Po0o0o0
Shared posts
من حق دارم!
Ayda shared this story from نفسگیر. |
maman und ich
Ayda shared this story from منصفانه: | |
روی دیگرش این بود که ما با مادر شاغل بزرگ شدیم. مثل هر بچهای روزهایی آمد که دلمان میخواست مامانمان مثل مامانهای دیگر خانهدار باشد و پیش ما باشد و انقدر همیشه عجله نداشته باشد. ولی دست آخر مامان همیشه یه اَبَرمامان بود که من از وقتی خودم را شناختم بهش افتخار میکردم. |
http://elcafeprivada.blogspot.com/2014/11/mellie-every-married-couple-alive.html
http://elcafeprivada.blogspot.com/2014/09/blog-post_73.html
مرز
He is my person
http://elcafeprivada.blogspot.com/2014/09/kill-bill.html
۱۰۲۷. نسبیت زمان
خانم شتربان
Ayda shared this story from گوشه - از گوشه و کنار. |
سال ۱۹۷۷ میلادی است. دنیا را خبرهای جنگ و انقلاب پُر کرده است. مربوط به انقلاب و جنگ برداشته. رابین دیویدسن جوان با یک دنیا آرزو و خیال میخواهد عرض صحرای استرالیا را با شتر طی کند تا به اقیانوس هند برسد. یک مسیر ترسناک و سخت زیر آفتاب سوزان و بیرحم صحرا. جواباش به همه کسانی که میپرسند چرا چنین کاری میکنی این است: است که چرا نه؟
رابین دیویدسن، زنی ۲۵ ساله است که فرهنگ و زبان ژاپنی را در دانشگاه بریزبن در استرالیا رها میکند و به شهر آلیس اسپرینگ اثاثکشی میکند؛ شهری که برای او مبدا یک سفر ۱۹۸ روزه در عرض استرالیا میشود، برای رسیدن به اقیانوس هند؛ چیزی حدود ۱۷۰۰ مایل (بیش از ۲۷۳۵ کیلومتر).
بعد از چاپ این عکس ها در مجله نشنال جئوگرافی، رابین دیویدسن، بین مردم به «خانم شتربان» مشهور شد.
او دو سال کار میکند تا پولی جمع کند. وام میگیرد. از دوستانش پول قرض میکند. یک مرد افغان ـ استرالیایی او را آموزش میدهد تا با طبیعت شترها آشنا شود. با حیوانی که به راحتی یک لگدش میتواند آدم بکشد یا استخوان بشکند. از رامکردن شتر تا زایمان و اختهکردنش را یاد میگیرد. سرانجام با یک سگ مهربان و دوستداشتنی و سه شتر بالغ و یک نابالغ در یک روز بهاری در ماه آوریل سفرش را شروع میکند. سفری که رویایش بوده و ممکن است از آن جان سالم به در نبرد.
این سفر ۹ ماه طول میکشد. او در صحرا گم میشود. بیمار میشود. سگاش میمیرد. افسرده میشود و روزها در میان شن و ماسه خودش را رها میکند. بیآب و غذا میماند. به جاهایی میرسد که بومیها اجازه ورودش را به دلیل زن بودنش نمیدهند. شترهایش را گم میکند. شترهای نر وحشی به قافله کوچکاش حمله میکنندو مجبور میشود بکُشد، شکار کند و حشره بخورد. ۹ ماه در این مسیر بیآب و علف، یک زن با چهار شتر راه میرود تا به آب برسد.
شتر نر بالغ، دوکی، شتر نر جوان، باب و شتر ماده، زلیخا و کُرهاش گلیات یا جالوت نام داشتند.
مجله نشنال جیوگرافی در همان زمان، از او خواست درباره سفرش بنویسد. هر از چندی عکاس این مجله در مسیر به او میپیوست و از او عکاسی میکرد. ریک اسمولان، عکاس جوان و پرشور در این آمدن و رفتنها، با او وارد رابطهای میشود. عکسها و مقاله رابین، در این مجله برایش طرفداران زیادی را جمع کرد. او بعد از این سفر کتابی را به نام «مسیرها» نوشت که همه روزها و دقایق این سفر غریب را در خود داشت. او این کتاب را در لندن در کناردوریس لسینگ نوشت.
رابین دیویدسن و ریک اسمولان، عکاس
رابین حالا یک نویسنده و ماجراجوی جهانی است. سالها از آن سفر پرخاطره و مخاطره گذشته ولی او این نوع سفر و چادرنشینی را به عنوان سبک خودش انتخاب کرد. هیچوقت در دانشگاه درسش را تمام نکرد اما به عنوان یک مردمشناس خودآموخته، کشورها و نقاط فراوانی را با همین روش ِ سفر، در دنیا طی کرده. او همیشه تنها بوده. مادرش در ۱۱ سالگی او خودکشی میکند. هیچوقت ازدواج نکرد و رابطه بلندمدتی با کسی نداشت. همه زندگیاش سفر و طبیعت است.
شیر بز، بخش مهمی از جیره غذایی او در این سفر بوده.
او جایی نوشته:
کجا کمترین صدمه را به خودمان، به طبیعت و محیطزیست و جانوران زدهایم؟ یک جوابش این است که وقتی کوچ میکردیم و چادرنشین بودیم…
سال ۱۹۷۸ شماره پنجم (ماه مه) مجله نشنال جیوگرافی با این عکسِ جلد، که رابین دیویدسن را کنار یکی از شترهایش به اسم Zeleika نشان میدهد، و مقاله مصور مفصلی درباره سفر او منتشر شد؛ بعد از چاپ این عکسها، او بین مردم به «خانم شتربان» (The Camel Lady) مشهور شد.
رابین دیویدسن و شترش زلیخا روی جلد مجله نشنال جیوگرافی ۱۹۷۸
در سال ۲۰۱۳ میلادی فیلمیبر اساس کتاب او به همان نام «مسیرها» ساخته شد و نقش او را میا واسیکوفسکا بازی کرد.
