Shared posts

13 Nov 17:07

دیدی که مرا هیچ‌کسی یاد نکرد، جز غم؟

by حسین وی

حالا دیگر با خودم مطمئنم که غم، نه یک اتفاق زمانی یا حالت انسانی است؛ که موجود جان‌داری است که نفس می‌کشد و در کنار ما زندگی می‌کند.
آن‌گاه که خسته از روزمرگی بر صندلی اتوبوس نشسته‌ایم، یا در کنار محبوب آرمیده‌ایم، یا در جمعِ شادِ همراهانِ یک‌دل رها شده‌ایم، یا پس از سرخوشی و سرمستی گعده‌ای شبانه، پای ظرفشویی ایستاده‌ایم و بشقاب‌ها و لیوان‌ها را به کف آغشته‌ایم و شادمان، آهنگی را زمزمه می‌کنیم، غم می‌آید، آرام روی صندلی، لبه‌ی تخت، روی زمین، یا پشت میز آشپزخانه می‌نشیند، با شکیبی وصف‌ناشدنی به ما خیره می‌شود و آن‌قدر منتظر می‌ماند تا تیزیِ حضورش از حبابِ نازکِ انکارِ ما بگذرد.
آن‌گاه، به آرامی برای هردویمان چای می‌ریزد و سیگاری روشن می‌کند.

هیچ‌کس به اندازه‌ی غم، سهم خودش را – به تمامی – از زندگی ما طلب نکرده است.

.

13 Nov 17:05

تنهایِ تنهایِ تنها، که می‌تواند نامِ فیلم هم نباشد

by حسین وی

«تنهایی» یک‌جور کیفیت است. یک واقعیتِ مستقل. داشتنِ همسر/هم‌خانه/هم‌خواب/هم‌سفر، داشتنِ دوست حتی، این کیفیت را تغییر نمی‌دهد. خوب است – می‌تواند باشد – ولی پاسخِ مساله‌ی تنهایی نیست.

برای کسی که تنهاست – یعنی کیفیتِ زندگی‌اش با تنهایی تعریف می‌شود – تنها بودن نتیجه‌ی «عدم» یا «فقدان» نیست. نداشتنِ همسر یا از دست دادنِ دوست نیست که باعث تنهایی‌اش می‌شود. تنهایی به خودیِ خود و مستقل از هر واقعیت دیگری در زندگی او جاری است. انتظار داشتن از همسر/هم‌خانه/هم‌خواب/هم‌سفر، از دوست، که جای خالی چیزی را پر کند که جایِ نبودنِ او نیست، اگر آزاردهنده و ناامیدکننده هم نباشد، دست‌کم انتظاری بی‌هوده است.

و این خوب است؟ نمی‌دانم. مساله‌ی کیفیت (سلام حمید هامون) جوابِ درستی ندارد به گمانم. (این خودش قصه‌ی دیگری دارد.) اما می‌دانم که دانستن‌اش ضروری است. برای آن‌که خودمان را، و دیگران‌ِ زندگی‌مان را آزار ندهیم، ضروری است بدانیم که تنهاییم. که بر تنهایی‌مان اشراف داشته باشیم. که تنهایی‌مان را به عنوان یک موجود مستقل به رسمیت بشناسیم. ضروری است که با تنهایی‌مان آشنا شویم. معاشرت کنیم حتی. همان‌قدر که بودن‌ش گاهی کلافه‌مان می‌کند، گاهی هم حضورش را محترم بشماریم. دست‌ش را بگیریم و دعوتش کنیم با ما بیاید، سر یک میز بنشیند، و یک پیاله چای بنوشد.

.

22 Jan 17:12

تصویر دوریان گری

by آیدا-پیاده

نیم ساعت پیش رسیدم خانه. ساعت ده و پانزده دقیقه است. لباس خواب تنش کردم، مسواک زد و برایش یک داستان سرپایی گفتم.لحاف را کشیدم تا زیر چانه چالدارش و بوسیدمش و گفتم «خواب خوب ببینی». دست انداخت دور گردنم و گفت: آیدا، قول می‌دی هیچوقت پیر نشی؟ گفتم «قول می‌دم. من هیچوقت پیر نمی‌شم. » مرا بوسید. بوسیدمش. گفتم شب بخیر. خوابید.

فکر کنم پدرم هم روزی به من قول داده بود که پیر نشود ولی آنروز صدایش پیر پیر بود.

 

22 Dec 09:21

Retro

by هدا رستمی

در ادامه عشق من به ظروف رنگی آشپزخونه، دیشب رفتم تو یه مغازه کوچیک که فقط چای و لیوان و قوری و مشتقات چای داشت. اون همه بیشتر به شکل رترو و دیزاین های فیلم های دهه ۷۰ میلادی!

آشپزخونه باید ظرف ها یک شکل نداشته باشه! باید به نظرم پشت هر ظرفی یه داستان داشته باشه! حیف فعلا آشپزخونه ثابتی در زندگیم ندارم فقط !

16 Dec 16:42

قهرمان به روایت دیگران

by آیدا-پیاده

تک قهرمان داستان روایت اول شخص «من ترکش کردم»‌ که سالها در هر جمعی روایتش را با این جمله تمام کرده بود که «من آدم ماندن در ذلت نبودم، من ترکش کردم» یا « از تحملم خارج بودند،همه شان را گذاشتم کنار»، یکروز بعد از آخرین ترکی که کرده بود داشت از پنجره هتل آسمان را نگاه می‌کرد که یادش افتاد همه آنهایی که ترکشان کرده است کوچکترین تلاشی برای نگه داشتنش نکرده‌اند. چرا هیچکس هیچوقت به او نگفته بود «قهرمان نرو»؟

قهرمان به ابرها خیره شده و حس کرد، طرد شده است.

 

09 Dec 20:17

داریوش خودتی؟ خودمم

by مرضیه رسولی
وقتی شیش‌هفت سالم بود از تلفن خونه‌ی مادربزرگم زنگ می‌زدم آمریکا، فکر می‌کردم همه‌ی گوشیا رو داریوش برمیداره. می‌خواستم صداشو بشنوم و وقتی شنیدم سریع قطع کنم. تو خونه‌مون چیزی که فراوون شنیده می‌شد آهنگای داریوش بود. بوی گندمش از همه بیشتر. من از صداش می‌ترسیدم؛ مشخصن بوی گندمش مرگ زن عموی مامانم رو تداعی می‌کرد. منو برده بودن خاکسپاریش، مامانم به رغم اصرار زیادم و کون به زمین کوبیدنم نذاشته بود برم تو مرده‌شورخونه و بعدش هم نمی‌ذاشت برم سمت قبر. پس چرا منو برده بود اونجا؟ احتمالن کسی نبوده تو خونه نگهم داره. ولی من از لای پاها یواشکی رفته بودم اون جلو، و با چشمای از حدقه دراومده دفن شدن زن عموی مامانم رو نگاه کرده بودم؛ قبرستون ابن بابویه، قبر دوطبقه بود و یه موش گنده دیدم که از لای خاکا فرار کرد. موشه رو نتونستن گیر بندازن. اومدیم خونه بوی گندم داریوش پخش می‌شد. اونجا که می‌گه یه وجب خاک مال من برای همیشه رفت و چسبید به خاکسپاری زن عمو.


ولی هیچ کدوم از تلفنای امریکا جوابگو نبودن. یادم نمی‌یاد کسی گوشی رو برداشته باشه. فرایند مقابله با ترس ازراه عادی‌سازی که به صورت غریزی قصد به انجام رسوندنش رو داشتم، ناکام موند. محمدحسن که گفت وقتی بچه بوده زنگ می‌زده خارج مزاحم تلفنی می‌شده، اینا یادم اومد. احتمالن معدود نبودیم، یه‌عالم بچه بودیم که دوست داشتیم با جهان ناشناخته از راه تلفن ارتباط برقرار کنیم. چندروز پیش هم یکی فوت کردن تو گوشی رو به عنوان مزاحمت تلفنی یادآوری کرد. یه امت به قصد مزاحمت تو گوشی فوت می‌کردن، خودشون هم نمی‌دونستن چرا این شیوه رو انتخاب کردن. سالهایی بود که مزاحمای تلفنی آزادانه واسه خودشون فعالیت می‌کردن و چون شماره نمی‌افتاد، قسر درمی‌رفتن. همه هم به اطرافیان ظنین بودن، تئوری "هر کی هست غریبه نیست"، معتقدان زیادی داشت. خاله‌ی مامانم به مامانم مشکوک بود، هزار بار ازش پرسیده بود فاطی تویی زنگ می‌زنی فوت می کنی؟ خاله جان کام‌آن.


09 Dec 20:15

درست میشه!

by هدا رستمی
با یه دستش دست پسر رو محکم گرفته بود و با دست دیگش با تلفن صحبت میکرد، طبق معمول که هر کی تو خارجه فارسی حرف بزنه توجه رو جلب میکنه، بهش نگاه کردم که داشت تو تلفن داد میزد و صورتش از عصبانیت قرمز بود.
“چی میگی پدر ِمن؟؟ یعنی چــی این افریقایی ها کثیفن؟! میفهمی اصلا چی داری میگی؟ ”
برگشت و به صورت پسر لبخند غمگینی زد ؛به صداى پشت خط گوش داد و بعد دوباره داد زد:
“یعنی اگه سوئدی بود تمیز بود؟! منظورت چیه من دخترم و فرستادم اروپا که با یه آدم درست حسابی ازدواج کنه؟! تو از کجا میدونی حسابی نیست؟! مهندس آفریقایی مهندس نیست؟ اصلا مهندس شدن آدم و حسابی میکنه؟ ”
” نــــــــه! اصلن هم خجالت نمیکشم باهاش بیام ایران، شما باید خجالت بکشین با این حرفاتون”
به اون طرف گوش داد، عصبانیتش کمتر شد ، اما بغض کرد و گفت: “هرجور راحتین…”
خدافظی کرد و اطرافش رو نگاه کرد.
پسر بغلش کرد ،به موهاش دست کشید و پرسید:
“هنوز مشکل خواهرت تو خانواده حل نشده؟ چه بد! اما ناراحت نباش درست میشه! “
26 Nov 10:17

خوب شد عرفان ممی‌زاده مُرد

by Amir Yaghoubali



دانشجویان دانشگاه امیرکبیر و ما با پدیده‌ی کارگران زیر سن قانونی ناآشنا نیستیم. حتی به لطف ِ خیابان‌های توسعه یافته‌ی این شهر و انبوه تقاطع‌ها و چراغ‌هایش دیگر با پدیده کار کودک هم ناآشنا نیستیم. پس چگونه‌ست که باید در صحن ِ دانشگاه شاهد مرگ ِ کارگری زیر سن قانونی بود تا به آن اعتراض کرد؟ چه چیزی جلوی ِ چشم‌ ِ ما را می‌گیرد و مانع از آن می‌شود که به کار ِ کودکان و نوجوانان چشم بپوشیم؟ جز این است که ما به پدیده‌ی کار کودکان عادت کرده‌ایم؟ چرا هیچ کدام ِ از ما به انبوه بیلبوردهایی که هر کجای این شهر سبز شدند و ما را تشویق به پس‌زدن کودکان کار و متکدیان کردند اعتراضی نکردیم؟ چه کسی به شهرداری به عنوان جایی که از منابع مالی عمومی استفاده می‌کند این اجازه را داد که آن را هزینه‌ی شوراندن بخشی از مردم علیه بخش دیگری از مردم کند؟ چه کسی به آن‌ها اجازه داد تا بخشی از شهروندان را «سودجو» خطاب کنند و بخش دیگر را مخاطب قرار دهند که مبادا گول ِ سودجویی آنان را بخورند؟

حالا دانشجویان دانشگاه امیرکبیر به مرگ «عرفان ممی‌زاده»‌ی هفده ساله اعتراض کرده‌اند. باید از آنان ممنون بود. و باید همزمان پرسید که چرا هیچ کجای ِ این شهر بیلبوردی به ما هشدار نمی‌دهد که مراقب سودجویی کارفرمایی که کار ِ ارزان ِ عرفان را می‌خرد باشیم؟ چرا دانشگاه امیرکبیر نسبت به لغو قرارداد با چنین پیمانکاری اقدام نمی‌کند؟ چرا ما توان و شاید علاقه‌ی لازم برای پیگیری مرگ عرفان ممی‌زاده را نداریم؟

اصلا چرا عرفان ممی‌زاده در خبرها اسم ندارد؟ اسم او برای تیترهای روزنامه‌ها و خبرگزاری‌ها زیادی بلند است؟ او کارگری ۱۷ ساله‌ست که از داربست طبقه‌ی ششم ساختمان ابوریحان دانشگاه امیرکبیر به پایین سقوط کرده و مرده است. او کارگری روزمزد بوده‌ است. کسی که کارش را روزانه می‌فروشد و تنها به یمن کار خوبش می‌تواند فردا هم سر آن کار برود.

