Shared posts

17 May 08:30

ریش و ریشه، قسمتِ اول

by کاوه لاجوردی


وقتی در یکی از کشورهای غربی بود درعکسِ پروفایلِ دانشگاه‌اش ریش نداشت. کمتر از دو سال است به ایران برگشته، و از ابتدای اشتغال‌اش در دانشگاهی دولتی در عکسِ رسمی‌اش ریش دارد. (شواهدی هست که دو سال پیش چند سالی بود که به سنِّ بلوغ رسیده بود.)

به نظرِ من هر کس البته که آزاد است هر جایی و هر وقت که خواست با هر ملاحظه‌ای که داشت ریش را بگذارد یا بتراشد؛ اما این هم هست که تلاش برای به‌رنگِ‌-محیط‌-درآمدن احتمالاً چیزِ مهمی درباره‌ی نوعِ شخصیت می‌گوید. اگر می‌خواستم کسی را استخدام کنم، اینکه او مذهبی باشد یا نباشد برایم آن‌قدر مهم نبود که آزاده باشد یا نباشد.

پی‌نوشت (با سرقتِ ایده و بعضی واژگان از ابراهیم گلستان). این مجموعه از نوشته‌ها درباره‌ی شخصی تخیّلی است. شباهت با افرادِ واقعی قاعدتاً مایه‌ی تأسفِ افرادِ واقعی باید باشد.

17 May 07:42

خانواده‌ای روس، 40 سال بدون هیچ نوع ارتباط انسانی

by بیتا بهزاد

russian_family_1.jpg__800x450_q85_crop_upscale

خانواده ای که دور از ارتباطات انسانی در سیبری زندگی کردند، بی خبر حتی از جنگ جهانی 

به مدت چهل سال، این خانواده‌ی روسی بدون ارتباط انسانی خارج از خانواده، ناآگاه از جنگ جهانی دوم به سر می‌بردند.در سال ١٩٧٨ زمین شناسان شوروی به دنبال کشف معادن در حیات وحش سیبری، با خانواده‌ی شش نفره ای مواجه شدند که در جنگل‌های همیشه سبز شمالی گم‌شده بودند.

تابستان‌های سیبری کوتاه است. بارش برف تا ماه می ادامه دارد، و سرما در ماه سپتامبر بازمی‌گردد. این جنگل آخرین و بزرگ‌ترین سرزمین بکر زمین است، پنج میلیون مایل مربع از هیچ. با فرارسیدن روزهای گرم، درختان همیشه سبز شکوفه می‌کنند و برای چند ماه کوتاه پذیرای غریبه‌ها می‌گردند. این زمانی است که بشر می‌تواند به‌وضوح این دنیای پنهان را تماشا کند. سیبری بزرگ‌ترین منبع نفت و دیگر منابع زیرزمینی روسیه است، و بعد از سال‌ها حتی دوردست‌ترین بخش‌های آن هم از حفاران نفت و زمین گردان در امان نمانده است.

paleo-40years-russia-631x300.jpg__800x600_q85_crop

در دوردست‌ترین نقاط جنوبی این جنگل در تابستان ١٩٧٨، هلکوپتری که حامل چند تن از زمین شناسان بود به دنبال منطقه‌ای امن برای فرود در میان جلگه‌ی انبوه از درخت می‌گشت که خلبان از شیشه‌ی جلوی هلکوپتر چیزی را مشاهده کرد که نباید آنجا می‌بود. این پدیده‌ی عجیب، زمینی مسطح به مساحت ٦٠٠٠ فوت مربع در بالای سرزمینی کوهستانی و مشخص‌شده با چیزی شبیه خط‌های طویل حاصل از شخم‌زنی بود. پس از بررسی‌ها فراوان از درون هلکوپتر، زمین شناسان بی این نتیجه رسیدند این زمین، محل سکونت انسان است، باغچه‌ای  که از شکل و اندازه‌ی آن پیداست مدت زیادی است که در آنجا به وجود آمده است.

کشف این زمین، اکتشاف عجیبی بود. نزدیک‌ترین آبادی به این کوه ناشناخته در ١٥٠ مایل دورتر قرار داشت. نیروهای شوروی هیچگونه اطلاعی از افراد ساکن در این ناحیه نداشتند. چهار دانشمند برای جستجوی سنگ معدن آهن به این منطقه فرستاده‌شده بودند که اظهارات خلبان ازآنچه که می‌دید آن‌ها گیج و نگران می‌کرد. دانشمندان تصمیم گرفتند به‌جای انتظار در موقعیت موقتیشان به جستجو بپردازند. اين جستجو به رهبری Galina Pismenskaya زمین شناس انجام گرفت. او دراین‌باره می‌گوید، «یک روز مناسب را انتخاب کردیم، تعدادی هدیه همراهمان برداشتیم و از داشتن هفت تیر با خودمان اطمینان حاصل کردیم.»

زمانی که جستجوگران به دنبال مکان مشخص‌شده توسط خلبان از کوه بالا می‌رفتند به نشانه‌هایی از حیات انسان در آنجا برخورد کردند: گذرگاهی سنگلاخی، یک چوب بلند، قطعه چوبی روی باریکه‌ی آب به‌عنوان پل و در نهایت یک آلونک کوچک پرشده از ظرف‌هایی از پوست درخت توس، حاوی سیب زمینی‌های خردشده‌ی خشک شده.

 russian_family_9.jpg__800x450_q85_crop_upscale

منظره‌ی ورودی کلبه زمین شناسان را به یاد خانه‌های قرون‌وسطی می‌انداخت. خانه ای ساخته‌شده از هرگونه مصالح در دسترس که به چیزی بیشتر از یک پناهگاه زیرزمینی نمی‌نمود: یک تالار دودی با سقف کوتاه به سردی سرداب‌ها، با زمینی پوشیده از پوست سیب زمینی و پوست دانه‌های جنگلی. اتاقی کثیف و کپک زده که محل اقامت خانواده‌ای پنج نفره بود!

 russian_family_2.jpg__800x450_q85_crop_upscale

زمین شناسان چند متر عقب‌نشینی کردند. بعد از گذشت نیم ساعت در کابین باز شد و پیرمردی با دو دخترش از آن خارج شدند، آثار ترس بر آن‌ها دیده می‌شد. سه غریبه حاضر به گفتگو با دانشمندان شدند اما هیچکدام از هدایا را قبول نکردند: نه مربا، نه چای و نه نان. زیر لب پاسخ دادند، «ما اجازه نداریم که این‌ها را بپذیریم.» Pismenskaya از آن‌ها پرسید آیا تابه‌حال نان خورده‌اند، پیرمرد پاسخ داد که خودش خورده اما دو دخترش حتی تابه‌حال نان ندیده‌اند. طرز گویش دو دختر در اثر دوری از اجتماع به‌شدت تحریف شده بود و زمانی که باهم صحبت می‌کردند مانند صداهایی نامفهوم به گوش می‌رسید.

 russian_family_3.jpg__800x450_q85_crop_upscale

به‌تدریج پس از چندین جلسه ملاقات، داستان زندگی این خانواده به‌مرور تکمیل شد. پیرمرد که Karp Lykov نام داشت از اعضای یکی از گروه‌های ارتودوکس روسی تحت نام “Old Believers” بود که شیوه‌ی عبادت آن‌ها از قرن هفدهم میلادی تغییر نکرده بود.  این گروه از دوران حکومت پیتر کبیر مورد شکنجه قرارگرفته‌اند، و Lykov به طرزی راجع به این واقعه سخن می‌گفت که گویا دیروز اتفاق افتاده است. اوضاع با به قدرت رسیدن بلشویک‌ها برای خانواده‌ی Lykov بدتر شد. جمعیت ترد شده‌ی Old Believers که برای فرار از آزار و شکنجه به سیبری رانده‌شده بودند، مجبور شدند تا از شهرها بیشتر فاصله بگیرند. در دهه‌ی ١٩٣٠، دوران تصفیه‌ی جامعه از عناصر نامتجانس و به طبع مسیحیان توسط کمونیست‌ها، برادر Lykov در حومه‌ی شهر به ضرب گلوله کشته شد و Lykov در پاسخ به این اقدام در سال ١٩٣٦ با خانواده‌اش که آن زمان از خودش، همسرش Akulins، پسر ارشدش Savin نه ساله و دختر دو ساله‌اش Natalia روانه‌ی جنگل گشت. بعد از اسکان در جنگل درخت‌های همیشه سبز، یک پسر در سال ١٩٤٠ به نام Dmitry و دختر کوچکشان در سال ١٩٤٣ به نام Agafia در این خانواده متولد شدند که در طول عمرشان هیچ انسانی به‌جز اعضای خانواده ندیده بودند. تمام چیزهایی که این دو فرزند از دنیای اطراف می‌دانستند وام گرفته از گفته‌های پدر و مادرشان بود. فرزندان این خانواده می‌دانستند که خارج از محدوده‌ی زندگی آن‌ها محل‌هایی وجود دارد به نام شهر که انسان‌ها در ساختمان‌های بلند آنجا زندگی می‌کنند. آن‌ها شنیده بودند که کشورهای دیگری به‌جز روسیه هم وجود دارند اما این تعاریف برای آن‌ها چیزی فراتر از مفاهیم انتزاعی نبود. تنها کتاب برای خواندن انجیلی بود که Akulina با آن به فرزندانش خواندن و نوشتن یاد داده بود. زمانی که به Agafia یک تصویر از یک اسب نشان داده شد، او آن را به‌واسطه‌ی داستانی از انجیل مادرش با لفظ “توسن” شناخت.

russian_family_7.jpg__800x450_q85_crop_upscale

انزوا، زنده ماندن در سرزمین خالی از سکنه را به‌سختی ممکن می‌ساخت. این خانواده با اتکا به منابع خودشان سعی می‌کردند تا وسایلی را که با خود آورده بودند جایگزین و یا تعمیر کنند. کفش‌هایشان را از پوست درختان می‌ساختند و لباس‌هایشان را آن‌قدر وصله می‌زدند تا می‌پوسید و سپاس از کنف روییده از گیاهان استفاده می‌کردند. ظرف‌های فلزیشان تا سال‌ها آن‌ها را همراهی کردند اما پس از، از هم گسستن، خانواده‌ی Lykov از پوست درختان برای آن‌ها جایگزین ساختند، اما ظرف‌های جدید قابلیت قرار گرفتن روی آتش را نداشتند و بدین ترتیب قوت غالب غذای آن‌ها به سیب زمینی مخلوط شده با دانه‌های جنگلی محدود گشت.

 russian_family_6.jpg__800x450_q85_crop_upscale

تا بزرگ شدن Dmitry، اواخر دهه‌ی ١٩٥٠، قحطی در خانواده ادامه داشت، و پس از آن آن‌ها توانستند برای تأمین گوشت و البسه‌ی مورد نیازشان به شکار بپردازند، هرچند که این کار بدون داشتن اسلحه تنها با تعقیب کردن حیوانات تا خسته شدن و به دام افتادن آن‌ها میسر بود. در ماه ژوئن ١٩٦١ سرما و برف شدید تمام محصولات باغچه‌ی Lykov ها را از بین برد و خانواده برای زنده ماندن مجبور به خوردن پوست درختان و کفش‌هایشان شدند. در این زمان Akulina ترجیح داد تا فرزندانش را سیر کند و در نتیجه‌ی این تصمیم از قحطی و گرسنگی جانش را از دست داد.