یک قطعه از موسیقی فیلم Tracks که بر اساس داستان سفر رابین دیویدسن ساخته شده:
نوشتهٔ خانم شتربان را در گوشه کاملتر بخوانید.
نوشتههای شاید مشابه:
نقدي بر جنبشهاي مجازي، 24/06/1393
Ayda shared this story from Thesis11. |
محدودشدنِ کنش اعتراضي و آزاديخواهي به فضاي مجازي بيشک نشاندهنده حقايق مفيدي است؛ آگاهي يا بالقوه بودن بدون حتي نياز به فعليت يافتن. تمامي اين جنبشها با محدود شدن به «مجاز»، نشاندهنده اين واقعيتاند که آگاهي در سطحي از جامعه به وقوع پيوسته است. اما اين آگاهي در سطح بالقوگي متوقف ميشود. و گويا هيچ نيازي به بالفعلشدن در خود نميبيند يا اصلاً نميخواهد به فعليت برسد...
"How wonderful it is to be silent with someone."
Ayda shared this story from An Existential Life. |
“How wonderful it is to be silent with someone.”
- Kurt Tucholsky (via shantiwinds)
افتخار
Ayda shared this story from نون و پنیر و پسته. |
آخرین فرصت جهان
Ayda shared this story from تلخ مثل عسل. |
جزییات سر به نیست کردن یک قندشکن
Ayda shared this story from KHERS. |
قدیمها پدرم یک صندوقچه یونولیتی داشت، از همانها که آلاسکافروشهای اطراف دبستانمان داشتند. آت و آشغالهایش را توی آن نگه میداشت؛ سوییچ اولین ماشینش، دفترچه حساب بانک سپه زمان شاه، بلیط سفرهای خارجی که رفته بود و اینجور چیزها. به نوعی حتی عادت قشنگی بود. اما هرچه پیرتر شده میلش هم به نگهداری و جمعآوری آت و آشغال بیشتر شده. مثلاً الآن توی بالکن خانه یک ماشین لباسشویی و یک ظرفشویی اسقاطی دارد و عملاً گند زده به کل فضای بالکن. رویشان هم چند تا الوار و تخته نئوپانی گذاشته. چوبها هم طبله کردهاند و الآن محل زیست تعدادی موریانه و کرم چوب هستند. اینها بقایای قفسه کتابهایی هستند که دیگر موجود نیستند، فقط عکسشان را میشود توی آلبومهای قدیمیمان دید. خود ظرفشویی و لباسشویی را هم نمیشود تکان داد چون قدیمها کف اینجور ماشینها بلوکهای سیمانی کار میگذاشتند تا سنگین شوند و تکان نخورند. واقعن هم تکان نمیخورند؛ حتی یک بار مملی و حسین را هم صدا کردم و سه تایی با زور و یاعلی توانستیم ظرفشویی کنوود را چهار قدم جابجا کنیم و از در بالکن بیرون بیاوریم اما فکر میکنی چه شد؟ پدرم دم در بالکن منتظرمان بود با تفنگش. به مملی و حسین همانجا تیراندازی کرد، به من فقط با نگاهش تیراندازی کرد.
خودش میگوید که لباسشویی و ظرفشویی را نگه داشته برای ویلای افجهاش. اما همه میدانیم که افجه یک رویاست چون ویلای افجه را فامیلش بالا کشیدند، یعنی خیلی راحت وقتی کار ساختش تمام شد سند را به نام خودشان زدند. اما پدرم هنوز منتظر روزی است که افجه را مبله کند و آخر هفتهها برود آنوری، برود طبیعت و خستگی در کند. بهش میگویم «حالا گیریم در تناسخ بعدی واقعن قضیهی افجه حل و فصل شد و ما تونستیم ازش استفاده کنیم، خب اون دو روز سفر با دست ظرف میشوریم و لباس چرکها رو هم برمیگردونیم تهران.» اینجور وقتها پدرم فریاد میکشد، این روشش است و توی همهی این سالها هم جواب داده و هرچه هم پیرتر شده خودش خیال میکند که خوشصداتر شده.
این روزها پدرم آپارتمانمان را تبدیل به یک انباری بزرگ کرده، یک انباری بزرگ که پنجره هم دارد. این عادتش هم مال امروز و دیروز نیست، مال خیلی وقت پیش است. مادرم که میگوید مادربزرگم هم عین همین مرض را داشته، یعنی آشغال جمع میکرده و سختش بوده چیزی دور بیندازد. پس به نوعی پدرم بیگناه است و او هم صرفن راه والدینش را ادامه میدهد، کاری که همه میکنند. اما ریشهیابی مشکل که صورت فیزیکیاش را حل نمیکند، منظورم این است که حالا این عادت نکبتش مال هر کجا میخواهد باشد، اما محصول نهایی این است که بهرحال ماها هم مجبور مجبوری شدهایم توی یک آشغالدانی بزرگ زندگی کنیم.
