Shared posts

09 Jul 07:35

اشکها فریاد زدند...

by galiya
من
چیزی از عشق مان
به کسی نگفته ام
آنها تو را
هنگامی که در اشک هایِ چشمم
تن می شسته ای،
دیده اند!

نزار قبانی

06 Jul 01:23

/?id=2453

هفت صبح جاده‌ی چالوس، دختره از پژو دویست و شیش مشکی پیاده شد و بلافاصله سر پیچ توی شونه‌ی جاده شروع کرد بی‌حجاب با حس کامل برای خودش رقصیدن. پسره هم پیاده شد یه سیگار گیروند و با یه شرمی که انگار حواسش هست این همه ماشین داره رد می‌شه ولی با یه کیف و لبخندی که انگار این آدم خوشگل شجاع با منه تند تند شروع کرد کام گرفتن. دختره یه حال بی‌خبری‌ای داشت که آدمو می‌گرفت، موهای فر بلند، دامن بلند و یه پیرهن، می‌رقصید و قر می‌داد و می‌چرخید و سهم هر بیننده‌ای از این سرخوشی از پیچ قبلی بود تا پیچ اینا. منم همین‌طور. رد شدم. انگار خارج. حسای مردم فرق کرده. کاش فرق کرده بمونه.

01 Jul 14:02

اسلامی کردن نام‌ها: ژیلا می‌شود زهرا

by جامعه زمانه

محمد مهدی همت، فرزند محمد ابراهیم همت (از فرماندهان سپاه کشته شده در دوران جنگ) در واکنش به خبری با عنوان «مشکل اینجا بود که اسم همسر شهید همت ژیلا است» از اقدام بنیاد شهید مبنی بر تغییر نام مادرش در فیش‌ حقوقی این بنیاد اعلام نارضایتی کرده است.

اسلامی کردن نام های ایرانی

او می‌گوید: “بعد از شهادت پدرم تا مدت‌ها اسم مادرم را در فیش حقوقی بنیاد شهید می‌نوشتند زهرا بدیهیان، که این کار مادرم را عصبانی می‌کرد و می‌گفت نامم را پدر و مادرم برایم انتخاب کرده‌اند و من به این نظر پدر و مادرم احترام می‌گذارم و این کار بنیاد شهید بی‌احترامی و بی‌حرمتی به من و خانواده‌ام است.”

 پس از اعتراض همسر همت نام وی را در نامه‌های اداری بنیاد شهید می‌نویسند: ژ. بدیهیان. (پارسینه، ۲۶ خرداد ۱۳۹۲)

روحانیت و تغییر اسامی

علی‌محمد دستغیب در سال ۱۳۵۹، در اولین جلسه‌ درس “جامع المقدمات” (مجموعه‌ای از رساله‌های آموزشی صرف و نحو زبان عربی که در حوزه‌های علمیه تدریس می‌شد)، یک به یک اسامی گروهی از دانشجویان دانشگاه شیراز (ازجمله نویسنده‌ این مطلب) را پرسید و اگر کسی نامی غیر عربی- تبار داشت، نام او را تغییر داد.

به این ترتیب، اسامی ایرانی مثل داریوش و کوروش و اردشیر و بهرام و مانند آنها به محمد و علی و حسین و حسن و هادی تبدیل می‌شدند. شرکت‌کنندگان در کلاس نیز به احترام معلم جلسه و روحانی انقلابی شهر چیزی نمی‌گفتند.

البته نمی‌دانم که چند تن از آنها این تغییر اسم متکبرانه و از موضع بالا و پدرسالارانه را جدی گرفتند و بعد در شناسنامه یا زندگی شخصی خود اعمال کردند، اما اصل قضیه جالب است که یک روحانی به خود اجازه می‌دهد نامی را که پدر و مادر به فردی اعطا کرده‌اند تغییر دهد. تنها کسی که بعد از پدر و مادر حق دارد چنین کند خود فرد است، آن‌هم هنگامی که به بلوغ می‌رسد.

سیدعلی محمد دستغیب در سال ۱۳۵۹، در اولین جلسه‌ درس “جامع المقدمات”، یک به یک اسامی گروهی از دانشجویان دانشگاه شیراز را پرسید و اگر کسی نامی غیر عربی- تبار داشت، نام او را تغییر داد. به این ترتیب، اسامی ایرانی مثل داریوش و کوروش و اردشیر و بهرام و مانند آنها به محمد و علی و حسین و حسن و هادی تبدیل می‌شدند.

او غیر از تغییر اسم از افراد می‌خواست که همه‌ی مولفه‌های تشبه به غربیان مثل داشتن ساعت در مچ دست را نیز کنار بگذارند. اسلامی شدن از نگاه او حذف همه‌ عناصر و مولفه‌های فرهنگ و زندگی بود که رنگ و بوی غربی و ایرانی داشت. البته او تا بدین‌جا نمی‌توانست پیش برود که از ما بخواهد پیراهن و شلوارمان را نیز به عبا و ردا تغییر دهیم یا کفش‌ها را با نعلین معاوضه کنیم.

سازمان ثبت احوال و تبلیغ اسامی عربی- تبار

هرچند ماه یکبار سازمان ثبت احوال بیشترین اسامی استفاده شده توسط مردم در نامگذاری فرزندان خود را منتشر می‌کند.

 صحت این آمارها شاید به اندازه‌ صحت آمارهای اشتغال و تورم در دولت محمود احمدی‌نژاد باشد. در هر حال، در این فهرست‌ها اسامی عربی‌تبار و نام‌های مقدسان شیعه (علی، محمد، فاطمه، زهرا، حسن و حسین و ترکیب‌های آنها) همیشه در بالای فهرست قرار می‌گیرند. ما نمی‌دانیم آیا مقامات در این اطلاعات و آمار دست‌کاری می‌کنند یا نه اما این نکته تعجب برانگیز است که حتی در رده‌های بالا هیچگاه اسمی غیر عربی تبار بالاخص برای دختران که گذاشتن نام گل بر آنها شایع است (مثل نرگس، لاله یا بنفشه) مشاهده نمی‌شود.

این اسامی نیز اغلب تحت عنوان اسامی “برتر” و “محبوب” نه اسامی “شایع”تر یا با “فراوانی بیشتر” منتشر می‌شوند: “آمارهای سازمان ثبت احوال نشان می‌دهد که در سال ۸۹، پنج نام برتر پسران در رتبه‌بندی فراوانی نام‌های این سازمان به ترتیب امیرعلی، ابوالفضل، امیرحسین، علی، محمد، در سال ۸۸ به ترتیب ابوالفضل، امیرحسین، امیرعلی، علی، امیر محمد، در سال ۸۷؛ ابوالفضل، امیرحسین، امیرمحمد، علی، مهدی، در سال ۸۶ ابوالفضل، امیرحسین، مهدی، علی، امیرمحمد و در سال ۸۵؛ ابوالفضل، امیرحسین، مهدی، علی، محمد، امیرمحمد بود.” (تبیان ۱۱ بهمن ۱۳۹۰)

در عرضه‌ آمارها هیچگاه آمار اسامی غیر غربی- تبار (فارسی و غربی) عرضه نمی‌شود و صرفا آمار اسامی اسلامی (به تصور مقامات، وگرنه این اسامی اسلامی نیستند، بلکه به شبه جزیره‌ عربستان یا عراق تعلق دارند) ارائه می‌شود: “بیش از دو میلیون ایرانی به نام حسین، بیش از هفت میلیون به نام و القاب حضرت علی، بیش از شش میلیون ایرانی ملقب به نام و القاب حضرت محمد، بیش از چهار میلیون نفر به نام و القاب امام رضا، یک میلیون و ششصد هزار نفر به نام مهدی، ۵۰۰ هزار نفر به نام ابوالفضل، بیش از ۶۰۰ هزار نفر به نام عباس و ۲۸۵ هزار نفر به نام سجاد و زین‌العابدین مزین هستند.” (تبیان ۱۱ بهمن ۱۳۹۰) در پایان نیز از تعبیر مزین استفاده کرده‌اند تا افراد داشتن این اسامی را افتخار خود بدانند.

منع اسامی شبه غربی و تبلیغ منفی علیه اسامی ایرانی ‌الاصل

هرچند ماه یکبار سازمان ثبت احوال بیشترین اسامی استفاده شده توسط مردم در نامگذاری فرزندان خود را منتشر می‌کند. صحت این آمارها شاید به اندازه‌ صحت آمارهای اشتغال و تورم در دولت محمود احمدی‌نژاد باشد. در هر حال، در این فهرست‌ها اسامی عربی‌تبار و نام‌های مقدسان شیعه همیشه در بالای فهرست قرار می‌گیرند.

سازمان ثبت احوال نه تنها به تبلیغ اسامی خاصی اقدام می‌کند بلکه دسته‌ای از اسامی را نیز ممنوع اعلام کرده است. به عنوان مثال اگر کسی بخواهد اسامی غیر عربی‌تبار و غیر فارسی (هرچه که باشد) روی فرزند خود بگذارد (که حق اوست) یا اسامی‌ای که در زبان‌های مختلف جاری است به کار بگیرد (مثل سونیا یا اِتنا) از این کار منع خواهد شد. به همین دلیل ایرانیان راه‌هایی برای توجیه اسامی غربی با اسامی عربی‌تبار با تغییر صورت آنها در ثبت احوال پیدا کرده‌اند مثل این که اِتنا را می‌گویند آتناست (آتنایی که در دعای ربنا آتنا آمده است). دستگاه رادیو و تلویزیون نیز اسامی ایرانی الاصل مثل فرزاد یا داریوش یا خشایار را روی شخصیت‌های منفی فیلم‌ها می‌گذارد تا مردم را از آنها متنفر سازد یا حسی منفی در برابر آنها ایجاد کند.

 سیر تحول نام‌ها

تحقیقات متعدد نشان می‌دهند که اگر در سال‌های ۵۵ تا ۶۵ فراوانی اسامی مذهبی ایدئولوژیزه شده مثل ابوذر و سمانه و سلمان و فاطمه رشد داشت در سال‌های بعد از جنگ اسامی فارسی جای آنها را گرفتند.

در دهه‌ هشتاد اتفاق خاصی برای جامعه نیفتاده است که فرض کنیم موج تازه‌ای از اسلامگرایی به حرکت درآمده و افراد به این اسامی فوج فوج روکرده‌اند. آمارهای مقامات سازمان ثبت این تحولات را نشان نمی‌دهند و از همین جهت باید در آنها تردید کرد.

 اسلامی کردن و تمامیت خواهی

هستند در میان تحلیلگران مسائل ایران که نظام سیاسی این کشور را صرفاً به خاطر وجود رقابت سیاسی محدود و کنترل شده میان جناح‌های درون حکومت و فقدان نظام تک حزبی توتالیتر یا تمامیت طلب نمی‌دانند، اما در نظر گرفتن تنها یک معیار برای نفی یک پدیده چندان معقول به نظر نمی‌رسد. صدها مورد از موارد تمامیت‌خواهی و اعمال آنها در ایران وجود دارد که این تحلیلگران نادیده می‌گیرند.

 تمامیت‌خواهی در ایران تحت عنوان اسلامی‌سازی پی گیری شده است. از همین جهت استبداد دینی در ایران با نظام‌های استبدادی حتی نظام‌های استبدادی دینی که در امور شخصی‌ افراد دخالت نمی‌کنند (حکومت روحانیت) تفاوت دارد.

