Shared posts

27 Nov 16:56

ذهن

by Saba Saad

صدا زد : صبا! 
از جا پریدم .... دوباره صدا زد : صبا!
خواب از سرم پرید. لبه تخت نشستم و دوباره شنیدم که گفت:
صبا!
درست مثل اون وقتایی که برای خوردن چایی صدام می زد ... نه خیلی بلند، نه خیلی آروم ... با لحنی که اندکی سرزنش توش بود .... سرزنش از همیشه دیر کردن ... تاخیر داشتن ... چاییش رو سرد کردن و از دهن انداختن. 
تو تاریکی اتاق به شبح ِ شاخه درخت ها که به پنجره اتاقم افتاده خیره شدم و مبهوتم .... مبهوت از قدرت ذهن وقتی شبیه سازی می کنه ... خارج از کنترل ما.
می دونم که صدا منشائی بیرونی نداره. می دونم که هیچکس جز من اون صداها رو که مدام اسمم رو صدا می زنن نمی شنوه . می دونم اون شبح هایی که نصف شب آروم میان و پتو رو می کشن روم الان 5 هزار کیلومتر دور تر از من خوابن و شاید فقط تو خواب دارن برام چایی می ریزن و صدام می زنن.
اما من به همون وضوحی که فردا صدای استادم رو سر کلاس می شنوم، صدای خواهرم رو شنیدم و دست پدرم رو حس کردم.
ذهن چیز پیچیده ایه .... مخصوصا وقتی دوپاره می شه و پاره ای از اون از کنترل خودآگاه آدم خارج می شه.
با خودم دارم فکر می کنم شاید موسی هم همینجوری صدای خدا رو شنیده!
27 Nov 16:49

چشمان همیشه گشنه - 57

by Mr.bex (noreply@blogger.com)
Ayda shared this story from Mr.bex.




1. اشکنه کشک خوب تخمه خربزه تف داده که آسیاب شده و در کشکساب به همراه کشک واقعی با دست ساییده شده دارد.
2. ایرانی‌های نسل گذشته اگر با اشکنه کشک بزرگ نشده باشند حتمن در زندگیشان زیاد اشکنه خورده اند.
3. آنقدر نگریزید و پنهانش نکنید، در مورد اشکنه حرف بزنید و بسازید و بخورید و به فرزندانتان هم اشکنه کشک بدهید تا مجهول‌الهویه و جغرافیا‌زده نباشند و لاقل بدانند که این عکس اشتباه دارد و اشکنه با چنگال خورده نمی‌شود.
4. اینطور که پیش میره، بزودی از اشکنه‌های عالم جز چند خط خاطره چیزی نمی‌ماند، اشکنه هم بخشی از هویت ماست، مثل پرسپولیس که در معرض تاراج اسپاگتی‌ها و استیک‌ها و فست‌فود‌ها قرار گرفته.

27 Nov 16:49

چشمان همیشه گشنه - 51

by Mr.bex (noreply@blogger.com)
Ayda shared this story from Mr.bex.




کتلت خوب کتلت نرم است؛ آنی که دقیقن بر مرز وارفتگی و غرور ایستاده باشد. کیفیت کتلت از حال داغ و نرم درونی و سرخ شدگی پیرامون زبر و سفتش پیداست؛ حالتی از کتلت که در برش اول، بخار کیفیت از کمر شکافته ش بیرون بزند.

19 Nov 06:44

هپي اند

by giso shirazi
هم دانشگاهي  من بود ، بيست سال  پيش، دوست پسر داشت، آن موقع ها هركسي دوست پسر نداشت،  آنهم در شهرستان اما دختر چادري با وجود پدري سخت گير و خانواده اي مذهبي ، عاشق شده بود و دانشجو، پسرك هم عاشق شده بود و سرباز،
 پسر به عشق دختر ،سربازي اش را از تهران منتقل كرده بود به شهرستاني كه دختر در آن دانشجو شده بود
و حالا هر هفته دختر مرا مجبور مي كرد كه به بهانه قدم زدن از جلوي پادگان پسر رد شويم ، آن هم  زماني كه پسر دستپاچه و قرمز در كيوسك نگهباني ايستاده بود 
آن دو فقط به هم نگاه مي كردند و من دخترك هيجانزده لرزان را به خوابگاه مي رساندم و او هر شب همين ملاقات را بارها و بارها با جزييات برايم تعريف مي كرد ، انگار كه من شاهد ماجرا نبودم
آن زمان موبايل و ايميل نبود، يك تلفن در راه پله خوابگاه بود كه اگر پسري آن طرف خط بود، مسول خوابگاه به دانشگاه گزارش مي داد و كميته انظباطي
ماهها گذشت و 
يك روز كه عشاق از اين همه سكوت و نگاه دردشان  گرفته بود، قرار گذاشتند يك شب در مهمانسرا اتاق بگيرند
پسر سرباز و دختر دانشجو به تنها مهمانسراي شهر كوچك مي روند
گفته بودند كه زن و شوهرند و شناسنامه را جا گذاشته اند، مهمانسرا قبول نمي كنند و نامه اماكن تنها شرط ورود آنان است، آن دو  به اماكن مي روند، در آنجا از هم جدايشان مي كنند و بازجويي ، فورا متوجه دروغ آنان مي شوند
دختر به مدير جدي و ترسناك اماكن مي گويد كه دروغ نگفته، كه آنها در قلبشان زن و شوهرند و حتي انگشتر هديه پسر را نشان مي دهد كه به دست چپ خود كرده است
مرد از او مي پرسد كه :پسر به او دست زده؟
دختر مي گويد :بله يك بار در پارك دست يكديگر را گرفته اند
مدير مدت طولاني به هر دو نگاه مي كند و بعد اجازه نامه براي مهمانسرا را امضا مي كند

ديشب بعد از اين همه سال هنوز از به ياد آوردن آن شب زمستاني در مهمانسرا با بخاري نفتي كه بين دو تخت برايشان روشن كرده بودند، چشمانش برق مي زند
و من به عكس سربازسابق نگاه مي كنم كه عينكي شده  بود و سبيل داشت و دختر نوجواني را در آغوش گرفته كه عينا همان دختر چادري سالهاي دور است
17 Nov 12:04

ماجرای دفن شبانه مرتضی پاشایی

روابط عمومی سازمان بهشت زهرا(س) دفن شبانه «مرتضی پاشایی» خواننده پاپ را تایید کرد و گفت: این اقدام به خواست والدینش و با اجازه از مراجع تقلید، انجام گرفت.رضا پورناصرانی در گفت‌وگو با خبرگزاری آنا، گفت: روز یکشنبه به علت ازدحام جمعیت طرفداران این خواننده پاپ، خانواده مرحوم پاشایی از دفن وی در بهشت زهرا ممانعت کردند و بر همین اساس یکشنبه شب با کسب اجازه از مراجع تقلید و درخواست خانواده، این مرحوم در قطعه هنرمندان بهشت زهرا (س) به خاک سپرده شد و مراسم خاکسپاری تا ساعت ۱۰ شب به پایان رسید.کارشناس روابط عمومی سازمان بهشت زهرا(س) در پاسخ به این سوال که چرا تاریخ دفن مرتضی پاشایی در سایت بهشت زهرا (س) ۲۴ آبان ثبت شده است؟ تاکید کرد: «مرتضی پاشایی» در روز ۲۴ آبان تطهیر و در روز ۲۵ آبان ماه یعنی شب گذشته در قطعه هنرمندان بهشت زهرا (س) به خاک سپرده شد.وی اضافه کرد: پرتال سازمان از یک ماه پیش در دست تعمیر است و وضعیت این پرتال هیچ ارتباطی به مرگ مرحوم پاشایی و مراجعه طرفداران این خواننده پاپ ندارد.به گفته پورناصرانی، از ساعت ۶ صبح امروز، تعمیرات لازم روی نرده‌های اطراف قطعه هنرمندان که روز گذشته بر اثر ازدحام جمعیت آسیب دیده، انجام گرفته و سنگ قبر این مرحوم جانمایی شده است. همچنین عده ای از هنرمندان و طرفداران وی نیز از صبح بر سر مزار این خواننده پاپ حاضر و در حال سوگواری هستند.روز گذشته خبری در شبکه‌های اجتماعی دست به دست شد که توضیح داده؛ در سامانه اینترنتی بهشت زهرا (س) وقتی اسم مرتضی پاشایی را وارد می‌کنید، تاریخ دفن فردی با همین نام، فرزند ناصر در روز ۲۴ آبان یعنی روز شنبه، نشان داده می‌شود. این در حالی است که مراسم تشییع پاشایی یکشنبه ۲۵ آبان برگزار و شبانه نیز به خاک سپرده شد.خبرآنلاین در این زمینه نوشت: اطلاعاتی که اکنون وجود دارد، حکایت می کند که جنازه مرحوم پاشایی، در تابوتی که روز یکشنبه ۲۵ أبان روی دست مردم از تالار وحدت، تشییع شد، وجود نداشته است. و همین موجب شایعاتی در شبکه های اجتماعی شده.اما نکته اینجاست که در سیستم ثبت متوفیان بهشت زهرا، زمان ورود متوفی به عسالخانه، در سامانه ثبت می شود. چه اینکه در عمده موارد، روز غسل و کفن کردن متوفی با زمان تدفین یکی ست و پلاک بالای سر قبر هم به همان تاریخ صادر می شود. مرحوم مرتضی پاشایی هم روز شنبه ۲۴ آبان ۹۳، به غسالخانه بهشت زهرا منتقل شد و مراحل غسل و کفن او انجام شد. پلاک هم به همان تاریخ ۲۴ آبان ۹۳ صادر شده است. اما شب گذشته و پس از کم شدن ازدحام جمعیت و به سختی در قطعه هنرمندان بهشت زهرا به خاک سپرده شد.
14 Nov 13:39

دل من طاقت نداشت؛ شکست...

by zitana

ما توی ماشین جان لنون گوش نمی‌دادیم. یک وقت‌هایی الویس پریسلی و پینک‌فلوید و اسکورپیونز بود اما تو هم بودی. ما توی ماشینمان و توی فلش‌هایمان یکی دو تا از آهنگ‌های تو را لابه‌لای شادمهر و ابی و کیوسک داشتیم. ما با دروغ دوست‌داشتنی تو خیلی بارها خواندیم. همان وقتی که از سربالایی داراباد به سمت اندرزگو می‌رفتیم تا در شلوغی آدم‌هایش خودمان را گم و گور کنیم.

حالا تو رفته‌ای و این پنجره زیادی باز مانده و کفش‌های شماره‌ی چهل و نمی‌دانم چند از پاهای تو خالی‌ست. کلکسیون کلاه‌هایت را به انجمن سرهای بی کلاه مانده می‌بخشند و  شال گردن‌هایت را به گردن لخت گربه‌های خیابانی هدیه می‌دهند. بلیت‌های کنسرتت غمگینانه کنسل می‌شوند. صندلی‌ها خالی می‌ماند. ملافه‌های تختت را در بخش عمومی به لاندری می‎بخشند و توی هر دور چرخش، آخرین اثراتت از این زندگی پاک می‌شود.

هی مرتضا؛ ما دوستت داشتیم. ما سه دختر گیج‌وویج توی دایره، ما چاهار دختر خندان جاده هراز، ما دو دختر تنها پشت چراغ‌قرمز. ما تو را دوست داشتیم و بلند می‌خواندیم: واسه من دیگه عاشقی جاده‌ی یک طرفه‌اس و حین صحبت‌هایمان از زیادی لاغر بودنت اظهار تعجب می‌کردیم!

ما پاییز، انار دان می‌کردیم و تو آن پشت‌ها می‌خواندی. ما شب‌ها توی تخت خوابمان برده بود و یک ریوی شکست‌خورده، ساعت سه نصفه‌شب آهنگت را بلند می‌کردو  خوابمان را می‌پراند.  ما یک جوان کاملن معمولی بودیم؛ بی‌ادعا و ادای روشن‌فکری و برای همین بود که جای لیست کردن اسم خواننده‌هایی که حتا تلفظ اسمشان سخت بود، تو را دوست داشتیم.

 هی مرتضا... من از سرطان می‌ترسم. از رشد بی‌رویه‌ی سلول‌هایی که دیگر شورش را درمی‌آورند. بزرگ شدن طحال و کم شدن گلبول‌های سفید، ضعف ... بی‌حالی... ضعف... بی‌حالی... من حتا از صبح‌های پاییز که کم‌آفتاب و پردردسرند می‌ترسم. از سرطان می‌ترسم که آلوده می‌کند، خوب می‌کند، امیدوار می‌کند، یک اتاق در بخش عمومی به تو می‌دهد و در ساعتی که حواست نیست و به حرکت برگی بر درخت خیره مانده‌ای، کار را تمام می‌کند.

یک‌شنبه سهم تو از این همه، هیچی می‌شود؛ اخبار امروز می‌گفت آسمان پایتخت از یک‌شنبه بارانی خواهد شد.

نگو که رفتن تو سهم منه، دل من طاقت نداره، می‌شکنه....

14 Nov 13:08

«مرتضی پاشایی» درگذشت

by بیست

«مرتضی پاشایی» خواننده جوان موسیقی پاپ کشورمان پس از مدت‌ها مبارزه با بیماری سرطان صبح امروز جمعه ۲۳ آبان درگذشت.

مرتضی پاشایی مدت‌ها با بیماری سرطان دست و پنجه نرم می‌کرد که با تشدید بیماری از روز جمعه ۱۶ آبان ماه در بخش ICU بیمارستان بهمن بستری شده بود، ساعاتی قبل در گذشت.

مرتضی پاشایی (متولد ۱۳۶۳/۵/۲۰) خواننده، نوازنده، آهنگساز پاپ فارسی است. او دانشجوی رشته گرافیک بوده و از کودکی به موسیقی علاقه داشته است. موسیقی را از سن چهارده سالگی با نواختن گیتار آغاز کرد.