در ابتدا Karp Lykov هیچ کمک و هدیه ای را به‌جز نمک از دوستان جدیدش، زمین شناسان نمی‌پذیرفت اما به‌تدریج کمک آن‌ها را در کاشت و برداشت گیاهان قبول کرد و درنهایت تعدادی چاقو و چنگال و دانه‌ی گیاه و ظروف آشپزی هدیه گرفت. اما تلویزیون، چیزی که در چادر زمین شناسان با آن روبه‌رو شده بود، همچنان گناه کبیره بود.

احتمالاً تلخ‌ترین قسمت داستان عجیب خانواده‌ی Lykov، مرگ پی در پی اعضای خانواده پس از برقراری ارتباط با دنیای خارج، دوستان زمین شناسشان، است. در پاییز سال ١٩٨١، در طول چند روز سه تن از فرزندان یکی پس از دیگری جانشان را از دست دادند. در اثر رژیم غذایی سخت Natalie و  Savin دچار نارسایی کلیه شدند و Dmitry  از ذات‌الریه که احتمالاً از طریق دوستان جدیدش به آن مبتلا شده بود،  جان سالم به در نبرد. زمین شناسان برای حفظ جان او بسیار تلاش کردند و از او خواستند تا اجازه دهد با هلکوپتر به بیمارستان منتقل شود اما او با توجه به خانواده و اعتقادات مذهبیش درخواست آن‌ها را نپذیرفت، «انسان تا زمانی که خدا به او عمر دهد زندگی می‌کند.»

پس از مرگ این سه فرزند، زمین شناسان سعی کردند تا Karp و Agafia را متقاعد کنند که جنگل را ترک کرده و در دهکده‌ی قدیمیشان با آشنایانی که جان سالم به دربرده‌اند زندگی کنند، اما تلاش آن‌ها بی ثمر ماند.

٢٧ سال پس از مرگ Akulina، در فوریه‌ی سال ١٩٨٨ Karp از خواب برنخاست و به همسر و سه فرزند ازدست‌رفته پیوست. Agafia، تنها بازمانده‌ی خانواده، پدر را در کوهستان دفن کرد و به کلبه‌اش بازگشت، او حاضر به ترک جنگل نشد. ٢٥ سال پس از آن واقعه، امروز Agafia دهه‌ی هفتاد زندگیش را به‌تنهایی در همان کوه‌ها سپری می‌کند.

russian_family_8.jpg__800x450_q85_crop_upscale

لینک اصلی

The post خانواده‌ای روس، 40 سال بدون هیچ نوع ارتباط انسانی appeared first on شبگار.

17 May 07:41

خوشی‌های کوچک

by remedios
یک وقتی هم هست که یک روز تمام می‌نشینید با دقت روی کتونی‌های مشکی‌ بی‌رنگ و رو خال‌های رنگی کوچک می‌کشید و تبدیل‌ش می‌کنید به یک کتونی رنگ رنگی و خال خال، تا چندماه بعدش وقتی در بی‌اعصاب‌ترین و ناامیدترین و ورشکسته‌ترین و بی‌کارترین و ناسالم‌ترین و گره‌خورده‌ترین موقعیت زندگی‌تان در مسیر ساختمان خاکستری دادگستری اخمالو و بدخلق راه می‌رفتید؛عاقله مردی، چهل پنجاه ساله، با بوی قدیمی شنل و تیپ کژوال دلچسب از کنارتان که گذشت، پا شل کند و برگردد و همین‌طور که کنار دست‌تان راه می‌رود، درست مثل فیلم‌ها کلاه از سر بردارد و تعظیم کوتاهی برای شما بکند و از این‌که این‌قدر کفش‌های زیبایی پوشیده‌اید و تیپ دل‌پسندی دارید تشکر کند و کلاه را به سر بگذارد و برود. 
بعد شما مثل دختربچه‌های پنج‌ساله هول کنید و داد بزنید: خودم نقاشی‌شون کردم! و مرد که قدم تند کرده است تا از شما دور شود مبادا احساس ناراحتی کنید برگردد و کف دو دست را برهم بکوبد و بگوید روزم را ساختید خانوم هنرمند! و تو ببینی همین‌طور که از تو دور می‌شود، ریتم قدم‌هایش چه سرخوش و رنگ‌دار به کسر ر شده است.
یک‌نفر هم برود به گوش‌ش برساند که آقا شما هم روز مرا ساختید.
17 May 07:39

دن کامیلو هم خنده دارد ، هم تفکر / نمایشی که برای همه فرهنگ ها و سلیقه هاست

حسین پارسایی کارگردان و بازیگر تئاتر بعد از تماشای نمایش «دن کامیلو» این اثر نمایشی را نمونه ای برای معرفی یک اثر نمایشی قابل توجه با در نظر گرفتن ظرفیت های اجتماعی یک جامعه شهری توصیف کرد. به گزارش روابط عمومی نمایش «دن کامیلو» ، این کارگردان تئاتر با تقدیر از عوامل اجرایی این اثر نمایشی گفت: من اولین اجرای این اثر را هم دیده بودم و براین باورم دن کامیلو نمونه بارز یک نمایش امروزی با ظرفیت های فرهنگی و اجتماعی است. وی افزود: در پس طنزاین نمایش، مفاهیم عالی و متعالی وجود دارد. که در آن به جز خنده، تفکر نیز وجود دارد.این نمایش با بهره بردن از ابزار طنز و شوخی، مفاهیم عالی و انسانی خود را به تماشاگر ارائه می کند و تاثیرات این شیوه بر کسی پوشیده نیست. مدیر کل اسبق مرکز هنرهای نمایشی در بخش دیگری از صحبتهای خود با اشاره به شیوه کارگردانی نمایش « دن کامیلو » هم گفت: نریمانی قابلیت نگارش متون طنز با ترفند های خاص را دارد، او می تواند تماشگر همزمان هم بخنداند و هم به تفکر وا دارد. این در حالی است که من اجرای قبلی این اثر نمایشی را نیز دیده بودم اما علت اصلی که مرا برای دیدن دوباره این اجرا ترغیب کرد فضای جدید اجرای نمایش در تالار اصلی و باز تولید آن بود که باید گفت کوروش نریمانی و گروه اجرایی از عهده این تغییر برآمده و اجرای موفقی روی صحنه اصلی تئاتر شهر را به تماشاگران عرضه کرده است. پارسایی در بخش پایانی صحبتهای خود تصریح کرد: دن کامیلو اثری سرشار از شادابی ، خلاقیت و زیبایی با تمام ابعاد فرهنگی و انسانی است که برای همه فرهنگ ها و سلیقه ها مناسب است. و پیشنهاد می کنم که تمامی افرادی که فرصت دیدن این نمایش را دارند، آن را از دست ندهند.
17 May 07:36

http://nabehengam.blogfa.com/post-370.aspx

by nabehengam
میدونی چرا قضاوت بده؟‌ چون زندگی چیز پیچیده‌ایه. چون هزارتا فاکتور هست که نمیبینی و نمیدونی. و اگه با ۳ تا فاکتور نتیجه بگیری میبینی که ریدی. پس اگه عادت کنی که با سه تا فاکتور برای سه هزار تا فاکتور نتیجه گیری کنی نتیجه ش این میشه که همیشه در قضاوت می‌رینی. 
14 May 09:08

ها چي فكر كرين، منم مي تونم مناسبتي بنويسم

by giso shirazi
اولين خاطره كودكي ام شست بزرگي است كه تمام انگشتانم دور آن را گرفته است، بالاتر از شست را به ياد ندارم اما حسش را به يادم دارم كه امنيت بود و هيجان
در كودكي اش براي خرج خانواده همه كاري كرده بود به همين دليل در خانه همه فن حريف بود، لوله كشي،  رنگرزي، نجاري و برق كشي و  وردست هميشگي اش من بودم، به همين دليل است كه من هم از هر چيزي چيزكي مي دانم
در تمام اين وردستي ها حرف مي زد، از علم و هنر و شعر مي گفت، آرش كمانگير را حفظ بود و هر وقت آن را  مي خواندصدايش مي لرزيد و من هر بار مي پرسيدم چرا گريه مي كني بابا؟
عشق فيلم بود و من تمامي وسترنهاي جان وين را با صدا و اجراي او ديدم و تمامي قهرمانان سيماي او را داشتند، مرد زيبايي بود و من با همه كودكي ام اين زيبايي را مي فهميدم
به كوه مي بردم و ياد مي داد كه چگونه از سرازيري هاي شني دوري كنم، جا پاهاي امن را بشناسم و به كوه احترام بگذارم، نمي گذاشت كه در كوه فرياد بزنم
سبزي هاي كوهي را نشانم مي داد و مي گفت كه درجا همه را امتحان كنم، بعضي ها خيلي تند و تلخ بودند اما حالا من همه را مي شناسم
دوچرخه را به يادم داد و پشت صندلي ام را مي گرفت و انتهاي خيابان بود كه فهميدم مدتهاست زين را رها كرده است، خودم را بر زمين انداختم و سخت گريه كردم، اعتمادم را خدشه دار كرده بود
با صداي اولين راكت هايي كه به پشت آپارتمان هاي پادگان خورد، از دستش دادم
بعد از آن جنگ بود و نوجواني كه  پلاك شناسايي  پدر را تا پذيرش قعطنامه بر گردنش آويخته بود
وقتي برگشت ديگر نه او همان پدر قديمي بود و نه من آن نوجوان سابق، 
دختري زشت و لاغر و عصبي بودم كه هنوز آداب زندگي در شهر را نياموخته بود و بالا رفتن از درخت ديگر مزيتي برايش محسوب نمي شد و نياز به پدري قوي و حمايتگر داشت
دختري كه در دنياي جديد آموزه هاي قبلي به كمكش نمي آمد اما او در انزاوي خود فرو رفته بود و قصد ياري رساندن نداشت
از خانه بيرون آمدم و براي سالها نبخشيدمش 
لازم بود زمان هاي زيادي بگذرد  كه  من از گناه نكرده اش بگذرم و او از زخمهاي جنگش و راههاي نزديك شدن به يكديگر را بياد آورديم
حالا او پيرمردي است كه طنزش مرا مي خنداند، توان بدني اش به تحسينم مي آورد و مهرباني اش دلم را مي فشارد
و مدام به يادش مي آورم كه چقدر به آموخته هايش مديونم و او غرق غرور و افتخار مي شود و جيغ مادرك بالا مي رود كه 
باز بادش كردي
14 May 08:51