حتی اگر بخواهیم معیار رقابت درون کاست حکومتی را نادیده نگیریم باید نظام جمهوری اسلامی را شبه توتالیتر بنامیم. ولع شدیدی در میان مقامات جمهوری اسلامی و روحانیت شیعه برای مهندسی جامعه وجود دارد و اگر جامعه امروز عیناً همان چیزی نیست که آنها می‌خواسته‌اند نه از سر مدارای اسلام‌گرایان حاکم، بلکه به رغم خواست آنها و مقاومت شهروندان بوده است.

اسلامی کردن عرصه‌ای است که می‌توان این تمامیت‌خواهی را که به تدریج اعمال شده است مشاهده کرد؛ از حجاب اجباری تا سانسور (که اسلامی کردن کتاب‌ها و دیگر تولیدات فرهنگی است)، از اسلامی کردن دروس دانشگاهی تا جداسازی (اسلامی کردن فضاها)، و از اسلامی کردن کارکنان دولت (با نظام گزینش) تا اسلامی کردن روابط صمیمی افراد (با بازداشت افراد نامحرم همراه یکدیگر در فضاهای عمومی). اسم همه‌ دخالت‌ها در زندگی خصوصی افراد را اخیراً گذاشته‌اند اسلامی کردن سبک زندگی. اسلامی کردن نام‌های افراد تنها یکی از این موارد است.

01 Jul 03:50

می‌فرماد از توبه، توبه کردم

by لنگ‌دراز
SaReH

ناراحت‌کننده‌ترین قسمت روابط انسانی همین سیستم بده بستونه. اگه می‌شد توافقی یه سری گیرنده‌ی صرف باشن، یه سری دهنده‌ی مطلق کمتر ابهام ایجاد می‌شد. من به وضوح در دهندگی ناشی و کم‌مهارت و تاخیریم. نگاه که می‌کنم می‌بینم دوست‌های ماندگارم اون‌هائین که با این معلولیتم کناراومدن. حساب کتاب نکردن که دو قدم ما برمی‌داریم دو تا هم اون باید برداره. توقعی ازم نداشتن و گذاشتن خودم طبیعی موتورم گرم شه و فشار نیوردن که زودباش سهم توجه ما رو بده بریم.

یک دختری توی کمپانی هست که علی‌حده خوش‌رو و مثبت و خندانه. هربار که از کنار هم رد می‌شیم حتما چیزی در آدم پیدا می‌کنه که ازش تعریف کنه. وضعیتی ایجاد شده که حس می‌کنم چوب خطم پره و دیگه نوبت منه که دهنده باشم. امروز صبح که توی آشپزخونه دیدمش بی‌درنگ درومدم که چقدر لباست قشنگه. جمله رو که می‌بستم هنوز لباسش توی کادر نیومده بود. برگشت خندید که این تاپ کهنه رو ته کمدش پیدا کرده و من تازه دیدم یه زیرپوش رکابی صورتی چرک تنشه که پارچه‌ش از فرط استهلاک دون دون شده. همیشه لباس‌های فاخر و ابریشم و اعیونی می‌پوشید و درست روزی که من می‌خواستم جیره‌ی تعریفش رو به‌ش بدم این‌طور زهر خودش رو ریخت. تا گردن در باتلاق فرو رفته بودم؛ باز دست و پا زدم و گفتم ولی صورتی به‌ت میاد. ناراحت‌کننده‌ترین قسمت روابط انسانی همین سیستم بده بستونه. اگه می‌شد توافقی یه سری گیرنده‌ی صرف باشن، یه سری دهنده‌ی مطلق کمتر ابهام ایجاد می‌شد. من به وضوح در دهندگی ناشی و کم‌مهارت و تاخیریم. نگاه که می‌کنم می‌بینم دوست‌های ماندگارم اون‌هائین که با این معلولیتم کناراومدن. حساب کتاب نکردن که دو قدم ما برمی‌داریم دو تا هم اون باید برداره. توقعی ازم نداشتن و گذاشتن خودم طبیعی موتورم گرم شه و فشار نیوردن که زودباش سهم توجه ما رو بده بریم.

ظهر توی پارک بچه‌ئی بغل گوشم نعره می‌زد و پاک عصبیم کرده بود. کمتر چیزی مثل صدای بلند من رو شکنجه می‌ده. حتما قبل از بچه‌دار شدن باید این حساسیتم نسبت به صدا رو ببرم روان‌پزشک برطرف کنم وگرنه با این حالم ممکنه ازین‌هائی که فرزندشون رو در وان حمام خفه می‌کنن بشم. کلا من درمان یه سری بیماری‌هام رو موکول کردم به وقتی که قراره بچه تربیت کنم. فکر می‌کنم الان برای مصرف شخصی خودم و اطرافیانم همین‌جوری خوبه و مقداری چت بودن نمک زندگیه. سلامت روانی بالا در حال حاضر برام صرفه و توجیه منطقی نداره و تا بچه‌ نخوام پرورش بدم اسراف و ریخت و پاش اضافه به نظر می‌رسه.

پرنده‌های سنترال پارک اخیرا دستم رو رد می‌کنن و نونی که براشون می‌پاشم رو نوک نمی‌زنن. هوشمندی‌شون دیگه داره مضطربم می‌کنه. اوایل هرروز براشون یه نون شیرینی دو دلاری می‌خریدم که برای بودجه‌م سنگین بود و کمرم زیر بارش داشت خم می‌شد. دیگه شروع کردم به جاش نون یهودی نود سنتی خریدن. این یکی رو دوست ندارن؛ میان دورش می‌چرخن و بازی بازی می‌کنن و خنجر به قلب من می‌زنن و می‌رن. من یکه و تنها می‌مونم وسط چمن در حالی که خرده نون‌های دورم دست نخورده باقی مونده. شک ندارم اگه رشد عقلی‌شون همین‌جوری صعودی ادامه پیدا کنه دورانی خواهد رسید که شهرها رو از چنگ‌مون بیرون بکشن و عصرها از سرکار بیان برای ما که به پارک‌ها پناه آوردیم دونه بریزن.

آخر هفته م برگشت که می‌خوای شنبه شب‌ شام درست کنی من بیام خونه‌ت. این‌که انسان غربی به سادگی خودش خودش رو دعوت می‌کنه خونه‌ی آدم هنوز برام هضم نشده و بعیده در آینده هم بشه. البته که من هم توی تخم چشماش نگاه کردم و گفتم حالا تا ببینم، به‌ت خبر می‌دم. مشکلم در اصل با شام درست کردنه بود. مدت‌هاست آشپزی خاصی نکردم و اعتماد به نفسم رو در پخت‌وپز به کل از دست دادم. آخرین باری که آشپزیم این‌همه بد بود دبیرستانی بودم. اون هم چون پیمانه و مقیاس دستم نیومده بود و درین توهم بودم که ادویه و زعفران رو هرچی بیشتر به خوراک اضافه کنی نتیجه بهتر می‌شه. غذاهام همیشه مزه‌ی صابون معطر می‌دادن. بعد ولی یادم گرفتم هیجاناتم رو کنترل کنم و حتا روزهای قشنگی رو هم به خودم دیدم که دست‌وپنجه‌م زبان‌زد خاص‌وعام شده بود.

الان منتها همه‌ش برباد رفته. عجیبه که آشپزی هم فراموش شدنیه. چندوقت پیش یه رقم مرغ پختم که مستقیما از تابه توی سطل زباله خالیش کردم. یه طعم لیز چندش‌آوری می‌داد. شاید تقصیر فرآورده‌های گوشتی ایالات متحده هم باشه. کیفیت مواد پروتئینی به وضوح با اون‌چه که من تو ایران می‌شناختم فرق داره. انسان غربی از سر ناچاری و محرومیت از جنس خوب داره گیاه‌خوار می‌شه نه از سر انتخاب. خود من با این‌که از گوشت قرمز و سفید و صورتی خوشم میاد به حدی مایوس و دل‌سرد شدم که ماهی یه مرتبه هم شاید استعمالش نکنم. این‌بار رکورد سه ماه بدون گوشت رو هم زدم.

کاش می‌شد سه ماه که از گوشت‌خواری قهر می‌کنی بره خودش رو اصلاح کنه و با جعبه‌ی شیرینی و دسته‌ی گل بیاد معذرت خواهی. بعد قسم بخوره که دیگه تکرار نمی‌کنه و هرجور شده برت گردونه.


01 Jul 02:41

مرغ سرکنده!

by صاب مرده

یک روز پاییزی سال ۱۹۴۵ کشاورزی در ایالات کلرادو تصمیم به کشتن یکی از خروس هاش به نام مایک برای پختن شام می کنه. اما تبرش می لغزه و با اینکه سر مایک قطع میشه، بیشتر مخچه اش بدون هیچ آسیبی باقی می مونه. چیزی که جالبه اینه که مایک نمیمیره، بله کم کم یاد میگیره که راه بره و حتی سعی می کرده که صبح ها بخونه!

صاحبش تصمیم میگیره که کشاورزی رو کنار بذاره و مایک رو در سراسر کشور نمایش بده. برای زنده نگه داشتنش با قطره چکون بهش غذا می داده و هرچند وقت یه بار ترشحات داخل گردنش رو هم با سرنگ خالی می کرده.

بعد از دو سال نمایش خیلی موفق و سودآور یه شب سرنگ رو فراموش می کنن و خروس بیچاره خفه میشه.

اینجا می تونین اطلاعات بیشتری رو (همراه با یه عکس) ببینین:

 http://en.wikipedia.org/wiki/Mike_the_Headless_Chicken

 


30 Jun 02:43

amazing

amazing
29 Jun 10:03

“It depends on which reality you take and which reality I take.”

by noreply@blogger.com (سارا)
اين نوشته سرشار از ابتذال است، همين اولش هشدار داده باشم

 يكم. آخرين باري كه عليرضا را ديدم شب مهماني خداحافظي پگاه بود. من و امير و سياوش و مارال با هم مي رفتيم. قبلش همه هزار بار از من پرسيده بودند كه آيا مطمئنم كه مي خواهم بيايم؟ من نفهميده بودم كه چرا نبايد دلم بخواهد. پگاه براي مدت هاي مديد دوست صميمي من بود و دلم مي خواست كه بروم. توي راه ماشين خراب شد. مامانم اگر در جريان بود قطعا اشاره مي كرد نشانه ها، به نشانه ها توجه كن. مامان نبود يا اگر بود من هيچ وقت حرفش را گوش نمي كردم. رفتيم. عليرضا دست لاي ران دوست دختر جديدش، صدر مجلس نشسته بود. اولين واكنشم اين بود كه زشت و چاق است. بضاعتم در همين حدِ تخريب فيزيكي بود. نظرم را كه بعد از شات سوم به خود عليرضا هم گفتم جواب شنيدم كه حداقل با تمام دوستهاي آدم نمي خوابد

 دوم. دو شب قبل از رفتنم از ايران، ساعت سه و بيست دقيقه نصف شب، تلفنم زنگ خورد. يك جايي با پيش شماره خيابان پيروزي. خيابان پيروزي براي من جايي است كه يك صبح تا ظهر توي يك پارك خانوادگيش زار زده ام. دو و سه تا آقا و خانوم داشتند بالاي سرمان روي اين دستگاه ها ورزش مي كردند و با دقت به داد و بيدادهاي عليرضا و غلط كردم و به خدا من عاشقِ توام هايِ من گوش مي كردند. تلفن را كه جواب دادم گفت ببخشيد. گفتم خواهش مي كنم. گفت خدافظ. منتظر خداحافظ من نشد، قطع كرد

