خواهرک به نیم وجبی: تو خانومی، خوش اخلاقی، مودبی، باشعوری!
نیم وجبی: خوشم میاد از اینا، بازم بگو!
خواهرک به نیم وجبی: تو خانومی، خوش اخلاقی، مودبی، باشعوری!
نیم وجبی: خوشم میاد از اینا، بازم بگو!
همان موقع مادرم اسفند را روی سر سارا گرفت: بترکه چشم حسود و بخیل. سارا دستش را جلوی بینی اش گرفت و کمی خودش را جابه جا کرد. بیشتر نگران شدم. پرسیدم: سارا جیش نداری خاله؟ گفت: نه!
حالا زن قبیله ی مائوری داشت روی صورتش سه بار خط آبی می کشید. قیافه اش به شدت نگران و مضطرب بود.گوینده گفت: این زن به طور اتفاقی برگی از درخت آلبالوی آن طرف رودخانه کنده است.درختی که تابو است. حالا این زن خودش هم تابو( نجس) شده است و قبل از اجرای مراسم مخصوص به هر چه دست بزند آن هم تابو (نجس) می شود...
خنده ام گرفته بود.با لبخند تحقیر آمیزی گفتم: مامان این قبیله های وحشی چه رسم و رسومی دارند.اگر درخت آلبالو را لمس کنند باید روی صورتشان خط آبی بکشند و سه بار دور خودشان بچرخند. مادرم خندید: چقدر مسخره!
ناگهان احساس کردم پایم گرم شد. گفتم: وای سارا؟ مگه قرار نبود هر وقت جیش داشتی بگی؟سارا گفت: جیش! از جایم بلند شدم آب زرد رنگی روی مبل و سرامیک کف پذیرایی می چکید. مادرم با اضطراب و هیجان از آشپرخانه آمد: خدا مرگم بده! همه جا نجس شد...
سارا را بردم دستشویی،پاهای او و خودم را شستم و لباسمان را عوض کردم. .. وقتی به اتاق برگشتم مادرم عرق ریزان با آفتابه ای در دست داشت زمین و مبل را آب می کشید. آب راه افتاده بود و فرش را خیس کرده بود. مادرم گفت: «واااااااااای! چه خاکی به سرم بریزم ؟همه جا نجس شد، مریم بیا کمک کن !مبل را سه بار آب کشیدم خشک کردم حالا نوبت فرش و زمین است. دقت کن! باید حتما سه بار آب بکشی ها...» آفتابه را گرفتم و فرش را کنار زدم: آخه چرا سه بار؟ الان می شورم و خشک میکنم تمیز میشه خب! ناگهان با فریاد مادرم از جا پریدم: «مریم!پایت را روی فرش گذاشتی. نجس شدی. برو پاتو آب بکش..... نه! نه! پاتو روی زمین نذار الان زمین هم نجس میشه! ای خدااااااااااا!»...
با احساس گیجی داشتم فکر می کردم پس با پایم چطور راه بروم؟مات و مبهوت سرجایم ایستاده بودم که نگاهم به تلویزیون افتاد: زن قبیله ی مائوری کنار خانه اش داشت سه بار دور خودش می چرخید. بچه اش کنار دیوار داشت می شاشید! به نظرم رسید زن با لبخند تحقیر آمیزی نگاهم می کند!
از آرشیو وبلاگ قبلی ام
(در سایت داستانک هم درج شده)هیچوقت دندان های زیبایی نداشتم.دندان هایم ریزند و نامرتب و ناسالم.دو سال پیش رفتم دندانپزشکی.دکتر گفت که دندان هایت،دندان های نادری هستند.پرند از شیارهای ریز...هرچه میخوری ، میماند لابلای این شیارها و بعضا با مسواک و حتی نخ دندان هم بیرون نمی آید.همین است که فاتحه دندان هایت دارد خوانده میشود . دقیقا همین را گفت...گفت که بوی الرحمن دندان هایم بلند شده و باید برایشان فاتحه بخوانم.قلبم تندتر زده بود و ترسیده بودم و دلم خواسته بود بروم گوشه ای و برای آن همه شیار ِ ریز گریه کنم.چند نوبت رفتم و آمدم و چهار پنج تایی از دندان هایم،پر شدند . از آن روز هربار بلند خندیدم ، دستم را گرفتم جلوی دهانم...
