Shared posts

05 Nov 20:20

http://feedproxy.google.com/~r/alibozorgian/~3/5rB0cIWoK4A/blog-post_43.html

by noreply@blogger.com (علی بزرگیان)
سر خط خبرها:
شرکت هواپیمایی الجزایر ارتباط با یک هواپیمایش را از دست داده است
ده‌ها تن در حمله به ستون خودرو حامل زندانیان عراقی کشته شدند
سازمان ملل: ساکنان غزه به کمک‌های بشردوستانه نیاز دارند
مردان مسلح دو شهروند خارجی را در غرب افغانستان کشتند
انفجار در شمال افغانستان دست‌کم ۹ غیرنظامی را کشت
نماینده‌های راستگرای هند به زور به کارگر روزه‌دار نان خوراندند
یک اعدام در آریزونا به مشکل برخورد؛ محکوم دو ساعت جان می‌داد

یک‌جایی توی سیزن سه «شرلوک» هست که شرلوک بمبی را خنثی می‌کند. واتسون می‌پرسد «چه‌جوری این کار رو کردی؟» شرلوک به‌ش می‌گوید: «همیشه یه کلید خاموش هست.» باید گشت کلید برق این جهان را پیدا کرد و برای مدتی خاموشش کرد.
05 Nov 20:20

عسيسم هنوز فرق بين عمدا و سهوا را نمي داند

by giso shirazi
دوستم با شنيدن صداي شكستن هاي مداوم  خودش را از طبقه بالا به آشپزخانه در طبقه پايين رسانده، دخترك نوپايش را ديده كه جلوي كابينت نشسته و يك يك چيني ها را در مي آورد و پشت سر خود پرتاب مي كند و مي گويد: فداي سلت عسيسم
04 Oct 21:18

اگر وبلاگتان خصوصی است

by anaarian
مسافرت بودم همراه با دو تا کتاب. یکی دژخیم عشق نوشته ی یالوم و دومی جهان هولوگرافیک نوشته ی مایکل تالبوت.هر دو بسیار عالی بودند.دژخیم عشق چند داستان رواندرمانی است و جهان هولوگرافیک نظریه ای است برای توضیح توانایی های فراطبیعی ذهن و اسرار ناشناخته ی مغز و جسم. اینجا پرانتز باز میکنم و به ماهی سیاه کوچولو توصیه اش میکنم اگر نخوانده است.

دیروز با دوستی صحبت می کردم که نگران بود دخترخاله اش وبلاگش را پیدا کرده باشد. گفتم من یک راه سراغ دارم که هیچ فامیلی وبلاگت را نخواند. گفت چه راهی؟ گفتم کافی است آدرس وبلاگت را به همه ی فامیل و دوستان بدهی و تقاضا کنی که بخوانند! میتوانی صد درصد مطمئن باشی که سراغش نخواهند آمد! حتی اگر اتفاقی هم گذرشان بیفتد آن را نمیخوانند و می روند سراغ یه وبلاگ دیگر.

اصولا در روابط نزدیک آدمها همدیگر را نمی بینند.مثلا شما چیزهایی در مورد من می دانید که خانواده و دوستان نزدیکم نمی دانند.البته نه اینکه از آنها مخفی کرده باشم برعکس همیشه توصیه کرده ام که مرا بخوانند.مثلا آدرس همین وبلاگ را نصف فامیلم میدانند.اما هیچکدام اینطرفها پیدایشان نمی شود! دلیلش هم این است که هر بار آنها را می بینم توضیح میدهم که من یک وبلاگ دارم و دوست دارم شما هم بخوانید. در نتیجه آنها با خودشان می گویند حتما چیز بیخودی است و اسباب زحمت است وگرنه اگر در آن مطلب مخفیانه ای نوشته بود که آدرسش را به ما نمی داد!

این روش را من در دوران راهنمایی یاد گرفتم. از یک داستان پلیسی که اسمش یادم نیست. داستان به این شکل بود که مردی مدرکی را پنهان کرده بود که برای پلیس بسیار مهم بود. پلیس هر روز می رفت و همه ی سوراخ سنبه های خانه را می گشت و پیدایش نمیکرد.هر جا که فکرش را بکنی گشته بودند تا اینکه یک کارآگاه راز پنهان شدن مدرک را کشف کرد. کارگاه گفت این مدرک باید جایی باشد که به چشم نمی آید و آنجا کجاست؟ بله! جایی کاملا جلوی چشم!!  نامه داخل  یک پاکت نامه پر از صورتحساب بود روی میز و کاملا مقابل چشم پلیسها!

 خلاصه اینکه اگر وبلاگتان خصوصی است حتما آدرسش را به همسر و سایر نزدیکانتان بدهید. حتی گاهی مجبورشان کنید بشینند و شما برخی مطالب وبلاگتان را برایشان بخوانید.مطمئن باشید در هپورت سیر خواهند کرد و اصلا متوجه ی نوشته تان نخواهند شد!

27 Sep 20:34

همبازی دُم مار

by Madian Vahshi

در زمانی که گاندی برای شناختن مردم کشورش با قطار درجه سه درون کشورش مسافرت میکرد، بخاطر بیرون کردنش از قطار بدلیل هندی بودن توسط یک مامور سفیدپوست، گاندی مبارزه با تبعیض نژادی را آغاز کرد. او ریشه  تبعیض ها و خشونت ها را ترس میدانست. برای همین الگوهای مبارزاتی او به نوعی برای تخریب روانی دشمن ترسو تدارک دیده می شد. (روزه سکوت، نپوشیدن لباس خارجی و ...). ایدئولوژی  گاندی زیربنایی بود و برای همین هم شد نماد آزادی و مقاومت در برابر استعمار.چون او معتقد بود که استقلال سیاسی و تغییر روش زندگی مردم بدون تغییر دادن ذهنیات و روحیه و اخلاق آنان ممکن نخواهد شد. او همزمان در اجتماع خویش نیز با افکار منحط و عقب مانده مبارزه میکرد. در روش مبارزاتی اش که مبارزه منفی نامیده می شود برای تضعیف اقتصادی انگلستان شروع به نمک گرفتن از دریا کرد بجای اینکه نمک با مالیات بالا خریداری کند، و پارچه لباسش را خودش دوخت. اینطوری او روح خودکفایی را به جامعه هندوستان تزریق کرد و این تاثیر چنان شگرف بود که همه لباسهای خارجی به نشانه اعتراض در خیابانها به آتش کشیده شد و این آغاز استقلال و خود کفایی هندوستان بود. اساس مبارزه منفی که باعث پیروزی می شود اتحاد و وحدت است. تا سال ۱۹۴۸ او بارها با انگلیسیها در مورد استقلال هند به مذاکره نشست و بالاخره توانست در ۱۵ اوت ۱۹۴۷ استقلال هند را بدست آورد . 
اما در ایران! اندیشمندان بزرگ ایدئولوژی هایشان را برای خودشان نگاه داشتند و امثال خمینی آمدند و برای ملت ما آشی به اسم ولایت فقیه را پختند و با یک سری دروغ و دَوَنگ مثل آب و برق مجانی و پول نفت بر سر سفره ها، ملت را خر کردند و رفتند بر سر قدرت. این برای آن بود که هیچ کس دیگر نظری ارائه نداد. 
باز هم در ایران ! مردم کشور تا حلق در باتلاق مشکلات اقتصادی و تورم گیر کرده اند. زنهای ما شهروند درجه دو بحساب می آیند، و آنوقت زنها چکار می کنند؟ می آیند به تبعیت از یک نفر، در خیابان  یواشکی روسریشان را بر می دارند و عکسش را می گذارند در پیجی به اسم آزادی های یواشکی زنان. بعد امثال امید معماریان و کامبیز حسینی هم به دلیلی که کاملن مشهود است پشت این مقوله می ایستند چون بازار تماشاچی کم است و همه باید هوای هم را داشته باشند. بعد اسمش را گذاشته اند مبارزه! اولن که این مبارزه نیست چون طرف مقابل آنقدر قَدَر است که شما را مگسی هم نمی پندارد و از قدیم گفته اند ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست. دومن این مبارزه دقیقن قرار است چکار کند؟ حجاب اجباری را از میان بردارد؟ آیا فکر نکرده اید دولت جمهوری اسلامی هیچوقت نمی آید آتوریته خودش را به یک پیج فیس بوکی و با یک سری عکس یواشکی ببازد و از اقتداری که بخاطرش اینهمه آدم کشته و جنایت کرده بکاهد؟ آیا فکر نمی کنید برای مبارزه ، هدفمندی کودکانه ای صورت داده اید؟ آیا نمی دانید که برای از بین بردن مار نباید دمش را قطع کرد، بلکه باید سرش را برید. شما با این عکس هایی که در فیس بوک میگذارید بیشتر شخصیت و نماد فکری یک زن ایرانی را در معرض دید منتقدان قرار می دهید و همه را به تعجب وا میدارید. شما خمینی این زمان هستید و مبارزه تان مبارزه خمینی گونه است، نه گاندی وار.
مبارزه با استعمارگر و استبدادگر باید هوشمندانه و قوی باشد. با این عکس های پرت و پلا از کوچه خیابانها با زنهای یواشکی روسری درآورده فقط ما بیشتر مضحکه  دنیا می شویم. در مبارزه منفی گاندی هر چند یک نسل فدا شد ولی به نتیجه رسید. مشکل ما این است که می ترسیم. از فدا شدن می ترسیم. حاضریم با همین خفت و خواری روسریمان را دربیاوریم عکس بیندازیم ولی فدا نشویم. شاید هم ترجیح می دهیم مردها بیایند و بخاطر حقوق ما خودشان را فدا کنند. اگر اینطور است که بسیار ساده نگر و سطحی هستیم.  مبارزه منفی یعنی اینکه یک نسل  متحدانه خودمان را فدا کنیم و از چیزی که اختیارش را داریم بگذریم تا دنیا به فکر بیفتد. همانطور که گاندی بجای نمک خریدن کار سخت تر از دریا نمک گرفتن را در پیش گرفت. تا زمانی که من برای خودم مهریه تعیین می کنم، نباید دنبال حق اضافی باشم، چون خودم را با موجی که آنها من را تویش انداخته اند دارم وفق می دهم و پا به پایش شنا می کنم. مبارزه منفی یعنی برخلاف جریان آب شنا کردن. که البته سخت است اما تنها چیزی است  که دشمن را آچمز می کند. مبارزه منفی مثلن یعنی من و تو و همه زنها بیاییم و از خیر مهریه مان بگذریم. که البته من گذشتم. پدر پولدار هم نداشتم و هیچکس هم پشتم نبود، ولی نمُردم. و می بینید که هنوز زنده ام. البته درست است دو تا از دوستانم که همزمان با من طلاق گرفتند و جای مهریه شان خانه را برداشتند و تازه ماهی یک سکه هم می گرفتند از من ، که برای اجاره خانه و مخارج باید از هفت صبح تا یازده شب یک نفس بدون حتی وقت ناهار خوردن تدریس می کردم،  کمتر سختی کشیده باشند، اما من به چیزی که معتقد بودم با شهامت عمل کردم. مبارزه منفی یعنی نسل زنهای ما ممکن است حتی از بی مهریه گی بهشان ظلم شود یا توی خیابانها بیفتند اما پیروز می شوند و حقوق برابر می گیرند. می شوند شهروند درجه یک. می شوند یک انسان مستقل که می تواند بدون نیاز به رضایت محضری شوهرش گذرنامه بگیرد، نگران ممنوع الخروج شدن از جانب شوهرش را نداشته باشد، و هزار چیز کوچک و بزرگ که همه زنان ما را به نوعی به فلجی کشانده است. حرف من به ادمین های این پیج نیست که حقیرانه با دم مار بازی می کنند. با اندیشمندانی است که نشان داده اند ایدئولوژی و روشش را می دانند، اما بیان نمی کنند. ترسم از این است که باز هم یک نهضت خمینی گونه بیاید و همه چیز را سیکیم خیاری پیش ببرد. همین!

06 Sep 20:05

من و زیبایی

by baryeto2
من چجوریم؟

من واقعا چجوریم؟ دیروز موهایم را باز ابی کردم. آبی قشنگ است؟ نه! چرا قشنگ نیست؟ چون ما یاد گرفته ایم که فقط چیز هایی را که یاد گرفته ایم دوست بداریم قشنگ بدانیم.

