nazanin.shahidi
Shared posts
بگذارید هوا بهش برسد
آی عشق
خواب
داخل که رفتیم عکس بزرگ شاسیشدهای را نشانمان داد. تصویری بود از ارگ بم انگار یا جایی شبیه آن. بافت روستایی و خشتی متراکمی را نشان میداد در لحظۀ غروب که نور خورشید فقط به بام کاهگلی یکی از خانهها تابیده بود.
روی عکس درشت با رواننویس مصرعی نوشته بودند. عیناً یادم نمانده اما شبیه به این بود:
«ایبسا هیچْ که نورْ در شمار آوردش»
همان لحظه از خواب بیدار شدم.
ممنوع الابراز شدم
اکتبر میشه یازده سال که اومدم. از سال اول مادرم مدام بیتابی کرده تا همین چند وقت قبل. گاهی کمتر و بیشتر شده دفعات ابراز دلتنگیش ولی جنس بیتابیش از دوری من هیچوقت عوض نشده. اصل حرفش این بود که “زندگی جریان داره ولی هیچی دیگه مزه نمیده بیتو” گاهی لوسش کردم، گاهی پابهپاش دلتنگی کردم، گاهی منطقی بودم باهاش و گاهی هم دیوانهام کرده این دلتنگی مدام. پرخاش کردم که دیگه اجازه نداره به من حس گناه بده بابت دلتنگیش. حق نداره از دلتنگیش حرف بزنه. چندوقت حرفی نزده. حس کردم که ریخته تو خودش. دیدم که بیمارستان رفته و فشارش رفته بالا. نپرسیدم چرا جاش گفتم مراعات نمیکنید، پرهیز نمیکنید و ورزش نمیکنید. آروم گفته نه باور کن عصبیه، از دلتنگی تو فشارم میره بالا و من با صدای رسا و منطقی یک آدم مچگیر گفتم مامان خواهش میکنم از من سواستفاده احساسی نکنید، شما نصف خانوادهتون مشکل فشار خون دارند، اونا همه دلتنگ مناند لابد. فشار خون و قند پرهیز میخواد که شما نمیکنید. گاهی انقدر دلتنگیش و این جمله بیتو هیچی مزه قبل رو نمیده خستهام کرده که یک مدت کمین کردم برای لحظات جزئی خوشیش. تا رفته مهمونی، عروسی یا پیک نیک، روز بعدش به محض اینکه در جواب سوال “خوش گذشت؟” من جواب داده “آره خیلی خوب بود” هفت تیر کشیدم که “پس ببینید، اینجوریها هم که میگید جام خالی نیست. عروسی هم میروید، مهمونی، سفر …خوش هم میگذره. لطفا دیگه …” لابد شرمنده شده اونطرف خط از لحظات خوشی که داشته، از اون دوساعتی رو که روی مبل هال زل نزده به تلویزیون یا روی صندلی آشپزخونه زل نزده به پنجره رو به کوچه و بخار سمار. مادرم هیچوقت جوابم را نداده و من، ملکه کلمات و منطق، همیشه فکر کردم سکوت کرده چون من صددرصد درست میگم و من پیروز میدانم.
