Shared posts

19 Aug 06:02

June 22, 2015

Picture of a woman standing underneath a tree on Mount Hakkoda, Japan

Energy Flow

Photograph by Sho Shibata, National Geographic Your Shot

The spring season comes slowly to the mountains of Aomori, Japan, writes photographer Sho Shibata, adding that the beech trees will begin to bud before the snow has even melted. Here, Shibata captures a Mount Hakkoda forest wreathed in morning mist.

This photo was submitted to the 2015 Traveler Photo Contest. Find your best travel photos and join the competition.

19 Aug 06:02

June 28, 2015

Picture of a field of poppies in front of Mount Tsukuba, Japan

Peak of Dawn

Photograph by Katsuyoshi Nakahara, National Geographic Your Shot

Shirley poppies bloom in a field near Japans Mount Tsukuba, here silhouetted against an early morning sky. The mountainwhich can be ascended via a hiking trail or cable carhas two peaks, each rising more than 2,800 feet.</p>

This photo was submitted to the 2015 Traveler Photo Contest. Find your best travel photos and join the competition.

19 Aug 06:02

July 1, 2015

Picture of a man sitting on the edge of the Diving Board overlooking Yosemite National Park

The Best Seat in Yosemite

Photograph by Christian Fernandez, National Geographic Your Shot

Under a blanket of stars, a man takes in the landscape of Yosemite National Park from the edge of the Diving Board, a rock formation at Glacier Point.

Fernandezs image was recently featured in Your Shots Daily Dozen.

19 Aug 06:02

July 8, 2015

Picture of a man in a boat with birds overhead reflected in the water, Bangladesh

Skies Below

Photograph by SK JaYed, National Geographic Your Shot

With teeming skies above and below, a fisherman rows out to make his catch during the rainy season in Bangladesh. Your Shot member SK JaYed captured the shot from the top of a bridge.

This photo was submitted to Your Shot, our storytelling community where members can take part in photo assignments, get expert feedback, be published, and more. Join now

20 Jun 09:45

http://levazand.com/?p=7641

by لوا زند

یک زنی در من بود که هر وقت دلش برای کسی تنگ می‌شد، اکسش بود، نکستش بود، حرفش شده بود با کسی یا نه، اصلا ده سال بود از کسی خبر نداشت، اصلا هر کسی که دلش تنگ میشد، می‌نشست دو خط می‌نوشت که فلانی به یادت افتادم و دلم برایت تنگ شده. حالا یا جوابی می‌گرفت یا نه. اما خوشحال بود که می‌تواند بگوید. حالا آن زن کدام قبرستانی است را نمی‌دانم.

20 Jun 09:32

May 27, 2015

Picture of a boy carrying a calf in Purulia, West Bengal, India

Cow-Eyed

Photograph by Jawed Alam, National Geographic Your Shot

Your Shot member Jawed Alam was passing through a village near the Purulia district of West Bengal, India, when he saw a boy and his calf standing in a field of wildflowers. Alam saw the perfect frame in the background of colorful flowers, the boys yellow T-shirt, and the black calf. I quickly adjusted my camera setting and started clicking pictures, he writes.

Alams image was recently featured in Your Shots Daily Dozen.

This photo was submitted to Your Shot, our storytelling community. Check out the new book Getting Your Shot for more photos, plus tips and creative insights from Nat Geo experts.

20 Jun 09:31

June 2, 2015

Picture of shadows against a wall in Istanbul, Turkey

Meeting of Shadows

Photograph by Denis Buchel, National Geographic Your Shot

Long shadows converge on a sunny day in Istanbul, Turkey, in this photo by Denis Buchel, a member of our Your Shot community.

This photo was submitted to Your Shot, our storytelling community where members can take part in photo assignments, get expert feedback, be published, and more. Join now

24 May 09:16

از روزها

by خانم كنار كارما


کتاب‌ها همه‌‌ی خانه را پر کرده‌اند. چک‌نویس‌ها همه‌جا پخش‌و‌پلا هستند. من گرمم است و وسط کار و درس یکی‌یکی لباس‌ها را می‌کنم. لپ‌تاپ را گذاشته‌ام روی میز چایی‌خوری و نشسته‌ام زمین روی سرامیک‌های کف و هرازچندی به پشت دراز می‌کشم روی خنکی‌شان. یک چمدان نصفه‌نیمه آن‌ور توی اتاق باز است و نیم‌ساعتی یک‌بار هرچیزی یادم می‌آید به آن اضافه می‌کنم. هایده برای خودش می‌خواند و چنددقیقه‌ای یک‌بار مغزم را می‌برد به سال دیگر که چقدر چمدانم بزرگ‌تر است و چقدر نوشتن از آن سخت‌تر. بعد دستم را توی هوا تکان می‌دهم که بی‌خیال٬ یک‌سال و ته دلم می‌دانم چه مثل برق‌و‌باد می‌رسد. بلند می‌شوم و آب را جوش می‌آورم و نودل و ادویه را خالی می‌کنم داخلش. دلم باقالی‌پلوی چرب می‌خواهد و ته‌دیگی که از آن روغن بچکد. خانم هایده می‌گوید که توی باغچه‌ها بنفشه نیست٬ ناز نیست و من به قرار بعدازظهر فکر می‌کنم. به آن پیاده‌روی آرام حاشیه قائم‌مقام تا بهار٬ به شب مست اردیبهشتی و قول‌هایی که به خودم داده‌ام. نودل پخته است و البته که به باقالی‌پلو شباهتی ندارد.

نوزده‌روز است که سیگار نکشیده‌ام.
24 May 09:11

May 23, 2015

Picture of children looking at their reflection in a puddle

Friendly Reflection

Photograph by Pablo Ponti, National Geographic Your Shot

It had been raining all day in Luanda, Angola, where we live, writes Pablo Ponti, a member of our Your Shot community. Just as the last raindrops fell and the sun broke through the clouds ... I took my daughter and her two best friends out for a snack, and when we approached a large puddle, the opportunity to show their silhouette in the water's reflection was formed in my mind. Since they are best friends, I wanted to show them in a different light, through their feet and their reflections. The kids enjoyed it, and I loved the end result.

This photo was submitted to Your Shot, our storytelling community. Check out the new book Getting Your Shot for more photos, plus tips and creative insights from Nat Geo experts.

23 Apr 23:59

April 16, 2015

Picture of pilgrims on a trail across the Meseta, central Spain

Pilgrims Progress

Photograph by Michael George

On the route known as the Camino Frances, pilgrims dot a trail across the Meseta, the plateau of central Spain. The Camino has no specific stopping point each day, wrote photographer Michael George in his journal. If you are tired, injured, or fall in love with a town or a person, you can stop. Exploring on foot, he concluded, is simultaneously the simplest and most intense way to see the world.

See more pictures from the May 2015 photographers journal Walking the Way.

23 Apr 23:58

April 18, 2015

Picture of a bicycle with lavender in the basket, Montepulciano, Tuscany, Italy

Lavender Avenue

Photograph by Jeff Berkes, National Geographic Your Shot

While traveling in Tuscany last summer, Your Shot member Jeff Berkes wanted to experience the culture and vibe of each of its small towns. I came across this bicycle in Montepulciano, Italy, and the color palette was the first thing that caught my attentionthe yellows and purples just stood out to me, he writes. I also loved the difference in the type of light there, the direct light on the bike, and the cooler color temperatures of the shaded corridor in the background.

