Shared posts

20 Jun 07:47

ترس تمام شدن وقت

by shazdehkocholoo@ymail.com (شازده)

همه در اطراف شما نسبت به ثبت وقت بی توجه اند. پرنده ها دیرشان نمی شود. هیچ سگی ساعتش را نگاه نمی کند. گوزن ها دلواپس فراموش کردن تولدها نیستند.

فقط انسان زمان را اندازه می گیرد.

فقط انسان ساعت را اعلام می کند.

و به همین دلیل، فقط انسان از ترسی فلج کننده رنج می برد که هیچ موجود دیگری تحمل نمی کند.

ترس تمام شدن وقت.

 

((میچ البوم. وقت نویس))

11 May 17:55

Carved in a forest

11 May 17:54

Time capsule for 2999

11 May 17:49

خواستم درباره زن ها هم بنویسم یادم افتاد قبلاً نوشته ام!

by lalekhanoomi
- مرد میان سالی است. 2-41 ساله.  مربی سوارکاری است. هر روز یک رنگ لباس می پوشد وحسابی به تیپ خودش می رسد. همسر دارد ویک پسر 14 ساله. عادت دارد که توی باشگاه راه برود وسر به سر دخترهای جوان بگذارد و شوخی های خارج از عرف بکند با هر زنی  که حتی ذره ای پذیرا باشد.
راه بدهد، شوخی ها به تماس های فیزیکی هم می رسد و همه اینها را بگذارید کنار کاپ های قهرمانی، همیشه عده ای از جنس مونث دور وبرش راه می روند و هر کدام سعی در دلربایی بیشتری دارند.

جالب اینجاست که در دور همی ها دایم تأکید دارد که این دخترها دیوانه ام کرده اند ولحظه ای راحتم نمی گذارند واز همه بد تر اینکه همسرش در دیدارهای چند ماه یک بار با حسرت می گوید بیچاره  شده ایم. مرد خوش تیپ هم دردسر است . دخترها دست از سرش بر نمی دارند!

- مرد دوم کمی جوان تر است. 39 ساله.تیپش خیلی خوب نیست ولی وضعیت مالی اش عالی است. شرکتی دارد و دم و دستگاهی و از خودش شنیده ام که می گوید منشی  باید خوشگل باشد که صبح به صبح روح آدم تازه شود!دوست دختر و زن صیغه ای و... آنوقت همسرش خودش را تکه پاره کرده با چندین جراحی زیبایی وهر روز یک رنگ ویک مدل و هر بار هم با نگرانی می گوید که شوهر پولدار دردسر است به خدا! زن ها ودخترها ولش نمی کنند که!

- مرد سوم 50 سالی دارد. 26 سال است ازدواج کرده همسر و وسه فرزند دارد ویک همسر صیغه ای. موقع ازدواج بچه هایش که می رسد تصمیم می گیرد چند سالی مرد خانواده شود و بچه ها را با آبرو روانه خانه بخت کند وبعد باز برود پی دلش. زن صیغه ای به این راحتی ها راضی نمی شود وتهدید می کند ودست آخر کار به کلانتری می کشد. همسر اول مرد و مادر بچه هایش در دادخواست می نویسد که همسرم پولدار است وجوان و این خانم دست از سرش بر نمی دارد!

- مرد چهارم 3-42 ساله است و معتاد. بعد از اختلافات بسیار و یک بچه 8-7 ساله هنوز همسر اول را طلاق نداده دختر دیگری را عقد می کند و کار اعتیاد که بالا می گیرد، برای والدینش شرط می گذارد که اگر می خواهید ترک کنم فلان دختر محله را هم برایم بگیرید. مادرش در جواب فقط به اختلاف سنی 20 ساله او ودختر مورد نظر اشاره می کند ونه چیز دیگری! بعد هم پشت سر پسر با افتخار می گوید که پسرم خوش تیپه دخترها همه می خوان باهاش باشن!

- پنجمی خیلی جوان تر است. 8-27 ساله. چند سالی خارج از ایران بوده وسیصد تا عکس جوگیر وذوق زده با زیبارویان مایو پوش اروپایی فرستاده و بعد از چند سال آمده ایران و با سلام وصلوات ازدواج کرده. هنوز با دوست دخترهای اروپایی در ارتباط است وهمسرش محجوبانه می گوید که طول می کشه تا این دخترها دست از سرش بر دارن. هرچی باشه مردهای شرقی براشون جذابیت دارن!

- ششمی مرد 52 ساله ای است با همسری محجبه. در یک عروسی مختلط دختر خاله همسر را می بیند با لباس دکولته. ذوق زده جلو می پرد وسلام وعلیک می کند وبعد از دقایق طولانی بر می گردد سر میز همسرش و می گوید وای! این چه لباسی بود فلانی پوشیده بود وهمه جایش را انداخته بود بیرون؟ آدم شرمش می شود! بعد همسرش لبخند زده بود و روسری اش را مرتب کرده بود وخودش را چسبانده بود به شوهر!

*

یک طرف قضیه مردهای وقیحی هستند که هزار جور سیگنال به طرف مقابل می دهند وبعد از اینکه توجه گرفتند ابرو در هم می کشند که ای وای که زن ها ودخترها خراب شده اند ودست از سر ما بر نمی دارند ولی آن طرف قضیه بیشتر وااسفاها دارد. زن هایی که نمی دانم همین قدر احمقند یا خودشان را زده اند به خریت؟

 فرض را هم که بگذاریم بر ناگزیری صرف،یک جاهایی واقعا لازم نیست اظهار نظر کنند. به جای تأیید وذوق کردن لااقل می توانند ساکت بمانند!

11 May 17:28

Excuse me good Sir, but what are you doing?

11 May 17:24

how to kidnap me

11 May 17:24

works every time

11 May 17:23

poor lil' hammie

11 May 17:17

چهارمین فرماندار زن برای بزرگترین جزیره خلیج فارس

برای چهارمین بار از زمان شروع کار دولت حسن روحانی یک زن به فرمانداری یک شهرستان ایران منصوب شده است. حکم انتصاب عزت کمال‌زاده عباسی به عنوان فرماندار شهرستان قشم از سوی وزیر کشور صادر شده است. به گزارش خبرگزاری ایرنا به نقل از حسینعلی امیری، قائم مقام وزیر کشور جمهوری اسلامی ایران، یک زن به عنوان فرماندار شهرستان قشم منصوب شده است. به گزارش ایرنا، حکم انتصاب عزت کمال‌زاده عباسی به عنوان فرماندار قشم در روز نهم اردیبهشت (۲۹ آوریل) از سوی عبدالرضا رحمانی فضلی، وزیر کشور، صادر شده، اما تا کنون رسانه‌ای نشده بود. قشم با ۱۴۹۱ کیلومتر مربع بزرگترین جزیره استان هرمزگان و خلیج فارس و دارای جمعیتی حدود ۱۲۰ هزار نفر است. عزت کمال‌زاده عباسی چهارمین فرماندار زن در دولت حسن روحانی است. پیش از این معصومه پرندوار در اسفند ماه ۱۳۹۲ به فرمانداری شهرستان هامون در استان سیستان و بلوچستان منصوب شده بود. در همان تاریخ اعلام شد که حمیرا ریگی به فرمانداری شهرستان قصر قند در همان استان منصوب شده است. در اوایل اردیبهشت ۱۳۹۳ نیز خبر انتصاب مرجان نازقلیچی به فرمانداری شهرستان ترکمن در استان گلستان منتشر شد. هنوز اطلاعاتی درباره سوابق کار سیاسی و مدیریتی فرماندار جدید قشم در دست نیست. رسانه‌های ایران در مورد سابقه عزت کمال‌زاده عباسی تنها نوشته‌اند که وی "از خانواده شهداست". شواهد نشانگر پشتیبانی دولت حسن روحانی از فعالیت زنان در رده‌های بالای مدیریتی با وجود انتقادها و مقاومت‌ها در این زمینه است. علی یونسی، دستیار ارشد حسن روحانی، در روز شنبه گذشته (۱۳ اردیبهشت/ ۳ مه) در یک کنفرانس خبری گفت، زنان نشان داده‌اند که به عنوان مدیر "سالم‌تر" عمل می‌کنند و با وجود این "وقتی یک زن فرماندار می‌شود، عده‌ای ترش می‌کنند". هفته گذشته نیز برای نخستین بار یک زن رئیس تئاتر شهر تهران شد. پریسا مقتدی، بازیگر و کارگردان، با حکم مدیرکل هنرهای نمایشی به ریاست این مهم‌ترین تئاتر ایران رسید.
11 May 17:16