یک روز یک نفر آمد و زل زد به چشم هایم که "چه دندان ِ نیش ِ زشتی!" کوچک شدم...آنقدر کوچک که هربار،جوری خندیدم که دندان ِ نیش ِ زشتم آن زیر زیرها پنهان بماند.توی عکس ها همه خندیدند و من با لب های جمع ، فقط لبخند زدم .هربار نشستم روبروی کسی که قضاوتش برایم مهم بود ، جوری نشستم که نیمه چپ صورتم را ببیند؛نیمه ای که دندان ِ نیش ِ زشت ، پیدا نباشد. هربار کسی،و بخصوص دختری،لبخند زد و دندان های ردیفش را نشانم داد ، حسود شدم و دلم سوخت به حال ِ دندان ِ نیشی که کسی قبلترها ، بی رحمانه زشت خطابش کرده بود.همینجا یک چیزی بگویم...هرگز ، هرگز ، هرگز به هیچکس نگویید زشت.دلش میگیرد و اگر خوش شانس نباشد و کسی در زندگی اش سبز نشود و زیبایی های پنهان و یواشکی اش را نشانش ندهد ، آرام آرام میمیرد...
من خوش شانس بودم.کسی،بی هوا،از فصلی ناپیدا ، وسط ِ زندگی ام جوانه زد و سبز شد و زیبایی هایم را،هرچقدر هم که پنهان ، هرچقدر هم که یواشکی ، دید و آنقَدَر گفت و گفت و گفت که باورم شد "هرکسی" زیباست و همیشه برای هرکسی ، حداقل یک نفر هست که زیبایی هایش را ببیند ، بشنود،لمس کند،بخواند،کلمه کند ، بفهمد....بفهمد و تمام ِ آن زیبایی های یواشکی ِ پنهان را عاشق شود
حالا،هربار که میزنم زیر خنده،دست هایم را جلوی لب هایم سپر نمیکنم.میخندم ؛ آزادانه...بلند بلند...
حالا توی عکس ها ، به پهنای صورت میخندم و زیر ِ چشم هایم چروک های ریز می افتند و دماغم چین میخورد و گونه هایم بالا می آیند و دندان هایم ، اجازه خودنمایی پیدا میکنند .
هرکسی زیباست و هیچ لزومی ندارد همه قدرت درک ِ این زیبایی را داشته باشند...
۱: و این جام با شکست ۳-۰ برای هواداران هندوراسی تمام شد. آنها توقعی بیشتر هم نداشتند.
۲: سوئیسیها صعودشان به مرحله بعدی را جشن میگیرند. حداقل چیزی که از اوتمار هیتسفلد و تیمش انتظار میرفت.
۳: آنتونیو والنسیا با کارت قرمزی که گرفت اکوادوریها را دهنفره و حکم عدم صعودش کشورش را امضا کرد.
۴: فشار سنگین توقعات هواداران برزیل را در چهرهی اسکولاری میشود به وضوح دید.
۵: لئو مسی برای صعود ایران به مرحلهی بعد دو گل هم زد.اما فایدهای نداشت.
۶: طرفداران ایرانی در برزیل هم برای کشورشان سنگ تمام گذاشتند. آنها ستایش تحسین هستند.
۷: کارلوس کیروش احتمالاً دیگر سرمربی ایران نخواهد بود. آخرین دقایقش در زیر باران برای همیشه به یاد خواهند ماند.
۸: تکگل رضا قوچاننژاد تمام آن فریادهای محبوس شدهی ایرانیان را خالی کرد. افسوس که دیر بود و کم.
۹: آندو به خوبی درک میکند که شاید چهار سال دیگری در کار نباشد. شاید این آخرین فرصت او بود.
۱۰: و پایانی بر یک رویا. رویای ایرانی. رویای صعود.
۱: آمریکاییها شکست خوردند اما صعود کردند. کاملاً هالیوودی!
۲: یوآخیم لو و تیمش مقتدرانه و به عنوان صدرنشین صعود کردند. چه چیزی بهتر از این؟
۳: یورگن کلینزمن ده سال پیش روند تغییر فوتبال آلمان را طراحی کرد. آیا میتواند برای فوتبال در آمریکا همچنین کاری انجام دهد؟
۴: کریستیانو رونالدو. سقوط و شکست. بهترین بازیکن جهان تنها همین احساسات را با خود به خانه خواهد برد.
۵: پرتغال در چهار سال گذشته کاملا عقبگرد داشته. تیم منظم آنها کاملاً متلاشی شده بود.
۶: سلفی گرفتن تنها دلخوشی هواداران غنا در این رقابتها بود.
۷: کار ستارههای غنایی در جامجهانی به سادگی تمام شد. سادهتر از آنچه که انتظار میرفت.
۸: فابیو کاپلو هم نتوانست روسیه را به آرزوهایش در فوتبال برساند.
۹: و این روباههای صحرا. الجزایر صعودی شیرین به مرحله بعدی را کسب کرد.
۱۰: بازیکنان کرهجنوبی از هواداران عذرخواهی میکنند. آنها نتوانستند انتظارات را برآورده کنند.
۱: هواداران اروگوئه بدون سوآرز انتظار چندانی از این تیم نداشتند.
۲: گرافیتیهای زیبای برزیلی نیازی به تفسیر و توضیح ندارد.