خوب شد عرفان ممی‌زاده مُرد. وگرنه به خاطر اخلال در کار به هنگام سقوط از طبقه‌ی ششم حتماً فردایش نمی‌توانست به سر کار بیاید. خوب شد عرفان ممی‌زاده مُرد وگرنه فردا باید تیتر و عکس صفحه‌های خیریه‌ی نشریات می‌شد اگر شانس داشت. که این نوجوانی است که سقوط کرده و لگن و دست و پایش شکسته‌ست و باید هفت‌جور عمل جراحی بشود و چشم به راه کمک شماست مردم ِ انسان‌دوست. و سازمان تأمین اجتماعی این کشور سرش شلوغ‌تر از آن است که به کارگران بپردازد. پس چه کسی بزرگراه و آزادراه بخرد و از ماشین‌ها عوارض بگیرد؟ پس کدام سازمان بشود ملک طلق سعید مرتضوی؟ 

ماجرا را سیاسی بکنیم اصلا. خوب شد عرفان ممی‌زاده مُرد وگرنه فردا در کنار تصویر ظریف و کری عیش ِ مردم ِ ایران را که همه‌شان خوشحال‌اند را خراب می‌کرد. نه‌خیر جناب ِ سردبیر و روزنامه‌نگار روزنامه‌ی اعتماد. همه‌ی مردم خوشحال نیستند. آدم‌هایی که از داربست ِ ساختمان‌های در حال توسعه‌ی دانشگاه‌ها می‌افتند خوشحال نیستند. پیرمرد ِ پیر بلوار کشاورز که امشب هم در جستجوی ِ جای خواب است و به گرمخانه‌ی شهرداری تهران نمی‌رود چون مثل زندان است خوشحال نیست. دانشجویانی که صبح می‌بینند از دیوار ساختمان‌های دانشگاه آدم پایین می‌ریزد خوشحال نیستند. متأسفانه خبر ندارید که توافق ژنو طنابی نمی‌شود که عرفان ممی‌زاده را زنده نگاه دارد. او از طنابی که باید او را زنده نگه می‌داشت ارزان‌تر است و از هشت میلیارد دلار پول تفاهم‌نامه‌ی ژنو چیزی‌اش خرج طناب‌هایی که قرارست آدم‌ها را از مرگ نجات بدهند نمی‌شود. تازه اگر خرج طناب‌های دار نشود. بی‌ربط است؟ ما هم همین را می‌گوییم. بی‌ربط است. تفاهم‌نامه‌ها در ژنو و در هیچ قبرستان دیگری مانع بهره‌کشی، استثمار، توهین و تحقیر، و مرگ ِ کارگران در ایران نمی‌شود.
21 Nov 15:19

۲۲آبان بیا منو بخوابان

by مرضیه رسولی
داشتم از پنجره‌ی اتوبوس بیرونو نگاه می‌کردم که دختره اومد کنارم نشست. روزنامه همشهری دستش بود و عینکی بود و یه کیف خیلی گنده‌ای رو چپوند جلوی پاش. تا نشست آگهی‌های روزنامه رو باز کرد و شروع کرد تندتند ورق زدن و با هر ورقی که می‌زد آرنجش می‌خورد به پهلوی من. روزنامه رو پاش بود که دست کرد تو جیبش و آرنجش خورد به من و يه تيكه مقواي زرد درآورد و شروع کرد با شدت و حدت روکششو با كليد پاک کردن و آرنجش خورد به من.


چه جوری از خودم دفاع می‌کردم؟ هی تنمو بیشتر از جلو دستش جمع کردم و چندبار خیره نگاهش کردم؛ انگار نه انگار. بعد یهو برگشت گفت شاه شگفت‌انگیز ایران کیه؟ با چشمای از کاسه بیرون افتاده گفتم ها؟ گفت برای شارژ شگفت انگیز ایرانسل باید چه عددی بزنم؟ نفس صداداری کشیدم و گفتم نمی‌دونم و رومو کردم طرف پنجره. آخه این سواله می‌کنی؟ شارژو زد تو گوشیش و زنگ زدناش شروع شد. سلام خانوم اخوان، من کریمی‌ هستم و آرنجش خورد به من و می‌خواستم ببینم تور استانبول برای 22 بهمن چنده؟ ها؟ نه ببخشید 22 آبان. ما دونفریم، به آکسارای نزدیک باشیم بهتره. همینجور که داشت با تلفن حرف می‌زد نت‌بوکشو از کیفش درآورد و آرنجش خورد به من و شروع کرد رو نت‌بوکش چیز نوشتن و پهلوی منو سوراخ کردن. گفت تا نیم ساعت دیگه باهاتون تماس می‌گیرم. زنگ زد به یکی دیگه، گفت می‌خواستم ببینم تور استانبول برای 22 بهمن چه جوریه؟ نه ببخشید 22 آبان. منم اینور داشتم سرمو می‌کوبیدم به شیشه. هر زنگی که زد گفت تور واسه 22 بهمن می‌خوام و بعد گفت نه 22 آبان و هربار که اینو گفت یه بار هم آرنجشو زد به من. اومدم تساهل و تسامح رو بذارم کنار و بهش بگم اسلحه‌تو که داره پهلومو سوراخ می‌کنه بکش اونور که همون موقع برگشت گفت ببخشید انقد سروصدا می‌کنم، ضروریه. خواستم بگم اقلن می‌تونی یه لطفی بکنی و تاریخا رو اشتباه نگی ولی گفتم خواهش می‌کنم. آخه خواهش می‌کنم چیه؟ بابا بهش بتوپ، بگو واسه این کارا برو دربست بگیر، بگو به اون آرنج تیزت یه کم سوهان بکش، بگو انقد داد داد نکن، بگو 22 بهمنو از کله‌ی پوکت بنداز بیرون و جاش یه 22 آبان بکار. ولی خودمو خلع سلاح کرده بودم و هرچی بعد "خواهش می‌کنم" می‌گفتم مسخره بود. موقع گفتنش صورتمو یه جور مهربونی هم کرده بودم و لبخندی زده بودم که نزدیکانم می‌دونن چقدر قلابیه و هربار که این لبخندو دیدن تذکر دادن که بابا مجبور نیستی ادا دربیاری. پیرم کرد تا پیاده شد. منم بعدش رفتم بیمارستان بستری شدم.

21 Nov 15:14

از گذشته‌ها

by خانم كنار كارما
تابستان یک‌سالی از دورها٬ همان دورهای امپراتوری‌٬ که در هفت‌اقلیم می‌چریدم و دنیا به سرانگشتم وصل بود٬ ناگهان٬ زندگی چهره‌ای‌ش را به من نشان داد که در عرض چندساعت٬ گره‌ام زد به سردخانه و جاده و کروکی پلیس و بیمارستان. بیست‌و‌چندساله‌‌ی تنهایی شدم که پیچ جاده را که برگشت و ماشین پرس‌شده‌شان را دید٬ با خودش گفت خب! تمام شد٬ هرسه را از دست دادم. توی آن صدم‌ثانیه‌ای که اسلوموشن٬ عرض جاده را تا راننده‌ی مبهوت نیسان آبی‌رنگ بی‌گواهینامه‌ی نوزده‌بیست‌ساله طی کردم٬ تنها یک‌جمله توی سرم بود: «دیگر هیچ‌کس را نداری بدبخت». تاریخ اگر روایت‌گر خوبی باشد٬ احتمالا همان‌جا اشک‌م خشک شد تا همین اواخر که بعد از هشت‌سال گریه کردم. امتحان زندگی٬ این‌طوری بود که هم‌زمان سه‌تا فرم دادند دست‌م؛ پزشکی قانونی٬ شکایت از راننده‌ی خاطی...(سبقت سر پیچ) و رضایت‌نامه‌ی جراحی مادری که بی‌اغراق٬ تنها استخوان سالم بدن‌ش٬ گردن بود.
آن تابستان فکر می‌کردم می‌میرم؛ یقین داشتم در یکی از مراجعه‌ها به دادگاه٬ دفتر وکیل و یا بیمارستان تمام می‌کنم. نکردم. گفتم به چهلم نمی‌رسم. رسیدم. گمان می‌کردم همان روز عمل دوازدهم مادر که دکتر گفت با بیست‌درصد امید به اتاق‌عمل می‌رود و آماده باشم٬ سکته کنم. نکردم. نمردم. ماندم. یک‌تنه بیست‌‌و‌پنج‌بار جراحی مادرم را از سر گذراندم. سالگرد گرفتم٬ حساب‌های بانکی را آزاد کردم٬ متن سنگ‌قبر پدرم را نوشتم و صاف وایستادم. افتخاری نیست اما فهمیدم من آدم امیدم. آدم نشکستن؛ موجودی که آب از سرش گذشته و سفت شده. آدمی که یک‌فاجعه دیده و دیگر هرچیزی برایش مسئله‌ی نهایی نیست. تنش‌ یک‌بار کامل لرزیده و تا ته‌خط رفته. برای همین است که حالا راحت بیمارستان می‌روم٬ راحت از فاز پیشرفت سرطان کسی می‌پرسم٬ با شنیدن تعداد شکستگی‌های جمجمه کسی فقط سر تکان می‌دهم و جیغ نمی‌‌کشم. واکنش‌هایم٬ غش‌و‌ضعف نکردن‌هایم٬ سرد بودن‌ام٬ این نیم‌چه‌لبخند همیشگی روی صورت‌ام٬ ریشه در بی‌مهری ندارد٬ حاصل حادثه‌ی وحشتناکی است که یادم داد زندگی در کسری از ثانیه ممکن است نابود شود و اتفاق٬ همیشه برای همسایه نیست. فهمیدم من آدم امیدم٬ آدم نیمه‌ی پر٬ آدم انتظار تا صبح٬ آدم شمردن تعداد ضربان در دقیقه٬ آدم بازی با سنگ کف راهروهای بیمارستان٬ برای وقت‌گذرانی انتظار٬ چون یاد گرفته‌ام اگر زندگی بخواهد٬ اراده کند٬ کسی را با بدن پازل‌شده‌‌ هم نجات می‌دهد٬ همان‌طور که مادرم را نجات داد.

چندماه پیش بعد از هشت‌سال٬ برای آن تابستان گریه کردم؛ در بغل زوئی٬ در یک آخر شب دونفره‌ای که ایران بود و هوس املت کرده بود. گشت و یک‌ماهیتابه‌ی کوچک -دقیقا شبیه همانی که پدر صبح‌ها برای خودش املت (صبحانه مورد علاقه‌اش) درست می‌کرد- پیدا کرد. گوجه‌ها را که خرد می‌کرد٬ پشت به من و رو به پنجره٬ دیدم که نفس‌های عمیق می‌کشد٬ رفتم بغل‌ش کردم. چشم‌های‌مان توی هم گره خورد. با بغض گفت: «چه جاش خالیه٬ نه؟». نفهمیدم اشک کدام‌یکی‌مان زودتر سرازیر شد. فقط حس کردم که باید این‌ بارِهشت‌ساله را زمین بگذارم. تا توان داشتم گریه کردم. صبح که بیدار شدم٬ چشم‌هایم را که باز کردم٬ سرشانه‌هایم سبک شده بودند. به خدا.


