Finnish language was originally a game where you take a word and then you try to add as much conjugations as possible. The game was born when the winter was too fucking cold to do anything and people sat around a fire trying to stay warm and not die. Since Finnish winter is 8 months long people eventually got bored, and came up with this game.
آلبر کاموا
Shared posts
mayormadeleinerobin: bottaslicious: Finnish language was...
آلبر کامواآخه چیز دیگهای واسه بازی نداشتن. مناطق محروم را جدی بگیرید.
Determination
10 days left to get your book! https://www.kickstarter.com/projects/675718397/lunarbaboon-volume-1
Bottlenose Buck
آلبر کاموا:))))))))))))))))))
somente-essa-noite:
آلبر کامواداد نزن دیوث.
در مورد ناپدید شدن
در کتاب برف بهاری، یوکیو میشیما داستانی از چند هزار سال پیش در مورد یک مرد بودایی را تعریف میکند که با زن و بچههایش زندگی میکرده. مرد پس از مدتی زندگی تصمیم میگیرد خانوادهاش را ول کند و برود. خانوادهاش میمانند و خب طبعن زندگیشان سختتر میشود. برای امرار معاش مجبور میشوند نصف اتاقهای خانه را به مردانی غریبه اجاره بدهند. مردی که از زندگی بریده بود هم هیچ خبری از خانوادهاش نداشته و کار خودش را میکرده؛ و بعد از یک عالمه سال تبدیل به یک قوی خیلی خوشگل با پرهای طلایی میشود. اما قوی پر طلا بعد از چند سال یاد زندگی سابق و زن و بچههایش میافتد. میرود دور خانهی قدیمش پرواز میکند. میبیند که آنها فقیر شدهاند، جای کافی ندارند و باید به مردان مستاجرشان خدمت کنند و وضعیت سختی دارند؛ خلاصه اینکه زندگی سوار کولشان شده. قوی پر طلایی هم از این وضع ناراحت میشود و میرود لب پنجرهشان مینشیند و یک پر طلا برایشان میگذارد و بعد پرواز میکند و میرود. زن کلی خوشحال میشود، پر را بر میدارد و میفروشد و میزند به زخم زندگی. فردایش قو دوباره بر میگردد و یک پر طلای دیگر برای خانوادهی قدیمش میگذارد. هر روز داستانشان به همین منوال بوده. بچهها هم یواش یواش با قو دوست میشوند و وقتهایی که قو میآید با هم بازی میکنند. وضع مالی خانواده هم یواش یواش خوب میشود و مردان مستاجر را رد میکنند. اما با این حال زن هنوز کمی نگران بوده؛ یک روز با خودش فکر میکند که حالا گیریم این پرنده برود و برنگردد و دیگر خبری از پرهای طلای روزانه نباشد. نقشهای میکشد و یک روز سر موقع همیشگی که قو آمده بوده زن از پشت سر به پرنده نزدیک میشود و گونی روی سرش میکشد و میاندازدش توی یک بشکه. فردایش میرود سراغ بشکه به قصد اینکه همهی پرهای طلای قو را یک جا بکند و خیالش راحت شود؛ دیگر نگرانی از بابت آمدن یا نیامدن پرنده نداشته باشد. اما در بشکه را که باز میکند میبیند پرهای قو همهشان سفید شدهاند، مثل پرهای قوهای عادی. قو هم از فرصت استفاده میکند از بشکه میپرد بیرون و از پنجرهی خانه فرار میکند. بالهایش را باز میکند، از زمین دور میشود و اوج میگیرد، در آسمان پرواز میکند، جایی وسط اوج گرفتنش دوباره پرهایش همگی یک دست طلایی میشوند، قو دورتر و دورتر میشود یواش یواش به یک نقطه تبدیل میشود و بعد ناپدید میشود.
من از وقتی این داستان را خواندم قفلش شدهام، همهاش به «ناپدید» شدن قو فکر میکنم و بعد از چند روز تازه نکته داستان را فهمیدم. نکتهاش در مورد مواجهه با آدمهای هار است، و به طور کلیتر در مورد مواجهه با آدمها و مسائل پست است. باید فرار کرد. قوی پرطلایی حتمن میتوانسته منطقی با زن بحث کند که نگران نباش، نیازی به این کارها نیست و من خودم هر روز میآیم و یک پر طلا برایت میگذارم. یا مثلن میتوانسته چندتا پر طلا برایشان بگذارد تا امورات خانوادهاش بگذرد و بعد برود. یا حتی میتوانسته به زن حمله کند و شل و پلش کند، چشم و چارش را در بیاورد. ولی هیچ کدام از این کارها را نکرده و به جایش در اولین فرصت فرار کرده، حتی پشت سرش را هم نگاه نکرده، بحث نکرده، دلیل نیاورده، دعوا نکرده، متقاعد نکرده. این داستان در مورد بد بودن بخل و تنگنظری و مالپرستی زن نیست، در مورد والا بودن عمل فرار و ناپدید شدن است، در مورد عبث بودن تلاش برای تغییر طبیعت پست و نازل آدمها است. حتی صحنهی آخر داستان در مورد وضعیت زن نیست، ندامت و پشیمانی احتمالیاش را توضیح نمیدهد، چون آن زن ذاتن موجود نامهمی است، حتی ارزش این را ندارد که راوی وضعیتش را بازگو کند تا بقیه درس بگیرند. اصلن کل جذابیت داستان، زاویهی نگاه راوی است و اینکه راوی انگار یک سری مسائل را بالکل «نمیبیند» چون لابد به نظرش پیش پا افتاده هستند، حتی وجود این مسائل و آدمها را ضبط نمیکند چه برسد که بخواهد تفسیرشان بکند و از دل شکستشان تعالیم اخلاقی بیرون بکشد. به جایش صحنهی آخر داستان پرواز و اوج گرفتن قو را شرح میدهد، چون داستان در مورد نگاه نکردن به پشت سر و ندیدن موضوعات و موجودات مبتذل دنیا است، در مورد ندیدن و عبور از روی قارچها و کرمها و هاگهاست، در مورد ناپدید شدن است. تازه، ناپدید شدن قو هم از روی ضعف نیست، دقیقن بر عکس، اوج گرفتن است، عبور کردن است، حتی حین اوج گرفتنش قو دوباره سر تا پا طلایی میشود و هیچ بعید نیست که آن قدر اوج بگیرد تا به خود خورشید تبدیل شود.
تام یورک خواننده گروه رادیوهد هم در ترانهی فوقالعادهی «چگونه به طور کامل ناپدید شویم» ظاهرن در مورد همین موضوع، در مورد ناپدید شدن حرف میزند؛ اما فقط ظاهرن. تام یورک دلایل نارضایتیاش را بیان نمیکند، اما سربسته اشاره میکند که از «وضعیت» ناراضی است، زندگیاش را باور نمیکند و بعد انگار از خودش جدا میشود و میگوید: «اون، اونی که اونجاست، اون من نیستم، من اونجا نیستم.» اما مسیر حرکتش، مسیر این «جدا» شدنش درست برعکس مسیر حرکت قوی پرطلایی است؛ آنجایی که قو اوج میگیرد تام یورک پایین میرود، آنجایی که قو دوباره توی آسمان «رنگ» میگیرد تام یورک همان تتمه رنگ خاکستریاش را هم از دست میدهد و بیرنگ میشود، آنجایی که قو حتی زحمت نگاه کردن به پشت سرش را هم نمیدهد و فقط به بالا نگاه میکند تام یورک هنوز دارد ضجه میزند و از «وضعیت» مینالد و میگوید «من آنجا نیستم،» انگار هنوز باور نکرده،انگار هنوز امید دارد. آدم حتی شک میکند که نکند نالههای تام یورک در حقیقت خطاب با پشت سریهایش است، دارد گلهگی می کند تا بشنوند و خودشان را اصلاح کنند تا او دوباره برگردد، همه چیز اصلاح شود و دیگر هی فکر نکند که «آنجا نیست». حتی اگر جدی جدی قصد تام یورک «رفتن» است، باز هم رفتنش با ناپدید شدن قو فرق دارد؛ انگار صرفن خجالت میکشد که از خودکشی حرف بزند، به جایش با لغات بازی میکند و در مورد ناپدید شدن حرف میزند اما ناپدید شدنش عین مردن است، ترانهاش هم نوحهای است که خودش قبل از مرگ برای خودش میخواند. قوی پر طلایی قطعن نیازی به نوحه ندارد، حتی نیازی به ترانه ندارد؛ چون که عبورش، اوج گرفتنش، دوباره رنگ گرفتنش و ناپدید شدنش خودش خوشآهنگترین سرود زندگی است.
دندان ام هم آمده کمی جلو، بجای اینکه کمی برود تو
دویدن برای مبارزه با سرطان پستان
آلبر کامواران لولا ران.
روز شنبه ۱۵ سپتامبر، سی هزار زن دونده در هفدهمین دور از مسابقات «لا پاریزین» شرکت کردند.
