Rafieemh
Shared posts
http://jilar.blogspot.com/2013/07/blog-post_12.html
محمدرضا شجریان - کنسرت تاجیکستان - شب دوم
Rafieemhاین رضا قاسمی همون آقای نویسنده ی پاریس نشین بعد از اینه
توی مستند "از باغ های نامرئی" هم میگه که اولش موسیقی دان بوده بعد نویسنده
شب دوم کنسرت تاجیکستان
آواز: محمدرضا شجریان
تمبک: مجید خلج
کمانچه: محمود تبریزی زاده
سه تار: رضا قاسمی
* کیفیت صدای این کار رو تا حد ممکن ارتقا دادم، در کل کیفیت زیاد بالا نیست اما شنیدن صدای استاد با هر کیفیتی لطف خاصی داره.
MP3 / 112 KB - 47 MB
لذت
Rafieemhآخ آخ
من این بلا سر شاهکار داستین هافمن/مریل استریپ سرم اومد
kramer vs kramer
هنوزم داغش به دلم مونده. جالبه که فقط شرق اروپایی ها رسم دارن چنین گندی به فیلم ها بزنن
خوش بحال یافتن یه لینک 1080 از اون تو تورنت هستش که حجم 12 گیگش نشان از کیفیتش داره
ضد حال اساسی اینه که فیلم فرانسویه اما دوبله روسی داره( تازه فهمیدم روسی چه زبون بد آواییه)
خوش به حال اساسی اینه که تو اون فایل صدای فرانسوی اصلیش هست
خانوم ها آقایان سرنوشت شگفت انگیز امیلی(یا همون اَمِلی) پولان
چسپنده بود.
من راهم
Rafieemhخوب بود
مسیح گفت میخواهید راه مرا ادامه دهید
من راهم
کیندل، آری یا نه؟
Rafieemhخب منم یه سری نکات باید اضافه کنم. اولا مشخصه که نویسنده از ورژن قدیمی کیندل استفاده می کرده. چون کیندل پیپر وایت بسیار خوب از فونت های فارسی پشتیبانی می کنه. همه فونت ها با قابلیت زوم بالا رو ساپورت می کنه. درباره اسکن دو صفحه یکی کتابها هم به راحتی با نرم افزارهایی در کسری ازثانیه میشه به بهترین اندازه ها تنظیم کرد صفحات رو. بعدم اگر از سایت های معتبر و تمیز کتاب الکترونیکی مثل کتابناک یا کافه کتاب دانلود کنیم هیچکدوم ازاین مشکلات رو نداریم.
من برعکس این نویسنده، بشدت کیندل رو پیشنهاد می دم ویژگی مهمش قیمت پایین تر نسبت به تبلت و خاصیت صفحه نمایشگرشه که عین کاغذ با چشم آدم رفتار می کنه و خبری از خستگی های چشم ناشی از نگاه مکرر به صفحه های بک لایت نیست.
شاید یادتان باشد که من در دوره ای با شوق و ذوق یک کیندل خریدم. در عمل بعد از مدت نسبتا کوتاهی کیندل ام به داخل کمد نقل مکان کرد و بی استفاده ماند. در این نوشته می خواهم تجربه ام را با شمایی که به فکر خرید یک کتابخوان الکترونکی افتاده اید درمیان بگذارم:
مخاطب نوشته: کسی که می خواهد کتاب های فارسی را با کیندل بخواند.
مزایای کیندل: سبک و وینگول است. تا ساعت ها شارژش حفط می شود. اگر فرمت کتابخوان فایل را داشته باشید، خواندن با آن بسیار راحت است.
مشکلات: متاسفانه اکثر فرمت های الکترونیکی رایگان کتاب های فارسی در اینترنت، اسکن با کیفیت پایین کتاب ها هستند. در بسیار از موارد هم کتاب ها به صورت دو صفحه یکی اسکن شده اند. خواندن چنین فایل هایی با کیندل اگر غیر ممکن نباشد بسیار عذاب آور است. البته بعضی سایت ها مثل ناکجا شروع به عرضه ی کتاب های فارسی با فرمت الکترونیکی (مخصوص کتابخوان الکترونیکی) کرده اند. ولی هم تعداد کتاب ها محدود است و هم به نسبت گران هستند.
در نهایت پیشنهاد من به مخاطب نوشته، خرید یک تبلت با اندازه مناسب به جای کیندل است. چون هم امکانات بیشتری دارد و هم زوم کردنش راحتتر است و صفحه بزرگتری هم دارند. البته می دانم کسی که کرم خرید کیندل به جانش افتاده با این نوشته نظرش عوض نمی شود، همانطور که نظر من عوض نشد. برای همین پیشنهادم به شما این است که کیندل دوستتان را برای 1-2 هفته قرض بگیرید و امتحان کنید تا شور و هیجانتان بخوابد. بعد بهتر می توانید تصمیم بگیرید آیا باید کیندل بخرید یا نه.
پی نوشت: این آزمایش روی هم آفیسی من جواب داده است. بعد از یک هفته از خرید کیندل منصرف شد.
یک لبخند، یک دنیا لبخند
Rafieemhمن کاری به متنش ندارم که به دل من نشسته البته. ولی از لحاظ تحولی بعد از قرن ها در قرائت بشر از ماجرای هبوط آدم ارائه شده شیرش می کنم...
نوشته: گفت این میوه را نخور، خورد! [از باب رحمت الهی] جایی بهتر را به تو می دهد. زمینی پر از آدم
احتمالا بعد از این باید شاهد تغییر نام «هبوط آدم» به «صعود آدم به زمین» هم باشیم
ادم باید تو اغراق کردن هم جنبه داشته باشه والا
مهربانیهای او با مهربانیهای ما فرق دارد. ما معمولا مهربان نیستیم. بهمان یاد ندادهاند. یا کم یاد دادهاند. خودمان هم تمرین نکردهایم. تازه رحمتمان هم همراه با زحمت است. نیاز داریم، یا چشمداشت داریم، بعد مهربانی میکنیم. اما یکی هست در این میان، که مهربانیهاش حد ندارد. مرز و محدودیت ندارد. در یک جا و وقت نمیماند. فراگیر و گسترده و بزرگ است. در زمان و مکان و نژاد و مذهب و زبان و طبقه و جنس و سن و نوع نمیگنجد. توی غار با تو یک سخنی در گوشات میگوید، انگار تنها تو میشنوی. از غار که بیرون میآیی، همه میخوانند همان را. میشود «قرآن». میروی برای زن و بچهات آتش بیاری، آتشی به دستت میدهد که یک قوم را از زندان رها میکند. درد زایمان میآید سراغ زنی، به درختی پناه میبرد، طفلی میآید که طبیب همه میشود. خوابی میبینی که فرمانی دارد، میگوید بچهات را بکش. فرزند را میبری بکشی و نمیکشی. همه به یاد تو قربانی میکنند و به فقیران میدهند. میگوید از این میوه نخور، میخوری. بهترش را به تو میدهد. زمینی پر از آدم. آدمهایی که با امتحان رشد میکنند، نه فرشتههایی بیامتحان و بیاختیار.
مهربانیهای فراگیر خدا فقط برای پیامبران نیست. برای همه هست. همهی مهربانیهایش فراگیر است. همین آواز افشاری «این دهان بستی» و ربنای استاد شجریان تمرینی بوده، کلاس تدریس آواز بوده که یواشکی ضبط و بدون گفتن به او در رادیو پخش کردهاند. او نه ادعا دارد که قاری قرآن است و نه خیلی اهل تشرع و ظاهر است. اما سی سال است مردم با آن نغمه حال میکنند. الان هم آقایان صدا و سیما هر کار میکنند و هر چه زور میزنند، نمیتوانند آن مهربانی خدا را محدود کنند. گوشیهای مردم، نزدیک افطار کار شبکههای چنددهگانه را میکند.
برای من هم مهربانیهای خدا فراگیر است و بیحد. الان من که از رمضان مینویسم، پدرم که حسین باشد، پدربزرگم که ماشاءالله بود، جدم که علی بوده، پدرِ جدم که غلامرضا بوده و پدر پدر جدم که نمیدانم که بوده و شاید حسن بوده، و پدر او تا آدم ابوالبشر، اگر رمضان و روزه را دوست داشتهاند، حال میکنند و در رودخانهی مهربانی شنا میکنند. حتی آنهایی هم که دوست نداشته اند، شاید یکهو خوششان آمد و بعد از چند صد سال از مردن خندیدند. خدا را چه دیدی؟ شاید معنای مهر بیحد و بیمرز این باشد.
برای تو هم فراگیر است. حالا که حوصله میکنی و اینها را میخوانی، اگر لبخندی بزنی و آرامشی سراغت بیاید، از قبل از خودت تا آدم ابوالبشر و از پس از خودت تا قیامت در مهربانیِ همین یک لبخند غوطهور خواهند بود.
(تیتر مطلب، برداشتی آزاد است از این فراز دعای سحر:
اللهم انی اسئلک من رحمتک باوسعها و کل رحمتک واسعه اللهم انی اسئلک برحمتک کلها
خدایا من از فراگیرترین مهربانیات، تو را میخوانم
اما همهی مهربانیهای تو فراگیر است
پس خدایا من تو را با همهی مهربانیهایت میخوانم)
شب دراز است!
Rafieemhیاد مصاحبه های صداوسیما بعد از انتخابات با مردم کوچه خیابون می افتم...طرف از مردم می پرسید نظرتون درباره حماسه سیاسی و تبعیت مردم از رهنمودهای رهبر و مشت محکم به دهان آمریکا چیه؟
یک خانم آلمانی رو که مسلمون شده آوردند تویِ یکی از برنامه هایِ تلویزیون؛ یک خانم مترجم هم اونجا هست که سوالاتِ جنابِ مجری رو ترجمه کنه… مجری شروع می کنه به سوال کردن: «معمولا کسانی که مسلمان میشن تعلقِ خاطرِ خاصی به بعضی از آداب و رسومِ مسلمان ها پیدا می کنن که بعضی از این آداب و رسوم تویِ ماه رمضان سفره ی افطار و نذری دادن به در و همسایه ست، لطفا از ایشون بخواید درباره ی حس و حالشون راجع به سفره هایِ افطار و پختن و پخش کردن نذری برایِ ما و بینندگان مون صحبت کنند.» خانم مترجم سوالِ جنابِ مجری رو ترجمه کردند، مهمانِ بیچاره نگاهِ کوتاهی از سرِ تعجب به مترجم انداخت و پشتِ سرِ هم چند تایی سوالِ از خانم مترجم درباره ی سوالِ جنابِ مجری پرسید و بعد جوابِ کوتاهی به سوالِ مجری داد.