برای یک‌دوست ندیده
04 Nov 07:59

فکر کن رفته خارج

by لوا زند

گذشته‌ی خوشی که به تلخی انجامیده. که برداری خاطره را ببری بگذاری توی اتاق زیر شیروانی. زندگی نکنی با آن. همین‌جور دست‌نخورده برای خودش یک گوشه‌ای افتاده باشد. گاهی، هر از گاهی، بروی خاکش را بتکانی، استعمالش کنی، بعد دوباره بگذاری سر جای‌ش و در را ببندی و برگردی به زندگی جاری‌ات. 

+

02 Oct 10:33

جمعه‌ها: خوراکی‌ها تفاوت سکس در پورن و زندگی واقعی رو توضیح می دن

by جادی


سکس در زندگی واقعی و و پورن، با هم فرق داره. این پیامی است که ویدئوی بالا در هفته گذشته داد و اینترنت رو پر کرد از بحث در این مورد. من همیشه گفتم که یاد گرفتن سکس از پورن، مثل اینه که بخواین از دیدن فیلم‌های جکی چان، دعوا کردن تو مدرسه رو یاد بگیرین. اگر اینترنت اسلامی عزیز دست و پاتون رو نبسته، فیلم یک دقیقه ای و خورده‌ای بالا رو ببینین یا عکس‌های پایین رو نگاه کنین:

بذارین اول نگاهی بندازیم به سایز پورن استارهای مرد:

pvsspp

۱۵ تا ۲۲ سانتی‌متر! اما در دنیای واقعی:

pvssps

۱۲ تا ۱۷ سانتی‌متر! همچنین توی پورن موی خیلی کمی اون پایین هست در حالی که در زندگی واقعی ۶۵٪ زن‌ها و ۸۵٪ مردها مو دارن.

pvsshair

همچنین در پورن ظاهر وجاینای واژن همه زن‌ها تقریبا شبیه همدیگه است اما در دنیای واقعی تفاوت خیلی زیاده:

pvssvag

بحث تحریک شدن هم هست. آدم‌های واقعی برای شروع به ده تا دوازده دقیقه وقت نیاز دارن که در مقابل پورن استارها که قارتی شروع می کنن بسیار زیاده:

pvsstahrik

همچنین پورن استارهای مرد می تونن دقیقه‌ها، ساعت‌ها و روزها جلو عقب کنن در حالی که ۷۵٪ مردها در سه دقیقه به ارگاسم می‌رسن.

pvsspump

اینهم هست که با اینکه تمام پورن استارهای توی فیلم‌ها ظاهرا فقط با دخول ارگاسم می‌شن، در زندگی واقعی ۷۱٪ زن‌ها این شرایط رو ندارن.

بقیه چیزها چی؟

- فقط یازده و نیم درصد زن‌ها در دنیای واقعی رابطه جنسی با جنس موافق رو تجربه می کنن.
- فقط ۴۰ درصد سکس آنال اِیْنال (مقعدی) رو تجربه می کنن.
- فقط ۲۰ درصد سکس سه نفره رو تجربه کردن.
- و فقط ۴۰ درصد بستن‌های سَبُک رو تجربه کردن.. فقط؟! ظاهرا درصد بالایی است.

pvssbondage

و این ترجمه کامل نبود پس خوبه برگردین به بالا و تلاش کنین فیلم رو ببینین. اگر کسی زحمت آپلود در جایی رو کشید بگه تا من به لینک مطلب اضافه کنم.

آپدیت: برای دانلود به این کامنت و این کامنت نگاه کنین یا تا هفت روز آینده از اینجا بگیرین.

The post جمعه‌ها: خوراکی‌ها تفاوت سکس در پورن و زندگی واقعی رو توضیح می دن appeared first on کیبرد آزاد.

02 Oct 10:18

همه کارهایی که می کنن به خاطر اینه که هیچ دوستی...

by absence
همه کارهایی که می کنن به خاطر اینه که هیچ دوستی ندارن. یعنی «دوست» رو به معنایی که ما تجربه می کنیم تجربه نمی کنند. شاید یک ژیلا خانومی باشد که گاهی با تلفن باهاش حرف بزنن و یه زیارت جمکران یا نه، یه برنامه فال قهوه ای هم با هم بذارن، اما تو اون لحظه ها هم همه فکر و ذکرشون توی ماهاست. تو بچه ها و شوهرشون. خودشونو در ما خلاصه می کنن و در حد و اندازه ما نگه میدارن. اگه با ژیلا خانوم دعواشون بشه سر یه چیزیه تو این مایه ها که «بچه ت بچه مو زد» یا «شوهرت به شوهرم تیکه انداخت». هیچ وقت هیچ چیز مشترکی رو با آدم دیگری تجربه نمی کنند. همه تجربه هایشان از خوشی و ناخوشی توی چاردیواری خانه تعریف می شود. اگر دوستشان بهشان گلایه ای کند، آن طور که ما سعی می کنیم برای دوستمان جبران کنیم، یا نه حتی، توجیه کنیم، سعی نمی کنند. سعی نمی کنند دوستشان را نگه دارند، سعی نمی کنند حتی دوستشان را هم در کنار ما نگه دارند. همه چیز را رها می کنند و ما را نگه می دارند. و یا اصلا چه گلایه ای. دوستی اگر داشته باشند، دوستی نیست که گلایه کند. همه دلخوری اش را با یک "تیکه" جبران می کند. برای همین هم به خاطر ما دوستشان را پاره می کنند. همانطور که به خاطر ما خانه نشین می شوند، به خاطر ما زندگی می کنند. بعد وقتی هم که به نقطه اختلافشان با ما می رسند، ما را پاره می کنند، نه چون ما را دوست ندارند، چون چارچوبی که توی ذهنشان دارند را کاملا درست و بدیهی و شرط اصلی موفقیت و خوشبختی ما می دانند. چیز دیگری جز ما برایشان تعریف نشده است. و ما باید هر طور شده به آن موفقیت و خوشبختی برسیم، حتی اگر شده به قیمت آن روی ما پا بگذارند.
02 Oct 10:09

دوباره تهران

by admin

دوباره برگشتم به تهران.
ظهر باز کفش های تهرانم رو ( که نباید روشن باشه!) میپوشم و برای قدم زدن انقلاب تا چهار راه ولیعصر که انتخاب همیشگیه رو با موسیقی راه میرم.
هر بار که برمیگردم چیز های جدید میبینم و امروز متوجه شدم که ما ( این جنس مونث) در تمام طول روز با تیک های عجیبی توی شهر راه میریم:

یکی مدام با دست ، چند تار موی کنار گوشش رو زیر روسری میبره
یکی دیگه دقیقا چند تار مو رو از کنار گوش و زیر روسریش میکشه بیرون!
یکی هر چند ثانیه یک بار ،مانتوش رو که بالا هم نرفته با دست پایین میکشه
یکی به هر آیینه و یا شیشه با انعکاس میرسه چتری هاش رو چک میکنه
یکی هی یقه اش رو نگاه میکنه و با دست اخرین دکمه مانتو رو چک میکنه که بسته س!
یکی هم مثل من هر چند قدم یک بار ،دستش رو میذاره پشت سرش که ببینه روسری هنوز سر جاشه یا نه!

پ.ن شاید باید روسری رو دقیقا در جای خودش صبح به صبح منگنه کنم؟

02 Oct 10:09

قشم

by هدا رستمی

چند روزی رو توی یکی از روستاهای قشم گذروندم، صبح ها و عصر ها تصویر میگرفتیم و من ظهرها بین دو صخره بزرگ ، دریایی رو تنها برای خودم پیدا کرده بودم و با شن و صدف و آب هی خونه میساختم و هی خراب میشد و من میرفتم توی افق دریا محو میشدم!! این اولین بار به جزیره های خلیج فارس میرفتم و باید بگم یکی از بهترین تجربه های شن و دریا و شهر و ماهی و میگو بوده. البته اگه یه کم استرس “اگه کسی بیاد و من اینجوری ببینه چی میشه ” کمتر میشد!

02 Oct 10:04

از آپارتایدها

by خانم كنار كارما

دوست‌دختر برادرم سیاه‌پوست است٬ «آندره‌لی»؛ یک دورگه فرانسوی- انگلیسی که همکار پروژه مشترکی با زوئی بوده و حالا باهم‌اند. این یک گزاره خبری نیست. یعنی برای من و شما ممکن است نباشد ولی برای مادرم٬ تا اینجا یک کابوس ده‌شبه محسوب می‌‌شود. شنبه هفته‌ی پیش٬ اول صبح که زنگ زد و احضارم کرد – من مثل سفیر سوئیس مدام احضار می‌شوم- شست‌م خبردار شد که دوباره مشکلی پیش آمده (یک نسخه همیشگی هم دارد: گرفتاری‌های خانوادگی در کسری از ثانیه روی من دایورت می‌شوند ولی اصولا در خوشی‌ها من آخرین‌نفر مطلع‌ام)٬ اس‌ام‌اس که رسید کجایی و چرا راه نمی‌افتی پس؟ فهمیدم که قضیه خیلی فاجعه‌بار است. رسیدم توی حیاط٬ آقاولی گفت برو که خدا به فریادت برسد. خانم از صبح به درودیوار پیله کرده. رفتم بالا. دیدم دراز کشیده توی تخت. سلام دادم و گفتم خوبید مامان‌جون. گفت زهرمار و مامان‌جون. هرغلطی دوست دارید٬ می‌کنید بعد می‌آیید اینجا که «خوبید مامان‌جون»؟! پرسیدم چی شده. گفت قضیه این دختر سیاه‌پوست چیه؟ گفتم هیچی مادر من. دوست‌دختر زوئی است. از کی تا حالا شما به روابط زوئی کار دارید؟ گفت دوست‌دختر یعنی چقدر نزدیک؟ ممکن است ازدواج کنند؟ دیدم واویلا «ف» را گرفته است و به فرحزاد رسیده مع‌الاسف.

نلسون ماندلا از 1952 فعالیت‌های ضد آپارتاید را شروع کرد. پیش‌ از آن جنبش‌های ضد نژادپرستی سال‌ها بود که در ایالات ‌متحده شروع شده بود. جهان شروع کرد به پذیرش این اصل که چیزی به اسم برتری ژن٬ رنگ و نژاد وجود ندارد. دیگر حتی نازیسم هم٬ هم‌ردیف کوکلوس‌کلانیسم قرار می‌گرفت. ظاهرا اما اگر سال 2013 هم باشد و آپارتاید خنده‌دار به نظر برسد٬ مادرم هنوز به شکل ملویی زیر بار کامل قضیه نرفته. یک صبح تا شب که توی خانه راه می‌روم و از جنبش‌های آزادی‌خواهی سیاهان حرف می‌زنم و یادش می‌اندازم که خودش چقدر اوباما را دوست دارد و چقدر مسابقات محمدعلی کلی را می‌نشسته و با پدرم می‌دیده٬ می‌گوید که به مدنیت کاری ندارد. این که واضح است. یعنی فکر می‌کنی من اینقدر از دنیا عقب‌ام. می‌گوید به حقوق برابر٬ معلوم است که معتقد است و چقدر حتی همین «خانم چاقه»٬ اُپرا٬ را دوست دارد. ولی هیچ‌ربطی به این‌ها ندارد. این حق را دارد که به عنوان مادر در مورد خانواده‌ی خودش نظر بدهد! می‌گویم زندگی زوئی است و به خودش مربوط است. می‌گوید پاشو برو. از اولش هم نیامده بودی کمک کنی. همیشه دست‌تان توی یک کاسه است. جلوی در می‌پرسد چرا دوتا اسم دارد؟ می‌گویم «لی» اسم میانی‌اش است. می‌پرسد یعنی چی؟ نزدیک‌ترین مثالی که به ذهن‌ام می‌رسد را می‌گویم: مثلا زهرا‌ سادات موسوی. جیغ می‌زند برو برو برو زودتر. صدایش را می‌شنوم که با خودش می‌گوید این‌همه دخترهای بلوند و کشیده ...

