Shared posts

25 Aug 22:00

روحت شاد فوکو

by 1002shab

* چند لحظه بعد از این که نیم وجبی به آشپزخونه رفته و تموم سینی ها رو پخش زمین کرده، نیم وجبی:

مامان بدو بیا این سینی ها رو جمع کن تا تنبیه ات نکردم!


**شوهر خواهرم یه فیلم دو ثانیه ای از نیم وجبی فرستاده که توش می گه: عیدت مبالک عمو آقای خونه!

شوهر خواهرم در توضیح فیلم نوشته، البته قرار بود بگه: تولدت مبارک مامان ایکس(مادربزرگ اون وری)

12 May 19:05

fandoms *-*

12 May 19:03

I like this kid

12 May 19:01

Some Weird Facts

12 May 18:57

پاییز داغ

by (لی‌لی کتابدار)

 

موری او را به سینما برد. آن‌ها فیلم پدر عروس را دیدند. گریس خیلی از آن بدش آمد. او از دخترهایی مثل همان که نقشش را الیزابت تیلور بازی می‌کرد متنفر بود. دخترهای ثروتمند لوسی که جز چرب‌زبانی و درخواست کردن هیچ انتظاری از آن‌ها نمی‌رود. موری گفت که این فقط یک فیلم کمدی است؛ گریس هم می‌گفت که موضوع این نیست. او نمی‌توانست فکر کند که علت این است که او یک پیشخدمت بود و آن‌قدر فقیر که حتی نمی‌توانست به دانشکده برود و اگر او چنین عروسی می‌خواست باید سال‌ها پول جمع می‌کرد تا بتواند هزینه‌اش را بپردازد.

گریس نمی‌توانست توضیح دهد یا حتی خودش کاملا درک کند که احساسش حسودی نبود؛ خشم بود و علت عصبانیتش این نبود که او نمی‌توانست آن‌گونه خرید کند یا لباس بپوشد؛ بلکه به این خاطر که این الگویی بود که دخترها باید مانند آن می‌شدند. این چیزی بود که مردها، مردم، همه از دخترها انتظار داشتند؛ زیبا، عزیز‌دردانه، لوس، خودخواه و بی‌مغز. یک دختر باید چنین باشد تا عاشقش بشوند؛ بعد مادر می‌شود و تمام وجودش را وقف بچه‌هایش می‌کند. دیگر خود‌خواه نخواهد‌بود؛ ولی همچنان برای ابد بی‌مغز باقی می‌ماند.

گریس با غضب در‌این‌باره حرف می‌زد؛ در‌حالی که کنار پسری نشسته‌بود که عاشقش شده‌بود؛ به‌خاطر اینکه در یک آن به کمال و بی‌همتایی ذهن و روح او ایمان آورده بود و فقر او را همچون جلایی رمانتیک بر این کمال می‌دید.

عنوان: پاییز داغ

نویسنده: آلیس مانرو

مترجم: شیرین احد‌زاده

ناشر: کوله پشتی

سال نشر: چاپ دوم 1392

شماره صفحه: 56 ص.

موضوع: داستان‌های کانادایی - قرن 20 م.

قیمت: 40000 ریال

12 May 18:54

Hallelujah

12 May 18:54

اخه این چه جور تقسیم وظایفیه؟!

by الما

جوجه قناریها به دنیا اومدن.

مثل کرم می مونن. زشت و بدون پر

اولی پریروز صبح اومد بیرون. دومی دیروز صبح و اون یکی دیشب.

خیلیییییییییییییی زشتن.

یعنی اصلا فکر نمی کنی اینا جوجه باشن.

ایلاغ( مامانشون) هنوزم میره روشون میشینه!!!!

نمی دونم چرا ولی میشینه. می ترسم خفشون کنه!!!!!!!!!!!!

گاهی هم بلند میشه میره دونه میخوره. بعضی وقتا هم دیدم بهشون دونه میده. نمی دونم اینقدر دونه دادن کافیه واقعا؟!!!

امیدوارم زنده بمونن.

ایلاغ طفلکی الان دو سه هفتس فقط نشسته تو لونه و الانم که باید هم حواسش به جوجه ها باشه و هم بهشون دونه بده.

ولی در عوض این ایدو( باباشون) معلوم نیست وظیفش چیه؟؟!!!

احسان میگه: نمونه یک مرد بی مصرفه!!!!!!

فقط کارش اینه که تو قفس اینور اونور بپره و غذاهایی که برای مادر و بچه هاش میذاریم بخوره.

شاید تنها مسئولیتش این باشه که به اینا خوندن یاد بده.

وظایف نگهداری بچه ها به غایت ناعادلانه تقسیم شده.

حالا اگه این ایدو می رفت با سختی دونه جمع می کرد می آورد که خوب بود.

ولی فقط نشسته یه گوشه و می خونه و گاهی میره کنار لونه یه نگاهی به جوجه ها و ایلاغ می کنه و هر از گاهی هم که داره از اون اطراف رد میشه یه نیمچه دونه ای برای ایلاغ میبره.


احسان میگه: بهتره ایدو رو برداریم بذاریم تو یه قفس دیگه، که جلوی دست و پای اینا نباشه.

میگم: نه شاید ایلاغ قهر کنه دیگه به جوجه هاش غذا نده.

میگه: چه ربطی داره، الان اگه منو بردارن بذارن تو یه قفس دیگه تو قهر میکنی به بچت نمی رسی؟

میگم: من میام بچه رو میذارم تو قفس تو!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

12 May 18:41

۲۲ اردیبهشت – وبگردی رنگی

by مجله آنلاین رنگی رنگی

خانه ای روی آب!

خونه ساختن روی آب دیگه خیلی دور از ذهن به نظر نمیرسه! این خونه ی نقلی که توی لینک زیر میبینید، توسط معمارهای حرفه ای روی دریاچه ی “هیورون” در کانادا ساخته شده.

(سایت رو اینجا ببینید)

 

شعله های نئون نقاشی کنید

این یک سایت دیگه برای نقاشی کردن راحته. با کلیک کردن روی این صفحه در جهات مختلف میتونید طرح های شعله های نئون مختص به خودتون رو درست کنید.

(سایت رو اینجا ببینید)

 

مجسمه هایی از مداد رنگی های کوچک

ته مداد رنگی ها رو چیکار میکنید؟ دور میریزید؟؟ این مجموعه هنری مجسمه های درست شده از مداد رنگی بهتون ایده های جدیدی برای دور نریختن مدادها میدن..

(سایت رو اینجا ببینید)

 

کوچکترین خونه ی دنیا!

کسی به فکرش نمیرسه که برای خونه ساختن توی یک شکاف ۴۷ اینیچی بین دو تا ساختمون، یک طراحی خوب و به صرفه انجام بده. این لینک بهتون نشون میده با یک فکر خوب میشه از کمترین فضاها هم استفاده کرد و یه خونه ی خوشگل درست کرد.

(سایت رو اینجا ببینید)

 

93

 

The post ۲۲ اردیبهشت – وبگردی رنگی appeared first on رنگی رنگی.