This photo was submitted to Your Shot, our storytelling community where members can take part in photo assignments, get expert feedback, be published, and more. Join now

12 Apr 05:52

یادت صبحانه‌ای است که در روز اول انقلاب خوردم

by Nas

اولین باری که حس کردم دوتا نقطه توی زمان به هم وصل شدن و نفس‌ام از شدت زنده بودن بند اومد صبح بیست و دوم بهمن بود. روزهای قبل‌اش رو تنهایی توی تهران دنبال کارهای عروسی بودم و از شدت نفرت به عروسی و داستان‌هاش در آستانه‌ی افسردگی مطلق محکم ایستاده بودم تا پرتاب نشم توی کثافت. احساس می‌کردم زمان به کلی متوقف شده، گذرِ زمان توی سرم تپه‌ی گل‌آلوده‌ای بود که هزار تا آدم کوتوله باهم زیر عقربه‌ی دراز و سنگین ثانیه شمار خم شدن و بعضی‌ها تا کمر توی باتلاقی از گلِ فرو رفتن و با تلاشِ رقت‌باری خودشون رو بیرون می‌کشن و عقربه‌ی سنگین رو رها می‌کنن تا زمان یک ثانیه به جلو حرکت کنه. صبح بیست و دوی بهمن توی خونه‌ای که از انقلاب یک سال بزرگتر بود از خواب بیدار شدم، درِ بالکن رو باز کردم، بارون همه جارو خیس و تازه کرده بود، چندتا ساز بادی بهمنِ خونین جاویدان می‌زدن و صدا از پادگانِ پشتِ سرِ خونه پرواز می‌کرد و دور سرم می‌پیچید، کلاغ‌های روی پشت‌بوم خونه‌ی روبه‌رویی می‌چرخیدن و توی هوای انقلاب قارقار می‌کردن. اون‌جا بود که حس کردم نقطه‌ی مشترکی توی زمان‌ام، با خودم فکر کردم شاید یکی صبح اول انقلاب چایی به دست از همین جایی که من ایستاده‌ام به آسمونی که لابد همین شکلی بوده نگاه کرده و نفس عمیقی کشیده که من این‌جوری احساسِ زندگی می‌کنم.

بیست و دو روز پیش از یازده و یازده توی فرودگاه اهواز عکس گرفتم و بعدش ویفر شکلاتی مورد علاقه‌ام رو خریدم و دادم بهش یادگاری. امروز که دنبال چندتا عکس می‌گشتم تا از بند آویزون کنم، ویفر شکلاتی رو گذاشت روی میز و گفت نگه‌اش داشتم تا بیای، همون موقع‌ بود که عکس‌ پاره‌ام از اسفند هفتاد و یک رو انتخاب کردم. توی برف، جلوی درخت کاج با کاپشن آبی کم‌رنگ و چشم‌های پف کرده ایستادم و همه جا واقعن سفیده. عکس از پنجره آشپرخونه مامان‌بزرگ شروع می‌شه و تا روی زانوم سالمه، اما یک خط از سمت راست، دقیقن از بغل درخت کاج وارد می‌شه و بعد از خم شدن روی زانوی راستم به مچ پای چپم می‌رسه و بعد روی برفا راهش رو ادامه می‌ده و عکس رو به دو قسمت تقسیم می‌کنه، که با چسب ماهرانه به هم چسبونده شده. اسفند هفتاد و یک من فقط چهار سالم بود، مامان صبح زود گونه‌های داغ و نرمش رو چسبوند به صورتم و گفت "پاشو، پاشو ببین همه‎ جا سفید شده". تا اون روز برف رو اون همه نزدیک به خودم حس نکرده بودم، توی حیاط خونه‌مون، روی شاخه‌های درختِ کاج‌مون، روی پله‌های ایوونِ خونه‌‌ی قدیمی‌مون، همه‌اش سفید بود. مدرسه‌ها تعطیل شده بود و مامان توی خونه مونده بود، توی حیاط برف‌بازی کردیم و مامان با دوربین قدیمی ازمون عکس می‌گرفت.چیزی که از چند روز بعدش یادم می‌آد شبیه یک پرده از یک نمایش صامته، مامان از مدرسه برگشته، مانتوی بلند اپل‌دار پوشیده و مقنعه‌اش مثل گرنبند افتاده دور گردنش، رو به بابام که لاغرتر از حالاست و ریشِ و سبیل سیاه داره با دهنی که مدام باز و بسته می‌شه اما صدایی ازش بیرون نمی‌آد وسط هال دور خودش می‌چرخه و دسته‌دسته عکس‌ها رو از پاکتِ زرد بیرون می‌کشه و پاره می‌کنه. تنها صدایی که از اون روز توی گوشمه، صدای پاره شدن عکس‌های روز برفیه.

گاهی حس می‌کنم گذر زمان رو فقط وقتی حس می‌کنم که دوتا نقطه رو با یک خط به هم وصل می‌کنم، وقتی تصویر خودم که با داغی صورت مامانم از خواب بیدار شدم، توی اسفند هفتاد و یک رو وصل می‌کنم به فردای عروسی‌ام تازه می‌فهمم بیست و دو سال یعنی چقدر. فردای عروسی‌ام وقتی توی هتل بین راهی از خواب بیدار شدم و پرده‌های مخمل قرمز رو کنار زدم، باورم نشد همه‌ی این منظره یک‌جا توی افق دید منه، با خودم فکر کردم مگه من کی‌ام که این‌همه قشنگی رو فردای عروسی‌ام ببینم. روبه‌روم یک دشت بزرگ بود که هیچی جز سفیدی‌اش به چشم‌ام نمی‌اومد، کوه‌هایِ انتهای دشت  یک‌دست سفید بودن و هیچ مرز مشخصی بین‌شون وجود نداشت، پایین پنجره‌ جنگل خلوتی بود که همه‌اش پوشیده از برف بود و شاخه‌های در‌خت‌های لاغر و بی‌رنگ‌اش‌ زیر پاهای کلاغ‌ها تکون می‌خوردن و خودشون رو از برف می‌تکوندن. گونه‌هام رو چسبوندم به صورت‌اش و گفتم "پاشو پاشو، همه جا سفید شده".

وقتی نقطه‌ها رو به هم وصل می‌کنم احساس‌ می‌کنم پنج شیش ساله‌ام و سرگرم کتاب‌ نقاشی‌. همون‌هایی که باید نقطه‌های بی‌معنی رو با حوصله به هم وصل می‌کردی تا خرگوشِ زرنگ ناباورانه وسط صفحه‌ی سفید شروع به جهیدن بکنه. حتی بعدها که عاشق ستاره‌ها شدم و رفتم کلاس نجوم، بعضی شب‌ها خواب می‌دیدم که با یک طناب نورانی از ستاره‌ها آویزونم و با وصل کردن ستاره‌ها به هم توی آسمون خرس و خوشه انگور می‌کشم. امروز که عکسم رو از بند آویزون کردم و ویفر شکلاتی بیست و دو روز پیش رو با چایی خوردم صدای به هم وصل شدنِ دو تا نقطه‌ی دیگه رو هم شنیدم. از شدت هیجان و اشتیاق برای زندگی کردن نفس کشیدنم سخت شده بود و دلم می‌خواست داد بکشم و توی خونه‌ی خالی‌ام برقصم اما به جاش خود چهارساله‌ام رو روی بند فوت کردم تا بالای سرِ گل‌های عروسی‌ام برقصه و از خوشی نفسش بند بیاد.



11 Apr 08:09

783

by Sormeh R

به قدری دلم برای ایران تنگ شده که هر روز که از خواب بیدار می‌شوم ممکن است یک چمدان کوچک ببندم و سوار اولین پروازی شوم که به سمت ایران جا می‌دهد. پرسش معروفی وجود دارد که "حالا که خودت مهاجرت کرده‌ای نظرت درباره‌ی مهاجرت چیست". پاسخش به اندازه‌ی خود پرسش معروف است، که خوبی و بدی مهاجرت به شخص، به زمان و مکان، به شرایط و امکانات و فلان و بهمان بستگی دارد. یک سخنرانی نیم‌ساعته‌ی پرافت‌وخیز دارم برای کسی که این سوال را می‌پرسد.