بین ما

by pettra
بین ما، همه چیز تمام شده است.
غیر از یک چیز،
که من هنوز، دوستت دارم

فاروق مظلومی

11 May 17:16

تلاش بیهوده

by pettra
تلاش بیهوده نکن !
چنان مرده‌ای در من
که مسیح هم اگر عبور کند از تو

بیدار نخواهی شد


رضا کاظمی

11 May 17:15

عکس های رنگی: ۱۵ ایده تزئین دیوار برای جشن تولد و مهمونی

by مجله آنلاین رنگی رنگی

جشن تولد بدون تزئین و خوشگلسازی در و دیوار که اصلا نمیشه! حتی اگه جشن تولدی هم در پیش ندارین و دلتون میخواد برای یک مهمونی خاص کمی خونه تون رو تزئین کنید، لازم نیست یک عالمه پول برای خرید وسایل تزئینی کنار بذارید. در این مطلب ۱۵ تا ایده برای تزئین دیوار میبینید که خرج چندانی نداره و هر کسی میتونه از پس درست کردنشون بربیاد.

 

ایده ۱: ریسه های بادکنکی

 

1

 

ایده ۲: آویزون کردن دوک های نخی از بالا به پایین (یادتون نره نخ رو از یک جایی دور دوک گره بزنید تا همه ش باز نشه)

2

 

ایده ۳: قاب عکس های روی دیوار رو با کاغذ رنگی های ریز پر کنید.

3

 

ایده ۴: ریسه های منگوله ای رنگی درست کنید.

4

 

ایده ۵: با کامواهای رنگی میتونید به راحتی دیوارهای خونه رو تزئین کنید.

5

 

ایده ۶: توپ های تزئینی رو از در و دیوار خونه آویزون کنید.

6

 

ایده ۷: با مقوای رنگی ریسه ی خوشگل درست کنید.

7

 

ایده ۸: این کاردستی جالب شاید یه کم وقت ببره، اما قطعا مهمونهاتون رو حیرت زده میکنه!

8

 

ایده ۹: چطوره یک ریسه ی چراغ دار بگیرید و برای هر کدوم از چراغ هاش یک اوریگامی درست کنید؟

9

 

ایده ۱۰: تزئین با مخروطهای مقوایی ساده

10

 

ایده ۱۱: گل ها رو توی شیشه های خالی مربا از اینور و اونور آویزون کنید.

11

 

ایده ۱۲:  این توپها رو با کاموا و چسب چوبی که دور بادکنک پیچیده شدن میشه درست کرد (کاموا رو با چسب چوب دور بادکنک بپیچید و وقتی خشک شد با سوزن بادکنک رو بترکونید)

12

 

ایده ۱۳:  دکوراسیون با چتر

13

 

ایده ۱۴:  گل هایی که با کاغذ رنگی درست شدن میتونن حس شادی و مهمونی رو به خونه تون بیارن!

14

 

ایده ۱۵: پرهای رنگ شده روی یک ریسه با مخلوطی از منگوله های بافتنی!

15

The post عکس های رنگی: ۱۵ ایده تزئین دیوار برای جشن تولد و مهمونی appeared first on رنگی رنگی.

11 May 17:00

شوخي هاي كوندرايي

by giso shirazi
امروز در داوري فيلم هاي كوتاه نوجوانان ، فيلمي ديدم  كه قهرمانش در نيمه هاي فيلم مرده بود، هم در داستان  و هم در واقعيت مرده بود، در واقع سر صحنه فيلمبرداري تصادف كرده بود،
بچه ها فيلم را بدون او ساخته بودند و در پايان هم ماجرا  را با دخالت دادن عناصري ماورايي ، مثلا به اطلاع بيينده رسانده بودند
من به بازي ناشيانه  پسرك نگاه مي كردم و به فيلمي با فيلمنامه احمقانه و كارگرداني مضحك  كه با تصادفي از كل فيلم بي معناتر، جان او را گرفته بود.
11 May 09:21

I should be studying

11 May 09:18

When you open a bag of chips and there's hardly any there

11 May 09:17

Me, everyday

11 May 09:17

Music to my ears

11 May 09:16

Aww, good ole' brain :D

11 May 09:15

مگر چه کردم؟ که بی خبر رفتی

by 1002shab

تموم هفته گذشته و با وجود همه اون اتفاق هایی که گذشت، مبارزه من با شته ها تعطیل نشد. از کندن اونا از برگ ها و با حرص له کردن شون گرفته تا اسپری کردن تنباکوی عنب مع النعناع_ غیر میوه ای پیدا نکردم_ به گل ها و حتی فحش دادن به شته ها و گفتن این که دست از سر گلدون های من بردارید، که خب هیچکدوم شون فایده نداشت.

سمپاشی نکردم هنوز، سمپاشی یه چیزی مثل طلاق ئه، گزینه آخر آخر ئه. تجربه این مقدار عمر نشون داده بعد از سمپاشی و قبل از نابود شدن حشرات موذی، خودم پس می افتم و مریض می شم.

یه بار هم که این کار رو به آقای خونه سپردم، نتیجه اش نابود شدن کل گیاه بود. طبق اظهارات ایشون، در حین سمپاشی باد برعکس شده و سم ها پاشیده شدن به صورت آقای خونه و گلدون از دستش افتاده رو پشت بوم خونه بغلی و در نتیجه گیاه و شته ها با هم مردند.

خلاصه تصمیم گرفتم از کشاورزی سنتی بهره ببرم و با کفشدوزک به جنگ شته برم. یادم بود که توی دانشگاه کفشدوزک دیدم، یکشنبه صبح یه شیشه مربا خالی گذاشتم تو کیفم و رفتم شکار کفشدوزک اما دریغ از یه دونه، زیر و روی تموم گل ها و سبزه های دانشکده خودمون و دانشکده بالایی و چند تا از مسیرهای مشترک بینابین رو گشتم، فایده ای نداشت. در حیص و بیص دنبال کفشدوزک گشتن هم بهم یه کار _ در رابطه با رشته ام_ پیشنهاد شد و من با در حالی که داشتم با دقت زیر برگ های گل بنفشه ای رو نگاه می کردم، گفنم نه متاسفانه توی این مدت خیلی سرم شلوغ ئه و پیشنهادشون رو رد کردم.