پاشایی اخیرا با وجود بیماری ترانه «نگران منی» را برای برنامه ماه عسل به تهیه‌کنندگی و اجرای احسان علیخانی اجرا کرده بود که بسیار مورد توجه مردم قرار گرفت.

به گزارش خبرنگار فارس، پاشایی در طی روزهای گذشته روند بهبود را طی می‌کرد و حتی به بخش منتقل شده بود اما به یکباره حال وی وخیم شد و حدود ساعت ۱۰:۳۰ امروز (جمعه ۲۳ آبان) در بیمارستان بهمن درگذشت و هم‌اکنون نیز پیکر وی به سردخانه منتقل شده است و مسولان این بیمارستان از هواداران این خواننده جوان درخواست کرده‌اند تا در مقابل بیمارستان بهمن تجمع نکنند.

براساس این گزارش، مراسم تشییع پیکر «مرتضی پاشایی» صبح روز یکشنبه ۲۵ آبان ماه از مقابل تالار وحدت به سمت قطعه هنرمندان برگزار خواهد شد.

آلبوم‌های «گل بیتا»، «یکی هست» و «اسمش عشقه» تا کنون از او انتشار یافته است.

 

بیست

حضور هنرمندان و علاقه‌مندان پاشایی در مقابل بیمارستان (تصاویر)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

مرتضی؟؟

داداشی؟؟

پاشو

می شه؟

منو همه ی جوونای غم دیده ی کشورم قَسَمِت می دیم..

می شه پاشی؟

یادته می گفتی : یکی هسسسست!؟؟؟

الان پاشو ببین چند نفر چشم به صدات دارن که دوباره واسشون بخونیو اونا بالششونو خیس کنن..

مرتضی داداش؟

چرا تو بخوابیو این همه خالتور بدرد نخور نفس بکشن؟؟

پاشو بذار این بغضمون بشکنه و از شادیه برگشتنت گریه کنیم

 

14 Nov 12:57

مرتضی پاشایی … نگران منی

by بیست

مرتضی پاشایی … نگران منی

تیتراژ ماه عسل ۹۳

اینجا ببینید

بیست

کنسرت مرتضی پاشایی … نگران منی

نگران منی کنسرت اصفهان مرتضی پاشایی

اینجا ببینید

بیست

11 Nov 20:04

شباهت انواع مردان با انواع مشروب

by مرد روز

Iranian_Arts_Miniature_Woman_Wine

یکی از خصوصیات بارز مرد تحمل و بردباری است. تکه هایی از این طنز رندانه ممکن است به مذاق بعضی از شما خوشایند نباشد ولی آدم را به یاد تیتر اولین داستان کوتاه ایرانی « فارسی شکر است» اثر محمدعلی جمالزاده می اندازد.

مرد شناسی عرق خوری

بعضی مردها شبیه آبجو هستن. مستی شون معقول و متوسطه. بدیش اینه که باید حداقل نیم لیتر بری بالا تا اثر کنن. اینجور مردها قابل اعتماد، کم خطر و کم خاصیت هستن، فقط در دراز مدت باعث چاقی موضعی در نواحی باسن و شکم میشن. بیشتر زنهای چاقال و خونه دار از این نوع مردها دارن.

NCI_Visuals_Food_Beerبعضی مردها شبیه شرابن. مستی شون عمیق و طولانی و سنگین و غمگینه. رومانس شون از نوع شمع و خیره شدن طولانی در چشم و خوندن عزلهای عاشقانه س. عاشق هجران و بدحالی و اشک هستن. اینجورمردها فقط به درد رمان های عشقی میخورن اما اگه گذرتون به یکی شون افتاد شکلات یادتون نره وگرنه بدجوری سردی تون می کنه

nesvann 2بعضی مردها شبیه تکیلا هستن. یه شات می زنی کله پا میشی. باید با نمک و لیمو بزنی تا مزه شون آدم رو نگزه. خاصیت خوبشون اینه که دو تا شات بری بالا دیگه یادت نمیاد باهاشون چی کار کردی، چی کار نکردی. خماری هم ندارن. فردا صبحش که مستی ت پرید حتی اسمشون رو هم یادت نمیاد اونها هم همینطور. اینها بهترین نوع مرد برای سکس هستن فقط باید یادت بمونه که هر شب نمی تونی تکیلا بخوری.  one-night-stand only

tequilaبعضی مردها شبیه ویسکی هستن. یه مزه ی گندی دارن که روی یخ و با کلی ترفند هم نمیشه قورتش داد. اینها از اون جور مردها هستن که بعضی زنها براشون می میرن، بعضی از زنها ازشون متنفرن، حد وسط ندارن. این جور مردها با کلاس و خاص هستن. قِلق دارن، رمز و راز خاص خودشون رو دارن، اصالت دارن و اگه جنسشون اصل باشه و به دهن بزی شیرین بیان هرچی بیشتر نگهشون داری بهترخواهند شد.

whiskey-and-cigarبعضی مردها شبیه ودکا هستن. با یخ، بدون یخ؛ با نوشابه، با اب پرتقال، با سودا، خلاصه همه جوره جواب میدن. همه چیزشون میزونه، مستی شون میزونه؛ بعد از مستی شون میزونه؛ بدیشون اینه که تقاضا براشون زیاده، اینه که چشمت رو که برگردونی می بینی بطری ت تو دست یکی دیگه س. با اینجور مردها باید یاد بگیری که اجازه بدی بقیه هم گاهی یه لبی تر کنن.

420038884_ba9fb84995بعضی مردها شبیه شامپاین هستن، جون میدن برای جشن های بزرگ. جون میدن برای پز دادن و کلاس گذاشتن. اما سر و صدای ترکوندن در چوب پنبه شون از الکلشون بیشتره. این جور مردها کلا مثل گاز توی شراب فقط حباب تولید می کنن. اما وقتی جو گیر بشی به نظرت خیلی توپ میان چون به نظر همه خوب میان. بعد از تموم شدن مراسم رونمایی بقیه ش رو باید خالی کنی تو سینک.

champaign_open-1024x768بعضی مردها شبیه ابسینت می مونن، گیرا و تلخن، مرموز و ناشناخته .مثل یه کشف می مونن. باید قند رو بزاری رو قاشق و آتش بزنی و قطره قطره مزه مزه شون کنی . آدم رو مالیخولیایی و مجنون می کنن. سکس شون خوبه، حسشون خوبه، همه چیزشون خوبه. اینجور مردها یه بار تو زندگی ادم اتقاق می افتن، برای خیلی ها هم هیچ وقت اتفاق نمی افتن.

absinthe_0بعضی مردها شبیه بیلیز هستن. مزه ی خامه و شکلات میدن. لطیفن، شیرینن ولی به درد مست کردن نمی خورن. گاهی می چسبه یک ذره مزه مزه شون کنی و یادت بیفته که همچین واریاسیونی از مشروب هم موجوده. این مردها با اشک هاشون راحتن، ترس هاشون رو انکار نمی کنن. قلدر نیستن . تنها بدی این مردها اینه که با دیدن سوسک توی اطاق از شما زودتر جیغ می کشن.

bayleys-curve-studio-feel-desainبعضی مردها شبیه عرق سگی هستن. بی کلاسن. توی جمع مایه ابروریزی ن. فقط تو خلوت با پیژامه راهراه و ویولون بیژن مرتضوی و چیپس و ماست حال میدن. غیرتی ان؛ زمختن؛ با مرامن. وقتی باهاشون عشق بازی می کنی محکم فشارت میدن و وسطش بهت میگن «میخوامت، سگ مصب» و آدم رو یه جوری حالی به حالی می کنن. دوست داشتن این مردها توی ذخیره ژنتیکی زن کد شده. این مردها اصولا راننده کامیون هستن؛ حتی اگه فوق دکترا داشته باشن

115بعضی مردها مثل ماء الشعیر هستن. نمی گیرن لامصب ها. عین عن دماغ شل و وا رفته ن. به جای خون انگار آب توی رگشون جریان داره؛ ضعیف و وسواسی و بی خاصیتن. بودن باهاشون هیچ فرقی با تنهایی نداره . اینجور مردها بیشتر تولیدات داخلی هستن و در شکل خواستگار، پسر خوب، مرد خانواده در شکل ها و طرح های متنوع در بازار موجود هستن. این مردها تنها در صورت مصرف همزمان با عرق سگی؛ ودکا و برخی مشروبات الکلی گیرایی دارن.

images-3بعضی مردها شبیه مشروب تقلبی هستن. نامردها همه چی شون مزخرفه. قوطی شون، مزه شون، مستی شون. هم موقعی که داری میخوری حالت رو به هم می زنن هم بعدش مسمومت می کنن. خوبی این مردها اینه که به وفور و با قیمت بسیار ارزون در دسترس هستن. بدیشون اینه که بعد از مصرف یا کور میشی یا ممکنه برای همیشه مشروب خوردن رو ترک کنی

89719116_640سیب و سرگشتگی

10 Nov 00:39

تنها عامل باهوش شدن کودک کشف شد

کارشناسان هشدار می‌دهند رفتارهای افراط‌گرایانه والدین تاثیری بر روی هوش کودکان ندارند.به گزارش باشگاه خبرنگاران؛ کارشناسان هشدار می‌دهند با تمام سعی و تلاش والدین جهت باهوش‌کردن کودکانشان، ضریب هوشی کودک با اقداماتی مانند خواندن کتاب داستان و یا انجام بازی‌های مختلف با والدین افزایش نمی‌یابد. گفتنی است، کارشناسان با مطالعه بر روی IQ و ضریب هوشی کودکان دریافته‌اند میزان هوش کودک به طور کامل به ژنتیک بدن او و توالی DNA بستگی دارد. کارشناسان اعتقاد دارند تمامی تلاش‌های والدین برای با هوش کردن کودکان منجر به رشد شخصیت اجتماعی آنها می‌شود ولی باعث افزایش ضریب هوشی نمی‌شود.کارشناسان اعتقاد دارند پرورش شخصیت اجتماعی کودک می‌تواند در آینده باعث موفقیت او در اجتماع شود اما میزان هوش کودک تنها به پارامترهای ژنتیکی مربوط است.
07 Nov 16:32

خود موجود كارت دار هم خنده اش گرفت و رفت

by giso shirazi
بچه هاي دانشكده اولم از اين قرارهاي ساليانه گذاشته بودند، در سفره خانه اي در نوك كوههاي تهران، بساط شادي و خنده بر پا بود و يكي از بچه ها گيتاري بيرون آورد و با همنوايي بچه ها شروع به خواندن گل گلدون كرد
بقيه مهمان سفره خانه هم به ما پيوستند كه مردي به سراغ صاحب سفره خانه رفت و كارتي نشانش داد و امر به پايان موسيقي داد
بچه ها هم به خاطر صاحب رستوران وحشتزده پذيرفتند و بدون گيتار همه با هم شروع به خواندن كردند
،،،،
خب ديگه تصورش با خودتون كه سي تا خل و چل با هم مي خواندند

حمله ور شد ارتش خلق ایران
سوی دشمن از زمین و آسمان
خلبـانان ، ملوانان



07 Nov 10:36

عکس های رنگی – ۴ ایده خوشگل سازی خرما

by مجله آنلاین رنگی رنگی

اگر امروز یک عالمه خرما دادن دستتون که بروید و برای امشب و فردا اینها رو بچینید و شما هم دارین به یک ایده متفاوت برای این خوشگلسازی فکر میکنید، ادامه مطلب رو بخونید. فقط قبلش حساب کنید چقدر وقت دارید و بعدش یکی از گزینه ها رو انتخاب کنید. یادتون باشه یک آدم رنگی همیشه در هر شرایطی سعی میکنه باکیفیت ترین کاری که از دستش برمیاد رو بکنه :)

ایده ۱ – هسته خرما رو در بیاوردید و با مغر بادام یا گردو یا پسته یا کرم پر کنید

almond-stuffed-dates 520 dates IMG_0648 stuffed_dates_lg StuffedDates2

ایده ۲ – کیک خرما درست کنید

Walnut-And-Date-Cupcakes-recipe re_passover_walnuttorte608 Raw-Vegan-Chocolate-and-Almond-Fudge 474x356xDate-Fig-and-Almond-Cake--e1337164298234.jpg.pagespeed.ic.Ko94L3h9Oj

ایده ۳ – خرماها را له کرده به شکل خمیر دربیاورید و قلقلی کنید و در پودر نارگیل یا کنجد بغلتانید  یا در شکلات حرارت داده قراردهید

8091813797_1757d2ef2c_o 24575 Almond-Date-Truffles-1-sm cherry-date-truffles_12748-cherry-date-truffles chocolate-date-truffle-bites-ck-l  DateWalnut IMG_0416  peanut-rice-flour-dates-ball-sweets-nilakadalai-arisi-mavu-inippu-reciepe truffles walnut-truffle-with-sticky-date-filling04

ایده ۴ – خرماها را له کرده به شکل خمیر دربیاورید و و لای بیشکوییت بگذارید 

exps16664_CK133085D05_07_2b gluten-free-pistachio-date-cookie-bars-01  oatmeal-date-cookies-01

The post عکس های رنگی – ۴ ایده خوشگل سازی خرما appeared first on رنگی رنگی.

06 Nov 19:30

افرادی که مانند جغد هستند، چاق و دروغگو می شوند!

مطالعات جدید دانشمندان نشان می دهد افرادی که شب ها دیر می خوابند، بطور قابل توجهی بیشتر احتمال دارد دروغ بگویند. همچنین کسانی که با سحر خیزی میانه ای ندارند و صبح ها دیر بیدار می شوند و چندان اهل ورزش کردن نیستند چاق تر هستند.
06 Nov 15:54

برای معشوق گمنام یک مرحوم سرشناس

by آیدا-پیاده
Ayda shared this story from پیاده رو.