جنابِ مجری رو کردند به خانم مترجم: «ظاهرا ایشون سوالِ من رو درست متوجه نشدند!»
خانمِ مترجم جواب دادند: «حقیقت اش خودِ من هم سوالِ شما رو متوجه نشدم، اگه امکانش هست سوال های آسون تری بپرسید!»
...
Rafieemhالبته من ربط بخش اول و دوم نوشته را خوب نفهمیدم. ولی با همان بخش اول به یاد فیلمی افتادم که داستان شب کریسمس بین سه ارتش المان،فرانسه و انگلیس(شاید) را در جنگ جهانی اول نشان می داد. سربازها آتش بس اعلام کردند و تا صبح زدند و رقصیدند خیلی برادرانه و خوب
فرداش اما به دستور مقامات افتادند به جان هم و ادامه ماجرای جنگ
آخرین شب
Rafieemh:))
چند روزیست شهرداری بنرهایی در شهر نصب کرده که روی آنها نوشته: شاید این آخرین شب قدرتان باشد!
نتیجه ی بخش خالی لیوان گرایانه: باز چه خوابی برامون دیدن؟
نتیجه ی تورمانه: نون خالی هم تحریم شد؟
نتیجه ی شهردارانه: دیگی که برای من نجوشه می خوام سر سگ توش بجوشه.
نتیجه ی تجلیل و تشکرانه: ما از مسوولین محترم که در این شرایط اقتصادی، اجتماعی، روحی،روانی، آب و هوایی و فرهنگی اینقدر به ما روحیه می دهند کمال تشکر را داریم.
نتیجه ی امید به زندگیانه: یک سال؟ بابا مسوولین شما خیلی امیدوارید. با این وضع خورد و خوراک ما رو یک ماه دو ماه حساب می کنیم.
نتیجه ی جاهلانه: آخرین شب قدر خودت باشه، مردک زاغول با اون کت های کپیتانیش!
نتیجه ی مومن من همین جا می مونم شما خودتونو نجات بدیدانه: خدا از دهنت بشنوه.
نتیجه ی ایوان زایتسفانه: مردمی که تنها دلخوشی شان والیبال است همان بهتر وقتی از لیگ جهانی حذف شدند بروند دسته جمعی بمیرند. خلاص
نتیجه ی بی ربطانه ی خانه ی سینماگرایانه: به نظر من به جای این که پلمب شمقدری رو فک کنن، بهتر بود فک شمقدری رو پلمب می کردن.
http://shabnamshin.blogfa.com/post-197.aspx
Rafieemh:))))
من ریقونۀ سابقم . کسی که به القابی نظیر مداد نوکی ، مهتابی ، فلترون و ... مزین بوده است. کسی که یک توده استخوان بوده با یک لایه پوست روش ، به هشتاد درصد خوراکی ها نه میگفت ، مرغ نمیخورد و محال بود لب به آبگوشت بزند. کسی که فرق دنده گوسفند و ماهیچه را نمیدانست ، که سه چهارم غذاش را توی بشقاب بغل دستیش خالی میکرد . کلا کسی که آینه دق مادرش بوده با غذا نخوردن و بد ادایی سر سفره و فقط آت آشغال میخورد .
من با یک تیرانازاروس ازدواج کردم. کسی که به تکه های گوشت نگاه های عاشقانه میاندازد. کسی که میداند فلان تکه گوشت برای فلان غذا خوب است. کسی که آن اوایل توی رستوران غذای خودش را میخورد ، غذای من را هم میخورد و میگفت پایه ای باز هم سفارش بدم ؟ همین تیرانازاروس کاری کرد که من بفهمم میشود جگر و قلوه را خورد . به من فهماند که شونصد نوع کباب داریم و کاری کرد که به باقالی پلو با ماهیچه علاقه مند شوم.
حامله که شدم زندگی عوض شد. یکباره شدم کسی که بعد از خوردن بیست سیخ دل و جگر یک ساندویچ هایدا هم خورد . کسی که اگر مشغول استفراغ کردن نبود مشغول لمباندن بود.
بعد زاییدم و شیر دادن از من یک دایم الگرسنه ساخت. من تبدیل به کسی شدم که در اوقات فراغت گوشتهای فریزر را میپخت و به عنوان صبحانه ، ناهار ، شام و عصرانه میخورد. یکهو آدمی شدم با توانایی شنا کردن در دیگ آبگوشت و علاقه وحشتناکی به گوشت قرمز . همه اینها به علاوه مقداری ژنهای خوش شانس ضد چاقی از من آدمی ساخت که نقطات تاریکی از قبیل خوردن تقریبا یک دست کله پاچه یا سی سیخ دل و جگر و بند و بساط در کارنامه دارد. کسی که با این جمله از طرف گوشتالو های فامیل مورد محبت قرار میگرفت " کوفت بخوری الاهی . اینا که میخوری کجا میره ؟ "
حالا دو ماه بیشتر است که بچه را از شیر گرفتم . دیگر در جواب گوشتالوها نمیتوانم بگویم "خوب شیر میدم دیگه . انگار همش روی تردمیلم " . حالا تبدیل شده ام به زنی با معده عریض و طویل و علاقه به خوردن که هیچ گونه فعالیت ورزشی هم ندارم . حالا که عدد روی ترازو بالا رفته و یک قلمبۀ مسخره در جایی که قبلا شکمم بود و به ستون فقراتم چسبیده بود خود نمایی میکند. حالا همه کوفت بخوری ها راهشان را پیدا کرده اند و یکراست تبدیل به محیط کمرم میشوند. چند شب پیش میم بهم خندید که وای اون شکم چی میگه و من به عنوان کسی که میتواند نیم کیلو نون خامه ای را یکجا بخورد تازه به وخامت اوضاع پی بردم و گفتم "کوفت بخورم الاهی. بسکه میخورم" بعد هم دست گذاشتم روی قلمبۀ مسخره و در بحر تفکر غوطه ور شدم !
نامهای سرگشاده به مهرام شادان
مهرام جان،
بگذار برایت راستش را بگویم: خیلی وقت است که دلم میخواهد وبلاگ بنویسم و نمیدانم چرا با اینکه دلم میخواهد ولی دست و دلم نمیرود. این بازی با کلمات نیست، واقعن هم دوست دارم وبلاگ بنویسم و هم اینکه آخرش نمیشود. گاهی فکر میکنم بحث موقعیت مناسب است، منظورم آن لحظهای است که دوست داری چیزی بنویسی ولی خب امکانش به هر دلیل نیست. تمام حرفهایی که میزنم ساده هستند و معنیای پشت جلدشان ندارند. خیلی ساده و خیلی پیشپاافتاده. این را به عنوان پیشفرض گفتم و بعد خودم خندهام گرفت؛ انگار که چه میخواهم بگویم که اینقدر دارم مخاطبم که تو باشی را ماساژ فکری میدهم و آمادهاش میکنم. داستان این بود که نتوانستن برای وبلاگ نوشتنم یک شب تبدیل به این شد که بخواهم نامه بنویسم. بعد یاد آن شبی افتادم که خانه عباس کیارستمی بودیم؛ یاد آن چند دقیقهای که من زور زدم باهات حرف بزنم. یعنی من فکر میکردم باید تلاش کنم، باید زور بزنم تا دو کلمه جواب بدهی ولی خب کاملن برعکس شد؛ تو خیلی راحت بودی و میدانم که هیچ چیز مهمی نگفتم و هیچ چیز مهمی هم نشنیدم و حتی دقیقن یادم نیست چه گفتیم ولی کاملن یادم است که فضا سبک بود و سبکیاش به خاطر الکل هم نبود. تو حق داری با من مخالف باشی (اوه، چه جامعه مدنیام امشب) یا بخندی ولی زیبایی نامه و زیبایی این فرم از برقراری ارتباط این است که من به صورت مستقیم و به صورت زنده بازخوردی نمیگیرم و این به من کمک میکند که بازخوردهای احتمالی را فراموش کنم و هر جور که دوست دارم فکر کنم و هر جور که دوست دارم بنویسم. میدانم که این نگاه خوخواهانه است، اما خب هر نامه نوشتنی الزامن حاوی مقداری خودخواهی است؛ چون آدم طرفش را مجبور فرض میکند که نامه را بخواند و از قضا این فرض یکجانبه معمولن درست هم هست، یعنی همهی نامهها خوانده میشوند ولی مثلن همهی تلفنها جواب داده نمیشوند. نامهها حتی اگر پاره شوند و یا سوزانده شوند (شرایط دراماتیک و خونآلود سینمایی) بازهم در ابتدا خوانده میشوند. انگار همان یک کم انرژی و فکری که نویسنده صرف میکند و نامه مینویسد خودش تضمین خوانده شدنش هم هست.
نمی دانم چطوری، ولی آن شب و آن صحبت کوتاهمان باعث این نامه شد. یعنی باعث این یادآوری یا شاید هم نهیب شد که «خب برای مهرام شادان بنویس». اما اولین و مهمترین مشکل این بود که از چه بنویسم و هنوز هم این مشکل را دارم اما فکر کردم از خودم بنویسم. من که از تو چیزی نمیدانم و تو هم از من چیزی نمیدانی و خلاصه فکر کردم بهترین چیز یک نامهی بیوگرافیوار برای تو است. میدانم که هرچه هیجان و هرچی کنجکاوی بود را با همین جمله کشتم. کلن کی برای کی تا حالا نامهی بیوگرافیوار نوشته؟ نوشته نشدنش هم دلیل دارد و دلیلش هم لوسی مفرط چنین کاری است. با این حال خیلی کلیشهای دوست دارم که بیشتر بشناسمت. دقیقن با همین لحن، دقیقن با همین منظور و دقیقن با همین بار معناییای که این جمله دارد. برای بیشتر شناختنت هم نمیدانم چرا روش شکستخوردهی شناساندن خودم به تو را انتخاب کردهام؛ تقریبن نوعی جلب توجه است، نوعی ویراژ دادن جلویت، نوعی معلق زدن، همه و همهی اینها برای بازتولید همان چند دقیقهی توی مهمانی، همان چند دقیقهای که تنها چیزی که ازش یادم میآید این است که ازت پرسیدم «خب… چنتا بچه هستین حالا؟» و بعد اینقدر سوالم بیجا و نامربوط بود که خودم خندهام گرفت و یادم هست تو هم -شاید برای حفظ ادب؟ شاید برای ختم هرچه سریعتر یک موقعیت آزاردهنده؟- زدی زیر خنده. البته جواب هم دادی ولی من عمرن یادم نیست که چند تا بچهاید. مطمئنم تو هم یادت نیست که ما چندتا بچهایم و چیز مهمی را هم فراموش نکردهای.