«لا پاریزین» مسابقه دو استقامتی است که در شهر پاریس هر سال برای جمعآوری کمکهای مردمی به تحقیقات در حوزه سرطان پستان، برگزار میشوند. همه دوندهها در این مسابقه زن هستند. هر دونده یا هر گروه، از یکی از پژوهشهای حوزه درمان و پیشگیری سرطان پستان، حمایت میکنند. زنان در هر سن، و هر وضعیت آمادگی جسمانی میتوانند تنها و یا همراه با تیمشان در این مسابقه شرکت کنند.
منبع: خبرگزاری فرانسه.
هستی از روزن زبان: نگاهی به مرزهای عینیت و حقیقت
آلبر کاموامصاحبه مزخرفو جالبیه
در بخش دوم مصاحبهمان با ریچارد دیویت، استاد فلسفه دانشگاه فیرفیلد آمریکا، نگاهی به چند و چون تعاطی تاریخ و علم انداختیم و دیدیم که چگونه یک گزاره علمی، هرگز نمیتواند معاف از یک عقبه تاریخی، نه صورتبندی شود و نه درک گردد؛ و با این حساب، آنچه ما تحت عنوان «حقیقت» میشناسیم، آنقدرها هم از مبانی موجه علّمی ریشه نمیگیرد و مؤلفههای پنهان متعددی در صورتبندی تلقیمان از این مقوله نقشآفرینی میکنند. این بدینمعناست که درک هرچهبهتر حقیقت، نهتنها صرفاً از رهگذر روش علمی میسّر نیست، بلکه رویگردانی از دیگر روشها به یک دگماتیسم مدرن خواهد انجامید؛ امری که بقای فلسفه را، به رغم تصور معمول، برای هر مقطعی از تحولات علمی بشر تضمین کرده و خواهد کرد. در بخش سوم و پایانی این مصاحبه، به بررسی اجمالی نقش «زبان» در صورتبندی ادراکمان از مقوله «عینیت» میپردازیم.
رنه مگریت، نقاش سورئالیست بلژیکی، در نقاشی مشهور «این یک پیپ نیست» (کادر کوچک)، در حالی تصویر یک پیپ را ترسیم کرده که به بیننده گوشزد میکند این نه یک پیپ حقیقی، بلکه «نقاشی» یک پیپ است. در سال 2008 میلادی نیز هرمان کونتز و همکارانش از یونیورسیتیکالج لندن، تصویری سهبعدی از یک سلول مغزی (نورون)، تهیه کرده و در زیر آن، به همان خط و زبان بلژیکی مگریت، نوشتند: “این یک نورون نیست”. کونتز در توضیح این تصویر مینویسد: “ما در اینجا به تأسی از مگریت، نشان دادهایم که با بازسازی ساختمان یک نورون، چیزی را ساختهایم که یک نورون نیست: بلکه مدل یک نورون است”. به عبارت دیگر، عبارت “یک نورون” اصلاً ارجاعی به «حقیقت» نمیدهد؛ چراکه مؤلفههای ضمنی پنهانی در تفکیک «یک نورون» از کلّیت هستی یک موجود زندهْ دخیلاند که در پژوهش علمی، غالباً مدنظر قرار گرفته نمیشوند. انقلاب کوانتومی اوایل سده بیستم میلادی هم مشخص ساخت اگر حتی شکلی متشکل از تکتک اتمهای سازنده جهان را هم ایجاد کنیم، باز بایستی در زیر آن نوشت: “این جهان نیست”
یک گزاره علمی، هرگز نمیتواند معاف از یک عقبه تاریخی، نه صورتبندی شود و نه درک گردد؛ و با این حساب، آنچه ما تحت عنوان «حقیقت» میشناسیم، آنقدرها هم از مبانی موجه علّمی ریشه نمیگیرد و مؤلفههای پنهان متعددی در صورتبندی تلقیمان از این مقوله نقشآفرینی میکنند.
در سؤالات قبلىام پرسیدم که چرا ما قادر به درک جهان هستیم ؛ و در اینجا مایلم بپرسم که چرا همیشه هم اینطور نیست. شما با اشاره به برخی پدیدههاى خارقالعادهی منتج از فیزیک نسبیتى، از قبیل اتساع زمان (time dilation) و انبساط طول اجسام در سرعتهای نزدیک به سرعت نور (spaghettification)؛ در فصل سوم کتابتان آوردهاید:
“چرا حرکت نزدیک به سرعت نور، اثرات چنین شگفتآورى روى زمان و طول اجسام دارد؟ دقیقترین جواب این سؤال، متأسفانه جوابیست که براى خیلىها رضایتبخش نخواهد بود؛ اما رفتهرفته متقاعدمان خواهد کرد (و یا دستکم من اینچنین معتقدم). بهترین و دقیقترین جواب این سؤال (که چرا حرکت نزدیک به سرعت نور، اثرات چنین عجیبى را بر فضا و زمان پیرامون دارد)، این جواب ساده خواهد بود که: چون جهانى که در آن زندگى مىکنیم، اینچنین رفتار مىکند. پیشینیان ما هم در کمال تعجب متوجه شده بودند این دنیا، همان دنیایی نیست که همیشه فکرش را مىکردند“.
پاراگرافى که به نقل از کتاب اخیرتان آوردم، مرا به یاد هشدار لودویگ ویتگنشتاین، فیلسوف برجسته اتریشى-بریتانیایی به دانشجویانش مىاندازد، که: “در فلسفه، مهم این است که بدانی کجا باید بس کرد و دیگر چیزى نپرسید“. منظور وی این نیست که ما دیگر پاسخى نخواهیم گرفت و باید به همین ندانستن خود بسازیم؛ بلکه وى مىگوید اصلاً طرح یک سؤال بیجا و بیموقع، توقع دریافت پاسخى را در ما خواهد آفرید که حقیقتاً موجّه نیست؛ و لذا یک سؤال ظاهراً موجّه اما بیجا، مانع از «درک» پاسخ اصلى میشود. این مسأله، در دایرهالمعارف فلسفى استنفورد، ذیل مدخل «ویتگنشتاین» اینچنین تشریح شده:
“یک فیلسوف، با برآورد قدرت توهمزاى زبان میتواند حقههاى ناشى از مغالطه در صورتبندى سؤالات فلسفى را برملا سازد. یعنى احتمال دارد چیزى که تا پیشتر بهعنوان یک مسأله فلسفى شناخته مىشد، هماینک حل شده باشد و [به قول ویتگنشتاین]، “این یعنى که معماهاى فلسفى، فیالجمله منحل شدهاند“.
تمرکز سؤالات قبلی من، معطوف به مرزهاى «منطقى» و «عقیدتی» علم بود. حالا ببینیم مرزهایى که به «زبان»مان اجازه خلق یک پرسش صحیح علمى مىدهد را در کجا باید یافت. واقعاً زبان چه نقشى در فهم و البته کژفهمى جهان پیرامونمان دارد؟ آیا این ماییم که سؤالات را صورتبندى مىکنیم؛ و یا اصلاً این «سؤالات»اند که نحوه ادراکمان از جهان را گرته میریزند؟
مرزهایى که به «زبان»مان اجازه خلق یک پرسش صحیح علمى مىدهد را در کجا باید یافت. واقعاً زبان چه نقشى در فهم و البته کژفهمى جهان پیرامونمان دارد؟ آیا این ماییم که سؤالات را صورتبندى مىکنیم؛ و یا اصلاً این «سؤالات»اند که نحوه ادراکمان از جهان را گرته میریزند؟
ریچارد دیویت – من به یقین اعتقاد دارم که نحوه صورتبندى سؤالات، نحوه درک و دریافتمان از موضوع را هم اغلب رقم مىزند و مىتواند کژفهمىهای متعددى را به هیأت چندین پاسخ احتمالى، مطرح کند. خیلىها متوجه شدهاند هر سؤالى که مىپرسیم، حاوى مجموعهای از پیشفرضهاست، و همین پیشفرضها هم بر انتخاب نهایىمان از میان پاسخهاى احتمالى، صحّه مىگذارند. اگر بخواهم از تاریخ، مثال بارزى بیاورم؛ از عهد باستان تا سده هفده میلادى، فرض بر این گرفته مىشده که کل توصیفات ریاضى و هندسى مربوط به مسیر حرکت اجرام آسمانى، باید فقط و فقط با حرکت کاملاً دوار و یکنواخت، هماهنگ باشد [کمااینکه واژه «مدار» هم در زبان فارسى، از مشتقات «دایره» است]. اصلاً بخشى از انگیزه کوپرنیک که وى را واداشت تا نظریه تازهاى را به جاى توصیفات بطلمیوس ارائه کند؛ این باور وى بود که توصیفات بطلمیوس، به نحو شایستهاى نتوانستهاند هنوز شرط یکنواختى حرکت اجرام آسمانى را برآورده سازند. او [در پى نفى مرکزیت زمین نبود؛ بلکه] مىخواست پاسخ بهترى براى توجیه حرکت اجرام آسمانى ارایه دهد تا بدینواسطه، دین خود را به این پیشفرض ظاهراً بدیهى که “حرکت ستارگان، خورشید، ماه و سیارات، همه بایستى یکنواخت باشد“، ادا کند.
