Shared posts

03 Dec 08:16

november

24 Nov 11:59

من حق دارم!

by نفس (noreply@blogger.com)
Ayda shared this story from نفس‌گیر.

* این *این روزها دارم تمرینِ من حق دارم می‌کنم. توی شرکت جایم را عوض کرده‌ام. خیلی سخت بود اما توانستم، من موفق شدم. گفتند آن جا خانمی جز تو نیست، مطمئنی؟ حالا من اینجام. اتاق روبرو آقایان هستند. همه‌شان مسن‌اند. چندتایی حتی سال‌ها پیش بازنشسته شده اند و این‌جا مجددن مشغول کار شده‌اند. یک‌جور خوبی حواسشان به من هست. محبتشان، محبتشان محبتِ مردهای جا افتاده است که یک حمایت دلپذیر پشت‌اش پشتش است. آرامند. چای کوهی دم می‌کنند و در مورد نسرین ستوده و حقوق زنان با هم بحث می‌کنند. میکنند. حتی رفتار مدیرم با هپی فرق می‌کند. میکند. اولین بار که اشتباه کردم گفت اشکالی ندارد یاد می‌گیری. اگر هپی بود تیکه می‌نداخت و می‌گفت: "این خنگ بازیا چیه در میاری؟" اما از نظر مدیر جدید من مثل بچه‌ای هستم که فقط فرصت لازم دارم تا همه چیز را یاد بگیرم. جز برای احوالپرسی و تشویق به خوردن عرقیجات و چای کوهی کسی با من کاری ندارد. برای من که آن بیرون هیچ تمایلی به حرف زدن ندارم، این سکوت بهترین بخش محل کار جدید است. خیلی‌ها به خاطر این جابجایی گله کرده‌اند و می‌کنند اما من حق دارم جای آرام‌تری کار کنم...
* امروز *امروز باید آمپول می‌زدم. چهل روز بعد از عمل جراحی این تزریق‌ها شروع می‌شوند. وقتی از بچگی کابوس‌ات آمپول و دندانپزشکی و این‌جور چیزها باشد، این یعنی ته گرفتاری. دوست داشتم کسی همراهم باشد و خب می‌شد زنگ بزنم، بگویم، بخواهم، اما نخواستم. دکتر گفته بود توی کلینیک یا درمانگاه بزن که دکتری هم باشد. (هر آمپولم نزدیک سیصدهزارتومان قیمت‌اش است و تا این لحظه تنها حُسنِ روحانی این بوده که می‌شود آن را خرید! زمان ا.ن کلن نبود) وارد تزریقات درمانگاه که شدم یک زن مسنِ چاقِ اخمو را دیدم. به خودم گفتم خب عوضش حتمن آدم باتجربه‌ای است. آمپول را که دید گفت من این را نمی‌زنم، این‌ها گاهی گیر می‌کنند! گفتن ندارد، تا به کلینیکِ بعد برسم مردم و زنده شدم. ترسیده بودم و توی دلم میگفتم غلط کردم دفعه‌ی بعد تنها نمی‌آیم. رسیدم آن جا یک دختر ریز و بانمک کم سن و سال بود. گفتم ای داد این هم که چیزی بلد نیست. اما خیلی هم خوب بلد بود. برایم توضیح داد که چرا بعضی‌ها این آمپول را تزریق نمی‌کنند. و دست آخر آن‌قدر کارش خوب بود که اسمش را پرسیدم و گفتم من از این به بعد باید هرماه بیایم. می آیم پیش خودت...
* توی *توی اینستا ادم کرده است. در سکوت تماشا می‌کند و لایک می‌کند و می‌رود و من فکر می‌کنم از این آدم مهربان‌تر و آرام‌تر نمی‌شد کسی باشد و من چقدر اذیتش کرده‌ام. درست وقتی که عذاب وجدان می‌خواهد خفه ام کند به خودم می‌گویم: خیانت که نکردی! فقط گفتی دیگر دوستت ندارم. نداشتی. آدم‌ها حق دارند کسی را نخواهند. باید بتوانند بگویند دیگر دوستت ندارم. دیگر؟ من از اولش نداشتم. اصلن از بدشانسی او بود که موقعی آمد که من فقط نیاز به کسی داشتم که موقتن مرا از اندوه و تنهایی نجات بدهد. نجات داد! دستش درد نکند! این‌جوری من عذاب وجدان را خفه می‌کنم و می‌روم پی کار و زندگی‌ام... این روزها دارم تمرین من حق دارم می‌کنم و عجیب این‌که خوشحالم! عجیبه که خوشحالم!
24 Nov 08:23

maman und ich

by ... (noreply@blogger.com)
Ayda shared this story from منصفانه:
روی دیگرش این بود که ما با مادر شاغل بزرگ شدیم. مثل هر بچه‌ای روزهایی آمد که دلمان می‌خواست مامانمان مثل مامان‌های دیگر خانه‌دار باشد و پیش ما باشد و انقدر همیشه عجله نداشته باشد. ولی دست آخر مامان همیشه یه اَبَرمامان بود که من از وقتی خودم را شناختم بهش افتخار می‌کردم.

مامانم بازنشسته شد. 
سال‌های سال که من نمی‌دانم چند سال است، توی وزارت دارایی کار کرد. وزارت دارایی انقدر کلمه‌ای‌ست که توی خانه‌ی ما به کرات شنیده شده که مثلن یکی از خاطرات من از سپهر این است که به دارایی می‌گفت دایایی. خیلی بامزه می‌گفت. 
آیدا یک پستی نوشته بود درباره‌ی بچه‌ش که به محل کارش رفته بود که از نظرش جالب‌ترین جای دنیاست و همه‌چی را به هم منگنه کرده بوده. خواندن همین باعث شد که یک موجی از خاطرات وقتی که دبستان بودم بهم برگردد. من عاشق دارایی بودم. 
خوب که فکر کردم یادم آمد روی میز مامان خودکار و کاغذ و پرونده بود. چیزی که جالب بود الان برایم تصورش، این بود که کامپیوتر نداشت رو میز. الان میز کار بدون کامپیوتر غیرقابل تصور است. بعدتر کامیپوترهایی بود که نوشته سفید می‌آمد و زمینه آبی بود.
برگردیم عقب. دبستان که بودم. روز اداره که می‌آمد، می‌رفتم اداره که آسانسور داشت و می‌رفتیم توی اتاق مامان. مامان یک پرونده خالی می‌داد با کاغذ به من و من حسابدار می‌شدم. یک ماشین‌حسابی داشت که به‌نظر من بهترین و جالب‌ترین چیز جهان بود. اولن که خیلی جالب‌تر از ماشین‌حساب‌هایی بود که خانه داشتیم چون هر چه می‌نوشتی را با یک صدای خاصی پرینت می‌کرد، بعد هم هر چی بیشتر می‌نوشتی رولش درازتر می‌شد. خیلی کارها هم می‌کرد که به‌نظر من به‌دردنخور بود مثل محاسبات پیچیده که معلوم نبود به چه درد می‌خورد. من خوشم می‌آمد عددهای رند را با هم جمع کنم. عددهایی که نمی‌توانستم بخوانم. بعد منها کنم و بشود آن عددی که قبلش بود.
بعد همه را منگنه می‌کردم به پرونده. خیلی احساس خوبی بود. مامان می‌آمد ما را سوار سرویس می‌کرد می‌فرستاد استخر. 
برمی‌گشتیم عشقم بود که بروم پرونده‌ای که توی کشوی مامان قایم کرده بودم را بردارم نگاهش کنم و عددها را نگاه کنم که چه با هم رند می‌شوند توی ضرب و تقسیم و خیلی مهم باشم و یک کاری توی کشو منتظرم باشد.
عشقم این بود که مامان کار بیاورد خانه. بعد ماشین‌حساب هم می‌آمد خانه روی یک عالم پرونده. راهنمایی که بودم، گاهی می‌شد که من عددها را بخوانم و مامان بزند توی ماشین‌حساب و من می‌مردم از شدت اهمیت شخص خودم که دارم کمک می‌کنم.
روی دیگرش این بود که ما با مادر شاغل بزرگ شدیم. مثل هر بچه‌ای روزهایی آمد که دلمان می‌خواست مامانمان مثل مامان‌های دیگر خانه‌دار باشد و پیش ما باشد و انقدر همیشه عجله نداشته باشد. ولی دست آخر مامان همیشه یه اَبَرمامان بود که من از وقتی خودم را شناختم بهش افتخار می‌کردم.
چند روز پیش بهم زنگ زد گفت: مامان حکمم آمد. بازنشست شدم. این دفعه که بیای همه‌ش خونه‌م. گفتم مامان من از پنج سالگی آرزومه توی همیشه خونه باشی. هرچقدر این حرف به‌نظر احمقانه بیاید. از دهنم در رفت. 
خوشحالم براش. 
مامان خسته نباشی.
 

23 Nov 12:15

http://elcafeprivada.blogspot.com/2014/11/mellie-every-married-couple-alive.html

by Ayda
Mellie: Every married couple alive pretends. They pretend they don't hate their in-laws or their husband's stupid jokes or their wife's laugh or that they don't actually love one of their children more than the others. Marriage is, well, it's almost all pretend. For everyone. That's the reality. That's what's real. Buying into the delusion that there's any other way to live together, to get through an entire life together, that's, well that's the fantasy. That's pretending.

23 Nov 11:37

http://elcafeprivada.blogspot.com/2014/09/blog-post_73.html

by Ayda
هنوز از حیاط وارد سالن نشده‌ام که دستی می‌پیچد دور شانه‌هایم. شب‌های لواسان سرد شده. صدای موزیک مرا یاد سکانس افتتاحیه‌ی «زیبایی بزرگ» می‌اندازد. می‌روم سرم را بچرخانم که زبری ته‌ریش‌اش را می‌کِشد روی صورتم. قلبم کمی تند می‌زند. دو سالی می‌شود هم‌دیگر را ندیده‌ایم. چشم‌هایم می‌خندند توی صورتش. ته‌مانده‌ی شالم را از گردنم می‌کشد می‌پیچاند دور دست‌اش. می‌رویم تو.

میزبان زن شاد و شوخی‌ست که خوب بلد است میهمانی‌هایی چنین شلوغ را اداره کند. میهمانی از میانه گذشته و صدا به صدا نمی‌رسد. مدام یاد زیبایی بزرگ می‌افتم. مردان جذاب و جاافتاده و خوش‌پوش با ادوکلن‌های نفس‌گیر و زن‌های بلند و باریک و شات‌ها و سیگارها و سیگاری‌ها. یک سیگاری دیگر می‌پیچانَد برایم. توی صورتش می‌خندم. می‌رویم طبقه‌ی بالا.

آخر شب‌های این‌جا مطبوع است. غریبه‌ها می‌روند و من تنها غریبه‌ی میان خودی‌ها می‌مانم. میزبان زن گرم و مهربانی‌ست که عاشق من است و محال است بگذارد به این زودی برگردم تهران، هربار. حال‌مان خوب است. با مزه‌ها و سالادها و چندپر کباب بازی‌بازی می‌کنیم بی‌که چیزی بخوریم. نشسته‌ایم دور میز شام. بی‌وقفه حرف می‌زنیم و گاهی زبری ته‌ریشش را می‌کشد روی سرشانه‌هام و می‌خندم و می‌روم که پس‌اش بزنم مچ دستم را آرام می‌پیچاند. می‌رویم روی تراس.

حالا هوا حسابی سرد شده. میزبان خوش‌سلیقه‌مان چند شمع روشن کرده و مبل‌ها را گذاشته روی تراس و بساط کنیاک و سیگار و حرف‌های خودمانی نیمه‌شب. نشانده‌ام روی پاهاش و پیشانی‌ام را تکیه داده به گونه‌هاش و به آرامی بحث را می‌پیچاند آن‌جا که دلش می‌خواهد. خنده‌ام می‌دود توی صورتش. می‌رویم تهران.

