24 Jul 05:12
by noreply@blogger.com (خانم كنار كارما)
یک - داستان را از آخر به اول شروع میکنم. چون آدمی که همیشه کرم سینما دارد، کرم آزار خواننده را هم حتما دارد. دیشب است. سردِ خوبی است و باران میبارد. من با «چاه وِیل»ام قرار دارم. فاصلهمان یک خیابان است. خوشم، خوبم، سرحالم و دوست دارم خیس شوم از باران. سرم را که بالا میآورم از آنطرف پیادهرو دست تکان میدهد. جلوی بستنیفروشیای است که سی و دو روز پیش، با هم مقابلاش شرط بسته بودیم. روحام تازه میشود از دیدناش چون خدا میداند که چاه ویلِ تحمل رنجِ کسی، چه سخت است. تقریبا میدوم سمتاش و بغل میکنیم هم را؛ محکم، سفت، یکجوری که کسی نمیتواند بفهمد این دو نفر مگر کجا را فتح کردهاند. بستنی را که میخوردیم، باران تندتر میشود. این یک خیابان فاصلهی خانهام تا شبکاری او را پیاده میرویم و سر یکی از شلوغترین چهارراههای اینشهر هم را میبوسیم، بارها. دونفر بوق میزنند و کسی چیز نامفهوم میگوید. برایم مهم نیست. من معجزهی بزرگتری دارم و این شهر لعنتی باید روزی به اینچیزها عادت کند.
دو - مینای «کنعان» را یادتان هست که جایی برای تمنای زندهماندنِ آذر با خودش عهدی بست، به خودش قولی داد؟
سه - سی و دو روز پیش، زندگی من با خبری هولناک رفت روی هوا. یعنی یک عصر آخر شهریور، منی که دیگر در زندگی طوفانی نمانده که تکانم نداده باشد، فهمیدم در مسیر سونامی هستم. صادقانه بگویم که فاکدآپ شدم. الان نمیتوانم واژهی بهتری برایش پیدا کنم که نهایت احساس درماندگیام را توضیح بدهد. شمای خواننده الان، اصلا هیچ تصوری نمیتوانید شاید از کلمهی ویرانی داشته باشید در مقابل حالم. واکنشام درحدی اورژانسی بود که دیدم فقط نمیخواهم هیچکس، احدی، چیزی از حالم بداند و راهاش یا راهی که من بلد بودم، بستن تمام مسیرهای ارتباطیام با همه جهان بود و خدا میداند آدمی که «آدمِ نوشتن» است اگر بهجایی برسد که حتی نتواند از رنجاش بنویسد یعنی چقدر بدبخت است. راه خفهنشدنام در این تنهایی مطلق پرفشار، حرفزدن فقط با یکنفر بود و من چقدر خوشبختم که در نهایت خفگی هم همان یکنفر را داشتم، دارم. زنگ زدم که بیا و فقط بیا. رسید و روبهروی همین بستنیفروشی، استیصالی در من دید که فکر کنم هیچوقت با منتهای شناختاش از من حتی، انتظار چنین چیزی نمیداشت. نمیدانم اگر نبود، اگر در آن لحظه نبود و اگر ظرف بیست دقیقه خودش را به من نمیرساند ممکن بود چه کنم؟ الان نمیدانم. بعدها شاید فکر کنم که حتما مثلا پلنی دیگر میداشتم و فلان و بهمان. نمیدانم. الان فقط این را میدانم که دستهایم را گرفت، بستنیفروشی روبهرو را نشان داد و قول داد که همهچیز درست میشود و از همین مغازه برایش هرچه دلش خواست میخرم. تمام سی و یک روز بعد را آن ایمان، قول، باور و هرچه اسمش هست در چشمهای این مرد، تحملپذیر کرد.