وقتىکه به چهرههاى برجسته تاریخ علم نگاه مىکنم – یعنى همان افرادى که بهلطف تحولات بزرگ و کشفیات شگرفشان مشهور شدهاند – به نظرم مىرسد اکثرشان این قابلیت خارقالعاده را داشتهاند که مسائل موجود را بهشکلی متفاوت از دیگران ببینند. یعنى در اشاره به این سؤال تو باید بگویم آنها ظاهراً بهتر مىتوانستهاند پیشفرضهایى که به تصوّرات متعارفمان از یک مقوله شکل میبخشند و به مجموعهاى متنوع از پاسخهاى کاذب مىانجامند را بشناسند و این پیشفرضها را زیر سؤال ببرند. به همین منوال هم توانستهاند از پاسخها و رهیافتهایی خبر بگیرند که معاصرینشان قادر به در نظر گرفتنشان نبودهاند. به گمانم اصلاً نبوغ این دانشمندان هم در همین بوده – یعنى در قابلیت شناختن مفروضاتی که از نقطهنظر معاصرینشان «بدیهى»، و «عینی» فرض گرفته میشدند.
اما بعضی از سؤالات علمی هم هستند که اگرچه ایرادی به نحوه صورتبندیشان وارد نیست، اما به اعتقاد فلاسفه، آنها را با روش علمی هم نمیتوان پاسخ گفت. این سؤالات اصطلاحاً «هستىشناختى» (یا اُنتولوژیک) تلقى مىشوند و به کیفیات جهان، فارغ از حضور ناظر ارجاع میدهند. این در حالیست که علم، از دیدگاه فلاسفه، یک قلمرو «معرفتشناختى» (یا اپیستمولوژیک) است؛ بدینمعنا که صرفاً به «روابط» بین اشیاء (آنگونه که به فهم درمیآیند) اشاره دارد و به ذات اشیاء نمىپردازد (در علم، اینکه «الکترون» چیستْ اهمیتى ندارد؛ مهم این است که رفتار الکترون در مواجهه با محیطش چگونه است). سؤال من این است که مرز بین سؤالات علمی و فلسفی کجاست؟
فکر کنم این سؤال، ارتباط وثیقی با سؤالات قبلىات در اینباره دارد که آیا علم و فلسفه، بهعنوان دو حوزه مجزا، اصلاً هیچ ارتباطى به هم پیدا مىکنند یا نه؟ من، به همان نحوى که در جواب سؤالات قبلىات هم گفتم، اعتقاد دارم این تفکیک اصلاً غلط است و علم و فلسفه (یا اقلاً شاخههاى خاصى از فلسفه)، به موازات و در تعاطی با هم عمل مىکنند.
سؤالات فراوانى بوده که در وههله اول اصلاً سفسطهوار و لذا غیرعلمى قلمداد مىشدهاند؛ حالآنکه بعدها مشخص شده آشکارا صورت علمی دارند. مثلاً جنس ستارگان تا مدتها معمایى علمى نبود؛ چراکه عموماً تصور میرفت هیچ راهی براى تشخیص جنس ستارگانْ نه هست و نه خواهد بود. اما کشف این موضوع که هر عنصر شیمیایى، یک امضاى منحصربفرد طیفى هم دارد، این باور را عوض کرد؛ و لذا امروزه پرسش از جنس ستارگان، از جمله سؤالات متداول و حتى پیش پا افتاده علمی به شمار میرود.
نمیشود مرز دقیقى را بین سؤالاتى که دقیقاً «علمى»اند و آنهایى که نیستند؛ یا به عبارت دیگر بین سؤالات انتولوژیک و اپیستمولوژیک؛ یا علمى و فلسفى ترسیم نمود.
فرضیات متنوعى که در رابطه با جهانهاى موازى هم مطرح شده، گهگاه همینگونه تفسیر مىشوند؛ یعنى فاقد آن ظرفیت علمى درخورى که بتوان آنها را به تجربه آزمود. سؤالاتى از قبیل اینکه چه چیزى به وقوع مهبانگ انجامیده؛ یا کل حوزههاى مرتبط با تئورى ریسمان نیز اینچنیناند. اما همین سؤالات – که مثلاً چه چیزى مهبانگ را سبب شده؛ یا احتمال وجود جهانهاى موازى، و یا پژوهشهاى مرتبط با تئورى ریسمان – تازه دارند استعداد این که تا حد زیادى مورد قضاوت تجربى قرار گیرند را پیدا مىکنند، و یا به زودى پیدا خواهند کرد. پس به نظر مىرسد این سؤالات، هماکنون کمتر از بابت «فلسفى» بودن – و لذا «غیرعلمى» بودنشان – آماج نقد واقع مىشوند.
خلاصه فکر نمىکنم بشود مرز دقیقى را بین سؤالاتى که دقیقاً «علمى»اند و آنهایى که نیستند؛ یا به عبارت دیگر بین سؤالات انتولوژیک و اپیستمولوژیک؛ یا علمى و فلسفى ترسیم نمود. همانگونه که پیشتر هم اشاره شد، من بر این نظرم که هر سؤال و هر پاسخى که به آن داده مىشود، ملغمهاى پیچیده از مفروضات ضمنی و پیشفرضهاست که بعضىشان تا حد زیادى اپیستمولوژیکاند، بعضى انتولوژیک، و بعضى هم مخلوطى از این دو.
به اعتقاد من همین سؤالى که راجع مسائل انتولوژیک پرسیدى، سؤال سختی است و آنطور که باید، بدان پرداخته نشده. به گمانم اکثراً فرض بر این مىرود که مبانی انتولوژیک علم جدید، کاملاً استوار و متقن است. اما واقعاً اینطور نیست.مثلاً همین نظریه کوانتوم را ببین. پشتوانه انتولوژیک نظریه کوانتوم – که به زبان کوانتومى مىشود: چه چیزى «حقیقتاً» وجود دارد؟ – هنوز روشن نیست. به همینواسطه هم فکر مىکنم اکثر فیزیکدانانى که در این حوزه مشغول فعالیتاند، ترجیح مىدهند از سؤالات انتولوژیک پرهیز کرده و به جایش تأکید کنند که نظریه کوانتوم، پیشبینىهاى دقیقى صورت مىدهد و همین هم برایمان کافیست. مثلاً چیزى شبیه همان «افلاک تدویر» (epicycles)، که در نظریه بطلمیوس اگرچه به لحاظ انتولوژیک «حقیقی» نبودند، اما وسیلهای براى ارائه پیشبینىهاى دقیق علمی به شمار میرفتند.
ولی آیا ما مُجازیم که برای حل سؤالات انتولوژیک، دست به «تعمیم» نظریات علمی بزنیم؟ آیا بهتر نیست همه نظریات موجود در علوم طبیعی – از زیستشناسی گرفته تا فیزیک – را به تأسی از یک نگاه فلسفی با هم «هماهنگ» کنیم و لذا اصلاً از طرح سؤالات انتولوژیک در قلمرو علم، جلوگیری به عمل آوریم؟ (چراکه به قول شما اگر مفروضات ضمنی یک نظریه علمی را به درستی بشناسیم، سؤالاتمان هم منجر به کژفهمی نخواهد شد).
منظورت این است که آیا بهتر نیست به جاى اینکه از علمْ توقع پاسخ به سؤالات کاملاً انتولوژیک داشته باشیم (مثلاً اینکه اشیاء، در نبود ما «واقعاً» چگونهاند و چه تعاملاتی با هم دارند)؛ آن را بیشتر با یک رویکرد «پدیدارشناختى» (phenomenological) بنگریم؟ یعنی رویکردی که به نحوه ظهور و بروز اعیان در حضور ما، و اینکه چگونه از منظر ما بر هم اثر مىگذارند، ارجاع دارد. به عبارت بهتر، باید پرسید که جایگاه «فرد ناظر» در جهانبینى علمى کجاست؟ [یعنى توصیفات علمی تا چه حد «حضور» شخص ناظر را پیشفرض خود مىگیرند؟]
این سؤال، با توجه به پیشرفتهاى علمى قرن بیستم، و خصوصاً به پشتوانه تعبیر متداولى که از نظریه کوانتوم ارایه مىشود؛ سؤال فوقالعاده سختىست. تعبیر استاندارد نظریه کوانتوم، ارتباط وثیقی با مقوله «تعیّن» (measurement) دارد. مثلاً مؤلفههاى ساختارى الکترونها، فوتونها و … [مثل جرم، اسپین، بار الکتریکى و ...]، اگرچه مىتواند کمیتهاى متنوعی اختیار کند؛ اما نظریه کوانتوم، هیچ عدد بهخصوصى را هم تا پیش از محاسبهی کمّیشان به آنها نسبت نمىدهد. تعیّن [یا همان محاسبه] هم خودْ عملى مستلزم دخالت فرد ناظر است. مثلاً اینکه چه نوعى از برهمکنش فیزیکى را بایستی به حساب «محاسبه» کردن بگذاریم، بستگى به نوع مطالباتمان دارد – و این یعنى که هیچگونه پاسخى که عینى و مستقل از دخالت فرد ناظر باشد را نمىشود در قبال سؤال از چیستى محاسبه مطرح کرد.