راستش اما این است؛ راستش، اینجا که همیشه راست و پوست‌کنده‌ی ماجرا را می‌نویسم، این است که مهاجرت وحشتناک است. مهاجرت سخت‌ترین، دردناک‌ترین و فرساینده‌ترین کاری است که در تمام عمرم انجام داده‌ام. منظور البته این نیست که از کل تجربه پشیمانم یا چمدان بسته‌ام که برای همیشه برگردم یا تمام آن سخنرانی نیم ساعته درباره‌ی اماواگرهای مهاجرت به درد گپ‌های تاکسی و ترافیک می‌خورد.  به این معنی هم نیست که اگر بچه‌ای داشته باشم دلم نمی‌خواهد به جای ایران، در سبکی بی‌گذشته‌ی این سر دنیا متولد شود و زندگی کند. 

به این معنی است که باید یک جایی در گذشته و یک بار برای همیشه می‌پذیرفتم زندگی عادلانه نیست و من بر حسب اتفاق و خلاف روند هر نوع انصاف و عدالت در منحوس‌ترین منطقه‌ی زمین به دنیا آمده‌ام و چاره‌ای ندارم جز اینکه تا ابد عذاب زندگی در آن یا درد دوری از آن را تحمل کنم و مهاجرت به این سر کره‌ی زمین که هیچ، مهاجرت به مریخ هم (سلام آقای ب.) این واقعیت را تغییر نمی‌دهد.

اگر بچه‌ای داشته باشم ترجیح می‌دهم تمام ارتباطش را با خاورمیانه قطع کنم. دردناک است که زبانم را نفهمد و تاریخم را نداند اما گمانم این تنها راهی است که بتوانم او را از دردی که می‌کشم حفظ کنم. 




*_/ یک راه دیگر هم البته هست. یک جلبک به دنیا بیاورم. 
11 Apr 08:08

784

by Sormeh R

زنگ می‌زند و با آن برق هوس مظلومانه‌ای که این وقت‌ها صدایش دارد می‌پرسد اگر وسایلش را بخرم جمعه برای‌مان کیک هویج می‌پزی؟ دلم می‌رود که بگویم همین کیف سرشاری که در صدای توست کافی است که هفت روز هفته کیک هویج بپزم اصلا. بخر تابستان من. بخر.

11 Apr 07:50

مگه قرار نبود بقیه بمیرن و ما از دم حجله‌شون رد شیم و بگیم خوبه به ما اصابت نکرد

by ل.د

مامان زنگ زد خبرداد پدربزرگم مرده و وسطش نتونست ادامه بده و بابام گوشی رو گرفت و کمی حرف زدیم و قطع که کرد تلفن زدم به خاله‌ و بعد دخترخاله‌م و هربار که تماسی رو قطع می‌کردم بلاتکلیف می‌موندم و معلوم نبود قدم بعد چی باید باشه و دیگه چون پدرجون از رنگ زرد خوشش می‌اومد رفتم یه گلدون لاله زرد گرفتم اومدم خونه گذاشتم پای پنجره و تو بک گراند برف هم میومد و روبه منظره نشستم و گریستم و سینه ‌زدم.

یک ماه پیش که برای آخرین بار باهاش اسکایپی صحبت کردم پلیور راه راه سبز و سفید پوشیده بود و داشت شام می‌خورد و خونه شلوغ بود و صدا به صدا نمی‌رسید و کوتاه حرف زدیم. دست و پا می‌زنم و به مغزم فشار میارم تا جزئیات مکالمه یادم بیاد، انگار حیاتش مثل ماسه داره از لای انگشتانم بیرون می‌ریزه و اگه کلماتی که بین‌مون ردوبدل شد رو به خاطر بیارم مقداری از ذرات ماسه رو به چنگ می‌ندازم.

تکلیف اون‌همه خوش‌مشربی، شیرین‌سخنی، سرش که کچل بود و یک ردیف موی خاکستری دورش داشت، خنده‌ش که پخش می‌شد توی تموم صورتش و چین می‌خورد دور چشماش چی می‌شه؟ مرگ توهین‌آمیزترین اتفاقیه که برای انسان می‌افته ولی قرن‌هاست بهش تن دادیم و هی هیچی بهش نگفتیم و حالا روش جوری باز شده که به سمت خودمون پیشروی کرده.


28 Feb 21:06

January 28, 2015

Picture of an alpine meadow on a summer night in Gran Paradiso National Park, Italy

Alpine Oasis

Photograph by Stefano Unterthiner, National Geographic

Summer night falls over an alpine meadow stippled with wildflowers in Italys Gran Paradiso National Park. In a busy country on a crowded continent, Gran Paradisos unspoiled landscape is an arcadian oasis.

See more pictures from the February 2015 feature story Paradise Found.

08 Feb 01:12

شکارچیام گوزن رو که با نیزه می‌زنن شاد و سرفراز می‌شن و فیگور پشت بازو می‌گیرن و اگه لاشه گوزن رو آماده بذارین جلوشون نیزه رو به قلب‌شون فرو می‌کنن و در خاک می‌غلتن

by ل.د

عصر که رفتیم برای ساختن شام پیاز و جعفری بخریم سبدهای خرید سوپرمارکت سرخیابون تموم شده بود و سوزن می‌نداختی زمین نمی‌افتاد و مردم خوراکی‌ها رو توی بغل‌شون گرفته و در صف طولانی صندوق که مثل مار دورتادور مغاز چرخیده و به دم در می‌رسید ایستاده بودن.

خطوط صورت میم که تا اون لحظه عادی بود از دیدن توده‌ی مردم که با جوع پنیر و مرغ و کنسرو می‌خریدن متلاطم شد و روی موج جمعیت شنا کرد سمت یخچال و ده دقیقه بعد با یک تپه گوشت برگشت و با لبخندی فاتحانه گفت آخرین بسته‌ دنده خوک رو به چنگ اورده. فکرکنم همون‌جا بود یا شاید هم کمی بعدتر توی صف تمام نشدنی صندوق که بحث‌مون شد و بهش گفتم بیخود جوگیر شدین و مصیبت ندیده و جون دوستین ولی میم زیاد دم به تله نمی‌داد و گاهی تاییدم می‌کرد و اینه که بحث جوری که بتونم عقده‌هام رو خالی کنم داغ نشد.

برگشتنه در تاریکی قدم می‌زدیم سمت خونه و برف مثل آرد الک می‌شد روی سرمون و زیر پا خرت خرت صدا می‌کرد که میم گفت بیا یه سری هم به بقالی روبه‌روی خونه بزنیم و البته منتظر جواب من نشد و سرش رو انداخت پائین رفت. فروشنده و زنش پشت دخل نشسته بودن تلویزیون می‌دیدن و مغازه مثل همیشه خلوت بود و مشتری نداشت. این‌ها خیلی خبیث و گرون جونن و در حالت عادی ازشون خرید نمی‌کنیم ولی نون این رو می‌خورن که تا دیروقت بازن و یک وقت‌هایی نیمه‌ شب که از ویار بادوم شور یا شکلات تخته‌ئی زمین رو گاز می‌زنیم و همه جا بسته‌س مجبوریم بیایم سراغ‌شون.