(الآن از یک حمام یک ساعته آمدم. توی وان اتاقم دراز کشیده بودم. وان بزرگترین تفریح من است. مایهی شرم است که اجارهنشین هستم و وانهای خانههای اجارهای بعضی وقتها دلچسب نیستند. چه میدانم، مثلن گوشهای از لعابش لبپر شده و من هم البته آدم وسواسیای نیستم اما خب توی وان آدم زره و گاردش همراهش نیست، میدانی که، کوچکترین چیزها آدم را آزار میدهند، آدم هی میخواهد دو دقیقه چشمانش را ببندد ولی خب آن لبپریدگی لعنتی هی گندهتر و گندهتر میشود، حالا تو هی فکر کن که همه چیز ضدعفونی شده و همه چیز تمیز است اما خب باز هم اگر دقیق بشوی جرمها و باکتریها را میبینی که روی لبپریدگی لعاب وان مشغول نشو و نمو هستند. این تنها یکی از مصایب خانهی اجارهای است و این تنها یکی از ده دلیلی است که از صاحبخانه –بعنوان یک مفهوم کلی- متنفرم. راستی، من وقتی توی وان هستم چراغ را خاموش میکنم. الآن که آمدهام ماموریت و توی هتل هستم واینجا یک دلیلش این است که هواکش حمام کلید جداگانه ندارد و با چراغ حمام خاموش و روشن میشود و اگر روشن باشد توی حمام یخبندان میشود. دلیل دیگرم هم برای چراغ خاموش کردن این است که پارسال یک شب خیلی حالم بد بود، یعنی دمغ و تنها و حوصلهسررفته و بیهدف بودم، بعد توی وان دراز کشیده بودم و باخ گوش میکردم و خیلی یکهویی احساس کردم باید چراغ را خاموش کنم. نمیخواهم بگویم با خاموش کردن چراغ حالم بهتر شد، اما خب همه چیز تقریبن جور دیگری شد. حواسم کمی خلاصهتر شدند. یعنی بینایی مرخص شد و ماند لامسه که با آبگرم وان مراوده میکرد و شنوایی که از بیرون تغذیه میشد و خب بعدش خیلی طبیعی احساس کردم باید نفسم را هم حبس کنم و بروم زیر آب و باورت نمیشود، اما باور کن رکورد حبس نفسم را زدم. طبعن کورنومتر نزدم و همراهم نبود و اگر هم بود عمرن نمیزدم -خودت میدانی چرا، نباید توی همه چیز گند زد- ولی خب مطمئنم خیلی زیاد زیر آب ماندم و حتی آخرهایش هم حباب بیرون ندادم و خیلی موقر وقتی نفسم تمام شدم آرام آرام کلهام را آوردم بالا، سطح آب را شکافتم، موسیقی بلندتر به گوشم رسید و خب فهمیدم که تا حالا اینقدر زیر آب نبودهام.)
لابد میدانی که من مهندس هستم. اینطوری، با این نحوهی توضیح دادنم هیچی چیزی از من نمیفهمی. تو فکر کن من یک اقیانوسم (اوه، چه بیربط) و به جای اینکه این وسعت را نشانت بدهم هی توی یک نقطهی کاملن اتفاقی از اقیانوس شیرجه میزنم و میروم پایین و میروم پایین و در نهایت آخر این نامه چهار تا از این شیرجهها زدهام و آخر این نامه تو چهارتا از این نقطهها را خوب شناختهای (احتمالن اینقدر خوب که وسطش خمیازه کشیدهای، خودت را کتک زدهای، ناخنهایت را گرفتهای، خودت را خاراندهای و بعد باز خمیازهکشان ادامه دادهای که مرا بشناسی). ولی خب کلیت ماجرا، یعنی همان اقیانوس خیلی وسیع را نشناختهای. میخواهم بگویم چه حیف، ولی واقعن حیف نیست چون اقیانوسی در کار نیست و همان چهار نقطهی عمیق هم زیادی هستند، همان چهار نقطه هم به مدد لفاظی و ژیمناستیک «ظاهرن» عمق گرفتهاند و گرنه اگر مثلن یکی از این نقاط «عمیق» بحث وان باشد، منطقن چه اهمیتی برای تو میتواند داشته باشد؟ چرا باید جزییات حمام آدمی برای دیگری مهم باشد؟ یا شاید بهتر است بگویم چه درجه از وقاحت برای توضیح چنین جزییاتی لازم است؟ این سوالی است که توی وبلاگ نوشتن هم برایم پیش میآید. یعنی منطقن چرا آدم دیگری باید وقتش را بگذارد و جزییات زندگی من که کاملن نامنظم و کاملن غیرحرفهای توی وبلاگ عرضهشان میکنم را بخواند؟ چرا من مال آنها را میخوانم؟ قبلن فکر میکردم برای فضولی است. ولی الآن تقریبن فکر میکنم برای تنهاییست. یعنی آدمها خیلی داغونتر از چیزی هستند که به نظر میآیند و زندگیهایشان خیلی خالیتر از چیزی است که به نظر میآید. این را تقریبن مطمئنم، تقریبن خوب میفهمم، تنها چیزی که خوب نمیفهمم اصرار آدمها به این است که این را پنهان کنند و تصویر زندگی شلوغ و پُربار بدهند. شاید بیراه بگویم، اما آن پنج دقیقه صحبت نامربوطمان تنها لطفش همین بود که انگار وسطهای آن سوالها و جوابهای نامربوط و بیجا انگار داشت(ی)م دقیقن به همین میخندید(ی)م که چقدر زندگیها خالی هستند.
لابد فراموش نکردهای که من مهندسم. الآن خیلی کلاسیک و کوتاه خودم را برایت فهرست میکنم:
- یک متر و هفتاد (و دو)
- فرفری، قهوهای
- ظاهرن لاغر + قوز، ولی باطنن شکم دارم. کاملن نامربوط به شکل کلی بدنم است ولی شکم دارم و راستش را بخواهی دیگر بهش عادت کردهام، حتی کمی دوستش دارم.
- کلن اسپرت (نه، حتی اسپرت هم نیستم، نمیدانم)، ولی گاهی کت میپوشم و گاهی فکر میکنم کت بهم میآید.
- مهندس
- بعد از کار واقعن هیچ کار دیگری انجام نمیدهم. آشپزی دوست دارم ولی کاملن غیر حرفهای، صرفن برای سیر شدن و صرفن کاری است برای انجام دادن. خرید به قصد تهیهی غذا را هم دوست دارم.
- شنا، پیادهروی
-کلن چه چیزی دوست دارم؟ چیپس، بادامزمینی، لباسهای پشمدار، جورابهای پشمی، کیف چرمم، ساعت سیکو ام، آبجو، چیپس، سالاد، لبو، باقالی، ماش، کلن غذا، پدرم.
الآن پنج روز است که اودسا هستم؛ یک شهر کوچکی توی اوکراین که تا هفتهی پیش از وجودش روی کرهی زمین آگاه نبودم. میدانم برایت مهم نیست که چرا اینجا هستم. ولی کار بخش دوستنداشتنی من است: من کارمند هستم. مثلن همین الآن را تعریف کنم: یک کشتی در ۳۰ کیلومتری اودسا است و بارش سنگآهن غلیط شده است؛ چیزی شبیه یک خاک نرم و سیاه. صد و بیست هزار تن بار زده است و الآن صاحب کشتی با صاحب بار دعوایش شده. خاک آهنها مرطوب هستند و وقتی دریا طوفان بشود و تکان بخورند ممکن است از حالت خاک به گِل روان تبدیل بشوند. فکر کن کشتی وسط طوفان بارش خاک بوده و یواش یواش که کمی کشتی توی موجها غلت میخورد تَل خاک توی انبارش به استخر گل تبدیل میشود؛ خب ممکن است کل کشتی غرق بشود. الآن یک دعوای حقوقی خیلی جدی بینشان در گرفته و ما آمدهایم اینجا از انبار کشتی نمونهی سنگآهن بگیریم و بفرستیم آزمایشگاه. یعنی واقعن نقش ما همین است که رفتهایم وسط دریا و زُل زدهایم که کارگرها بیل زدهاند و نمونه برداشتهاند و ما امضا زدهایم که واقعن این کار انجام شده. تقریبن لوسترین کاری است که توی زندگیم انجام دادهام. امروز فکر میکردم آیا واقعن باید زندگیم را اینطوری سپری کنم؟
تو چه میگویی؟ امیدوارم بهم نگویی که کارم را عوض کنم. تقریبن مطمئنم که مشکل جنس کار نیست، مشکلم اینهمه کار کردن است. یعنی من واقعن فکر کنم آدم فنیای هستم؛ مثلن بچگی کلی لگو بازی میکردم و یادم است یک نوع لگوی فانتزی داشتم که پدرم برایم از خارج میآورد و اسمش «تکنیک» بود و چرخدنده و پیچ و مهره و پمپ و شلنگ و اینها داشت. من جدای از اینکه از روی دستورالعمل جرثقیل و کامیون و اینها میساختم، حتی یادم است بداهه هم میزدم و یک سری یک ماشینی ساختم که دنده داشت. یعنی رسمن یک گیربکس دو-دنده داشت و خب مثلن تو فکر کن سیزده سالم بود. اصلن نمیخواهم بگویم ان خاصی بودم توی سیزده سالگی ولی خب کل ماجرا را خیلی دوست داشتم؛ بحثم علاقه است. الآن هم مهندس لوله هستم و خب مشکلی چندانی با مهندس لوله بودن ندارم، شاید بتوانم بگویم تنها مشکلش این است که آدم باید هی از آدمها معذرت بخواهد که چرا مهندس لوله است و عباس کیارستمی نیست. اما جدای از این باور کن این هفتهی کاری چهلساعته مرا از داخل خشکانده، بیشتر روزها خستهام و هر روز صبح بدون استثنا تمایلی به بیدار شدن ندارم. بدیش هم این است که مفهوم «کار» را یک جوری مقدس کردهاند که اصلن از تعریف اصلیاش کیلومترها دور شده: قرار بوده کار کنیم که شبها شام داشته باشیم و سقف و دیوار داشته باشیم تا گرگها پارهمان نکنند؛ اما الآن اینطوری شده که باید «عاشق» کارت باشی و اگر نیستی یعنی هنوز خودت را «پیدا» نکردهای، باید اینقدر بگردی تا خودت را «پیدا» کنی. بعد به نظرم همین عشاق گولخورده هستند که این سیستم را سرپا نگه داشتهاند. البته تو هنرمندی و یک جورهایی استثنای بحث من هستی، تو میتوانی عاشق کارت باشی، اما ما، ما آدمهای عادی، ما مهندسها و کارمندها و سوپورها و گارسنها چطور میتوانیم عاشق کارمان باشیم؟ عاشق کجای کارمان باشیم و اصلن از کی این بحث مزخرف عاشق بودن پیش آمد؟ بعد میدانی نکتهی غمانگیزش کجاست؟ این است که خود من یادم است مثلن هفت سال پیش سر نهار، با مادرم داد و بیداد میکردم که «نه، همون سوپوره توی سوئد با خودش و با نقش خودش توی جامعه حال میکنه و ارضا میشه… هیچوقت خودشو منفک از جامعه بررسی نمیکنه، جامعهشو میبینه و خودشم یه چرخدندهی مفید از جامعهس…» غمانگیز نیست که من این مزخرفات را با حرارت میگفتم؟ چرا هست. البته نه اینکه مادرم آن موقع آنارشیست بود و ضد جامعهی بزرگ و از این حرفها، نه نبود و الآن هم نیست؛ بحث کهنهی ما سر اسلامش بود که داشت میکرد توی حلق من و من هم «غرب» را مثل نیزه گرفته بودم سمتش و تاب میدادم. حالا چرا میگفتم سوپور توی سوئد؟ لابد چون فکر میکردم سوئد یک موازنهی قشنگ از رفاه و پول و سوسیالیسم و جامعهی مدنی و فرهنگ و همهی چیزهای خوب دیگر است. الآن چطور؟ الآن فکر میکنم هیچ کسی دوست ندارد سوپور باشد، چه توی ایران چه توی سوئد؛ واقعیت هم این است که من از هر گارسنی میترسم، اختلاف طبقاتی هیچوقت برایم هضم نشده.
