یه هفتهای هست که مرتب میره مهد. روزی سه چهار ساعت. بعضی وقتها هم بیشتر. خوشحاله. صبحها توی راه با هم شعر میخونیم پرندهها رو پر میدیم. صد و بیست بار برمیگردیم خونه تا کلاه و عینک و عروسک جاموندهش رو برداره. تو راه برگشت بستنی میخریم. هربار میگه «مامان بستنی آبی بخر» هربار میگم بستنی آبی نداره، سبز بخوریم؟ میگه باشه ترش باشه. میشینیم رو یه صندلی کنار خیابون بستنیمون رو با خیال راحت میخوریم. بستنی آب میشه از آستینش میره بالا، من کمکش میکنم آبشدهها رو براش لیس میزنم. برام مهم نیست لباسش کثیف شه. با سلام و صلوات یه دستمال از ته کیفم پیدا میکنم که فقط صورت و دستش رو پاک کنم. بهش یاد میدم چجوری از خیابون رد بشیم. دست نوچش رو میگیرم و میرسونمش به پیادهرو. برام از ماجراهای مهد تعریف میکنه. میگه «باراد دل الهه رو زده و لباس سامیارو کنده.» میگم به باراد بگو این کار رو نکن. میگه باشه. فرداش باز همین داستان رو میگه من باز همین توصیه رو میکنم. میگه یادم رفت امروز بگم. فردا میگم… یه روز میگه مامان الهه نیومده بود. قلبم انگار بخواد از جا کنده شه. چقدر بزرگ شده. رفته از معلمش پرسیده الهه نیومده؟ معلمش گفته نه. ینی با الهه دوست شده؟ همچنان به همه معلمها میگه عمه. نهایتن خانوم معلم. دیروز زنگ زدم مهد گفتم چیکار میکنه؟ خسته نشده؟ گفتن نه، خوابه. ساعت دو رفتم دنبالش تازه بیدار شده بود. پرسید چرا نیومدی؟ گفتم اینجام که! اومدم. گفت نه، نیومدی من گریه کردم. نمیدونم راست میگه یا نه. دلم ریش میشه اینجوری حرف میزنه. داشت با غصه اینا رو میگفت. یههو یکی پرید جلوش گفت سلام. دوتایی زدن زیر خنده. گفتم این کیه؟ الههست؟ گفت نه فاطمهست. چشم از هم برنمیداشتن تا وقتی بریم بیرون. اومدیم بیرون صدتا سوال پرسیدم ازش. دلم میخواست بدونم دیگه با کیا دوسته. چه بازی میکنن. دلم میخواست از معاشرت و دوستیهاش فیلم بگیرم. از اون لحظهای که فاطمه پرید جلومون دوتاییشون زدن زیر خنده… از راه افتادنش اینقدر ذوق نکردم که از دوست پیدا کردنش.
Shared posts
عشق بی مایو!
معشوقه نداشتن در روز عشق، مثل فشفشه نداشتن در چهارشنبهسوری، مداد و دفتر نداشتن در اول مهر یا سبزیپلو نداشتن در شب عید است. شاید اتفاقا خاصی نیفتد اما یک جورهایی احساس لخت بودن میکنی. اصلا... معشوقه نداشتن در روز عشق بیشتر شبیه مایو نداشتن در استخر است، والسلام!
در راستای همرنگی با جماعت
Mohsenجمله گشت ارشاد عمیقه
آن روز که فلانی گفت بدترین ویژگی شخصیتی من زیادی مهربان بودنم است، خیلی تعجب کردم. نمیتوانستم تصور کنم مهربان بودن یک نکته منفی باشد. اما فلانی راست میگفت. بعضیوقتها که تصمیم میگیرم آدمهای دور و برم را الک کنم و آنهایی را که بهم ضربه نزدهاند سوا کنم، با ارفاق زیاد فوق فوقش دو سه نفر لای سوراخهای الک گیر میکنند. چرا؟ خب معلوم است، بخاطر زیادی مهربان بودن و زیادی خوشخیال بودن من! منی که همیشه خدا امید دارم آدمها عوض شوند و دست از دلشکستن و دروغ گفتن و غیبت کردن و خودخواهی و زیرآب زدن بردارند، اما حقیقت این است که اشتباه میکنم. یادم میآید چند سال قبل یک مامور گشت ارشاد در جواب به اینکه «چرا اونایی که تیپشون فاجعه است رو نمیگیری ولی به سادهها گیر میدی؟» گفت: «اونا دیگه اصلاح نمیشن ولی شماها شاید اصلاح شین». راست میگفت بنده خدا. اقرار میکنم با همه نفرتم از گشت ارشاد، این یک جمله را هیچوقت فراموش نمیکنم. وقتی بقیه آدمها هیچوقت اصلاح نمیشوند، باید دست به کار شوم و خودم را اصلاح کنم. بهتر است بگویم به جای الک کردن آدمها این بار باید خودم را بریزم توی الک و بسابم بسابم بسابم، آنقدر که فقط رفتارهای دانهدرشت بماند برایم!
خواندن افکار یکدیگر
اگر تمامی ما قدرت جادویی خواندن افکار یکدیگر را داشتیم، نخستین چیزی که در دنیا از بین می رفت عشق بود.
برتراند راسل
قورتش بده اون لزجه رو!!
با این حال کارهایی هست که میدانم اولویت دارد و فعلا گذاشته ام خیس بخورند تا آماده طبخ شوند. یکی شان "پروژه دبستان" است. پروژه ای که هر کس اسمش را میشنود، اگر با آن آشنا باشد، آه از نهادش بلند میشود و با تکان دادن سری به تاسف، انگار که به مریضی که دکترها ازش قطع امید کرده باشند نگاه میکنند، میگویند: موفق باشی!! و این را همان جوری میگویند که به آن مریض مذکور میگویند: انشالله زود خوب شی!!!
باتجربه هایش میگویند کفشهای آهنی ات را پا کن و کمربندت را سفت ببند که روزهای سختی در پیش داری. و همه اینها آن قدر می ترساندم که هی میگویم: از هفته دیگه میرم دنبالش! از هفته دیگه!
قورباغه که چه عرض کنم، یک هشت پای چندش آور مانده توی ظرف غذا و من هی سرم را با سالاد کارهای دیگر گرم میکنم... تا وقتی که دیگر ناچار باشم همین طوری زنده زنده قورتش بدهم برود پایین!
عکسهای نرگس و مریم در اینستاگرامم هست. https://www.instagram.com/motherlydays/
یک افسوس بزرگ در باره مهری و محمود
بله عزیزانم، مهری و محمود، یک زوجِ …اگه بخوام ساده بگم ایده آل هستند. بله یک زوج ایده آل هنوز هم وجود داره. چه زیباست! نه؟ سرگرمی ها وعلاقمندی هاشون تقریبا شبیه هستند. هر دو مسافرت کردن رو دوست دارند، هر دو عاشق طبیعت هستند.
هر دو خیلی دوست دارند که بیرون برند. سینما، تئاتر، رستوران. مردِ عاشق غذاهای سنتی است، همینطور زن. هر دوشون عاشق مینیاتور و خطاطی هستند. در ضمن از نقاشی ها و کارهای نقاش های شهرشون مدام دیدن می کنند.
مردِ فیلم های جنایی رو دوست داره اما زنِ خوشش نمیاد. اون فیلم های جدی دوست داره. چی میشه؟ با هم کنار می آن. سلیقه های همدیگه رو یه جورایی قاطی می کنند و حالا فیلم های می بینند که هم جذاب هستند و هم یک حرف جدی باری گفتن دارند. به نظر می آد تفاوتها نه تنها مسئله ساز نیستند بلکه سبب می شوند که آنها موضوعی برای یک گفتگو و مباحثه یِ دلچسب و جذاب داشته باشند.
در حوزه شغلی هم همینطورند. مردِ معلم دبیرستان هست و همیشه کلی حکایت های جالبی درباره مدرسه داره که تعریف کنه. زنِ روزنامه نگارِ است و کلی شخصیت های مهم و جالبِ سیاسی، ورزشی و فرهنگی رو ملاقات می کنه. بعضی از این تفاوتها چه بسا سبب می شه ،این دو نفر مکمل هم باشند. مردِ زودتر بر میگرده خونه و با علاقه غذا می پزه. زنِ دیرتر میاد و با علاقه ظرفها رو می شوره. اما از اتوکردن بدش میاد و در حالیکه اتو کردن برای مردِ مثل یک تفریح واقعی می مونه .خیال انگیزهِ، نه؟
خیلی ساده. توانایی هاشون هم مکملِ همدیگه هست. زنِ کامپیوتر رو خوب می شناسه اما مردِ هنوز کاملا توی این زمینه مبتدی است. اما در عوض کمدها رو خوب مرتب می کنه، دوچرخه ها رو تعمیر میکنه. در حالی که زنِ ازاین نظر یک دست و پا چلفتی کامل هست.