 

دکترم مرد. ایران که بودم از مطبش برام ایمیل اومد که “سلام با تاسف به احترام می‌رسانم که دکتر مرده است.” دفعه آخر که رفته بودم مطبش خودش نبود و منشی‌ مطب گفته بود که دکتر مریض است. می‌خواستم روکش عتیقه دندانم را عوض کنم که فکر کردم صبر می‌کنم دکترخودش برگرد. جرمگیری را دستیارش انجام داد و چون عجله داشتم بروم شال سوغاتی بخرم خیلی پیگیر نشدم که چی شده و دکتر کجاست. کار عجیبی نکردم که بیماری دکتر سی و نه ساله جوان و سرحالی که بچه‌ای همسن و سال بچه‌ من داشت را جدی نگرفتم. و خب گفتم که ایران بودم که ایمیلی از مطب آمد و نوشت که “از دست دادن دکتر برای ما ضایعه سختی بود”. روزی که ایمیل را گرفتم کمی بیشتر از اندازه‌ای که یک آدم طبیعی برای مرگ دکترش ناراحت می‌شود ناراحت شدم. پنج سال بود که دکترم بود و چون همیشه دهن من برای حرف زدن زیادی باز و پر از مته و لوله و آینه بود خودش بی‌هیچ گلهَ‌ای درطول ویزیت متکلم وحده بود. دقیقا یکماه بعد از بازکردن مطبش مشتری طبابتش شده بودم و خیلی مفتخر به این “تاریخچه‌ای” بود که باهم داشتیم. همینطور قدردان فرصتی که به دکتر تازه‌کاری که او پنج سال پیش بود، داده بودم. بارها با همان لوله مکنده گوشه دهنم گفته بودم: گافِلی ندالَد. یونانی بود و بخاطر این تشابه که ما هردو روزی امپراطوری داشتیم، بدون درنظر گرفتن اینکه امپراطوری آنها ورشکسته اقتصادی بود و مال ما ورشکسته سیاسی، حس اخوتی به من احساس می‌کرد. من البته دغدغه‌‌ام امپراطوری نبود. بیشتر احساس نزدیکی و تمایل به درددل با دکتر می‌کردم چون دخترش چند ماه از پسر من بزرگتر بود. مدام می‌خواستم آن آینه را از دهانم دربیاورد تا بپرسم، بعد هفت ماه راحتتر می‌شه؟ بعد سیزده ما چطور؟ کی از پوشک گرفتیش؟ شبا چندبار پا می‌شد؟ برعکس من دکتر بیشتر دوست داشت از تاریخچه فلسفه در یونان یا اسکی در ویستلر حرف بزند و من تا زمانی که دخترش و همسرش را در مرکز خریدی نزدیک مطب دیدم حتی نمی‌دانستم بچه دارد و حتی نمی‌دانستم خانمی که دستیارش است و گاهی چند یونیت از چیزی برای دکتر تهیه می‌کند، همسرش است. همانجا درمرکز خرید بچه‌هایمان را نشان هم دادیم. بچه او تازه راه افتاده بود و مثل مست‌ها راه می‌رفت و بچه من در لباس زمستانی مخصوص نوزادان شکل یک خربزه ده کیلویی بود، سنگین وبد بار و شیرین.

واقعا نمی‌دانم چرا بعد از مرگ دکتر کنجکاو شدم آگهی فوت دکتر را جستجو کنم. ساعت دو صبح بود و همه اعضا خانه خوابیده بودند. من درآخرین شب سی و پنج سالگی با یک غم سنگینی در حد و اندازه مرگ یک آدم عزیز، در آشپزخانه به سنت آن ماهی‌فروش شمالی خوشبخت و فروزان مغموم همه فیلمهای فارسی عرق سگی و آب می‌خوردم که شاید غمم را از ذهنم بشورد و ببرد. فکر کردم یک چیزی را جستجو کنم تا سرم گرم بشود: ضرب المثل این پست”مزه طوطی، گوگل است. ” یاد دکترم افتادم که هفته قبلش خبر مرگش را در ایمیل گرفته بودم. اسم دکترم را با کلمه اُ-بی-چو-اِری زدم در نوار جستجو. گواهی مرگ شهادت می‌داد که دکتر در آغوش خانواده در بیمارستان سانی بروک درحالی که  همه عزیزانش دورش بوده‌اند فوت کرده است. گواهی نوشته بود دکتر پسر آقای ایکس و خانم ایکس و پدر لیلیان ایکس بوده است. دکتر برادرزاده دکتر ایکس و خواهر زاده خانم ایگرگ هم بوده. دکتر عمو/خاله/دایی/عمه‌زاده جک و جیل و جان و جورج هم بوده‌است. بعد شرح موفقیتهای دکتر بود و یک عکس خیلی قشنگ از دکترم بدون ماسک آبی رنگی که همیشه روی دهانش بود که از بزاق من محافظتش کند، چاپ شده بود گوشه سمت راست صفحه. چند آگهی فوت دیگر هم برای دکتر چاپ شده بود که متن همه یکی بود. درهیچکدام از اگهی‌ها نامی از همسر دکتر نبود.

مری-آن همکار مذهبی و مقید به سنتهای من معتقد است معمولا در دو حالت نامی از همسر در آگهی فوت برده نمی‌شود، اگر از هم جدا شده باشند یا اینکه خدای نکرده ازدواجشان ثبت نشده باشد. مری‌-آن می‌گوید حتی رسم است از همسر مرده متوفی هم در آگهی فوت نام برده می‌شود ولی از همسر سفید – ثبت نشده- نه. جدا شده بودند؟ هرچه فکر کردم یادم نیامد دکتر حلقه دستش داشت یا نه؟ ترس مایل به کابوس من از مته باعث شده بود که هیچوقت به دستان دکتر دقت نکنم. شاید هم دستکش دستش بوده. یادم نیست. یادم است در مرکز خرید من و همسرش را با نامهایمان به هم معرفی کرد. نگفت همسرم، بیمارم، بیمارم، همسرم.  گفت: آیدا، مِی – می ، آیدا. دیگر مهم نیست، حالا که دکتر سه هفته است که در تابوت است دیر شده که بفهمم چرا اسم می در آگهی فوت نبود.

 

“فرانز پس از مرگ سرانجام به زن قانونیش تعلق گرفت. حالا این ماری کلود است که درباره همه‌چیز تصمیم می‌گیرد: مراسم تشییع جنازه را ترتیب می‌دهد، نامه‌ها را ارسال می‌دارد، تاجهای گل سفارش می‌دهد و لباس سیاه – که در واقع لباس عروسی است – برای خود تهیه می‌کند. آری، خاکسپاری شوهر، سرانجام وصلت و عروسی همسر است! تاجگذاری زندگی اوست! پاداش تمام سختی‌ها و رنج‌های تمام عمر اوست!

این مساله را کشیش به خوبی درک می‌کند و بر سر مزار از عشق فناناپذیر زن و شوهر سخن‌ها می‌گوید، عشقی که به رغم فراز و نشیب‌هایش متوفی را در آخرین لحظات به سمت خود خواند. حتی همکار فرانز که به خواهش ماری کلود چند کلمه‌ای در مراسم خاکسپاری سخن گفت، با ستایش و احترام خاصی از همسر متوفی نام برد.

بارهستی – میلان کوندرا – ترجمه دکتر پرویز همایون‌پور

 

ندیدن نام مِی اگر بخاطر ثبت نشدگی ازدواجشان باشد جایی از ذهن مرا مشغول کرده است. آگهی‌های فوت هم می‌توانند مثل آگهی‌های فروش خانه دروغ بگویند. همین است، مرگ یک جایی می‌رسد و آدمی را که با پشتیبانی علم پزشکی فکر می‌کنیم هنوز برای مردنش زود است می‌برد. ناگهان دستها همه روی شانه نزدیکان خونی است، مادر و بچه و عمو و عموزداه و یا صاحبان برگه‌های ثبت شده ازدواج و حتی شاید در عصر ما با کمی ارفاق روی شانه هم‌خانه‌ها، همسران سفید. صاحب عزا جز والدین و فرزندان و کسی‌ است که رسما هنوز صاحب کمد متوفی است. حتی اگر جامعه انقدر ارفاق کند که همسرسفید را هم همسربداند باز آگهی‌های فوتی تنظیم می‌شوند”: او رفت و والدینش، فرزندانش، ماری کلود، عمو/عمه/دایی/خاله‌هایش را در اندوهی بی‌پایان تنها گذاشت”  ولی بین خطوط شاید جای اسم کسی خالی‌ باشد. اسم زن یا مردی که هیچ چیزی از سهمی از کمد متوفی نداشت ولی تمام چین‌ها و خال‌های تنش را از حفظ بود. فکر کردم اگر چیزی که ماری-آن می‌گوید درست باشد  لابد پشت خیلی از مرگها زنان و مردانی هستند که نامشان جایی ثبت نمی‌شود و وقتی همه بر مزار اشک می‌ریزند و برای همدیگر آرزوی آرامش می‌کنند آنها با چشمانی سرخ به روبرو خیره شده‌اند و حس می‌کنند، خواب می‌بینند. کسانی که شاید آخرین جمله “کاش اینجا بودی” را متوفی برای آنها فرستاده ولی خوب آنها هیچوقت شانس آنجا بودن را نداشته‌اند یا نتوانسته‌اند. آگهی‌های فوت می‌‌نویسند “متوفی در آغوش نزدیکانش مرد” درحالی که نمی‌دانند آدمهای نزدیک گاهی یک قاره آنطرف زندگی می‌کنند. فلذا آگهی‌ها حتی بعد از مرگ ما هم همیشه دروغ می‌گویند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

05 Nov 06:34

ده‌ها نفر در تجمع 'بوسه عشق' در هند بازداشت شدند

در جنوب هند، پلیس سی نفر از جوانانی را که برای بوسیدن یکدیگر در انظار عمومی در ساحل شهر کوچی تجمع کرده بودند، بازداشت کرد. تجمع "بوسه عشق" در اعتراض به "سختگیری‌های بیش از حد اخلاقی" در هند برگزار شد.
04 Nov 14:15

فرآیندِ بی‌فایده‌ی پشیمانی

by zitana

این‌که من هیچ‌جوره آدم معمولی‌ای نبودم را آن‌ها  می‌دانستند. همه‌ی آن‌هایی که یک روز به زندگی‌ام راهشان داده بوده بودم. تمامشان می‌دانستند با یک دختر کله‌پوک خرفت، یا دختر اعصاب‌خردکن نق‌زن، یا دختری که موقع توالت کردن، سروصدا راه می‌اندازد طرف نیستند. آن‌ها می‌دانستند من از آن دخترهایی نیستم که ساعت 2 صبح، زیر چراغ چشمک‌زن میدان هفت‌تیر سیگار بکشم، از آن‌هایی نیستم که آستین پلیورم گشاد شده باشد و تمام جلوی سینه‌اش کرک انداخته باشد و هیچ‌وقت توی دسته‌ی دخترهایی که توی مهمانی، رقص‌های ناجور می‌کنند قرار نمی‌گیرم.

تمام آن‌ها می‌دانستند بدون عمل دماغ و جراحی پلک و پروتز گونه و تزریق ژل، قیافه‌ام این است. تمامشان می‌دانستند نه تا به حال موهایم را رنگ کرده‌ام و نه ناخن کاشته‌ام. تمامشان تا بهم می‌رسیدند ازم می‌پرسیدند: دماغتو عمل کردی؟ ابروهایم را رنگ می‌کردم می‌گفتند: لنز گذاشتی؟ و تا رنگ موهای روشنم را توی آفتاب می‌دیدند، می‌گفتند: بهترین رنگیه که به موی کسی دیدیم!

تمام آن‌ها می‌دانستند دختر مؤدبی هستم. نه این‌که فحش دادن بلد نباشم؛ نه! فقط در استفاده از بعضی کلمه‌ها خجالتی بودم. با تمام زبان درازی‌ها و شیرین‌زبانی‌هایی که داشتم حرف نامربوط از دهانم درنمی‌آمد و تمام آن‌ها در حالی که چشمشان می‌درخشید می‌گفتند، باید برای مادرت فرش قرمز پهن کنیم.

به هیچ‌کدامشان نمی‌گفتم می‌نویسم اما تمام آن‌ها وقتی تقی به توقی می‌خورد و راز زندگی‌ام را می‌فهمیدند و آدرس وبلاگم را پیدا می‌کردند و توی اینترنت سرچم می‌کردند و بعد، بلافاصله  تلفنی به نشر قطره سفارش کتابم را می‌دادند، می‌فهمیدند که من واقعن معمولی نیستم و شبیه آن دختری که توی مهمانی فرشته روی پایشان بالا آورده بود نیستم و شبیه آن یکی دختر که برای خودش باسن مصنوعی گذاشته بود و توی لباس دکلته‌ی صورتی می‌رقصید نیستم و شبیه آن یکی که می‌گفت علف کشیدن شما توهین به شخصیت من است و یک ربع بعد دم پنجره علف می‌کشید نیستم و شبیه آن دختر که عقب لندکروز، کار دست خودش و پدرو مادرش و آن‌ها داده بود نیستم  وشبیه آن یکی دختری که با تاپ  و شرتک در ساحل جمیرا کت‌واک کرد نیستم و شبیه خانم مدیر یک شرکت بزرگ در خیابان فرشته که شغل اصلی‌اش کاسبی بود نیستم و شبیه آن دختر کم‌سنی که مدل ماشین‌ها را بهتر از اسم آدم‌ها به خاطر می‌سپرد نیستم.

آن‌ها از من می‌خواندند و من را بیش‌تر می‌شناختند و در حالی که می‌فهمیدند خانه‌مان قوانین و ساعت برای عبور و مرور دارد، پایشان را بیش‌تر روی گاز فشار می‌دادند و برای رساندنم به خانه عجله به خرج می‌دادند و توی دلشان  و گاهی با زبانشان می‌گفتند که من عجب دختر خوبی هستم!

