Shared posts

28 Nov 19:39

۵ سال بعد

۱- عین رنگ‌های تندی که زیر نور خورشید به تونالیته‌ی آرام‌تر رفرم کرده باشند، قدرت باز‌ی‌های عاشقی به مرور به فرم آرام‌تری فروکش می‌کند. گرچه این حال جدید هم قشنگ و هیجان انگیز است، اما آدم (من)‌ در اواخر دهه‌ی ۳۰ دلش برای آن جنس از تپش تکان دهنده تنگ می‌شود. دل من هم شده بود. توی یکی از این سریال‌ها می گفت عاشق شدن وقتی که بار زندگی و فشار تجربه‌های مکرر روی شانه‌ی آدم نیست خیلی راحت‌تر است، نه این که در ۴۰ سالگی یا ۵۰ سالگی عاشق نشوی، اما یک طور دیگری می‌شوی که آن طور اول نیست. من هم الان آن جای آرام‌ترم.

۲- دخترکم که آمد هیچ انتظار این اتفاق را نداشتم. طبعن بچه داشتن پر است از فرازهای جدید و مواجهه‌های تازه، ولی این‌ها همه هیچ نیست در قیاس با قلبی که عین ۱۸ سالگی دوباره به تپش می‌افتد. شاید از دو سه ماهگی‌اش شروع شد. بعد اوج گرفت، من هر روز بدبخت‌تر عشقش شدم و تا به امروز هی بیشتر غرق شده‌ام. بارها از اتفاقی که برایم دارد می‌افتد وحشت‌زده شده‌ام و هیچ راهی برای کنترلش ندارم. لذت‌بخش و هیجان‌انگیز است و همان‌قدر هم ترس‌ناک. یک روز که روی صندلی‌اش عقب ماشین آرام نشسته بود، دوتایی تنها بودیم و پل صدر را به سمت شرق می‌رفتیم، برای دقایق طولانی توی آینه به چشمانش خیره شدم و نمی‌خواستم که آن لحظه تمام بشود. می‌خواستم می‌شد که سیال بشوم و به درون چشمانش نفوذ کنم، در آغوشش غرق شوم و با وجودش یکی باشم. این اتفاق بعدها هم تکرار شد.

۳- بعد از یک حادثه در نوجوانی‌ام،‌ من دیگر از مرگ کسی نگران نشدم. واقعیت این است که مرگ هیچ کدام از پیر و جوان‌های محبوبم تکانم نداد. اعتراف می‌کنم که حتا آنچنان نگران مرگ پدر و مادرم هم نبودم، نیستم. دوستشان دارم اما نسبت به پدیده‌ی مرگ بی‌تفاوت و سنگ‌دل شده‌ام. یحتمل این حال من یک تحلیل مشخص روان‌شناختی دارد ولی اگر نداشته باشد هم وضع من همین است. حتا امتحان شده ام و برایم واضح شده که همین هم خواهد بود. شگفتی دوم این تولد این‌جا و با یک استثنا ظهور کرد. از دست دادن دخترکم شده کابوس تمام زندگی‌ام. شده بیماری و مازوخیسم فعال درونم. شده یک دسته زالو که نفوذ کرده زیر پوست سرم و رهایم نمی‌کند. با تراپیست‌ در موردش حرف زده‌ام، هسته‌ها برایش شکافته‌ام، کودکی‌ها شخم زده‌ام، اما تکان نخورده. رها نمی‌کند. کم کم وا داده‌ام. انتظار هم ندارم رها کند. با من است و برای من‌ است شاید تا روز آخر. هیچ وحشتی بزرگ‌تر از این در زندگی ندارم و هیچ عشقی اینچنین تمامیت‌خواه، فراگیر و مطلق تجربه نکرده‌ام. آمیخته‌ی غریبی از لذت دیوانه‌وار و فوبیای هولناک.