خلاصه اون روز نشد. بعد یادم اومد وقتی رفته بودم دنبال کارهای دوستم تو دانشگاه اونا کلی کفشدوزک دیدم. در نتیجه تصمیم گرفتم برم اونجا*، چند روز به خاطر اومدن مامان و بابا سرم شلوغ بود و نشد تا این که بعد جمعه عصر بعد از رسوندن شون به فرودگاه با آقای خونه رفتیم اونجا. پرنده پر نمی زد و ایضن کفشدوزک، هیچ کفشدوزکی اون جا نبود. اگه اون روز ازشون عکس نگرفته بودم، به خودم شک می کردم که اشتباه دیدم.

بعد از شور و مشورت با آقای خونه نتیجه گرفتیم که باید بریم یه جای خنک تر و بکر تر برای همین سر از انتهای حصارک در اوردیم و بعله، کلی کفشدوزک مقیم اون جا بودند بعلاوه کلی از گونه های دیگر حشرات.

به یاد ایام قدیم کفشدوزک جمع کردم و آقای خونه هم هی یادآوری کرد که خاطرت خیلی عزیزه که من انقدر نزدیک به زنبورها وایستادم ها، البته بعد از دیدن یک سگ بزرگ اعلام کرد که خاطرت خیلی عزیزه اما از این جا به بعدش با خودت.

حدود بیست تا کفشدوزک رو جمع کردم و گذاشتم تو شیشه مربایی که سرش رو با میخ سوراخ کرده بودم. تا به خونه برسیم کلی نگران این کوچولوهای خال خالی بودم که نکنه تکون های ماشین اذیت شون کنه در حالیکه موقع رسیدن به خونه متوجه شدم، شیشه مربا رو تبدیل به مکان خاصی کردند و دو به دو مشغولند.

با آقای خونه رفتیم تراس و در شیشه رو باز کردیم، خیلی هاشون به دلیل مشغله های خاص اصلن توجه نکردند، چند تای دیگه شون داشتند هی دور لبه شیشه می چرخیدند. یکی شون رو آروم در آوردم_ مجرد بود_ و گذاشتم رو گل مینای شته زدم، کفشدوزک عزیز هم نه گذاشت نه برداشت یه دفعه بال هاش رو باز کرد و د برو.

دومی رو کلی با احتیاط بردم نزدیک شته ها و گفتم: به به! چقدر شته های خوشمزه و آبدار، برو بخورشون. دوست عزیز دومی هم بدون محل گذاشتن به شته ها از تراس ما پرواز کنان بیرون رفت و من را آه کشان بر جا گذاشت.

آقای خونه توی این مدت یکی از زوج ها آروم برده بود گذاشته بودم روی گلدون یاس و خدا رو شکر همون جا مستقر شده بودند اما هر چی بهشون شته تعارف می کردیم قبول نمی کردند.

ما هم فکر کردیم لابد سیر شدند و الان وقت خواب شون ئه واسه همین خواستیم بی خیال امشب بشیم که یکی از کفشدوزک ها از شیشه اومد بیرون و یه نگاه به دور و بر کرد، من که دلم نمی خواست تموم زحمت هام هدر بره، کفشدوزک ئه رو گرفتم و آروم گذاشتم روی برگ های جوون اما شته زده جعفری نازنین ام. شته مذکور هم نامردی نکرد و بیست دقیقه تموم هی دور گلدون چرخید هی رفت هی اومد تا آخرش رفت زیر یه ساقه قایم شد و توی این مدت ندیدیم که برای مزه هم که شده دست به یکی از شته ها بزنه.

آخرش کفشدوزک ها رو گذاشتیم توی تراس، در حالی که در شیشه باز بود، منم دوتا گل مینای پژمرده و پر از شته رو کندم و گذاشتم تو شیشه و گفتم اینا رو بخورید و ببینید ما چقده مهمون نوازیم و رفتیم.

فرداش، اول صبح، صورت نشسته دویدم تو تراس کفشدوزک ها هنوز بی حرکت و سر جای دیشب شون بودند. منم طبق معمول به گل ها آب دادم و اومدم توی خونه. یک ساعت بعد که رفتم دیدم همه کفشدوزک ها رفتند به غیر از اونی که رو گلدون جعفری بود و یکی که رفته بود زیر برگ های گل مینای شته زده ای قایم شده بود و سومی که داشت دور گلدون سیب زمینی طواف می کرد.

اولش غصه خوردم و بعد گفتم بی خیال لابد همین سه تا حریف شته ها می شن و با هزار و یک امید اومدم داخل خونه.

یک ساعت بعد باز برای سرکشی رفتم و با تراس خالی از کفشدوزک مواجه شدم. انگار نه خانی اومده بود نه خانی رفته بود.

کلی به برگ های گل ها آب پاشیدم و بطری و کاسه های آب رو گذاشتم لابه لای گلدون ها که فضای تراس خنک شه و اونا برگردند.

فایده نکرد. دوستان خال خالی رفتند که رفتند. احتمال می دیم که به خاطر کفشدوزک ها، گلدون های همسایه هامون این بهار و تابستون از شته ها در امان می مونند و من می مونم حوضم.




می خوام باز برم دنبال شکار کفشدوزک، آقای خونه مخالفه و می گه این جوری فقط صادرات کفشدوزک راه میندازی و خودت هیچ سودی نمی بری. شاید درست بگه شایدم نه. من باید بیشتر تلاش کنم هنوز چیزی معلوم نیست.

آخرش نمی دونم مجبور می شم سمپاشی کنم؟ آیا یاس، مینا، میخک و جعفری های عزیز من نجات پیدا می کنند؟ یا من رو دق می دن و بعد خودشون پژمرده میشن و دق می کنند؟ آیا کفشدوزک ها برمی گردند؟ من هم مثل شما نمی دونم. این چیزی که در آینده معلوم می شه با ما همراه باشید.


*لاله می گفت مجبور نیستی فقط از محیط آکادمیک کفشدوزک جمع کنی، کفشدوزک های بقیه جا ها هم همین قدر خوبند.

پ.ن: الان باز نوشته ام رو خوندم اصلن پستم اون جوری که می خواستم نشد، اما نمی خوام بی خیالش شم و ننویسم باید انقدر بنویسم تا دوباره نوشتن برام آسون بشه، شما به بزرگی خودتون ببخشید هم این رو هم بی جواب موندن کامنت هاتون رو.

11 May 09:11

فناوری واقعیت مجازی، یک فناوری پر سر و صدا و جذاب ولی ناموفق

by احسان صنایعی

lockheed-CHIL

واقعیت مجازی (Virtual Reality) یکی از پر بحث‌ترین تکنولوژی‌های امروز در دنیای بازی‌های رایانه‌ای است. واقعیت مجازی به این معنی است که شخص را به صورت مجازی در یک محیط واقعی قرار دهیم. این فناوری هم اکنون شامل یک سیستم صوتی و تصویری و حرکت سنجی است که می‌تواند بر روی سر کاربر نصب شود. سپس کاربر به هر طرف که سرش را بچرخاند صحنه‌ای که از درون دستگاه می‌بیند متفاوت خواهد بود. درست شبیه آنکه به صورت مجازی وارد محیط دیگری شده است.