میم کیسه‌های خرید رو زمین گذاشت و از قفسه‌ها سان دید و محتویات یخچال رو بازرسی کرد و ایستاد روبه‌روی دخل به خوش و بش با فروشنده. سی‌‍وچند ساله می‌زد و سبیل مسواکی گذاشته بود و درحالی که چشم‌هاش برق می‌زد تعریف کرد که امشب خونه نمی‌ره و توی مغازه می‌خوابه که صبح علی‌الطلوع بتونه مغازه رو باز کنه. به این‌جا که رسید میم بهم توضیح داد: «حالا رو نبین، فردا که شهر تعطیل و زیر برف دفن بشه مردم یورش میارن قفسه‌های آقا رو خالی می‌کنن»، بعد باز سرش رو چرخوند سمت فروشنده و گفت: «اگه سردتونه من از خونه براتون پتو بیارم» و با انگشت به ردیف ساختمون‌های خاکستری رنگ اون دست خیابون اشاره کرد و ادامه داد: «همین‌جا می‌شینیم».

خیلی از حرف زدن با آدم‌های رندوم لذت می‌بره و توی کوچه و خیابون سر صحبت رو با مردم باز می‌کنه ولی من توان و اشتیاقش رو ندارم و از مکالمه بیرون می‌مونم و هرچی بحث گل می‌ندازه کارم سخت‌تر می‌شه و دیگه راهی برای ورود به حلقه‌شون پیدا نمی‌کنم و نامرئی می‎شم و البته گاهی میم سخاوتمندانه میکروفون رو می‌گیره سمتم و سوالی می‌پرسه که به حرف بیام ولی اون‌قدر در خودم فرو رفتم که راه برگشت سنگلاخی مه‌گرفته‎ست در کوهی دوردست.

برگشتیم خونه شام درست کردیم و بعد از بی‌کاری موهای میم که بلند و ناجور شده بود رو کوتاه کردم. موهاش مثل کرک جوجه نازک و نرم و در مرکز سر کم پشته و پوست صورتی رنگ جمجه‌ی درشتش زیر تارهای زیتونی رنگ دیده می‎شه. اول با ماشین دور گردن رو تراشیدم و بعد لایه به لایه قیچی کردم تا رسیدم جلوی سر و اون‌جا پیچیده شده و نمی‌دونستم چطور کار رو ببندم و یک ردیف چتری بالای پیشونیش درآوردم. نمی‎شد گفت خراب کردم ولی مدلش کمی شبیه مجیددوکله‌ی سوته دلان شد.

از روی چهارپایه بلند شد رفت سمت آینه حمام تا خودش رو تماشا کنه و من از دور موهاش رو نگاه کردم که حالا رد ناشیانه قیچیم هم به خوبی روش دیده می‎شد و انگار یک گله حیوان وحشی روی برف راه رفته باشن سطح سرش ناهموار شده بود. از نزدیک همه چیز خیلی بهتر بود و حالا هرچی بیشتر توی پرسپکتیو می‌رفت عیب‌هاش معلوم می‌شد. به خودم دشنام دادم که بیخود کارهای داوطلبانه می‌کنم و بلند می‌شم سینی چای و طبق خرما رو دور می‌چرخونم و زیر جسد همسایه رو می‌گیرم و لاالاه‌الالله می‌گم و کمک می‌کنم چالش کنن توی گور و یک لحظه هم تردید نمی‌کنم که به من ربطی نداره.

میم چندثانیه در سکوت روبه‌روی آینه ایستاد و بعد با صدای عمیق و بلندش که از هیجان بلندتر از همیشه شده بود داد کشید که خیلی راضیه. چندبار دیگه رفت و برگشتی در بقیه آینه‌های خانه هم خودش رو تماشا کرد و اواخر دیگه دامن از دست داده بود و پنجه می‌برد لای موهاش، روی اجزای صورتش دقیق می‌شد و مسحورانه تکرار می‌کرد که هیأتش بی‌نظیره. خوبی چیدن موی خودشیفته‌ها اینه که خراب هم که بکنی تصویر باشکوه‌شون پیش خودشون مخدوش نمی‌شه. شاید هم خودشیفتگی نیست و خودآگاهیه، مدل مو تو زندگی ما تاثیرگذاره و کمی که پس و پیش بچینیم دو سه پله سقوط می‌کنیم پائین و دیگه معلوم نیست کی از قعر چاه بیرون بیایم، برای این‌ها که جمیل و شکیلن واقعا فرقی نداره و لجن هم که به سرشون بریزن «بهشون میاد».

با این حال نمایشش دل‌سرد و مایوسم کرد و این حس از همون جنسی بود که وقتی عکسی، فیلمی یا نوشته‌ئی هی توضیح می‌ده تا شیرفهم شم بهم دست می‌ده. لذت زیبایی به اینه که خودم کشف و شکارش کنم و این‌جور که صاحب مجلس با بلندگو بهم اعلامش می‌کنه حس می‌کنم به قدرت تشخیصم حمله شده و باید دست‌هام رو روی گوشم بذارم و فرار کنم.


09 Jan 07:23

Wintertime Holyness

by خانم كنار كارما


فاکس‌کچر می‌بینم٬ باید درموردش بنویسم. میشل تورنیه می‌خوانم٬ باید ترجمه‌اش کنم. به مشاور دانشگاه زنگ می‌زنم٬ مشورت می‌گیرم. به دکتر سرمی‌زنم٬ قرص‌ها را تمدید می‌کنم. به دوستی ایمیل می‌‌نویسم و حال سردبیر را می‌پرسم. خیلی از دنیا عقبم. در این صدوده‌روزی که در هپروت بوده‌ام٬ جهان به‌اندازه‌ی لازم چرخیده و خیلی از کارها زمین مانده. حالا اینجا هستم. کلم‌ها را ریز می‌کنم و لابه‌لای پیاز‌های طلایی تفت می‌دهم و زیره و شوید اضافه می‌کنم. یک‌دست قاشق و یک‌دست سیگار توی تراس جولان می‌دهم. باد خنکی می‌وزد و سرحال می‌آیم. صدوده‌روز گذشته است و حالا دیگر تا ته‌اش رفته‌ و بی‌حس‌ام. برنامه روزانه را روی کاغذ نوت نوشته‌ام و چسبانده‌ام روی در ورودی که جلوی چشم باشد. یک خروار کتاب خریده‌ام و یک پازل هزارتکه‌ای را روی میز پذیرایی ولو کرده‌ام. تحمل نعمت خوبی‌‌ست٬ فراموشی نعمتی خوب‌تر. کاش به‌جای اولی٬ دومی در ژن‌هایم تقویت شده بود.

بعداز چهارماه کذایی تمام اعتماد‌به‌نفس باقی‌مانده را جمع کرده‌ام که بروم در یک جمع شلوغ. می‌دانستم که خیلی‌ها را می‌بینم و می‌دانستم که از زیر دیدار خیلی‌ها فرار می‌کنم. آن‌ها که گیرم می‌اندازند به‌لطف و جویای حالم می‌شوند٬ چیزی جز یک لبخند بی‌معنی یخ ندارم که تحویل‌شان بدهم. هنوز زمان لازم دارم٬ هنوز در نقاهت‌ام.