"دکتر داریوش آشوری در کتاب «فرهنگ سیاسی» برای نژادپرستی٬ تحت نام «نژادگرایی» چنین تعریفی آورده: «نژادگرایی نظریه‌ای است که میان نژاد و پدیده‌های غیر زیست‌شناسی مانند دین، آداب، زبان و... رابطه ایجاد کرده برخی نژادها را برتر از دیگر نژادهای بشری می‌شمارد. در این نظریه برتری نژادی مستقل از شرایط محیطی و اجتماعی رشد افراد عمل کرده و دست تقدیر برخی نژادهای بشر را برتر و برخی دیگر را کهتر گردانیده‌است»". از حال خانم کنار کارما اگر جویا باشید٬ این روزها نقش «بابی سیل» در جنبش «پلنگ سیاه» را ایفا می‌کند. راه می‌رود و از درودیوار راه‌‌کارهای حذف نژادپرستی کشف می‌کند. مقاله پرینت می‌گیرد٬ سرچ می‌کند٬ مثال می‌آورد٬ «راه دشوار آزادی» می‌خرد. این موضوع دیگر برایش از یک مسئله‌ی داخلی به یک مسئله‌ی ملی تبدیل شده٬ از سیاه و سفید گذشته و حتی با سرکارگرِ ایرانی ِ افغانی‌های سر خیابان هم گفتمان کرده است. کسانی که راه می‌روند و عرب‌ها را مسخره می‌کنند را امر به معروف نموده و هرکس که ترک و لر و بلوچ را تحقیر می‌کند٬ به راه راست هدایت می‌کند. ته رساله‌اش هم با این جمله تمام می‌شود: سال 2013 است؛ تو را به خدا دست از این خودبرتربینی‌های نژادی بردارید (فونت هفتاد‌و‌چهار).

مادر البته که آرام‌تر شده (هرچند کلا ته دل‌اش از دست دوفرزند ناخلفی که هیچ‌کاری را مطابق پیش‌بینی او در زندگی انجام نداده‌اند٬ دلخور است) و من البته که نگفتم چقدر توی فانتزی‌هایم دوست دارم برادرزاده‌‌ای به‌رنگ شیرکاکائو داشته باشم اما چیزی که خیالم را از بابت مامان راحت می‌کند این است که اصل قضیه خود‌به‌خود حل‌شده است: زوئی را من از هردو (آندره‌لی و مادر) بهتر می‌شناسم و او هرگز آدم رابطه‌های طولانی‌مدت با کسی نیست؛ موجود سلینجرمآبی که من می‌شناسم٬ کسی است که همین فردا ممکن است برای راحت‌تر دیدن دوساعت فیلم موردعلاقه‌اش٬ بعد از مبل راحتی٬ به برک‌آپ فکر کند.

عشق در خانواده‌ی ما فرایند بادوامی نیست. این را من نمی‌گویم. آمار و ارقام می‌گویند.

18 Sep 07:32

نوح از هر نژاد انسان هم یک جفت سوار کرد یا فقط درگیر حیوانات بود؟

by آیدا-پیاده

از تنوع غذایی که بگذریم، حسن دوم زندگی در شهری که از همه دنیا کلی مهاجر دارد، رنگ چهره بچه‌هاست. در کودکستان بچه تقریبا از همه رنگی موجود است.درست است همین هزاررنگی را  مقیاس بزرگ‌سالان و  یک واگن مترو هم می‌شود دید، ولی قبول کنید آدمها وقتی کوچکترند تفاوت نژادی‌ وچهره‌شان خیلی بامزه تراست، مثل هرچیز دیگرشان.

 

کودکستان پسر طبقه دوم یک ساختمان سه طبقه است. اگر تا هفت چهل و پنج دقیقه برسم بچه را طبقه همکف تحویل می‌دهم. ساعت هفت و چهل پنج وقتی همه مربی‌ها می‌رسند، مربی‌ هرکلاس بچه‌ها را با آسانسور می‌برد طبقه دوم و کلاس خودشان و روز شروع می‌شود. یکروز راس ساعت هفت و چهل پنج رسیدیم، میس‌‌ لینگ و هفت تا بچه داشتند سوار آسانسور می‌شدند. پسر گفت: “میشه بالا خداحافظی کنیم”، دلیلی برای نه گفتن نبود، آپولویی که بنده هرروزهوا می‌کنم، همیشه می‌تواند ده دقیقه دیرتر هوا شود. سوار آسانسور شدم. با هفت جفت چشم که از پایین، دقیقا از جایی پایینتر از کمرم من را نگاه می‌کردند. این زیر چهارسال‌ها چرا انقدر چشمان درشتی دارند. دوتاشون سیاه پوست بودند. یکی‌شون که می‌دانستم پدرش اهل جاماییکا و مادرش ترینیدادی است، موهاش را بافته بود و مدام بی‌خود و بی‌جهت هیکل می گرفت. آن یکی که کوله پشتیش دقیقا همقد خودش بود یک کلاه لبه دار خیلی گنده گذاشته بود سرش و از زیر کلاه من را نگاه می‌کرد. انگار که خواننده رپ مشهوری باشد که صبح زود مجبورش کرده‌اند بیدار بشود و برود دنبال کسب علم و من را هم‌دست مادرش مسبب این سختی می‌داند. دختر همکلاسی پسرک چینی‌ست. چینی اصل با گردترین صورت ممکن و کشیده‌ترین چشمهای دنیا. با آن دم موشی‌ها مو نمی‌زند با جا سوییچی، دماغی هم که ندارد، کوچک و گرد. دختر چینی یک دوستی هم دارد که روس است فکر کنم یا اوکراینی. انقدر بور است که موهایش رنگ صورتش است، سفید. اعصاب لفت دادن و توقف بی‌جا هم ندارد. سوار آسانسور که شدیم معلم جای دگمه بستن در، دگمه بازکردن در را زد و دری که داشت بسته می‌شد از وسط راه باز شد. دختر سه سال و نیمه خیلی بور و لب سرخی را تجسم کنید که سربالا داد “اوه مای گاد، میس لینگ” معلم آن بالا شرمنده شد و به رسم آموزش عذرخواهی عمومی بابت اشتباهش از جمع معذرت خواست. یکی نیست بگه آخه طلایی یک متری، تو دقیقا اون بالا چیکار داری که انقدر اعصاب اتلاف وقت نداری. یکی از پسرها پدرومادرش کره‌ی‌ند، کره جنوبی طبعا. تمام موهایش برسرش عمودند، موهای سیاه و عمود. کم حرف است ولی خیلی هل می‌دهد. من هربار دیدمش داشت یک چیزی را به مقصدی نامعلوم و شاید هم معلوم هل می‌داد. در کلاس کلی میز و جایگاه بازی و فعالیت عملی دارند. روی یک میز یک تشت خیلی بزرگی است برای آب بازی و ناورانی و آموزش هیدرولیک، میز دیگر یک ظرف خیلی خیلی بزرگ لگو، و میز ماسه بازی. سان-چی تا میرسد زود کیفش را در کمد مخصوصش می‌گذارد و میرود یکی از این میزها را هل می‌دهد. با چه سختی‌ی. یکبار زود رفتم دنبال بچه دیدم سان-چی دارد یک میزی را هل می‌دهد و بچه‌های که دارند روی میز بازی می کنند خونسرد درحال بازی با میز جابه‌جا می شوند. انگار سان-چی رانش زمین باشند و اینها بندگان ریلکس و مجبور خدا. وقتی چیزی را هل نمی‌دهد یا به مانع یا ته خط رسیده یا دارد با عطش زیاد آب می‌خورد. در آسانسور خونسرد ایستاده بود و باهمه موهای عمودش زل زده بود به چراغ نشان دهنده طبقات. جز پسر من چند بچه دیگر کلاس هم ایرانی‌اند که یکی از پسرهای ایرانی با ما سوار آسانسور بود. سوار که شدیم از ته آسانسور داد زد”‌سآلام ” ، صدا هم که کلفت . گفتم سلام. دوباره داد زد – حالا من چهل سانت اونورترم -”مامان من زود رفت”  و بعد هم به دختر هندی کنار دستش که برای یک سه ساله موهای خیلی بلندی دارد و  از ساعت هفت صبح با انرژی حرف می‌زند به انگلیسی گفت ” ایلیاز مام”‌. انگار دختربچه نمی‌داند . دختر هم اگر فکر کنی یک ثانیه نگاه این کرد نکرد. حرف می‌زد، هیچکس نمی‌داند با کی ولی داشت حرف می‌زد. این هزار رنگ بودن صورتهای گرد و دستهای هنوز تپل این جماعت عالیست. از بالا که نگاه می‌کنی حس می‌کنی داری یک پوستر یونیسف فرداعلا می‌بینی. همه همقد، یک سرخپوست یا یک تک پر فقط کم دارند که پوستر کامل بشود. نگاهشان با هم مو نمی‌زند: همه گرد، همه تو اینجا چه‌کار می‌کنی، همه مهربان و مختصری طلبکار. در باز شد و دختر روس یا اوکراینی گفت “فاینالی” و سان-جی شروع کرد به هل دادن پسر سیاه کلاه بزرگ جلوش که کلا عجله‌ی ندارد و پسر ایرانی داد زد “خدافس” و دختر هندی همینطور که حرف میزد دست دوست دم موشی چینی‌ش را گرفت و پیاده شد و پسر جاماییکای هم یکی زد پشت پسر من و با صدای جیغی بهش گفت “بادی”‌و ما هم پیاده شدیم.

چه خوب است من از آموزش جغرافیا انسانی عجالتا به بچه معافم. همه رنگها را باهم دریک آسانسور می‌بیند.

 

12 Sep 04:45

از ما فیلان‌ها٬ ما بهمان‌ها

by خانم كنار كارما
Zahra

ما کتبی های بیچاره(:


کاش یک فرصتی بود٬ فراغتی٬ وقتی٬ می‌نشستیم دورهم و از «آدم‌های کتبی» حرف می‌زدیم. از این‌که چه موجوداتی هستند٬ چه می‌کنند و چه خواسته‌هایی دارند؛ با رسم شکل و نمودار٬ دقیق٬ جزءبه‌جزء. بعدترش هم اصلا می‌نشستیم به نقدکردن و ذکر خرده‌جنایت‌هایی که در حق بقیه می‌کنند. اشکالی ندارد٬ سگ‌خور.

من آدم کتبی‌ام. اطرافیان‌ام می‌دانند. یک‌عده با آن کنار آمده‌اند٬ یک‌عده همچنان درصدد تغییرم هستند و عده دیگر هم ول‌ام کرده‌اند به امان خدا. مثال از سه گروه به ترتیب: همسرم٬ مادرم٬ تنی‌‌چند از دوستان‌ام (سابق لابد). آدمی مثل من زیاد اهل تلفن حرف‌زدن نیست چون اصولا پای تلفن حرفی برای گفتن ندارد. هی مکث می‌کند٬ منتظر می‌ماند طرف مقابل سوال کند و او جواب بدهد. خیلی همت کند وسط حرف‌های طرف یک «ایول»٬ «اوه» و «خب» هم می‌گوید. نه که نخواهد بلد نیست چون موجودی است که می‌تواند یک مثنوی برای معشوق‌اش بنویسد اما یک «دوستت دارم» ساده را چهل‌دقیقه در دهان مزه‌مزه می‌کند تا بیرون بدهد. بارها پیش آمده مادرم پای تلفن شرق و غرب را به هم دوخته و تعریف کرده و بعد از نیم‌ساعت با عصبانیت پرسیده من این‌همه برات گفتم٬ تو اصلا حرف نداری بادوم‌تلخ؟! خب نداشته‌ام واقعا٬ چکار کنم. اما همین آدم که تا توانسته از صبح تلفن جواب دادن را به تاخیر انداخته٬ مثلا نشنیده٬ به پیغام‌گیر دایورت کرده٬ کافی است کسی ایمیل بزند یا تکستی بفرستد مثل پلنگ در هوا جواب می‌دهد. صدها شاهد زنده الان می‌توانند بیایند و شهادت بدهند.

آدم کتبی از مبدعان اس‌ام‌اس٬ ایمیل و حتی چت ممنون است٬ خاک پای‌شان است. تمام‌قد جلویشان بلند می‌شود که این امکان را دادند که وسیله‌ی ارتباطی‌اش از دهان به انگشت تغییر کاربری بدهد. آدم کتبی آدم بلاگ است. حرف‌هایش را می‌نویسد. نوت می‌کند٬ کامنت می‌گذارد. این آدم همانی است که گاها پناه می‌برد به تصویر. یک عکس ساعت‌ها مشغولش می‌کند٬ به وجدش می‌‌آورد. حتی سلیقه عکسی‌اش هم بیشتر حول و حوش اشیا و مکان‌هاست تا آدم‌ها. برای همین مثلا استیفن شور را دوست دارد و دو ساعت تمام زل زدن به عکس‌های کف زمین و نرده و توالت و حمام‌اش را به جنگل و دشت و دریا ترجیح می‌دهد.