۳: مدل موهای کارلوس والدراما هنوز هم در کلمبیا محبوبیت خاصی دارد.
۴: لوئیس سوآرز کجاست؟ سوژهی جدید هواداران کلمبیا.
۵ : و این پایانی برای کاوانی و فورلان بود.پایانی تلخ.
۶: هوادار شیلی و برزیل در کنار یکدیگر.شاید برای یکی دیگر از آن عکسهای کلیشهای.
۷: برزیلیها سرود ملی کشورشان را نمیخوانند.فریاد میزنند.
۸: پس از پایان ۱۲۰ دقیقه، دیگر اثری از این لبخند بر صورت نیمار نبود.
۹ : خورخه سامپائولی و شیلی هر دو از جذابترین چهرههای جام بودند.افسوس که حذف شدند.
۱۰ : Gary Medel از آن سرخپوستهای جنگجوست.شاید اگر در ضیافت پنالتیها حاضر بود نتیجه چیز دیگری میشد.
فید یک پزشک محل مناسبی برای تبلیغات شما: محل تبلیغات متنی و بنری شما
یک وعده ی سالم و خوشمزه که پر از سبزیجات و ویتامین های مختلفه! همه ی اتفاقات داخل یک ماهیتابه می افته، و وقت زیادی نمیگیره. برنج سرخ شده میتونه مزه ی متفواتی به غذاهای روزمره مون بده، و ما از هر چیزی که با خودش تنوع بیاره استقبال می کنیم! طرز تهیه ی برنج سرخ شده با میگو رو یاد بگیرید.
The post آشپزی رنگی: برنج سرخ شده با میگو appeared first on رنگی رنگی.
همان روزهای ساده که مامان جون از دهکدهی پشت کوههای بلند میآمد و برایمان کاک و پرتقال میآورد فهمیدم نویسنده شدن اتفاق خوبیست.
همان روزهای ساده که قصههای جزیره از تلویزیون پخش میشد، به مامانجونمان میگفتیم تو شبیه هِتی کینگ هستی! هتی کینگ بدخلق پیر و شاید هم بدبو، با موهایی که هیچ هم قشنگ نبود! اما مامانجون ناراحت نمیشد. لبخند میزد و میگفت: باعث افتخار منه که شبیه یه خانوم نویسنده و روزنامهنگار باشم.
همان روزهای ساده فهمیدم نویسنده شدن اتفاق خوبیست و نمیدانستم در شهر چه خبر است. بزرگ شدم و دیدم کتابهای عزیز خداحافظ... نویسندههای گرامی ساکت... درختها دستمال توالت میشدند و کاغذهای براق، سهم از ما بهتران بود. بزرگ شدم و فهمیدم در دنیایی که از سرزمین فیلیسیتی و سارا و هتی دور است، به هرکس بگویی نویسندهای، تو را بچهی مستعد زنگ انشا در نظر میگیرد و به هرکس بگویی روزنامهنگاری فکر میکند در آگهیهای همشهری کار میکنی.
دحترک سه ساله بی پناه ، بنای گریه گذاشته بود ، در آن وانفسای درد و خون و بیماری… او را همراه پدر و مادرش به تهران آورده بودند ، در حالیکه بمباران شیمیایی روستا جان دو برادرش را گرفته بود و پدر و مادرش با مرگ دست و پنجه نرم می کردند .
پاسداری که همراه با هلیکوپتر اعزام به تهران آمده و آنان را به همراه چندین مجروح شیمیایی به بیمارستان رسانده بود ، دخترک را در تمام راه بغل گرفته و سعی در آرام کردن او داشت. به بیمارستان که رسیدند و بیماران را تحویل دادند ، دخترک ، از حمله شیمیایی جان به در برده مانده بود و پدر و مادری که هرآن ممکن بود به دلبل شدت آسیب های مواد شیمیایی جان بسپارند.
پاسدار به هر دری زد اما کسی در آن لحظات سخت پاسخگوی او نبود…. در لحظه ای که در گوشه بیمارستان نشسته بود و خرده های بیسکویت به دختر می خوراند و خود هم میخورد ، هیاهوی پیرامون در میانه کشمکش ذهنی اش سکوتی بیش نبود.
پاسدار و زنش چندسالی بود که با همدیگر ازدواج کرده بودند ، اما خدا به آنها فرزندی نداده بود. پیگیری پزشکی هم خبر از آن داده بود که آن دو صاحب فرزند نخواهند شد. به این کشمکش ذهنی پاسدار بیافزایید انسان دوستی مردی که نمی توانست ببیند دخترکی را که ساعتی بعد به احتمال زیاد هم پدر و هم مادر را از دست می داد ، در این شهر درندشت صدها کیلومتر دورتر ازروستای زادگاهش در آن سوی سردشت بی سرپناه بماند در سالهای جنگ و جنگ …
زهرا دریک روز تعطیل مدرک دکترای تخصصی الکترونیک را که گرفته بود و تازه به جمع اعضای هیات علمی دانشگاه درآمده بود ، مشغول دسته بندی کاغذها و خرت و پرتش بود که در لای یکی از پرونده ها کاغذ رنگ و رو رفته ای توجهش را جلب کرد.. کاغذ را که گشود ، پرده از راز مهم زندگیش برداشت .