کرم‌پودر را روی گودی زیر چشم می‌مالم٬ رژلب را با انگشت پاک می‌کنم٬ شال را مثل کولی‌ها دور سرم می‌پیچانم و یک خیابان مابین‌ را پیاده می‌روم. بهترم و برخلاف انتظارم از نگاه کسی فرار نمی‌کنم و با همه می‌خندم. چایی می‌خورم و کتاب‌ در‌دست٬ مسیر آمده را پیاده برمی‌گردم.
06 Jan 08:22

از روزها

by خانم كنار كارما


هنوز در سفریم. هنوز اما زیاد حرف نمی‌زنیم. مرتضیِ کنعان مرا برداشت برد سفر اجباری که حرف بزنم و حرف بزند ولی هنوز یخی آب نشده٬ دستی پیش نرفته. بیشتر عکس می‌گیریم از طبیعت٬ از جاده. من جدا و او با دوربین خودش. یک نیروی جادویی در جفت‌مان پرهیز می‌دهد از هرعکس دونفره و سلفی و همان نیرو گاهی شیطنت می‌کند و عکس‌های یواشکی می‌گیرد. رفته‌ایم سروقت خانه‌های آبا و اجدادی و درحال تخریب‌. دست می‌کشیم به درودیوار و کوبه‌های فلزی‌ خانه‌ی نیمه‌ویران مادربزرگ و مادرمادربزرگ و مادرمادرمادربزرگ‌. راه می‌رویم وسط رودخانه‌های خشکیده که روزی سیل‌آسا بوده و رانندگی می‌کنیم در جاده‌های پهن و خلوت شبه نبراسکایی. می‌رویم سروقت کوهی که اولین‌بار از آن بالا رفتیم و هم‌دیگر را بوسیدیم. نیمروی رستوران‌ بین‌راهی می‌خوریم و از راننده تریلی‌هایی که با نیشخند نگاهمان می‌کنند٬ آب جوش می‌گیریم.

هنوز چیزی قطعی نشده. هنوز معلق‌ایم. هنوز نسبت‌مان معلوم نیست. نیمه‌دوست٬ نیمه‌همسر. از همان نیمه‌ها که هیچ خوب نیست و دوسال‌و‌نیم گذشته با آن زندگی کرده‌ایم. حالا حالم به قدر اول پاییز بد نیست. بی‌حس‌ام. متوالی٬ متعدد. گاهی الکی می‌خندم و گاهی قطره اشکی می‌آید. حواسم هست که قطره اشک را نبیند. حواسم هست که دیگر چیزی را به زور نمی‌خواهم. حواسم هست که دوستان کم‌نظیر و پیگیر احوالی دارم حتی با تکستی دوکلمه‌ای یا دونقطه‌ستاره‌ای کوچک. حواسم هست پایم به تهران که برسد٬ دوباره باید در خانه‌ی خالی کلید بیندازم تا یکی‌مان تصمیم نهایی را بگیرد. دارد برمی‌گردد. رفته بود نارنگی بخرد. یکی را می‌گذارد کف دستم٬ پوست‌نگرفته؛ دکتر گفت عشق و خشم. تهران که برگردیم میان این جدال عشق و خشم٬ یکی باید بر دیگری غلبه کند و قال قضیه را بکند. آویختگی درد دارد.
06 Jan 08:20

از دردها

by خانم كنار كارما


«تیلدا سوئينتون» یک‌بار در مصاحبه‌ای در پاسخ به این سوال که چه‌چیز شما را هرروز از رختخواب بیرون می‌کشد٬ این‌طور جواب می‌دهد: «من آدم معاشرتی هستم. عاشق اینم که با یک‌نفر اختلاط کنم. دوست دارم یک‌طرف مکالمه یا موقعیتی باشم که در آن یکی قرار است یا ممکن است مرا غافلگیر و سرگرم کند. کلی‌ترش می‌شود این‌که از شریک داشتن خوشم می‌آید. چه در کار٬ چه در زندگی. که معنی‌اش این نیست که تنهایی را دوست ندارم».


اگر یک‌نفر تا‌به‌حال توانسته باشد مرا توضیح بدهد٬ تا این لحظه٬ خانم سوئینتون بوده است. آدم معاشرت/غار این‌طور آدمی‌ست؛ آدمی که یک‌شب را مست و شنگول در کنار دیگران سر می‌کند و فردا می‌تواند٬ این امکان را داشته باشد که دوازده‌ساعت کامل برای خودش تنها باشد. آدمی که حق دارد کنار همراهی و همنشینی و همدلی و باقی «هم»‌ها٬ خانه و دقایق و دوستان و اشیایی فقط و فقط برای خودش داشته باشد و همه‌چیز برای shareکردن نباشد. آخ که چقدر در تمام زندگی‌ام آدم‌ها٬ دور و نزدیک٬ «تیلدا»بودن‌ام را بر سرم کوبیده‌اند. چه سردرد دارم سال‌هاست.




ترجمه‌ی مصاحبه را می‌توانید در شماره دی‌ماه ماه‌نامه 24 بخوانید.
14 Dec 10:03

بهار سلام من دوباره سر و کله‌م پیدا شد. قبل...

by مرضیه رسولی
بهار سلام

من دوباره سر و کله‌م پیدا شد. قبلن بهت هشدارش رو داده بودم. از وقتی نامه‌ی قبلی رو فرستادم، شروع کردم این نامه رو ذهنی برات نوشتن. چندوقت پیش دیدم جای قنادی نوبل، کله‌پزی باز شده. گفتم اینو حتمن برای بهار بنویسم. بامزه‌گی هم بکنم و بگم نوبل شده کله‌‌سرا، مهدی بیا مهدی بیا. تصورت کردم که داری این جمله رو می‌خونی و می‌خندی. و همزمان تصورت کردم که این جمله رو می‌خونی و اجزای صورتت هیچ‌تکونی نمی‌خوره. فکر کردم نکنه بگی خب به من چه که نوبل شده کله‌پزی. ولی این خبر رو به مهوش جون بدم هرگز این حرفو نمی‌زنه. شاید تو هم نزنی. خبر ندارم اصلن مشتری قنادی نوبل بودی یا نه. درباره‌ش باهات حرف نزدم ولی با مهوش جون فراوون قنادی‌ها رو بالاپایین می‌کردیم. باید براش بنویسم، که وقتی اومد بیرون کمتر با خیابون میرزای شیرازی غریبگی کنه. چه خیال خامی. قنادی نوبل هیچی، ولی احتمالش قریب به‌یقینه که پله‌های خیابون ولیعصر اونجور که برای من خواستنی‌اند، برای تو هم باشن. قریب به‌یقین رو الکی گفتم، هیچ مطمئن نیستم. اونا رو شهرداری کنده و خراب کرده، پله‌های به اون بی‌آزاری رو، و نمی‌دونم قراره باهاشون چی کار کنه. می‌گن می‌خواد به جاشون پله برقی بذاره. من که خوشم نیومد و شاکی شدم از اینکه باز گشتن یه چیز خوب تو این شهر پیدا کردن که بزنن دخلشو بیارن. می‌خواستم خبر تولد هشتاد و شیش سالگی چاچا رو هم بهت بدم. تولدش شونزده آذر بود. حتا به سرم زد بهش ایمیل بزنم. براش بنویسم پشت سرش چیا گفتیم و چه‌جوری دست گرفتیم. ازش تشکر کنم که از اون سر دنیا بفکرم بود، اشک بریزم و حلالیت بطلبم. 