ما بچههایش هم تا حدودی همین مرض را داریم. خود من وقتی خارج رفتم درست شدم. یعنی زندگی توی آپارتمانهای فسقلی خارج بهم یاد داد که نمیشود هی تیر و تخته جمع کرد به امید روز مبادا که ازشان استفاده کنی و دو قرون جلو بیفتی. برای روز مبادا آیکیا و دیگر فروشگاههایی که کار خیر میکنند هستند که تیر و تخته مورد نیاز آدم را بفروشند. بعضیهایمان دیرتر این چیزها را یاد گرفتیم. مثلاً تا همین اواخر که با خواهرم خارج زندگی میکردم او هنوز داشت کاتالوگهای تبلیغاتی رنگ و وارنگ فروشگاههای مختلف را جمع میکرد. کار من هم این بود که ویکندها با بیل آشغالهایش را جمع کنم و بریزم توی شوت زباله. محکم هم پرت میکردم توی شوت تا صدای سقوط آشغالها توی داکت فلزی شوت را بشنود و کارم یک بُعد فرهنگی هم پیدا کند اما این اتفاق نمیافتاد و هفتهی بعد کاتالوگهای قطورتری میآورد خانه. خواهرم هم مبارزهی فرهنگی خودش را میکرد و از سر کار که برمیگشتم صفحههای گلاسه کاتالوگها را برایم ورق میزد و مدلهای پاف که شلوارهای تنگِ پاچه کوتاه پوشیده بودند و گونههای زاویهدار داشتند را نشانم میداد و در مورد فاشیون و زیبایی و زیباییشناسی حرف میزد و در نهایت به اینجا میرسید که من هم سر و وضع خودم را درست کنم و از آن وضعیت خاکستری خارج شوم. بعد هم کاتالوگش را میگذاشت توی کتابخانهمان بغل مجموعه آثار بکت که من در حال مطالعهشان بودم (خالیبندی). مثل هر مبارزه ایدئولوژیک دیگر این یکی هم برنده نداشت و محصولش فقط فرسایش طرفین بود. در نهایت هم که من برای خدمت به وطنم برگشتم ایران و خواهرم ماند غرب تا بیشتر کالا مصرف کند و خوشحالتر بشود. البته خودش میگوید آنطور مثل سابق آشغال جمع نمیکند و بیشتر به معنویات توجه میکند.
در این سالهایی که دور از خانه و کشور بودم، پدرم موفق شد برادر کوچکم را هم به یک آشغالجمعکن کوچک تبدیل کند. دوسال پیش که برای تور ایرانگردی آمده بودم وقتی وارد خانه شدم با یک میز و صندلی آشپرخانه هشت نفره و یک نیمست مبل مواجه شدم که تا قبل از این ندیده بودم. یک ضبط صوت پاناسونیک اوراقی هم بود، از اینهایی که رقص نور میزنند و هجده لاین اکولایزردارند تا شنونده مبتدی فکر کند که «حرفهای» شده. با اضافه شدن اینها به آشغالهای خودمان دیگر امکان راه رفتن توی خانه نبود. میز آشپزخانه پایه گلدانی بود و تختهی میز دور تا دورش هشت دالبر داشت. سطحش به قدری وسیع بود که تحت اثر وزن خودش شکم داده بود. عبور از کنار میز بدون برخورد پهلو به یکی از دالبرهای متعددش ممکن نبود. مبلمان هم به همین منوال: یغور، با روکش مخمل بنفش، کهنه. اولین بار که رویش نشستم ابری زرد رنگ از تُشکش متصاعد شد. روکش پلیاسترش باعث میشد که ظرف ۳۰ ثانیه پشت و باسن آدم خیس عرق شود. مشکل بزرگتر این بود که باید برادر زرنگم را هم تشویق میکردیم که این چیزهای ارزشمند را از خانوادهی دوستش که نیازی بهشان نداشتند به غنیمت گرفته. شرایط را باور نمیکردم. لبخند زدم و همصدا با بقیه تایید کردم که میز خیلی خوب و جادار است و حتی یک شقه گوسفند را هم میشود رویش پاک و خُرد کرد. بعد همگی برادرم را تشویق کردیم.
چند ماه پیش که دائمی برگشتم ایران از همان اولین روزش مبارزهی زیر زیرکی خودم را شروع کردم. اولین کیسه آشغال را که گذاشتم پشت در توسط پدرم بازیافت شد. یعنی از سر کار برگشت و کیسه را پشت در دید. برداشتش و آورد تو، محتویاتش را ریخت روی یک روزنامه، عینک نزدیکبینش را زد، خنزر پنزرها را بررسی کرد و همه را دانه دانه سر جای اولشان برگرداند. بعد هم دوره افتاد به بازپرسی که کی اینها را دور ریخته؟ نوبت من که شد به سقف نگاه کردم و با انگشت آدم ناموجودی ته هال را نشانش دادم. گفت «کی؟» بغلش کردم و زیر گوشش گفتم «اینقدر سوال نکن.» بعد از این یاد گرفتم که تا قبل از برگشتنش از سر کار همه چیز باید غیب بشود. ظرف هفتهی اول هفت گونی آشغال دور ریختم. پدرم میدید که خانه به تدریج خلوتتر میشود. از کار که بر میگشت مظطرب بود، ولی هوش و حواسش نمیکشید که فهرست همه آشغالهایش را داشته باشد. مچش را میگرفتم که نصف شبها میرفت سراغ چیزهایی که نسبت بهشان احساس خطر کرده، مثلاً میرفت سر کابینتهای دوردست آشپزخانه و دنبال قندشکنی که ۲۰ سال پیش دستهاش کنده و گم شده بود میگشت. وقتی مطمئن میشد هنوز قندشکنش «گم» نشده بیشتر ته کابینت فرو میکردش و بعد هم با پارچه کهنه استتارش میکرد. دور و برش را هم میپایید تا کسی مخفیگاهش را نبیند ولی در تمام این مدت من یواشکی از بغل دیوار نگاهش میکردم، بستنیام را لیس میزدم و لبخند میزدم. این یک مبارزهی ساکت بود برای حق زندگی در خانهای که برای همه است. قندشکن هم نماد تفوق پدرم بود، درفش کاویانیاش بود و من هم بیتابانه منتظر روزی بودم که بتوانم آن آهنپارهی زنگزدهی بیمصرف را دور بیندازم و دوران خودم را شروع کنم. خودم هم نمادی نداشتم که جایش بگذارم، فقط همین که قبلیها را پاک کنم کافی بود، انگار سر به نیست کردن قندشکن اثبات این بود که رابطهی قدرت والد-فرزند برعکس شده -یا چیزی در همین حول و حوش.