24 Jul 05:12

نقطه و تمام

by noreply@blogger.com (خانم كنار كارما)
یک - داستان را از آخر به اول شروع می‌کنم. چون آدمی که همیشه کرم سینما دارد، کرم آزار خواننده را هم حتما دارد. دیشب است. سردِ خوبی است و باران می‌بارد. من با «چاه وِیل»‌ام قرار دارم. فاصله‌مان یک خیابان است. خوشم، خوبم، سرحالم و دوست دارم خیس شوم از باران. سرم را که بالا می‌آورم از آن‌طرف پیاده‌رو دست تکان می‌دهد. جلوی بستنی‌فروشی‌ای است که سی و دو روز پیش، با هم مقابل‌اش شرط بسته بودیم. روح‌ام تازه می‌شود از دیدن‌اش چون خدا می‌داند که چاه ویلِ تحمل رنجِ کسی، چه سخت است. تقریبا می‌دوم سمت‌اش و بغل می‌کنیم هم را؛ محکم، سفت، یک‌جوری که کسی نمی‌تواند بفهمد این دو نفر مگر کجا را فتح کرده‌اند. بستنی را که می‌خوردیم، باران تندتر می‌شود. این یک خیابان فاصله‌ی خانه‌ام تا شب‌کاری او را پیاده می‌رویم و سر یکی از شلوغ‌ترین چهارراه‌های این‌شهر هم را می‌بوسیم، بارها. دونفر بوق می‌زنند و کسی چیز نامفهوم می‌گوید. برایم مهم نیست. من معجزه‌ی بزرگ‌تری دارم و این شهر لعنتی باید روزی به این‌چیزها عادت کند.

 دو - مینای «کنعان» را یادتان هست که جایی برای تمنای زنده‌ماندنِ آذر با خودش عهدی بست، به خودش قولی داد؟

 سه - سی‌ و دو روز پیش، زندگی من با خبری هولناک رفت روی هوا. یعنی یک عصر آخر شهریور، منی که دیگر در زندگی طوفانی نمانده که تکانم نداده باشد، فهمیدم در مسیر سونامی هستم. صادقانه بگویم که فاکدآپ شدم. الان نمی‌توانم واژه‌ی بهتری برایش پیدا کنم که نهایت احساس درماندگی‌ام را توضیح بدهد. شمای خواننده الان، اصلا هیچ تصوری نمی‌توانید شاید از کلمه‌ی ویرانی داشته باشید در مقابل حالم. واکنش‌ام درحدی اورژانسی بود که دیدم فقط نمی‌خواهم هیچ‌کس، احدی، چیزی از حالم بداند و راه‌اش یا راهی که من بلد بودم، بستن تمام مسیرهای ارتباطی‌ام با همه جهان بود و خدا می‌داند آدمی که «آدمِ نوشتن» است اگر به‌جایی برسد که حتی نتواند از رنج‌اش بنویسد یعنی چقدر بدبخت است. راه خفه‌نشدن‌ام در این تنهایی مطلق پرفشار، حرف‌زدن فقط با یک‌نفر بود و من چقدر خوشبختم که در نهایت خفگی هم همان یک‌نفر را داشتم، دارم. زنگ زدم که بیا و فقط بیا. رسید و روبه‌روی همین بستنی‌فروشی، استیصالی در من دید که فکر کنم هیچ‌وقت با منتهای شناخت‌اش از من حتی، انتظار چنین چیزی نمی‌داشت. نمی‌دانم اگر نبود، اگر در آن لحظه نبود و اگر ظرف بیست دقیقه خودش را به من نمی‌رساند ممکن بود چه کنم؟ الان نمی‌دانم. بعدها شاید فکر کنم که حتما مثلا پلنی دیگر می‌داشتم و فلان و بهمان. نمی‌دانم. الان فقط این را می‌دانم که دستهایم را گرفت، بستنی‌فروشی روبه‌رو را نشان داد و قول داد که همه‌چیز درست می‌شود و از همین مغازه برایش هرچه دلش خواست می‌خرم. تمام سی و یک روز بعد را آن ایمان، قول، باور و هرچه اسمش هست در چشم‌های این مرد، تحمل‌پذیر کرد.

 چهار - آن شب انتهای تابستان، نشستم کف خانه‌ با کاغذ و قلمی مقابلم و به خودم گفتم بنشین و لیست کن و ببین چه چیزی در زندگی روتین به تو انرژی می‌دهد؛ منظورم سفر و عشق و سکس و این‌ها نبود. می‌خواستم ببینم یک روز معمولی‌، یک روز خیلی معمولی‌ام را این یک‌دهه‌ی گذشته، هرروز چه چیزی به‌سادگی و وفاداری، شیرین نگه داشته که حالا لازم است به آن خیانت کنم. دیدم جواب‌ام یک‌چیز است: وبلاگم، کنار کارما؛ خانه‌ی امن کوچکی که همیشه پناهگاهم بوده. خنده‌دار بود. بعد سرم را بردم سمت آسمان و به رییس کائنات گفتم این دلخوشی گرم و نرم دائمی من است، بیا برای تو. و با خودم عهد کردم که اگر معجزه شود و سر بیرون بیاورم از این ویرانی، این دلخوشی را ببخشم به آقای کائنات. اگر دارید می‌خندید ایرادی ندارد، فدای سرتان اما می‌خواهم بگویم این ابراهیم مفلوک، تنها همین اسماعیل را داشت که بگذارد پای معامله با خودش و دنیا. این ابراهیم مفلوک به خودش گفت اگر چیزی را که سال‌هاست هرروز داشته و جان‌اش را تا همین امشب روشن می‌کرده و زندگی معمول‌اش را مدام و پیوسته جلا می‌داده، بخواهد بدهد که آن نعمت بسیار مهم‌تر را دوباره بگیرد، فقط همین دارایی ارزشمند اوست. عهد کرد و تمام.