اینا رو می‌خواستم برات بنویسم و چیزای دیگه. تا اینکه روز دانشجو اومد و دیدم کلی عکس ازت اینور اونور گذاشتن. هی اسم ازت آوردن. بهت گفتن زندانی شجاع، شجاع‌ترین زندانی. احساس کوچیکی و فاصله کردم. گفتم من این وسط، بین این‌همه آدمی‌ که عکس تو رو گرفتن بالای سرشون و اسمتو داد می‌زنن چی کاره‌ام؟ جایی برام نیست. این نامه به چه درد می‌خوره وقتی این آدما هستن و تو اینا رو داری و تا وقتی اینا رو داری منو لازم نداری. انگار حرف زدن من با تو، به لازم داشتن یا نداشتن تو بسته باشه. خاک تو سرم. بعد یاد اون روز افتادم. که مریم از مرخصی اومده بود و داشت تعریف می‌کرد که کیا سلام رسوندن. تو گفتی خوش به حالتون یکی بهتون سلام رسونده، ما که هیچی. اینو به شوخی گفتی. نمی‌دونم اصلن ته مایه‌ی جدی داشت یا نه ولی من خیلی درگیرش شدم. چون خودمم دلچرکین بودم. احساس سرخوردگی می‌کردم از اینکه آدما حرف زدن با من رو قطع کردن، موکولش کردن به وقتی که بیام بیرون. به جاش اینور و اونور ازم یاد می‌کنن. انگار خودم وجود ندارم، برام مزار درست می‌کنن و می‌شینن سرش شیون می‌کنن. تا وقتی اون توئم زنده نیستم و وقتی از اونجا بیام بیرون زنده می‌شم و می‌شه دوباره اومد سراغم. مگه اون تو نمی‌شد؟ این‌همه راه برای ارتباط گرفتن بود. می‌شد نامه بنویسن برام، می‌شد به خانواده پیغام بدن، متوقعانه‌ترش اینه که بعضی روزای ملاقات همراه خانواده باشن، دلگرمی بدن که هستیم پیشتون، ولی نمی‌کردن. خوش‌بینانه‌ش اینه که به ذهنشون نمی‌رسید. ولی چرا به ذهنشون نمی‌رسید؟ مگه این مهمترین چیز برای من نبود؟ اینکه احساس مردن نکنم؟ احساس نکنم یه دریا فاصله دارم با بیرون، که قعر چاه نیستم و چیزایی که دارم با اون تو بودن از دست می‌دم، اینهمه نیست. 

یکشنبه‌ها از راحله می‌پرسیدم فلانی پیغامی‌ نداد؟ می‌گفت نه نداد ولی یه چیزی فلان‌جا برات نوشته بود. می‌دونم که فقط برای من اینجوری نبود. مریم هم دلشکسته بود. دوستش ازدواج کرده بود و جشن عروسی گرفته بود و مریم می‌گفت چرا برام کارت عروسی نفرستاد؟ چرا هیچ پیغامی بهم نداد؟ چون نمی‌تونستم برم نباید دعوتم می‌کرد؟ برای تو چه‌جوری بود؟ اصلن بعد پنج سال بهش فکر می‌کنی؟ شاید این درگیریای اوایل باشه، اوایلی که آدم تنش اون توئه و ذهنش بیرون، از این خونه به اون خونه و از این خیابون به اون خیابون و از این آدم به اون آدم سرگردونه، و طول می کشه اینا دوتا به هم برسن و آروم بگیرن. منم که تقدیرم این بود از اوایل جلوتر نرم. شاید بعدش اون بخش همیشه منتظر که معلوم نیست کجای بدنمه از کار می‌افتاد و این چیزا فراموش می‌شد. عادت، مثل یه مادر مهربون که هیچ تندی و تیزی خراشنده‌ای برای بچه‌ش نمی‌خواد، منو تو بغلش می‌گرفت و انقدر تکونم می‌داد تا خوابم می‌برد. 

نمی‌دونم تو با این چیزا کنار اومدی یا نه، یا اصلن دغدغه‌ت بود؟ کاش می‌شد درباره‌ی همه‌ی اینا باهات حرف بزنم. نه تو نامه، رو در رو، اونجوری که اون پایین می‌نشستیم و هر کی از بالا می‌دید فکر می‌کرد حرف خصوصی می‌زنیم و می‌گفت بیام پایین؟ مزاحم نیستم؟ 

بهار
بعضی‌وقتا فکر می‌کنم اینکه من اومدم اون تو واسه این بود که تو رو بشناسم. و اینکه این قدر سریع اومدم بیرون واسه این بود که تو رو شناخته بودم، قلابت بهم گیر کرده بود و دیگه اون تو ماموریتی نداشتم. حیف که خیلی طول کشید باهات رفیق شم، بس که گوشت‌تلخی و منم کم گوشت‌تلخ‌بازی درنیاوردم. با اینکه احتمالن خیلی‌ها اون تو فکر می‌کردن بی‌حوصله و از جمع گریزونی، سرزنده‌ترین بودی، چه وقتی والیبال بازی می‌کردی، وقتایی که سرت تو کتاب و دیکشنری بود و دنبال کلمه‌ی دقیق می‌گشتی، وقتایی که آماده می‌شدی برای ملاقات و به خودت می‌رسیدی یا وقتایی که بحث می‌کردی. ادای آدمای کولو درنمی‌آوردی، آدمایی که می‌خوان بگن هیچی براشون مهم نیست ولی زور زدن برا فهموندن همین، از همه‌جاشون می‌زنه بیرون. می‌دونی که همه‌جا پر شده از اینا؟ امین بهت گفته؟ تو با همه‌ی وجود بحث می‌کردی، عصبانی می‌شدی و اون‌جور بکری که دستاتو تکون می‌دادی که شیرفهم کنی، راهی واسه شل گرفتن نمی‌ذاشت. دستات مثل دوست خیرخواهی که بخواد همه‌چی بی‌ابهام و واضح باشه، ساده‌سازی می‌کرد و تصویر می‌ساخت. که بعضی‌وقتا هم به آدم برمی‌خورد. اینکه مدت‌ها درگیر درست یا غلط بودن چیزی می‌شدی که درست بودنش برا بقیه مسجل بود، واسه من خیلی عزیز بود. مثل اون‌بار که می‌خواستی نامه‌هه رو بنویسی و می‌گفتی چه فایده اگه این نامه فقط بخواد مظلوم بودن این آدما رو ثابت کنه و حس ترحم و دلسوزی بده و حرفش فقط همین باشه؟ اگه تحت ظلم بودن رو از این آدما بگیریم، چیزی می‌مونه که پشتش وایسم و ازش حمایت کنم؟ حواست بود که خودتو بالاتر از ‘سطح گه’ نگه داری، درگیر وسواس‌های بی‌خود: وسواس جیره‌ی یک اندازه‌ی مواد غذایی، وسواس سابیدن هرروزه‌ی همه‌چی و برق انداختن همه‌جا، وسواس امروز به فلانی محبت نکردم و امروز حال فلانی رو نپرسیدم، ناراحت این ماه هیچی برای کسی نبافتم نمی‌شدی. کسی نمی‌تونست زورکی ازت محبت بکشه بیرون. آسون نبود درگیر عادتای زندان نشدن حتا برای کسی که فقط سه ماه و نیم اون تو بود، چه برسه به تو. 

به روزایی فکر می‌کنم که میای بیرون و اینکه قراره چقدر سرخورده شی و احساس غریبگی کنی. تو خیابون راه می‌ری و کسی از رازت خبر نداره، انگار نه انگار این همه‌سال غایب بودی از همه‌جا، بلافاصله می‌شی مثل همه‌ی صورتای بی‌شکلی که پشت خط، منتظر سبز شدن چراغن. باز وقتی بخوای سوار مترو بشی مردم هلت می‌دن تا برای خودشون جا باز کنن و همه‌ی چیزایی که سالها درگیرشون نبودی و اصلن شاید یادت رفته بود که وجود دارن، دوباره سر و کله‌شون پیدا می‌شه و دوره‌ت می کنن. لحظه‌ای برات صبر نمی‌کنن و واسه‌شون هیچ‌فرقی با بقیه نداری. مردم اینطور وقتا می‌گن بیا اول آرزو کنیم بهار بیرون باشه، بعد به این چیزاش فکر کنیم. بهار بیاد بیرون، حالا مثل همه‌ی ما هم شد، شد. چقدر طول می‌کشه که بشی یکی از ما؟

می‌خوام این نامه رو تو وبلاگم هم بذارم. باهات اینجا هم حرف زده باشم. به چارتا آدم درستی که ممکنه اینجا رو بخونن از تو گفته باشم. که تو فقط زندانی شجاع تو عکسا و یادنامه‌ها و بیانیه‌ها نیستی، یه آدم واقعی هستی. بهترینی. 