 سوم. عليرضا را يادم نيست اولين بار كي ديدم. احتمالا آن دفعه اي كه يكهو وسط مهماني ازم پرسيد مي شود بقيه ساندويچم را بخورد؟ يك ساعت بعدش كه من مست و خراب رفته بودم دم پنجره كه شايد هواي تازه حالم را بهتر كند آمده بود ازم بپرسد كه حالم خوب است و من يكهو بوسيده بودمش. منطقي ترين كار دنيا به نظر مي رسيد آن لحظه. حتي الان هم به نظرم كار درست همين بود. بعد ازش پرسيده بودم كه اسمش چيست؟ 

 چهارم. خيلي طول كشيد كه با دوست دختر و دوست پسرهاي آن موقعمان به هم بزنيم. وقتي به صورت رسمي با هم جايي رفتيم، سه ماهي مي شد كه مسواك و حوله اش توي خانه من بود

 پنجم. پول نداشتيم، خانواده نداشتيم

 ششم. يكي از آدم هاي كتاب موراكامي يكهو مي فهمد زنش با همه آدمهاي دنيا مي خوابد. توضيحي ندارد. دليلي ندارد. اينجاي كتاب من هزار ساعت گريه كرده بودم. توضيحي ندارم. دليلي ندارم 

 هفتم. عليرضا يكبار تلفن كرد اينجا. من طبق معمول مست بودم. تلفنم را جا گذاشته بودم خانه دوست پسر آن موقعم. عليرضا گفته بود سارا كجاست؟ جواب شنيده بود خوابيده. عليرضا خيلي جدي پرسيده بغل تو؟فردايش ديگر دوست فيسبوكي هم نبوديم

 هشتم. همين چند وقت پيش ها، همين چند روز پيش ها يكهو تلفن زده بودم. فكر كرده بودم شماره را درست يادم هست؟ نيست؟ علي منم سارا. جواب داده بود يك ربع بعد خودم زنگ مي زنم. يك ربع شد هزار سال 

 نهم. امشب وسط اسكايپ كردن، يكهو ايميل عليرضا رسيد. ويديو روشن نبود. لابد صدايم لرزيد كه آخ ايميل دارم. پرسيد كه باز ايميل فحش؟ توضيح نداشتم. از عليرضا كه نمي شود حرف زد فقط بايد فوق فوقش توي وبلاگ نوشت. گفتم آره. گفت بفرست منهم ببينم. يادم نيست چه بهانه اي آوردم كه نه. ايميل دو خط بود. نهايت كليشه. وبلاگت را پيدا كردم. كاش هيچ وقت نبودي.كاش هيچ وقت با هم نبوديم. كاش كه پاك مي شدي. سر جايم صاف نشستم، از آدم پشت اسكايپ پرسيدم چي داشتيم مي گفتيم؟
29 Jun 09:57

سیال متن یک بی‌درکجا

by آیدا-پیاده

ساعت هفت صبح است و نشستم در یک رستورانی – با تقریبا نیم متر فاصله تا نهایت بی‌درکجایی (شکوفه جان دعوام نکنید جدی بی‌درکجام الان) –  و همه تلاشم را می‌کنم از صبحانه مجانی وعده داده شده لذت ببرم. رستورانش مجهز است به سیستم سفارش از طریق آیپد. اصلا باب طبع من نیست. من تنها چیزی را که درزندگی دوست دارم و حق دارم گویا، تغییر بدهم اندازه طول شلوار و سفارش غذاست. باقی چیزها را جبری پذیرفته ام گویا. یک فامیلی داشتیم می‌گفت مردها از پانزده سالگی به بعد تغییر نمی‌کنند پس سعی نکن تغییرشان بدهی. پس من همه فشار اعمال تغییر رو گذاشتم روی غذا. بگذریم، الان  دو ساعت ور رفتم با منو نشد یک لیوان آب بدون یخ بدون گاز ( آب شیر تو لیوان) سفارش بدهم. ده جور آب در منو هست یکی از یکی شیک تر. آخر سر دست هوا کردم خانم پیشخدمت با قیافه ” بی‌سواد باز چیه؟” اومد. گفتم آب بدون یخ میخوام. آب. آب

گفت چه جور آبی؟ به نظرم آب بصورت پیش فرض باید آب قابل شرب تو لوله باشد نه؟ اگر من آب گازدار از چشمه‌های جوشان سوییس، می‌خواستم باید توضیح می‌دادم. آب آب، همان کلمه مقدس که سربازهای تیر یا بعضا نیزه خورده قبل از مرگ در دشت فریاد می‌زنند. جدی تشنه‌اند سربازهای گلوله خورده؟ یا این هم یک چیزی مثل عق زدن همه حامله‌های جهان است که سینما تصمیم گرفته تعمیم بدهد به همه تیرخورده‌های عالم. نمونه خود من، من حامله عق بزن نبودم. در طول حامله‌گی یک بار عق زدم آنهم چون در یک روز بارانی یک آقای بی‌خانمان الکلی که معلوم بود سالهاست حمام نکرده و خیلی وقتها چون حوصله نداشته برود بشاشد به خودش شاشیده، سوار واگن مترو شد. چون خیس شده بود یکجور عجیبی بویش بلند شده بود. من و نصف واگن عق زدیم و خب هرجور آماری حساب کنید حداقل نصف ماها (که مذکر بودند) حامله نبودند. پس آن عق هم حساب نیست ولی در سینما هرزنی را میبیند که دست بردهان دوید سمت دستشویی بدانید که حامله است . آب آب. هنوز نیامده. دارد من را تنبیه می‌کند که چرا از تکنولوژی استفاده نکرده‌ام. از جریان آب جالب‌تر اصرار من به تغییر غذا و اصرار خانم پیشخدمت به عدم تغییر است. گفتم مربا لطفا، کره بادام زمینی آورد. گفتم قهوه بدون فوم. الان نیم ساعت است من و آقای بغل دستی، که نمی‌دانم چرا بدون اینکه از من توقع نگاه یا حتی هوم داشته باشد ازسیرتاپیاز زندگیش رو برام گفته ، داریم با قاشق قهوه من رو فوم گیری می‌کنیم و هنوز به قهوه نرسیدیم. انقدر فوم داده بود که روی قهوه پنج سانت فوم ایستاده بود. اگر اینجا ساکت‌تر بود بدون شک همه صدای مرگ کفهای روی قهوه من را به وضح می‌شنیدند. مثل تشت لباس پرکف به حال خود رها شده. گفتم املت بدون پیاز. گفتن ندارد که چقدر پیاز دارد. کلا خانم پیش‌خدمت اصرار دارد بگوید “فوم اسب پیشکش را تعیین نمی کنند. بخور برو بذار باد بیاد”

میان خاطره :‌ایران که بودم یک بدبختی داشتم بیا و ببین. من قهوه بدون فوم و شکر دوست دارم. حالا فوم رو کوتاه اومده بودم در وطن . نه اینکه فکر کنم ایران در سطح این حرفها نیست. از ترس خارجی غربزده خطاب شدن به فوم گفتم ” کف”. آقای شیک  امیرچاکلتیه یکجوری نگاهم کرد که “خانم، کف؟ کف کجا بود، اسلیو هم می‌خواین” ماشالله هرچی ما پاس می‌داریم شما تو وطن ول دادید بخدا.  کلا کف و فوم وطن را به جان خریدم ولی از شکر در چای و قهوه متنفرم. متنفر کلمه غلیظیست ولی چه می‌شود کرد، متنفرم. فلذا هرجا می‌رفتم میگفتم لاته بدون شکر لطفا. عکس العمل‌ها دو جور بود “‌ابرو بالا: وا هانی، کجا تو لاته شکر می‌ریزن” . دفعه بعد می‌گفتم “لاته لطفا” انقدر شکر می‌ریختند لاته مزه مربای کافئین میداد. می‌گفتم امیرآقا این که شکر داره؟ گفت نگفتید که. لاته با شکر میآد خوب. این بازی باخت- باخت ادامه داشت تا یکبار با رضا و محسن و علی رفته بودیم کافه. سفارش که دادیم من گفتم ” لاته بی شکر” خانم بلندبالای کافه‌چی یک جور نگاهم کرد که تازه قهوه‌خور “عزیزم، لاته بدون شکر می‌آد” من روایت باخت-باخت بودن زندگی من و شکر لاته را به ر.م.ع گفتم. هرسه ابرو بالا دادند که ” باز یکی از خارج اومد گیر داد ” قهوه آمد. وقتی خوردم خیلی شیرین بود. گفتم خانم شکر داره؟ گفت نه. خفه خون گرفتم. فکر کردم قند خونم رفته بالا شیرین کام شدم. به ته قهوه که رسیدم دیدم یک بند انگشت عسل ته لاته ریخته! قاشق چایخوری مالامال از عسل رو به رضا نشان دادم گفتم ببین ببین عسل ریخته. گفت گفتی شکرنداشته باشه خب. شکر نریخته.فهمیدم ایراد از من است، لاته – نو-شوگر ترجمه‌ش نمی‌شود بدون شکر. باید بگویید “لاته تلخ” هم خوش آوا تر است هم خطر ریختن سکنجبین و نبات داغ در قهوه را کم می‌کند. این خاطره را گفته بودم نه؟

آقای بغلی الان به من گفت که زنش حاضر نشده بخاطر او آفریقای جنوبی را ترک کند. یا خدا ساعت هفت صبح من چرا باید به این قصه گوش بدهم. دارم عذابش می‌دهم. می‌گه ” این ته لهجه شیرین شما مال کجاست”‌ ته لهجه؟‌ من موقع تلفط آر، صدای قرقره می‌دم. گفتم مال تورنتو. با چشمان گرد نگاهم و دوباره می‌پرسد “کجا؟”. “مال تورن هیل تورنتو” الان از حرص  برمی‌گردد آفریقای جنوبی  پیش همسرش که احتمالا در شش سال گذشته دوباره ازدواج کرده. گفتم “از ماندلا چه خبر؟” گفت:” وخیم، طرفداراش دارن طبل می‌زنن زودتر راحت شه. ” ( پوزخند-نیشخند-پوزخند)

خواستم بگم “‌این ته ریشه شیرین نژادپرستانه شما مال کجاست؟”

 

28 Jun 04:04

http://dead-indian.blogspot.com/2013/06/blog-post_26.html

by noreply@blogger.com (محـمد)
SaReH

الان فقط می‌دونم کار بعدیم باید چیزی باشه که با هیچ آدمی در تماس نباشم. باید برم لیست شغل‌هایی که با انسان در تماس نیست رو دربیارم.