کاغذ به خط پدرش نوشته شده بود ، وصیت نامه پاسداری که در حدود هفت سالگی دختر شهید شده بود. وصیت نامه خطاب به زنش بود.. مادری که در زمانی که دختر ۱۳ ساله بود ، ازدواج کرده و رفته و او را نزد یکی از اقوام پدری اش گذاشته بود… وصیت نامه ای که در آن شرح کشمکش هایش برای آوردن زهرا ، این دخترک سردشتی از بیمارستان به خانه نوشته و حکایت را بازگفته شده و از زن خواسته بود تا این راز را نزد خود نگاه دارد .
زهرا چند روزی را در بهت به سر می برد… او در آستانه ازدواج بود و شوهرش همکار خود در گروه آموزشی دانشگاه.. و سرانجام تصمیم خود را گرفت…او باید به سردشت می رفت.
زهرا موضوع را با نامزدش در میان می گذارد.. و او حالا دیگر می دانست که برای ازدواجش با زهرا اذن پدر لازم است و در ادامه زندگی شان روشن شدن این ابهام که خورد و خوراک از زهرا گرفته بود.
پیرمرد آفتاب سوخته ای با کلاه سیاه و سفید بافته شده بر سرش و پیرزن چروکین پوست با پیراهن گشاد رنگارنگ و جلیقه مخمل سیاه و نیمکلاه بر سر که پیشانی آن را مهره های کوچک طلایی پوشانده بود ، حالا روبروی زهرا و نامزدش نشسته بودند در حالیکه پاسداری قدیمی که واسطه این یافتن شده بود درکنارشان نشسته بود و گاهگاهی سکوت حاکم را سرفه های یک درمیان و پی در پی زن و مرد می شکست.
آنها کردزبان بودند و فارسی نمی دانستند و اهل سنت و البته بی سواد و دختر گم شده شان را که تصور می کردند جان سپرده خوب به یاد می آوردند ؛ رنگینه . و زهرا فارس زبان بود و مدرس دانشگاه و اهل تشیع که تا آن زمان حتی نام سردشت را هم نشنیده بود و زبان کردی را به هیچ وجه متوجه نمی شد.
دوسوی این سکوت کسانی نشسته بودند که نه زبان مشترکی برای گفتگو داشتند ، نه مشترکاتی دیگر.. هردوسو در بهت بودند از این ماجرا…
مرد اینک در کنار من نشسته بود با همان سیمای رنج کشیده و سرفه های گاه و بیگاه اما با لباس رسمی کردی .. او اجازه داد تا دخترش را به عقد مرد مورد علاقه اش در بیاورم.
تجربه یک عاقد : بازی روزگار گاه اینقدر ناباورانه است که به تولیدات بالیوود شباهت می یابد .
کمیل سهیلی: «پزشک»، داستان یک شاگرد آرایشگر در دوران قرونوسطی در انگلیس را روایت میکند که به سنت زمانه، او و استادش در کنار آرایشگری کارهای پزشکی را هم انجام میدهند؛ اما آشنایی اتفاقی پسرک با چند عرب که چشمهای استادش را با موفقیت جراحی میکنند، او با بخشی از جهان آشنا میشود که در آن سرزمین، پزشکی پیشرفت چشمگیری دارد: شرق! تازه متوجه میشود که جهان بسیار بزرگتر از آن چیزی است که تصورش را داشته و حالا میخواهد که علوم جدید را از آنها بیاموزد. نزد کسی که میگویند داناترین مرد زمان است: ابوعلی سینا.
«پزشک» یکی از معدود فیلمهایی است که به دوره طلایی اسلام میپردازد. دلیلش هم روشن است، اما با این حال نباید توقع چندانی هم از این فیلم داشته باشیم و همانطور که خواهیم دید، «پزشک» نیز فیلمی در جریان رایج کلیشهسازیهای غرب است.
البته که برای سفر قهرمان داستان به شرق، راه درازی را باید پیمود. پسرک آمادهٔ همه سختیها است…؛ اما مهمترین سد راهش دین او است؛ در شرق اگر بفهمند او مسیحی است، کشته خواهد شد. پس پسرک با هویت جدید یهودی خود را معرفی کرده و به سمت اصفهان پیشرفته راه میپیماید. موانع علاءالدین گونهای بر سر راه او قرار میگیرد که از همان زمان چراغ جادو تا به امروز مدام در مورد شرق کلیشهسازی و تکرار شده است. گذر از کویر، برخورد با زنان عشوهگر که گاه خریدوفروش میشوند، سنگسار زنان، آستانهٔ پایین تحمل مردم و همه و همه نمایندگان خود را در سرتاسر فیلم دارند؛ اما بالاخره پس از موانع مختلف در نهایت قهرمان به اصفهان میرسد، جایی که قطب دانش زمان است.