واقعا این دو مثال ین و یانگ هستند. اونها حتی همزمان هم فکر میکنند. کاملا مثل تله پاتی می مونه. زنِ بعضی وقتها که تو ماشین می شینه با خودش فکر میکنه:« مطمئنا الان یک جایی منتظر من هست» و دقیقا در همان زمان مردِ نشسته روی کاناپه تو اتاق نشیمن و از خودش می پرسه: «بالاخره کی میاد؟»
معلومه که تفاوت های هم وجود داره که سبب نمیشه مکمل هم باشند. اما اونم مسئله ای نیست. هر کسی آزادی های خودش رو داره و این خیلی خوبه… مردِ دوشنبه ها با همکاراش والیبال بازی می کنه، زنِ می ره کلاس یوگا. زن چهارشنبه ها اغلب با دوستهاش قرار داره، مردِ می مونه خونه و مطالعه می کنه یا تلویزیون می بینه.
در مراکز خرید زنِ فوراً میره سراغ چیزهایی که تازه مد شده و مردِ میره یه جا پیدا کنه بشینه با اینستاگرامش مشغول بشه. بعضی آخر هفته ها، زنِ به دیدار مادرش میره و مردِ هم به دیدار والدین خودش می ره. اما اغلب این دو نفر به طرف کوه ها رانندگی می کنند. تابستونها میرند گردش. به به عجب هارمونی کاملی؟ راست نمی گم؟ کاملا ایده آل.
و البته هنوز چیزهای مشترک دیگه ای هم وجود داره….چی؟ بازهم بیشتر؟ بله، اونها هردوشون توی شیراز زندگی میکنند و هردوشون مجرد هستند… ولی … ولی حیف که همدیگه رو نمی شناسند. افسوس.
برگردان و تطبیق ایرانی از یک متن المانی به نام:
مااااماااان مهم است
چند روز قبل برای ثبتنام کارت ملی هوشمند رفتهبودم ثبت احوال. وقتی خانم مسئول بعد از پرسیدن کد ملی و شمارهشناسنامه، گفت «اسم مادر؟»، انقدر تعجب کردم که پرسیدم «منظورتون پدره؟»، و تعجبم وقتی بیشتر شد که تاکید کرد «خیر، نام مادر لازمه». تا چند ثانیه همینطور زل زده بودم به دهانش. باورم نمیشد بالاخره یک جا مادر هم نقشی در هویت بچه بازی میکند!
در قندیم و تلخیم
Mohsenاون لحظه که بچه یه صدا یا حرکت جدیدی رو می کنه بیشتر از قنده البته ، یعنی خیلی شیرین تره به نظرم!
*
2. آخر شب، وقتی از صبح بچهها نق زدهاند، ریختهاند، شکستهاند، جیغ و گریه کردهاند، و حالا یکی آب میخواهد، یکی لیوان صورتی، یکی شلوار گلگلی، یکی یک بشقاب دیگر... دلم میخواهد جهان ساکت شود و دیگر هیچ کس صدایم نکند "مامان"! حس میکنم این کلمه موجب اتصالی سیمهای مغزم میشود و هر آن ممکن است جرقهها یک انفجار جدی به بار بیاورد! میگویم "به باباتون بگین!" و گوشهایم را میگیرم و فرار میکنم توی دستشویی!
*
باز1. یک بار هنا میگفت دخترهایش (که هر کدام اندکی از دخترهای من بزرگترند) توی اتاق نشستهاند و یک ساعت است دارند حرف میزنند و ریسه میروند و باز پچپچ میکنند. قشنگ یادم هست که چطوری ته دلم قند آب شد از آمدن چنین روزی. آن موقعها هنوز مریم حرف نمیزد. تصور حرف زدن این دو تا خواهر با هم عین رویای شیرین سرزمین عجایب بود.
*
باز2. آخر شب است. بچهها شیر خوردهاند، دستشویی رفتهاند، مسواک زدهاند، نخ دندان کشیدهاند، اتاقشان را جمع کردهاند، بابا قصه خوانده، مامان بوس کرده و شب به خیر گفته و حالا یک ساعت شده که قرار است خواب باشند و... هنوز دارد از اتاقشان صدای پچپچ میآید! عصبی شدهام. هر صدای تیک تیک ثانیهشمار ساعت، یعنی صبح برای بیدار کردن دخترها دردسر بیشتری دارم و صبح بداخلاقتری را شروع خواهند کرد. بلند میگویم: "دیگه صدا نشنوم! بخوابین!" صدای دخترها قطع میشود.
*
باز1.
باز2.
باز قصه همین است.
غرق در قندهای آب شده ته دلمان هستیم و تلخیم.
گاهی باید برگردیم، به آرزوهای قبلیمان نگاه کنیم. خیلیهایشان همین حالا کنارمان نشستهاند.
پانویس: با فروغ حرف میزدم. دخترهای او هرکدام اندکی از دخترهای من کوچکترند. گفتم حرف میزنند و نمیخوابند؛ قند توی دلش آب شد. عین خود من، چند سال پیش.
«نا»ی مامان!
کنار باشگاهمان، سالن دیگری است که دختربچههای فسقلی توی آن باله تمرین میکنند. دختر بچههایی با اسمهای سلینا، ملینا، الینا، آدریانا، آندیانا، سارینا، نیروانا و... اسمهایشان را که میشنوم دلم برای مریمها و ساراها و فاطمههای دوران دبستانم تنگ میشود. بعدش از خودم میپرسم چه میشود که تب یک چیزی اینطور میافتد به جان آدمها؟ نکند واگیر داشته باشد؟ نکند من هم بچهدار شوم و مرض همرنگ جماعت شدن بگیرم؟ نکند یک روز دلم بخواهد دختری داشته باشم که فقط بهخاطر مثل بقیه بودن، اسمش را بگذارم «نا»؟!
در این دنیا نه خوشبختی هست و نه بدبختی ... فقط قیاس یک حالت با حالتی دیگر است.
Mohsenقیاس کردن اگر با توجه به تمامی شرایط قابل بررسی شامل ابعاد زمانی ومکانی یک حالت با حالت دیگر نباشد نتیجه گیری های غلطی بدست می دهد و این اتفاقی است که همواره برای ما می افتد و به اشتباه احساس خوشبختی و یا بدبختی می کنیم اما توجه به واقعیت ها و شرایط موجود باعث بوجود آمدن احساسات واقعی و منطقی می شود.
در این دنیا نه خوشبختی هست و نه بدبختی ... فقط قیاس یک حالت با حالتی دیگر است.
تنها کسی که حد اعلای بدبختی را شناخته باشد میتواند حد اعلای خوشبختی را نیز درک کند ... میبایست انسان خواسته باشد بمیرد تا بداند زنده بودن چقدر خوب است.
پس زندگی کنید و خوشبخت باشید و هرگز فراموش نکنید تا موقعی که خداوند بخواهد آینده انسان را آشکار کند، همهی شناخت انسان در دو کلمه خلاصه میشود: صبر و امید.
الکساندر دوما / کنت مونت کریستو
زمانی برای گفتگو
عمده حرف زدنهایمان به دعوا و داد زدن من یا او ختم می شود و هر بار دردی عمیق به جانم می نشیند!
روزی هزار بار به خودم میگویم باید آرام باشم، باید شرایط را کنترل کنم ، که عصبانیت من از هر جای دیگری به فرزندم ربط پیدا نمی کند! که لجبازیهایش اقتضای سنش است، که اگر عادات بدی پیدا کرده نتیجه تربیت غلط خودم بوده است، که می دانم از دست من عصبانی است و حق دارد که باشد، و همه ایناها... اما باز همان می شود.
در فکر چاره بودم که چند روز پیش بی مقدمه گفت : «مامان چرا من و تو اینقدر با هم دعوا میکنیم؟ من از رابطه امون راضی نیستم!» گفتم من هم موافقم، و پیشنهاد دادم این بار که پیش مشاورش رفتیم، من هم با او در جلسه بنشینم و هر دو با هم در مقابل مشاور از این موضوع حرف بزنیم. قبول کرد.
جلسه که شروع شد، و مشاورش که پرسید چه انتظاری از مامان داری، تنها حرفش این بود که چرا قبول نمی کنم کادوی روز تولدش را یک هفته زودتر بگیرم.
من اما وقتی سکوتش را دیدم، شروع کردم به حرف زدن و گفتم که هیچ نقشی در خانه ندارد، و هیچ کاری انجام نمی دهد، حتی امور مربوط به خودش را، که بهم ریختگی خانه و اتاقش من را عصبی می کند و و و ...
بغض کرده بود و سرش را با بازی با ماسه ها گرم کرده بود، می دیدم اشکهایش آماده ریختن است، سکوت کردم، مشاورش گفت، نظرت چیست، و تو در برابر این حرفها چه احساسی داری،
یکباره گفت: « اگه مامان دست از سر موبایل و لپتاپش برداره، منم به حرفش گوش میدم»
نگاهش کردم و گفتم قبول می کنم گاهی از حد خارج می شوم و اگر این موضوع تو را آزار می دهد، من می پذیرم که موضوع را کنترل کنیم. مشاورش پرسید دوست دارد چه مقدار زمان، مادرش سراغ کارهای شخصی نرود، گفتم یکساعت، مشاورش مقوای بزرگی آورد و شروع به نوشتن کرد.