GIF | b98.gif

b98.gif
14 May 08:46

باز هم خواهید گفت هنر نزد ایرانیان است و بس!؟

by ادمین

paintful pot 01 باز هم خواهید گفت هنر نزد ایرانیان است و بس!؟

paintful pot 02 باز هم خواهید گفت هنر نزد ایرانیان است و بس!؟

paintful pot 03 باز هم خواهید گفت هنر نزد ایرانیان است و بس!؟

paintful pot 04 باز هم خواهید گفت هنر نزد ایرانیان است و بس!؟

paintful pot 05 باز هم خواهید گفت هنر نزد ایرانیان است و بس!؟

paintful pot 06 باز هم خواهید گفت هنر نزد ایرانیان است و بس!؟

paintful pot 07 باز هم خواهید گفت هنر نزد ایرانیان است و بس!؟

paintful pot 08 باز هم خواهید گفت هنر نزد ایرانیان است و بس!؟

paintful pot 09 باز هم خواهید گفت هنر نزد ایرانیان است و بس!؟

paintful pot 10 باز هم خواهید گفت هنر نزد ایرانیان است و بس!؟

paintful pot 11 باز هم خواهید گفت هنر نزد ایرانیان است و بس!؟

paintful pot 12 باز هم خواهید گفت هنر نزد ایرانیان است و بس!؟

paintful pot 13 باز هم خواهید گفت هنر نزد ایرانیان است و بس!؟

paintful pot 14 باز هم خواهید گفت هنر نزد ایرانیان است و بس!؟

paintful pot 15 باز هم خواهید گفت هنر نزد ایرانیان است و بس!؟

paintful pot 16 باز هم خواهید گفت هنر نزد ایرانیان است و بس!؟

paintful pot 17 باز هم خواهید گفت هنر نزد ایرانیان است و بس!؟

paintful pot 18 باز هم خواهید گفت هنر نزد ایرانیان است و بس!؟

paintful pot 19 باز هم خواهید گفت هنر نزد ایرانیان است و بس!؟

paintful pot 20 باز هم خواهید گفت هنر نزد ایرانیان است و بس!؟

paintful pot 21 باز هم خواهید گفت هنر نزد ایرانیان است و بس!؟

paintful pot 22 باز هم خواهید گفت هنر نزد ایرانیان است و بس!؟

paintful pot 23 باز هم خواهید گفت هنر نزد ایرانیان است و بس!؟

محتوای مشابه

  1. گلچینی از زیباترین و خوش چهره ترین دختران از سراسر جهان ۴۵ عکس
  2. تور مجازی سفر به ترکیه: عکس های سفر دوستم افشین قسمت دوم ۴۳ عکس
  3. عکس های جالب و خنده دار – ۲۲ اردیبهشت
  4. کولاک دخترها در یک کنسرت شاد ومهیج !! – ۲۸ عکس
  5. عکس های شاد شاد از زیباترین دخترها در یک جشنواره موسیقی -۲۳ عکس
  6. منتخب زیباترین ها : عکس دختران ایرانی – ۱۳ اسفند – ۳۰ عکس
  7. تور مجازی سفر به ترکیه: عکس های سفر دوستم افشین قسمت اول ۴۱ عکس
  8. ۲۴ عکس از زیباترین و خوش اندام ترین دختر رپر ایرانی – قسمت سوم
  9. منتخب عکس های جالب و خنده دار – ۱۳ دی
  10. خالکوبی های بسیار هنرمندانه – با الهام از طبیعت – ۱۴ اردیبهشت
  11. منتخب عکس های جالب و خنده دار – ۷ بهمن
  12. با دیدن این عکس ها خلاقیت خود را تقویت کنید – قسمت اول
  13. خالکوبی های بسیار هنرمندانه – با الهام از طبیعت – یازده اردیبهشت
  14. عکس های جالب از سراسر جهان – ۱۱ اردیبهشت
  15. عکس های لحظه به لحظه از شکار و بلعیدن کروکودیل توسط مارپیتون
  16. عکس های سری اول از مسافرت به شمال کشور با دوچرخه !
  17. عکس های شگفت انگیز- ۱۷ عکس
  18. جالبترین عکس های عروسی – ۱۰ بهمن ۹۲
  19. عکس های فقط در روسیه ۲۳ عکس
  20. گله ای با گوسفندان چهارشاخ در گرگان!!
  21. ۳۵ عکس از زیباترین و خوش اندام ترین دختر رپر ایرانی – قسمت اول
  22. آبشار پونه زار را حتما” باید از نزدیک ببینید…
  23. زندگی زیباست از آن لذذذذذذت ببرید ۴۰ عکس
  24. فشن های خیلی خاص ! – ۳۵ عکس – ۱۲ بهمن
  25. ماجرای سفر با دوستانم به فیروزآباد ۱۸ عکس
خوشم آمدup باز هم خواهید گفت هنر نزد ایرانیان است و بس!؟(۲۷)خوشم نیامدdown باز هم خواهید گفت هنر نزد ایرانیان است و بس!؟(۳)

نوشته باز هم خواهید گفت هنر نزد ایرانیان است و بس!؟ اولین بار در محفل دوستان امید-omid20-116.biz  20 پدیدار شد.

14 May 08:40

حضور هنرمندان صاحب نام تئاتر و سینما در اجرای نمایش « دن کامیلو»

تعدادی از هنرمندان صاحب نام تئاتر ، سینما و تلویزیون از نمایش «دن کامیلو» در تالار اصلی دیدن کردند. به گزارش روابط عمومی نمایش « دن کامیلو» ، این اثر نمایشی که از 7 اردیبهشت به کارگردانی کوروش نریمانی اجرای خود را در تالار اصلی آغاز کرده ، طی روزهای گذشته میزبان تعدادی از هنرمندان تئاتر ، سینما و تلویزیون بوده است . براساس این گزارش داریوش اسد زاده ، محمدرضا شریفی نیا ، محسن حسینی، لعیا زنگنه، منوچهر اکبرلو، رضا آشفته، احمد پورنجاتی، حسین پارسایی، رضا ناجی، احسان کرمی، رحمت امینی، علی عابدی از جمله افرادی بودند که تاکنون از این اثر نمایشی دیدن کردند. شایان ذکر است نمایش « دن کامیلو » نوشته و کار کوروش نریمانی و بازی سیامک صفری، مهران احمدی، الیکا عبدالرزاقی، هوتن شکیبا، بهرام افشاری ، مهدی بجستانی و فریده سپاه منصور هر روز غیر از شنبه ها ساعت 20 در تالار اصلی تئاتر شهر به صحنه می رود.
14 May 08:37

چاووش ۱۱ و ۱۲ (پایان چاووش‌ها)

by راوی

چاووش‌های ۱۱ و ۱۲، آخرین آلبوم‌هایی است که کانون موسیقی چاووش در پایان دورهٔ فعالیت رسمی خود منتشر کرد.
چاووش ۱۱ شامل تک‌نوازی سنتور توسط «مجید کیانی» است که در مهر ماه سال ۱۳۶۰ منتشر شد. چاووش ۱۲ اما دو نوازی «پرویز مشکاتیان» (سنتور)، و «ناصر فرهنگ‌فر» (تمبک) بود که در «سه‌گاه»، «بیات تُرک» و «دشتی» اجرا شده است.

نام «گروه چاووش» و مجموعه‌ای که از تلاش اعضای هنرمند آن کانون در ۱۲ آلبوم انتشار یافت، در تاریخ معاصر موسیقی ایران از جایگاهی ارزشمند برخوردار است. پیشینهٔ چگونگی پیدایش این گروه، تشخیص ضرورت‌ها و تلاش در اجرای عملی ایده‌ها با بهره از توانایی‌های دو گروه «شیدا» و «عارف»، نه فقط در زمینهٔ موسیقی، که در بررسی‌ رویدادهای سیاسی و اجتماعی دهه‌های اخیر در ایران قابل مطالعه است.

در اهمیت «گروه چاووش» یکی هم تابلوی مشهوری از هنرمند نقاش معاصر «ایمان ملکی» [ + ] است که در سال ۱۳۷۵ نقاشی شده است. این اثر زیبا و گویا «موسیقی در خفا» نام دارد.

در این تابلو، حضور و چهره‌های: محمدرضا لطفی، مجید درخشانی، پرویز مشکاتیان (در حال نواختن تار و سه‌تار)، عبدالنقی افشارنیا (بربط یا عود)، بهمن رجبی (تنبک)، پشنگ کامکار (سنتور)، هادی منتظری (کمانچه)، بهزاد فروهری (نی) و محمدرضا شجریان (آواز) را می‌بینیم. فضای اتاق‌ به تک چراغی روشن است و کسی از کنار پرده‌ٔ‌ آویخته به استتار، کوچه را می‌پاید. موقعیت پنجره و کوچه نشان می‌دهد که محل همایش گروه، می‌تواند زیرزمین خانه‌ای باشد. تصویری مستند از تشکیل «گروه چاووش»، و  تصوری شاید از شروع آنچه که بعدها در شکل‌های دیگرش به «موسیقی زیرزمینی» مشهور شد.