12 May 18:40

http://negahivayadi.blogfa.com/post-2009.aspx

by negahivayadi

تو كه شاعري بگو عشق چيه ؟
اگر سي سال پيش پرسيده بودي
از هر آستينم برايت
چند تعريف آماده و كامل
كه مو لاي درزش نرود
بيرون مي كشيدم

در اين سن و سال اما
فقط مي توانم دستت را
كه هنوز بوي سيب مي دهد بگيرم
و بازگردانمت به صبح آفرينش
از پروردگار بخواهم
به جاي خاك و گل
و دنده ي گمشده من
اين بار قلم مو به دست بگيرد
و تو را به شكل آب بكشد
رها از زندان پوست
و داربست استخوان هايت
و مرا
به شكل يك ماهي خونگرم
كه بي تو بودنش مصادف
با هلاكت بي برو برگرد

عباس صفاري

12 May 16:47

http://negahivayadi.blogfa.com/post-2014.aspx

by negahivayadi

وقتي که تو
اين شعر را بخواني
شايد من در شهر ديگري باشم

شعري که از پاييزي تلخ
و عشقي که به عبث مي پيمود
سخن مي گفت

شعري که در بادها مي وزيد
و چنان اعلاميه هاي
پخش نشده
برتکه هاي کاغذ
نوشته شده بودهمانند مسافري
که به سفري دور و تنها
آماده بود

زيرا که مرگ
قايقي سفيد رنگ بود
قايقي غرق شده که تمام درياهاي سياه
او را مي خوانند

مرگ
شکل ستاره هاي خاموش
و آدرس هايي پاره
مرگ
شبيه چمنزاري سوخته بود

وقتي که تو
اين شعر را بخواني
شايد من در شهر ديگري باشم

بهجت آیسان
مترجم : سیامک تقی زاده

12 May 16:45

http://negahivayadi.blogfa.com/post-2015.aspx

by negahivayadi

ميان خورشيدهاي هميشه
زيبايي ي تو
لنگري ست 
خورشيدي که
از سپيده دم همه ستاره گان
بي نيازم مي کند

نگاه ات
شکست ستمگري ست 
نگاهي که عرياني ي روح مرا
از مهر
جامه يي کرد
بدان سان که کنون ام
شب بي روزن هرگز
چنان نمايد که کنايتي طنزآلود بوده است

و چشمان ات با من گفتند
که فردا
روز ديگري ست 

آنک چشماني که خميرمايه ي مهر است
وينک مهر تو:
نبردافزاري
تا با تقدير خويش پنجه درپنجه کنم

آفتاب را در فراسوهاي افق پنداشته بودم
به جز عزيمت نابهنگام ام گزيري نبود
چنين انگاشته بودم

آيدا فسخ عزيمت جاودانه بود

ميان آفتاب هاي هميشه
زيبايي ي تو
لنگري ست 
نگاه ات
شکست ستمگري ست
و چشمان ات با من گفتند
که فردا
روز ديگري ست

احمد شاملو

12 May 16:45

http://negahivayadi.blogfa.com/post-2016.aspx

by negahivayadi

حالا تو روبرويم نشسته اي
به بزرگي روزهايي که به تو فکر مي کردم
تو مرد سرزمين عشقهاي سختي
معشوقه هاي تو تاب ديدارت را نداشتند
براي رسيدن به تو بايد احرام پوشيد
براي رسيدن به تو بايد طواف کرد جهان را
از استواي گرم وآتشين گذشت
از قطب هاي سرد و يخزده
بدنامي را به جان خريد
چونان مريم مقدس و منزه شد
براي رسيدن به تو هزار مرحله را بايد گذارند
حالا اما روبروي تو نشسته ام
من زني هستم سزاوار تو
سزاوارم که درچشمان تو قراربگيرم
تو مرا به دنيا آوردي
خلق کردي
ودرآغوش کشيدي
چه دلچسب است بعد ازاين سفردور
رسيدن به چنين مردي که خالق است

لورکا سبيتي حيدر شاعر لبنانی
مترجم : بابک شاکر

12 May 16:44

(بدون عنوان)

by lady_m1111@yahoo.com (ویــولا)

 

فقط یه راه وجود داره که آدم به خاطر زمان از دست رفته یا زمانی که از دست خواهد رفت , غصه نخوره ؛ اینکه به اندازه ی کافی به آدماش محبت کنه ! یا بیشتر از اندازه ی کافی حتی . بستگی به پتانسیل ِ وجودیه آدم داره . مثلا بعضی ها مث نقل و نبات محبت میکنن به ملت . 
بعد اونوقت یه سوالی پیش میاد : اینایی که مثل نقل و نبات محبت میکنن , غصه ی چیزای از دست رفته رو نمیخورن ؟! ... اگه کسی تجربه شو داره بگه ما هم بدونیم . 
پ ِ ی : دوست دارم زمان از دست رفته ی مارسل پروست رو بخونم . ربطی به این نداره . کلا دوست دارم بخونم .
12 May 16:43

(بدون عنوان)

by lady_m1111@yahoo.com (ویــولا)

 

I'm not going to feel sad or angry or pitiable for one more minute, because I'm not gonna care about you.
So, if I don't say hello or make small talk on the elevatoror acknowledge your birthday or even acknowledge you're alive, it's because, to me, you just exist.
Because I don't care.
Grey's Anatomy
12 May 16:43

English lesson from one of my fav movies :)

12 May 16:39

Her face "the f*ck is wrong with you cat?"

12 May 16:21

یک داستان علمی تخیلی از کورت ونه‌گات: سال ۲۱۰۰ میلادی

by علیرضا مجیدی

کورت ونه‌گات،‏ نویسندهٔ آمریکایی بود. آثار او غالباً ترکیبی از طنزی سیاه و مایه‌های علمی‌تخیلی است که از میان آنها گهوارهٔ گربه (۱۹۶۳)، سلاخ‌خانهٔ شمارهٔ پنج (۱۹۶۹) و صبحانهٔ قهرمانان (۱۹۷۳) بیشتر مورد ستایش قرار گرفته‌اند.

کورت ونه‌گات در شهر ایندیاناپولیس در ایالت ایندیانا به دنیا آمد. پس از آن که در رشتهٔ زیست‌شیمی از دانشگاه کورنل فارغ‌التحصیل شد، در ارتش نام‌نویسی کرد و برای نبرد در جنگ جهانی دوم به اروپا اعزام شد. او خیلی زود به دست نیروهای آلمانی اسیر و در درسدن زندانی شد، و در نتیجه شاهد بمباران این شهر توسط بمب‌افکن‌های متفقین بود که بیش از صد و سی و پنج هزار نفر کشته به جا گذاشت. پس از پایان جنگ و بازگشت به ایالات متحدهٔ آمریکا، در دانشگاه شیکاگو به تحصیل مردم‌شناسی پرداخت و سپس به عنوان تبلیغات‌چی برای شرکت جنرال الکتریک مشغول به کار شد، تا سال ۱۹۵۱ که با نهایی شدن انتشار اولین کتابش، پیانوی خودکار، این کار را ترک کرد و تمام‌وقت مشغول نویسندگی شد.

