Shared posts

02 Aug 09:43

Stan Raucher: Metro

by Aline
Metro Line 1 near People's Square, Shanghai - 2009

Stan Raucher's bio states that he was born and raised in Minnesota during the age of black and white television, Life magazine photo documentaries, and the publication of The Family of Man. Although he did not begin to do photography seriously until 2003, these early influences are reflected in his work. Those influences have done well by Stan, as his work is being launded and exhibited widely, with three recent shows: the 2013 Newspace Juried Exhibition, Portland, OR. Sarah Stolfa, juror, The Decisive Moment, Black Box Gallery, Portland, OR. Christopher Rauschenberg, juror, and 2013 B+W Exhibition, Center for Fine Art Photography, Fort Collins, CO. Elizabeth Corden and Jan Potts, jurors.

I am featuring his project, Metro, that begin in 2007 in Paris and continued on to New York and Shanghai.  Since the initial work, his project has been captured in over a dozen cities on four continents.  His images reflect split second tableaus  and small moments of ordinary gestures that become part of the opera of daily life.

Stan's photographs have been shown in eighteen solo exhibits and over sixty juried group exhibitions. He was featured in LensWork #97 with an interview on street photography and a portfolio from his Return to New York series. He was highlighted in Adore Noir magazine #10 with his Avoid Naples! series, and his photos have also been published in F-Stop MagazineCamera Arts magazine and Shots magazine. He received the Lucie Foundation E-pprentice Award in 2010, and he was a Critical Mass Competition finalist in 2012. He was a CDS/Honickman First Book Prize in Photography finalist in 2012 for his Metro series. Most recently, he received an Excellence Award in the 2013 Black & White Magazine Portfolio Contest. After36 years as a Professor of Chemistry at the University of Washington, Stan retired in 2011 and now devotes his time to photography, travel and outdoor activities.
 Linea 2 at Montesanto, Naples - 2011

Metro 
Using available light and a bit of serendipity, I endeavor to create compelling photographs that provide a glimpse into aspects of the human condition. Whenever I enter a metro station it feels as though I’m in a magnificent theater with a diverse cast of characters performing an unscripted play on an ever-changing stage. Even the most mundane activities may prove to be fascinating. The poetry of the street emerges when situations that are unexpected, mysterious, humorous or poignant unfold. An expressive gesture, a telling glance, a concealed mood or a hidden emotion may suddenly materialize and then vanish in a split-second. My candid photographs capture these fleeting moments as evocative, richly-layered images that invite the viewer to examine what has occurred and then to generate a unique personal narrative. At a time when fewer of the images that we see on a routine basis are honest representations of real life, street photography opens a window to the world that actually surrounds us here and now.

 Metro Line A near Les Halles, Paris - 2007
 The B Train at 42nd Street, Manhattan - 2009
 Tren Ligero near La Noria, Mexico City - 2010
  Washington Square MTA Station, Manhattan - 2009
 Metro Line A at Tepalcate, Mexico City - 2010
 Metro U3 Stephensplatz Station, Vienna - 2011
     Atlantic Avenue MTA Station, Brooklyn - 2009
 Blue Line near Karol Barg, Delhi - 2012
 Brighton Beach MTA Station, Brooklyn - 2009
 Metro 1 near Bajza Utca, Budapest - 2011
 Metro Line 2 near Portales, Mexico City
    Metro Line C near Strizkov, Prague - 2011
  Linha 2 at Klabin, São Paulo - 2012
 Metro Line 3 near Coyoacan, Mexico City - 2010
 Linea 1 near Museo, Naples - 2011
 Metro 1 near Swietokrzyska, Warsaw - 2011
 The C Train near Canal Street, Manhattan - 2009
Metro Line 2 near Lujiazui, Shanghai - 2009
02 Aug 09:40

Do you want to see me become her?

by واقف
Amir Farhangy

آدمها هميشه نقش بازى ميكنند، گاهى فكر ميكنم اگر واقعا خودم به خودم بود فلان مار را ميكردم يا فلان حرف را ميزدم؟

tumblr_mmgdw2nMM81qbz1b3o2_500.jpg

“هرگز آن روزِ خوبي را كه من و مريلين در نيويورك قدم مي‌زديم را فراموش نخواهم كرد. او نيويورك را به اين خاطر دوست داشت كه آن جا كسي مانند هاليوود مزاحمش نمي‌شد، مي‌توانست لباس‌هاي معمولي‌اش را بپوشد و هيچ كس متوجه او نباشد. او عاشق اين كار بود. همين طور كه پايين برادوي راه مي‌رفتيم، رو به من كرد و گفت:’مي‌خواي ببيني كه من تبديل به او مي‌شم’ نمي‌دانستم منظورش چيست ولي فقط گفتم ‘بله’- و سپس آن را ديدم. نمي‌دانم چگونه چيزي را كه ديدم توضيح دهم، چون تشخيصش بسيار مشكل بود، او چيزي را درون خود روشن كرده بود كه تقريبا به جادو شباهت داشت. و ناگهان ماشين‌ها سرعتشان را كم مي‌كردند و مردم سرشان را مي‌چرخاندند و سر جايشان مي‌ايستادند تا به او خيره شوند. آن‌ها فهميده بودند كه او مريلين مونرو بود، انگار كه ماسكي را از روي صورت خود برداشته باشد، ولو اين كه ثانيه‌اي پيش‌تر هيچ كس متوجه او نبود. هرگز پيش از آن چيزي شبيه اين نديده بودم”.

ايمي گرين، همسر ميلتون گرين، عكاس شخصي مريلين مونرو

16 Jul 12:55

Tehran

Amir Farhangy

با همه اينها دلم براى ديدن دوباره اين شهر پر ميزند

Tehran - تهران

تهران من ازتوهیچ نمی خواهم، جز تکه پاره های گریبانم

نوستالژیای مرگ مکرر را تزریق کن دوباره پریشانم

تهران دلت همیشه غبارآلود، رویای سنگ خیز تو وهم آلود

پهلوی پهنه های تو خون آلود، پس یا بمیر یاکه بمیرانم

من زخمی ازتوام توچرا زخمی، ابروشکسته خسته پرازاخمی

ای پایتخت بخت چه سرسختی؟! انکارکن بگو که نمی دانم

امّ القرای غربتی و دیزی، ای باغ دشنه! باغچه ی تیزی!

گور اقاقی و ون وتبریزی، حالا تورا چگونه بترسانم؟

ای سرزمین آدمک ومردک ، الّا کلنگ دوزوکلک بی شک

چاه درک مخازن نارنجک، فندک بزن بسوز وبسوزانم

شمس العماره های پر از ماری، دیوآشیان بی در ودیواری

سردابی از جنازه ومرداری، از عشق های بی سرو سامانم

ای شهرشحنه خیزچه مشکوکی، چه کافه های خلوت متروکی

گردوی سرنوشت چرا پوکی؟ _ از روز و روزگار گریزانم

ده ماه سال عاطلی وتعطیل، قانون تو قواعد هردمبیل

ای جنگل زنان و صف و زنبیل، هم میهنان مرد پشیمانم

قاجار غرق سوروسرورت کرد، صاحب قران تنوربلورت کرد

دارالفنون قرین غرورت کرد، درفکر پیش از این وپس از آنم

مشروطه شهرشعر وشعورت کرد، شاهی دوباره ازهمه دورت کرد

تا کودتا که زنده بگورت کرد، خون می خورم هرآینه می خوانم

دیدی که دختر لر از اینجا رفت، حتا امیر دلخور از اینجا رفت

دل نیز با دل پر از اینجا رفت، من دل شکسته ام که نمی مانم

شریان فاضلاب ترین هایی، شن زاری از سراب ترین هایی

ویران تر از خراب ترین هایی، من روح رود های خروشانم

هرشنبه سوری تو پر از کوری، مامورهای خنگ به مزدوری

با لحن خشک و جمله ی دستوری، اما به من چه من نه مسلمانم

قحطی زد و دیار دمشقم سوخت، خانه به خانه لانه ی عشقم سوخت

در پلک خود کفن شد و ازغم سوخت، هردختری که شد دل و شد جانم


محمدرضا حاج رستم بیگلو

15 Jul 11:56

بی‌چاره

by noreply@blogger.com (Nas)
Amir Farhangy

... تصویر زیبایی ساخته، مشخصه های داستان کوتاه رو هم داره
لذت بردم

سوار تاکسی ونک کردستان شدم، بعد از من دختر قد بلندی با موهای کوتاه که هیچ نظمی در کوتاهی‌اش وجود نداشت نشست کنارم. ناخن‌هایش را تا ته جویده بود و انگشتر نگین قرمزی توی انگشت وسط سمت چپش بود. تاکسی پر شد و راننده حرکت کرد، پشت چراغ قرمز سر فاطمی دختر دستش را برد سمت کیفش قبل از این که دستش را ببرد توی کیف چند ثانیه همان جا نگه داشت و بعد انگار بهش وحی شده باشد با اطمینان دستش را فرو کرد توی کیف و تلفنش را برداشت و با همان سرعت و اطمینان شماره گرفت، کسی آن طرف خط جواب نداد و دوباره گرفت. موتور پیچید جلوی تاکسی و راننده زد روی ترمز و شروع کرد غرغر درباره‌ی موتوری‌ها و مردی که جلو نشسته بود گفت آمار دادن تو ایران هفتاد ملیون موتور هس یعنی قدر جمعیت کشور، همین می‌شه دیگه، تهران بلا نسبت شهر نیست خیلی عذر می‌خوام جنگله. دختر بغل دستی همین طور شماره می‌گرفت، پشت چراغ قرمز گل‌ها انگار خسته شده بود گوشی را گذاشت روی پایش و زل زد به رو به رو. بوی عطرش شبیه بوی نوزاد بود، دلم می‌خواست سرم را فرو کنم توی گردنش و بو بکشم. اول کردستان دوباره گوشی را برداشت و شروع کرد شماره گرفتن، راننده دنده عوض کرد و شروع کرد گاز دادن. مردی که جلو نشسته بود داشت از ساز و کار غلط شهرداری تهران می‌گفت و مدام غر می‌زد که تهران کلن غلط است و باید کلن خرابش کرد و پایتخت را برد یک شهر دیگر. دختر خودش را سفت بین من و زن بغلی نگه داشته بود و همین طور شماره می‌گرفت، سر خروجی یوسف آباد راننده فیلتر سیگارش پرت کرد توی اتوبان و مرد جلویی گفت خدا آخر و عاقبت همه‌مان را توی این شهر به خیر کند و چند قدم جلوتر کنار اتوبان پیاده شد.
دختر همین طور شماره می‌گرفت، راننده سعی می‌کرد گاز بدهد که دوباره برود دنده سه. سر خروجی برزیل همین که دور زد به سمت پایین بازویم خورد به بازوی دختر و فکر کردم می‌لرزد. همان جا بلاخره یکی آن طرف خط جواب داد، دختر بدون سلام گفت فکر کردی خسته می‌شم؟ یه هفته دیگه هم می‌گرفتمت تا فقط همین دوتا کلمه رو بهت بگم بعد بدون مکث گفت بی‌چاره‌ای، بی‌چاره. تاکسی سرعتش کم شده بود و همه ساکت بودیم، بی‌چاره‌ی دوم را همان طور که می‌لرزید بلندتر گفت، صدایش خورد به سر راننده به شیشه‌ی جلوی ماشین به دنده به صندلی و یک‌هو ده تا بی‌چاره شد و خورد توی سرم. سرم را با ترس کردم توی کیفم دنبال دو هزار تومنی پاره‌ای که ظهر گذاشته بودم همان جا گشتم، مطمئن بودم نیست و من دیگر هیچ پولی ندارم.
15 Jul 11:41

علیه دیگری

by خانم كنار كارما


1- عارضم به حضور انورتان که بنده رسانه خوانده‌ام. تا مقطع تحصیلات تکمیلی هم خوانده‌ام. دکترا هم نگرفته‌ام چون یک ستاره رفت توی پاچه‌ام که چرایی‌اش را رییس هيات گزينش دانشگاه علامه طبعا بهتر می‌داند. منبع درآمدم هم از پیش‌دانشگاهی تا همين‌الان مطبوعات بوده؛ داخلی/خارجی. یک‌و‌نیم زبان خارجه هم بلدم. هنر نکرده‌ام، ابزار کارم بوده/هست. این‌ها را هم ننوشتم که رزومه نوشته باشم؛ بر خود مسلط بوده و "برانگیخته" نشوید لطفا. شرح حال نوشتم که اگر قبول دارید نیم‌چه سوادی در حد رسانه دارم، لطفا این را هم قبول کنید که در هیچ‌جای کار و درس‌ومشق‌مان (حتی در مباحث شهروند خبرنگار و الخ) اینطور نخوانده‌ایم که کسی که وبلاگ می‌نویسد یا در اينستاگرام‌اش عکس خورشت بادمجان مهماني‌اش را می‌گذارد، ادعا کرده که رسانه‌ای را دارد اداره می‌کند؛ وی تنها کوشیده است از امکانات فضای مجازی که خداوند متعال به ما ارزاني داشته و آقایان فیس‌بوک، گوگل، اينستاگرام و غیره بر ما بسط‌اش داده‌اند، استفاده کند. بلاگر چونان سایر مردمان صرفا این حق را بر خود دیده که غم‌ها و شادی‌هایش را نوشته یا به نمایش بگذارد. هیچ‌جا هم در قوانين رسانه‌اي امضا نداده که استفاده از این صفحات شخصی مستلزم بر سر گذاشتن تاج خار است و می‌باید گوشه‌های غم‌انگیز کاتوریان کاتوریان کاتوریان‌‌اش را به شکل متناوب به نمایش بگذارد.

2- من آدم لذت بردن از وبلا‌گ‌ام. من هنوز تراوشات ذهنی دوستان بلاگر را به بحث‌های بی‌سروته فیس‌بوکی و حتی حالا که دقیق‌تر و بی‌رودرواسی‌تر نگاه می‌کنم گودری، ترجیح داده‌ام. من همیشه با زنانگی و مادرانگی هر دو آیدا زندگي کرده‌ام. شوخی‌های کتابی و فیلمی هرمس سرحالم آورده است. من وقتی می‌خواهم به عاشقی‌ها و نوستالژی‌هایم رجعت کنم 35 درجه و بزرگيان ِزیردوش را می‌خوانم. سرخپوست خوب را با همين شيوه‌ي روايت زندگي شهری و میچکاکلیرا به‌خاطر روايت رویاهای از دست‌رفته شهرستانی‌ام دنبال مي‌كنم. هنوز وقتی شمال از شمال غربی می‌خوانم از شاعرانگی لذت می‌برم. من هنوز وقتي نوشته‌هاي وبلاگ‌ها را مي‌خوانم و کیف می‌کنم، به نویسنده‌اش ایمیل می‌زنم. من از آن جنس آدم‌هايي هستم كه اين حجم از نارضايتي از ديگران را درك نمي‌كنند.

3- یک سریالی بود دوره‌ی ما به ‌نام چاق و لاغر. ایام دهه‌ فجر نشان می‌داد. توي خانه‌ اين زوج، يك‌جايي يك مشت تعبيه شده بود كه هر از چندگاهي از جايش درمي‌آمد و تق مي‌خورد وسط پيشاني‌شان. بي‌هوا، بدون پيش‌بيني. يادم است يك مدت شده بود تفریح ما توي مدرسه. بعد از يك‌جايي به بعد اين ضربه‌خوردن‌هاي ناگهاني آدم را اذيت مي‌كرد چون مدام اين استرس را داشتي كه الان است كه يك مشت ناغافل از يك‌جايي به‌سرت اصابت كند. خوب نبود. ترسناك بود.

4- من رسانه‌چي هستم؛ خودم بارها كلاغ را رنگ كرده‌، جاي كاسكو قالب كرده‌ام. بنابراين خوب مي‌فهمم اين نوشته‌هاي هرازچندگاهي عليه بلاگرها و عكس‌ ِ شادگذارها، ته‌اش كجاست و اصل بازي چيست. من ِ رسانه‌چي خوب بلدم چطور "دمو" نمايش دهم و كمپين راه بيندازم. كهنه كرده‌ام. شما بگو ف، مي‌روم فومنات و برمي‌گردم. چلچراغ بودم الان تيتر مي‌زدم "جلوي قاضي و ملق‌بازي"، مجله فيلم بودم مي‌نوشتم "هياهوي بسيار براي هيچ". اينطوري.

5- دوستان من. عزيزان‌ام. همه‌ي نازنين‌هايي كه در فضاي آن‌لاين دستي بر آتش داريد. بياييد با هم مهربان باشيم. بياييد همديگر را تقويت كنيم؛ دوست داشته باشيم و حال كنيم كه در جهاني كه پر از خشونت، سياهي و كوفت است، هنوز مي‌توانيم با يك كليك از جذابيت‌هاي زندگي هم بخوانيم، از عكس‌هاي هم لذت ببريم. بیایید مشت‌ نکوبیم. دنيا به اندازه كافي مالامال از سايت‌هاي خبري است كه عكس‌هاي جنگ، خون و درگيري مخابره می‌کنند، بياييد به همديگر اين حق كوچك شخصي را بدهيم كه از خوشي‌هايمان بنويسيم، عكس بگيريم و روايت كنيم. هركس درون دلش دردهاي خاص خود را دارد. چرا بايد از هم بخواهيم كه دردهايمان را ويترين كنيم؟

15 Jul 11:39

دخمه

Amir Farhangy

یاد لوا زند افتادم که توی مصاحبه اش با بی بی سی میگفت اعتقادی به گذاشتن پرده روی پنجره ها ندارد...