تمام آن‌بنز سوارها و بی‌ام‌و سوارها می‌دانستند که اگر توی شش ماه سلام و علیک، حتا یک آب‌میوه هم باهم نخوریم صدایم درنمی‌آید. تمام آن آدم‌های تازه به دوران رسیده فهمیده بودند من توقع نایب ازشان ندارم چه برسد به ساندویچی آرشاک خانلری. حتا پیش آمده بود به یکی از آن‌ها ندیده و نشناخته، نصف پولی را که برای ماشین خریدنم کنار گذاشته بودم قرض بدهم و حتا یک بار هم توی سه روزی که تبدیل به دو هفته شده بود حرفی از  تأخیر پیش آمده در برگرداندنش نزنم. تمام آن‌ها سر تکان می‌دادند، لبخند می‌زدند و می‌گفتند: عجب دختر با دل و  جرئتی! عجب دختر دست و دل‌بازی...

تمام آن‌ها می‌دانستند از همه بهتر شنا می‌کنم، رانندگی‌ام حرف ندارد، از مکانیکی خیلی چیزها سرم می‌شود و همه‌ی این‌ها مربوط به دختر زیبایی‌ست که وقتی می‌خندد روی لپ راستش یک چال به چه بزرگی دارد! همه‌شان می‌دانستند دختری که هم‌راه آن‌هاست تمام خیابان‌ها و میان‌برها را  بلد است و خاموش کردن دیکشنری موبایل بلک‌بری را بلد است و  اکثر  رستوران‌های دنج تهران را بلد است و آدرس خوشگل‌ترین خانه‌های تهران را بلد است و روخوانی از کتاب‌های قانون را بلد است و نامه‌نگاری با بهترین کلمه‌های ممکن را بلد است و ویرایش جمله‌هایی را که روی بیلبوردها و توی اتوبان‌ها نوشته‌اند، بلد است و نقد کردن یک کتاب معمولی و یک فیلم سینمایی روی پرده را بلد است و محل قرار گرفتن سر سیلندر و مخزن آب ماشین را بلد است و لااقل سه تا مکانیکی خوب توی تهران بلد است و خوبی کردن به آدم‌های متوسط را بلد است و شعر خواندن با زبان کودکانه را بلد است و تشخیص پارچه‌ی پلنگی را از ببری و پوست‌ماری را از چرم بلد است و تیپ زدن‌های خیلی خوب و ست کردن رنگ لباس‌ها را بلد است و شاد بودن و خوب رقصیدن در یک مهمانی، حوالی خیابان تخت طاووس را بلد است و برگرداندن  سرها را به سمت خودش وقتی وارد جایی می‌شود بلد است و اظهار نظر کردن‌های مرتبط با موضوع را در دورهمی‌های شب جمعه بلد است و طرز تهیه‌ی موهیتوی کوبایی را بلد است و نوشتن از تمام چیزهایی را که بلد است، بلد است.

تمام آن‌ها از دوستی همیشگی‌ام با گربه‌ها تعجب می‌کردند. از مهربانی ‌خاص خودم، که اصلن به ظاهرشلوغ شیطانم نمی‌آمد خوش‌حال می‌شدند و دوست داشتند من را ریزه‌میزه صدا کنند. دختری که خیلی کارهای دخترانه را خوب می‌دانست و خیلی کارهای پسرانه را بلد بود. دختری که هم‌قد خودش کتاب توی خانه داشت و بلد بود یک شب توی ماشینی گران‌قیمت -که این کارها اصلن به لوکس بودنش نمی‌آمد- با صدای بلند و اعتماد به نفس باهاشان مشاعره کند...

آن‌ها جرمشان سنگین است؛ بسیار سنگین! چون تمام آن‌ها همه‌ی این‌ها را می‌دانستند اما با این حال تنهایم گذاشتند. بودن با دخترهای بازاری را که کپی برابر اصل یک نمونه‌ی واحد بودند، به بودن با من ترجیح دادند. تمام آن‌ها رفتند و با دختر لباس پلنگی عروسی پسرعمویشان دوست شدند. تمام آن‌ها بودن به رعنای پول‌دار را به دختری پول‌ندار ترجیح دادند. تمامشان دلشان خواست یک دختر عالی با سینه‌های بزرگ و لب‌های 3ایکس لارژ در مهمانی‌ها همراهشان باشد. کتاب خواندن و نوشتن تنها چیزی بود که در دنیای آن‌ها هیچ ارزشی نداشت. در دنیای آن‌ها پروپاچه اهمیت بسزایی داشت و خوب بودنت را از میزان الکل مصرفی‌ات در مهمانی می‌سنجیدند. تو اگر دیرتر از ساعت 12 شب به خانه می‌رفتی، کیس ایده‌آل بودی و مبارزه‌ات با دخترهای دیگر دوروبرشان بر سر میزان مصرف پارچه در لباس مهمانی‌ات بود. هرچه پارچه کم‌تر می‌شد، شانس تو برای انتخاب شدن بیش‌تر می‌شد.

آن‌ها می‌دانستند و با تمام احترامی که برای امثال من قائل بودند و با اقرار به این‌که «تو تنها دختری هستی که می‌توانم به مادرم نشان بدهم» و با اذعان به این‌که «تا به حال توی زندگی‌ام آدمی با کمالات تو ندیده بودم»، یک روز ناگهانی توی غبارها گم شده بودند و دست کس و کسانی دیگر را گرفته بودند و  تو مجبور شده بودی روی تفاله‌ی خاطراتت با آن‌ها بالا بیاوری و اشک بریزی. یک روز تمام آن‌ها تو را که از همه بهتر بودی و نچرال بیوتی داشتی و عطرهایت درجه یک و متفاوت بود و ردیف دندان‌هایت موقع خندیدن حرف نداشت، تنها گذاشته و رفته بودند.

و آن‌ها جرمشان از همه‌ سنگین‌تر بود. سن من بالا رفت و تنها ماندم چون آن‌ها مجرم بودند. سن من بالا رفت و کسی دستم را نگرفت چون جرم آن‌ها سنگین بود. سن من بالا رفت و کسی نیامد باهام لباس عروسی نگاه کند و تاج گل روی سرم بگذارد و دنبال آرایش‌گر خوب برایم بگردد چون جرم آن‌ها سنگین بود. این شد که عاقبت یک روز فهمیدم آن‌ها مجرمند و همان موقع  از دویدن برای رسیدن به دخترهای آن شکلی خسته شدم.

تمام آن‌ها می‌دانستند. تمامشان خوب می‌دانستند اما رفتند و در را پشت سرشان بستند. نکته‌ی مهم این یادداشت همین‌جاست. بعد از گم شدن گورشان از زندگی‌ام،  حالا دیگر برگشتنشان را نمی‌فهمم. دل‌تنگ شدنشان را نمی‌فهمم. این‌که به خودشان اجازه می‌دهند هروقت از دنیای کثافتشان خسته می‌شوند، سراغ تو را بگیرند قابل بخشش نیست. این‌که فکر می‌کنند تو دست به سینه منتظر نشسته‌ای که روزی دورباره به تو بگردند قابل قبول نیست. آن‌ها می‌دانستند و رفتند. اما خبر ندارند دیگر به هیچ‌وجه برگشتی در کار نیست. دیگر حق ندارند روی شماره‌ات دکمه‌ی سبز را فشار دهند.

خنده‌دار این است که  تمام آن بی‌لیاقت‌ها، -با تمام تجربه‌ای که از زندگی و کثافت کاری دارند- هنوز نمی‌دانند آن‌قدری آشغال هستند که جایشان، ساعت نُه شب جلوی در باشد.

03 Nov 06:33

اینجا نذری میدهند! «نذری‌یاب» چگونه شکل گرفت

by بیست

این روزها و همزمان با ایام سوگواری سرور و سالار شهیدان، یکی از اقدام‌های مذهبی مردم دادن نذری در محله‌ها و شهر‌های کشور است. اما در سال‌های اخیر این موضوع هم همچون دیگر موضوعات به شبکه‌های اجتماعی و دستگاه‌های ارتباط جمعی اینترنتی رسیده است. ماجرا از آن‌جا شروع شد که دو جوان دانشجوی رشته کامپیوتر برای پیدا کردن نذری به مشکل می‌خورند و ایده ایجاد وب‌سایتی بر ذهنشان خطور می‌کند که این روزها سر و صدا کرده است.

 

وب‌سایتی با عنوان نذری‌یاب که حتی پیامک هم می‌شود و مردم دهان به دهان آن را به یکدیگر معرفی می‌کنند. براساس اطلاعات سایت رده‌بندی الکسا، سایت نذری‌یاب هم‌اکنون رتبه ١٢هزار و ۴٣١ را بین سایت‌های ثبت‌شده در ایران دارد(عصرشنبه ١٠ آبان). نگاهی به جزییات اطلاعات این وب‌سایت هم گویای این حقیقت است که بیشتر بازدیدکنندگان این سایت (با اختلاف اندک) مردها هستند و بیشتر بازدیدها هم از محل کار انجام شده است.

نگاهی به سطح تحصیلات بازدیدکنندگان این سایت هم نشان می‌دهد که در رتبه اول بازدیدکنندگان دبیرستانی‌ها، رده بعدی دانشگاهی‌ها و بعدتر کم‌سوادتر‌ها هستند که این خود گویای فراگیر شدن اطلاع‌یابی مردم از شبکه‌های اینترنتی در هر زمینه‌ای است.

ایده شکل‌گیری «نذری‌یاب»

«محرم آن سال، کوچه و خیابان‌های زیادی را پشت سر گذاشتیم بدون این‌که نشانی خاصی داشته باشیم. هرجا رفتیم خبری از نذری نبود یا این‌که دیر رسیده بودیم و نذری تمام شده بود. خلاصه آن ظهر عاشورا نتوانستیم میهمان سفره امام حسین(ع) باشیم و همین موضوع باعث شد ایده راه‌اندازی یک سایت نذری‌یاب به ذهنمان خطور کند.»

این جملات، گفته‌های یک جوان دهه هفتادی است که با همکاری دوستش سایت نذری‌یاب را برای اولین بار به دنیای مجازی آورده است. آرمان طاهریان و داوود مظفری هر دو دانشجوی رشته کامپیوتر هستند. خودشان می‌گویند کار را «دلی» انجام داده‌اند و چون می‌دانستند نذری برای بسیاری از ایرانی‌ها به معنای خیر و برکت است، دوست داشته‌اند که با استفاده از دانش و تخصصشان یک راه میانبر و ساده برای پاسخگویی به این نیاز جامعه پیدا کنند.

حالا سایت آنها یکی از پربازدیدترین سایت‌های ایرانی است. استقبال از سایت نذری‌یاب به اندازه‌ای بوده است که پیشنهادهای فراوانی برای جذب آگهی و درآمدزایی داشته‌اند اما آرمان طاهریان یکی از این دو جوان طراح سایت نذری‌یاب به «شهروند» می‌گوید بسیاری از پیشنهادهای آگهی را رد کرده‌اند تا ثابت کنند این کار را از روی علاقه به امام حسین (ع)انجام داده‌اند و به آن نگاه درآمدی نداشته‌اند.

البته ناگفته نماند که نذری‌یاب مخالف‌های سرسختی نیز داشته است تا آن‌جا که یک‌بار سایتشان را فیلتر کرده‌اند اما توضیحات صادقانه طراحان سایت نذری‌یاب باعث شده است که شورای بازبینی فضای مجازی قانع شود که سایت را رفع فیلتر کنند. به جهت بالا گرفتن ماجرا،گروه اقتصادی «شهروند» برای درک کم و کیف شکل‌گیری این ایده و روند فعالیت این وب‌سایت و محل تأمین هزینه‌های آن ماجرا را پیگیری کرده است. گفت‌وگوی «شهروند» با آرمان طاهریان طراح این سایت را در ادامه می‌خوانید:

نذری‌یاب چطور شکل گرفت و پیش‌بینی می‌کردید که سایت‌تان تا این اندازه بیننده داشته باشد؟

ایده اولیه متعلق به داوود بود و جرقه شکل‌گیری آن هم به محرم دو‌سال پیش برمی‌گردد که ما موفق نشدیم ظهر عاشورا میهمان امام حسین(ع) باشیم. این موضوع باعث شد که فکر کنیم خوب است یک سایت راه‌اندازی کنیم و با جی پی اس نشانی دقیق محل‌های توزیع نذری را در اختیار عزاداران امام حسین (ع) قرار بدهیم. بعدا فکر کردیم این سایت می‌تواند در تمام روزهای ‌سال فعال باشد زیرا ما یک کشور مسلمان هستیم و به مناسبت‌های مختلف مراسم توزیع نذری را داریم.

همین شد که با داوود شروع به طراحی سایت کردیم و کارمان از ظهر تا شب بیشتر طول نکشید. بعد از آن ظاهر سایت را ارتقا دادیم و آن را به شکل یک پایگاه حرفه‌ای جست‌وجو درآوردیم.

محل‌های توزیع نذری را از کجا جست‌وجو می‌کنید؟

کاربرانی که خودشان یا دوستان و اطرافیانشان نذری دارند درخواستشان را برای ما ثبت می‌کنند. من و داوود به همراه دوستانمان به آدرس ثبت‌شده مراجعه می‌کنیم و از صحت درخواست مطمئن می‌شویم سپس آن را روی سایت به نمایش می‌گذاریم.

درخواست ثبت نذری به صورت آگهی هم داشته‌اید؟ یعنی این‌که بابت ثبت آدرس به شما دستمزد بدهند؟

بله. درخواست‌های فراوانی از سمت هیأت‌های مذهبی داشته‌ایم. حتی بسیاری از این هیأت‌ها خواهان آن بوده‌اند که در سایت برایشان بنر درست کنیم و آگهی آنها را با طراحی خاص به نمایش بگذاریم اما چون نگاه ما به سایت درآمدزایی نبوده و سیاست‌های مالی برای آن نداشته‌ایم از پذیرش این آگهی‌ها خودداری کردیم تا ثابت کنیم ما این کار را از روی علاقه به امام حسین (ع) شروع کردیم اما ممکن است در آینده این سایت را به سمت و سوی یک شغل مجازی هدایت کنیم و برنامه‌های درآمدی برایش تعریف کنیم.