5-12-2014 11-29-59 AM


همه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌چیز کاملاً ایده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آل بود.

نه زندان وجود داشت، نه محلات کثیف، نه تیمارستان، نه مردم چلاق، نه فقر و نه جنگ، همه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌جا سعادت، رفاه و خوشبختی موج می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زد جز یک چیز!

مرگ، به جز حوادث، ماجرایی برای داوطلبان بود. جمعیت آمریکا در چهل میلیارد جاندار تثبیت شده بود.

در یک روز صبح آفتابی در بیمارستانی واقع در شهر شیکاگو، شخصی به نام ادوارکی ولینگ (Wehling) انتظار زنش را که در حال وضع حمل بود، می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کشید. او تنها مرد منتظر بود. انسان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های دیگری در آن روز متولد نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شدند.

ولینگ پنجاه و شش ساله در میان مردمی که سن متوسط آن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها یک‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌صدو بیست‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ونه سال بود، یک نوجوان به شمار می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رفت. از مدت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها پیش اشعه ایکس فاش ساخته بود که زن او سه قلو خواهد زایید.

ولینگ جوان، درحالی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌که سرش را درمیان دو دست می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گرفت، در صندلی قوز کرد. او چنان مچاله، آرام و رنگ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پریده بود که واقعاً نامرئی به شمار می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رفت. پوشش او کامل بود، اتاق انتظار بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نظم و هوا نیز خراب بود.

اتاق دوباره تزیین می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد. آن اتاق به عنوان یادگاری برای مردی که داوطلب شده بود بمیرد، تزیین می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد.


پیرمردی مسخره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آمیز، تقریباً دویست ساله، درحالی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌که روی پله نردبان نشسته بود، دورنمایی را در روی دیوار نقاشی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرد که آن را دوست نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داشت. در ایام گذشته، هنگامی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌که سن مردم مرئی بود، حدس زده می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد که او سی و پنج ساله بوده است.

دورنمایی که او می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کشید یک باغ بود.

5-12-2014 11-34-39 AM

یکی از پرستارهای بیمارستان درحالی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌که از کریدور پایین می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آمد، آهنگ مشهوری را زیر لب زمزمه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرد که مدت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها بود در دست و دهان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها افتاده بود:

اگر تو بوسه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های مرا دوست می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داری،
من می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌روم تا دختری در لباس ارغوانی ببینم
.
ببوسم این دنیای غم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌انگیز را
.
اگر عشقم را نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پذیری،

چرا زمین را اشغال کنم؟

من از این سیاره قدیمی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌روم

بگذار تا بچه قشنگی جای مرا بگیرد
.

پرستار به دورنما و نقاشی نگاه کرده و گفت:
واقعی به نظر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آید. می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توانم تصور کنم من در میان آن ایستاده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ام

نقاش گفت:
چه چیزی باعث می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود که شما تصور کنید در آن نیستید؟

نقاش خنده مسخره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آمیزی کرده و گفت:
- می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانید، آن به «باغ خوشبختی زندگی» موسوم است.

پرستار رو به نقاش کرد و گفت:
- تو یک اردک پیر و افسرده هستی. این‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌طور نیست؟

نقاش پاسخ داد:
- آیا این جرم است؟

پرستار شانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایش را بالا انداخت:
- اگر تو اینجا را دوست نداری، پدربزرگ..

و او قصدش را با اشاره به شماره تلفن مردمی که نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواستند دیگر زنده بمانند، تمام کرد. صفر را در نمره تلفن او «هیچ» تلفظ می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرد. نمره تلفن این بود: ۲BRO2B

این شماره تلفن انستیتویی بود که القاب خیالی دیگری بدین نحو داشت: «قسمت خودکار ماشین»، «سرزمین پرنده»، «کارخانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های تهیه نیشکر»، «جای گربه»، «خداحافظ، مادر.»، «سریع مرا ببوس» و «چرا عجله؟»

«بودن یا نبودن» شماره تلفن اتاق‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های گاز شهرداری بود.

نقاش به پرستار گفت: هنگامی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌که این تصمیم را بگیرم، وقت رفتن است.

پرستار گفت:
- پدر بزرگ، چرا کوچک‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترین توجهی به مردمی که بعد از شما خواهند آمد، نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنید؟

نقاش گفت:
- اگر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهی بدانی باید بگویم که دنیا نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تواند غذای بیشتری بدهد.

پرستار خندید و از آن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌جا رفت.


ولینگ، بدون این‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌که سرش را بلند کند، چیزی زیر لب زمزمه کرد و آنگاه دوباره در سکوت فرو رفت.

ناگهان پرستار به جانب وی دوید. آقای ولینگ، آقای ولینگ، آیا حدس می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زنید خانم شما چه زایید؟

- خیر

- آری همسر شما سه قلو زاییده است.

از این حرف، رنگ از روی ولینگ پرید، وی سخت دچار ناراحتی شد، آری، سه قلو. معلوم شد دستگاه علمی خوب توانسته بود تعداد نوزادان را تعیین کند.

قانون می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گفت که هیچ بچه تازه به دنیا آمده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تواند زنده بماند، مگر اینکه خانواده بچه کسی را پیدا کند که داوطلب مردن باشد و جای خویش را در دنیا به تازه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وارد بدهد. سه قلوها اگر هر سه زنده می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ماندند، احتیاج به سه داوطلب داشتند.

پرستار گفت:
- آیا والدین آن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها سه داوطلب دارند؟

دکتر هیتز گفت:
- آنها یک داوطلب داشتند و سعی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کردند دو داوطلب دیگر نیز بتراشند.

دونکان گفت:
- فکر نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنم بتوانند این کار را بکنند. نام پدر چیست؟

پدر منتظر، درحالی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌که بلند می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد، گفت:
- ولینگ، ادواردکی ولینگ.

او دست راستش را بلند کرد و به نقطه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای در روی دیوار نگاه کرد. دکتر هیتز گفت:
- آه، آقای ولینگ، من شما را ندیدم.

ولینگ گفت:
مرد نامرئی.

دکتر هیتز گفت:
- آنها هم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اکنون به من تلفن کردند که سه قلوهای شما متولد شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند. آنها هم سالمند. مادرشان هم همین‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌طور، در راه هستم که آنها را ببینم.

ولینگ با نگرانی آمیخته به شادی گفت:
زنده باد.

دکتر هیتز گفت:
- کدام مردی به جای من می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تواند خوشحال باشد؟ تمام کاری که می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توانم بکنم این است که بگذارم یکی از آنها زنده بماند.

دکتر هیتز گفت:
- شما به نظارت بر نفوس اعتماد ندارید آقای ولینگ؟

ولینک گفت:
- فکر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنم این عمل اگرچه ضروری است ولی حقیقتی تلخ است.