باید برم سر کار ولی تصور هیچ شغلی رو که بتونم انجام بدم ندارم. چجوری هشت سال مثل یه کارمند شریف صبح تا غروب می‌رفتم سر کار؟ واقعن اون آدم من نیستم. فهمیدم که وقتی میگم «من» دارم از چند نفر مختلف در زمان‌های مختلف حرف می‌زنم. الان فقط می‌دونم کار بعدیم باید چیزی باشه که با هیچ آدمی در تماس نباشم. باید برم لیست شغل‌هایی که با انسان در تماس نیست رو دربیارم. کاش با یه نخی چیزی می‌بستنم به یه سفینه از بایکونور قزاقستان می‌فرستادنم هوا. آه، سخت‌ترین کار دنیا کار کردنه.
28 Jun 03:57

"Forever is too good to be true"

by noreply@blogger.com (سارا)
يكي از سخت ترين كارهاي زندگيم، با اتوبوس باكو رفتن بود. نه كه از سه روز توي راه بودن و صندلي هاي وحشتناك و ناراحت و ماشين گرفتگي دائم و طبعا سه شب نخوابيدن بترسم، نه. بدترين قسمتش آنجايي بود كه نصفه شب رسيديم دم مرز. مرز بسته بود. اتوبوس ها نصفه شب مي رسند لب مرز كه صبح صف نايستند. احمقانه ترين منطق دنيا. من هيچ نظري نداشتم مرز كي باز مي شود، ساعت هفت؟ هشت؟ نه؟ براي من هيچ چيزي توي دنيا بدتر از اين نيست كه حتي به طور تقريبي هم ندانم نقطه پايان درد و رنجم كجاست. ده سال نكبت قطعي مداوم، برايم قابل تحمل تر از بدبختي است كه امكانش وجود دارد در هر بازه ي زماني بين صفر تا ده سال تمام شود. اينكه منتظر باشي و چيزي اتفاق نيافتد براي من درد غير قابل تحملي است. آن شب هم تا صبح شود و راننده بيدار شود و من ازش بپرسم كي دوباره حركت مي كنيم صد سال پير شدم. وسط بيابان، صداي لاينقطع سگ، تاريك، همه ي آدمهاي دنيا خواب، آينده در هاله اي از ابهام. چه شكنجه اي بود خودم را كردم واقعا؟
27 Jun 17:27

40

by احمد هاشمی
26 Jun 08:22

عشق هات، خشم بیات

by آیدا-پیاده
SaReH

.

 

دوازده سال پیش، کلی نامه گله برایش نوشته بودم که چون می دانستم نمی‌تواند بخواند، نفرستادمشان تا ندهد یکی دیگر بخواند و یارو ته دل یا به زبان بگوید دخترِالاغ وقت گیر آورده برای گله. نگه داشته بودم هروقت که توانستم یکدور روخوانی‌وار، بی‌اینکه گریه کنم یا صدایم بلرزد بخوانمشان، خودم برایش ببرم و بخوانم.

سه سال پیش که می‌خواستم کتابها را بفرستم تورنتو پیداشان کردم. کمد زیرکتابخانه اتاقم بودند، بین دفتر قرمز بزرگ روزانه نویسی‌ها. روی ورقهایی که از دفتر سیمی بزرگتری کنده شده بودند. ده تا نامه بودند، هرکدام حداقل دو صفحه، سیاه. بچه پنج ماهه و اهل خانه در چرت بعد از باقالی‌پلو با گوشت ناهار بودند. دوتاشان را خوندم، خنده‌ام گرفت، خنده توام با عق و انزجار. نامه خطاب به مخاطبی بود که خودش را هفته قبلش با دوست دخترش در یکی از این خانه سینما/موسیقی‌ها دیده بودم و حتی یاد نامه‌ها نبودم. سفت بغلش کردم و گفتم چه خوشحالم که بهتر می‌بیند. او هم گفت نمی‌داند که خطای دید کاملا اصلاح نشده‌ش است یا من اصلا انگار نه انگار که زاییده‌ام. سه تایی نشستیم به قهوه خوردن و دوست دختر بدبختش مجبور شد گوش بدهد به خاطرات لوس ما از دوران دانشجویی.هردو خیلی هماهنگ خاطرات را سانسور می‌کردیم. انگار که “هم‌کلاسی” بودیم و بس. روی زمین همیشه سرد اتاقم سعی کردم یادم بیاید چقدر حالم بد بوده وقتی نامه‌ها را نوشتم. نامه‌ها عصبانی بودند، دلگیر، بغض آلود. یادم بود مو به مو که چه گذشته بود بین ما ولی اثری خشم و دلگیری نمانده بود. عصاره حس همه این پانزده سال شده بود همان بغلی سفتی که درخانه سینما/موسیقی کردیم. گفت ” رفتی خارج یادت نیست میگیرن اینجا آدم نامحرم رو بغل کنه” نامحرم نبود، قدیمی‌ترین دوستم بود.نامه‌ها را همراه جزوه‌های ترمودینامیک و باقی آشغالها گذاشتم در کیسه “شهرِپاک” یا “پاک شهر” یا هرچی که نمی‌دانم آخرش آمدند ببرند یا مامان سرکار بود و  آخر سر مجبور شد همشون را بر بزنه قاطی آشغالا

در تلاشم که همونقدر که نامه‌های عاشقانه را بازخوانی نمی‌کنم و با غلت و قلوط و درلحظه می‌فرستمشون بره، کاش نامه‌های گله و “وی نید تو تاک” را حداقل  یک سال “درفت” کنم. طبع لطیفم زده بالا گویا ولی فکر کنم متن دوستانه/عاشقانه نباید سرد بشه ولی متن دعوا بمونه ته نشین هم بشه بد نیست. همین الان یک نامه سنگین درفت کردم. سال دوهزارو بیست و سه می‌فرستمش .

 

26 Jun 07:00

بنمانده هیچم الا ...

by S*
١-
روزی که خانوم ایکس به نمایندگی زنان ایرانی  داخل و خارج  در کنفرانس برلین علیه خاتمی لخت شد که ''آقای رئیس جمهور گفتگوی تمدنها که میخواهی همه با هم حرف بزنند، من زن ایرانی را هم به رسمیت میشناسی که تاپ لس اینجا واستاده ام؟''  من خوشحال نشدم. مشکل من تاپلس گشتن نبود. مشکل من گرفتن حق لخت شدنم نبود. توی سوئدش هم که اولین کشوردر به رسمیت شناختن حق تاپ لس گشتن زنان بود، من هرگز دغدغه '' بیریز بیرون''  نداشتم. شهر لووند اولین شهری بود که زنان را جریمه نمیکرد اگر در انظار عمومی برهنه میشدند. و من آنجا هم هیچ زنی را برهنه ندیدم هرگز. زمانی که ( هنوز هم ) در آمریکا نمیشد لخت بروی از سوپرمارکت خرید کنی اما میشد توی ساحل تا دلت میخواهد لخت بشوی یا در استخر میشد لباست را توی رخت کن عمومی تعویض کنی اما در لووند کسی به کسی نبود و زنانش دغدغه برهنه شدن در خیابان و سوپرمارکت و سینما و اداره کار و استخر نداشتند. شاید همین کسی به کسی نبودن آشش را ازداغی  انداخته بود. خانم ایکس را گارد آلمانی از جلسه بیرون انداخت و گذشت. هنوز اما مشکلات من سر جای خود باقی ست. مشکلم لخت گشتن نبوده  که کسی برایم حلش کند یا سمبلیک بگذاردش به حساب آزادی پوشش که پوشش و آزادی انتخابش تعریف دیگری دارد . من مشکلم این بود( هنوز هم ) که اگر راننده مست توی ولیعصر مرا زیر گرفت، بهای زندگی ام  باشد نصف  برادر نداشته ام حتا اگر دو برابرش کار کرده باشم توی زندگی ام . مشکلم این بود که تا پدربزرگ و پدر و همسر و قیمم  مرا نفرستند سفر، خودم حق نداشته باشم پایم را بیرون بگذرم. مشکلم این بود که همین بار آخر که مجبور شدم توی زادگاه خودم  هتل بگیرم و راهی به جائی نداشتم، با بغض پشت میز پذیرش هتل لاله  ایستاده بودم از ترس اینکه به من تنها اتاق ندهند. یارو مدارکم را دید و همشهری از آب در آمد و کلی هم عزت و احترام تا  قبل اینکه باربرشان را صدا کند برای بردن چمدان کوچکم، آنجا بود که گفت خانم دکتر ما توی راهروها دوربین داریم اگه بازدید کننده دارید، لطفا توی لابی باشه. گلویم سوخت از این توهین محترمانه . بله من مشکلم این بود که  یک زن بالغ و به قول خودشان رشید بودم که اجازه نداشتم کسی را توی اتاق خودم ببینم گیرم که فقط  بخواهم روی شانه اش گریه کنم بی اینکه غریزه ام ( اش )  قلقلک بشود. مشکل من این بود و هست. مشکلم تابستان ٤٠ درجه تهران بود و مقنعه سیاه. فعال حقوق زنان اما لخت شده بود از طرف من و سینه هایش را تکان میداد توی هوا . ما با هم فاصله داشتیم زیاد.زیاد.
من گاهی مقاله های فعالان حقوق زنان را میخوانم و میبینم سطح مطالباتشان ربطی به کف مطالبات من ندارد. من را توی آشپزخانه یا باغچه ام نمیبینند. از یک دنیائی حرف میزنند و حقوقش را طلب میکنند که خیلی فانتزی است، خیلی گلشیفته فراهانی است. خیلی از من دور و به من نامربوط است. فاصله داریم . تریبون من نیستند. حق اولیه من حق اولیه یک آدم است که زن به دنیا آمده هم و دلش هوا و امکان نفس کشیدن برابر میخواهد کنار مردش. لازم  است که حنجره  و تریبون و قلم داشته باشم کنار باقی زنها.از شالیکار و کارگر چوکا و دندانپزشک و خانه دار و وکیل و معلم.
 این را باور دارم که با ادبیات ویرجینا ولف نمیشود دل زنان ساده کامل را یکدل کرد. اصلا کسی حواسش هست که بسیاری از زنها از توده و قلب اجتماع ایران هیچ ارتباطی با فمینیستهای کشورشان برقرار نمیکنند؟ حتا که از آنها میترسند؟ خودم تا حالا شمار اندکی فمینیست  و مبارز حقوق زنان را  دیدم که از بالا حق عامه را طلب نکردند و آمدند شانه به شانه، در مرکز اتاق پذیرائی و خواب و آشپزخانه با تحت الحمایه هایشان به حرف زدن. کسی حواسش هست؟