Play Pause
Stop
Next»
«Prev
HIDE PLAYLIST
14 May 08:31

تجربه بازی در کمدی «دن کامیلو» را فراموش نمی کنم

الیکا عبدالرزاقی، بازیگر نمایش «دن کامیلو» معتقد است این نمایش قصه ساده و قدیمی دارد اما نمایشی لایه لایه است که تماشاگران از هر قشری کاملا از آن راضی بوده و با رضایت خاطر تالار را ترک می کنند. به گزارش روابط عمومی نمایش «دن کامیلو»، الیکا عبدالرزاقی، بازیگر نقش اولینا، درباره حضور خود در این اصر نمایشی گفت: در مورد تمرین و اجرای این نقش ذکر این نکته مهم است که هدایت درستی در زمان تمرین وجود داشته است و مهم ترین چالش و سختی برای ایفای نقش این بوده که پیش از این یک بازیگر دیگر این نقش را ایفا کرده بود. وی افزود: من به عنوان تماشاگر دوبار این نقش را در همان اجرای نخستین آن دیده بودم و این ترس را داشتم که شبیه همان بازیگر این نقش را به صحنه بیاورم، که البته اگر این اتفاق هم می افتاد زیاد هم دور از ذهن نبود اما تلاش کردم که این نقش را از فیلتر بازیگری خود به مجموع نمایش اضافه کنم. بیشترین دغدغه من این بود تقلید صورت نگیرد که تا به اینجای کار فکر می کنم این اتفاق افتاده است. این در حالی است که تجربه بازی در کمدی متفاوت دن کامیلو را هیچ گاه در فضای بازیگری فراموش نخواهم کرد. این بازیگر تئاتر درباره ایفای نقش کمدی توسط بازیگران زن گفت: در مورد اینکه بازیگران کمدی زن در عرصه هنر کشور کم هستند، هیچ شکی وجود ندارد و مطمئنم اگر فضای مناسبی مهیا شود بازیگران زیادی هستند که می توانند در ژانر کمدی بدرخشند. البته بانوان هنرمند زیادی در تئاتر و تلویزیون حضور دارند که نقش های طنز خوبی را ایفا کرده اند. عبدالرزاقی با اشاره به استقبال خوب تماشاگران از نمایش « دن کامیلو» تصریح کرد :در پایان بسیاری از اجراها یا از طریق رسانه ها با اقشار مختلف جامعه ارتباط برقرار کرده ام که دیدگاه های مختلفی نسبت به «دن کامیلو» داشتند که همگی مثبت بود ، ضمن اینکه بسیاری از تماشاگران در حین اجرا به بسیاری از صحنه ها می خندند اما شکل خنده ها و صحنه هایی که با آن خندیده اند تفاوت داشت که به اعتقاد من حاصل اختلاف برداشت ها از یک اثر هنری است.
13 May 05:58

او را می‌دیدم که آن‌چنان غرقه‌به‌خون از گردنه‌های کابرا باز می‌آمد

by noreply@blogger.com (علی بزرگیان)
سه‌دسته شدیم. یک‌دسته مخالفان ریش گذاشتن پدرمان، یک‌دسته موافقان ریش گذاشتن پدرمان و یک‌دسته ممتنع ریش گذاشتن پدرمان. اعضای هر یک از این دسته‌ها عبارت بودند از: مخالفان؛ مادر و دو دخترش، موافقان: من و ممتنع: پدر. مادر و دو دخترش با صدای بسیار بلند، هم‌زمان با هم، حرف می‌زدند و از زشت‌شدن چهره‌ی پدرم هنگامی که ریش‌ می‌گذارد، می‌گفتند. من هم استدلال‌های خودم را می‌گفتم. پدرم نظرش با هر بار سر چرخاندن و گوش دادن به هر دو دسته موافقان و مخالفان تغییر می‌کرد و هم‌سو با جریانی می‌شد که آن‌لحظه داشت حرف می‌زد. سرانجام مخالفان ریش‌گذاشتن پدرم حرف‌شان را به کرسی نشاندند و پدرم را راهی دست‌شویی کردند تا ریش‌هایش را بزند. او را برای آخرین‌بار دیدم که با ریش‌های بلند، سفید و چه باشکوه، از ما دور شد و وقتی دقایق گذشتند و درِ دست‌شویی باز شد، مردی را دیدم که در نظر اول غریبه آمد و هر چه به‌سمت ما قدم برمی‌داشت، برای‌مان ناآشناتر می‌شد. با نزدیک شدنش فاجعه بزرگ‌تر و هول‌ناک‌تر از لحظه‌ی قبلش می‌شد. پدرم ریش‌هایش را زده بود. تنها قسمتی از ریش‌های چانه را نگه داشته بود. مخالفان به موافقان تبدیل شدند و سوت و هورا کشیدند. 

او را در تصویر گنگ و رازآلودی به‌یاد می‌آورم. جلوی او، روی باک موتور هزار نشسته‌ام. دست‌هایم را سفت به جلوی موتور چسبانده‌ام. هی برمی‌گردم او را می‌بینم. که باد به صورتش می‌خورد. موهای سیاهش به عقب رفته‌اند. چشم‌هایش را ریز کرده. ته‌لبخندی دارد. ادای او را درمی‌آورم که مثلاً من دارم موتور را می‌رانم. شب است. هوا خنک است. گاز می‌دهد. گاز می‌دهم؛ ووووووو....

ما از تاریخ تولد پدرمان ناآگاهیم. براساس شواهد و نه مدارک، او به احتمال بسیار بسیار زیاد به سال قمری، متولد روز سیزدهم رجب است. دی‌شب برای اولین‌بار، برایش مراسم تولد جمع‌وجوری گرفتیم. کیکی پختیم، برف شادی را دم دست‌مان گذاشتیم، باطری دوربین را به شارژ زدیم و هدایایی خریدیم. برق‌ها را خاموش کردیم و در تاریکی منتظر آمدن پدرمان شدیم. مخالف سرسخت این برنامه مادرمان بود. می‌گفت پدرتان اگه هیجانی بشه و قلبش درد بگیره و اتفاقی بیفته چه خاکی تو سرتان می‌کنید؟ تمام تلاش‌مان را کرده بودیم تا پدرمان را غافل‌گیر کنیم و حالا وقتش شده بود. شمع‌ها را روشن کردیم، دوربین را در دست گرفتیم و یکی از ما هم رفت پشت دیوار پنهان شد تا به محض ورود، روی پدرمان برف شادی بریزد. حوصله‌مان داشت سر می‌رفت که بالاخره سروکله‌ی پدرمان پیدا شد. کلید را چرخاند اما یک اشتباه کوچک از سوی خواهرم تمام نقشه‌های‌مان را به‌م ریخت. به محض ورود پدرمان پغی زد زیر خنده. همه شروع کردیم به جیغ و داد و هورا کشیدن. برف شادی را روی سر پدرمان ریختیم. برف شادی نبود. تکه‌های بزرگ کف‌مانندی بود که با سرعت روی زمین می‌افتادند. بوی بسیار بدی هم می‌داد. لحظه‌ای مکث کردیم تا روی قوطی اسپری را ببنیم که نکند تاریخ انقضایش گذشته باشد. نگذشته بود و دوباره جیغ و داد و هورا کشیدیم. پدرمان به کیک نگاهی کرد و گفت چرا شمع‌ها عدد ۵۶ است. باید عدد ۵۸ رو می‌گذاشتید. به خواهر کوچک‌مان نگاه کردیم و او گفت مامان گفته. پدرمان روی مبل، پشت میزی لم داد که کیک روی آن بود. شروع کردیم به خواندن «تولدت مبارک». این سرود را تمرین نکرده بودیم. صداها پس و پیش می‌شد. نسخه‌ی انگلیسی‌اش را هم خواندیم اما مادرمان، در تلفظ کلمه‌ها اشتباه داشت. جیغ و داد و هورا کشیدیم. مادرم رفت روسری‌اش را سرش کرد و آمد کنار پدرم نشست و همدیگر را بوسیدند و ازشان عکس گرفتیم. خواهر کوچکم به مادرمان گفت روسری چرا سرت می‌کنی، تو که آستین‌کوتاه پوشیدی؟ بعد تک‌تک رفتیم کنار پدرمان نشستیم و او را بوسیدیم و عکس گرفتیم. پدرمان شمع‌ها رو فوت کرد و عکس گرفتیم. پدرمان کیک رو بُرید و عکس گرفتیم. در سکوت هر کدام‌مان گوشه‌ای نشستیم و کیک خوردیم. بعد چایی آوردیم و روی کیک خوردیم.

او را دیده‌ام من؛ وقتی کوکتل‌مولوتف‌ها را می‌انداخت، وقتی لاستیک‌ها را می‌سوزاند. او را می‌دیدم که آن‌چنان غرقه‌به‌خون از گردنه‌های کابرا باز می‌آمد. او را می‌دیدم که به شهر بازگشت، خانه‌ای ساخت. زمین خوردهایش را و ایستادن‌هایش را دیده‌ام من. او را دیده‌ام، می‌بینم.
12 May 16:00

رؤیای کالیفرنیا-۲۱

by (زَرمان)

نگاهش به شیشهٔ در پشتی کالیفرنیا بود. نگاهش از شیشهٔ پر از رد انگشت می‌گذشت، به درختهای قطع‌شده و تل آشغال و رفت‌وآمد ساعت شلوغی می‌رسید و لحظه‌ای روی ساختمان‌خرابهٔ روبرویش می‌ایستاد. بعد کمی سر بالا می‌آورد و کوه و پشت کوه، دشتهای قشنگ و سرزمینهای سرسبز را می‌دید و آسمان را. اگر چشمهایش را بررسی می‌کردی، می‌فهمیدی که آسمان را زیاد چشم می‌دوزد، گرچه چشمهایش هیچ آبی‌رنگ نبود. بعد از سیرتماشای آسمان، لبخند می‌زد؛ لبخندش را هم اگر همان‌دم پلک زده بودی، از دست می‌دادی. لبخندی می‌زد و برمی‌گشت به چای. به‌دقّت دوستش داشتم.