شاید باید یک شبی مثل الان اشک جمع میشد تو چشمام که بفهمم چه حالی داشته. باید خودم میشدم مادرم که بفهمم منظور از عروسی رفتن با دلتنگی چیست. من حواسم نبود که آدمهای عزیزی که بعد مرگ و مهاجرت و زندان رفتن و روابط عاشقانه دورادور و … جا میگذاریم جنس زندگیشون عوض میشه، جنس لذت بردنشون. عروسی میرن ولی لابد مدام فکر میکنن کاش آیداشون صندلی کناری نشسته بود یا داشت میرقصید یا وقتی لباس میپوشید به جای پدرم که به همه لباسهای عالم میگه “برازنده” دختر عزیزش میگفت خوب شدی ولی گردنبند نمیخواد این پیرهن. امروز فهمیدم که تا برامون پیش نیاید نمیدونیم که دلتنگ مثل جنازه دراز نمیکشه روی مبل تا دلتنگی با مرگش تموم بشه، دلتنگها هم یکروزهایی لابد بلند میشوند از روی مبلهاشون که دشکش گود رفته و زیباترین شالشون رو سر میکنند و پیاده از سر ویلا تا تهش رو در عصر پاییزی راه میروند، چیزی میخرند ولی مدام فکر میکنند اگر آیدا بود همین راه رو برمیگشتیم بالا و قهوه میخوردیم باهم روبروی کلیسا. خودم بارها گفتم ولی یادم میره که آدم دلتنگ آدم مرده نیست، آدم قطع عضو شده است. همه کاری میکنه ولی خب جای خالی اون عضو، اون پا، اون دست یا اون چشم همیشه باهاش میآد. مادرم خیلی وقته نمیگه دلش برام تنگ شده، اونقدر که گاهی فکر کردم شاید بودن آیدین رو تمام و کمال جایگزین نبودن من کرده ولی امروز که خودم متهم شدم به جرمی که مادرم را باهاش محکوم کرده بودم فهمیدم نه. دلتنگی اونجاست، پشت اون بغضی که در خداحافظیهای بیمقدمهاش قایم کرده، ازش حرف نمیزنه چون من ممنوع الابرازش کردم. من ازش خواستم که نگه دلتنگه، نگه بیهمصحبت شده، نگه نمیدونه جمعه عصرهاش را چیکار کنه، نگه هربار که میره خونه عموهام و دخترعموهام بلند بلند میخندن حس میکنه کاش جمع کنه بره خونه چون دیدن رابطه مادران و دختران حسودش میکنه، دلتنگش میکنه و …. من مچش را گرفتم، زندگی کردنش را به رخش کشیدم، بهش گفتم خیلی هم دلتنگ نیست و خیلی هم زندگی بیمن بیمزه نیست چون داره نفس میکشه، مهمانی میره، پردهها رو عوض میکنه و بجای من با ثریا میره بازار، پس انقدر تکرارش نکنه. قبول دارم که من خودم همین کار رو کردم، نه؟ من دیوانهت کردم با ابراز دلتنگی مدام و خب حق داره هرکسی که کم میآره از شنیدن زجر کشیدن آدمی که دوره و خب لابد کاری هم نمیشه برای دوریش کرد. مدام میگرده دنبال نشانههای لذت که بگه ببین زجر نمیکشی، ببین خوبی، ببین غیرمعاشرتی نشدی، ببین میخندی، ببین خوشبختی. مگر من خودم با مادرم نکردم؟ حق با من و “…” است. دلتنگی احتمالا به هرشکلی و اندازهای که هست باید خفه شه، نباید با صدای بلند ابراز بشه. دلتنگی احتمالا همون صلیبی است که هرکدام از ما مجبوریم تنهایی حملش کنیم .
مادرم یکروز ساکت شد و دیگه نگفت دلش تنگ شده برام، نگفت هیچ لذتی دیگه شکل قبل نیست. من هم فردا شاید بهش زنگ بزنم بگم مامان تو که وبلاگ نداری، توییتر نداری، خواهر نداری، اعتقاد مذهبی نداری و خب من هم ازت خواستم از ابرازدلتنگیت برای آزار من استفاده نکنی، حست رو توصیف نکنی، جلوی من بغض نکنی و…پس الان چیکار میکنی؟ قرص میخوری بابتش؟ اسم قرصت چیه؟ خودکار دستمه، بگو مینویسم.
یاد باد انکه سر کوی توام منزل بود...