این نامه اصلن آن طوری که دوست داشتم نشد، هیچ وقت آن طوری نمیشود. اما الآن که اینها را نوشتهام گزینهای جز فرستادنشان ندارم و تقریبن میدانم جزو بیشمار اشتباهات استراتژیک دیگرم است. ولی خب اینهمه از بدی سی سالگی گفتم، خوبیش هم این است که بعد از سی خیلی چیزها ریز و نامهم میشوند. نه اینکه تو ریز بشوی مهرام، نه، اصلن و ابدن، اما مثلن بحث استراتژی… استراتژی و سیاستبازی قطعن برایم بیاهمیت شده. دیگر فکر نمیکنم که فلان حرف را بزنم که فلان جور بشود و فلان حرف را نزنم چون مخالف کتاب مقررات است. البته راستش از اول همین گه بودم، منتها جوانتر بودم که خودم را شماتت میکردم که «هی پسر، افسارتو جمع کن، حواستو جمع کن، متمرکز باش» و فلان و بیسار، الآن دیگر آن شماتتها را ندارم. میدانم که نمیکشم و آدمهایی که حتی یک کم با من فصل مشترک داشته باشند، آنها هم به احتمال زیاد «نمیکشند». (الآن جایش است یک گریزی بزنم به همان مکالمهی کذاییمان و اینکه چطور همان دیالوگ بیربط نماد آدمهایی بود که «نمیکشند» ولی خب ولش کن، انگولک زیادی هر چیزی کلن کار غلطی است.) البته گاهی ترسناک است که همین حالات و کیفیات آخرش به یک سری پارامتر و معیار و اَلک ترجمه میشوند (مثلن همین آدمهایی که نمیکشند) و آخرش آدم یکهویی میبیند همهاش با آدمهای یکجور و جور خودش و مدل خودش نشست و برخاست میکند، همانهایی که از الکاش رد شدهاند. (راستی، من تقریبن نشست و برخاستی ندارم. حلقههای اجتماعیام؟ راستش بهتر است بگویم حلقهای ندارم، مخصوصن بعد از آمدنم به انگلیس. تنهاییام نصفیاش از قصد و غرض است و نصف دیگرش از بیعرضگی و نصفهی سومش هم اینکه نمیدانم، کلن نمیشود.)
خسته شدهام از اینکه آدمهای دوست داشتنی جاهای دوری هستند. دوست دارم بگویم بهش عادت کردهام اما واقعن نکردهام. واقعن وقتی معاشرتهای خوبی دارم آدم بهتری هستم. بدتر اینکه تازگیها وقتی بد هستم رسمن خاموش میکنم، انگار رسمن زندگیم خاموش میشود و فقط میخورم و میخوابم و میروم سر کار و باز میخورم و میخوابم و خودم حواسم هست چقدر پوچ شدهام در این مواقع، خیلی هم بدم میآید از این حالت. دنبال کیفیت بالا برای زندگیم نیستم، اما خب اگر خیلی بدوی بهش نگاه کنیم زندگی را دوست دارم و دوست دارم که تقریبن هر روز زندگی را دوست داشته باشم و برایم غیرقابل قبول است که روزها همینطوری بگذرند و امروزش مثل دیروز باشد، مثل فردا باشد و مثل هر روز دیگری. یعنی واقعن به نظرم زندگی جالب و هیجانانگیز است یا حداقل بعضی روزها میتواند باشد، و دقیقن مسیر دارد، یعنی از یک جایی شروع میکنی و به یک جایی میرسی، مثل آشپزی، یک فرایند است، مثل مست شدن مثلن، ابتدا و انتها دارد. چه میدانم، مثلن مثل روز و شب نیست که از فرط تکرار دیگر مسیر و فرایند نیست. بعد به خاطر همین خوشبینی و امیدواریم به زندگی، از آن روزهایی که بد هستم خیلی بدم میآید، و خب آدمهای دوستداشتنی واقعن کیفیت زندگیم را عوض میکنند. فکر کنم این اولین باری است که این اعتراف را کردهام. همیشه -و مخصوصن بعد از جداییام- خیلی روی فردیتم بالانس زدهام و ترجمهاش کردهام به زندگی تنهایی، ولی خب الآن میگویم بیفایده بوده، یا حداقل روش سختی است برای زندگی و روش راحتترش معاشرتهای خوب است. برای همین است که میگویم کاش اینقدر همه چیز دور نبود. آخر آخرش نامه و ایمیل و وبلاگ و همین چیزهایی که آن اول در وصفشان اینهمه قند و شکر پاشیدم، همهشان یک جور استیصالی هم دارند، یک جور استیصالی که آخرهای نامه معلوم میشوند، آخرهای نامه که خسته شدهای و چیزی نمانده و دوست داشتی طرف بود و چه میدانم، مثلن شاید سیگار میکشیدید (راستی، چهار ماه است که سیگار نکشیدهام و به جایش آدامس نیکوتین میجوم) و یک آهنگ گوش میدادید، یا مثلن میرفتنید با ماشین یک چرخی میزدید و آبطالبی میخوردید، چه میدانم، هر چیزی، اما خب نمیشود. مطمئنم به وادی یاوه رسیدهام. نیمهمست هستم، خوابم میآید و فردا پنج صبح باید بروم فرودگاه و برگردم سر خانه و زندگیم. از هواپیما متنفرم، از سفر متنفرم و از خیلی چیزهای دیگر. کاش حداقل زمستان نبود یا حداقل اینقدر سرد نبود یا مثلن من لباسهای گرمتری داشتم یا مثلن اوکراینی بودم و اینقدر سردم نمیشد.
تا آخر عمر «دانشور» بمان و «آل احمد» نشو
Rafieemhاز متن:
سیمین همیشه همراه جلال بود اما آن دو هیچ تاثیری بر یکدیگر نداشتند. با این حال آخرین دستنوشتههای همدیگر را میخواندند و حتی شرط ازدواج جلال با سیمین این بود که او تا آخر عمر دانشور بماند و نه اینکه آل احمد بشود.
شکست اخوان المسلمین؟
Rafieemhاین نمونه یکی از همون تحلیل های ضعیفیه که صحبتش شد. به مقدمه و موخره چند تا نکته رو ذکر کردن بدون توجه به نتیجه خاصی از بحث،...
واقعا چه فایده ای داره؟
اصلا از همون عنوانش هم میشه شک وارد کرد. آیا اصلا این تحولات به معنای شکست اخوان در مصره؟ الی اخر...