قرار گذاشتیم، که او حداقل ظرفهای غذایش را خودش جمع کند، و همینطور مسیولیت رسیدگی به گربه اش را قبول کند، و در مقابل من حداقل روزی یکساعت تمام وسایل را کنار بگذارم و با او بازی کنم، و به پیشنهاد من شبها قبل از خواب حداقل هفته ای دو بار با هم در مورد احساساتمان حرف بزنیم.
در این میان این نوشتنها و حرف زدنها گاهی او بغض می کرد و گاهی من.
نتیجه اما؟
خوب بود، بهتر از آنچه تصور می کردم
بعد از جلسه رفتیم سینما و نهار و کمی خرید برای تولدش، وقتی به خانه برگشتیم گفت: «مامان توی جلسه که بودیم خیلی اذیت شدم ولی خیلی حس خوبی نسبت بهت پیدا کردم، ممنون برای این روز خوب»
و من ؟
خوشحالم و امیدوار به آینده، به روزهای روشن، به روزهایی که این غم از وجودم برود و فرزندم مرا شادتر ببیند، و من هرگز شاهد درد کشیدنش نباشم. به روزهایی که مرا به عنوان دوست بپذیرد و عصبانیتش از من پایان یابد.
پی نوشت: دیروز بی هوا دم گربه اش مانده بود لای در، گربه جیغ بلندی کشید، ولی در عرض چندثانیه شروع به بازی کرد، پسرک اما گریه اش بند نمی آمد و مدام میگفت چرا حواسش به در نبوده است. دلداری دادنهایم فایده ای نداشت و یکساعتی وضع همین بود. امروز صبح می گوید: « مامان من الان می فهمم وقتی من یه جایی ام درد میگیره، تو چه حالی داری، اخه منم نسبت به گربه ام همین حس رو دارم»
و من پرت می شوم به چهارسالگی اش، در پارکینگ خانه وقتی که از ماشین پیاده شده بودیم، و من در را بستم و با جیغ بلندش فهمیدم انگشت ظریف و شکننده اش لای در ماشین مانده! و دلم که آشوب شد، نشاندمش در صندلی ماشین ، و با چشمانی خیس به سرعت خودم را به اولین مطب فیزیوتراپی که تابلوش را دیدم رساندم و تا از دستش عکس نگرفتم خیالم راحت نشد. و وقتی به خانه رسیدم و او سرش به بازی گرم شد، به اتاقم رفتم و زار زار برای بی احتیاطی ام که باعث درد کودکم شده بود گریستم.
و حالا، کودکم احساسات مشابهی تجربه می کند. ....
جفت گیری
Mohsenchi migi akhe? :))
هرچه هوا سردتر میشود، به بغلکردن دیگران نیاز بیشتری پیدا میکنم. آنقدر که با خودم میگویم اگر اختیارش را داشتم، حتما فصل جفتگیری را از بهار به زمستان تغییر میدادم!
ازدواج های فاق کوتاه!
چند روز قبل، کمدم را ریخته بودم بیرون که تمیز کنم. یک خروار لباس نوی یقه باز و بیآستین و پاچهکوتاه و تنگ پیدا کردم با مارک های کنده نشده. هر کدام را که تا میکردم و میگذاشتم آن طرف، مامان میگفت: «ایشالا میری خونه خودت میپوشی.» من فقط میخندیدم. مثل «ف» که وقتی امروز ازش پرسیدم «خوشحالی شوهر کردی؟»، خندید و در حالیکه انگشت اشارهاش به سمت دامن کوتاهش بود جواب داد: «لااقل راحت لباس میپوشم. همینش بسه!». فاجعه است! باور کنید فاجعه است که به خاطر پوشیدن تاپ و شلوارک شوهر کنیم!
کم کم مردن
این روزها عجیب قاطی کردهام. هرجا میروم چیزهایی درباره «فاجعه منا» میشنوم. بلندگوی مترو، اخبار، روزنامهها، مردم صف نانوایی، رانندهها، همه و همه! بعد تمام چیزهایی که سر کلاس «پزشکی قانونی» در مورد کبود شدن و گندیدن و کرم زدن جسد خوانده بودیم، روی سرم آوار میشود. پشت بندش خاطرهای از چهارسالگیام که دخترخاله پایش را گذاشت روی جوجه صورتیمان و دل و رودهاش را بیرون ریخت، عین فیلم جلوی چشمهایم نقش میبندد، بعد عکس خودم را که چند سال قبل یواشکی جلوی کعبه انداخته بودم نگاه میکنم، بعدش سرم گیج میرود، گریهام میگیرد و تند تند دعا میکنم زیر دست و پا نمیرم، زیر دست و پا نمانم! هیچکس زیر دست و پا نمیرد و زیر دست و پا نماند...
عادت های منفی افراد منفی
بی تردید همه ما در زندگی، لحظات غمگین و دلسرد کننده داریم. اما واکنشی که نسبت به اتفاقات یا اشتباهات ناگزیر زندگی داریم فرق بین ترس و اعتماد به نفس، امید و یاس و احساس زبونی و موفقبیت را در وجود انسانها تعیین می کند
تحقیقات روانشناسی تهیه شده در این زمینه نشان داده است که بدبینی مزمن بار سنگینی بر دوش سلامت و شادی و آرامش افراد خواهد بود. اجازه دهید بعضی از آنها را برشماریم
۱- خودتحقیری
بعضی افراد اولین واکنش شان برای انجام هر کاری به سمت خرد کردن توانای و اعتماد به نفس خود می روند. جملات و ادعاهای آشنا اینها هستند: من نمی تونم. جسارتش را ندارم، می دونم که شکست می خورم، حالِ تا آخر خط رفتن رو می دونم ندارم و … جالب توجه این است که اگر در همان حین، این نوع تصویر توسط دیگران نسبت به ما گفته شود شدیدا بر علیه ادعای شان می ایستیم ولی به راحتی به خودمان اجازه تحقیر خودمان را می دهیم.
۲ – منفی دیدن همه چیز
نه فقط خودمان را مایوس و شکننده و ضعیف می پنداریم بلکه فکر می کنیم همه واقعیت بیرون درب و داغان است. به غلط می پنداریم که باران و سرد بودن هوای امروز، آمدن قبض برق و حتی ترافیک خیابان نیز به خاطر وضعیت منفی است که قرار است همیشه باشد و حتما و همیشه برای « من» اتفاق بیفتد.
۳ – مقایسه خود با دیگرانی که به هر دلیلی موفق تر هستند
در هر موقعیت مالی، دانش، سلامت و شهرت باشیم همواره یکی دیگر بهتر و موفق تر از ما وجود دارد. آیا فردی که زندگی را منفی می بیند و مدام خود را با آنها که به نظر وضعیت بهتری دارند مقایسه می کند چیزی جز تشویش و افسردگی، حسودی ناخواسته و بی اعتمادی نصیبش می شود؟
۴ – درجا زدن در گذشته
زندگی برای هر انسانی شانس و شرایط متفاوت عرضه می کند. برای خیلی از انسان ها، دوران کودکی، شاید مصادف با بدشانسی ها و محدودیت ها بوده است. اما «گذشته» مفهوم اصلی اش این است که قبلا اتفاق افتاده است و شانس اتفاقات جدید و ماجراهای متفاوت و متنوع همیشه وجود دارد. قدم اول برای داشتن رابطه سالم با اکنون، این است که در گذشته درجا نزنیم. ما مسئول اکنون مان هستیم نه تاریخِ پشت سرما … هر قدم جدید و هر تصمیم جدید، یک دنیای جدید برای ما می تواند به ارمغان بیاورد. این شعار نیست و همه ما در زندگی با آن مواجه می شویم. کافی است به رفتارو تصمیمات بعدی دقت کنیم تا ببینیم چقدر مسیر مستقل از همه چیزی که در گذشته اتفاق افتاد را در خود دارد.
۵ – در جستجوی افراد بدی که زندگی ما را تباه کرده اند
اکثرما انسانها، به اندازه کافی بدشانس بوده ایم که با افراد با نیات بد مواجه شویم. از دوست و همکارو اعضای خانواده تا رهگذران موقت در زندگی … مواردی هم هست که نقش منفی یک یا چند نفر به طور مداوم بر روی زندگی ما سایه انداخته است، طبیعتا، تمایلی در ما ایجاد می شود که فکر کنیم قربانیان همیشگی آنها باشیم. این عکس العمل به ظاهر منطقی، نتیجه ای جز احساس زبونی و تسلیمِ ندارد.
