Shared posts

05 May 10:25

در بندر آبی چشمانت

...
در بندر آبی چشمانت
سنگ‌ها آواز شبانه می‌خوانند.
در کتابِ بسته چشمانت
چه کسی هزار شعر پنهان کرده است؟

ای‌ کاش، ای کاش دریانوردی بودم
ای کاش قایقی داشتم
تا هر شامگاه در بندر آبی چشمانت
بادبان برافرازم.


نزارقبّانی
برگردان احمد پوری

05 May 10:24

Prague

Prague - پراگ

"سفید دردانه‌ی من
مرغ غمت گشتم و شد

حسرت تو دانه‌ی من!"

پراگ

10 Mar 08:03

تقدیم به چند اصطلاح عامیانه - 32

by Pouria Alami
مادرم بهار است
وقتی می‌آید یخ اجاق گاز آب می‌شود
یخچال میوه می‌دهد
روی میز گل ترب روی سبزه‌ها می‌شکفد
پنیر پتوی نان را می‌کشد روی خودش
گردو سرسختی نمی‌کند و
با پنیر می‌ریزد روی هم
کتری جای قل‌فل، بلبل می‌شود سوت می‌زند
درخت‌ها رخت راحتی تن می‌کنند
کاکتوس‌ها تا چشم‌شان به مادرم می‌افتد
خودشان را لوس می‌کنند

من آخرین باغچه بازمانده از تهران قدیمم
مادرم بهار است
وقتی می‌آید
گل از گلم می‌شکفد

+ تقدیم به چند اصطلاح عامیانه

- جز همین کلمه‌ها چیزی برای تشکر از شما ندارم مامان مَلی. کم و کسرش را مثل همیشه به روم نیاور. 
05 Feb 12:07

Roofing in Norwegian

by admin

Traditional roofing materials used in Scandinavia-turf.

The post Roofing in Norwegian appeared first on Chill Hour.

03 Feb 10:13

Little Prince

by admin
Shohre.vahed

baraye to ;)

Making different toys out of papier-mache, solidifying clay, fabric, etc. etc..

This is the final result

This planet is flickering lights when you blow on it. Work lasted for about a month.

Dragon

The post Little Prince appeared first on Chill Hour.

03 Feb 06:11

در انتظار گودو


نمایش اقتباسی
کارگردان: همایون غنی‌زاده
نویسنده: ساموئل بکت
بازیگران: پیمان معادی، رضا بهبودی، علی سرابی، رامین سیاردشتی و باران معادی
تئاتر شهر، تالار اصلی
۱۸ بهمن تا ۲۹ اسفندماه ۱۳۹۲
ساعت ۲۰:۳۰
+ بلیت

Stage Play
Director: Homayoun Ghanizadeh
Writer: Samuel Beckett
Cast: Peyman Mo'adi, Reza Behboudi, Ali Sarabi, Ramin Sayyar Dashti & Baran Mo'adi
Main Hall, Theater-e Shahr
7 Feb. - 20 Mar. 2014
8 pm.
+ Ticket

30 Jan 06:15

شبانه بی شاملو - 32

by Pouria Alami
چطور مرگت با تو کنار آمد
وقتی از دست او هم کاری ساخته نبود که تو را وقتی دلت نیست
با خودش جایی ببرد

تو با مرگ کنار آمده‌ای
باهاش قدم می‌زنی ولی دستش را نمی‌گیری
باهاش به رستوران می‌روی ولی غذا نمی‌خوری
باهاش پشت میز کافه می‌نشینی ولی حرف نمی‌زنی
باهاش به تخت می‌روی ولی خودت را به خواب می‌زنی
خواب به خواب می‌روی
و مرگ حوصله‌اش از دست تو سر می‌رود
و درست در همین لحظه تو آرزوی من را می‌کنی

مرگت بهانه بود که برای رفتن دنبالش می‌گشتی
ما با تو کنار آمده بودیم
اما تو ما را از مسیر نگاهت کنار گذاشتی
کجا بیایم دنبالت
نشانی‌ات به یک تخته سنگ می‌رسد و
بعد از تخته سنگ اثرت پاک شده است

حالا از دست گریه هم کاری ساخته نیست
وقتی دلت نیست که کاری را بکنی نمی‌کنی
حالا دلت نیست
از مردن بازگردی
از دست ما هم کاری ساخته نیست


21 Jan 20:34

Dance Moves Become Beautiful Charcoal Canvas Prints

by Paul Copsey
Shohre.vahed

PERFORMANCO HAL KON

Check out these beautiful amazing canvas prints which were made from dance moves and charcoal by inspiring and creative artist Heather Hansen! Heather Hansen, a contemporary performance artist and dancer in New Orleans, has come up with an elegant and creative way to capture her dancing motions on paper – she gets up-close and personal […]

The post Dance Moves Become Beautiful Charcoal Canvas Prints appeared first on Daily News Dig.