در اینصورت همین مسأله به طرح سؤالات اساسی و مشخصی خواهد انجامید که مطمئنم هیچیک از نظریات قدیمى علم، امکان طرحش را نیافته بودند. اغلب از علوم طبیعى انتظار مىرود که توصیفاتى عینى و فارغ از دخالت فرد ناظر ارایه کنند؛ اما تعبیر استاندارد نظریه کوانتوم، به مقولهی محاسبهْ رسمیت مىبخشد و لذا نقش بىسابقهای را در بین سایر نظریات علمى، براى حضور فرد ناظر قائل مىشود. این همان چیزیست که فیزیکدانانى نظیر جان بل (John Bell) را کلافه کرده [بود] و باعث شده تا مدعى بشوند اصلاً محاسبه نبایستى نقش مهمى در نظریات طبیعى داشته باشد؛ و لذا چنین فیزیکدانانی از باقی تعابیر نظریه کوانتوم اعلام حمایت کردهاند.
خلاصه، در حال حاضر بعید مىدانم بتوان به سؤالاتى از قبیل نقش ناظر در صورتبندى نظریات علمی، پاسخ درستی داد. تنها چیزى که فعلاً مىتوانم بگویم این است که، ١) «اکثر افرادى که مىشناسمشان، از جمله اکثر دانشمندان فعالى که مىشناسمشان، هنوز اعتقاد دارند که نظریات علمى باید عینى باشند؛ یعنى نباید نقش خاصی را برای ناظر در نظر بگیرند». و ٢) «تعبیر استاندارد نظریه کوانتوم، اعتبار خاصی را براى محاسبه؛ و لذا حضور فرد ناظر، قائل است». و ضمناً اینکه «گزارههاى ١ و ٢ ناهمخواناند». این ناهمخوانى، معضل جالبی را پدید آورده که کماکان مستلزم بررسىست. به اعتقاد من، این سؤالات مهم و اساسی را میشود از جذابترین سؤالات موجود در علم و درباره علم، دانست.
در همین زمینه:
بخش نخست: جهان از روزن ذهن: سیاحتی به مرزهای علم و فلسفه
بخش دوم: حقیقت از روزن روش: سیاحتی به مرزهای تاریخ و علم
توضیحات تصاویر:
۱- رنه مگریت، نقاش سورئالیست بلژیکی، در نقاشی مشهور «این یک پیپ نیست» (کادر کوچک)، در حالی تصویر یک پیپ را ترسیم کرده که به بیننده گوشزد میکند این نه یک پیپ حقیقی، بلکه «نقاشی» یک پیپ است. در سال ۲۰۰۸ میلادی نیز هرمان کونتز و همکارانش از یونیورسیتیکالج لندن، تصویری سهبعدی از یک سلول مغزی (نورون)، تهیه کرده و در زیر آن، به همان خط و زبان بلژیکی مگریت، نوشتند: “این یک نورون نیست”. کونتز در توضیح این تصویر مینویسد: “ما در اینجا به تأسی از مگریت، نشان دادهایم که با بازسازی ساختمان یک نورون، چیزی را ساختهایم که یک نورون نیست: بلکه مدل یک نورون است”. به عبارت دیگر، عبارت “یک نورون” اصلاً ارجاعی به «حقیقت» نمیدهد؛ چراکه مؤلفههای ضمنی پنهانی در تفکیک «یک نورون» از کلّیت هستی یک موجود زندهْ دخیلاند که در پژوهش علمی، غالباً مدنظر قرار گرفته نمیشوند. انقلاب کوانتومی اوایل سده بیستم میلادی هم مشخص ساخت اگر حتی شکلی متشکل از تکتک اتمهای سازنده جهان را هم ایجاد کنیم، باز بایستی در زیر آن نوشت: “این جهان نیست” / منبع تصویر بزرگتر: Hermann Cuntz (University College London). doi:10.1371/image.pcbi.v04.i12.g001
http://dead-indian.blogspot.com/2013/09/blog-post_1150.html
اوباما: پس از رای مثبت کنگره به سوریه حمله میکنیم
آلبر کاموادیوث نگار منتظر اجازه زنشه تا بره سر کوچه ی نخ سیگار دود کنه.
باراک اوباما، رئیسجمهور آمریکا با اعلام اینکه برای حمله نظامی علیه سوریه تصمیم گرفته، گفت که خواهان موافقت کنگره آمریکا با این تصمیم است.
اوباما روز شنبه ۳۱ اوت در کاخ سفید گفت که آماده صدور دستور حمله به سوریه است.
او اضافه کرد که با رهبران مجلس نمایندگان و سنای آمریکا در این زمینه گفتوگو کرده و میخواهد نظرات مخالفان اقدام نظامی را بشنود.
رئیسجمهور آمریکا بار دیگر بر محدود بودن حمله نظامی آمریکا تاکید کرد. او گفت: “ما نمیتوانیم در برابر آنچه در دمشق اتفاق افتاد، چشمانمان را ببندیم.”
به گفته اوباما، آمریکا از استفاده سلاح شیمیایی از سوی دولت سوریه “اطمینان” دارد و این مسئله تهدیدی برای امنیت دوستان آمریکا در منطقه خاورمیانه، از جمله اسرائیل، اردن و عراق است.
صدرالدین شریعتی، رئیس دانشگاه علامه برکنار شد
شامگاه روز یکشنبه ۱۰ شهریورماه، صدرالدین شریعتی با حکمی از سوی جعفر توفیقی، سرپرست وزارت علوم از ریاست دانشگاه علامه طباطبایی برکنار شد.
به گزارش خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، حسین سلیمی از استادان گروه روابط بینالملل دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه علامه طباطبایی برای سرپرستی این دانشگاه تعیین شده است.
بر اساس حکم سرپرست وزارت علوم، حسین سلیمی از ظهر روز سهشنبه، دوازدهم شهریورماه، کار خود را در دانشگاه علامه آغاز خواهد کرد.
حسین سلیمی، سرپرست دانشگاه علامه طباطبایی، در گفتوگو با خبرگزاری مهر با تأکید بر اینکه “سطح علمی دانشگاه طی سالهای گذشته رشد خوبی داشته” هدف خود را “شتاب دادن به پیشرفتهای علمی” این دانشگاه عنوان کرده است.
برخی از فعالان دانشجویی، ورود نیروی ضد شورش به دانشگاه علامه طباطبایی را در ۱۳ آبان ۱۳۸۸ از بدترین حوادثی میدانند که در دوران ریاست صدرالدین شریعتی در این دانشگاه روی داده است
وی گفته است: “دور کردن دانشگاه از فضای تعارضات سیاسی و برقراری آرامش علمی، از دیگر اولویتهای من است.”
هنوز چند ساعتی از عزل شریعتی و انتصاب سلیمی توسط سرپرست وزارت علوم نگذشته است که محمدمهدی زاهدی، رئیس کمیسیون آموزش و تحقیقات مجلس ایران در گفتوگو با خبرگزاری تسنیم گفت: “تا دیشب که ما در مجلس بودیم چنین خبری مطرح نبود.”
رئیس کمیسیون آموزش درباره دلیل این عزل و انتصاب توسط سرپرست وزارت علوم در آستانه سال تحصیلی جدید نیز گفته است: “تا جایی که از نمایندگان مجلس پرسیدهام، آنها نظر موافقی نسبت به این عزل و نصبها ندارند؛ البته هر وزیری اختیار دارد زیر مجموعهاش را تغییر دهد، اما در مورد سرپرست همان بحثی که در مجلس است را باید دنبال کنیم. ممکن است عملکرد مسئولی خیلی خوب باشد، اما ممکن است اختلاف سلیقه با وزیر یا رئیسجمهور داشته باشد و کنار گذاشته شود.”
زاهدی تأکید کرده است که “باور نمایندگان این است تا وقتی که فردی سرپرست یک وزارتخانه به شمار میرود نباید احکام ابلاغی توسط وزیر قبلی را ملغی کند”.
پیش از این جعفر توفیقی، محمد اسماعیل همدانی گلشن، رئیس دانشگاه صنعتی اصفهان را نیز تغییر داد و محمود مدرس هاشمی، دانشیار دانشکده برق و کامپیوتر دانشگاه صنعتی اصفهان را به سمت سرپرست این دانشگاه منصوب کرد.