کلید رهای از این مخمصه، این است که دست از واکنش عکس العملی نسبت به افرادی که کنترل کننده، فریبنده و تحقیر کننده ما هستند برداریم. باید تکنیک های را در عمل بیاموزیم که به ما اجازه دهد از دایره تسلط و تاثیر آنها خارج شویم. شگردهایی که در درجه اول به ما نهیب می زند ما افراد مستقل و قوی و مسلط به زندگی مان هستیم
۶ – جذابیتِ انداختن تقصیر به گردن دیگران
وضع مالی بد، خانواده نامناسب، شکل و قیافه ناجور یا مریضی و مشکل جسمی از جمله بهانه های واقعی و شدیدا تاثیر گذار در موقعیت فردی ما هستند. اما اگر تسلیم ناگواریها و کمبودهای فوق شویم و مدام کم آوردن های خودمان را به آنها نسبت دهیم بیشتر از یک قربانی اوضاع نخواهیم بود. همه ما در زندگی شاهد افراد مشابه یا با اوضاع بدتر بوده ایم که این دایره بسته و محدود کننده را شکسته اند.
عات به غر زدن و شکایت اوضاع ما را به نفرت از خود و دنیای پیرامون می کشاند. در ادامه، این عادت باعث می شود بدون انکه بفهمیم به یک یاس و تلخی پایدار نسبت به همه چیز می رسیم و به ضعفِ پنهان خودمان تن می دهیم.
۷- درگیری مداوم برای ممانعت از بخشیدن خودمان
همه ما در زندگی خطا می کنیم. دروغ می گوییم. تصمیمات غلط می گیریم. نیات و افکار بد به سراغ ما می آید. اعمالی که بعضی وقت ها برای مان سنگین هم تمام می شود. خیلی از ما به این نتیجه مطمئن می رسیم که بد و متقلب هستیم و ذات مخربی داریم و تشخیص درست نداریم و …
باید با تمام وجود بپذیریم که رفتار ما بیرون از مدار معمول انسانی نیست. برای همین حتما و حقیقتا باید خودمان را ببخشیم. بخشیدنی که برای گول زدن ما نیست. بخشیدن و مهربانی که ریشه در زندگی واقعی دارد، زندگی به انسان این امکان را می هد که خودش را تصحیح کند و اشتباهش را تکرار نکند.
۸ Negative Attitudes of Chronically Unhappy People – Preston Ni M.S.B.A.
https://www.psychologytoday.com/blog/communication-success/201502/8-negative-
attitudes-chronically-unhappy-people
Image source
http://www.havingtime.com/7-highly-toxic-habits-of-unhappy-people/
مغز معیوب بشر
Mohsenبرخی وقتا به جای فکر کردن به دنیای خود ساخته مغزمون اعتماد می کنیم و این ریشه خیلی از تصمیم گیری های اشتباه ما توی زندگیه.
مغز خارق العاده بشر قدرت استدلال دارد. تجزیه و تحلیل می کند. قدرت یادآوری و تصور بسیار سریعی دارد. ما با تمام وجود به آن اعتماد می کنیم و دلایل محکمی داریم که از داشتنش احساس غرور کنیم. با این همه، مغز انسان به طرز خطرناکی معیوب است چون تنظیم و راه اندازی قابلیت هایش در طی میلیون ها سال صورت گرفته است.
بخش اعظم سیم کشی و نقشه ها و کارکردهای اصلی مغز ما در شرایط سخت و خطرناکی مهیا شده است، متاسفانه وقتی که نگران شکار شدن و مقابله با طبیعت قهار بوده ایم ماشینی کنترل اعمال مان را ساختیم و تاسف بار تر اینکه که قابل تصحیح، ترمیم و توسعه نیست. ما ناگزیریم هر طور شده با برنامه های قدیمی و غیرضروری مغز خود کنار بیاییم.
۱- مغز ما نمی تواند درک کند که بخش بزرگی از فعالیتش ناشی از فعل و انفعالات جسم ما است
مغز ما تشخیص خیلی ضعیفی در باره انواع افکار و ایده های که به سر ما می زند دارد. ذهن ما مدام مدعی است که تصمیماتی که می گیرد ناشی از درک عوامل واقعی و بیرونی است و نمی تواند بفهمد که بخش عمده فکر انسان برخاسته از مقدار هورمون ها، ترشحات شیمیای، خستگی، گرسنگی و مقدار شکر و چربی و سایر جزئیات جسمانی درون بدن است.
۲- مغز ما این حقیقت را نمی تواند بپذیرد که داوری هایش به شدت متاثر از گذشته است
ذهن ما باور دارد که در باره هر اتفاق و مشکل، راه حل مشخص و تازه ای دست و پا می کند و نمی تواند بپذیرد که تصمیم و درکی که از هر ماجرا دارد ناشی از تکرار اعمال و احساسات قبلی اش می باشد. رسیدن به جواب های قدیمی شاید در گذشته به نفع ما بود چون سطح مشکلات و مخاطرات خیلی وسیع و پیچیده نبود و به انسان فرصت می داد سریع تصمیم بگیرد و خسارت کمتری ببیند تا دوباره در دام یک مخمصه نیفتد. اما این روزها، دامنه متنوع اتفاقات چنان وسیع است که استفاده از الگوهای سریعِ قدیمی می تواند بسیار مضر باشد.
ذهن ما وقتی با گفته ها و توصیه های یک مرد مسن روبرو می شود بلافاصله و ناخودآگاه یا از آن می گریزد یا با آن برخورد می کند چون سلسله ای از خاطرات ناپسند در دوران کودکی و نوجوانی که از پدر ضبط کرده است وی را از واقعیت کمابیش مشابه می گریزاند. مردان و زنانی نیز هستند که به دلیل دلشکستگی و ضرباتی که از جنس مقابل در زندگی شان ایجاد شده است بعد از آن بلافاصله سپر دفاعی و بدبینانه شان را بر پا می کنند.
۳- مغز ما نمی تواند قبل از تصمیم درنگ کند
مغز ما در شرایط ناهنجاری برنامه های اصلی اش چیده شده است. واکنش غریزی عامل اصلی در تصمیم گیری بوده است و به همین خاطر خیلی برایش سخت است که برنامه ضربتی قدیمی را متوقف کند. برای مغز ما راحت تر است اول عمل کند و بعد به نتایجش بیندیشد. فکر کردن و درنگ سبب نگرانی و تشویش و حتی خطر بوده است. برای همین از تفکر و تحلیل قبل از تصمیم می گریزیم.
یادمان نرود که شیوه اندیشیدن بر اساس ذهن منطقی در تمدن بشر از دوره طلایی یونان و از حدود ۲ هزار سال پیش شروع شده است. ذهن ما در شرایط بحرانی اصلا دوست ندارد به تنهایی فکر کند و تصمیم بگیرد و ترجیح اصلی اش بر فرار و دور زدن و انکار مشکل است. شاید بی دلیل نیست که اولین دست و پنجه نرم کردن با ذهن منطقی در یونان باستان به صورت گفتگو و محاوره فیلسوفان آن دوره بوده است.
مغز ما داور خوبی در باره تصمیم و رفتار دیگران است ولی به خودش که می رسد گیج و منگ می شود و خطاها و ضعف های خودش را نمی بیند. ذهن ما طراحی نشده است که بر خودش نظارت داشته باشد. برای خیلی از ما ۳۰ سال طول می کشد تا به یک نتیجه و تشخیص منطقی از یک موضوع اصلی زندگی برسیم در حالی که عملا می شود یک درک رفتاری یا اخلاقی را در ظرف ۲ دقیقه شنید و فهمید.
۴- مغز ما توانای کنترل رفتار احساساتی ما را ندارد
مغز ما مدام ذوق زده چیزهای می شود که برای ما خوب نیست. خنیازها و تمایلات ما برای دستیابی غذای پر انرژی و لذت سریع از سکس با غریبه ها، بخشی از دنیای ساده اولیه و باستانی ما بود که قرار و مدار و حساب و کتابش غریزی و بدوی بود. ولی مغز ما با وجود همه تغییرات تمدنی و لایه های پیچیده بده بستان انسانی، هنوز به همان تمایلات سریع اولیه واکنش جذابی دارد و متوجه آشوبی که ممکن است ایجاد کند نیست. خودتان شاهد هستید چطور کمپانی های تبلیغاتی برای فروش بیشتر، از علاقه ما به شکر، نمک و سکس استفاده می کنند.
ترسدین نیز از اتفاقاتی است که در دوران باستان ما را سریع به واکنش وا می داشت وگرنه بقای ما به خظر می افتاد. این روزها دلیلی سریعی برای ترس از مردن در زندگی عادی وجود ندارد. ترس های ما غیرضروری و گیج کننده است. از حضور در جمع یا ابراز نظر می ترسیم ولی ترس ضروری و خطرناک و مدرنی نظیر گرم شدن زمین و خفه شدن سیاره ما از دود و مصرف بی رویه، ما را نمی ترساند.
۵- مغز ما خودخواه و تک بعدی است
ذهن ما تنظیم شده است که فقط به منافع شخص ما فکر کند. مغز ما برایش دشوار است بپذیرد که شیوه نگاه و راه حل دیگر هم می تواند اصالت و حقانیت داشته باشد. ما البته در آخرین لحظات تحول مغزمان، یاد گرفتیم که خودمان را به جای دیگران تصور کنیم و از دید آنها به زندگی بنگریم ( برای همین از داستان و فیلم که ساخته و پرداخته ذهن دیگران است خوش مان می آید).