15 Jan 10:26

شبانه بی شاملو - 29

by Pouria Alami
جنگ نابرابری است
تو آغوشت تله انفجاری است
من دم به تله داده‌ام
و در اردوگاه کار اجباری ظرف‌ها را می‌شویم
جلوی آینه خط و نشان می‌کشی
دور چشم‌هات
و لب‌هات
و لب‌هات
این حد و مرزهای جدید است که مشخص می‌کنی
خطوط قرمز را نباید رد کنم
من به حقوق اسرای جنگی واقفم
این نقض تعهدات دل‌بستگی است
باید به صلیب سرخ نامه‌ای بنویسم

پرچم صلح را در سبد لباس‌های چرک انداخته‌ای

قلبم مین خنثی‌نشده‌ای است
پا روی آن می‌گذاری و جنگ تمام می‌شود

07 Jan 05:35

" دورادور "

by sara

خندیدم
خیلی خندیدم
بی‌دلیل
خیلی بی‌دلیل
نباید گریه‌ام می‌گرفت
بلند بلند خندیدم

جات خالی
آدم بی‌دلیلی شدم
هاها
خیلی بی‌دلیل

۱۶ دی ۹۲
سارا محمدی اردهالی

23 Nov 04:51

Just like a Dream

by analiakbari

بیا امروز از چیزهای خوب حرف بزنیم. بیا ژاکت هایمان را بندازیم روی شانه، بنشینیم توی بالکن، مور مورمان شود و خم به ابرو نیاوریم. اصلاً بیا خودآزاری کنیم. همان بازی محبوبمان. همان بازی ای که بر اساس قوانینش باید از زجری که می کشیم لذت ببریم. بیا سرمای پاییز را بفرستیم لای استخوان هایمان ولی لبخند بزنیم. اصلاً قه قه بزنیم زیر خنده و فوت کنیم توی ماگ شکلات داغمان. بیا شیرینی بخوریم. بیا خامه های روی شیرینی را لیس بزنیم و چرت و پرت بگوییم. بگذار امروز نه خبری از حرف های کسل کننده کاری باشد و نه گله و شکایت از این و آن. بیا بی خیال دنیا شویم و فقط از چیزهایی حرف بزنیم که ما را به خنده می اندازد. بیا به همه چیز بخندیم. بیا خنده دار شویم. خنده دارتر از دلقک دماغ قرمز سیرک بزرگ خلیل عقاب. بیا آنقدر مسخره بازی در آوریم که از شدت خنده به نفس نفس بیفتیم و اشک از گوشه چشم هایمان پایین بریزد. بیا از خودمان بگوییم. از چند سال پیش. از وقتی بچه تر بودیم. وقتی عاشق این و آن می شدیم و دو شب و سه روز عاشق می ماندیم. بیا از حماقت هایمان بگوییم و خودمان را مسخره کنیم. می دانی که هیچ چیز خنده دارتر از این نیست که خودمان را سوژه کنیم. بیا از خاطراتمان بگوییم. از مسافرت پارسال زمستان. از کلبه جنگلی و آتش شومینه ای که دم به دقیقه خاموش می شد و جوراب های پشمی و سیب زمینی های کبابی. از صدای زوزه گرگ های نیمه شب. بیا به خودمان بخندیم که چطور میز و صندلی ها را پشت در گذاشته بودیم که مبادا گرگ ها داخل شوند. بیا از چهارشنبه بازار بگوییم. از بوی ماهی و سبزی های تازه توی سبد حصیری مان. از دوچرخه سواری توی جاده های آسفالت نشده. از زمین خوردن و گلی شدن و چرخ پنچر. از پیاده قدم زدن کنار دوچرخه بی سوارمان زیر درخت های خوش رنگ خیس. از غروب آفتاب و صورتی و نارنجی شدن آسمان. بیا از چیزهایی که دوست داریم حرف بزنیم. از لم دادن روی کاناپه و لیس زدن قاشق بستنی و تماشای یک فیلم ترسناک. از خزیدن و بیرون آمدن دختربچه ای با موهای بلند و سیاه از تلویزیون. بیا از آرزوهایمان بگوییم. از آنهایی که بهشان رسیدیم و خطشان زدیم و آن هایی که هنوز دست نیافتنی به نظر می رسند؛ مثل اسباب بازی های مناسبتی بالای کمد بچه ها. بیا تا شب توی بالکن بمانیم. تا وقتی که انگشت هایمان یخ کند و شروع کنیم به عطسه کردن و آب دماغمان سرازیر شود. بگذار امروز همه چیز خوب باشد. حتی بهتر از آنچه که واقعاً هست.