تحلیل مسعود فراستی با سبک و سیاق خاص خودش از فیلم «گذشته» اصغر فرهادی
Rafieemhآدم یاد تحلیل های شریعتمداری تو سر مقاله های کیهان می افته
سیال متن یک بیدرکجا
Rafieemhخیلی ماجرای قهوه تلخ خوری ش جالبه. البته برای برخی که دغدغه های زبانی هم دارند جالبتره انگار
ساعت هفت صبح است و نشستم در یک رستورانی – با تقریبا نیم متر فاصله تا نهایت بیدرکجایی (شکوفه جان دعوام نکنید جدی بیدرکجام الان) – و همه تلاشم را میکنم از صبحانه مجانی وعده داده شده لذت ببرم. رستورانش مجهز است به سیستم سفارش از طریق آیپد. اصلا باب طبع من نیست. من تنها چیزی را که درزندگی دوست دارم و حق دارم گویا، تغییر بدهم اندازه طول شلوار و سفارش غذاست. باقی چیزها را جبری پذیرفته ام گویا. یک فامیلی داشتیم میگفت مردها از پانزده سالگی به بعد تغییر نمیکنند پس سعی نکن تغییرشان بدهی. پس من همه فشار اعمال تغییر رو گذاشتم روی غذا. بگذریم، الان دو ساعت ور رفتم با منو نشد یک لیوان آب بدون یخ بدون گاز ( آب شیر تو لیوان) سفارش بدهم. ده جور آب در منو هست یکی از یکی شیک تر. آخر سر دست هوا کردم خانم پیشخدمت با قیافه ” بیسواد باز چیه؟” اومد. گفتم آب بدون یخ میخوام. آب. آب
گفت چه جور آبی؟ به نظرم آب بصورت پیش فرض باید آب قابل شرب تو لوله باشد نه؟ اگر من آب گازدار از چشمههای جوشان سوییس، میخواستم باید توضیح میدادم. آب آب، همان کلمه مقدس که سربازهای تیر یا بعضا نیزه خورده قبل از مرگ در دشت فریاد میزنند. جدی تشنهاند سربازهای گلوله خورده؟ یا این هم یک چیزی مثل عق زدن همه حاملههای جهان است که سینما تصمیم گرفته تعمیم بدهد به همه تیرخوردههای عالم. نمونه خود من، من حامله عق بزن نبودم. در طول حاملهگی یک بار عق زدم آنهم چون در یک روز بارانی یک آقای بیخانمان الکلی که معلوم بود سالهاست حمام نکرده و خیلی وقتها چون حوصله نداشته برود بشاشد به خودش شاشیده، سوار واگن مترو شد. چون خیس شده بود یکجور عجیبی بویش بلند شده بود. من و نصف واگن عق زدیم و خب هرجور آماری حساب کنید حداقل نصف ماها (که مذکر بودند) حامله نبودند. پس آن عق هم حساب نیست ولی در سینما هرزنی را میبیند که دست بردهان دوید سمت دستشویی بدانید که حامله است . آب آب. هنوز نیامده. دارد من را تنبیه میکند که چرا از تکنولوژی استفاده نکردهام. از جریان آب جالبتر اصرار من به تغییر غذا و اصرار خانم پیشخدمت به عدم تغییر است. گفتم مربا لطفا، کره بادام زمینی آورد. گفتم قهوه بدون فوم. الان نیم ساعت است من و آقای بغل دستی، که نمیدانم چرا بدون اینکه از من توقع نگاه یا حتی هوم داشته باشد ازسیرتاپیاز زندگیش رو برام گفته ، داریم با قاشق قهوه من رو فوم گیری میکنیم و هنوز به قهوه نرسیدیم. انقدر فوم داده بود که روی قهوه پنج سانت فوم ایستاده بود. اگر اینجا ساکتتر بود بدون شک همه صدای مرگ کفهای روی قهوه من را به وضح میشنیدند. مثل تشت لباس پرکف به حال خود رها شده. گفتم املت بدون پیاز. گفتن ندارد که چقدر پیاز دارد. کلا خانم پیشخدمت اصرار دارد بگوید “فوم اسب پیشکش را تعیین نمی کنند. بخور برو بذار باد بیاد”
میان خاطره :ایران که بودم یک بدبختی داشتم بیا و ببین. من قهوه بدون فوم و شکر دوست دارم. حالا فوم رو کوتاه اومده بودم در وطن . نه اینکه فکر کنم ایران در سطح این حرفها نیست. از ترس خارجی غربزده خطاب شدن به فوم گفتم ” کف”. آقای شیک امیرچاکلتیه یکجوری نگاهم کرد که “خانم، کف؟ کف کجا بود، اسلیو هم میخواین” ماشالله هرچی ما پاس میداریم شما تو وطن ول دادید بخدا. کلا کف و فوم وطن را به جان خریدم ولی از شکر در چای و قهوه متنفرم. متنفر کلمه غلیظیست ولی چه میشود کرد، متنفرم. فلذا هرجا میرفتم میگفتم لاته بدون شکر لطفا. عکس العملها دو جور بود “ابرو بالا: وا هانی، کجا تو لاته شکر میریزن” . دفعه بعد میگفتم “لاته لطفا” انقدر شکر میریختند لاته مزه مربای کافئین میداد. میگفتم امیرآقا این که شکر داره؟ گفت نگفتید که. لاته با شکر میآد خوب. این بازی باخت- باخت ادامه داشت تا یکبار با رضا و محسن و علی رفته بودیم کافه. سفارش که دادیم من گفتم ” لاته بی شکر” خانم بلندبالای کافهچی یک جور نگاهم کرد که تازه قهوهخور “عزیزم، لاته بدون شکر میآد” من روایت باخت-باخت بودن زندگی من و شکر لاته را به ر.م.ع گفتم. هرسه ابرو بالا دادند که ” باز یکی از خارج اومد گیر داد ” قهوه آمد. وقتی خوردم خیلی شیرین بود. گفتم خانم شکر داره؟ گفت نه. خفه خون گرفتم. فکر کردم قند خونم رفته بالا شیرین کام شدم. به ته قهوه که رسیدم دیدم یک بند انگشت عسل ته لاته ریخته! قاشق چایخوری مالامال از عسل رو به رضا نشان دادم گفتم ببین ببین عسل ریخته. گفت گفتی شکرنداشته باشه خب. شکر نریخته.فهمیدم ایراد از من است، لاته – نو-شوگر ترجمهش نمیشود بدون شکر. باید بگویید “لاته تلخ” هم خوش آوا تر است هم خطر ریختن سکنجبین و نبات داغ در قهوه را کم میکند. این خاطره را گفته بودم نه؟
آقای بغلی الان به من گفت که زنش حاضر نشده بخاطر او آفریقای جنوبی را ترک کند. یا خدا ساعت هفت صبح من چرا باید به این قصه گوش بدهم. دارم عذابش میدهم. میگه ” این ته لهجه شیرین شما مال کجاست” ته لهجه؟ من موقع تلفط آر، صدای قرقره میدم. گفتم مال تورنتو. با چشمان گرد نگاهم و دوباره میپرسد “کجا؟”. “مال تورن هیل تورنتو” الان از حرص برمیگردد آفریقای جنوبی پیش همسرش که احتمالا در شش سال گذشته دوباره ازدواج کرده. گفتم “از ماندلا چه خبر؟” گفت:” وخیم، طرفداراش دارن طبل میزنن زودتر راحت شه. ” ( پوزخند-نیشخند-پوزخند)
خواستم بگم “این ته ریشه شیرین نژادپرستانه شما مال کجاست؟”
زایشگاه زبان انتخابات
فروغ روشنزاد: رخدادهای کشدار سیاسی و اجتماعی در نسبت با برخی واژهها و اصطلاحات و ترکیبات تازه به مثابه زایشگاه عمل میکنند؛ زایشگاهی که گاهی فرزند تازهای به دنیا نمیآورد و واژهها یا اصطلاحاتی کهنه را بازمیآفریند، در معنایی تازه یا با کاربردی متفاوت با آن چه در گذشته داشته است. کشدار بودن این رخدادها شرط لازم این زایش است که در پهنهی جامعه و به واسطهی انواع رسانههای رسمی و غیررسمی شکل میگیرد. شاهد دمدستی این وضع داستان چندلایهی واژهی «ساندیس» است و اتفاقی که در چهار سال اخیر برای آن افتاد.
ساندیس در ابتدا نام مشهورترین کارخانهای بود که آبمیوههای پاکتی وطنی میساخت و میفروخت. عنوان ساندیس طی دستِکم دو دهه به چنان شهرتی رسید که به هر آبمیوهای با این شکل از هر کارخانه و با هر عنوان تجاری دیگری نیز اطلاق شد. به این ترتیب واژهی ساندیس بر اثر کثرت تکرار بر زبان مردم در طول زمان دراز مفهوم مستقل آبمیوهی پاکتی گرفت تا جایی که کارخانهی «ساندیس» ناچار شد در معرفی محصولات جدید خود تأکید کند که محصولاتش هم ساندیس اند، هم از خودِ کارخانهی ساندیس.
سالها از زندگی این واژه در زبان عامه گذشت تا سال ۱۳۸۸ که اعتراضات مردمی خیابانهای تهران را فرا گرفت؛ اعتراضاتی کشدار و پردامنه که سبب برپایی زایشگاهی تازه در حوزهی زبان شد. از جمله بازآفریدههای این زایشگاه همین «ساندیس» بود. پخش ساندیس در تجمعات حکومتی برای پذیرایی ساده از شرکتکنندگان سبب شد این واژه در ذهن و زبان معترضان و عامهی مردم به نمادِ جیرهخواری... تبدیل شد. در همین روزها بود که اصطلاح «ساندیسخور» نیز به تدریج بر زبانها خلق شد و در ترکیبات گوناگونی چون «جماعت ساندیسخور»، «بسیجی ساندیسخور» و «ساندیسخوران نظام» به کار گرفته شد. بلندترین موج این رخداد سیاسی که واکنش اجتماعی گستردهای را هم در پی داشت، تظاهرات سازمانیافتهی معروف به ۹ دی بود. در این تظاهرات که حکومت ایران ٱن را علیه معترضان به نتایج انتخابات ۸۸ برپا کرد، خودِ ساندیسدهندگان و ساندیسخوران نیز به کاربرد جدید این واژه اعتبار بخشیدند و برای گریز از بار تحقیرآمیز آن، افتخار خود به ساندیسخور بودن را در نوشتهها و شعارهای خود اعلام کردند. نتیجه آن که در پی این رشتهرخدادها، واژهی «ساندیس» افزون بر مفهوم قبلی خود که آن نیز عاریه بود، کارکرد معنایی تازهای در عرصهی سیاسی یافت و اکنون دیگر میتوان ادعا کرد که واژهی ساندیس در زایشگاه حوادث ۱۳۸۸ دوران سوم زندگی خود در زبان فارسی را آغاز کرد و همچنان به حیات خویش ادامه میدهد.
رخداد انتخابات اخیر (خرداد ۱۳۹۲) نیز هرچند در ادامهی رشته وقایع سیاسی و اجتماعی چند سال اخیر ارزیابی میشود، از این باب، یعنی زایش واژهها و مفاهیم تازه به تنهایی جایگاهی جداگانه دارد. دورهی زمانی این رخداد خیلی کشدار و دراز نبود، اما گستره و عمق آن بسیار بود. برگزاری و پخش مناظرهها در تلویزیون رسمی، آزادی عمل نسبی مطبوعات و پایگاههای رسمی اینترنتی و از همه مؤثرتر و مهمتر واکنش کاربران فضای مجازی در شبکههایی چون فیسبوک و گوگلپلاس و توئیتر و نیز وبلاگها و پایگاههای غیررسمی بر ژرفا و گسترهی این رخداد و حاشیههای زبانی آن افزود.