ولی این خصیصه بسیار شکننده است و به محض اینکه حالت روحی مان در بهترین حالت نباشد و خسته و عصبی و نگران باشیم به سرعت وجود نظرات و افکار ذهن های دیگر و بخصوص ایده های جدید را انکار می کنیم.
۶- به شعورمان نباید زیاد اعتماد کنیم
مغز ما اطلاعات ناراحت کننده را دوست ندارد. نمی خواهد برایش از مشکلات بگویند. ذهن ما مدام به دنبال اطلاعاتی است که تائید کننده آن چیزی است که باور دارد. از توصیه و راهنمای مستقیم می گریزد. مغز ما منافع لحظه ای را بر دوست داشتنی های درازمدت ترجیح می دهد. مغز ما برای دفاع از ما، هر حقیقتی را دور می زند.
۷- مغز ما دوست ندارد مستقل عمل نمی کند
حیات انسان و بقایش در گرو زندگی جمعی و قبیله بوده است. مغز ما نیز دوست ندارد مستقل و مجزا فکر کند و با تمام وجود خواهان همراهی با باور و اخلاق و ارزش های اجتماع است. در دوران باستانی، طرد شدن از جمع مصادف با مرگ بود. مغز ما معمولا دوست ندارد فکر کند منبع اصلی و اولیه یک ایده باشد. ما راحت تریم که با عقیده مورد پسند جامعه همره باشیم و مهم هم نیست چقدر احمقانه و حتی مخرب باشد. ما از انتقاد دیگران به همین دلیل وحشت داریم و نظرشان در باره ما خیلی مهم است.
۸- مغز ما تشخیص درستی از ناگواری ها و تصادفات زندگی ندارد
در ابتدا، مغز ما فکر می کرد که رفتار و نیات ما باعث و بانی زمین لرزه و طوفان و مصیبت های طبیعی است. ما کمابیش آن دوران را سپری کردیم ولی هنوز خواسته ها و انرژی فردی ما را به با اتفاقات دنیای پیرامون ربط می دهیم. ذهن ما دوست دارد در دام دنیای شخصی که در ذهن خودمان ساخته ایم باشد تا اینکه به آمار و تجربیات عینی تکیه کند.
نتیجه گیری اینکه:
نسبت به معایب مغز مان هشیار باشیم تا به بهترین وجه از مغز خارق العاده مان بهره ببریم. ما از دیرباز متوجه این ضعف اساسی بودیم و برای همین مدام بر سایر تکنیک های ساخته خودمان نظیر آموزش، فرهنگ و تمدن می افزائیم تا از صدمات مغز معیوب مان بکاهیم. پذیرش ضعف های مغزما به ما آموزد که هم نسبت به خودمان زیاد سخت گیر نباشیم و هم در پذیرش دیگران و ایده های شان و منافع شان، گذشت بیشتری داشته باشیم.
The Faulty Walnut
http://www.thebookoflife.org/the-faulty-walnut/
image source
http://utkuyilmaz.com/buyuk-dusun-kucuk-basla/
عکسهای زیبا و بامزه از پرندگانی که برای گرم ماندن در فصل زمستان، همدیگر را در آغوش گرفتهاند
پرندگان جانداران خونگرمی هستند، اما در فصلهای سرد، آنها گاهی برای گرم ماندن، مجبور به همکاری با هم میشوند.
برای این کار آنها روی شاخه درختها به هم میچسبند و سعی میکنند با حرارت بدنهایشان، یکدیگر را گرم نگه دارند و از اتلاف دمای درونیشان جلوگیری کنند.
جالب است که پرندگانی رهبر و قوی، در مرکز قرار میگیرند و پرندگان نابالغ یا آنهایی که ضعیفتر هستند در محیط.
لطفا «یک پزشک» را در شبکههای اجتماعی دنبال کنید:
- اکانت جدید اینستاگرام یک پزشک
- گوگل پلاس
- توییتر
- فیسبوک
نوشته عکسهای زیبا و بامزه از پرندگانی که برای گرم ماندن در فصل زمستان، همدیگر را در آغوش گرفتهاند اولین بار در یک پزشک پدیدار شد.
به جای بابا...
همیشه با مادرش میآمد دستفروشی. زیاد دیده بودمشان. اینبار هم دوتایی آمده بودند. وقتی مترو در ایستگاه آخر ایستاد، دختره یکدفعه دوید به سمت اتاقک اطلاعات و پسر جوانی را که آنجا بود، بغل کرد. آن هم در حالیکه در تمام طول دویدنش با بلندترین صدای ممکن داد میزد «آقاااااااا منصوووووورررر». قسم میخورم هیچوقت از دیدن هیچکس در زندگیام انقدر خوشحال نشدهام که دختره از دیدن آقا منصور شده بود. با دستهایش به زور دور رانهای آقا منصور یک حلقه درست کرد که دلتنگیهایش را خالی کند.
-هفته پیش کجا بودی آقا منصور؟ سراغتو از همکارات گرفتم.
-مرخصی بودم عزیزم. چرا خوشگل خانوم؟ دلت برام تنگ شده بود؟
-آره دیگه. یه هفتهههههههه ندیدمت. میشه دیگه نری مرخصی؟
-باشه چشم. دیگه نمیرم. تو هم نمیری؟
-نه. من که باید روزی 20 تومن بفروشم. فقط یکشنبهها میرم مرخصی. قول میدی دیگه نری؟
-باشه. قول قول قول.
دختره فشار دستهایش را محکمتر کرد. مطمئنم اگر قدش میرسید خودش را دور گردن آقا منصور قفل میکرد و میگذاشت تا ابد سرش روی شانههای او بماند. مادرش گوشهای از ایستگاه ایستاده بود و سرش را بالا نمیگرفت. آقا منصور مثل فرشتههای خوب توی قصهها، اما بدون بال یا چوب جادویی، لپهای دختره را میکشید و لبخندش را بزرگتر میکرد.
-مامانت منتظره ها. الان قطار راه میفته. عه، عه ببینم چه دستبند خوشگلی. خودت درست کردی؟
-نه. خریدمش. با پولهای خودم. مال تو.
-نه. این تو دستهای کوچولوی تو قشنگه.
-نه نه مال تو باشه. اصلا تو دستهای گنده تو قشنگتره. مال تو باشه دیگه. کار میکنم یکی دیگه واسه خودم میخرم.
-دستت درد نکنه. پس منم باید واسه تو یه کادو بخرم.
-واقعا؟ چی میخری؟ ازون عروسکا که فاطمه خانوم میاره میفروشه؟
-آره شاید از همونا بخرم.
چشمهایش برق زد. بعد دستهایش را فشار و فشار و فشار داد دور رانهای آقا منصور. سرش را چسباند به پاهای او. مادرش اشاره کرد که برود. دوباره گفت: «دیگه نریها مرخصی». و بعد به طرف مادرش شروع به دویدن کرد. هر یک متر یک بار برمیگشت و آقا منصور را نگاه میکرد. نمیدانم چرا، اما نگاهش شبیه دخترهایی بود که بابا ندارند...
با پرایدش از مریخ آمده انگار!
سوار ماشینش شدم. جلو نشستم و یک ربع تمام، آن هم سر ظهر، منتظر ماندم که سه مسافر دیگر سوار شوند تا حرکت کند. تا خود مقصد یک کلمه هم حرف نزد. فقط هر کداممان که سوار شدیم سلام داد. همین و بس! نه از وضعیت هوا گله کرد و نه از بیکاری و بیپولی و بیفرهنگی دیگران. از این قیافههای پر جذبه داشت که نه الکی میخندید و نه الکی فرم صورتش عوض میشد.
رسیدیم به مقصد. داشت دیرم میشد. سریع از ماشین پیاده شدم. کمی طول کشید تا بقیه پولم را بدهد. از اینها نبود که بگوید «صد تومنی ندارم، دویست طلبت و ...». همه بقیه پولم را داد دستم. بدون اینکه دستش را بمالد به دستم! بدون حرف اضافه پایش را گذاشت روی گاز. بدون حرف اضافه سرم را چرخاندم که بروم. اما... یکدفعه سرم گیج رفت. دستم را گرفتم به صندوق صدقات. یکدفعه زد روی ترمز. شاید از توی آینه دیده بود. کمی دنده عقب گرفت. پیاده نشد. زنی که نزدیکم بود دستم را گرفت. گفتم «آفتاب که زیاد میخوره تو سرم، سرگیجه میگیرم». گفتم «بهترم» گفتم «ممنون». زنی که نزدیکم بود رفت. . او هم پایش را دوباره گذاشت روی گاز و رفت.