 آبی به نظر من قشنگ است.همانطور که نارنجی قشنگ بود و بنفش قشنگ بود و مشکی و سبز و طلایی.من یاد گرفته ام...به خودم یاد داده ام.... که چیزی به اسم معیار زیبایی اصیل وجود ندارد.من ابروهایم را بر نمیدارم.همین مدل قجریشان را دوست دارم. آیا ابروی بر نداشته زشت است؟ بله زشت است.کی گفته؟ جامعه..اخر کی از زن ابرو پر خوشش میاید؟

من خودم را اینجوری با این قیافه دوست دارم.نیازی ندارم کسی بهم بگوید خوشگلم تا باور کنم خوشگلم.اعتقاد هم ندارم چیز ی هست به اسم خوشگل که همه باید به عنوان الگو توی ذهنشان باشد. چیزی به اسم معیار اصیل و مطلق زیبایی وجود ندارد. گرسنگی وجود دارد.نیاز به خواب وجود دارد. نیاز به دستشویی رفتن وجود دارد.نیاز به آب وجود دارد. اینها شاید تنها مفاهیمی هستند که برای من به معنای اصیل و مشترک بین تمامی ما معنی دارند. اما چیز هایی مثل نوعدوستی، میل به زیبایی، عشق اینها چی؟ اگر وجود دارند یعنی اگر ادمی توی یک سلول بزرگ شود هم همین نیاز ها را دارد.یعنی مثلا اگر موسیقی بتهوون برایش بگذاریم لذت میبرد. می برد؟ نه! همین آدم پهلویی من هم از موسیقی بتهوون لذت نمی برد. اصلا چند تایتان باخ و موتسارت را دوست دارید؟ آیا چون من دوست دارم یعنی این نیاز یک نیاز اصیل و حقیقی است؟ نه! من از بچگی توی خانه یاد گرفته ام.همانطور که صدای گوگوش راچون نشنیده ام توی بچگی مطلقا نمیتوانم بیش از یک آهنگ تحملش کنم. پس این زیبایی اصیل و حقیقی که ازش حرف می زنیم کجاست؟ چیست؟ گوگوش است یا البینونی؟ میل به زیبایی چی؟ چقدر اصیل است؟ مثلا من عاشق آثار معماری  و نقاشی هستم و خواهرم عاشق طبیعت. کی به معیار حقیقی زیبایی نزدیک تر است؟کسی که هیچ کدام از اینها را دوست ندارد چی؟ مثلا من که برایم بی تفاوت است مقابل یک باغچه ی پر گل زندگی کنم یا نه چی؟ آدم نیستم؟

میخواهم بگویم اینقدر به طور مطلق مطمئن نباشید از چیزی. هیچ چیزی توی جهان قطعی نیست. میل به زیبایی فقط یک بخش کوچک آن است. میدانم زندگی در جهان عدم قطعیت ها سخت است. اما تنها راه رها شدن از سنت همین باور جهان غیر قطعی است.باور اینکه هیچ ارزشی فی نفسه ارزش نیست.هیچ عشقی اصیل نیست و هیچ معنایی حقیقت مطلق نیست. از این رنجه است که انسان مدرن زاده میشود.چسبیدن به یکسری چیز های کهنه و نفی لرزنده بودن و غیر حقیقی بودن ارزشها تغییری در بی ثباتی ما نمیدهد.پذیرفتن بی ثباتی است که ما را رها میکند از این جنگ دائمی با ارزش های فرسوده.

آره من خوشگلم.اما نه چون جامعه به من میگوید خوشگل. چون میدانم که زیبایی مطلق و حقیقی وجود ندارد. چون خودم را توی آینه که نگاه میکنم ذوق میکنم. نه چون میدانم الان بیست تا ماشین برایم نگه خواهند داشت بلکه چون میدانم نگه داشتن و نگه نداشتن ماشینها تغییری در روایت من از خودم نمیتواند بدهد. چون میدانم نگاه دیگران متغیر و مسخره است.تایید دیگران هم. میدانم زنی که اینجا ایستاده جایی ورای زمان و مکان زیباست. زیباییش توی باورش است به اینکه هیچ زیبایی ای وجود ندارد.

28 Aug 07:49

ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﺒﺨﺸﯿﺪ...

by نیما

ﺧﺴﺮﻭ ﺷﮑﯿﺒﺎﯾﯽ ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﮔﻔﺖ:

ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﺒﺨﺸﯿﺪ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺨﺸﯿﺪﯼ ﻭ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪ،
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺑﺨﺸﺶ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ!
ﮔﺎﻫﯽ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺻﺒﺮ ﮐﺮﺩ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻣﺎﻧﺪﻱ ﺭﻓﺘﻦ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻱ!
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺮ ﺳﺮ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻧﺠﺎﻡ می دﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻨﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﺁﻧﺮﺍ ﮐﻢ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻧﺪﺍﻧﻨﺪ!
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺪ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻓﺮﻕ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺪ!
ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺭﺍ ﻣﺘﺬﮐﺮ ﺷﺪ!
ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﻤﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮑﺠﺎ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ می کنند ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﺭﻭﻧﺪ...


28 Aug 07:46

همه‌ی جهان

by نیما
و من

همه‌ی جهان را
در پیراهنِ گرم تو
خلاصه می‌کنم !

"احمد شاملو"

25 Aug 21:03

فرشته کوچولوی من

by 1002shab
 

نیم وجبی می خواد بره پیش مامانش طبقه بالا، روش رو به من می کنه و می گه: دارم میرم بالا اما نزدیکت ام نترسی ها!

17 Aug 14:10

آدم است و یک آه و دم

by زن بابا

بیست و دو سال پیش در چنین روزی مادربزرگ عزیزمان را از دست دادیم . بی آنکه بدانیم چه نعمتی را از کف می دهیم .  

در واقع در روزها و ماههای بعد بود که به تدریج جای خالی اش هی پررنگ و پرنگتر شد تا ما به خودمان بیاییم که چرا تا وقتی در کنارمان بود ، قدرش را ندانستیم .  

مادربزرگی که من نوه دختری اش بودم و بچه های عمه دایی جان نوه های پسری اش .  

و بزرگترهای ما چنان ما را مودب بار آورده بودند و ما چنان احترام بزرگان فامیل را نگه می داشتیم که طفلک مادربزرگمان که در زمان حیات خیری از ما ندیده بود ، همیشه با حسرت می گفت یعنی من که بمیرم اصلا شما بچه ها یاد من هم می کنید ؟  

 

و چنین نوه های گلی بودیم ما که مادربزرگمان انتظار حداقل یک یادآوری بعد از مرگش را داشت  .  

 

در تمام چهل روزی که در بیمارستان درد می کشید و مامان جان مثل پروانه شب و روز دورش می چرخید ، من همه اش به جان مامان جان نق می زدم که چرا خانه و زندگی را رها کرده و پرستاری مادرش را می کند !  

من سنگدل فقط و فقط یک بار به دیدنش رفتم آن هم به اجبار و نه به اشتیاق .  

وقتی مادربزرگ درمیان فوران مهرو محبت نوه های گلش پرکشید ، تازه عزیز شد .  

فکر می کنید چه کسی خودش را در مراسم عزاداری تکه پاره می کرد ؟  

چه کسی آنقدر شیون می کرد که از حال می رفت ؟  

البته واضح و مبرهن است که من و دخترعمه دایی بزرگمان که بیشتر از همه کم لطفی کرده بودیم و بیش از همه مورد توجه مادر بزرگ بودیم .  

 

عذاب وجدان لحظه ای مرا آرام نمی گذاشت . جای خالی اش مثل خوره مرا از درون می خورد .  

 

من فقط یک دختر بیست و یک ساله احمق  و خودخواه بودم و فرسنگها فاصله داشتم با این زنی که حالا خودش را وقف اطرافیانش می کند .  

 

سالها زمان برد تا یاد بگیرم آدمها را در زمان حیاتشان دوست بدارم .  

یادبگیرم بزرگان از ما فقط احترام می خواهند و این کمترین کاری ست که ما می توانیم برایشان انجام دهیم .  

 

و چقدر متاسف بودم از اینکه پدرومادرهایمان به دلیل فرزند سالاری ، احترام به بزرگان را به ما یاد نداده بودند و حالا ما باید بهای گزافی بابتش می دادیم .  

باید زمانی می فهمیدیم که از نعمت پدربزرگ و مادربزرگ محروم بودیم و با حسرت به آنانی که این نعمت را داشتند ، نگاه می کردیم .  

حداقل یاد گرفتیم که احترام پدرومادر خود را قبل از آنکه دیر شود داشته باشیم هرچند آن افسوس کهنه همیشه با ماست .  

 

در تمام این سالها هیچ وقت نتوانستم رفتن مادربزرگ را باور کنم .  

در زمان تجرد حتی گاهی که به خانه برمی گشتم دنبال کفشهای مادربزرگ چشم می گرداندم به خیال آنکه آمده به خانه ما . اما چند لحظه بعد یادم می آمد این حقیقت تلخ را که او دیگر نیست تا من جبران کنم آن گذشته تلخ را .  

بیایید قدر یکدیگر بدانیم پیش از آنکه دیر شود .

14 Aug 21:40

وحی چیست و پیامبران چه بوده اند

by سیب به دست

مغز ما شبکه ی به هم تنیده ای از صدها میلیارد سلول عصبی (نورون) است که به هم متصل هستند. چیزی که ما روح، روان، ذهن می خوانیم در واقع چیزی جز حاصل فرایندهای الکتروشیمیایی سطح مغز نیست. شاهدش هم آنکه وقتی یک قسمت از مغز در اثر سرطان، سکته و هر دلیل دیگری برداشته می شود؛ فعالیت های ذهنی مربوط به آن قسمت هم متوقف می شود. به طور خلاصه می شود گفت که ما چیزی جز مغزمان نیستیم.

دکتر مایکل پرسینگر در دانشگاه اونتاریو مشاهده ی جالبی روی مغز انجام داد. او که با قرار دادن یک کلاه الکترو مغناطیسی مناطق خاصی (لوب تمپورال) از مغز داوطلبان را تحریک می کرد مشاهده کرد که وقتی این قسمت از مغز تحریک می شود افراد احساسات متافیزیکی خاصی مثل خروج روح از بدن؛ احساسات مذهبی شدید؛ تماس با خدا و مقدسین و… را تجربه می کنند. اما چرا این اتفاق می افتد؟ به نظر می اید که وقتی مغز در حالت عادی است، پیام های نیمکره ی راست و چپ با هم همخوان می شود و ما وجود  یک «خود» را تجربه می کنیم اما به محض این که این تعادل از بین برود لوب چپ پیام های مخابره شده از لوب راست را بعنوان یک «موجود خارجی» شناسایی می کند. از آنجا که مغز ادم جوری طراحی شده که فقط یک «خود» را به رسمیت بشناسد، هرنوع پیام دوم تعبیر به وجود یک موجود ذیگر صدا، شخصیت فرضی، روح، اجنه و حتی خدا می شود. این اثرات دقیقا شبیه چیزی است که مواد روانگردان بر روی مغز به جا می گذارند.