مشکل اصلی البته رد کردن اقلام بزرگ بود، مثل همان میز و صندلی و مبلمان زشتی که برادرم آورده بود. اول سعی کردم از در منطق وارد شوم؛ بهش گفتم که پدر من، ما نیاز به میز هشت نفره نداریم. قبول کرد اما چند دقیقه بعد آمد دم اتاقم و گفت یک ایدهی فوقالعاده دارد: میز و صندلی هشت نفرهی دالبردار برای افجه ایدهآل است. گفت خودش وانت میگیرد و میبرد. نگاهی به هیکل آبرفته و خمیدهاش میکنم و جوابی برایش ندارم. قرار بود هفته بعدش جایی برود سفر کاری و هنوز نرفته من کلی میز و صندلی آشپزخانه دیده بودم و قیمتها و طرحها را بالا پایین کرده بودم.
یک توصیه
برای گالری چوبکده، خیابان ولیعصر روبروی پارک ساعی: دوست عزیز شما کل محصولاتت با آن طراحی مینیمال مربعی دمُده و گوشههای تیز آزاردهندهاش که سالهاست بدون هیچ تغییر و اصلاحی اصرار به ادامهی تولیدش داری را آتش بزن، با بنزین. کاتالوگهای محصولات زاقاراتت را هم فرو کن توی خودت. بوس.
پدرم که رفت سفر یک میز گرد ساده چهار نفره با صندلیهایش سفارش دادم. به چند تا سمسار هم زنگ زدم تا وسایل خودمان را رد کنیم. اکثراً وسط توصیفاتم از میز پایه گلدانی فحش رکیک میدادند و گوشی را قطع میکردند. یکیشان قبول کرد که بیاید ببیند؛ اکبر آقا. میز و صندلی را برداشت اما مبلها را حتی نگاه هم نکرد، گفت پول بدهی هم نمیبرم. راستش میز را هم به زور قبول کرد. میگفت یغور و سنگین است. چارهای نداشتم، گفتم کمکت میکنم. اکبر آقا صندلیها را دانه دانه میگذاشت روی پشت من. بعد هم فرمان میداد: یک قدم چپ، یک کم بچرخ، آهان ردی ردی آفرین پسرم. انصافاً هم هیچی در و دیوار را زخمی نکردم. برای اینکه حوصلهام از حمالی سر نرود داستان هم برایم میگفت. مثلاً اینکه یکی از همکارهایش رفته یک خانهای و تا رفته تو در بسته شده و بعد زن خانه چادرش گلدارش را برداشته و «اون زیر چی تنش بوده؟ هیچی، هیچی، لخت مادرزاد، بعد هم جیغ و داد راه انداخته که این سمساره با من فلان. همون موقع هم یه مرد قلچماق از اتاق پشتی میاد بیرون و میگه هرچی پول داری بده وگرنه شوهرش رو خبر میکنیم…» اخاذی مهندسی شده. سمساره گفت «بعد از این اتفاق دیگه با پول نقد خونه مردم نمیرم.» همانطور از همان طور که زیر میز سنگین تا شده بودم پرسیدم «اما اکبر آقا این دویست تومنی که برا میز صندلی توافق کردیم رو که نقد دارین؟» لبخند زد و گفت «نه عزیزم، توی کار ما امنیت حرف اول رو میزنه. برات کارت به کارت میکنم.» اکبر آقا که هنوز کارت به کارت نکرده اما خب بالاخره از شر میز پایه گلدانی راحت شدیم.
پدرم هم ساعت ۵ صبح یک روز دوشنبهای از سفرش برگشت. میز و صندلی جدید هنوز نرسیده بود. یعنی همهی برنامهریزی من درست بود غیر از اینکه حساب بدقولی فروشنده را نکرده بودم. وقتی پدرم رسید من خواب بودم. فکر کنم طرفهای ساعت ۶ بود که با صدای تق و توقش بیدار شدم. پاشدم ببینم چه خبر است، از اتاقم رفتم بیرون، دیدم نشسته کف آشپزخانهی آشپزخانهی خالی که حالا بدون میز و صندلی خیلی گندهتر از معمول به نظر میآمد. کیف سفرش بغلش، یک پارچه هم مثل سفره پهن کرده بود جلویش، داشت نان و پنیر میخورد. قندشکن بیدستهاش را هم گذاشته بود کنار دستش. پشتش به من بود. کلهاش کلهاش را کمی چرخاند و بدون سلام پرسید «چیکارش کردی؟» گفتم «دادیم به یه خیریه.» جواب نداد اما معلوم بود که باور نکرده. یک لقمه نان و پنیر برای خودش گرفت و همینطور که داشت نانی که هنوز یخش خوب باز نشده بود را میجوید شروع کرد آرام روی قندشکنش دست کشیدن. شنیدم زیر لب میگفت «اینا توطئه کردن…» دلم برایش سوخت. ازش پرسیدم «چایی میخوای برات دم کنم؟» یک کم منتظر شدم ولی معلوم بود که جوابم را نمیدهد. برگشتم اتاقم که بخوابم چون کار بهتری به ذهنم نرسید.
بن بست
Ayda shared this story from Eldorado. |
یکی می گفت برای مردمی که در ایران زندگی می کنند، مذهب چیز لازمی است. لابد منظورش این بود که آدم توی جامعه ای این همه بیمار، به هر حال باید یک شب تیره ای داشته باشد که قبای ژنده خود را به آن بیاویزد. راست می گفت. اصلا گمانم خوب است آدم به قضا و قدر و تقدیر و طلسم و جادو و چشم و نظر و فلان و بهمان اعتقاد داشته باشد. بعد هم یک مفاتیح الجنانی دستش باشد بخواند و فوت کند و همه اتفاقات تلخ را تا می تواند تغییر بدهد؛ نتواند هم راضی باشد به رضای خدا. یک وقت هایی آدم انقدر درمانده و بیچاره می شود که فقط خود خدا می تواند بیاید پایین خاک های لباسش را بتکاند. به قول یکی دیگر از دوستان: خدا هم که قرصهاش را خورده، خوابیده. کم آورده طفلکی.