 پنج - حالا معجزه اتفاق افتاده. سی و دو روز بعد است. انگار تازه از مادر زاده شده‌ام. عهد کرده‌ام که دیگر چیزی از جهان نخواهم. می‌روم، می‌آیم، تدریس دانشگاه هست، شرکت تازه‌ام هست، تلاش می‌کنم، هدف خواهم داشت، انگیزه‌های دیگر پیدا خواهد شد، عاشق خواهم شد، جفا خواهم کرد؛ مثل همیشه، مثل گذشته اما دیگر ته دلم نمی‌گویم کاش فلان اتفاق بیفتد چون خدا، کائنات، جریان انرژی و هرچه هرچه شما اسم‌اش را می‌گذارید، هدیه‌ای به من داد، معجزه‌ای رو کرد که دیگر تا زنده‌ام چشمم چیز دیگری را نخواهد دید.

 شش - و؟ حالا وقت ادای عهد است و عهد من هم بخشیدن لذت نوشتن کنار کارما بود و باید به عهد عمل کرد. پس این پست، این نوشته، می‌شود نوشته‌ی آخر. ده‌سال این‌جا را نوشتم و شما خواندید؛ از مزخرف تا حرف‌های خوب، از نوشته‌های قوی تا یادداشت‌های بی‌ارزش. ممنونم بابت یک‌دهه خواندن و محبت و ایمیل و کامنت و هم‌خوانی. ممنونم از حس خوبی که همیشه منتقل کردید و وقت ارزشمندی که گذاشتید. خوشحالم که اینجا کنار جنگ و کشتارهایش، منشا دوستی‌های خیلی مهم و ماندگاری شد. خوشحالم که دستم را در نوشتن آن‌قدری قوی کرد که حالا اعتمادبه‌نفس نوشتن فیلم‌نامه داشته باشم و دعوت شوم به نگارش. خوشحالم اگر چنددقیقه در تمام این سال‌ها حتی باعث شده باشم، احساس خوبی داشته باشید. خیلی‌هایتان را اگر در خیابان ببینم نمی‌شناسم ولی هرکدام‌تان با هر نامه و هر شناسه‌ی ایمیلی برایم در ذهنم حک شده‌اید و لازم است که در این لحظه در مقابل‌تان تعظیم کنم.

 هفت - تا زنده‌اید کیف کنید. تا جایی که آزاری به کسی نرسد، لذت ببرید. به اندازه‌ی پولی که دارید سفر کنید و به هرکس که دل‌تان برایش می‌تپد، تا جان دارید و جان دارد، دوستت دارم بگویید. زندگی همین‌قدر قشنگ، بی‌رحم، کوتاه، هوس‌انگیز و مزخرف است.‌  

 آخر - تا چاهِ ویل عزیزم، رفیقم، رفت عکاسی بغلی و برگردد، به آقای بستنی‌فروش گفتم اگر پول داشتم، مغازه‌تان را می‌خریدم و اسم و سندش را می‌زدم به این نام و اسم را برایش گفتم. خندید و گفت پول‌اش را که ندارید ظاهرا ولی اگر خواستیم اسم‌اش را عوض کنیم، چشم اسم پیشنهادی شما را یادمان می‌ماند.