سرآمدِ نوزادان زایشگاه اخیر، ترکیب نوآورانهی محمد غرضی یکی از نامزدهای ریاست جمهوری بود که بازتابی بسیار وسیع یافت. «بمب همهکَسکُش» ترکیبی بود که به جهت شباهت کامل املایی و شباهت نسبی آوایی آن با یک دشنام رکیک فارسی از مجرای شوخیهای روزمرهی سیاسی با سرعت وارد زبان شد تا جایی که برخی آن را در تیتر و متن مطالب جدی نیز به کار گرفتند و بنا به عادت ذهنی ـ زبانی اغلب ایرانیانِ دستبهقلم، به گونههای متفاوت آن را صرف کردند و اصل ترکیب تازه را نیرو بخشیدند تا به دایرهی واژگان فارسی افزوده شود. مثلاً «همهکسخوش» ترکیبی بود متأثر از همین اصطلاح که در متن یک مقاله آن را دیدم. یا «فناوری وارداتی همهکسکش» تیتر جدی یک مطلب جدی بود که از هر جهت برازندهی متن و گویا به نظر میرسید و در کل متن هم هیچ اشارهای به شأن نزول این اصطلاح یا زادگاه آن نشده بود. یکی از بهترین و بهجاترین کاربردهای این ترکیب را نیز در شب اعلام نتایج انتخابات دیدم. آن شب تأخیر بسیار در اعلام لحظه به لحظهی آراء نامزدها اغلب مردم را یکلنگهپا نگه داشته بود و ناگهان کسی در آن میانه نوشت: عجب اعلام نتایج همهکسکشی!
در ماجرای انتخابات سال ۸۸ و حوادث پس از آن شمار زیادی از این دست واژهها و تعابیر و اصطلاحات به کلیدواژههایی برای روایت این دورهی تاریخی تبدیل شد و افزون بر آن، از میان آنها برخی واژهها هم بود که مقهومی بدیع یافت، از جمله برجستهترینِ آنها «خس و خاشاک» که در متناقضترین وضع ممکن و به شکلی حماسی و نیز شاعرانه به ضدمفهوم خود تبدیل شد و حیات جاودانه یافت. در فرآیند انتخابات اخیر نیز چند واژهی دیگر از دل انبوه حرفها و بحثها و سخنرانیها و جدلها برآمد که از میان آنها «گازانبر»، «گازانبری» و «حملهی گازانبری» بیشترین بسامد را هم در انواع رسانهها و هم بر زبان مردم داشت و به نظر میرسد توانسته باشد در معنایی مجازی و البته کاملاً سیاسی، در فرهنگ واژگان مردم جایی ثابت برای خود دست و پا کرده باشد.
اینها فقط اشاره اند و این یادداشت نیز فقط برای طرح موضوع است. خوب میشود اگر شما هم در این باره بنویسید و زبانشناسان هم از زاویهی نگاه عالمانهی خود به این موضوع نور بتابانند. [بازنشر از ایرانوایر +]
کامنتها
سطح دسترسی
Rafieemhبه خاطر خط آخرش
هتلش را به دیگری پرداخت
Rafieemhبه خاطر لینک "بی ربط" ش اصلا
حتّی اگه اهل شعر و ادبیات هم نباشید، احتمالاً دیدید که شاعرها دنیا رو به «کاروانسرا» تشبیه میکردند؛ ولی به نظرم اگه شعرای قدیم ما با پدیدۀ «هتل» آشنا بودند، تغییر شگرفی در تصاویر شعری ما رخ میداد. چون تو کاروانسرا میای بساط رو پهن میکنی تو یه حجرۀ خالی، چند صباح دیگه جمع میکنی حجره دوباره همون جور خالی می شه.
ولی توی هتل که میری اوّل کلّی آدم رو احترام میکنند، چمدون رو تا اتاق می برند، بعد توی اتاق همه چیز تمیزه، مرتبّه، شامپو و صابون و امثالهم داره. وقتی داری میری اتاقه رو پشت سرت تمیز می کنند، شامپو صابون تازه میارن برای نفر بعدی. نه تنها چمدون رو باید خودت تا دم در هتل ببری، بلکه تازه حساب کتابت هم می کنند.
خیلی الان حرف عمیق و پندآموزی زدم. عجب، عجب.
بی ربط: این جا رو ببینید
عامهپسند
Rafieemhبه خاطر چند چیز شیر شد:
سطر آخر پاراگراف اول، ستایش از پدری که من داشتم و نام "ژول ورن" که هنوز مسحور التهاب و سِحری هستم که در داستانهایش نهفته بود
فهمیه رحیمی هفتهی پیش در تهران درگذشت. عدهای دربارهی تاثیر او در ادبیات گفتند عدهای غمگین شدند و عدهای اعتراف کردند که کتابهای خانوم رحیمی آنها را به ادبیاتِ جدی علاقمند کرده است.
نه درگذشتِ فهیمه رحیمی که همین حرفها و واکنشها من را یادِ کتابخوان شدنِ خودم انداخت. نگران نباشید هیچ اعترافی در کار نیست چون نه فهمیه رحیمی نه ذبیحالله منصوری و نه حسینقلی مستعان نقشی در کتابخوان شدنِ من نداشتهاند. کتابخوانی به نظرم بیش از آن که به کتابی که تو با آن شروع میکنی ربط داشته باشد یک "رفتار" است. مهمتر از وجودِ کتابهای مرحوم فهمیه رحیمی در خانه، وجودِ آدمی است که در خانه کتاب بخواند، پدر یا مادر فرقی نمیکند فقط کافیست که مثلن در یک ظهرِ گرمِ تابستانی که صدای هوف هوفِ چرخیدنِ پنکه در خانه میپیچد صدای ورق خوردن یک کتابِ ورقکاهیِ قطور هم بیاید.
پدر کتابخوان بود. مجموعهای از بهترینهای ادبیات داستانیِ دههی چهل و پنجاه را هنوز در کتابخانهاش دارد. یادم هست وقتی در پنجسالهگی در بیمارستان بستری شدم مجموعهی "گلچینی از ادبیات فارسی" را برایام خرید مثل قصههای مثنوی، رستم و اسفندیار، رستم و سهراب. لازم نیست این کتابها حتمن برای بچه خوانده شود فقط کافیست که باشد و از نگاهِ فرزند بگذرد. روزی دوباره به آنها رجوع خواهد کرد. پس در نوجوانی وقتی اسیرِ "ژولورن" شده بودم مدام از پدرم کتابهای تازه ترجمه شدهی او را میخواستم. او نه نمیگفت. وقتی میگفتم یکی میخواهم میرفت و با پنج جلد برمیگشت. تا وقتی که خودم عقلبرس شدم و از پولتوجیبی کتاب خریدم. فکر میکنم وقتی این اتفاق بیفتد دیگر کتاب از زندگی شما بیرون نخواهد شد.
و اما پژمان. پژمان باعثِ هدایتِ من از ژولورن به ادبیاتِ جدیتر شد. من و پژمان هر روز از میدانِ نفتِ کرمانشاه به محلهی چقاگلان و دبیرستانمان پیاده میرفتیم. او که کتابِ "سه تفنگدار" را از برادرِ دانشجوی پزشکیاش قرض کرده بود هر روز فصلی از آن را برای من تعریف میکرد و من برای اینکه کم نیاورم به "ژان کریستف" هشت جلدیِ کتابخانهی پدرم دستبرد زدم. سهمِ روزانهی من سه تفنگدار بود و سهمِ روزانهی پژمان ژان کریستف. من بعدها هیچ وقت از الکساندر دوما کتابی نخواندم اما شرط میبندم پژمان ژان کریستف هنوز یادش هست چون من بهتر از او داستان تعریف میکردم! پژمان هر فصلِ سه تفنگدار را در ده جلسه کش میداد و من هر جلدِ ژان کریستف را در یک جلسه خلاصه میکردم. یکباره نفهمیدیم چه شد که صادق هدایت و صادق چوبک و شعرهای شاملو و بعد در سالهای بعد دولتآبادی، براهنی و خیلیهای دیگر به گفت و گوهای دو و چندنفرهی ما راه یافت.
امروز نمیدانم پژمان هنوز کتاب میخواند یا نه. او در کرمانشاه مهندس معمار است و در دانشگاه هم درس میدهد اما حتم دارم کتابخوانی در موفقیت او در حرفهاش بیتاثیر نبوده. از طرفِ دیگر با اینکه احتمال میدهم ادبیات عامهپسند که امروز باز بحثِ روز است تا حدی باعثِ جذب مخاطبان به ادبیات جدی خواهد شد اما این مقدار نباید رقم چندان چشمگیری باشد. مثلن خیلی بعید میدانم خوانندههای فهیمه رحیمی روزی محمدرضا صفدری خوان یا محمدرضا کاتب خوان بشوند. هر دو باید وجود داشته باشند و کسی جای دیگری را تنگ نکرده است. این اصلِ مطلب است.
ادبیاتِ جدیِ ایران این روزها وضعیتِ بدی دارد اما من دلیلِ آن را ادبیاتِ عامهپسند نمیدانم. خوانندهی ادبیاتِ جدی به اندازهی کافی برای زنده نگهداشتن ادبیاتِ جدی وجود دارد اما حتم دارم سانسور اولین عاملی است که باعثِ قهرِ خوانندهها شده است. سانسور چون آفتی مهلک ادبیات جدی ایران را خشک کرده است اما دلیل نمیشود که ما فراموش کنیم "رفتار کتابخوانی" را به بچههای خود یاد بدهیم. سانسور همیشه در ایران کم و بیش وجود داشته است اما کتابخوانی حتا در خیابانی که میدانِ نفت را به چقاگلان وصل میکند زنده است و نفس میکشد.
http://levazand.com/?p=4131
Rafieemhرامک؟
صبح یادم رفت قرصامو بخورم و الان در وسط یکی از مهمترینهای جلسههای زندگیم (با اغراق زیاد خب) فکر میکنم همین الان از کار استعفا بدم و برم بخوابم.یا مثلا بزنم زیر گوش این خانم با شخصیت بغل دستی که جلسه بهم بخورد و من بروم بخوابم. یا مثلا بزنم خودم را به دل درد شدید. من چطور باید سه ساعت دیگر در اینجا باشم. یعنی امکانش از لحاظ فیزیکی وجود ندارد. حتی اگر چرت بزنم هم فقط بیست دقیقه خوب است. باز همین وضع میشود.
شما نمیدانید وقتی خواب به من حمله میکند، و کلمهاش حمله است، من حاضرم چه بکنم که بخوابم.
اینجا اعتراف میکنم که برای حرف کشیدن از من- که ندارم- نه باید مرا کتک زد، نه از در و دیوار آویخت نه ترساند. کافیاست نگذارند من بخوابم. مثلا نیمساعت جلوی خوابیدن مرا بگیرند. به همه کارهای نکرده عالم هم اعتراف میکنم.
استعفا بدهم؟
تخمه های بی پایان!