پسرک راه خود را به کلاسهای درس ابنسینا پیدا میکند و از همان ابتدا شیفتهٔ این دانشمند والا میگردد و گویا بیشتر از دیگر شاگردها قدر این استاد بزرگ را میفهمد. بیشتر از بقیه سؤال میکند و به خوبی خودی نشان میدهد؛ اما رفتهرفته پرسشهای او از حد معمول یا مجاز فراتر رفته و خطوط مذهبی را تهدید میکند، اینجاست که حتی ابنسینای دانشمند هم اخمی کرده و خط قرمزها را به او گوشزد میکند. مهمترین اختلاف وقتی است که پسرک پیشنهاد میدهد برای بهتر فهمیدن بدن انسان، مردهها را تشریح کنند. پیشنهادی که خشم همه حتی دانشمند بزرگ را درمیآورد.
دانشجوی از غرب آمده اما این خط قرمزهای مذهبی را سد راه علم دیده و به دنبال راهی است تا از ابنسینا هم بگذرد. برگ برندهاش بیماری زرتشتی است که از سر اتفاق به بالینش میآید. بیمار از اعتقاد زرتشتیها به جهان بعد از مرگ میگوید و اینکه دیگر بدن اهمیتی ندارد و چه بهتر که خوراک حیوانات شود یا هر کاری که سودی داشته باشد. این یعنی همان چیزی که پسرک به دنبالش است.
پیرمرد میمیرد و حالا شبانه زیر تیغ تیز جوان قرار میگیرد، دور از چشم همه… . از اینجا دیگر دانش ابنسینا کمتر و کمتر اهمیت پیدا میکند و قهرمان فیلم او را عملاً پشت سر گذاشته است.
همزمان گروههای اسلامگرای افراطی هم با خطبهها مردم را علیه علم و حتی شخص بوعلی تحریک میکنند و درنهایت با همکاری نیروهای مخالف دولت و کشف و بهانه قرار دادن تشریح جنازه توسط پسر، قدرت را به دست میگیرند.
ابنسینا و پسرک، زندانی میشوند. بوعلی سینا با کنجکاوی واقعیتهای بدن انسان را از پسرک که تجربه منحصری را پشت سر گذاشته میپرسد و یکییکی فرامیگیرد. حالا دیگر جلو افتادن شاگرد از استادش کاملاً عملی میشود و بوعلی دانش را از شاگردش میآموزد.
در ادامه پادشاه که بیماری لاعلاجی دارد از آنها میخواهد که او را مورد عمل جراحی قرار دهند. اینجا دیگر نویسنده سنگ تمام گذاشته و قهرمانِ از راه رسیده عملاً جراحی را در دست میگیرد و دانشمند بزرگ جهان در حد کارآموزی کنار او قرار گرفته و کسب علم میکند.
اما هنوز کار نویسنده با شرق و نماد علم زمان، بوعلی سینا تمام نشده است. پس از پایان موفقیتآمیز جراحی، سلجوقها حمله کرده و اصفهان را تصرف میکنند. حکومت در آستانهٔ نابودی است و همهجا در آتش میسوزد؛ از جمله کتابخانه بزرگ دانشگاه. بوعلی سینای ذلیلشده و ناامید، به تماشای کتابخانه در حال سوختنش بسنده میکند. قهرمان انگلیسی از راه میرسد و بوعلی گریان و خسته، کتاب علم و دانشش را، چون بستهای آماده تقدیم به دانشمند جدید کرده و او را «حکیم» لقب میدهد؛ اما اگر او حکیم جدید است، تکلیف حکیم بوعلی سینا چه میشود؟ جواب قابل پیشبینی است! البته اگر بیانصافی را در ذهن خود به اوج برسانیم: خودکشی!
حالا اگر صدها مطلب نوشته شود که بوعلی اساساً شخصیتی دیگر است و اصلاً اگر کسی کمی او را بشناسد یا زندگینامهاش را بخواند میداند که چنین شخصیتی اصلاً به خودکشی فکر نمیکند و اصلاً چطور در فیلم، او برای تشریح مرده اینقدر مذهبی است و برای پایان زندگی بیقید و دین؟ این تناقضات را نه کسی میپرسد و نه پی آن میرود. حقیقت آن چیزی است که ساخته میشود، مثل همهٔ آثار متفاوت و متنوعی که تا به امروز ساخته شده و یک فرهنگ را بالا برده و بر سر فرهنگ دیگر میزند و با اطلاعات غلط دادن به مخاطب عام، راههای سلطه قدرت را برای خود محکمتر میکند… . حالا صد نفر مثل من هم اگر بنویسند، برنده تنها کسی است که تصویر را در اختیار دارد.