الان بیست روز است که هر هفته در روز مشخص و ساعت مشخصی که کلاس دارم میآید سر کوچه، انگار که سرویس شخصیام باشد. من را سوار میکند، چه مسافر دیگری بیاید و چه نیاید حرکت میکند، کولر میزند، سریع من را میرساند، کرایهاش را میگیرد، کمی مکث میکند که بروم سمت آموزشگاه و بعد میرود. بدون یک کلمه حرف اضافه، بدون جلف بازی، بدون نشاندادن شماره تلفنش. هنوز هم فقط با یک سلام من را به مقصد میرساند. سلامی که برایم هزار بار زیباتر از عاشقانههای کلاسیک دنیاست. یک سلام پر جذبه!
ماجرای من و یک روز بچه داری
هر روز صبح من، مشابه روز قبل شروع می شود. ساعتم همیشه ۶:۳۰ صبح بیدارم می کند. با دقت و پاورچین بدون اینکه کسی را بیدار کنم میروم سراغ کار روزانه ام. پنج شنبه هفته قبل ولی متفاوت بود. همسرم ۵ صبح بیدارم کرد و گفت که متاسفانه برای اولین بار بعد از تولد پسرمان، میگرن قدیمی اش برگشته است.
سردردهای همسرم وقتی می آید روزش را سیاه می کند. همه فکر و ذکرش این است که به آرام ترین شکل ممکن و با گریه خودش را وادار کند که بخوابد تا دردی که جمجمه اش را می تواند تا سر حد انفجار بکشاند کمی آرام بگیرد.
با این اوضاع چاره ای نبود جز اینکه مسئولیت مادر بودن را برای همه روز به عهده بگیرم. من می بایست دست از کارهایم بکشم و از پسرم نگهداری کنم. به عبارت دیگر برای یک روز تمام فرصت داشتم بفهمم همسرم در طی چند ماهی که از تولد پسرمان می گذرد چه می کشد.
همه چیز خوب شروع شد و تقریبا به نزدیکی های ظهر می رسیددم و داشتم به این نتیجه نزدیک می شدم که بچه داری عجب کار ساده ای است. ولی همینطور نگرانی به یادم می آاز اینکه چقدر از کارهایم عقب افتاده ام بعلاوه احساس گناه جدید در باره اینکه کار زیاد باعث شده بود از پسرم غافل باشم.
پسرم در کیسه حمل نوزاد روی سینه ام لم داده بود و همزمان مشغول انجام کارهای خودم بودم و شستن لباس ها در ماشین لباسشوی و آماده ساختن مقدمات شام … خلاصه اینکه خیلی کلافه بودم. یعنی همسرم هر روز باید این مصیبت را تحمل می کرد؟
از بعداز ظهر ولی زمان نه تنها زود نگذشت بلکه عملا ایستاد. من مانده بودم و پسرم و وقت خواب شبانه اش که انگار یک میلیون سال از ما دور بود. تا شب چه خاکی به سرم می ریختم. برای مدتی زبان های خودمان را در اوردیم و به هم نشان دادیم تا اینکه حوصله هر دوی مان سر رفت.
مدت کمی هم با کلیدهای پلاستیکی بازی کردیم و دلش را زد. وقت غذایش آمد و رفت. بعد بازی های من درآوردی که ترکیبی بود از سوت زدن و فوت کردن توی صورتش و بعد صورتم را پشت دستم پنهان کردن و دوباره نشان دادن خودم … اینها کمی مشغول مان کرد. یک عالم عکس سلفی هم گرفتیم ولی ساعت هنوز فقط ۲ بعد از ظهر را نشان می داد.
از آن لحظه به بعد روز ما مثل جمله بدون نقطه و بی سرو ته بود. همه کارهای که از آن به بعد به ناگزیر تکرار می کردم فقط برای جلوگیری از گریه پسرم بود. خیلی پسرم را دوست دارم ولی بچه های کوچیک خیلی حوصله آدم را سر می برند.
همسرم ۶ ماه تعطیلات بارداری دارد و تمام این مدت، باید روزهایش این شکلی بگذرد. چطور می تواند تحمل کند خدا می داند? من اگر جای او بودم ظرف یک هفته تبدیل به این دائم الخمرهای ژولیده می شدم که حقوق بخور و نمیر دولتی می گیرند و با چیپس و پفک زنده اند.
حالا که دقت می کنم می بینم که تازه عیال نگران هم هست که دارد در حق پسرمان کوتاهی می کند و لیست کارهای که برای پسرمان انجام دهد همیشه انجام نشده می ماند. فکر می کند به بچه اش ظلم می شود اگر هر روزغذای تازه و کیک تازه و طبیعی نپزد.
زنم اگر می دانست چقدر به این توانای اش احساس حسادت می کنم! کارهایش قابل تحسین است. من می دانستم که اهل بچه داری نیستم و مدام پشت کارهای که داشتم قایم شده بودم ولی پنجشنبه ای که همه روز را با پسرم گذراندم مثل روز روشن ساخت که چقدر وضعم خراب است. من و پسرم خیلی خوش شانسیم که او را داریم.
I love my son but, wow, babies are boring. How does my wife do it?http://www.theguardian.com/lifeandstyle/2015/aug/08/i-love-my-son-but-wow-babies-are-boring-how-does-wife-do-it
ماست بند
امروز برای خرید به فروشگاه دم خانهمان رفته بودم که متوجه شدم یک گروه توریست هم آمدهاند خرید کنند. مشغول برداشتن وسایل مورد نیاز بودم، یکدفعه یکی از آنها با دست بهم اشاره کرد. نزدیک رفتم. در حالیکه یک قوطی پنیر در دستش داشت، پرسید «خوبه؟». با انگلیسی دست و پا شکستهای که حاصل سالها خاک کلاس خوردن بود، در مورد انواع پنیرهای موجود در قفسه، میزان نمک و چربی هر کدام، قیمت و مزه و به صرفه بودنشان، اینکه هر کدام را به چه غذاهایی میتوانند استفاده کنند و ... شروع به توضیحدادن کردم. طوری نگاهم میکردند که انگار آمدهاند اردو و من هم دارم در مورد یک بنای تاریخی برایشان حرف میزنم. ده دقیقهای طول کشید. آخرش یکی از توریستها ازم پرسید که چرا انقدر در مورد پنیر اطلاعات دارم؟ جوابی نداشتم بدهم جز اینکه «من یه پنیرخور حرفهایام! یه لبنیاتخور ماهر!» در جوابم گفت که میتوانم پنیرفروش خیلی خوبی بشوم و به این حرفش فکر کنم. آن موقع خندیدم اما حالا چند ساعت است که دارم فکر میکنم اگر از اول به جای این همه شاخهشاخه پریدن رفته بودم دنبال ساخت و فروش محصولات لبنی، حتما خیلی خوشحالتر از حالا بودم. آنوقت شاید آن پسره که امروز توی فروشگاه با بداخلاقی پنیرها را توی قفسه میچید و جز اسم شرکتهایشان چیز دیگری از آنها نمیدانست، حقوقدان میشد مثلا. یا همکلاسیام به جای بهزور خواندن برای کنکور دکترا میرفت دنبال گلفروشی و پسر همسایهمان باغبان میشد و هر کداممان از کاری که میکردیم راضیتر بودیم و نسبت به آن داناتر! حیف که ما در انتخاب کردن راه آیندهمان به همهچیز فکر میکنیم جز بهدست آوردن حس خوب از آن کار برای خودمان و دیگران!
پسرم!
پسره با مادرش آمده بود کوه. فکرش را بکن. یک پسر پانزده-شانزده ساله به جای چرخیدن با رفقای همسن و سالش یا چسبیدن پای گوشی و تبلت، بلند شده بود کولهاش را انداخته بود و چای و زیرانداز و نان برداشته بود و با مادرش آمده بود کوه. نه برای مادرش غیرتیبازی درمیآورد، نه غز میزد، نه هی میگفت «بریم، بریم». انقدر کانون خانوادگی برایمان غریبه شده و انقدر این صحنه عجیب بود که دلم میخواست همان لحظه شوهر کنم، بچهدار شوم، یک پسر درسته شانزده ساله بزایم و دستش را بگیرم با خودم ببرم کوه!
«بعدها»ی لعنتی!
یکی دو روز است دارم به روش زندگی بعضیهایمان فکر میکنم. اینکه ما یک عمر رژیم میگیریم و لذیذترین غذاهایی را که دوست داریم، نمیخوریم، مبادا بعدها چاق بشویم. یک عمر لباسهای قشنگمان را تا حد پوسیدگی توی کمد نگه میداریم ولی نمیپوشیم، مبادا بعدها برای یک مهمانی مهم لباس خوب نداشته باشیم. یک عمر از فلانی خوشمان میآید و لام تا کام حرف نمیزنیم مبادا بعدها ضایعمان کند و آبرویمان برود. ما حتی یک عمر موهای دست و پایمان را دیر دیر میزنیم و لذت پوشیدن تاپ شلوارک را به خودمان حرام میکنیم که مبادا موهایمان بعدها ضخیمتر از قبل دربیاید! آخ که بعضیهایمان چقدر مزخرف زندگی میکنیم و حواسمان نیست.
این متن بدآموزی دارد!
