Shared posts

24 Aug 11:11

باز خوب شد جلال وسط مرداد کت پوشیده بود.

by آیدا-پیاده

 

من چند سالش را یادم میآید ولی ظاهرا همه سی سال آخر عمرش را وصیت کرده که اگر مرد فقط یک لا ترمه نازک ماشین باف  نندازن روی تنش چون استخوان بین پایش برجسته است و ترمه نازک نمیتواند کُس برجسته اش را بپوشاند. میگفت فرش، روی من جای ترمه قالی بیاندازید. همه می‌خندیدند به توصیف از نظر ما اغراق شده  پیرزن از برجستگی کسش و دغدغه عجببش برای پنهان کردنش بعد از مرگ، حد فاصل غسالخانه تا زیر لحد. عمیق که فکر کنیم درخواست زیادی نبود  یک قالی ماشینی کوچک می‌خواست که بیاندازند روی برانکارد و کفنش. طول داد تا مرد و وقتی مرد چوب خشک شده بود. هر چیزی که می‌شود در بدن انسان آب بشود را آب کرد و مرد، حتی لبهایش هم آب شدند و از یک زمانی به بعد دیگر سرجایشان نبودند. چشمهایش انقدر گود رفته بود که شک می‌کردی آیا کره چشم هم آب می‌شود؟ احتمالا جایی از مغزش هم آب شده بود چون دیگر نه از فرش حرف می‌زد نه از عظیم که قبل آب شدن مغزش اعتقاد داشت  در زندان بهش سرطان تزریق کردند و همین شد که چندسال بعد از آزادیش از زندان سرطان گرفت و  مرد. انقدر از هردوی اینها حرف نزد که هردو از  یاد همه رفت.

از غسالخانه تا قبر که لا اله الا الله گویان می‌رفتند از دور روی برانکار هیچی نبود. انگار  یک ترمه نازک ماشینی ارزان کشیده بودند روی هیچ. از هیچ  فقط یک برجستگی پیدا بود در ابتدا بود که سرش بود، و یک برجستگی در انتها که حتما پاهایش بود و دقیقا بین این دو برجستگی نزدیک پاها، یک نیم کره بیرون زده بود. حق با او بود خیلی برجسته بود، انقدربرجسته بود که حواس پسرجوان دستیار روضه‌خوان را پرت کند. دیگران سعی می‌کردند نگاه نکنند. هرکسی جایی را نگاه می‌کرد که جنازه آنجا نبود، آسمان،سنگ قبر مادرمهربان شیربانو رفیعی، کپه خاک کنار قبر، مورچه‌های مردارخوار بزرگ گورستان. خیره شدن پسری که پایه بلندگو را نگه داشته بود به برجستگی میانی ترمه همه را معذب کرد. انگار وصیت یاد همه آمد که گریه ها قطع شد. نود و اندی سال عمر کنی و فقط یک وصیت داشته باشی آنهم از یاد همه برود. جلال پسر دومی آقای کاظمی همسایه شان که احتمالا هیچی از وصیت فرش و داستان جوانمرگ شدن پسرش از سرطان نمی‌دانست کتش را درآورد انداخت روی میت. پاوز گریه ها دوباره پلی خورد، اینبار بلندتر.

20 Aug 07:39

http://feedproxy.google.com/~r/alibozorgian/~3/2kVjgNynqa8/blog-post_13.html

by noreply@blogger.com (علی بزرگیان)
هرسال این موقع‌ها ازم می‌خواهند، به مناسبت آغاز جنگ بزرگ، خاطره تعریف کنم؛ از روزهای نبرد. امسال صدمین سال آغاز جنگ جهانی اول است. خاطرات کمی در ذهنم باقی مانده. خیلی زمان گذشته اما می‌توانم بگویم بهترین خاطره‌ام از آن روزها، نامه‌های سربازان است. یکی از کارهایم در حین جنگیدن، جمع‌آوری نامه‌های سربازان و رساندن‌شان به ستاد فرماندهی بود. حوزه‌ی پوششی‌ام جبهه‌های شمال غربی بود. همان‌جا که می‌جنگیدم؛ در نزدیکی‌های مرز بلژیک، اطراف شهر موبوژ. پایان هر سه ماه مسافتی در حدود شصت کیلومتر را در سه روز طی می‌کردم. از بین سنگرها و خندق‌ها می‌گذشتم و نامه‌ها را جمع می‌کردم. وقتی سه روز بعد همین مسیر را برمی‌گشتم، خیلی از سربازانی که نامه‌ای ازشان گرفته بودم، زنده نبودند. از موبوژ به ایرسون می‌رفتم و از آن‌جا هم به سن کانتن و نامه‌ها را تحویل می‌دادم. نامه‌ها؛ آن نامه‌ها عجیب‌ترین چیزهایی بودند که تا آن روز می‌دیدم. انواع و اقسام دست‌خط‌ها، پُر از غلط‌های املایی. با این‌که خیلی از سربازان ماه‌ها‌ و حتا سال‌ها از خانه دور بودند اما هنوز اسباب و وسایل خانه‌شان را با جزئیات به یاد داشتند. یا از آدم‌های فامیل و دوستان‌شان می‌گفتند. به‌خوبی به یاد دارم در انتهای نامه‌ای سربازی از همسرش پرسیده بود «ژاکلین بچه‌اش را به دنیا آورده یا نه؟» در این بین دشوارترین کار که از کشتن سربازی آن‌سوی سیم‌خاردارها هم سخت‌تر بود، دوباره چسباندن درِ پاکتِ نامه‌ها بود. پایان هر سه ماه، من هزاران هزار نامه را که اغلب با «دوستت دارم عزیزم» و «دل‌تنگت هستم» به پایان رسیده بودند، به مرکز فرماندهی می‌سپردم.
18 Aug 08:22

چمدان یعنی زندگی

by Pouria Alami
صدتا کار دارم. صدتا قول دادم. صدتا قرار دارم. الان ولی یک بلیت یک‌طرفه دستم است. بلکه بادی بخورد کله. 
تهران و زندگی شهری و این همه خبر تلخ سیاسی و اجتماعی برای من فشار سنگ قبر را دارد. له‌ام می‌کند. خسته‌ام می‌کند. باید زور زد، سنگ را پس زد، تهران را پس زد. چندروزی ازش در رفت. رفت که رفت.
بعد دوباره، مثل کسی که عادت دارد به زخمش ور برود، باید برگشت. چسب روش را برداشت، اول فوتش کرد، بعد نگاهش کرد، بعد افتاد به جانش تا دوباره بسوزد و گِز گِز کند.
فردا باید صدتا زنگ بزنم. صدتا عذر بخواهم. صدتا بی‌قراری کنم که بگویم قرارها کنسل است. 
همیشه بلیت یک‌طرفه می‌گیرم. خدا را چه دیدی، آدم شاید ماند که ماند. شاید هم فردا نه پس‌فردا برگشت. ولی همین کندن، پا شدن، یک‌باره راه افتادن، خودش یعنی زندگی. یعنی هنوز زنده‌ام. یعنی چمدان هنوز هم که هنوز است یعنی راه در رو، یعنی راه نجات حتا اگر به قیمت جانت تمام شود.
11 Aug 08:45

http://elcafeprivada.blogspot.com/2014/06/newsblur.html

by Ayda
بعد از مرحوم گودر، فیدهایم را برداشتم رفتم NewsBlur. نرفتم درواقع، دوستی آمد دنبالم مرا برد. رفتم دیدم خوش‌تیپ و خوش‌خوان است، روی آیفون هم خوب جواب می‌دهد، شدم مشتری‌اش. خورد به دوره‌ای از من که لپ‌تاپ را بوسیده بودم گذاشته بودم کنار. زندگی آن‌لاین‌ام مختصر شده بود به یک ساعتی در روز، با گوشی موبایل. همین یک ساعت را هم به وبلاگ‌خوانی می‌گذراندم، طبعا از خلال نیوز-بلر. طبعا‌تر عادت به فیدخوانی باعث می‌شود آدم به فیدخوان‌ها بسنده کند، نرود سراغ خود وبلاگ‌ها. نیوز-بلر حتا وبلاگ را با تمپلیت خود وبلاگ هم نشان می‌دهد، این‌جوری‌ست که دیگر اصلا گذارت نمی‌افتد به خود وبلاگ. با خودت می‌گویی هر وقت کسی آپدیت شد لینک‌اش می‌آید این‌تو دیگر، بی‌شک. بعد؟ بعد یک وقت‌هایی مثل دیروز، به آدم آن‌ور میز می‌گویی «چه عجیب که دیگه نمی‌نویسی هیچ». جواب می‌دهد «می‌نویسم که!»، می‌روی می‌بینی اوه، تمام این ماه‌هایی که فکر می‌کردی نبوده و ننوشته، بوده و نوشته، نیوز-بلر اما تصمیم گرفته آپدیت شدن‌اش را نشان ندهد. تویی هم که تمام داده‌هایت از همین یک کانال ارتزاق می‌کرده‌اند، خیال کرده‌ای حکایتْ همین یک نسخه را داشته که نیوز-بلر تعریف می‌کرده، ولاغیر. یک روزی مثل دیروز اما، چشم باز می‌کنی می‌بینی نیوز-بلر هم خدا نیست حتا، یک جاهایی یک فیدهایی از زیر دست‌اش در می‌رفته، در می‌رود.

آدم‌ها همیشه با اعتمادِ مطلقْ راحت‌ترند. ایمانِ مطلقْ داشتن به چیزی، کسی، همیشه زندگی را ساده‌تر کرده. این روزها؟ این روزها اما زندگی آن‌قدرها هم که خیال می‌کردیم ساده نیست..
10 Aug 11:15

خط

by Mirza

- خط قرمز ما در جنگ چیست سرباز؟
- صلح٬ قربان.

06 Aug 09:33

ای قشنگ‌تر از پریا ما بچگی خوبی داشتیم. فامیل خ...

by ...

ای قشنگ‌تر از پریا
ما بچگی خوبی داشتیم. فامیل خجسته‌دل، دوستان خانوادگی نازنین. بچگی ما به مهمانی دوره گذشت. یا داشتیم مهمانی می‌گرفتیم یا داشتیم مهمانی می‌رفتیم. خیلی دوست دارم اگر یک روزی بچه داشتم برایش یک چنین جوی درست کنم.
حالا چس‌ناله را رها می‌کنم تا یک خاطره‌ای بگم.
مهمانی‌های خانه‌ی خاله فریده خیلی خوب بود. من سیزده چهارده سالم که بود همه‌شان جز نگار رفتند امریکا. نگار بعدها شد یکی از بهترین معلم‌هایی که برای طراحی گرافیک توی زندگی‌م داشتم اما من از قبلش حرف می‌زنم. از وقتی که هنوز مدرسه نمی‌رفتم شاید.
خانه‌ی خاله‌فریده‌این‌ها توی یوسف‌آباد توی شیب یک کوچه‌ای بود که هیچ شانسی نیست که الان که بزرگم آدرسش را بلد باشم.
خانه‌شان از همه‌ی خانه‌ها بزرگ‌تر بود. خیلی طول می‌کشید از این سر به آن سرش بدوم. بعد وقتی یکی صدام می‌کرد نمی‌دانستم کجا دنبالش بگردم. 
به نظر من خانه‌شان هزار تا اتاق خواب داشت و یک سالن بزرگ که با یک دکور چوبی تقسیم می‌شد و ما موقع رقص دورش قطاری می‌چرخیدیم. این دکور چوبی را من می‌توانستم ساعت‌ها نگاه کنم چون هزار و هفتصد مجسمه و قاشق نقره و فیل چوبی و آدم و سرباز و عتیقه روش بودند با جزییات عجیب و غریب. خانه‌شان شبیه خانه‌های بقیه نبود. 
یک تابلویی هم در اعماق سالن بود که سال‌ها بعد توی کلاس‌های تاریخ هنر فهمیدم ادوارد مانه بود. یادم هست ساعت‌ها زل زدن به تابلو را. خیلی آدم بود توی نقاشی.
خاله‌فریده‌اینا فن‌کوئل داشتند که برای من خیلی فضایی بود. ما شوفاژ داشتیم که خیلی هم مین‌استریم و بی‌مزه بود.  نیوشا هم بود که از من دو سال کوچک‌تر بود. توی بچگی ازش می‌ترسیدم چون گاز می‌گرفت. بعدتر بزرگ‌تر که شدیم دیگر گاز نمی‌گرفت و با هم بهمان خوش می‌گذشت. نیوشا معتقد بود مامان من خیلی غذاهای خوشمزه‌ای می‌پزه. من معتقد بودم خاله‌فریده خیلی غذاهای خوشمزه‌ای می‌پزه. 
بعد نگارسارا بود. نگارسارا را اشتباه ننوشتم. نگارسارا تا نوجوانی برای من یک اسم بود. مثل لنالاله. 
نگارسارا ده سال حدودن از من و لنا بزرگ‌تر بودند. ما که مدرسه‌ای بودیم آن‌ها دانشگاهی بودند و خیلی باحال بودند. هزار تا دوست‌پسر هم داشتند که به نظر من خیلی کار خوبی بود. من دوست داشتم بزرگ شم و مثل نگارسارا ده‌تا دوست‌پسر داشته باشم.
توی مهمانی‌ها خیلی با شهرام شب‌پره می‌رقصیدیم. بعد یک‌جایی آهنگ‌ها خیلی خارجی و تکنو می‌شد. دو سه بار اول من نگاه کردم که وا الان چه‌جوری برقصیم؟ و یک جایی نگار بهم گفت بیا این حرکات رو بکن و این‌طوری بود که من پریدم وسط و شروع کردم خودم را مثل بقیه تکان دادن و هرگز این کار را تا به امروز بس نکردم. 
بعد شام بود. دلمه و مرصع‌پلو و کباب‌چوبی را یادم هست که همیشه بود. بقیه‌ی غذاها را خوب یادم نیست. دلمه و کباب‌چوبی که همیشه دوست داشتم و چون همیشه می‌خوردم یادم هست. مرصع‌پلو را یادم است چون آتناز می‌نشست روی پای آرین بهش مرصع‌پلو می‌داد روی سفره‌ی بچه‌ها. آرین کوچولوتر از آتناز بود اما تپلی بود. این بود که آتناز می‌نشست روی پاش که برایش خواهری کند و قاشق قاشق غذا می‌گذاشت توی دهنش. من هم از مرصع‌پلو و سبزی‌پلو بدم می‌آمد. با لنا بهش می‌گفتیم  «پلو کثیف». برام عجیب بود که این‌ها با علاقه پلو کثیف می‌خوردند.
بعد از شام، رقص، مدتی جای خودش را به موسیقی یواش می‌داد. بعد که بساط چای بعد از شام بود و نوبت عمو خسنگ و عمو احمد می‌شد که نمایش اجرا کنند. عمو خسنگ با شانه و کاغذ آهنگ غم‌انگیز می‌زد. بعد با یک صدای جدی می‌گفت:‌ «گل‌های بادمجان». بعد عمو احمد یک معلق می‌زد. لحن اجرا، «گل‌های رنگارنگ» هایده بود منتها این دوتا تمام مدت چرت و پرت می‌گفتند. بعد یک سری نمایش اجرا می‌شد. بعد عمه سوسن یک چادر سر می‌کرد و می‌رقصید و می‌خواند که زن‌حاجی‌ام و زن‌حاجی‌ام. به من نگید زن‌حاجی‌ام. بعد توی هر دور رقص خبر می‌دادند بهش که حاجی تصادف کرده و داره می‌میره و چادر عمه سوسن هی شل‌تر می‌شد تا آخرش که حاجی می‌مرد و چادر را می‌انداخت و می‌رقصید. 
بعد همه غش خنده بودند. 
بعد عمو احمد پاهاشو صد و هشتاد درجه وا می‌کرد، بعد روی سرش وایمیستاد. بعد همه دست می‌زدیم. بعد همه‌ی بابا مامانا سرخوش و مست بودند. عمو خسنگ یک چیزهایی می‌گفت که من خیلی خوب نمی‌فهمیدم یعنی چی. بعد همه ریسه می‌رفتند. من هم الکی می‌خندیدم. الان فکر می‌کنم صد در صد جک‌های سکسیستی بوده. چون یک جایی مامانم یا بابام می‌گفت حسسسسین. بچه‌ این‌جا نشسته. بعد بزرگ‌تر که شدیم فرهود تمبک می‌زد، گلریز می‌رقصید. گلریز خیلی قشنگ قر می‌ریخت. بعد فرهود تند و یواش می‌زد و گلریز تند و یواش می‌رقصید. بعد حمید ادای میمون درمی‌آورد و همه ریسه می‌رفتیم. بعد همه دست می‌زدند. عمو سعید گلریز رو ماچ می‌کرد. دوباره چراغ‌ها خاموش می‌شد و رقص. یک‌بار یادمه که ساعت سه شب بود که داشتیم می‌رفتیم خانه. من به نیوشا گفتم وای نیوشا من تا حالا ساعت سه‌ی شب رو ندیده بودم. چون ما باید زود می‌خوابیدیم. بعد نیوشا گفت یعنی چی ندیدی؟ گفتم سه ظهر را دیده بودم اما سه شب را نه. لنا خواب بود. بعد نیوشا گفت که وقتی دوست‌های نگارسارا می‌آیند، آن‌ها همیشه ساعت سه شب را می‌بینند و برایش تازگی نداشت. من همان‌جا تصمیم گرفتم ساعت سه‌ی شب برایم تازگی نداشته باشد. بعد عمه سوسن رد شد گفت وای وای لاله نیوشا شما هنوز بیدارین؟ ما بیدار بودیم. 
فرداش به لنا گفتم که من ساعت سه شب را دیدم که شب بود و هوا تاریک بود و ظهر نبود. کلی کف کرد. 
خیلی خوش می‌گذشت. سال‌ها بعد از مهاجرت خاله‌فریده‌اینا یک بار رفتیم خانه‌ی یوسف‌آباد. خانه را می‌خواستند بکوبند. هنوز هم انگار دور دکور چوبی سالن همه‌مان قطاری می‌رقصیدیم...