درنگ: «پزشک» فیلمی تاریخی بر اساس رمان حکیم اثر نوا گوردون نویسنده آمریکایی است. این فیلم، محصول ۲۰۱۳ در کشور آلمان است و توسط فیلیپ اشتولتسل کارگردانی میشود و فیلمنامهاش توسط جان برگر نوشته شده است. در این فیلم بن کینگزلی در نقش ابوعلی سینا بازی میکنند.
In The Mood For Love
همه باید از غذا خوردن لذت ببرند.مگر تمام تلاش آدمها به خاطر داشتن چیزی نیست که ما داریم؛ غذای کافی و باهم بودن.
پرنده من/فریبا وفی
یادم هست هر وقت وقتی کسی دم در خم میشد که کفش هاش رو در بیاره سگرمه هام توی هم میرفت، انگار منظره ی نمازخونه ی مدرسه و کفش های لنگه به لنگه، اقامه ی نماز جماعت اجباری؛ ساختمون های عمله ساز با راهروهای باردار از کفش های همسایه ها جلوی چشمم زنده میشد. دست طرف رو می گرفتم و باهاش گلاویز می شدم که لازم نیست کفشت رو در بیاری. بعضی ها اما زیر بار نمیرفتن، لابد فکر می کردن تعارف می کنم ویا بهانه شون این بود که اینجوری راحت تریم. اون وقت من بی اختیار با خودم فکر می کردم که طرف یا دهاتی، یا مذهبی و یا بی کلاسه. اگر هیچ کدوم از این وصله ها به طرف نمی چسبید نتیجه میگرفتم که طرف » وسواسی و میکرب گریزه» و حداقل گناهش اینه که قابلیت های سیستم ایمنی رو دست کم میگیره. واقعیت اما اینه که در آوردن کفش دم در مطلقا کار بدی نیست و اگر توی ذهن من با بی فرهنگی؛ مذهب و اجبار گره نخورده بود و می تونستم منصفانه بهش نگاه کنم شاید حتی خودم هم کفشم رو دم در بیرون می اوردم.
***
یادم هست که یکی از دوستان سگ گرفته بود و با یکی از همسایه های مذهبی ش سر این قضیه درگیری داشت که سگ ها نجس هستن و ال و بل. من هم خیلی قاطعانه معتقد بودم که باید محکم بایسته و بزنه توی دهن هرکسی که حرف زد: استدلالم هم این بود که هرکس اختیار چار دیواری خودش رو داره. بعد از مهاجرت تازه فهمیدم که بیشتر جاهای دنیا، نگه داشتن سگ توی اپارتمان منع قانونی داره و فقط در موارد خاص (مثل سگ های راهنما برای آدمهای نابینا، به شرطی که در قرارداد اولیه ذکر شده باشه) امکانش هست. مخالفت من با اون پیرزن بی پایه بود و با نجس بودن سگ و احکام مذهبی گره خورده بود و چون اون اموزه ها رو باور نداشتم با کل یک ارگومان منطقی مخالفت می کردم.
***
یادم هست که حدود هفت هشت سال پیش شهرداری تهران؛ به رایگان چند جور کیسه ی زباله برای طرح تفکیک زباله ها درب منازل تحویل می داد. یادم هست که هیچ وقت از هیچ کدومش استفاده نکردم و هیچ کس رو هم دور و برم ندیدم که در موردش حرفی بزنه. تا آخرش پلاستیک رو با شیشه ی خالی و کاغذ و پوست موز و تخم مرغ همه رو یک جا می ریختم توی کیسه و اصلا هم به این فکر نمی کردم که زمان تجزیه ی پلاستیک چند قرنه و یا بازیافت کاغذ می تونه به جنگلها کمک کنه. یادمه که توی سطح شهر آشغال می ریختم و به حساب مخالفت مدنی میزاشتم و نمی فهمیدم که فقط دارم به چهار تا درخت و رفتگر زحمت کش اسیب می زنم.
***
یادم هست وسط اتوبان لایی می کشیدم و اسمش رو می گذاشتم دست فرمون. یادم هست عصر های جمعه جمع می شدیم و ته یک بطری رو در می اوردیم و شب سوار می شدم و بر می گشتم خونه. وقتی فکرش رو می کنم که چند بار در عین مستی رانندگی کردم و ممکن بوده بزنم یکی رو له کنم سرگیجه میگیرم. بعد از مهاجرت بود که فهمیدم عدم رعایت قوانین راهنمایی صرف نظر از دین و مذهب و ملیت آدمها جرمه و رانندگی در مستی با جنایت فرق زیادی نداره و هیچم «باحال» نیست. بعد از مهاجرت بود که فهمیدم اگرچه حریم خصوصی محترمه اما هیچ جای دنیا چهار نفری ته یک بطری ودکا رو در آوردن نشونه ی «ظرفیت داشتن» و » خفن» بودن نیست، که همه ی طغیان من برعلیه چیزی نبوده جز کبد خودم.