دکتر هیتز گفت:
- آیا مایل نیستید به قرن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها پیش، هنگامی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌که جمعیت زمین دو میلیارد، ده بیست میلیارد، بعد چهل میلیارد، آن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گاه هشتاد میلیارد، سپس یک‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌صد و شصت میلیارد شد، برگردید؟ دانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های تمشک را دیده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای؟

- نه؟

- بدون نظارت بر نفوس، افراد بشر مثل دانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های تمشک بر روی این سیاره قدیمی رو به ازدیاد می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌روند، فکرش را بکن!

ولینگ هم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌چنان به همان نقطه دیوار خیره مانده بود. دکتر هیتز ادامه داد:
- در سال دوهزار، قبل از آنکه دانشمندان قدم پیش نهند و این قانون را وضع نمایند، حتی آب کافی برای آشامیدن وجود نداشت و برای خوردن به جز علف دریایی چیزی نبود. با این وصف، مردم مانند خرگوش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها در زاد و ولد پافشاری می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کردند.

ولینگ به آرامی گفت:
- من این بچه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها را می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهم. من هر سه آنها را می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهم و نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهم پدربزرگم هم بمیرد، ما چرا باید برای بقای جامعه فداکاری بکنیم. اگر قرار است این نوزادها بمیرند چرا به دنیا آمدند؟

دکتر هیتز به آرامی گفت:
- هیچ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کس واقعاً خوشحال نیست که به «جای گربه» نزدیک شود.

پرستار گفت:
- آرزو می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنم هیچ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کس از آن استمداد نخواهد.

دکتر هیتز گفت:
- چه؟

وی گفت:
- آرزو می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنم که هیچ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کس از «جای گربه» و دستگاه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی نظیر آن کمک نخواهد، این دستگاه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها تأثیر بدی روی مردم می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گذارد.

دکتر هیتز گفت:
- شما کاملاً راست می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گویید، مرا ببخشید.

دکتر به اتاق گاز شهرداری، نامی داده بود که هیچ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کس دیگر در مکالماتش از آن استفاد نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرد و ان «استودیوهای خودکشی» بود. دکتر هیتز گفت:
- دوقرن قبل، هنگامی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌که من جوانی بودم، هیچ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کس نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توانست فکر نماید که بیست سال دیگر دوام خواهد آورد. اینک صلح و آرامش بر روی سیاره ما گسترده شده است.

او خندید. هنگامی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌که دید ولینگ هفت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تیری از جیبش بیرون کشیده است، لبخندش محو شد. ولینگ به جانب دکتر هیتز شلیک کرد. او مرد. ولینگ گفت:
- اینک جایی برای آن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها پیدا شد. جای بسیار بزرگی و آنگاه به جانب پرستار شلیک کرد. هنگامی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌که دونکان به زمین می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌افتاد، گفت:

- آن تنها مرگ است، اینک جایی برای دونفر وجود دارد.

و آن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گاه ولیگ به طرف خود شلیک کرد و جایی برای هر سه بچه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش به وجود آورد.

5-12-2014 11-33-44 AM

هیچ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کس به جانب اتاق ندوید. هیچ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کس صدای شلیک گلوله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها را نشنید.


نقاش روی آخرین پله نردبام نشست و به این صحنه غم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌انگیز نگاه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرد. آری دنیا دیگر گنجایش افزایش نفوس را نداشت و بشر ناگزیر بود بدین‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌طریق جای تازه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آمده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها را خالی کند.

نقاش درباره معمای غم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌انگیز زندگی به تفکر پرداخت. تمام پاسخ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی که به مغز نقاش خطور می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرد ترسناک، بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رحمانه و شوم بود. حتی شوم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تر و بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رحمانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تر از دستگاه «محل گربه». او در اندیشه جنگ شد. او در اندیشه طاعون و بلا شد. او در اندیشه گرسنه بودن بود. او می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانست که دوباره هرگز نقاشی نخواهد کرد. وی متوجه شد که به قدر کافی در تابلوی «باغ خوشبختی زندگی» درباره زندگی قلم زده است و بعد به آرامی از نردبام پایین آمد.

نقاش هفت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تیر ولینگ را برداشت، واقعاً دلش می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواست که به جانب خود شلیک نماید.

ولی جرئت نداشت. در این لحظه وی به سوی تلفن رفت، شماره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای که خیلی خوب به خاطر داشت گرفت. نمره تلفن ۲BRO2B بود. همان تلفنی که القاب و کنیه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شمار داشت. تلفنی که هر پرسشی از او می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد به خوبی پاسخ می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داد. گذشته، آینده، درباره هر شخص و هرچیز و آن در چنین قرنی شگفت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌انگیز نبود.

از آن طرف تلفن صدای بسیار گرم زنی گفت:
«اداره خاتمه زندگی» چه فرمایش دارید؟

همان اداره بود، جایی که می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توانست به همه چیز خاتمه دهد. او پرسید:
- چه موقع می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توانستم قرار ملاقاتی به دست آورم؟

و این قرار ملاقات مرگ بود. زن گفت:
- می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توانیم امروز بعدازظهر برایتان وقتی دست و پا کنیم. اگر ما قرار فسخی به دست آوردیم، این کار را زودتر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توانیم برایتان انجام دهیم.

نقاش گفت:
- بسار خوب، اگر لطف دارید، برایم آماده کنید.

و آن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گاه نقاش نامش را به او گفت. زن به نقاش گفت:
- تشکر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنم، آقا شهر شما از شما تشکر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند، کشور شما از شما تشکر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند، زمین شما از شما تشکر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند ولی عمیق‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترین و خالصانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترین تشکرات از آن نسل آینده است که به شما درود می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌فرستد.

بالاخره، آنکه به جای شما پا به دنیا می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گذارد و از جای شما در این زمین استفاده می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند، او نیز بیش از همه از شما سپاسگزار است که برای او اجازه زندگی صادر کرده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اید، به امید خدا…

نقاش گوشی را به زمین گذاشت، صدای هفت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تیر بلند شد.

نقاش هم برای آن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌که جا به یک نوزاد در این عرصه زندگی بدهد، خود را کشته بود!



فید یک پزشک محل مناسبی برای تبلیغات شما: محل تبلیغات متنی و بنری شما

برای سفارش تبلیغ تماس بگیرید

12 May 16:06

An appropriate reaction to history.

12 May 16:06

Thought you should know

12 May 16:05

" جوانمرد، روزت مبارك "

by baranbahari52

تو خيلي از تقويم ها ، امروز بنام روز جوانمردي ثبت شده . من جوانمرد هاي زيادي رو ميشناسم :

همه ي اون كساني كه سالها در دفاع از كشورمون ، جونشونو كف دستشون گرفتند و مردونه مبارزه كردند ،اون اُسرايي كه ساليان سال ، در اردوگاه هاي دشمن اسير بودند و بخاطر شرايط بهتر نه وطن فروشي كردند نه آدم فروشي ...