06 Aug 09:29

اینتگراسیون، شش یا تابستان خود را چگونه می‌گذرا...

by ...
اینتگراسیون، شش یا تابستان خود را چگونه می‌گذرانید؟

یک چیزی که برای من  طول کشید تا یاد بگیرم ترتیبش را عوض کنم، پر کردن اوقات فراغتم بود. اوقات فراغت آدم خیلی به‌طور متفاوتی پر می‌شود وقتی آدم توی تهران بزرگ می‌شود. مهمانی‌ها، مهمانی‌ها و بعد بازپس دادن مهمانی‌ها. رستوران، تئاتر، سینما، زدن به کوه و کمر و کارهایی که در نهایت آدم در سطح شهر نباشد. 
خب آدم بعد از سال‌ها تکرار، یاد می‌گیرد تفریح رستوران رفتن است. تفریح، رفتن و توی سالن تئاتر نشستن و سپس رستوران رفتن است. گالری و سپس رستوران رفتن است. آدم همیشه دارد یا به رستوران می‌رود یا از رستوران برمی‌گردد.
وین خیلی رستوران‌های عالی‌ای دارد، من در این شکی ندارم و شاید یک روزی هم درباره‌ش نوشتم اما در کنار این، امکانات شهری برای تفریح خیلی زیاد است. برای همین هم هست که جز بهترین شهرهای دنیا برای زندگی‌ست چون اگر آدم یاد بگیرد کجاها را نگاه کند، همیشه یک برنامه‌ی فرهنگی، تفریحی، کنسرت و رقص و شادی هست که آدم بتواند انجام بدهد. 
وین توی تابستان بهشت است. یکی از برنامه‌هایی که می‌شود هر شب آدم را سرگرم کند در تمام طول تابستان، سینمای تابستانی‌ست. اوایل جون برنامه شروع می‌شود الی آخر سپتامبر. هر بار یکی از میدانچه‌ها یا فضای باز جلوی کلیسا یا بازار یا هر چی را برمی‌دارند، تر و تمیز یک پرده می‌گذارند و صندلی و فیلم‌ پخش می‌کنند. همه‌چیز مجانی‌ست. نیم‌ساعت قبل از فیلم که جا پیدا کنی، می‌توانی آن‌جا باشی. نکردی هم می‌توانی یک زیرانداز داشته باشی روش بنشینی. خوبیش این است که مثلن ما همیشه یک‌سری دوست‌هامان را توی سینمای تابستانی می‌بینیم. قرار هم نگذاشتیم اما همیشه آن‌ها هم آن‌جا هستند.
یا مثلن جلوی رات‌هاوس سینمای تابستانی و فستیوال غذاست. هوای خوب، مردم خوش‌دل. مثلن دیشب نمایش کنسرت گوران برگویچ بود. یک ‌جایی یک عده بلند شدند یک رقص محلی را شروع کردند که به چشم ناآشنای من خیلی شبیه کردی بود. چنان با عشق. دست‌های هم را گرفته بودند و دور صندلی‌ها می‌رقصیدند. کنسرت خیلی دیده بودم توی رات‌هاوس ولی تا حالا همچین حرکتی از تماشاچی‌ها ندیده بودم. خیلی خوب بود. یک دختری بغل من نشسته بود که قِر توی کمرش داشت منفجر می‌شد، بهم گفت دوست‌پسرم نمی‌آید با من برقصد، تو می‌آیی؟ گفتم آره. بلد هم نبودم ولی رفتم. خواندیم، رقصیدیم، خندیدیم. 
باز هم مثال بزنم؟
مثلن دانوب هم همیشه آن‌جاست. همیشه یک مایو تو کیف داشته باش، تا گرمت شد سر خر را کج می‌کنی و می‌پری توی آب. بعد هم روی چمن دراز می‌کشی و گوش می‌کنی به صدای ویزی که همیشه دم آب می‌آید. گرمت که شد دوباره می‌پری توی آب بعد هم سوار دوچرخه می‌شوی برمی‌گردی به ادامه‌ی زندگی.
یا مثلن شب شده، دلت می‌خواهد مردم را تماشا کنی، آبجوت را دست می‌گیری، می‌روی توی حیاط موزه‌ها دراز می‌کشی، آسمان را تماشا می‌کنی، گپ می‌زنی. مست می‌کنی، بازی می‌کنی. هر چی.
تفریحات بی هزینه.
تفریحات بی‌هزینه چیزی بود که من این‌جا یاد گرفتم. نمی‌دانم شاید یک طرز زندگی‌ست توی ایران که من هم داشتم که تفریحاتم خیلی پر هزینه بود. 
مسلمن به وین هم مربوط است. این‌که آدم می‌تواند چنین انتخابی بکند.
شهر به آدم این امکان را می‌دهد و این‌که ما خودمان را توی رستوران و کافه‌هاوس ها حبس کنیم، یک انتخابی‌ست که لااقل محبور نیستیم بکنیم.
آدم خیلی می‌تواند کم هزینه توی شهری مثل وین خوش بگذراند. خیلی خوب است که یاد بگیریم یک کمی از لانه‌مان دربیاییم. عادت‌های قدیمی را گنار بگذاریم. از حوزه‌ی ترسمان که نمی‌خواهد چیز جدیدی را امتحان کند، خارج بشویم. امتحان کنیم. شاید خوشمان آمد. ها؟
06 Aug 09:20

در ستایش لَری پیج

by خانم كنار كارما


ناهارمان تمام شده اما نشسته‌ایم پشت میز و قصد جمع‌کردن‌ نداریم. می‌روم کتری را پر می‌کنم و برمی‌گردم. «یک‌چیزی را اعتراف کنم؟» یک‌دست زیر چانه و یک‌دست درحال خردکردن نان خشک٬ سرتکان می‌دهد که اوهوم. می‌گویم راست‌اش را بخواهی حالا که نگاه می‌کنم٬ خیلی هم از بسته‌شدن گودر خوشحالم. یک خنده خوبی می‌رود سمت لب‌هایش. جنس خنده را می‌شناسم. از همان نوع که می‌خواهد بگوید من هم٬ من هم.

می‌گویند پشت سر مرده حرف زدن خوب نیست. حتما نیست که گفته‌اند. حالا هم نمی‌خواهم پشت سر مرحوم گوگل‌ریدر حرف بزنم. اتفاقا هروقت یادش می‌افتم نیشم باز می‌شود. یک جریان خوبی از نشاط و رنگ می‌پاشد زیر پوستم. یاد خوشی‌ها٬ دورهمی‌ها٬ عاشقی‌ها و غیره می‌افتم. یاد همین که صبح بلند می‌شدی و توی صفحه‌ات با دوستانِ بیشتر ندیده‌ات می‌گفتی و می‌خندیدی و دنیا محل اعرابی نداشت و از وقت همه‌چیز برایش می‌دزدیدی. حتی مرورش هم حال خوبی می‌دهد. اما باید یک‌جایی تمام می‌شد. یک‌جایی باید لری عزیز زحمت می‌کشید و ترمز می‌زد و پیاده‌مان می‌کرد. حالا که اینجا نوشته‌ام لری عزیز البته٬ از خودم شرم دارم چون از شروع زمزمه بسته‌شدن گودر تا آخرین دقیقه٬ با شخص او خیلی تماشاگرنما رفتار کردم (شیر سماور و فیلان). بگذریم. حالا بعد از دوسال (حدودا) از تمام شدن گودر و جریاناتش٬ وقتی خودم و خیلی از دوستان‌ام را نگاه می‌کنم٬ راضی‌ام. آن‌دوره‌ي پشت مانیتورِ خوشحال باید تمام می‌شد. باید پایمان را٬ نوک انگشتمان را می‌گذاشتیم کف زمین٬ روی سرامیک سرد واقعیت بیرون. بیرون از لپ‌تاپ. باید هویت‌های حقیقی همدیگر را می‌دیدیم٬ خود معلم و مهندس و ژورنالیست و دکتر و فروشنده‌مان را تماشا می‌کردیم. این کشف صرفا مجازی خلاصه شده در گفتار و نوشتار مکتوب (که بی‌انصافی‌ست اگر بگویم خوبی‌های خودش را نداشت) یک‌جایی باید بخشی‌اش حداقل حقیقی می‌شد؛ یک‌جایی با صدتا سرعت٬ احساساتی و کیبردی جلورفتن باید ته می‌کشید و لریِ نازنین بی‌خبر٬ زحمت‌اش را کشید 
.
حالا بعد از دوسال مهاجرت از مجاز به حقیقت٬ بعداز گذار از لایک‌ و کامنت‌ و عشق‌ و زمزمه‌٬ دوستی‌ و دشمنی٬ خوابیدن‌ و بلندشدن٬ جنگ‌های جهانی و قربان‌صدقه و محبت و تحقیر٬ باندبازی و «یا با اونا یا با ما»٬ غرور و تعصب‌های کم و زیاد٬ «من آنم که رستم بود پهلوان»‌٬ بدون پاک‌کن کشیدن و خط زدن هیستوری خودم - که من هم همین‌ها بودم- نشسته‌ام اینجا و نگاه می‌کنم که چه این بازه‌ی دوساله‌ی نبودن این رفیق انرژی‌بر٬ به‌من وقت داد. چه آدم‌شناس‌ام کرد. نبودن‌اش فرصت داد «آدم»‌ها را از نزدیک ببینم٬ وقتی حرف می‌زنند به چشم‌هایشان نگاه کنم٬ از دست‌زدن‌هایشان خیلی گردن بالا نگیرم و از انتقادهایشان لب ورنچینم. یادگرفتم مودب باشم و سنجاق کنم به‌سینه‌ام که ادبم به ز دولت‌ام است. یاد گرفتم به‌جای غرغره‌کردن (بخوانید زر زرکردن) آرزوهایم٬ برایشان زحمت بکشم٬ وقت بگذارم. برای همین شاید فیس‌بوک فسقلی‌ام هم خیلی جدی نیست. می‌روم چرخی می‌زنم و می‌خندم و اخم می‌کنم و ساین اوت و تمام. باید اعتراف کنم گودر فقید برای من حداقل٬ معشوق خوبی بود که آمد٬ حال داد و بعد هم بی‌تعهد و بی‌ترسیم آینده گذاشت و رفت. 