 

اما من یکی، دو آگهی روی سایت‌تان دیدم. موضوع چیست؟

آن یکی، دو آگهی برای ما درآمد ایجاد نکرده است و تنها برای پوشش مخارج سایت پذیرفته شده است. علاوه بر این ما می‌خواستیم با پذیرفتن تعداد محدودی آگهی به سایتمان وجهه رسمی بدهیم تا کسی تصور نکند این سایت تفننی است و به خاطر سرگرمی طراحی شده است!

روزانه چقدر بازدید دارید؟

در روزهای معمولی‌ سال حدود ١٠ تا ٢٠‌هزار بازدید را ثبت می‌کنیم اما در ایام خاص مثل محرم و صفر شمار بازدیدهایمان به ١٠٠‌هزار تا هم می‌رسد.

اخیرا پیامک‌هایی دریافت کرده‌ام که در ازای کسر مبلغی نشانی محل‌های توزیع نذری را در اختیار افراد می‌گذارد. این پیامک‌ها از سمت شما ارسال می‌شود؟

خیر. من هم این موضوع را از دوستانم شنیده‌ام اما ما به هیچ عنوان سیستم پیامکی راه‌اندازی نکرده‌ایم و نشانی محل‌های توزیع نذری را کاملا رایگان در اختیار افراد می‌گذاریم. البته به‌تازگی یک اپ اندرویدی هم طراحی کرده‌ایم و قرار است تا دو،سه روز آینده آن را به کاربران موبایل عرضه کنیم. زیرا فکر کردیم موبایل همگانی‌تر است و افراد راحت‌تر می‌توانند محل‌های توزیع نذری را شناسایی کنند.

اپلیکیشن نذری‌یابتان هم رایگان است؟

نه. اپلیکیشن‌مان را با یک مبلغ جزیی در اختیار کاربران موبایل قرار می‌دهیم اما سایت نذری‌یاب همچنان رایگان است.

قضیه فیلتر شدن سایت‌تان چه بود؟

در ابتدای راه‌اندازی سایت مخالفت‌هایی شکل گرفت. عده‌ای تصور می‌کردند ما این سایت را برای تفریح و شوخی راه‌اندازی کرده‌ایم و عده‌ای می‌گفتند با این کار وجهه معنوی نذری را زیر سوال می‌برید اما ما به همه توضیح دادیم که هیچ‌کدام از تصورات آنها حتی در مخیله ما نگنجیده است. ما مراسم نذری را دوست داشتیم و می‌دانستیم خیلی افراد دیگر هستند که شیفته این مراسم معنوی و زیبا هستند. بنابراین چه اشکالی دارد ما از طریق تکنولوژی و یک ابزار نو به هم‌محله‌ای‌هایمان اطلاع‌رسانی کنیم که در کدام منطقه می‌توانند به نذری دسترسی داشته باشند. درواقع تا قبل از این و تا چند‌سال قبل هم‌محله‌ای‌ها به صورت شفاهی و دهان به دهان به همدیگر اطلاع می‌دادند که در کدام نقطه نذری توزیع می‌شود و ما این موضوع را با یک ابزار جدید طراحی کردیم. فقط همین!

سایت نذری‌یاب هم در ابتدا با این برداشت نادرست فیلتر شد ولی وقتی ما شفاف‌سازی کردیم و شورای بازبینی فضای مجازی توضیحات ما را شنید و دید که پشت پرده اداره این سایت دو جوان دانشجوی رشته کامپیوتر است که نشانی و هویت واقعی دارند و مستقل از هر حزب و گروه کار می‌کنند سایت را رفع فیلتر کرد.

برخورد رسانه‌ها با نذری‌یاب چگونه بود؟

خوشبختانه رسانه‌ها نذری‌یاب را دقیق‌تر بررسی کرده بودند و به این باور رسیده بودند که این سایت پاسخ علمی به یک تقاضای جامعه است. آنها لینک ما را منتشر کردند و کار ما را مورد نقد و بررسی حرفه‌ای قرار دادند. من در همین جا می‌خواهم از آنها تشکر کنم.

اطلاع دارید سایت‌های مشابه نذری‌یاب وجود دارد یا نه؟

می‌دانم که مشابه سایت نذری‌یاب وجود ندارد اما بعد از طراحی این سایت، اصناف مختلفی از ایده ما الگوبرداری کردند به‌عنوان مثال رستوران یا ملک‌یاب‌ها بعد از طراحی سایت ما ایجاد شدند. عده‌ای هم که از طریق راه‌اندازی سیستم پیامکی تلاش کرده‌اند از این طریق به درآمدزایی برسند اما می‌توانم بگویم نذری‌یاب در نوع خودش اولین بود و ایده ما یک ایده بکر و نو به شمار می‌آمد.

برای آینده نذری‌یاب چه برنامه‌ای دارید؟

همانطور که گفتم ما اصلا پیش‌بینی نمی‌کردیم از این سایت تا این اندازه استقبال شود. یک پروژه کوچک دانشجویی بود و خیلی «دلی» ایجاد شده بود اما وقتی استقبال از سایت را دیدیم، پس از دو‌سال از راه‌اندازی آن، فکر کردیم می‌توانیم از این پتانسیل استفاده کنیم و یک شغل ایجاد کنیم. می‌خواهیم نذری‌یاب را به صورت خلاقانه‌تر طراحی کنیم. شاید آیتم‌هایی برای کمک به خیریه‌ها یا بازارچه‌های خیریه به آن اضافه کنیم و با ارتقای آن، سیاست‌های مالی و درآمدزایی برایش تعریف کنیم و به نوعی یک شغل مجازی دایر کنیم اما تأکید می‌کنم که قصد نداریم از آن پول‌سازی کنیم و باعث رویگردانی مخاطبانمان شویم زیرا برای ما خواسته مخاطبان سایتمان اهمیت زیادی دارد.

03 Nov 06:32

اسم سرخ پوستی

by Saba Saad
عزیزی  فیلم «رقصنده با گرگ ها » را دیده بود و به سر ذوق پیدا کردن اسم سرخ پوستیش افتاده بود. دیدم چقدر اسم های سرخ پوستی خیال انگیز و توصیف گرند. بی هیچ تاملی ردیفی از اسم های سرخ پوستی عزیزان پیرامونم در ذهنم جرقه زد. بهش گفتم:

اسم سرخپوستی خودم رو بعدا می گم اما اسم سرخ پوستی خیلی ها رو می دونم :

آقا بزرگم - خدا بیامرز ، خدا رفتگان همه رو بیامرزه - :

«فحش دهنده به انگلیس»


پدر عزیزتر از جانم - که خدا سایه همه ی بابا ها رو روی سر بچه ها حفظ کنه - یک عمر زندگیش رو گذاشت پای انقلاب و جنگ :

«مشت بر دهان آمریکا زننده»


مادرم -نفسم که عمری میوه پوسیده خورد تا همیشه سهم بچه ها میوه تازه ها باشه :

 «ایستاده بر فرق بهشت» ملفب به :
«تله کابین ِ انتقال دیگران از جهنم به بهشت»

اسم مستعاری که اما خودش برای خودش برگزیده :

«خر به ای دنیا آمدیم و گاو از دنیا داریم می ریم»


خواهر نازنینم که یک عمر تو صف مرغ و شیر و شکر در دوران جنگ وایستاد و آب و دون برای بچه هاش برد خونه  و اما هیچوقت خام نشد و گول توطئه های دشمن رو نخورد:

«مشت بر دهان اسرائیل زننده»


داداشم نور چشمم که الهی سر همه ی داداش ها ی دنیا سلامت باشه :

«مشت بر دهانش خورده»

یک کلوم گفت : رای من کجاست؟


خواهر کوچکترم  که یهو سوار هواپیما شد و رفت اون سر دنیا :

اسم سرخ پوستی قبلی : «مشت بر سرش کوبیده شده» با قید : هر روز و همیشه -

اسم سرخ پوستی فعلی اش اما :

«رقصنده با زندگی در ینگه دنیا»


پدرم دلتنگ خواهرم است .... و خواهرم دلتنگ پدرم

اما هیچکدام را راه به دیگری نیست .... چرا ؟؟؟؟؟

اسم سرخ پوستی من :

«اشک در چشمانش

درد در گلویش»
22 Oct 08:14

ايرانيان غريب

by giso shirazi
رد فروشنده وارد واگن زنان شد

كسي اينجا آدامس نمي خواد؟

دختر جواني با صداي بلند گفت: نه آقا نمي خواد، مگه نمي بيني همه خانم هستند، بفرماييد بخش آقايون

مرد: چشم خانم مي رم

زني مسن: راس مي گه خوب دختره، هي مي يايي رد مي شي خودتو مي مالي به زنا

مرد: خانم من كي ؟

دختري جوان: خانم نخورد به ما چرا دروغ مي گي؟
پيرمردي دستفروشي وارد مي شود

زن مسن: باز يكي ديگه برو ديگه برو قسمت آقايون، آخه حلالي گفتن حرومي گفتن

پيرزني نشسته: خدا را شكر كه نون آدما دست خداست نه بقيه آدما واگرنه امثال شما نون آدما رو آجر مي كنن

زن مسن: اينا نمي يان نون در بيارن كه واسه كار ديگه مي يان
پيرمرد: من؟ چي؟

پيرزن: آخه اگه كسي محتاج نباشه مي ياد تو مترو آدامس بفروشه؟

زن مسن: همينكه به ما بخوره نونش حلال نيست

زني جوان: حالا بخوره اصلا حالا چي مي شه؟
زن مسن: شما دلت مي خواد بهت بخوره ما دلمون نمي خواد بخره، ماشين تصادفي مي شيم
دخترجواني با خنده: الان شما خودتو اوردي در حد ماشين، حالا مدلت چيه؟
پيرزن: همين كارارو كرديد، ارزش زن اومد پايين، زمان شاه يه زن وارد مي شد همه مردا بلند مي شدن
زن مسن: همين كارارو كرديد ديگه، امر به معروف نهي از منكر نكرديد اينطوري شد
پيرمرد به نزديكي دختر اولي رسيد، دختر دوباره با تحكم گفت: 
آقا لطفا بريد واگن آقايون اينجا جا نيست
پيرمرد: چشم خانم، چشم، من معلولم، واسه همين اينجا كار مي كنم، اكه خارج بود به من حقوق مي دادم
سرم را بلند مي كنم، مرد كور است
دختري عمدا مرد را صدا مي زند: آقا بيا اينجا يه بسته آدامس به من بده
زن مسن: همين كارها را مي كنيد ديگه پررو مي شن، دختر جوون داره حكم مي كنه مرد نياد بايد ازش حمايت كنيد، 
زني كنار دستش او را تاييد مي كند، بايد حمايت كنند
پسرجوان دستفروشي وارد مي شود
زن مسن فرياد مي زند: آقا برو واگن آقايون اينجا مال خانمهاست اينقدر نمال خودتو به ما
پسر: خب بابا خب رفتم، زر نزن، حالا كاش خوشگل بودي
پياده شدم 
22 Oct 08:01

دعوت به شنیدن: از هرشب ِ بدون تو بیزارم...

by مصطفی علیزاده

 

آلبوم جدید محسن چاوشی که «پاروی بی قایق» نام دارد و یکی دو هفته ایست منتشر شده را این روزها زیاد گوش می دهم. بسیار زیاد! متن شعرها خوبند. خیلی خوب. و موزیک هم مثل اغلب کارهای چاوشی بسیار عالی، و صدای خاص چاووشی هم که خوب و حسابی آدم را می‌گیرد؛ تلفیق موسیقی و ترانه و صدا، آدم را ویران می کند!

چند پاره از ترانه های این البوم:

 

کمد پر از لباس تو،    میز پر از عکس توئه
هنوز توی اتاقمون     میپلکن نشونه هات
وقتی که توی خلوتت   منو مرور میکنی
یه قطره اشک ممکنه   بشینه روی گونه هات
میپرم از خواب شبو    لباسمو تن میکنم
چراغو روشن میکنم   خونه رو پرسه میزنم
تا خود صبح با خودم    همش کلنجار میرم
تا بلکه خوابم نبره      نیای به خواب دیدنم...

* * *

تا چشم کار می کرد و
تا اعتماد می کردم
چشمم به هرچی که می دید
بی اعتماد تر می شد
معجون دردمندی از سردرد و دردسر بودم
با هر مسکّن ِ تازه، دردم زیادتر می شد
خشکیده تر شدم ای ماه
عکست توی کدوم چشمه ست؟
اینجا که هرچی می بینم دالون ِ تنگ و تاریکه!

اینجا که هرچی می گردم
راهی به سرپناهی نیست

روح بزرگ من، دیدی دنیا چقدر کوچیکه!؟

 

 * * *

... آهای فرصت کم 
آهای راه دراز
یه عمر فاصله بود
از تو به این آغوش

بین من و تو هنوز
یه‌ریز برف می آد
به دیدنم که می آی
لباس گرم بپوش!

...

به‌خاطر تو دلم بااینکه زودشکست
نه باز عاشق شد نه دوست پیدا کرد

* * *  

دانلود  تراک  «خونه کوچیک»

 دانلود  تراک  «خواب»

 این آلبوم در اینترنت پخش شده، اما اگر بخواهید به حق مولف و زحمت فراوانی که کشیده شده، احترام بگذارید، فقط 3000 تومان ناقابل خرج کنید و این آلبوم را بخرید.   شما را به خریدن و شنیدن «پاروی بی قایق» دعوت می‌کنم!


