Shared posts

13 Aug 07:43

با دل من بساز خلاصه، اى الهه ناز یا حالا هر چى

by خانم شین
Mrs Shin

تست ميكنيم، لرى خاك بر سرت

کانکس گرم بود و داریوش داشت مى خواند و آسمان، خیلى آبى بود. نشستم به چک کردن نقشه هاى برق. رییس گفته بود فورى، تا ظهر. ساعت یازده بود و من بروفن خورده بودم و منتظر اثر کردنش بودم. تا اثر نمى کرد نمى شد روى نقشه ها تمرکز کرد. به جایش گفتم چاى کمرنگ مى خواهم و بیسکوییت سلامت خوردم و زل زدم به آسمان. تا درد راهش را بکشد و برود دو تا بیسکوییت خورده بودم با چایم. بعد حواسم رفت به نقشه ها. در این یک ساعت، جان مریم چشمهایش را باز کرد و آدمها از آدمها زود سیر شدند و در آن شام مهتاب کنار هم نشستند و الهه ناز با دلشان ساخت و مرغ سحر ناله سر کرد. نتیجه بررسى را تایپ کردم و ایمیل کردم براى رییس. فلشم را دادم دست همکارم که این سلکشن را براى من هم کپى کن. بعد خوش خوشان رفتم تا دم در بزرگ و سفید. وقت داشت زود مى گذشت و یک جایى توى دل من ابى افتاده بود روى دور و داشت مى خواند " زندون تنُ رها کن، اى پرنده پر بگیر." آسمان، پرنده نداشت. ابرهاى چاق و خوشحال سفید داشت. برجها کنار هم ایستاده بودند. دیلاق و نصفه و نیمه.   خودم را دوست داشتم. یک جور خوبى بى دلیل خودم را دوست داشتم.
30 Jun 02:43

We agree.



We agree.

29 Jun 21:43

amazing

amazing
31 May 18:09

ر ج ع ت

by باهار نارنج

برگرد به شیراز قرن هشتم
می خواهم حافظت شوم
تو یک شعر بلندی خانم
در کوتاهی جملات معاصر من حیف می شوی
27 May 21:07

دشمن‌شاد

by hoseinnorouzi

دور اتاق راه می‌ره و به خودش می‌گه «عب نداره... عب نداره... می‌گذره... می‌گذره دیگه... می‌گذره». می‌گه کاش پروین‌جون، دست کم یه ام‌شب رو پیشش بود. ذکر گرفته‌ که «.. هم رونق زمان شما نیز بگذرد... هم رونق زمان شما نیز بگذرد... هم رونق زمان شما نیز بگذرد...» و عین مار می‌پیچه به خودش. عین مار می‌پیچه به خودش. عین مار می‌پیچه به خودش. می‌پیچه به خودش. به خودش. به خودش. خودش... ای‌داد به خودش.

 

27 May 21:06

مي‌شد در او گم شد.

by Had Sa
خنده‌اش جزيره‌اي بود كه كسي از آن باز نمي‌گشت.
27 May 21:02

و ناتوانی این پاهای سیمانی...

 

باز پرواز، باز اردیبهشت، باز سنندج... اردیبهشتِ سنندج، سنبل یک ایران کوچکِ کامل بود. چشم انداز بی نظیری پوشیده از سبز اردیبهشتی و قرمز توت فرنگی و سفید پنبه ای ابرها و باد خنک و شفافی که این پرچم گسترده بر آغوش زمین و آسمان را در قاب نگاهت به حرکت درمیاورد.

 من در ارتفاع بیست و شش هزار پایی با پاهای سیمانی و پروانه ی زنجیری ام پرواز میکردم، بی هیچ بال زدنی(بی هیچ بال بال زدنی!)، من با پاهای سیمانی و پروانه با بالهای آهنی هر دو در آسمان بودیم، جل الخالق! هنوز هم که هنوز است، مثل انسانهای زمان برادران رایت تعجب میکنم. هنوز هم لحظه ای که سوار بر غول آهنی از زمین کنده میشوم و خانه ها قوطی کبریت میشوند و ماشین ها شکل اسباب بازی های پسرک، فکر میکنم که میشود این یک پرواز ابدی باشد، همیشه زیر لبم آرام چیزی/چیزهایی میگویم، این بار فقط جمله ای برای پسر کوچکم گفتم و لحظه ای دلم برایش تنگ شد. لحظه ای ترسیدم از کندن و کنده شدن، چه بیهوده گاهی حرفهای مفت میزنم، وقتی از یک پرواز ساده اینگونه دلم پر از آشوب میشود، همیشه یک چیزی هست!، چیزی مثل زنجیری که بچسباند ات به زمین، که بترساند ات از کندن، کنده شدن!