ناهارمان تمام شده اما نشسته‌ایم پشت میز و قصد جمع‌کردن‌ نداریم. می‌روم سراغ چای دم‌کشیده و خوشحالم که آن روزهای شلوغ و جنجالی تمام شد و ژانرش به پایان رسید. خوشحالم که پاهایم روی زمین است و تار سفید مو پیدا شد. خوشحالم که از میان انتخاب‌های درست و غلط فراوان‌ام٬ به همین چندنفری رسیدم که دوست‌شان دارم و یک‌عصر هم‌صحبتی‌شان در «عالم واقعیت» را با صدمثنوی مجازیِ ابرآلودِ لایک‌‌خور عوض نمی‌کنم. دست‌پخت لری و زندگی در جهان مجازی٬ برای خیلی‌هایمان نقش کدئین داشت. مصرف کدئین اما تا یک دوزی خوب است٬ حال می‌دهد. بیشترش توهم‌زاست.




پ.ن. منطقی‌ست که بعضی‌ها با دیدن این نوشته بگویند ما ولی در گودر «مدیریت‌شده» حضور داشتیم. اگر این‌طور است که آفرین. این پست اما در مورد موجودات «مدیریت‌نکننده‌ای» مثل من است.
05 Aug 08:28

وحی چیست و پیامبران چه بوده اند

by سیب به دست

مغز ما شبکه ی به هم تنیده ای از صدها میلیارد سلول عصبی (نورون) است که به هم متصل هستند. چیزی که ما روح، روان، ذهن می خوانیم در واقع چیزی جز حاصل فرایندهای الکتروشیمیایی سطح مغز نیست. شاهدش هم آنکه وقتی یک قسمت از مغز در اثر سرطان، سکته و هر دلیل دیگری برداشته می شود؛ فعالیت های ذهنی مربوط به آن قسمت هم متوقف می شود. به طور خلاصه می شود گفت که ما چیزی جز مغزمان نیستیم.

دکتر مایکل پرسینگر در دانشگاه اونتاریو مشاهده ی جالبی روی مغز انجام داد. او که با قرار دادن یک کلاه الکترو مغناطیسی مناطق خاصی (لوب تمپورال) از مغز داوطلبان را تحریک می کرد مشاهده کرد که وقتی این قسمت از مغز تحریک می شود افراد احساسات متافیزیکی خاصی مثل خروج روح از بدن؛ احساسات مذهبی شدید؛ تماس با خدا و مقدسین و… را تجربه می کنند. اما چرا این اتفاق می افتد؟ به نظر می اید که وقتی مغز در حالت عادی است، پیام های نیمکره ی راست و چپ با هم همخوان می شود و ما وجود  یک «خود» را تجربه می کنیم اما به محض این که این تعادل از بین برود لوب چپ پیام های مخابره شده از لوب راست را بعنوان یک «موجود خارجی» شناسایی می کند. از آنجا که مغز ادم جوری طراحی شده که فقط یک «خود» را به رسمیت بشناسد، هرنوع پیام دوم تعبیر به وجود یک موجود ذیگر صدا، شخصیت فرضی، روح، اجنه و حتی خدا می شود. این اثرات دقیقا شبیه چیزی است که مواد روانگردان بر روی مغز به جا می گذارند.

حس وجود شخص دیگر یا همان «وحی» چیزی است که در میان صخره نوردان، کاشفان مناطق قطبی و  دریانوردانی که به تنهایی به سفرهای دریایی می روند وجود دارد. تقریبا همه ی این گروهها وجود چیزی شبیه «فرشته ی راهنما»را در موقعیت های سخت تجربه می کنند. خیلی از شرکت کنندگان دورهای طولانی دوچرخه سواری صحرایی در شب گزارش داده اند که در راه با چیزهایی شبیه فرشته، بشقاب پرنده، ترن های خالی،  اسب، هواپیماهای نامریی و موجودات فضایی رو به رو شده اند. دانشمندان معتقدند که عواملی مثل تنهایی، کم خوابی، سکوت، سرما، دهیدراتاسیون، خستگی و ترس می توانند قسمت هایی از مغز را تحریک کنند که فرد در آن «موجود خارجی» را تجربه می کند. مثلا هرمان بوهل -قله نورد مشهور اطریشی- در کتاب خاطراتش می نویسد که وقتی در یک صخره ی بلند تا نزدیکی های مرگ رفته؛ ناگهان متوجه حضور مردی می شود که او را راهنمایی می کند و از آن لحظه به بعد حس می کند که تنها نیست (اگرچه واقعا تنها بوده است و احدی در کوه با او نبوده). راینهالد مسنر که اولین فاتح اورست است که به تنهایی قله نوردی کرده می گوید که در تمام طول بالا رفتن از هیمالیا با همسفران خیالی اش گفتگو می کرده است. راستی چه بر سر مغز می آید که چنین حضورماورایی را تجربه می کند؟

برگردیم به دکتر پرسینگر که در واقع با کاشتن الکترود و جریان های الکترو مغناطیسی عین این تجربه ها را در آدمها خلق می کند. در واقع پرسینگر می تواند با گذاشتن یک کلاه بر سر حتی خدا ناباور ترین آدمها در آنها حسی از وحی ایجاد کند و با  کوچک ترین تغییرات شیمیایی در مغز و ارتباط نورون ها می تواند منجر به توهمات قوی  ای شود که از نظر فردی که آن را تجربه می کند خیلی هم واقعی است. پرسینگر با آن کلاه مغناطیسی اش می تواند از من، از شما، از هرکسی که از توی کوچه رد می شود یک پیامبر بسازد. نیازی هم به غار حرا و صحرا ندارد. پرسینگر در مورد ماورالطبیعه می گوید:

آنچه ما چهار صد سال پیش ماورالطبیعه می دانستیم امروز بخشی از علم است. این آینده ی قهری هر نوع پدیده ی ماورالطبیعه است؛ تبدیل به علم می شود و بعد در میان وقایع طبیعی قرار می گیرد. یا به راحتی زیر ذره بین روشهای علمی ناپدید می شود:

Four hundred years ago the paranormal included what in large part is science today. That’s the fate of the paranormal- it becomes science, it becomes normal.» Or, it simply disappears under the scrutiny of the scientific method.


دسته‌بندی شده در: لولیتا

28 Jul 05:38

زن که گفت طلاق؛ یعنی طلاق. بقیه‌اش هم حرف مفته

by Solooch D (noreply@blogger.com)
Ayda shared this story from خنده در خانه‌ی تنهایی:
نمی‌شود از چیزی متنفر باشی و در عین حال تا مغز استخوان درگیرش نباشی.

به اصرار جواد نشستیم و نامجو گوش دادیم: «تهران من از تو هیچ نمی‌خواهم جز پاره‌های گریبانم». تمام که شد، گفتم من نمی‌فهمم آدمی که با طعنه راجع به «نوستالژی‌های الکی» خوانده، چطور حالا می‌تواند از نوستالژی تهران بخواند. جواد گفت که نمی‌شود از چیزی متنفر باشی و در عین حال تا مغز استخوان درگیرش نباشی. عین این حرف را در مقاله مفصلی، خوان کول راجع به پژوهش‌های دنیس مک‌ایون بعد از ترک آئین بهایی نوشته بود. مک‌ایون را متهم کرده بود که از جنس انتقادهاش معلوم می‌شود هنوز هم به لحاظ عاطفی شدیدا با بهائیت درگیر است. گفته بود شیوه کارش در بهایی‌پژوهی به وضعیت مردی می‌ماند که با سر و صدا از همسرش جدا شده و حالا نمی‌تواند عوارض و تالمات ناشی از آن را مدیریت کند.
...
رفته بودیم کافه موسیقی و داشت بی‌وقفه راجع به تجربیاتش در آشپزی و طراحی لباس حرف می‌زد. من گفتم جمعه ظهر مهمان دارم و پرسیدم که به نظرش چطور باید از مهمان‌هام پذیرایی کنم. پیشنهادهای سختی داد که تقریبا از پس هیچ کدامشان برنمی‌آمدم. به نتیجه نرسیدیم و از کافه آمدیم بیرون. پشت چراغ قرمز پسیان گفت باید جدی حرف بزنیم. گفتم بعد از دو هفته نمی‌شود راجع به چیزی جدی حرف زد. گفت منظورش جدی‌شدن رابطه نیست، بلکه بر عکس، ترجیح می‌دهد دوست معمولی باشیم. بعد توضیح داد به نظرش این که بی‌مقدمه آمده خانه من و با من خوابیده خبط بزرگی بوده. خبط را به کسر خ گفت. حرفش را تصحیح کردم که خبط به فتح خ. گفت بعضی کلمات را عمدا اشتباه تلفظ می‌کند و هر جور دلش بخواهد حرف می‌زند. گفتم مختار است هر جور که خواست واژه‌ها را تلفظ کند اما نمی‌تواند انتظار داشته باشد من همان معنایی را برداشت کنم که منظور او بوده. همین‌طور که نمی‌شود به پیشنهاد خودش با من بخوابد و انتظار داشته باشد خیال کنم که نخوابیده.
...
و از وی {اویس قرنی} روایت آرند که گفت: «السلامة فی الوحدة». سلامت اندر تنهائی بود.

کشف المحجوب، علی بن عثمان هجویری
26 Jul 08:46

خریت؛ خرافه و نقش محیط

by سیب به دست

به طور کلی آدمها از لحاظ باور پذیری دو دسته اند: گروه اول طرفدار نظریه ی کنترل درونی هستند، یعنی باور دارند که خود آنها – و فقط خودشان- مسوول و کنترل کننده ی  شرایط، اتفاقات و موفقیت ها و بلاهایی که سرشان می اید هستند . گروه دوم فکر می کنند که چیزهای بیرونی و ورای آنها و به طور خود به خودی و یلخی شرایط  را تعیین می کنند. این گروه معمولا طرفداران پروپاقرص ماورا الطبیعه،  تناسخ و رخدادهای پارانرمال هستند. اما چه می شود که آدمها مرکز کنترل شان را در درون یا بیرون از خود قرار می دهند؟

*locus of control

مرکز یا مکان کنترل* به شدت تحث تاثیر شرایط اجتماعی و عدم قطعیت موقعیت آدمهاست. بعبارتی هر قدر قابل پیش بینی بودن آینده کمتر می شود، به همان نسبت میزان تمایل به خرافه افزایش می یابد. بطور مثال مالینوسکی نشان داد که ماهیگیران بومی که برای صید به مناطق دور دست تری از دریا می رفتند و به نسبت با خطرات و احتمالات بیشتری مواجه می شدند، رسم و رسومات آیینی و خرافی بیشتری به نسبت ماهیگیران عادی داشتند. او در ادامه ی این مشاهدات می نویسد:

ما نشانه های جادو و خرافه را هرجا که عناصر شانس و اتفاق وجود دارد مشاهده می کنیم؛ جاهایی که بازی احساسی بین امید و ترس در جریان است. در مقابل هر جا که نتایج اعمال قابل پیش بینی، منطقی و تحت کنترل علم و تکنولوژی باشد نشانه ای از جادو نیست. به طور کلی جادو در محیط هایی که در آن ترس وجود دارد قابل ملاحظه است.

دکتر شرمر همین نتایج را در میان ورزشکاران بیس بال مشاهده کرد: ورزشکارانی که بالای 90% شانس موفقیت داشتند هیچ نشانه ای از رفتارهای خرافاتی نداشتند اما وقتی این شانس به 30% کاهش می یابد؛ ورزشکاران شروع به رفتارهای عجیب غریب و رسم و رسوم خرافی می کنند.

واقعیت این است که عدم قطعیت موجب پریشانی و اضطراب می شود و اضطراب با خرافات ربط مستقیم دارد. یک مطالعه ی خاص نشان داد که دانشجویان مضطرب سال یک رشته ی ام . بی . ای به نسبت همتایان ریلکس ترشان در سال دو به نحو قابل ملاحظه ای ذهن خرافی تری دارند. بررسی طرفداران تیم های فوتبال نشان می دهد که وقتی تیمی برنده می شود طرفداران تیم بردشان را به کار گروهی، تمرین زیاد، سخت کوشی تیم ربط می دهند. طرفداران تیم بازنده اما اغلب از دلایلی نظیر بد شانسی، ساخت و پاخت داور، مصدومیت یک بازیکن و خلاصه هرچیزی به جز اینکه تیم مقابل از آنها بهتر بازی کرده است استفاده می کنند.

سوزان بِلَک مور در مطالعه ای نشان داد که وقتی تصاویر بی معنی از یک سری نقاط پراکنده به شرکت کنندگان نشان داده می شود؛ آدمهای باور پذیر( بخوانید خر)؛ می توانند تصاویر مفهوم داری را در میان این نقطه های بی مفهوم تشخیص بدهند. این درحالی بود که آدمهای منطقی ( نا باور) هیچ مفهوم خاصی را در نقطه ها نمی دیدند. در یک مطالعه ی جداگانه؛ به چتر بازانی که آماده ی پریدن از هواپیما بودن نقطه های بی ربط نشان داده شد. وقتی این نقطه ها پنج دقیقه قبل از پرش که میزان اضطراب چتر بازان به حداکثر رسیده بود به آنها نشان داده می شد به طور قابل ملاحظه ای تصاویر معنی داری را در نقطه های نامربوط پیدا می کردند. در واقع با افزایش اضطراب آدمها  زودباور می شدند. ادامه ی این مطالعه در سال 2008 توسط  جنیفر ویتسون و آدام گالینسکی در دانشگاه تگزاس نشان داد که احساس عدم کنترل باعث افزایش توهم های بینایی می شود. ویتسون به طور خلاصه  این مشاهدات  را این گونه تفسیر می کند:

احساس تسلط برای  تعادل روانی ما به شدت لازم است. ما وقتی به اوضاع مسلطیم تصمیمات بهتری می گیریم و با وضوح بیشتری فکر می کنیم. از دست دادن تسلط بر اوضاع به شدت بر روان ما سنگینی می کند برای همین هم ما به طور غریزی در چنین شرایطی دنبال روشهای جانبی برای احساس قدرت می گردیم؛ حتی اگر آن روشها چیزی به جز توهم نباشد.