کاش پنجره‌ها را گل نمی‌گرفتند تا رهگذران، ساکنان خانه را می‌دیدند، و فراموش نمی‌کردند زندگی در هر دو سوی پنجره جریان دارد کاش پنجره‌ها را گل نمی‌گرفتند تا همه می‌فهمیدند ساکنان خانه، دشمنانِ خیابان نیستند تنها دیگر امیدی به رستگاری خیابان ندارند. ای‌کاش آدم‌ها، پنجره‌ها را گل نمی‌گرفتند.
15 Jul 11:37

دردبوک و مرگوگرام

by آیدا-پیاده

 

یک. این نوشته رو خوندم چون رامین و واقف را به سروجد آورده بود. رامین حتی یک آخی هم گفته بود که البته خیلی مطمئن بودم این جنس نوشته خیلی به رامین می‌چسبد. بخونیدش ولی اگر حال ندارید این تکه اول از نوشته را بخونید

“بشریت داره توی گرداب گزارش‌دادن دست‌وپا می‌زنه. برای اولین بار در طول تاریخ، سرعت تولید محتوا از سرعت مصرفش بیشتر شده. همه دارن توی وبلاگ و فیس‌بوک و اینستاگرام و توئیتر گزارش وضعیت می‌دن. زهرا می‌گفت یکی شکایت از این کرده بود که چرا مجله‌ها توی گودریدز نیستن. لابد برای اینکه گزارش عملیات افتخارآمیز مجله‌خوندنش رو به جهانیان بده. شاکی از این بود که چرا باید برای کاری وقت‌بگذاره که نمی‌شه به‌مناسبتش فخری فروخت. توی یه مورد خنده‌دار تر، کابرهای کم‌حوصله حتی از ابزار مناسب گزارش‌دادن هم استفاده نمی‌کنن. از صفحه‌ی عکس می‌گیرن و توی اینستاگرام هوا می‌کنن. منطق اینه که گزارش را باید به مخاطبِ هدف‌ رسوند، حالا با هر ابزاری که دم دست‌تره.

معلموه که گزارش‌ها کمتر به قصد گزارش دادن نوشته می‌شن. خبرنگار و وقایع‌نگار که نیستیم. بیشتر آدم‌ها هم برنامه‌شون این نیست که محتوای ارزشمند یا سرگرم‌کننده‌ای که دیدن رو با بقیه شر کنن. معمولن هدف نویسنده یا برانگیختن حس هم‌دردیه یا حسادت.”

دو. یکبار یکجایی در یک وبلاگی خوندم “کاش جز این همه عکس که از خوشیهاتون می‌گذارید عکس از بدبختی‌ها و تنهایی‌ها و دردهاتون هم بگذارید. ” . عکس از بدبختی تعبیرش برای: من درحال فین کردن با موهای چرب سه روز حموم نرفته وقتی کسی نیست یک قاشق سوپ برام بپزه  موبایل را دربیارم یک فیلمی بگیرم از بزاقی که وقتی می خوای قورت بدی پایین نمی‌ره گیر می‌کنه بین لوزه‌های متورمت/ وقتی بچه از سرسره پرت شده پایین خون از زانوش داره شره می‌کنه خودش داره زار می‌زنه و انقدر صدای جیغش بلنده که یک عده جوری نگاهت می‌کنند انگار داری بچه‌ت رو داغ می‌زنی، یک عکس ازش بگیرم.وقتی مزاجم درست کارنمیکنه و سرخ شدم از درد، یک عکس از خودم بگیرم.

سه. یکی رو می‌شناختم فیلمبردارحرفه‌ی مجلسی استخدام کرد، از تشییع جنازه برادر جوانش که از سرطان خون مرده بوده فیلم بگیرند. از خاکسپاری تا هفتم، از بهشت زهرا تا مسجد. صحنه زارزدن بچه‌های مرحوم دنبال پدر، خاک بهشت زهرا و دویدن آدمهای زیر برانکارد حامل، مرده بیست کیلو شده کفن پیچ از غسالخانه تا محل نماز و از محل نماز تا قبر آماده. هیچوقت فیلم رو نشون نداد. شاید خودش نگاه کرد. شک ندارم کیفیت خوبی داشت فیلم، فیلمبردارش خوب و گرون بود و برام عجیبه اونکه فیلم مراسم فارغ التحصیلی پسرش از دوره پیش دبستان را برامون نمایش می‌داد چرا این فیلم مستند عالی رو هیچوقت پخش نکرد دوقطره اشک بریزیم سبک بشیم.

چهار. من دربرابر تکنولوژی درخدمت برونگرایی آدم بی‌اینرسی هستم. یعنی دوپا می‌پرم بغل هرچیزی که برونگرای را سهل‌تر کند. موبایل  با دوربین خوش کیفیت تازه، وبلاگ، توییتر و ایستاگرام و هرچیزی. و درک هم می‌کنم بعضی‌ها نسبت به هرچیز جدیدی یک مقاومت خاصی دارند. ترس از عمومی‌شدن، احساس عدم امنیت، علاقه به زندگی کم سروصدا، اصلا عدم علاقه به دنیای مجازی و نمایش زندگیشون دردنیای مجازی و هزار دلیل دیگه وجود داره که آدمها نخواهند وبلاگ بنویسند و یا تصویری از خودشون در دنیای مجازی ارائه بدهند. آنها به کنار ولی نقد کسانی که دوست دارند از مهمانی‌ها، شادی‌ها، شش‌پک، کفش نو، برج ایفل، سفرها، غذاها و خودشون عکس بگذارند را نمی‌فهمم. مخصوصا جنسی از نقد در پارگراف اولش کلمه “برانگیختن حسادت” مطرح بشه.

پنج. برانگیختن حس حسادت یا سرخ نگه داشتن صورت با سیلی. بصورت طبیعی آدمها دربرابرچیزی که براشون دغدغه نیست حسادت نمی کنند. یعنی اگر شما ده هزار عکس از خودتون با مونالیزا بگذارید من حسادت نمی‌کنم، چون موزه دوست ندارم و مهم نیست موزه کجا باشه، ولی یک عکس از خورشت کرفس ویرانم می‌کند. انسانها پیچیده‌ و دینامیک هستند، شما نمی‌دانید دقیقا با بیان کدام قسمت زندگی‌ خود دارید حس حسادتشان را تحریک می‌کنید. برای کسی که در ناف پاریس تک وتنها در بار نشسته است و بهترین  شراب عالم را می‌نوشد، شاید عکس شما در مهمانی شبانه یواشکی با عرق سگی درحالی که دست درگردن حسین و حسین و حسین و حسین انداخته‌اید خیلی حسادت برانگیز باشد. کسی که عکس حسین‌ها را در ایستاگرام آپلود کرده عمرا فکر نمی‌کرده قرار است شما در محله مقه، با این سروشکل سینمایی یک ثانیه به آنها درحال ترکیب کردن چهل جور تک دانه با عرق سگی برای قابل شرب کردنش حسادت کنید، فلذا خیلی باید ابله باشید که فکر کنید” نگارنده قصد برانگیختن حسادت من را داشته” . نه صرفا اعلام موقعیت کرده و خواسته ثبت کند که “ما دراین لحظه خوشیم”. عکسهای لونا شاد را نگاه می‌کردم که بخاطر شیمی درمانی موهایش ریخته و باخودم فکر می‌کردم، نامرد،ببین چه کچلش خوشگله، من عمرا این شکلی بشم. شما الان فکر می کنید من دقیقا دارم به چیزی در این مقوله خاص حسادت می‌کنم یا لونا با گذاشتن عکسی از خودش که کچل است و دارد می‌رقصد دقیقا حسادت چه کسانی را تحریک می‌خواسته تحریک کند. گاهی آدمها گزارش می‌دهند، گزارش موقعیت از زندگی عادی/غیرعادی، شنونده  که بنابرحالش برداشت می‌کند.

شش. دوستی داشتم زمان دبیرستان –قبل از فراگیر شدن تلفن‌های بدون سیم – که با مادرش در یک خانه یک خوابه شصت متری زندگی می‌کرد. مادرش روی کاناپه می‌خوابید و خودش در اتاق. یکبار سرهرمزان با یک پسری دوست شد و در معاشرتهای بعدی فهمید که خانه‌شان دوبلکس چهارخوابه در خیابان ایران‌زمین شهرک است. دوستم از شرمندگی خانه کوچک و محقرشان دربرابر خانه چهارخوابه دوست پسرش هربار که تلفن خانه زنگ می‌زد اول تا زنگ چهارم صبر می‌کرد بعد گوشی را که برمی داشت نفس نفس می‌زد که پسر حس کند او طول خانه بزرگشان را دویده است تا تلفن برسد. سی ثانیه اول را نفس چاق می‌کرد. پسر یکبار ازش پرسید “آسم داری”، یعنی آسم زودتر به ذهنش رسید تا بزرگی و قد زمین فوتبال بودن خانه. توجه و حسادت پسررا نمی‌شد با صدای نفس نفس تحریک کرد چون نقطه ضعفش در آن زمان خاص در متراژ خانه نبود گویا.

هفت. خود من سردسته مانیفست بده‌های عالمم ولی مانیفست با ته رنگ نگاه از بالا گاهی بد روی اعصابم می‌رود. اینکه یکروز خوشحال باشیم از ظهور پدیده‌های ی بنام وبلاگ و فیس بوگ و گوگل ریدر و اینستاگرام و توییتر و بعد که خودمان کمی باهاش بازی کردیم و به هردلیلی حوصله‌مان سررفت شروع کنیم گیردادن به آدمهای دیگر با این نگاه از بالا “که جمع کن دیگه، دوره‌ش سراومده، برو یوسا بخوان، برو معاشرت “رودررو”‌کن” رو نمی‌فهمم. من گاهی یکساعت از ساعت هفت تا هشت عکس مزرعه‌داران خوشبخت در اورگون را در فلیکر نگاه می‌کنم. دقیقا همانوقت که شما دارید درکافه با دوستان حقیقی معاشرت می‌کنید. هردوما داریم جوری وقتمان را سپری می‌کنیم، شما بگویید هدر می‌دهیم، ولی خب به نظر من اتلاف وقت هم خودش یک کار لازم است. درهرحال الان از نظر شما من هدرتر می‌دهم و شاید اصلا شما که دورهم دارید از یک چیزی حرف می‌زنید هدر نمی‌دهید.  من آدم گریزتر از شمام و شما آدم دوست‌تر از من، هیچکدام نوبل نخواهیم گرفت از کافه نشینی بادوستان یا لایک زدن عکس بچه چاق خانم مزرعه دار در تشت. پس چه چیزی به شما این حس را می دهد که شما از من عمیقترید؟ صرف اینکه شما از روش سنتی‌تری برای اتلاف وقت استفاده می‌کنید شما را از من عمیق‌تر نمی‌کند.

هشت. من آدم گزارش دادن‌ام. از بدبختی‌هایم عکس نمی‌گذارم، نک و نال خوب می کنم ولی بدبختی را سخت می‌تونم به تصویر بکشم. شاید فکر می‌کنم وظیفه گزارش تصویری بدبختی را خبرگزاریها و بهمن قبادی خیلی خوب برعهده گرفته‌اند و از همه مهمتر می‌دانم هرآدم عاقلی می‌داند که این مادروپسر رنگی و که درعکس‌ها دست در گردن هم دارند، دعوا هم می‌کنند. این زن لباس پلوخوری برتن، چرک هم می‌شود، سرما هم می‌خورد. اگر حالتان را بهتر می‌کند می‌خواهید عکس از بدهی‌ کارت اعتباریم هم بگیرم با فیلتر مروارید آپلود کنم در اینترنت. ولی خیلی شخصی فکر می‌کنم چرا آخه؟ به همان دلیل که فامیل ما فیلم مرگ برادرش را برای ما ننداخت روی پرده، من هم دلم می‌خواهد خنده زندگی را تصویر کنم. حسادت برمی‌انگیزد؟ بروید به مسئولین اینستاگرام شکایت کنید که برای برقراری تعادل و عدم تشدید حسادت عمومی هرکاربر با گذاشتم هرعکس بوس، موظف باشند یک عکس لگد هم بگذارد. هرعکس بغلی که گذاشت یک عکس هم از معشوقش که کونش را به او کرده و در انتهای تخت خوابیده هم بگذارد. هرعکس پای پدیکور شده، یک عکس میخچه دار. یک عکس از مهمانی، یک عکس از تنهایی و چشمان پف کرده و صدای آه. هرعکس از زندگی، یک عکس از مرگ. هرعکس با ایفل، یک عکس با …

نه. به نظرم دست بردارید از تحلیل مدام آدمها، از دسته بندی، از اینکه عصر فلان چیز سرآمده. من و شما و ده تا آدم دوربرمان نماینده یک عصروجنبش نیستیم. اینکه از ما ده نفر که همزمان شروع کردیم به وبلاگ نوشتن الان دونفرمان می‌نویسیم دلیل براین نیست عصر وبلاگ به سرآمده. کلی وبلاگ جدید نوشته می‌شود، و خب شما شاید خسته‌ شدید از نوشتن، شاید همسرتان دوست نداشت بنویسید و شما حوصله همسررا به وبلاگ ارجحیت دادید، شاید حرفتان تمام شد، شاید کارتان زیاد شده، شاید دنبال دوست دختر می‌گشتید از خلال نوشتن که یافت شد و خب نمی‌نویسید. این دیگر این همه منبر و مانیفست و تحلیل ندارد. یک جنشی در غرب سمت ما خیلی مد است بنام برگشت به گذشته، یعنی الان هرکی مرغ خودش را داشته باشد خب آدم باحالتری است، هرکس نوارکاست گوش بدهد عمیق‌تر است انگار. یک جور مخالفت با “مین استریم” در همه زمینه‌ها. از نظر من اشکالی ندارد که آدمها صابون مراغه را به داو ترجیح بدهند ولی گاهی بد نیست ببینند که همین آدمهای مخالف با “مین استریم”‌هم انقدر زیاد شده‌اند که خودشان یک مین استریمی شده‌اند برای خودشان. استریم مخالفان با مین استریم.

ده. من عاشق دنبال کردن آدمهای بسیار سفررونده، بسیار خوش‌هیکل و خوش لباس، بسیار سگ و بچه‌دار ساکن شهرهای آفتابی در اینستاگرام هستم. یک آقای فرانسوی را در اینستاگرام دنبال می‌کردم که هر سه ساعت یکبار عکس یک بشقاب غذای بی‌نظیر می‌گذاشت. یکبار فحشش دادم که مرتیکه عوضی، فرانسوی، پزو، حسادت برانگیز، مدام عکس غذا می‌ذاری که چی؟‌فکر می‌کنی ماها بربری سق می‌زنیم. رفتم گوگلش کردم دیدم یارو منتقد غذا در روزنامه‌ست. یعنی عین من کارمند بدبخت – برانگیخته که نشدید- باید روزی سه وعده در رستورانهای پاریس و لندن و بیروت و … غذا بخورد و برایشان گزارش بنویسد. جدی حسادتم به سقف سایید.

 

پ.ن. نوشته محرک این نوشته در پاراگراف آخر یک سوالی هم برایش مطرح می‌شود که خب خود سوال جالب است هرچند که جواب سوال خیلی برای من جالب نیست.

15 Jul 11:36

این پهلوان‌های بینوای ما

by Oveis Rezvanian
Amir Farhangy

اتفاقا این نمونه عواقب نداشتن حزب وپاسخگویی است و دوم اینکه چقدر مردم میهنم ظاهر بین و پیرو هیجانات هستند تا تعقل ...

یعنی دل آدم هم می‌سوزد. هم به حال او و هم به حال خودمان. ایسنا آمده است مصاحبه‌ای با عباس جدیدی که  رای چهارم تهران را در انتخابات اخیر شورای شهر کسب کرد، انجام داده و چهار تا سوال ازش پرسیده که هیچ بودنش در مدیریت شهری و بی‌اطلاعی‌اش را عیان کرده است. در همین چند خط مصاحبه هم مشخص است که بنده‌ی خدا خودش هم گرفتار شده است و مانند اره‌ای که آن‌جای آدم گیر کرده باشد، نه راه پس دارد و نه راه پیش. حتی چند جایی هم به خبرنگار می‌گوید که می‌ترسم در این مصاحبه تو مرا ضربه فنی کنی و این‌ها. یکی هم نیست بهش بگوید خب پدر من، وقتی اطلاعی از چیزی نداری و حرفی هم برای گفتن نداری دم لای تله مصاحبه و این‌ها نده که دستت رو شود. رایت را آوردی، مبارکت باشد. حالا دیگر ساکت بنشین سر جایت و بگذار بزرگ‌ترها کارشان را بکنند.

طفلک نمی‌داند چه باید بگوید. هی از مرام و معرفت و ساختن قبله‌ای برای عاشقان و دعای خیر مردم سخن می‌گوید، اما حتی حدود بودجه‌ی شهرداری تهران را هم نمی‌داند و اسم فاینانس و ال‌سی و این‌ها هم که می‌آید، دستپاچه خبرنگار را تهدید می‌کند که مصاحبه را ادامه نخواهد داد!

به خدا آدم دلش می‌سوزد. پهلوان نامی ایران است. کلی مدال و افتخارات برایمان آورده است. آدم سالم و درستی است. اما جایش این‌جا نیست. جایش روی صندلی‌های شورای شهر تهران که باید تصمیمات کلان مدیریت شهری را بگیرد، نیست. جایش گوشه‌ی تشک کشتی است، که جوان‌ترها بیایند و پیشش زانو بزنند و درس کشتی بگیرند. یا نهایتا باید ورزشگاهی، مدرسه‌ی کشتی‌ای، چیزی در اختیارش باشد که آن‌جا شاگرد پرورش دهد. وگرنه با این کوره سواد و اطلاعات ناقصش چه فایده‌ای دارد حضورش در پارلمان مهم‌ترین شهر کشور. ببینید دیگر؛ یک نیمچه خبرنگار هم به سادگی می‌تواند بپیچاندش و سرکارش بگذارد.