٢-
ایران ملک من است چه در خاکش باشم و چه نه. بهترین سالهای عمرم را به خاکش تقدیم کردم. همه تلاشم را کردم که شهروند خوبی برای شهروندانش  باشم نه مطیع اجبار حکومتش که مطابق میلم نیست و نبود. آنجا درس خواندم و کار کردم و چند صباحی به بچه هایش درس دادم و برایشان کتاب درسی ترجمه کردم با مزد بسیار اندک اما دیگر نشد. من یعنی نتوانستم که بمانم. طاقتم به سر بود و شرایط زندگی خصوصی ام ایجاب به ترک خانه داشت. کوچ من اما کندن از ایران نبود. رگ و ریشه زندگی ام آنجاست. هر روز این سالها را به فارسی میخوانم و به فارسی مینویسم. مباد روزی که زیر سقفم با خودم ایرانی نباشم.
من امروز رای دادن را راهکار اصلح میبینم. بهترین و زیباترین و عزیزترین جوان های کشورم توی خاکریزها و بعدش توی میدانها و زندانها تکه تکه شدند. وای که بس است. انقلاب هزینه دارد؟ چقدر ؟ چند سال؟ اصلاحات هم هزینه دارد. چرا آن را بر نمیتابیم؟ من فرزند جنگم. کودکی ام زیر ترس از آوار و بمب مدفون شد. من حق دارم سر همه آدمهای امن بیرون مرز که باز از رفرم و انقلاب دم میزنند داد بکشم که جنگ و خون جایز نیست. این را اما انگار جماعت اپوزوسیون نمیخواهد که بپذیرد. متاسف و متاثرم که نزدیکترین آدمهایم، دیدگاه بسیار متفاوتی دارند از من به آزادی.به شکل احقاق آزادی...
دوست داشتم که مثل هم فکر کنیم. به اینکه نیم قرن است کشور زیر چکمه های خودی و غیر خودی است. که خون بس است. که جنگ و آشوب بس است. که ملت دارد گرسنه میشود، آمارش زیر دست من است که کاش نبود. نیمی از کودکان ایران گرسنگی پنهان دارند. کالای چینی و تولیدات نازل از نفت کشور را برداشته، اسباب بازی های بچه ها  و پارچه نو لباسشان بوی نفت میدهند، سرطان و ایدز خزنده دارد میگیرد گلوی نسل تازه را، تن فروشی شغل پنهان و فراوانی است، انسولین نیست، ایندرال نیست، اسپری آسم نیست، نان گران است، میوه قیمت خون، بعد آقای اپوزوسیون میگوید اینها میروند اگر ما رای ندهیم و سخت تر بشود فردا اما بلاخره پسن فردا اینها میروند. میروند ؟  با چی؟ با تلویزیون بی بی سی ؟ با اخبار اشپیگل؟ با هخا؟ با کی ؟ با قلم؟ با کتاب های دکتر شریعتی ؟ با جمعیت روشنفکر چپگرای خارج از مرز؟ که اصلا معلوم نیست چند نفرند و کجا هستند؟ که یک برنامه فرهنگی را هم نمیتوانند به راحتی در مهد آزادی تمام و کمال و بی خون دل به انجام برسانند؟ اینها میروند با آنها؟ گیرم خیال خوش. میروند . کی می آید؟ رجوی ها؟ پسر شاه شجاع؟ روشنفکرهای پراکنده قوز کرده پشت میز و مانیتور؟ آکادمی گوگوش؟ کی ؟ چقدر دوریم. انگار کیلومترها و سالها و قرنها...کسی حواسش هست؟
خیلی کم فعال سیاسی یا کهنه سرباز سیاست دیدم که بنشیند کنار آدمهای توی بازار و روستا و مسجد و کلیسا و خیابانها و مغازه های ایران و دست بکشد روی زخمشان. نه که از دورفقط به  آمال قلبش چنگ بزند و سرزمین موعود خواب ببیند و تمسخر کند امید مردم را که هر چهار سال یک بار به قدر وسع میکوشند و قمار باخته را تکرار که شاید روزگار بیم و خون و جنگ به سر برسد
...
پایم توی آن خاک نیست. قلبم و فکرم و چشمم آنجاست. رای بدهیم. به اصلاح و به امید و به برابری ... به فردا رای بدهیم




 
12 Jun 11:13

من آدم نمی‌شم

by noreply@blogger.com (محـمد)
من چهار سال پیش همون روزهای اول انتخابات دستگیر شدم ولی قبل از رفتن به اوین چهار روز رو با چشمهای بسته جایی بیرون از شهر بودم. چهار روز بدون خواب و غذا و فقط ایستاده. و بدون وقفه کتک خوردم. از انواع و اقسام شکنجه. از برق وصل کردن تا آویزون کردن از سقف و آزار جنسی و خیلی چیزهای دیگه. این مدت چندین بار خواستم درباره‌اش بنویسم یا حرف بزنم نشده. من تو اون چهار روز خیلی چیزها رو از دست دادم. امید رو به معنی مطلق کلمه از دست دادم. به زندگی به آدمها به هر چیزی. حاضر بودم بجای اون آدمی که هر روز به سراغم می‌اومد یه سگ وحشی وارد اتاق می‌شد. هیچ لحظه‌ای از اون چهار روز از خاطرم نمیره. من یه آدم عادی بودم که کوچکترین خشونتی نداشتم ولی وارد یه سیستم شکنجه شده بودم که مثل خط تولید باید ازش عبور می‌کردم. مثل گوسفندی که تبدیل به سوسیس میشه. روز آخر که قرار بود به اوین فرستاده بشم با چند نفر دیگه رو به دیوار ایستاده بودیم. از پشت سر گفت کی پشیمون نیست که به میرحسین رأی داده؟ من دستمو بلند کردم. به هرحال وسط گل‌درشت ترین لحظات زندگیم بودم و اینم شبیه قهرمان بازی بود ولی واقعن تو اون لحظه نه میرحسین برام مهم بود نه این که بعدش چی میشه. شاید اون موقع که من اونجا بودم میرحسین همه چی رو قبول کرده بود. مهم این بود که بعدش با پوتینش کوبید تو کمرم گفت تو هنوز آدم نشدی.
بعد از چهار سال هم از شدت تلخی ماجرا کم شده هم حالا دیگه موضوع انقدر جدی نیست. به قول وودی آلن کمدی تراژدی است به اضافه زمان. حالا از روز اول گفتم به حسن روحانی رأی میدم. ولی موضوع کمترین اهمیتی برام نداره. مثل اینکه صبح جمعه برم یه پفک از بین انواع پفک بقالی بخرم. تازه واسه پفک باید پول بدم واسه این نه. به نظرم همه چی پوچ‌تر از اونه که این همه حرف زدن و اظهارنظر کردن داشته باشه. یه چیز شخصیه و منم هیچ استدلالی ندارم واسه کارم. اون دفعه به حسین رأی دادم این دفعه به حسن. تهش هر چی بشه مهم نیست. شاید فقط یه تداعی باشه که به خودم بگم هنوز آدم نشدم.
04 Jun 18:25

خُس آممدید

by S*
این را داماد گفت. همه نگاهها برگشت به من. مهمان اسپانیش و روس هم داشتند. به آنها هم به زبان خودشان خوش آمد گفتند. یک حس خوب غریبی به من داد. وسط های مهمانی دو بار دو تا خانواده آمدند و از من فرق ترکی و ایرانی، و عربی و فارسی را پرسیدند. لهجه بانمک داماد بقیه را سر شوق آورده بود.
پنج شش سال بود که با هم بودند. از یک دانشگاه مدرک دکترا گرفته بودند جفتشان. عروس در وکالت، داماد در بایوتکنولوژی. آنجور که می رقصیدند و شیطنت می کردند، اصلا نمی شد حدس بزنی که پشت میزشان چقدر جدی و موقرند وقت کار. داماد را بی چون و چرا میگویم خیلی خوشتیپ. عروس را می گویم به غایت زیبا. چهره اش از سادگی و لبخند می درخشید. شکم کوچکش بر آمده بود توی لباس سفید. پنج ماه بود که بالقوه  مادر شده بود. گفتند نمیخواستند بدانند که جنسیت بچه چیست. فقط میدانند که کامل و زیباست.
عقد را یک عاقد خانم انجام داد. به جای خدا و انجیل و عیسی، از خاطراتش با عروس و داماد گفت- همه می خندیدند.همخانه سابق عروس بود. کلی خاطره بامزه داشت از سوتی ها، دوست داشتن ها، زندگی های این دو نفر با هم. با مزه ترین خطبه عقدی بود که تا حالا شنیده بودم.
موسیقی زنده بود. وقتی که داشتند حلقه میدادند و همسر هم میشدند، متالیکا زیر سقف کلیسا پخش میشد و مردم باهاش میخواندند :
Forever trusting who we are
and nothing else matters
ترانه مورد علاقه شان.
ساقدوش یک موجود بند انگشتی ٢ سال و نیمه بود. سبد گل های  پرک  شده  را با جدیت می کشید دنبال خودش. جلوی عروس و داماد، گلبرگها را توی مشتهای کوچک و چاقش گلوله میکرد و میپاشید روی زمین و کفشها. آخرش هم سبد گل را وارونه کرد تا مطمئن شود چیزی جا نمانده. جماعت قهقهه زنان از در کلیسا رفتند بیرون.عروس و داماد سر بازی فریزبی با هم آشنا شده بودند. بیرون کلیسا، دست همه مهمانها یک فریزبی بود. به مثابه طاق پیروزی. عروس و داماد از بین فریزبی ها رد شدند و رسما مهمانی شروع شد.
 من از نوجوانی ام تا حالا، از هر چند تا کارت عروسی که می گیرم، یکیش را آن هم شاید به دلیل مناسبات خاصی می روم. حتی عروسی نزدیک ترین فامیلها شده که نرفتم. نمی دانم چرا آدم شرکت کننده در جشن ازدواج و نامزدی و پاگشا نیستم. آدم شرکت در جشن آخرین روز مجردی قبل از ازدواج هم نیستم. دوست نداشتم اینجور مراسم را هرگز.  اما این جشن، یک طور دیگری بود. خوشبین و رامم کرد اصلا یک طورهایی.
در رستوران-بار چسبیده به کلیسا، حدود شصت نفر بودیم. گفتند که صمیمی ترینها و نزدیکترینها امشب جمعند. فکر کردم گاهی چه خوب است که آدم جزء صمیمیترین های یک زوج باشد. با کیک و شراب پذیرایی شدیم اول. انواع کیکهای خانگی، یک کیک شکل یک همبرگر غول  پیکر هدیه از دوستی در واشنگتن، یک کیک با پهنای نیم متر شبیه یک قلب هدیه از فرانکفورت. آدمها دوستشان داشتند.خیلی راحت می شد فهمید.
گفته بودند بچه هایتان را بیاورید. ما سرگرمشان میکنیم. عروس و داماد و خواهرش، یک خانه پیش ساخته مقوائی علم کردند وسط سرسرا. بچه ها از خوشی بال میزدند. تمام شب میرفتند و وسایل می چیدند توی خانه شان. میزبانهای ما به همه مهمانهایشان فکر کرده بودند.
دوست دختر سابق داماد، بیشترین زحمتها را کشیده بود. به همراهی دو نفر دیگر یک ویدیوکلیپ کمیک آماده کرده بود در مورد داماد و عروس در مناظره با اوباما. همانجا نمایشش دادند اسباب خنده بسیار. یک صندوقچه ظریف چوبی هم آورد و از مهمانها خواست در مورد امشب چند خط روی کاغذهای کوچک رنگی بنویسند و بیندازند توی صندوق که همان شب قفل می شود تا چند سال دیگر که به عنوان هدیه سالگرد ازدواج، کلید صندوق را بدهد به عروس و دامادِ امروز تا بعدها حسشان تازه باشد با خواندن آنچه که ما امشب نوشته ایم.
وسط های مهمانی، قبل از شام عروس فامیل و دوستان خودش را بلند معرفی کرد و سپس داماد هم. دیگر می دانستم خانم خندانی که پشت سرم نشسته همسر دوم پدر داماد است و مادر داماد و شوهرش روبروی من  نشسته اند. فهمیدم  آن آقای خوش پوش که با من شوخی کرده بود پدر عروس است که با همسرش روبروی مادرعروس نشسته اند . خواهر های ناتنی عروس بودند که شکلات پخش کردند توی جمع.  مادر عروس بود که میگفت چی باید کجا باشد با لبخند. همه خانواده یک طور عجیبی آرام و سبک و بی خیال بودند. به خودشان خوش می گذشت رسما. هیچکس استرس نداشت برای هیچ چیزی. همه اتفاقات آن شب مثل آب روان، جاری و بی مشکل بود.
چند جور بازی کردیم، شام بسیار مفصلی خوردیم زیر چادری که آشپزها آنجا مستقر بودند. بسیار رقصیدیم. بسیار خندیدیم از فیلمهای کوتاهی که دوستان این دو نفر ساخته بودند و بخشی از هدیه عروسیشان بود. به پیشنهاد یکی هم از چندی قبل هر میهمانی یک صفحه دست نویس یا تایپی درست کرده بود و فرستاده بود و یک شهری را برای مسافرت پیشنهاد داده بود با عکس و اطلاعات- این را مثل یک کتاب چاپ کرده بودند و به عنوان یک اطلس سفر بهشان هدیه دادند. طبعا گیلان را معرفی کرده بودیم. صفحه را با عکس میدان تره بار رشت و جنگل های سراوان و  زمینهای برنج و چای  و ساحل خزر را جلویم گذاشتم و فکر کردم چقدر همه مناسبت اجتماعی فرق کرده است و چقدر لازم است که یک خط جدیدی بکشم بین هرآنچه که میشناختم زمانی و الان باید به شکل بسیار متفاوت و جدیدش خو کنم ... هر آنچه که روزی خیلی بد یا عجیب یا ناجور بوده و الان خود ِ خودِ سلامت یک بودن است.
داماد هنگام خداحافظی سفت بغلم کرد. یک بار که سخت سرما خورده بود میهمانم بود. یادم هست که هی از من درخواست " آن معجون عجیبم " را می کرد. دم کرده گل گاوزبان و نبات و لیمو خشک را می گفت. برایش کاکا ی کدو حلوایی پخته بودم. با خنده گفته بود" خدایا چرا من زودتر نفهمیدم که باید با یک دختر ایرانی ازدواج کنم؟" 
 دم در بهم گفت "تو یک جور مهمان نوازی کرده ای که من نمی دانم این جشن ما یک گوشه اش را جبران کرده یا نه؟ چون تا آخر عمرم یادم می ماند آن حس خوبی را در روزهایی که مهمانتان بودم.". بهش گفتم " مطمئنم که لحظه به لحظه این جشن شما هم تا آخر عمرم یاد من می ماند". همین را هم روی آن مقوای کوچک رنگی نوشته بودم و انداخته بودم توی صندوقچه ای که چندین سال بعد باز می شود. آن لحظه بهش نگفتم اما.