Oculus Rift و Morpheus دو پروژه‌ی اخیر واقعیت مجازی است که توسط شرکت‌های معظم فیسبوک و سونی پشتیبانی می‌شوند.

Oculus-Rift1

این تکنولوژی آن‌قدر قدرت دارد که دنیای بازی‌های رایانه‌ای را زیر و رو کند. البته به این شرط که غول‌های دنیای فناوری بتوانند آن را به جایی برسانند که برای عموم مردم قابل استفاده باشد. باید توجه داشته باشیم که Oculus Rift و Morpheus در مقابل چندین دهه عدم موفقیت ایستاده‌اند و به اراده و قدرت بسیار زیادی نیاز دارند تا سال‌های سال شکست را کنار بزنند و جایی میان مردم باز کنند. ادعای ساخت دستگاه‌های واقعیت مجازی به تنهایی کارایی ندارد بلکه سازندگان بازی‌های رایانه‌ای نیز باید به این نتیجه برسند که این فناوری ارزش سرمایه‌گذاری دارد. واقعیت مجازی بدون بازی‌های رایانه‌ای اقبالی در میان مردم نخواهند داشت.

Project-Morpheus-640x353

واقعیت مجازی یک ایده‌ی بسیار قدیمی تکنولوژی است که نه تنها در قدیم، بلکه اکنون نیز جذابیت بسیار زیادی دارد. اولین تلاش‌ها برای ایجاد یک دستگاه واقعیت مجازی به اواسط قرن بیستم بر می‌گردد و تاکنون نمونه‌های بسیار زیادی از این دستگاه‌ها ساخته‌شده‌اند که هیچ‌کدام آن طور که می‌بایست موفقیت‌آمیز نبوده‌اند. در این مقاله می‌خواهیم نگاهی به تلاش‌های اخیر واقعیت مجازی بیندازیم و دلایل شکست و موفقیت آن را بررسی کنیم.

Nintendo Virtual Boy

virtual-boy

افرادی که در سال‌های قبل از ۲۰۰۰ میلادی اخبار فناوری و بازی‌های رایانه‌ای را دنبال می‌کردند، احتمالاً با دیدن Oculus Rift یاد Nintendo Virtual Boy می‌افتند. Nintendo Virtual Boy توسط Gunpei Yokoi (سازنده‌ی دستگاه بسیار موفق Game Boy) طراحی‌شده و در سال ۱۹۹۵ عرضه شد. Virtual Boy یک تلاش ناکام از سوی نینتندو برای جلو زدن از رقبا در آن زمان بود. این دستگاه بازی‌ها را به صورت تک رنگ به رنگ قرمز ولی به صورت سه بعدی! نشان می‌داد. کار با آن خیلی راحت و دل‌چسب نبود و فقط ۱۴ بازی برای آن وجود داشت. این دستگاه عجیب تنها در آمریکا عرضه شد و در کمتر از یک سال به زباله‌دان تاریخ پیوست.

Mario_Clash_-_Nintendo_Virtual_Boy_screen_shot

Virtual Boy تصاویر سه بعدی نشان می‌داد ولی کیفیت آن افتضاح بود! علاوه بر این، کاربر برای بازی با آن می‌بایست به صورت عجیبی بی‌حرکت سر میز می‌نشست. کیفیت پایین، سخت‌افزار عجیب و غریب و قیمت بالا (۱۸۰ دلار) دلایل عمده‌ی شکست Virtual Boy بودند. شکست Virtual Boy به اعتبار Nintendo آسیب قابل‌توجهی وارد کرد و باعث اخراج Gunpei Yokoi از این شرکت شد. با اینکه Virtual Boy نتوانست در جهان ماندگار شود ولی تجربه‌ی خوبی برای این فناوری بود تا تولیدکنندگان از دلایل شکست آن برای موفقیت‌های آینده‌ی خود استفاده کنند.

ظهور HMD ها

VFX-1

در سال‌های بعد از ۱۹۹۰ مردم شاهد ظهور دستگاه‌هایی به نام HMD به معنی (Head-mounted display یا نمایشگر قابل نصب بر روی سر) بودند. i-Glasses, Stuntmaster, Cybermaxx و VFX چند مورد از مدل‌های آشنای آن زمان هستند. HMD ها در ظاهر جالب به نظر می‌رسند ولی در واقعیت، یک شکست بزرگ دیگر برای فناوری واقعیت مجازی به حساب می‌آیند. ایده‌ی HMD ایده‌ی خوبی است ولی در آن زمان تکنولوژی مناسبی برای استفاده در HMD ها وجود نداشت.

در طی چند سال HMDهای زیادی در جهان عرضه شدند که هیچ‌کدام از آن‌ها نتوانستند موفقیتی که ما برای یک دستگاه واقعیت مجازی تصور می‌کنیم به دست آورد. کارایی آن‌ها بسیار پایین‌تر از حد انتظار بود. بسیاری از آن‌ها حتی امکانات پایه برای یک دستگاه واقعیت مجازی مثل تشخیص حرکت سر و پخش تصاویر سه بعدی را نداشتند. علاوه بر این‌ها قیمت بسیار بالای چند صد دلاری مانع از اقبال عمومی برای خرید آن‌ها می‌شد. بسیاری از کسانی که یکی از این دستگاه‌ها خریدند، به خاطر کیفیت پایین سخت‌افزار و عدم وجود محتوای کافی برای پخش در HMD از خریدشان پشیمان شدند.

TrackIR

TrackIR

TrackIR سنسوری است که بالای مونیتور نصب می‌شود و می‌تواند حرکت سر را به وسیله‌ی امواج مادون قرمز دنبال کند. TrackIR کاری که HMD ها در آن مشکل داشتند یعنی حرکت سنجی را به خوبی انجام می‌دهد. TrackIR در بازی‌های رایانه‌ای که به عکس‌العمل سریع احتیاج دارند مثل شبیه‌سازهای پرواز به درد می‌خورد چون کاربر برای دیدن محیط بازی محدود به حرکت موس نخواهد بود و همین که سرش را حرکت دهد زاویه‌ی دید بازی تغییر می‌کند.

track

TrackIR بیش از یک دهه است که تولید می‌شود و تاکنون ۶ بار مورد بازنگری کلی قرار گرفته است. در گذشته ایراداتی به قیمت بالای آن گرفته می‌شد ولی اکنون تنها به قیمت ۱۵۰ دلار فروخته می‌شود که خیلی گران نیست. TrackIR با اینکه به اندازه‌ی Oculus Rift یا Morpheus جالب و تأثیرگذار نیست ولی طرفداران بازی‌های شبیه‌سازی از آن استقبال کرده‌اند.

حرکت سنج‌ها

کنسول Wii با حرکت سنج انقلابی‌اش در سال ۲۰۰۶ عرضه شد. در ابتدا بسیاری از منتقدان آن را مسخره می‌کردند، ولی این دستگاه توانست استاندارد حرکت سنج بازی‌های رایانه‌ای را با جهش بزرگی ارتقا دهد.

SONY DSC

Nintendo در حقیقت یکی از پرفروش‌ترین کنسول‌های تاریخ بازی‌های رایانه‌ای را تولید کرد. حتی به وجود آمدن ابزارهای حرکت سنج در دیگر کنسول‌ها مثل Playstation Move‌ و Kinect مایکروسافت را می‌توان اقدامی برای عقب نیفتادن از Wii به حساب آورد.