13 Jan 13:08

دفاع از آزادی بیان٬ دفاع از وطن‌امروز

by Arash Bahmani
هفته گذشته و در واکنش به اخبار/ شایعه‌هایی که پیرامون مرگ پادشاه عربستان وجود داشت٬ روزنامه اصول‌گرای 'وطن امروز' صفحه نخست خود را چنین طراحی کرد:


تیتر این روزنامه البته که دو پهلو است؛ هم می‌توان آن را 'خبر مرگ‌اَش' خواند و با توجه به روتیتر انتخاب شده - 'در پی وخامت حال پادشاه سعودی ملت‌های منطقه، کشورهای صادرکننده نفت و شاهزادگان تشنه قدرت پایان زندگی عبدالله‌بن عبدالعزیز را به‌انتظار نشسته‌اند' - همین معنا را هم می‌دهد. هم‌زمان هوشمندی مسوول انتخاب تیتر این روزنامه آن بوده که همین اصطلاح در زبان فارسی هم وجود دارد: 'خبر مرگِش' که معنای مشخص خود را دارد. [توضیح سردبیر وطن‌امروز درباره تیتر انتخاب شده]


به دلیل درج این تیتر ابتدا از طرف مدیرکل امور مطبوعات و خبرگزاری‌های داخلی وزارت ارشاد تذکر گرفت و در نهایت نیز امروز هیات نظارت بر مطبوعات٬ در جلسه هفتگی خود ضمن تذکر به این روزنامه٬ پرونده آن را به دادگاه ارسال کرد.


دلیل این مساله نیز مصوبه شورای عالی امنیت ملی به شماره ۵۷۱ است که در آن آمده: 'از موضع‌گیری درباره موضوعاتی که دارای آثار و پیامدهای راهبردی در عرصه سیاست خارجی است بدون مجوز دبیرخانه شورای عالی امنیت ملی خودداری کنند'.


در واکنش به این مساله٬ وطن‌امروز دست به کار جالبی زده و برای شماره فردا - سه‌شنبه٬ ۲۳ دی ماه - صفحه نخست خود را چنین طراحی کرده:




من از طرفی نمی‌توانم جسارت روزنامه وطن‌امروز در این صفحه‌آرایی را نادیده بگیرم - حتی با توجه به این واقعیت که مدیرمسوول آن از جمله مسوولا دولت سابق و نماینده فعلی مجلس است و روزنامه‌های وابسته به این جناح٬ بسیار کمتر از نشریه‌ها و  روزنامه‌نگاران مستقل/ اصلاح‌طلب/ منتقد/ مخالف حکومت در معرض خطر توقیف هستند.


به نظرم به دودلیل مشخص باید از وطن‌امروز دفاع کرد: نخست در راستای دفاع و پاسداری از آزادی بیان. ممکن است هر یک از ما تیتر وطن‌امروز را بپسندیم یا نه٬ اما فارغ از این مساله٬ این تیتر حاوی هیچ مساله و مشکلی که اصول آزادی بیان را زیر پا بگذارد٬ نیست. آزادی بیان و دفاع از آن هم٬ مختص به ما و دوستان‌مان نیست. بلکه اتفاقا باید از آزادی بیان مخالف دفاع کرد. احضار این نشریه به دادگاه خلاف اصول آزادی بیان است.


مساله‌ی دوم آن‌که احضار این نشریه به دادگاه٬ براساس مصوبه‌های غیرقانونی است. شورای عالی امنیت ملی در جایگاهی نیست که بتواند برای رسانه‌ها دستورالعمل صادر کند و عملا دست به محدود کردن آزادی آن‌ها بزند. چه این مصوبه‌ها در دولت احمدی‌نژاد باشد و درباره عدم درج مطلبی از موسوی و کروبی و رهنورد و خاتمی و چه در دولت روحانی باشد و مصوبه‌هایی درباره روابط با کشورهای همسایه. در هر صورت٬ این کار غیرقانونی است و نباید به آن اعتبار/ رسمیت داد و باید به هر شکل ممکن٬‌چنین کاری را زیر سوال برد.


در یک کشور دموکراتیک٬ اگر هم قرار بود برای روزنامه وطن‌امروز احضاریه‌ای برای دادگاه ارسال شود٬ برای 'تهمت‌'هایی بود که این نشریه به افراد حقیقی و حقوقی زده بود٬ آن هم در صورت شکایت این افراد. و حتی چنین شکایتی هم بهانه‌ای برای تعطیلی این روزنامه نبود.


پی‌نوشت: در حین نوشتن این مطلب٬ یادم آمد که در سال ۸۱ و پس از استعفای آیت‌الله طاهری از امامت جمعه اصفهان و نمایندگی ولی‌فقیه در این استان٬ روزنامه 'نوروز' در واکنش به مصوبه شورای عالی امنیت ملی٬ بخش‌هایی از روزنامه را سفید منتشر کرده بود. [منبع]

در همین زمینه: