویه ولی شوهرش لبنانیه
برای همین جنبه های شرقی منو خوب میفهمه
بعد ازینکه داستان زنگی خودمو توی این ۵ سال اخیر به طور خلاصه براش تعریف کردم و بهش گفتم که چه بالا پائینهائی داشتم گفت
حالا چه احساسی داری
احساس میکنم که هنوز خودمو و بقیه را نبخشیدم اما بیشتر خودمو سرزنش میکنم
چرا
برای اینکه همش فکر میکنم چه آدم ساده و الاغی بودم که اجازه دادم یه سری بلاها سرم بیاد
چرا به این فکر نمیکنی که بیگناه بودی و رفتی توی محیطی که فقط نتونستی توش از خودت دفاع کنی چون ابزارش را نداشتی
خوب حالا بیام و اینجوری فکر کنم به نظر شما چه فرقی میکنه
فرقش اینه که خودتو میبخشی
چه جوری میبخشم
برو بهش فکر کن
در جلسه ی بعدی در موردش حرف میزنیم
از بیمارستان اومدم بیرون پیاده به سمت خونه تمام راه با خودم فکر میکردم
منم کسخلما این بار چندمه توی این چند سال میرم پیش این روانشناس و اون روان پزشک هیچ کدوم هم هیچ گهی بلد نیستن بخورن جاکشا همشون مثه همن هی میگن برو فکر کن دیگه مخم پکید انقدر فکر کردم بابا من نمیتونم ببخشم نمیتونم فراموش کنم حالم بده از اون بالا با مخ افتادم زمین به خاطر خریت خودمو اجازه دادن به هر عنی که بیاد توی زندگیم و برینه بهم حالا به هر کسی میرسی واست نسخه ی بخشش میپیچه برو بابا من پیش این یارو هم نمیرم دیگه
رسیدم سر کوچمون یهو طعم متالیک شیمی اومد بالا. حواسم پرت شد رفتم توی کافه ی سر کوچه فیلیپ کافه چیه اومد بغلم کرد گفت چطوری عزیزم میدونی که این داستان همش بستگی به این داره که روحیه قوی داشته باشی
گفتم باشه آره آره نگران نباش روحیم توپ توپه حالا چی میدی بخورم گشنگی دارم میمیرم
برات یه استیک عالی درست کنم
نه نمیتونم گوشت بخورم فقط هفته ای یه بار
برات ماهی سلمن بذارم
نه چربه حالم بهم میخوره
ساندویچ چی
نه بابا گوشت خوک هم میگن خوب نیست
خوب چکار کنیم
هیچی بی خیال یه قهوه بده میرم خونه میگم مامان برام یه چیزی درست کنه
اما به کسی نگی من قهوه خوردما
قهوه نیمه تلخو را انداختم بالا و رفتم خونه تا مامان یه چیزی درست کنه طبق معمول یه راست رفتم سر کامپیوترم دیدم از استیو یه میل دارم منو استیو که آمریکائیه و آمریکا ست ده ساله با هم دوستیم و ده ساله که حرفای جالب برای هم تعریف میکنیم و حرفای خودمون رو آنالیز میکنیم
و حرفامون بدون تابو و بدون هیچ قضاوتی رد و بدل میشه
برام یه داستانی رو راجع به زن سابقش تعریف کرده بود و یه جائی توی میلش نوشته بود
ولی چون من بخشیدمش فلان و بهمان
پریدم جوابش و دادم گفتم استیو چه جوری بخشیدیش آدم چه جوری میبخشه
شب دیدم جواب داده و نوشته
جالبه اینو میپرسی، برای من بخشیدن یک حرکت کاملا خودخواهانه است. با بخشیدن قدرت میاد دست تو، دیگه طرف نمیتونه با حرفاش یا کاراش اذیتت کنه برای اینکه دیگه براش ارزشی قائل نیستی یه جورامی وقتی میبخشی یعنی طرف مرده برات
باید بخشید و فراموش کرد
آهان استیو راست میگه من همیشه فکر میکردم بخشیدن ضعفه، خیلی محکم و به زور میخواستم همیشه عصبانی بمونم که کم نیارم ولی حالا اومدیم و بخشیدیم چه جوری فراموش کنی آیا اصلا میشه فراموش کرد گذشته را میشه فراموش کرد آیا