بچهخوبه خانواده نباشید. بچهخوبه بودن اولش کیف میدهد، همه بهبه و چهچه میکنند و لپتان را میکشند و میگوبند «چه بچه خوبی!» و شما توی هر جمعی به خاطر بچهخوبه بودنتان حسابی میدرخشید. اما هر چه بزرگتر شوید نه تنها درخششتان بیشتر نمیشود بلکه روز به روز کمنورتر شده و بهتدریج به جایی میرسید که دیگر کسی شمای بچهخوبه را نمیبیند. هیچکس از شما نمیپرسد چه غذایی دوست دارید، چون همیشه مثل یک بچه خوب هرچه جلوتان گذاشتهاند، خوردهاید. هیچکس از شما نمیپرسد که دوست دارید به مسافرت بروید یا نه، چون شما بچهخوبه خانواده بودهاید و همیشه بدون سر و صدا دنبال دیگران راه افتادهاید، برای هیچکس مهم نیست که شما دیدن فلان برنامه تلویزیون را دوست دارید، بیدار ماندن را دوست دارید، خوردن ماست پر چرب را دوست دارید، چون شما مجبورید به خاطر خوب بودنتان برنامهای را تماشا کنید که دیگران دوست دارند، ساعتی بخوابید که دیگران دوست دارند، و آن مدل ماست کمچرب بیمزهای را بخورید که دیگران دوست دارند. چرا؟ چون شما بچهخوبهاید! بچهخوبه بودن همانقدر ناجور است که بچهبده بودن! طوری باشید که گاهی برایتان بهبه کنند و گاهی اه اه! از ما به شما نصیحت!
فرانسوی ها: برای یافتن همسر، باید جستجو کرد
وبلاگ فرنگیس
چقدر یه آدم میتونه نامرد باشه
از خواب بیدار شدم. نگاهی به بیرون انداختم. هوا رو به تاریکی میرفت. رفتم آشپزخانه تا بساط افطار را راه بیاندازم.
– « چقدر یه آدم میتونه نامرد باشه »
صدای همسرم می لرزید. خودش را گوشه کاناپه مچاله کرده، زانوانش را چسبانده به سینه اش و محو تلویزیون شده بود. ادامه داد: « تو اوج سختی، نامزدش ولش کرده رفته… دختر بیچاره»
کتری را پر آب کردم و گذاشتمش روی گاز.
-« چرا چیزی نمیگی؟»
تو این فکر بودم که حرف هایی را آماده کنم راجع به عشق حقیقی و بعد دلیل بیاورم که پسره عشقش واقعی نبوده که بی وفایی کرده است، و اشاره کنم که عشق بین ما حقیقی است تاغیر مستقیم نتیجه بگیرد که این بلا سر خودش نمی آید. امان از دست این برنامه های دم افطار و مهمان هایشان!
به هال برگشتم. به خاطر خواب بعد از ظهر، هنوز چشمانم کمی پف داشت و همه چیز را واضح نمیدید. کنار همسرم نشستم و قبل از این که نطقم را شروع کنم چشمم به تلویزیون خورد. به مهمانش. انگار خودش بود. چشمانم را بیشتر باز کردم. خشکم زد! خودِخودش بود. روی صندلی چرخدار نشسته بود. صورتش لاغرتر و شادابی نگاهش کمتر شده بود. فکر میکردم که میتوانم فراموشش کنم. در یک لحظه همه چیز برایم زنده شد. همان موقع حس کردم که الهام نشسته است کنارم، در هوای شرجی آبادان، کنار رود اروند، و با هم داریم غروب خورشید را تماشا میکنیم.
دورانی که آبادان زندگی میکردم، هر چند وقت یکبار که کار بهم مجال گردش میداد، با هم میرفتیم ساحل اروند. یک بار الهام بی مقدمه گفت: «چقدر منو دوست داری؟» سوالش را خیلی جدی پرسیده بود. انگار که پرسیده باشد دمای هوا چند درجه است یا پنگوئن ها چند بار در سال تخم میگذارند. روشن بود که یک جواب واضح میخواهد. گفتم: « اونقدری میخوامت که فکر نکنم می تونم بدون تو زندگی کنم » او هم مثل اینکه به جوابش رسیده باشد، لبخندی از روی رضایت زد. حقیقت را گفته بودم. بعد شروع کردم به تعریف کردن از آینده ای که میتوانستیم با هم داشته باشیم.
چهار ماه در آبادان ماندم. عمو جلال، شوهر عمه ام کاری را در شرکت نفت برایم دست و پا کرده بود. در آن مدت خانه عمه ام زندگی میکردم. عمه و عمو جلال فرزندی نداشتند و از این که من کنارشان بودم احساس خوشبختی میکردند. تمام سعی م این بود که بتوانم نقش پسر نداشته شان را بازی کنم. با هم خرید میرفتیم، سریال نگاه میکردیم یا حتی عمه را دکتر میبردم.
الهام را هم اولین بار در مطب دکتر متخصص دیدم. به شدت دختر شیرین و با وقاری بود. او همراه پدر و مادرش آمده بود و من عمه را آورده بودم تا دکتر ویزیتش کند. آن ها عمه را که دیدند به سمتش آمدند و با هم سلام و احوالپرسی کردند. خانواده الهام چند سالی در همسایگی عمه ام زندگی میکردند. و چه اتفاقی بهتر از این که عمه آن ها را برای شام دعوت کند؟
احساس کرده بودم که الهام میتواند همانی باشد که باید باشد. بعد از دو دید و بازدید علاقه ام را به الهام بروز دادم. به دور از چشم دیگران. اوایل الهام میگفت که ما نمیتوانیم با هم باشیم و بهتر است سراغ دختر دیگری بروم. دلیل این حرفش را متوجه نمیشدم و در مقابل اصرار میکردم که انتخاب من اوست و بهتر است به انتخاب من احترام بگذارد و من حاضرم برای به دست آوردنش دست به هر کاری بزنم مگر این که او انتخاب دیگری داشته باشد. گفتم که میخواهم با خانواده به صورت رسمی خواستگاری کنم اما مخالفت کرد. تا این که پیشنهاد داد مدتی با هم در ارتباط باشیم تا فرصتی داشته باشیم برای شناخت بهتر. اما خانواده ها نباید خبر داشته باشند. از این پیشنهادش به حدی خوشحال شدم که اصلا به ذهنم خطور نکرد که چرا اصرار دارد خانواده ها از ارتباط ما بی خبر باشند.
هر روز که از رابطه مان میگذشت بیشتر شیفته هم میشدیم. الهام میگفت «نباید وابسته بشیم و علاقه به وجود بیاد، چون ممکنه همه چی یه روز تموم شه» این حرف را بارها تکرار کرد و هر بار من هم تاییدش کردم. اما نه من به این حرف عمل کردم نه خودش. الهام با یک سطل رنگ آمد به زندگی خاکستری ام و دنیایم را رنگ آمیزی کرد. با الهام همه چیز زیباتر بود. آسمانِ آبی تر و درختانِ سبز تر.
فردای روزی که الهام آن سوال را از من پرسید، پدرش به من زنگ زد و گفت که میخواهد مرا ببیند. مرخصی گرفتم و با یک دسته گل به محل کارش رفتم.
گفت: « من و مادر الهام از اولش خبر داشتیم. من خواستم جلوتون رو بگیرم اما مادرش مخالفت کرد. فکر میکرد که این میتونه برای روحیه الهام خوب باشه. ولی به صلاح نیست بیشتر از این ادامه پیدا کنه.»
-«من از همون اول قصدم ازدواج بود اما الهام گفت که بهتره…»
اجازه نداد حرفم را کامل کنم. -«تو یه چیزایی رو راجع به الهام نمیدونی… مطمئنی میخوای باهاش ازدواج کنی؟»
«بله». این بله را از ته دل و بسیار محکم گفتم.
– «حتی اگه الهام بقیه عمرش رو ویلچیر بشینه؟»
جا خوردم. ادامه داد: «حتی اگه نتونه بچه دار بشه؟»
پیش خودم گفتم شاید پدر الهام قصد دارد میزان علاقه من را امتحان کند. اما چرا باید با چنین سوالاتی این کار را بکند؟!
برایم توضیح داد که الهام سه سال قبل یکبار سرطان را شکست داده است. اما چند ماه پیش این غول بی شاخ و دم دوباره به سراغش رفته است. نیم ساعت برایم از بیماری الهام گفت که چیز زیادی از آن سر در نیاوردم. تمام حواسم پیش سوال های ابتدای صحبت هایش بود: ویلچیر، بچه.
قبل از خداحافظی پدر الهام در گوشم گفت: «تو هم مثل پسر خودم. تصمیمی بگیر که بعدا پشیمون نشی. این حق توئه که یه زندگی معمولی داشته باشی. مطمئن باش الهام هم اینو درک میکنه.»
گیج شده بودم. بی هدف خیابان ها را پرسه میزدم. تمام تصوراتم از آینده در نیم ساعت به هم ریخت. در این فکر بودم که آیا میشود با یک زن روی صندلی چرخدار زندگی کرد؟ تا آن موقع هیچ وقت به این همه پله و ناهمواری های پیاده رو دقت نکرده بودم.