ویتسون در مطالعه ی جداگانه ای نشان داد که زمان بهبودی در بیمارانی که تحت جراحی قرار می گرفتند در گروهی که برایشان کل مراحل جراحی و ریکاوری شرح داده شده بود کوتاه تر از آنهایی بود که هیچ ایده ای از پروسه نداشتند. ویتسون نتیجه گیری می کند که » دانش فقط شکل دیگری از کنترل است».  این کنترل حتی باعث می شود که بیماران سریع تر بهبودی پیدا کنند، چرا که بیمارانی که می دانند چه چیزی در انتظارشان است بر اوضاع احساس تسلط می کنند.

این مشاهدات مطالعات خیلی قبل تر اِلِن لانگر در سال 1976 در هاروارد را تایید می کند. این محقق نشان داد که ساکنان خانه ی سالمندانی که به آنها اجازه داده شده بود در شبهای خاصی فیلم مورد نظرشان را انتخاب کنند زندگی طولانی تر و سالم تری از ساکنان سایر طبقات داشته اند. در واقع حس » تسلط به اوضاع»می تواند باعث تقویت سلامتی شود. همان طورکه از بین رفتن آن موجب بیماری، رفتارهای غیر عقلانی، خرافه و ریشه دواندن خریت در انسان ها می شود.

پی نوشت:

 نوشته ی قبل همان طور که انتظار می رفت موجی از مخالفت مخاطبان خرد گریزی را در پی داشت که بر محوریت حس و شهود ناشناخته و هرچیزی به جز عقل، مشاهده و منطق و علم بارو داشتند. بدیهی است که در سرزمینی که معاش هر روزه ی مردم با شانس و بزبیاری و اتفاقات الا بختکی گره خورده است؛ تعداد آدمهای خرافاتی؛ متوهم و خَر روز به روز افزایش می یابد. اینجاست که به یکی از چرخه های مسخره و دردناک جامعه شناسی ایرانی می رسیم:

هر قدر جامعه بیچاره تر و مضطرب تر می شود؛ مردم خرافاتی تر و خر تر می شوند و این موجبات استقرار و دوام نظام اجتماعی ای می شود که مردم را خرافاتی و خر می خواهد.

 


دسته‌بندی شده در: لولیتا
20 Jul 11:33

درست‌ترین آدم

by ک

سلام

مرضیه‌ی عزیز ِ عزیز

این مرضیه رسولی، دوست قشنگ و خیلی عزیز  من است.

در این عکس می‌بینید که او چقدر زیبا ست. عکس مربوط به یک صبح بهاری در شهسوار است. دو دقیقه قبلش از خواب بلند شده بود. چه خوشگل وخوش‌اخلاق. شما بعد از دو دقیقه که از خواب بلند می‌شوید چه شکلی هستید؟ آیا می‌شود ریختتان را نگاه کرد؟ آیا می‌توانید جوری بخندید که چشم‌هایتان پر از شعف شوند؟ کاش می‌شد از ذهن و روح بی‌نظیرش هم عکس انداخت.

من هیچ وقت غمی را که راحله، حمید ، دانی، و غزاله در دل خود دارند ، درک نخواهم کرد -من تازه‌واردترم- حتماً خیلی سخت است. از دست دادن چنین آدمی در زندگی، ولو موقتی.

 


28 Jun 08:03

http://elcafeprivada.blogspot.com/2014/04/blog-post_27.html

by Ayda
از اون اصطلاح‌های دبشِ لاله‌ساز: «...حالم باهاش آپریل است.»
24 Jun 09:31

به پسرک – طناب ها

by سیب به دست

 اگه بخوام باهات رو راست باشم باید بگم که زندگی یک جورایی سخته. یعنی به شکل گریز ناپذیری سخته و این ربطی به جایی که هستی و جوری که زندگی می کنی نداره. من بهش میگم اصل بقای سختی. یعنی سختی از شکلی به شکل دیگه تبدیل میشه ولی نابود نمیشه. برای همین هم توی یک زندگی خیلی خوب و عادی، جایی که هیچ کی به هیچ کی به خاطر عقایدش شلیک نمی کنه و همه چی ارومه؛ آدمهای زیادی مشت مشت قرص ضد افسردگی میخورن که بتونن خودشون رو هر روز صبح از توی رختخواب بکشن بیرون و نعششون رو ببرن سر کار. آدمهای پف کرده، آدمهای بد حال؛ آدمهای روی لبه. خیلی ها معتقدن که پیشرفت تکنولوژی، اینترنت، نخود فرنگی غیر ارگانیک و گلوتن ماها رو اینجوری کرده و قدیم ها مردم خوشبخت تر بودن. تو بشنو و باور نکن. حتی هزارها سال پیش شاهزاده ای هندی به نام سیزارتا – یا همون بودا- گفت که زندگی رنجه. رنج، یا به زبون بودا «دوکا». هایدگر بهش میگه » اضطراب وجودی». خلاصه ش اینه که وضعیت بودن در مجموع وضعیت اسفناکیه چون بودن ما توی این دنیا متزلزله؛ اگه بد بگذره که داره بد می گذره و اگر هم خوش که باید همه ش رو بگذاری و یک روز بری و این هم یک جور دیگه ای دردناکه. این ها رو نگفتم که نا امیدت کنم. چیزهای خوب و دلنشین هم توی دنیا کم نیست. می تونی ازشون توی راه کمک بگیری و هر وقت داشتی توی چاه غم فرو می رفتی مثل «رسن» بهشون چنگ بندازی و بیای بیرون. یکی از این طناب ها؛ موسیقیه. «آنجا که کلام باز می ماند، موسیقی آغاز می شود». اصل عبارت به آلمانی اینه

Wo die Sprache aufhört, beginnt die Musik

این جمله رو به واگنر منتسب کردن. من از واگنر بعید می دونم که چنین نظری داده باشه، اما واگنر آدم پر تناقض و دیوونه ای بود. شاید هم در دورانی که تحت تاثیر هاینه بوده این جمله رو گفته باشه. شایدم اصل جمله از هاینه باشه، یا حتی هگل. به هر حال، چه اهمیتی داره.  مهم اینه که موسیقی رو فراموش نکنی. اگه تونستی سازی بزن؛ اگه نتونستی بهش گوش کن. وقتهایی که شادی موسیقی گوش کن و وقتهایی که غمگین بودی بیشتر و اونجا که از هرحرکتی عاجز موندی؛ برقص. رقصیدن بهترین و مفید ترین کاریه که می تونی برای روحت بکنی. عموما موقع جشن و شادی می رقصن اما تو مثل زوربای یونانی برای رقصیدن منتظر بهانه نمون. هرجا ریتمی شنیدی که می شد باهاش برقصی، خودت رو تکون تکون بده، حتی اگه ریتم چکیدن قطره های آب از شیروونی باشه. رقص هم ارتعاش شدن با جریان هستیه. رقصیدن رو جدی بگیر ولی موقع رقص جدی نباش. بی مهار و بدون ترس از دیده شدن برقص، توی کوچه ی بن بست، توی آسانسور، توی جمعیت.  «برقص، برقص، وگرنه گم خواهی شد». از آدمهای جدی ای که نمی تونن برقصن فاصله بگیر. خواستی کسی رو بشناسی به رقص دعوتش کن. آدمهای سالم و خوشحال سبک و منعطفن و ادمهای خشن و جدی موقع رقصیدن مثل یک صندلی خشک قرچ قرچ می کنن. راستی اگه صدای خوبی داشتی موقع رقصیدن یک کم هم اواز بخون، اما اگه نداشتی هم مهم نیست، همیشه توی حموم و زیر دوش می تونی برای خودت بخونی.

 چیز دیگه ای که می تونی بخونی کتابه. خوندن بهت کمک می کنه زندگی های دیگه ای رو که هیچ وقت امکانش نیست رو تجربه کنی. فیلم هم همین کار رو توی یک ابعاد دیگه ای می کنه اما کتاب همیشه یک سر و گردن بالاتر از فیلمه چون قوه ی تخیلت رو به کار می گیره؛ و روند ذهنی تر و عمیق تریه. مطمئن نیستم تا وقتی تو بزرگ میشی چیزی به شکل کتابهایی که ما می خوندیم وجود داره یا نه و می تونی لذت ورق زدن صفحه های کاهی کتابی رو تجربه کنی یا نه. به هرحال؛ خوندن که از بین نمیره، تا می تونی بخون. وسط کتابهات حتما چند صفحه هم در مورد ستاره ها و کهکشان ها بگذار چون کمکت می کنه که ابعاد چیزها رو بهتر درک کنی و یادت نره که توی کل هستی کجا وایسادی. برای همین قدیم ها بیشتر فیلسوف ها ستاره شناس هم بودن. شاید نخوای یا نتونی منجم بشی، ولی همیشه می تونی وقتهایی که غمگینی به اسمون نگاه کنی و ببینی که غم هات در برابر عظمت کهکشان چقدر کوچیکه.

طناب های دیگه ای هم هست؛ چیزهایی مثل کاشتن یک درخت؛ آشپزی با ادویه های جدید، سفر کردن، حرکت. ما برای نشستن خلق نشدیم. صندلی یکی از خطرناک ترین اختراعات بشریه. به جای نشستن قدم بزن؛ بدو؛ شنا کن، جفتک بنداز. اگر مجبور شدی بشینی؛ برای خودت همنشین هایی پیدا کن و از مصاحبتشون لذت ببر. پیدا کردن دوست خوب خیلی هم اسون نیست اما اگه دوست خوبی باشی؛ دیر یا زود چند تا ادم خوب دورت جمع خواهند شد. در ضمن، دایره ی دوستات رو به آدمها محدود نکن. تو می تونی تقریبا با همه ی موجودات زنده ی دنیا دوست باشی؛ گلها، علف ها، ماهی ها، پرنده ها، و بله حتی گربه ها. حیوونها گاهی حتی از آدمها هم دوستهای بهتری هستن.

توی زندگی چاه غم زیاده ولی طناب هم هست؛ سر رسن رو ول نکن. اما مراقب باش که به طناب های پوسیده مثل الکل، دود، پول و حتی موفقیت، آویزون نشی چون از توی چاه بیرونت نمیاره و بدتر ولت می کنه ته چاه. بگرد و طنابهای خودت رو پیدا کن و اگه نتونستی پیداش کنی؛ ببافش. آدمهای انگشت شماری طناب بافی رو بلدن. دانشمند ها، کاشفها، مربی های فوتبال، کمدین ها، و هنرمندها همه طناب باف هستن و طنابهایی رو بافتن که آدمهای دیگه هم  می تونن سرش رو بگیرن و باهاش از توی چاه بیرون بیان. اگه ما امروز از سیاه سرفه نمی میریم برای اینه که طنابی رو گرفتیم که لویی پاستور سالها پیش بافته، سمفونی شماره پنج طنابیه که بتهوون با نتها به هم پیوند زده، صد سال تنهایی طنابیه که مارکز با کلمه و خیال به هم بافته. بیشتر طنابها رو یک روزی کسی که شاید ته چاه زندونی بوده بافته، مولانا در دفتر پنجم میگه آه کردم؛ چون رسن شد آه من؛ گشت آویزان رسن در چاه من؛ آن رسن بگرفتم و بیرون شدم؛ چاق و زفت و فربه و گلگون شدم.  کسی چه می دونه؛ شاید یک روز تو هم طناب خودت رو بافتی.


دسته‌بندی شده در: لولیتا

24 Jun 09:26

با بوسه، زیبایی، رقص و زندگی

by سیب به دست

هفته ی گذشته چند خبر همزمان در فضای مجازی سر و صدای زیادی کرد. از خبر اول که ماجرای جار و جنجال بر سر بوسه ی لیلا حاتمی از گونه ی ژیل ژآکوب هشتاد و چهار ساله در جشنواره ی کن بود بگذریم و برویم سر خبر دستگیری جوانانی که بر پشت بام های منازلشان در پاسخ به فراخوان فارل ویلیام رقصیده بودند. این خبر از چند وجه قابل بررسی است اما پیش از هر تحلیلی به یک سوال ساده و در عین حال اساسی باید پاسخ داد:  چه چیزی در حرکت ساده ی سرخوشانه ی این چند جوان حکومت را این چنین بر آشفته کرده است؟

پاسخ این است : خیلی چیزها!

شادی: بنا بر آمار ایران از نظر رتبه ی شادی در بین 157 کشور در مقام 114 قرار می گیرد. علی رغم ادعاهای ظاهری حکومت برای تلاش در جهت افزودن شادی در عمل هیچ اقدامی برای بهبود این وضعیت (حتی در سطح ظاهری) از طرف هیچ سازمان و نهادی صورت نگرفته. حکومت با هرگونه جشن و پایکوبی مردم (اعم از چهارشنبه سوری؛ سیزده به در، شادی پس از مسابقه فوتبال، و ..) به شدت برخورد می کند. سراسر سال به عزاداری و سوگواری می گذرد و حتی اعیاد مذهبی هم رنگ و بوی ناله و سینه زنی و زجه دارد طوری که تشخیص شادی یا سوگواری جمعیت در مراسم مذهبی تقریبا غیر ممکن است. حکومت در طول این سی و چند سال به وضوح نشان داده که به هیچ کدام از نمادهای شادی و سبکبالی روی خوشی نشان نمی دهد؛ پوشیدن رنگ های شاد در مدرسه، سطح خیابان و ادارات دولتی ممنوع است، استفاده از موسیقی شاد غنا محسوب می شود و در صدا و سیما قدغن است، تعداد برنامه های کمدی در برابر سریالهای اشک آور ناچیز است. بوضوح گیرنده های حکومت نسبت به مظاهر شادی (خنده، رنگ، حرکت) واکنش نشان می دهد و نیروهای قهریه اش (به طور مثال گشت ارشاد) در برابر شهروندی که به طور ساده در حال خندیدن است واکنش بیشتری نشان می دهد تا شهروندی که شئونات را رعایت نکرده باشد. گویا نفس حالت شاد بودن مغایر با ارزشهای اسلامی است و شادی جرم محسوب می شود.