آدم کتبی همیشه برچسب منزوی بودن خورده؛ هی زده‌اند توی سرش که چرا معاشرت‌ش کم است٬ چرا تحویل نمی‌گیرد٬ چرا فقط با یک سری آدم خاص ِ «اسنوب» ارتباط برقرار می‌کند. بقیه را نمی‌دانم اما در مورد خودم همیشه تصورم این بوده که شاید معاشر خوبی نباشم٬ حوصله ‌سرببرم و یا با آدم‌های جدید حرف خاصی نداشته باشم و خسته‌شان کنم. چون بارها پیش آمده کسانی که مرا برای بار اول دیده‌اند گفته‌اند توی وبلاگ یا فیس‌بوک پرسروصداتری٬ رمانتیک‌تری٬ با احساس‌تری. آدم کتبی باید با معاشرش حرف خاصی داشته باشد٬ سوژه مشترک٬ نقاط دوسویه. اگر داشت دوست خوبی است٬ بی‌معرفت نیست٬ اسنوب نیست. یک نوشته یا عکس یا خاطره مشترک با یک لیوان چایی خالی٬ می‌تواند او را برای ساعت‌ها بحث و گپ‌و‌گفت و قهقهه و جیغ شارژ‌کند. باور نمی‌کنید؟ به جان آقای مهرجویی قسم.


کاش یک ابزار دقیقی ساخته بشود برای سنجش ما کتبی‌ها. که هرکس وسط دوستی‌مان بود و شک کرد٬ یک برگه‌ای٬ میله‌ای چیزی بردارد و بچسباند روی پیشانی‌مان مثل تب‌سنج که نشان بدهد این دوخطی که نوشته‌ایم مثلا روی یخچال یا اول کتاب یا گوشه‌ی روزنامه یا روی آینه‌ی حمام یا اصلا راه دور برویم چرا همین دونقطه یک ستاره٬ منظورمان همان بوسه و بغل و این‌ها بوده؛ منظورمان همان «دوستت دارم» است٬ «برایم مهم هستید». در شناخت ما خیلی جفا شده به خدا؛ ما کتبی‌های بیچاره٬‌ ما کتبی‌های همیشه‌ی تاریخ.

07 Sep 11:35

من بی پدر و مادر

by absence
مدتی است میل و کشش قدرتمندی را در خودم برای شکستن و خراب کردن همه چیزهایی که دوستشان دارم یا زمانی دوستشان داشته ام کشف کرده ام. برای نابود کردن چیزهایی که خودم با عشق و با صرف توان زیاد ساخته‌امشان. چیزهایی که برای به دست آوردنشان با «دیگری» جنگیده ام. این کشش به قدری زیاد است که وقتی بهش فکر می کنم ازش می ترسم. قبلا می دانستم که ویرانگر خوبی هستم. اما فکر می کردم فقط ویرانگر چیزهایی هستم که خودم انتخابشان نکرده ام. ویرانگر چیزهایی که یک جوری بهم تحمیل شده اند. اما الان فهمیده‌ام که دربرابر چیزهایی که دوستشان دارم ویرانگر بدتری هستم. حالا به آدم ها و چیزهایی فکر می کنم که عاشقشان هستم و ترسی را تا مغز استخوانم احساس می کنم. چیزی که در درونم احساس می کنم پیچیده تر از آن است که بتوانم با این کلمات بیانش کنم. مخلوطی است از خشم و وحشت و اندوه و مهربانی. و چیزهای دیگری که نمی توانم بیانشان کنم یا حتی بفهممشان اما میدانم که هستند.
یکی دو روزی است که مادرم زنگ زده و گفته که می خواهد بیاید خانه ام. احساس امنیت شکننده ام ناگهان فروریخت. مادرم آدم بدی نیست. دوست دارد که زندگی‌ام را کنترل کند. اما چون دستش به آن نمی رسد، کاری به کارم ندارد. حالا احساس می کنم آمدنش تجاوز دشمن ناشناخته ای به حریمی است که «با عشق ساخته امش»...
دیشب زنگ زدم بهش تا بپرسم که بلیط خریده است یا نه و آیا می خواهد که برایش بلیط برگشت بگیرم؟ کمی ان و من کرد و جواب درست و حسابی نداد. مجبورش کردم حرف بزند و او هم که حدس زد دلیل ان و منش را فهمیده ام یا اینکه حدس زد دچار سوءتفاهم شده ام مجبور شد که توضیح بدهد. گفت پدرم قلبش گرفته است و برای فردا صبح قرار آنژیو دارد و اگر قرار شد توی بیمارستان بماند و یا هر چیزی مادرم نخواهد آمد. بعد کمی دیگر چرت و پرت گفتیم و گوشی را قطع کردم.
از دیشب که حرفمان تمام شد مدام پیش خودم این فانتزی را می بافم که پدرم یک چیزیش بشود و مادرم نیاید.
تقریبا دارم آرزو می کنم که فردا که بهش زنگ زدم بگوید اوضاع پدر وخیم است. آمدن خواهرم آنقدر به این حریم تجاوز کرده است که برای حفظ بقایایش بتوانم فانتزی مرگ کسانی را بسازم که قرار بوده زمانی دوستشان داشته باشم. 

07 Sep 10:45

من باب فمینیسم

by absence
  یک ابهامی که افراد دربرابر فمینیست ها مطرحش می کنند این است که شما دارید تبعیض جنسیتی را از آن طرف اعمال می کنید. این را از صمیمی ترین دوستان غیر فمینیستم زیاد می شنوم و خب البته در قبال دوستانم عموما جوابم این است که هزاران سال به نفع شما حالا فرض کن صد سال هم به نفع ما. اما این عقیده ام نیست، اینکه چرا ترجیح می دهم در جواب دوستانم یک چنین چیزی را بگویم به یک سری روحیات خودم برمی گردد. 
اما عقیده ام چیست؟ 
فمینیسم بازپس گیری هویت زن به عنوان یک فرد است. نه به عنوان چیزی برابر مرد. اینکه مرد و زن برابر هستند به قدری بدیهی است که تا پیش از این اصلن ضرورتی به توضیح و تبیین آن نمی دیدم.
نابرابری و یا تبعیضی که ما درباره آن حرف می زنیم نابرابری و تبعیضی معطوف به جنس نیست. برابری خواهی کلمه ای معطوف به افراد، معطوف به زن یا مرد نیست. وقتی از بازپس گیری حقوقمان حرف می زنیم از بازپس گرفتن حقمان از پدرمان یا شوهرمان یا هر مردی که به دستمان رسید حرف نمی زنیم. چون اصلا وجود چنین امکانی که هر کس بتواند حقش را از بغل دستی اش بگیرد مستلزم وجود نوعی برابری افسانه ای است -که احتمالا لنین خیلی دوست داشته آن را اعمال کند ولی نمی شود چون حتی قوانین فیزیک را هم نقض می کند- و اصلا ایجاب می کند که مساله تبعیض منتفی شود.
وقتی از نابرابری حرف می زنیم از قانون نابرابر حرف می زنیم. قانون و قانونگذار جنسیت ندارند. تبعیض از فرهنگ و ایدئولوژی می آید نه ازنفع بری شخصی. و اصلا کدام نفع بری شخصی می تواند در تبعیض وجود داشته باشد؟ اینکه قانون بخشی از افراد را نادیده می گیرد یا آنها را کمتر می بیند لبه برنده آشکاری دارد که بخش نادیده گرفته شده را قربانی می کند، اما لبه برنده پنهانی هم دارد که بخشی را که دیده شده اند یا بیشتر دیده شده اند به شکلی فجیع تر قربانی می کند. به این لحاظ می گویم فجیع تر است که بخشی که نادیده گرفته شده اند می دانند که قربانی اند و واکنشی حداقلی «حتی اگر در حد غر زدن» خواهند داشت. اما عموما کسانی که نادیده گرفته نشده اند متوجه جنایتی که وجود تبعیض در حقشان انجام داده است، نیستند. آیا اینکه قانون ایران حقوق همجنسگرایان را به رسمیت نمی شناسد وجهی بیرونی از یک هسته‌ی فرهنگی نیست -که در قانون هم اعمال شده است- که اساسا حق رابطه جنسی را برای هیچ کس قائل نیست مگر با احراز شرایطی؟ 
 آیا اینکه قانون یک کشور برای اقلیت های مذهبی اش حقوق شهروندی کمتری قائل است آیا وجه بیرونی هسته ای فرهنگی نیست که اساسا حقوق شهروندی را به صورت طبیعی برای هیچ انسانی قائل نیست و در واقع این حقوق را صرفا به اکثریت مذهبی اش تفویض می کند؟ آیا قوانین مردسالارانه ایران حق طلاق را به صورت طبیعی برای مردان قائلند یا آن را صرفا به مردان اعطا کرده اند؟ چرا وقتی یک مرد طلاق می خواهد باید یک سال بین دادگاه و مشاور و دادگاه و مشاور بدود و در بیشتر موارد جلوی سنت و فرهنگ و خانواده اش هم بایستد که تا بیشترین حد توانشان به او فشار می آورند که طلاق ندهد؟  
فمینیسم آگاهی به فردیت مستقل افراد است. اینکه بدانی تو درباره بدنت و زندگی ات به صورت طبیعی و  ماهیتا حق داری و این حق چیزی مربوط به سرشت انسانی توست. نه چیزی که مردان یا مردسالاران به تو بدهند یا از تو بگیرند. به این معنا فمینیسم مردان را هم دربرمی گیرد. 
شاید این ابهام درباره فمینیسم را این ضرورت ما برای کار کردن در شرایطی به وجود می آورد که تبعیض بر آن حکمفرماست و اساسی تر از تبعیض، اصالت نداشتن حقوق انسانی بر آن حکمفرماست. وقتی من در کارگاهم برای زنان از این حرف می زنم که حق دارند بچه دار نشوند، ممکن است عده ای فکر کنند که من می خواهم حق مردان این زنان برای بچه دار شدن را بگیرم. نه. تنها چیزی که آگاه شدن زنان به حقشان برای بچه دار نشدن به ارمغان می آورد این است که وقتی می خواهند ازدواج کنند در این باره با همسرشان حرف خواهند زد و با هم به راهکاری خواهند رسید. اینکه زنی به حقش برای نخواستن بچه آگاه شود به تنها چیزی که کمک می کند این است که تعداد زنانی که به اجبار و با نارضایتی حامله شده اند کمتر می شود و تعداد زنانی که پنهانی سقط جنین می کنند کمتر می شود، هماین طور تعداد زنانی که یک عمر با عشق و فداکاری مادری کرده اند اما همیشه تلخی اینکه دو تا بچه بیشتر نمی خواسته اند ته ذهنشان هست. 
بسیار شنیده ام این جمله را که «اگر همه چیز را بدهند دست زن ها تهش همین می شود که الان است»  قرار نیست کسی همه چیز را بدهد دست زن ها. اما وقتی بخش زیادی از حقوق انسانی مربوط به یک زندگی مشترک از کسی گرفته می شود در مقابلش چیزی سربرمی آورد به اسم مهریه که می شود پشتوانه زندگی زن ها. پشتوانه ای که آنقدر غیرطبیعی، ناجور و اعطایی است که به راحتی و با جابجا کردن کلمه «عندالمطالبه» و «عندالاستطاعه» در قانون، و یا نه چرا اصلا راه دور برویم،  با جابجا شدن نرخ تورم از دست می رود. وقتی بخش زیادی از حقوق یک طرف در زندگی مشترک از دست می رود دربرابرش این پدیده مخرب اجتماعی بروز پیدا می کند که مرد طبقه متوسط رو به بالا در بیرون از خانه  به هر طریقی پول فراهم کند که زنش در خانه امکانات رفاهی داشته باشد و به آرایشگاه برود و فال قهوه بگیرد. یا دختر 27 ساله ای که به دانشگاه آزاد برود و پدر بازنشسته اش بعد از کار صبح تا عصر، شبها را هم روی تاکسی مردم کار کند که مخارج درس و جهیزیه خوش بختی و آینده دختر را تامین کند. دختر فوق لیسانسه ای که رویای ازدواج کردن با مرد پولداری را دارد که او را در خانه و لای پر قو نگه میدارد. 
اگر حقوق افراد را به صورت طبیعی و در سرشت آنان ببینیم دیگر ترسی باقی نمی ماند از این جنس که «اگه پسره فردا هوس کرد منو بذاره بره دستم به چی بنده؟» یا «اگه زنم درآمد خودشو داشته باشه و بتونه هر چی خواست برا خودش بخره، چرا منو ول نکنه و نره پی زندگی خودش؟» وقتی حق انسان را امری مربوط به سرشت انسان بدانیم «ترس از آینده» ای باقی نمی ماند که آدم ها برای فرار از آن مجبور شوند با هم ازدواج کنند و تحت هر شرایطی در کنار هم بمانند. آن وقت دیگر در کنار هم ماندنمان دلیلی جز دوستی ندارد.  
06 Sep 06:29