عاشق این خنکای دم صبح‌ام. باد از لای پرده‌ها می‌وزد تو و من خودم را می‌پیچانم لای ملافه‌ها. حرف‌ها و خنده‌هامان بند نمی‌آیند انگار. سیگاری روشن می‌کند برای هر دوی‌مان. دو سه تا پسته با یکی دو جرعه آب‌جو. دستم را گونیا کرده‌ام زیر سرم سرش را جا داده زیر بغلم باد می‌وزد سردمان می‌شود حرفی نمی‌زنیم و در سکوت سیگار را دست به دست می‌کنیم. دو سالی می‌شد ندیده بودم‌اش. نذر کرده‌ایم بیدار بمانیم تا کله‌پاچه‌ی صبح، تا آفتاب که بزند حرف بزنیم. چند ساعت بعد، ساکتْ جوری که بیدار نشود می‌روم خانه.
23 Nov 11:31

مرز

by 15th Floor
مانیتور هواپیما داره لحظه به لحظه گزارش پرواز رو نشون می‌ده: ارتفاع، مدت زمان باقی مونده از پرواز، دمای هوای بیرون، ساعت در مبدأ و مقصد، و مسیر پرواز... قراره از جنوب آمریکا بریم یه کم غرب، اونقدر که برسیم به اقیانوس آرام، و بعد بریم بالا، از روی کانادا رد شیم و بعد گرینلنده و اطلس و بعد اروپا. تو کل پرواز، نقشه بزرگ و کوچیک می‌شه و از کل قاره، تا شهرهای کوچیکی که از روش رد می‌شیم رو نشون می‌ده. آیداهو هوا سرده، بیرون منفی پنحاه درجه است، و مونتانا حتی از اون هم سردتره. تو ارتفاع سی و هفت هزار پایی هستیم و این یعنی یازده کیلومتر بالاتر از سطح دریا، بالاتر از خونه‌ام تو پورتلند، بالاتر از جایی که لیمان داره با دو تا سگ دیگه بازی می‌کنه. تو تمام این مدت، چشم از اون خط افقی‌ای که بین مونتانا و کاناداست برنداشتم. کلگری اونجاست، کنار یه دایره‌ی کوچیک سبزرنگ، نشسته و نگاهم می‌کنه. به این فکر می‌کنم که این خط، که اونقدر صافه که انگار یه شوخیه، چقدر دیوار بوده تو زندگی من... این خطی که از داکوتا تا واشنگتن اومده، پنج ساله که منو دور نگه داشته از بودن کنار خواهر و برادرم، و حالا، که دارم با یه ایرباس غول از روش رد می‌شم چقدر محو و گنگ نشسته اون پایین. چقدر دلم می‌خواد این هواپیما نره شرق، راهش رو کچ کنه و بره کلگری، و من پیاده شم، تاکسی بگیرم و برم پیش خواهرم، و تا صبح بغلش کنم. به هواپیماهایی که از رو شهرهاتون رد می‌شن، اینقدر بی‌تفاوت نگاه نکنین. شاید توشون یه مسافری باشه، که آرزوش بغل کردن یه آدمی تو شهر شماست...
23 Nov 11:30

He is my person

by 15th Floor
نتونستم.
واسه اولین بار، 
غرورم رو شکستم،
و وسط هق هق گریه بهش زنگ زدم.
پرسید می‌خوای بیام پیشت؟
تا حالا اونطور از استیصال نگفته بودم please
اومد،
و با اومدنش، با بغلش،
دنیا امن شد دوباره.

23 Nov 09:59

http://elcafeprivada.blogspot.com/2014/09/kill-bill.html

by Ayda
Kill Bill

یک روزهایی هم هست در زندگانی، که دو جفت چشم درشت و براق به تو خیره می‌مانند و از تو یک ماده‌گرگ می‌سازند. دارم دندان‌هایم را تیز می‌کنم چنگال‌هایم را سوهان می‌کشم می‌روم بایستم پشت سر آن دو جفت چشم درشت و براق. گاهی نایس بودن و محترم بودن و شریف بودن جواب نمی‌دهد. گاهی آدم یاد می‌گیرد فراتر از تمام این‌ها، مهمْ ایستادنْ پشت سر آن‌هایی‌ست که دوست‌شان داری، حمایت‌گر بودن است و به خاطرشان جنگیدن و حق را گرفتن، حق را پس گرفتن.

این روزها یاد گرفته‌ام ساپورتیو بودن و بودن پشت سر کسی، ماندن پای کسی، با کنترل از راه دور نمی‌شود. تلفن و ای‌میل و جملات قشنگ و عاشقانه به کار نمی‌آید. باید باشی با گوشت و پوست. باید بداند که آمده‌ای که باشی، که بمانی، که آستین بالا بزنی و کمک کنی. هیچ چیز به قدر گرمای تَنِ آدمی که آمده و آستین‌هایش را بالا زده، قوت قلب نیست. 

دارم یاد می‌گیرم حمایت‌گر باشم؛ نه روی کاغذ، روی زمین. دارم دندان‌هایم را تیز می‌کنم چنگال‌هایم را سوهان می‌کشم بروم بایستم پشت سر آن دو جفت چشم درشت و براق. 
16 Nov 09:32

۱۰۲۷. نسبیت زمان

by کدئین کدی
آینشتاین در خاطراتش می‌گوید که ایدهٔ نسبیت زمان را از کسی گرفت که اولین بار ساعت دو شب گفت: «تازه سر شبه»
20 Sep 08:32

خانم شتربان

by آزاده عصاران
Ayda shared this story from گوشه - از گوشه و کنار.

Robyn Davidson

سال ۱۹۷۷ میلادی است. دنیا را خبرهای جنگ و انقلاب پُر کرده است. مربوط به انقلاب و جنگ برداشته. رابین دیویدسن جوان با یک دنیا آرزو و خیال می‌خواهد عرض صحرای استرالیا را با شتر طی کند تا به اقیانوس هند برسد. یک مسیر ترسناک و سخت زیر آفتاب سوزان و بی‌رحم صحرا. جواب‌اش به همه کسانی که می‌پرسند چرا چنین کاری می‌کنی این است: است که چرا نه؟

رابین دیویدسن، زنی ۲۵ ساله است که فرهنگ و زبان ژاپنی را در دانشگاه بریزبن در استرالیا رها می‌کند و به شهر آلیس اسپرینگ اثاث‌کشی می‌کند؛ شهری که برای او مبدا یک سفر ۱۹۸ روزه در عرض استرالیا می‌شود، برای رسیدن به اقیانوس هند؛ چیزی حدود ۱۷۰۰ مایل (بیش از ۲۷۳۵ کیلومتر).

Robyn Davidson

بعد از چاپ این عکس ها در مجله نشنال جئوگرافی، رابین دیویدسن، بین مردم به «خانم شتربان» مشهور شد.

او دو سال کار می‌کند تا پولی جمع کند. وام می‌گیرد. از دوستانش پول قرض می‌کند. یک مرد افغان ـ استرالیایی او را آموزش می‌دهد تا با طبیعت شترها آشنا شود. با حیوانی که به راحتی یک لگدش می‌تواند آدم بکشد یا استخوان بشکند. از رام‌کردن شتر تا زایمان و اخته‌کردنش را یاد می‌گیرد. سرانجام با یک سگ مهربان و دوست‌داشتنی و سه شتر بالغ و یک نابالغ در یک روز بهاری در ماه آوریل سفرش را شروع می‌کند. سفری که رویایش بوده و ممکن است از آن جان سالم به در نبرد.

Robyn Davidson

این سفر ۹ ماه طول می‌کشد. او در صحرا گم می‌شود. بیمار می‌شود. سگ‌اش می‌میرد. افسرده می‌شود و روزها در میان شن و ماسه خودش را رها می‌کند. بی‌آب و غذا می‌ماند. به جاهایی می‌رسد که بومی‌ها اجازه ورودش را به دلیل زن بودنش نمی‌دهند. شترهایش را گم می‌کند. شترهای نر وحشی به قافله کوچک‌اش حمله می‌کنندو مجبور می‌شود بکُشد، شکار کند و حشره بخورد. ۹ ماه در این مسیر بی‌آب و علف، یک زن با چهار شتر راه می‌رود تا به آب برسد.

Robyn Davidson

شتر نر بالغ، دوکی، شتر نر جوان، باب و شتر ماده، زلیخا و کُره‌اش گلیات یا جالوت نام داشتند.

مجله نشنال جیوگرافی در همان زمان، از او خواست درباره سفرش بنویسد. هر از چندی عکاس این مجله در مسیر به او می‌پیوست و از او عکاسی می‌کرد. ریک اسمولان، عکاس جوان و پرشور  در این آمدن و رفتن‌ها، با او وارد رابطه‌ای می‌شود. عکس‌ها و مقاله رابین، در این مجله برایش طرفداران زیادی را جمع کرد. او بعد از این سفر کتابی را به نام «مسیرها» نوشت که همه روزها و دقایق این سفر غریب را در خود داشت. او این کتاب را در لندن در کناردوریس لسینگ نوشت.

Robyn Davidson

رابین دیویدسن و ریک اسمولان، عکاس

رابین حالا یک نویسنده و ماجراجوی جهانی است. سال‌ها از آن سفر پرخاطره و مخاطره گذشته ولی او این نوع سفر و چادرنشینی را به عنوان سبک خودش انتخاب کرد. هیچ‌وقت در دانشگاه درسش را تمام نکرد اما به عنوان یک مردم‌شناس خودآموخته، کشورها و نقاط فراوانی را با همین روش ِ سفر، در دنیا طی کرده. او همیشه تنها بوده. مادرش در ۱۱ سالگی او خودکشی می‌کند. هیچ‌وقت ازدواج نکرد و رابطه بلندمدتی با کسی نداشت. همه زندگی‌اش سفر و طبیعت است.

Robyn Davidson

شیر بز، بخش مهمی از جیره غذایی او در این سفر بوده.

او جایی نوشته:

کجا کمترین صدمه را به خودمان، به طبیعت و محیط‌زیست و جانوران زده‌ایم؟ یک جوابش این است که وقتی کوچ می‌کردیم و چادرنشین بودیم…

سال ۱۹۷۸ شماره پنجم (ماه مه) مجله نشنال جیوگرافی با این عکسِ جلد، که رابین دیویدسن را کنار یکی از شترهایش به اسم Zeleika نشان می‌دهد، و مقاله مصور مفصلی درباره سفر او منتشر شد؛ بعد از چاپ این عکس‌ها، او بین مردم به «خانم شتربان» (The Camel Lady) مشهور شد.

Robyn Davidson

رابین دیویدسن و شترش زلیخا روی جلد مجله نشنال جیوگرافی ۱۹۷۸

در سال ۲۰۱۳ میلادی فیلمیبر اساس کتاب او به همان نام «مسیرها» ساخته شد و نقش او را میا واسیکوفسکا بازی کرد.

یک قطعه از موسیقی فیلم Tracks که بر اساس داستان سفر رابین دیویدسن ساخته شده:

نوشتهٔ خانم شتربان را در گوشه کامل‌تر بخوانید.

20 Sep 08:01

نقدي بر جنبش‌هاي مجازي، 24/06/1393

Ayda shared this story from Thesis11.

محدود‌شدنِ کنش اعتراضي و آزادي‌خواهي به فضاي مجازي بي‌شک نشان‌دهنده حقايق مفيدي است؛ آگاهي يا بالقوه بودن بدون حتي نياز به فعليت يافتن. تمامي اين جنبش‌ها با محدود شدن به «مجاز»، نشان‌دهنده اين واقعيت‌اند که آگاهي در سطحي از جامعه به وقوع پيوسته است. اما اين آگاهي در سطح بالقوگي متوقف مي‌شود. و گويا هيچ نيازي به بالفعل‌شدن در خود نمي‌بيند يا اصلاً نمي‌خواهد به فعليت برسد...
14 Sep 07:34

"How wonderful it is to be silent with someone."

Ayda shared this story from An Existential Life.

“How wonderful it is to be silent with someone.”

- Kurt Tucholsky (via shantiwinds)
13 Sep 08:44

افتخار

by SaraK (noreply@blogger.com)
Ayda shared this story from نون و پنیر و پسته.