رقص، حرکت، زن، مرد، عشق: رقص بدون شک یکی از خطوط قرمز جمهوری اسلامی است. نفرت حکومت از رقص به حدی است که حتی اسم آن را به «حرکات موزون» تغییر داده اند تا بار معنایی کمتری داشته باشد. این قضیه علی الخصوص در مورد زنان با شدت و حدت بیشتری حاکم است و اگر گاهی مواردی چون رقص اکبر عبدی در بفرمایید شام ایرانی از دست در می رود و بر صفحه ی خفقان سیمای جمهوری اسلامی می نشیند چنین سهوی برای هیچ زنی حتی متصور هم نیست. حتی در گزارشی که از این جوانان منتشر شده تصویر دختر در حال رقص با دقت شطرنجی شده است. سیستم اموزش و پرورش از کودکی به دختران آموزش می دهد که دویدن ناپسند است، جست و خیز در مدرسه به شدت نهی می شود و نشستن، سکوت و درخود فرو رفتن تشویق می شود. در یک کلام تمام اموزه های حکومت در جهت تبدیل زن به شی بسته بندی شده و کهنه پیچ شده ای است که در الگوی حجاب برتر (چادر) به کمال می رسد. در ادبیات تبلیغات اسلامی هم زن گوهری است در صدف؛ یا شکلاتی است در زرورق و یا پسته است در پوسته اش. اساسا حرکت زنان امری دردسر ساز است. ورزش زنان با بی اعتنایی و کم مهری مواجه می شود و از تیم والیبال تا ثبت رکورد قهرمان شنا صابونش را به تن زنان ورزشکار می کشد. حکومت زن را دست و پا بسته و بهتر بگویم جسد می خواهد و هر نوع حرکتی را از طرف آنان تهدید تلقی می کند بدیهی است که رقص چند دختر جوان، که زیباترین و نمادین ترین شکل حرکت است دهن کجی به شعایر انقلاب شمرده می شود. آنچه این تصویر را کامل می کند رقص همزمان دخترها و پسرهاست که منافی جدایی خواهران از برادران است که در جامعه، اتوبوس، دانشگاه و همه جا تبلیغ می شود. جمهوری اسلامی نفس همراهی زن و مرد را مکروه و ناپسند می داند و حتی چهره ای که از بزرگ مردانش به نمایش می گذارد عموما تصویری مردانه بدون همسرانشان است. همراهی زن و مرد که در کامل ترین شکلش عشق -عشق زمینی- را می سازد امری پنهان و مذموم ، حکومت مردمش را عاشق نمی خواهد.

سه- حرکت جمعی: هیچ کدام از مواردی که شمرده شد به اندازه ی این مورد آخر حساسیت برانگیز نیست. با یک گشت و گذار کوتاه در یوتیوب هزاران لینک می بینید که رقص دختران ایرانی را در گوشه و کنار نشان می دهد. خیلی از این دختران حتی نیمه عریان هم هستند و یا با نامحرم می رقصند اما حکومت هیچ وقت برای شناسایی این افراد به خود زحمتی نمی دهد. نابخشودنی ترین گناه جوانان شاد تهران این است که حرکتشان برنامه ریزی شده و دست جمعی ست. جمهوری اسلامی و متولیانش، از هیچ چیز به اندازه ی حرکت های جمعی واهمه ندارند. خواه تجمع چند پیرمرد مو سفید در پارک باشد؛ خواه حلقه زدن یک گروه دوست در سینما، خواه شرکت در کلاس روانشناسی، نفس جمع شدن چند نفر دور هم با هدفی واحد برای حکومتی که از پایگاه ضعیف خود در بین مردم به خوبی آگاه است به شدت ترساننده است. برای همین هم برخلاف همه ی نقاط دیگر دنیا اعتراضات گروهی در ایران سخت تر از حرکت فردی به نتیجه می رسد. بیشتر متولیان و مقامات مسئول در ایران به خوبی آموخته اند که اگر زیر نامه ای چند امضا داشت آن را تهدید تلقی و به جای رسیدگی به درخواست، به سرکوب درخواست کنندگان بپردازند. به جرات می توان گفت که متفرق کردن گروه ها و شکستن تجمعات یکی از کلیدی ترین برنامه های دولت است و جز در راهپیمایی های حکومتی مثل بیست و دو بهمن حکومت در هیچ زمان دیگری حضور مردم را درکنار هم برنمی تابد.

در یک کلام؛ ترکیب موسیقی، رقص، عشق و همراهی، بستری برای شادی می سازد و شادی قوی ترین معجونی است که ضد ترس عمل می کند. ترساندن انسانهای خوشحال به مراتب سخت تر از ارعاب و حکومت بر مردمی غمگین است چون شادی در ذات آزاد است و آزادی شاد. داشتن مردمی تنها، افسرده و نا امید نهایت آرزوی حکومت جمهوری اسلامی است. هدفی که متاسفانه حکومت در رسیدن به آن چندان هم ناموفق نبوده است. حال در این وانفسا چند جوان بر سر بام به نام شادی می رقصند. گناه آنقدر نابخشودنی است که نیروی انتظامی را بسیج می کند تا مجرمین را ظرف دو ساعت شناسایی و در کمتر از شش ساعت دستگیر کند آن هم در سیستمی  که قاتل ندا آقا سلطان بعد از شش سال هنوز شناسایی نشده است. تنها نتیجه ی اخلاقی که از این ماجرا می توان گرفت این است که مردم ایران با شادی، رقص، رنگ و از آن مهم تر همرنگی می توانند به جنگ حکومت سیاه و غم پروری بروند که پاشنه ی آشیلش در یک کلام زندگی است. جنگی که تنها هزینه اش شاد بودن است.

می خوردن و شاد بودن آیین منست           فارغ بودن ز کفر و دین دین منست

گفتم به عروس دهر کابین تو چیست                     گفتا دل خرم تو کابین منست

شاد باشید!


دسته‌بندی شده در: لولیتا
24 Jun 08:45

http://monsefaneh.blogspot.com/2014/06/blog-post_10.html

by ...
یک لحظه‌ای در زندگی آدم‌های سردردی هست که آدم می‌فهمد سردرد تمام شده. سرت را تکان می‌دهی و انگار مغزت دیگر مذاب نیست. این مغز مذاب هم یک حالتی‌ست که آدم‌های سردردی می‌دانند چیست. بعد آن لحظه‌ی خوب می‌آید که سردرد دیگر نیست. انگار دنیا را به آدم دادند. زمان گرفتم، توی دو روز گذشته بیست ساعت سردرد داشتم. 
الان که این را دارم می‌نویسم سرم درد نمی‌کند. همه‌ی کارهای امروزم را کنسل کردم. فقط به مامانم زنگ زدم که بگم تولدت مبارک. یکی در میان تلفنش زنگ زد. توی مود تولد نبود. گفت بانک پارسیان و پاسارگاد هم علاوه بر من تولدش را تبریک گفتند. گفتم بابا چی؟ گفت اون که معلومه. مامانم سی و یک سال از من بزرگ‌تر است. من اگر بخواهم انقدر که مامانم از من بزرگتر است، از بچه‌م بزرگ‌تر باشم باید امروز بچه‌دار شوم.
روند سیال ذهنم گرفته.
امتحان دارم. یک کار سرامیکی باید درست کنم که در حد اتود است و کار خیلی بزرگی‌ست. بیست روز وقت دارم. انگیزه ندارم توی کارگاه بنشینم. عوضش خانه را جارو زدم و ظرف‌های را شستم و لباس‌ها را شستم. تمام جیب‌های قلی را گشتم، بس که همه‌ش توی جیب‌هاش دستمال کاغذی جا می‌ماند. بعد لباس‌ها را که از توی ماشین درآوردم، دیدم توی جیب شلوارکم دستمال کاغذی بوده. کثافت زده بود به همه چیز. اول فکر کردم باز توی جیب او، یک چیزی از نظرم جا مانده. بعد دیدم خودم بودم. انقدر تمرکز کرده بودم که همیشه توی جیبش دستمال کاغذی‌ست، جیب‌های خودم را نگاه نکردم.
دیشب از سر کار که آمدم، دیدم تمام چراغ‌های خانه از آشپزخانه تا اتاق خواب روشن است. بعد از یک ماه که از ماجرا گذشته، دیشب اولین شبی بود که توی خانه تنها مانده بود. اول تا از در رسیدم، فکر کردم آخر چرا همه‌ی چراغ‌‌ها روشن است؟ با غر وارد خانه شدم. بعد دو زاری‌م افتاد. نمی‌خواستم بهش فشار بیاورم که تنها بماند. خوشحالم خودش انجام داد این کار را. یک ماه تمام بود که هیچ هیچ هیچ شبی تنها نمانده بود. 
دو روز دیگر باید پنج روز برای پارا المپیک برود سفر. تیم بیگ‌لبافسکی را مربی‌گری می‌کند. مثلن الان خیلی بامزه‌م. مربی تیم بولینگ است. خیلی نگران بودم چه‌طور می‌خواهد تنها بماند. انگار یک‌هو پنج سالش شده. 
خودم را یادم می‌آورد. دبستان که بودم، خانه تنها ماندن‌ها شروع شده بود. من خیلی می‌ترسیدم خانه تنها بمانم. زندگی ما اما طوری بود که باید می‌ماندیم. لنا که بود، ترسناک نبود ولی تنهای تنها که بودم خیلی ترسناک بود. گاهی صبح تا ظهر تلفنی با هزار نفر حرف می‌زدم تا وقت مدرسه شود. مامان مولی اراک بود. خیلی زنگ می‌زدم بهش. بعد مامانم به همسایه‌مان زنگ می‌زد که خانه‌ی ما اشغال است، برو پایین ببین لاله چه‌کار می‌کند؟ بعد او می‌آمد، زنگ می‌زدم به مامانم. می‌گفت مامان تلفن چرا انقدر اشغاله؟ می‌گفتم مامان تلفن را بد گذاشته بودم. بعد مامانم می‌گفت خورشت توی یخچال است یک کته بگذارم بخورم. نود درصد اوقات کته می‌سوخت. می‌شد یک لایه قیری رنگ توی قابلمه روحی. طفلی مامان هر روز از کار که می‌آمد یک قابلمه سوخته تو ظرفشویی منتظر بود. به خاطر همین شاید از اولین خانواده‌هایی بودیم که مایکروویو داشتیم. ما خانواده‌ی متوسطی بودیم. این بود که مایکروویو آن زمان توی خانه مثل این بود که توی گاراژ سفینه فضایی داشته باشی.
دلم برای مامانم تنگ شده. گاهی تمام روز دارم خودم را سرزنش می‌کنم که چه فرزند بدی بودم و هستم براش. آمدم این سر دنیا. سالی دو هفته هم را می‌بینیم. توی اغلب موقعیت‌های مهم کنارش نیستم. برام تعریف کرد که لنا و سوپی بهش پیله کردند که بازنشست شود. بعد گوشی را گذاشتم. نشستم تصور کردم هر و کرشان را. انگار که روح باشم. خانه‌مان را دیدم از بالا. دیدم هر کدامشان یک گوشه‌ای نشستند آبجو به دست. خانه را فقط می‌توانم با مبل‌های قدیمی تصور کنم. مبل‌های جدیدشان توی تصورات من نیست. تلویزیون برای دفعه صدم دارد اخبار آن روز را نشان می‌دهد. یک بوی خوب غذایی توی خانه پیچیده. بعد چهارتایی با هم حرف می‌زنند. بحث می‌کنند، می‌خندند. بابام به سوپی می‌گوید بع این لیوان من چرا خالیه؟ بعد سوپی پاشده یهو همه لیوان‌هاشان خالی شده. بعد سوپی گفته بابا کنترل تلویزیون را بده که لیوانت را بدهم. بابام کنترل را داده و گفته یک موسیقی بگذار بابا جان. سوپی یک نگاهی به لنا کرده که چیه این‌ها؟ لنا هم شانه بالا انداخته با خنده. بعد موسیقی که بابا مامان دوست دارند را گرفته و نشستند به مامان گفتند مامان بس کن. خودت را بازنشسته کن. خسته نشدی؟
گاهی فکر می‌کنم چی می‌شد همه‌ی خانه‌هایی که من دوستشان دارم، توی یک شهر بود؟ واقعن چی می‌شد؟ 
خیلی دلم می‌خواست امروز عصر می‌رفتم خانه. 
تولدت مبارک مامان.