دهقان فداكار ، ريزعلي خواجوي ، اون آتشنشان برومند ، كه جوونش رو سر نجات يك دختر بچه از دست داد، اون معلم مهربان مريواني كه با تراشيدن موهاي خودش ، شاگرد رنجور از درد سرطان و تمسخر همكلاسي هاش رو دلداري داد ، و خيلي از انسان هاي نازنيني  كه دست محبت به سر كودكان  بي سرپرست يا بد سرپرست مي كشند ، همه ي كساني كه از فرشته بودن فقط دوتا بال كم دارند و گمنام و بي نام و نشون موندند ، خيلي از زنان تاريخ كه با معرفت كم نظيرشون ، شايسته ي صفت جوانمرد هستند ، چرا كه اين صفت ، صرفا" يك صفت مردانه نيست .

 اينها همه جوانمردهاي قلب من هستند .

جوونمرد هاي عزيز روزتون مبارك باشه

****************

پست امروز رو با شخصيت هاي مجهول مينويسم ، خودتون رو بجاي هر دو طرف ماجرا بذاريد و بهم بگيد كه شما در اين موقعيت ها چكار مي كرديد ؟؟

مهناز تقريبا" بيست و هفت هشت  ساله  از چندسال قبل كه تهران قبول شده ، در خوابگاه هاي دانشگاه زندگي كرده  ..

 ليسانس و فوق ليسانسش رو پشت سر هم گرفته و در آزمون دوره ي دكترا هم پذيرفته شده و پارسال تصميم گرفت يه خونه ي مستقل اجاره كنه .

 دوست پسرش ، دوستي بنام آقاي الف داره  كه تو آپارتمان پنج واحده زندگي ميكنند، ، يكي از واحد ها خودش و همسرش و در واحد ديگه خواهرش زندگي مي كند ، سه تا آپارتمان ديگه هم هميشه مستاجر داره .

پارسال تابستون ،بلند شدن مستاجر آپارتمان يك خوابه هم زمان شد با تصميم مهناز براي اجاره ي خونه .

بنابراين احسان (دوست پسر مهناز) با آقاي الف صحبت كرد و خواهش كرد كه با درنظر گرفتن دوستيشون و دادن تخفيف ، آپارتمان يك خوابه رو به مهناز رهن بده . آقاي الف هم پذيرفت .

 از اونجايي كه خواهر آقاي الف  بنام خانوم دال ، مدير ساختمونه ، معمولا" آوردن مستاجر جديد با مشاوره ي ايشون انجام ميشه .

اما پارسال وقتي خانوم دال از مسافرت چند روزه برگشتند، متوجه اسباب هاي غريبه اي در حياط آپارتمان شد كه وقتي ازخانوم ِ آقاي الف سوال كرد، كه جريان از چه قراره؟

شنيد : مگه خبر نداري ؟؟، دوست دختر احسان داره به واحد بالاي سر تو اسباب مي كشه !!!

 خانوم دال كمي آشفته شد اما يادش آمد كه هم احسان دوست آقاي الفه و هم آقاي الف شديدا" دوست بازه ، هم قبلا" ، آقاي الف در وصف استقلال  اين دختر سخنراني هايي كرده بود ..

 لذا خانوم دال با گفتن :جمله ي به سلامتي " موضوع رو كش نداد و اميدوار شد كه همه چيز به خوبي پيش بره .

 تقريبا" بيست روز بعد از اسباب كشي ِ مهناز ، خانوم دال متوجه شد كه احسان هميشه در منزل مهناز به سر ميبره و هر روز صبح ، با هم از پله هاي آپارتمان پايين ميان و به سر كار و دانشگاه خود ميرن، و اين همزمان شد با مدرسه رفتن پسر نوجوون خانوم دال .

 تا آنجا كه پسرنوجوون  با تعجب از مادرش پرسيد : اينها با هم زندگي مي كنند ؟؟ بدون ازدواج ؟؟

 خانوم دال كه منتظر همچين سوالي بود به پسرش گفت : اولا" به ما مربوط نيست ، ثانيا" حتما" محرميتي بين خودشان دركار ه .

 پسر دوباره پرسيد : بدون اطلاع خانواده ها ؟؟

 مادر جواب داد : مي خواهي سر از كار اين دو نفر دربياوري يا منظورت درست يا نادرست بودن اين كار از نظر خانواده ي ماست؟؟

 پسرك سوال كرد : بقول تو ، روش زندگي  اين دو نفر به ما مربوط نيست، اما از نظر خانوادگي خودمان ؟؟

خانوم دال جواب داد : خودت كه ميدوني حرمت هاي خانوادگي براي ما اهميت ويژه اي دارد.

چون خانوم دال اخلاق آقاي الف  كه سينه چاك دوستانشه را مي دونست بنابراين اعتراضي به اين موضوع  نكرد كه اين چه وضعشه  اين دو نفر بدون اطلاع خانواده ها و بدون هيچ رسميتي در مجموعه ي خانوادگيه ما و با هم به سر مي برند.

اما مدتي بعد كه پدر خانوم دال و آقاي الف ، چند روزي مهمان خانه ي آنها بود همين وضعيت را مشاهده و به آقاي الف تذكر داد كه :

 به دوستت بگو حداقل حرمت موي سفيد منو نگه دارد و  وقتي من تو راه پله هستم با دوست دخترش دست به دست هم، جلوي من ظاهر نشن .

خلاصه مدت ها گذشت تا اينكه يك روز جمعه ساعت سه بعد از ظهر كه خانوم دال منزل بود زنگ آيفون رو زدند ...  

خانوم دال از خواب بيدار شد و پشت آيغون خانومي رو ديد كه نمي شناخت ، گفت: بله ؟؟

 در كمال تعجب شنيد : پتيا..خانوم درو باز كن .

در حالي كه برق از سه فاز كله ي خانوم دال پريده بود داد زد بلللله؟؟

 خانوم اونور آيفون گفت: مهناز وا كن تا بيام ترت... .

اونجا بود كه خانوم دال فهميد ، شخص مورد نظر مهمون طبقه ي بالاست .

با ناراحتي  به مهناز زنگ زد و گفت : مهناز، يه خانوم ِ بي تربيتي پشت دره، كه من نمي شناسم ، اگر مهمون توست در رو براش  باز كن .

چند دقيقه بعد مهناز با يه شورت (شلوارك نه ، شورت) و نيم تنه اي كه از زير سينه تا زير شكم لخت بود، پشت در خونه ي خانوم دال رفت و گفت: خانوم دال مهمون من چه بي ادبي كرده؟؟

خانوم دال گفت: من كه نميتونم الفاظي كه ايشون به كار بردند رو بكار ببرم ...

مهناز هم گفت: به هر حال  مهمون من ميگه: من حرفي نزدم ..

از اون به بعد مهناز و خانوم دال ناخودآگاه سعي مي كردند با هم رو به رو نشن، مهناز به طور مرتب و سر وقت ، همه ي بدهي هاي ساختمون رو روي جاكفشي خانوم دال مي گذاشت و خانوم دال هم به همين ترتيب رسيد رو براي مهناز ، همونجا مي گذاشت .

 البته نه اينكه چيزي به روي هم بيارند ، چون از قبل هم، هر دو سر كار و بيرون از خونه بودند، خيلي برخوردي نداشتند .

