Shared posts
نامهی سی و پنجم
"I believed that I wanted to be a poet, but deep down I just wanted to be a poem."
- Jaime Gil De Bieda (via larmoyante)
نامنطبق با خود
Azinmdجوانی یعنی عاشق بودن
و انتطار کسی
کودکی که نامش دهی
یک بار نقاشی کرده بودم
خیلی وقتها پیش
جوان بودم
زیرش نوشته بودم
و من نامنطبق با تاریخ و نامنطبق با خود
بیتی بود از پازولینی که من عاشقش بودم
آنقدر که اگر پسری داشتم نامش میدادم پائولو
یک بار هم رفتم به جستجویش
و هر وقت که از خم کوچهای آلفارومئویی میپیچید که نمیپیچید
و من میخواستم که بپیچد
او را میدیدم
جوانی یعنی عاشق بودن
و انتطار کسی
کودکی که نامش دهی
هنوز نامنطبقم با خود
نامهی سی و یکم
صدای باد میآید-به نیمهشب چیزی نمانده
نشستهایم دور میز گرد و خودمان دوتا هستیم و بستههای کتابها که من ذوقشان را دارم. دارم به جک لندن و اُ هنری لبخند میزنم و به دخترک و فکر میکنم درون کتابها را چه بنویسم برایش و دلم پیش دفترچههاست. همینجور سطحی و بیدغدغه. چای میآورند به رسمشان و من فنجانِ استوانهای و کشیده را به لب میرسانم. ولرم. بوی دود همراه با کمی شیرینی در فضای دهانم پخش میشود. به طعم غریبه لبخند میزنم. نامِ چای را برایم مینویسد که بهکل با واقعیت چای نمیخواند. چای, عصارهای ست از یک نوع برنجِ قهوهای دودی که در فلان استان بهترین آن عمل میآید و..و… من رفتهام تا دور. تا غریبه. تا غریب. چای را فنجان فنجان مینوشم و به چشمهای متعجبِ مرد ایستاده به خدمت لبخند میزنم و به اُ هنری با جلدِ گلبهی و سپید لبخند میزنم و دلم آکواریوم دانشکده نیست و دلم ویلا نیست و دلم پلههای طبقهی آخرِ وزارتخانه نیست و دلم معاونتِ امور دانشجویی هرمزان نیست و دلم دارالترجمهی پارسا نیست و دلم همینجاست. دورِ یک میزِ گرد و خالی و بینِ بستههای کتابها. گاهی گوش تیز میکنم به نوای موسیقی. چیزی نمیفهمم. چیزی در سرم میانِ لغات و نتها جابهجا نمیشود. همانجایی که دارم پیاش را میگیرم, گام عوض میشود و من لبخند میزنم در حجم بیگانگی.
یادم نیست دقیقن چه وقت بود که حجمِ دلزدگیها به جایی رسید که بیگانگی ماوا و منزل شد برایم. یا شاید هم دلم نمیخواهد به یاد بیاورم. دیر وقتِ شب که داشتم لایِ خندهها و چیزهایی که تعریف میکردند برای هم به دنبالِ نشانهای ابتدایی از چراییِ هیجانشان میگشتم غافلگیرم کرد: دوست داری بدانی چه میگویند؟ دوست داری یکی از جمعِ آنها باشی؟ کمی نگاهم را دزدیدم. باز هم بیشتر نگاهشان کردم. چوب بلند را روی لبهام گذاشتم و سرم را به انکار تکان دادم: دوست دارم نگاهشان کنم بیکه چیزی بدانم.
میگویی محضِ رضایِ خدا بیا که رویت را ببینیم. میخندم. میگویم «باشد! باشد!» نمیآیم. نمیآیم و با هر قدمی تو را در خاطر گرامی میدارم. با هر قدمی در بیگانگی غوطه میخورم. بیرنگ میمانم. کار خودم را میکنم. و به چیزهایی که نمیفهمم لبخند میزنم و در این آرامشی هست. آرامشی که خودم خوب میدانم چهجور گمش کردم و حالا نمیدانم چهجور بیابمش.