توی کار خودم یه سری رفتارها و تصمیم‌گیری‌هام مدرن محسوب می‌شه و یه سری‌شون هم خیلی حاجی‌بازاری‌طور و حجره‌دارانه. یکی از این مدل دومی‌هاش اینه که خیلی آدم‌باز نیستم. برخلاف خیلی از هم‌کارهام  به هر بهانه‌ای یکی رو نمی‌فرستم بره یکی دیگه رو بیارم جاش. آدمای باهوش تروتمیز و دست و پا دار رو پیدا می‌کنم و بعد مدت‌ها، سال‌ها نگه‌شون می‌دارم. نه چون عیبی ندارن -که گاهی زیاد هم دارن- دقیقا به این علت که عیب‌هاشون اساسی و خانمان برانداز نیست و مهمتر این که ایرادهاشون رو می‌شناسم و می‌دونم چطور باید مدیریت‌شون کرد. این که هر روز بخوام یکی رو که حالا دیگه خوب می‌شناسم بفرستم بره و یکی رو بیارم که نمی‎‌شناسم علاوه بر این که کلی وقت و انرژی و هزینه برای آموزش و تربیت‌اش روی دست‌ام می‌ندازه من رو با ایرادها و کمبودهای جدیدی هم مواجه می‌کنه که گاهی از مال اون یکی آدم قبلی خیلی جدی‌تر هم هستن و دوجا دوجا می‌بازونَدَم!  
اما به هر حال هرچه هم که اهل مدارا باشی بالاخره گاهی توی شرایطی قرار می‌گیری که ناچاری یکی رو از محیط کارت حذف بکنی. روش معمول من اینه که توی یه پروسه‌ی نهایتا دو تا سه ماهه ساعت کار طرف رو به تدریج کم و کم‌تر کنم و شرایط کاری رو به تدریج ناخوشایندتر. طوری که طرف بفهمه اینجا دیگه جای موندن نیست، بره دنبال کار جدید بگرده یا بهرحال از شرایط اونقدر ناراضی باشه که یه روز خودش بیاد بگه که استاد من می‌خوام برم. من هم بگم ای وای چه بد شد، متاسفم، اما چون خودت میل داری بری پس خداحافظ و موفق باشی. یه این طور وقت‌هایی طرف ممکنه فکر کنه خودش بوده که انتخاب کرده که محل کار رو و رابطه‌ی کاری رو ترک کنه، اما خب، واقعیتی که عوض نمی‌شه اینه که من خواستم که اون به این نتیجه برسه که باید بره. 
حالا که چی؟ که اونی که می‌آد می‌گه گمونم رابطه‌ی ما دیگه به انتها رسیده، گمونم باید بشینیم جدی حرف بزنیم، همیشه خودش به این نتیجه نرسیده، خیلی وقت‌ها توی یه پروسه‌ای که طرف مقابل مدت‌ها قبل کلیدش رو زده کم‌کم‌اک به این نتیجه رسونده شده و خب یه جورایی چاره‌ی دیگری براش نمونده جز این که مثلا اونی باشه که توپ رو انداخته بیرون و مثلا اونی باشه که زمین رو ترک کرده و مثلا اونی باشه که اختیار امور رو به دست داشته و خب راستش...چه افتخار کوچک غمناکی.
13 Sep 08:17

آخرین فرصت جهان

by amirhosein (noreply@blogger.com)
Ayda shared this story from تلخ مثل عسل.

از کردستان پیچیدم به حکیم اما حکیم غرب را بسته بودند. مجبور شدم بروم سمت تونل رسالت تا بعد یک راهی پیدا کنم برای ورود به چمران جنوب، که برویم سمت فرودگاه امام. مسیر را گم کردم، تو بلیتت دستت بود و من اضطراب داشتم نکند این گم شدن باعث شود دیر برسی و پرواز را از دست بدهی. باز هم از فرعی اشتباهی رفتم و طول کشید تا بالاخره برسم به چمران و نواب و بزرگراه خلیج فارس... در آخرین دقایق رسیدیم به پرواز و تو رفتی... چند سال بعد با خودم فکر کردم آن گم‌شدن‌ها، آن دیر رسیدن‌ها شاید آخرین فرصت‌های جهان بود به ما که نروی، که بمانی، که بگویی هی همین کنار نگهدار، گریه کنی برایم و بگویی می‌خواهم نروم، بمانم... نگفتی، رفتی و آخرین کارت‌مان هم سوخت. رفتی و جهان هرگز شبیه روزهای پیش از رفتن تو نشد... که من در همان شب تنها شدم از تو
09 Sep 08:20

جزییات سر به نیست کردن یک قندشکن

by KHERS
Ayda shared this story from KHERS.

قدیم‌ها پدرم یک صندوقچه یونولیتی داشت، از همان‌ها که آلاسکافروش‌های اطراف دبستان‌مان داشتند. آت و آشغال‌هایش را توی آن نگه می‌داشت؛ سوییچ اولین ماشینش، دفترچه حساب بانک سپه زمان شاه، بلیط سفرهای خارجی که رفته بود و این‌جور چیزها. به نوعی حتی عادت قشنگی بود. اما هرچه پیرتر شده میلش هم به نگهداری و جمع‌آوری آت و آشغال بیشتر شده. مثلاً الآن توی بالکن خانه یک ماشین لباسشویی و یک ظرفشویی اسقاطی دارد و عملاً گند زده به کل فضای بالکن. روی‌شان هم چند تا الوار و تخته نئوپانی گذاشته. چوبها هم طبله کرده‌اند و الآن محل زیست تعدادی موریانه و کرم چوب هستند. اینها بقایای قفسه کتاب‌هایی هستند که دیگر موجود نیستند، فقط عکس‌شان را می‌شود توی آلبوم‌های قدیمی‌مان دید. خود ظرفشویی و لباسشویی را هم نمی‌شود تکان داد چون قدیم‌ها کف این‌جور ماشین‌ها بلوک‌های سیمانی کار می‌گذاشتند تا سنگین شوند و تکان نخورند. واقعن هم تکان نمی‌خورند؛ حتی یک بار مملی و حسین را هم صدا کردم و سه تایی با زور و یاعلی توانستیم ظرفشویی کن‌وود را چهار قدم جابجا کنیم و از در بالکن بیرون بیاوریم اما فکر می‌کنی چه شد؟ پدرم دم در بالکن منتظرمان بود با تفنگش. به مملی و حسین همانجا تیراندازی کرد، به من فقط با نگاهش تیراندازی کرد.

خودش می‌گوید که لباسشویی و ظرفشویی را نگه داشته برای ویلای افجه‌اش. اما همه می‌دانیم که افجه یک رویاست چون ویلای افجه را فامیلش بالا کشیدند، یعنی خیلی راحت وقتی کار ساختش تمام شد سند را به نام خودشان زدند. اما پدرم هنوز منتظر روزی است که افجه را مبله کند و آخر هفته‌ها برود آن‌وری، برود طبیعت و خستگی در کند. بهش می‌گویم «حالا گیریم در تناسخ بعدی واقعن قضیه‌ی افجه حل و فصل شد و ما تونستیم ازش استفاده کنیم، خب اون دو روز سفر با دست ظرف می‌شوریم و لباس چرکها رو هم برمی‌گردونیم تهران.» این‌جور وقتها پدرم فریاد می‌کشد، این روشش است و توی همه‌ی این سالها هم جواب داده و هرچه هم پیرتر شده خودش خیال می‌کند که خوش‌صداتر شده.

این روزها پدرم آپارتمان‌مان را تبدیل به یک انباری بزرگ کرده، یک انباری بزرگ که پنجره هم دارد. این عادتش هم مال امروز و دیروز نیست، مال خیلی وقت پیش است. مادرم که می‌گوید مادربزرگم هم عین همین مرض را داشته، یعنی آشغال جمع می‌کرده و سختش بوده چیزی دور بیندازد. پس به نوعی پدرم بی‌گناه است و او هم صرفن راه والدینش را ادامه می‌دهد، کاری که همه می‌کنند. اما ریشه‌یابی مشکل که صورت فیزیکی‌اش را حل نمی‌کند، منظورم این است که حالا این عادت نکبتش مال هر کجا می‌خواهد باشد، اما محصول نهایی این است که بهرحال ماها هم مجبور مجبوری شده‌ایم توی یک آشغال‌دانی بزرگ زندگی کنیم.

ما بچه‌هایش هم تا حدودی همین مرض را داریم. خود من وقتی خارج رفتم درست شدم. یعنی زندگی توی آپارتمان‌های فسقلی خارج بهم یاد داد که نمی‌شود هی تیر و تخته جمع کرد به امید روز مبادا که ازشان استفاده کنی و دو قرون جلو بیفتی. برای روز مبادا آیکیا و دیگر فروشگاه‌هایی که کار خیر می‌کنند هستند که تیر و تخته مورد نیاز آدم را بفروشند. بعضی‌هایمان دیرتر این چیزها را یاد گرفتیم. مثلاً تا همین اواخر که با خواهرم خارج زندگی می‌کردم او هنوز داشت کاتالوگ‌های تبلیغاتی رنگ و وارنگ فروشگاه‌های مختلف را جمع می‌کرد. کار من هم این بود که ویکندها با بیل آشغال‌هایش را جمع کنم و بریزم توی شوت زباله. محکم هم پرت می‌کردم توی شوت تا صدای سقوط آشغال‌ها توی داکت فلزی شوت را بشنود و کارم یک بُعد فرهنگی هم پیدا کند اما این اتفاق نمی‌افتاد و هفته‌ی بعد کاتالوگ‌های قطورتری می‌آورد خانه. خواهرم هم مبارزه‌ی فرهنگی خودش را می‌کرد و از سر کار که برمی‌گشتم صفحه‌های گلاسه کاتالوگ‌ها را برایم ورق می‌زد و مدل‌های پاف که شلوارهای تنگِ پاچه کوتاه پوشیده بودند و گونه‌های زاویه‌دار داشتند را نشانم می‌داد و در مورد فاشیون و زیبایی و زیبایی‌شناسی حرف می‌زد و در نهایت به اینجا می‌رسید که من هم سر و وضع خودم را درست کنم و از آن وضعیت خاکستری خارج شوم. بعد هم کاتالوگش را می‌گذاشت توی کتابخانه‌مان بغل مجموعه آثار بکت که من در حال مطالعه‌شان بودم (خالی‌بندی). مثل هر مبارزه ایدئولوژیک دیگر این یکی هم برنده نداشت و محصولش فقط فرسایش طرفین بود. در نهایت هم که من برای خدمت به وطنم برگشتم ایران و خواهرم ماند غرب تا بیشتر کالا مصرف کند و خوشحال‌تر بشود. البته خودش می‌گوید آن‌طور مثل سابق آشغال جمع نمی‌کند و بیشتر به معنویات توجه می‌کند.

در این سال‌هایی که دور از خانه و کشور بودم، پدرم موفق شد برادر کوچکم را هم به یک آشغال‌جمع‌کن کوچک تبدیل کند. دوسال پیش که برای تور ایران‌گردی آمده بودم وقتی وارد خانه شدم با یک میز و صندلی آشپرخانه هشت نفره و یک نیم‌ست مبل مواجه شدم که تا قبل از این ندیده بودم. یک ضبط صوت پاناسونیک اوراقی هم بود، از اینهایی که رقص نور می‌زنند و هجده لاین اکولایزردارند تا شنونده مبتدی فکر کند که «حرفه‌ای» شده. با اضافه شدن اینها به آشغال‌های خودمان دیگر امکان راه رفتن توی خانه نبود. میز آشپزخانه پایه گلدانی بود و تخته‌ی میز دور تا دورش هشت دالبر داشت. سطحش به قدری وسیع بود که تحت اثر وزن خودش شکم داده بود. عبور از کنار میز بدون برخورد پهلو به یکی از دالبرهای متعددش ممکن نبود. مبلمان هم به همین منوال: یغور، با روکش مخمل بنفش، کهنه. اولین بار که رویش نشستم ابری زرد رنگ از تُشکش متصاعد شد. روکش پلی‌استرش باعث می‌شد که ظرف ۳۰ ثانیه پشت و باسن آدم خیس عرق شود. مشکل بزرگتر این بود که باید برادر زرنگم را هم تشویق می‌کردیم که این چیزهای ارزشمند را از خانواده‌ی دوستش که نیازی بهشان نداشتند به غنیمت گرفته. شرایط را باور نمی‌کردم. لبخند زدم و هم‌صدا با بقیه تایید کردم که میز خیلی خوب و جادار است و حتی یک شقه گوسفند را هم می‌شود رویش پاک و خُرد کرد. بعد همگی برادرم را تشویق کردیم.