تا اينكه موضوع اصلي پيش آمد :

روز جمعه ساعت يازده صبح  (انگار همه ي ماجراها به جمعه وابسته ست )

خانوم دال  براي آوردن پسرش از آزمون قلمچي ، بيرون رفت .

 هم زمان ، نظافتچي ساختمون رو هم ديد كه مشغول كار شده .. سلام و عليكي كردند و خانوم دال به آقاي نظافتچي گفت  كه زود به منزل بر مي گرده .

در راه برگشت پسر خانوم دال خواهش كرد كه به نمايشگاه كتاب برن ، خانوم دال قبول كرد .

بنابراين به منزل رفتند تا لباس عوض كنند و مزد نظافتچي رو هم بدهند . وقتي در حياط رو باز كردند با بوي تعفن عجيبي رو به رو شدند طوريكه هر دو به تهوع افتادند . در حاليكه خانوم دال از پله ها بالا مي رفت ، آقاي نظافتچي رو صدا مي زد و مي گفت: آقاي سليمي اين چه بووووييه ؟؟

متاسفانه آقاي نظافتچي در حاليكه ، يك كيسه ي سياه متعفن دستش بود و او هم حالت تهوع داشت به خانوم دال گفت : از اين كيسه ست،  دو تا بوده ، يكي رو گذاشتم تو حياط تا اين رو هم ببرم و هر دو  رو   دور بندازم .

مدتي بعد آقاي نظافتچي توضيح داد كه دوهفته ي قبل ، دو تا كيسه ي سياه در بسته روي بالكن خانوم مهناز كه همسايگان ديگه هم  رفت و آمد مي كنند ديده (البته، عملا" اون بالكن به آپارتمان مهناز متعلقه) اما كيسه ها بو نمي دادند ، هفته ي قبل هم به همين منوال، تا اين هفته ، متاسفانه از زير كيسه ها شيرابه ي سبز متعفني جاري شده و چنين افتضاحي به بار آمده .

 خانوم دال به درب منزل مهناز رفت و به اتفاق آقاي نظافتچي بارها درب منزل را زد تا همان موقع موضوع را به مهناز تذكر دهد،  چون طبق تجربه ديده بود كه خيلي وقت ها وقتي از موضوعي گذشته ، همسايگان ، مشكل را انكار مي كنند .

مهناز در را باز نكرد .. خانوم دال از تلفن منزل خود به منزل مهناز چندين بار تماس گرفت ، خبري نبود ..

 به اين نتيجه رسيد كه مهناز منزل نيست

پس به خانوم برادرش تلفن كرد و پرسيد تو شماره ي همراه از مهناز داري؟

 خانوم برادرش چون خودش هم منزل نبود هول كرد و گفت : چيزي شده ؟ آتش سوزي ، اتفاقي؟؟

خانوم دال گفت : نه بابا، چيزي نيست ...دو تا كيسه ي متعفن پشت در خونه ي مهناز بود و ماجرا رو تعريف كرد و هر دو به اين نتيجه رسيدند كه اين كيسه ها مربوط به شب مهماني تولدي بود كه احسان ، مهناز را سورپرايز كرده .

 خانوم دال گفت : يا مهناز هميشه كيسه ها رو اونجا مي ذاشته ولي چون زمستون بوده بو نمي گرفته، يا چون مهماني سورپرايزي بوده ، دوستانش آشغال ها رو اونجا گذاشتند و مهناز خبر نداشته ...

 خانوم دال به خانوم برادرش گفت: احتمال قضيه دوم بيشتره .

 اما تجربه ست ديگه ، مهناز تا حالا تنها زندگي نكرده و اين تجربه رو نداره ، بايد گاهي اطراف رو چك كنه و مخصوصا مهمون داره ببينه همچين چيزي از نظرش دور نباشه .

خانوم دال به نظافتچي نگون بخت كه از سر درد داشت مي مرد، قرص مسكن داد و با تلفن منزلش ، بارها به موبايل مهناز زنگ زد و دست اخر با اعتراض پسرش كه نمايشگاه دير شد ، خبر دادن رو بي خيال شد و به نمايشگاه رفتند .

 فرداي آنروز ساعت هشت شب خانوم برادر به خانوم دال زنگ زد و گفت: با سمپاش براي سمپاشي كل ساختمون هماهنگ كردم .

 لطفا" صبح كه به سر كار ميري ،كليد رو به من بده تا آپارتمان تو را هم در غيابت سمپاشي كنم ، راستي الان به مهناز هم زنگ زدم گفتم : به خانوم دال زنگ زدي ؟ ديروز كار مهمي با تو داشته . كه گفت:  نه  ،چه كاري؟؟ موضوع رو براش گفتم . حالا ميخواهي تو زنگ بزن الان خونه ست .

 خانوم دال گفت: نه ، نيازي نيست فقط مي خواستم اطلاع داشته باشه كه تو گفتي .

خانوم برادر بسيار زن آروم و مقيد به حيايي ست و من ِ راوي مطمئنم كه چقدر با مهناز، با آرامش و احترام صحبت كرده .

چند دقيقه بعد تلفن منزل خانوم دال ، زنگ خورد .. خانوم دال شماره ي طبقه ي مهناز را ديد و تلفن را برداشت :

-   سلام مهناز جان .

-   سلام خانوووم . جريان كيسه هاي آشغال چيه؟؟

-   جرياني نبوده ، خانوم برادر به شما گفتند .

-   بعله .. دو تا كيسه كه از شب تولد من ...

-   منم حدس زدم مربوط به آن شب مهماني بوده .

-   اين نظافت چي ‌ِشما نبايد خبر ميداد؟؟

-   چه چيزي رو خبر ميداد ؟؟ از كجا مي دونسته كه كيسه ها ، زياله بودند؟؟

-   وقتي دو تا كيسه ي جديد مي بينه ، نبايد درش رو باز كنه ببينه چيه؟؟

-   نه خانوم .. اولا" آروم صحبت كنيد... ثانيا" آقاي نظافتچي امين اين ساختمون هستند و سالهاست اينجا كار مي كنند ، اجازه ندارند به وسايل شخصي ساكنين دست بزنند .

-   چرا ديگه ، وقتي دوتا كيسه تا حالا نبوده و الان هست ، خوب اينا مشكوكند .

-   آروم صحبت كن مهناز خانوم اين چه طرز صحبته ؟؟...

 اين حرف غير منطقيه و نظافتچي مسئول كيسه هايي كه هيچ چيز مشكوكي ندارند نيست . اين وظيفه ي شما بوده كه از محيط زندگي خودتون خبر داشته باشيد .

-   من نه كاري به اون بالكن دارم ، نه خبر داشتم كه اون كيسه ها اونجان .

-   من حدس زدم كه شما نميدونيد ولي بايد بدونيد ، اينجا خونه ي شماست و گاهي بايد سركشي كنيد ، اصلا" من علت اين لحن صحبت شما رو نمي دونم ،  از جايي ناراحتيد؟؟ ، چون كسي كه به شما اهانت نكرده ، فقط اطلاع داديم همچين موضوعي بوده ، بيشتر دقت كنيد ،  اينا تجربه ي زندگيه .