حس وجود شخص دیگر یا همان «وحی» چیزی است که در میان صخره نوردان، کاشفان مناطق قطبی و  دریانوردانی که به تنهایی به سفرهای دریایی می روند وجود دارد. تقریبا همه ی این گروهها وجود چیزی شبیه «فرشته ی راهنما»را در موقعیت های سخت تجربه می کنند. خیلی از شرکت کنندگان دورهای طولانی دوچرخه سواری صحرایی در شب گزارش داده اند که در راه با چیزهایی شبیه فرشته، بشقاب پرنده، ترن های خالی،  اسب، هواپیماهای نامریی و موجودات فضایی رو به رو شده اند. دانشمندان معتقدند که عواملی مثل تنهایی، کم خوابی، سکوت، سرما، دهیدراتاسیون، خستگی و ترس می توانند قسمت هایی از مغز را تحریک کنند که فرد در آن «موجود خارجی» را تجربه می کند. مثلا هرمان بوهل -قله نورد مشهور اطریشی- در کتاب خاطراتش می نویسد که وقتی در یک صخره ی بلند تا نزدیکی های مرگ رفته؛ ناگهان متوجه حضور مردی می شود که او را راهنمایی می کند و از آن لحظه به بعد حس می کند که تنها نیست (اگرچه واقعا تنها بوده است و احدی در کوه با او نبوده). راینهالد مسنر که اولین فاتح اورست است که به تنهایی قله نوردی کرده می گوید که در تمام طول بالا رفتن از هیمالیا با همسفران خیالی اش گفتگو می کرده است. راستی چه بر سر مغز می آید که چنین حضورماورایی را تجربه می کند؟

برگردیم به دکتر پرسینگر که در واقع با کاشتن الکترود و جریان های الکترو مغناطیسی عین این تجربه ها را در آدمها خلق می کند. در واقع پرسینگر می تواند با گذاشتن یک کلاه بر سر حتی خدا ناباور ترین آدمها در آنها حسی از وحی ایجاد کند و با  کوچک ترین تغییرات شیمیایی در مغز و ارتباط نورون ها می تواند منجر به توهمات قوی  ای شود که از نظر فردی که آن را تجربه می کند خیلی هم واقعی است. پرسینگر با آن کلاه مغناطیسی اش می تواند از من، از شما، از هرکسی که از توی کوچه رد می شود یک پیامبر بسازد. نیازی هم به غار حرا و صحرا ندارد. پرسینگر در مورد ماورالطبیعه می گوید:

آنچه ما چهار صد سال پیش ماورالطبیعه می دانستیم امروز بخشی از علم است. این آینده ی قهری هر نوع پدیده ی ماورالطبیعه است؛ تبدیل به علم می شود و بعد در میان وقایع طبیعی قرار می گیرد. یا به راحتی زیر ذره بین روشهای علمی ناپدید می شود:

Four hundred years ago the paranormal included what in large part is science today. That’s the fate of the paranormal- it becomes science, it becomes normal.» Or, it simply disappears under the scrutiny of the scientific method.


دسته‌بندی شده در: لولیتا

14 Aug 21:32

نیم کره ی چپ و راست- همه ی دعوا همین جاست

by سیب به دست

حتما شنیده اید که نیم کره ی راست و چپ مغز کارکردها و قابلیت های متفاوتی دارند: نیم کره ی چپ فعالیت هایی مثل نوشتن و حرف زدن را هدایت می کند و نیم کره ی راست در فعالیت های غیر کلامی و تجسم فضایی خبره است. در یک کلام، نیم کره ی چپ بخش منطقی، متکلم و محاسبه کننده ی شخصیت شما را می سازد و نیم کره ی راست بخش الهام پذیر و لطیف و کل نگر را. داستان از آنجا شروع می شود که در آدمها همیشه یکی از این دو بر دیگری غالب است.

اینکه کدام یک از این نیم کره ها بهتر هستند واقعا سوالی است بی جواب و بسته به کاری که می خواهیم با مغزمان انجام دهیم پاسخ های متفاوتی خواهد داشت. نیم کره ی چپ نیم کره ی منطقی و شکاک و قابل اطمینانی است اما ثابت شده که خلاقیت در همه ی زمینه ها (هنری، ادبی، و حتی علمی، بله علمی) از نیم کره ی راست مغز می آید. جالب است به یاد داشته باشیم که مطالعات علمی ثابت کرده که اکثر دانشمندان و پیروان تفکر انتقادی و خلاصه استدلالیون نیم کره ی چپ مغزشان فعال تر است و افراد مومن و زود باور (خر) فعالیت بیشتری در ناحیه ی راست مغزشان دارند (یکی به سود خرها).

فرض کنید دنیا مجموعه ای از نقاط پراکنده ای است که روی یک صفحه پاشیده شده. بطور فلسفی و کلی به این صفحه دو جور می شود نگاه کرد: وقتی این صفحه را نشان آدمهای منطقی می دهید آن را یک مجموعه ی درهم از نقاط بی مفهوم می یابند در حالیکه آدمهای مومن قابلیت این را دارند که توی نقاط بی معنی و اتفاقی مفهوم یا الگویی را پیدا کنند. از نظر علمی ثابت شده که توانایی یافتن الگو در چیزهای بی ربط مستقیما با کارکرد نیم کره ی راست ارتباط دارد (به مطالعات براگر مراجعه کنید). به همین دلیل هم آدمهای مومن توی هر چیزی می توانند مفهومی پیدا کنند و هیچ چیز را بی ربط و نامعقول یا احمقانه نمی یابند. تا حالا دقت کردید که اصولا آدمهای باورمند، به یک عالمه چیزهای غیر منطقی دیگه مثل فال، طالع بینی؛ نفرین؛ استخاره و خلاصه انبانی از لاطایلات دیگر هم باور دارند؟ دلیل ساده اش این است که مغز این آدمها به سادگی هر ربطی -حتی غیر منطقی- را می پذیرد.

اما آیا این واقعا چیز بدی است؟ خیر! اگر همه ی ما موجوداتی بودیم منطقی که فقط نیم کره ی چپ و الگوریتمیک مغزمان کار می کرد و چیزها را همان جور که بودند می دیدیم هیچ چیز تازه ای در دنیا کشف و یا خلق نمی شد. برای آفرینش و خلاقیت بالاخره باید یک جایی خارج از چارچوب فکر کنیم و قابلیت این را داشته باشیم که این نقطه های بی مفهوم را به هم وصل کرده و از توی آنها یک الگو بیرون بیاوریم. در واقع  خلاقیت چیزی جز وصل کردن نقاط به هم نیست. فقط یک نکته ی کوچک اینجا وجود دارد: آیا این نقاطی که به هم وصل می شود واقعا به هم وصل هستند یا نه؟ در واقع همه ی تفاوت یک آدم خلاق با یک دیوانه در همین است. کسی که بتواند این نقاط را به نحو معنی داری به هم وصل کند و الگوی نهفته میان این پراکندگی ها را بیابد یک نابغه است، کسی که نتواند تشخیص دهد که نقاطی که به طور مداوم به هم وصل می کند واقعا به هم ربطی ندارد، دیوانه است (به مرز ظریف میان نبوغ و جنون توجه کنید)، کسی هم که اصلا دنبال وصل کردن نقطه ها به هم نیست؛ عاقل است.

***

در مطلب بعدی با نگاهی کوتاه به زندگی جان نَش (ریاضی دان دیوانه ای که برنده ی جایزه ی نوبل شد) و کاری مولیس (برنده  ی جایزه ی نوبل زیست شناسی) به اهمیت نیم کره ی راست مغز، باور و الهام پذیری در خلاقیت و نبوغ خواهیم پرداخت. همین جا باز هم از فرصت استفاده می کنم و نظر شخصی ام را اعلام می کنم: همان طور که هر آدمی به هر دو نیم کره ی مغزش احتیاج دارد؛ یک جامعه هم محتاج آدمهای منطقی و شکاک و عاقل و آدمهای هنرمند و خلاق و خر است. نگارنده ی این سطور ارادتی عجیب به همه ی آدمهایی که نیم کره ی راست مغزشان فعال تر است دارد و هرگز در صدد تحقیر، قضاوت و حذف هیچ خری نیست و از شما چه پنهان، به خرها حسادت عجیبی می ورزد.


دسته‌بندی شده در: لولیتا
14 Aug 21:26

Finding the signal in the Noise

by سیب به دست

رادیو ترانزیستوری های قدیمی یادتون هست که برای پیدا کردن طول موج ایستگاه رادیویی مورد نظر باید از وسط پارازیت و برفک عبور می کردید؟ مغز ما هم از لحاظ شناختی چنین کارکردی دارد و با شبکه ی گسترده ی کوادریلیونی 1.000.000.000.000.000  از نورون های عصبی ( یک یک بگذارید و پشت سرش 15 صفر) گیرنده ی پیچیده ای را شکل می دهد که می تواند -یا باید بتواند- سیگنالهای معنی دار را در میان برفکها تشخیص بدهد.

مهم ترین ماده شیمیایی برای این شناخت دوپامین است که در واقع یک ماده شیمیایی است که اتصالات بین نورون ها را با سرعت بیشتری امکان پذیر می کند. مطالعات نشان داده بالا رفتن میزان دوپامین در مغز آدمها باعث افزایش قدرت این گیرنده می شود و فرد می تواند  الگوهای بیشتری را در میان نقاط اتفاقی تشخیص بدهد یا به عبارتی ایستگاههای رادیویی بیشتری را بگیرد. نکته ی حساس ولی اینجاست که اگر میزان دوپامین در مغز از حد بهینه اش بالاتر باشد فرد علایم سایکوز، جنون و توهم از خودش نشان می دهد یعنی در واقع گیرنده انقدر فعال می شود که دیگر فرق بین سیگنال و برفک را در نمی یابد. پاسخ در دوز دوپامین در مغز است: دوپامین زیاد باعث می شود خطای نوع یک (مثبت کاذب) مرتکب شوید – یعنی توی هر برفک و پارازیتی صدای مهستی و هایده بشنوید. دوپامین خیلی کم به خطای نوع دو (منفی کاذب) ختم می شود و از روی صدای ویگن رد می شوید و آن را از برفک تشخیص نمی دهید و همه ی عمر دنبال یک ایستگاه رادیویی می گردید و پیدایش نمی کنید.

بیماران اسکیزوفرنی و نوابغ در داشتن گیرنده های قوی مشترک هستند. مطالعه ای که در سال 2005 در موسسه ی مطالعات رفتاری ماکس پلانک انجام شد نشان داد که خلاقیت با شخصیت نوع سایکوتیک همراه است. هانس ایزنک اولین دانشمندی بود که شخصیت های سایکوتیک را به دقت طبقه بندی کرده و پیشنهاد داد که خلاقیت بیش از حد به دلیل «بیش الگو یابی رفتاری در فرد» می تواند منجر به سایکوز و اسکیزوفرنیا شود و فرد را به نقطه ای می برد که یک نمی تواند تشخیص دهد این الگوها واقعی هستند یا نه و دوم اینکه نمی تواند الگوهای کاربردی و به درد بخور را تشخیص بدهد. شاید زندگی ریاضی دان مشهور جان نَش را در فیلم ذهن زیبا دیده باشید. او که از چنان نبوغی برخوردار بود که توانست برنده ی جایزه نوبل شود، همه ی عمر در جدال با توهمات پارانوییدی اش تصور می کرد درگیر یک پروژه ی کدیابی فوق سری دولتی شده. می شود گفت نبوغ جان نش به حدی بود که می توانست در همه جا الگوها و رمزهای پیچیده بیابد و رمزگشایی کند، حتی اگر آن کدها هیچ پایه ای در واقعیت نداشتند.

داستان کری مولیس برنده ی جایزه نوبل برای ابداع روش تکثیر دی. ان .ای* را اما شاید کمتر شنیده باشید. ایده ی نبوغ آمیز مولیس که واقعا دانش بشر در مورد ساختار ژنتیکی و مطالعات مولکولی را متحول کرد؛ یک شب که مشغول رانندگی درمناطق کوهستانی کالیفرنیا بود با دیدن یک نوار موزیک باز شده کف ماشینش به ذهنش خطور می کند. ذهن زیبایی می خواهد که بتواند این دو چیز بی ربط را به هم وصل کند و از وسطش چنین ایده ای را بیرون بکشد نه؟ اجازه بدهید اما رویه ی دیگر ذهن زیبای مولیس را از زبان دکتر شرمر بشنویم که شانس این را داشته که با مولیس بعد از یک کنفرانس علمی چند دقیقه ای بنشیند و گلویی تر کند:

بعد از اینکه چند تا ابجو زبان هر دوی ما را باز کرد، مولیس به جلو خم شد و با شادمانی وصف ناپذیری از تجربیات شخصی اش در برخورد با یک موجود فرازمینی برای من گفت و بعد خیلی جدی اعتراف کرد که به طالع بینی و پارانورمال اعتقاد دارد و هرچند نمی توند اینها را اثبات کند اما حس می کند که حقیقت دارد، همانطورهم هیچ اعتقادی به گرم شدن کره ی زمین ندارد و شک دارد که ویروس اچ ای وی باعث بیماری ایدز شود! به خوبی به یاد دارم که آنجا نشسته بودم و با حیرت به این مرد نگاه می کردم و با خودم فکر می کردم باور کردنی نیست که این مرد برنده ی جایزه نوبل شده باشد! این مرد بدیهی ترین چیزهایی که دانشمندان به آن اعتقاد دارند را رد می کرد و ایده هایی را که اکثر دانشمندان به لحاظ عقلی مردود می دانند را قابل قبول می دانست.