این قصه را شنیده اید؟ عده ای در بیابان در شب تاریک ظلمانی به راه خود می رفتند؛ پایشان به چیزهایی که بر زمین افتاده بود می خورد. برخی از روی کنجکاوی آن تکه ها را که انگار سنگ بود بر می داشتند و برخی اعتنا نمی کردند. از راهنما پرسیدند این تکه های ناشناس را برداریم؟ گفت همه آنانی که بر می دارند و یا بر نمی دارند در نهایت پشیمان خواهند بود. برخی برداشتند و برخی برنداشتند. سپیده که سر زد، دیدند آن تکه سنگ ها شمش طلاست! آه از نهاد آنانی برخاست که بر نداشته بودند و حسرت در جان کسانی پنجه افکند که کم بر داشته بودند…
می خواهم بگویم، نیکی کردن با مادر و قدر مادر را دانستن مثل همان شمش های طلاست. آنانی که قدر مادر شان را می دانند، وقتی مادرشان از این جهان پرواز کرده است، با خود می گویند ای کاش قدر او را بیشتر می دانستیم. ای کاش در آن روز و روزگار سخنی نمی گفتم که بر چهره اش غباری از غم بنشیند. در می یابند که خرسندی مادر مثل همان شمش های طلا ست، ای کاش بیشتر ذخیره می کردند! و آنانی که به مادر خود بی توجه بوده اند…ویران می شوند.
مادرم در زندگی ما نشانه ای از مهر و معنای خداوند بود. هنوز که هنوز است در حیرتم که چگونه می شود، بانویی که مطلقا سواد خواندن و نوشتن نداشت، در ذهنش و در قلبش همیشه خدا چشمه ای از حکمت می جوشید . آرام و با تانی سخن می گفت. ببین پسرم…حرف را باید هفت بار توی دهان چرخاند بعد بر زبان اورد.
برای من نشانه و نماد نفس مطمئنه، آرامشی بود که در مادرم می دیدم و اکنون در پدرم می بینم. آرام و با شکوه…
امروز سالگشت مرگ و یا تولد دوباره مادرم هست. او بهشت زندگی ما بود. صدایش و لبخندش و شکوه آرامش و خرد روشنش…می گفت: نگران نباشید آن طرف هم که می روم تنها نیستم بچه هایم هستند. محسن، نسرین ، اکرم…این جمله را آنچنان با اعتماد و اطمینان می گفت که انگار واقعا دارد به شهری دیگر می رود که برادر و خواهرانم ساکن آن شهرند… همیشه در اندیشه بودم که رابطه ام را با مادرم چگونه تعریف کنم. روزی مرحوم بهمن بیگی به دادم رسید. گفت رابطه من و مادرم مثل رابطه یک عبد با مولای خودش بود. نمی دانید آن بانوی ایلی بی سواد چگونه روح مرا تسخیر کرده
بود.
در گذار عمر، از راه ها و بیراهه ها میگذریم، از تاریکی ها و فضا های ابر آلود و غبار آمیز و گاه روشن…مهر مادر و پدر همان شمش های طلای راهند. تاریکی جان نمی گذارد چنان که بایست قدرشان را بدانیم.
یک عصر خوب با مرد شب هزار و یکم
ذن، زن، و التیام رنج دیگری
"
در کتاب فروشی هاروارد نشسته بودم و داشتم مجله یوگا ورق میزدم که به صفحهای رسیدم که تصویر دختر غربی محجبهای را روی جلد کتابی چاپ کرده بود. دختر لباس های رنگارنگ قشنگی به تن داشت، دو زانو روی زمین نشسته بود، و به دوربین لبخند میزد. عنوان کتاب حتا از عکس روی جلدش هم جذابتر بود: «ذن زیر آتش: چطور در دل جنگ به آرامش رسیدم». یکی دو صفحه مصاحبه با نویسنده را که خواندم مشتاق شدم تمام کتاب را بخوانم و شب که رسیدم خانه با وجود ظنی که نسبت به کتاب پیدا کرده بودم که احتمالن کتابی بازاری باشد و میشود کلیشه های استعماریاش را انتظار کشید، اما با اشتیاق به دانستن اینکه این زن جوان سختی شرایط کار در افغانستان را چطور توصیف کرده و چگونه لحظه های شخصی زندگی اش را در متن کتاب به حضور اجتماعی اش پیوند زده و تا کجا میتوانم به تصویری که از خودش و دیگران و ماجرا میدهد اعتماد کنم، کتاب را با یک کلیک از آمازون خریدم و چند ثانیه بعد روی کیندل منتظرم نشسته بود تا بخوانمش.