الهام زنگ زد. رد کردم. پیام داد: «باید همون اول همه چیز رو بهت میگفتم. فکر نمیکردم کار به اینجا بکشه. اگه رابطه ما اشتباه بوده باشه، اینو بدون که تو قشنگترین اشتباه زندگی م هستی و خواهی بود… برای همیشه…» جوابی ندادم.
باید فکر میکردم و تصمیم درستی میگرفتم. نیاز داشتم که چند روزی از آن محیط دور باشم. یک بلیط خریدم برای روز بعد به مقصد شهرم. سه روز پیش خانواده ام بودم. شب دوم سر شام مادرم بحث ازدواجم را پیش کشید: «دیگه وقتشه برات آستین بالا بزنیم… یه دختری رو برات نشون کردم پنجه آفتاب… محجوب… با خانواده. میخوای برم برات صحبت کنم؟» به تندی گفتم: «ول کن توروخدا مامان!» گفت:«چرا ترش میکنی؟ نکنه کسی رو زیر سر داری شیطون؟» گفتم: « اتفاقا یه دختری رو سراغ دارم که از کمر به پایین فلجه» با تعجب نگاهم کرد. بعد با عصبانیت گفت:«حواست هست چی داری میگی؟!» گفتم:«شوخی کردم… » از سر میز بلند شد و گفت: «دیگه همچین شوخی با من نکن.» غذایش را نیمه تمام گذاشت و رفت. پدرم هم با خشم گفت: «دو روز اومدی خونه… ببین میتونی مامانت رو از حرص دِق بدی!»
تلفنم را خاموش کرده بودم و یک هفته با الهام هیچ گونه تماسی نداشتم. قرار بود بیمارستان بستری باشد تا اگر رشد تومورش متوقف نشد، عملش کنند. هر چقدر با خودم کلنجار میرفتم نمیتوانستم با نبودن الهام در زندگی ام کنار بیایم. از طرفی هم تحمل مشکلاتی که ممکن بود در کنار الهام باشم و برایم به وجود بیاید غیر ممکن بود. الهام بدون من چه میشد؟ شک نداشتم که او هم نمیتواند نبودن من را هضم کند. خودم چه میشدم؟ اگر نتوانم پدر شوم؟ الهام مادر نشدنش را قبول کرده است، چرا من نتوانم؟ خانواده ام هم که …
شب آخری که آبادان بودم و هنوز مستاصل، عمو جلال که حال ویرانم را دید پیشنهاد یک پیاده روی را داد. تنها باری بود که در نیمه شبِ آبادان قدم زدم. عمو جلال هیچ نگفت. بعد از بیست دقیقه سکوت را شکستم: «زندگی بدون بچه سخت نیست؟» گفت:« تو جای پسرمون. ما تو رو مثل پسرمون دوست داریم.» گفتم: «عمو جلال، واقعا اگه زمان به عقب برگرده حاضرین بازم با عمه ازدواج کنین؟» گفت: «تو جوونیای عمه ت رو ندیدی. خیلی خوشگل بود. البته الان هم خوشگله ها! منظورم این بود که هر جوونی آرزو داره زنی مثل اون داشته باشه.» نگاهش کردم. متوجه شد که جوابم را نگرفتم. گفت:« نمیدونم چرا این سوال رو پرسیدی. ما با اینکه تنهاییم احساس خوشبتی میکنیم اما اگه میتونستیم… » مکث کرد. نفس عمیقی کشید و ادامه داد :«پونزده ساله که هر روز این سوال رو از خودم میپرسم اما هنوز جوابی براش پیدا نکردم. ولی اگه زمان به عقب برگرده، آرزو میکنم که هرگز عمه ات رو نمیبنم تا درگیرش نشم…» چیزی نگفتم.
تلفنم را روشن کردم. از الهام پیام داشتم:«من دوست ندارم به خاطر تنهایی من تصمیمی بگیری که به ضررت باشه… دوست دارم قشنگترین اشتباه من!» یک پیام برای الهام فرستادم و هم خودم را، هم زندگی ام را گذاشتم در آبادان و رفتم. شغلم را، آینده ام را، عمه و عمو جلال را و آن چیزی که هر مردی تنها یکبار در زندگی تجربه میکند. پیام آخرم را رستادم: «قرار نیست تو تنها بمونی… تو برای همیشه خدا رو داری. قشنگ ترین و درست ترین انتخاب هر آدم. خدا خیلی بزرگه… بهش میگم هوات رو داشته باشه.»
از زمانی که احساس کردم بزرگ شدم فقط یکبار سر خاک مادربزرگم گریه کردم. اما بعد از الهام بارها و بارها. هر کسی بعد از از دست دادن عزیزی، اول در بُهت است و باور نمیکند. بعد از هضم ماجرا ماتم میگیرد و زار میزند، و بعد از آن به نبودنش عادت میکند. فراموش نه، فقط عادت میکند. من هم بعد از الهام فقط عادت کردم به زندگی بدون او. مثل کسی که بعد از چند سال از دست دادن چشمانش، به نابینا بودن عادت کند. انگار که هیچ وقت دنیا را ندیده است. آن غروب که الهام را بعد از شش سال در تلویزیون دیدم، مثل این بود که برای یک لحظه بینا شده باشم و بتوانم بعد از سال های ثانیه ای اطرافم را ببینم و بعد بلافاصله دنیایم تاریک شود. زخم کهنه و عمیق نداشتنش سر باز کرد.
همه چیز را برای همسرم تعریف کردم. سرم را در آغوشش گرفته بود و لباسش از اشک هایم خیس شده بود. – «من برای چی به این دنیا اومدم؟ شاید وظیفه من تو این دنیا این بود که یار و یاور یکی از مخلوق های خدا باشم… چه رسالتی از این بالاتر؟! من یه عوضی ام…»
چیزی نگفت و فقط نوازشم میکرد. وحشت داشتم که نکند یک آن در ذهنش بگذرد که اگر اتفاقی مشابه اتفاق الهام برایش به وجود بیاید، من چه واکنشی ممکن است داشته باشم.
صدای اذان از تلوزیون و مسجد محلمان آمد: «الله اکبر…الله اکبر…»
image source
http://geektyrant.com/news/2013/6/17/classic-movie-moments-captured-in-this-fan-art-series.html
May 23, 2015
Friendly Reflection
Photograph by Pablo Ponti, National Geographic Your Shot
It had been raining all day in Luanda, Angola, where we live, writes Pablo Ponti, a member of our Your Shot community. Just as the last raindrops fell and the sun broke through the clouds ... I took my daughter and her two best friends out for a snack, and when we approached a large puddle, the opportunity to show their silhouette in the water's reflection was formed in my mind. Since they are best friends, I wanted to show them in a different light, through their feet and their reflections. The kids enjoyed it, and I loved the end result.
This photo was submitted to Your Shot, our storytelling community. Check out the new book Getting Your Shot for more photos, plus tips and creative insights from Nat Geo experts.
و من الله توفیق و اینا !
این چن وخت که برای مریم دمبال ماشین میگردم به یک فرمول ساده اما عمیق رسیده ام برای اینکه چطوری آدم قدر داشته هایش را بداند ... فرمول این است : سعی کنید لنگهء چیزی که دارید را بخرید ! ... چرا می خندید ؟! دارم جددی صحبت میکنم ... فرض کنید شما یک سمند مدل هشتاد و هشت دارید که خیلی راضی نیستید ... حالا خیلی جددی روزنامه بردارید سرچ کنید که یکی دقیقن لنگهء ماشین خودتان پیدا کنید ... خیلی جددی یعنی اینکه زنگ بزنید قرار بگذارید بروید ببینید کاپوت را بزنید بالا مگنت و تستر رنگ ببرید سوار شوید دور بزنید ، قشنگ به چشم یک خریدار واقعی ... چار پنج مورد را که تست کنید برمیگردید و از آن روز به بعد ماشین خودتان را میگذارید روی چشم و سرتان و حلوا حلواش میکنید ... در مورد همهء داشته هایمان این روش و فرمول قابل تست است ... لباس ، یخچال ، خانه ، سلامتی ، حتتا همسر ! ... فقط برای تست این آخری نکات ایمنی و جانب احتیاط را شدیدن رعایت کنید ! ... و من الله توفیق و اینا !
کُرکی شون هستن!
یک نفر هم هست اونقدر عشق لاما هست که گفتن نداره؛ حالا هم به ایشون هم به شما باید کسی رو معرفی کنم که مطمئنم با دیدنش محال ممکنه یه لبخند کوچیک هم که شده به لب تون نیاد؛این شما و اینم کرّه لاما! یا بچه لاما :) اگر دلتون میخواد بیشتر آب! بشه برید و عبارت "fluffy baby camel" رو گوگل کنید و بعدش به زندگی لبخند بزنید؛ اصلاً تا لامای کُرکی هست ، زندگی باید کرد =))