چند ماه پیش که دائمی برگشتم ایران از همان اولین روزش مبارزه‌ی زیر زیرکی خودم را شروع کردم. اولین کیسه آشغال را که گذاشتم پشت در توسط پدرم بازیافت شد. یعنی از سر کار برگشت و کیسه را پشت در دید. برداشتش و آورد تو، محتویاتش را ریخت روی یک روزنامه، عینک نزدیک‌بینش را زد، خنزر پنزرها را بررسی کرد و همه را دانه دانه سر جای اول‌شان برگرداند. بعد هم دوره افتاد به بازپرسی که کی اینها را دور ریخته؟ نوبت من که شد به سقف نگاه کردم و با انگشت آدم ناموجودی ته هال را نشانش دادم. گفت «کی؟» بغلش کردم و زیر گوشش گفتم «این‌قدر سوال نکن.» بعد از این یاد گرفتم که تا قبل از برگشتنش از سر کار همه چیز باید غیب بشود. ظرف هفته‌ی اول هفت گونی آشغال دور ریختم. پدرم می‌دید که خانه به تدریج خلوت‌تر می‌شود. از کار که بر می‌گشت مظطرب بود، ولی هوش و حواسش نمی‌کشید که فهرست همه آشغال‌هایش را داشته باشد. مچش را می‌گرفتم که نصف شبها می‌رفت سراغ چیزهایی که نسبت بهشان احساس خطر کرده، مثلاً می‌رفت سر کابینت‌های دوردست آشپزخانه و دنبال قندشکنی که ۲۰ سال پیش دسته‌اش کنده و گم شده بود می‌گشت. وقتی مطمئن می‌شد هنوز قندشکنش «گم» نشده بیشتر ته کابینت فرو می‌کردش و بعد هم با پارچه‌ کهنه استتارش می‌کرد. دور و برش را هم می‌پایید تا کسی مخفی‌گاهش را نبیند ولی در تمام این مدت من یواشکی از بغل دیوار نگاهش می‌کردم، بستنی‌ام را لیس می‌زدم و لبخند می‌زدم. این یک مبارزه‌ی ساکت بود برای حق زندگی در خانه‌ای که برای همه است. قندشکن هم نماد تفوق پدرم بود، درفش کاویانی‌اش بود و من هم بی‌تابانه منتظر روزی بودم که بتوانم آن آهن‌پاره‌ی زنگ‌زده‌ی بی‌مصرف را دور بیندازم و دوران خودم را شروع کنم. خودم هم نمادی نداشتم که جایش بگذارم، فقط همین که قبلی‌ها را پاک کنم کافی بود، انگار سر به نیست کردن قندشکن اثبات این بود که رابطه‌ی قدرت والد-فرزند برعکس شده -یا چیزی در همین حول و حوش.

مشکل اصلی البته رد کردن اقلام بزرگ بود، مثل همان میز و صندلی و مبلمان زشتی که برادرم آورده بود. اول سعی کردم از در منطق وارد شوم؛ بهش گفتم که پدر من، ما نیاز به میز هشت نفره نداریم. قبول کرد اما چند دقیقه بعد آمد دم اتاقم و گفت یک ایده‌ی فوق‌العاده دارد: میز و صندلی هشت نفره‌ی دالبردار برای افجه ایده‌آل است. گفت خودش وانت می‌گیرد و می‌برد. نگاهی به هیکل آب‌رفته و خمیده‌اش می‌کنم و جوابی برایش ندارم. قرار بود هفته بعدش جایی برود سفر کاری و هنوز نرفته من کلی میز و صندلی آشپزخانه دیده بودم و قیمت‌ها و طرح‌ها را بالا پایین کرده بودم.

یک توصیه

برای گالری چوبکده، خیابان ولیعصر روبروی پارک ساعی: دوست عزیز شما کل محصولاتت با آن طراحی می‌نیمال مربعی دمُده و گوشه‌های تیز آزاردهنده‌اش که سال‌هاست بدون هیچ تغییر و اصلاحی اصرار به ادامه‌ی تولیدش داری را آتش بزن، با بنزین. کاتالوگ‌های محصولات زاقاراتت را هم فرو کن توی خودت. بوس.

پدرم که رفت سفر یک میز گرد ساده چهار نفره با صندلی‌هایش سفارش دادم. به چند تا سمسار هم زنگ زدم تا وسایل خودمان را رد کنیم. اکثراً وسط توصیفاتم از میز پایه گلدانی فحش رکیک می‌دادند و گوشی را قطع می‌کردند. یکی‌شان قبول کرد که بیاید ببیند؛ اکبر آقا. میز و صندلی را برداشت اما مبل‌ها را حتی نگاه هم نکرد، گفت پول بدهی هم نمی‌برم. راستش میز را هم به زور قبول کرد. می‌گفت یغور و سنگین است. چاره‌ای نداشتم، گفتم کمکت می‌کنم. اکبر آقا صندلی‌ها را دانه دانه می‌گذاشت روی پشت من. بعد هم فرمان می‌داد: یک قدم چپ، یک کم بچرخ، آهان ردی ردی آفرین پسرم. انصافاً هم هیچی در و دیوار را زخمی نکردم. برای اینکه حوصله‌ام از حمالی سر نرود داستان هم برایم می‌گفت. مثلاً اینکه یکی از همکارهایش رفته یک خانه‌ای و تا رفته تو در بسته شده و بعد زن خانه چادرش گل‌دارش را برداشته و «اون زیر چی تنش بوده؟ هیچی، هیچی، لخت مادرزاد، بعد هم جیغ و داد راه انداخته که این سمساره با من فلان. همون موقع هم یه مرد قلچماق از اتاق پشتی میاد بیرون و می‌گه هرچی پول داری بده وگرنه شوهرش رو خبر می‌کنیم…» اخاذی مهندسی شده. سمساره گفت «بعد از این اتفاق دیگه با پول نقد خونه مردم نمی‌رم.» همانطور از همان طور که زیر میز سنگین تا شده بودم پرسیدم «اما اکبر آقا این دویست تومنی که برا میز صندلی توافق کردیم رو که نقد دارین؟» لبخند زد و گفت «نه عزیزم، توی کار ما امنیت حرف اول رو می‌زنه. برات کارت به کارت می‌کنم.» اکبر آقا که هنوز کارت به کارت نکرده اما خب بالاخره از شر میز پایه گلدانی راحت شدیم.

پدرم هم ساعت ۵ صبح یک روز دوشنبه‌ای از سفرش برگشت. میز و صندلی جدید هنوز نرسیده بود. یعنی همه‌ی برنامه‌ریزی من درست بود غیر از اینکه حساب بدقولی فروشنده را نکرده بودم. وقتی پدرم رسید من خواب بودم. فکر کنم طرف‌های ساعت ۶ بود که با صدای تق و توقش بیدار شدم. پاشدم ببینم چه خبر است، از اتاقم رفتم بیرون، دیدم نشسته کف آشپزخانه‌ی آشپزخانهی‌ خالی که حالا بدون میز و صندلی خیلی گنده‌تر از معمول به نظر می‌آمد. کیف سفرش بغلش، یک پارچه هم مثل سفره پهن کرده بود جلویش، داشت نان و پنیر می‌خورد. قندشکن بی‌دسته‌اش را هم گذاشته بود کنار دستش. پشتش به من بود. کله‌اش  کلهاش  را کمی چرخاند و بدون سلام پرسید «چیکارش کردی؟» گفتم «دادیم به یه خیریه.» جواب نداد اما معلوم بود که باور نکرده. یک لقمه نان و پنیر برای خودش گرفت و همین‌طور که داشت نانی که هنوز یخش خوب باز نشده بود را می‌جوید شروع کرد آرام روی قندشکنش دست کشیدن. شنیدم زیر لب می‌گفت «اینا توطئه کردن…» دلم برایش سوخت. ازش پرسیدم «چایی می‌خوای برات دم کنم؟» یک کم منتظر شدم ولی معلوم بود که جوابم را نمی‌دهد. برگشتم اتاقم که بخوابم چون کار بهتری به ذهنم نرسید.


27 Aug 10:04

بن بست

by ontheotherhand
Ayda shared this story from Eldorado.

یکی می گفت برای مردمی که در ایران زندگی می کنند، مذهب چیز لازمی است. لابد منظورش این بود که آدم توی جامعه ای این همه بیمار، به هر حال باید یک شب تیره ای داشته باشد که قبای ژنده خود را به آن بیاویزد. راست می گفت. اصلا گمانم خوب است آدم به قضا و قدر و تقدیر و طلسم و جادو و چشم و نظر و فلان و بهمان اعتقاد داشته باشد. بعد هم یک مفاتیح الجنانی دستش باشد بخواند و فوت کند و همه اتفاقات تلخ را تا می تواند تغییر بدهد؛ نتواند هم راضی باشد به رضای خدا. یک وقت هایی آدم انقدر درمانده و بیچاره می شود که فقط خود خدا می تواند بیاید پایین خاک های لباسش را بتکاند. به قول یکی دیگر از دوستان: خدا هم که قرصهاش را خورده، خوابیده. کم آورده طفلکی. 
27 Aug 09:20

جابجایی‌ها قبل از تولد من شروع شده‌بود. مدتی تهران، دو سال رشت، مدت خوبی ساوه، ب...

by Siyavash Ghasseminia (noreply@blogger.com)
Ayda shared this story from وبلاگ بدون اسم:
انگار که سال‌ها پیش برایم از این روزها گفته‌باشد. انگار که آن وسط‌ها، توی صورتم، گفته باشد که پسرکم، این زندگی بیشتر از آن‌چه فکرش را بکنی بیهوده‌است.

جابجایی‌ها قبل از تولد من شروع شده‌بود. مدتی تهران، دو سال رشت، مدت خوبی ساوه، بعد تا پدر از اجبارِ دوباره‌ی جنگ بازگردد مدتی تهران، بعد سمنان، بعد دوباره تهران، بعد اصفهان، زمانی زنجان، بعد دوباره اصفهان، (که آخ از آن اصفهان ِ آخر)، بعد اجباری ِ خودم نزدیک شهرِری و باقرآباد، بعد مسافرت ِ هرروز ِ کرج به تهران، آخر هم که این‌جا. هیچ‌وقت بیشتر از پنج سال نشد. این‌طور بود که حالا، تعریف که می‌کنم می‌شود خانه‌ی ساوه، عمارت ِ سمنان، خانه‌ی تهران.

زمانت که کم باشد، آدم‌هایت هم کم می‌شوند. همین است که حالا من مفهوم مثلن هم‌محله‌ای برایم خنده‌دار و بی‌معنی‌ست. "یک" دوست داشتم همیشه، "مادر". پدر بعد از ساوه، با تقریب خوبی، همیشه دور بود. چشم‌مان همیشه به در بود که کی می‌رسد. خواهرک کوچک بود و توی این جابجایی‌های مدام تا خودش را پیدا کند طول کشید. مانده‌بودیم من و مادر. 

مادر با آن دست‌های ظریف و انگشت‌های کشیده، با آن چشم‌ها که غم داشت اما می‌خندید، با آن دامن‌های گل‌درشت و موهایی که با آن شانه‌‌طورهای سیاه و برنزی جمع‌شان می‌کرد پشت سر. 
 