02 Nov 05:54

روایت

by Mirza

زندگی دو روایت دارد٬ اگر نه بیشتر. یکی آنی است که برای دیگران می‌گویی. آنی که امن است٬ مطابق عرف است٬ فراز و فرودش‌‌ همان است که آن دیگری٬ آن شنونده را مقبول می‌افتد که این یک اوج است٬ آن یک حضیض. هر آغازی می‌شود صعود و هر پایانی هبوط. روایت دیگر٬ روایتی است که برای خود می‌گویی. خارج از اینکه چه قرار است فتح خیبر باشد و چه نباشد. آن شق القمر که از دید دیگری معراج توست را آسوده می‌گذاری در پستو و آن به خود آمدن روی دریاچه و زیر باران را می‌گذاری بین آنچه که از تو٬ هر چه هستی را ساخته. این یکی روایت سهل‌تری است٬ روایتی شایسته گفته شدن و شنیده شدن. روایتی که درش یک پیاده‌روی پاییزه می‌شود روز جاودانگیت.

02 Nov 05:53

دردِ عادت

قضیه این نیست که فلان بیماری‌ دردناک‌ات کاملاً درمان شده است، نه. بخشی از درمان و بهتر شدنِ حال آدمی، گاهی فقط از روی «عادت کردن» به درد است که احساس می‌شود. از التهاب اولیه گذشته‌ای، دردِ زانو مثلاً دیگر بی‌امان نیست و خوابت را تباه نمی‌کند و لنگ نمی‌زنی، اما درد هیچ‌گاه معدوم نمی‌شود، فقط رنگ می‌بازد. به همان زخم میخ روی دیوار می‌ماند. هنوز هست. این تویی که به آن عادت کرده‌ای و نمی‌بینی‌اش، نمی‌فهمی‌اش.

اگر «فراموشی» بزرگ‌ترین موهبت انسانی در تحمل بار هستی ست، «عادی شدن درد» شاید دومی باشد در سخت‌جانی. به مرض و جراحتی می‌ماند که به جان رابطه‌ها می‌افتد. به این که رابطه‌‌ای زخم‌خورده را خیال می‌کنی مرهم گذاشته‌ای و از نارفیقیِ رفیقت گذشته‌ای. دروغ یا غلط نیست. کرده‌ای این کار را و همین که مثلاً هنوز سر در یقه‌ی هم فرو می‌برید و پقی می‌زنید زیر خنده، رفاقت‌تان را نشان می‌دهد. اما این فقط نشانه است؛ نشانه‌‌ای از اندکی رفاقت و نشانه‌ا‌ی بزرگ از عادت. و لابد چه خوب که همه چیز چه زود عادی می‌شود!


painعکس از: piet biniek


کامنت‌ها
30 Sep 07:57

ادب مرد به ز دولت اوست - چهار

by خانم كنار كارما
Shohre.vahed

YADE KI MIOFTI?


ادب مرد؟ به ز دولت٬ تحصیلات٬ محل زندگی٬ شغل٬ حساب بانکی و الخ اوست. به ولای علی

یک‌نسخه کلی دارد. بروبرگرد هم ندارد: آدم‌های هارش و وقیح را از دایره تعاملات‌تان حذف کنید. اگر دیدید با کسی نشست‌و‌برخاست می‌کنید٬ نامه‌نگاری و کامنت‌گذاری می‌کنید٬ هم‌کلام می‌شوید٬ که در هر لحظه که تشخیص بدهد با فلان ویژگی شما حال نمی‌کند٬ این قابلیت را دارد که دهانش را باز کرده و هرچه که بلند فکر می‌کند - و چون هرچه فکر می‌کند «حتما و لاجرم» درست است- ٬ را بگوید٬ در بُریدن دقیقه‌ای مکث نکنید.