-   مگه قبلا" چنين چيزي پيش آمده بوده ؟ اگر اين نظافتچي همون هفته ي اول خبر ميداد ...

-   فكر كنم ما حرف هم رو نمي فهميم . اصلا" مگه شما معتقد نيستيد كه بايد خبر ميداد؟؟

-   چرا .

-   خوب فرض كنيد ديروز مي خواسته خبر بده . من هر چي به تلفن خونه ي شما زنگ زدم بر نداشتي به موبايلت هم زنگ زدم . باز هم برنداشتي . مگه تا حالا بجز يكي دو مورد هماهنگي من به شما زنگ زدم ؟؟

-   نه .

-   خوب بايد احتمال مي دادي كه كار واجبي دارم شايد خونه نبودي و خونه ت آتيش گرفته بود .

-   من تو خونه خواب بودم.

-   جددددددددددددددي؟؟ جالبه ....خواب بودي و اينهمه در زديم باز نكردي؟؟

 بعد معتقدي بايد خبر ميداديم ؟؟ خودت بگو چطور و از چه راهي بايد خبر مي داديم ؟؟

اصلا" اون موقع خواب بودي و  نتونستي برداري ، چرا از ظهر ديروز تا الان ، اون همه شماره ي من رو هم روي خونه ت ، هم موبايلت ديدي ، تماس نگرفتي ؟؟

الان هم خانوم برادر به شما گفته و شما زنگ زدي .

-   باشه..  باشه ، همين يه بار پيش آمده .

-   بعله ما هم حرفي نزديم و نگفتيم ده بار بوده .

گوشي ها قطع شد .

دو ساعت بعد ، آقاي الف كه از ماجراها خبر نداشته ، به خانوم برادر گفته : مهناز بهم زنگ زد و گفته مي خوام از خونه تون بلند شم چون راهش به دانشگاهم دوره . برادر هم گفته : كليد را امانت بذار تا مستاجر پيدا بشه ، هر وقت مستاجر جديد آمد من پول تو را مي دم .

خانوم برادر خنديده و گفته ماجرا از اين قرار بوده . برادر خانوم دال هم گفته : حتما" خانوم دال با مهناز برخورد بدي كرده .

خانوم برادر هم جواب داده  كه: اينطور نيست، اصلا" خانوم دال موضوع رو به مهناز نگفته .. من بهش گفتم . ضمن اينكه تو مهناز رو مي شناسي كه چه دختر خود رايي هست .. حاضره هر چيزي بگه ولي زير بار اشتباهش نره .

**************

حالا شما جاي هر يك از طرفين اين ماجرا " مهناز و خانوم دال " قرار بگيريد .هر كدوم كه بوديد ،چه برخوردي مي كرديد ؟؟ اصلا" بنظر شما حق با كي بوده؟؟ مهناز كه بار اولش بوده ، حق داشته عصباني بشه و برخورد تند كنه و بگه نظافتچي بايد بررسي مي كرد؟يا خانوم دال بهتر بود اصلا" موضوع رو اطلاع نميداد؟؟ يا كار خوبي كرد كه باتوجه به انكار بي ادبي مهموني دفعه ي قبل ، اين بار مي خواست سر بزنگاه اطلاع بده ؟؟

**************

گل هاي زيبا رو مهردخت عزيزم از آخرين روز مدرسه براتون به ارمغان آورده ، دوتايي اينجا گذاشتيم تا تقديم قدوم نازنينتون كنيم .

بازم روز مرد رو تبريك ميگم ، عزيزاي دل اين خونه سينا، بهمن ،اميد ،سعيد ،علي ، عليرضا (دوست مشتركم با نسرين)فرهاد ، مجيد ،مرد بزرگ واونايي كه خاموشند ، سربلند و سالم زندگي كنيد

12 May 16:05

ها چي فكر كرين، منم مي تونم مناسبتي بنويسم

by giso shirazi
اولين خاطره كودكي ام شست بزرگي است كه تمام انگشتانم دور آن را گرفته است، بالاتر از شست را به ياد ندارم اما حسش را به يادم دارم كه امنيت بود و هيجان
در كودكي اش براي خرج خانواده همه كاري كرده بود به همين دليل در خانه همه فن حريف بود، لوله كشي،  رنگرزي، نجاري و برق كشي و  وردست هميشگي اش من بودم، به همين دليل است كه من هم از هر چيزي چيزكي مي دانم
در تمام اين وردستي ها حرف مي زد، از علم و هنر و شعر مي گفت، آرش كمانگير را حفظ بود و هر وقت آن را  مي خواندصدايش مي لرزيد و من هر بار مي پرسيدم چرا گريه مي كني بابا؟
عشق فيلم بود و من تمامي وسترنهاي جان وين را با صدا و اجراي او ديدم و تمامي قهرمانان سيماي او را داشتند، مرد زيبايي بود و من با همه كودكي ام اين زيبايي را مي فهميدم
به كوه مي بردم و ياد مي داد كه چگونه از سرازيري هاي شني دوري كنم، جا پاهاي امن را بشناسم و به كوه احترام بگذارم، نمي گذاشت كه در كوه فرياد بزنم
سبزي هاي كوهي را نشانم مي داد و مي گفت كه درجا همه را امتحان كنم، بعضي ها خيلي تند و تلخ بودند اما حالا من همه را مي شناسم
دوچرخه را به يادم داد و پشت صندلي ام را مي گرفت و انتهاي خيابان بود كه فهميدم مدتهاست زين را رها كرده است، خودم را بر زمين انداختم و سخت گريه كردم، اعتمادم را خدشه دار كرده بود
با صداي اولين راكت هايي كه به پشت آپارتمان هاي پادگان خورد، از دستش دادم
بعد از آن جنگ بود و نوجواني كه  پلاك شناسايي  پدر را تا پذيرش قعطنامه بر گردنش آويخته بود
وقتي برگشت ديگر نه او همان پدر قديمي بود و نه من آن نوجوان سابق، 
دختري زشت و لاغر و عصبي بودم كه هنوز آداب زندگي در شهر را نياموخته بود و بالا رفتن از درخت ديگر مزيتي برايش محسوب نمي شد و نياز به پدري قوي و حمايتگر داشت
دختري كه در دنياي جديد آموزه هاي قبلي به كمكش نمي آمد اما او در انزاوي خود فرو رفته بود و قصد ياري رساندن نداشت
از خانه بيرون آمدم و براي سالها نبخشيدمش 
لازم بود زمان هاي زيادي بگذرد  كه  من از گناه نكرده اش بگذرم و او از زخمهاي جنگش و راههاي نزديك شدن به يكديگر را بياد آورديم
حالا او پيرمردي است كه طنزش مرا مي خنداند، توان بدني اش به تحسينم مي آورد و مهرباني اش دلم را مي فشارد
و مدام به يادش مي آورم كه چقدر به آموخته هايش مديونم و او غرق غرور و افتخار مي شود و جيغ مادرك بالا مي رود كه 
باز بادش كردي
11 May 17:37

رمان «افغانی»

by تحریریه درنگ
parisa.hashemy

افغانی رمانی نوشتهٔ عارف فرمان رمان‌نویس افغان است که به شرح زندگی یک مهاجرافغان در ایران می‌پردازد

رمان «افغانی» نوشته عارف فرمان را از اینجا می‌توانید دانلود کنید.