کارنامه هشتساله صدرالدین شریعتی
صدرالدین شریعتی، نخستین رئیس دانشگاهی بود که در مهرماه سال ۸۴ با حکم محمدمهدی زاهدی، وزیر وقت علوم به ریاست دانشگاه علامه طباطبایی منصوب شد و در زمان تصدی وی اعتراضهایی نسبت به عملکرد وی از جمله پیرامون موضوع جذب هیئت علمی خارج از روند قانونی، اخراج و بازنشستگی خارج از عرف استادان و همچنین بورسیههای خارج از روال عادی مطرح شد و در چند ماه اخیر شدت یافت.
هفته گذشته صدها تن از دانشجویان و فارغ التحصیلان دانشگاه علامه طباطبایی نامهای خطاب به مقامات دولت یازدهم و در رأس آن حسن روحانی نوشتند و خواستار برکنار شدن صدرالدین شریعتی شدند.
این گزارش را بخوانید: اعتراض دانشجویان علامه طباطبایی به سیاستهای صدرالدین شریعتی
بر این اساس، در روزهای اخیر این دانشگاه، کانون جدال بین طیف تندروی جمهوری اسلامی و جناحهای معتدلتر بود. به طور مشخص رقابت بین جناح موسوم به جبهه پایداری و دولت حسن روحانی در نقطهای به نام دانشگاه علامه طباطبایی پرنمود شده بود. همچنین پای بعضی از مراجع تقلید نزدیکتر به حکومت نیز به مسئله باز شده بود، از جمله مکارم شیرازی و صافی گلپایگانی برای حفظ صدرالدین شریعتی در دانشگاهی که قلب رشتههای علوم انسانی ایران است تلاش میکردند.
برخی از فعالان دانشجویی، ورود نیروی ضد شورش به دانشگاه علامه طباطبایی را در ۱۳ آبان ۱۳۸۸ از بدترین حوادثی میدانند که در دوران ریاست صدرالدین شریعتی در این دانشگاه روی داده است.
بیانیه بسیج دانشجویی: سرپرست وزارت علوم که هنوز از مجلس رأی اعتماد نگرفته است، نمیتواند رئیس دانشگاهی که با حکم شورای عالی انقلاب فرهنگی منصوب میشود، را عزل کند
همچنین بازنشستگی زودهنگام استادان این دانشگاه و اخراج شماری از آنها از جمله دکتر مرتضی مردیها از دانشکده ادبیات و علوم انسانی، دکتر علی عرب مازار یزدی از دانشکده اقتصاد در سال ۸۹ و همچنین استاد دکتر مهدی طیب و دکتر محمد مالجو در سال ۸۷ از جمله حوادث بحثبرانگیز دوران ریاست صدرالدین شریعتی به شمار میروند.
به گفته یک فعال دانشجویی، “دانشگاه در چند سال اخیر به لحاظ عمرانی به شدت پیشرفت کرده است. مخارج زیادی در این زمینه انجام شد، اما سطح رفاهی دانشگاه به شدت نزول کرد. قیمت سرویس اتوماسیون تغذیه به شدت افزایش داشته و طی سه سال به سه برابر افزایش یافته است. از سویی دانشگاه در ارتباط با پهنای باند اینترنت دانشگاه از زمان پایان دولت خاتمی تاکنون هیچ اقدام مؤثری انجام نداده است. از سویی اوضاع رفاهی خوابگاهها و قیمت خوابگاهها وضعیت بدتری پیدا کردند. همچنین سایتهای کتابخانههای الکترونیکی که با دانشگاه قرارداد داشتهاند، همگی به دلیل عدم پرداخت حق عضویت دانشگاه در سایتهایشان، متاسفانه ارتباطشان را با دانشگاه قطع کردند و این به لحاظ علمی به دانشگاه لطمه زده است.”
این گزارش را بخوانید: شریعتی با دانشگاه علامه چه کرده است؟
به گفته این فعال دانشجویی، از دانشگاه علامه طباطبایی به شدت سیاستزدایی شده است: “با سیاست جنسی و فرهنگی سنتی و تفکیک جنسیتی و مشغول کردن نظام تربیتی به امور سطح پایین، دانشجویان دیگر مانند گذشته به سیاست اهمیت نمیدهند.”
اعتراض بسیج دانشجویی به اقدامات جعفر توفیقی
در همین رابطه روز یکشنبه ۱۰ شهریورماه خبرگزاری فارس بیانیه بسیج دانشجویی “۳۱۳ دانشگاه” ایران را منتشر کرد که در آن جعفر توفیقی به “هتک حرمت جمهوریت و اسلامیت نظام آن هم در ساحت دانشگاه” در رویدادهای سال ۸۸ متهم شد.
دانشجویان بسیجی در بیانیه خود نوشتهاند توفیقی “نمیتواند سرپرست و وزیر علوم دولت اعتدال باشد.”
آنها همچنین ضمن ابراز تأسف از عزل مدیران دانشگاهها و معاونان وزارت علوم توسط سرپرست وزارت علوم گفتهاند: “بر طبق قوانین سرپرست وزارت اختیارات این امور را ندارد، سرپرست وزارت علوم که هنوز از مجلس رأی اعتماد نگرفته است، نمیتواند رئیس دانشگاهی که با حکم شورای عالی انقلاب فرهنگی منصوب میشود، را عزل کند.”
این دانشجویان بسیجی حمایت خود را از آن دسته از عملکردهای وزیر علوم و معاونان وی در دولت دهم که بهگفته آنان “موجبات نزدیک شدن دانشگاههای کشور به شاخصهای دانشگاه اسلامی شد”، تشکر و قدردانی کردهاند.
در همین زمینه:
چگونه یک دیکتاتور تولید می شود؟ رنجنامه یکی از اساتید دانشگاه علامه طباطبایی
انتقاد اورهان پاموک از سياست غرب در برابر مصر
آلبر کاموادست کم بشاش توش
اورهان پاموک، نويسنده تُرک برنده جايزه نوبل ادبیات، در گفتوگويی با روزنامه زوددويچه تسايتونگ آلمان عليه سياست غرب در برابر آنچه که کودتا در مصر خواند انتقاد کرد.
پاموک اتحاديه اروپا و آمريکا را متهم ساخت که در مصر به ارزشهايی که خود به آنها معتقدند خيانت کردهاند.
پاموک ۶۱ ساله گفت: “با اينکه کودتای نظاميان عليه حکومت [در مصر] اعلام شده و به نتيجه رسيده، تمام دنيا آن را ناديده گرفته است.”
بهگفته اورهان پاموک ارتش مصر کشتار میکند اما افکار عمومی در جهان غرب طوری است که گويی “هيچ مسئوليتی در قبال آن ندارد”.
اورهان پاموک: تمام دنيا کودتای نظاميان در مصر را ناديده گرفته است
پاموک افزود از آنجا که “کودتای نظامی” راه حلی برای مبارزات سياسی نيست دستکم يک “نه” بايد به آن گفته میشد.
اورهان پاموک گفت: “يا ايدهآلهای دمکراسی و آزادی بيان و مسائلی از اين دست، ارزشهای جهان غرب هستند، يا نه. اين ايدهآلها همواره قربانی حسابگریهای سياسی و اقتصادی شدهاند.”
برنده جايزه نوبل ادبی يادآوری کرد که در رمان “برف” به همين موضوع پرداخته بود و چنين مسئلهای اکنون در همه جهان وجود دارد، “اين عدم تطابق ميان ايدهآلهای دمکراتيک از يک سو و منافع غرب از سوی ديگر”.
پاموک در اين گفتوگو پرسيده است آيا اگر مردمی عليه سياست نزديک به سياست کشورهای غربی تصميم بگيرند ارزشهايی چون ايدهآلها دمکراتيک و آزادی بيان معتبر خواهند ماند؟
اورهان پاموک در استانبول متولد شده و در سال ۲۰۰۶ برنده نوبل ادبی شد.
انباری
آلبر کاموازویی، زویی حرومزاده
زن دستش را روی شکم باد کرده اش گذاشت و گفت:امیدوارم هیچوقت مثل تو نباشه.
مرد تیغ را کنار روشویی گذاشت.روی آینه بخار گرفته بود.یک مشت آب روی آینه پاشید.آب، بخار روی آینه را برد.صورتش را دید.نیمی کف آلود و نیم دیگر تمیز و اصلاح شده.دستش را بالا آورد و به موهای زیربغلش نگاه کرد.آینه دوباره بخار گرفته بود.تیغ را برداشت و به اصلاح کردن صورتش ادامه داد.
زن در حمام را بست و به اتاق برگشت و جلوی تلویزیون نشست اما آن را روشن نکرد.بلند شد و آمد جلوی حمام و شروع کرد به خواندن:کیه کیه در میزنه من دلم میلرزه؟…درو با لنگر میزنه من دلم میلرزه.
دیدار و گفتوگو با سروش حبیبی
آلبر کامواحال میکنم با جواباش، نمیفهمم با اینکه میدونن امثال سروش حبیبی و بهمن فرزانه بهشون جواب سر بالا میدن چرا میرن سراغشون.