02 Jun 17:23

عیب و هنرش نهفته باشد

by لنگ‌دراز
SaReH

فکرکردن به این‌که همه روی یه کشتی سواریم التیام‌بخشه. قبول دارم که وسط طیف خیلی بهتر از ته طیفه. اما خوبه آگاه باشیم که هنوز تا سر طیف راه بسیاره. یه کثافتی هست که همه کم و بیش درش دست و پا می‌زنن. گیریم یه جا مدیریت خوبه و توی شهروند معمولی حیات استانداری داری و کثافت رو حس نمی‌کنی و تاثیر مستقیمش رو بر زندگی روزمره‌ت نمی‌بینی.

ظهر ت زنگ زده بود که داره می‌ره داون تاون تجمع، اگه می‌خوام باهاش برم. قرار بود در پارکی جمع بشن. صداش هیجان‌زده و قدری خشمگین بود. انگار که آروم و قرار نداشته باشه ته جمله‌هاش رو نمی‌بست.

یادم افتاد که پارسال یه شب که بحث موندن یا نموندن بود برگشتم به‌ش گفتم تو دیگه چرا، استانبول مگه چه‌ش بود که رهاش کردی. من اگه جای تو بودم اصلا به هجرت فکر هم نمی‌کردم. همون موقع جوری نگاهم کرده بود که وقتی کسی حرف پرتی راجع به ایران می‌زنه من نگاهش می‌کنم.

داشتم فکر می‌کردم سیاستمداران یه ضریب بربریتی دارن که بعضا مخفیه. ما شاید با آدم‌هایی با ضریب بسیار بالا طرف شده باشیم و در صدر جدول باشیم، منتها معدل دنیا رو که بگیری هم اوضاع اون‌قدر درخشان نیست که بشه علمش کرد و باهاش رژه‌ی افتخار رفت. باز فکرکردم چقدر بشریت هنوز راه داره برای تکامل. چقدر هنوز اول راهیم، در مقیاس جهانی. لابد توی قرون وسطی هم خودشون نمی‌فهمیدن کجان و فکر می‌کردن خیلی هم در قرن پیشروئن، صدها سال گذشت تا حماقت‌ها رمزگشائی شد. از کجا معلوم از یه سیستمی –مثلا کپیتالیزم- هم آیندگان همین‌طور که ما امروز از آپارتاید حرف می‌زنیم یاد نکنن و انگشت به دهن نگیرن که چطور ممکنه انسان چنین ایده‌ئی رو پیاده کرده باشه.

یه سایتی هست که چند صفحه تست ازتون می‌گیره و دیدگاه سیاسی‌تون رو تخمین می‌زنه. من طبیعتا چپ آزادی‌خواه دراومدم. بعد روی گراف وضعیت تعدادی از سیاستمداران دنیا رو هم نشون داده بود. حدس بزنین چی، قریب به اتفاق چهره‌های حال حاضر دنیا بر مبنای دیدگاه‌هاشون راست اقتدارگرا ارزیابی شده بودن. از اوباما و هارپر بگیر بیا تا مرکل و جولیا گیلارد.

این طرف روی چپ آزادی‌خواد دو سه نفر بیشتر نداشتیم؛ ماندلا و گاندی و دالای لاما.

دو نکته‌ این‌جا هست. یکی این‌که مشخصا روی کاغذ و به عنوان یه شهروند ماجرا فرق داره تا در عمل و وقتی که قرار باشه مدلی برای اداره‌ی جامعه ارائه بدی. یعنی من هم احتمالا قدرت اجرایی که دستم بیفته مجبور بشم برای کنترل اوضاع برم همون سمت اقتدارگرای گراف که همه؛ از استالین و هیتلر گرفته تا چهره‌های دموکرات حال حاضر دنیا دور هم جمعن. نکته‌ی بعد این‌که حس کردم نمودار رشد خرد بشریت لزوما صعودی نیست. ممکنه یه جاهایی عقب هم بره. این که صد سال پیش گاندی به جهان عرضه شده به این معنا نیست که قراره امروز یکی در همون امتداد رو داشته باشیم. آدمیزاد استعداد پیشرفت داره و البته پتانسیل پسرفت.

دور بزنیم برگردیم به همون ماجرای اول راه بودن. در مقیاس کلان که نگاه کنی هنوز کمه. همین‌که سمت چپ آزادیخواه گراف نسبتا خالیه نشون می‌ده که چقدر کانسپت روی زمین مونده که بشریت تجربه‌ش نکرده. که چقدر جا هست برای این‌که یادبگیره و بالغ شه و سیستم‌های صحیح‌تر ارائه بده.

فکرکردن به این‌که همه روی یه کشتی سواریم التیام‌بخشه. قبول دارم که وسط طیف خیلی بهتر از ته طیفه. اما خوبه آگاه باشیم که هنوز تا سر طیف راه بسیاره. یه کثافتی هست که همه کم و بیش درش دست و پا می‌زنن. گیریم یه جا مدیریت موفقه و توی شهروند معمولی حیات استانداردی داری و کثافت رو حس نمی‌کنی و تاثیر مستقیمش رو بر زندگی روزمره‌ت نمی‌بینی.


01 Jun 22:31

به همین لبخند ساده؛ بشکن این فاصله ها رو

by najva
SaReH

/

در میان من و تو
فاصله هاست
گاه میاندیشم
میتوانی تو
به لبخندی
این فاصله را برداری...
حمید مصدق

* از این شعر فوق العاده

* اين تكه از "ميلاد تهرانى" هم خوب بود و مينشست به تصوير:
مينويسم ديـدار/ تو اگر بى من و دل تنگ منى/ يك به يك فاصله ها را بردار...
01 Jun 00:29

عليهِ درون‌گرايی

by seaoffog
SaReH

والا

 
درون‌گرايی برایِ ما همچون سازوکارِ دفاعیِ ناخواسته‌اي در برابرِ گندوگُهِ بيرون عمل می‌کند، امّا هيچ نبايد برایِ آن پایِ خرسندی بکوبيم؛ ما در برابرِ نشنيدنِ پيرامونيان پيش از همه (تيزیِ) گوش‌هامان را از کف می‌دهيم: درون‌گرايی تنها نامِ ديگرِ خرفتیِ حواسِ پنج‌گانه است.
 

31 May 04:23

دنیای بی پایان

by noreply@blogger.com (محـمد)
SaReH

«زندگی خوب یکی از اختراعات بشره»

دیروز مجبور شدم برم پیش روانپزشکی که ده دوازده سال پیش می‌رفتم تا بستریم کنه. آخرین باری که دیده بودمش یه صبحی تو همون سالها بود که نوبت شوک الکتریکی داشتم و دم آخری فرار کرده بودم و دیگه ندیده بودمش. گفتم اگه همین یه خاطره از من یادش مونده باشه می‌دونه که باید بستری بشم و دیگه نیاز به توضیح این همه سال ندارم. متاسفانه کلید رفتن به بیمارستان دست اینهاست. من از همون موقع که از دستش در رفتم اعتقادی به روانشناسی و روانپزشکی و این چیزها نداشتم. این بار هم نه نیاز به قرص و دارو داشتم نه نیاز به مشورت و حرف، نیاز به اون تخت لعنتی داشتم. به این که به حالم رسمیت بده. که هم خودم ایزوله بشم و بشینم بهش فکر کنم و هم هر کی بم رسید و دید "هنوز" حالم خوب نیست نصیحت نکنه. زر نزنه. نپرسه چیزی شده؟ یه عنوانی می‌ذاری روی خودت و راحت. مثل اینکه پات درد کنه و هر کی برسه بگه تخم مرغ بمال، کج راه نرو، اینجوری کن و تو وسطش بگی آقا رباط صلیبی پاره کردم و همه خفه شن. یه اسمی یه اتیکتی چیزی باید باشه. که از اون به بعد بگی دیگه بجز آقای دکتر کسی گه نخوره. تو مطبش که منتظر بودم باز ویرم گرفت فرار کنم ولی داییم برام خارج از نوبت وقت گرفته بود و نمی‌شد. رفتم تو زود شناخت گفت چه جاافتاده شدی. فکر کنم سطح توقعش همین بود که من از در وارد شم و سلام کنم. این یعنی جاافتادگی. تا اومدم حرف بزنم گفت مادرت چند بار اومده پیشم درباره‌ات حرف زدیم همه چیزو می‌دونم. گفتم زکی چه کادر فنی مجربی این مدت تیمو هدایت می‌کردن! گفت تو دچار ptsd هستی، اختلال استرس پس از سانحه. چه احمقانه. همه چیز آدمو خلاصه می کنن به یه عنوانی که خودشم باز خلاصه اس. گفت من یه داروی کوچیک میدم بت بخور بهتر میشی. گفتم اصل ماجرا چی میشه؟ گفت بنویس همه چیزو بنویس. گفتم بنویسم که چی؟ و می‌دونستم وقتی به اینجا می‌رسه دیگه قضیه ته نداره و من هم حوصله انسانهای خرفت رو ندارم. من متاسفانه مدت زیادی از زندگیم رو صرف سوال پرسیدن و جواب دادن به خودم کردم. مثل مسیری که شطرنج‌باز تو ذهنش طی می‌کنه. دیگه استاد شدم. این سوال «که چی؟» رو بذار رو هر چیزی تو این زندگی و تماشا کن چطور همه چی پوچ میشه و دود میشه و به هوا میره. چطور قطارها از حرکت می‌ایستن وهواپیماها سقوط می‌کنن و صداها خاموش میشن. چطور باد همه چی در میره. فقط میشه یه جا از پرسیدن این سوال دست برداشت و ادای گول خوردن یا قانع شدن رو درآورد. یه جا مصالحه کرد. به نفع یه لذت یا از ترس. یا اینکه وقت ویزیت دکتر تموم شده باشه. به هر حال حواست هست که اصل ماجرا هیچ وقت عوض نمیشه. به قول فیلم قهرمان خودساخته ژاک اودیار: «زندگی خوب یکی از اختراعات بشره»
23 May 06:56