21 Oct 07:58

بعد از یک شنبه‌ی پاییزی

by کاوه لاجوردی

به نظرم یک نشانه‌ی عاشق‌‌اش‌بودن این است که مدام دل‌ات بخواهد از اتفاقاتِ روزمره‌ی زندگی‌ برایش بگویی—بارها گفته باشی و باز بخواهی بگویی. 

13 Oct 08:25

زنان تک تیرانداز کوبانی/تصاویر

گزارش رسانه های خارجی از حضور پر تعداد تک تیراندازهای زن کرد در بین مبارزین شهر کوبانی حکایت دارد. این رسانه ها اغلب سلاح های استفاده شده توسط این تک تیراندازها را "سیمینوف" عنوان کرده اند که زنان کرد از آنها برای شکار نیروهای "داعش" استفاده می کنند. در حال حاضر یک سوم شهر کوبانی به دست "داعش" اشغال شده است.
10 Oct 07:46

روضه‌ی کوبانی

by pedram


خیال نمی‌کنم کسی منکر این موضوع باشد که آن چه در کوبانی اتفاق می‌افتد چیزی است شبیه یک حماسه‌، یک عمل قهرمانانه؛ درست مثل کاری که جهان‌آرا و دوستانش در خرمشهر کردند، چمران و وصالی و دستمال سرخ‌ها در کردستان ایران، عباس دوران در بغداد، خدمه قایق/ ناوچه موش انداز پیکان در عملیات مروارید، بدالله بایندر در بندر انزلی و احمدشاه مسعود و سربازان‌اش در پنجشیر؛ و مردم، همیشه عاشق قهرمان‌ها بوده‌اند. قهرمان‌هایی که به جای ما ترس را زمین‌گیر کنند، بجنگند، زندانی شوند، زخم بردارند و دست آخر بمیرند تا مردم، ما، آدم‌های معمولی، زنده و سرحال برای‌شان، گاهی، روضه‌ای بخوانیم و مرثیه سرایی کنیم.
کوبانی اولین شهری نیست که گرفتار یورش داعش می‌شود؛ احتمالاً آخرین‌ هم نخواهد بود. موجی که در حمایت از کوبانی و جنگجویانِ کردش راه افتاده اما پیش از این سابقه نداشته است؛ نه در زمان دست به دست شدن زنان و دختران ایزدی، نه در زمان تاخت و تاز داعش در استان صلاح‌الدین عراق و نه در زمان سقوط موصل و سلاخی جوانان این شهر. همین‌هاست که آدم را درگیر می‌کند با خودش، که این همه سوگواری و نوحه‌خوانی ناگهانی ریشه در چه دارد و آخرش قرار است به کجا برسد؟ ماجرا، چشمهای روشن و زیبای دختران کرد است و عکس‌هایشان با تفنگ و سیگار یا ارزش جان آدمها و مظلومیت‌شان. این اندوه نشسته بر کلمات دوستان و شاعرانگی پیچیده بر روزگارشان، عمیق‌ است و اصیل یا موجی است شبیه موجهای جعلی و نه چندان دیرپای پیشین، که قرار است مدتی به عده‌ای سواری بدهد و مایه‌ی اثبات روشنفکری و دگراندیشی‌شان باشد و عاقبت گم بشود توی آرشیو مرورگرهای اینترنتی.
نمی‌دانم، این آخری بدبینانه است، اما شاید داستان چیز دیگری است؛ همان که این روزها لابد از ذهن سیاستمداران ترک و عراقی و ایرانی و سوری می‌گذرد و پای پیش شرط‌ها و اگر و اما ها را به داستان باز کرده است. شاید تمام راه‌ها، تمام این مرثیه‌ها و خبرها و عکس‌ها و خون‌ها به نقشه‌ و طرح خاورمیانه‌ی جدید می‌رسند، نمی‌دانم.

08 Oct 06:08

بچه مایه دارهای تهرانی چطور زندگی می کنند؟!

by بیست

 

 

اینجا تهران است نه لس آنجلس! و این خود “بچه مایه دارهای تهرانی” هستند که صفحه ای برای نمایش سبک زندگی شان ساخته اند و این با رضا و رغبت ثبت و منتشر کرده اند

راه‌اندازی صفحه اینترنتی «بچه پولدارهای تهرانی» بازتاب گسترده و عمدتاً انتقاد‌آمیزی را در کشور به دنبال داشته است.

 

بیست

تماشای فیلم در استخر خانگی! 

بیست

پول، پول می آورد و…برج! برج که نه ..کاخ های عمودی در آسمان! آسمان مال مایه دارها است! 

بیست

سلفی گرفتن هم جزو واجبات فرهنگ بچه مایه داری است! باید همه چیز را ثبت کرد و پز داد! 

بیست

سلفی در استخر ویلا! 

بیست

آن ماشین های میلیاردی دوهزار و چهارده مثل پورشه و بنز و … که خبرهایش را می خوانیدو لابد آب دهان قورت می دهید،  از گمرک یکراست می آید اینجا! بچه مایه دارها عاشق ماشین آخرین سیستم هستند! 

بیست

بلوار شهید اندرزگو پاتوق ماشین بازی بچه مایه دارها! 

بیست

اینجا بارسلون نیست، لندن نیست، کاخ قیصر نیست، تهران است! 

بیست

سوویچ (با لحن ارسطو عامل در پایتخت بخوانید) اتوموبیل یک بچه مایه دار که از راه دور روشن می شود!

بیست

ساعت مارک دار یکی از شاخص های بچه مایه دار بودن است! 

بیست

اخیراً کسانی که خود را به اصطلاح «بچه مایه‌دارها» معرفی کرده‌اند تصاویری از زندگی تجملاتی خود در اینترنت به نمایش گذاشته‌اند که از دید سایر کاربران اینترنت چنین تصاویری نمایشگر ظهورعده‌ای نوکیسه و شیفته خودنمایی است که از شرایط چند سال اخیر سوء‌استفاده کرده و توانسته‌اند پول‌های رانتی هنگفتی را دست و پا کنند.

در این صفحه تصاویری از ماشین‌های گرانقیمت بالای یک میلیارد تومان به همراه ویلاهایی در شمال تهران نمایش داده شده است که دارندگان چنین اموالی به داشتن آن فخر فروشی کرده‌اند.

برخی کارشناسان عنوان کرده‌اند که شرایط رانتی چند سال گذشته عامل اصلی چنین پدیده‌ای است و باید فضا را بر هر نوع رانت‌خواری بست تا شاهد چنین مانور تجملاتی در سطح شهر نباشیم.

برخی کاربران هم از اینکه چنین فاصله طبقاتی در کشور ایجاد شده است بشدت انتقاد کرده یا ابراز عصبانیت کرده‌اند.

بیست

استاندارد اروپایی یا یوروپین استاندارد یکی از واجبات بچه مایه داری است! 

بیست

ایده ایجاد پیج بچه پولدار ها برا اولین بار در سال ۲۰۱۲ در یکی از صفحات خارجی اینستاگرام شکل گرفت و عده ایی بچه پولدار با عکس گرفتن از وسایل و لوازم شخصی و خانه و ماشین های لوکس خود و قرار دادنشان در آن پیج تا به خودنمایی و فخر فروشی بپردازند . حالا عده ایی از دختر و پسر های پولدار تهرانی به تقلید از آنها با ایجاد صفحه ایی در اینستاگرام و قرار دادن تصاویری از وسائل گران قیمت ماشین های لوکس پارتی های خانگی ، خوشگذرانی‌هایشان و … دست زدند .

یکی از کاربران شبکه اجتماعی به این صفحه در فیسبوک واکنش نشان داده و گفته است : «پول‌دارهای تهران» پیجِ رسمی بزنند. بزنند که چی مثلن؟ که عقده‌های حقارت خودشان و ماشین‌های میلیاردی و … را بزنند توی صورت کسانی که هشت‌شان گروی نهِ‌شان است. بله بله! شما هم در قلبِ تهرانِ عاصی جکوزی و فیلان دارید و بقیه ندارند. آفرین! تهوع عبارتی‌ست عاجز؛ از بیان آن‌چه در گلوی آدم بعد از دیدن این عکس‌ها بالا و پایین می‌رود.»

کاربر اجتماعی دیگری نوشته است:‌« آخه لعنتی توی کشوری که بیشتر مردمش مشکل اقتصادی دارند تو جوجه از کجا پول میاری که با ماشین چند میلیاردیت عکس میزاری ژستم میگیری…»

بیست

جگر روی صندوق بنز! 

بیست

پدران در حال مذاکره و بیزنس..پسران در حال حال! 

بیست

گذر موقت!

بیست

جولان آخرین مدل های اتومبیل های گران قیمت با گذر موقت! 

بیست

سلفی و باز هم سلفی و دیگر هیچ! 

بیست

 

بیست

این صفحه البته مورد توجه رسانه‌های خارجی نیز قرار گرفته است. المانیتور در گزارشی از این صفحه آنلاین نوشته است:‌« در اولین نگاه، وقتی عکس ها را در اینستاگرام مشاهده می کنید، ممکن است تصور کنید به تصاویری از ثروتمندان کشورهای عرب خلیج فارس برخورده اید و یا شاید هم امارات متحده عربی. ممکن است منطقه را صحیح تشخیص داده باشید اما کشور را اشتباه تشخیص دادید چراکه آن کشور ایران است نه یک کشور عرب.ممکن است باور کردنی نباشد، اما اکونومیست گزارش داده است که شرکت خودروسازی پورشه بیش از هر شهر دیگری در خاورمیانه در تهران فروش داشته است . یک مشاور اقتصادی اتحادیه اروپا معتقد است که این گروه از ایرانیان ثروتمند شبیه به ثروتمندان روسیه هستند.» هولی داگرز در ادامه این گزارش نوشته: این تصاویر نشان‌ دهنده زندگی پسران و دختران طبقه خاصی در ایران است که می‌توان آن‌ها را یک‌درصدی‌های ایران نامید و این در شرایطی است که رسانه‌های غربی پر از کلیشه‌های عجیب و غریب از زندگی در ایران است. فهرست این کلیشه‌ ها البته بی‌ پایان است.

بیست

بیست

بیست

کافه نشینی و وایبر بازی با بر و بچ مایه دار

بیست

بیست

ماشین بازی! 

بیست

در حالی که موقعیت واقعی بسیاری از تصاویر موجود در حساب کاربری با نام @richkidsoftehran در اینستاگرام به دلیل عکاسی در فضاهای داخلی قابل تشخیص نیست، برخی از مواد خوراکی با برندهای ایرانی در کنار گران‌ترین مشروب‌های غربی قرار گرفته است. کسی که با ایران آشنا باشد، ‌می‌تواند به سادگی نماهایی از خیابان‌ های فرشته ، الهیه ، فرمانیه ، زعفرانیه ویلای های مجلل لواسان و البته در شمال ایران را در این تصاویر ببیند. خودروهای گرانبهای وارداتی که مخصوص مناطق خاصی از تهران است، با پلاک‌های فارسی در این تصاویر خودنمایی می‌کند.

بیست

آخی نازی !

بیست

مستقیم: چالوس! ویلای بابا اینا! 

بیست

بیست

بیست

 

یکی از کاربران به فینگلیش نوشته است: «ما این صفحه را ایجاد کردیم تا نشان دهیم زندگی در ایران همیشه بد نیست». هرچند این حساب‌ های اینستاگرام واقعی هستند، ایده آن‌ها کپی شده از صفحات غربی و به ویژه صفحه بچه پولدار های اینستاگرام (Rich Kids of Instagram) است که در سال ۲۰۱۲ به موفقیت رسید و حتی به شکل یک کتاب نیز در‌آمد.

این تصاویر نشان‌دهنده زندگی افرادی خاص و در شرایطی است که عموم مردم در فشار تحریم‌ های سخت اقتصادی غرب هستند، به نظر می‌رسد، به ‌رغم مشکلات اقتصادی و تورم وحشتناک ایران در سال‌های اخیر، ثروت نزد عده‌ای که در بازار سیاه و فساد اقتصادی دستی دارند، همواره در حال افزایش بوده است. برخی از تحلیلگران اروپایی، این طبقه خاص در ایران را با الیگارش‌های روسیه مقایسه می‌کنند که در پایان دوران شوروی از راه فساد به ثروت‌های افسانه‌ای دست یافتند.

 

بیست

بیست

خزرشهر

بیست

و این ها دختران مایه دار تهرانی! 

بیست

بیست

بیست

بیست

بیست

بیست

دیدن این تصاویر شاید حرص شما را دربیاره و شاید هم من رو به تهیه یه پست پاپاراتزی وار از زندگی اینان متهم کنید ولی باید پذیرفت اینان اگرچه درصد ناچیزی از جامعه تهران و ایران را تشکیل میدهند ولی واقعیت دارند وجود دارند .و چقدر خوبه که نمایان شده اند تا برای آنان که خود را به خواب زده اند تلنگری باشد تا شکاف و فاصله طبقاتی را به عینه احساس کنند ببینید که یک مدیر نالایق چطور میتواند ۸۰۰ میلیارد دلار را ناعادلانه ، ناشیانه و شاید هم عامدانه توزیع ثروت کند که اینچنین مملکت را گند بکشد که نتوان تا سالها درستش کرد. در حالیکه عده ای بیشماری از مردم با گرانی و بیکاری و بیماری و خشکسالی و … دست و پنجه نرم میکنند عده ای اندک نمیدانند با ثروت افسانه ای شان چگونه استفاده کنند. باید پذیرفت تا زمانی که تحریم است رانت و ویژه خواری و دور زدن قانون وجود دارد تا زمانیکه تحریم است رقابتی وجود ندارد تا زمانیکه تحریم است فساد است تا زمانیکه تحریم است شکاف عمیق تر و عمیق تر میشود غر زدن شما به رئیس جمهور بی فایده است ویرانه ای که باقی مانده است ابدا با این شرایط موجود آباد نمیشود باور کنید اگر تحریم ها نبود شاید این خوشگذرانان همچنان وجود داشتند ولی عده بیشماری از مردم نیز رفاه به مراتب بالاتری داشتند ایمان و اعتقاد قوی تری داشتند و امید و اشتیاق زندگی شان، ما را از بحران جمعیتی آینده نیز دور میکرد. بعد از مدیر ناکاربلد ، تحریم بلای خانمانسوز مردم ضعیف و طبقه متوسط است و ابزاری است برای پایان نیافتن ثروت افسانه ای حامیان ادامه تحریم و فلاکت مردم

بیست

 

07 Oct 06:42

رونمایی از یک تقلب غذایی دیگر در کشور! فیلم و عکس

by بیست

پیش از این بسیاری از محصولات کشاورزی و خوراکی غیر واقعی در چین ساخته می‌شد که دنیا را متحیر کرده بود و یا به رسوایی‌هایی بزرگ بدل شده بود؛ از شیرخشک مصنوعی تا تخم مرغ و گوشت غیرواقعی اما حالا به نظر می‌رسد که پای این محصولات و حتی دستگاه‌های ساخت این محصولات نیز به ایران باز شده است، بدون اینکه به خریداران اعلام شود برنجی که به نام «برنج ایرانی» در حال خریدن هستند، برنجی فرآوری شده است.