واقعیت این است که گیرنده ی مولیس هم مانند بسیاری از  نوابغ روی موج گسترده ای تنظیم شده که او را در برابر ایده های نامحدود و الگوهای عجیب و غریبی قرار می دهد که بیشتر آنها مزخرف و حتی احمقانه است، اما کافی است یکی از آنها مثل ربط نوار کف ماشین با ساختار رشته ی دی ان ای درست از آب در بیاید. شرمر این طور نتیجه گیری می کند:

«شاید بشود گفت که 99% دانشمندان به چیزهایی که مولیس به آن اعتقاد دارد با دیده ی تردید نگاه کنند، اما واقعیت دیگر این است که 99% دانشمندان هرگز برنده ی جایزه نوبل نمی شوند».


دسته‌بندی شده در: لولیتا

14 Aug 21:22

تقدیم به بانوی شعر این خانه- به بهانه ی زنده بودن سیمین بهبهانی

by سیب به دست

یک:

چند وقت پیش که مصاحبه ی شبکه ی بی بی سی فارسی با سیمین بهبهانی رو دیدم با خودم عهد کردم هرجور شده یک چیزی در موردش بنویسم. یک چیزی در مورد آدمهایی از نسل سیمین؛ از جنس سیمین. آدمهای بزرگی که موندند و کتک خوردند و باز هم موندند و نبریدند از خاکی که عاشقانه  دوستش داشتند. آدمهایی که شهامت رو نه در فرار و نه در مرگ، که در حضورشون تعریف کردن، آدمهایی که شاید دیگه هیچ وقت تکرار نشن.

دو:

نوشتن مطلب به تاخیر افتاد تا امروز- خوب روزمرگی و گرفتاری آدم رو با خودش می برد، تا امروز که ناگهان چند خط توی فیس بوک یک دوست که شایعه ی فوت خانم بهبهانی رو به اشتراک گذاشته بود مثل پتک توی سرم کوبید. با کف دست توی سرم زدم و با خودم گفتم » خاک بر سرت؛ انقدر ننوشتی که طرف مرد.» متنفرم از این عادت متداول شرقی، از ندیدن زنده ها و گرامی داشت مرده ها. به خودم گفتم: باز هم زمان گذشت و تو عقب موندی، گور بابات!

سه:

از وقتی رسیدم خونه مثل دیوانه ها سایت ها را گشتم و به نظر می رسه که همه ش شایعه بوده: اما مایه ی نقد بقا را که ضمان خواهد شد؟ برای همین چیزی که ماهها بود می خواستم بنویسم رو همین الان می نویسم. شده حتی اگر سرسری می نویسم که آدمهایی مثل سیمین بهبهانی را باید قدر دونست. آدمهایی عجیب از نسلی عجیب و تکرار نشدنی. از نسلی در حال انقراض که هرچی بود، شجاع بود و صادق و عاشق. نسلی که با همه ی اشتباهاتش هیچ وقت نخواست که از ریشه هاش بِبُره چون متعلق به عصر دیجیتال و زوال اخلاق و نسبیت ارزشها نبود: از گوشت و پوست و استخوان بود و برای همین هم با همه ی وجودش موند و جنگید.

سیمین بهبهانی هم یکی از همون هاست. توی روز گرامیداشت روز زن سال هشتاد و سه توی پارک لاله، خودم شاهد باتون خوردنش بودم. باتونهایی که گویی به پیکره ی نه فقط زن ایرانی که شعر و شعور کوبیده می شد و جالب این بود که سیمین با پیکر نحیفش، بی پروا، بدون ترس، چنان با شهامت در برابر ضربه ها ایستاد که من از خودم خجالت کشیدم. سیمین بهبهانی توی  هر گردهمایی سخنش را، حرفش را، شعرش را، اعتراضش را از وسط ریشه هایش فریاد زده، از وسط جایی که به دنیا اومده. خطرش را، باتونش را، تحقیرش را هم به جان خریده. یک موی گندیده ی سیمین بهبهانی به صد تای من می ارزد. تعارف که نداریم. .

چهار:

الان خوشحالم و هیچکی نمی دونه که چقدر خوشحالم. مثل دروازه بانی که توی اخرین ثانیه توپ رو به بیرون پرت می کنه. خوشحالم که این نوشته نه در یادبود که در گرامی داشت این بانو نوشته شد. نه که کسی در حد و اندازه های سیمین محتاج کلمه های من باشد، این منم که نیازمندم که به موقع برسم. سالها پیش زنی را می شناختم که در حد خودش کمتر از سیمین نبود. او هم می خواست بماند و توی خاک خودش به جاودانگی بپیوندد، او هم درد تازیانه و زندان و حبس کشیده بود. این زن خاله ی من بود. متعلق به همان نسل سیمین. وقتی به تبعید فرستادندش همه ی وجودش شکست. منِ خاک بر سر هیچ وقت فرصت نکردم که زنگی بزنم و صدایش را بشنوم، چند ماه بعد توی غربت و تبعید از دنیا رفت. من هنوز شماره تلفنش را توی فهرست نگه داشتم. شماره هنوز اونجاست اما این شماره دیگه مرا به هیچ انسانی وصل نخواهد کرد. آدم باید حواسش باشه، خاصه برای گفتن خوبی ها، برای تقدیر ها، برای بوسه ها و گرامی داشت ها، سگ مصب است روزگار، خیلی زود دیر می شود.


دسته‌بندی شده در: لولیتا

14 Aug 20:24

تو مملکت خودمون هم از این رئیس ها هست؟!؟

by maghazedarydarfarang
دیروز رئیسم سر موردیکه مقصر نبودم باهام تقریبا تند برخورد کرد. امروز صدام کرد یه "نه چندان گوشه" طوریکه هر کسی میتونست بشنوه و کلی ازم عذرخواهی کرد.

چنان تو کف بودم که در جواب ازش بابت عذرخواهیش فقط تشکر میکردم 

 

تازه یه ساعت هم زودتر فرستادتم خونه

07 Aug 21:48

نشرم. خجالت نکش.

by نورجهان اکبر

Naomi Wolf«بشرم، دختر هستی. این کار برای دختران شرم است. خجالت بکش. بر مرد هیچ چیزی عیب نیست، لیکن تو خو زن هستی.» اکثریت ما زنان با این جملات بزرگ شدیم و این خجالت و شرمی که از زن بودن عاید ما شده از اعتماد به نفس ما کاسته و ما را بی جرات ساخته است. به همین دلیل زنان آموخته اند که به دستاورد های خویش افتخار نکنند، خود را دوست نداشته باشند، همه چیز زنانه را بپوشانند و حتی خودشان کلمۀ «مردانه» را تعریف و کلمات «زنچو» و «زنانه» را دشنام بپندارند. به عنوان زنان، یکی از مهمترین خدماتی که می توانیم به خود و زنان دیگر کنیم این است که به خود و دستاورد های خود ببالیم و از زن بودن نشرمیم.

07 Aug 21:43

وحشت تا پشت پنجره هایمان

by admin

مدرسه فمینیستی: من مونا هستم. بعدازظهر داغ یکی از روزهای اوایل ماه آگوست است و گوشی ام را روبه رویم گذاشته ام و دارم از خودم فیلم می گیرم. ماههاست درگیرم و کسی را ندارم برایش درددل کنم. در جایی خوانده بودم وقتی کسی نیست، برای خودت درددل کن. این شیوه را هم از یک کشتیران یاد گرفته ام که روزها در کشتی می نشست و در تنهایی به گوشی اش پناه می برد و از خودش فیلم می گرفت و حرف می زد.

ماهها پیش روزی پسرم، مایکل پشت میز آشپزخانه نشسته بود و نقاشی می کرد. خیلی اتفاقی چشمم به تصویری که می کشید افتاد. پسر گرد و قلنبه ای را کشیده بود که دور تا دورش اسلحه های رنگارنگ بود. مایکل هشت سال بیشتر ندارد و با من و پدرش زندگی می کند. ما خانواده فقیری هستیم و در محله ای دور از شهر زندگی می کنیم. من هرگز اسلحه ندیده ام و نمی دانم چطور از آن استفاده می کنند. حتی نمی دانستم اسلحه های رنگارنگ هم وجود دارد.

نقاشی مایکل تکانم داد. ترس به دلم افتاده بود. نمی خواستم او متوجه حالم بشود. پرسیدم «این چیه؟» همانطور که سرش پایین بود گفت «برای تولد وَهَب کشیدم.» وهب نامی میان دوستانش نمی شناختم. برای همین فکر کردم باید شاگرد جدیدی در کلاسشان باشد. محله ما پُر از خارجی هایی هست که از همۀ دنیا به اینجا آمده اند. همه مثل هم هستیم یک عده فقیر و زحمتکش که اصلاً فرقی نمی کند کی از کدام کشور آمده.

دوباره به نقاشی مایکل نگاه کردم «چرا برای تولد این و...و...وَهب اسلحه می کشی!» مایکل خیلی خونسرد گفت «برای اینکه از کشور فلسطین می آید.»

شنیدن "کشور فلسطین" با طنین صدای مایکل در گوشم پیچید، با این حال پرسیدم «کجا؟ کشور فلسطین، فلسطینی ها که هنوز کشوری به این اسم ندارند؟» معلوم بود مایکل از حرفهای من حوصله اش سر رفته. روی صندلی جا به جا شد و رو کرد به من «غزه. هیچ وقت نشنیدی؟ خانوم معلم گفت اسرائیلی ها دیگه نمی خوان فلسطینی ها توی غزه باشند. می گن برن یک جای دیگه. مثلاً بیان ... اینجا.»

گفتگوی ما ناتمام ماند. تمام بعدازظهر به غزه و اسرائیل و وهب فکر می کردم. چه بد که من حوادث دنیا را آنطور که هست، دنبال نمی کنم!

مایکل پشت در بود و دستش را از روی زنگ برنمی داشت. در را که باز کردم پسر مو سیاه کوچک تپلی همراه او بود که درجا حدس زدم باید وَهب باشد. یک لحظه بعد انگار غیب شده بودند. برای هر دوشان لقمه درست کردم و داد زدم بیایند بخورند. صورت و رنگ چشمهای وهب به دلم نشسته بود. از گرد و قلنبه بودنش هم خوشم می آمد. حرف که می زد انگار روی حرف سین زبانش می گرفت و مکث می کرد. پرسیدم جشن تولدش چطور بود. مایکل پرید وسط. چنان «مامی!» گفت که جرئت نکردم ادامه بدهم.

فقط پرسیدم خانه شان کجاست و پدر و مادرش چه کار می کنند. یکی دو روز بعد وقتی وهب با مایکل دوباره پیش ما آمد، درجا کیک درست کردم و رفتم پیش مادرش که در خیابان خلوتی پشت خانۀ ما زندگی می کردند. در را اَلوان، مادر وهب برایم باز کرد. تا گفتم مادر مایکل هستم و آمده ام تولد وهب را تبریک بگویم، شنیده و نشنیده دستم را گرفت و کشید تو. توی راهرو بغلم کرد و حسابی به سینه اش فشار داد. انگار نه انگار من را نمی شناخت. خودم که داشتم از خجالت و کمرویی آب می شدم و می رفتم توی زمین. الوان با روسری که پشت سرش گره زده و دنبالۀ آن روی سینه اش آویزان بود، زن مهربان با ابهتی به نطرم آمد. هیکل قرص و محکمی داشت و طوری راه می رفت انگاری دارد می رقصد. دستهایش توی هوا می چرخید و پشت سر هم به من خوشآمد می گفت «خوش آمدی. وَالله خوش آمدی!»

زبان ما را با لهجۀ غلیظ عربی اش یاد گرفته بود. گفت هشت نُه سال پیش که وهب را حامله بوده از غزه فرار کرده اند و آمده اند کشور ما. هم مهاجرت کرده هم دوتا بچۀ دیگری زایده. زبان بیگانه ای یاد گرفته و روزها توی کودکستانی نظافت می کرد و کمک آشپز شده. یکباره از دهانم پرید و پرسیدم چرا مهاجرت کرده اند.
- «وَالله عذاب می کشیدیم. حتی آب تمیز خوردن نداشتیم. نه می گذاشتند کشاورزی کنیم نه می گذاشتند ماهیگیری کنیم. مردها همه بیکار بودند و شرمنده زن و بچه ها. جنگ، تفنگ، اسلحه و کشتار. شوهر بیکار. چیزهای خوبی هم بود. کنار هم بودیم. برای سرزمینمان مبارزه می کردیم.»