یک جایی هم در حرف‌هایش می‌گوید که من معتقد به خرد جمعی‌ام و باید با باقی اعضای شورا مشورت کنم و مثلا می‌خواهد این‌طوری جواب دادن را از سر خودش باز می‌کند. خبرنگار البته کوتاه نمی‌آید و می‌پرسد خب، نظر خودتان در این باره چیست که جدیدی به تته پته می‌افتد و معلوم می‌شود اساسا نظری ندارد. البته همین قدرش هم خوب است. چون این خرد جمعی و مشورت با اعضا که می‌گوید، یعنی خودش هم پیشاپیش گوشی دستش آمده است که چیزی بارش نیست. صاف و ساده‌اش این می‌شود که اجازه دهید بروم آن داخل، ببینم چه خبر است و بقیه چه می‌گویند. طفلکی گرفتار شده است. باز من می‌گویم دلم می‌سوزد، شما بگویید نه.

این چه بلایی است در این مملکت که هر کسی بخواهد سری توی سرها دربیاورد، باید وارد سیاست شود و این چه بلای بزرگ‌تری است که امثال این‌ها رای می‌آورند. یعنی تشخیص این‌که یارویی که روی تشک دو خم می‌گرفته و نهایت تفکرش در مورد مدیریت شهری ساخت قبله‌ای برای عاشقان است، گزینه‌ی مناسبی برای انتخاب و رای دادن نیست، کار سختی است؟ چه می‌دانم.

13 Jul 17:23

...

by noreply@blogger.com (علی بزرگیان)
Amir Farhangy

صدای شلیک از دشت رد شد و به کوه‌های اطراف خورد و همان مسیر را برگشت
زيبا بود، زيبا

- با این؟ با این که بیشتر زبون‌بسته زجر می‌کشه.
- چیز دیگه‌ای ندارم. باید برم کمک بیارم. هستی من برم و بیام؟
- آره.
اسب به پهلو افتاده بود. جای دندان مار، روی ران پای عقبش دیده می‌شد. بالای سرش نشستم و روی شکمش دست کشیدم. خیس عرق بود. کنارش خوابیدم. جوری که سرم درست کنار صورت استخوانی‌اش قرار گرفت. پیشانی‌ام را به پیشانی‌اش چسباندم. دستی بر صورت و گردن کشیده‌اش کشیدم. دسته‌ای از یالش از بقیه جدا شده بود و روی چشمانش را گرفته بود. کنارش زدم. دستم را جلوی بینی و دهانش گذاشتم. نفس‌اش گرم بود. یادم نمی‌آمد کجا خوانده بودم که این‌جور مواقع باید برای‌شان داستان بگویی. به پهلو خوابیدم و دستم را روی گردنش گذاشتم و شروع کردم به گفتم. این که از کجا آمده‌ام، به کجا می‌روم. چرا نماندم. چرا رفتم. چرا گذشتم و رفتم. کارم چیِ، بارم چیِ، عشقم کیِ، دردم چیِ. با دقّت به حرف‌هام گوش می‌داد. تنها هرزچندگاهی سر و گردنش را بلند می‌کرد و آن‌سوی دشت را نگاه می‌کرد. گوی صدایش می‌کردند.
آمد و پشت سرش چند روستایی. بلند شدم. روی دوش یکی از روستایی‌ها یک «حسن‌موسا» آویزان بود. دسته‌اش را با پارچه‌ای کنفی پوشانده بود. دور اسب حلقه زدند. با هم حرف می‌زدند و به اسب اشاره می‌کردند. دورتر ایستادم. شکم اسب باد کرده بود و رگ‌های زیر شکمش دیده می‌شد. روستایی که اسلحه داشت، «حسن‌موسا»یش را از دوشش برداشت و بالای سر اسب رفت. فاصله نزدیک بود. قنداق را زیر کتفش گذاشت و لوله‌ی اسلحه را به سر حیوان نزدیک کرد. پشتم را به جمع کردم. صدای شلیک از دشت رد شد و به کوه‌های اطراف خورد و همان مسیر را برگشت. چندین‌بار. گویی در جای نامعلومی چند سرباز به احترام اسب تیر هوایی زدند. رویم را برگرداندم. روستایی‌ها کمی از اسب دور شده بودند و سیگار می‌کشیدند و با هم حرف می‌زدند و می‌خندیدند. ردِ خون از زیر سرش به سمت پایین جاری شده بود. بخار از آن بلند می‌شد. شیاری از خون از میان یالش به آهستگی پایین می‌آمد. بخشی از مسیر اصلی جدا شد و سمت چشمانش آمد. داخل چشمانش خون جمع شد و از گوشه‌ی آن بیرون می‌ریخت.
گفت: «بریم؟»
- بریم.
صندلی جیپ را کمی عقب دادم. پاکت سیگار را از داشبور برداشتم و دو نخ کنار دهانم گذاشتم و روشن کردم. یکی را دادم به‌ش. ماشین را روشن کرد و به آرامی راه افتاد. ساکت بودیم. برگشتم و پشتِ سر را دیدم. روستایی‌ها اسب را تا حاشیه‌ی جاده بالا آورده بودند. چند نفری دست به زانو زده بودند و نفس چاق می‌کردند. روستایی که تیر خلاص را زده بود دست به کمر به عقب تا شده بود. اسب نفس‌شان را گرفته بود. گاری و اسب و روستا‌یی‌ها کوچک و کوچک می‌شدند. اسب را به پشت گاری انداختند. دیگر یک نقطه‌ی کوچک شده بودند. برگشتم و شیشه‌ی ماشین را کمی پایین دادم. مه سراسر جاده خاکی را پوشانده بود. قطرات آب روی هوا معلق بودند. به زمین نمی‌افتادند. ما به آن‌ها می‌زدیم.
گفتم: «من این را توی خواب دیده بودم.»
- همین اسب و اینا رو می‌گی؟
- آره. توی خواب. چی به‌ش می‌گن، رؤیای صادقه؟ Dream true؟
- چی دیده بودی؟
- توی یه دشت نه مثل اینجا. بالا سر یک اسب مُرده ایستاده بودم.
از بالای گردنه که رد شدیم، مه تمام شد.
13 Jul 12:34

http://elcafeprivada.blogspot.com/2013/07/blog-post_13.html

by Ayda
Amir Farhangy

انگار که خاطرات شمال را برایم زنده کرد

باران مى‌باريد. تند. هفت صبح. حياط سبز و بعدتر آن ورِ ديوار، دشتِ سبزتر و بعدتر درياى آبى آبى و حالا هم باران. هنوز خواب-ناخواب. بيدار شده بوديم هنوز خواب-ناخواب، تن‌هامان هنوز نم‌دار درياى نيمه‌شب تن زده بوديم به باران و به دريا. برهنه، تب دار.

برگشتنا، جاى پاهاى ماسه-چمنى‌مان گيج خورده بود تا بالاى پله‌ها، تا روى ملافه‌ها. قاطى صداى دريا و صداى جيرجيرك‌هاى هنوز خواب-ناخواب.

خاطرات خانه‌ى قشلاقى --- سيلويا پرينت
12 Jul 23:16

اشکها فریاد زدند...

by galiya
من
چیزی از عشق مان
به کسی نگفته ام
آنها تو را
هنگامی که در اشک هایِ چشمم
تن می شسته ای،
دیده اند!

نزار قبانی

12 Jul 19:08

می‌دونی زمسّونا اردکای دریاچه رو کجا می‌برن؟

by noreply@blogger.com (علی بزرگیان)
Amir Farhangy

شرح اين قصه مگر شمع برآرد به زبان
ورنه پروانه ندارد
به سخن
پروايى

این عکس چسبیده بود به این متن: 
"سلام علی
امروز پس از چند سال جمع شدیم. رفتیم سنترال پارک. یاد کردیم ازت. بعد که نشسته بودیم یاد هولدن افتادیم. که گیر داده بود به اون راننده تاکسیِ که «می‌دونه زمسّونا اردکای دریاچه رو کجا می‌برن؟» یادته اون تیکه رو؟ بلندبلند می‌خوندی و غش می‌کردی از خنده. بعد ناراحت می‌شدی؟ وقتی می‌رسیدی اون‌جا که راننده به‌ش می‌گه «همون‌جا تو یخ زندگی می‌کنن. این طبیعت‌شونه. تا آخر زمسّون به یه حالت یخ می‌زنن و می‌مونن.» آره دیگه یادت کردیم. الان هم اومدیم خونه. مست کردیم و افتاده‌ایم یک گوشه. می‌خوایم بلند شیم و مارپلّه بزنیم. مریم هِی گفت یه ایمیل به‌ت بزنیم.
قربانت
از طرف مهشید، حسین، مریم و من."
هر کسی، دارد کسی یا کسانی را که تیر را درست می‌زنند به هدف. تعدادشان کم است. هدف کجاست؟ قلب. بقیه هر چه تیر می‌اندازند اهمیت ندارد. به دست و پا می‌زنند. 
جمعی بودیم. هم‌دانشکده‌ای بودیم. خوش بودیم. نه این که غم نبود. بود امّا کم بود. نمی‌دانم چه شد. گویی بمب وسط‌مان انداخته‌اند. رفتند. سه سال پیش رفتند. به فاصله‌ی چند ماه دوتایی، دوتایی رفتند. یکی هم تنهایی. پخش شدند. یک دسته به پاریس رفتند دسته‌ای دیگر به نیویورک. دیگری هم، مهم نبود. دیشب موسا ایمیل بالا را زد. کنارش آن عکس. 
نشستم خوب فکر کردم. باید پاسخ مفصّلی می‌دادم. مطمئن بودم که چه با حالِ خوشی، مریم و موسا وقتی کلّه‌شان را چسبانده‌اند به‌هم جلوی لپ تاپ، این ایمیل را با هم نوشته‌اند و ارسال کرده‌اند. می‌خواستم بنویسم برای‌شان که هیچ‌چیز تکان نخورده است. تکان نخورده‌ام. در همان زیرزمینی کوچک و تنگ، که عمری گذراندیم با هم، می‌گذرانم. تنها تکان، همان رفتن‌شان بود. که چه جور تنهایم گذاشتند. و یک آب هم رویش خوردند. می‌خواهم برای‌شان از دل‌تنگی‌ام بنویسم. امّا خودشان می‌دانند که هیچ‌وقت نخواهم نوشت و نخواهم گفت. که دلم حتّا برای آن مارپلّه‌ی غول هم تنگ شده است. که بنویسم یادتان هست آن شب که نشستیم دور هم. دست‌ها را ستون کردیم و دَمَر خوابیدیم روی زمین و منچ را گذاشتیم وسط. اما مگر پنج، نه، شش نفر می‌شد مارپلّه بازی کرد. توی مربع‌ها مهره‌ها جا نمی‌شد. حسین گفت درستش می‌کنم. رفت و هفته‌ی بعد دور هم جمع شدیم. از در که آمد، لوله‌ای کاغذی دستش بود. بازش کرد. رفته بود روی این کاغذهای مهندسی و طراحی ساختمان، مارپلّه‌ را کشیده بود. دقیق و تمیز. خانه‌ها را هم رنگ کرده بود. مارها را هم. عددها فارسی. با چسبِ نواری تکّه‌های کاغذ را از پشت به‌هم چسبانده بود و شده بود یک مارپلّه به اندازه‌ی یک متر در یک متر. حالا مهره‌ها دیگر کوچک بودند. بلند شدم و شش لیوان متفاوت آوردم. وسط‌های بازی، موسا گفت: «حسین چرا نرفتی اسکن با دی پی آی بالا بگیری و بعد پرینت بگیری؟» حسین گفت: «اِ... اینم می‌شد.» تاس ریختیم و هر یک زور زدیم که مارها نیش‌مان نزنند و برسیم به خانه‌ی آخر. سه سال بعد حسین و مهشید عکسی برایم فرستادند که در پشت‌شان، روی دیوار، مارپلّه، قاب شده، آویزان بود. در عکس می‌خندیدند. می‌خواستم برای‌شان بنویسم که هیچ‌وقتی در تمامِ این شب‌ها نبوده که فیلم ببینم و یادشان نیفتم. یاد آن عصر پنج‌شنبه‌های لعنتی نیفتم که پهن می‌شدیم روبه‌روی تلوزیون و فیلم می‌دیدیم. هیچ فرقی هم نمی‌کند که فیلم چیست، درباره‌ی چیست، با بالا آمدن تیتراژ یک «آخ‌خ»ی هم دَر می‌کنم. می‌خواستم برای‌شان بنویسم که هنوز سرباز هستم. سوار بر اسبی که حالا یک کم پیر شده است. هنوز گاهی دون‌کیشوت‌وار به جنگ آسیاب‌های بادی می‌روم. بی‌نتیجه برمی‌گردم؛ خسته. می‌خواستم این‌ها و خیلی از چیزهای دیگر را بگویم. امّا نشد. نتوانستم. نوشتم، در دو خط نوشتم: «سلام. ممنون که یادم بودید.» بعد مکثی کردم و یاد این بیت از حضرت حافظ افتادم:
شرح این قصّه مگر شمع برآرد به زبان 
ورنه پروانه ندارد به سخن پروایی 
تنگِ آن دو خط نوشتم‌اش و دکمه‌ی سند را زدم. تیر انداختم. پاسخی نیامد. به هدف زدم. من هم فکر کنم تیرانداز قابلی هستم.
12 Jul 18:57

...

by noreply@blogger.com (علی بزرگیان)
Amir Farhangy

. به این فکر کردم که زمان به عقب بازنمی‌گردد. خاطرات تکرار نمی‌شوند. آن‌ها می‌آیند و می‌روند پی کارشان. چیزی مثل سابق نمی‌شود. بعد به این فکر کردم کاش دست‌کم کری گرانت یک چند دقیقه‌ای پیش ما بود.

آقا مجید ویدئوکلوپی محل وقتی نوار فیلم را به دست مشتری می‌داد، پشت بندش می‌گفت: «یادت نره بزنی اولش.» این رسمی بود که انجام می‌شد. فیلم را که می‌دیدی، تیتراژ پایانی هم که رد می‌شد، احیانن اگر شویی بعد از فیلم بود و آن‌هم تمام می‌شد و چه غم‌انگیز بود آن پایان، نوار را برمی‌گرداندی اولش. نیکوکاری. برای راحتی نفر بعدی. این سنت هم فقط در ایران نبود. در ویدئوکلوپ‌های امریکا هم یک اصطلاحی بود -و شاید هم هست- با عنوان «Be Kind Rewind». یعنی همان بیارش اول. می‌گفتند این کار برای موتور دستگاه و هِدِش ضرر دارد. چاره چیست؟ یک دستگاه مجزایی آمد که مخصوص این کار بود. دیگر کسی بهانه نداشت. امّا آقامجید هم‌چنان این جمله را می‌گفت. گاهی تنها یک اشاره منظورش را می‌رساند: «فلونی، اول یادت نره»، «بزنی اولش»، «بیارش سرش»، یک بار هم دمِ ظهر رفتم پیشش. تهِ مغازه‌اش پرده‌ای آویزان کرده بود. پشت پرده می‌خوابید، غذا می‌خورد و... کارهای خصوصی. صدایش می‌آمد که دارد نماز می‌خواند. با هم دوست شده بودیم. سر فیلم‌ها گپ می‌زدیم. رفتم پشتِ پیش‌خوان و فیلمم را انتخاب کردم و از قفسه برداشتم. صدایش می‌آمد که داشت سلام آخر را می‌داد: «والسلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته» به ه برکاته که رسید، داد زد «سرش یادت نره».
روی کاغذ با دست‌خط‌اش نوشته بود:
"بینندگان عزیز، پس از تماشای فیلم، نوار را به سر آن برگردانید.
با تشکر.
مدیریت ویدئوکلوپ مجید"
با این‌حال باز باید به زبان می‌آورد.
- زدی این‌جا دیگه آقامجید.
- جای بدی زدم. وقتی برگه رو زدم متوجه شدم بدجایی زدم. آخه زیر این پوستر کسی این تیکه‌کاغذو می‌بینه؟
طفلک راست می‌گفت. کاغذ را زده بود زیر پوسترِ «همسر کشیش». پوستر، عکس مدیوم‌شاتی بود از کری گرانت. عکس کری گرانت باشد و حواست جایی دیگر باشد. آن‌هم با آن لبخند جادویی‌اش؟

صبح زود بود. آفتاب نزده بود. در خانه را که رو به حیاط است، باز کردم. به این فکر کردم که زمان به عقب بازنمی‌گردد. خاطرات تکرار نمی‌شوند. آن‌ها می‌آیند و می‌روند پی کارشان. چیزی مثل سابق نمی‌شود. بعد به این فکر کردم کاش دست‌کم کری گرانت یک چند دقیقه‌ای پیش ما بود. همان کاری که در «همسر کشیش» می‌کند. هر چند وقتی در نقش فرشته وارد کادر می‌شود. جان می‌بخشد، روح می‌بخشد و می‌رود.
12 Jul 12:30

When it comes to the End

by گل‌ناز
Amir Farhangy

كار زيبايى درآمده اين داستان

نمی‌دانم تاجر ادویه بود، ژنرال ارتش انگلیس بود یا باستان‌شناس و محقق… هربار که هم‌دیگر را می‌دیدیم اول می‌پرسید: “الان تو چه سالی هستیم؟” می‌گفتم: 2008‌. چشم‌ها‌یش گرد می‌شد و بعد داستان‌ش را این‌طور شروع می‌کرد  ” من سال 1940 آمده بودم این‌جا که قرارداد خرید ادویه‌ ببندم…” یا ” سال 1937 بود. از طرف ارتش برای ماموریتی فرستاده بودند ام. هم‌سرم هم با من آمد…” یا ” سال 1904 با هم‌کارم آمده بودیم دربا‌ره‌ی قدمت نقش‌ برجسته‌های خدایان غار الورا تحقیق کنیم…”. و بعد آهی می‌کشید و سرش را می‌انداخت و پایین و تکان‌تکان می‌داد.

من آن‌ زمان در خانه‌ی قدیمی و کم‌نور و نم‌کشیده‌ی نواز ایرانی، صاحب‌خانه‌ی پارسی ام زندگی می‌کردم. قبرستان قدیمی و زیبای یهودیان شهر نزدیک خانه‌ام بود. بعضی شب‌ها که ماه خیلی گرد و نورانی بود با دوستان‌‌م می‌رفتیم و لابه‌لای قبر‌ها می‌چرخیدیم. در اصلی قبرستان را شب‌ها قفل می‌زدند ولی یک تکه از دیواره‌ی دور قبرستان ریخته بود و توری شل و ولی گذاشته بودند جلو‌ی‌ش. مثلن بسته بودندش. ما فکر نمی‌کردیم کار بدی می‌کنیم توری را کنار می‌زنیم و می‌رویم توی قبرستان. نه چیز ارزشمندی آن‌جا بود که بتوانیم بدزدیم نه آدم زنده‌ای که بتوانیم بلایی سر‌ش بیاوریم. بدترین بلا اگر مرگ باشد ساکنین این‌جا خیل پیش‌ از این‌ها سر‌شان آمده. دیگر قفل زدن به در قبر‌ستان بی‌معنی‌ترین کار عالم است.

اولین بار که دید‌م‌ش یک شب ماه کامل بود. دوست‌م رفته بود ته‌های قبرستان پای درخت پیری ایستاده به شاشیدن. زیر نور ماه کامل نوشته‌های روی سنگ‌های سیاه معلوم‌تر بودند. خیلی‌هاشان طی زمان تخریب شده بودند. خیلی از آن ‌باقی‌مانده‌ها هم نوشته‌ای به انگلیسی نداشتند. دنبال جدید‌ترین تاریخ می‌گشتم. برای دفن مرده‌ها انگار نظم و ترتیب خاصی درنظر نگرفته بودند. هرجا که دست‌شان رسیده بود. قبری پیدا کردم که روی‌ش نوشته بود 1922 تا 1970‌. سرم را  بالا آوردم و او را دیدم که نشسته بود روی سنگ ‌قبر نیم‌دایره‌ای دیگری کمی دورتر. دفعه‌های بعد هم که دید‌م‌ش درست روی همان قبر نشسته بود. آن شب سرش بالا بود و داشت ماه را با دقت تماشا می‌کرد. معلوم بود خارجی است اما لباسی تن‌ش بود شبیه لباس سادو‌های هندی. انگار یک تکه پارچه‌ نارنجی را همین‌جور پیچیده  باشد دور خودش. موها‌ی‌ش هم نارنج بود. حدود چهل سال به نظر می‌آمد. رفتم نزدیک‌تر پرسیدم: آقا حال‌تون خوبه؟ سرش را آورد پایین و پرسید: الان تو چه سالی هستیم؟ چشم‌هایش در آن‌ نور چیزی بین خاکستری و آبی به نظرم آمد.

همان شب برایم تعریف کرد که آمده  با یک تولید کننده‌ی دارچین و زردچوبه قرار داد ببندد. بعد از 4 هفته که از آمد‌ن‌ش به هند می‌گذرد از مالاریا می‌میرد و از آن‌ موقع سرگردان‌است و نمی‌داند تکلیف‌ش چه می‌شود. ” این‌جا واقعن بی‌قانون و برنامه است” من هم تایید می‌کنم و می‌گویم هربار چه مکافاتی دارم سر تمدید اقامت‌م و چقدر سردوانده می‌شم. بعد شرمنده می‌شوم خودم از مقایسه‌ی وضعم با او. بدبخت 60-70 سال است روح‌ش سرگردان است. من حالا دوبار مسئول امور خارجی‌های دانشگاه بی‌دلیل گفته‌است برو فردا بیا.

بار دیگر که دیدم‌ش مرا یادش نمی‌آمد. شروع کرد داستان دیگری از زندگی‌اش تعریف کردن. از جنگ گفت  و از همسر جوان‌ش. بعد آهی کشید و گفت: هرجا که می‌خواهی زندگی کن ولی مراقب باش جای اشتباهی نمیری دخترجان. من را ببین. نمی‌دانم بالاخره قرار است بابت اعمالم مجازات بشوم و تکلیف‌م روشن شود، بهشت یا جهنم، یا انقدر بروم توی جسم این و آن که به نیروانا برسم. من که خبر نداشتم قرار است بمیرم. وگرنه برمی‌گشتم خانه‌ام. تو مراقب باش جای اشتباهی مرگ غافل‌گیرت نکند… گویا خوش و خرم با همسرش از دروازه‌ی هند می‌رفتند به سمت جزیره‌ی فیل. طوفان می‌شود و قایق غرق می‌شود و 10 روز بعد جنازه‌اش برمی‌گردد به دروازه.

دفعه‌ی بعد وقتی دیدم‌ش هم باز نشناخت. یک گوشه از پایین پارچه‌ی لباس‌ش را پیچیده‌بود دور دو انگشت و تف می‌انداخت به قبری که همیشه روی‌ش می‌نشست و تمیز‌ش می‌کرد. این‌بار داستان سفرش را با هم‌کارش تعریف کرد و داستان خدایان غار‌های آجانتا و الورا. از عظمت غارها گفت و قدمت‌شان و این‌که تا اواسط قرن 19 کسی خبری از این زیارت‌گاه باستانی نداشت. اطلاعات‌ش درست بود جز یکی دو اشتباه تاریخی در حد یکی دوسال این‌‌طرف و آن‌طرف‌تر. آخر این داستان‌ش هم با نیش مار می‌مرد.

نمی‌دانم مرده‌ها شکایت‌مان را برده بودند پیش مسئولین قبرستان یا کسی دیده بودمان در حال می‌گساری و دویدن و ترساندن هم‌دیگر. شبی با دوستان آمدیم و دیدیم خبری از توری نیست و سوراخ دیوار را هم با آجر پرکرده‌اند.

دیگر ندیدم‌ش تا چند ماه بعد که شبی قدم زنان از جلوی  قبرستان رد می‌شدم. از دور سایه‌اش را دیدم. سرش را بالاگرفته بود و ماه را تماشا می‌کرد. کله‌ام را تا جایی که می‌شد فرو کردم بین میله‌های در و صدای‌ش کردم چند بار. برگشت  و  چند ثانیه نگاه‌م کرد و دوباره خیره شد به ماه. آخر هم نفهمیدم تاجر ادویه بود، ژنرال ارتش بود یا باستان‌شناس و محقق. غرق شده بود، از مالاریا مرده بود یا از نیش مار.

11 Jul 08:58

.

by lahhzeh

یک دو بار شد که برسم که سر کلاس و بچه‌ها هورا بکشند. یک‌بار هم شنیدم که معلمی گفت اشتباهی رفته سر کلاسی که زنگ ادبیات بوده و بچه‌ها کله‌اش را کنده‌اند که الان زنگ شما نیست.

...

قبل از این‌که این‌جا ویران شود، می‌خواستم یک نوشته‌ی بلندبالا بنویسم، از آدم‌هایی که اصرار دارند باد را توی دست بگیرند یا آب را توی مشت‌ها نگه دارند و از این‌که نمی‌توانند، رنج می‌برند.

آدم‌هایی که با «دلت خوشه»ها می‌جنگند، با «دیگه گذشت»ها سر ناسازگاری دارند، ساده‌دل اما دیوانه‌وار سر که نه، تمام تن را خسته و دردمند به دیوار فراموشی می‌کوبند؛ انگار جناغ شکسته باشند با همه‌ی دنیا تا هرگز از کسی ناگواری این جمله را نشوند که «یادم، تو را فراموش».

...

می‌خواستم بنویسم از آدم‌هایی که نام‌شان را گذاشته‌ام جلسومینا. بنویسم از جهان که برای آن‌ها یک زامپانوست، تلخ و بداخلاق و یغور، زمخت و زورگو و نامهربان.

جلسومیناها به هر دری می‌زنند تا دل زامپانو نرم شود. به نمایش زامپانو تن می‌دهند، اصلا از خود زامپانو بیشتر و بهتر دل می‌دهند به نمایش، بس که معصومانه امید دارند به آن آخرین تکه‌ی روشنی که در زامپانو دیده‌اند.

اما آخر آخرش، این زامپانوست که با همان زمختی و بی‌قواره‌گی‌ش، همه‌چیز را ویران می‌کند، همه‌چیز را و جلسومینا را هم.

...

مرا دریاب من خوبم

هنوزم آب می‌کوبم

هنوزم شعر می‌ریسم

هنوزم باد می‌روبم..

...

جایی دیگر نوشته بودم که «اون وقتی که آرزوت، چنان از پس سالیان انتظار و نشدن، دیر و از شکل افتاده می‌رسه به‌ت که نه که نشناسی‌ش، نه، آشناست، اما دردت میاره، زیاد.»

همان.

...

سر کلاس، خودم را می‌بینم که معدن ویران شده‌ای را می‌کاوم، با ناخن‌هایی سیاه و خون‌گرفته، نفس‌نفس‌زنان، تکه گوهر کوچک کثیف خاک‌گرفته‌ای را پیدا می‌کنم، فوت می‌کنم، با پر مقنعه‌ام پاک می‌کنمش و می‌گیرم جلوی چشم‌های روشن و درخشان و ناباورشان.

مشتاق، از نشانی معدن ویران، از آرزو و رویا و راه‌هایی که داشته‌ام و به باد داده‌ام و سپرده‌ام و نسپرده‌ام می‌پرسند.

لبخند می‌زنم و رد و راه گم می‌کنم.

 

 

 بایگانی این‌جا به خاطر مشکلات بلاگفا یا هرچیز دیگری، به کل از دست رفت. نامه‌نگاری‌های من با مدیر بلاگفا هم نتیجه‌‌ای جز این‌که از «کش گوگل» کمک بگیرم، نداشت.

راستش این‌که، بیش از نوشته‌ها، کامنت‌ها برایم ارزش داشت. هنوز می‌توانستم با بعضی‌شان زمستانی را سر کنم.

...

نمی‌دانم از این به بعد چه می‌کنم. 

اگر قرار به نوشتن بود، این‌جا را که قدر مهمان هفت‌ساله نشناخت، رها می‌کنم برای جای دیگری. 

اگر هم نوشتن هم رفت کنار باقی چیزهایی که از دست رفت، که دیگر هیچ.

عذرم را برای نبودن و پاسخ ندادن، بپذیرید، امیدوار بودم اوضاع تغییری کند که نکرد.

ممنون که سر زدید و احوال پرسیدید.

11 Jul 08:56

نگاه

Amir Farhangy

آمريكايى آرام را حتما بخوانيد اگر هم خواستيد فيلمش را ببينيد حتما قبلش رمانش را بخوانيد واقعا شاهكار است

۱۰ رمان برتر جاسوسی قرن به انتخاب گاردین  این جاسوس‌های دوست‌ داشتنی ‌ رمان‌های جاسوسی پلیسی بسیاری وقت‌ها از ادبیات جنایی فاصله می‌گیرند و به جمع ادبیات فاخر می‌پیوندند و روزنامه گاردین در تازه‌ترین نظرسنجی خود برترین‌های این ژانر را انتخاب کرده است. این رمان‌ها عبارتند از: 1- جاسوس یا داستان یک زمین بیطرف 1821/ جیمز فنیمور کوپر رمان فنیمور کوپر براساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. در میان جنگ‌های استقلال آمریکا شخصیتی به‌نام هاروی بریچ بود که در این رمان کوپر، او و ماجراهایش را بازسازی کرده است؛ نماینده مخفی که باید او را یکی از اولین جاسوس‌های آمریکایی دانست. او یکی از مبهم‌ترین و عجیب‌ترین قهرمان‌های جنگ‌های استقلال آمریکا بود که در آن سال‌ها بدون هیچ چشمداشت مالی کار می‌کرد، بسیاری از مورخان نقش او را در تاریخ آمریکا درست به اندازه جورج واشنگتن با اهمیت می‌دانند. رمان جاسوس یا زمین بیطرف، سال 1999 از سوی کتابخانه کنگره آمریکا هم به عنوان یکی از رمان‌های ماندگار تاریخ آمریکا معرفی شد. 2- راز ماسه‌ها 1903/ ارسکین چیلدرز با انتشار راز ماسه‌ها در سال 1903 چیلدرز داستانی ابداع کرد که تا آن زمان نظیر نداشت؛ داستانی سراسر و انباشته از تعلیق و هیجان. شخصیت اصلی تقریبا از همان آغاز داستان در خطر قرار می‌گیرد و اگر این تعریف یک رمان هیجان‌انگیز و جاسوسی باشد، پس راز ماسه‌ها نخستین رمان از این‌گونه است و بی‌شک راز ماسه‌ها نخستین رمان جاسوسی مدرن محسوب می‌شود. اینجا شواهدی در دست است که آلمان‌ درصدد برنامه‌ریزی برای حمله به انگلستان است و این‌جا عجیب‌ترین داستان جاسوسی اوایل قرن جان می‌گیرد. چیلدرز خود یکی از حامیان استقلال بریتانیا بود و برای کمک به استحکام سیاسی بریتانیا خود دست‌به‌کار شد و تا آستانه اعدام پیش رفت. 3- مامور مخفی /جوزف کنراد 1907 این رمان، داستان تلخ و فاجعه‌آمیز آدولف ورلوک، خرابکار حرفه‌ای و جاسوس سفارتخانه، است که شخصیتی بی‌قید است و ذهنی بسیار معمولی دارد و عاشق همسرش، وینیاست. وینی برادری بسیار جوان دارد که عقب‌افتاده ذهنی است و به این برادر که تنها شادی اوست، علاقه‌ای عمیق دارد و صرفا به منظور تامین زندگی آرام برای همین برادر، تن به این ازدواج داده است. از آن سو دبیر سفارتی که ورلوک در استخدام آن است از او می‌خواهد عملیاتی تروریستی را سبب شود که تظاهراتی در پی داشته باشد تا پلیس بتواند بی‌درنگ واکنشی سرکوب‌کننده،‌ به ضد انقلابی‌ها نشان دهد و چنانچه ورلوک در این کار موفق نشود، اخراج خواهد شد. در این میان برادر وینی حین انجام این عملیات کشته می‌شود و وینی از شوهرش ورلوک انتقام می‌گیرد و او را به شکل بی‌رحمانه‌ای با چاقو قطعه قطعه می‌کند. کنراد بر زمینه‌ای داستانی که آن را همپایه داستان پاورقی دانسته‌اند، به تحلیل‌هایی بس اضطراب‌آور و موشکافانه پرداخته است. 4- سی‌ونه پله 1915 / جان بوکان سی و نه پله همچنان یکی از مشهورترین و پرفروش‌ترین رمان‌های جاسوسی-پلیسی جهان است؛رمانی که به دلیل درونمایه سیاسی‌اش بارها مورد توجه سیاستمداران هم قرار گرفته است و عنوان مشهورترین رمان را در میان سیاستمداران از آن خود کرده است؛ سی و نه پله بارها به سینما آمده است و یکی از مشهورترین اقتباس‌های سینمایی از این رمان به کارگردانی آلفرد هیچکاک در سال 1935 ساخته شده است. بوکان خود سیاستمدار کارکشته‌ و سال‌ها فرماندار کل کانادا بود. 5- اشندن /سامرست موآم 1928 سامرست موآم "اشندن" را برمبنای تجربه نویسنده، هنگامی که به عنوان مامور مخفی انگلستان در جنگ جهانی اول خدمت می‌کرده، نوشته شده است. موآم در آن سال‌ها هم دغدغه نوشتن داشت و در دفترچه یادداشت‌های روزانه‌اش یادداشت‌هایی نوشته است که همگی به نظر قرار بود در یک رمان کاربرد داشته باشند. بسیاری معتقدند او برای نوشتن رمان‌های جاسوسی و پلیسی بود که در این قالب فرو رفت، برای این‌که به قول خودش بلشویک‌ها را خوب بشناسد. اشندن یکی از محبوب‌ترین قهرمان‌های رمان‌های اوست. 6- خبرچین 1925 / لیام اوفلارتی اوفلارتی رمان‌نویس یکی از غریب‌ترین تصاویر را از یک خبرچین و جاسوس اراده کرده است؛ رمانی که هر وقت برای خواندنش اقدام کنیم دیر نیست زیرا نشان می‌دهد جاسوسی بین‌المللی مرزهای مشخصی ندارد. جیپو نولان قهرمان این رمان یکی از ماندگارترین شخصیت‌های رمان‌های جاسوسی است. او در جنگ‌های داخلی ایرلند تنها با دریافت 20 پوند سرنوشت چند کشور را تغییر می‌دهد. این رمان در ادبیات ایرلند از جایگاه بسزایی برخوردار است. 7- خرمن سرخ 1929 / دشیل همت خرمن سرخ درباره وقایعی است که در شهر "پرسن‌ویل" یا به قول نویسنده "پویزن‌ویل" که همان "شهر فاسد" رمان‌های سیاه است، اتفاق می‌افتد. شهر در دست گروه‌های گنگستری، اراذل‌واوباش یک قمارخانه‌دار، رییس پلیس فاسد و یک سیاستمدار پوسیده است. کارآگاهی از موسسه کارآگاهی خصوصی کانتیننتال به دعوت مدیر روزنامه شهر که در واقع پسر سیاستمدار پیر فاسد "شهر فاسد" است، وارد آنجا می‌شود. کارآگاه با تماس با خانواده مدیر روزنامه، باخبر می‌شود که برای مدیر روزنامه اتفاقی افتاده است. از این لحظه به بعد او درگیر ماجراهای بدکارانی می‌شود که در پی در دست گرفتن قدرت در شهر هستند... خط داستانی پیچیده، تعداد زیاد شخصیت‌های اصلی، تنوع فضاها، حرکت و جابه‌جایی شخصیت‌ها و چندبعدی بودن آدم‌های داستان از ویژگی‌های بارز کتاب هستند. کارآگاه، که به شدت از به زبان آوردن اسمش اجتناب می‌کند، نه فقط با نظریه‌پردازی و فرضیه‌سازی‌ که علاوه بر آن با درگیری فیزیکی با موضوع مورد تحقیق سعی در حل آن دارد. 8- خانه به دوش 1963/ استرلینگ هایدن این رمان را باید یک زندگینامه دانست. هایدن پرده از اسرار یک جاسوس در آژانس اطلاعات آمریکا برمی‌دارد. او خود در این رمان از دانسته‌های شخصی‌اش استفاده کرده است. بازیگر فیلم دکتر استرنج لاو با این رمان در دهه 60 تبدیل به یکی از بزرگان داستان‌نویسی پلیسی شد. 9- آمریکایی آرام 1955/گراهام گرین توماس مرد انگلیسی که در ماموریت به سر می‌برد با دختری به نام فونگ هم‌خانه است. پایل هم آمریکایی جوانی است که به آنجا آمده و عاشق فونگ می‌شود اما می‌خواهد شرافتمندانه او را به دست آورد و برای او آینده‌ای زیبا بسازد. داستان از جایی شروع می‌شود که پایل مرده و به دنبال دلیل قتل هستند. گراهام گرین از یادآوری ماجراهای گذشته به فراوانی استفاده می‌کند، ولی راوی داستان فاولر است؛ در حالی که همچنان ترتیب ساده زمانی را رعایت می‌کند. این اثر، هرچند فاقد بُرد داستان اصل قضیه است، از نظر تعادل و سبک نگارش موفقیتی خیره‌کننده شمرده می‌شود. 10- تعمیرکار،خیاط، سرباز، جاسوس 1974/ جان لوکاره جرج اسمایلی یکی از مشهورترین جاسوس‌های رمان‌هایی از این دست است. جان لوکاره ،نویسنده شهیر انگلیسی،در سال 1973 رمان تعمیرکار، خیاط، سرباز، جاسوس را روانه بازار نشر کرد و به فاصله چند سال پس از آن این رمان تبدیل به یکی از منابع اصلی در ژانر پرطرفدار جاسوسی برای ساخت‌وسازهای سینمایی، تلویزیونی و حتی رادیویی شد. توماس آلفردسون کارگردان 47‌ساله سوئدی با ساخت فیلمی اقتباسی از مهم‌ترین اثر جان لوکاره یعنی تعمیرکار، خیاط، سرباز، جاسوس خود را در زمره بهترین فیلمسازان قرار داد. منبع: روزنامه بهار
10 Jul 19:52

غیژ

by Hamidh
Amir Farhangy

من عاشق نوشته هاى اين وبلاگم خيلى ساده وصميمى مينويسد

خيلي سال پيش، وقتي ما پنج شش سال‌مان بيشتر نبود،بابا يك دوستي داشت توي شمال كه ما با اين‌ها خيلي معاشرت داشتيم. اگر گذر آنها ميفتاد به تهران مي‌آمدند خانه ما اتراق مي‌كردند ، اگر ما شمال مي‌رفتيم مهمان آنها بوديم.
يك خانه‌اي داشتند كه خيلي بزرگ نبود، ولي جذاب بود براي من. از در باغ كه وارد ميشدي دو طرف‌ات كلي درخت بود، بعد مقابل‌ات عمارت بود كه بايد از چند تا پله بالا مي‌رفتي بعد وارد مي‌شدي. كنار عمارت، انبار بود كه هيزم برمي‌داشتيم براي شومينه... درِ اتاقِ مهمان كشويي بود...خيلي بي‌ربط براي من جالب بود.
بعد سه تا دختر داشت اين آقا، كه دوتاشان بزرگتر از ما بودند پنج شش سال، يكي كوچكتر بود كه خيلي لوس و نُنر بود و اينها اصرار داشتند كه من دامادشان باشم از طريق اين، كه من پس مي‌زدم و روي اين را هم نداشتم كه اعتراف كنم بزرگه را مي‌خواهم. بزرگه مهربان بود، و چهره‌اش سرد بود و من انگار از همان موقع چهره‌هاي سرد را دوست داشتم.
بعد يادم هست يك گوشه ديگر باغ، خانه پدربزرگ و مادربزرگ ماجرا بود و بخش ترسناك قضيه. چون پدربزرگ آن‌طور كه بچه‌ها مي‌گفتند خيلي بداخلاق بود. مادربزرگه هم يك دانه پيرزن كه من فارسي‌اش را نمي‌فهميدم، كه همين كافي بود براي ترسيدن.
اينكه بعدها اين‌ها زمين‌هاي‌شان را فروختند و خيلي پولدار شدند و رابطه‌شان همينجور كم شد با ما، تا حالا كه يك ذره‌اي هنوز تهش مانده و خانه‌شان هم شده درمانگاه، خيلي مهم نيست. مهم اينجاست كه آن خانه و زندگي تا سال‌ها براي منِ كودك، معيار بود. تا سال‌ها وقتي مي‌رفتيم شمال چشمم دنبال يك خانه بود دور و بر ويلاي‌مان كه پيرها آنجا باشند مثلاً. مي‌گشتم دنبال جاي هيزم‌ها. مي‌گشتم دنبال آن يك اتاقي كه درش حتماً بايد كشويي باشد. چون توي خانه‌ي آن آقا بچه‌ها بي‌اجازه دمپايي من را مي‌پوشيدند مي‌رفتند، هرجا سفر مي‌رفتيم نگران بودم كه الان يك نفر دمپايي من را پوشيده رفته.
بعد كنار همه اينها، صداي غييييژ درِ اتاقِ دخترها هم بود. اتاق دخترها كنار اتاق مهمان بود. هر صبح كه يكي‌شان بيدار مي‌شد و در را باز مي‌كرد، در يك غييييژ ملايمي مي‌كرد كه اصلاً گوش‌خراش نبود. شبيه سلام صبح بخير بود بيشتر تا صداي ناله . ولي سلام صبح بخير با غُر، با خميازه. كه مثلاً "الان چه وقت بيدار شدنه آخه؟"
من اين صدا را دوست داشتم. و چون آن خانه شلوغ بود و شنيدن آن صدا توي سكوت مطلق فقط همان يك بار در روز پيش مي‌آمد، يك چيز شخصي شده بود براي من. چون فقط من بودم كه بدخواب بودم و از صبح خيلي زود بيدار و آن صدا را مي‌شنيدم.
خلاصه اين هم كنار ويژگي‌هاي ديگر آن خانه شد معيار براي من. كه هر جا مي‌رفتيم نگاه مي‌كردم ببينم دري هست كه آن صدا را بدهد يا نه. بودند درهايي كه خراب بودند، نياز به روغن‌كاري داشتند. صداي‌شان گوش‌خراش بود... شكل آن صدا نبود
همه اينها را گفتم كه برسم به اينجا، كه همين يك ساعت پيش، پدرمان بيدار شدند براي انجام شعائر، درِ اتاق برادر را باز كردند كه صداي‌شان كنند، عين همان صدا از در بلند شد. عينِ عين همان صدا. بعد مايي كه هيچ‌وقت رابطه‌ي صميمانه‌اي با نوستالژي نداشته‌ايم، در لحظه، چنان غرق شديم توي خاطرات‌مان، چنان لبخند پت و پهني نشست روي صورت‌مان كه يكهو سرمان فرو رفت توي بالش، اشك‌مان غلتيد روي گونه، و ايني شديم كه اول صبحي پا شده آمده اينجا دارد اينها را مي‌نويسد و هنوز قد يك صبح تا شب روي صورتش لبخند دارد.
10 Jul 12:06

نامه‌ به مردی که می‌خواست به شوروی برود، اما سر از امریکا درآورد

by گل‌ناز
Amir Farhangy

امام حسین تا آزادی هربار فقط شلوغ‌تر شده‌است. مردم غمگین‌تر و تلخ‌تر

الف عزیزم، نوشتن این نامه از خیلی وقت پیش، از همان پاییز تهران ـ که از آن فانتزی‌هایی بود که نباید هیچ‌وقت خاطره می‌شد‌ ـ شروع شد. توی کله‌ام. از همان بحث شوخی/جدی‌مان توی کافه، که آقا اصلن حالا که شوروی‌ای در کار نیست و جمع‌کردن پول خرید جزیره هم سال‌ها طول می‌کشد، همه جمع‌ کنیم برویم کوبا. برویم همان‌جا دور هم تا آخر عمر در آخرین بقایای سوسیالیسم یا لااقل شبه سوسیالیسم زندگی کنیم ـ این‌ها را من می‌گفتم ـ و مخالفت  تو که هنوز  امید داری که آفتاب روزی، که آفتاب روزی، بهتر از آن روزی که…و با تکیه بر منطق کتاب دینی نمی‌دانم کلاس چندم در باب گناه‌کردن و نکردن به گمانم، می‌گفتی آدم هنر نکرده‌ در کوبا به آرمان‌های سوسیالیسم پای‌بند باشد. اگر در دل سرمایه‌داری پایبند باشی هنر کرده‌ای ـ حالا فکر کن که من در نزدیکی‌های سی‌سالگی اصلن دنبال هنر کردنی در زندگی‌ام باشم الف عزیزم ـ   بعد هم کشید به بحث فرسایشی رفتن و ماندن و آن‌ها که رفتند همه از دم فلان و ما که ماندیم و آه و امان از ما که ماندیم…موقع خداحافظی  وقتی کافه خلوت شده بود، صدایم را صاف کرده بودم که بگویم: اما همه‌ی آن‌هایی که رفتند، از اول‌ش نمی‌خواستند بروند که بروند…خیلی‌ها رفتند که برگردند. لب‌هایم ولی از هم باز نشد. عوض‌ش زدم زیر گریه. فقط گفتم من خیلی خسته‌ ام. من از همان شب دارم توی کله‌ام به تو می‌نویسم. حالا هم که بالاخره میمون‌های توی سرم دست از بپربپر برداشته‌اند و ذهن‌م آرام گرفته‌است و جمله‌ها دارند مرتب می‌شوند جایی هستم که ابزار نوشتنی در اختیارم نیست.

پاییز که برگشتم تهران، از هواپیما و پرواز با تاخیر هفت‌ ساعته که پایین آمدم، کسی پشت شیشه‌ها منتظرم نبود. هیچ‌کدام از آن آدم‌ها‌ی هیجان‌زده‌‌ی منتظر و گل به‌دست، دنبال من نیامده بودند. مادرم فکر کرده‌بود پدرم می‌آید دنبال‌م. پدرم فکر کرده بود حالا چه کاری‌ است این‌همه راه تا فرودگاه، بچه که نیست، خودش بیاید. بله، من یقین دارم در خیلی از شهرهای بزرگ اروپا اگر پیاده می‌شدم کسی هیجان‌زده منتظرم بود. اما در تهران، آقای عسگری، راننده‌ی میان‌سال و خسته‌ی موسفید، زحمت بلند کردن سی‌وپنج کیلو بار و جا دادن‌ش را در صندوق عقب ماشین‌اش کشید و ورودم را به وطن‌م خوش‌آمد گفت و از تاخیر گفتم و از تحریم گفت و از فرودگاه امام تا خانه را گپ زدیم. تو می‌دانی من در تهران خانه و خانواده‌ی درست و درمانی ندارم. چهار سالی می‌شود که وقتی دوستانم می‌خواهند قراری بگذارند یا سراغم بیایند می‌پرسند پیش مادرت هستی یا پدرت که هیچ‌کدام از این خانه‌ها خانه‌ی من نیستند. در خانه‌ی مادرم اتاق خیلی کوچکی است مثلن اتاق من، که اتاق من نیست، با این‌که همه‌ی وسایل‌م از خانه‌ی قبلی، تخت و میز و کتاب‌خانه و حتا عروسک‌های بچگی‌ام به زور توی‌ش چپانده شده‌است. من هیچ‌ خاطره‌ای در این اتاق ندارم. در آن بزرگ نشده‌ام. مادرم بعد از جدایی خریده‌است. وقتی که من رفته بودم و اتفاقن فقط چند تا کوچه از خانه‌ای که آرمین چندماه پیش توی‌ش خودش را نفله کرد فاصله‌ دارد، که آن خانه هم خوب برخیابان است و  پیش مادرم که می‌رفتم تا پرده‌های نشیمن ساکنین جدیدش را می‌دیدم.

“من با سفر تا سر ِ کوچه هم نرفته ام” ـ این را علی‌عبدالرضایی گفته‌است وقتی هنوز انقدر چرت‌وپرت جای شعر نمی‌گفت ـ حکایت من است الف عزیزم. من مهاجرت نکرده‌ام هیچ‌وقت. مسافرت رفته‌ام. رفتم که برگردم. وقتی می‌رفتم اصلن از کسی درست و حسابی خداحافظی نکردم. مهمانی‌ای در کار نبود. هیچ‌ کدام از وسایلم را به کسی نبخشیدم. روی کتاب‌خانه‌ام ملافه‌ی کلفت کشیدم و رویش چسباندم امانت داده نمی‌شود. خرت و پرت‌های محبوب‌م را توی یک کارتن گذاشتم ته کمد لباس‌های آرمین، مهر و موم شده. تا روزی که دوباره برگشتم پس‌شان بگیرم. ـ الان حتا درست یادم نمی‌آید به‌جز دمپایی‌های کهنه‌ی نارنجی و دفترخاطرات قفل‌دار دوم راهنمایی تا سوم دبیرستانم  چه ‌چیزهایی توی آن کارتن بود و خرت و پرت‌های محبوب زندگی‌ام آخر‌ش سر از زندگی چه‌ کسی درآورند ـ  پاییز امسال چندتا از کتاب‌های قدیمی و عزیزم را  بخشیدم. حتمن تو می‌دانی کسی که کتاب‌های‌ش را ببخشد دیگر هیچ امیدی به ماندن ندارد. من همه‌ی این پنج‌ سال مراقب بودم هیچ‌ پلی پشت سرم خراب نشود. الان که پشت سرم را نگه می‌کنم، کاش خرابه، هیچ‌چیز هیچ‌چیز نمی‌بینم.

زندگی هندوستانی، نگاه‌م را خیلی نسبت به زندگی عوض کرده‌است. خیلی وقت است زندگی مفهموم مسابقه‌ای اش را برایم از دست داده. دلم می‌خواهد بدانی از موضع الان من، برنده و بازنده بودن در زندگی معنی ندارد، حسرت خوردن و پشیمانی معنی ندارد، وقتی به تو از رفتن و ماندن می‌گویم. اصلن مغز من دیگر  مدت‌هاست در حیطه‌ی تعاریف معمول  موفقیت و  پیشرفت و زندگی سالم و …کار نمی‌کند.  می‌خوام بدانی مردم تماشاچی مسابقه‌ی زندگی ما نیستند که تو انقدر نگرانی. قرار نیست زندگی‌مان را با معیار‌های سعادت و خوش‌بختی همان‌هایی که  چپ و راست فحش‌شان می‌دهیم، بسنجیم. من وقتی به رفتنم و به نبریدن‌م فکر می‌کنم، می‌بینم در آن لحظه با آن موقعیتی که داشتم، با مغز بیست و‌چهارساله‌ام، کار درستی به نظرم رسیده بود. تنها واقعیت موجود هم همین است. به چیز دیگری فکر نمی‌کنم چون دیگر چیزها، از اختیار من خارج بودند. من فقط رفته بودم که  برگردم.

رفیق عزیزم، نمی‌دانم اگر هرگز نرفته بودم چه می‌شد و یا اگر همه مانده بودند، همه‌ی کسانی که این چند ساله رفته‌اند، می‌ماندند الان اوضاع ایران چه‌طور بود. حدس من این است که چندان توفیری نمی‌کرد. شاید هم می‌کرد. راجع‌به خودم می‌دانم که قطعن این کسی نبودم که الان دارد توی کله‌اش این جملات را خطاب به تو می‌گوید. آدم دیگری بودم که با چیزی که الان هستم خیلی تفاوت داشت. شاید اصلن دیگر رفاقتی بین‌مان نمانده بود که نامه‌بازی‌ای باشد. خودت با چندتا از رفقای هنوز در ایران مانده‌ی آن‌سال‌ها ارتباط داری؟ ‌ این داستان پیچیده‌تر از آن است که با یک قانون عمومی “هرکی بره جاکشه” خیال همه در تصمیم‌گیری راحت شود. یا این که آن‌طور که تو خیال می‌کنی، اگر اصلن امکان رفتن برای هیچ‌کس نبود، مرزها بسته بود مثلن، تا حالا همه چیز درست شده بود. من فکر می‌کنم آدم‌ها وقتی می‌روند تازه جاکشی‌شان فرصت بروز پیدا می‌کند و  بهتر قابل تشخیص‌. رفتن، به صرف رفتن، کسی را جاکش نمی‌کند. ماندن، به صرف ماندن هم کسی را مبارز.

الف جانم،‌ ما دیگر به قبل از خرداد هشتاد و هشت برنمی‌گردیم، همان‌طور که پدران و مادران‌مان دیگر به قبل از شصت و هفت. تو بخت این را داشتی بخشی از تاریخی باشی که من فقط  فیلم‌اش را تماشا  کردم. برای تو از یک روزی به بعد معنی امام حسین تا آزادی تغییر کرد. معنی مردم تغییر کرد وقتی کنارشان ایستادی. من تجربه نکردم. برای من هنوز تنهایی شصت و هفت از باهم بودن هشتاد و هشت پررنگ‌تر است. امام حسین تا آزادی هربار فقط  شلوغ‌تر شده‌است. مردم غمگین‌تر و تلخ‌تر و عجیب‌ وغریب‌تر شده‌اند. همین است که از برگشتن و ماندن و برای همیشه ماندن حرف زدن برای من انقدر سخت‌است. آیا من هم جاکش شده‌ام؟ نمی‌دانم.  اما دل‌م می‌خواهد وقتی که باز همه زندگی‌ام را ریختم توی یک چمدان و  از هندوستان رفتم، جایی در این دنیا وجود داشته باشد که با خیال راحت بگویم خانه. حالا این ‌‌خانه توی جزیره‌‌ای وسط اقیانوس باشد یا کوبا یا هرجای دیگر. فقط وجود داشته باشد.

نامه‌ام خیلی طولانی شد. طبیعی است وقتی حرف‌هایی یک‌ فصل سال توی دل آدم بماند.

از خودت مراقبت کن عزیز من. به هرحال ماه بهمن، ماه خون و قیام است.

دل‌تنگت

‌گلی

زمستان 90، داداوادی، داما سامیتی، اتاق هفت آ، دوره‌ی سکوت دوم، هندوستان

09 Jul 22:50

خالتور یعنی خاله توران، جنده آوازه‌خوان

by Hamidh
Amir Farhangy

عاشق اين وبلاگ شدم خيلى عالى بود

بنده اصولن آدم ترسو و محافظ‌ کاری هستم. از بچگی همینطور بودم. از هر چیز که شما فکرش را بکنید می‌ترسیدم. از آب می‌ترسیدم. استخر و دریا نمی‌رفتم. از ارتفاع می‌ترسیدم. چهار تا پله را جرات نمی‌کردم از نردبان بالا بروم برسم خرپشته. از محیط غریبه می‌ترسیدم. دوچرخه‌بازی می‌کردیم با سایر توله‌های محل، همه تا شش تا کوچه آن طرف‌تر می‌رفتند، من کلن سه چهار بار جرات کردم یک کوچه پایین‌تر، یک کوچه بالاتر از خودمان را بروم. یک بار نشد من یک جایی‌م بشکند، مو بردارد، بسوزد. یک بار نشد گم بشوم. گیر آدم‌دزد متجاوز بیفتم. همه‌ش داشتم اجتناب می‌کردم.
از جای شلوغ می‌ترسیدم. بدترین خاطرات‌ام برمی‌گردد به وقت‌هایی که ترک موتور بابام می‌رفتیم میدان تره‌بار شهرستانی، من و موتور را ول می‌کرد همانجا می‌رفت خرید. تا برگردد من صد بار می‌مردم از ترس. هنوز هم طرف امام حسین که می‌روم احساس ناامنی می‌کنم. از این جلسه قرآن‌ها که خانه‌مان بود، یا مادرم می‌بردم، می‌ترسیدم. می‌رفتیم توده زن‌ها را می‌دیدم عر میزدم. هنوز جایی چند تا زن چادری یک جا ببینم می‌ترسم.
حالا در این سن من خیلی از این ترس‌ها را همچنان دارم. همچنان جای غریبه، محیط نامانوس ترجیح میدهم نروم. اگر می‌روم گم باشم. بنشینم یک گوشه. آدم جدید ترجیح میدهم تجربه نکنم -بله ریدم- ولی گنده‌ترین ترسم که از همه این‌ها برایم ملموس‌تر است، ترس از غلط گفتن، چرند گفتن است.
از یک جایی از زندگی مثل همه شروع کردم به فکر کردن. هر چه جلو رفتم دیدم چه غلط بوده‌م. چه غلط بوده همه‌چیز. چه خانواده ما را تخمی بارآورده. چه فرزند خلف جمهوری اسلامی بودم همیشه. بعد همینطور شروع کردم به اصلاح کردن. یعنی اگر فکر کنید من یک لحظه تا این موقع بیکار بودم، نبودم. یک لحظه اگر آرامش داشتم، نداشتم. همینطور توی اعتقاداتم تجدید نظر کردم. توی مدل زندگی‌ام تجدید نظر کردم. توی روابطم تجدید نظر کردم. همینطور هی جنگیدم. مدیونید اگر فکر کنید یک لحظه توی خانه ما صلح بوده بین من و خانواده. همینطور کاخ آرزوهای اینها را لگد زدم خراب کردم. هی اینها دویدند دنبالم من فرار کردم یک لگد دیگر زدم باز فرار کردم باز اونها دویدند. یکی آنها زدند یکی من زدم. کم نگذاشتیم برای هم. مدیونید اگر فکر کنید یک لحظه با خودم صلح کردم. هی ریدم به خودم. هی خودم را مسخره کردم. تحقیر کردم. هی از خودم خجالت کشیدم. هی خودم را خجالت دادم. هی خط زدم از نو نوشتم...
بعد الان که البته همچنان مشغولم به همین کار، از آن آدم غلطی که بودم یک چیزی ساختم شده این. خودم پیش خودم احساس رضایت نسبی دارم. البته آثار خستگی کاملن هویداست. بنای نوساخته هم شاید چیز خیلی متقارنی نباشد. ولی کم‌کم دارد همگن می‌شود. ثبات پیدا می‌کند. ولی ترس غلط بودن، به طور خاص غلط گفتن، خیلی جدی آمده توی زندگی‌ام. انگار دیگر نخواهم حق اشتباه بودن و اشتباه کردن را به خودم بدهم. انگار فکر کنم دیگر فرصت ریدن تمام شده، همه چیز باید درست پیش برود. هی می‌ترسم یک حرفی بزنم از آن پایه غلطی که خانواده و محیط گذاشته برآمده باشد، یا نه، به این چیز هنوز نامطمئنی که توی این چند سال شکل گرفته زیادی اعتماد کرده باشم.
بعد این همه جا خودش را نشان می‌دهد. بیرون توی جمع فامیل و دوستان، اینجا توی گودر و فیسبوک. کلن ترجیح می‌دهم بی‌نظر باشم. یعنی شاید هزار بار شده یکی یک چیزی نوشته، من نوت‌ای، کامنتی به ذهنم رسیده شروع کردم به تایپ کردن، یک خط ننوشتم پاک کردم. گفتم ارزش‌اش را ندارد. حرف من وسط حرف این همه آدم به چه درد میخورد. صبر کنیم شاید یکی بیاید یک حرف به دردخورتر بزند. بعد بقیه که هر روز می‌آیند توی وبلاگ و گودرشان حکم صادر می‌کنند تعجب می‌کنم. توی جمع دوستان می‌گویم فلانی پیش خودش چه فکری می‌کند که اینطور رو هوا با اعتماد به نفس حرف می‌زند؟ می‌فرمایند نه تو خوبی که اینطور دهانت را بستی که عیب و هنرت نهفته باشد.
الان که آمدم اینها را نوشتم هم برای این بود که حس کردم این ترس دارد هل‌ام می‌دهد سمت انفعال. دارم می‌شوم آدمی که هیچ‌کار نمی‌کند از بس میترسد خراب کند. این وبلاگ هم که به این حال و روز افتاده سالی یک بار آپ می‌شود مال گشادی نیست. مال همین است که می‌ترسم دری‌وری ببافم باز شرمنده خودم باشم. حالا هی ایشان بگوید کی این وسط به تو نگاه می‌کند که انقدر نگرانی. خودم نگاه می‌کنم. تا حالا مگه کی نگاه می کرده؟ واللا
09 Jul 22:42

اعوذ بالله

by Hamidh
آدم جمع‌گریزی نیستم. اما خانواده خاله که می‌آیند اینجا، نیم ساعت پیش‌شان می‌نشینم بعد فرار می‌کنم می‌آیم تو اتاقم. توی جمع اگر بمانم همه حواسم متمرکز می‌شود روی ماهیچه‌های صورتم، که مثلاً الان که خاله خاطره‌ی حاج موسی را تعریف کرد قیافه‌ام به اندازه‌ی کافی شبیه آدم‌های مشتاق بود؟ یا پسرخاله که فلان چیز را راجع به لرها گفت، موفق شدم قیافه‌ای بگیرم  که "ببین. من بهت نمی‌خندم. اما فازی هم نیست."؟ این قیافه‌ای که باهاش دارم به دخترخاله گوش می‌کنم، انگار شبیه وقت‌هایی شده که از طرف صحبتم متنفرم. چطور تلطیفش کنم؟
هیچ خانواده‌ای توی فامیل اینطور آدم را به زحمت نمی‌اندازند. چون همه فامیل روی هم به اندازه یکی از این‌ها گفتنی ندارند. همین جو هم البته تا قبل از شاعر شدن خاله قابل تحمل بود. اما از یک جایی نفهمیدیم چطور شد که خاله شروع کرد به شعر گفتن؛ به طور خاص برای اهل بیت. روش شعرخوانی‌اش هم اینطور است که اول یک مقدمه‌ای از اینکه چطور شعر به ذهنش خطور کرده می‌گوید، بعد شروع می‌کند به خواندن. هر بیت را که می‌خواند مکث می‌کند، لبخند می‌زند و منتظر می‌شود تا تاثیر شعر را توی چشم‌هات ببیند. آن موقع من باید جای دیگری باشم تا مجبور نشوم شاعر اهل بیت را با تحسین نگاه کنم و به تائید بابا که اصرار دارد شعرها را کتاب کند سر تکان بدهم.
آن شب هم نشسته بودم توی اتاقم که موقع مراسم شعرخوانی توی جمع‌شان نباشم که یکی در زد. خاله بود. سرش را آورد تو گفت اجازه هست؟ صدای غش‌غش خنده بچه‌هاش که آن بیرون معرکه گرفته بودند اتاق را پر کرد. در را که بست، آمد نشست کنارم روی تخت. قیافه‌ی آدم‌های مستاصل را داشت که نمی‌دانند چطور سر صحبت را باز کنند.
گفت: "تو میدونی من چقدر دوستت دارم. قدر بچه‌های خودم. یه چیزایی هست که باید به خودت بگم. ناراحت که نمیشی ازم؟ باید بگم که بدونی."
لحن دلسوزانه ش واقعی بود.
گفت: "می‌دونی؛ من چند وقتیه که یه چیزهایی می‌بینم. خواب نیست. حقیقته. مثلاً یه دختربچه‌ای بود توی خونه. پوستش مث برف سفید، موهای سیاه بلند. هر بار که جلوم ظاهر میشد همه تنم یخ می‌کرد. کاری هم به کارم نداشت. فقط زل می‌زد بهم. رفتم پیش یه حاج‌آقایی. گفت باید دعاش کنی که بره. گیر کرده اینجا. اگه دعاش کنی راهش میدن به دنیای خودش. من سفره انداختم براش. نذر کردم. شب‌اش اومد سراغم. عصبانی بود. یه گلدون بزرگ گرفته بود تو دستش. بلند کرد که بزنه باهاش توی سرم. اما نزد. همونجور عصبانی نگاهم کرد و رفت. دیگه هم برنگشت. یا اون شعر حضرت رسولم رو شنیدی؟ داشتم آماده می‌شدم برای نماز صبح که شعر اومد به ذهنم. تکبیر که گفتم و ایستادم به نماز، یکی از پشت محکم من رو زد. افتادم به سجده. از وحشت برنگشتم به پشت سرم نگاه کنم. هنوز جای دست‌هاش به این بزرگی روی کمرم هست. اینا خودشون رو نشون میدن به من."
حرف‌ها از دهن اون تا گوش من مثل دونه‌های شن داخل ساعت شنی، آروم و سخت راهشون رو باز می‌کردند. داشت یه جمله جدید رو شروع می‌کرد اما من هنوز دو خط قبل رو هضم نکرده بودم.
گفت: "یادته چند روز پیش زنگ زدم از مامانت حالت رو پرسیدم؟ گفتم گوشی رو بهت بده که باهات حرف بزنم. اون روز تو خواب و بیداری یه چیزایی دیدم. من که نمی‌دونم تو این روزها داری چیکار می‌کنی. اما اینا رو باید بدونی. میخوام ظرفیتش رو داشته باشی و نترسی.
اون روز تو خواب و بیداری، من اومدم تو همین اتاق. تو روی همین تخت افتاده بودی. مامانت و بابات و یه جمعی دورت جمع شده بودند. صورت‌ات رو یه سری دونه‌های سفید پر کرده بود. این دونه‌ها همه صورت‌ات رو پوشونده بودند. نمیذاشتن نفس بکشی. داشتی می‌مردی. مامانت جیغ میزد و کمک می‌خواست. من گفتم آروم باش خواهر. همه‌مون باید ذکر بگیم.  نمی‌دونم کی این رو انداخت به دلم که این ذکر باید اعوذ بالله باشه. گفتم همه اعوذ بالله بگن. همه شروع کردند این ذکر رو گفتن. یه مشتی داشتن ذکرهای دیگه می‌گفتند. من داد زدم که نه، نه، فقط اعوذ بالله. همینطور که ما ذکر می‌گفتیم، این دونه‌های سفید یکی یکی شروع کردند از روی صورت تو بلند شدن. ما ذکر رو قطع نکردیم. توی خواب زبونم سنگین شد، گلوم خشک شد، اما انقدر ذکر گفتم تا همه این دونه‌ها از روی صورت‌ات بلند شدند. بعد یهو دیدم از پشت سرم یه صدای قهقهه ترسناک میاد. برگشتم دیدم یه غول سیاهه. داد زدم گفتم که ببینید این همونه، هنوز نرفته، ذکر بگید. دوباره شروع کردیم به ذکر گفتن تا اینکه غوله دود شد و از این پنجره رفت بیرون."
بعد با همون لبخند مراسم شعرخوانی زل زد توی چشم‌هام. گفت: "خب. این بود. ترسیدی؟"
گفتم: "یه کم".
"یه کم" را که داشتم می‌گفتم توی ذهنم رفته بودم به آن عصر جمعه چند ماه پیش که مامان بعد از کلی بهانه‌گیری و بدعنقی آمد نشست کنارم، همونجا که حالا خاله نشسته، بلند بلند شروع کرد به گریه کردن که تو این روزها چیکار می‌کنی که من هر شب خواب‌ات رو می‌بینم. یک بار در حال سقوط، یک بار در حال غرق شدن، یک بار در حال سوختن. من چقدر تحمل دارم که هر شب مردن‌ات رو ببینم. و بعد که رفت از اتاق بیرون، من انگار که همه زورهایی که زدم توی این سال‌ها بی‌فایده بوده باشد، انگار بالاخره جلوی جبر دنیایی که ازش یک عمر فرار کردم کم آورده باشم، انگار همه چیز از دستم خارج باشد و تسلیم شده باشم، شروع کردم به عر زدن و تقلا کردن. تا آنجا که دست آخر خودش آمد و سعی کرد با "غلط کردم غلط کردم" آرامم کند.
گفتم: "خب... حالا چیکار کنم؟"
همینجور که داشت از جاش بلند می‌شد گفت: "نمی‌دونم خاله. اعوذ بالله ولی یادت نره. پاشو بریم پیش بقیه."
بیرون که رفتیم پسرخاله‌هه داشت حکایت عروسی لرها را تعریف می‌کرد.

09 Jul 21:05

آنها فقیربودند، حتی باغبانشان و راننده‌شان هم فقیر بود

by آیدا-پیاده

 

 

دروانفسای سیل دیشب بین همه ماشینهای آب برده و رها شده، یک دستگاه هم فِراری زیر یک پل رها شده به امان شهرداری. از صبح همه همکارهای من موضوع بحث‌شون و غمشون، غصه خوردن برای صاحب فراری‌ست که احتمالا بیمه همه خسارت ماشین سیصدهزاردلاریش را تقبل نخواهد کرد و طفلک چه خرجی موند روی دستش .

از صبح بیست‌بار خواستم بگم :”هرکه بامش بیش برفش بیشتر”، ولی اینجا همه زیرشیروانی زندگی می‌کنند با مقوله پارو کردن پشت‌بام غریبه‌اند و شان نزول ضرب المثل را درک نخواهند کرد. مگر اینکه بگم “وایدر درایو وی، مور شاولینگ”. از طرف دیگه چپ درونم دنبال یک شات گان می‌گرده که شلیک کنه به همکارا که هی غصه صاحب فراری را می‌خورند.ای بابا، خب کسی که ماشین سیصدهزارتایی سواره لابد داره که خسارتش رو بده. نداره هم بفروشه حالا پورشه بخره تا دوباره وسعش به فراری برسه. یارو ماشین رو ول کرده رفته، اگر ماشین همه زندگیش بود، وسیله ارتزاقش بود، نون‌آورش بود لابد مثل آقا ابراهیم راننده خطی شهرک که وقتی ماشینش آتیش گرفت، انگار نه انگار که یک آهن پاره آتش گرفته، بلکه که بچه‌ش باشه، ‌ایستاد و با دستاش و لنگ و کتش خاموشش ‌کرد، می‌موند بالای سرفراری به زارزدن. راستی بعد آتیش گرفتن ماشین آقا ابی تا سالها من هی مدام خیره می‌شدم به دستاش که ناخنهاش سوخته بود و تفریبا هر هشت تا انگشتش یک بند یا یک نیم‌بند کم داشتند

صاحب فراری صد البته یا عزت نفس داشته که ننشسته تو تایتانیکش و بگه این همه داروندار منه، من باهمین غرق می‌شم، یا اینکه یک مازاراتی در خونه داشته که گفته فدای سرم. انشالله که دومی.

 

09 Jul 15:40

خودآگاهی باشکوه جان نش یا: «مغزی که از خمره فرار کرد»!

by H. Reza Ghadiri
«ذهن زیبا» نسخه سینمایی زندگی «جان نش»، ریاضی‌دان بزرگی است که «نظریه بازی‌ها» و برخی مسائل سیستم‌های پیچیده را پروراند در حالی که اسیر بیماری شیزوفرنی بود. ماجرای زندگی شیزوفرنیک‌ش این‌"گونه است: آدم‌هایی وارد زندگی‌ش می‌شوند و با آن‌ها ارتباط نزدیکی برقرار می‌کند اما پس از مدتی مشخص می‌شود که هیچ یک از آن‌ها واقعی نیستند و فقط ساخته «ذهن ِ زیبا»ی جان نش هستند. یکی‌شان هم‌اتاقی خیالی او در دانش‌گاه است و دیگری، یک مأمور امنیتی که از دانش ریاضیاتی جان نش برای رمزگشایی کدهای جاسوسی استفاده می‌کند و دیگری، دختربچه‌ خردسالی که خواهرزاده همان هم‌اتاقی جان نش است. 

ما به‌عنوان تماشاگر نیز تا میانه راه می‌پذیریم که این‌ها شخصیت‌هایی واقعی هستند اما ناگاه پرده‌ها برمی‌افتد و حدود و ثغور توهم رخ می‌نمایاند. بزن‌گاه فیلم آن‌جایی است که جان ناگاه خیالی بودن این شخصیت‌ها را می‌فهمد. خلاصه این خودآگاهی چنین است که می‌بیند نه دختربچه سن‌ش زیاد می‌شود و نه آن هم‌اتاقی‌ش دچار چین و چروک پیری حال آن‌که خودش شکسته‌تر و پیرتر شده است. و همین امر، نشانه‌ای می‌شود برای نتیجه تاریخی جان نش؛ که این شخصیت‌ها واقعی نیستند هرچند کاملا واقعی می‌نمایانند. 

برای من، ماهیت این خودآگاهی جان نش جذاب و باشکوه است. بگذارید دلیل‌م را این‌گونه شرح بدهم: 
موقعیت جان نش را تصور کنید؛ موقعیتی که همه چیز را در کمال وضوح و واقع‌نمایی می‌بیند. شکی ندارد که هم‌کلاسی‌ش وجود‌ ِ خارجی دارد. شکی ندارد که واقعا کدهای جاسوسی را رمزگشایی کرده است و شکی ندارد که هر از گاهی به آن دختربچه سلام داده است. اما ناگاه دیگرانی می‌گویند که چنین افرادی وجود ندارند. این‌جا یقین حاصل از مشاهده خودش به جدال ظن حاصل از سخن دیگران می‌رود. حالا اوست که متهورانه از یقین خودش کوتاه می‌آید و می‌پذیرد که آن‌چه می‌بینم، واقعی نیست. به‌گمان‌م وقتی هم‌ذات‌پنداری کنیم و پافشاری خودمان بر یقین و قطع‌مان را ببینیم، آن‌وقت خواهیم توانست شکوه خودآگاهی جان نش را بفهمیم؛ که چه‌گونه آزاداندیشانه نشانه‌ها و قرائن را به نفع یقین خودش مصادره نکرد و «یقین» خودش را قربانی «نشانه‌ها» کرد. 

داستان مشهوری در معرفت‌شناسی هست به نام «مخ در خمره»: مغزی را در خمره‌ای بگذاریم و الکترودهایی به آن وصل کنیم به‌گونه‌ای که تمام تکانه‌های عصبی ِ یک انسان کامل را شبیه‌سازی کند. این مغز، احساس می‌کند که یک فرد واقعی است و دست و پا دارد و از طریق آن‌ها، به جهان اطراف‌ش مرتبط می‌شود در حالی که چنین نیست. هرچند داستان جان نش تفاوت‌هایی با «مخ در خمره» دارد اما می‌توانم بگویم تلاش جان نش ـ بر سبیل مبالغه ـ شبیه مخ ِ در خمره‌ای است که فهمیده است چیزی نیست جز مخ ِ در خمره!


پ.ن: داستان‌هایی مشابه ماجرای جان نش را در معرفت‌شناسی با نام «توهم/Hallucination» بررسی می‌کنند: وقتی چیزی را ادراک کنی در حالی که واقعا وجود نداشته باشد؛ مثلا سراب. مسئله ادراک حسی در معرفت‌شناسی چیزهای جالبی در این زمینه دارد.
09 Jul 12:14

با راننده‌های تاکسی مهربان باشید یا: «حس ِ یک لوزر بودن»

by H. Reza Ghadiri
درست پنج سال دیگر! درست پنج سال دیگر در چنین روزی من کجای این جهان خواهم بود؟ دارم اوضاع فعلی و شرایط دور و برم را وارسی می‌کنم که ببینم پنج سال دیگر چه وضعیتی خواهم داشت. با صادق و امیر سر ِ جواب‌های محتمل‌مان چانه می‌زنیم. اول می‌گویم شاید سی‌سالگی‌مان بتوانیم مثل آدم‌های عادی زندگی کنم و بعد، خودم جواب‌م را می‌دهم که یحتمل حول و حوش سی‌سالگی‌مان هم می‌گوییم: «شاید سی و پنج‌سالگی شبیه آدم‌های عادی شغل و زندگی داشته باشیم!»‌ و همین‌طور تا روزهای آخرمان سیر می‌کنیم.

کم‌کم هم‌رأی می‌شویم که آخر و عاقبت‌مان همان است که باید باشد: «تاکسی می‌خریم و روی تاکسی کار می‌کنیم.» بعد، سر یکی از ظهرهای گرم تابستانی، وقتی لنگ‌م را از پنجره آویزان کرده‌ام که تیر ِ آفتاب سرم را نزند و یکی، دو تا مسافر هم توی ماشین‌م افتاده‌اند به خماری آفتاب، برای‌شان زبان می‌گیرم که:

"بعله ... شوما از جوونی ما خبر ندارین که ... من خودم می‌خواستم برم دانش‌گاه‌های آمریکا ... دانش‌گاه‌های در ِ پیت نه‌ها! ... دانش‌گاه نوتردیم و میشیگان ... اصن شوما اسم اینا رو تا حالا شنیدین؟ ... خیلی خفن‌ان ... داشتم می‌گفتم ... نشد ولی ... خوردیم به گرونی دلار ... شوما یادتون می‌آد دلار یه دفعه کشید بالا؟! ... مستقیم؟! بیا بالا ... آ باریکلّا ... همون موقع ما می‌خواستیم بریم اونور آب ... نشد اما ... چی؟ ... مدرک‌م چی بود؟ ... نگفتم مگه؟ ... ارشد رو گرفتم و رفتم دکترا ... اگه یادت باشه اون موقع ارشد آزمونی بود ... درست‌ه ... داداش‌ت رتبه یک شد اما کار نبود ... دکترا قبول شدم اما گفتم واسه چی خو ... دو سال زودتر بیام رو تاکسی کار کنم هم دو سال‌ه ... هرچی پول داشتیم هم با بچه‌ها زدیم به کار قمار ... هه هه ... نه از این قمارها که ... گفتیم یه سایت می‌زنیم بشه سایت اول ایران ... کلی وقت و پول خرج‌ش کردیم اما ته‌ش چی؟! ... هیچی شدیم بی‌پول و عمرمون به فنا رفت ... از مادرمون خدابیامرز یه مقدار پول قرض کردیم و با قرض و قوله این لکنته رو خریدیم ... آزادگان؟! ... از من به تو نصیحت داداش ... هرچی بیش‌تر بری سراغ مدرک ... پفیوز عوضی! گاوتو فروختی اومدی ماشین خریدی؟! .... می‌بینی آقا؟! ... می‌بینی چه احمقایی پیدا می‌شن ... یه راه‌نما هم نزد بی‌پدرمادر ... چی داشتم می‌گفتم؟! ... پیاده می‌شید؟! ... همین جا؟! .... یه لحظه صب کنین ... این که گوشه نداره داداش؟! ... ینی چی آخه؟! ..."  

یحتمل یکی از همان مسافرها هم می‌رود توی توئیتر یا فیس‌بوک یا پلاس‌ش می‌نویسد: "راننده‌های تاکسی همه‌شون یه پا خالی‌بندند! امروز یه راننده خورد به پست من که ..." 
09 Jul 12:10

منحوس

by Madian Vahshi
این درد داره که دخترا مجبور باشن روی دوس پسرشون اسم دخترونه بذارن که ننه باباشون نفهمن. این درد داره که پسرا هرچی بیشتر سکس کرده باشن بیشتر به خودشون افتخار کنن و دخترا حتی اگر یه لب داده باشن باید قایمش کنن این درد داره که هنوز خیلیا سیگار کشیدن یه دختر رو میگن هرزه گی. این درد داره که وقتی یه مرد به زنش خیانت میکنه ، به زنش میگن ببین کجا کم گذاشتی واسش. این درد داره که وقتی زن میره با یکی دیگه میخوابه ، میگن هرزه. این درد داره که سعید مرتضوی با اونهمه جنایت و کثافتکاری 200 هزار تومن جریمه بشه ولی یه بچه ده ساله تا 18 سالگی تو زندان بمونه تا آخرش اعدام بشه، و برای اینکه از خونش بگذرن جریمه اش 500 میلیون تومن باشه. و در آخر، این درد داره که پرخواننده ترین پست وبلاگ من یک نوشته در مورد " سکس مقعدی " باشه، و اون پستهایی که از جامعه انتقاد شده، کم خواننده ترین.
09 Jul 12:06

راهنمای تصویری فیدخوانی در روزهای بی‌گودری!

by علیرضا مجیدی

چقدر شانزده مهر سال ۸۴ خوشحال بودم، روزی که خبر افتتاح گوگل ریدر را در «یک پزشک» نوشتم، امروز دیگر آخرین روزی است که گوگل ریدر (یا گودر به تعبیر خودمان) سر پا است.

GOODER

امروز با دلتگی تمام چند دقیقه از فیدخوانی خودم با گودر را به صورت ویدئویی از روی صفحه نمایش، ضبط کردم تا نوستالژی و خاطره‌ای از شیوه غالب وب‌گردی خودم در این شش سال و نیم بسازم.

دیگر کار از کار گذشته و تأسف دردی را دوا نمی‌کند و ما باید به فکر فردای بدون گودر باشیم.

این روزها در اینترنت پست‌های متعددی در مورد معرفی جانشین‌های گودر منتشر شده است، اما هیچ کدام مرور «عملی» نقاط قوت و ضعف این سرویس‌ها نبوده‌اند. هیچ کدام از آنها هم از دید یک کاربران ایرانی مسئله را بررسی نکرده‌اند.

پس در این پست سعی می‌کنم راهنمای نسبتا کاملی در این مورد بنویسم.


اما نخست، پاسخ به یک سؤال:

آیا فید دیگر یک فناوری قدیمی است که تاریخ مصرفش سپری شده است؟

ابدا! این پاسخ کوتاه من به این مسئله است. در ادامه پاسخ مشروح من را بخوانید:

ببینید ما در اینترنت دو نوع متفاوت وب‌گردی و کاربری داریم. دسته‌ای هستند که خیلی تفننی و بی‌هدف وارد اینترنت می‌شوند، وارد فیس‌بوک می‌شوند، سایت‌های مختلف را به صورت تصادفی باز می‌کنند و از لینکی وارد لینک دیگر می‌شوند.

اما دسته‌ای هم هستند که می‌خواهند از وب‌گردی روزانه خود، دانشی کسب کنند، در مورد موضوعات مورد علاقه خود اخبار و مطالب را دنبال کنند، نظم در کارشان داشته باشند و مطالب سایت‌های مورد علاقه خود را از دست ندهند.

دسته اول نیاز به هیچ آیین‌نامه و راهنمایی ندارند، اما دسته دوم نیاز به ترفندها و برنامه‌ها و سرویس‌های اینترنتی دارند تا بتوانند به هدفشان برسند.

در سال‌های اخیر، فید رقبایی پیدا کرده است، رقبایی مثل اپلیکیشن‌های زایت یا فلیپ‌بورد. اما این اپلیکیشن‌ها کارایی محدودی دارند، مثلا:

- با آنها نمی‌شود مجموعه‌ای از وبلاگ‌های فارسی را به آسانی دنبال کرد.

- آنها مختص کاربران موبایل و تبلت هستند و یک سرویس وبی نیستند.

اما فید این محدودیت‌ها را ندارد، شما حتی اگر یک لپ‌تاپ و سیستم دسکتاپ قدیمی و یک اینترنت دیال آپ هم داشته باشید، می‌توانید با استفاده از فید به روز باشید.

از سوی دیگر شبکه‌های اجتماعی، مکان‌های بسیار آشفته‌ای برای مرور منظم اخبار هستند، مگر می‌شود در جاهایی که لحظه‌نگاشت‌های دوستان، اخبار سیاسی، تصاویر تفننی و گفتگوهای بی‌هدف غوغا می‌کند، تمرکز داشت و هدفدار لینک‌های خوب را دید، سر فرصت آنها را باز کرد و مطالب را به صورت کامل خواند؟


گفتید که فید خوب است، اما من هنوز از فید استفاده نمی‌کنم، این فید دقیقا چیست؟!

فناوری فید feed که آن را در فارسی «خوراک» یا «خبرمایه» هم ترجمه کرده‌اند، فناوری‌ای است که می‌تواند گشت و گذار شما را در اینترنت متحول کند. فید راهی برای دسترسی سریع و بدون دردسر به آخرین اخبار و نوشته‌های سایت و وبلاگهاست.

اگر تا به حال از فید استفاده نمی‌کردید، این نوشته را بخوانید و وقت وب‌گردی یک روزتان را صرف آشنایی با آن کنید، مطمئنا پشیمان نخواهید شد و در آینده از روزی که در آن با فید آشنا شدید به نیکی یاد خواهید کرد!

چرا باید فید بخوانیم؟!
تصور کنید که دوست دارید همیشه مطالب چند وبلاگ به خصوص را بخوانید و یا از آخرین اخبار روز دنیا مثلا در مورد سیاست و اخبار روز، پزشکی یا فناوری مطلع باشید. برای این کار مجبور هستید که هر روز از همه این وبلاگ‌ها و سایت‌های خبری بازدید کنید. این کار چندان ساده نیست و وقت‌گیر است. شما باید هر روز زمان زیادی در انتظار باز شدن صفحات اینترنتی بنشینید و تازه اصلا هم معلوم نیست که وبلاگ مورد نظر شما به‌روز شده باشد!
فید دقیقا چیزی است که به کار شما می‌آید. به کمک فید، مرور مطالب تازه سایت‌ها و وبلاگ‌ها بسیار ساده می‌شود.

از فید نترسیم؟
خیلی‌ها تا اسم فید به گوششان می‌خورد، با خودشان فکر می‌کنند که کار کردن با فید، فقط به درد خوره‌های کامپیوتر می‌خورد و بس. آنها از تغییر واهمه دارند و تصور می‌کنند که خو کردن به فید و ترک عادات وب‌گردی قدیمی‌شان، چیز دشواری است و فواید استفاده از فید به تحمل زحمات آشنایی با آن، نمی‌ارزد! در صورتی که هر کس با هر میان تحصیلات و در هر رشته‌ای که باشد به تناسب نیاز خود می‌تواند از فناوری از فید بهره ببرد.

چطور از فید استفاده کنیم و فید بخوانیم؟
اگر لوگو و اضافات گرافیکی و تبلیغات هر سایت را حذف کنیم و فقط مطالب جدید هر سایت را باقی بگذاریم، چیزی که باقی می‌ماند، فید سایت است، به عبارت دیگر فید، نسخه فقط متن سایت‌ها و وبلاگ‌ها هست.


چطور در عصر بی‌گودری فید بخوانیم؟!

۱- آدرس فید سایت یا وبلاگ مورد نظر را پیدا کنید: حالا به مرحله‌ای رسیدیم که باید آدرس فید سایت‌ها و وبلاگ‌ها مورد نظرتان را به یک فیدخوان بدهید. اما چگونه باید آدرس فید را پیدا کرد؟ برای پیدا کردن آدرس فید یک سایت باید به سایت یا وبلاگ مورد نظرتان بروید، در صفحه سایت آدرس خروجی فید سایت را پیدا خواهید کرد. در سایت مورد نظرتان، دقت کنید، ببینید که کلماتی مثل فید، RSS، خوراک یا تصاویری مثل این:

e7b07c40843c5f864c4398bb8d60f29f

4943c47ef30f49a1e0f17b1aca667fdf

در یک پزشک، آدرس فید در بالای سایدبار کاملا مشخص است:

06-30-2013 07-42-10 PM

آدرس فید «یک پزشک» این است: http://feeds.1pezeshk.com/pezeshk

2- حالا این آدرس را باید به فیدخوان‌ها بدهیم، من در ادامه فیدخوان‌های مختلف را به شما معرفی می‌کنم، البته بسیاری از فیدخوان‌ها می‌توانند با گرفتن آدرس یک سایت یا وبلاگ، خودشان آدرس فید وبلاگ را پیدا کنند.


فیدخوان‌های برتر این روزها:

فیدلی: فیدلی یک فیدخوان خوب است.

بعد از ورود این صحنه را می‌بینید:

06-30-2013 08-00-34 PM

روی Login کلیک کنید. فیدلی با استفاده از اکانت شما در گوگل، شما را وارد می‌کند.

06-30-2013 08-02-53 PM

Accept کنید.

فیدلی با همین کار، فیدهای شما را گوگل ریدر می‌گیرد (ایمپورت می‌کند) و از این به بعد می‌تواندی با فیدلی هم، فیدها قبلی خود را بخوانید.

برای وارد کردن یک فید جدید باید، روی +Add Content کلیک کنید.

06-30-2013 08-14-39 PM

با این کار کادری ظاهر می‌شود که در آن می‌توانید آدرس فید مورد نظر را بگذارید و دکمه Enter کیبورد را بزنید. البته فیدلی خودش هم می‌تواند آدرس فید بعضی از سایت‌ها و وبلاگ‌ها را پیدا کند، مثلا اگر آدرس یک وبلاگ را در وردپرس دات کام بدهید، فیدلی می‌تواند آدرسش را پیدا کند.

06-30-2013 08-18-31 PM

حالا اگر روی + کلیک کنید، این صحنه را می‌بینید:

06-30-2013 08-20-03 PM

همین جا می‌توانید، پوشه و نام فید مورد را تغییر بدهید، مثلا اگر فید یک وبلاگ فناوری خارجی را اضافه کرده‌اید، پوشه خاصی برای این وبلاگ‌ها درست کنید و اگر یک وبلاگ فارسی را اضافه کرده‌اید، آن را در پوشه «وبلاگ‌ها فارسی» بکذارید.

نکته‌هایی برای کار با فیدلی:

۱- خیلی از ماها عادت داریم که مقالات و نوشته‌ها را به صورت کامل ببینیم، پس روی full article کلیک کنید (در گوشه شمال شرقی صفحه!)

06-30-2013 08-31-26 PM

۲- در ستون کناری در قسمت پایین، روی Preferences کلیک کنید تا یک سری تنظیمات انجام بدهید. مثلا:
- می‌توانید مشخص کنید که همواره بعد از ورود به فیدلی، مطالب به صورت کامل یا مجله‌ای دیده شوند.
- می‌توانید مشخص کنید که در صورت اسکرول مقالات در حالت کامل، مقالات به فهرست، مطالب خوانده شده اضافه شوند.