12 May 13:32

چمدان شما با زدن فقل هم امن نمی شود

by omid20

در این ویدئو شما مشاهده می کنید که چگونه چمدانی که چندین قفل به آن زده شده را هم می توان باز کرد…

5 12 2014 6 41 09 PM چمدان شما با زدن فقل هم امن نمی شود

 

دانلود ویدئو با لینک غیرمستقیم کیفیت علی

دانلود ویئدو با لینک غیرمستقیم کیفیت کم

محتوای مشابه

  1. رقص زیبای دختران
  2. باورتون نمیشه با چه مشقتی این کیک در چین پخته میشه!
  3. رقص زیبای دختر زیبا به نام Ciara
  4. ویدئوکلیپ جالب از کرم ریختن ها در قطار
  5. رقض زیبای دختری زیبا (Chris Brown)
  6. ویدئو ی بلند کردن دخترها
  7. هنر Buugeng واقعا سحرآمیز
  8. سکس و موتور
  9. ویدئوی تبلیغ کاندوم با آهنگ Open Condom Style :))
  10. دوربین مخفی از خم شدن یک دختر :)
  11. تبلیغ جالب یک جاروبرقی با یک مدل زن — خیلی خنده داره :)
  12. اجرای موسیقی جالب و خنده دار با موسیقی زیبا
  13. ویدئوی تبلیغ تایلندی جالب…
  14. ویدئو کلیپ جالب از غذا خوردن سگ ها مثل آدم ها !
  15. انیمیشن بسیار جالب: تقدیر نهایی یک ماهی
  16. ویدئو کلیپ بوسیدن دخترهای غریبه بدون مقدمه در بیرون و عکسل العمل آنها خیلی جالبه :)
  17. همه چیز درباره ی HIV AIDS
  18. BMW S1000RR vs CBR1000 Repsol با ۳۰۰ کیلومتر در ساعت
  19. ویدئوی پیتزا خوردن یک همستر
  20. لقاح – حماسه سفر اسپرم
  21. ویدئوی آموزش دفاع شخصی دربرابر نشانه گیری اصلحه جلوی پیشونی شما
  22. ویدئوی آکروبات بازی های مختلف – افرادی که به آدرنالین و ترس معتادند
  23. ماتریکس برروی ویندوز XP اجرا می شود – کلیپ مسخره کردن فیم ماتریکس
  24. Bubble حتما این کلیپ را دانلود کنید :)
  25. ویدئوی عجیب از تغییر چهره…مگه میییشششهه!
خوشم آمدup چمدان شما با زدن فقل هم امن نمی شود(۶)خوشم نیامدdown چمدان شما با زدن فقل هم امن نمی شود(۰)

نوشته چمدان شما با زدن فقل هم امن نمی شود اولین بار در محفل دوستان امید-omid20-116.biz  20 پدیدار شد.

12 May 04:56

عجبا .....!!

by www.gilehmard.com
آقا ! باور کردنی نیست اما شما حالا می توانید در یک نوار کاست ؛شصت میلیون آهنگ و ترانه و بزن و بکوب های موسیقایی را ضبط بفرمایید !
خیال میکنید شوخی میکنم ؟ به دستان بریده حضرت عباس جدی میگویم .
مجله تایم در آخرین شماره خود نوشته است که : کمپانی سونی تکنولوژی جدیدی را بکار گرفته است که امت اسلام و امت موسی و امت عیسی و سایر بندگان خدا و حضرات کافران و مرتدان و مارقین و سارقین و بی خدایان می توانند شصت میلیون آهنگ را روی یک کاست ضبط بفرمایند و از مواهب بیکران آن بهره مند شوند .
یعنی از زمان حضرت آدم علیه السلام تا زمان امام خمینی لعنت الله علیه ؛ هر خواننده و نوازنده ای که  در یک گوشه دنیا چهار تا دلی دلی خوانده است و چهار تا دی دیم دام درام راه انداخته است ؛ همه اش را می توان روی یک کاست گذاشت و تا روز قیامت گوش شان کرد !
آقا ! ما سواد چندانی نداریم و از تکنولوژی و اینجور بی ناموسی ها  سر در نمی آوریم . ما از نسل چراغ موشی هستیم .ما
مگابایت و اینجور چیزها شنیده بودیم اما نمیدانیم  " ترابایت " دیگر چه زهر ماری است
حالا عین نوشته تایم را اینجا میگذاریم تا اهل فن برای ما آدمهای بیسواد دست و پا چلفتی توضیح بفرمایند که " ترا بایت " دیگر چه صیغه ای است .
60 million approximate number  of songs that could fit onto a 185 - Terabyte cassette tape using new technologydeveloped  by Sony ...
11 May 08:01

جوجه مرغابی بینوا

by www.gilehmard.com
یک جوجه مرغابی بینوا  امروز نمیدانم چرا راهش را گم میکند و میآید حوالی فروشگاه ما در حاشیه مزرعه ذرت . 
شاید یکی دو هفته ای از عمرش نگذشته است . هنوز پر پرواز ندارد  . عینهو کودکی که میخواهد راه رفتن را تجربه کند افتان و خیزان راه میرود . 
میخواهم بگیرمش و آبی و دانه ای در حلقش بریزم .  بسرعت میرود لای بوته ها گم و گور میشود .
چند دقیقه بعد دوباره پیدایش میشود . زیر سایه درختی لمیده است و به آرامی جیک جیک میکند . 
دوباره پاورچین پاورچین خودم را به او میرسانم و سعی میکنم بگیرمش ؛ اما فرار میکند و میرود لای بوته ها 
یکی دو ساعت بعد می بینم زیر ماشینم مشتی پر ریخته است  . نمیدانم کدام گربه ای ؛ زاغی ؛ زغنی از کدام گورستانی آمده است و جوجه مرغابی بینوایم را لت و پار کرده است .
دلم بدرد میآید . یکی دو ساعتی حال و حوصله هیچ کاری را ندارم . بعدش میروم توی فکر و خیالات .
بخودم میگویم : اگر راهش را گم نکرده بود ؟ 
-اگر ازآشیانه اش جدا نشده بود ؟
-اگر فرصت زندگی می یافت ؟؟ در پهنه چه آسمانها که به پرواز در نمیآمد؟ .   چه شهر ها و کشور ها و قاره ها را زیر پر و بال خود نمیدید ؟ .چه پر و بالی می توانست بگشاید !
اما ؛ آه از آن زاغ و زغن لعنتی !

11 May 07:59

سی‌سالگی‌م تشدید ندارد.

by Jila
نه عاشقانه‌اش چنانی پُرالتهاب و پُرتپش است نه هجرانش آوار غمی پُرسوز و ضجه‌ست. سی‌سالگی‌م تشدید ندارد. لبه‌هاش تیز نیست. شبیه ابری که هست. می‌بینی‌اش. حجم دارد. سایه‌اش در گذر است. بی که ردی روی تن چیزی بگذارد، می‌گذرد. در بی‌زمانی محض. به دشتی یا سیاهی سیمانی هم می‌بارد و تمام. و باز چرخه‌ی بخار و اندام ابر و پرواز و باریدن. هست و نیست. اثر دارد و بی‌اثر است. سی‌سالگی همچه چیزی‌ست. لااقل برای من. گاه هم درخت است. هیچ هم توفیر ندارد مشت آسمان ستاره لای شاخه‌هاش بگذارد یا سینه‌سرخ. هست. جان‌دار و قدکشیده و بالیده. بی واژه‌ای اضافه و گزافه. نفس‌هاش هن و هن ازراه‌رسیده‌ی خسته‌ای نیست، آه نیست، خس‌خسی مسلول نیست. تردی آواز هم به حنجره ندارد اما. ایستاده به تماشا. با دست‌های گشوده از هم. بی که چیزکی بخواهد و یا دریغی ازش بربیاید. درختِ سی‌سالگی‌م. این‌ها را اما هیچ نمی‌دانی وقتی بیست و چند ساله و ملتهبی. چنگ می‌زنی. می‌دوی. در شتابی. دل‌تنگی. بی‌تابی. زبانِ اعتراض داری. تیغِ مرگ‌خواهی‌ت بر رگ. سیاهیِ چشم‌هات وحشی. سی‌سالگی‌م اما تشدید ندارد هیچ. سر بر بازوی او که نفس‌هاش مستِ خواب، به تماشای سقف. سایه‌ی سوزنی کاج و پُف پرده و نور صبح. وجدی نیست. تمنایی حتا. ته‌نشین و به‌قراری. روانی. بی که گوشه‌ی قبات گیر کند به در و دروازه‌ای، درگذری. نه از بودش چنان مستانه‌حالی و نه رفتنش تیغ به قبای قرارت می‌کشد. رو بازی می‌کنی و پنهانی اما. نه رفیق جانی داری و نه دشمن خونی. نه درون پُرغوغا و مشغله‌ست و نه برون تن‌داده به جدلِ جهل و گفتِ بی‌هوده‌ست. می‌بینی، لغزش جزء‌ترین حشره را روی کُرک‌های قاصدک. پرپرِ پروانه‌ی کوچکِ خاکی‌رنگ را روی تلِ بویناکِ تمدن. چهار گل‌پر سفید را روییده بنِ دیواری پسِ باران. می‌شنوی، پلک برهم‌زدنِ سگی که صرع دارد و نخل‌ها را دور می‌زند و گاه زوزه. خش‌خشِ او که دست در جیب پی تپانچه‌ی خیالی‌ش از کوچه گذشته. می‌بویی، تنِ هرچیزی را. می‌بویی و مصنوع هیچ عطری را تاب نداری. می‌بویی، وحشیِ چای را از بخارِ عصر. چرم گاومیشی را که ماغ کشیده از درد. نمورِ پوسیده‌ی چوبی سقف را زیر بارش برفی که نباریده. میوه‌ی تلخِ حیرانی را که عطر لاله‌ی گوش دارد و کناره‌ی لب‌هات را به خارش خواهش می‌اندازد. می‌بویی دست‌های او را که آغشته به برگ گردوست. سی‌سالگی‌م همچه کیفیتی دارد. پُر از دست و نشانه‌ست. نازکای مِهی در گذار. سکوتِ پوچِ گنداب نیست. می‌شود عصرِ بی‌کسالتِ پنج‌شنبه تن را یله کنی بر ستونِ دست‌ها و روی تپه‌های سی‌سالگی‌م آسمان را به تماشا بنشینی بی که از یاد بروی یا دغدغه‌ای موذی بخزد به خلوت‌ات. و باقی سکوت.
11 May 07:47

کلمات، ابزاری بین دو بی نهایت ...

by امير
ﮐﻠﻤﺎﺕ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭﺕ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ ﮐﻪ ﺁﺩﻣﻬﺎﯼ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﯾﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻏﻤﻨﺎﮎ ﺭﺍ ﺍﺭﺿﺎ ﮐﻨﻨﺪ، ﺯﯾﺮﺍ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺑﯿﺎﻥ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺯﯾﺎﺩ ﻭ ﻏﻢ ﺯﯾﺎﺩ، ﺳﮑﻮﺕ ﺍﺳﺖ .