به امید دیدارت
مرضیه
03 Dec 18:31

December 2, 2014

Picture of rolling hills covered in hoarfrost, Pestera, Romania

Lofty Frosts

Photograph by Eduard Gutescu, National Geographic Your Shot

Frost settles over the village of Petera, Romania, in this picture by Your Shot member Eduard Gutescu.

Gutescus picture recently appeared in Your Shot's Daily Dozen.

</p>This photo was submitted to Your Shot. Check out the new and improved website, where you can share photos, take part in assignments, lend your voice to stories, and connect with fellow photographers from around the globe.</p>
29 Nov 10:17

November 27, 2014

Picture of children sledding on a snow hill in Japan

The Childrens Place

Photograph by Masami Murooka, National Geographic Your Shot

Looking like playfully scattered confetti, children sled a snowy hill in Shizukuishi, Japan. Your Shot member Masami Murooka calls it an extraordinary playground, which emerged at the side of a large festivals parking lot. Anyone trying to photograph only the festival would never notice this place, Murooka writes.

Murookas picture was featured in Your Shots Daily Dozen.

This photo was submitted to Your Shot. Check out the new and improved website, where you can share photos, take part in assignments, lend your voice to stories, and connect with fellow photographers from around the globe.

25 Nov 09:36

در باب هنر عذرخواهی. ٢

by S*
متن ژوله و داور ایتالیائی و گفت و گویی که با چند نفر از آدمهایی که قبلوشان دارم پیش آمد، دلیل این پست است :

حکم کلی من این است: اشتباه و تضاد را همه و همه  کم یا بیش, به تکرر یا گهگاه داشته ایم ویا هنوز داریم.

از شاخ آفریقا تا جاده کندوان. میتوانم پای هر میزی شهادت بدهم ندیده, که همه ما، همه همه ما پیش آمده که در سطحی و موقعیتی، حال یا خیلی خفیف یا خیلی هم شدید؛ بی انصاف، بی ادب، خاله زنک و عمو مردک، سکسیست یا ریسیست، با خصومت و خشم کور، حسود یا نادان یا بدجنس یا بی اخلاق... رفتاری کرده باشیم یا حرفی زده باشیم یا واکنشی نشان داده باشیم. گیرم آگاه یا ناآگاه. آیا این از ما یک موجود وحشی, غیر قابل اعتماد، ضد زن، ضد مرد، نژاد پرست، عوضی،غیرقابل معاشرت ... می سازد؟
من می گویم که بستگی دارد. بستگی دارد به پافشاریمان در یک رفتار و بستگی دارد به تغییر موضع یا حتا فکر کردن دوباره به خطایی که کرده ایم و بستگی دارد به جمعی که ما را پذیرا میشود. مسلما کسی که علیرغم دسترسی به مدیای امروز و خواندن و نوشتن و معاشرتهای مختلف با گروههای مختلفی از مردم باز مثل نقل و نبات آلت جنسی اش را نثار کوچک و بزرگ میکند، از جمعی پذیرش میگیرد که اشتهای فحش شنیدن و تحمل کردنش را داشته باشند آن را آفنسیو و خشن و کثیف نشمرند. مسلما که چنین آدمی از سوی جمعی که رفتارش را مهوع بدانند طرد میشود. و یقینا اما اگر واکنشگران به چنین آدمی، خودشان رفتار شدیدتر و غلیظ تری نسبت به خشونت کلامی اعمال شده بروز بدهند در مقام تنبیه و آموزش، شما حدس بزنید پیآمدها چه میتواند باشد 

تغییرتدریجی  در کنش و رفتار، اخلاق، حرف زدن، الگوی سیگنال های کلامی و رفتاری ... تمام اینها با زمان و تعامل با معاشرین و محیط و بستر جدید فکری و فرهنگی به وجود می آید. و خب ما بزرگ شده مملکتی هستیم که قومیت ستیزی، افغان ستیزی، کوچک شمردن جنس زن، آدم حساب نکردن هر که شبیه ما فکر نمیکند، نظر دادن و کنجکاوی کردن در مورد گرایش های جنسی و شکل زندگی خصوصی و عمومی باقی مردم ... کار و کسب روزانه اش بوده.  ما نمی توانیم ادعا کنیم که در همه همه مراحل رشدمان, بالغ و دانا و بی عیب رفتار کرده ایم. اگر امروز داریم از برابری و احترام و دوستی و حقوق انسان حرف میزنیم و از کمبود و نبودش ایراد میگیریم، اگر امروز تفکیک میکنیم درست و نادرست را، نگاه میکنیم که کجا تند رفته بودیم و کجا نه، روی باورهای قدیمی فکر میکنیم و بازتعریفشان میکنیم، معیارهای اخلاق را جا به جا میکنیم و بازمینگریم، همه را مدیون ارتباطات بهتری هستیم که خوش شانس و پیگیر و علاقمند بوده ایم تا حین بلوغ این سالهای مغز و حسمان به دست آوریم و ادامه بدهیم. هم مدیون کتابها، فیلمها، تئاترها، اخبار, ارتباط با اقوام دیگر, سفرها و دیده ها ایم .مدیون حضور در جمعهایی شناور که محدود به چند عضو جامد نبوده لابد و هر از چندی اضافه شده و کمی هایش, ترمیم شده. تازه آن هم من فکر میکنم باز اول راهیم. شاهدم و حتا دلخورم که بسیاری از ما درخلوت  چند نفره آنچه میکنیم و می گوییم که در فضای عمومی ضدش شعار می دهیم و فکر میکنیم چه عالی هستیم هم . بسیاری از ما پیش آمده که در موقعیتی مرتکب همان اشتباهی بشویم که بین دوستان و پشت تریبونمان در فیس بوک و توئیتر و حلقه معاشرین و سیرکل فلان و گروه بسار، به آن معترضیم با صدای بلند. این چقدر بد است؟ من فکر میکنم شاید این بد نیست. مسلما که خوب هم نیست. اما بد نیست چون این همان کیفت انسان بودن است که البته همیشه و همیشه جا برای بهتر شدن دارد. گیرم یکی با نهایت ایده آل گرایی کوربگوید وقت خشم کسی حق داد زدن ندارد. کسی حق ندارد فحاشی کند. کسی حق ندارد قضاوت کند. کسی حق ندارد اشتباه کند، کسی حق ندارد حرف بدی بزند ، کسی حق ندارد چنین و چنان... این جمله کسی حق دارد یا حق ندارد خیلی غلط است اصلا. حق اینجا بی معنی است. ما حق خاصی برای فعل و قول خاصی نداریم که بخواهیم فکر کنیم الان هست یا نیست. خیلی ساده تر از اینهاست. یک کاری را می کنیم. یک کاری را نمی کنیم. بر اساس جائی که در آن زندگی میکنیم و شرایط و سواد و موقعیت، میشود درست. یا می شود نادرست. درست بود که خوب. نادرست بود باید رویش فکر کرد. ولی کیست که هرگز هیچکدام را نمی کند از قضاوت، کلام
25 Nov 08:09

November 4, 2014

Picture of a red house and its reflection on a lake in Sweden

Mirror Image

Photograph by Torsten Muehlbacher, National Geographic Your Shot

On a stretch of road between Sderhamn and Gvle on the Swedish coast, Your Shot member Torsten Muehlbacher noticed this small island reflected in a lake. I drove to a nearby parking area and walked a few minutes for the perfect view, he writes. I put my camera on a tripod and made a long-exposure shot for a better mirror on the lake, because it was not windless.