 
 

24 Jun 08:37

http://monsefaneh.blogspot.com/2014/06/blog-post_17.html

by ...
ساکر برای ناساکرها
رفته بودیم ووک فوتبال ببینیم. جایی که ما بودیم، دو سه تا نیجریه‌ای بودند، یک عالم دانشجوی ایرانی بودند، یک سری اتریشی نخودی و طبعن من بودم که خودم را بسته بودم به آرش که خودش را بسته بود به بچه‌های فنی که خیلی هم بچه‌های خوبی بودند و من انگار افتاده بودم یک جای وین که تا حالا نبودم. در حالی که همه‌چیز دو کوچه‌آن‌ورتر از خانه‌مان بود. 
من دوست‌هایی که فنی بخوانند، توی ایران هم کم داشتم. فنی نهایتن معماری بوده که یک ماجرای دیگر است در مقایسه با بچه‌های فنیِ فنی. کلن انگار یک سرزمین دیگری‌ست.
دو سه تا دختری بودند مثلن هجده تا بیست ساله، با صورت‌های رنگ شده و پرچم، جز دسته‌ای که وسط پرچمشان ایران نوشته. بعد هر بار که دست این دروازه‌بان خوشگلمان می‌خورد به توپ این‌ها جیغ بنفش می‌کشیدند. هربار پای قوچان می‌خورد به توپ جیغ بنفش می‌کشیدند. بعد مثلن کرنر که می‌گرفتیم دم دروازه ساکت بودند آبجو می‌خوردند. هیچ خوشحالی خاصی نمی‌کردند.
یکی از این بچه‌هایی که پیش ما نشسته بود، داشت از عصبانیت از دست این دخترها خفه می‌شد. می‌گفت چرا انقدر جیغ می‌زنند؟ آبرومان را بردند (چون همان‌طور که می‌دانید آبروی ما همیشه دست اشخاص دیگری‌ست). ببین پسر نیجریه‌ایه چطور نگاهشان می‌کند؟
یک پسر نیجریه‌ای هست که گارد کلاب ووک است و خیلی سیکس‌پک و قشنگ و کلاهی است. قبلن هم دیده بودمش. نمی‌دانستم نیجریه‌ای است اما خب حالا می‌دانم. بعد پسره تنهایی برای همه چیز خوشحالی می‌کرد. تمام بازی را ایستاده تماشا کرد. 
بعد این رفیق بغل ما می‌گفت وای الان دارد طرفدارهای ایران را مسخره می‌کند که برای هر چیزی انقدر جیغ می‌زنند. 
 از دید من اما او هم دلش می‌خواست تنها نبود و چند نفر بودند که باهاش جیغ می‌کشیدند.
اولش هی دلم می‌خواست به این دوست عصبانی‌مان بگویم شل کن. بابا این دخترها هم این‌طوری دوست دارند فوتبال ببینند. شاید دیروز از تهران آمدند، احتیاج به هیجان در محیط عمومی دارند. شاید قوچان پسرخاله‌شان است و این‌ها خیلی مفتخرند. شاید اصلن لازم دارند خودشان را تخلیه کنند... طبیعتن عذاب وجدان خواندن پست کسرا هم با من بود که عصری می‌توانم بروم توی یک باری بنشینم و فوتبال تماشا کنم. بعد فکر کردم خب دوست دارند خوشحالی کنند. مگر ما پلیس برای چی جیغ بزنیم، برای چی جیغ نزنیم، هستیم؟ گیرم اولین بازی بی گل خسته‌کننده.
بعد ول کردم. فکر کردم حالا من مگر پلیس شل کردن هستم؟ والا. دلش نمی‌خواهد شل کند.
من قبل از این‌که بروم ووک، تلویزیونم توی خانه روشن بود. بعد گزارش‌گر داشت می‌گفت که بعله بازی بعدی ایران و نیجریه‌ست. بعد با یک دلخوری که باید به هر حال این بازی را هم گزارش کند، گفت خیلی هم اسمش هیجان‌انگیز نیست که حالا فکر کنی وای باید بازی این دو تا را تماشا کنی اما ببینیم این دو تا کشور چه کشورهایی هستند. بعد تهران و بازار و و تظاهرات روز قدس و بیست و دوی بهمن را نشان داد و از تورم گفت و برنامه اتمی و این که الان تیم توی وین است، این جاهاش بود که من با سرخوردگی تلویزیون را خاموش کردم.
بعد فکر کردم تلویزیون ایران اگر بود الان داشت چه جوی می‌داد به این بازی. این بود که فکر کردم لااقل با چند تا ایرانی بازی را تماشا کنم که تنهایی مجبور نباشم گوش کنم که چی شد.
بعد رفتم ووک. چون آرش گفته بود که می‌رود ووک. رسیدم کلی آدم. خوش برخورد. با لبخند. به قول آرش همه از دم دکتر.
بعد یکی از این بچه‌ها ادای گزارش خیابانی را در می‌آورد. انقدر قشنگ. انگار خود خیابانی دارد گزارش می‌کند. ریسه می‌رفتیم از خنده. خیلی بهتر شد که رفتم. یکیشان می‌گفت ما ابرار ورزشی هستیم، آن دخترها مجله‌ی زرد هستند که نوشته کی با کی ازدواج کرده، کی چند تا بچه دارد.
تمام که شد یک زن و شوهری که تا به حال من را ندیده بودند و نمی‌شناختند، دعوتم کردند که به خانه‌شان بروم با یک سری آدم دیگری. رفتیم. هر و کر. پیرهن‌های تیم ملی تنشان بود. دخترها لاک پرچمی زده بودند. من از در خانه که رفته بودم بیرون، دیدم لاک‌هام خیلی زشت شده. نصفش رفته بود. بعد این خوشگل‌ها این‌جوری مجهز و بامزه.
من خیلی سختم است آن‌جور باشم که آن‌ها هستند. آن‌ها خیلی راحت بودند آن‌جوری که بودند.
خوب است گاهی آدم از دنیای خودش خارج شود.
یک خورده با هم راجع به طراحی لباس تیم ملی حرف زدیم که آخر شده. بعد یکی گفت که خواسته پیراهن تیم ملی را سفارش بدهد، پیراهن صد یورو همچین چیزی بوده. بعد توی تهران تقلبی را خریده بیست و پنج هزار تومن. 
دیرتر ساعت یک این‌ها بود که خداحافظی کردم. بین کله‌پاچه و آب‌گوشت، کله‌پاچه را تصویب کردند که قبل از بازی آرژانتین دور هم جمع شویم، بخوریم. بعد من یادم افتاد وین نیستم در حالی که دارم با شور و شوق در رای‌گیری شرکت می‌کنم. 
آمدم خانه. شنگول. 
امروز قلی برمی‌گردد بالاخره. 
با کمک آمبولانس فسنجون، یعنی نا، دارم برای اولین بار فسنجون می‌پزم. 
22 Jun 08:50

من هر روز می‌میرم

by ...
Ayda shared this story from عاقلانه!.

همیشه قبل از شروع یک فعالیت تازه، پر از هیجان و اشتیاقیم. تدارک یک مهمانی، یک نمایشگاه، کلیدخوردن یک فعالیت فرهنگی، آغاز یک عشق تازه، یک دوستی نو، ...همراه با این تدارکات یک دنیا شور، انرژی و کشف و شهود در ما ظاهر می‌شود و رشد می‌کند. جوان می‌شویم و امیدوار. امید به چیزهای کوچک، یک خلق تازه، یک کشف تازه، آدم تازه چیزهایی که در نهایت باعث می‌شود کمی به خودمان ببالیم و از زندگی لذت ببریم، شادی‌های کوچک. بعد انجام می‌شود، مهمانی تمام می‌شود، نمایشگاه برپا می‌شود، کتاب و یا مقاله چاپ می‌شوند، آن آدمی که آن‌قدر منتظر بودیم دوستش باشیم حالا دوست ماست و بدبختی‌ها و غم و غصه‌های یک آدم جدید هم آمده توی زندگیمان. تا چند وقت هم هنوز سرحالیم، بسته به آدمش یک‌روز، نیم‌روز یا یک هفته دوام می‌آورد و بعد: مرگ! هیچ چیز مطابق پیش‌بینی ما پیش نرفته‌است، آن مقداری که توقع داشتیم انرژی کسب نکردیم و هرچه بود بالاخره تمام شد. زندگی همین است، خوشی‌های کوچک و کم مقدار و مرگ‌های بزرگ و گشاد که برای ما کیسه دوخته‌اند و ما با کله توی آن‌ها پرت می‌شویم، توی کیسه می‌مانیم تا کی خلاقیت‌مان بروز کند، انگیزه پیدا کنیم و دست به شروعی تازه بزنیم، آن‌ها که بالا و پایین‌های بیشتری دارند، حاضر نیستند توی کیسه بمانند و چون مدام بیرون می‌آیند، تعداد مواجهه‌شان با مرگ هم بیشتر است. هم شادی‌های کوچک بیشتری را می‌چشند و هم بیشتر می‌میرند.

21 Jun 06:09

دگران روند و آیند و تو هم‌چنان که، بع‌له.

by حسین وی

می‌زنی زیر آواز:
می‌دونی هلاکت‌ام
عاشق سینه‌چاکت‌ام
می‌دونی تو زندگی
دی دارا دارای دادام!

به خودت می‌آیی، می‌بینی هیچ‌وقت نه یاد داشته‌ای، نه یاد گرفته‌ای که «دی دارام دارا دارام»ها چی بوده‌اند واقعن؟ بعد ذهن‌ات را همین‌جور می‌جوری و می‌جوری، می‌رسی به این که «یکی» بوده که همیشه این‌جای ترانه را یاد نداشته. «یکی» که خودش حتی نیست دیگر، ولی صدایش هست هنوز. «دی دارام دارا دارام»اش هست هنوز. طنین «شین» عاشقی و «چ» سینه‌چاکی اش هست هنوز.

نوشته بودم: «آدم‌ها از یادمان می‌روند. صورت‌ها و نام‌ها فرار می‌کنند. دیر نمی‌مانند. بی‌مزه‌ها همین‌جوری تمام می‌شوند؛ حتی اگر همیشه جلوی چشم باشند. آن‌ها که از خودشان طعمی ندارند. آن‌ها که چیزی از خودشان به تو نمی‌دهند. آن‌ها که به جان نمی‌نشینند.

اما آن دیگر کسان. آن کم‌یاب‌ها. آن دیرمان‌ها. آن خوش‌طعم‌ها. آن‌ها که لهجه‌شان به آدم سرایت می‌کند. آن‌ها که گم شده‌اند، فراموش شده‌اند در زمان، که نه نام ازشان مانده و نه نشان. اما به جان نشسته‌اند، بی‌هوا. که یک کشیدگیِ «الف»، یک دست‌بردنِ ناگهانی در مو، یک به گوشه‌ای خیره ماندنِ کوتاه، یک جور «آه» را در تو به یادگار گذاشته‌اند. که «شین»ِ تو را شبیه «شین» خودشان کرده‌اند. و رفته‌اند.»

آخرش هم نوشته بودم: «آن‌ها».

به خودم می‌آیم، می‌بینم آن‌ها که حتی فراموشی‌شان هم به آدم سرایت می‌کند.
بله، همان‌ها. آخ از همان‌ها!
.

21 Jun 06:05

أحب ليالي الهجر لا فرحاً بها، عسى الدهر يأتي بعدها بوصال

by Had Sa (noreply@blogger.com)
Ayda shared this story from حدس‌ها و ابطال‌ها.

داشتم مانیفست می‌دادم که دیگر آن‌طوری نیست که آدم کسی را ببیند و وصل ممکن شود و بعد از بد روزگار هجران حادث شود. به لطف اینترنت و همین شبکه‌های مجازی دیگر این‌طوری است که آٔدم‌ها در همان هجران است که نگاه اولشان اتفاق می‌افتد. در همان هجران است که عاشق می‌شوند. Her را دیده باشید در همان هجران است که وصل اتفاق می‌افتد و در همان هجران است که فارغ می‌شوند. برای همین است که خیلی‌ها با Her اتصال داشتیم، می‌فهمیدیم‌اش. حال ما همان حال است. گیرم که جای صدای خانم جوهانسون ناموجود آن طرف این ایمیل‌ها و وایبرها یک آدم واقعی نشسته باشد. آدمی که وقتی نیست، وقتی چراغش خاموش است، ملال و کسالت و زهر پخش می‌شود روی اوقاتت و وقتی هست، وقتی چراغش روشن است، عین عشاق دبیرستانی از شوق و ذوق بالا و پایین می‌پری. Her از سرنوشت محتوم این رابطه‌ها می‌گفت، از شکست قطعی‌شان. اما چیزی است در آدمی، که علی‌رغم همه‌ی تجربه‌های قبلی، باز توی گوش آدم می‌خواند که این بار فرق می‌کند، این بار می‌شود، آدمی به امید زنده‌ است.
21 Jun 05:52

[...]

by noreply@blogger.com (علی بزرگیان)
Ayda shared this story from تأملاتی زیر دوش حمّام:
۳- اسلاونکا دراکولیچ در «کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم» داستان مردی را به نقل از گزارشی در رزونامه‌های آن زمان، تعریف می‌کند که برای اولین‌بار در زندگی‌اش موز خورده. درست بعد از سرنگونی حکومت کمونیستی چائوشسکو در رومانی، در دسامبر ۱۹۸۹. مرد پیر بوده، کارگر بوده. با خجالت به گزارشگر روزنامه گفته که موز را با پوستش خورده چون نمی‌دانسته باید آن را پوست بکند. بعد گفته موز میوه‌ای خوشمزه بوده.

۱- صبح امروز وقتی از خواب بیدار شدم و لبه‌ی تخت نشسته بودم و طبق معمول زمان تندتر از همیشه می‌گذشت، به این فکر می‌کردم که وقتی بچه بودم، در نگاهم، مادرم چه زنِ قدبلندی بود. گذشتِ زمان روی همه‌چی تأثیر می‌گذارد.

۲- درواقع پیش از یک سالی چیزی از خانه‌مان دور انداخته نمی‌شد. جوراب سوراخ، دوخته می‌شد. مستقیم زیر نور لامپ، مادرم، لنگه‌ی جوراب سوراخ را پشت‌ورو می‌کرد، آن را دستش می‌کرد، و با دست دیگرش آن را می‌دوخت. وقتی تمام می‌شد، آن لنگه جوراب را پایت می‌کردی، احساس می‌کردی یک چیز زائدی نوک جورابت هست. اما روز بعد دیگر به‌ش عادت کرده بودی. چیزهای معمولی که آدم‌های معمولی دیگر، شاید آناً دور می‌انداختند، ما نگه می‌داشتیم. لباس؛ لباس بیرون را آن‌قدر می‌پوشیدیم که دیگر نشود آن را بیرون پوشید. لباس از آن به بعد وارد مرحله‌ی جدیدی می‌شد، از آن به بعد آن را در خانه می‌پوشیدیم؛ بازیافت. در خط دیگر بازیافت لباس در خانه، لباس‌هایی که کوچک می‌شدند به فرزند بعدی می‌رسید. لباس‌های برادر بزرگم به من می‌رسید، لباسی که پسرانه دخترانه بودنش در درجه‌ی اول اهمیت نبود، از من به خواهرم می‌رسید. بازیافت کفش نیز. جعبه‌ی کفش را هم نگه می‌داشتیم. در آن ورق‌های اداری گذاشته می‌شد، از دفترچه‌های قسط گرفته تا قبض آب و برق و تلفن. گاز نبود. جای آن‌ها، زیر بقچه‌های لباس، کفِ کمددیواری بود. بوی خوبی می‌دادند. یک بوی خوب سردی. شیشه‌ها؛ شیشه‌های دردار از خانه بیرون نمی‌رفتند. جای پیچ و مهره و میخ می‌شدند یا جای دکمه و انواع کش شلوار و زیپ. که معمولاً آن‌چیزی که می‌خواستی و لباست می‌خواست درش پیدا نمی‌کردی یا مادرم آن‌ها را آب می‌کرد و ساقه‌ی گیاه را داخل‌شان می‌گذاشت. اما از همه مهم‌تر، زیرپوش‌ها بودند. زیرپوش‌های‌مان، به‌ویژه زیرپوش پدر، که بزرگ و وسیع‌تر از زیرپوش‌های ما بود وقتی پاره می‌شد، نگه داشته می‌شد؛ برای تمییزکردن کف راه‌رو و راه‌پله و موزاییک، برای گردگیری پشتِ پنجره‌ها، روی میز. چون نخ خیلی خوب خاک را به خودش می‌گرفت.