در یکی از همین روزهای تابستانی بود که سرانجام، سروش حبیبی برای گفتوگویی پیرامون چند و چون کار او در ترجمه ادبیات داستانی جهان، به ما «زمانه»ایها وقت داد. دو تن از همکارانمان در گروه فرهنگ زمانه، مصطفی خلجی و نیلوفر دُهنی همراه شدند که به اتفاق به نزد او بشتابیم.
تا «آنتونی» راه درازی نبود. بخت با ما یار بود و در آن ساعت از روز که آفتاب درخشانی میتابید و نسیم ملایمی هم میوزید، خیابانها بر خلاف روزهای دلگیر پاییزی خلوت بود و ما بیدردسر به مقصد رسیدیم. آقای حبیبی و همسرش با لبخند و خوشرویی و مهماننوازی خاص ایرانیها در قاب در ایستاده بودند. خودمان را معرفی کردیم و وارد نشیمن شدیم. یک وجه نشیمن را پنجرهای از بالکنی دلباز جدا میکرد. فراروی ما اکنون چشماندازی قرار داشت یکدست سبز با خانههایی و نور درخشان آفتاب و گهگاه شاخ و برگی که در نسیم تکان میخورد.
بیتأمل گفتوگو را آغاز کردیم. مقابل ما مردی نشسته بود که در طی بیش از ۴۰ سال تلاش در عرصه ترجمه آثاری از ادبیات جهان، نویسندگانی مانند رومن گاری، آلخو کارپانتیه و الیاس کانتی را به ایرانیان معرفی کرده است. ترجمههایش از داستایوفسکی همچنان درخشش دارد و آثاری از ادبیات روسیه، آلمانی، ایتالیایی و فرانسه را با قلمی شیوا و به فارسی دلپذیری عرضه کرده است. گفتوگو را با تنوع آثاری که سروش حبیبی از مجموعه ادبیات جهانی برگزیده، آغاز کردیم:
زمانه: آقای حبیبی، آثار شما قلمرو وسیعی از ادبیات ایتالیا، ادبیات آمریکا و ادبیات روس و ادبیات آلمان را در برمیگیرد. علت این تنوع چه بوده؟
سروش حبیبی: علتی نداشته، همینطوری بوده. فرانسه زبان اول من بوده و مدتی اینجا زندگی کردهام و چند تا کتاب از فرانسه ترجمه کردهام. معمولاً کتابهایی بوده که خیلی خوشم آمده و بعضیهایش شاهکار بوده و همین کافی است برای اینکه آدم کتابی را انتخاب و ترجمه بکند. در مورد آلمانی هم چون آنجا من مدتی زندگی کردهام و درس خواندهام و به فرهنگ و ادبیات آن علاقمند شدهام، و باز در این زبان هم آثاری که ترجمه کردهام، کتابهایی بود که همه میشناختند و معروف بود. فقط دوستان گفتند که بهتر است اینها را ترجمه کنی چون میگفتنند ترجمههایی که شده بود، خوب نبوده. زبان روسی ولی داستان دارد. وقتی جوان بودم یک خرده روسی یاد گرفته بودم. چون آن موقع روسیه نقش خاصی داشت و هر کاری که روسها میکردند، میگفتیم خوب است. ولی بعد دیگر فاصله افتاد و گرفتاریها باعث شد دنبال این زبان نروم. ولی به آمریکا که رفتیم، چند تا کتاب را برای ترجمه انتخاب کردم و وسطهای کار شنیدم که در ایران ترجمههای دیگری از آن منتشر شده و سر ما بیکلاه ماند. با خودم گفتم حالا که وقت زیاد دارم و کاری هم ندارم، بروم زبان روسی یاد بگیرم، چون روسیدان هم کم بود. اینجا هم که آمدم رفتم دانشگاه و سه سال هم اینجا روسی خواندم و بالاخره راه افتادم. آلمانها برای دیپلم متوسطه اصطلاحی دارند که به آن «ابیتور» (Abitur) میگویند و به معنی جوازی برای راه افتادن است. برای من هم همین وضع بود در زبان روسی. به هرحال روسیه نقش فوقالعادهای در ادبیات دارد و واقعاً استثایی است. چون با اینکه در پیشرفت فرهنگی خیلی جوان است، اما بسیار تأثیرگذار بودهاند؛ بزرگانی مثل تولستوی و داستایوفسکی داشته یا در زمینه موسیقی کسانی مثل چایکوفسکی در آن سرزمین به وجود آمده است. این خیلی عجیب است و در عین حال واقعاً یگانه است.
زمانه: دلیل شکوفایی فرهنگی در روسیه چه بوده به نظر شما؟
حبیبی: نمیدانم. علتش شاید این باشد که بار تحول فرهنگی در دنیا روی دوش طبقه متوسط است. کسی که مجبور است برای نان خوردن زحمت بکشد فرصت پرداختن به این جور چیزها را ندارد. باید طبقه مرفهای باشد که به این مسائل بپردازد. در روسیه هم پولدارها، خیلی زود به صرافت افتادند که بچههایشان را به فرنگ و به ویژه آلمان بفرستند و به خصوص از آلمانها هم پیشکار بگیرند. اغلب پیشکارهای پولدارهای روسیه، آلمانی هستند که در «ابلوموف» به خوبی نشان داده شده. این است که روسها توانستند به طور جدی با تمدن و فرهنگ اروپا آشنا شوند. همه میرفتند اروپا، چند سال میماندند و قبل از رفتن هم آلمانی یا فرانسه را آموخته بودند. یعنی فقط برای تفریح نمیرفتند. این تقریباً کاری بود که ایرانیها هم در دورهای انجام دادند. البته اشراف ایرانی بیشتر شازدههایی بودند که خیلی هم اهل کار و تحصیل نبودند. در هر حال یک چنین جوشش فوقالعادهای در روسیه، آن هم در این مدت کم، خیلی جالب است و من فکر میکنم آشنا شدن با چنین ادبیاتی اهمیت دارد.
زمانه: بعد از انقلاب ۵۷ به نظر میرسد که اقبال نسبت به ادبیات روس کمی کاهش پیدا کرده.
حبیبی: «ابله» داستایوفسکی را که من ترجمه کردهام، با اینکه انگار سومین ترجمه از این کتاب بوده، با این حال سالی یک بار چاپ میشود. «ابله» به چاپ دهم رسیده، در صورتی که از دو سال پیش هم نشر چشمه توقیف شده و اجازه چاپ کتاب ندارد. اگر اجازه داشت الان شاید چاپ دوازدهمش به بازار آمده بود. با اینحال بهنظر میرسد نسبت به گذشته مردم نسبت به ادبیات روسیه سرد شدهاند. من گمان میکنم دلیل این سرد شدن حزب توده بوده است. البته صلاحیت اینطور محکم گفتن را ندارم و فقط حدس میزنم. چون مردم واقعاً بعد از مصدق و ۲۸ مرداد سرخورده شدند. مردم فکر میکردند اینها که به نظر میرسید آنقدر قوی هستند و توانایی دارند چطور پشت مصدق را خالی کردند و آمریکاییها آمدند و آن چیزی شد که خبر دارید، اما مردم واقعاً چنین انتظاری از حزب توده نداشتند. بعد از انقلاب ۵۷ هم تودهایها سر بر آستان سودند، و در مجموع انتظاری که مردم از شوروی و کمونیزم داشتند که حزب توده نماینده آن در ایران بود، اصلاً برآورده نشد.
نیلوفر دُهنی: قضیه ترجمه «ابله» پیش آمد. موقع که این کتاب به بازار آمد، از خودم پرسیدم چی باعث شد که این کتاب را هم با اینکه دو ترجمه دیگر از آن در بازار بود، ترجمه کنید؟
حبیبی: من اول با خودم فکر کرده بودم که همه آثار داستایوفسکی را ترجمه کنم. همانطور که بقیه شاهکارهایش مثل شیاطین را هم ترجمه کردهام و به دنبال ترجمه آنهای دیگر هم بودم. الان هم ناشران فشار میآورند که «جنایت و مکافات» و «برادران کارامازوف» را ترجمه کنم. ولی بعد دیدم دلیلی ندارد که آدم از بزرگترین اثر نویسنده شروع کند. چون مقدمه شاهکارهای این نویسنده، داستانهای اولیه او بوده، و یکی دیگر هم هست که تازه درآمده به نام «بانوی میزبان» که آن را هم ترجمه کردهام. در واقع جرثومه شاهکارهای بزرگ داستایوفسکی در همین داستانهای اول اوست و دلیلی ندارد که آدم اینها را ناشناخته بگذارد. وقتی مثلاً از «کوتاهدستان» یک ترجمه شده به نام «مردم فقیر» که من فکر میکنم «تنگدستان» یا «کوتاهدستان» نام بهتری است. وقتی که این اثر را میخوانید جای پای آن را در آثار بزرگ داستایوفسکی میبینید.