 

دانلود رمان «افغانی»

 

 

 

11 May 17:26

I'm scared

11 May 16:59

در کتابخانه شاپیروی دانشگاه میشیگان، امکانات چُرت زدن فراهم شد

by علیرضا مجیدی

مطالعه طولانی در کتابخانه‌ها کار ساده‌ای نیست، چون در بسیاری از کتابخانه‌‌هایی که ما می‌شناسیم، تنها امکانات میز و صندلی هستند. اما در بسیاری از کتابخانه‌های دنیا امکانات خوبی برای دانشجوها و پژوهشگران مهیا شده است.

بعضی از این امکانات واقعا عجیب و غریب هستند:

در کتابخانه شاپیروی دانشگاه میشیگان، ایستگاهی برای چرت زدن مهیا شده است و با قرار دادن چند تخت سفری و بالش و پتو، این امکان به دانشجوها داده می‌شود که حداکثر نیم ساعتی چرت بزنند تا تمدد اعصابی کرده باشند و بعد به ادامه مطالعه‌شان برسند.

5-11-2014 6-32-04 PM

بله، تحقیقات هم نشان می‌دهند که چرت زدن‌های کوتاه در بین ساعات طولانی مطالعه به رفع خستگی و ماندگار شدن اطلاعات در مغز کمک زیادی می‌کنند، اما بحث جالب‌تر آن است که تصور کنیم که کتابخانه‌های ما چنین چیزی را مهیا می‌کردند.

طبیعی است که آنچه به درد جماعت فرنگی با فرهنگ و عادات خاصشان می‌خورد، در جامعه ما رویکردی به کلی متفاوت پیدا کند.

خوشبختانه ما که اصولا جماعتی خواب‌زده‌ای هستیم و در حالت بیداری هم عملکرد ذهنی‌مان چندان بالا نیست. کتابخانه‌های عمومی ما هم که چندان عمومی نیستند و اصولا تا مجبور نشویم، قدم به آنها نمی‌گذاریم.

اما تصور چنین ایستگاه‌های چرتی، در کتابخانه‌های ما می‌تواند، سوژه‌ها طنزی به ذهن متبادر کند:

- لابد این ایستگاه‌ها از محبوب‌ترین قسمت‌های کتابخانه‌ها می‌شدند.

- چنان که افتد و دانی، نظارت دقیقی روی رفتار خواب‌رفتگان باید صورت می‌گرفت و یک سری پروتکل‌های انضباطی سفت و سخت نوشته می‌شد.

- خیلی‌ها هم فقط به خاطر امکان چرت زدن، عضو کتابخانه‌ها می‌شدند.



فید یک پزشک محل مناسبی برای تبلیغات شما: محل تبلیغات متنی و بنری شما

برای سفارش تبلیغ تماس بگیرید

11 May 16:57

تقویم رنگی رنگی: ایده های اجرایی برای ۲۲ اردیبهشت

by مجله آنلاین رنگی رنگی

اینجا قراره مناسبت های تقویم رنگی رنگی رو یک روز جلوتر بهتون یادآوری کنیم تا بتونید خودتون رو براش آماده کنید، و برای اجرای ایده هایی که اینجا بهتون پیشنهاد میدیم برنامه ریزی کنید. شما هم میتونید پیشنهادات خودتون رو که مربوط به مناسبت فردا هستند، در قسمت نظرات این صفحه به نمایش بذارین. مناسبت فردا: روز کارتون تماشا کردن!

 

22ordi

 

لینک دانلود اپلیکیشن تقویم رنگی رنگی حرفه ای ( با امکان تاریخ میلادی و قمری و امکان یاد داشت نویسی و مدل های مختلف ویجت ساعت و تقویم)

لینک دانلود اپلیکیشن تقویم رنگی رنگی ( نسخه رایگان)

توضیحات بیشتر در مورد اپلیکیشن تقویم رنگی رنگی

The post تقویم رنگی رنگی: ایده های اجرایی برای ۲۲ اردیبهشت appeared first on رنگی رنگی.

11 May 16:57

شبیه پونه ها

by نیما
شبیه پونه ها

کناره های دلم

ازدحام کرده ای

و من چشمه ای

که باید از تو بگذرم.

 

"پرویز صادقی"

11 May 16:56

ناگهان چقدر زود دیر می شود!

by نیما

ناگهان چقدر زود دیر می شود !...

حرفهای ما هنوز ناتمام...

تا نگاه می کنی 

وقت رفتن است

بازهم همان حکایت همیشگی !

پیش از انکه با خبر شوی

لحظه ی عزیمت تو نا گزیر می شود

ای...

ای دریغ و حسرت همیشگی

ناگهان چقدر زود دیر می شود!

 

"قیصر امین پور"

11 May 16:55

دلتنگی

by نیما

معشوقه ی خواجه ای بوده ام شاید
روزگاری در بلخ یا قونیه
و یا تمام دلخوشی تاجری در ونیز .

سوز صدای خنیاگر پیری بوده ام شاید
در بزم پادشاهان جوان
و یا تمام رویای یک سرباز رومی
در چکاچک شمشیرها ی جنگ

به گمانم
بازرگانی
از همه ی بندر ها و خلیج ها و بار اندازها
عبورم داده در سینه اش زمانی

به گمانم
چوپانی
برای همه ی بره های معصومش
در دره های دور
یادم را نی زده روزی


شک دارم
که مر ا تنها تو زاده باشی مادر
معشوق مرا روزی
راهزنان به غارت برده اند
معشوق مرا
روزی، دریایی در خود غرق کرده است
معشوق مرا
روزی چکاچک شمشیر ها ... با آخرین
مکتوب عاشقانه ی من در جیبش.
 
بی گمان یک بار سر زا رفته ام
بی گمان یک بار گرگی مرا دریده است
بی گمان یکبار به رودخانه پرتاب شده ام
بی گمان یکباردر زمین لرزه ای ...
با اولین نطفه ی یک انسان در تنم

یقین که
اینهمه دلتنگی نمی تواند
فقط مال همین عصر باشد

مال همین غروب چهارشنبه ی دی ماه
شرق، ایران، ارومیه و رویا

"رویا شاه حسین زاده"

11 May 16:51

شیرین شو!

by wwindgirl
گاهی گفتن ِ «دوستت دارم» مثل انداختن ِ یک حبه قند در لیوان ِ چای است.

دنیا برای لحظاتی ساکت و آرام می‌شود تا حبه قند به اعماق برسد و در تن و جان ِ دریای چای حل و ته نشین شود.

[سه بار بشکن می‌زند]

فراموش نکن. هم‌اش بزن.

پ.ن: بالاخره گذاشتن نیم‌فاصله رو یاد گرفتم.

11 May 16:51

Every week