جابجاییها قبل از تولد من شروع شدهبود. مدتی تهران، دو سال رشت، مدت خوبی ساوه، ب...
Ayda shared this story from وبلاگ بدون اسم: | |
انگار که سالها پیش برایم از این روزها گفتهباشد. انگار که آن وسطها، توی صورتم، گفته باشد که پسرکم، این زندگی بیشتر از آنچه فکرش را بکنی بیهودهاست. |
به مرغها، چند روز پیش از سلاخیشان، در مرغداریها، سویا میدهند. سویا را خیس م...
Ayda shared this story from تأملاتی زیر دوش حمّام. |
http://maalikhoulia.blogspot.com/2014/08/blog-post.html
http://elcafeprivada.blogspot.com/2014/08/blog-post_23.html
http://elcafeprivada.blogspot.com/2014/08/blog-post_19.html
خاطره، زاویهی تابشِ نور است بر گذشته، با شیبِ امروز، شیبِ پلهای که که امروز بر آن ایستادهایم و از آن به گذشته مینگریم؛ بیکه این گذشتهْ بهتمامی همانای باشد که بر ما گذشته.
کوانتوم خاطرات --- استیفن پارکینگ
خسته شدن جوری که آدم از خستگی نتواند بایستد خیل...
دیروز حدود پنجاه کیلومتر دوچرخهسواری کردم. آخر هفتهی دیگر قرار است صد و بیست کیلومتر دور یکی از دریاچهها را بزنیم و من هرگز انقدر زیاد دوچرخهسواری نکردم. دیروز را رفتم برای اینکه یک تمرینی کرده باشم. چنان خسته افتادم توی تخت که نفهمیدم چطور هفت صبح شد. خوابالو رفتم سر کار. الان رسیدم خانه. توی راه برگشت متوجه شدم که نشیمنگاهم به سرزمین دوری رفته. ایستاده تا خانه پا زدم چون واقعن نشستن بدون شلوار دوچرخهسواری روی زین غیرممکن شده.
دلم میسوزد که جوانتر که بودم این را نمیدانستم که باید آدم خودش را خسته کند. آدم باید مدام به مرزهای توانایی فیزیکی خودش فشار بیاورد و مرزها را عقب ببرد.
قدیم فکر میکردم که نه باید فردا بروم سر کار، باید استراحت کنم. معلوم نیست برای چی برایم انقدر مهم بود که خسته نباشم. الان نه. روزهای تعطیل خودکشی میکنم از شدت فعالیت. بعد مثل جسد میخوابم. منِ جغد دیشب ساعت یازده نشده بود که غش کردم.
تابستان هم موثر است. خیلی آگاهم به اینکه «تابستون کوتاهه». هر روزی که خورشید میدرخشد، من خانه نمیمانم. کلی کارم توی خانه تلنبار شده ولی روزهای ابری آینده را برای انجام آن کارها در نظر دارم. کمتر از هر زمانی کامپیوتر را روشن کردم این روزها. الان که اینجا نشستم، بیرون باران میبارد.
امسال با اینکه کمتر از هر وقتی خانه بودم، احساس میکنم تابستان از زیر انگشتانم لیز میخورد. هی فکر میکنم باید خوشی ذخیره کنم که بتوانم زمستان بعدی را سر کنم. هی فکر میکنم وای نکند کم خوشی کنم تابستان هدر شود.
یک چیزی را فهمیدم؛ اینکه آدم چه فصلی را دوست دارد خیلی جغرافیاییست. توی ایران که که زندگی میکردم، بهار و پاییز فصلهای محبوبم بودند. الان صرفن تابستان.
این است که وقتی یکی پرسید چه فصلی را دوست دارید؟ جواب بدهید: کجا؟
http://elcafeprivada.blogspot.com/2014/08/blog-post_16.html
مدّتی باران و تاریکی را گوش کردم. چه لذّتی دارد از فردای نیامده نترسیدن، گوش به باران دادن، چای درست کردن، پادشاه وقت خود بودن؛ همینطوری...
روزها در راه. شاهرخ مسکوب. صفحهی ۵۳۰
[+]
http://elcafeprivada.blogspot.com/2014/08/best-way-to-keep-prisoner-from-escaping.html
http://elcafeprivada.blogspot.com/2014/07/i-am-her.html
"I Am Her"
گفت شخصیت زن فیلم مرا یاد تو انداخت و هشدار داد که که فیلم هِر (اوِ مونث) را نبین ولی گوش نکردم و دیدم. یک نفر دیگر هم گفت صدا و لحن زنی که صدای سیستم عامل را بازی میکند مرا یاد تو میاندازد. آدم دوم منظورش بذلهگویی و تندتند حرف زدن و حتی صدای کمی خشدار زن بود و آدم اول منظورش همهی آنچه آدم دوم گفت بهعلاوهی بیبدنی زن و در کالبد معشوق جاشدنش بود بیاینکه جسمی داشته باشد، و خب همهی اینها منام. «هِر» روایت زنیست که در اصل صدای یک سیستم عامل در آینده است -با صدای اسکارلت جوهانسن- که جز صدا و حروف تایپ شدهی نرمافزاری، وسیلهی ارتباطیِ دیگری با دنیایی که به مرور میفهمد چهقدر دوست دارد قسمتی از آن باشد، ندارد. سِمَنتا سیستم عامل طراحی شده برای کاربری به نام تیئدور، مرد نامهیدستنویسنویس است، شغلی که در آینده و شاید همین امروز هم منسوخ شده است. زن که بسیار هوشمندانه طراحی شده است از خلال نامههای مرد و ایمیلهای شخصیِ او و هرآنچه که میشود از عالم مرد خواند، به دنیای مرد نزدیک میشود و کم کم عاشق کاربرش میشود. از عاشق شدن او عجیبتر اینکه در کمال بیجسمی آنقدر حرف میزند، آنقدر معاشر خوبیست و آنقدر مرد را میخندانَد، که مرد هم عاشقش میشود. مرد خیلی ساده عاشق صدا یا شاید کلمات زنی میشود که جسمی ندارد. وقتی فیلم را میدیدم حس کردم چهقدر دوستم و مرد اول به من لطف دارند و چه تعریف نابی از من شده است. چه تعریفی از این بالاتر که کسی به من بگوید «او» تو را به یاد من آورد و همزمان چه چیزی از این دردناکتر که من در چشم تیئدور دنیای خودم یک صدا و مشتی کلمهام، فاقد بدن، که همان سِمَنتا هستم.