از خانم کنار کارما وصیت این را بنویسید روی یک‌چیزی - روی کاه‌گل اصلا- بزنید به دیوار پررفت‌و‌آمدترین اتاق خانه‌تان٬ محل کارتان٬ بک‌گراند لپ‌تاپ‌تان٬ روی یخچال. روزی سه‌بار هم برای خودتان تکرارش کنید٬ شبه ذکر؛ صبح٬ ظهر٬ شب. یادتان رفت٬ اهمال٬ رودرواسی٬ اعتماد کردید٬ خر شدید٬ با پُتک٬ چماق- از همان نوع سنگین و خوش‌دست فیلم‌های آقای کیمیایی-  بزنید جفت پاهای معاشرت‌تان را (از هرنوع) خردِ خاکشیر کنید. این از من.

30 Sep 07:50

A collection of dismantled almosts

by .
راسل جایی درباره‌ی ویتگنشتاین می‌گوید که «هر صبح کارش را امیدوار شروع می‌کند و هر شب ناامید تمامش می‌کند». وحشت‌ناک دارم می‌فهمم که از چی حرف می‌زند.

25 Aug 18:03

وحشت

by sara

در قلبت گنجشک مضطربی‌ست, سکوت کرده‌ای و او به در و دیوار می‌کوبد.
جهان سبک نمی‌شود.

17 Jul 07:52

آتش بزن، باطل بود، دعویِ من معنیش نیست‎

by آرمان امیری

می‌گویم مادر من، برای شما ضرر دارد. همین‌جوری هم شما باید روزی چند لیوان آب بخوری. هزار و یک درد کوچک و بزرگ داری. چقدر دکتر بر این آب خوردن شما تاکید داشت. آن هم در این تابستان و گرمای خرماپز. جواب نمی‌دهد. تازه این‌که خوب است. خودش قبول دارد که سخت می‌گذرد و قطعا بی‌آسیب هم نمی‌ماند. دیگری که اصرار دارد قبول کنیم که اصلا تا وقت افطار هیچ میلی به آب پیدا نمی‌کند. نه اینکه اهل دروغ یا تظاهر باشد. آنقدر به خودش تلقین کرده که واقعا باورش شده آدمی با روزی ده ساعت کار اداری و چند ساعت رفت و آمد در ترافیک شهر و اتفاقا آن پوشش ویژه زنانه ممکن است برای 15 ساعت پیاپی بی‌نیاز از آب باشد؛ بلانسبت انگار درون انسان هم انبار ذخیره آب تعبیه کرده‌اند!

شاهد هم که از غیب رسید افاقه نکرد. می‌گویم بابا عقل ما کفار همیشه باطل است. این عزیز دلمان(+) که خودش اصل جنس است. دیگر چه می‌گویی؟ می‌گوید یعنی چه؟ آدم روزه بگیرد که نمی‌شود آب بخورد. می‌گویم آخر قربانت شوم، تو می‌دانی یا طبیب؟ اگر گفته بود «روزه‌دار باید ده رکعت نماز اضافه بخواند» همه محض احتیاط هم که شده ردیف می‌شدید به سجود و رکوع. حالا چون طرف یک درجه تخفیف داده حرف‌ش قبول نیست؟ باز هم جواب نمی‌دهد.