تا اینکه پریشب بدو بدو رفتم فیلم آخر فرهادی
Le Passé
یا همون گذشته
تیتراژ اول فیلم جالب بود تیتر فیلم را نشون میداد که با حرکت برف پاک کن ماشین زیر بارون محو میشه تمام فیلم راجع به عذاب وجدان، بخشش و فراموشی بود اما راه حلی بهت نمیداد فقط به فکر فرو میرفتی و دلت درد میگرفت آخرش را هم نمیگم چون فرهادی هم نمیگه
از سینما اومدیم بیرون دیدم ۴ تا میس کال دارم و یه پیام از یکی از دوستای افشین ناغونی دوست آرتیستم در لندن که اخیرا با هم آشنا شدیم اما انگار هزار ساله که همو میشناسیم ، خانم جوانی میگفت که من یه امانتی دارم از افشین و تریسی که باید بدم به دستتون
تلفن کردم گفتم من تا نیم ساعت دیگه خونه هستم
نزدیک خونه که رسیدم زنگ زدم و گفتم من اینجام، زن جوان گفت من در کافه ی سر کوچه نشستم میشه بیایید اینجا گفتم بعله داشتم فکر میکردن این بسته چی بوده که بچه ها پستش نکردن اومدم از خط کشی رد بشم برم توی کافه از پشت افشینو دیدم که با صندلی چرخدارش نشسته بود
افشین ناغونی همون هنرمند نقاشی است که در سن ۲۴ سالگی در یه مهمونی تو تهران در حالی که از پشت بوم با دوستاش از دست کمیته که ریخته بود توی خونه داشت فرار میکرد، از بالای پشت بوم افتاد پائین و
نخاعش قطع شد
سه روز توی کما بود سه سال عصبانی و بالاخره یه روز تصمیم گرفت که خودشو ببخشه که از پشت بوم افتاده و زندگی کنه
کسی که از اون بالا افتاد پائین افشین بود نه من
من فقط خجالت کشیدم
امروز افشین برگشت لندن. همینطور که تاکسی دور میشد و برف پاک کنش تند تند حرکت میکرد نگاهش میکردم و به خودم میگفتم این برف پاک کن هرگز این لحظات را پاک نخواهد کرد. چقدر خوب که بارون نمیذاره اشکامو ببینه
یک .در جالبترین همزمانی ممکن دقیقا دیروز یکی از همکلاسیهاش بهش گفته بود گوریل. بغضش را نگه داشته بود تا من ساعت شش برسم بهش و بگه. خیلی میشناسم این جنس بغض قابل حمل را. میتوی همه جا با خودت ببری و باشه تا برسی به اونجا که میشه بترکه، و گریه کنی. گفت دورَن بهم گفت گوریلا و با چشمان براق از اشک هنوز نریختهش نگاهم کرد. میدونست انگلیسی گفته و شک داشت که من بدونم گوریلا چیه؟انقدر باهاش فارسی حرف زدم که کلا فکر میکنه من انگلیسی بلد نیستم. چند وقت پیش باهم رفتیم پیتزا بخوریم. من همه سفارشات را طبعا به انگلیسی دادم. پیتزا که آماده شد مرد گفت ” بی کرفول ایتز هات” ، اونوقت بچه که قدش به پیشخوان نمیرسه از اون پایین داد زد ” میگه داغه، مواظب باش” القصه سرگوریلا هم با بغض نگاهم کرد ببینه بلدم با نه. گفتم گوریل، بهت گفت گوریل؟ گفت آره. گفتم تو چیکار کردی. گفت بهش گفت من دوست ندارم بهم بگی گوریل. بهش گفتم خوب کردی. هربار گفت بهش بگو تا خسته بشه و یاد بگیره که کارش کار خوبی نیست. گفتم چرا الان ناراحتی پس؟ گوریل بودن که بد نیست. میدونی بابای بابای بابای بابا بهروز هم گوریل بوده؟ یا گوریل یا میمون. تازه گوریل از میمون بهتره. قوی و بزرگه.