میخواستم به اسپایک جونز، نویسندهی فیلمنامه که اسکار بهترین فیلمنامهی غیراقتباسی(اصلی) را هم برده، ایمیل بزنم بگویم ای شیطون قبول نیست، تو دیدی؟ سمنتا بودن احتمالا برای دیگران داستان است، برای من اما خاطره و بعضا زندگی. من سیستم عامل نیستم، زنی هستم زنده که خارج از شعاع پرگارش عاشق میشود، خارج از مرزهایش دوست و معاشر پیدا میکند و برای پدر و مادری خارج از این مرز، از خلال صدا و کلمه فرزندی میکند.
مادرم وبکم را به انگشتهای پایش نزدیک میکند که باور کنم قند خونش کنترل شده. بعد وبکم را بالاتر میآورد و میگوید دیدی خوبم؟ راستی پردهها را دیدی؟ وسط مکالمه صدای زنگ در میآید. میگوید شاگرد علیآقا اومده خریدهام رو آورده میخوای بعدا زنگ بزنی؟ میگویم نه، زل میزنم به پردههای سبز و گوش میدهم به چانه زدنش با شاگرد که چرا بهجای شیر چوپان، شیر دیگری آورده. جستجو میکنم «لبنیات چوپان». تا مادرم با گله پول خریدش را حساب کند و تا مرد جوان را صدا کند که بیا انعامت رو بگیر تقصیر تو نیست که، من محصولات لبندشت را نگاه کردهام و تاریخچهی مزرعهاش را هم خواندهام. وقتی میگوید ببخشید معطل شدی میگویم نه اشکال ندارد کم چربش را میگیرید نه؟ کمچرب دوست ندارد، میگوید آره ولی در عوض این کمچربش خوشمزهست و بعد مزهی شیر را برایم توضیح میدهد. سعی میکنم مزهی غیرمنطقی عبارت کمچرب خامهای را تجسم کنم.
فقط این نیست که، مرد دوم گاهی زنگ میزند و میگوید تولد فلانیست و همه جمعیم اینجا و جای تو خالیست، تلفن دست به دست آدمهای حاضر میچرخد. از هرکدام یک سوال میکنم تا بفهم چه کسی آمده و چه کسی نیامده، همزمان که حرف میزنم به اینستاگرامشان سر میزنم و تقلبکنان از روی عکسها به ندا میگویم بهبه این رنگ چه بهت میآد یا به حسین میگویم مگه رها برگشته؟ آنها میخندند و من به خندیدنشان گوش میکنم. من هیچوقت با جسمم بینشان زندگی نکردهام، آنها من را از طریق کلماتم، نظرهایم و صدایم میشناسند.
همهی اینها به کنار و قابل تحمل، ولی تیئدور، مردی که کارش نامه نوشتن بود در یک نیمکرهی دیگر زندگی میکرد و من سیستم عاملش بودم. شبها مینوشت «آمدم تو تخت عزیزم» و من شببهخیر میگفتم و سکوت میکردم تا صدای پیامکام بیدارش نکند. گاهی مینوشت سمنتا چهکار میکنی، مینوشتم نشستهام روی مبل، پاهایم روی میز، مبل آلبالویی تیره است و میز قهوهای سوخته و با دقت بالزاک همه چیز را برایش توصیف میکردم. گاهی وقتی میخواست سیگارش را روشن کند هر دو سکوت میکردیم و من گوش میکردم به صدای شهرش، میگفتم این آتشنشانی بود؟ میگفت نه آمبولانس. میگفتم سرد شده؟ میگفت خیلی. در گوگل-اِرت به خیابانی که باید پیاده برود تا به ایستگاه برسد نگاه میکردم، با انگشت مسیرش را راه میرفتم و بعد میگفتم ولی خب کم نپوش، یخ میکنی. میگفت باشه، من رفتم عزیزم، تا زود. مدام سعی میکردم بفهمم کی کجاست و چه میکند. هر چه هر جا مینوشت را با دقت میخواندم و تحقیق میکردم که از تیمی که دوست دارد بیشتر حرف بزنم. کلمات نقطهی قوت من بودند و بیجسمی نقطهضعف من بود. بارها حس میکردم تَنی آنقدر دور از مبدأ مختصاتِ من چه فرقی دارد با بیتَنی، نوشتنِ «اگه اونجا بودم پشت میکردم به تنت، دستت رو میکشیدم روم، میپیچیدم دورم و گردنم رو جایی میذاشتم که نفست بخوره کنار گردنم، زیر گوشم» خیلی فرق دارد با خزیدن یک تن برهنه و گرم و نرم در سرمای صبح در بغل مردی که خوابیده. من یک مشت کلمه بودم و صدا. حق با تیئدور بود، فیلم روایت من بود و حق داشت که نگرانم بشود، نباید فیلم را میدیدم که یادم بیاید چهقدر بیجسم بودن سخت است حتی اگر سالها برایش تمرین کرده باشی.