چون دوست…میدارد دوست
برایم نوشتهای:
«بر آن یار بگریید
ئیتیوار انگشت به من میزند و میپرسد: «تو واق...
A collection of dismantled almosts
مهر
دو روز قبلش خیلی خبرها بود. روز تولدش بود سالگرد آغاز رسمی جنگ بود، اولین روز مدرسهاش بود، سرویس مدرسه بدقولی کرد و نیامد و ناراحتمان کرد و بالاخره روزی بود که پس از سالها خبری از بابا بزرگ شهید به دستمان رسید. 25 سال از پایان جنگ گذشته است و ما هنوز در بیابانها و سنگرها و حتا در سرزمین دشمن سابق، خاکها را زیر و رو میکنیم و اسناد را ورق میزنیم و در جست و جوی سربازان گم شدهمان هستیم. درستش همین است. باید بچهها را پیدا کرد حتا اگر چند استخوان باقی مانده باشد، درستش همین است که به رغم چرخ بد کردار باید جوانان وطن را به خانه باز گرداند حتا اگر حالا پدر بزرگ حساب شوند.
برای جواد رفیعی
آن روزها که هنوز بابای علی کوچولو هوس نکرده بود برود جبهه، بابای جواد خودمان که آن موقع جواد کوچولو بود، وسط جنگ بود. بابای جواد بی دودوتاچهارتا رفته بود به جنگ و بعد هم خبری ازش نشده بود، انگار آب شده باشد و رفته باشد لای رملهای جنوب. همین شد که گفتند مفقودالاثر است.
جواد در همان عالم بچگی تا همین امسال فکر میکرد مفقودالاثر یعنی چه؟ یعنی تیر خورده و افتاده توی یک چاله و کسی پیدایش نکرده؟ یعنی مانده زیر رملها؟ یعنی عراقیها گرفتهاندش؟ نگرفتهاندش؟ خب یعنی چی این دو کلمهی چموش مفقودالاثر؟
بیست و پنج سال پیش که قطعنامه را پذیرفتیم و جنگ تمام شد یک لیستی هم آوردند که اینها در اردوگاههای عراق اسیرند. یک جایش هم اسم بابای جواد را نوشته بودند. پس مفقودالاثر یعنی اسیری که اثری ازش نیست. همه خوشحال شدند و منتظر تا ببینند کی این بابای مفقودالاثر جواد برمیگردد. کاروانهای آزادهها هی آمدند و آمدند و هی مردم اسپند دود کردند و خبری از بابای جواد نشد. بعد هم که پرسیدند این که اسمش توی لیست بود چرا نیامد؟ گفتند آن لیست را میگویید؟ آن لیست از منابع تایید نشده بود. و تمام. بابای جواد دوباره شد مفقودالاثر.
حالا امسال بعد از بیست و پنج سال آمدهاند با یک داستان دور و دراز و چهارپاره استخوان و یک جواب مثبت آزمایش دیاِناِی و یک عکس تار از مردی زخمی و بسیار لاغر و ترجمهی نارسای پارههایی از یک گزارش عربی که میگوید:
نام: بابای جواد
علت فوت: جراحت و عفونت و کمآبی و جابهجایی بین دو اردوگاه
محل دفن قبلی: رمادی
زمان: چندشنبه چندم چه ماهی از سال ۱۳۶۷
زمان تشییع: سهشنبه، دوم مهر نود و دو
زمان تدفین مجدد: چهارشنبه سوم مهر نود و دو
مکان تدفین مجدد: دستگرد
فصبر جمیل
هوابنیاد
مهاجرت
از ما فیلانها٬ ما بهمانها
Last Light, 1990*This might actually be my favorite photo of all...
Last Light, 1990
*
This might actually be my favorite photo of all time.
خودآشنایی
کسانی هستند که میتوانند در دو دقیقه جشنی را عزا یا عزایی را جشن کنند و خود نمیدانند.