***
یادم هست که فقط من اینجوری نبودم و این روح حاکم بر جامعه بود. شاید رفتارهای ما فقط واکنشی بود از سر درد به محیط دیکتاتوری که قوانین مزخرف، بدوی و ناعادلانه ش راه نفسمون رو بریده بود. وقتی سطح شعور قانون گذار یک مملکت در حد تصویب قانون برای منع وازکتومی و پوشیدن جوراب ساپورته، وقتی تمام شهر پر از باید و نبایدهای عهد دقیانوسه؛ وقتی هر حرکتی به جز در کانالهای تنگ حکومتی ممنوعه؛ معلومه که آدمها قانون گریز میشن. وقتی قانون به جای آنکه نقش واقعی خودش که حمایت از حقوق شهروندانه رو بازی کنه تبدیل به انگشت مزاحمی می شه که در ماتحت همون شهروندان فرو میره و حتی در اداب مستراح رفتن شون مداخله می کنه، آخرش خوب معلومه به گند کشیده می شه. وقتی به جای دادخواهی از مادر ستار بهشتی به دستگیری چهار تا بچه که روی پشت بام خونه شون رقصیدن افتخار می کنه معلومه که ازش چیزی به جز یک کاریکاتور مزخرف باقی نمی مونه. از همه بدتر اینه که این وسط معدود قوانین منطقی و جهانی هم میان سیلاب اراجیفی که از چاه فضلاب مجلس و نماز جمعه و صدا و سیما بیرون می آید گم می شه و اون وقت دیگه سگ صاحبش رو نمی شناسه: رانندگی در مستی میشه طغیان، ریختن پوست آدامس در معابر مبارزه ی مدنی، حاصل کار هم همین آش شله قلمکاری که ملاحظه می فرمایید.
هر کسی توی ماه یکی دو روز رو وقت میذاره تا به خودش و ظاهرش برسه. این رسیدن از گذاشتن ماسک های طبیعی گرفته تا مانیکور کردن ناخن ها، شامل یک عالمه فعالیت میشه که عموما اونها رو توی تنهایی خودمون انجام میدیم. یه پیشنهاد خوب اینه که یه مهمونی اسپا دخترونه بگیرید. دوست هاتون رو برای اسپا به خونه دعوت کنید و همه دور هم کارهای خوشگلسازی رو انجام بدید. اینطوری هم به همدیگه کمک میکنید تا کارهای خوشگلسازی راحت تر پیش بره، هم اینکه یه خاطره ی خیلی خوب از یه روز به یاد موندنی که در کنار دوستاتون کارهای خوشگلسازی انجام دادین به جا میمونه.
توی مهمونی اسپا، وعده ی غذایی خاصی تهیه نمیشه. چند تا خوراکی کوچک که خوردنشون راحته برای پذیرایی بذارید. وقتی همه ی دخترها رسیدن، از همه بخواین موهاشون رو سفت با کش ببندن و بعد همه با هم ماسک های زیبایی به صورتشون بزنن. این ماسک ها رو میتونید به طور طبیعی از مواد داخل یخچال تهیه کنید. توی مدت زمانی که ماسک روی صورتتون هست با هم حرف بزنید یا تلویزیون تماشا کنید.
توی یه مهمونی اسپا می تونید ناخن هاتون رو سوهان بکشید، به موهاتون روغن های طبیعی مثل زیتون بزنید. فضای اتاق رو با خوشبوکننده های طبیعی معطر کنید تا انرژی خوب و آرامش بین همه ی مهمونهاتون پخش بشه. روشن کردن چند تا شمع توی فضای اتاق هم میتونه به قشنگ تر شدن مهمونی کمک کنه.
اگه تا به حال به یه مهمونی اسپا دعوت نشدید، اولین نفر از دوستاتون باشید که باعث شکل گیری چنین خاطره ی خوبی از جمع های دخترونه میشه.
برای خرید مواد خوشبوکننده برای مهمونی اسپا اینجا رو کلیک کنید.
لاک های رنگی، شمع های خوشبوی رنگی، و محصولات آروماتراپی در فروشگاه رنگی رنگی موجود هست.
The post مهمونی اسپا دخترونه برای خوشگلسازی های شخصی appeared first on رنگی رنگی.
ما وقتی رشد میکنیم که درگیر بشیم.
ما وقتی رشد میکنیم که درگیر بشیم.
ما وقتی رشد میکنیم که درگیر بشیم.
ما وقتی رشد میکنیم که درگیر بشیم.
فرار نکنیم.