دشمنان/ﺁﻧﺘﻮﺍﻥ ﭼﺨﻮﻑ

11 May 07:46

این یک اس‌ام‌اس بلند به کسی است که فراموشم کرد

by zitana

قسمت اول:

گفتم: خانه‌هه که شیروانی زرد دارد؟

گفت: آره! نکنه قبلن دیدینش؟ اگه دیدین بریم سر موردای بعدی...

*

آن خانه را ندیده بودم، اما می‌شناختم. خانه‌ای که شیروانی زرد داشت. جلوی آن خانه بارها به انتظار آمدنت ایستاده بودم. به انتظار پسر شُل و وِل واررفته، پسر غمگینِ بی‌حوصله‌ی نویسنده، پسر خاص عجیب‌غریب افسرده، تک‌پسر خانواده‌ی کم سروصدای کم‌جمعیت... پسری که آدم‌های جدید را دوست نداشت، گربه‌ها را دوست نداشت، شیرین و ماجراهایش را دوست نداشت، حتا شاید من را دوست نداشت.

آن خانه را یادم است. روز اولی که دنبالت آمده بودم و تا آمدنت، کاپوت را داده بودم بالا تا مخزن آب ماتیز درب و داغانم را چک کنم و خیالم راحت شود که ماشینم آب کم نکرده است. همان وقتی که پشت کاپوت ایستاده بودم و دستمال یزدی دستم بود، شُل‌و‌ول از راه رسیده بودی. برایم مخزن آبم را چک کرده بودی. برایم تا بالاتر از ماکسیمم توی مخزن آب ریخته بودی و من باهات رودرواسی داشتم و نگفته بودم چه کار می‌کنی؟ بطری آب را از دستت به زور نگرفته بودم و بد نگاهت نکرده بودم. بهت لبخند زده بودم و خدا خدا کرده بودم آب سرریز نکند. لابد تو هم با خودت گفته بودی عجب دختر پردردسری؛ دختری با ماشینی که آب کم می‌کند!

*

قسمت دوم:

توی خانه‌تان کلید انداختیم. قبل‌تر، از دری که تو بهش کلید انداخته بودی رد شده بودیم. سوار آسانسور شده بودیم و رفته بودیم طبقه‌ی دوم. حتا جایی را که جای پارک ماشینت بود دیده بودم. مشاور املاک گفته بود خانه خیلی وقت است خالی بوده و من توی دلم گفته بودم از اسفند سال پیش و یاد آخرین باری که حرف زده بودیم افتاده بودم. که گفته بودی دارید می‌روید و من دلم گرفته بود. که گفته بودی خانه‌ای در آن طرف شهر و من ته دلم خالی شده بود.

مشاور، اتاق‌ها را نشانمان داد و من با خودم گفتم دنیا همین‌قدر مزخرف و جالب است که من شب‌ها شاید توی اتاقی بخوابم که تو می‌خوابیدی. توی اتاقی که یک روزی نوشته‌های وبلاگت را تویش نوشته بودی. همان اتاقی که اولین بار توی جی‌میل از آن‌جا برایم پیغام فرستاده بودی: شما به دافی‌ت برس؛ نمی‌خواد نویسندگی کنی. من داشتم توی خانه‌ای قدم می‌زدم که روزی در آن پسری قدم زده بود که دوستش داشتم. همین یک جمله‌ی آخر، برای سه ماه فکر کردن بس است. همین جمله‌ی آخر برای دوباره نویسندگی کردن من کافی‌ست. به خدا کافی‌ست...

*

 دلم برایت شب و روز و هر روز و همیشه تنگ بود. دلم دوستت داشت. دلم تو را می‌خواست. دوستی‌مان ساده بود. حتا دست‌های هم را نمی‌گرفتیم. داستان نداشتی، اهل ماجرا نبودی و دوستت داشتم. از لباس‌هایم تعریف می‌کردی و دوستت داشتم. هی می‌رفتی ورزش می‌کردی و ورزش را بیش‌تر از من دوست داشتی و دوستت داشتم. به نقاشی شهید تندگویان و خلبان بابایی، توی اتوبان‌ها خیره می‌شدم و به تو فکر می‌کردم و دوستت داشتم. با تو می‌رفتیم سهروردی میلک‌شیک توت‌فرنگی می‌خوردیم و داداش فرشته سلیمانی را می‌دیدیم و دوستت داشتم. کافه لیم اگر خلوت بود می‌رفتیم و ریز ریز باهم حرف می‌زدیم و دوستت داشتم. بهم گفته بودی کتابم خوب است و حتا گفته بودی باید بعضی شعرهایم را قاب کنند، بزنند به دیوار و دوستت داشتم. شاید خودت هم نمی‌دانستی دوستم داری  و حتمن خودم می‌دانستم دوستت دارم و دوستت داشتم.

*

قسمت سوم:

از پنجره‌هایی که تو بوستان دوم را می‌دیدی، بوستان دوم را دیدم. از آشپزخانه گذشتم. راه‌پله‌ را بی‌آسانسور پایین رفتم و گلدان‌های گل با سلیقه‌ی همسایه‌هایتان را دیدم و دلم خواست به آقای مشاور بگویم چند ماه پیش در این ساختمان کسی بوده که دوست داشتم. کسی که هم‌دیگر رافراموش کردیم. باید به مشاور می‌گفتم وقت تایپ کردنِ جمله‌ی: هم‌دیگر را فراموش کردیم در ساعت سه‌و‌بیست دقیقه‌ی صبح، دارم گریه می‌کنم. باید به مشاور می‌گفتم تایپ کردن بعضی جمله‌ها خیلی سخت است، بدتر از آن دیدن بعضی جاهاست. بدترتر از آن بو کردن بعضی عطرها و از آن بدتر که دیگر بدتر از آن نمی‌شود فراموش کردن بعضی آدم‌هاست. باید زنگ درها را می‌زدم و به همسایه‌هایتان می‌گفتم من آن پسری را که در سال‌های آخر جوانی‌اش بود و کارمند بود و منظم و عجیب و سرد و تلخ  بود و بیش‌تر از همه‌ی این‌ها و بعد از همه‌ی این‌ها زمانی همسایه‌ی شما بود، دوست داشتم.

*

نمی‌دانم چرا یاد اتفاق‌های خوب نمی‌افتم. یاد وقتی می‌افتم که رابطه‌مان تمام شد. مؤدبانه دیگر بهم زنگ نزدی و مغرورانه دیگر سراغت را نگرفتم. شب جدایی‌مان، از تهران تا کرمانشاه، صدبار روی موبایلم را چک کردم و جاهایی که جاده تاریک‌تر شد، به گریه افتادم. به خواهرم که آن موقع‌ها هنوز کنار خودم داشتمش و در صندلی جلو نشسته بود، نگاه می‌کردم و با چشم‌هایم بهش می‌فهماندم تو رفته‌ای... تو برای همیشه رفته‌ای... و البته زمان گذشت و بهم ثابت شد  تو رفته بودی؛ تو برای همیشه رفته بودی.

*

قسمت آخر:

از در ساختمانی با شیروانی زرد که بیرون آمدیم خواستم شماره‌ات را بگیرم. توی ذهنم شماره‌ات را تکرار کردم. به جایی که همیشه ماشینم را پارک می‌کردم نگاه کردم. یاد این افتادم که تو هیچ‌وقت دنبال من نمی‌آمدی. شماره‌ات را توی نامبرباکسِ موبایلم زدم. دکمه‌ی سبز را نزدم. تماس‌هایمان این آخرها الکی بود. تو برگشته بودی اما رابطه‌هه، رابطه نشده بود. شماره‌ات را آخرین بار برای تبریک عید گرفته بودم. قرار شده بود تماس من از طریق پیامک به تو اعلام شود. اعلام شده بود و زنگ نزده بودی. برای همین بهت زنگ نزدم و به این دلخوش شدم که شب بیایم و برایت این‌ها را بنویسم؛ به امید این‌که شاید هنوز این‌جا را ‌می‌خوانی.

11 May 04:49

http://xa-nax.blogspot.com/2014/05/blog-post_2518.html

by زاناکس
در حوالي غرب مغازه اي باشد با شيشه هاي بلند رو به خيابان كه از ساعت شش صبح صبحانه بدهد لطفا. 
08 May 19:17

از تنگ و ننگ جنگ

by مدیر سایت

از تنگ و ننگ جنگ

محمدابراهیم باستانی پاریزی

رفیقی هم‌کلاس داشتم که باهم در ایام جنگ جهانی برای تحصیل به سیرجان رفتیم، بگذریم از این‌که در سیرجان چگونه و به چه سختی سال‌ها را به پایان بردیم. آن روزها در سیرجان گندم، یک‌من به شش‌تومان رسیده بود و قند یک‌من، هشتادتومان و یک لامپای چراغ، پانزده‌تومان قیمت داشت (ما یک لوله‌ی لامپا داشتیم که شکسته بود، دورتادور آن‌را با کاغذ چسبانده بودیم و نور به‌زحمت از آن ساطع می‌شد) آن‌وقت حقوق یک معلم نودوشش‌تومان بود. یک روز رفیق هم‌کلاسی‌ام آمد و گفت: «من که می‌خواهم بروم پاریز!» پرسیدم: «برای چه؟» گفت: «این چه زندگی است که با این سختی و گرانی، روز بگذاریم و تازه چهارسال دیگر -اگر دانش‌سرا قبول شویم- یک معلم خواهیم شد که ماهی نود‌و‌شش‌تومان حقوق خواهد داشت؟ و حال آن‌که الان چاروادار ما حقوقش از یک معلم دیپلمه بیشتر است!» من گفتم به چه حساب؟ گفت:«مگر چاروادار شما الان ماهی پانزده‌ بارِ گندم جیره ندارد؟» گفتم چرا. گفت: «قیمت غلات از منی شش‌تومان بیشتر است، پس حقوق نودوشش‌تومان معلم می‌شود پانزده‌من جنس و باز با این تفاوت که چاروادار شما سالی یک تخت نمد و یک جفت گیوه هم جیره دارد ولی معلم این جیره را ندارد!» دیدم حرفش حساب است، به ده بازگشتیم و او به کشاورزی پرداخت ولی من پس از یک‌سال به مدرسه بازگشتم. مقصود از این حکایت این بود که روستاهای ما در زمان جنگ وضع‌شان بهتر از شهرها بود، زیرا تا حدودی متکی به خود بودند و به‌هرحال اگر یک‌من بار یا علف و سبزه در بهار پیدا می‌شد، باز آن‌هم در ده بود نه در شهر.

و اما علت ترک تحصیل دوست ما خود داستانی شگفت دارد که هرچند ربطی به مانحن‌فیه ندارد، ‌اما چون گوشه‌ای از اوضاع اجتماعی قبل از شهریور [۱۳۲۰] مملکت ماست و علاوه بر آن خاطره‌ای از زندگی شخصی خودم است، اجازه دهید به‌اختصار بدان اشاره‌ای بکنم:

تحصیلات سیکل اول دبیرستانی من در سیرجان گذشت و درست مصادف بود با سال‌های تنگ و ننگ جنگ و قحط و غلا و فقر و مرض. من و آن دوست پاریزی (اسم کوچکش را می‌گویم: خواجه‌نصرالله) اطاقی در خانه‌ای کرایه کرده بودیم. چون در هیچ‌جا نان نبود و اگر کسی آردی یا گندمی داشت، در حکم قاچاق بود و ضبط می‌کردند و علاوه بر آن پنج‌تومان و دوقران هم جریمه داشت، معلوم است که گذران دو طفل روستایی در یک شهر چگونه است.

در این ماجرا بود که باز روستا به داد ما می‌رسید و این‌که من این‌قدر در حق دهات داد سخن می‌دهم، از آن جهت است که حق حیات به گردن من دارد. هر ماه معمولا برای من و آن هم‌کلاس، حدود پنج من آرد در یک انبان از ده فرستاده می‌شد و معمولا چارپاداری بود که قبول زحمت می‌کرد و با مختصر کرایه‌ای این آرد را از پاریز به سیرجان، ده‌فرسنگ راه، بر پشت خر می‌نهاد و می‌آورد و درواقع در حکم سربار بارهای کتیرایش بود. این انبان آرد برای ما خیلی گران‌بها بود و معمولا یک‌هفته پیشتر ما خبردار می‌شدیم که چنین باری برای ما در فلان روز خواهد رسید. عصر آن روز راه می‌افتادیم و دونفری حدود یک‌فرسنگ دورتر از پاسگاه عوارض نواقل به پیشواز قافله می‌رفتیم و در آن‌جا انبان گندم را، مثل شبلی بوستان سعدی، به دوش می‌گرفتیم و آهسته راه می‌پیمودیم تا غروب شود. سپس شبانه،‌از بی‌راهه‌ی دور از پاسگاه نواقل، خود را به شهر می‌رساندیم و از پس‌کوچه‌ها به خانه می‌رفتیم که مُفَتّشان متوجه نشوند. حالا توجه می‌فرمایید که این آرد چقدر برای ما ارزش داشت و به همین دلیل بود که یک وقت، پیرزن نانوا که یک من آرد برایمان خمیر کرده بود و معمولا یک من،چهارده قرص نان می‌شد، در پایان کار، شیشه‌ی نفت از دستش افتاده بود روی نان‌ها، و همه‌ی نان‌ها بوی نفت گرفته بود ولی ظرف یک‌هفته، این نان‌های نفتی را ما دونفر تا لقمه‌ی آخر خوردیم و شکر خدای را به‌جا آوردیم و هنوز بوی تند نفت، پس از سی‌و‌چندسال در مشام من به همان بدی و ناسازگاری هست.

باری، داستان اصلی را بگویم. یک وقت یک مشک کنگرماست از ده برایمان فرستاده بودند، و این دیگر در حکم قاچاق نبود ولی گویا می‌بایست ده‌شاهی عوارض را بدهند و چاروادار مسامحه کرده بود. ما رفتیم تا مشک ماست را از محل توقف چاروادار در شهر بگیریم. چاروادار که در همان ساعات می‌خواست بار کتیرایش را هم به کاروان‌سرای لاری‌ها برساند برای کمک به ما، مشک ماست را بر سر بار کتیرا نهاد و راه‌افتادیم. سر پیچ کاروان‌سرا، یکی از مفَتشانِ خیلی مزاحم دارایی سررسید. اسمش را نمی‌گویم ولی می‌دانم هر سیرجانی که این مقاله را بخواند متوجه اسم او می‌شود. او اول ورقه‌ی عوارض بار کتیرا را خواست. چاروادار (که اسمش علی‌لات بود، به حساب این‌که خیلی صدای بلندی داشت و اغلب لات‌بازی درمی‌آورد) قبض را فورا نشان داد. مامور دست روی مشک ماست گذاشت و گفت: «این چیست؟» او گفت: «مقداری ماست.» و البته قبض نداشت. مامور گفت: «‌برویم دارایی.» البته روش او این بود که چاروادارها را کمی توی کوچه‌ها می‌گرداند و گاهی سرپا نگاه می‌داشت و معمولا چون چارپاها، خصوصا آن‌ها که مثلا بار بوته‌ی «جاز» (درمون) داشتند، با اندکی توقف به‌علت خستگی فورا می‌خوابیدند و چاروادار بیچاره برای دوباره بارکردن آن، مصیبتی داشت، بدین‌جهت فورا رشوه‌ای می‌دادند و خلاص می‌شدند.

به‌هرحال چون ورقه‌ی عوارضِ مشک ماست نبود، علی‌لات و مامور و چارپا راه‌افتادند به طرف دارایی و من و هم‌کلاسم نیز مثل طفلان مسلم راه افتادیم به دنبال آن‌ها، درحالی‌که در دل وحشت داشتیم که هم مال ضبط خواهد شد (چون اگر بار قاچاقی می‌گرفتند علاوه بر جریمه، ‌اصل مال هم ضبط می‌شد) و هم جریمه می‌بایست بدهیم که یک‌شاهی هم نداشتیم. دو سه کوچه گذشتیم، مامور هرچه خواست چیزی از علی‌لات درآورَد و او را رها کند، زیر بار نرفت و مرتبا خود را به طرف کوچه‌ی دارایی می‌کشاند. یک‌بار متوجه شدیم که جلوی دارایی سیرجان رسیده‌ایم. دارایی در خانه‌ای اجاره‌ای بود و یکی دو پله حیاط از کوچه پایین‌تر (مثل بیشتر خانه‌ها، برای سوارشدن آب بر باغچه‌ی حیاط) و طبعا چارپا نمی‌توانست در آن داخل شود. مامور مطمئن ‌بود که علی‌لات پا به داخل دارایی نخواهد گذاشت اما علی‌لات که می‌دانست تئاتری که بازی خواهد کرد تا آخر عمر او را از شر این مامور سمج خلاص خواهد ساخت، نامردی نکرد و سیخ «چاردوالو» را از جیب درآورد و اشاره‌ای به کنار دم خر کرد و خر بینوا با بار کتیرا و مشک ماست جفت زد و پرید وسط اداره‌ی دارایی سیرجان!

خانه‌های سیرجان قدیم عموما در چهار طرف، ساختمان داشت و این برای استفاده از چهار فصل بود و ضمنا اطاق‌های جنوبی، انبار و مهمان‌خانه می‌شد. البته ساختمان دارایی هم چنین بود و اطاق‌ها پر از کارمند و میز. با بلندشدن صدای علی‌لات و پریدن چارپا به وسط دارایی، یک‌باره همه‌ی کارمندان از اطاق‌ها بیرون ریختند و هیاهو بلند شد و ما دو محصل وحشت‌زده ناظر این صحنه بودیم. از صدای هیاهو،‌رئیس دارایی سیرجان -ملک‌محمود ستوده که مردی بزرگوار بود و پای لنگ داشت- از اطاقش بیرون آمد و فریاد زد:«چه خبر است؟» علی‌لات داستان را به‌تفصیل با صدای بلند بیان کرد و گفت: «مرا و این خر را به‌خاطر مشک ماست که مال این بچه‌هاست به این‌جا آورده‌اند، آخر دوتا بچه‌محصل برای یک مشک ماست که یک‌هفته قاتق آنان است چه عوارضی باید بپردازند؟» راست می‌گفت. مشک پنیر صبحانه‌ی ما را از ده می‌آوردند و ظهرها معمولا ماست یا کشک «کله‌جوش» داشتیم و شب‌ها اغلب اندکی قُرمه از شکمبه‌قرمه (قدید) خارج می‌کردیم و غذای گوشتی مختصری می‌پختیم که معمولا آب‌گرمو بود و البته قرمه هم از ده بود که گوسفندی را در آخر پاییز سربریده و قرمه می‌کردند و در شکمبه‌اش جا می‌دادند و این گوشت، تمام زمستان سالم می‌ماند و قابل استفاده بود.این همان چیزی است که وقتی چنگیز خواست از مغولستان به طرف ایران حرکت کند، ‌به‌قول منهاج سراج «… هفتصد عَلم بیرون آورد، زیر هر علم یک‌هزار سوار مرتب کرده و هر ده سواری را بفرمود تا سه گوسفند مغلی قدید برگرفتند،‌ و یک دیک آهنین، و روی به راه آوردند، و از آن‌جا که بود تا اُترار، سه‌ماه راه بیابان بود». (طبقات ناصری، تصحیح عبدالحی حبیبی، ص ۳۱۱)

باری، علی‌لات چنان به صدای بلند علیه مامور اعتراض کرد و چنان ترحم و حس عدالت‌طلبی رئیس دارایی و کارمندان را تحریک کرد که همه یک‌صدا فریاد فحش را به جانب مفتش خودشان گشودند و رئیس دارایی از فرط تاثر و خشم، لنگان، خود را پشت میز رساند و در آن‌جا سر روی دست نهاد و به تفکر خلسه‌مانند فرورفت. مامور سخت‌گیر نیز آن‌قدر متوحش و آزرده شد که پس‌پس از دارایی بیرون رفت. (و شنیدم دیگر به دارایی نیامده بود و مدت کوتاهی پس از آن درگذشت. سم خری داشت که شب‌ها جلوی خانه‌ی مالکین بر خاک می‌نهاد و فردا صبح می‌آمد و می‌گفت: «دیشب بار به خانه آورده‌اید و جای سم خرها دم خانه هست» و اغلب چیزی می‌گرفت).