۳- اسلاونکا دراکولیچ در «کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم» داستان مردی را به نقل از گزارشی در رزونامه‌های آن زمان، تعریف می‌کند که برای اولین‌بار در زندگی‌اش موز خورده. درست بعد از سرنگونی حکومت کمونیستی چائوشسکو در رومانی، در دسامبر ۱۹۸۹. مرد پیر بوده، کارگر بوده. با خجالت به گزارشگر روزنامه گفته که موز را با پوستش خورده چون نمی‌دانسته باید آن را پوست بکند. بعد گفته موز میوه‌ای خوشمزه بوده.

۴- هر چهارسال یک‌بار ماه خرداد که می‌رسد ما یک‌جور دیگری می‌شویم. قیافه‌مان آمیخته‌ای می‌شود از شوق و استرس. هر چهارسال یک‌بار ماه خرداد که می‌رسد، می‌روم از توی کمد، آن گوشه، از زیر لباس‌های دیگر، لباس راه‌راه آبی و سفیدم را بیرون می‌کشم. تنم نمی‌کنم. تنم نمی‌شود. کله‌ام از یقه‌اش بیرون نمی‌آید. آن لباس راه‌راه آبی و سفید برای سال‌ها پیش است. بیش‌تر از دو دهه‌ی پیش. آستین‌هایش را طوری به گردنم گره می‌زنم که پشتش روی سینه و شکمم بیفتد. با فونت تایمز نیو رومن، با رنگ سیاه، خورده 10. بالایش نوشته شده "MARADONA". هر چهارسال یک‌بار ماه خرداد که می‌رسد، به خداوند بیش‌تر نزدیک می‌شویم. دعا می‌کنیم. من هم دعا می‌کنم. به امید قهرمانی و به‌روزی تیم محبوبم. آمین.
21 Jun 05:36

+

by Mr.bex (noreply@blogger.com)
Ayda shared this story from Mr.bex.

هانریش بل در کتاب عقاید یک دلقک، با
تصور اینکه تسوپفنر، ماری را در موقع لباس پوشیدن، یا بستن در خمیردندان می‌تواند و مجاز است تماشا کند، مرا رنجور می‌کرد. همچنین این تصور که تسوپفنر به تماشای ماری در موقع بستن در خمیردندان ممکن است اهمیتی ندهد، مرا رنج می‌داد.
هانریش بل از زبان دلقک از دردهای بسیاری گفته و سخن گفته و در جایی از کتاب می‌گوید که فقط دو چیز این دردها را تسکین می‌دهند، مشروب و ماری. مشروب یک تسکین موقـتـیست ولی ماری نه. در جایی دیگر از کتابش گفته است که تصور اینکه تسوپفنر، ماری را در موقع لباس پوشیدن، یا بستن در خمیردندان می‌تواند و مجاز است تماشا کند، مرا رنجور می‌کرد. همچنین این تصور که تسوپفنر به تماشای ماری در موقع بستن در خمیردندان ممکن است اهمیتی ندهد، مرا رنج می‌داد.  آقای بل از تصور تماشای ماری، زنی که دوستش می‌داشته، توسط یک مرد واقعی با اسمی واقعی رنج می‌برد. برای آقای بل احتمال زیادی داشته که چنین اتفاق رنج آوری، یک بار یا چندین و چند بار به وقوع پیوسته باشد.
در مقایسه اتفاقات هم درد، ذهن آمادگی پذیرش درد و یا خفت ناشی از آن اتفاقی که احتمال وقوع بیشتری دارد بسیار آسانتر از موردی است را بیشتر از موردی که احتمال کمتری برای وقوع دارد دارد، ایجاد می‌کند و این موضوع باعث می‌شود، تصور اینکه یک مرد احتمالی، ممکن است مرد احتمالی، بارها  تو را در موقع لباس پوشیدن، یا بستن در خمیردندان توانسته و مجاز بوده که می‌تواند و مجاز است تماشا کند و یا اینکه ممکن است اهمیتی به آن چیزی که می‌بیند ندهد، مرا خیلی بیشتر از آن دلقک لجباز و یک‌دنده رنج دهد. من از تمامی مردهای احتمالی تو عمیقن متنفرم.


[بازخوانی کتاب عقاید یک دلقک - هانریش بل]
21 Jun 05:34

نیمه‌شب در بهار

by Hamidh (noreply@blogger.com)
Po0o0o0

هیشکی اون وسواسی که برا قایم کردن تصویرش داره رو خرج قایم کردن صداش نمیکنه.

Ayda shared this story from از ارتفاع فلان.

خونه‌ی میرداماد یه ساختمون چهار طبقه بود که هر طبقه یه واحد داشت. ما طبقه‌ی آخر بودیم. کسی به کسی کاری نداشت و چیزی از زندگی بقیه نمی‌فهمیدیم. می‌دونستیم طبقه اول مال یه اصفهانیه‌س که سال به دوازده ماه اونجا پیداش نمیشه. طبقه دوم ترکه‌س که جواب سلام نمیده. طبقه سوم حیدری که پسراش "باشگا" میرن. از این بیشتر نشد که بدونیم. بعد سقوط‌‌مون شروع شد و رفتیم خونه‌ی میرعماد. اونجا هم یه ساختمون چهارطبقه بود. این بار همکف بودیم. یه حیاط داشتیم که فقط برا ما بود و راه ورودی ساختمون ازش نمیگذشت. طبقات بالا بهش دید نداشتند. ساختمون روبرویی هم متروک بود. تو حیاط که میرفتم حس می‌کردم افتادیم وسط چاله. انگار از همه دنیا یه طبقه پایین‌تر بودیم. گربه‌ها که از کوچه میومدن تو حیاط فکر می‌کردم ملاقاتی اومده.
پارسال در ادامه سقوط اومدیم اینجا. اینجا هم چهارطبقه‌ست ولی از اون دو تای دیگه کوچیک‌تره، دیوار به دیوارمون یه واحد دیگه هست. تو خونه‌ی میرداماد پنجره‌مون رو به کوچه باز میشد. تو میرعماد به حیاط. اینجا پنجره رو که باز میکنی خونه پشتی تو صورتته. خبری هم از تراس و این قرتی‌بازی‌ها نیست. همه پنجره‌هاشون رو مات کردند و پرده‌های کلفت کشیدند که کسی زندگی‌شون رو دید نزنه، اینقدر که داریم چسبیده به هم زندگی می‌کنیم. مرضیه یه بار راجع به ماهی‌های پرورشی نوشته بود که تو اون یه ذره جا، برای زنده موندن باید آب رو از دهن همدیگه بکشن بیرون. حکایت اینجاست. 
تو یه همچین جایی صداها خیلی نزدیک‌اند. اما هیشکی اون وسواسی که برا قایم کردن تصویرش داره  رو خرج قایم کردن صداش نمیکنه. چرا واقعا؟ من نمی‌فهمم. از رو صداها آدم میتونه بیشتر بفهمه. تو این یه سال من فقط یه بار همسایه طبقه اول رو دیدم. اما از رو صداهاشون فهمیدم یه زن و شوهرن با یه بچه دبستانی. بچه‌هه وضعیت درس‌اش خوب نیست و سر این همیشه باهاش دعوا دارن. اوضاع دیکته‌ش به خصوص خرابه که تعجبی هم نداره چون همیشه یا پای تلویزیونه یا کنسول بازیش. زن و شوهره هم با هم خوب نیستند. مرده به زنه میگه کثافت. طبقه بالایی‌ها جنوبی‌ان. یه پسر همسن و سال من دارن با یه دختر. لابد یکی از این دو تا قراره ازدواج کنه چون یکی دو ماهه هی بی‌مقدمه کِل می‌کشن. برعکس ما که غیر از موقع شام هر کدوم تو اتاق خودمونیم، اینا همیشه نشستند دور هم. آدم واقعا چه حرفی می‌تونه با  باباش داشته باشه؟ اینا اما از غروب تا آخر شب با هم حرف دارند. جوری با هیجان حرف می‌زنن و سر و صدا می‌کنن انگار بعد هزار سال همدیگه رو پیدا کردند. تو ساختمون روبرویی یه پسر نوجوون هست که فیفا بازی می‌کنه و همزمان واسه خودش گزارش می‌کنه. "میره، میره، حالا گل. توی دروازه." وقتایی که خراب می‌کنه داد میزنه "واااای". تو همون ساختمون یه پسر بچه هست که با این بابا میونه‌ای نداره. یه وقتا میاد تو حیاط خلوت یه جوری که طرف نشنوه اداش رو درمیاره. شاید داداش کوچیکه باشه. من خودم اینجوری بودم. داداشم خیلی رو مخم بود ولی زورمم بهش نمی‌رسید. تنها سلاحم مسخره کردن بود.
یه خونه ولی تو این خونه‌ها هست که ازش صداهای قدیمی میاد. نه فقط ترانه‌های قدیمی. کیفیت همه‌ی صداها طوریه که انگار داره از یه صفحه‌ی کهنه پخش میشه. یه بار مثلا صدای رادیو میومد. آهنگش اما مثل مارش‌هایی بود که تو فیلم‌هایی که تو  زمان جنگ جهانی میگذره از رادیو پخش میشن و پشت‌بندش خبر یه فتحی رو اعلام می‌کنن. یه بار که نیمه شب کلافه از گرما رسیدم خونه و پنجره رو باز کردم. کردم یه نسیم خوبی وزید توی اتاق. تو سکوت شب فقط صدای پیانو میومد. اتاق، دیدم داره صدای پیانو میاد. با همون کیفیت کهنه. فک کردم حتما صفحه است. اما نبود. یه نفر داشت خیلی آماتور پیانو میزد. یه جاهایی بیش از حد مکث می‌کرد یا یه کلید رو اشتباه فشار میداد. آخرش که تموم شد صدای تبریک و تشویق جمع بلند شد. صدای آدم‌ها هم مثل صدای پیانو کهنه بود. یه لحظه فکر کردم انگار تو اون خونه آدم‌ها دارن تو یه زمان دیگه زندگی‌ می‌کنن. مثل میدنایت این پریس وودی الن. فکر کردم حالا که هاگوارتز از کفم رفت باید بگردم این خونه رو پیدا کنم. چرا که آخه فرصت کوتاهه و منم با زمان حال میونه‌ای ندارم.

21 Jun 05:33

می‌بینید یکی جدا شده به جایی اینکه بپرسید ای وای چی شد و نظر بدید که خوب کرده یا...

by لوا زند
Ayda shared this story from بلوط.

می‌بینید یکی جدا شده به جایی اینکه بپرسید ای وای چی شد و نظر بدید که خوب کرده یا بد یا مقصر تعیین کنید، بپرسید جای زندگی داره؟ پول تو دست و بالش هست؟ وسیله نقلیه داره؟ غذا می‌خوره؟ بیمه درمانی‌اش چطوره..

18 Jun 05:00

بعد از پیروز شدن چکار کنیم؟

by noreply@blogger.com (zeno mekabiz)
Ayda shared this story from سفر به انتهای شب:
آدم یاد داستانی می‌افتد که یکی از شخصیت‌ها در "برادران کارامازوف" تعریف می‌کند. مسیح باز می‌گردد. در قرون وسطی. دستگاه کلیسا با قدرت هرچه تمام‌تر در حال تلاش برای استقرار مسیحیت است. در این شرایط طبیعتا بزرگ‌ترین دشمن مسیحیت خود مسیح است. مسیح را دوباره به صلیب می‌کشند. نه به این دلیل که پیام مسیحیت را درنیافته‌اند. به این دلیل که پیام مسیحیت بر فقدان مسیح بنا شده است.

بعضی دوستان انقدر سرگرم انقلاب فیسبوکی و پلاسی و توییتری هستند که اگر روزی از همین روز‌ها انقلابشون پیروز شود احتمالا اصلا متوجه نمی‌شوند.
آدم یاد داستانی می‌افتد که یکی از شخصیت‌ها در "برادران کارامازوف" تعریف می‌کند. مسیح باز می‌گردد. در قرون وسطی. دستگاه کلیسا با قدرت هرچه تمام‌تر در حال تلاش برای استقرار مسیحیت است. در این شرایط طبیعتا بزرگ‌ترین دشمن مسیحیت خود مسیح است. مسیح را دوباره به صلیب می‌کشند. نه به این دلیل که پیام مسیحیت را درنیافته‌اند. به این دلیل که پیام مسیحیت بر فقدان مسیح بنا شده است.
بعد از ظهور حضرت مهدی هم می‌توان حدس زد که چنین اتفاقی بیفتد. با او خواهند جنگید نه به این دلیل که بقدر کافی به مهدویت ایمان ندارند. برعکس. به دلیل ایمان ابدی و خدشه ناپذیر به مهدویت.
حالا تصور کنید مثلا روزی را که انقلاب دوستان ما پیروز شده. همهٔ خواسته‌ها عملا محقق شده. به نظرتان امکانش وجود دارد که این همه سازوکار مجازی انقلاب کردن یکدفعه تعطیل شود؟ این است که احتمالا فعال مجازی ما خطاب به "انقلاب پیروز شده" خواهد گفت:
«ما منتظر تو بودیم. ما عاشق تو بودیم. ما زندگیمان را در راه تو به خطر انداختیم. به همین دلیل تو را محکوم می‌کنیم به اینکه دوباره شکست بخوری. چطور نفهمیدی که امید ما به پیروزی صرفا در سایهٔ اطمینان‌مان به شکست خوردنت دوام می‌آورد؟»


18 Jun 04:49

Missing Moment

by Once Again (noreply@blogger.com)
Ayda shared this story from Once Again.