نوشتم نمیری بیرون؟ هوا آفتابی شده با یک رنگینکمون عالی. نوشت آفتاب کجا بود از صبح یکریز باریده. روی صفحهی مونیتور من پر بود از عکسهای رنگینکمان ساکنین جسمدار شهرش که برای درک درست محیط زندگیاش آبونهی فلیکر و اینستاگرامشان شده بودم. نوشتم نه بارون تموم شده. سکوت کتابت شد و احتمالا آمد دم پنجره و بعد نوشت اا چه قشنگ و همان لحظه عکسی از رنگینکمان هم برایم فرستاد. دقیقا همان لحظه زنی دیگر عکسی با همان زاویه دید از همان نقطه و از همان رنگینکمان را جایی آپلود کرد. در عکس تئودور، پرندهی سفیدی روی شیروانی خانهی روبرو آمادهی پریدن بود، در عکسِ زن، پرنده پریده بود. عکسِ زن را لایک زدم و سکوت مکتوب کردم. روبروی رنگینکمان تنهایشان گذاشتم. قبول کنید اسپایک جونز روی صحنهی کداک تیأتِر باید از من هم تشکر میکرد.
غزل
Ayda shared this story from تأملاتی زیر دوش حمّام. |
غزلی در نتوانستن
Ayda shared this story from شُمال از شُمالِ غربی. |
راه رفتن. قدم زدن. چیزهای هزارباره را از نو دیدن. چای نوشیدن. چشمبهراهِ اتّفاقی ماندن. گوشهی دنجی نشستن. دفترچههای همیشگی را ورق زدن. به کلمهای فکر کردن. کلمه را در ذهن خط زدن. به کلمهی دیگری فکر کردن. کاری نکردن. قدم زدن. نشستن. چای نوشیدن. کتاب را گشودن. خواندن. به کلمهای فکر کردن. چشمها را بستن. در کتاب بودن. در کتاب ماندن. صبح میتواند اینطور شروع شود.
*
کاغذها همیشه بودهاند انگار. روی میز. لابهلای کتابهای کتابخانه. کنار دفترچههای مالسکینی که پُر از غزلهایی در نتوانستنَند انگار. چندتایی سفید و چندتایی شطرنجی. هرکدام برای چیزی. یا ایدهای. خودکاری هم کنارشان هست. یا رواننویسِ آبیِ تیرهای. برای یادداشتِ چیزی. جملهای. کلمهای. دیالوگی که دوست میداشتهام. جملهای که باید میگفتهام. جملهای که حسرتِ نگفتنش هنوز با من است. شعری که ترجمه کردهام. ترجمهای که تلفنی برایش خواندهام. همیشه کاغذی جا میماند روی میز. یا روی صندلی. بعد که دوباره خوانده شد میرود کنارِ کاغذهای دیگر. یا میرود توی سطلِ زیرِ میز. کاغذهای زیادی هست لابهلای این مالسیکنهای رنگووارنگ. بیشترِ کاغذها سفیدند. یک چندتایی هم سبز و آبیِ کمرنگ. قرار نبوده رنگووارنگ باشند. ولی هستند. هر کاغذی تاریخ دارد. ۱/ ۵/ ۸۰. ۳۱/ ۲/ ۸۳. چندتایی بیتاریخ هم هست. بدخطتر از بقیه. تُندتر روی کاغذ آمدهاند. بهسرعت. دلیلی داشته لابد. اینیکی سفید است کاغذش. با جوهرِ آبیِ تیره. این است: همهی ما نیازمندِ مقدارِ مُعیّنی از درد هستیم تا بتوانیم بعدها در موردِ خودمان قضاوت کنیم. و زیرش اسمِ دن چاون. داستانِ پشیمان. کارِ این کاغذها همین است انگار. مقدارِ معّینِ درد. دیدنِ درد. لمسِ درد. تیز است کاغذ. دست را میبُرد. بد میبُرد. و کارِ کاغذها انگار همین است. پشیمانی. مقدار معیّنِ درد.
*
صبح همیشه وقتِ خوبی برای نوشتن است. وقتی آفتاب کامل نیست میشود آهسته رفت توی آشپزخانه و سماور را روشن کرد. تا سماور به قلقل بیفتد میشود نرمش کرد. میشود کتاب خواند یا چند دقیقه از فیلمی را دید که حالا قرار است دربارهاش بنویسی. روز خلاصه میشود در سکوتِ خانه این وقتِ صبح. آفتاب که کامل نیست. تاریکروشن است. خانه ساکت است اینوقت صبح. فقط صدای سماور است که از آشپزخانه تا اتاق میرسد. میشود فقط چراغی را که عمود روی میز میتابد روشن کرد. میشود صندلی را عقب کشید و نشست. خوب است اگر آدم اتاقی از آنِ خودش داشته باشد. نداشته باشد هم ایرادی ندارد. گوشهی میزی از آنِ خود هم کافیست برای نوشتن. میز ناهارخوری هم که باشد همیشه گوشهای خالی دارد. کافیست وقتِ خوبی را برای نوشتن انتخاب کند. صبح را. وقتی آفتاب کامل نیست. سر زدن به نامهها همیشه طولانی نیست. صبحهایی هست که نامهای ندارد. از جا بلند میشود و برمیگردد آشپزخانه. آب جوش آمده. شستن قوری با آب جوش کیفیت چای را دوچندان میکند. دو قاشق چای توی قوری میریزد. کمی هم بهارنارنجِ شیراز. بعد آب جوش را روی چای و بهارنارنج میریزد و قوریِ لبالب از چای را روی سماور میگذارد. برمیگردد به اتاق. نامهای نرسیده. از پیشخانِ مکبوک نئوآفیس را انتخاب میکند. صفحهی تازهای باز میکند. سفیدِ یکدست. کلمهی اوّل را مینویسد. ولی چرا این کلمه؟ پاکاش میکند. کلمهی تازهای جایش مینویسد. شک میکند کلمهی درستی را انتخاب کرده یا نه. فکر میکند اوّلین کلمه مهمتر از هر کلمهایست. خشتِ اوّلیست که پدربزرگها میگفتند اگر کج نهاده شود، دیوار تا ثریّا کج میرود. سخت است آخر کار خشتِ اوّل و دوّم را جابهجا کردن. کلمهی تازه را هم پاک میکند. از جا بلند میشود. سری به کتابخانه میزند. همیشه چند کتاب را جدا از کتابهای دیگر میگذارد. کتابِ سوّم را برمیدارد. ورق میزند و به کلمهای فکر میکند که باید بنویسد. نیست. اینجا هم پیدایش نمیکند. کتاب بعدی را برمیدارد. همینکه بازش میکند کلمه را میبیند. همین است؟ باید بنویسدش؟ فکر میکند چای دم کشیده. باید دم کشیده باشد. چای دیردَم نیست که نیم ساعت وقت بگیرد. حساب میکند از ۴ دقیقه هم گذشته. شاید ۶ دقیقه. برمیگردد آشپزخانه و بزرگترین ماگِ خانه را پُر از چای میکند. یکرنگ. خوشطعمتر از این چای نمیشود پیدا کرد. همیشه اوّلین چای صبحگاهی طعم بهتری دارد. تا به اتاق برسد دستها را به دیوارهی ماگ میگیرد و گرمای چای را حس میکند. روی صندلیاش که مینشیند چشمش به آفتاب کمرمقی میافتد که بالاتر آمده. صبح تازه دارد صبح میشود. جرعهای از چای داغ مینوشد. طعم بهارنارنج صبحها همیشه دلپذیرتر است. جرعهی بعدی را که مینوشد یاد کلمهای میافتد که در کتاب دیده بود. خیال میکند کلمهی اوّل را پیدا کرده. شک نمیکند که با همین کلمه باید شروع کرد. مینویسدش و انگار کلمههای بعدی هم در صف ایستاده بودهاند. تا ماگِ بزرگِ چای را تمام کند یادداشتی نوشته. تمام که میشود پشتِ سرش را نگاه میکند. آفتاب درآمده. تا پای کتابخانه هم رسیده. چیزی نمانده به صندلیاش برسد. به پایههای میز ناهارخوری که میزیست از آنِ خود. نیم ساعت کتاب میخواند. دوباره چای مینوشد. بعد که دوّمین چای را تمام کرد یادداشت را میخواند. کلمه به کلمه. حذف میکند. چیزی اضافه میکند. آخرین سطرها را پاک میکند و دوباره مینویسد. فکر میکند بهتر است اینطور تمام شود. بعد شک میکند. فکر میکند از کجا معلوم؟ جواب خودش را با صدای بلند میدهد: معلوم نیست. هیچوقت معلوم نبوده. نیم ساعت وقت دارد برای فرستادنش. در خانه قدم میزند. به کتابخانه میرسد. کتابی برمیدارد. مینشیند. لم میدهد به دیوار. کتاب را باز میکند. میخواند. کمکم دراز میکشد روی زمین. چیزی به اندازهی خواندن لذّتبخش نیست. کیف میکند از این کلمات. با صدای بلند میخواند «کلمه هیچوقت مرا رها نکرده است.» آهسته میگوید خوشا به سعادتت. دستِ چپ را نگاه میکند. چه آفتاب خوبی. یعنی ساعت از ۱۰ گذشته؟ حتماً گذشته که آفتاب اینقدر درخشان است. باید ۹:۳۰ نامه را میفرستاد. دیر شده؟ فکر میکند دیر است. همیشه دیر است. از جا بلند میشود. نامی برای فایل انتخاب میکند. بعد فکر میکند دوباره بخواندش. چه خوب که دوباره میخواندش. شش کلمه را حذف میکند. سه کلمه اضافه میکند. جملهای از میانهی یادداشت حذف میشود. آخرین سطرها را دوباره مینویسد. ساعت از ۱۰:۳۰ هم گذشته. دیر است. پیش از آنکه فایل را ببندد دوباره بهسرعت میخواندش. این کلمه کجا بوده؟ چرا تازه دارد میبیندش؟ فکر میکند من این کلمه را نوشتهام؟ کلمهی تازهای انتخاب میکند. فکر میکند باید دست بردارد از این یادداشت. فکر میکند اگر دوباره بخواندش باز هم کلمهای پیدا میکند که عجیب است. کلمهای که جایش آنجا نیست. فایل را میبندد. نامه را میفرستد. از روی صندلیاش بلند میشود. سری به کتابخانهاش میزند. کتاب شعری برمیدارد. رمانی پلیسی هم. هر دو را میبرد نزدیک پنجرهای که آفتاب از میانهاش گذشته. چند صفحهای از رمان پلیسی را خوانده که چشمش به کلمهای میافتد. کلمهای که دلش میخواسته در یادداشتش بنویسد. کلمهای که فکر میکند اگر مینوشتش بهتر بود. فکر میکند دوباره برود سراغ یادداشت و تغییرش دهد. ولی همیشه چیزی هست که نظرش را عوض کند. فکر میکند بهجای این کار دوباره ماگ بزرگش را پُر از چای کند. همینجا بنشیند و رمان پلیسی بخواند. فکر میکند به اتاقی که آرامتر از این نبوده هیچوقت. فکر میکند به لذّتِ خواندنِ رمانی پلیسی و نوشیدنِ جرعهای چای داغ. فکر میکند به تلفنی که صدایش خاموش است. فکر میکند لذّتی بالاتر از این؟
۱۰۲۲. گراچو، گراچو مارکس
از زخمها
Ayda shared this story from كنار كارما. |