Playstation-Move

Wii Remote یا کنترل‌کننده‌ی Wii یکی از پیشرفته‌ترین و جالب‌ترین کنترل‌کننده‌های دستگاه‌های بازی است. دسته‌ی Wii‌ می‌تواند به وسیله‌ی سنسورهای حرکت سنج و اشعه‌ی IR موقعیت و نحوه و شدت حرکتش را در فضا بسنجد و بازی به این وسیله کنترل می‌شود. با این دسته می‌توانید در بازی‌های مختلف و در حالات مختلف بازی کنید. برای مثال در بازی Wii Sport‌ به صورت چوب بیس‌بال یا چوب گلف و یا راکت بدمینتون، و در بازی Legend of Zelda به صورت دسته‌ی شمشیر نگه‌دارید. حتی صدای کشیده شدن آهن در اثر حرکت شمشیر از دسته شنیده می‌شود.

kinect360

حرکت سنج‌ها به تنهایی نمی‌توانند شرایط واقعیت مجازی را برای کاربر ایجاد کنند ولی اصل حرکت سنجی یکی از اصول اساسی واقعیت مجازی است که توسط دستگاه‌هایی مثل دسته‌ی Wii و یا Kinect‌ مایکروسافت پیشرفت قابل‌توجهی کرده است. آنچه در حرکت سنجی اهمیت دارد همخوانی آن با حرکات طبیعی بدن انسان است به گونه‌ای که کاربر احتیاج به یادگیری و تفکر زیاد برای کنترل بازی نداشته باشد. یکی از معیارهای تکامل دستگاه‌های واقعیت مجازی این است که کاربر بتواند به صورت کاملاً طبیعی با آن ارتباط برقرار کند. با پیشرفت تکنولوژی حرکت سنجی در سال‌های اخیر به این معیار خیلی نزدیک شده‌ایم.

Oculus Rift

oculus-rift-o-face

با توجه به شکست‌های متعدد فناوری واقعیت مجازی، Oculus Rift در دو سال گذشته باقدرت و سر و صدای رسانه‌ای آمده است به گونه‌ای که برخی آن را نجات‌دهنده‌ی فناوری ورشکسته‌ی واقعیت مجازی می‌دانند. اولین بسته‌ی توسعه‌ی Oculus Rift که برای بازی‌سازها‌ منتشر شد، با استقبال گسترده‌ی آن‌ها همراه بود و نسخه‌ی بعدی نیز پیشرفت قابل‌توجهی داشت. Oculus Rift قابلیت پخش تصویر باکیفیت ۱۰۸۰p با فرکانس ۷۵ هرتز (نمایشگر روبروی هر چشم دارای وضوح ۹۶۰ در ۱۰۸۰ می‌باشد) و حوزه‌ی دید ۱۰۰ درجه را برای کاربر فراهم می‌کند. Oculus Rift دارای سنسورهای ژیروسکوپ، شتاب‌سنج، و مگنتومتر (قطب‌نمای الکتریکی) به همراه یک دوربین موقعیت سنج است که تا جای ممکن و به بهترین وجه حرکات کاربر را بسنجد. تمام این امکانات به قیمت ۳۵۰ دلار قابل تهیه است که قیمت نسبتاً مناسبی برای چنین دستگاهی به حساب می‌آید.

oculus-rift-teamfortress-omni-treadmill-640x353

با خرید Oculus Rift توسط Facebook معلوم شد آینده‌ی روشنی در پیش این فناوری است. Facebook به عنوان یک ابرقدرت دنیای فناوری می‌تواند Oculus Rift را با نیروهای نخبه و منابع مالی بسیار زیادش پشتیبانی کند تا به موفقیت برسد. به همین خاطر اخیراً رقابت در این زمینه شدت گرفته و با وارد شدن شرکت‌های معظمی مثل Facebook و سونی می‌توان پس از سال‌ها شکست به آینده‌ی واقعیت مجازی امیدوار بود.

پروژه‌ی Morpheus

art-Sony-PlayStation-4-Project-Morpheus-4-620x349

در کنفرانس بازی‌سازان که اوایل امسال برگزار شد، سونی از نمونه‌ی اولیه‌ی HMD در حال ساختش رونمایی کرد و توانست بازخورد خوبی از جانب بازی‌سازان دریافت کند. نمونه اولیه‌ی Morpheus‌ با نمایشگر ۱۰۸۰p، زاویه‌ی دید ۹۰ درجه، سنسور‌های شتاب‌سنج، ژیروسکوپ و دوربین مکان سنج تا حدودی با Oculus Rift رقابت می‌کند.

البته فعلاً پروژه‌ی Morpheus در حد یک معرفی است و نمی‌دانیم چه موقعی شاهد ورود آن به بازار خواهیم بود. آنچه که مهم است، این است که شرکت معظم سونی پیش‌بینی می‌کند فناوری واقعیت مجازی در آینده‌ی نزدیک وارد زندگی مردم خواهد شد و شروع به سرمایه‌گذاری بر روی آن کرده است. امیدواریم به زودی مایکروسافت و دیگر شرکت‌های پیشرو در دنیای فناوری شروع به سرمایه‌گذاری در این زمینه بکنند تا هرچه زودتر شاهد ورود قدرتمند واقعیت مجازی به زندگی روزمره‌ی مردم باشیم.

واقعیت مجازی در خارج از بازی‌های رایانه‌ای

Military

بازی‌های رایانه‌ای تنها استفاده‌ی فناوری واقعیت مجازی نیستند. از این فناوری برای شبیه‌سازی شرایط جنگی برای تعلیم سربازان، آموزش پرواز به خلبانان، آموزش جراحی به پزشکان و … می‌توان استفاده کرد. در حقیقت هم اکنون نیز از این فناوری برای آموزش‌های خاص استفاده می‌شود. ویژگی مهم واقعیت مجازی این است که می‌توان حضور در یک موقعیت خاص و یا خطرناک را بر یک فرد شبیه‌سازی کرد تا بدون قرار گرفتن در معرض خطر، آمادگی لازم را برای رویارویی با آن شرایط کسب کند. به عبارتی با پیشرفت تکنولوژی واقعیت مجازی، شاهد بهبود کیفیت زندگی در ابعاد مختلف و کاهش صدمات انسانی ناشی از خطرات محیطی و طبیعی خواهیم بود.

VirtualReality

نتیجه‌گیری

دست‌یابی به فناوری واقعیت مجازی در گذشته با این‌که دست‌یافتنی به نظر می‌رسید، به خاطر عدم پیشرفت فناوری‌های وابسته با شکست‌ روبرو می‌شد. اکنون با وقوع پیشرفت در نمایشگرها، تکنولوژی حرکت سنجی، تولید پردازشگرهای بسیار کوچک و درعین‌حال قدرتمند، و پیشرفت بسیار زیاد در حوزه‌ی هوشمند سازی نرم‌افزاری می‌توان به آینده‌ی این فناوری امیدوار بود. مخصوصاً اینکه شرکت‌های قدرتمندی مثل سونی و فیسبوک بر روی واقعیت مجازی سرمایه‌گذاری کرده‌اند.