الوان همسایه و دوست من شد. سرش خیلی شلوغ بود. با انجمن صلح هم کار می کرد. اینطور که می گفت فلسطینی و اسرائیلی و مردم کشورهای دیگر همه با هم داشتند برای صلح در خاورمیانه مبارزه می کردند. به من گفت منهم بروم عضو بشوم. راستش ترسیدم بگویم باشد. همین چند وقت پیش که اسرائیلی ها تظاهرات مردم را در کرانه باختری به خاک و خون کشیدند، انجمن الوان توی شهر تظاهرات راه انداخت. همین طوری گفتم کار دارم نمی توانم بیایم. الوان به من خیره شد و گفت «وَالله هیچی مهمتر از حمایت از آدمهای مصیبت زده نیست! ما بی پناهیم. ما آواره ایم. توی کشور خودمان هم آواره ایم. ما با تو فرق داریم که رنگ جنگ ندیده ای. بیا بگو صلح حق است.»

نرفتم. تمام بعدازظهر هم با خودم کلنجار می رفتم که چرا نرفتم. راستش برایم جا نمی افتاد که من از اینجا برای قطع کشتارها در آن طرف دنیا می توانستم کاری بکنم. الوان عکسهای تظاهرات را نشانم داد. چه شجاعتی! سر صف ایستاده بود و پلاکارد دستش گرفته بود. از سازمان ملل می خواست کمک کند تا حقوق شهروندان فلسطینی به رسمیت شناخته شود. من تا قبل از اینکه با الوان دوست بشوم واقعاً نمی دانستم آنطرف دنیا چه خبر است. این همه کشت و کشتار پنهانی و آشکار انجام می شود یا اینکه دولت اسرائیل حتی به یهودیهایی که طرفدار صلح با فلسطینی ها هستند، رحم نمی کند. همه اش فکر می کردم اسرائیل هم مثل اینجاست. فقیر و ثروتمند پای صندوق می رود و رأی می دهد. من اصلاً نمی دانستم یک عده ای متعصب، دولت اسرائیل را تحریک و تشویق می کنند که به طرف مردم بی دفاع اسلحه بکشد یا اینکه وقتی این طوری فلسطینی ها را می کشد، بقیه دنیا سکوت می کند و به روی خودش نمی آورد که کشتار بی رحمانه ای شده و هر وقت که حمله شده غیر نظامی ها قربانی شده اند.

الوان به من گفت که اسرائیل یکی از پر قدرت ترین ارتشهای دنیا را درست کرده و هر بار با فلسطینی ها گلاویز می شود از بکار بردن خروارها سلاح هیچ ابایی ندارد. الوان یکبار هم به سینه اش کوبید و گفت «دنیا همۀ اینها را می داند و جیک نمی زند.»

هنوز باورم نشده بود اگر من جیک بزنم این جیک زدن به درد کسی می خورد یا نه. توی دلم می گفتم من با الوان دوست هستم و وهب را هم دوست دارم و پسرم مایکل شب و روز با وهب می گذراند، شاید از دست من فقط همین برمی آمد. الوان فکر مرا خوانده و گاهی هوار می زند و می گوید «این آتشی که به پا شده دیر یا زود پایش به اینجا هم می رسد. شماها صلح و زندگی بی جنگ را تجربه کردید. پس بیاید بیرون و داد بکشید و بگویید صلح را فقط برای خودتان نمی خواهید. برای جایی که جنگ هست و صد تا صد تا آدم را با هم می کشند، هم صلح می خواهید.» هر بار سکوت می کردم. مگر می توانستم چیزی بگویم؟

قبل از اینکه مدرسه ها تعطیل شوند، خانم معلمِ مایکل خبر داد که می خواست با من صحبت کند. تا نشستم شروع کرد که بله ما در کشور آزادی زندگی می کنیم و آنها در مدرسه بچه ها را با حقایقی که در دنیا می گذرد آشنا می کنند. همۀ این روضه های تکراری برای این بود که ماجرایی را برایم تعریف کند. چند روز پیش خانم معلم روی تابلو نوشته «درس امروز: آینده چیست و کجاست؟ فکر کنید بزرگ شده اید، چه تصویری از بزرگسالی خود دارید، فکر می کنید کجا هستید و چکار می کنید؟»

وهب گفته «من که در غزه هستم و دارم برای سرزمینم می جنگم.» پشت سر او مایکل هم گفته «منهم می روم.» خانم معلم پرسیده «کجا؟» مایکل گفته «هرجا وهب برود.» خانم معلم گفته «تو سرزمین داری. وهب می رود که برای حقوق فلسطینی ها مبارزه کند. فکر نمی کنم او بخواهد با کسی بجنگد.» مایکل گفته «ما هر روز جنگ بازی می کنیم. همیشه هم یکی از ما می برد.» خانم معلم گفته «یعنی اسرائیل فلسطین بازی می کنید و هر روز یکی برنده می شود. درست فهمیدم؟»

یکی از بچه های کلاس گفته «بزرگترها بازی نمی کنند. واقعی جنگ می کنند.» خانم معلم دوباره از مایکل می پرسد «در بازی شما بعضی وقتها اسرائیل می برد بعضی وقتها فلسطینی ها.» مایکل با قاطعیت سرش را تکان داده و گفته «بله.» خانم معلم ظاهراً ول کن نبوده و همچنان از مایکل می پرسد «در بازی شما حالا کدامتان اسرائیل و کدامتان فلسطینی است؟»

مایکل به خانم معلم خندیده و گفته «خُب معلومه من اسرائیلم و وهب غزه.» کلاس بهم می ریزد و خانم معلم سروته بحث آینده چیست و کجاست را بهم آورده و خودش و بچه ها را از "درگیر شدن با موضوعی غیرواقعی" نجات داده بود. داشت من را سؤال پیچ می کرد و می خواست نظر من را بداند. چپ و راست می گفت «ما داریم در یک جامعۀ مدرن و با دوستی با کشورها زندگی می کنیم. بچه های ما نباید به جنگ با اسرائیل فکر کنند. باید به شما هشدار بدهم این افکاری که مایکل برای خاورمیانه دارد، نگران کننده است.»

از ترس و نگرانی و خجالت داشتم می مُردم. مانده بودم چه بگویم. یک دفعه زبانم باز شد و گفتم «اگر نظر من را می خواهید، بهتره بدانید الوان مادر وهب از من و شما صلح طلب تر است. او برای صلحی که می خواهد می رود توی خیابان پلاکارد دستش می گیرد کاری که من شجاعتش را ندارم. تا وقتی آنها هستند، جای نگرانی برای بچه های ما بی معنی یست.»

خانم معلم سری تکان داد و جلسه تمام شد. توی راه به پسرم مایکل که در بازیهایش اسرائیل می شود، فکر می کردم. لاغر و کشیده و بلوند است و در اینجا متولد شده.

در چند هفتۀ گذشته باز هم جنگ شده. الوان شب و روز ندارد. چند بار که او را دیدم از خشم و غصۀ از دست دادن فامیل و دوستانش می لرزید. اما باز هم پلاکاردش که روی آن صلح نوشته را بر می دارد و با بچه های انجمن می رود وسط میدان شهر، ساعتها می ایستد و با چشمهای غمزده اش پلاکارد را بالای سر می گیرد.

یکی از همسایه ها کنار در ایستاده و گلهایش را آب می داد. تا من را دید سر درددلش باز شد. برای حوادثی که دنیا را برداشته بود دلش می سوخت. چقدر خوشحال بود ما از جنگ بسیار دوریم. توی دلم گفتم «بازی جنگ وسط حیاط خانۀ من دارد نعره می زند!» آخر سر شیر آب را قطع کرد تا صدایش بهتر به گوشم برسد، گفت «خدا را شکر ما در امنیت زندگی می کنیم حتی اگر وحشت جنگهای بشری تا پشت پنجرۀ خانه هایمان آمده باشد.»

حرفی نزدم. راهم را کشیدم و به طرف خانه ام رفتم. برای مایکل شام دلخواهش را پختم و خودم را برای یک دور مفصل نصیحت آماده کردم. واقعاً نمی دانستم مایکل چقدر از این مسائل سر در می آورد. توی این چند هفته اخیر بازیهایش با وهب خیلی خشن شده. مثل روز روشن داشتیم می دیدیم بچه هایمان گیج و سردرگم شده اند.

اخبار ساعت شش را گوش کردم. فریاد سازمان ملل بلند شده و صحبت از جنایت جنگی می کردند. مایکل و وهب جایی گم و گور شده بودند. صدای داد و هوارشان به گوشم رسید. تا برسم دیدم مایکل دارد وهب را لِه و لورده می کند. رسماً او را زیر کتک گرفته و به سر و کله اش می کوبد. سر مایکل داد کشیدم. وسط بازیشان رو کرد به من گفت «مامی چرا اینقدر داد می زنی! داریم بازی می کنیم. من دارم از خودم دفاع می کنم. باید بزنم، بکشم تا دیگه نیاد سراغ من.»

وهب، بچۀ طفل معصوم را از چنگال پسرم بیرون کشیدم. مایکل را پرت کردم گوشۀ اتاق. رفتم جلو و شانه هایش را گرفتم و تکان دادم «عزیزم، یک کوچولو فکر کن. آخه مثلاً توی جنگ دو طرف باید برابر باشند. یعنی دو طرف به اندازۀ همدیگر قوی و پر قدرت باشند. تو با این لنگ های دراز و ضربه های مُشت هات داری وهب را از بین می بری. اینکه دیگه جنگ نمی شه. تو فقط داری این طفلک را می کشی!»

مایکل خونسرد نگاهم کرد «خُب غزه هم همین طوره. ما داریم مثل غزه راست راستکی بازی می کنیم.»

وهب هم از جا بلند شد و تکانی به خودش داد. یک قدم جلو آمد مثل پهلوانهای شکست خورده گفت «با همین دستهام کله اش را می کنم. خانه های ما را خراب کرده. گلوله باران شدیم. حالشو می گیرم.»

برگشتم رو به مایکل و با صدایی که از عصبانیت می لرزید، گفتم «مامی جان، من از این بازی خوشم نمی یاد. دوست ندارم همدیگر را اذیت کنید.»

از پس آنها بر نیامدم. فکر کردم بهتره ول کنم و بروم. داشتم فکر می کردم درهای زمین و آسمان و دریا به روی غزه بسته شده، کشتار هر روزه، تخریب خانه ها، ممکن است وهب همۀ اینها را بداند؟ من حتی از تصورش هم مغزم از کار می افتد. فکر اینکه خانه ام را روی سرم بمباران کنند، شوهرم بیکار شود، محاصره مان کنند، آب و برق را برویمان قطع کنند، فاجعه است. واقعاً فاجعه است.

هوش و حواسم پیش پسرها بود. از توی آشپزخانه داد زدم «حالا چرا صلح بازی نمی کنید؟»

صدای مایکل می آمد که علناً به من می گفت «مزاحم نشو!» روی تکه مقوایی نوشتم «زندگی و صلح برای همه. سرزمینی برای همدیگر.» مقوا را به مایکل دادم. نگاهی به آن انداخت و قبل از اینکه وهب ببیند چه نوشته بودم، آنرا به گوشه ای پرت کرد.

شاید از دست مزاحمتهای من، فرار کردند و خودشان را به حیاط رساندند. از پنجره نگاهشان می کردم. دلم شور می زد. کدام مادری فرزندش را در قالب اسرائیل بدجنس و خبیث شده می خواهد. همسایه مان راست می گفت وحشت تا زیر پنجره هایمان هم آمده.

جنگ شدت گرفته بود. وهب پشت بوته ها قایم شده و مایکل با همۀ اسباب بازیهایش اسلحه ساخته و هی آنها را به طرف وهب پرت می کرد. وهب پشت بوته گیر افتاده بود. هر چه این ور آن ور را نگاه کردم او را ندیدم. زیر رگبار اسباب بازیهای مایکل که به وسط بوته ها پرتاب می شد، اثری از غزه نبود. طاقت نیاوردم و پنجره را باز کردم و داد کشیدم «بسه. بسه! آخر نگاه کنید ببینید دارید چکار می کنید؟ شورش را درآوردید. این که دیگه بازی نیست. مایکل این دیگه دفاع نیست. این بی رحمیِ.»
- «مامی یک عالمه اسلحه جدید درست کردم. دارم امتحان می کنم.»