Muehlbachers picture recently appeared in Your Shots Daily Dozen.

This photo was submitted to Your Shot. Check out the new and improved website, where you can share photos, take part in assignments, lend your voice to stories, and connect with fellow photographers from around the globe.

25 Nov 08:09

November 7, 2014

Picture of a boy jumping off of a Red Sea pier, Aqaba, Jordan

Sea Challenge

Photograph by Ulrich Lambert, National Geographic Your Shot

Walking on the beach in Aqaba, Jordan, at sunset, Your Shot member Ulrich Lambert saw teenagers jumping from a pier into the Red Sea. I shot from the pier using a wide-angle zoom because I wanted to capture not only the diver, but also his audience, as it was a kind of challenge between them, he writes.

This photo was submitted to Your Shot. Check out the new and improved website, where you can share photos, take part in assignments, lend your voice to stories, and connect with fellow photographers from around the globe.

28 Oct 22:17

بدرقه‎ی سیم اولد فیرز تا دم در

by ل.د

س.د عزیزم

بیشتر از نه ماهه که برات چیزی ننوشتم و راستش تا امشب هم قصد نداشتم بنویسم. از دلخوری خفیف بین‌مون که بگذریم، حس می‌کنم کمی از مرحله پرت افتادی و رشته‌هایی که به هم وصل‌مون می‌کردن پوسیدن. شاید ادعا کنی این منم که دارم از مرحله پرت می‎افتم که درین حالت هم ازت توقع داشتم کنار نکشی و همراهیم کنی.

امشب فیلم مستندی دیدم که یادت افتادم و دوست دارم حتما ببینیش و بعد راجع بهش صحبت کنیم، گرچه اگه تو ساکت بمونی و فقط گوش بدی من چی می‌گم هم کفایت می‌کنه. حدود بیست دقیقه زودتر رسیدم سینما و با یک آدم رودربایستی دار هم قرار داشتم و دقایق اضافه رو رفتم توی توالت سینما مخفی شدم و بعد که طرف زنگ زد که رسیده اومدم بیرون. از قایم شدنم توی توالت احساس خفت می‎کنم اما تجربه‎‎ی حقارت اذیتم نمی‎کنه و همینه که برنامه‎ئی برای تغییر رفتارم ندارم. راستی خوبه بدونی دیگه تاخیری هم نیستم و از اون طرف بوم افتادم و ماه‌هاست که هرجا می‌خوام برم به طرز آزاردهنده‎ئی زود می‏رسم.

فیلمه راجع به مارک لندیس بود. یارو سی سال کارش جعل آثار هنری بوده و پنجاه تا موزه رو گول زده و تا همین شش سال پیش هم دستش رو نشده بوده. می‌رفته به عنوان کلکسیونر تابلوهای قلابی که کشیده بوده رو به موزه‌ها اهدا می‌کرده و اون نادون‌هام می‌کوبیدن به دیوار و زیرش می‎نوشتن اثری از پیکاسو، اونوره دومیه، یا نمی‌دونم کمال‌الملک و اینم حال می‌کرده. خیلی کارش قشنگ بوده، ببین چقدر بهم فشار اورد که تصمیم گرفتم برات چند خط بنویسم. کارگردان ابله سعی کرده بود القا کنه که طرف براثر اختلال شخصیتی و اسکیزوفرنیا چنین کاری می‌کرده و من یادم افتاد یک بار با تو راجع به این حرف زدیم که عالی‌ترین درجه فعلی که می‎شه در این دنیا انجام داد اونیه که هدف بیرونی نداره و برای ایگوی خودمون می‌کنیم. مال وقتیه که هنوز از مرحله پرت نیفتاده بودی و می‎شد دو کلمه باهات حرف زد.

برگشتم که خونه لوبیاپلوی مفصلی درست کردم و در کنارش سالاد شیرازی هم ساختم و همه امکاناتی توی خونه فراهم بود ولی نمک تموم کرده بودم. می‌دونی که این‌جور وقت‌ها از هم‌خونه‌ئی‌هام دزدی می‌کنم اما هرچی توی وسایل‎شون گشتم نمک نداشتن. از تصور این‌که چندماه با آدم‌هایی که نمک طعام براشون مصرف نداره زندگی کردم ترسیدم. فکرکردن به این‌که همین خود تو هم معلوم نیست توی آشپزخونه‌ت چی داری و چی نداری باعث می‎شه راجع به ادامه‎ی نوشتن برای تو هم مردد بشم. تنها راه مصون موندن از وحشت اینه که توی قفسه‌های کسی رو نگاه نکنی.

س.د خوبم

بعضی حرف‌های قشنگ اون‌قدر توی مجله‌های زرد و استتوس‌های فیسبوکی تکرار شدن که پوچ و مفت به نظر می‎رسن و این قلب رنجور من رو به درد میاره. مثلا همین که تو همیشه می‌گفتی؛ باید خودت رو مجبور به انجام کارهایی که ازشون وحشت داری بکنی تا زندگی بصرفه. شاید اگه زیر گوش‌مون مکرر گفته نشده بود و مثل لولای در زنگ زده جیر جیر نمی‌کرد قدر و منزلتش رو می‌دونستیم. اگه بهم پول بدی یک موزه می‌خرم و آت و آشغال‌هاش رو می‌ریزم توی خیابون و یک مکعب سفید می‌ذارم وسطش و همین جمله رو به پنج زبان زنده دنیا روش می‌نویسم و از بالا یک شاخه نور طلایی می‌ندازم روش تا ازین گندابی که الان گرفتارش شده نجات پیدا کنه.

اگه پول نمی‎دی اقلا تا وقتی که خودم پول‌هام رو جمع کنم از تکرار این جمله بپرهیز و کار رو سخت‌تر نکن.


19 Oct 03:49

October 17, 2014

Picture of a lone giraffe on the horizon, Masai Mara National Reserve, Kenya

Rains in Africa

Photograph by Keith Willette, National Geographic Your Shot

The clouds initially caught my eye, writes Your Shot member Keith Willette. This rumbling storm was coming in and I was hoping to catch some lightning bolts. Then I noticed the giraffe.

Willette had been photographing giraffes and elephants in Kenyas Masai Mara and was about to return to camp because of the storm. I asked to stay just a little longer because the smell of the storm and the peaceful quietness were something I wanted to enjoy just a bit more, he writes. Luckily, clouds broke through and illuminated the giraffe.

Willettes picture recently appeared in Your Shots Daily Dozen.

This photo was submitted to Your Shot. Check out the new and improved website, where you can share photos, take part in assignments, lend your voice to stories, and connect with fellow photographers from around the globe.

19 Oct 03:49

October 18, 2014

Picture of Mount Shivling in the Indian Himalaya

Stars Over Shivling

Photograph by Pete McBride

At 21,467 feet, Indias Mount Shivling rises toward a clear night sky. Here in the Garhwal Himalaya lies the Gangotri glacierand the headwaters of the Ganges River.

Pete McBrides source-to-sea expedition, following the length of the Ganges River, was recently featured on our photography blog, Proof.

13 Oct 23:43

http://levazand.com/?p=6911

by لوا زند

مثل همیشه، من از جاده یک برگشته‌ام، جاده یک از من برنمی‌گردد.
photo (35)