Rafieemhشده اینطوری گرفتار بشین؟
تخمه آفتابگردون ریز منو اینطوری گرفتار می کنه
رسماً شده به بهانه تخمه خوردن فیلم هندی دیدم، فوتبال دسته دو باشگاه های آلمان دیدم.. اصلا یه وضعی
ساعت نزدیک به چهار صبح است و این تخمه های هندوانه من را ول نمی کنند!!
تنها وسط خانه نشسته ام و به تخمه شکستن به عنوان یک وظیفه سازمانی نگاه میکنم!
هنوز نایلونش نصف هم نشده...!
خاطرات غرضی از مخالفت آیتالله منتظری و نگاه میرحسین موسوی به وزارتش
Rafieemhاز بین همه چیزای بانمکی که گفته بود این شاهکار بود:
برای ثبت نام در انتخابات ریاست جمهوری به خانواده اطلاع نداده بودم. بحث میکردیم که اگر فلانی بیاید چه میشود و اینها. نظر میدادند. یه جورایی بو برده بودند ولی من بهشان اطلاع نداده بودم. روز ثبتنام رفتم مدارک را بردم. آخر مدارکی نمیخواهد چهار تا عکس و کپی شناسنامه و اینها. رفتم ثبتنام کردم و آمدم. بعد خانوادهام افتادند به جونم که چرا مشورت نکردی.
جهان بینی رمان لیتری چند؟ یا وقتی از حجم کتاب رونمایی می شود.
Rafieemhباز هم به خاطر لینک بی ربط آخرش
یکی رمانی نوشته و برایش جلسه ی رونمایی گرفته اند و اهالی لق و تنبل ادبیات از خرد و کلان و پیر و جوان، قطار قطار، پیاده سوار و مینی بوس در مینی بوس در آن جلسه شرکت کرده اند، انگار سونامی حضور در جلسه ی رونمایی گرفته باشند و اگر در آن روز یک از خدا بی خبری پیدا می شد و به خودش نارنجک می بست و از پله های جلسه ی رونمایی پایین می رفت الان عالم ادبیات ما به چند غافلی که روحشان از این جلسه بی خبر بوده ختم می شد. با هم به گزیده ی نظرات مطرح شده در این جلسه که گاری نحیف ادبیات ما را چند میلیمتر جلو برده است می پردازیم:
شخص اول: ابتدا کتاب را که دیدم تعجب کردم چطور در ژانر معما و تریلر نویسنده توانسته کتابی با این حجم بنویسد. و راستش زیاد خوش بین نبودم...
سوال: آیا منظور از حجم کتاب طول ضربدر عرض ضربدر ضخامت کتاب است یا این که منظور از حجم یعنی لولهنگ کتاب چقدر آب برمی دارد؟
فرمول: خوش بینی نسبت به کتاب = (حجم نویسنده * اخلاق نویسنده * ضریب ژانر) تقسیم بر حجم کتاب
شخص دوم: من هم مثل دکتر حجم کتاب را که دیدم تعجب کردم... این که نویسنده ای بیاید و این جسارت را داشته باشد که شبیه بقیه ننویسد آن هم در این حجم خودش می تواند امتیاز باشد.
برگی از تاریخ: من با دیدن حجم رمان او تعجب کردم، خیلی هم تعجب کردم. ( نقد کوبنده و تاریخی همینگوی بر رمانی از فیتزجرالد)
نتیجه گیری: اگر نویسنده شبیه بقیه ننویسد در غیر از این حجم یا نویسنده شبیه بقیه بنویسد در این حجم یا نویسنده شبیه بقیه بنویسد در غیر از این حجم مذموم است.
شخص سوم: رمان پلیسی معمولا با حجم کم نوشته می شود، چطور این رمان در 543 صفحه نوشته شده؟
کشف و تبریک: کشف صفحه را به عنوان واحد حجم رمان تبریک و تهنیت می گوییم.
مچ گیری: به سیبیل مبارک پلکسی گلاس قسم این شخص کتاب را نخوانده. فقط با تردستی خاصی توانسته چند لحظه قبل از شروع مراسم نگاهی به صفحه ی آخر رمان بیندازد.
اطلاعیه: به یک نفر که بتواند در مورد طول و عرض یا قطر رمان حرف بزند و موضوع بحث را عوض کند جایزه تقدیم می شود.
شخص چهارم: در ایران ژانر پلیسی اساسا قادر به شکل گیری نیست.
خبر علمی: جمعی از دانشمندان یک مرکز تحقیقات در سیبری پس از ده سال تحقیق اعلام کردند: در ایران اساسا ژانر پلیسی قادر به شکل گیری نیست و این خانم بیخود کرده شکل گیری کرده.
نویسنده: در رمان های ایرانی معمولا فرد به مثابه ی کارآگاه یا پلیس به دنبال موضوعی می رود...
ای وای بر من1: جل الخالق! واقعا در رمان های ایرانی معمولا فرد به مثابه ی کارآگاه یا پلیس به دنبال موضوعی می رود؟ آخه چرا؟ چرا ای فرد به مثابه ی یک فرد به دنبال موضوعی نمی روی؟ مگر خودت چی کم داری مرد؟ سرت رو بالا بگیر و به دنبال موضوعی برو.
ای وای بر من 2: این سونامی (به مثابه) بدجوری دامنگیر ادبیات ما شده و ول کن هم نیست. مطمئن باشید هر خانم فرهیخته ای بخواهد یک حرف جدی بزند حتما یک بار در آن می گوید به مثابه.
نویسنده: از نظر من و در واقع آنچه جهان بینی رمان من محسوب می شود این است که قدرت و اقتصاد مثل دو چرخ مهم زمان را برای آدم ها جلو می برند...
تبریک: ای خوانندگانی که قرار بود کتابی در این حجم را بخوانید و ناخن خود را بجوید و گیس خود را بکشید و ماتحت تان را جر بدهید تا آخر سر از جهان بینی رمان سردربیاورید. ببینید نویسنده ی مهربان و فداکار چطور منظور خود را مختصر و مفید بیان کرده و کار ما و شما و آیندگان را آسان نموده تا بتوانیم با خیال راحت به حریم سلطان خود برسیم.
استاد: ... فکر می کنم از این به بعد اگر کسی بخواهد در زمینه ی قدرت و اقتصاد رمانی پلات محور بنویسد کار خیلی سختی در پیش دارد...
وای بر من گر تو آن گم کرده ام باشییییییی، گم کرده ام باشی 1: اوه اوه! چقدر ترسناک! مبادا کسی هوس کند بی اجازه ی من رمانی پلات محور در زمینه ی قدرت و اقتصاد بنویسد!
وای بر من گر تو آن گم کرده ام باشییییییی، گم کرده ام باشی 2 ( نمایشنامه در یک پرده) :
من: استاد! می خواهم رمانی بنمایم؟
استاد: آیا رمانت پلات محور است یا دیفرانسیل عقب؟
من: پلات محور است استاد.
استاد: آیا در زمینه ی قدرت و اقتصاد است؟
من: آری. آری.
استاد ( با حلقه ی اشک در چشمان): فرزند! کاری سخت در پیش رو داری.
من (گریان و به گریبان استاد آویزان): با وجود شما استاد! هر سختی آسان خواهد شد.
پرده می افتد روی این صحنه ی احساسی.
نفر چهارم از آخر: ... (در این رمان) لوکیشن ها متعددند و در هر صحنه اکت و پویایی بالاست.
نقد ادبی نوین: ... اصولا با این حجم و این میزان اکت این رمان به کیل بیل گفته در نیا که من درآمدم.
نفر سوم از آخر: اساسا پرداختن به این حیطه جسارتی در خور می خواهد و از این بابت به نویسنده تبریک می گویم.
نمونه ی نقد ادبی چاپ شده: جناب خانم فلانی! جسارت در خور و شایسته ی شما را در انتخاب حجم کتاب و جهان بینی کتاب که در دو مقوله ی قدرت و اقتصاد تجمیع شده است تبریک و تهنیت عرض می نمایم. بر خود لازم دانستم یک عدد کیک بی بی را به این صفحه ی ادبی پیوست کرده و تقدیم دارم. چشم انتظار رمان های حجیم تر شما در زمینه ی قدرت و اقتصاد: بنده ی حقیر
نفر دوم از آخر: چند نفری رمان را متعلق به طبقه ی اشراف دانسته اند در حالی که من فکر می کنم قبل از آن باید توجه کنیم رمان دارد دغدغه های مهمی را مطرح می کند.
توضیح: میثم جان! یاد آن قسمت نوار علیمردان افتادم که مادر علیمردان می گفت: آخه ما اعیان و اشجار... و بابای علیمردان می گفت: اعیان و اشجار نه خانوم... اعیان و اشراف. ولی جدی از شوخی گذشته تو فکر کرده بودی در رمانی با این حجم و با زمینه های قدرت و اقتصاد دغدغه های مهمی مطرح نشده، آن هم وقتی استاد بعد از این رمان، نوشتن هرگونه داستان، خاطره، رساله، یادداشت پشت قوطی کبریت، آگهی فوت و قبرنوشته در مورد قدرت و اقتصاد را امری سخت دانسته اند؟
نفر آخر: به نظر من این نوع ادبیات خاص آن طبقه است چرا که در طبقات فرودست این نوع ادبیات به این شکل صورت نمی گیرد.
باز هم کشفی دیگر از دانشمندان روس ساکن سیبری:
با سلام به تاواریش های ایرانی. در طبقات فرودست این نوع ادبیات به این شکل صورت نمی گیرد. زور بیخود نزنید. قبلا هم گفتیم که در کشور گل و بلبل شما این ژانر هم شکل نمی گیرد. ما (جمعی از دانشمندان روس سرما زده) خودمان تا آخرش رفتیم و دیدیم که شکل نمی گیرد. اصلا چون در ایران طبقه ی اشراف نداریم، درخت نداریم، واحد حجم مشخصی نداریم، پلیس نداریم، گناهکار نداریم، معما نداریم و همه چیز اظهر من الشمس است این رمان اصولا شکل نمی گیرد و این رمان توهمی بیش نیست و شرکت شما اندیشمندان در جلسه ی رونمایی چنین رمانی هم توهمی بیش نبوده و الان همگی شما در خواب مغناطیسی به سر می برید. باشد که در این خواب غفلت بمانید. امضاء: ایگور پسیکوروویچ دبیر علمی مرکز تحقیقات سیبری و حومه
پایان
------------------
ببینید لطفا و باور کنید چیزی نمی شود اگر جای زردآلو در سبد میوه ی این هفته ی ما خالی باشد:
http://www.hamdelan.org/index.php?option=com_content&view=article&id=189
مفتی وهابی سلفی: کشتن سنی های حامی بشار اسد جایز است
Rafieemhولی خدایی هیچی به اندازه اون جهاد نکاحشون باحال نبود.