خاطره کلانتر جان است
Azinmdمگر آدم چند بار در عمرش قرار بوده بمیرد و زنده ماندهاست که بتواند فراموش کند؟
بوی آهن آفتابخوردهی وسایل بازی توی حیاط و طعم شیرین توتهای سفید را بهیاد میآورم. مهدکودک میرفتم. مامان معلم بود. همهی فصل مدرسه را باید میرفتم مهد. هر روز صبح اجازه داشتم قدر بیست تومان از خرازی آقای رحیمی خرید کنم. جنگ بود و آقای رحیمی برای من چهار پنج ساله که بلال را هم توی تختخواب عروسکی میخواباندم و برایش لالایی میخواندم چیزی نداشت. بههرحال چارهای نبود، خطکش زرافهای سبز نداشتم، قرمز و آبی و زرد و بنفشاش را قبلن خریدهبودم و اینیکی توی مغازه تنها ماندهبود. بعدترها تراپیستم بیکه ماجرای مهدکودک و آقای رحیمی را بداند گفت که مادرت هنوز احساس گناه میکند. برایم توضیح داد که همهی این سالها عذاب وجدان تنها گذاشتن من رهایش نکردهاست.
یادم آمد که دستهایم هنوز آنقدر بزرگ نشدهبود که دستش را بگیرم، انگشت سبابهش را مشت میکردم و او تمام راه آواز میخواند. گاه به گاه مثل گرامافون سوزنش روی یک کلمه گیر میکرد و من باید با فشاردادن انگشتش سوزن را رها می کردم تا ادامهی شعر را بخواند و بخندیم. بعد بههوای بچهها انگشتش را رها میکردم و میدویدم تا در مهد. تا حواسم برود پی نشاندادن عروسک تازه یا خطکش راهراه، رفته بود. دلش نمیآمد با من خداحافظی کند و من عین هرروز ترسیدم حالا که خداحافظی نکرده دیگر دنبالم نیاید. به همین سادهگی میترسیدم که نیاید. فقط بهخاطر آن که شبیه خانهی باباجی وقت خداحافظی من را نبوسیدهبود و اطمینان ندادهبود که زود زود برمیگردد.
من هم آن همهوقت، نکردم یک بار بگویمش بیا دستهایم را حلقه کنم دورگردنت و سیر خداحافظی کنم و ببوسمت تا دلام آرام شود که زود برمیگردی. نکردم بگویم بیخداحافظی نرو، خدانگهدار که بگویی میدانم وقتش بوده که بروی. بیوقت نرو. میفهمم حالا. همین شد که حالا در قامت یک زن سیواندی ساله هنوز با همان چشمهای گرد و خیس دلدل میزنم که آنکه صبح، بیخداحافظی رفته، مبادا عصر بازنگردد.
*خوب بود اگر حلقهی فیلم سیو پنج زندگیام را باز میکردم و باز میکردم و میگرفتم جلوی نور و هی عقب میرفتم، هی عقب میرفتم تا روزگار برگردد به نیمهی آخرین ماه سال، اسفند و بعد آن چند دقیقه، چند روز، چند ماه را بگذارم روی میز موویلا، دستهی پانچ را پایین بیاورم و جدا کنم و دوباره دو سر تابستان و زمستان را به هم با نوارچسب شیشهای گیربیندازم و بعدتر بدهم یک کپی از نوار بگیرند که بعدها یادم نماند آنجا وصله پینهای شده و چیزی بریده شده است.
بگذار
پریروزها به یکی که راهش را گم کرده بود و پیدا نمیکرد- گم کردن یک چیز است و پیدا نکردن یک چیز و جستن همه چیز و هر دو، گفتم از سر ناچاری: بگذار راهت پیدایت کند.
" پذیرش "
Azinmdمحشر
هواپیما بلند میشود
کمر مرا تا میکند
میگذارد گوشهی چمدان تو
از آن بالا
شبیه مورچهای میشوم
که دستهای کوچکش
نمیتوانند
دستمال عظیم خداحافظیاش را تکان دهند
۶ شهریور ۹۲