پنجره را به هم کوبیدم و ولشان کردم. صدای در را که شنیدم، فهمیدم وهب برگشته خانه شان. به شکل کودکانه ای خوشحال شدم که مایکل به او آسیب نرسانده بود.

وقتی با ولع سرش را توی بشقاب کرده و غذا را می بلعید، بی مقدمه شروع کردم «چرا وقتی بازی می کنید همیشه تو اسرائیل می شوی و وهب غزه؟ آدمهایی هم هستند که هیچ جنگی را با غزه نمی خواهند. چرا تو هیچ وقت مثل آنها نمی شوی و آن طوری بازی نمی کنی؟»

مایکل سرش را از توی بشقاب غذا بلند کرد و حیرت زده نگاهم می کرد «با حالِ. داریم بازی می کنیم.»
- «نه اصلاً هم با حال نیست. تو همه اش داری غزه را می کشی، اذیت می کنی. راستش من دلم برای وهب می سوزد. مگر تو دوستش نداری؟ مگر بهترین دوست تو نیست؟ می دانی پدربزرگش ماهیگیره و سربازهای اسرائیلی اجازه نمی دهند برود وسط دریا و ماهی بگیرد. می دانی این پیرمرد چقدر فقیر و بدبخت شده؟»

مایکل لقمه ای توی دهانش و با همان دهان پر گفت «خانوم معلم اینها رو نگفت.»

حسابی حرصم را درآورد. از دست خانم معلم و مایکل داشتم می ترکیدم «مامان وهب برای من تعریف کرد. خودش به من گفت. می دانی پدربزرگ وهب سرزمین ندارد؟»
- «نداشته باشه! من چه می دانم سرزمین چیه.»
- «سرزمین این چیزیِ که من و تو داریم. خانه، آب آشامیدنی، برق. من و بابا می رویم کار می کنیم. تلویزیون نگاه می کنیم. ترا می بریم گردش. اگر پول داشته باشیم برات اسباب بازی می خریم. می رویم سینما. موسیقی گوش می کنیم. یعنی یک جایی هست که ما آرامش داریم حتی اگر فقیر باشیم. نمی ترسیم شب توی خواب موشک باران بشویم. کسی نمی آید از صد کلیومتر آن طرف تر خانه مان را خراب کند. ما داریم زندگی می کنیم.»
- «وهب هم دارد زندگی می کند.»
- «مامانش خوشحال نیست. پدرش خوشحال نیست. آنها مجبور شدند بیایند اینجا. دوست داشتند توی غزه بمانند. اسرائیل دوستشان ندارد. نمی گذارد آرامش داشته باشند.»

مایکل هنوز من را با تعجب نگاه می کرد. حسم می گفت داشت به دقت به من گوش می کرد. «من که اسرائیل می شم، می گذارم وهب هر چیز دلش خواست داشته باشه.»

کلافه ام کرده. اصلاً نمی فهمید که من دلم نمی خواست حتی در بازی اسرائیل بشود و اسلحه دستش بگیرد و وهب را اذیت کند.
- «مردم توی اسرائیل دوست ندارند به مردم غزه آسیب برسانند. می فهمی؟ فقط این آدمهای نظامی هستند که فرمان رئیس ارتش را گوش می کنند و مردم غزه را می کشند، نمی گذارند بابابزرگ وهب ماهیگیری کند، کارخانۀ برق را از کار می اندازند، درختهای زیتون را می شکنند، یک جاهایی که نباید می آیند و خانه درست می کنند. تو حاضری اینطوری زندگی کنی؟ می دانی مامان وهب چی می گه؟»
- «چی می گه؟»
- «می گه برای همۀ این دردها یک راه حل هست. می گه باید صلح کنیم تا بشود مشکلات را حل کرد.»

مایکل خاموش و ساکت من را نگاه می کرد و من خودم هم زیر لب داشتم چیزی که به او گفته بودم تکرار می کردم.

فردا می روم سراغ الوان و می گویم من را هم با خودش ببرد. الوان می گوید زندگی و مبارزه برای صلح هیچ وقت تمامی ندارد.

07 Aug 16:57

ندا خانم شاید بهتر باشد بدانید

by zitana

 و  آن دست‌کش سفید چرک‌مرده‌ی کُرک گرفته مال من بود ندا خانم. همان دست‌کشی که با نوک انگشت‌هایت جلوی صورتت نگه داشته بودی و با قیافه‌ی درهم می‌پرسیدی: این دست‌کش کیه!

آن روز خبری از خوبی و خوشی نبود. ندا خانم من آن دست‌کش را، -مفتضحانه- لبه‌ی کابینت آبدار‌خانه جا گذاشته بودم. دست‌کش سفیدی که دوست دست‌هایم بود اما جلوی خوشگلی تو واقعن کم آورده بود و توی دست‌های ظریف تو، کهنه‌تر و چرک‌مرده‌تر به نظر می‌رسید. ندا خانم آن روز که دست‌کش را وسط دفتر دوست‌پسر وکیلت به همه نشان دادی و با حالت مشمئزکننده گفتی: این مال کیه... دوستی من باهاش برای همیشه تمام شد. آن‌قدر آن دست‌کش نخی سفید، افتضاح و آبروبر بود که نمی‌شد وسط آن دفتر شیک، مسئولیتش را قبول کنم. من تنها یک منشی از یک خانواده‌ی متوسط بودم که آمده بودم برای دوست پسر وکیل تو برگه‌های دفاعیه تایپ کنم و دست‌کش بی‌دفاعم را ول کنم به امان خدا.

تو چشم‌هایت را چپ کردی و گفتی: مال کیه و من و دست‌کشم نتوانستیم پشت و پناه هم باشیم. نتوانستم سینه‌ام را بدهم جلو  و بگویم مال من است؛ مال من! آن دست‌کش چرک‌مرده، کیف و کفش و دست‌کش چرم قابل دفاع آرمنی تو نبود که. تنها یک دست‌کش ساده‌ی نخی. که هیچی جز یک تکه پارچه‌ی چرک‌مرده نبود! که اگر کاری به کارش نداشتند به زندگی‌اش می‌رسید و هر روز دست به دست صاحبش از پایین شهر تا مرکز شهر را می‌آمد و آن‌قدر ساده و چرک‌مرده بود که هیچ‌کس جز صاحبش حق نداشت از وجودش باخبر شود. مثل زشتی‌ای که برای همیشه یک گوشه‌ی کیفت قایم می‌کنی. مثل یک بیماری، یک راز مگو، یک اتفاق ناخوشایند که برای همیشه حواست هست اتفاقی از جایی بیرون نزند.

ندا خانم شما خانه‌تان قیطریه بود و تا چند ماه بعد وکیل می‌شدی و توی ماهواره وقت پخش شدن کلیپ‌ ساسی مانکن، مسخره‌اش می‌کردی و خبر نداشتی چیزهای زشتی در دنیا وجود دارند که ما به‌هرحال مجبوریم باهاشان بمانیم. مادرم دست‌کشم را می‌شت و توی نرم‌کننده می‌انداخت اما تو آن را با حالت بدی گرفته بودی جلوی صورتت و لابد فکر می‌کردی چرک‌مرده بودن گناه نابخشودنی‌ای‌ست که ارتباط مستقیمی با کثیفی دارد. گفتن تمام این‌ها بیهوده بود. حتا نمی‌توانستم اسم نرم‌کننده‌ی سافتلن را بیاورم. تو باور نمی‌کردی ندا خانم... باور نمی‌کردی. همان‌طور که آدم بودن ساسی مانکن را.

نگفتم آن دست‌کش مال من است. بابت خجالت از داشتنش، بین زمین و هوا بی‌صاحب ماند. تو دانستی قضیه از کجا آب می‌خورد. دست‌کش را انداختی روی میز من و رفتی توی اتاق دوست‌پسرت و در را بستی و ماجرای دست‌کش سفید را برای ابد فراموش کردی؛ اما این داستان پایان غم‌انگیزی داشت. چند لحظه بعد صدای قه‌قهه‌هایتان آمد بیرون. دست‌کش من اما نمی‌خندید. روی میز ولو شده بود. ناک اوت... هم من و هم او. ..

 مچاله‌اش کردم و انداختمش ته کیفم. حتا برای یک‌بار دیگر هم نخواستم توی دستم بنشیند. آن روز قبل از سوار شدن به مترو انداختمش دور. سطل آشغال دفتر جای مناسبی نبود. دورترین جای ممکن... جایی که دست ندا خانم دیگر بهش نمی‌رسید....

آه... شاید این رازهای مگوی خجالت‌آور را باید برای ابد در سینه دفن کرد. شاید باید این یادداشت را طور دیگری شروع کنم و دیگر هیچ‌وقت به فکر دوست دست‌هایم که اندختم دور، نیفتم. شاید باید آن خاطره را فراموش کنم و از نو بنویسم:

یکی بود. یکی نبود.یک ندا خانمی بود که خیلی زیبا بود. او با گوش‌هایی خالی از تتلو و ساسی مانکن، در بغل دوست‌پسرش در دفتر وکالتی در مرکز شهر، به خوبی و خوشی زندگی می‌کرد...

 اوه؛ به خوبی و خوشی! این ترکیب، چه‌قدر به این یادداشت می‌آید.

02 Aug 10:50

از دیو و دد ملولم انسانم آرزوست ...

by saborane

با نامه ی دادگاه اومدن ، پسر 16 سالشون همراهشونه ، طبق قانون حداقل باید دو جلسه مشاوره داشته باشن و اگر مشاور عدم سازش رو اعلام کنه ، می رن برای مراحل پایانی طلاق .

هر دو کم سوادن ، آقا از خانومش خیلی کوتاه تر و حدود 13 سال بزرگتره ، تقاضای طلاق از طرف خانوم بوده و اقا تحت فشار بچه ها با جدایی موافقت کرده .  

وقتی سوال می کنم چرا می خواهید از هم جدا شید ؟ خانوم می گه دیگه توان زندگی با آقا رو ندارم ، آقا می پره وسط حرف خانوم می گه ، این خانوم تمکین نمی کنه ، دیگه منو نمی پسنده ، من که نمی خوام طلاقش بدم ، خودش طلاق می خواد ، دعوامون شدنی من کمی عصبی می شم ، یه وقتایی هم کتک می زنم ، خانوم می گه یه وقتایی ؟ !!! بیست ساله دارم کتک می خورم ، از 13 سالگی که اومدم خونش کتک خوردم تا همین هفته ی پیش ، قندون رو سرم شکسته ، از پله های چهار طبقه ساختمون نیمه کاره منو پرت کرده ، انگشت شصتم رو شکسته ، با شیلنگ و چوب منو زده ، آجر رو سرم کوبیده ، این آخرین بار هم با کمربند همه ی تنم رو سیاه کرده ، بچه هام شاهدن ، می تونید از پسرم که اومده بپرسید ... آقا می گه خانوم شما به من گوش کنید ، تو قران هم اومده اگه زن تمکین نکرد مرد می تونه بزنه ، اولش گفته با تذکر و قهر بعد کتک ، اشتباه من اینه اول کتک می زنم باید قهر کنم ، آدم اشتباه می کنه خوب منم اشتباه کردم ، قول بده تمکین کنه من دیگه نمی زنمش ... می خواد از من طلاق بگیره دوباره شوهر کنه ، خانوم به صورت مردش بعد یک ساعت نگاه می کنه و می گه تو درس عبرتی شدی که دیگه من به هیچ مردی نگاه هم نکنم ! 

می گم من می دونم شما از چه آیه ای حرف می زنید ، آیه 34 سوره نساء از تنبیه زن حرف زده ولی نه از شکستن و کبود کردن و ... گفته با چوب مسواک ( من خودم تو این زمینه مشکل دارم و دنبال دلیل می گردم ) ، این فرق داره با چوب و کمربند و ... که شما با استناد به این آیه به خودتون اجازه می دید با این وسایل خانومتونو کتک بزنید . از پسرشون می خوام بیاد تو اتاق ، تک تک جمله های مادر تایید می شه علاوه بر اون کتک بچه ها چه در منزل و چه در انظار عمومی هم مطرح می شه ، دلیلی برای جلسه ی دوم مشاوره نمی بینم و همون روز نامه به دادگاه رو می دم .