«الف» به نقل از سایتی به نام «معادله» نوشت: پیش از این، سفره ایرانی‌ها برنج‌های خارجی که به طرز عجیب و غریبی در حین فرآیند پخت قد می‌کشیدند و به چند سانت می‌رسیدند را دیده بود؛ برنج‌هایی که گاهی «برنج ماکارونی» خوانده می‌شوند. به گفته برخی از واردکنندگان برنج، این دقیقا ماحصل ابتکارات عجیب و غریب چینی‌ها در تولیدات تقلبی خوراکی است؛ برنج‌هایی که هم برنج هستند و هم برنج نیستند. در واقع اینها برنج‌های دانه، برنج‌های خردشده یا به اصطلاح «نرمه» هستند که با استفاده از یک دستگاه که ابتکار چینی‌هاست، با اضافه کردن مواد افزودنی از جمله اسانس و نشاسته و … تبدیل به برنج‌های دان و «واقعی» می‌شوند.

ساز و کار تهیه این نوع برنج به این شکل است که ابتدا برنج‌ها وارد دستگاه می‌شوند و سپس به خمیری بدل می‌شوند و این خمیر نیز به نوعی قالب‌بندی یا در واقع رنده می‌شود و به این ترتیب تبدیل به برنج‌های «قدبلند» می‌شوند؛ برنج‌های کشیده و قدبلندی که مدت‌هاست راه خود را به سفره‌های ایرانی باز کرده‌اند و درباره قد بلندشان نیز کلی تبلیغ می‌شود.

 دستگاه تولید برنج فرآوری‌ شده

شاید کمتر کسی از ماهیت واقعی این «برنج‌ماکارونی‌ها» خبر داشته باشد اما نهایتا این محصولات پایشان به ایران باز شده و حالا ایران دارد خودش با وارد کردن دستگاه‌های تبدیل برنج‌های خردشده به برنج دانه، به تولیدکننده‌های این «شبه برنج» تبدیل می‌شود!

به تازگی آگهی‌های فروش این دستگاه‌ها در فضای تجاری ایرانی راه پیدا کرده‌اند و چندین و چند دستگاه آن به فروش رسیده و کارگاه‌هایی نیز کار خود را در نزدیکی کرج آغاز کرده‌اند. به نظر می‌رسد که این «جادوگری» به قدری پرسود است که به تازگی میزان واردات برنج شکسته به ایران افزایش چشمگیری یافته است.

 

به گفته برخی از ناظران، این برنج‌های به دست آمده از خمیر با قیمت حدود کیلویی ۵ هزار تومان وارد بازار شده‌اند؛ در حالی که قیمت خرید دولتی برنج در استان گیلان، کیلویی ۶۲۰۰ تومان است و برنج نرمه یا خرده‌برنج، قیمتی حدود کیلویی ۱۲۰۰ تومان دارد و برنج‌های ایرانی نیز با قیمتی بین کیلویی ۷ تا ۹ هزار تومان به فروش می‌رسند.

یکی از فروشنده‌های دستگاه‌های تبدیل «خرده‌برنج» به «برنج دانه» درباره این دستگاه و محصولات نهایی آن می‌گوید: قیمت دستگاه حدود ۱۱۰ میلیون تومان است و تنظیم دستگاه برای تولید محصول نیز ۳۰ میلیون هزینه دارد. ما دستگاه را در محل کارگاه شما تحویل می‌دهیم. الان یک دستگاه آماده داریم اما برای وارد کردن دستگاه از چین حدود دو ماه از لحظه سفارش تا تحویل، زمان لازم است. این دستگاه ساخت چین است و قطعات اصلی آن مثل موتور و غیره ساخت آلمان و ما آن را تا سه سال گارانتی می‌کنیم.

ما تا حالا چند دستگاه فروخته‌ایم و هیچ مشکل قانونی تا به حال نداشته‌ایم و وزارت بهداشت هم محصول را تایید می‌کند. شما هم برای اینکه مطمئن باشید مشکلی پیش نمی‌آید، می‌توانید روی محصول بنویسید برنج فرآوری‌شده یا برنج ویتامینه اما به هر حال هیچ مشکلی وجود ندارد. محصول نهایی هم بسیار شبیه برنج واقعی است که کسی نمی‌تواند بفهمد برنج نیست. بوی برنج می‌دهد و قیافه‌اش درست مثل برنج است. خمیر اولیه خیلی شبیه نیست اما وقتی محصول نهایی را نگاه می‌کنید هیچ فرقی با برنج ندارد.

 

حال که به لطف دستگاه‌های چینی می‌توان از یک خمیر برنج ساخت، سوال اصلی این است که آیا نظارتی بر کارگاه‌های تبدیل برنج خرده به برنج دانه وجود دارد؟ آیا تنها ماده‌ای که در این خمیرها وجود دارد خرده‌برنج است یا مواد افزودنی غیرمجازی نیز به آن اضافه‌ می‌شود؟

به تازگی وزارت بهداشت با نام بردن از چندین نمونه برنج خارجی، آنها را سمی و غیرقابل مصرف اعلام کرده است. پیش‌تر نیز مجلس درباره مسموم بودن برخی از ارقام برنج خارجی از جمله برنج‌های هندی اظهار نظر کرده بود اما هیچ‌گاه منشاء این آلودگی و احتمال اینکه این برنج‌ها واقعا برنج نباشد، مطرح نشده است.

حتی مقام‌های رسمی ایران از برخی نام‌های تجاری بسیار معروف نام برده‌اند و آنها را حاوی سرب و آرسنیک عنوان کرده‌اند اما هیچ‌گاه به طور قطعی گفته نشده است که منشأ این سرب و آرسنیک در برنج‌ها چه بوده است!

فیلم خط تولید برنج مصنوعی

خط فرآوری برنج نیمدانه و شکسته و تولید برنج دانه بلند ایرانی با حجم سرمایه گذاری پایین و درآمدزایی بالا – راهی دیگر برای کسب سود های آنچنانی به قیمت بخطر افتادن سلامتی دیگران – عصر سقوط انسانیت و اخلاق… .واقعا نمیدونم چی بگم اینا از داعش هم بدترن در شگفتم چه بر سر این سرزمین آمد که از آن نیاکان اصیل و اخلاقگرا چنین فرزندانی ها بارور شده اند!

اینجا ببینید

بیست

06 Oct 18:07

برگزاری جشنواره غذاهای فراموش شده ایرانی

by بیست

 

فرهنگسرای امید به مناسبت روز جهانی سالمندان، نهمین جشنواره غذاهای فراموش شده ایرانی را عصر دوشنبه گذشته با حضور مردم تهران در بوستان خیام تهران برگزار کرد. در این جشنواره، سالمندان غذاهای سنتی ایرانی را، از قبل طبخ کرده و برای نمایش عمومی به محل برگزاری جشنواره آوردند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

04 Oct 22:18

نصیب گرگ بیابون بشی ولی

by گیلاسی

سلام

میدونید ادم ممکنه تو موقعیت های بد زیادی گیر بکنه. من خیلی برام پیش میاد که در موقعیت بدی قرار بگیرم. بیشتر هم زمانی هست که من باید گریه کنم و خنده ام میگیره. مثلا مراسم ختمی دعوت شده ام و یک حرکت یا حرف من رو به خنده می اندازه یا یک مجلس رسمی و سنگینه و یک چیزی من رو به خنده می اندازه و من نمی تونم جلوی خنده ام رو بگیرم . نمونه اخرش همین چند وقت پیش بود توی محل کارم مراسمی بود همه مدیرها جمع بودن و موقع عکس انداختن یکی از مدیرا یک چیز بی مزه گفت و من نمیدونم واقعن از چی انقدر خنده ام گرفت که قشنگ سه تا عکس اخر دستام جلوی صورتمه و میتونم بگم عکس رو خراب کردم  (:

اما دو سه روز پیش فهمیدم که موقعیتی بسیار بدتر از اون هم هست … موقعیتی کاملا جهنمی … موقعیتی که من رو تا مرگ پیش برد . واقعن دارم بهتون میگم و شوخی هم نمیکنم خیلی وحشتناک بود …

دو سه روز پیش برای کاری رفتم پیش یکی از اساتید .. این استاد ما عادت داره توی مطبش دی وی دی های سخنرانی هاش رو میگذاره … با صدای کاملا بلند … من واقعا نمیدونم اون روز، روز شانس من بود یا چی ولی اولش که من امدم توی مطب فقط یک زن و شوهر بودن که جلوتر از من بودن و دکترهم نیومده بود. دکتر که امد زن و شوهر رفتن تو و من بعد اونها باید می رفتم. چند دقیقه بعد رفتن اونها یک آقای میانسال امد توی مطب. کمی بعد اون یک آقای جوان. کمی بعدتر دو تا آقای دیگر امدن و منشی دکتر هم یک مرد میانساله … خوب اگر صد تا مرد دیگه هم می آمدن برای من مهم نبود. من کله ام توی گوشی ام بود و داشتم کندی کرش بازی میکردم و منتظر بودم یک ربع مهلت اون زن و شوهر تموم بشه و من زود برم پیش استاد و برم سراغ کارم …

در هین بازی هم یک گوشم به سخنان دکتر بود که داشت در مورد اختلافات زن و شوهر صحبت میکرد. البته من خیلی دوست نداشتم گوش بدم ولی چاره ای نداشتم صدای دی وی دی پلیر انقدر زیاد بود که من تو گوشام سیمان هم میریختم باز رد میشد چه برسه به هدفون. برا همین بی خیال هدفون شده بودم و بازی میکردم … همه چی هم خوب بود. همه ساکت بودن همه منتظر که یک مرتبه نمیدونم از شانس شکر ( لازم نیست بگم ما شکر رو جای چه کلمه دو حرفی به کار می‌بریم که نه؟ درسته ؟ نگم دیگه؟ ) من یک مرتبه دکتر تصمیم گرفت در مورد بلوغ صحبت بکنه!

خوب اگر فکر کردید من عین کلمات دکتر رو میگم کور خوندید چون جامعه ای که دکتر داشت براشون صحبت میکرد همه پزشک بودن و دکتر هم جو پزشکی گرفته بودش و خیلی احساس پسرخاله بودن گرفته بودش و پاک یادش رفته بود این دی وی دی ممکنه بیاد بیرون روزی  توی مطبش منشی بیشعورش بگذاره برای عوام! شما فکر کن من نشسته ام و یک مرتبه دکتر شروع میکنه در مورد اینکه اقا پسرا در نوجوانی توی خواب فرشته ها میاد سراغشون و ….. من نمیگم دکتر چی میگفت ولی شما مطمین باش دکتر بدون حتی جا انداختن یک نقطه کامل با صدای بلند همه رو گفت که چی میشه! بعدش هم گفت حتی پسرا ممکنه خودشون فرشته ها رو احضار کنن!! با دست (:

من چه حالی بودم؟ من داشتم امتحان میکردم ببینم چقدر دیگه زور بزنم چونه ام میرسه به جناق سینه ام :| و پس کله ام میاد جای صورتم! خوب لابد میگید چرا نرفتی بیرون؟ چون هر آن ممکن بود اون در لامصب باز بشه و اون زن و شوهر بیان بیرون و نوبت من بشه. اگر یکی دیگه میرفت تو من باید یک ربع دیگه می نشستم و می ترسیدم بعد وقتی برگردم دکتر بعد بلوغ برسه به ازدواج و شب زفاف! برای همین باید منتظر می موندم و جالب اینجا بود که من تنها ادم ناراحت اون اتاق نبودم. اقایون هم دیگه راحت نبودن، تو جاشون وول میخوردن، تک سرفه میکردن! گلو صاف میکردن به ساعت نگاه میکردن و … من هم انقدر حالم بد بود همه قلبهام رو توی بازی کندی کرش سوزونده بودم و چون هیچ بازی دیگه ای رو گوشیم نداشتم همینطوری زل زده بودم به صفحه و فقط پسری که کنار دستم نشسته بود می دونست فیلمه این گوشی تو دستم!