بعد گوریل شدم براش. باهمون چشمهای براق خندید. صبح تو آسانسور مهد با خنده به خودش میگفت گولیل.
دو. پدرم همیشه میگه فحش باد هواست، اون تحقیرشدنه که بده، سعی کن همه سوراخهای که ممکنه ازشون تحقیر بشی را ببندی. راه اصلیش اینه که ببینی منظقی پشت جمله تحقیر آمیز هست؟ میگفت با اینکه کسی به تو بگه پدرسگ من سگ نمیشم برای همین خیلی گریه و زاری نکن بابتش، درعوض به دعوا و بحثت ادامه بده. منطقش دبستانیست چون زمانی این را میگفت که من هم مثل پسرک خیلی کوچیک بودم و برای گوریل یا سیبیلو خطاب شدن گریه میکردم. سعی میکرد فحش را دی-کانسراتک کنه. بهت نشون بده که ته همه فحشها یک سری چیز مهمله که تحقیر شدن باهاش احمقانهست. به نظرم جواب هم داد تا حدودی. شاید همین شد که من معمولا از فحش تحقیر نمیشم، عصبانی ممکنه بشم ولی ویران نمیشم.
سه. کامنتهای نوشته قبل را که میخوندم خندهم میگرفت که دقیقا شش سال پیش یکی همین جنس کامنتها را برای یکی از نوشتههای مشابهم گذاشته بود و نوشته بود “آینده خوبی برات نمیبینم. آدمی مثل تو که غرائز حیوانی براش در اولویته بعد سی که دیگه جوون و شاداب نیست می افته به ج…” متاسفانه کامنت زیر پست بلاگفا بود که از دیگر بهش دسترسی ندارم. الان چهار سال از بعد سی من گذشته. حالم خوب و خوشه و در اصل دارم آینده وعده داده شده توسط اون نوستراداموس خشمگین را زندگی میکنم و از ته دل راضیام از زمان حالم. بجای وعده عذاب و تهدید از عقوبت رفتار من، به نظرم بهترین راه اینه که نوشتهها را نقد کنید، بگید دوست نداشتم یا داشتم. دلایل دوست نداشتن هم جدای از من نویسنده باشه چون بیخود دارید خودتون را عصبانی میکنید. من اگر قابلیت تغییر به شکلی که شما میپسندید را داشتم همون هفت سال پیش تغییر میکردم. من نویسنده اون نوشتهها و کتاب شهرباریک، یک گوریلم و از گولیل خطاب شدن خیلی دردم نمیگیره.
SaReH:((
SaReHتست
خود دگرجنسگرام را میگم اصلا. اگر مردِ دگرجنسگرایی از مادر زاده شده باشه که انقدر به من نزدیک باشه که به خودم اجازه بدهم براش جزییات روابط جنسیم را بگم بیشک یا اکس بالفعل منه، یا نکس ۱ بالقوه من. اکس بالفعل که یا حالش بهم میخوره، یا حسادت میکنه یا اذیت میشه. نکس بالقوه هم یا لجش میگیره یا حرصش یا اینسکیور میشه یا فکر میکنه دارم تحریکش میکنم.
کلا چه کاریه؟ گفتن نداره که. همه در ذهنشون یک تصویری از سکس خوب و بد دارند. از قامت و استقامت دارند. نداشته باشند هم میرن ران جرمی نگاه میکنند دستشون میآد. اینترنت خب مال همین کارهاست دیگه. به نظر من تعریف نکردید هم نکردید. یا اگر میکنید به سنت شعرا کلاسیک کلید کنید رو استعاره مثلا به یارو بگید کوزه. بگید از کوزه عسل تراوید و اینا. بیشتر از این جزییات ندید.
کوزهها و کاسهها
مانیفست بالای بنده شامل یکی به نعل، دویست تا به میخ نویسیهایی وبلاگی نمیشه. وبلاگ را کی داده، کی گرفته.