We grow when we face challenges.
پ.ن: من یه زمانی از شنا فراری بودم.
اینجا قراره مناسبت های تقویم رنگی رنگی رو یک روز جلوتر بهتون یادآوری کنیم تا بتونید خودتون رو براش آماده کنید، و برای اجرای ایده هایی که اینجا بهتون پیشنهاد میدیم برنامه ریزی کنید. شما هم میتونید پیشنهادات خودتون رو که مربوط به مناسبت فردا هستند، در قسمت نظرات این صفحه به نمایش بذارین. مناسبت فردا: روز رقصیدن!
لینک دانلود اپلیکیشن تقویم رنگی رنگی ( نسخه رایگان)
توضیحات بیشتر در مورد اپلیکیشن تقویم رنگی رنگی
The post تقویم رنگی رنگی: ایده های اجرایی برای ۶ تیر appeared first on رنگی رنگی.
داستان کسب و کار اشلی تامپسون میتونه برای دنبال کردن کار مورد علاقه بهتون خیلی امید بده. اون جزو معدود زن هایی در دنیا هست که تخته موج سواری با کیفیت خیلی خوب و سبک منحصر به فرد خودش درست میکنه. داستان موفقیت این زن خلاق میتونه براتون جذاب باشه.
اشلی تامپسون از بچگی همه ی تفریحش در رفتن به ساحل و دست و پا زدن روی تخته موجش خلاصه می شد. شاید اینطور به نظر نرسه اما حقیقت اینه که سالها طول میکشه تا آدم بتونه یاد بگیره روی تخته بایسته. اطرافیان اشلی به خاطر دختر بودنش فکر میکردن هیچوقت نمیتونه موج سواری یاد بگیره، اما اون خیلی سریع تونست تبدیل بشه به تنها کسی که هر موجی که به سمتش میاد رو به راحتی رد میکنه. توی سن ۱۵ سالگی شروع کرد به شرکت کردن توی مسابقه ها، و در نهایت به عنوان یه موج سوار حرفه ای سفر دور دنیا رو شروع کرد. با اینکه اشلی مدل های خیلی زیادی از تخته های موج سواری رو امتحان کرده بود، دلش میخواست تخته ی ایده آل و مختص به خودش رو داشته باشه. همین شد که شروع به یاد گرفتن درباره ی ساخت تخته موج سواری کرد.
هدف اصلی تامپسون از شروع این کار، طراحی متفاوت از تخته موج ها برای زنان بود، تا بتونن با توجه به فیزیک و تفاوتشون در برقرار کردن تعادل دارن، خیلی راحت تر موج سواری کنن.
این تخته های موج سواری به صورت سفارشی برای هر نفر درست میشن و اشلی قبل از شروع به ساختنشون، یک عالمه سوال از مشتری میپرسه. هر خمیدگی و تغییر اندازه روی تخته موج میتونه روی نحوه موج سواری تاثیر بذاره، پس محاسبات اشلی باید خیلی دقیق باشه. اطلاعاتی مثل اینکه مشتری تازه کار هست یا حرفه ای، بیشتر روی موج های آروم بازی میکنه یا روی موج های قوی و غیره اون رو برای طراحی دقیق تر یک تخته موج راهنمایی میکنه. مراحل ساخت تخته هم اینجوری پیش میره که اول از همه یک طرح کلی روی یه تخته ی ساده ی بزرگ میکشه و بعد لوازم کارش رو درمیاره. برای موفقیت توی این شغل، آدم نباید از کثیف شدن یا انجام کارهای سنگین فیزیکی بترسه. با زدن یه ماسک ایمنی به صورت، اشلی برای ساعت ها تخته ها رو ارّه میکنه، میتراشه و سوهان میکشه، و زوایا رو همونطور که میخواد دقیق شکل میده. بعد اونها رو توی فایبرگلاس آغشته میکنه تا محکم و ضد آب بشن و در آخر یه پوشش رزین شامل دونه های رنگی، که مشخصه ی منحصر به فرد تخته موج های اشلی تامپسون هست روشون میکشه.
با اینکه تامپسون فقط ۱۰ ساله که به این کار مشغول شده، اما به عنوان یکی از معدود زنان سازنده ی تخته موج در دنیا تونسته موج سوارهای زیادی رو در ژاپن، استرالیا، و اسپانیا به محصولات خودش جذب کنه. اون بعضی وقتها تا ۱۵ تخته در ماه هم درست میکنه (که هر کدوم چیزی حدود ۱۰۰۰ دلار قیمتشون هست). کسب و کار اشلی چیزیه که از بچگی همیشه هیجان زده اش میکرده، و موفقیتی که امروز به دست آورده حاصل چیزی نیست جز اراده ی قوی و تلاش زیاد.
The post کسب و کار موفق – تخته های موج سواری اشلی تامپسون appeared first on رنگی رنگی.