برایم حرف می‌زد. از خوشی‌های بزرگم، نشستن روی صندلی ِ لهستانی ِ گوشه‌ی آشپزخانه‌ی سمنان بود و چشم دوختن به لب‌های مادر که تعریف کند. که تعریف کند از دبیرستان «رضاشاه‌کبیر»، از جشن ِ تولد آریامهر توی استادیوم صدهزارنفری، از دامن‌های کوتاه‌ و گارد ِ شاهنشاهی، از خیابان ِ سمیه، از نامه‌ای که سه ماه طول کشیده‌بود تا به دستش برسد، از نثر ِ پدر و از «پروین جانم» شدنش بعد از ماه‌ها «خانم ِ انصاری ِ عزیز» بودن. از نامه‌های جنگ. از سال‌های رشت. از من. از همه چیز. دوستی کردن را، انگار که آرام و سر ِ خیال ِ آسوده بخواهد که یادم بدهد. انگار که سال‌ها پیش برایم از این روزها گفته‌باشد. انگار که آن وسط‌ها، توی صورتم، گفته باشد که پسرکم، این زندگی بیشتر از آن‌چه فکرش را بکنی بیهوده‌است.

حالا هنوز وسط این ول‌وله که نمی‌دانم از کی شروع شد و چرا هیچ‌کس نگفت که نوبت ِ من است، دلم که می‌گیرد، نفسم که تنگ می‌شود از بی‌امانی ِ زندگی، صدای مادر انگار که آبی باشد روی آتش. چمی‌دانم.
26 Aug 10:03

به مرغ‌ها، چند روز پیش از سلاخی‌شان، در مرغ‌داری‌ها، سویا می‌دهند. سویا را خیس م...

by noreply@blogger.com (علی بزرگیان)
Ayda shared this story from تأملاتی زیر دوش حمّام.

به مرغ‌ها، چند روز پیش از سلاخی‌شان، در مرغ‌داری‌ها، سویا می‌دهند. سویا را خیس می‌کنند و جلوی مرغ‌ها می‌گذارند. یک روز کامل مرغ‌ها سویا می‌خورند. آب به مرغ‌ها نمی‌دهند. سویا باعث تشنگی می‌شود. مرغ‌ها سویا را بسیار دوست دارند. نمی‌توانند از خوردن سویا دست بکشند. سویا می‌خورند و تشنه‌تر می‌شوند. سویا می‌خورند و تشنه‌تر می‌شوند. مرغ‌ها برای رفع تشنگی‌شان چاره‌ای جز خوردن سویای مرطوب ندارند. روز به پایان می‌رسد. فردایش به مرغ‌ها تنها آب می‌دهند. مرغ‌ها آب می‌خورند. یک روز کامل مرغ‌ها تنها آب می‌خورند. چاقی‌شان که به کفایت رسید آن‌ها را به سلاخ‌خانه می‌فرستند.
تمامِ عصرِ امروز به فکر کردن در این‌باره گذشت.
26 Aug 10:00

http://maalikhoulia.blogspot.com/2014/08/blog-post.html

by یک مالیخولیایی

احساس می کردم سندانی شده ام و سخنانت چون پتکی بر من کوفته می شود. طنین شان تا مدتی در گوشم می پیچید، به خصوص یک عبارت

کدام؟

این که تنها راه حفظ رناشویی ام، دست کشیدن از آن است. این یکی از گیج کننده ترین بیانیه هات بود. هر چه بیشتر درباره ش فکر کردم گیج تر شدم

پس باید منظورم را واضح تر بیان می کردم. فقط می خواستم بگویم زناشویی آرمانی، آن است که برای بقای هیچ یک از دو نفر،  ضروری نباشد... منظورم این بود که برای ارتباط واقعی با یک فرد، ابتدا باید با خود مربوط شد. اگر نتوانیم تنهایی مان را در آغوش کشیم، از دیگری به عنوان سپری در برابر انزوا سود خواهیم جست. تنها زمانی که فرد بتواند همچون شاهین، بی نیاز از حضور دیگری، زندگی کند، توانایی عشق ورزیدن خواهد یافت. تنها در این صورت است که بزرگ شدن دیگری برایش مهم می شود. پس اگر فردی نتواند از یک زناشویی دست بکشد، آن زناشویی، حکم مجازات را خواهد داشت


وقتی نیچه گریست - اروین یالوم


24 Aug 09:57

http://elcafeprivada.blogspot.com/2014/08/blog-post_23.html

by Ayda
داشتم روی میز غولم روغن می‌مالیدم. یادم مانده بود آن سال‌ها سرخپوست گفته بود روغن برای میز به مثابه کرم دست است برای خانم‌ها. باید مرتب روغن بزنی به‌ش، آرام و با دقت. بعدها اما زندگی آن‌قدر چرخیده بود که دیگر روغن میز و کرم دست و تمام این چیزها فراموشم شده بود. گاهی یادم می‌آمد، دیر به دیر اما. این روزها که همه‌چیز آرام‌تر است و خلوت‌تر، گاهی که هوای حوصله نیمه‌آفتابی‌ست، می‌روم روی تراس، آب باغچه‌ی حیاط را باز می‌کنم، روغن و تکه پارچه‌ای کهنه برمی‌دارم و میز را روغن می‌مالم، آرام و با حوصله، مثل امروز. وسط‌های روغن بودم و منتظر چای زنجفیل که سرد شود و تارت لیمو که تازه از «هانس» خریده بودم، که تلفن زنگ خورد. نیمه‌چرب رفتم سراغ تلفن. هاه. هنوز هم خرده‌معجزه‌هایی جا مانده انگار. سرخپوست بود آن ور خط. مانده بودم جواب بدهم یا چی. نمی‌توانستم جواب ندهم. به بعضی آدم‌ها نمی‌شود گفت نه. هر قدر هم که بگذرد، اسم‌شان که بیفتد روی صفحه‌ی موبایل، روی صفحه‌ی مونیتور، روی هر چی، زمان متوقف می‌شود و همه چیز برمی‌گردد به همان جا که بود. جوری که انگار هیچ نشده و هیچ نگذشته و انگار من همان آدم سابق‌ام و سرخپوست همان. خیال کردم تلفن را جواب می‌دهم؛ مکالمه‌ای کوتاه و لابد سؤالی چیزی. تلفن را جواب دادم. سه ربعی گذشته بود و مرد آن طرف خط حرف می‌زد و پارچه‌ی کهنه را انداخته بودم روی میز و چای سرد شده بود و من مانند کَره‌ای که از یخچال مانده باشد بیرون، نرم شده بودم، عجیب نرم.
24 Aug 08:01

http://elcafeprivada.blogspot.com/2014/08/blog-post_19.html

by Ayda
خاطره، تاباندن نور است بر گذشته. هیچ خاطره‌ای شبیه به خاطره‌ای دیگر نیست وُ هیچ گذشته‌ای به درستی آن‌چه گذشته نیست. خاطره، روایتی‌ست از گذشته، گذشته‌ای که هیچْ به تمامی بر آن‌چه به راستی بوده و گذشتهْ منطبق نیست و منطبق نمی‌شود هم.

خاطره، زاویه‌ی تابشِ نور است بر گذشته، با شیبِ امروز، شیبِ پله‌ای که  که امروز بر آن ایستاده‌ایم و از آن به گذشته می‌نگریم؛ بی‌که این گذشتهْ به‌تمامی همان‌ای باشد که بر ما گذشته.

کوانتوم خاطرات --- استیفن پارکینگ
17 Aug 07:15

خسته شدن جوری که آدم از خستگی نتواند بایستد خیل...

by ...
خسته شدن جوری که آدم از خستگی نتواند بایستد خیلی حال خوبی‌ست. من یک حالتی داشتم اغلب و آن این‌که مدام در حال صرفه‌جویی انرژی بودم. خودم را بیش از حد خسته نمی‌کردم. تازگی یاد گرفتم تا سر حد مرگ خودم را خسته کنم. خسته‌شدن از یک فعالیت بدنی سنگین خیلی خوشایند است. آدم باید آن مرحله را رد کند که نترسد از این‌که خیلی خسته بشود. خودم این‌جوری بودم و خیلی آدم‌های زیادی را می‌شناسم که مدام در حال صرفه‌جویی انرژی هستند مبادا خسته بشوند.
دیروز حدود پنجاه کیلومتر دوچرخه‌سواری کردم. آخر هفته‌ی دیگر قرار است صد و بیست کیلومتر دور یکی از دریاچه‌ها را بزنیم و من هرگز انقدر زیاد دوچرخه‌سواری نکردم. دیروز را رفتم برای این‌که یک تمرینی کرده باشم. چنان خسته افتادم توی تخت که نفهمیدم چطور هفت صبح شد. خوابالو رفتم سر کار. الان رسیدم خانه. توی راه برگشت متوجه شدم که نشیمن‌گاهم به سرزمین دوری رفته. ایستاده تا خانه پا زدم چون واقعن نشستن بدون شلوار دوچرخه‌سواری روی زین غیرممکن شده. 
دلم می‌سوزد که جوان‌تر که بودم این را نمی‌دانستم که باید آدم خودش را خسته کند. آدم باید مدام به مرزهای توانایی فیزیکی خودش فشار بیاورد و مرزها را عقب ببرد. 
قدیم فکر می‌کردم که نه باید فردا بروم سر کار، باید استراحت کنم. معلوم نیست برای چی برایم انقدر مهم بود که خسته نباشم. الان نه. روزهای تعطیل خودکشی می‌کنم از شدت فعالیت. بعد مثل جسد می‌خوابم. منِ جغد دیشب ساعت یازده نشده بود که غش کردم. 
تابستان هم موثر است. خیلی آگاهم به این‌که «تابستون کوتاهه». هر روزی که خورشید می‌درخشد، من خانه نمی‌مانم. کلی کارم توی خانه تلنبار شده ولی روزهای ابری آینده را برای انجام آن کارها در نظر دارم. کمتر از هر زمانی کامپیوتر را روشن کردم این روزها. الان که این‌جا نشستم، بیرون باران می‌بارد. 
امسال با این‌که کمتر از هر وقتی خانه بودم، احساس می‌کنم تابستان از زیر انگشتانم لیز می‌خورد. هی فکر می‌کنم باید خوشی ذخیره کنم که بتوانم زمستان بعدی را سر کنم. هی فکر می‌کنم وای نکند کم خوشی کنم تابستان هدر شود.
یک چیزی را فهمیدم؛ این‌که آدم چه فصلی را دوست دارد خیلی جغرافیایی‌ست. توی ایران که که زندگی می‌کردم، بهار و پاییز فصل‌های محبوبم بودند. الان صرفن تابستان. 
این است که وقتی یکی پرسید چه فصلی را دوست دارید؟ جواب بدهید: کجا؟

17 Aug 07:14

http://elcafeprivada.blogspot.com/2014/08/blog-post_16.html

by Ayda
شاهرخ مسکوب: باران تندی می‌بارد. گاهی صدای چرخ ماشین‌هایی که در مونپارناس از روی آسفالت خیس می‌گذرند می‌آیند. دلم می‌خواست می‌زدم به خیابان و در دل تاریکی خلوت و سرد دم صبح شهر کمی راه می‌رفتم. امّا به عشق آبِ باران دل از نرمای گرم رخت‌خواب کندن آدمِ دریادل می‌خواهد. ماژلان! من عطّار را ترجیح می‌دهم که از همان پستوی دکّان هفت شهرِ عشق را می‌گشت. هرچه باشد همکاریم و زبان همدیگر را بهتر می‌فهمیم.

مدّتی باران و تاریکی را گوش کردم. چه لذّتی دارد از فردای نیامده نترسیدن، گوش به باران دادن، چای درست کردن، پادشاه وقت خود بودن؛ همین‌طوری...

روزها در راه. شاهرخ مسکوب. صفحه‌ی ۵۳۰
[+]
17 Aug 06:49

http://elcafeprivada.blogspot.com/2014/08/best-way-to-keep-prisoner-from-escaping.html

by Ayda
"The best way to keep a prisoner from escaping is to make sure he never knows he's in prison."