بدن زنانه ام چیزی که بیش از هر چیزی دوستش دارم

by absence
بدن زنانه سالهاست که ابزاری است در دست مد و تبلیغات برای سلطه بر اذهان شما. به این ترتیب هنگام خرید افترشیو، تصویر دختری که در تبلیغات فلان مارک در لحظات نفس گیری روی تخت دراز کشیده و با عشوه گری و حرکات نرم و ملایم بدنش انتظار می کشد تا پسر خوش تیپ از زیر دوش حمام بیاید و افتر شیو بزند و برود کنار دختر دراز بکشد، اگر از فاکتورهای کیفی افترشیو و سلیقه شما درباره آن فاکتورهای کیفی مهم تر نباشد، اهمیتی برابر با آن خواهد داشت. یا آدامس، که هنگام انتخاب مارک و خرید آن تصویر لب و دندان جذاب زنی که در محل کار هوش از همکارانش ربوده است، به ذهن شما برای انتخاب مارک جهت می دهد. 
به این ترتیب تبلیغات تلاش می کنند شما را از فرهنگ سنتی و قدیمی و از مد افتاده خودتان تبدیل به آدم های جذاب و به روزی کنند. اما چیزی که این وسط گم می شود «آگاهی» است. آگاهی به اینکه همان قدر که من قربانی سنت و فرهنگ از مد افتاده خودم هستم، دخترانی هم که در فلان کلیپ آهنگ -پشت سر یک خواننده کچل کت شلوار پوش که عینک سیاهی زد- حرکاتی شبیه به استریپ تیز انجام می دهند و بدن نیمه لختشان را به بدن خواننده می مالند -و خواننده بی توجه به آنها تنها اغوای جذابیت و مردانگی خودش است- قربانی فرهنگ مدرن و سنت های به روز خودشان هستند. 
هیچ کس این وسط سوال نمی پرسد که چه کسی تعیین می کند که آن فرهنگ مدرن بهتر از این فرهنگ عقب افتاده است؟ پرسیده نمی شود چون جذاب تر است. چون هدف تبلیغات این است که جذاب تر باشد. 
و این طوری می شود که شما با زنانی روبرو می شوید که از کله سحر تا بوق سگ کار می کنند و حقوق هر ماهشان را می دهند فلان رنگ پالتوی چرم را بخرند و فلان مارک ساعت را. و این لباس ها را کجا بپوشند؟ خب البته که سر کار! چون فرصت نمی کنند که جای دیگری بروند و کار دیگری بکنند. 
تناقض این خوشبختی و رفاه عمومی و بهتر بودن سطح زندگی زنان در فرهنگ مدرن کجا در می آید؟ آنجا که سه تا دختر دانشجوی حقوق تصمیم می گیرند در کلیپی جای بدن زنانه و بدن مردانه را جابجا کنند. اینجا هم مردان، مثل دختران آن تبلیغات لبخند به لب دارند، عشوه گری می کنند و به بدن خودشان افتخار می کنند. اما چرا دیدن این کلیپ و تحمل کردن آن برای کسانی که قربانی تبلیغات مدرن هستند اینقدر سنگین و طاقت فرساست؟


29 Aug 06:35

کافی‌ست ازم دلگیر بشوی تا با اتومبیل پرسرعتم به مقصد نپال فرار کنم

by KHERS

شما دارید زندگی می‌کنید، خیلی عادی، خیلی روزمره، نه دزد هستید و نه با کودکان سکس می‌کنید، خیلی بی‌انگیزه کارمندی می‌کنید و غذا می‌خورید و خانه‌تان را تمییز می‌کنید و آخر هفته‌ها سینما و رستوران می‌روید، زندگی‌تان هیچ نکته‌ی عجیبی ندارد، یا حداقل به نظر خودتان هیچ نکته‌ی عجیبی ندارد، اما شما ممکن است از آن بدبخت‌هایی باشید که هر از گاهی یکی ازشان «دلگیر» می‌شود.

معمولن زنی از شما دلگیر است.

شما دلیل این دلگیری را نمی‌دانید چون به شما گفته نمی‌شود. حتی گاهی اصلن خبر هم نمی‌دهند که دلگیر شده‌اند، بلکه شما نشانه‌هایش را می‌بینید: حالت صورت، شکل حرف زدن، لبانی که فرم کون مرغ گرفته‌اند، سکوت‌های معنی‌دار، گریه‌های بی‌دلیل، سوالات نامربوط و ناگهانی در مورد اصل و اساس رابطه. شما متوجه می‌شوید که دوباره ازتان «دلگیر» شده‌اند.

شما توی وان حمام می‌نشینید و به عنوان اولین گام سرتان را [آرام] به لبه‌ی وان می‌کوبید چون فکر می‌کنید ممکن است با این کار «دلگیری» خودبخود حل و فصل بشود اما می‌دانید که این تفکرات بچه‌گانه است و یک بار دیگر سرتان را به لبه‌ی وان می‌کوبید تا به دنیای واقعی آدم بزرگ‌ها برگردید. صدای بمی می‌دهد.

بعضی وقتها هم البته صاف و ساده به‌تان می‌گویند که «دلگیر» هستند. عکس‌العمل منطقی شما این است که اول تعجب می‌کنید چون می‌دانید کار خاصی نکرده‌اید و امید دارید که کل قضیه یک سوءتفاهم باشد و برای همین به سرعت می‌پرسید که عزیزم چی شده آخه؟ چرا آخه؟ با پرسیدن همین سوال ساده عملن دُم به تله داده‌اید و نکته‌ی غم‌انگیزش اینجاست که ممکن است به واسطه‌ی جوانی و کم‌تجربگی اصولن حتی ندانید که کل قضیه‌ی «دلگیری» صرفن یک دام است، یک تله است، برای شما طراحی شده و شما اینقدر کودن هستید که دوباره و دوباره تویش گیر می‌افتید و درس نمی‌گیرید. کافکا یک کتاب در همین مورد نوشت، به قهرمان داستان می‌گویند که مجرم است و بدبخت مفلوک کل طول داستان در به در دنبال یکی بود که بهش بگوید جرمش چیست. به همین منوال سوال شما هم جوابی ندارد، هر چقدر که اصرار کنید و بخواهید که جرم‌تان را بدانید کمتر به پاسخ نزدیک می‌شوید. «نمی‌تونم الآن راجع بهش حرف بزنم» یا «موضوع خیلی پیچیده‌س، اصن تقصیر خودمه، نباید چیزی می‌گفتم، من خودم یه کم دیوونه‌م می‌دونی که، تو خوبی عزیزم…» اینها جوابهای معمولی است که فرد تله‌گذار می‌دهد. شما کلافه‌تر می‌شوید، به خودتان شک می‌کنید، رفتارتان را مرور می‌کنید، چند بار مرور می‌کنید، چند ده بار مرور می‌کنید ولی باز هم چیزی پیدا نمی‌کنید. شما صرفن متهم هستید بدون اینکه کسی به‌تان توضیح بدهد جرم‌تان چیست و این باعث کلافگی‌تان می‌شود.

خلاصه‌ی علت تمامی این دلگیری‌ها: شما به زن یا زن‌های دیگری «توجه» کرده‌اید. این زن یا زن‌های دیگر می‌تواند شامل دوستان واقعی و مجازی، همکارها و حتی مادر و خواهر شما بشود. در تئوری این اصلن ایرادی ندارد چون هر دوی‌تان خیلی مدرن هستید و مالک همدیگر که نیستید، اما بعضی چیزها «احساسی» هستند و الآن تله‌گذار به علت این رفتار شما احساس «عدم امنیت» کرده یا شاید احساس کرده که توی جمع دوستان و آشنایان به علت رفتارهای شما کوچک شده، تحقیر شده. این حالت دوم به نوعی خنده‌دار هم هست؛ چون جرم شما ربط مستقیم به رفتارتان ندارد، تنها رفتار «دیگران» است که باعث می‌شود شما مجرم بشوید، یعنی در شرایط آزمایشگاهی شما ممکن است عینن همان کارها را انجام دهید اما اگر اطرافیان متوجه نمی‌شدند شما مجرم نبودید.

من بارها و بارها [و حتی بارهایی بیشتر] قربانی این تله بوده‌ام، خیلی هم راحت شکارم کرده‌اند چون تا همین چند وقت پیش از این احمق‌هایی بودم که هی بحث می‌کنند و هی توضیح می‌دهند و هی سعی می‌کنند صلح و صفا برقرار کنند و به تفاهم برسند، منتظر بودم تا یکی ازم دلگیر بشود و بعد خودم را به خاک و خون بیندازم تا دلگیری را رفع کنم و بپرسم چه شده و کدورت‌ها را رفع کنم و از این حرف‌ها. اما خب این روزها آدم دیگری هستم. کوچکترین عقیده‌ای به این فرایند «دلگیری-دلجویی-اصلاح رفتار» ندارم.

تقریبن سنی ازم گذشته و تقریبن هر نوع دلگیری از خودم را بیشتر نوعی توهین به خودم می‌بینم. چرا؟ چون خودم می‌دانم که چکار می‌کنم و چکار نمی‌کنم و اگر واقعن فکر کنم کاری بد و زننده است خب در وهله‌ی اول انجامش نمی‌دهم؛ صرف اینکه کاری را انجام داده باشم یعنی اینکه آگاهانه انجامش داده‌ام و بهش فکر کرده‌ام، به نوعی مهر تاییدم را دارد. کارهایم و رفتارم خود من هستند و نماینده تفکراتم هستند و اگر کسی ازشان به هر دلیل «دلگیر» بشود عملن یعنی اینکه بخشی از من را زیر سوال برده و البته که هر کسی حق چنین کاری را دارد ولی خب چه اصراری به ارتباط است وقتی که اینقدر نقدهای جدی به زیر و بم زندگی همدیگر داریم؟ چرا اینقدر همه مثل هم / همه مثل من؟

الآن که فکرش را می‌کنم بزرگترین مشکلم توی بعضی روابطم همین بوده. حتی الآن که کمی خُنک‌ترم، وقتی به جداییم نگاه می‌کنم تنها دلیلی که می‌بینم همین بوده: اینکه دیگر داشتم بالا می‌آوردم از اینکه یک نفر بنا به دلایلی که معمولن توضیح‌شان هم مشکل است مدام ازم «دلگیر» باشد. دلایل دلگیری هم صرفن با چارچوب اخلاقیات خود فرد تله‌گذار معنی می‌دهند و هیچ بعید نیست که توی چارچوب من آن دلایل به پشگل خشک تبدیل بشوند. از قسمت بعدی ماجرا هم داشتم بالا می‌آوردم: اینکه باید مدام دلجویی و بحث کنی و به تفاهم برسی، راهکار بدهی که در آینده چطور خودمان را اصلاح کنیم که «رابطه» سر جایش بماند. البته خب بعد از چند سال کلاغ بهم گفت رابطه مثل نظام نیست که حفظ و بقایش هدف شماره یک زندگی آدم بشود. آدم برای حفظ نظام هزار تا کار می‌کند، ولی برای رابطه؟ نُچ نُچ. حتی می‌خواهم بگویم همان موقع که داری به راهکارهای حفظ رابطه فکر می‌کنی دقیقن خود همان موقع و حتی قبل از آن، رابطه از دست رفته، خیلی وقت است که از دست رفته و فقط به خاطر حماقت بیش از اندازه و کارمندی بیش از اندازه است که آدم متوجه این نکته نمی‌شود و به توضیح‌هایش، به دلجویی‌هایش و به دست و پا زدن رقت‌انگیزش ادامه می‌دهد.