صفحه بعد:
آلبر کامواعلم باید اونقد پیشرفت کنه تا بتونه از اینا بیاره، . اینترنت دردی از من دوا نمیکنه. من ی گشـادم.
vaultoftheboy: waterfall 5 by lukas12 on Flickr.
آلبر کاموااحساس میکنم منتظر منتقم مالونه
روایت یک نوجوان افغان از هشت ماه تجاوز گروهی طالبان
«وقتی شانزده سال داشتم به خاطر این که یک هزاره بودم ۴٢نفر از اعضای طالبان در مرز پاکستان هشت ماه به من و بیست جوان دیگر تجاوز کردند. آنها پیش رویم سر پدرم را بریدند.»
آنچه خواندید بخشی از روایت محمد، نوجوان هفدهساله اهل کابل، پایتخت افغانستان است که پس از گریختن از مهلکه تجاوز گروهی و شکنجههای زجرآور اعضای طالبان در مرز پاکستان نخست به ایران و از آن جا به ترکیه میگریزد.
او اکنون نزدیک به پنج ماه است که در یکی از شهرهای ترکیه با ترس و افسردگی و بحران روانی زندگی میکند. تعدادی از ایرانیان ساکن ترکیه به او کمک میکنند تا دوران پناهجویی را سپری کند.
تجاوزهای روزانه و پیدرپی اعضای طالبان به وی از سوی پزشکان سازمان ملل در آنکارا تائید شده است. محمد اکنون تنها با مصرف داروهای آرامبخش است که میتواند اندکی خاطرات آنهمه شکنجه و زجر و تجاوز را از ذهن خود دور کند. با وجود تحمل همه این شرایط سخت و دردناک، این نوجوان زجرکشیده افغانستانی اکنون مجبور به انجام سختترین کارهای ساختمانی در ترکیه است. او هر هفته ١۵٠ لیر از تمام دستمزد خود را به خواهرش میدهد که اکنون در شهر سیواس ترکیه همراه با فرزند و برادرشوهر بیمارش زندگی میکنند.
تعداد ۴٢ تن از اعضای طالبان به مدت هشت ماه، هر روز به محمد و نزدیک به بیست جوان دیگر با خشونت و شدیدترین وضع، تجاوز میکنند. این وضعیت ادامه پیدا میکند تا اینکه نیروهای آمریکایی به منطقه اقامت آنها حمله میکنند. در این شرایط، محمد و دیگر جوانان زندانی در آن کانتینر، از فرصت بمباران هوایی آمریکایی استفاده و از منطقه فرار میکنند.
در بهار سال ١٣٩١ خورشیدی، محمد، هنگامی که شانزده سال سن داشت همراه با پدرش در منطقه سالار ولایت وردک، شهری نزدیک کابل توسط نیروهای طالبان بازداشت میشوند؛ تنها به این دلیل که پدر راننده یک کامیون آمریکایی بوده است. محمد میگوید: «ما در کابل یک خانه اجاره کرده بودیم که اجارهاش هر ماه ده هزار افغانی بود. هرماه هم نزدیک به همین مبلغ خرج خورد و خوراک ما بود. من همراه با پدرم که یک راننده تریلی بود کار میکردم. او برای آمریکاییها کار میکرد.»
هنگامی که نیروهای طالبان به محمد و پدرش یورش بردند اعضای پلیس افغانستان در صدمتری آنها قرار داشتند. با این وجود آنها بدون هیچ واکنشی آن محل را ترک کردند: «هر دو ما را یک جا گرفتند و با ماشینهای پلیس دولتی به شهری نزدیک مرز پاکستان انتقال دادند. اول، ازبکها را کشتند.»
ما هم میخواهیم گردنشان را بزنیم
در همان روزها بود که در مقابل دیدگان محمد یکی از اعضای طالبان، سر پدرش را با کارد از بدنش جدا میکند: «خون پدرم را حلال کردند».
در آن لحظه، محمد شانزده ساله، به خاطر شوک ناشی از مشاهده صحنه قتل پدرش بیهوش میشود. پس از ساعتی که دوباره به هوش میآید یکی از اعضای طالبان، سر پدرش را از ناحیه گردن در دیگ روغن داغ فرو میکند تا ریزش خون از گردن او قطع شود. اعضای طالبان در آن لحظه به محمد میگویند: «رقص مرده را ببین.»
در سالهای ۱۹۹۲ تا ۱۹۹۶ میلادی، حزب وحدت اسلامی یکی از حزبهای سیاسی قوم هزاره در افغانستان نیز همانند شماری دیگر از احزاب جهادی حاکم بر کابل، در جنگهای داخلی افغانستان شرکت میکند و جنایتهای زیادی را مرتکب میشود. دیدبان حقوق بشر، برخی از عوامل حزب وحدت را در نقض حقوق بشر در افغانستان دخیل میداند.
یک روزنامهنگار ساکن افغانستان که خود را عبداللطیف معرفی میکند در این زمینه میگوید: «من از پدربزرگم شنیدهام در آن زمان که شهر کابل به دست سه گروه حزب وحدت اسلامی مربوط به هزارهها، حزب اسلامی به رهبری گلبدالدین حکمت یار و حزب جمعیت اسلامی به رهبری برهانالدین ربانی بود، نیروهای یکی از این احزاب ازجمله حزب وحدت به رهبری عبدالعلی مزاری سر تعدادی از مردان را قطع و در روغن فرو میکنند. آنها به این شیوه رقص مرده میگفتند. همچنین در قسمت دیگری از کابل، مردان مسلح، سینههای زنان را قطع میکردند و به عنوان تحفه برای گروه مقابل میفرستادند.»
محمد اکنون تنها با مصرف داروهای آرامبخش است که میتواند اندکی خاطرات آنهمه شکنجه و زجر و تجاوز را از ذهن خود دور کند. با وجود تحمل همه این شرایط سخت و دردناک، این نوجوان زجرکشیده افغانستانی اکنون مجبور به انجام سختترین کارهای ساختمانی در ترکیه است.
نیروهای طالبان به تلافی کشتارهای سه گروه یاد شده به ویژه حزب وحدت اسلامی، حزب سیاسی هزارهها، به شهادت ناظران بینالمللی و گزارش سازمان دیدهبان حقوق بشر در هشتم آگوست ۱۹۹۸ وارد شهر مزارشریف شدند که جمعیت بسیاری از مردم هزاره را در خود داشت. یک هفته پس از این تاریخ، نظامیان طالبان دست کم دو هزار تن از مردم مزار شریف را به قتل رساندند که بیشتر آنها غیر نظامی بودند.
محمد در ادامه سخنان خود اضافه میکند: «پس از کشتن پدرم آنها خون هشت نفر دیگر را مثل پدرم حلال کردند که همگی از اهالی مزار شریف و بدخشان بودند. آنها میگفتند چون مردم هزاره در سر ما میخ هجده اینچ کوبیدهاند ما هم میخواهیم گردنشان را بزنیم.
بعد چهل نفر از ازبکها را کشتند. من و بیست جوان بیست تا ساله بیست و پنج ساله را با چشمهای بسته در چاهی گود انداختند که بر اثر افتادن در آن چاه، دست راست من شکست. درآنجا، هشت روز به جز آب هیچ چیزی به ما ندادند.»
چه دختر خوبی! عروس داریم…
هزارهها در افغانستان، سومین گروه قومی به شمار میروند که بیشتر شیعه دوازده امامی و برخی اسماعیلی هستند؛ اما اینکه هزارهها در چه زمانی به تشیع روی آوردند به درستی مشخص نیست. در این مورد بسیاری معتقدند که هزارهها در زمان صفوی به مذهب شیعه گرایش پیدا کردند. برخی معتقدند در زمان غازان خان مغول به تشیع گرویدند. برخی محققان نیز بر این باورند که این اتفاق در زمان خلافت علی بن ابیطالب، امام اول مسلمانان اهل تشیع رخ داده است.
عبداللطیف، روزنامهنگار اهل افغانستان با بیان اینکه «طالبان در بیشتر شهرهایی که بودند به هر بهانهای هزارهها را بازداشت میکردند و آنها را از بین میبردند»، میگوید: «طالبان با هزارهها به دلیل اینکه شیعه هستند خصومت دارند، اما با ازبکها از زمانی مشکل پیدا کردند که “دوستم” بیش از سه هزار طالب را در دشت لیلی در طی بیست چهار ساعت کشت. “جنرال عبدالرشید دوستم” رهبر جنبش ملی اسلامی در شمال افغانستان است و در حال حاضر رئیس ارکان کاخ ریاست جمهوری کرزای است و بیشتر در شمال افغانستان به سر میبرد. اکنون یک پست تشریفاتی به او دادهاند. او از کسانی که است که بیشترین تعداد طالبان را کشته است.»