Virtual-Reality-640x353



فید یک پزشک محل مناسبی برای تبلیغات شما: محل تبلیغات متنی و بنری شما

برای سفارش تبلیغ تماس بگیرید

11 May 09:04

its soul mates

11 May 09:03

Weird weird photos

11 May 09:01

When I'm down Ellen always comes to the rescue

11 May 07:52

به پسرک

by سیب به دست

 اولین بار این ایده رو وقتی توی یک نمایشگاه اینستالیشن آرت قدم می زدم، تجربه کردم: توی یک سالن بزرگ روی دیوارهای سفید یک اطاق خالی؛ مقابل هم، دو تا ساعت شماطه ای نصب شده بود که عقربه هاش با سرعت می چرخید و یکی ش تعداد آدمهایی که توی هر لحظه به دنیا می اومدن رو نشون میداد و یکی دیگه اش مرگ و میرها رو. بگذار از ساعت دوم بگذریم چون این نوشته در مورد زندگیه (هرچند که زندگی چیزی جز فاصله ی بین این دو گردش عقربه نیست)؛ بپردازیم به ساعت اول، که هر ثانیه چند شماره جلو می رفت و تعداد آدمهایی رو نشون می داد که  در همون لحظه خون چکان و جیغ زنان اولین نفس عمیق رو توی ریه هاشون  فرو دادن و زندگی رو شروع کردن. دیروز که خبر به دنیا اومدنت رو شنیدم؛ یاد اون ساعت افتادم. با خودم فکر کردم که درست توی اون لحظه هم اون ساعت یک شماره جلو رفته، ولی این یک شماره برای من دیگه فقط یک عدد نبود؛ این تو بودی و با همه ی اون چندین هزار شماره که تو همون لحظه به دنیا پرت شده بودن فرق داشتی. من تو رو می شناختم و حتی از همون روزی که وجود نداشتی و مادرت فکر می کرد که اسمت رکساناست می دیدمت که با شیطنت  به ریش همه ی ما می خندی و از جایی دور که نمی دونستم کجاست به ما نگاه می کنی.

حالا اینجایی، الان باید شسته و تمیز، توی یک پوشش گرم و نرم پیچیده باشندت؛ فکر کنم شیرت رو خوردی و خوابیدی و آروم خُرخُر می کنی یا شایدم با صدای زیری جیغ میکشی و حضورت رو وسط آدم گنده ها اینجوری اعلام می کنی. بیشتر وقتت اما باید به خواب بگذره. باید حسابی خسته باشی؛ اخه از نیستی تا هستی کلی راهه، به نظرم حتی سخت تر از مسیریه که از هستی به نیستی طی می کنیم و اسمش رو می گذاریم زندگی. فرقش فقط اینه که اون ضربه ی وحشتناک پرت شدن وسط حیات (راستی حیاط رو اینطوری می نویسن؟) انقدر سنگینه که  چیزهایی رو که توی راه تجربه کردیم رو فراموش می کنیم. شایدم توی نیستی هیچ چیز نباشه ولی حتی همین هم می تونه خیلی طاقت فرسا باشه. به هرحال الان توی آغوش مادرت هستی که گرم ترین و امن ترین جای دنیاست. چیزها اما همیشه اینطوری نخواهد موند؛ بزرگ تر که شدی شاید حتی یک روز با ریش نتراشیده و لباس زیر نشسته توی خونه راه رفتی و با عصبانیت ازش پرسیدی که اصلا برای چی تو رو به دنیا اورده. همه ی ما این سوال ها رو پرسیدیم و هیچ کدوم هم جواب درست حسابی نگرفتیم. پیشنهاد می کنم که بیخودی وقتت رو با سوالهای بیخودی تلف نکنی.

فکر می کنم توی دنیا فقط یک چیز هست که باید یاد بگیری و اون عشقه. نه؛ منظورم عشق های آبگوشتی به  چیزهای بیرون از خودت نیست. میخوام بگم که باید خودت، خودت رو دوست داشته باشی، می دونی، این کار اون قدرها هم کار آسونی نیست مخصوصا وقتی زمین خوردی؛ از همه عقب تری؛ و صله ی ناجور هستی؛ یا وقتی به نظر میاد همه ی دنیا در برابرت وایساده. توی همه ی این شرایط یاد بگیر که خودت رو دوست داشته باشی. این به نظرم از یاد گرفتن الفبا؛ عددها؛ و حتی مسواک زدن هم مهم تره. جالبه که توی زندگیت از این به بعد آدمهای زیادی رو می بینی که سعی می کنن بهت خیلی چیزها یاد بدن به جز همین مهم ترین چیز. بیشترشون سعی می کنن که توی مغزت بکنن که فقط اگر چنین و چنان بودی دوست داشتنی هستی. گول مزخرفاتشون رو نخور و خودت رو بی قید و شرط دوست داشته باش. وقت هایی که بد بودی و داشتی کثافت کاری می کردی؛ خودت رو بیشتر دوست داشته باش؛ چون توی اون زمان ها از همیشه بیشتر سزاوار محبتی. اگه با خودت مهربون باشی هیچ وقت درگیر اعتیاد؛ رفتارهای تخریبی؛ افسردگی و روابط ناجور نمیشی. یادت باشه که عشق؛ و فقط عشق تنها چیزیه که توی سراسر زندگی بهت گرما؛ نیرو و انگیزه میده. بزرگ تر که شدی آدمهای یخ بسته ی زیادی رو خواهی دید. آدمهایی که زنده ان ولی زندگی نمی کنن و هیچ نوری توی قلبشون نیست؛ آدمهای گم شده؛ سرد و سرگردون. این آتش رو هرجور هست تا آخرین لحظه روشن نگه دار؛ چون تنها چیزیه که توی شبهای تاریک از یخ بستن توی سرما نجاتت خواهد داد.

 میخوام از همین اول بدونی که زندگی نه آسونه و نه سخت، نه خوبه و نه بد؛ نه ترسناکه و نه امن؛ زندگی اصلا یک واقعیت صلب و جامد نیست؛ زندگی چیزی است سیال و تعریف ناپذیر که با نگاه تو تغییر خواهد کرد. پس نگاه کردن رو یاد بگیر و گل وحشی زرد کوچیکی که وسط شیارهای سنگی پیاده رو، توی نا محتمل ترین جای ممکن روییده رو ببین. زندگی چیزی جز دیدن و لذت بردن از همین چیزهای کوچیک نیست، چیزهایی مثل تا کردن لباسهای شسته شده ای که بوی پودر و یاس میده؛ لیس زدن آخرین قطره ی بستنی ذوب شده از روی انگشت، حس کردن قطره های اب سرد روی مهره های پشتت هرروز صبح که دوش میگیری و میری سر کار. همه ی این لحظه ها، لحظه های زندگی تو هستن. کار تو حضور داشتن توی لحظه هاست.  شاید الان بهم بخندی چون همه ی بچه ها توی لحظه زندگی می کنن؛ اما هر قدر بزرگ تر بشی این کار سخت تر و سخت تر خواهد شد. بعد تر این طبیعی ترین حالت بودن رو گم نکن. هرکاری که می کنی رو با توجه، دقت، و مراقبه ی یک کودک انجام بده و توی زندگیت حضور داشته باش.