میدونم خنده نداره اما من ادم شوخی هستم و خیلی خوش خنده و به خدا وقتی دکتر داشت می گفت  بیزه های (درستش رو میدونم لطفن زحمت نکشید) پسر نوجوان اندازه اش چقدر میشه میخواستم بخندم و وقتی میگفت بهش نباید ضربه بخوره و به چه دلیلی نباید ضربه بخوره واقعن خنده ام گرفته بود میدونم خنده نداره ولی موقعیت استرس زا من رو به خنده می اندازه  و سرم انقدر پایین بود که صورتم دیده نشه ولی مطمینم همه فهمیده بودن من خنده ام گرفته … اما از اونجای که اصولا گاهی فقط گاهی خدا عادل میشه بلافاصله در سخنرانی دکتر بعد بلوغ پسران و شرح اعضا و جوارحشون نوبت به دختران رسید و  اونجا بود که من برای اولین بار سرم رو بلند کردم و نگاه به منشی دکتر کردم که ببینم ایا واقعا درک نکرده که این دی وی دی مناسب این جمع نیست که دیدم اصلا بنده خدا تو حال خودشه و من در حالی که اشک تو چشمام جمع شده بود و صورتم سرخ بود دستام رو گذاشتم رو دسته صندلی که بلند شم برم بیرون که در اتاق باز شد و اون زن و شوهر امدن بیرون و من مثل فنر از جام پریدم ولی از اونجای که رو مود شانس بودم منشی بلند شدن برن برای دکتر قهوه ببرن و من انقدر فرصت داشتم که در مورد سا یز سینه  دختران بشنوم و خدایا هزار مرتبه شکر وقتی داشت می رسید به یک مسایل مربوط به بلوغ دختران و زمان پر یو د من داشتم می رفتم تو اتاق دکتر و وقتی امدم بیرون که دکتر داشت میگفت برای بلوغ نوجوانانتون جشن بگیرید

من هم تو دلم میگفتم اره جشن بگیرید منم میرم برا شانس خودم جشن بگیرم که در برای اولین بار در عمرم در چنین موقعیت مسخره ای قرار گرفتم و هنوز که هنوزه رگ های گردنم باز نشده از تنش اون روز :|

مطالبی که برایتون گفتم یک قلیریون صدم بازی و رکی مطالبی که اونجا عنوان شد رو نداشت و به جان خودم با رسم تصویر هم اونقدر بد به نظر نمی رسید که دکتر داشت توصیف میکرد! فکر کنم دو تا از اقایون همونجا از مردی افتادن (:

04 Oct 22:03

صبحِ شنبه

by jeeka
03 Oct 18:11

شب‌های خنک، نرسیده به پاییز

Ayda shared this story from صفحه‌ی سيزده | یادداشت‌های مریم مهتدی درباره‌ی ادبیات و جامعه.

حالا دیگه می‌شه سه ماه که از تهران کوچ کرده‌ام به گیلان. به یه روستای فسقلی بعد از رشت و قبل از انزلی. حالا بعد از سه ماه زندگی پیوسته و بعد از تقریباً دوسال رفت و آمد به گیلان و مازندران، خوب می‌دونم که آرامشم کنار آب و در مجاورت باد برقرار می‌شه. ظرفیتم از تمام ویژگی‌های شهر بزرگ اشباع بود. از تمام ویژگی‌های تهران. از تمام کوچه‌پس‌کوچه‌ها و معابر و محافل‌اش. از کافه‌های تموم‌نشدنی و ترافیک همیشگی. اشباع بودم از زندگی زیرزمینی تکراری توی تهران و همه‌ی چیزهایی که ‌اونقدر خوب بلد شده بودم‌شون. خیابون‌ها و محله‌ها دیگه هیچ هیجانی برام نداشتن. هرچی بود شده بود حس. خیابون‌ها و محله‌ها انبار خاطره شده بودن. خیلی‌هاشون هم خاطره‌های خوب. خیلی‌ها خاطره‌های بد. دلم لک زده بود برای خیابون‌های بی‌خاطره. برای شوق کشف محله‌های تازه. برای لذت شناخت آدم‌های جدید و نشستن توی کافه‌های غریبه. خیلی‌ها وقتی با یه جایی خاطره پیدا می‌کنن و تاریخ می‌سازن تازه بهش سفت می‌چسبن. من اما اشباع شدم از همه‌چیز. اشباع و دلزده. زندگی‌ام توی تهران اون‌قدر قابل پیش‌بینی شده بود که اگه نبود همت خودم، دفن می‌شدم توی روزمرگی‌ای که توی تهران یقه‌ام رو گرفته بود. دویدن و دویدن و مدام سرخورده شدن. دویدن و دویدن و مدام خسته شدن. مدام نرسیدن. مدام پشت فرمون موسیقی گوش کردن و کلاچ و ترمز گرفتن. حالا می‌شه سه ماه که کامل از همه‌ی این‌ها کنده‌ام. بعد از نزدیک به شش ماه بالا و پایین کردن، تابستون که شروع شد ما هم زندگی توی این روستا رو سر گرفتیم. تو خونه‌ی نقلی و حیاط‌داری که انگار از توی نقاشی‌های دبستان خودم کشیده‌ شده بیرون. با شیروونی قرمز و دو تا پنجره‌ی مربع دو طرف و یک در کشیده بین‌شون. ما، یعنی من و یکی از بهترین دوست‌هام احسان  که برای کندن از تهران و اومدن به روستا و همخونگی با هم، طی یه مدت کارهامون و بارهامون رو جمع کردیم، رفتیم محضر عقد کردیم و فردا صبحش ماشین‌مون رو تا سقف پر از وسیله کردیم و راه افتادیم به سفر. به زندگی توی گیلان. به سمت یک عالمه چیز تازه برای کشف کردن و تازه شدن. کنار آدم‌هایی که هنوز قانون جنگل به زندگی‌شون تحمیل نشده. 

کوچ کردن از وسط زندگی شهری، اون هم توی تهران و از دل امکاناتش، به روستایی که تا همین دو ماه پیش گاز هم نداشت کار آسونی نبود. تطبیق پیدا کردن با شرایط هم به این راحتی‌ها نیست. خیلی از چیزهایی که وقت زندگی توی شهر اصلاً «مساله» نیستن، اینجا تبدیل به بحران می‌شه. بحران حشره، بحران آب آشامیدنی، بحران بوی آب چاه، بحران دراکولا بعد از درو کردن برنج‌ها. این‌ها اما وقتی این باد شهریوری راه می‌افته روی شالیزارها و می‌آد توی خونه حل می‌شه. وقتی سه روز صدایی بیشتر از یه ماشین نمی‌شنوی. و سردردهات خوب شده و نفس‌ات در می‌آد و بدون قرص‌های شیمیایی و گیاهی کمک‌رسون می‌تونی عین آدم بالغ بخوابی و بیدار بشی، وقتی می‌بینی زندگی با یه دنده عقب به بعضی شیوه‌های زیستی دهه‌ی شصت رنگ آرامش به خودش گرفته دیگه دراکولا و عنکبوت و آخوندک مساله نیستن. دیگه دم سنگین و گرمای وحشتناک مرداد وقتی گرمازده‌ات می‌کنه، دلزده‌ات نمی‌کنه... و همه‌ی بحران‌ها توی اون نفس عمیق روی بهارخواب دود می‌شه و می‌ره هوا. بعد از آب دادن باغچه‌ها و آب‌پاشی حیاط و غذا دادن به گربه‌ها. درست توی همون لحظات که چای یا قهوه‌ی تازده‌دم سنجاق‌شده بهش، همه‌ی بحران‌ها تبدیل می‌شن به نفس عمیق. دود می‌شن می‌رن هوا. 

اول‌ها که اومده بودم این‌جا، هیجانِ از بین رفتن تمام آلودگی‌های صوتی و بصری و هوایی رو می‌خواستم با همه تقسیم کنم. فکر می‌کردم خیلی هم موضع‌ام خیرخواهانه‌اس. به دیگران توصیه بکنی که جون خودشون رو از تهران نجات بدن. ولی حالا که سه ماه گذشته مطمئن‌ام تنها کاری که باید بکنم روایتِ صرف روزمرگی‌های اینجاست. هرکسی که پنجه‌های تهران دور گلوش محکم شده باشه گذرش می‌افته به این حرف‌ها. به این فکر‌ها. به این تصمیم‌ها و این جرات کردن‌ها. وگرنه برای بقیه‌ای که از زندگی‌شون توی تهران راضی‌ان و هزینه فایده‌شون با هم جور در می‌آد، هیجان من جز شوآف شیوه‌ی زندگی جدید چی می‌تونه باشه؟ هیچ. همین‌جا بود که جرقه توی ذهنم زده شد. من دوست دارم از روزهای روستانشینی بنویسم. از اتفاق‌های کوچیکش. از تجربه‌های ریزش. از دریافت‌های عمیقش که تا توی شهر زندگی نکرده باشی بهشون نمی‌رسی. خوشحالم که دستم به فیس‌بوک نمی‌رسه برای نوشتن از این روزها و انگیزه‌ای هم برای روزمره‌نویسی در پلاس ندارم. اینترنت همراه اول هم مثل همیشه فقط به درد نوشتن و به‌روز کردن می‌خوره. نه وب‌گردی و مطلب به اشتراک گذاشتن. این طوری یک تیر و چند نشون می‌شه. هم من می‌نویسم، هم وبلاگم رو می‌نویسم، و هم خیالم راحته که نمی‌دونم کیا می‌خونن. انگار توی خلاء می‌نویسم. کامنتدونی وبلاگ‌ها هم که خیلی وقته راکده. و من احساس می‌کنم وبلاگم هم با این همه مدت خاک خوردن مثل خودم اومده روستا. مطالبش به هیچ‌جا وصل نیست و همین به من میل نوشتن تزریق می‌کنه. میل مدام و مدام نوشتن. یه دسته‌بندی جدید هم توی دسته‌بندی موضوعی باز کردم برای روستانویسی‌ها. با این سرعت و وضع اینترنت نمی‌تونم کنترل کنم که حتماً ثبت شده باشه. من اما شروع می‌کنم... مقدمه‌ی نوشتن از شب‌های خنک روستا، نرسیده به پاییز. 

01 Oct 07:55

ماجرای رفتن به کافه لختی ها

by ونداد زمانی

feb13-The-Parlour-Game-02وسط هفته، دوستی تلفن زد و گفت: «میزبان دوستی است که تازه از ایران آمده٬ و از  من خواسته که او را به کافه لختی‌ها ببرم. بیا ما را ببر…» با وجود کمی سر درد و سرماخوردگی٬ درخواستش را رد نکردم. این درخواست مصادف با رد شدن پروپوزال ساخت فیلم مستند من در باره خانه های غیر رسمی « خودفروشان» در بعضی محلات تورونتو بود … خانه هایی که توسط حدود ۵ دختر و یک خانم مدیر به صورت غیرقانونی اداره می شد.

موضوع فیلم مستند٬ کارگران جنسی نبود و برعکس همیشه٬ توجه اصلی معطوف مشتریان متاهل و میانسال این روسپی خانه های کوچک تورونتو بود. اکثر این خانه ها در مجلات شهر٬ از طریف درج اگهی ماساژ بدن٬ مشتریان شان را جلب می کردند. بدم نمی‌آمد سَرکی بکشم به فضای موضوع فیلمی که اجازه ساختنش نصیبم نشده بود ولی بعد از ماه ها تحقیق به مرحله ایی رسیده بود که تصویر کلی فیلم در ذهنم وجود داشت.

دو ساعتی مانده به نیم شب، به کافه مورد نظر رسیدیم. سه شنبه‌ی سوت و کوری بود. حوالی ۱۵ دخترِ تقریبا لخت، دور و بر پیشخوان روی حوله‌های سفیدی که همه جا با خودشان می‌بردند لم داده بودند.

آقای مسافر تا فهمید که دختران کافه‌ی لختی‌ها او را به آرزوی خود نمی‌رسانند و فقط در ازای ۲۰ دلار در اتاق خصوصی برایش لخت خواهند رقصید با تعجب ولی طلبکارانه گفت: «آخه این دیگه چیه؟ من گفته بودم که چی می‌خوام… اینا که با هاشون کاری نمی‌شه کرد. بابا صد رحمت به ایران… اگه اومده بودین ایران براتون دختر تهیه می‌کردم که یه هفته باهاش هر طور که می‌خواهید حال کنید»

در حالی که به چهره سرخ شده دوست عزیزم می نگریستم که از سر لطفِ سنتی، خودش و مرا به این کار واداشت٬ به فکرِم خطور کرد کاش می شد فیلمی در باره بخشی از مردانِ از هفت دولت آزادِ ایران ساخته شود که در این بلبشوی جامعه ایران با وقاحت تمام، مشغول لجن مال کردن حیثیت مرد ایرانی و سواستفاده از زنانی هستند که قربانی شرایط شده اند.

مسافر ایرانی بلافاصله فتوحاتش در سوئد و آلمان و هلند را به رخ ما کشید و به ما گوشزد کرد که «خدا وکیلی اما جنس‌های خوبی اینجا هستند حیف که نمی‌شود دلی از عزا در آورد». بعد به ما سرکوفت زد که «آخه این هم شده کشور؟». ماهم البته با سرافکندگی برایش توضیح دادیم که در کانادا هم به اندازه کافی از آن رقم دختران که می خواهد یافت می‌شود. بعد از او خواستیم امشب را کوتاه بیاید و یکی از دختران سالن را برای رقص لختِ یک نفره به اتاق خصوصی ببرد.

آقای مسافر پس از بازگشتش از اتاق خصوصی با دلخوری و قیافه حق به جانب گفت که میل ندارد بیشتر از این وقت در آنجا تلف کند و ما عازم خانه های مان شدیم. در راه برگشت و در سکوت چندین بار نگاهم با نگاه دوستم تلاقی کرد و آشکارا می دیدم که دوست عزیز و واقعا سر به زیر من٬ همه وجودش آکنده از خجالت بود.

در بازگشت به خانه، همسرم کنجکاوانه پرسید پس چرا اینقدر زود؟ گفتم آقای مسافر، هوس ولایت کردند چون به نظر می آید تورونتو به اندازه کافی خارجی نبود. بدن خسته و سرما خورده ام اجازه نداد که بتوانم تمام و کمال ماجرا را تعریف کنم. فقط شنیدم که همسرم پرسید این آقا اصلا به ذهنش خطور می‌کند که روزی همسرش نیز در غیاب او همین کار را بکند؟ منگ و خسته طوری سر تکان دادم که برای خودم هم مشخص نبود چه جوابی در آستین دارم.