بخشش با طعم متالیک / پاریس ۱۹ می ۲۰۱۳

by lunashad
SaReH

برای من بخشیدن یک حرکت کاملا خودخواهانه است. با بخشیدن قدرت میاد دست تو، دیگه طرف نمیتونه با حرفاش یا کاراش اذیتت کنه برای اینکه دیگه براش ارزشی قائل نیستی یه جورامی وقتی میبخشی یعنی طرف مرده برات

.از جمله سرویسهایی که بیمارستان سن ژوزف به بیمارهای سرطانی در طول مدت شیمی درمانی میده جلسه های روانشناسیه

اسم روانشناس من سؤفی یونس هست

فرانسویه ولی شوهرش لبنانیه

برای همین جنبه های شرقی منو خوب میفهمه

بعد ازینکه داستان زنگی خودمو توی این  ۵ سال اخیر به طور خلاصه براش تعریف کردم و بهش گفتم که چه بالا پائینهائی داشتم گفت

حالا چه احساسی داری

احساس میکنم که هنوز خودمو و بقیه را نبخشیدم اما بیشتر خودمو سرزنش میکنم

چرا

برای اینکه همش فکر میکنم چه آدم ساده و الاغی بودم که اجازه دادم یه سری بلاها سرم بیاد

چرا به این فکر نمیکنی که بیگناه بودی و رفتی توی محیطی که فقط نتونستی توش از خودت دفاع کنی چون ابزارش را نداشتی

خوب حالا بیام و اینجوری فکر کنم به نظر شما چه فرقی میکنه

فرقش اینه که خودتو میبخشی

چه جوری میبخشم

برو بهش فکر کن

در جلسه ی بعدی در موردش حرف میزنیم

 از بیمارستان اومدم بیرون پیاده به سمت خونه تمام راه با خودم فکر میکردم

  منم کسخلما این بار چندمه توی این چند سال میرم پیش این روانشناس و اون روان پزشک هیچ کدوم هم هیچ گهی بلد نیستن بخورن جاکشا همشون مثه همن هی میگن برو فکر کن دیگه مخم پکید انقدر فکر کردم بابا من نمیتونم ببخشم نمیتونم فراموش کنم حالم بده از اون بالا با مخ افتادم زمین به خاطر خریت خودمو اجازه دادن به هر عنی که بیاد توی زندگیم و برینه بهم حالا به هر کسی میرسی واست نسخه ی بخشش میپیچه برو بابا من پیش این یارو هم نمیرم دیگه

رسیدم سر کوچمون یهو طعم متالیک شیمی اومد بالا. حواسم پرت شد رفتم توی کافه ی سر کوچه فیلیپ کافه چیه اومد بغلم کرد گفت چطوری عزیزم میدونی که این داستان همش بستگی به این داره که روحیه قوی داشته باشی

گفتم باشه آره آره نگران نباش روحیم توپ توپه حالا چی میدی بخورم گشنگی دارم میمیرم

برات یه استیک عالی درست کنم

نه نمیتونم گوشت بخورم فقط هفته ای یه بار

برات ماهی سلمن بذارم

نه چربه حالم بهم میخوره

ساندویچ چی

نه بابا گوشت خوک هم میگن خوب نیست

خوب چکار کنیم

هیچی بی خیال یه قهوه بده میرم خونه میگم مامان برام یه چیزی درست کنه

اما به کسی نگی من قهوه خوردما

قهوه نیمه تلخو را انداختم بالا و رفتم خونه تا مامان یه چیزی درست کنه طبق معمول یه راست رفتم سر کامپیوترم دیدم از استیو  یه میل دارم منو استیو که آمریکائیه و آمریکا ست  ده ساله با هم دوستیم و ده ساله که حرفای جالب برای هم تعریف میکنیم و حرفای خودمون رو آنالیز میکنیم

و حرفامون بدون تابو و بدون هیچ قضاوتی رد و بدل میشه

برام یه داستانی رو راجع به زن سابقش تعریف کرده بود و یه جائی توی میلش نوشته بود

ولی چون من بخشیدمش فلان و بهمان

پریدم جوابش و دادم گفتم استیو  چه جوری بخشیدیش آدم چه جوری میبخشه

شب دیدم جواب داده و نوشته

جالبه اینو میپرسی، برای من بخشیدن یک حرکت کاملا خودخواهانه است. با بخشیدن قدرت میاد دست تو، دیگه طرف نمیتونه با حرفاش یا کاراش اذیتت کنه برای اینکه دیگه براش ارزشی قائل نیستی یه جورامی وقتی میبخشی یعنی طرف مرده برات

باید بخشید و فراموش کرد

آهان استیو راست میگه من همیشه فکر میکردم بخشیدن ضعفه، خیلی محکم و به زور میخواستم همیشه عصبانی بمونم که کم نیارم  ولی حالا اومدیم و بخشیدیم چه جوری فراموش کنی آیا اصلا میشه فراموش کرد گذشته را میشه فراموش کرد آیا

تا اینکه پریشب بدو بدو رفتم فیلم آخر فرهادی

Le Passé

یا همون گذشته

تیتراژ اول فیلم جالب بود تیتر فیلم  را نشون میداد که با حرکت برف پاک کن ماشین  زیر بارون محو میشه تمام فیلم راجع به عذاب وجدان، بخشش و فراموشی بود اما راه حلی بهت  نمیداد فقط به فکر فرو میرفتی و دلت درد میگرفت آخرش را هم نمیگم چون فرهادی هم  نمیگه

از سینما اومدیم بیرون دیدم ۴ تا میس کال دارم و یه پیام از یکی از دوستای افشین ناغونی دوست آرتیستم در لندن که اخیرا با هم آشنا شدیم اما انگار هزار ساله که همو میشناسیم ، خانم جوانی میگفت که من یه امانتی دارم از افشین و تریسی که باید بدم به دستتون

تلفن کردم گفتم من تا نیم ساعت دیگه خونه هستم

نزدیک خونه که رسیدم زنگ زدم و گفتم من اینجام، زن جوان گفت من در کافه ی سر کوچه نشستم میشه بیایید اینجا گفتم بعله داشتم فکر میکردن این بسته چی بوده که بچه ها پستش نکردن اومدم از خط کشی رد بشم برم توی کافه از پشت افشینو دیدم که با صندلی چرخدارش نشسته بود

افشین ناغونی همون هنرمند نقاشی است که در سن ۲۴ سالگی در یه مهمونی تو تهران در حالی که از پشت بوم با دوستاش از  دست کمیته که ریخته بود توی خونه داشت فرار میکرد، از بالای پشت بوم افتاد پائین و

نخاعش قطع شد

سه روز توی کما بود سه سال عصبانی و بالاخره یه روز تصمیم گرفت که خودشو ببخشه که از پشت بوم افتاده و زندگی کنه

Image

کسی که از اون بالا افتاد پائین افشین بود نه من

من فقط خجالت کشیدم

امروز افشین برگشت لندن. همینطور که تاکسی دور میشد و برف پاک کنش تند تند حرکت میکرد نگاهش میکردم و به خودم میگفتم  این برف پاک کن  هرگز این لحظات را پاک نخواهد کرد. چقدر خوب که بارون نمیذاره اشکامو ببینه


20 May 07:07

5647

by noreply@blogger.com (سارا)
از مسئولين بخواهيم كه يك درماني هم براي كلافگي مدام پيدا كنند لطفا
05 May 15:38

گولیل صحبت می‌کنه

by آیدا-پیاده

 

 

یک .در جالب‌ترین هم‌زمانی ممکن دقیقا دیروز یکی از همکلاسیهاش بهش گفته بود گوریل. بغضش را نگه داشته بود تا من ساعت شش برسم بهش و بگه. خیلی می‌شناسم این جنس بغض قابل حمل را. می‌توی همه جا با خودت ببری و باشه تا برسی به اونجا که می‌شه بترکه، و گریه کنی. گفت دورَن بهم گفت گوریلا و با چشمان براق از اشک هنوز نریخته‌ش نگاهم کرد. میدونست انگلیسی گفته و شک داشت که من بدونم گوریلا چیه؟انقدر باهاش فارسی حرف زدم که  کلا فکر میکنه من انگلیسی بلد نیستم. چند وقت پیش باهم رفتیم پیتزا بخوریم. من همه سفارشات را طبعا به انگلیسی دادم. پیتزا که آماده شد مرد گفت ” بی کرفول ایتز هات” ، اونوقت بچه که قدش به پیشخوان نمیرسه از اون پایین داد زد ” میگه داغه، مواظب باش” القصه سرگوریلا هم با بغض نگاهم کرد ببینه بلدم با نه. گفتم گوریل، بهت گفت گوریل؟ گفت آره. گفتم تو چیکار کردی. گفت بهش گفت من دوست ندارم بهم بگی گوریل. بهش گفتم خوب کردی. هربار گفت بهش بگو تا خسته بشه و یاد بگیره که کارش کار خوبی نیست. گفتم چرا الان ناراحتی پس؟ گوریل بودن که بد نیست. می‌دونی بابای بابای بابای بابا بهروز هم گوریل بوده؟ یا گوریل یا میمون. تازه گوریل از میمون بهتره. قوی و بزرگه.

بعد گوریل شدم براش. باهمون چشمهای براق خندید. صبح تو آسانسور مهد با خنده به خودش می‌گفت گولیل.

دو. پدرم همیشه می‌گه فحش باد هواست، اون تحقیرشدن‌ه که بده، سعی کن همه سوراخهای که ممکنه ازشون تحقیر بشی را ببندی. راه اصلیش اینه که ببینی منظقی پشت جمله تحقیر آمیز هست؟ می‌گفت با اینکه کسی به تو بگه پدرسگ من سگ نمی‌شم برای همین خیلی گریه و زاری نکن بابتش، درعوض به دعوا و بحثت ادامه بده. منطقش دبستانی‌ست چون زمانی این را می‌گفت که من هم مثل پسرک خیلی کوچیک بودم و  برای گوریل یا سیبیلو خطاب شدن گریه می‌کردم. سعی می‌کرد فحش را دی‌-کانسراتک کنه. بهت نشون بده که ته همه فحشها یک سری چیز مهمله که تحقیر شدن باهاش احمقانه‌ست. به نظرم جواب هم داد تا حدودی. شاید همین شد که من  معمولا از فحش تحقیر نمی‌شم، عصبانی ممکنه بشم ولی ویران نمی‌شم.