چهار - آن شب انتهای تابستان، نشستم کف خانه با کاغذ و قلمی مقابلم و به خودم گفتم بنشین و لیست کن و ببین چه چیزی در زندگی روتین به تو انرژی میدهد؛ منظورم سفر و عشق و سکس و اینها نبود. میخواستم ببینم یک روز معمولی، یک روز خیلی معمولیام را این یکدههی گذشته، هرروز چه چیزی بهسادگی و وفاداری، شیرین نگه داشته که حالا لازم است به آن خیانت کنم. دیدم جوابام یکچیز است: وبلاگم، کنار کارما؛ خانهی امن کوچکی که همیشه پناهگاهم بوده. خندهدار بود. بعد سرم را بردم سمت آسمان و به رییس کائنات گفتم این دلخوشی گرم و نرم دائمی من است، بیا برای تو. و با خودم عهد کردم که اگر معجزه شود و سر بیرون بیاورم از این ویرانی، این دلخوشی را ببخشم به آقای کائنات. اگر دارید میخندید ایرادی ندارد، فدای سرتان اما میخواهم بگویم این ابراهیم مفلوک، تنها همین اسماعیل را داشت که بگذارد پای معامله با خودش و دنیا. این ابراهیم مفلوک به خودش گفت اگر چیزی را که سالهاست هرروز داشته و جاناش را تا همین امشب روشن میکرده و زندگی معمولاش را مدام و پیوسته جلا میداده، بخواهد بدهد که آن نعمت بسیار مهمتر را دوباره بگیرد، فقط همین دارایی ارزشمند اوست. عهد کرد و تمام.
پنج - حالا معجزه اتفاق افتاده. سی و دو روز بعد است. انگار تازه از مادر زاده شدهام. عهد کردهام که دیگر چیزی از جهان نخواهم. میروم، میآیم، تدریس دانشگاه هست، شرکت تازهام هست، تلاش میکنم، هدف خواهم داشت، انگیزههای دیگر پیدا خواهد شد، عاشق خواهم شد، جفا خواهم کرد؛ مثل همیشه، مثل گذشته اما دیگر ته دلم نمیگویم کاش فلان اتفاق بیفتد چون خدا، کائنات، جریان انرژی و هرچه هرچه شما اسماش را میگذارید، هدیهای به من داد، معجزهای رو کرد که دیگر تا زندهام چشمم چیز دیگری را نخواهد دید.
شش - و؟ حالا وقت ادای عهد است و عهد من هم بخشیدن لذت نوشتن کنار کارما بود و باید به عهد عمل کرد. پس این پست، این نوشته، میشود نوشتهی آخر. دهسال اینجا را نوشتم و شما خواندید؛ از مزخرف تا حرفهای خوب، از نوشتههای قوی تا یادداشتهای بیارزش. ممنونم بابت یکدهه خواندن و محبت و ایمیل و کامنت و همخوانی. ممنونم از حس خوبی که همیشه منتقل کردید و وقت ارزشمندی که گذاشتید. خوشحالم که اینجا کنار جنگ و کشتارهایش، منشا دوستیهای خیلی مهم و ماندگاری شد. خوشحالم که دستم را در نوشتن آنقدری قوی کرد که حالا اعتمادبهنفس نوشتن فیلمنامه داشته باشم و دعوت شوم به نگارش. خوشحالم اگر چنددقیقه در تمام این سالها حتی باعث شده باشم، احساس خوبی داشته باشید. خیلیهایتان را اگر در خیابان ببینم نمیشناسم ولی هرکدامتان با هر نامه و هر شناسهی ایمیلی برایم در ذهنم حک شدهاید و لازم است که در این لحظه در مقابلتان تعظیم کنم.
هفت - تا زندهاید کیف کنید. تا جایی که آزاری به کسی نرسد، لذت ببرید. به اندازهی پولی که دارید سفر کنید و به هرکس که دلتان برایش میتپد، تا جان دارید و جان دارد، دوستت دارم بگویید. زندگی همینقدر قشنگ، بیرحم، کوتاه، هوسانگیز و مزخرف است.
آخر - تا چاهِ ویل عزیزم، رفیقم، رفت عکاسی بغلی و برگردد، به آقای بستنیفروش گفتم اگر پول داشتم، مغازهتان را میخریدم و اسم و سندش را میزدم به این نام و اسم را برایش گفتم. خندید و گفت پولاش را که ندارید ظاهرا ولی اگر خواستیم اسماش را عوض کنیم، چشم اسم پیشنهادی شما را یادمان میماند.