 

 وقتی غول آهنی با هزار تکان و سختی به زمین نشست، مدیر پروژه نفس حبس شده توی سینه اش را قورت داد و گفت: و باز یک فرصت دیگر برای زندگی به ما داده شد! و من فکر کردم همیشه در برابر هر فرصت دادنی یک فرصت دیگر گرفته خواهد شد! این قاعده بازیست، قاعده ای از جنس زمان، همان که گفتم بی رحم است اما در کل چیز خوبیست. میشود آیا بین این دادن ها و گرفتن ها با هزار تکان و سختی به زمین نشست؟ به زمین نخورد؟! میشود این چیزی مثل زنجیر، مثل ریسمان، اصلا بگو نخ! را کند و کنده نشد؟!

میشود به گاه از دست دادن، بجای از دست رفتن، از آن دست گرفت؟!

 

با تمام این حرف ها جای "آی با کلاه" خیلی خالی بود. جای خالی بعضی چیزها را نمیشود پر کرد، چیزی مثل زنجیر، مثل ریسمان، اصلا بگو نخ! اما پر شدنی نیست که نیست!

 

 

 توضیح عکس: پاهای خودم ، آغشته به مخلوط بتن و سیمان پوزولانی، هنگام خروج از تونل تازه شاتکریت شده و کفش و شلواری که فدای سرِ تجربه شد! 

27 May 21:02

کجایی کارلو کلودی؟!

اردیبهشت از نیمه گذشته و من همچنان مثل یک عروسک چوبی که موهایش یک مشت کاموای قرمز و چشم هایش دوتا دکمه ی سیاه و لباسش یک وجب پارچه ی گل گلی نخ نما است نشسته ام و مثل موریانه به جان چوبی ام افتاده ام و هی ناخن هایم را میخورم. نشسته ام که بیاید و چوب جادویش را با خودش بیاورد و معجزه کند تا جان بگیرم و آدم شوم.

می ترسم اردیبهشت تمام شود و تمام قصه های این مدلی هم و در نهایت خبری از چوب جادو و معجزه اش نباشد ...

میدانم من آدم بشو نیستم!  

 

30 Apr 07:43

دوس ممولی مال قصه‌ست

by آیدا-پیاده

خود دگرجنس‌گرام را می‌گم اصلا. اگر مردِ دگرجنس‌گرایی از مادر زاده شده باشه که انقدر به من نزدیک باشه که به خودم اجازه بدهم براش جزییات روابط جنسی‌م را بگم بی‌شک یا اکس بالفعل منه، یا نکس ۱ بالقوه من. اکس بالفعل که یا حالش بهم می‌خوره، یا حسادت ‌می‌کنه یا اذیت می‌شه. نکس بالقوه هم یا لجش می‌گیره یا حرصش یا اینسکیور می‌شه یا فکر می‌کنه دارم تحریکش می‌کنم.

کلا چه کاری‌ه؟ گفتن نداره که. همه در ذهنشون یک تصویری از سکس خوب و بد دارند.  از قامت و استقامت دارند. نداشته باشند هم می‌رن ران جرمی نگاه می‌کنند دستشون می‌آد. اینترنت خب مال همین کارهاست دیگه. به نظر من تعریف نکردید هم نکردید. یا اگر می‌کنید به سنت شعرا کلاسیک کلید کنید رو استعاره مثلا به یارو بگید کوزه. بگید از کوزه عسل تراوید و اینا. بیشتر از این جزییات ندید.

 

  1. next

کوزه‌‌ها و کاسه‌ها
مانیفست بالای بنده شامل یکی به نعل، دویست تا به میخ  نویسی‌هایی وبلاگی نمی‌شه. وبلاگ را کی‌ داده، کی گرفته.