سه. کامنتهای نوشته قبل را که می‌خوندم خنده‌م می‌گرفت که دقیقا شش سال پیش یکی همین جنس کامنتها را برای یکی از نوشته‌های مشابه‌م  گذاشته بود و نوشته بود “آینده خوبی برات نمی‌بینم. آدمی مثل تو که غرائز حیوانی براش در اولویته بعد سی که دیگه جوون و شاداب نیست  می افته به  ج…” متاسفانه کامنت زیر پست بلاگفا بود که از دیگر بهش دسترسی ندارم. الان چهار سال از بعد سی من گذشته. حالم خوب و خوشه و در اصل دارم آینده وعده داده شده توسط اون نوستراداموس خشمگین را زندگی می‌کنم و از ته دل راضی‌ام از زمان حالم. بجای وعده عذاب و تهدید از عقوبت رفتار من، به نظرم بهترین راه اینه که نوشته‌ها را نقد کنید، بگید دوست نداشتم یا داشتم. دلایل دوست نداشتن هم جدای از من نویسنده باشه چون بی‌خود دارید خودتون را عصبانی ‌می‌کنید. من اگر قابلیت تغییر به شکلی که شما می‌پسندید را داشتم همون هفت سال پیش تغییر می‌کردم. من نویسنده اون نوشته‌ها و کتاب شهرباریک، یک گوریلم و از گولیل خطاب شدن خیلی دردم نمی‌گیره.

 

01 May 10:59

غمت اتوبان کرج را می‌بست

by noreply@blogger.com (محـمد)
SaReH

:((

تلفن زنگ زد یه نفر گفت از کلانتری تهرانسر زنگ می‌زنم تشریف بیارید برادرتون بازداشت شدند. گفتم برای چی؟ گفت اتوبان کرجُ بسته بوده و وسط اتوبان داشته سینه می‌زده. گفتم مطمئنید؟ اسمشو چک کرد. خودش بود. زمستان شش هفت سال پیش بود. اون موقع ما تهرانسر می‌نشستیم. خیلی ترسیده بودم. تلفن انگار خبر قطعی دیوونگی‌اش رو بم می‌داد. رفتم کلانتری و با دستبند اومد و یه لبخند تلخی می‌زد و می‌گفت چیزی نیست چیزی نیست. داشت برادر بزرگش رو دلداری می‌داد. هر کاری کردم نتونستم بیارمش بیرون. گفتن باید شب بمونه و صبح بره دادسرا. تا خونه، تا شب، تا صبح گریه کردم. بغض چند ساله‌ام ترکیده بود. تمام چند سالی که خودم هم مثل اون بودم و حالا اون مثل من شده بود و تمام مدت می‌دیدم و نمی‌تونستم کاری بکنم. مامانم می‌گفت تحت تأثیر تو افسرده شده. فردا صبحش رفتیم دادسرا و آزادش کردیم و رفتیم بیمارستان روانی 506 ارتش. تو راه انگار فهمیده بود کجا می‌بریمش دیوونه شد. همه رو می زد. زورم دیگه بش نمی‌رسید. گریه‌های مامانم جلوشو گرفت. تمام مدتی که بیمارستان بود کنار تختش روی زمین می‌خوابیدم. کم کم حسم به بیمارستان خوب شد. مامانم می‌گفت تو هم باید بمونی اون تو. فکر کردم بیمارستان روانی برخلاف قصد اولیه سازندگانش واسه حفاظت از بیمارها در مقابل جامعه درست شده. دیگه دلش نمی‌خواست بیاد بیرون. از آدمهای بیرون می‌ترسید. منم می‌ترسیدم. همین که اومد بیرون اولین فیلمم رو ساختم که خودش هم بازی کرد. یک دقیقه بود. دوربین از بالای دیوار یه خیابون شلوع رو نشون می‌داد که توش یه دعوا شده و همه به جون هم افتادن، بعد آروم پن می‌کرد از روی دیوار می گذشت و این طرف دیوار یه بیمارستان روانی بود که همه آروم راه می‌رفتن و با هم حرف می‌زدن. دوستم فیلمو فرستاد جشنواره فیلمهای صد ثانیه‌ای و اون‌ها تو بخش طنز جایزه اول رو بش دادن. هنوزم نفهمیدم کجای فیلم طنز بود؟

اون موقع ما تهرانسر می‌نشستیم و خونه‌مون برای اولین بار بیشتر از شصت متر بود. دو تا اتاق داشت و مامانم معتقد بود همین خونه بزرگ باعث شد داداشم حالش بد شه. خونه قبلی پنجاه متر بود و در همه ساعات شبانه روز از حال هم خبر داشتیم ولی اینجا هر کس می‌رفت تو اتاق خودش. خونه‌های پنجاه متری مثل دستگاه رادیولوژی‌ان، هیچ چیزی توشون پنهان نمی‌مونه. برگشتیم به یه خونه کوچیکتر ولی حالش نوسان داشت. هیچ لحظه ای ازش چشم برنمی داشتم. پرخاشگر شده بود و اگه می‌خواست می‌تونست هر کاری بکنه. اون نگرانی بدون وقفه، بدون استراحت، وحشتناک بود. انگار دردی داشته باشی که هیچ وقت کم نشه. تا یه روز در اتاقش بسته شد. دویدم و تا درو بشکنم اون شیشه اتاقش رو شکونده بود. درو باز کردم دیدم شیشه ها روی زمین‌ و تمام دستهاش از بالا تا پایین جر خورده. دو تا دستاشو که توشون شیشه بود محکم گرفته بودم. شیشه ها توی دست من فرو رفته بود و مثل یه غول زورش زیاد بود. صدای گریه از بقیه خونه می‌اومد. کم کم شیشه‌ها رو ول کرد. آروم شد. بردمش بیمارستان و بعدش باز بیمارستان روانی. قرص ها زیاد می‌شدند. چاق می‌شد. تحملش سخت سخت و سخت‌تر. به جایی رسیده بودم که دوست داشتم بمیره. جنون مثل ویروس تو هوا پخش می‌شد.

ما از یه سنی به بعد شبیه هم شده بودیم. هر کدوم به تنهایی می‌تونست برای دیگری لباس بخره. هر چیزی که دوست داشت من دوست داشتم. هر دو به چیزهای مشابه و مثل هم فکر می‌کردیم. ولی خودمو ازش کمتر می‌دیدم. بهش بعنوان یه هنرمند اعتقاد داشتم و منتظر بودم بقیه هم اونو بشناسن. انگار تو سفینه‌ای بودیم به مقصد زمین و به محض پیاده شدن همه می فهمیدن چه آرتیستی همراه من بوده. تنها جایی که راه ما از هم جدا شد وقت دیوانگی بود. من منقبض می‌شدم و اون منبسط. من ساکت می‌شدم و اون زمین و زمان رو به هم می‌دوخت. من به لاک خودم می رفتم و اون باز می‌شد و طبیعیه که اون آسیب پذیرتر از من می‌شد. تا همه‌ی این اتفاق‌ها افتاد. مامانم کشف کرد که این کفاره گناهانیه که ما کردیم. ما غافل شده بودیم. ازم جداش کرد و هر شب به گوشش خوند. مثل آیات الهی برش فرود می‌اومد و از آینده‌ای بدتر می‌ترسوندش. کاری از من برنیومد. داروها و ترس‌ها کم کم اون غول منبسط رو مهار کرد، مثل گالیور که با نخ‌های کوچیک مردم کوچیک لی‌لی‌پوت بسته شد.

من به لاک خودم رفتم و بعد به زندان رفتم و وقتی برگشتم دیگه با یه خانواده خیلی مذهبی طرف بودم. دیوارهای خونه پر از نشانه‌های مذهبی شده بود و وقتی من اعتراض کردم مامانم گفت اینها بهش آرامش میده، چیزی که تو نداری و نمی‌تونی به کسی بدی. راست می‌گفت. من کنار کشیدم. دورتر شدم. من مطمئن نبودم آرامش هدف خوبیه واسه زندگی. چه برسه به اینکه هدف وسیله‌اش رو هم توجیه کنه. من کلن مطمئن نبودم. انگار از بازی تعویض شده بودم. از حالا به بعد تماشاچی بودم. تیم داشت بدون من می‌بُرد، از راهی که قبولش نداشتم. موقع ناهاری که به مناسبت عقدش دادیم به مسئول رستوران گفت همه کوکاکولاها رو از روی میزها جمع کنند چون اسرائیلی‌ان. من دیگه تماشاگرنما شده بودم.

امشب عروسیشه. با یه خانواده خیلی مذهبی تو قم وصلت کرده. آدمهای خوبی‌ان. یه خونه هم تو قم گرفته. قراره امشب هیچ بزن و برقصی نباشه و از یه قاری قرآن معروف دعوت کردند که نمی‌دونم چکار کنه. من موهامو رنگ کردم و با پاپیون قراره بشینم تو مجلس. حالا اونها یه اکثریت قدرتمند شدن که من توشون به چشم میام. تو هیچ قسمتی از مسیر ازدواجش کاره‌ای نبودم. مثل بقیه از اخبار مطلع می‌شدم و دعوت می‌شدم. عنوانم بعد از این سالها از جانشین پدر مرحومم تو خونه به برادر بزرگتر و حالا به یه مقام تشریفاتی تنزل پیدا کرده. دیروز رفتم خونه و دنبال ساعت بابام گشتم. می‌خواستم بصورت نمادین هم شده یه چیزی از بابام تو عروسی باشه. واقعن قاطی کرده بودم. پیداش نکردم. حتی بصورت نمادین هم نتونستم کاری بکنم. ساعتش از موقع تصادفی که توش مُرد از کار افتاده بود. بقیه چیزها هم.
30 Apr 03:41

دوس ممولی مال قصه‌ست

by آیدا-پیاده
SaReH

تست

خود دگرجنس‌گرام را می‌گم اصلا. اگر مردِ دگرجنس‌گرایی از مادر زاده شده باشه که انقدر به من نزدیک باشه که به خودم اجازه بدهم براش جزییات روابط جنسی‌م را بگم بی‌شک یا اکس بالفعل منه، یا نکس ۱ بالقوه من. اکس بالفعل که یا حالش بهم می‌خوره، یا حسادت ‌می‌کنه یا اذیت می‌شه. نکس بالقوه هم یا لجش می‌گیره یا حرصش یا اینسکیور می‌شه یا فکر می‌کنه دارم تحریکش می‌کنم.

کلا چه کاری‌ه؟ گفتن نداره که. همه در ذهنشون یک تصویری از سکس خوب و بد دارند.  از قامت و استقامت دارند. نداشته باشند هم می‌رن ران جرمی نگاه می‌کنند دستشون می‌آد. اینترنت خب مال همین کارهاست دیگه. به نظر من تعریف نکردید هم نکردید. یا اگر می‌کنید به سنت شعرا کلاسیک کلید کنید رو استعاره مثلا به یارو بگید کوزه. بگید از کوزه عسل تراوید و اینا. بیشتر از این جزییات ندید.

 

  1. next

کوزه‌‌ها و کاسه‌ها
مانیفست بالای بنده شامل یکی به نعل، دویست تا به میخ  نویسی‌هایی وبلاگی نمی‌شه. وبلاگ را کی‌ داده، کی گرفته.