عبدالرشید دوستم در فروپاشی رژیم طالبان در سال ۲۰۰۱ با نیروهای آمریکایی همکاری کرد. نیروهای تحت فرمان ژنرال دوستم، همراه با سایر شبه نظامیان مربوط به گروههای جهادی، نقش مهمی را در پیروزی حملات آمریکا با هدف سرنگونی رژیم طالبان در افغانستان بازی کردند.
به گفته محمد، پس از گذشت هشت روز آنها را به اعضای طالبان پاکستان تحویل دادند. او به یاد میآورد که یکی از اعضای طالبان پاکستانی او را به همه نشان میدهد و میگوید: «چه دختر خوبی آوردهاید. عروس داریم.»
نرخ مرگ و میر مادران در زمان زایمان در این کشور همچنان بالاست. به طوری که در هر صد هزار زایمان، ۳٢٧ مادر جان خود را از دست میدهند.
شکنجه های جسمی و روحی محمد شانزده ساله از همان روزهای نخست زندانی شدناش آغاز میشود: «اول ناخنهای مرا کشیدند، بعد با یک میله آهنی بر بدنم میزدند و به من و پدرم میگفتند: شما مسلمان نیستید، کافرید.»
هشت ماه تجاوز و شکنجه گروهی
در ماه سوم اسارت، نیروهای طالبان، محمد و دیگر جوانان زندانی را به یک کانتینر جاسازی شده در زیر زمین منتقل میکنند و روی آن را با خاک می پوشانند. او میگوید: «در آنجا ناخنهای من و دیگر جوانان زندانی را کشیدند، پوست کمرهایمان را هم بریدند. مدام روی آنها نمک میپاشیدند. پوست شانههای مرا میکندند و روی آن نمک میزدند. در شکنجهها مرا وادار میکردند که از آمریکا بد بگویم و از مذهبم روی برگردانم. من به آنها التماس میکردم که به من تجاوز نکنید. حتی میگفتم آماده هستم که مرا بکشید، ولی دست از مذهبم نمیکشم.»
در داخل آن کانتینر، تعداد ۴٢ تن از اعضای طالبان به مدت هشت ماه، هر روز به محمد و نزدیک به بیست جوان دیگر با خشونت و شدیدترین وضع، تجاوز میکنند. این وضعیت ادامه پیدا میکند تا اینکه نیروهای آمریکایی به منطقه اقامت آنها حمله میکنند. در این شرایط، محمد و دیگر جوانان زندانی در آن کانتینر، از فرصت بمباران هوایی آمریکایی استفاده و از منطقه فرار میکنند.
محمد در مورد چگونگی فرار خود میگوید: «نیروهای آمریکایی مرا به افغانستان و از آنجا مستقیم به شفاخانه بکران کابل منتقل کرد. در آنجا سراغ مادرم را میگرفتم، اما بعد متوجه شدم که مادرم از غصه من و پدرم سکته کرده و مرده است.»
در شفاخانه بکران کابل، یک سرباز زن آمریکایی ماجرای مادر محمد را به وی میگوید. او وقتی از شرایط روحی و جسمی وخیم محمد آگاه میشود بسیار به او مهربانی میکند. محمدد میگوید: «آن سرباز زن بسیار بر من مهربان بود. وقتی موضوع مادرم را فهمید گریه کرد و مرا بغل کرد و گفت: “لعنت به این زندگی که شما دارید.”»
محمد پس از مرخصی از شفاخانه کابل مدتی در خانه خالهاش میماند. او از آن روزها خاطرات خوبی به یاد دارد: «خالهام زن مهربانی بود. او با کمک مردم به من مقداری پول داد تا خود را به ایران برسانم. »
سرانجام، محمد خود را به مرز ایران میرساند، اما این نوجوان افغانستانی پس از ورود به ایران نیز با برخورد شدید نیروهای انتظامی جمهوری اسلامی مواجه میشود.
عبداللطیف، روزنامهنگار افغانستانی می گوید:« من خودم یادم است سال ۱۳٧٨ در هرات پس از کشته شدن مولوی موسی، خطیب مسجد شیخ فیض که درهرات زندگی می کرد طی یک روز طالبان بیشتر از صد نفر از هزارهها را به اتهام آشوب گرفتند و تاکنون کسی از آنها خبردار نشده است.»
وی شرایط ورود به ایران را اینگونه توصیف میکند:« در مرز بلوچستان، پلیسهای ایران مرا خیلی لت کردند (کتک زدند). آنها مرا به مرز افغانستان منتقل کردند. در افغانستان مجبور شدم به یک قاچاقچی میلیون تومان بدهم تا من و خواهر، خواهرزاده و برادر شوهرخواهرم را از مرز رازی به مرز وان ببرد. ما این مسیر هجده ساعته را پیاده طی کردیم.»
به گفته محمد، اعضای طالبان، هشت سال پیش، برادر و شوهرخواهرش را با خود برده بودند. از آنها تا امروز هیچ خبری به خانواده محمد نرسیده است.
عبداللطیف، روزنامهنگار افغانستانی در ادامه می گوید:« من خودم یادم است سال ۱۳٧٨ در هرات پس از کشته شدن مولوی موسی، خطیب مسجد شیخ فیض که درهرات زندگی می کرد طی یک روز طالبان بیشتر از صد نفر از هزارهها را به اتهام آشوب گرفتند و تاکنون کسی از آنها خبردار نشده است.»
در سال ۲۰۰۷ قبایل کوچی، با حمله به روستاهای هزارگی باعث آوره شدن هزاران تن از هزاره و کشته شدن دهها تن شدند. سازمانهای غیر دولتی با انتشار گزارشی بر بدتر شدن وضعیت حقوق شهروندیها هزاره و حملات نژادپرستانه علیه آنها هشدار دادهاند.
دخترکان دوشیزه، عروس ملاهای پیر و پولدار
در زمان حاکمیت گروه طالبان، دختران اجازه نداشتند به مکتب بروند. با این وجود، دسترسی دختران به آموزش در مناطق روستایی به دلیل مشکلات فرهنگی و کمبود امکانات آموزشی، محدود است.
محمد در مورد شرایط تحصیل در بین هزارههای افغانستان میگوید: «مسلمانان ما خیلی سختگیری میکنند. آنها به دختران اجازه میدهند تا کلاس اول یا دوم درس بخوانند و بیشتر نمیشود. میگویند درس خواندن برای دخترها خوب نیست. من که خودم بیسوادم. همه پسرها مجبور هستند به جای درس خواندن کار کنند و خرجی خانواده را تامین کنند. پدرم آنقدر درامد نداشت که بتواند خرج درس و مدرسه مرا بدهد.»
او در مورد شرایط ازدواج در بین هزارهها میگوید: «در بین هزارهها دخترها و پسرها معمولاً در ۱۳ یا ١۴سالگی عروسی میکنند. تنها اگر کسی پولدار باشد حق دارد با یک دوشیزه عروسی کند، اما افراد فقیر، توان ازدواج با یک دختر دوشیزه را ندارند. آنها مجبور هستند با زنان بیوه ازدواج کنند.»
به گفته محمد، ملاهای هزاره و افراد مسن پولدار برای ازدواج با دختران زیر ١۵ سال مبلغی نزدیک به ده لک معادل بیست هزار دلار به خانواده دختر پرداخت میکنند.
محمد در مورد ازدواج خواهر با شوهرخواهرش میگوید: «پدرم مثل بقیه دخترش را به یک پیرمرد نداد. شوهرخواهر من نه مادر داشت و نه پدر، وضع مالی خوبی هم نداشت. خواهر محمد هنگام ازدواج بیست ساله بود و زندگی خوبی با همسرش تجربه کرده بود.»
محمد در بخشی از روایت خود به ماجرای دختری ۱۳ ساله اشاره میکند که از خانه شوهر پیرش فرار کرده و به پدر محمد پناه آورده بود. آن دختر از پدر محمد خواسته بود که به او امان بدهند و برای نجات از مرگ، وی را به خانوادهاش تحویل ندهند. آن زمان مادر محمد، طلاهای خود را میفروشد و به آن دختر میدهد. آن دختر نیز پس از مدتی به وسیله یک قاچاقچی به مرز پاکستان فرار میکند.
این نوجوان هفده ساله افغانستانی به ازدواج دخترانی اشاره کرد که در ۱۳سالگی شوهر میکنند: «خیلی از آنها قبل و بعضی بعد از زایمان میمیرند. دختر خاله من در ١۵سالگی موقع زایمان مرد.»
سازمان ملل متحد در اکتبر سال ٢٠١٢ خواستار تلاش بیشتر جامعه جهانی در زمینه حفاظت از دختران خردسال در افغانستان شده بود. در هر شش ازدواج، یکی از دختران در زیر سن پانزده سالگی قرار دارد. با وجود پیشرفتهایی که در ده سال گذشته در افغانستان صورت گرفته است، بنا براعلام نمایندگی ملل متحد درافغانستان، نرخ مرگ و میر مادران در زمان زایمان در این کشور همچنان بالاست. به طوری که در هر صد هزار زایمان، ۳٢٧ مادر جان خود را از دست میدهند.