 نگران حرکت و هدف داشتن و دویدن به سمت موفقیت نباش؛ اینها رو توی مدرسه بهت یاد میدن؛ چون اینها ارزشهای جامعه است. تو ایستادن و نفس کشیدن و توقف کردن توی مسیر رو یاد بگیر. هر ازگاهی توقف کن و بوی خوش قهوه ای رو که از توی کافه ی توی هوا پیچیده رو حس کن، به رهگذری که نمیشناسی لبخند بزن؛ دست پیرزنی که توی پیاده رو راهش رو گم کرده بگیر و از خیابون ردش کن؛ به گربه ی روی دیوار توجه کن؛ به لنگه جورابی که روی بند رخت تاب می خوره؛ به همون گل کوچیکی که وسط شیارهای سنگی پیاده رو روییده. یادت باشه که بین ادمی که اون گل رو دیده و هزاران آدمی که  گلها رو لگد کردن و رفتن از زمین تا اسمون فرق هست.

میشه ازت خواهش کنم که هیچ وقت نخوای شبیه هیچ کس دیگه ای باشی؟ بگذار هدف اصلی زندگی تو کشف کردن وجود خودت، استعدادهای خودت، بودن خودت باشه. نگذار هیچکس دیگه ای هدفش رو توی زندگی تو تزریق کنه. هدف زندگیت رو خودت پیدا کن و وقتی پیداش کردی، توی رسیدن بهش کله شق باش. وقتی پای پاسخ سوالات وجودی در میونه؛ اهل مصالحه نباش. نخواه که دکتر، وکیل، یا  کارمند اداره ی پست باشی. بخواه که «خودت» باشی، حتی اگه خواستی که چیزی نباشی؛ باز هم مهم نیست، بیشتر گندها رو آدمهایی به بشریت زدن که خواستن چیزی باشن؛ پس اگر هدف بزرگی نداشتی؛ نترس، چون احتمالا در مسیر درستی هستی.

  هیچ وقت  بین عقل و احساست انتخاب نکن. این احمقانه ترین تصمیمه. اگه به خودت پای بند باشی؛ لازم نیست بین عقل و احساست دست و پا بزنی. می دونم؛ سخت ترین کارممکن توی دنیا پای بندی به خودته، ولی این تنها چیزیه که ارزشش رو داره. چون این تنها جوریه که می تونی شاد باشی.  مگه هدف تو توی این دنیا چیزی جز اینه که شاد باشی؟ بقیه ی چیزها همه ش وسیله است: پول؛ موفقیت؛ ماشین های گرون قیمت؛ لباس و مسافرت و هتل های چندین ستاره، همه و همه وسیله هستن. مراقب باش وسیله رو با هدف اشتباه نگیری و مثل خیلی از آدمها برای رسیدن به وسیله، هدف رو از دست ندی و توی مسیر مارپیچ پول- موفقیت- پوچی در جا نزنی. به عنوان یک اصل کلی یادت بشه هرچیزی که بشه از تو دزدید؛ وسیله است. نگذار وسیله ها، حتی اگه میلیاردها ارزش داشتن، صاحب زندگی تو باشن.

یادت باشه؛ آخرش توی هر مسیری که بری چیزهایی رو به دست میاری و چیزهایی رو از دست میدی. هیچ وقت غصه ی چیزهایی که از دست دادی رو نخور چون اگر اونها رو از دست نداده بودی الان جایی که هستی نبودی و چیز دیگه ای بودی. همیشه بهترین وضع وضع موجوده و تو در نقطه ی درست ایستادی. توی دنیا به آدمهای زیادی بر میخوری که سعی می کنن بهت خلاف این رو ثابت کنن. اونها میخوان یادت بدن که چطور باید زندگی کنی؛ چطور توی نقطه ی دیگه ای قرار بگیری و تبدیل به آدمی بشی که نیستی. بهشون گوش نده! نگذار تو رو بترسونن؛ مغلوبشون نشو. تو همه ی اون چیزی که باید بشی از همین الان هستی. وقتی داشتن با انگشت بهت مسیر رو نشون میدادن شونه هات رو بنداز بالا و بهشون بگو هوشت!

چیزها اونقدرها هم جدی نیست. این مسیر رو با لبخند؛ با اسونی و سوت زنان برو. زیادتر لبخند بزن؛ کم تر اخم کن، بیشتر بخند و از ته دل بخند؛ اما همزمان اگه خواستی گریه کنی هم هیچ اشکالی نداره، گریه کن. وقتی دلت شکست؛ راحت برو و بشین یک گوشه و یک دل سیر گریه کن. دنیا به مردهایی که راحت گریه می کنن احتیاج داره. آهان؛ این رو هم بگم چون مهمه: از هیچی نترس. تنها چیزی که باید ازش بترسی خود ترسه. ترس فلجت می کنه و لذت لحظه هات رو می دزده. ترس تنها گناهیه که باید ازش پرهیز کنی. اگر کسی خواست از چیزی بترسونتت بهش بگ پخخخخ!

  راستی؛ از همین الان؛ چشمت به اون ساعت انتهای سالن باشه؛ ساعتی که آمار رفتگان رو می چرخونه؛ اون ساعت یک روز؛ یک بار دیگه  برای تو خواهد چرخید و اون روز با اینکه سالها و سالها ی دوری خواهد بود، خیلی هم دیر نیست. ما همیشه فکر می کنیم که همیشه وقت هست، اما فرصت اون قدرها هم نیست. زندگی ات رو زندگی کن و از روی نوشته زندگی نکن، حتی همین نوشته. تو از همین الان همه ی اینها رو بلدی؛ فقط توی مسیر ممکنه خیلی هاش رو فراموش کنی. شاید به جای همه ی اینها باید می نوشتم که » چیزهایی که امروز می دونی رو هیچ وقت فراموش نکن» اما تو که ما آدم بزرگ ها رو می شناسی. اصلا کلش رو فراموش کن؛ بازی کن؛ گریه کن؛ بخند؛ جیش کن؛ آواز بخون و چهار دست و پا راه برو.

تولدت مبارک.


دسته‌بندی شده در: لولیتا
11 May 07:36

منو به حال خودم نذار

by Madian Vahshi
حس عجیبی نیست. درست مثل یک ارگاسم خیلی طولانیه که هر چقدر هم طول می کشه دلت نمیخواد تموم بشه. حس اینکه سلول های درونت که طبق معمول تقسیم دوتایی می کنند تا زنده بمونی، بعد از یک عشق بازی، سریعتر تقسیم میشن و ناگهان یک قلب دیگه در درونت شروع به طپیدن می کنه و یک موجود زنده در عمیق ترین لایه های وجودت ، جایی که حتی خودت هم دستت بهش نمی رسه قلبتو لمس می کنه، و تو تازه می فهمی تمام عشقی که از ابتدای خلقت همیشه حرفش بود و حسرتش ، همیشه موضوع همه غزل ها و قصه ها بود در درونت متولد شده. عشقی که دیگه حتی تصور نبودنش زندگی رو محال می کنه. که بخاطر نگه داشتنش با همه دنیا مبارزه می کنی.
هنوز یک سالت نشده بود. اولین روز مادری بود که منم مادر بودم. درست زمان طلاق و طلاق کشی بود که من از تو که با یه تاپ شلوارک آبی تازه یاد گرفته بودی چهاردست و پا راه بری یه عکس انداختم و پشتش نوشتم : اولین هدیه روز مادر زندگیم «بودنِ تو کنارم».  از اون موقع سالها گذشته و تو هنوز کنارمی ، و  من هر سال روز مادر یاد اولین هدیه روز مادر زندگیم می افتم و یادِ اون خودِ مایوس و تنها می افتم که چقدر از تصور نبودنت ترسیده بود. اگر الان برای همه مامانایی که بخاطر عشق مادریشون تحقیر رو تحمل می کنن و باج میدن غمگینم، بخاطر اینه که انگار تو سرزمین من همه قد عَلم کردن اون بهشتی میگن زیر پای مامان هاست رو ازشون بگیرن. تنها دارایی مادرا رو . بخاطر اینکه بنظرم آخر دنیا امروزه که کسی «عشق مادری» رو وجه المصالحه قرار بده که بتونه از یک مادر باج بگیره. به مادر ظلم کنه و بدونه بخاطر دور نشدن از بچه اش بهش تن میده.
هنوزم من میگم روز مادر یه جور قدردانی مادراس از بچه هایی که بزرگترین بهشت دنیا رو با بودنشون به مادرا هدیه کردن. فردا اینجا روز مادره. دهمین هدیه روز مادر من در زندگیم‌: «همچنان بودنت ...»
09 May 08:15