۳- اما یک چیز آزاردهنده این است که متن بعضی از وبلاگ‌ها و سایت‌های فارسی به صورت راست به چپ در فیدلی دیده نمی‌شوند. اگر در بین کلمات فارسی از کلمات انگلیسی استفاده شده باشد، موضوع آزاردهنده‌تر می‌شود، برای رفع این مشکل باید یک استایل فارسی نصب کنید. نترسید! کار خیلی راحت است.

اگر از فایرفاکس استفاده می‌کنید به اینجا بروید و در صورتی که از کروم استفاده می‌کنید به اینجا بروید و افزونه استایلیش را نصب کنید.

حالا به اینجا بروید و این استایل را نصب کنید.

۴- در بالا و پایین هر فید در فیدلی گزینه‌هایی برای ستاره‌دار کردن مقال، برچسب زدن آن (تگ کردن)، ایمیل کردن آن یا فرستادنش به پلاس، پاکت، توییتر، فیس‌بوک و … وجود دارد.

۵- فیدلی فعلا یک فیدخوان اجتماعی نیست، یعنی نمی‌شود به سبک گودر قدیم، مطالب را به اشتراک گذاشت، کاربران دیگران را دنبال کرد و پای فیدها کامنت گذاشت.

با این همه فیدلی یک فیدخوان خیلی خوب است و احتمالا در آینده پیشرفت می‌کند، سرعت به‌روز شدن فیدلی قابل قبول است.

۶- اپلیکیشن‌های اندروید و iOS فیدلی را می‌توانید از اینجا یا اینجا بگیرید.


فیدخوان بعدی Hive یا هایو ریدر است. استفاده از این یکی را به کسانی توصیه می‌کنم که دوست دارند، فیدخوانی با خصوصیات اجتماعی داشته باشند.

مشکل فعلی این فیدخوان این است که شرکت و مجموعه بزرگی پشتیبانی‌ای نمی‌کند و بنابراین ممکن است اصطلاحا گاهی کم بیاورد. فعلا هم استفاده از آن برای همه میسر نیست، باید در این سایت ثبت‌نام کنید، تا بعدا یک کلید برای ثبت‌نام به شما داده شود.

امکانات اجتماعی این سایت شبیه گودر قدیم است، اما مسلما تا زمانی که اشکالات سایت رفع نشده باشد، گزینه خوبی نیست. شاید در ماه‌های آینده این سایت اقلیتی از کاربران را جذب خود کند.


دیگی جوشان از فیدها با دیگ ریدر:

دیگ ریدر، فیدخوانی است که تیم پشتیبانی خوبی پشت سرش قرار دارد و از نظر تأمین بودجه چیزی کم ندارد و برنامه مدونی برای توسعه در ماه‌های آینده دارد، بنابراین پناه بردن به دیگ ریدر را توصیه می‌کنم.

در اینجا هم بعد ورود به سایت، فیدها شما از گوگل ریدر به سادگی ایمپورت می‌شوند.

07-01-2013 12-20-24 AM

برای اینکه یک فید را به دیگ ریدر اضافه کنید، باید در قسمت زیر ستون کناری روی +Add کلیک کنید.

07-01-2013 12-22-59 AM

همین طور که می‌بینید، گزینه‌های مختلفی دارید. در همین کادر می‌توانید آدرس سایت یا آدرس فید سایت مورد نظر را وارد کنید.

07-01-2013 12-25-13 AM

و بعد Enter کیبورد را بزنید.

و بعد روی Add کلیک کنید تا فید به دیگ ریدر شما اضافه شود.

07-01-2013 12-26-46 AM

نکاتی در مورد کاربری دیگر ریدر:

- با «کشیدن و رها کردن» یا اصطلاحا «درگ اند دراپ کردن» هر فید، می‌توانید آن را در یک پوشه دلخواه بیندازید، این طوری کار مرتب کردن فیدها خیلی راحت شده است.

- در گوشه شمال شرقی، اگر روی آیکون چرخ‌دنده کلیک کنید، وارد قسمت تنظیمات می‌شوید. در قسمت تنظیمات می‌توانید اکانت دیگ ریدر خودتان را به فیس‌بوک، توییتر، پاکت، ریدیبیلیتی و اینستاپیپر وصل کنید.

07-01-2013 12-32-19 AM

- گزینه‌هایی در بالای هر فید وجود دارد که با آنها می‌توانید هر مطلب را ذخیره کنید، دیگ کنید (تقریبا معادل لایک زدن)، یا به توییتر، فیس‌بوک، پاکت و … بفرستید.

- سرعت بارگزاری دیگ ریدر خوب است، اما اگر در گوگل ریدر، فیدها را خیلی نامرتب دسته‌بندی کرده باشید، احتمال دارد که گاهی بارگزاری دیگ ریدر با وقفه مواجه شود، بنابراین توصیه می‌کنم، حتما فیدهای خود را سامان بدهید.


فیدخوان AOL:

این هم یک فیدخوان تازه دیگر است. به علت هجوم کاربران به این سایت، فعلا بعد از ثبت نام، با تأخیر اکانت شما فعال می‌شود.

07-01-2013 12-50-42 AM

فیدخوان AOL سرعت بارگزاری خوب و قابل قبولی دارد (ولی نه در حد گودر) و قالب‌اش هم زیباست.

روی Sign in کلیک کنید، اینجا می‌توانید با اکانت AOL خود وارد شوید، البته فکر کنم راحت‌تر هستید با اکانت توییتر، فیس‌بوک یا بهتر از همه اکانت گوگل خود وارد شوید و مراحل ساده ثبت‌نام را طی کنید.

07-01-2013 12-53-18 AM

بعد از مدتی ایمیلی برای شما می‌آید و در آن ایمیل آدرسی به شما داده می‌شود که با کلیک روی آن اکانت شما فعال می‌شود.

حالا می‌توانید، فیدهای گودر خودتان را ایمپورت کنید (دو عکس زیر را ببینید.)

07-01-2013 01-17-37 AM

07-01-2013 01-18-17 AM

یا اینکه فید دیگری به AOL ریدر اضافه کنید (ممکن است باگ‌هایی موقع اضافه کردن آدرس فید مشاهده کنید، در این صورت کافی است که آدرس سایت را بنویسید.)

07-01-2013 01-19-23 AM

- این هم گزینه‌هایی که در بالای هر فید برای ستاره‌دار کردن یا ارسالش به شبکه‌های اجتماعی وجود دارد.

07-01-2013 01-15-06 AM

- این فیدخوان ممکن است بعضی از فیدها فارسی را به صورت راست به چپ نمایش ندهد، چاره کار فعلا پناه بردن به استایل است.


Old Reader

ممکن است از روی نام این فیدخوان بتوانید حدس بزنید که کاربری‌اش چطور است، این فیدخوان می‌خواهد همان حس و حال گودر قدیم را ایجاد کند. یعنی اینکه هر کاربر بتواند فیدهای مودر علاقه خود را لایک یا شیر کند و کاربران دیگر را دنبال کند.

 بعد از ورود در گوشه شمالی شرقی امکان ایمپورت فیدهای قدیمی را دارید. اینجا باید نخست خودتان از فایلهای گودر خودتان یک پشتیبان بگیرید که همان فایل OPML درخواستی است.

07-01-2013 01-57-39 AM

07-01-2013 01-58-56 AM

برای این کار ساده‌تر هست که به این آدرس بروید:

https://www.google.com/reader/subscriptions/export

و بعد صفحه‌ای را که باز می‌شود، ذخیره کنید.

صفحه ذخیره شده، همان فایلی است که باید انتخاب کنید تا ایمپورت شود.

با کلیک روی Add a subscription هم می‌توانید یک فید را به اُلد ریدر اضافه کنید.

07-01-2013 02-09-15 AM

اما چیزی که اُلد ریدر را برجسته می‌کند، همان طور که گفتم ویژگی‌های اجتماعی آن است، شما می‌توانید با جستجویی دوستان خود را پیدا کنید.

07-01-2013 02-12-09 AM

مثلا می‌توانید با جستجوی ۱pezeshk، پروفایل من را پیدا کنید و دنبالم کنید.

طراحی اُلد ریدر کمی قدیمی است، بنابراین این سایت گرچه امکانات قابل قبولی دارد، اما از نظر ظاهری، ممکن است مخاطب را جذب نکند. اما این هم راه حل دارد و توصیه می‌کنم با نصب این استایل، محیط اُلد ریدر را زیباتر کنید!


 فیدخوان بعدی inoreader است، این فیدخوان هم مثل الد ریدر ویژگی‌های اجتماعی دارد، با این تفاوت که از نظر پوسته و قالب بسیار بهتر است.

تنظیمات inoreader هم در گوشه شمال شرقی قرار دارد. به صورتی که در عکس زیر می‌بینید، یکی از این تنظیمات همان ایمپورت از گوگل ریدر است.

07-01-2013 02-30-33 AM

در گوشه شمال غربی شما می‌توانید نام کاربری دیگران را جستجو کنید تا بتوانید آنها را به لیست دنبال‌شوندگان اضافه کنید، در اینجا نام کاربری من ۱pezeshk است.

07-01-2013 02-32-25 AM

inoreader همین دیروز کلی از مشکلاتی را که قبلا داشت، رفع کرده است، در واقع inoreader در حال حاضر شبیه‌ترین فیدخوان به گودر قدیم است. بنابراین inoreader را جدا به کسانی که نوستالژی گودر قدیم دارند، توصیه می‌کنم.

یک برتری دیگر inoreader نسبت به سایر فیدخوان‌ها پشتیبانی از نمایش راست به چپ مطالب فارسی است.

در این تصویر می‌بینید که در inoreader در زیر هر فید، چه گزینه‌هایی وجود دارند:

07-01-2013 12-00-02 PM

همان طور که می‌بینید، می‌توانید یک مطلب را لایک کنید، بردوکست کنید که معادل به اشتراک گذاشتن در گودر است، همچنین می‌توانید برای هر مطلب کامنت هم بگذارید.

اینها بسیار عالی هستند، اگر inoreader بتواند، از نظر منابع سرور هم پاسخگو باشد، واقعا یک گزینه عالی برای همه فیدخوان‌هاست!

inoreader را جدی بگیرید و لطفا از اضافه کردن فید «یک پزشک» در آن و همچنین دنبال کردن من با نام کاربری ۱pezeshk دریغ نکنید.


netvibes

تفاوت عمده netvibes با بقیه فیدخوان‌ها این است که یک فیدخوان قدیمی است و با عجله و شتاب بعد از اعلام خبر مرگ گودر درست نشده است، این فیدخوان تقلیدی از گودر نیست و به کلی یک فیدخوان با ظاهر و کارکرد متفاوت است.

بعد از ورد به سایت، از سه گزینه موجود برای ثبت‌نام روی گزینه راست کلیک کنید و بعد اکانت رایگان را فعال کنید.

07-01-2013 02-41-37 AM

در گوشه شمال غربی با کلیک با روی افزودن می‌توانید مجموعه فیدهای خود را در گوگل ریدر به صورت یک فایل OPML اضافه کنید یا یک فید را اضافه کنید.

07-01-2013 02-57-37 AM

- حالا اگر دیدن فیدها به صورتی شبیه گودر هستید، باید وضعیت مشاهده reader را انتخاب کنید.

07-01-2013 02-59-01 AM

این روزها در غوغای فیدخوان‌های جدید کمتر کسی است که صحبت از netvibes کند، غافل از اینکه netvibes علاوه بر اینکه فیدخوان خوبی باشد، امکانات دیگری هم دارد که باید شما به تدریج کشف کنید.


 در ادامه به صورت فهرست‌وار به برخی از فیدخوان‌های دیگر اشاره می‌کنم:

newsblur: فیدخوان خوبی است، البته اشتراک رایگان آن محدودیت‌هایی دارد.

commafeed

و پالس


فیدخوان‌های برتر به انتخاب یک پزشک:

- بهترین فیدخوان حال حاضر: فیدلی

- فیدخوان آینده‌دار که ممکن است بهترین فیدخوان چند ماه بعد شود: دیگ ریدر

- بهترین فیدخوان با خصوصیات گودر قدیم یعنی داشتن خصوصیات اجتماعی (لایک و شیر کردن و دنبال کردن کاربران دیگر): inoreader

- بهترین فیدخوان غیراقتباسی! netvibes

- بهترین فیدخوان پولی: newsblur

- بهترین اپلیکیشن فیدخوانی: reeder


مشکلاتی که فیدخوان‌های جایگزین دارند:

- مشکل عمومی راست به چپ نکردن فیدهاست.

- عموما برنامه‌‌ای برای فیدخوانی هوشمند ندارند، شاید دیگ ریدر در این بین استثنا باشد. منظور از هوشمند کردن فیدخوانی این است که سرویس فیدخوان بتواند بر مبنای علایق یک کاربر، فیدهای واجب را به او نشان بدهد یا اینکه سرویس بتواند با توجه به سلیقه عموم کاربران، خبرهای و پست‌های داغ هر روز را نمایش بدهد.

- بسیاری از آنها به صورت قابل توجهی کندتر از گودر هستند.

- آن دسته‌ای که خصوصیات اجتماعی بارز دارند، تیم پشتیبان قوی ندارند.


پی‌نوشت: بر اساس راهنمایی‌ها و کامنت‌های شما ممکن است این پست اصلاح یا تکمیل شود.

08 Jul 12:09

این زندگی من است/ پنجاه و سومی

by tajolsaltaneh

در خانه ی پدری صبح شده. خواستم چند خط داستان بنویسم. بابا با مامان پچ پچ می کند و صدا بالا و پایین می شود. پسر همین طور که توی تشک پیچ و تاب می خورد، صبحانه می خواهد، پسرک از جا می پرد با موهای فرفری می نشیند توی رخت خوابش و می خواند انگار تو ولی عصرمو زاخارا همه چنارن...، پنکه از دیشب دور خودش می چرخد. امروز صبح زود توی خواب و بیداری دانستم گنجشک های تهران از گنجشک های شهر ما دیوانه ترند، بس که جیغ می کشیدند، بس که زیاد بودند. دیروز توی خیابان دیدم یک نفری توی جوب پی آشغال می گردد. یک ظرف یک بار مصرف غذا و یک ظرف کوچک عسل پیدا کرده بود و بلند بلند می گفت با این که پول ندارم صبحانه کره و عسل خوردم، این هاش این هم ظرفش. و به سیگارش پک می زد و سبیل های سیاه و موهای سیاه خوش حالتی داشت. آدم های این جا با لهجه ی تهرانی حرف می زنند. لهجه ی تهرانی برای من خیلی چیزها توی خودش دارد. چیزهایی که نه ربطی به حقیقت دارد و نه واقعیت. چیزهایی که زاییده ی خیال من است. سین می گفت تو خیال بافی و ذهن ات می رود به جاهایی که معلوم نیست کجاست و چیزهای نامربوط را به هم وصل می کنی. دیروز از سر خیابان سین هم رد شدم و بدون هیچ دلیلی یاد سین افتادم، یاد ماشین اش، یاد دست هاش که روی دنده بی تاب بود، یاد خیابانی که با هم توش راه رفتیم، یاد نگاه اش، یاد نگاه اش، ... همین طوری بی دلیل.

07 Jul 22:32

علیه دیوارها؛ حتی بعد از مرگ

by جادی

cemetry

در ۱۸۴۲، یک کلنل سواره نظام هلندی با یک زن ازدواج می کنه. این ازدواج پر سر و صدا است چون کشور در تلاشه که آدم‌ها رو بر اساس دین و مذهب از هم سوا کنه و یکی از این دو نفر کاتولیک است و اون یکی پروتستان. در ۱۸۸۰ ،‌ مرگ این دو نفر رو از هم جدا می کنه و کلنل کنار دیواری که حتی قبرستان کاتولیک‌ها رو از پروتستان‌ها جدا می کنه دفن می شه. هشت سال بعد زن هم فوت می کنه ولی به قبرستان خانوادگی نمی ره، اون طبق وصیت‌نامه‌اش خارج از قبرستان خانوادگی و درست کنار دیوار جدا کننده دفن می شه؛ با سنگ قبرهایی که توی عکس می بینین.

منبع

06 Jul 21:23

بوی پرتقال

by a saffari

06 Jul 21:19

ترانه ى شرقى

by Amir Farhangy
ماه من در ترانه ى شرقى
هنگاميكه تو قهوه ى تلخت را سر ميكشى 
و به فكر دلبركان كوچه هاى شهر مانند عرق خورها
فنجان قهوه را به زمين ميكوبانى
و قلب من ميتپد از غلظت سياه كافئين 
وقتى نگاه غريبانه تو با نواى ترانه اى گنگ پيوند ميخورد
و زير لب زمزمه ميكنى
ماه من 
در ترانه اى با تم شرقى
و من جرعه اى ديگر از قهوه سياه را فرو ميبرم

06 Jul 21:17

رفت و گذشت، خاطره شد؟

by Sir Hermes
Amir Farhangy

نت جالبى است اما واقعيت اينه كه من خيلى با اين الدر حال كردم شايد ادامش دادم از فيدلى خيلى بهتره

برایش نوشته بودم که دندانِ‌ معاشرت در فضای یک فیدخوان را کشیده‌ام دیگر. خیلی هم دوزاری‌ام درست جا نمی‌افتد که چرا مثلن فیدلی به آن تروتمیزی را آدم کنار بگذارد برود سراغ اولد-ریدر (اولدر؟) چون دارد فضای گودر را شبیه‌سازی می‌کند. انگار که معشوق‌ت را کنار گذاشته باشی یا کنارت گذاشته باشد (چه فرقی می‌کند آآی دکتر) بعد باقی زندگانی‌ات را هی بروی بگردی دنبال ویژگی‌های آن آدم قبلی، در آدم‌های جدید. محتوم به شکست است دیگر. ترجیح می‌دهم من‌باب معاشرت به همین فیسبوک کفایت کنم. با فیدخوان هم فیدم را بخوانم. کشک‌م را بسابم. نان‌وماست‌م را بخورم. خلاصه که بگذرید آقا. بروید جلو. خانم هایده هم در همین باب گفته‌اند زندگی هنوز خوشگلیاشو داره. خانم هایده را که دیگر قبول دارید. ندارید؟