آخرین باری که کسی ازم دلگیر شد ابتدا به شناسنامه‌ام نگاه کردم و خب متوجه شدم سن خر پیره هستم و باورش سخت بود که آدم سن خر پیره باشد و هنوز عده‌ای توی این دنیا از آدم و رفتارهای آدم دلگیر بشوند و دنبال اصلاح آدم باشند. با این حال ترک عادت‌های قدیمی سخت است و ازش پرسیدم چه شده؟ طبعن جوابی نیامد چون جوابی وجود ندارد و دیگر توی این سن و سال می‌دانم که چیزی نشده، یا اگر هم شده به من ربطی ندارد و تمایلی هم ندارم چیزی در موردش بدانم، یعنی این یک کم را به خودم مطمئن هستم. مثل این است که من و شما دیشب با هم همبرگر خوردیم؛ بعد فردایش هی من از شما بپرسم دیشب چی خوردیم؟ دیشب چی خوردیم؟ نمی‌پرسم چون که مُخم هنوز تا حدودی کار می‌کند و می‌دانم که دیشب چه خوردیم؛ عین همین استدلال هم برای دلگیری کار می‌کند، من که می‌دانم دیشب چکار کرده‌ام و دلیلی ندارد هی بپرسم «عزیزم من دیشب چیکار کردم که ناراحت شدی؟» همان موقعی که شروع کنی که بپرسی چه شده و دنبال گناهت بگردی یعنی به طور ضمنی قبول هم کرده‌ای که گناهکاری. این نکته‌ی ظریف تله است.

یکی از شما دلگیر شده اما شما خوب می‌دانی بهترین راه سکوت است، فراموشی است. شما اینقدر توی این تله افتاده‌ای که دیگر حتی اگر بخواهی هم توانایی گیر افتادن تویش را نداری، دیگر جانش را نداری که هی خودت را ناراحت و مظلوم نشان بدهی و نفسش را نداری که هی بپرسی عزیزم چه شده؟


03 Aug 09:29

http://seaoffog.blogfa.com/post-702.aspx

by seaoffog
 
بابک گفت: «تو هم داستاني داری با اين قرص‌هات. زندگی کردی باهاشون.»
يک‌روز که ديگر بندیِ قرص‌هايم نباشم، روزي که به‌زودی فرامی‌رسد، اميدوار ام فرابرسد، بايد فرابرسد، دل‌ام برایِ همه‌شان تنگ می‌شود، بيش از همه برایِ ليتيوم. هرچه باشد آدم شريکِ خيانت‌کارِ زندگی‌اش را بيش از همه دوست می‌دارد حتّا اگر از او بيزار باشد.
 
20 Jul 08:41

Photo

Zahra

از معشوقه ها/قابل توجه آرمین



15 Jul 13:32

دردبوک و مرگوگرام

by آیدا-پیاده

 

یک. این نوشته رو خوندم چون رامین و واقف را به سروجد آورده بود. رامین حتی یک آخی هم گفته بود که البته خیلی مطمئن بودم این جنس نوشته خیلی به رامین می‌چسبد. بخونیدش ولی اگر حال ندارید این تکه اول از نوشته را بخونید

“بشریت داره توی گرداب گزارش‌دادن دست‌وپا می‌زنه. برای اولین بار در طول تاریخ، سرعت تولید محتوا از سرعت مصرفش بیشتر شده. همه دارن توی وبلاگ و فیس‌بوک و اینستاگرام و توئیتر گزارش وضعیت می‌دن. زهرا می‌گفت یکی شکایت از این کرده بود که چرا مجله‌ها توی گودریدز نیستن. لابد برای اینکه گزارش عملیات افتخارآمیز مجله‌خوندنش رو به جهانیان بده. شاکی از این بود که چرا باید برای کاری وقت‌بگذاره که نمی‌شه به‌مناسبتش فخری فروخت. توی یه مورد خنده‌دار تر، کابرهای کم‌حوصله حتی از ابزار مناسب گزارش‌دادن هم استفاده نمی‌کنن. از صفحه‌ی عکس می‌گیرن و توی اینستاگرام هوا می‌کنن. منطق اینه که گزارش را باید به مخاطبِ هدف‌ رسوند، حالا با هر ابزاری که دم دست‌تره.

معلموه که گزارش‌ها کمتر به قصد گزارش دادن نوشته می‌شن. خبرنگار و وقایع‌نگار که نیستیم. بیشتر آدم‌ها هم برنامه‌شون این نیست که محتوای ارزشمند یا سرگرم‌کننده‌ای که دیدن رو با بقیه شر کنن. معمولن هدف نویسنده یا برانگیختن حس هم‌دردیه یا حسادت.”

دو. یکبار یکجایی در یک وبلاگی خوندم “کاش جز این همه عکس که از خوشیهاتون می‌گذارید عکس از بدبختی‌ها و تنهایی‌ها و دردهاتون هم بگذارید. ” . عکس از بدبختی تعبیرش برای: من درحال فین کردن با موهای چرب سه روز حموم نرفته وقتی کسی نیست یک قاشق سوپ برام بپزه  موبایل را دربیارم یک فیلمی بگیرم از بزاقی که وقتی می خوای قورت بدی پایین نمی‌ره گیر می‌کنه بین لوزه‌های متورمت/ وقتی بچه از سرسره پرت شده پایین خون از زانوش داره شره می‌کنه خودش داره زار می‌زنه و انقدر صدای جیغش بلنده که یک عده جوری نگاهت می‌کنند انگار داری بچه‌ت رو داغ می‌زنی، یک عکس ازش بگیرم.وقتی مزاجم درست کارنمیکنه و سرخ شدم از درد، یک عکس از خودم بگیرم.

سه. یکی رو می‌شناختم فیلمبردارحرفه‌ی مجلسی استخدام کرد، از تشییع جنازه برادر جوانش که از سرطان خون مرده بوده فیلم بگیرند. از خاکسپاری تا هفتم، از بهشت زهرا تا مسجد. صحنه زارزدن بچه‌های مرحوم دنبال پدر، خاک بهشت زهرا و دویدن آدمهای زیر برانکارد حامل، مرده بیست کیلو شده کفن پیچ از غسالخانه تا محل نماز و از محل نماز تا قبر آماده. هیچوقت فیلم رو نشون نداد. شاید خودش نگاه کرد. شک ندارم کیفیت خوبی داشت فیلم، فیلمبردارش خوب و گرون بود و برام عجیبه اونکه فیلم مراسم فارغ التحصیلی پسرش از دوره پیش دبستان را برامون نمایش می‌داد چرا این فیلم مستند عالی رو هیچوقت پخش نکرد دوقطره اشک بریزیم سبک بشیم.

چهار. من دربرابر تکنولوژی درخدمت برونگرایی آدم بی‌اینرسی هستم. یعنی دوپا می‌پرم بغل هرچیزی که برونگرای را سهل‌تر کند. موبایل  با دوربین خوش کیفیت تازه، وبلاگ، توییتر و ایستاگرام و هرچیزی. و درک هم می‌کنم بعضی‌ها نسبت به هرچیز جدیدی یک مقاومت خاصی دارند. ترس از عمومی‌شدن، احساس عدم امنیت، علاقه به زندگی کم سروصدا، اصلا عدم علاقه به دنیای مجازی و نمایش زندگیشون دردنیای مجازی و هزار دلیل دیگه وجود داره که آدمها نخواهند وبلاگ بنویسند و یا تصویری از خودشون در دنیای مجازی ارائه بدهند. آنها به کنار ولی نقد کسانی که دوست دارند از مهمانی‌ها، شادی‌ها، شش‌پک، کفش نو، برج ایفل، سفرها، غذاها و خودشون عکس بگذارند را نمی‌فهمم. مخصوصا جنسی از نقد در پارگراف اولش کلمه “برانگیختن حسادت” مطرح بشه.

پنج. برانگیختن حس حسادت یا سرخ نگه داشتن صورت با سیلی. بصورت طبیعی آدمها دربرابرچیزی که براشون دغدغه نیست حسادت نمی کنند. یعنی اگر شما ده هزار عکس از خودتون با مونالیزا بگذارید من حسادت نمی‌کنم، چون موزه دوست ندارم و مهم نیست موزه کجا باشه، ولی یک عکس از خورشت کرفس ویرانم می‌کند. انسانها پیچیده‌ و دینامیک هستند، شما نمی‌دانید دقیقا با بیان کدام قسمت زندگی‌ خود دارید حس حسادتشان را تحریک می‌کنید. برای کسی که در ناف پاریس تک وتنها در بار نشسته است و بهترین  شراب عالم را می‌نوشد، شاید عکس شما در مهمانی شبانه یواشکی با عرق سگی درحالی که دست درگردن حسین و حسین و حسین و حسین انداخته‌اید خیلی حسادت برانگیز باشد. کسی که عکس حسین‌ها را در ایستاگرام آپلود کرده عمرا فکر نمی‌کرده قرار است شما در محله مقه، با این سروشکل سینمایی یک ثانیه به آنها درحال ترکیب کردن چهل جور تک دانه با عرق سگی برای قابل شرب کردنش حسادت کنید، فلذا خیلی باید ابله باشید که فکر کنید” نگارنده قصد برانگیختن حسادت من را داشته” . نه صرفا اعلام موقعیت کرده و خواسته ثبت کند که “ما دراین لحظه خوشیم”. عکسهای لونا شاد را نگاه می‌کردم که بخاطر شیمی درمانی موهایش ریخته و باخودم فکر می‌کردم، نامرد،ببین چه کچلش خوشگله، من عمرا این شکلی بشم. شما الان فکر می کنید من دقیقا دارم به چیزی در این مقوله خاص حسادت می‌کنم یا لونا با گذاشتن عکسی از خودش که کچل است و دارد می‌رقصد دقیقا حسادت چه کسانی را تحریک می‌خواسته تحریک کند. گاهی آدمها گزارش می‌دهند، گزارش موقعیت از زندگی عادی/غیرعادی، شنونده  که بنابرحالش برداشت می‌کند.

شش. دوستی داشتم زمان دبیرستان –قبل از فراگیر شدن تلفن‌های بدون سیم – که با مادرش در یک خانه یک خوابه شصت متری زندگی می‌کرد. مادرش روی کاناپه می‌خوابید و خودش در اتاق. یکبار سرهرمزان با یک پسری دوست شد و در معاشرتهای بعدی فهمید که خانه‌شان دوبلکس چهارخوابه در خیابان ایران‌زمین شهرک است. دوستم از شرمندگی خانه کوچک و محقرشان دربرابر خانه چهارخوابه دوست پسرش هربار که تلفن خانه زنگ می‌زد اول تا زنگ چهارم صبر می‌کرد بعد گوشی را که برمی داشت نفس نفس می‌زد که پسر حس کند او طول خانه بزرگشان را دویده است تا تلفن برسد. سی ثانیه اول را نفس چاق می‌کرد. پسر یکبار ازش پرسید “آسم داری”، یعنی آسم زودتر به ذهنش رسید تا بزرگی و قد زمین فوتبال بودن خانه. توجه و حسادت پسررا نمی‌شد با صدای نفس نفس تحریک کرد چون نقطه ضعفش در آن زمان خاص در متراژ خانه نبود گویا.