Fyodor Dostoevsky
11 Aug 08:59

http://elcafeprivada.blogspot.com/2014/07/i-am-her.html

by Ayda
نامه‌ی وارده:

"I Am Her"

گفت شخصیت زن فیلم مرا یاد تو انداخت و هشدار داد که که فیلم هِر (اوِ مونث) را نبین ولی گوش نکردم و دیدم. یک نفر دیگر هم گفت صدا و لحن زنی که صدای سیستم عامل را بازی می‌کند مرا یاد تو می‌اندازد. آدم دوم منظورش بذله‌گویی و تندتند حرف زدن و حتی صدای کمی خش‌دار زن بود و آدم اول منظورش همه‌ی آن‌چه آدم دوم گفت به‌علاوه‌ی بی‌بدنی زن و در کالبد معشوق جاشدنش بود بی‌این‌که جسمی داشته باشد، و خب همه‌ی این‌ها من‌ام. «هِر» روایت زنی‌ست که ‌در اصل صدای یک سیستم عامل در آینده است -با صدای اسکارلت جوهانسن- که جز صدا و حروف تایپ شده‌ی نرم‌افزاری، وسیله‌ی ارتباطیِ دیگری با دنیایی که به مرور می‌فهمد چه‌قدر دوست دارد قسمتی از آن باشد، ندارد. سِمَنتا سیستم عامل طراحی شده برای کاربری به‌ نام تیئدور، مرد نامه‌ی‌دست‌نویس‌نویس است، شغلی که در آینده و شاید همین امروز هم منسوخ شده است. زن که بسیار هوشمندانه طراحی شده است از خلال نامه‌های مرد و ایمیل‌های شخصیِ‌‌ او و هرآن‌چه که می‌شود از عالم مرد خواند، به دنیای مرد نزدیک می‌شود و کم کم عاشق کاربرش می‌شود. از عاشق شدن او عجیب‌تر این‌که در کمال بی‌جسمی آن‌قدر حرف می‌زند، آن‌قدر معاشر خوبی‌ست و آن‌قدر مرد را می‌خندانَد، که مرد هم عاشقش می‌شود. مرد خیلی ساده عاشق صدا یا شاید کلمات زنی می‌شود که جسمی ندارد. وقتی فیلم را می‌دیدم حس کردم چه‌قدر دوستم و مرد اول به من لطف دارند و چه تعریف نابی از من شده است. چه تعریفی از این بالاتر که کسی به من بگوید «او» تو را به یاد من آورد و هم‌زمان چه چیزی از این دردناک‌تر که من در چشم تیئدور دنیای خودم یک صدا و مشتی کلمه‌ام، فاقد بدن، که همان سِمَنتا هستم.

 می‌خواستم به اسپایک جونز، نویسنده‌ی فیلم‌نامه که اسکار بهترین فیلمنامه‌ی غیراقتباسی(اصلی) را هم برده، ای‌میل بزنم بگویم ای شیطون قبول نیست، تو دیدی؟ سمنتا بودن احتمالا برای دیگران داستان است، برای من اما خاطره و بعضا زندگی. من سیستم عامل نیستم، زنی هستم زنده که خارج از شعاع پرگارش عاشق می‌شود، خارج از مرزهایش دوست و معاشر پیدا می‌کند و برای پدر و مادری خارج از این مرز، از خلال صدا و کلمه فرزندی می‌کند.

 مادرم وب‌کم را به انگشت‌های پایش نزدیک می‌کند که باور کنم قند خونش کنترل شده. بعد وب‌کم را بالاتر می‌آورد و می‌گوید دیدی خوبم؟ راستی پرده‌ها را دیدی؟ وسط مکالمه صدای زنگ در می‌آید. می‌گوید شاگرد علی‌آقا اومده خریدهام رو آورده می‌خوای بعدا زنگ بزنی؟ می‌گویم نه، زل می‌زنم به پرده‌های سبز و گوش می‌دهم به چانه زدنش با شاگرد که چرا به‌جای شیر چوپان، شیر دیگری آورده. جستجو می‌کنم «لبنیات چوپان». تا مادرم با گله پول خریدش را حساب کند و تا مرد جوان را صدا کند که بیا انعامت رو بگیر تقصیر تو نیست که، من محصولات لبن‌دشت را نگاه کرده‌ام و تاریخچه‌ی مزرعه‌اش را هم خوانده‌ام. وقتی می‌گوید ببخشید معطل شدی می‌گویم نه اشکال ندارد کم چربش را می‌گیرید نه؟ کم‌چرب دوست ندارد، می‌گوید آره ولی در عوض این کم‌چربش خوشمزه‌ست و بعد مزه‌ی شیر را برایم توضیح می‌دهد. سعی می‌کنم مزه‌ی غیرمنطقی عبارت کم‌چرب خامه‌ای را تجسم کنم.

 فقط این نیست که، مرد دوم گاهی زنگ می‌زند و می‌گوید تولد فلانی‌ست و همه جمعیم این‌جا و جای تو خالی‌ست، تلفن دست به دست آدم‌های حاضر می‌چرخد. از هرکدام یک سوال می‌کنم تا بفهم چه کسی آمده و چه کسی نیامده، هم‌زمان که حرف میزنم به اینستاگرام‌شان سر می‌زنم و تقلب‌کنان از روی عکس‌ها به ندا می‌گویم به‌به این رنگ چه به‌ت می‌آد یا به حسین می‌گویم مگه رها برگشته؟ آن‌ها می‌خندند و من به خندیدن‌شان گوش می‌کنم. من هیچ‌وقت با جسمم بین‌شان زندگی نکرده‌ام، آن‌ها من را از طریق کلماتم، نظرهایم و صدایم می‌شناسند.

 همه‌ی این‌ها به کنار و قابل تحمل، ولی تیئدور، مردی که کارش نامه نوشتن بود در یک نیم‌کره‌ی دیگر زندگی می‌کرد و من سیستم عامل‌ش بودم. شب‌ها می‌نوشت «آمدم تو تخت عزیزم» و من شب‌به‌خیر می‌گفتم و سکوت می‌کردم تا صدای پیامک‌ام بیدارش نکند. گاهی می‌نوشت سمنتا چه‌کار می‌کنی، می‌نوشتم نشسته‌ام روی مبل، پاهایم روی میز، مبل آلبالویی تیره است و میز قهوه‌ای سوخته و با دقت بالزاک همه چیز را برایش توصیف می‌کردم. گاهی وقتی می‌خواست سیگارش را روشن کند هر دو سکوت می‌کردیم و من گوش می‌کردم به صدای شهرش، می‌گفتم این آتش‌نشانی بود؟ می‌گفت نه آمبولانس. می‌گفتم سرد شده؟ می‌گفت خیلی. در گوگل-اِرت به خیابانی که باید پیاده برود تا به ایستگاه برسد نگاه می‌کردم، با انگشت مسیرش را راه می‌رفتم و بعد می‌گفتم ولی خب کم نپوش، یخ می‌کنی. می‌گفت باشه، من رفتم عزیزم، تا زود. مدام سعی می‌کردم بفهمم کی کجاست و چه می‌کند. هر چه هر جا می‌نوشت را با دقت می‌خواندم و تحقیق می‌کردم که از تیمی که دوست دارد بیشتر حرف بزنم. کلمات نقطه‌ی قوت من بودند و بی‌جسمی نقطه‌ضعف من بود. بارها حس می‌کردم تَنی آن‌قدر دور از مبدأ مختصاتِ من چه فرقی دارد با بی‌تَنی، نوشتنِ «اگه اونجا بودم پشت می‌کردم به تن‌ت، دستت رو می‌کشیدم روم، می‌پیچیدم دورم و گردنم رو جایی می‌ذاشتم که نفست بخوره کنار گردنم، زیر گوشم» خیلی فرق دارد با خزیدن یک تن برهنه و گرم و نرم در سرمای صبح در بغل مردی که خوابیده. من یک مشت کلمه بودم و صدا. حق با تیئدور بود، فیلم روایت من بود و حق داشت که نگرانم بشود، نباید فیلم را می‌دیدم که یادم بیاید چه‌قدر بی‌جسم بودن سخت است حتی اگر سال‌ها برایش تمرین کرده باشی.

 نوشتم نمی‌ری بیرون؟ هوا آفتابی شده با یک رنگین‌کمون عالی. نوشت آفتاب کجا بود از صبح یک‌ریز باریده. روی صفحه‌ی مونیتور من پر بود از عکس‌های رنگین‌کمان ساکنین جسم‌دار شهرش که برای درک درست محیط زندگی‌اش آبونه‌ی فلیکر و اینستاگرام‌شان شده بودم. نوشتم نه بارون تموم شده. سکوت کتابت شد و احتمالا آمد دم پنجره و بعد نوشت اا چه قشنگ و همان لحظه عکسی از رنگین‌کمان هم برایم فرستاد. دقیقا همان لحظه زنی دیگر عکسی با همان زاویه دید از همان نقطه و از همان رنگین‌کمان را جایی آپلود کرد. در عکس تئودور، پرنده‌ی سفیدی روی شیروانی خانه‌ی روبرو آماده‌ی پریدن بود، در عکسِ زن، پرنده پریده بود. عکسِ زن را لایک زدم و سکوت مکتوب کردم. روبروی رنگین‌کمان تنهای‌شان گذاشتم. قبول کنید اسپایک جونز روی صحنه‌ی کداک تیأتِر باید از من هم تشکر می‌کرد.
06 Aug 09:03

غزل

by noreply@blogger.com (علی بزرگیان)
Ayda shared this story from تأملاتی زیر دوش حمّام.