1-      کمتر کسی رو دیدم در سن پایین ازدواج کرده باشه و راضی باشه ، پس وقتی ازدواج کنیم که می دونیم چرا و با کی داریم ازدواج می کنیم .

2-      طبق نظر آدلر ، وقتی فردی نقصی در خودش می بینه در صدد جبران اون برمیاد ، این اقا به دلیل کوتاه بودن از همسر درصدد جبران با نشون دادن قدرتش در تنبیه های بدنی بوده ، یادمون باشه ، همه ی ما نقص هایی در ظاهر و باطنمون داریم که اذیتمون می کنه ، همیشه جبران ها منفی نیستن ، می تونیم راه کاربهتری اتخاذ کنیم ، این مرد اگر محبت و جذابیتهای رفتاری رو انتخاب می کرد ، الان همسر و فرزندانش یک صدا طلاق رو فریاد نمی زدن .

3-      همیشه همون جلسه ی اول نامه برای جدا شدن رو نمی دم ، گاه چندین جلسه از زوجین متقاضی طلاق می خوام که بیان مشاوره و چون باید نامه رو از ما بگیرن ، مجبور به آمدن هستن و این باعث میشه که روابط تصحیح شه ، در مورد این زوج ، امکان تغییر در حداقل بود .

4-      طبق تحقیقی تو کشور مشخص شده مشاوره ی ضمن طلاق 33 درصد افراد رو منصرف و به زندگی برگردونده ، مشاوره در مواردی مثل اعتیاد یکی از زوجین ، مشکلات حاد اقتصادی و اختلال شخصیت یکی از زوجین بی فایده اس .

5-      از آیات قران سوء استفاده و تفسیر به رای نکنیم .

6- عکس رو نذاشتم تا حس بدی رو منتقل نکنم .

30 Jul 20:50

بیگانه

by مرد مرده

 

در حکومت و بین مردمی به دنیا آمده ام که هیچ کدام شان را نمی فهمم ، نه حکومت را ، نه مردم را و نه دین شان را . این عکس را هم نمی فهمم ، مگر می شود از به دنیا آمدن خوشحال بود ؟ کاش در چنین جایی زندگی می کردم ، جایی با زبانی بیگانه ، با مردمی بیگانه و با سرزمینی بیگانه ... هر غربتی بهتر از این جاست و هر بیگانه ای آشنا تر از این مردم  ... .

30 Jul 20:49

Humans Of New York

by مرد مرده

 

“No more excitement for me. No more parties. No more bfriends. No more husbands. I just want some peace. I want to sit on the beach with a martini. No, not a martini-- a glass of wine. Because wine is what they drink in Spain, and I want to be in Spain. I want a house on the beach in Spain where my kids can visit during the summer. Well, not the whole summer. I want a house on the beach in Spain where my kids can visit for two weeks every summer.”

 

پی نوشت : صداقت همیشه خوب است . آن چه خواندید بریده ای بود از صفحه ی " آدم های نیویورک " که چون صادقانه بود دوستش داشتم . لینک صفحه را هم برای تان می گذارم که اگر مایل بودید بیشتر در این صفحه بگردید . آدم های جالبی اند این نیویورکی ها .

لینک پیج : Humans Of New York

29 Jul 21:40

یاد یگیرید

by مرد مرده

اگر قرار است تصویر دلخراش و آزاردهنده ای را منتشر کنید ، مثلن در مورد اخیر تصاویر کشتار غزه ، باید ، تاکید می کنم باید پیش از تصویر به مخاطب خود اعلام کنید و بگویید که قرار است شاهد چه چیزی باشد تا اگر مایل باشد عکس را مشاهده کند . شما اخلاقن ، منطقن و عرفن حق ندارید با گذاشتن فجیع ترین عکسی که پیدا می کنید موجب آزار دیگران شوید . همدردی و دلسوزی را درک می کنم و بسیار برای این اخلاق انسانی احترام قائلم ولی همدردی و دلسوزی تقلبی که این روز ها به وفور شاهدش هستیم نفرت انگیز است و گذاشتن سر متلاشی شده ی کودکی که مغزش ریخته بیرون جز سادیسم و یا شاید کمبود توجه و عقده ی دیده شدن نشانه ی چیز دیگری نیست ... .

واقعن متاسفم که باید ابتدایی ترین اصول را به این مردم گوشزد کنم و در نهایت به خاطرش از من متنفر شوند . این اواخر تعداد زیادی از دوستان ف. ب را آنفرند و بلاک کردم چرا که با هر بار وارد ف . ب شدن و دیدن عکس های دلخراشی که ردیف گذاشته اند دچار آشفتگی روحی می شدم . واقعن متاسفم برای این آدم ها ی هوچی و جوگیر .

27 Jul 19:13

choosing side

27 Jul 19:12

f*ck, I forgot my sword

27 Jul 19:09

Nice change

27 Jul 19:08

«باد» صلواتی در راهپیمایی روز قدس!

by بیست

بعد از تصاویر مربوط به آب پاشی راهپیمایان در روز قدس تصویری دیگر از شهر اصفهان منتشر شده است که برای خنک کردن راهپیمایان محترم در گرمای مرداد ماه بجای آب پاشی با حمل یک کولر، راهپیمایان را به صورت رایگان خنک می‌کند!

هنر نزدیان ایرانیان است و بس!

27 Jul 19:08

If the economy was a plane

27 Jul 19:06

چه کسی چسب زخم را اختراع کرد؟

by علیرضا مجیدی

در سال ۱۹۱۷، اریل دیکسون با ژوزفین فرانسیس نایت ازدواج کرد. اما خوشبختی‌شان بر اثر اتفاقات کوچکی که در اشپزخانه برای ژوزفین می‌افتاد و باعث زخمی شدنش می‌شد، تیره و تار شده بود. این طور به نظر می‌رسید که ژوزفین همیشه خودش را زخمی می‌کند.

ارل در پی راه مناسبی می‌گشت تا با بریدگی‌ها و زخم‌های بی‌شمار ژوزفین مقابله کند. او تکه‌ای چسب جراحی روی میز گذاشت و قطعات کوچک تاشده‌ای از گاز استریل میان آن گذاشت. سرانجام نواری از پارچه مویی آن گذاشت که پارچه خشکی بود که در دامن‌های زنانه به کار می‌رفت.

با به هم پیچیدن آنها روی هم، او نواز زخم‌بندی آماده‌ای درست کرده بود که هنگام نیاز فوری، قابل استفاده بود. هر وقت ژوزفین دستش را می‌برید، می‌توانست یک تکه ازاین نوار را ببرد و فوری روی زخمش بچسباند.

دیکسون مسئول خرید پنبه برای شرکت جانسون و جانسون بود و همکارانش به او پیشنهاد کردند اختراعش را مدیر درمیان بگذارد. او نیز چنین کرد و با کمی تدبیر، یکی از محبوب‌ترین و معروف‌ترین محصولات شرکت جاسنون به وجود آمد: چسب زخم!

7-27-2014 8-26-30 PM

این محصول در سال ۱۹۲۰ وارد بازار شد، اما با موفقیت آنی مواجه نشد. فقط سه هزار عدد از این چسب در سال اول به فروش رفت، شاید تا حدی به این دلیل که در سه نوار پهن و طولانی در اختیار مردم قرار گرفت و افرادی که نیاز داشتند، باید خودشان هر مقدار که می‌خواستند، می‌بریدند.

7-27-2014 8-27-03 PM

شرکت جانسون و جانسون، چسب‌های زخم را کوچک‌تر کرد و به صورت تبلیغ، آنها را بین گروه‌های پیشاهنگی به طور رایگان توزیع کرد. این ترفند، کارساز بود و مردم از آن هنگام تاکنون از چسب زخم استفاده می‌کنند.

7-27-2014 8-26-51 PM

تخمین زده می‌شود که تا امروز بیش از ۱۰۰ میلیارد چسب زخم استفاده شده باشد.

ارل دیکسون بعدها معاون ریاست شرکت جانسون و جانسون و عضو هیئت مدیره شد.

ناشیگری ژوزفین، بهترین پدیده برای این زوج جوان شد!