هفت. خود من سردسته مانیفست بده‌های عالمم ولی مانیفست با ته رنگ نگاه از بالا گاهی بد روی اعصابم می‌رود. اینکه یکروز خوشحال باشیم از ظهور پدیده‌های ی بنام وبلاگ و فیس بوگ و گوگل ریدر و اینستاگرام و توییتر و بعد که خودمان کمی باهاش بازی کردیم و به هردلیلی حوصله‌مان سررفت شروع کنیم گیردادن به آدمهای دیگر با این نگاه از بالا “که جمع کن دیگه، دوره‌ش سراومده، برو یوسا بخوان، برو معاشرت “رودررو”‌کن” رو نمی‌فهمم. من گاهی یکساعت از ساعت هفت تا هشت عکس مزرعه‌داران خوشبخت در اورگون را در فلیکر نگاه می‌کنم. دقیقا همانوقت که شما دارید درکافه با دوستان حقیقی معاشرت می‌کنید. هردوما داریم جوری وقتمان را سپری می‌کنیم، شما بگویید هدر می‌دهیم، ولی خب به نظر من اتلاف وقت هم خودش یک کار لازم است. درهرحال الان از نظر شما من هدرتر می‌دهم و شاید اصلا شما که دورهم دارید از یک چیزی حرف می‌زنید هدر نمی‌دهید.  من آدم گریزتر از شمام و شما آدم دوست‌تر از من، هیچکدام نوبل نخواهیم گرفت از کافه نشینی بادوستان یا لایک زدن عکس بچه چاق خانم مزرعه دار در تشت. پس چه چیزی به شما این حس را می دهد که شما از من عمیقترید؟ صرف اینکه شما از روش سنتی‌تری برای اتلاف وقت استفاده می‌کنید شما را از من عمیق‌تر نمی‌کند.

هشت. من آدم گزارش دادن‌ام. از بدبختی‌هایم عکس نمی‌گذارم، نک و نال خوب می کنم ولی بدبختی را سخت می‌تونم به تصویر بکشم. شاید فکر می‌کنم وظیفه گزارش تصویری بدبختی را خبرگزاریها و بهمن قبادی خیلی خوب برعهده گرفته‌اند و از همه مهمتر می‌دانم هرآدم عاقلی می‌داند که این مادروپسر رنگی و که درعکس‌ها دست در گردن هم دارند، دعوا هم می‌کنند. این زن لباس پلوخوری برتن، چرک هم می‌شود، سرما هم می‌خورد. اگر حالتان را بهتر می‌کند می‌خواهید عکس از بدهی‌ کارت اعتباریم هم بگیرم با فیلتر مروارید آپلود کنم در اینترنت. ولی خیلی شخصی فکر می‌کنم چرا آخه؟ به همان دلیل که فامیل ما فیلم مرگ برادرش را برای ما ننداخت روی پرده، من هم دلم می‌خواهد خنده زندگی را تصویر کنم. حسادت برمی‌انگیزد؟ بروید به مسئولین اینستاگرام شکایت کنید که برای برقراری تعادل و عدم تشدید حسادت عمومی هرکاربر با گذاشتم هرعکس بوس، موظف باشند یک عکس لگد هم بگذارد. هرعکس بغلی که گذاشت یک عکس هم از معشوقش که کونش را به او کرده و در انتهای تخت خوابیده هم بگذارد. هرعکس پای پدیکور شده، یک عکس میخچه دار. یک عکس از مهمانی، یک عکس از تنهایی و چشمان پف کرده و صدای آه. هرعکس از زندگی، یک عکس از مرگ. هرعکس با ایفل، یک عکس با …

نه. به نظرم دست بردارید از تحلیل مدام آدمها، از دسته بندی، از اینکه عصر فلان چیز سرآمده. من و شما و ده تا آدم دوربرمان نماینده یک عصروجنبش نیستیم. اینکه از ما ده نفر که همزمان شروع کردیم به وبلاگ نوشتن الان دونفرمان می‌نویسیم دلیل براین نیست عصر وبلاگ به سرآمده. کلی وبلاگ جدید نوشته می‌شود، و خب شما شاید خسته‌ شدید از نوشتن، شاید همسرتان دوست نداشت بنویسید و شما حوصله همسررا به وبلاگ ارجحیت دادید، شاید حرفتان تمام شد، شاید کارتان زیاد شده، شاید دنبال دوست دختر می‌گشتید از خلال نوشتن که یافت شد و خب نمی‌نویسید. این دیگر این همه منبر و مانیفست و تحلیل ندارد. یک جنشی در غرب سمت ما خیلی مد است بنام برگشت به گذشته، یعنی الان هرکی مرغ خودش را داشته باشد خب آدم باحالتری است، هرکس نوارکاست گوش بدهد عمیق‌تر است انگار. یک جور مخالفت با “مین استریم” در همه زمینه‌ها. از نظر من اشکالی ندارد که آدمها صابون مراغه را به داو ترجیح بدهند ولی گاهی بد نیست ببینند که همین آدمهای مخالف با “مین استریم”‌هم انقدر زیاد شده‌اند که خودشان یک مین استریمی شده‌اند برای خودشان. استریم مخالفان با مین استریم.

ده. من عاشق دنبال کردن آدمهای بسیار سفررونده، بسیار خوش‌هیکل و خوش لباس، بسیار سگ و بچه‌دار ساکن شهرهای آفتابی در اینستاگرام هستم. یک آقای فرانسوی را در اینستاگرام دنبال می‌کردم که هر سه ساعت یکبار عکس یک بشقاب غذای بی‌نظیر می‌گذاشت. یکبار فحشش دادم که مرتیکه عوضی، فرانسوی، پزو، حسادت برانگیز، مدام عکس غذا می‌ذاری که چی؟‌فکر می‌کنی ماها بربری سق می‌زنیم. رفتم گوگلش کردم دیدم یارو منتقد غذا در روزنامه‌ست. یعنی عین من کارمند بدبخت – برانگیخته که نشدید- باید روزی سه وعده در رستورانهای پاریس و لندن و بیروت و … غذا بخورد و برایشان گزارش بنویسد. جدی حسادتم به سقف سایید.

 

پ.ن. نوشته محرک این نوشته در پاراگراف آخر یک سوالی هم برایش مطرح می‌شود که خب خود سوال جالب است هرچند که جواب سوال خیلی برای من جالب نیست.

11 Jul 16:45

یک مدرسه متفاوت

by لوا زند

Screen Shot 2013-07-11 at 11.11.51 AM

 

دوست عزیز من آیتک (همونی که این بالا داره فلوت می‌زنه)، که هنرمند بسیار خفن خوش فکریه و دکترای آموزش موسیقی و هنرش رو از دانشگاه کلمبیا (اونم همچی جای خفنیه) گرفته، برنامه‌ای طراحی کرده برای تاسیس یک مدرسه برای بچه‌های ایرانی- آمریکایی که با موسیقی، داستان‌خوانی، نقاشی، تئاتر، شعر و رقص خلاقیت هنری، فرهنگی و مهارت های زبانی این کودکان رو تقویت می‌کنه. یه همچین چیز خفنی.

توی این مرحله آیتک می‌خواد که یه مدرسه بزنه برای این بچه‌ها تو نیویورک و واشنگتن دی‌سی. اما خب امیدوار گسترش بده. اگه کمک کنید- غیر از ثواب اخروی و اینا- یه وقتی زد و بچه‌دار هم شدید و از دستتون در رفت، لااقل یه جا هست تخم جن بره یاد بگیره به مامان بزرگ بابا بزرگش نگه گراند پا گراند ما! حالا به این سادگی هم نیست. آیتک رفته درس و دکتری خونده وا ینا.  بعد اگه کمک کنید همینطور کلاسهای مجانی خانم دکتر رو می‌تونید به طور آنلاین ببینید خانم دکتر خودش در مورد آموزش تخم جن تو خونه توضیح میده.

والا ما که نزاییدیم اما تصور اینکه بچهه به مامانم بگه «گرمی» همچی مورمورم می‌کنه و اینکه آیتک نامردی اگه بچه منو مجانی ثبت نام نکنی!

کمپین رو هم تو این آدرس ببنید.

05 Jul 10:17

"O Freunde, nicht diese Töne"

by seaoffog

شاد-بودن: اين را به اصل و آرمانِ نخستِ زيست‌شيوه‌ام بدل خواهم کرد. از اين پس هر چيزي، هر عادتي، هر حسّی، هر فکري، و هر کسي را که مزاحمِ شادی‌ام باشد بی لحظه‌اي ترديد کنار خواهم گذاشت—فهرستِ کم‌وبيش کاملِ آن‌ها را در ذهن دارم. و اين ايده به سرم زده که، به عنوانِ يک دوره‌یِ درمانی، هر شب بنشينم به ديدنِ اپيزودي از پت و مت. پی برده ام که هيچ‌چيز به اندازه‌یِ اين خراب‌کارهایِ دوست‌داشتنی ياری‌ام نمی‌کند برایِ دوست‌داشتنِ (و خنديدن به) خراب‌کاری‌هایِ يک زندگی.
 

03 Jul 06:07

فریدا

by میثاق


به الکساندر گومز آریاس

اول ژانویه 1925

 

بمن جواب بده- بمن جواب بده- بمن جواب بده

-          -    -

آهنگ pelonass  تمام شد.

اخبار جدید را می‌دانی؟

الکس من،

امروز ساعت 11 نامه‌ات به دستم رسید ولی بلافاصله جواب ندادم، علت‌ش این بود که وقتی اطرافم خیلی شلوغ است نمی‌توانم کاری انجام دهم و یا نامه‌ای بنویسم. حالا ساعت ده شب است و تنها هم هستم، مناسب‌ترین لحظه برای فکر کردن به تو است. حتی فکرهایی که به گفته‌ی Mallen در خطوط کف دست راستم کشیده نشده‌اند. در مورد حرف‌هایی که راجع به آنیتا زده‌ای، البته که هرگز عصبانی نخواهم شد. علت‌ش هم این است که اولاً تمام حرف‌هایی که درباره‌ی زیبایی و خوش‌هیکلی او زده‌ای درست است. ثانیاً این را بدان که تمامی کسانی را که دوست داری و یا دوست داشته‌ای، من هم دوست دارم. فقط به خاطر این‌که تو را دوست دارم. حالا فکر می‌کنی من چقدر جسور و گستاخ هستم ولی بدان، درسته که آنیتا خیلی خوشگله ولی فریدا کالویی هم وجود دارد، و فرض بر این است که الکس او را دوست دارد بنابراین نباید به او بی‌توجهی شود. علاوه بر این عاشق این موضوع هستم که چقدر با من روراست و صدیق هستی و به من تمام مطالب را می‌گویی؛ از جمله این‌که آنیتا خیلی خوشگل است و یا این‌که چپ‌چپ و با کینه به تو نگاه می‌کند......

.... باید بدانی که من قصرهای زیادی را در آسمان ساخته‌ام و نقشه‌های زیادی را کشیده‌ام که در لابه‌لای این خطوط نوشته‌ام. پس برایم بنویس، که یک بار دیگر برای همیشه با حقیقت روبرو شوم. چون می‌دانی من بدی‌ها را نمی‌بینم، علت‌ش هم این است که همان کله‌خری که بودم هستم، فکر نمی‌کنی؟ درست ساعت 12 شب موقع تحویل سال به تو فکر کردم، الکس من، آیا تو هم به من فکر می‌کنی؟ فکر کنم فکر می‌کنی چون گوش چپم زنگ زد.

خُب دیگه، همان‌طور که می‌دانی «سال نو زندگی نو»

فرید چیتایی که عاشق توست

«شش نامه از فریدا کالو، ترجمه کتایون پوزشی، ماهنامه کلک، شماره 85 و 86؛ فروردین و تیر 1376»

03 Jul 05:53

tumblr_moubfnRCVI1sqzogio1_500.jpg

by imgirl8

Submitted by imgirl8
26 Jun 08:40

رد شو

by S*
یک بخش مهم از هنر آدم بودگی هم این است که وقتی مطابق چرخش روز و ماه  به شکل متوالی و خزنده و مخملی، به موجود حرص دربیار کج خلق لجوج و ناچسبی استحاله کرده ای، همانجوری گازش را نگیری دنده چهار و پنج؛ بلکه به نهیبی زیبا و کمی آهسته تر، پای چپ روی کلاچ و سپس پای راست روی ترمز، دمی چند کنار همان جاده  بکپی . دیر نمیشود