Take it easy satans

09 May 08:08

«آشوویتسِ درون» زیر بار اقتدار

by تحریریه درنگ

لیلا پاپلی یزدی: رودلف لانگ در خانواده‌ای مذهبی در آلمان پرورش می‌یابد. فضای خانه خفقان شدیدی دارد، پدر هرگز با خشونت با فرزندانش رفتار نمی‌کند اما ترس و وسواس نسبت به گناه تمام روح و روان بچه‌ها را پر کرده است. پدر حتی برای پس از مرگ و شغل فرزندانش هم تصمیم می‌گیرد اما راوی کتاب، که اول شخص مفرد است، زندگی‌اش را درست از زمان رویارویی با خواست پدرش آغاز می‌کند. زندگی‌ای که با تصمیم به افسر شدن و زیر پا گذاشتن وصیت پدر مبنی بر کشیش شدنش شروع می‌شود. او در آغاز شانزده سالگی راهی جبهه‌های جنگ می‌شود و در این راه تا جایی پیش می‌رود که سرانجام مامور اس. اس می‌شود و وظیفه کشتن یهودی‌های لهستانی را بر عهده می‌گیرد و در این راه از هیچ کوششی برای اطاعت از وظیفه‌اش فروگذار نمی‌کند. او عاشق میهنش و انضباط شدید زندگی نظامیست. ساختار هم به او اعتماد می‌کند و او به تدریج به سوی سطوح مدیریتی سازمان اس اس سوق داده می‌شود و مسئولیت کوره‌های آدم‌سوزی آشویتس را بر عهده می‌گیرد. سرانجام کتاب اما «سقوط» رودلف به مثابه نه لزوما یک مامور اقتدارگرا که یک انسان را نشان می‌دهد. انسانی که گرچه از سوی دیگر مورد پرسش قرار می‌گیرد اما تو خود گویی از درستی آنچه انجام داده، مطمئن است.

***

انسان اروپایی در دهه ۱۹۴۰ و درست پس از پایان جنگ جهانی دوم با این سوال حیرت‌آور مواجه شد که بر سرش چه آمده است. در چه فرایندی، هیولایی اینچنین مخوف از درون آدمی که می‌توانست فرهنگمند باشد و گوته و ولتر تحویل جهان بدهد خارج شده بود. به طور کلی دو مقیاس فردی و اجتماعی در فهم چنین فاجعه‌ای بررسی شد. رمان مرل، مرگ کسب و کار من است، در واقع در مقیاس فردی و روان‌شناختی به کنکاش رویداد فاجعه می‌پردازد. چگونه یک انسان ممکن است به آن حد از بی‌سوژگی محض برسد که بتواند آدم دیگری را در کوره بسوزاند؟.

مرل برای روایت خود، از شخصیت واقعی رودلف هوس، فرمانده ارشد آشویتس، وام گرفته است و داستان مخوفش را بر پایهٔ این شخصیت ترسیم کرده است. رودلف سمبلی است از انسانی معمولی با احساسات نرمال که به تدریج به چنان شخصیت هیولاواری می‌رسد که درد و مرگ برایش به ابژهٔ کسب و کار و تجارت بدل می‌شود، با آرامش تمام مواد شیمیایی را روی آدمهای دربندش آزمایش می‌کند تا ببیند کدام سریع‌تر آن‌ها را می‌کشد. در مقابل، همین آدم زندگی خصوصی نسبتا عادی دارد، توانایی عشق‌ورزی‌اش در فضای خصوصی‌اش حفظ شده، و سمت هیولای وجودش وقتی شعله می‌کشد که او در مسند «اقتدار» است. اقتداری که در شکل سهمگین عدم درکِ انسانیت یا درد انسانی دیگر و ترجمان او به «آن دیگری» شکل مشهود می‌یابد. رودلف از شکنجه یا کشتن دیگری حتی لذت نمی‌برد و این در واقع برای او تنها یک پله از پله‌هایی است که در پلکان قدرت و اطاعت باید بپیماید. قدرت، نقطه ضعف رودلف است و همین است که نویسندهٔ کتاب، فرویدگونه به کودکی بیمارگونه و ترس همیشگی‌اش از پدر بیش از حد مقتدرش مرتبط می‌داند.

اما نقطهٔ اوج کتاب در صفحات پایانی رقم می‌خورد آنجا که جنگ تمام شده است و رودلف در مقام «متهم به کشتار» مشاهده می‌شود با این حال او در نمی‌یابد که چرا «متهم» است. رودلف به نظر خودش وظیفه‌اش را خوب انجام داده و برای آلمان یک «آلمانی خوب» بوده است و حالا نباید در کسوت متهم قرار بگیرد که برعکس انتظار تشویق دارد. اینجا شاید نویسندهٔ کتاب با آرنت همراه می‌شود که آیشمن را نه لزوما یک شهروند بد که اتفاقا شهروندی دانسته بود منطقی و کاملا سالم که تنها به ادای وظیفه‌اش به شدت پایبند بوده است.

شاید مرلِ نویسنده اینجا تلاش دارد که ذهن خواننده‌اش را به چالش بکشد نه لزوما در باب سیستم توتالیتر هیتلری که در بابِ سیستمی آموزشی که از عنفوان کودکی چنان فرد را مطیع بار می‌آورد که در فرایند ادای وظیفه هرگز از خودِ درونی‌اش پرسش چرایی طرح نمی‌کند. مرل ما را در مقابل این پیش فرض قرار می‌دهد که شهروند خوب یا بد بودن مسئله‌ای به غایت مرتبط با سیستم حاکمیتی و دلایل وجودی‌اش است نه مسئله‌ای که از خود واقعی انسان منشا بگیرد.

 «مرگ کسب و کار من است» را نخست بار احمد شاملو در سال ۱۳۵۲ ترجمه کرد پس از آن، این کتاب بار‌ها تجدید چاپ شده است. ترجمهٔ شاملو گرچه با روش ترکیب کردن واژگان آلمانی و فارسی چندان روان نیست اما ترجمه‌ای خوب و قابل اتکا از متن فرانسوی است. خواندن «مرگ کسب و کار من است» را به همه کسانی که دوست دارند فرایند چگونگی تبدیل شدن یک انسان معمولی با کنشهای انسانی را به یک هیولای توتالیتر مشاهده کنند، توصیه می‌کنم.

 

«مرگ کسب و کار من است» نوشته روبر مرل، ترجمه احمد شاملو، انتشارات نگاه: ۱۳۸۸

09 May 08:06

Prank

09 May 08:01

"accidentally"

09 May 08:00

I think its time to move planet...