I wept like a child. Not because I was overwhelmed at having survived, although I was. I was weeping because Richard Parker left me so unceremoniously. It broke my heart...what always hurts the most is not taking a moment to say goodbye.
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
*Life of Pi
17 Jun 10:03

میگن یه غمی تو هوا هست، که آدم دلش میخواد آواز بخونهبعد میگن یه غمی تو هوا هست، ...

by Javaneh Mohseni (noreply@blogger.com)
Ayda shared this story from تقعر.

میگن یه غمی تو هوا هست، که آدم دلش میخواد آواز بخونه
بعد میگن یه غمی تو هوا هست، که آدم دلش میخواد عاشق بشه
راست‌شو نمیگن ولی
نمیگن یه غمی تو هوا هست
که آدم دلش میخواد بمیره

-تیاتر ترانه‌های قدیمی-


17 Jun 09:45

۱۰۱۸. توهمات قهوه‌ای

by کدئین کدی
طوری می‌گفت «شماها قهوه‌خور نیستین» که انگار قورت‌دادن مایعات جزء هنرهای دراماتیک است
10 Jun 11:16

من زبان مشترک‌م. فریاد نکن مرانشسته بودیم به گپ‌زنی و قهوه‌خوری. میان حرف‌هایش گ...

by Javaneh Mohseni (noreply@blogger.com)
Ayda shared this story from تقعر.

من زبان مشترک‌م. فریاد نکن مرا

نشسته بودیم به گپ‌زنی و قهوه‌خوری. میان حرف‌هایش گفت "آره یه آقایی هست به اسم علی صالحی. احمدرضا احمدی. یه شعری داره میگه که آره دوست داشتنایی که منطق درست حسابی نداره، مث بارونه و اینطور حرفایی". محاوره‌ای نوشتم تا دقیقن لحن و کلمات خودش را تکرار کنم. پیشِ خودم خنده‌‌ام گرفت. داشتم فکر می‌کردم من اگر می‌خواستم به آن شعر اشاره کنم می‌گفتم همان دوست‌داشتن، همان باران. و تصورم این بود که مخاطبم می‌فهمد.

بعد دیدم ایرادی به آن طرف نمی‌شود گرفت. ما آدم‌هایی که از سرگرمی‌هایمان کتاب و فیلم و اینهاست، به تدریج در طول زمان یک زبان مشترک ساخته‌ایم. زبان‌ی که در حرف‌زدن‌هایمان از پانویس و رفرنس بی‌نیازمان می‌کند. و همین باعث می‌شود رابطه‌مان از دوهزار فرسنگ بالاتر از رابطه‌های ناهم‌زبان شروع شود. یک عصری برویم کافه، و دو ساعت بعد واقعن "حرف" برنیم، نه اسمال تاک‌های ملال‌اور. همین است که مثلن صحبت‌ها و معاشرت‌های جماعتِ گودری‌ها را جذاب و ریتم‌ش را تند می‌کند. مکالمه سریع و روان پیش می‌رود. تکه‌هاو کنایه‌های هم را مثل سرویس‌های تنیس می‌گیرند و سریع جواب‌ش را ارسال می‌کنند. آنقدری منابع مشترک در کوله‌پشتیِ همه‌ی شرکت‌کننده‌ها هست که پابه‌پای هم مییند‌آ
‌آیند. مثلن ما با امثال خودمان وقتی بگوییم مرا به او بمیرانید، لازم نیست زیرنویس بدهیم که از فلانی، براهنیِ عزیز با تصرف. یا وقتی در راه تکست می‌دهیم تمام رسالتِ من این است که این دو ظرفِ قیمه‌ی نذری را از میان میدان‌های ونک وتجریش، لازم نیست نگاهش کنیم ببینیم فهمیده تا بخنده. ما حتا اگر اسم پدرمان احمدرضا باشد، احمدرضا که می‌گوییم احمدرضای ماهور است. یا وقتی از حرف بسیار و وقت اندک می‌گوییم همه صدای بغض‌دار خسرو در سرمان می‌پیچد.

یکی می‌گفت وقتی که شما شعر نوی نیمایی می‌گویید و آن آزادی و فراغ خاطر را مزه مزه می‌کنید شبیه راه‌رفتن بر روی پرنیان است، و بعد دیگر برگشتن و شعر سنتی سرودن شبیه پای زخمی کشیدن بر روی سنگ و خارِ صحرا.
معاشرت با آدم‌ها هم همین است. وقتی بودنِ با آدم‌هایی را تجربه می‌کنید که اینقدر زبان و حرف‌تان یکی‌ست، اینقدر در هم چفت و قفل می‌شوید، در حرف‌زدن با دیگران مدام حرف و موضوع مشترک و زبان مشترک را کم می‌آورید. که خب البته داستان برای داخلِ هر گروه و صنف دیگری هم همین است.

تازه این فقط برای حیطه‌ی حرفه و علایق داخلِ زبانِ فارسی‌ست. حالا این را ده و شاید صدبابر کنید تا برسید با معاشرتِ دو آدم با دو زبان و قومیت و فرهنگِ از بیخ متفاوت. همین است که تصور من این است که عمق رابطه‌های ناهم‌زبان-به این معنی- از یک حدی بیشتر نمی‌شود. چون بسترِ و پیش‌زمینه‌ی مشترک‌ی ندارد که بر روی آن ببالد و رشد کند. راحت بگویم. چون حرف کم می‌آوری. شب که خسته و تما‌مشده به خانه می‌رسی، زیادی خسته‌ای برای دادن یک صفحه حاشیه و زیرنویس و مقدمه برای یک نیم‌خط شعر، چهار کلمه جوک.

*عکس را آیدای کارپه‌دیم گرفته



30 Apr 10:04

دنبالش کردم و خوردم زمین

by مرضیه رسولی
دونفر جلوی من وایساده بودن که از عابربانک پول بگیرن و منم داشتم با خودم حساب می‌کردم برای خریدن گوجه و خیار و کاهو و سیب زمینی و پیاز و بادمجون و پرتقال چقدر پول لازم دارم. تصمیم گرفتم بیست تومن از سی‌وشیش تومنی که تو حسابم بودو بردارم. شونزده تومن باقیمانده رو هم باید جوری خرج کنم که تا هفته‌ی بعد که پول دستم میاد به چه‌کنم چه‌کنم نیفتم. (اسم این وضعیت اگه چه‌کنم چه‌کنم نیست چیه؟) اتفاقن اصلن سختم نمی‌شه، یه کارت مترو دارم که فعلن اعتبار خوبی داره و با همونم می‌تونم سوار اتوبوس بشم و این هفته بیرون چیز نمی‌خورم و غذا از خونه می‌برم. شونزده تومنو می‌ذارم برای خرید نون صبح و شیر و تخم مرغ و چیزای ضروری مثل ژلوفن. الانم که دارم میرم تره‌بار خرید کنم و سیب زمینی‌ای که تو مغازه می‌دن چارهزارتومن، اونجا بخرم دو و هفتصد. با کمتر از اینم خودمو رسوندم به خشکی، زمانی که بلیت اتوبوس بیست تومن بود با خرج کردن روزی دویست تومن نزدیک یه ماه دووم آوردم.


نفر اول پول گرفت رفت و نفر دوم خیلی لفتش داد و این کارتو درآورد و اون کارتو کرد تو دستگاه و هی نچ‌نچ کرد و بدون اینکه پولی بگیره اومد کنار. من بدون معطلی بیست تومنو گرفتم. ازم پرسید رسید می‌خوای؟ گفتم نه. لبه‌ی مانتومو دادم بالا و یه ده تومنی و دوتا پنج تومنی نو رو تا کردم گذاشتم تو جیب شلوارم. با خودم کیف برنداشته بودم که بار اضافی نباشه و بتونم کیسه‌های خریدو راحت‌تر تا خونه بیارم. از خیابون رد شدم که برم اون‌طرف سوار ماشین شم. وایسادم منتظر ماشین که دیدم همون‌جایی که ازش رد شده‌م، سه تا مرد؛ یه موتوری و دوتا پیاده دارن از رو زمین پول جمع می‌کنن. دست موتوریه یه ده تومنی بود و یکی دیگه‌شون داشت سعی می‌کرد خودشو به دوتا اسکناس پنج هزار تومنی که تو باد اینور اونور می‌رفتن برسونه. تا صحنه رو دیدم دودستی بر سرکوفتم و با سرعت هرچه تمام‌تر راه اومده رو برگشتم و خودمو به واقعه رسوندم و گفتم آقا اینا پول منه از جیبم افتاده. موتوریه مرد میانسالی بود با موهای جوگندمی‌ و ته ریش و دندونای خیلی بزرگ که نکرده بود از موتور پیاده شه، دوتا پیاده‌ها هم لباس کار یه‌سره‌ی سرمه‌ای پوشیده بودن، می‌خورد برقکار باشن. اونی که پنج هزار تومنیا رو از گزند باد نجات داده بود گفت این آقا می‌گه پول مال اونه. مطمئن بود که داره با یه دزد حرف می‌زنه. گفتم  نه مال منه، همین الان از عابربانک گرفتم. موتوریه گفت مال من بوده خانوم، از کیفم افتاده، شما از کجا سر و کله‌ت پیدا شد؟ گفتم من همین الان رد شدم از خیابون، پولو گذاشتم تو جیب شلوارم ولی مثل‌اینکه افتاده. مطمئن بودم که دارم با یه دزد حرف می‌زنم. گفت اشتباه می‌کنی، اینا دوتا هم شاهد. منم که بی‌شاهدترین آدم روی زمین، هیچ‌کس نبود دستشو بگیرم بیارم برام شهادت بده که رفتنمو به عابربانک دیده، افتادن پولا رو دیده، رد شدنم از خیابونو دیده. برقکار دومیه گفت رسید عابربانکو داری؟ جیبای شلوارمو گشتم و یادم افتاد که رسید نگرفتم. حالم داشت بد می‌شد. نازک شده بودم. اگه وقت دیگه‌ای بود شاید با این ماجرا تفریح می‌کردم ولی حالا واقعه به خشک‌ترین شکل ممکن سررسیده بود و منم حال شوخی باهاش نداشتم. گفتم نه. گفت مگه نمی‌گی همین الان از عابربانک گرفتی؟ عابربانک رسید می‌ده دیگه. گفتم رسید نگرفتم. کاش به جای جواب پس دادن می‌تونستم با زانو بزنم به تخماش. وایساده بود اونجا و ادای هیات منصفه درمیاورد و خدا شده بود و به خاطر چندرغاز دادگاه خیابونی تشکیل داده بود.


خودمم نمی‌فهمیدم چرا احساس تحقیر می‌کردم. چون پای پول وسط بود؟ اگه عینکمو می‌نداختم زمین و یکی عین کفتار میومد بالاسرش وامیستاد و می‌گفت مال منه و منم می‌گفتم چی‌چی رو مال توئه، این یادگاری مادربزرگ خدابیامرزمه حقارت‌بار نبود؟ موتوریه حرفی رو زد که همه پفیوزای عالم این وقتا به کار می‌برن. گفت بحث پولش نیست. همه‌ی بحثا سر پوله، بحث پولش نیست؟ گفت من پولم افتاده زمین تا دولا شم و بردارم بدو بدو از اونور خیابون اومدی اینور صاحبش شدی. به خودم گفتم ولش کن. می‌رم ده تومن از عابربانک درمیارم و با همون خرید می‌کنم. موبایلم زنگ زد. راحله بود. گفت دوتا هم لیمو بگیر. گفتم باشه. قطع که کردم دیدم برام اسمس اومده. خداوندا. اسمس از بانک پاسارگاد که می‌گفت بیست تومن از حسابم برداشتم. گفتم آقا ایناها، این اسمسش. تقریبن داد زدم، جوری که آب دهنم پرید بیرون. برقکارا موبایلو گرفته بودن داشتن اسمسو می‌خوندن که موتوری گازشو گرفت رفت. خوب بود اینا هم با موبایل من دنبالش می‌دوئیدن و سه نفری ترک موتور صحنه رو ترک می‌کردن و می‌فهمیدم این یه صحنه‌سازیه برای دزدیدن نوکیای یازده دوصفر ارزشمندم. جای اینکه خوشحال شم عصبانی شدم. برقکاره که تا اون لحظه مطمئن بود من دزدم، چشاش گرد شده بود، دستشو مشت کرد به حالت میکروفون چسبوند به لبش و گفت عجب حرومزاده‌ای بود. گفتم فقط اون نبود، شما هم هستی. دوتا پنج تومنی رو از دستش کشیدم بیرون. ده تومنی سوار موتور ازم دور شد و همه‌ی انرژیمو با خودش برد. برقکارا زل زده بودن بهم و تا وقتی سوار شدم وایساده بودن نگاه می‌کردن. مطمئن بودم وقتی از خرید برگردم مجسمه‌شون رو به همون حالت می‌بینم. مصداق برعکس شعر فروغ بودم. فاتح نشده بودم و از به اثبات رسوندن خود احساس شکست می‌کردم.



سر راه از جلوی مغازه‌های کاموافروشی رد شدم. دوتا میل بافتنی چوبی رو تماشا کردم و وسوسه شدم بخرم. وقت بی‌پولی همه‌ی خریدنیا ازت دلبری می‌کنن. اگه پول تو جیبم بود محال بود دودل بشم، می‌گفتم الان که نمی‌خوام چیزی ببافم، زمستون می‌یام می‌خرم، ولی در اون لحظه داشتم حسرت می‌کشیدم.