حکایت جدیدی نیست. مختص این کشور و این مذهب هم نیست. یک ویژگی عجیبی دارد این روحیه شرقی که ناخودآگاه به حزن و اندوه گرایش دارد. موسیقی‌اش را که بشنوی انگار فقط با سوز و گداز عجین شده. اصلا سازش را نگاه بکن، توی «نی» همینجوری هم که بدمی آدم دلش می‌خواهد بنشیند و های های گریه کند و به قول معروف «دلی سبک کند». اصلا شادی و کارناوالش هم با سوگواری عجین شده. می‌خواهد «سو و شون» باشد، یا «سوگ حسین». انسان غربی «ریاضت» چه می‌داند یعنی چه؟ این روح شرقی است که انگار همیشه از خودش شرم دارد. انگار یک بدهی تاریخی احساس می‌کند به یک منبع نامشخصی. هرچه می‌کند با خودش بی‌حساب نمی‌شود. می‌رود توی کوه و جنگل و غار و بیابان و دیر و صومعه و گوشه و خانقاه و زاویه بست می‌نشیند. خواب و خوراک را بر خودش حرام می‌کند. «عطر خوش زن قدغن» می‌کند و وارونه توی چاه آویزان می‌شود و ذکر می‌گوید و ذکر می‌گوید و اشک می‌ریزد و استغفار می‌کند و توبه به گناه کرده و ناکرده می‌کند تا که «صاف» شود و رها شود از «منیّت». برسد به «نیروانا».

حالا تو برگرد بگو «این کار برایت ضرر دارد». با سر می‌پرد تویش. یک کینه و عداوتی با جسم خودش دارد. اصلا از این جسم بیزار است. آن را «قفس جان» می‌داند. دلش می‌خواهد بشکند این قفس را. بی‌زار است از این وزنه‌ای که به پایش بسته‌اند. از تل گوشت متعفن بدش می‌آید. از اندام خودش شرم‌گین است. مردانگی‌اش را در هیچ تصویری نمایش نمی‌دهد و زنانگی‌اش را به هزار حجاب و پوشش پنهان می‌کند. آنقدر با خودش بیگانه است که گاه حتی بدن خودش را هم نمی‌شناسد. از طبیعت خودش هم شرم دارد. از نیازش شرم دارد. از بدیهیات‌ش شرم دارد و انگار نمی‌خواهد تکلیف خودش را با خودش مشخص کند که مگر تو چه هستی غیر از همین؟ چه عداوتی با این بدن داری؟ چرا اینقدر تحقیرش می‌کنی؟ چرا نیازهایی که مایه حیات و بقای خودت هستند را پست قلمداد می‌کنی؟

روح شرقی، روح غریبی است. توصیف زیاد دارد. عرف و فرهنگ و ارزش‌های منحصر به فرد خودش را هم دارد که گوناگون‌اند و هر کدام دنیایی دارند و در نهایت مثل نوت‌هایی پراکنده در دل یک هارمونی جای می‌گیرند. می‌توان آن را پذیرفت. می‌تواند نقدش کرد یا حتی با آن سر دشمنی گذاشت. عرصه گسترده‌ای است که به سادگی نمی‌شود خلاصه‌اش کرد. اما من، از این همه ارزش، با یکی به شدت مشکل دارم. با داعیه «افتادگی» و «خشوع» و «فروتنی». بی‌پایه‌تر از این ادعا در روح شرقی هیچ چیز نمی‌توانید پیدا کنید.

آن جماعتی که حتی جسم خودشان را هم تحقیر می‌کنند، ابدا موجوداتی «افتاده» و «کم‌ادعا» نیستند. سرهای پایین اینان سرپوش غرور بی‌نهایت و خودستایی اعجاب‌آورشان است. حجابی است بر دعوی خدایی‌شان. این‌ها جسم خودشان را پست می‌شمارند و در لفافه شما و زندگی خاکی و جسمانی شما را هم به طریق اولی تحقیر می‌کنند چرا که در درون همه حلاج‌اند و «انا الحق» می‌گوید. همه پر مدعا هستند و در پس سیمای بر خاک سوده نوای «ما اعظم شانی» سر می‌دهند و باور دارند گوهری درونی دارند که از چشم این انسان‌های پست و حقیر پنهان است و روزی کشف خواهد شد و فقط کسی که بصیرت دیدن این گوهر یگانه را داشته باشد ارزش احترام واقعی دارد. ای بسا سال‌های سال در کنار کسی زندگی کنند اما او را بی‌گانه بدانند چون به گوهر درون‌شان راهی پیدا نکرده. ای بسا که یک عمر تنها بمانند و احساس کنند در این جهان بزرگ هیچ کس توانایی درک آن یگانه وجودشان را نداشته. همیشه خود را مظلوم می‌دانند و مدام در درونشان تکرار می‌کنند که «من حرام شدم» و «کشف نشدم» و «اینجا کسی من را درک نمی‌کند»، اما هیچ وقت نمی‌شود که به خود بگویند «شاید تو هیچ نبودی و نیستی که دیگران هیچ نمی‌بینند»!