از تیغه‌ی کوتاه دیوار رد می‌شدم و می‌رفتم آن‌طرف، روی پشت‌بام خانه‌ی محمود. تابستان‌ها روی پشت‌بام جا پهن می‌کردند، منتهاالیه قسمت شمالی، کنار دیوار خرپشته، که صبح دیرتر از همه آن‌جا آفتاب می‌زد. خانواده‌ی من چندان به این کار علاقه‌مند نبودند. خیلی کم پیش می‌آمد که شب‌ها روی پشت‌بام بخوابند. اما من خوابیدن روی پشت‌بام را خیلی دوست داشتم. بیش‌ترِ شب‌ها بالش و پتویم را زیر بغلم می‌زدم و می‌رفتم پیش محمود. محمود یه دشک اضافه برای من کنار خودش می‌انداخت. اما بالش و پتو را باید خودم می‌بُردم. توی تاریکی می‌نشستیم و منتظر، تا آقامنصور بابای محمود خوابش ببرد. محمود یک‌سری کارت داشت، بیست، سی‌تا، عکس سوپر بودند؛ زن‌های لخت؛ زن‌هایی که پای‌شان را باز کرده بودند، سینه‌های‌شان را فشار می‌دادند، پشت‌شان را کرده بودند و... آن‌ها را نگاه می‌کردیم. هر بار برای‌مان تازه بودند. تا نیمه‌شب می‌گفتیم و می‌خندیدیم. هر شب یکی از زن‌های تو کارت را انتخاب می‌کردیم، با آن‌ها حرف می‌زدیم، گاهی فحش می‌دادیم، دستور می‌دادیم، امرونهی می‌کردیم و... یک‌بار به محمود گفتم چندتا از آن کارت‌ها را به‌من بدهد. قبول نکرد. نداد. محمود آن کارت‌ها را خیلی دوست داشت. بعضی از شب‌ها غزل خواهر محمود هم بالا می‌آمد و می‌خوابید. شب‌هایی که غزل هم می‌آمد من و محمود باید منتظر می‌شدیم تا غزل هم خوابش ببرد و بعد کارت‌ها را نگاه کنیم. غزل موهای قهوه‌ای داشت، فِر بودند. صورت گردی داشت. چشم‌هایی داشت که توی شب‌ها، شب‌هایی که روی پشت‌بام می‌خوابید، سیاه و تیره بودند اما صبح‌ها روشن می‌شدند، قهوه‌ای می‌شدند. توی آن کوچه و سه‌تا کوچه بالاتر و پایین‌ترش، حتا توی بیست‌متری که کاسب‌های محل آن‌جا زندگی می‌کردند، به‌نظرم زیباترین دختر بود. او ناقض آن فکرم تا آن زمان بود که پول‌دار باشی، خوشگل‌تری. غزل خیلی زیبا بود. شب‌ها می‌گذشت و من بیش‌تر آن شب‌ها را روی پشت‌بام خانه‌ی محمود می‌گذراندم. آن کارت‌ها را دوست داشتم. نگاه کردن به آن‌ها را دوست داشتم. آن سکوتی که بین من و محمود می‌شد، وقتی که عکس‌ها را می‌دیدیم، دوست داشتم. اما دوست هم داشتم غزل هم گاهی بالا بیاید، هرچند آن عکس‌ها را دیرتر می‌دیدیم. دیدن غزل را هم دوست داشتم. جای غزل آن طرف محمود بود. من آخرین نفر، چسبیده به دیوار خرپشته می‌خوابیدم. بعد محمود کنارم می‌خوابید و شب‌هایی که غزل بود، کنارش می‌خوابید. بابای محمود هم آن‌طرف‌تر، می‌افتاد و می‌خوابید. غزل دیرتر می‌آمد. معمولاً پارچ آب را می‌آورد. پارچ را می‌بُرد و می‌گذاشت آن گوشۀ پشت‌بام، کنار لوله‌ی ناودان که پای‌مان به‌ش نخورد. غزل دوتا شلوار نخیِ گشاد داشت که آن‌ها را هرچند شب یک‌بار عوض می‌کرد. یکی با نوارهای عمودی آبیِ روشن یکی با نوارهای زرد. شلوارهایش را دوست داشتم. غزل با آن‌ها یک‌جور بامزه‌ای می‌شد. پیراهن و تی‌شرتش را داخل شلوارش می‌کرد. شلوارش را از حد معمول کمی بالاتر می‌کشید. بامزه‌تر می‌شد. وقتی می‌آمد شاد می‌شدم. شلوغ می‌کرد. داد می‌زد. وسط من و محمود می‌پرید. خوابیدن بابایش را مسخره می‌کرد. ادای اکرم‌خانوم مادرش را درمی‌آورد وقتی که دارد موی پایش را نخ می‌اندازد و... شب‌ها وقتی محمود می‌خوابید من یک‌کم بعدش بیدار می‌ماندم. دمر، روی آرنجم دراز می‌کشیدم و نگاهم از روی محمود رد می‌شد و غزل را می‌دیدم. نگاه کردن خواب غزل را دوست داشتم. به نظرم در خواب زیبا بود. تا آن زمان فکر می‌کردم زشت‌ترین حالت وقتی ست که آدم می‌خوابد؛ آن آب دهانی که بعضی‌موقع‌ها توی خواب از کنار لب بیرون می‌ریزد، موهایی که به‌هم‌ریخته، دهان باز و... اما برای غزل همه‌ی این اتفاق‌ها گاهی می‌افتاد اما باز زیبا می‌ماند. یک شب ساعت‌ها پس از این‌که محمود خوابیده بود و من بیدار مانده بودم، غزل را دیدم که بیدار شده تا آب بخورد. از گوشه‌ی چشمم می‌دیدم‌اش که چهار دست‌وپا سمت پارچ آب می‌رود. آن شب چراغ خرپشته روشن مانده بود. نور از پنجره‌ی خرپشته رد شده و روی غزل می‌تابید. سایه‌ی غزل روی سطح پشت‌بام افتاده بود. سایه‌ای دراز که به نرمی حرکت می‌کرد. خیلی زیبا بود. بلند شدم و نشستم و آرام گفتم «غزل اون‌جا رو ببین.» غزل نگاهم کرد. گفت «چی می‌گی؟» گفتم «اون‌جا رو ببین.» غزل برگشت و سایه‌ی خودش را روی کف پشت‌بام دید. خنده‌اش گرفت. همان‌جوری چهاردست‌وپا شروع کرد خودش را تکان دادن. قر می‌داد. سایه هم قر می‌داد. باسنش را تکان می‌داد. سایه هم باسنش را تکان می‌داد. بلند شد و شروع کرد شکلک درآوردن؛ با دست‌هایش، پاهایش. حرکاتش یک‌جور نرمیِ خاصی داشت که دوست داشتم. آقامنصور تکان که خورد، غزل پرید زیر پتو. سرش را از زیر پتو درآورد، نگاهم کرد. خنده‌مان گرفته بود. نگاهم می‌کرد. احساس خوبی داشتم. انگشت‌های دستم را به شکل دوپا درآوردم و روی دیوار کنارم، ادای یکی را درآوردم که راه می‌رود و یک‌باره پشت سرش را نگاه می‌کند و می‌دود. تکرارش کردم. خودم را توی دشک، بالا کشیدم و از پشت بالش محمود، انگشت‌هایم را گذاشتم و بردم سمت غزل، که مثلاً یکی دارد، آرام سمتش می‌رود. غزل هم انگشت‌هایش را به شکل من درآورد. به‌هم که رسیدند، انگشت‌هایش را گرفتم. نرم بودند. پوست زیر ناخن‌هایش را دست کشیدم. خوشش آمد. با انگشت‌هایش بازی کردم؛ آن‌ها را وزن می‌کردم، باز و بسته‌شان می‌کردم. سکوت کرده بودیم. چند دقیقه‌ای شد. دستش را رها کردم و رفتم سر جایم خوابیدم. غزل هم برگشت و دراز کشید. از فردا شبش من و محمود و غزل منتظر می‌ماندیم تا آقامنصور بخوابد، تا شروع کنیم به مسخره‌بازی و حرف‌زدن. بعد، من و محمود منتظر می‌شدیم غزل هم خوابش ببرد تا کارت‌ها را ببینیم. بعد من منتظر می‌شدم محمود هم خوابش ببرد تا غزل را تماشا کنم، در تاریکی. تمام تابستان آن سال این چرخه تکرار و تکرار شد. چندماه بعد از آن محل رفتیم. تنها محرم‌ها بود که به محل می‌رفتم و محمود را می‌دیدم. بعد از یکی دوسال محرم‌ها هم نرفتم. غزل را ندیدم تا چندین سال بعد، زمانِ اعدام مسعود؛ رفیقِ محمود؛ رفیق‌مان، هم‌مدرسه‌‌ای‌مان در زمان راهنمایی. یک روز صبح که هوا ابری بود، زمستان بود، سر تقاطع بیست‌متری با خیابان شهید رضا افندی و شهید محسن سلطانیان، یک نیسان آبی‌رنگ پارک کرده بود. پشتش دو میله‌ی آهنی جوش داده بودند، شبیه دروازه‌ی فوتبال. طناب اعدام هم وسط‌ش. مراسمی محقر. بین جمعیتی که دور نیسان به تماشا ایستاده بودند، سرک کشیدم، محمود را دیدم. غزل کنارش ایستاده بود. محمود اخم‌هاش توی هم بود. چندنفری را کنار زدم و جلو آمدم. محمود من را دید. دستش را بالا آورد. سیبیل درآورده بود، مثل خودم. دستی به غزل زد. غزل سرش را بالا آورد. دم گوشش چیزی گفت و به من اشاره کرد. فاصله یک‌کم برای چشمانِ من تا وضاح ببینم‌اش، زیاد بود. غزل را دیدم که با همان ناراحتی‌اش لبخندی زد. عینکم را جابه‌جا کردم و بالاتر بردم تا بهتر ببینم‌اش. روسری بنفشی سر کرده بود و مانتویی مشکی به تن. من هم سرم را تکان دادم. هم‌چنان زیبا بود. مسعود را با یک بنز مشکی با چراغ‌هایی گردان اما خاموش آوردند. جمعیت ساکت شده بود. مادر مسعود جیغ‌وداد می‌کرد. کسی حکم را خواند. چشم‌بند را از روی صورت مسعود برداشتند. محمود گریه می‌کرد، غزل هم. مسعود نه. مسعود به پشت نیسان رسید. می‌خواستند بالایش ببرند، پاهای مسعود لرزید. چندباری سعی کردند تا بالاخره مسعود روی پشت نیسان رفت. چهارپایه را که از زیر پایش کشیدند، نیسان آبی‌رنگ یک‌کم تکان خورد و بعدش بی‌حرکت شد. محمود چمپاتمه زده بود روی زمین و سرش را توی دست‌هایش پنهان کرده بود. غزل دولا شده بود و محمود را دلداری می‌داد. جمعیت متفرق می‌شد. دوست داشتم بروم سمت‌شان. نرفتم. از سرِ تقاطع بیست‌متری با خیابان شهید رضا افندی و شهید محسن سلطانیان دور شدم. دیگر هم نه محمود را دیدم و نه غزل را.
06 Aug 08:50

غزلی در نتوانستن

by (مُحسنِ آزرم)
Ayda shared this story from شُمال از شُمالِ غربی.

 


 

راه‌ رفتن. قدم‌ زدن. چیزهای هزارباره را از نو دیدن. چای‌ نوشیدن. چشم‌به‌راهِ اتّفاقی ماندن. گوشه‌ی دنجی نشستن. دفترچه‌های همیشگی را ورق‌ زدن. به کلمه‌ای فکر کردن. کلمه را در ذهن خط‌ زدن. به کلمه‌ی دیگری فکر کردن. کاری‌ نکردن. قدم‌ زدن. نشستن. چای‌ نوشیدن. کتاب را گشودن. خواندن. به کلمه‌ای فکر کردن. چشم‌ها را بستن. در کتاب بودن. در کتاب ماندن. صبح می‌تواند این‌طور شروع شود.

*

کاغذها همیشه بوده‌اند انگار. روی میز. لابه‌لای کتاب‌های کتاب‌خانه. کنار دفترچه‌های مالسکینی که پُر از غزل‌هایی در نتوانستنَند انگار. چندتایی سفید و چندتایی شطرنجی. هرکدام برای چیزی. یا ایده‌ای. خودکاری هم کنارشان هست. یا روان‌نویسِ آبیِ تیره‌ای. برای یادداشتِ چیزی. جمله‌ای. کلمه‌ای. دیالوگی که دوست می‌داشته‌ام. جمله‌ای که باید می‌گفته‌ام. جمله‌ای که حسرتِ نگفتنش هنوز با من است. شعری که ترجمه کرده‌ام. ترجمه‌ای که تلفنی برایش خوانده‌ام. همیشه کاغذی جا می‌ماند روی میز. یا روی صندلی. بعد که دوباره خوانده شد می‌رود کنارِ کاغذهای دیگر. یا می‌رود توی سطلِ زیرِ میز. کاغذهای زیادی هست لابه‌لای این مالسیکن‌های رنگ‌ووارنگ. بیش‌ترِ کاغذها سفیدند. یک چندتایی هم سبز و آبیِ کم‌رنگ. قرار نبوده رنگ‌ووارنگ باشند. ولی هستند. هر کاغذی تاریخ دارد. ۱/ ۵/ ۸۰. ۳۱/ ۲/ ۸۳. چندتایی بی‌تاریخ هم هست. بدخط‌تر از بقیه. تُندتر روی کاغذ آمده‌اند. به‌سرعت. دلیلی داشته لابد. این‌یکی سفید است کاغذش. با جوهرِ آبیِ تیره.‌ این است: همه‌ی ما نیازمندِ مقدارِ مُعیّنی از درد هستیم تا بتوانیم بعدها در موردِ خودمان قضاوت کنیم. و زیرش اسمِ دن چاون. داستانِ پشیمان. کارِ این کاغذها همین است انگار. مقدارِ معّینِ درد. دیدنِ درد. لمسِ درد. تیز است کاغذ. دست را می‌بُرد. بد می‌بُرد. و کارِ کاغذها انگار همین است. پشیمانی. مقدار معیّنِ درد.