7-27-2014 8-28-23 PM



فید یک پزشک محل مناسبی برای تبلیغات شما: محل تبلیغات متنی و بنری شما

برای سفارش تبلیغ تماس بگیرید

27 Jul 19:05

مخالفان و موافقان "غیرت دینی" شهردار تهران

واکنش‌های مخالف و موافق به سخنان محمدباقر قالیباف شهردار تهران درباره تفکیک جنسیتی در شهرداری پایتخت همچنان ادامه دارد. کسانی که در جناح سیاسی شهردار تهران قرار دارند سخنان او را تایید می‌کنند اما دیگران نه. خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا) روز چهارشنبه (۲۵تیر/۱۶ ژوئیه) از صدور بخشنامه‌ای محرمانه توسط شورای معاونان شهرداران مناطق شهرداری تهران خبر داد که بر اساس آن شماری از زنان شاغل در بخش‌های اداری سازمان شهرداری کنار گذاشته می‌شوند. ایسنا نوشت، این بخشنامه در اردیبهشت ماه به تصویب رسید و مطابق آن کلیه مدیران ارشد و میانی، می‌بایست صرفا از نیروهای کارمند "آقا" جهت سمت‌هایی مانند مسئول دفتر، منشی، اپراتور تلفن، تایپیست و مسئول پیگیری و ... که در محدوده دفتر کار مدیران اشتغال دارند، استفاده کنند. این خبر در رسانه‌ها و شبکه‌های اجتماعی مجازی بازتاب گسترده‌ای پیدا کرد تا آنکه دو روز بعد (۲۷ تیرماه) محمدباقر قالیباف، شهردار تهران به عنوان سخنران پیش‌خطبه در نماز جمعه حضور پیدا کرد تا به گزارش‌ها درباره حذف زنان و تفکیک جنسیتی در شهرداری تهران پاسخ گوید. شهردار تهران گفت: «در چند روز اخیر رادیوها و رسانه‌های خارجی مطالب کذبی را دنبال کردند و برخی رسانه‌ها هم در داخل کشور با آنها همراه شده‌اند و گفته‌اند که شهرداری تهران می‌خواهد تفکیک جنسیتی انجام دهد و زن و مرد را از هم جدا کرده و بین آنها دیوار بکشد.» لیکن سخنان قالیباف و تکذیب‌های او با یک "اما"ی بزرگ همراه بود: «حرفی که در شهرداری زده‌ایم این بود که اگر در یک اتاق، یک مجموعه کاری که با هم همکاری می‌کنند و سه یا چهار نفر آنها آقا و سه چهار نفر دیگر خانم هستند و همه در یک رابطه مثلا در رابطه با بودجه فعالیت می‌کنند، می‌توان کاری کرد که آن چهار خانم در یک اتاق و چهار آقا در اتاق دیگری کار کنند.» شهردار تهران افزود: «ما نظام اسلامی هستیم و غیرت دینی داریم... نباید اجازه دهیم یک خانم در طول وقت اداری و طی روزها و ماه‌ها ساعت تماس و معاشرتش با نامحرمان بیشتر از محرم، شوهر و فرزند او باشد، با گذشت زمان این موضوع کانون خانواده را تحت تاثیر منفی قرار می‌دهد. غیرت ما کجا رفته است؟ حالا بی‌بی‌سی هرچقدر می‌خواهد حرف بزند.» "غیرت دینی" مسئولان در ۳۵ سال گذشته اظهارات قالیباف در نماز جمعه تهران اما به همان اندازه خبر بخشنامه محرمانه شهرداری تهران پربازتاب بود و با واکنش‌های مخالف و موافق مواجه شد. فاطمه راکعی، از فعالان حقوق زنان و نماینده دوره ششم مجلس در واکنش به سخنان قالیباف می‌گوید: «[سخنان قالیباف] متأسفانه این معنی ضمنی را دارد که در طول سی و اند سالی که از پیروزی انقلاب اسلامی می‌گذرد، مسوولان و مدیران نظام که به فکر تفکیک جنسیتی در محل کار کارکنان دولت نیفتاده‌اند، غیرت دینی نداشته‌اند و بی‌غیرت بوده‌اند!» فاطمه راکعی سپس از شهردار تهران پرسیده است: «آیا از نظر ایشان یک آقا منعی ندارد در طول زمان، معاشرت بیشتری با نامحرمان داشته باشد تا با محرمان خود و همسر و فرزندش؟! اگر جواب "منفی" است، پس چرا ایشان فقط در جمله خود خانم‌ها را قید می‌کنند و اگر "مثبت" است، باید بگویند کجای شرع یا قانون چنین اجازه‌ای را به آقایان داده است.» نماینده تهران در مجلس ششم در پایان یادداشت خود که روز یکشنبه (۵ مرداد/۲۷ ژوئیه) در خبرآنلاین منتشر شده، آورده است: «آقای شهردار! شما به راحتی می‌توانید برای استخدام و ادامه کار افراد - اعم از زن و مرد- در شهرداری مقررات و ضوابطی بگذارید... [اما] اگر هم خدای ناکرده خواسته‌اید به این بهانه مبدع جسور حرکتی جهت تفکیک جنسیتی در ادارات دولتی یا خانه‌نشین کردن زنان باشید، باید بدانید که این کار نه به مصلحت مردم است، نه به مصلحت نظام و قطعا راه به جایی نخواهد برد.» تفکیک جنسیتی، کاری بیهوده ایرج عبدی، نماینده و سخنگوی کمیسیون اجتماعی مجلس به ایرنا گفته است: طرح تفکیک جنسیتی که اخیرا توسط یکی از نهادهای کشور به اجرا گذاشته است، در ادارات موفقیت آمیز نیست. وی با بیان اینکه "اجرای این گونه طرح‌ها در واقع کاری بیهوده است"، اظهار داشت: به طور یقین در راستای اجرای این طرح‌ها افرادی که اجرا کننده آنها هستند، مقصود و مرادشان نیز برآورده نمی‌شود. حل مشکل لطیفه‌گویی در محیط کار! یک جامعه‌شناس اما از ایده و طرح محمدباقر قالیباف در خصوص تفکیک جنسیتی در ادارات دفاع می‌کند. این جامعه‌شناس که خبرگزاری "ایرنا" او را "مجید ابهری" معرفی کرده می‌گوید: «براساس پژوهش‌های میدانی معلوم می شود که وقتی دو خانم با چهار آقا در یک اتاق مشغول به کار هستند، هم بانوان ناراحت هستند و هم آقایان. چرا که ممکن است در طول ساعات کار همکاران قصد گفتن لطیفه یا درد دل داشته باشند که با حضور جنس مخالف این کار غیرممکن است.» مجید ابهری می‌افزاید: «از طرف دیگر بانوان شاغل باید بخشی از حواس خود را به رعایت حجاب ،طرز نشستن و رفت و آمد صرف کنند که همین موجب افت کارآیی آنها است.» غلامعباس توسلی، جامعه‌شناس و از سیاسیون طیف "ملی‌مذهبی" نیز در یادداشتی در روزنامه "آرمان" نوشت: «اسلام هیچ گاه منعی برای معاشرت زنان و مردان در محل کار فراهم نمی‌کند و البته ناهنجاری‌هایی که امروز می‌بینیم بیش از هر چیز متعلق به چالش‌های جامعه‌شناسی و روانشناسی است و این مسائل با تفکیک جنسیتی در محل کار و تحصیل حل نمی‌شود.» این جامعه‌شناس می‌گوید: «متاسفانه این ایده چند سالی است از سوی برخی از فعالین سیاسی تبلیغ می‌شود و هیچ پایگاه جامعه‌شناسی و علمی ندارد، ما نمی‌توانیم بهانه‌های سیاسی را به جای دغدغه دینی به جامعه انتقال دهیم. اگر تفکیک در برخی از ادارات باب شود باید منتظر ناهنجاری‌های بیشتری در جامعه باشیم که شایسته ملت بافرهنگ و مسلمان ما نیست.» به اعتقاد غلامعباس توسلی: «کسانی که از نگرانی مومنین بهره‌گیری سیاسی و جناحی می‌کنند؛ اینگونه تحرکات و اظهارات بیش از آنکه محبوبیت و جایگاه علمی آنان را نزد اهل فن و دانشگاهیان بالا ببرد موجب حضیض این جایگاه می‌شود.»
27 Jul 14:06

فکری باید کرد !

by saborane

 من اصولا خیلی کم درگیر مشکلات مراجعین می شم تا بتونم با توان ذهنی و جسمی مناسب کارم رو ادامه بدم ، اما چند هفته پیش اتفاقی افتاد که مدتیه منو تو فکر برده .

مراجع اول : خودش تنها اومده داخل اتاق و می گه همسرش بیرون نشسته ، ازدواج دومشه ، یه پسر داره ، الان خونه ی مادربزرگش بدون شوهرش زندگی می کنه و می خواد از دومی هم جدا شه ،خانوادش طردش کردن و جایی جز خونه ی مادربزرگ نداره ، وقتی هنوز همسر اول رو داشت با همسر دومش آشنا می شه ، همسر اول بد اخلاق ، خسیس و دست بزن داشته ، همسر دوم به خانوم کمک می کنه تا جدا شه و بالافاصله با هم ازدواج می کنن ، حالا همسر دوم ، عصبی ، پرخاشگر ، تو بیست سالگی مدتی بیمارستان روانی بستری بوده ، سالها به صورت قاچاقی تو چند کشور زندگی کرده ، مواد فروخته و زندانی شده ، حالا از دست پدر و مادر خودش و خانومش و مادربزرگ خانومش فوق العاده عصبیه و به من می گه اگر از زندان های ایران نمی ترسیدم این چند نفر رو می کشتم ، کار نمی کنه و اصرار داره خانومش برگرده خونه و خانوم می گه هرگز !

مراجع دوم : با مادرش اومده و مادرش بیرون نشسته ، می گه ، شوهرم اصلا منو نمی بینه ، تو یه ساختمان با والدینش زندگی می کنیم ، تو همه کار من دخالت دارن ، این که الان چی درست کردم ، ظرف هامو شستم یا نه ، مادر پدرم چقدر میان خونه ی ما و .... شوهرم اصلا با من حرف نمی زنه ، موهامو رنگ می کنم نمی بینه ، اجازه بیرون رفتن از خونه ندارم ، دائم می خوابم چون کاری ندارم ، هیچ وقت با من مشورت نمی کنه ، نظر منو نمی خواد وقتی چیزی می خره یا به کسی پولی قرض می ده من از این و اون میشنومو خودش بهم نمی گه ، با کسی آشنا شدم ، تلفنی خیلی با هم حرف می زدیم ، جای خالی شوهرم رو برام پر کرده بود ، یه روز شوهرم فهمید و تا جا داشتم کتکم زد و منو آورد خونه ی پدرم ، الان برگشتم خونه ی پدرم ، همه جا گفته ، دیگه خانوادش بیچاره ام می کنن و...

مراجع سوم : ایشون هم با مادرش اومده ولی هر دو تو اتاقن ، و می گه ، چهار سال پیش با دوست پسرم عقد کردم ولی اونقدر خانوادش اذیت کردن که تو همون دوران جدا شدیم ، برای این که خانوادم رو از نگرانی در بیارم اولین خواستگار رو قبول کردم ، گفت چادر سر کن گفتم چشم ، گفت تو خونمون پیش خانوم ها نه ولی حتی پیش برادرم باید چادر سرکنی و دامن با شلوار بپوشی و موهاتو رنگ نکنی و ... ، الان مدتیه دعوامون شده ، به ماشینش بیشتر از من توجه داره ، از صبح تا شب زنگ و اس ام اس نداریم ، به من می گه تو س ک س سردی ، اجازه ندارم ناخن بلند کنم ، هر جا بخوام برم باید مادر یا خواهرم باشن ، تو خانوادش تحویلم نمی گیره ، دائم می گه خسته ام بریم سر خونه زندگی همه چی درست می شه ، منم بهش گفتم از اول دوسش نداشتم ، الان هم ندارم و در ضمن ازش متنفرم ... . از مادرش می خواد اتاق رو ترک کنه و می گه تو " لاین " با کسی یک ماهه آشنا شدم ، از وقتی با اون حرف می زنم بیشتر از شوهرم بدم اومده ، بهم گفته جدا شو خودم باهات ازدواج می کنم !

به این فکر می کنم چی میشه که درست زندگی نمی کنیم ، چرا متوجه نیستیم کارامون رو دیگران اثر می ذاره ، سرنوشت ها رو عوض می کنه ؟!

شاید " اخلاق " رو کفن کردیم ولی هنوز دفنش نکردیم .

26 Jul 05:25

لذت، یک نیاز عمیق روانی

by Madian Vahshi
خواب دیدم با یک پیرمرد شصت و پنج یا شش ساله که رئیسم هم بود دارم صحبت می کنم. اولش هیچ احساسی به او نداشتم. بعد کم کم به هم نزدیک شدیم و شهوت هر دویمان زد بالا. توی خواب همش به خودم یادآوری می کردم که من دوست پسر دارم و نباید این بازی احمقانه را با آقای رئیس شروع کنم اما آنقدر شدت لذتم بالا بود که هی به خودم وعده می دادم یک مقدار دیگر پیش بروم قطعش می کنم، اما درست لحظه ای که آخر کار بود و من داشتم کار را تمام می کردم و چهار دست و پا روی آقای رئیس بودم با صدای زنگ تلفن دوست پسرم از خواب بیدار شدم. مثل آدمهای بهت زده تا چند دقیقه در حالت شوک مانده بودم . راستش یک جورایی در حالت آمپاس قرار گرفته بودم. انگار یک لایه ای از وجود خودم را کشف کرده باشم. هیچوقت فکر نمی کردم که بخاطر لذت، اینقدر حقیرانه نتوانم با خواسته های درونی ام مقابله کنم. انگار  توی خواب یک جنگ نابرابر در درونم رخ داده بود. درونم یک آدم وفادار بود که حریف خودِ وحشی و نفهمی که سینه هایش توی دستهای آقای رئیس نوازش میشد، نبود.  چرا با آن پیرمرد که تازه هیچ احساسی بهش نداشتم اینقدر حشری شده بودم؟ شیطنت! از نظر من شیطنت یک جور لذت است. شاید خیلی از سکسهای در طول زندگی ام ،فقط بخاطر شیطنتی که در اغوای مردها بکار برده ام لذتمند شده بودند. تلاش برای اغوای یک مرد و کشاندنش به میدان همخوابگی یک لذت وحشیانه و غیرقابل وصفی برای من دارد. لذت، یکی از جذاب ترین اتفاقات روزمره آدمهاست که ریشه در ناخودآگاه آدمها دارد، و گاهی قسمتهای انکار شده اش ممکن است از یک جای آدم بزند بیرون. ما هم که انواع و اقسام انکار لذت را در زندگی مان بخصوص بهترین سالهای جوانی تجربه کرده ایم. یعنی کلن در اکثر دینها و خیلی از مکاتب عرفانی، لذت چیز منفوری محسوب می شود، و درد و رنج و غم و تو سر خود زدن ، یک نوع نیایش با خدا. یعنی اصلن مبارزه با نفس را راه کمال می دانند. بعد می انگارند که خدا انقدر بد ذات و بد جنس است که نشسته ببیند چه کسی دارد توی زندگی اش حال می کند، بیاید برایش چوب خط بزند یا حتی توی پرونده اش ثبت کند که آن دنیا حالش را بگیرد. آدمها سیستمهای احمقانه خودشان را به خدا نسبت می دهند و با همین خزعبلاتشان، قرن ها و قرن ها باعث شده اند نسلهای مختلف از تجربه لذت احساس گناه کنند. راستش من آن مادیانی که توی خواب چهار چنگولی روی پیرمرد بیچاره افتاده بود و ندای درونش را دایورت کرده بود به تخمش را اصلن نمی شناسم، ولی یک جورهایی هم می شناسم. جذابیت لذت باعث می شود آدم ابعاد جدیدی از وجود خود را دیتکت کند. اما هر چقدر فکر می کنم نمی توانم یک ربط منطقی بین این دو نفر ایجاد کنم. بنظرم خوابهایی که می بینیم تلفیقی از عقده ها و خلاء هایی است که در طول زندگی (و نه الزامن در حال حاضر) تجربه  کرده ایم. باید از دوست پسرم خواهش کنم یک مدت به من سگ محلی کند. دلم برای اغوا کردن یک مرد تنگ شده است.