افتادگی، اگر بخواهد برای من صفتی قابل احترام و ارزشمند باشد، باید با پذیرش انسان، به معنای همینی که هست همراه باشد. آن‌که رویای فراجهانی برای خودش می‌پرورد از همان ابتدا آب پاکی را به روی دست «افتادگی» ریخته است. غرور، به معنای ارزشمند قلمداد کردن و احترام گذاشتن به هویت جسمانی خود و به نیازها و اعتقادات و حقوق انسانی خود، اوج «افتادگی» است، چرا که در واقع  می‌پذیرد «ما همینی هستیم که می‌بینی. ادعایی فراتر از این نداریم. در عین حال به همین حد هم قانع هستیم و گمان می‌کنیم همین اندازه هم برای آنکه ارزشمند و قابل ستایش باشد کفایت می‌کند»!

در برابر، آنکه مشقت ظاهری ریاضت و افتادگی در معنای تحقیر جسم‌اش را تحمل می‌کند، همواره بر این ادعا تاکید دارد که: من ارزشی هستم فرای این جهان حقیر. من برتری دارم بر میلیاردها موجود حقیر. من آگاهم در برابر جهان گمراهان. من بنده این جسم حقیر و این نیازهای حقیرانه نیستم که «مرغ باغ ملکوتم، نیم از عالم خاک».

آه که در چنین مواردی است که افسوس آن آتش در دل من زبانه می‌کشد. آن آتشی که بیفتد در این نیستان سراسر ادعا با رنگ و لعاب دروغین ریاضت و افتادگی و بسوزد این همه دعوی ناگفته و پنهان را و بخواند در گوشش:

 گفت آتش بی سبب نفروختم         .        دعوی بی معنیت را سوختم
زان که می‌گفتی نی‌ام با صد نمود     .    همچنان در بند خود بودی که بود
با چنین دعوی چرا ای کم عیار       .      برگ خود می‌ساختی هر نو بهار
16 Jul 08:05

آرام باش

by همفری بوگارت

 

یادت می آید،

چقدر میگفتم:

 آرام باش ، همه چیز درست خواهد شد.

حالا ،درست همین حالا که

همه چیز درست شد است

فقط تو را کم دارد این بزم زندگی.

و من هنوز هم میگویم ،

تو

 آرام باش ، همه چیز درست خواهد شد.

 


16 Jul 08:00

بسان سنگ

by نویسنده

هر چه دورتر بروی
به دلتنگی‌ام
نزدیک‌تری

شین – کاف

متوقف شده‌ام؛ دست از حرف زدن، تلاش کردن، فکر کردن، غصه خوردن برداشته‌ام و ایستاده‌ام.
هر کسی یک جایی، یک زمانی، توی زندگی‌اش متوقف می‌شود. نه برای اینکه نفس تازه کند، فکر کند، برنامه ریزی کند تا دوباره راه بیفتد. نه برای اینکه خستگی از تنش برود یا انگیزه‌هایش را یکی یکی از تو در توهای زندگی و ذهنش بیرون بکشد. برای اینکه هیچ کاری نکند. برای اینکه هیچی نشود. نه پس رود، نه پیش رود. برای اینکه سنگ کف رودخانه شود. بنشیند، بگذارد جریان از روی سرش رد شود، سنگریزه‌ها آرام بغلتند و بروند، سنگ، سنگین و ساکت همان ته بماند. فقط نگاه کند.


دسته‌بندی شده در: شخصی, شعر
16 Jul 07:01

خانه‌ی نو

by Pouraj
ايوانِ «بلاگر» آفتاب‌گير نبود، نم به رختمان می‌مانْد. از آن‌طرف بنگاهی، سرِ هرچه امکانات مفتی وعده کرده بود، دبّه درآورد، بی‌مايگی شد مايه‌ی خجالتِ ما.
اثاث بُرده‌ايم پشتِ همين خرابه، خانه‌ی نو. بسم‌اللـه به دلمان هست؛ آن‌جا زورکی غالبِ کتيبه‌ی سردر نمی‌کنند. منّت داريم اگر نمره نشانیِ ما را اصلاح کنيد، موتوری کوبيده را نبَرَد حياطِ قديم.