یه لینک/ایمیلی رو دیدم که یارو تازه داماد لیبیایی، به برادران سوری ش پیام داده بود که من حاضرم زنم رو همینطوری دست به نقد بدم خدمتتون از لحاظ جهاد و اینا... فقط شما لب تر کنید!
:))
«شیخ یاسر برهامی» نایب رئیس جریان سلفی مصر با صدور فتوایی، کشتن مسلمانان سنی وابسته به نظام بشار اسد را جایز دانست.
به گزارش سرویس ترجمه شفقنا، این مفتی سلفی مصری در پاسخ به این سوال که اگر یک سنی که به مشروعیت بشار اسد ایمان دارد و ابقای دولت را یک وظیفه ملی می داند از سوی ارتش آزاد سوریه کشته شود، حکم قاتل و مقتول در این زمینه چیست؟
شیخ یاسر برهامی در پاسخ به این سوال آورده است: اگر کسی که معتقد به مشروعیت بشار اسد است، جنگجو و یا حامی جنگ باشد، کشتنش جایز است زیرا چنین شخصی در بدترین شرایط ارتداد از دین است و چنین افرادی هرچند هم مرتد نباشند از مرتدین حمایت کرده اند.
براساس گزارش پایگاه خبری «ایجی پرس»، وی در ادامه فتوای خود افزوده است: اما اگر چنین فردی، جنگجو و حامی جنگ نباشد، در این زمینه باید او را روشن کرد.
انتهای پیام
shafaqna.com/persian
Tagged under: بشار اسد, سلفی, وهابیآیت الله العظمی وحید خراسانی: ساعت 11 امشب برای ظهور امام زمان(عج) دست به دعا بردارید
Rafieemhاگه ما بپرسیم چرا ساعت 11 بد میشه یعنی؟
یه شب درست می کنن از خودشون لیلة الرغائب، یکی دیگه می گه ساعت 11، اینا چیه آخه؟؟
حضرت آیت الله وحید خراسانی با صدور بیانیه ای به مناسبت نیمه شعبان، میلاد حضرت قائم (عج) بیانیه ای صادر کرد.
به گزارش شفقنا(پایگاه بین المللی همکاری های خبری شیعه)، متن بیانیه آیت الله العظمی وحید خراسانی که درپایگاه اینترنتی این مرجع تقلید شیعیان منتشر شده به این شرح است:
بسم الله الرحمن الرحیم
خدا را شکر کنید بر این نعمت عظمی و موهبت کبری که در زمان غیبت آن حضرت از قائلین به امامت او و از منتظرین ظهور او هستید که سید الساجدین و زین العابدین علیه السلام به ابی خالد کابلی فرمود: یا ابا خالد! اهل زمانِ غیبت او که قائلند به امامت او و منتظر ظهور اویند، افضل اهل هر زمانی هستند، چون خدا به آنها عقل و فهم و معرفتی داده که غیبت نزد آنها بمنزله ی مشاهده است و آنها را در آن زمان به منزله ی کسی قرار داده که با شمشیر بین دو دست رسول خدا- صلی الله علیه وآله وسلم - جهاد کنند و آنها هستند که به حق مخلص اند و به صدق شیعه ی ما هستند و در سرّ و علن داعیان به دین خدایند .
رسول خدا -صلی الله علیه و آله وسلم- به نقل جابر بن عبدالله انصاری در وصف آنان فرموده که آنها را خدا در کتاب خود وصف نموده: الذین یؤمنون بالغیب و فرموده: أولئک حزب الله ألا إن حزب الله هم المفلحون .
اکنون که شما موفق به درک شب نیمه شعبان شدید- که سحرگاه آن، شمشیر قدرت خداوند متعال و نور علم و حکمت او متولد می شود و وجودش تفسیر " وتمت کلمة ربک صدقا وعدلا " است و ولادتش مصداق "وقل جاء الحق وزهق الباطل" است- در ساعت 11 شب همگی دست به دعا بردارید و از خدا بخواهید که ظهور موعود جمیع انبیاء را - که المنتهی إلیه مواریث الأنبیاء ولدیه موجود آثار الأصفیاء است - میسر کند و قلب خاتم انبیاء را به ظهور او مسرور کند که امام هشتم علیه السلام دعایش این است : اللهم وسُرّ نبیَّک محمدا صلی الله علیه و آله برؤیته.
إلهی عظم البلاء وبرح الخفاء وانکشف الغطاء وانقطع الرجاء وضاقت الأرض ومنعت السماء وأنت المستعان وإلیک المشتکی.
در خاتمه اگر می خواهید با او باشید که با آن حضرت بودن منتهی الامال جمیع اولیاء خداست، هر روز آنچه میسر است برای آن حضرت قرآن بخوانید و آنهایی که نمی توانند، سوره ی قل هو الله احد را در هر حال بخوانند و جمع بین این دو، نور علی نور است و به مقتضای روایت معتبره هر کس که این کارش باشد، با اوست و با او بودن، با خدا و جمیع انبیاء و اوصیاء بودن است.
اگر کسی هر روز عزیزترین گوهر که کلام خداست، به آن حضرت هدیه کند، هر جمعه که صحیفه ی اعمال به نظر آن حضرت می رسد، کرم او که مظهر جود خداست، با او چه می کند؟!
اللهم بحق فاطمة وأبیها وبعلها وبنیها لا تفرق بیننا وبینه أبدا
انتهای پیام
www.shafaqna.com/persian
Tagged under: دعا, آیت الله العظمی وحید خراسانی, امام زمان(عج)برنده مسابقه تملقگویی احمدینژاد!
Rafieemhخواندنی..
امام زمان (عج) در کجا اقامت دارند؟ پاسخ حضرت آیت الله صافی
Rafieemhاز لحاظ سطح دغدغه
یکی دیگه همین روزها یه سوالی پرسیده بود که آیا امام زمان زن و بچه دارن یا نه؟ که اگه دارن پس کو؟ باید جانشینشون باشه و اینا. و اگه ندارن که یعنی امام زمان سنت پیامبر رو رعایت نمی کرده؟
:|
حضرت مهدي ـ أرواحنا فداه ـ در چه مکاني اقامت دارند؟ وچگونه زندگي مي نمايند؟ خوراک، غذا، لباس وخوابگاه ايشان چگونه است واز کجا تهيه مي شود؟
به گزارش شفقنا به نقل از خبرگزاری حوزه، حضرت آیت الله صافی گلپایگانی در پاسخ به این پرسش که آیا حضرت ولی عصر عج در مکان خاصی حضور دارند و چگونه زندگی می کنند پاسخ داده اند که در آستانه فرا رسیدن نیمه شعبان تقدیم منتظران قدوم مبارکش میگردد.
سؤال:
در عصر غيبت کبري، حضرت مهدي ـ أرواحنا فداه ـ در چه مکاني اقامت دارند؟ وچگونه زندگي مي نمايند؟ خوراک، غذا، لباس وخوابگاه ايشان چگونه است واز کجا تهيه مي شود؟
پاسخ معظمله:
اصولاً بايد توجه داشت که اگر در موضوع غيبت، اينگونه نقاط مکتوم بماند، ايجاد شک وشبهه اي نمي نمايد؛ چنانکه روشن شدن آن نيز در ثبوت واثبات اصل غيبت مداخله اي ندارد؛ ووقتي غيبت شخص امام عليه السلام ومخفي بودن ايشان معقول ومنطقي باشد (چنانکه هست وبه آن ايمان داريم) مخفي بودن اين خصوصيات به طريق اولي معقول ومنطقي خواهد بود وجهل به اين گونه امور، دليل بر هيچ مطلبي نخواهد شد.
اين پرسش ها، با پرسش از اينکه امام هم اکنون در چه نقطه اي است؟ يا با ما چند متر يا چند هزار کيلومتر فاصله دارد؟ يا امروز چه غذائي ميل فرموده است؟ يا چند ساعت استراحت کرده وچه مقدار راه پيمائي نموده فرقي ندارد وبي اطلاعي ما از آن به جائي ضرر نمي زند، وعقيده اي را متزلزل نمي سازد، خدائي که به حکمت بالغه و قوه قاهره ومصلحت تامه خود، امام را در پرده غيبت قرار داده است، قادر است اين خصوصيات را نيز طبق مصلحت از مردم پنهان سازد.
مع ذلک براي اينکه به اين پرسش، پاسخ مختصري داده شود، عرض مي کنيم بر حسب آنچه از بعضي از احاديث، وحکايات معتبر استفاده مي شود، امام ـ روحي له الفدا ـ در غيبت کبري در مکان خاصي ودر شهر معيني استقرار دائم ندارند که از آن مکان وآن شهر خارج نگردند وبه محل ديگر تشريف نبرند، بلکه براي انجام وظايف وتکاليفي به مسافرت وسير وحرکت، انتقال از مکاني به مکان ديگر، مي پردازند؛ ودر اماکن مختلف بر حسب بعضي از حکايات، زيارت شده اند. واز جمله شهرهائي که مسلم به مقدم مبارکشان مزين شده است، مدينه طيبه؛ مکه معظمه، نجف اشرف، کوفه، کربلا، کاظمين، سامرا، مشهد، قم و بغداد است؛ ومقامات واماکني که آن حضرت در آن اماکن تشريف فرما شده اند، متعدد است؛ مانند مسجد جمکران قم، مسجد کوفه، مسجد سهله، مقام حضرت صاحب الامر در وادي السلام نجف ودر حلّه.
انتهای پیام
www.shafaqna.com/persian
Tagged under: امام زمان(عج), آیت الله صافیواكنش شاكی مجری مشهور سيما به نامه او: اگر یکبار به کار کرده خود اعتراف میکردید شاید الان طناب نجات خدا به کمر شما بسته میشد
Rafieemhاین در راستای اون بحث طولانی که داشتیم . همون مجری معروفه ست
رامک هنوزم می تونی تخمه بیاریا
یاران موافق همه از دست شدند / در پای اجل یکان یکان پست شدند …
Rafieemhباید اعتراف کنم که شجریان خوب نخوند.هوا گرم بود و وقت گذشته بود ولی خوب نخوند دیگه... هیچی