جالب‌ترین صحنه، مساله‌‌ی بیرون‌بردن چارپا و بارش از دارایی بود زیرا خر بینوا از پله‌ها به آسانی داخل محوطه پریده بود ولی ممکن نبود با بار بتواند از پله‌ها بالا برود. همه‌ی مامورین آمدند و زیر بار را گرفتند و با لطائف‌الحیل، علی‌لات توانست چارپا را از پلکان بالا بَرد، درست خلاف گفتار افضل کرمانی که هشتصدسال پیش گفته بود «هرآن‌کس خر بر بام برد، فرود هم تواند آورد» (سلجوقیان و غز، ص ۱۸۰). به‌هرحال وقتی مشک ماست را به خانه آوردیم، رفیق هم‌کلاسی ما که ازین گرفتاری‌های تحصیلی آشفته شده بود، آن گفتار خود را با من در میان گذاشت که این تحصیل چه سودی دارد که حقوق چارواداری از معلمش بیشتر است! و بدین طریق بود که دونفری ترک تحصیل کردیم، منتهی او در ترک خود ثابت ماند و من دوباره ادامه دادم. حقیقت آن است که چهارسال تنگ‌وننگ زمان جنگ را (۱۳۱۹-۱۳۲۳) مخلِص به همین بدبختی‌ها تحصیل کردم و امروز هم به اتکاء فرمایش «الفقر فخری» در این‌جا حضور همه‌ی دانشجویان عزیز اعتراف می‌کنم که مخلص، درست روزگاری به افتخار مزه‌چشیِ پرتقال نائل شدم که درجه‌ی لیسانس تاریخ از دانشگاه تهران گرفته بودم. فحمدالله ثم حمدالله.

ایام هجر را گذراندیم و زنده‌ایم ما را / به سخت‌جانی خود این گمان نبود

اکنون هم فکر می‌کنم که حق با آن دوست بود که به ‌حمدالله آن رفیق ده‌نشین هم‌اکنون احوالش از مخلص هزاربار بهتر است، چنان‌که تمام حیاط خانه‌ی مخلص در خیابان گرگان، می‌تواند تنها در چاردیواری طویله‌ی منزل او در پاریز جای گیرد و تازه به‌اندازه‌ی یک کتاب‌خانه هم اضافه، خالی باقی خواهد ماند‌.

07 May 13:35

دستهای بی‌برنامه

by nabehengam
آدم باید برای دستاش برنامه داشته باشه. اصلاْ‌ دستهای هر کی شخصیتش رو نشون میده. خیلی اوقات من نمیدونم باید با دستام چیکار کنم. مثلاً با این مهمونهام که میخواستن عکس یادگاری بگیرن، دستهام به زیبایی تفکراتم رو نمایندگی می‌کردن، گیج و گم.

07 May 07:14

چرا رفتی چرا من بیقرارم...

by زاناکس
یه شب که همه اهل محل خوابن پاشم با لباسای تو برم بیرون. ببرمشون از سر بانک صادرات محل و وایسم از پشت شیشه بپرسم کسی با این لباسا اومد قبض ماه قبل رو واریز کنه و بعدش برم دست بمالم به زریح دستگاه عابر بانک شون که می دونم تو با بند های انگشت سبابه ات لمس شون کردی.
از مغازه علی آقا سبزی فروش محل رد بشم و از پشت کرکره های کشیده اش بپرسم آخرین باری که یه نفر با این لباسا ازت سبزی خرید رو یادته؟ سبزی قرمه های توی فریزر کار تو بوده یا خودش خرد کرده؟
فریزر ها و بسته های آماده شون از آدما که جا می مونن آدمو پاره پاره می کنن. از این به بعد سبزی اندازه همون روز به آدما بفروش.
برم حاجی ارزونی بپرسم که چه هیزمی تری فروخته بودی به صاحب این لباس ؟ چرا نمی ذاشتی جدا کنه هر چه میخواست رو؟ چرا یک به دو کردی باهاش؟ برم تیفانی بپرسم هی آقا این خانم رو چند بار توی این چند سال از پشت ویترین تماشا کردی؟ جوون تری هاشو یادته؟
تو رو می برم نشون این خیابونا می دم. واسه خیابونای این محل سخته بعد از چهل سال یهو نباشی. بر گردم خونه. با لباسای تو می رم تو تخت. من هنوز خونه نیومده مثلن.
07 May 07:06

شبکه نیم

by omid20

 

 

4 12 2014 4 43 03 PM شبکه نیم

 

دانلود با لینک غیر مستقیم

محتوای مشابه

  1. شبکه نیم – باورم نمیشه
  2. عکس گرفتن یک مدل دختر با بی – ک ی ن ی در سرما با اعمال شاقه و بدبختی :)
  3. ویدئو ی یک دختر ورزشکار در حین تمرین
  4. صحنه ای که از دست سانسورچی (شبکه ۳) مراسم قرعه کشی در رفت!
  5. انیمیشن بسیار جالب: تقدیر نهایی یک ماهی
  6. درگیری خیلی جالب یک گربه با پرینتر :)
  7. Bubble حتما این کلیپ را دانلود کنید :)
  8. تبلیغ جالب یک جاروبرقی با یک مدل زن — خیلی خنده داره :)
  9. تیراندازی ماهرانه یک دختر ۱۳ ساله!
  10. انیمیشن بسیار جالب از یک نگهبان
  11. رقص دهه هفتاد ایرانی بسیار جالب
  12. همه چیز درباره ی HIV AIDS
  13. ویدئوکلیپ جالب از کرم ریختن ها در قطار
  14. ویدئوی آکروبات بازی های مختلف – افرادی که به آدرنالین و ترس معتادند
  15. ویدئو ی بلند کردن دخترها
  16. لقاح – حماسه سفر اسپرم
  17. ویدئو کلیپ جالب از غذا خوردن سگ ها مثل آدم ها !
  18. ویدئوی علمی به دنیا آمدن نوزاد از واژن
  19. برنامه پولتیک قسمت ۳۸
  20. BMW S1000RR vs CBR1000 Repsol با ۳۰۰ کیلومتر در ساعت
  21. عکس های جالب از سفر با دوستانم به کاخ اردشیر و شهر تاریخی بیشاپور
  22. کار تیمی برای پاک کردن برف از اتوبان در کاناد
  23. عکس العمل بچه ها با فهمیدن خورده شدن شکلات هایشان
  24. دوربین مخفی از خم شدن یک دختر :)
  25. منتخب عکس های جالب و خنده دار – ۷ بهمن
خوشم آمدup شبکه نیم(۰)خوشم نیامدdown شبکه نیم(۰)

نوشته شبکه نیم اولین بار در محفل دوستان امید-omid20-115.biz  20 پدیدار شد.

07 May 06:35

تو همیشه مثل یک قصه پر از حادثه‌ای

by sisteric

چی شد که دیروز تو ظل آفتاب یادم به پسرک خربزه‌ای افتاد که تو جاده‌ی تبریز – جلفا گاریش چپه شده بود و جاده از خربزه‌هایی که زیر چرخ ماشینا له می‌شدن، نوچ و چسبناک بود. پسره  مستاصل واستاده بود و از ته دل گریه می‌کرد. همه‌اش چند لحظه بود. انقدر که ماشینی با سرعت ۹۰ از کنار پسرکی رد شه و من تا جایی که بتونم گردن بکشم که ببینمش. از اون روز به بعد هرجا که آب از سرم گذشت هرجا که حاصل زحماتم جلو چشمام دود شد و رفت هوا به یاد پسره می‌افتم. درست مثل اون عزاداری می‌کنم و بعد اشکام که خشک شدن، به پسر خربزه‌‌ای درونم دل‌داری می‌دم. گاریشو برمی‌گردونم، دست و روشو می‌شورم و بهش می‌گم که زمین خدا خیلی سخاوتمندتر از این حرفاس.

The post تو همیشه مثل یک قصه پر از حادثه‌ای appeared first on Sisteric & Mr.67.

07 May 06:24

53

by misspar3oos

این تمایل همه به خارج رفتن من را کشته. مثل دماغهای عمل کرده و موهای رنگ کرده و ساپورت پوشیدن و چکمه به پا کردن همه. این همه من را کشته. مقدار زیادی همه میبینم که در یک شرایط نامتعادل روحی و جسمی زندگی میکنند و همه با هم میروند اینور، همه با هم میروند آنور. همه با هم میروند دانشگاه. همه در آزمون دکتری شرکت میکنند. همه میروند کلاس زبان. همه مشروب میخورند. همه علف میکشند. همه مقاله میدهند. همه توی همایشها شرکت میکنند. همه میروند نمایشگاه کتاب. همه با گوشیهای موبایلشان از همه چیز عکس میگیرند. همه گوشی تاچ میخرند. هیچ دسته بندی ای در جامعه وجود ندارد. هیچ معیاری برای هیچ چیز باقی نگذاشته اند. هیچ گروه بندی نمیبینی که بگویی اُکی، من متعلق یه این گروه هستم. گروه ایکس. ما اعضای گروه ایکس هستیم. ما نوکیاهای 1110 داریم. ما مقاله نمیدهیم. ما آش رشته دوس داریم. ما کتونی پا میکنیم. ما موهایمان مشکی و به هم ریخته است. دماغمان گوشتیست. در آزمون دکتری شرکت نمیکنیم. بیکاریم. به نمایشگاه کتاب نمیرویم. با گوشیمان عکس نمیگیریم. خیلی حرف نمیزنیم. صدایمان یواش است. از خارج رفتن میترسیم. با گروه اف و بی و جی دوست هستیم. از اچ ها متنفریم. بد نیستیم. خوب نیستیم. همینی هستیم که میبینید. مثل بقیه گروهها. آنها هم همین هستند که میبینید. فقط با هم تفاوت داریم. تفاوت. تفاوت. تفاوت.

06 May 04:59

خوشبختی

by واقف

شاید خوشبختی این باشد که حس نکنی باید جای دیگری باشی، کار دیگری کنی، کس دیگری باشی.

  • عالیجناب آسیموف
05 May 11:50

Prague

Prague - پراگ

"سفید دردانه‌ی من
مرغ غمت گشتم و شد

حسرت تو دانه‌ی من!"

پراگ

04 May 08:15

من ِ حواس‌پرت

by sisteric

دنیا جای بهتری می‌شد اگر این زندگی یه دکمه‌ی کنترل اف داشت.

The post من ِ حواس‌پرت appeared first on Sisteric & Mr.67.

03 May 08:57

آخرش می‌رم به سرزمینی که صبح‌های شنبه‌ش این‌طوری شروع شه

by sisteric