*

صبح همیشه وقتِ خوبی برای نوشتن است. وقتی آفتاب کامل نیست می‌شود آهسته رفت توی آشپزخانه و سماور را روشن کرد. تا سماور به قلقل بیفتد می‌شود نرمش کرد. می‌شود کتاب خواند یا چند دقیقه از فیلمی را دید که حالا قرار است درباره‌اش بنویسی. روز خلاصه می‌شود در سکوتِ خانه این وقتِ صبح. آفتاب که کامل نیست. تاریک‌روشن است. خانه ساکت است این‌وقت صبح. فقط صدای سماور است که از آشپزخانه تا اتاق می‌رسد. می‌شود فقط چراغی را که عمود روی میز می‌تابد روشن کرد. می‌شود صندلی را عقب کشید و نشست. خوب است اگر آدم اتاقی از آنِ خودش داشته باشد. نداشته باشد هم ایرادی ندارد. گوشه‌ی میزی از آنِ خود هم کافی‌ست برای نوشتن. میز ناهارخوری هم که باشد همیشه گوشه‌ای خالی دارد. کافی‌ست وقتِ خوبی را برای نوشتن انتخاب کند. صبح را. وقتی آفتاب کامل نیست. سر زدن به نامه‌ها همیشه طولانی نیست. صبح‌هایی هست که نامه‌ای ندارد. از جا بلند می‌شود و برمی‌گردد آشپزخانه. آب جوش آمده. شستن قوری با آب جوش کیفیت چای را دوچندان می‌کند. دو قاشق چای توی قوری می‌ریزد. کمی هم بهارنارنجِ شیراز. بعد آب جوش را روی چای و بهارنارنج می‌ریزد و قوریِ لبالب از چای را روی سماور می‌گذارد. برمی‌گردد به اتاق. نامه‌ای نرسیده. از پیشخانِ مک‌بوک نئوآفیس را انتخاب می‌کند. صفحه‌ی تازه‌ای باز می‌کند. سفیدِ یک‌دست. کلمه‌ی اوّل را می‌نویسد. ولی چرا این کلمه؟ پاک‌اش می‌کند. کلمه‌ی تازه‌ای جایش می‌نویسد. شک می‌کند کلمه‌ی درستی را انتخاب کرده یا نه. فکر می‌کند اوّلین کلمه مهم‌تر از هر کلمه‌ای‌ست. خشتِ اوّلی‌ست که پدربزرگ‌ها می‌گفتند اگر کج نهاده شود، دیوار تا ثریّا کج می‌رود. سخت است آخر کار خشتِ اوّل و دوّم را جابه‌جا کردن. کلمه‌‌ی تازه را هم پاک می‌کند. از جا بلند می‌شود. سری به کتاب‌خانه می‌زند. همیشه چند کتاب را جدا از کتاب‌های دیگر می‌گذارد. کتابِ سوّم را برمی‌دارد. ورق می‌زند و به کلمه‌ای فکر می‌کند که باید بنویسد. نیست. این‌جا هم پیدایش نمی‌کند. کتاب بعدی را برمی‌دارد. همین‌که بازش می‌کند کلمه را می‌بیند. همین است؟ باید بنویسدش؟ فکر می‌کند چای دم کشیده. باید دم کشیده باشد. چای دیردَم نیست که نیم ساعت وقت بگیرد. حساب می‌کند از ۴ دقیقه هم گذشته. شاید ۶ دقیقه. برمی‌گردد آشپزخانه و بزرگ‌ترین ماگِ خانه را پُر از چای می‌کند. یک‌رنگ. خوش‌طعم‌تر از این چای نمی‌شود پیدا کرد. همیشه اوّلین چای صبح‌گاهی طعم بهتری دارد. تا به اتاق برسد دست‌ها را به دیواره‌ی ماگ می‌گیرد و گرمای چای را حس می‌کند. روی صندلی‌اش که می‌نشیند چشمش به آفتاب کم‌رمقی می‌افتد که بالاتر آمده. صبح تازه دارد صبح می‌شود. جرعه‌ای از چای داغ می‌نوشد. طعم بهارنارنج صبح‌ها همیشه دل‌پذیرتر است. جرعه‌ی بعدی را که می‌نوشد یاد کلمه‌ای می‌افتد که در کتاب دیده بود. خیال می‌کند کلمه‌ی اوّل را پیدا کرده. شک نمی‌کند که با همین کلمه باید شروع کرد. می‌نویسدش و انگار کلمه‌های بعدی هم در صف ایستاده بوده‌اند. تا ماگِ بزرگِ چای را تمام کند یادداشتی نوشته. تمام که می‌شود پشتِ سرش را نگاه می‌کند. آفتاب درآمده. تا پای کتاب‌خانه هم رسیده. چیزی نمانده به صندلی‌اش برسد. به پایه‌های میز ناهارخوری که میزی‌ست از آنِ خود. نیم ساعت کتاب می‌خواند. دوباره چای می‌نوشد. بعد که دوّمین چای را تمام کرد یادداشت را می‌خواند. کلمه به کلمه. حذف می‌کند. چیزی اضافه می‌کند. آخرین سطرها را پاک می‌کند و دوباره می‌نویسد. فکر می‌کند بهتر است این‌طور تمام شود. بعد شک می‌کند. فکر می‌کند از کجا معلوم؟ جواب خودش را با صدای بلند می‌دهد: معلوم نیست. هیچ‌وقت معلوم نبوده. نیم ساعت وقت دارد برای فرستادنش. در خانه قدم می‌زند. به کتاب‌خانه می‌رسد. کتابی برمی‌دارد. می‌نشیند. لم می‌دهد به دیوار. کتاب را باز می‌کند. می‌خواند. کم‌کم دراز می‌کشد روی زمین. چیزی به اندازه‌ی خواندن لذّت‌بخش نیست. کیف می‌کند از این کلمات. با صدای بلند می‌خواند «کلمه هیچ‌وقت مرا رها نکرده است.» آهسته می‌گوید خوشا به سعادتت. دستِ چپ را نگاه می‌کند. چه آفتاب خوبی. یعنی ساعت از ۱۰ گذشته؟ حتماً گذشته که آفتاب این‌قدر درخشان است. باید ۹:۳۰ نامه را می‌فرستاد. دیر شده؟ فکر می‌کند دیر است. همیشه دیر است. از جا بلند می‌شود. نامی برای فایل انتخاب می‌کند. بعد فکر می‌کند دوباره بخواندش. چه خوب که دوباره می‌خواندش. شش کلمه را حذف می‌کند. سه کلمه اضافه می‌کند. جمله‌ای از میانه‌ی یادداشت حذف می‌شود. آخرین سطرها را دوباره می‌نویسد. ساعت از ۱۰:۳۰ هم گذشته. دیر است. پیش از آن‌که فایل را ببندد دوباره به‌سرعت می‌خواندش. این کلمه کجا بوده؟ چرا تازه دارد می‌بیندش؟ فکر می‌کند من این کلمه را نوشته‌ام؟ کلمه‌ی تازه‌ای انتخاب می‌کند. فکر می‌کند باید دست بردارد از این یادداشت. فکر می‌کند اگر دوباره بخواندش باز هم کلمه‌ای پیدا می‌کند که عجیب است. کلمه‌ای که جایش آن‌جا نیست. فایل را می‌بندد. نامه را می‌فرستد. از روی صندلی‌اش بلند می‌شود. سری به کتاب‌خانه‌اش می‌زند. کتاب شعری برمی‌دارد. رمانی پلیسی هم. هر دو را می‌برد نزدیک پنجره‌ای که آفتاب از میانه‌اش گذشته. چند صفحه‌ای از رمان پلیسی را خوانده که چشمش به کلمه‌ای می‌افتد. کلمه‌ای که دلش می‌خواسته در یادداشتش بنویسد. کلمه‌ای که فکر می‌کند اگر می‌نوشتش بهتر بود. فکر می‌کند دوباره برود سراغ یادداشت و تغییرش دهد. ولی همیشه چیزی هست که نظرش را عوض کند. فکر می‌کند به‌جای این کار دوباره ماگ بزرگش را پُر از چای کند. همین‌جا بنشیند و رمان پلیسی بخواند. فکر می‌کند به اتاقی که آرام‌تر از این نبوده هیچ‌وقت. فکر می‌کند به لذّتِ خواندنِ رمانی پلیسی و نوشیدنِ جرعه‌ای چای داغ. فکر می‌کند به تلفنی که صدایش خاموش است. فکر می‌کند لذّتی بالاتر از این؟

05 Aug 07:32

۱۰۲۲. گراچو، گراچو مارکس

by کدئین کدی
بیل: آیا به زندگی بعد از مرگ اعتقاد داری؟
گراچو: من به زندگی قبل از مرگ هم شک دارم

مصاحبهٔ بیل کازبی با گراچو مارکس
02 Aug 04:01

خط

by Mirza
Ayda shared this story from میرزا پیکوفسکی.

- خط قرمز ما در جنگ چیست سرباز؟
- صلح٬ قربان.

02 Aug 03:48

از زخم‌ها

by خانم كنار كارما (noreply@blogger.com)
Ayda shared this story from كنار كارما.

مرداد یک‌سالی و فروردین سالی‌دیگر من دونفر عزیز را ازدست دادم؛ یکی را به‌جبر روزگار و دیگری را به‌اختیار. تاریخ این دوروز تا اینجا غم‌بارترین‌های تقویم زندگی من‌اند. در هردو «شبی خوابیدم و بامدادان هفتادساله برخاستم». مدت‌ها بعداز برخاستن هم روح بودم. جا‌به‌جا می‌شدم و مولکول‌هایی درهوا به‌دنبالم تکان می‌خورد. دم و بازدمم نسبت برابر نداشت. سرترالین خوردم٬ تراپی شدم٬ توبیخ دیدم و بالاخره گذشت؛ «ولیک به‌خون جگر» گذشت. درهردوی این تاریخ‌ها تنهایی مطلق را تجربه کردم. تنهایی مطلق عبارت است از شرایطی که در آن یک‌نفر هم از لیستت نمی‌تواند یا نمی‌خواهد یا وجود ندارد که زیر بغل‌ات را بگیرد. این دوتاریخ مرا عوض کردند. یادم دادند که آدم‌های نازنین زندگی همیشگی نیستند که به‌شان بنازی و پشت‌ات مدام گرم باشد. نشانم دادند که یک‌روز بلند می‌شوی٬ می‌بینی خودت هستی و جفت گوش‌هایت. از آن تاریخ به‌بعد من عوض شدم. حالا صبح‌به‌صبح که بیدار می‌شوم٬ خوشحالم که دوتا زانوی سالم دارم که دستم رویشان باشد. خوشحالم که زندگی در دنیای واقعی را یاد گرفتم. احساسات برایم محترم است٬ خواهد بود ولی زیاد رویش حساب نمی‌کنم. سانتی‌مانتالیسم خسته‌ام می‌کند٬ رمانس‌های غلیظ هم. نوشته‌های سابق خودم را هم اگر بخوانم٬ عق می‌زنم. پری‌دریایی‌بودن و شاهزاده تک‌سوار قصه‌ها را گذاشته‌ام لای کتاب‌ها که بعدا اگر بچه پنج‌ساله داشتم برایش بخوانم. یادگرفتم «آخرین سنگر» خودم هستم و هیچ «نجات‌دهنده‌ای» در هیچ «گوری» نخوابیده است. خوشحالم که این هستم؟ بله. فضیلت قلمدادش می‌کنم؟ ابدا. توصیه‌اش می‌کنم؟ خیر.

یک‌چیزی نوشته بودم درجایی با این مضمون که درمورد غزه این‌قدر «نوحه‌نگاری» نکنید. منظورم هم دقیقا و صرفا سیل عظیم نوشته‌های آبغوره‌ای٬ سانتیمانتال و گاها پراز اطلاعات غلط بود. منظورم این بود که در حمایت ازچیزی اگر می‌خواهید بنویسید هم درست و مدلل و تروتمیز بنویسید که دربلندمدت یک حداقلی از تاثیر را داشته باشد. امروز دیدم یکی مسیج زده بوده که تاحالا کسی را ازدست داده‌ای که این‌قدر راحت از غزه می‌نویسی؟ ازقضا امروز تاریخ غم‌بار مردادی من است. خواستم برایش همین را بنویسم٬ پشیمان شدم. نوشتم نه٬ ازدست نداده‌ام. دیدم لزومی ندارد آدم همه زندگی‌اش٬ دلیل همه‌ی دوست‌داشتن‌ها و دوست‌نداشتن‌هایش را برای دیگران توضیح بدهد. جهان سنگین نمی‌شود اگر درکنار همه‌ی آدم‌های مهربانِ سرشار از احساساتِ بروزدهنده‌٬ چندتایی هم ملکه‌ی برفی٬ یخیِ خشنِ بی‌احساسِ بد (لابد) داشته باشد.