چیزی که من را لا به لای خطوط میکشاند، همان توصیف صادقانه نویسنده از خصوصیتی بوده که نقطه ضعفش به حساب میآمده و اتفاقن همین لایه ی درونی بدون محافظ بود که او را به من شبیه میکرد: به جای این که ماجراجو، فعال حقوق بشر، و یا زن جوان بیرحمی را در ابتدای کارراههی شغلیاش ببینم که با زمین و زمان میجنگد آن قدر که فراموش کند جنگیدن فقط به وقت ضرورت است که با ارزش است، کسی را دیدم که از همان اول کار میگوید با دیدن زندگی فلسطینی های نوار غزه،همان اول کار، گریه اش گرفته و مافوقش گفته بوده این طوری کار پیش نمیرود. باید بروی خودت را محکم کنی. نمیشود با احساسات رقیق کار کرد. و بعد تعریف میکند که چطور دو سال بعدش همان مافوق آمده و اعتراف کرده که از او (ماریان) آموخته چطور با وجود داشتن همان شاخک های تیز و حساس رحم و شفقت انسانی میتوان کارهای بشردوستانه کرد بی آنکه نیاز باشد خشن تر و بیاحساستر شویم.
شروع کتاب بی مقدمه توصیف موقعیت دشواری است که ماریان برای اولین بار در افغانستان تجربه میکند:
"یکشنبه، ۲۲ اکتبر ۲۰۰۶: هرات، افغانستان
یک ماهی میشود که شغل جدیدم را با عنوان مأمور حقوق بشر برای هیأت معاونت سازمان ملل در افغانستان شروع کرده ام و حس میکنم هنوز به اوضاع مسلط نیستم. عید است، روز تعطیلی که آخر ماه رمضان میآید، و تمام همکارانم بیصبرانه منتظر قدری فراغت هستند. قرار شده مسؤولیت دفتر را من به عهده بگیرم. مطمئن نیستم که آماده پذیرفتنش باشم، برای همین یک چیزهایی را با رئیسم دوباره مرور میکنم. میگویم: «نمیخواهم از زیرش شانه خالی کنم، اما شک دارم که از پسش بر بیآیم.» او خاطرجمعام میکند: «مشکلی برایت پیش نمیآید ماریان. تا وقتی کسی امان الله خان را نکشد اوضاع خوب خواهد بود.»
به گمانم دلگرمیبخشیدنش شوخیای بیش نیست. باید درباره افغانستان چیزهای زیادی بیاموزم.
رئیسم ساعت نه صبح یکشنبه ۲۲ اکتبر ۲۰۰۶ افغانستان را ترک میکند. من مأمور مسؤول دفتر سازمان ملل در دل منطقه جنگی میشوم .
ظهر آن روز امان الله خان مرده است."
"
بخشی از یادداشت من درباره کتاب «ذن زیر آتش: چطور در دل جنگ به آرامش رسیدم» که در آخرین شماره اندیشه پویا با عنوان «ذن، زن، و التیام رنج دیگری» منتشر شده است.
زندگی یا مرگ؟(۴)
زندگی مثل طلوع آفتاب است! از بالای تپه مارون- مهاجران- که پایین می امدیم؛ ده روشن شده بود. سرشاخه های صنوبرها در طول نایه-نهر میان چشمه تا مدرسه- برق می زدند. در کنار قبرستان ده، که همسایه قبرستان ارامنه روستای حمریان بود، فاتحه خواندیم. پدر بزرگم ایستاده بود. انگشت اشاره اش رو به سوی قبرستان ارامنه بود، برای آن ها هم فاتحه می خواند. ..غروبی پدر بزرگم گفت: من آفتاب لب بام هستم. عمر ما هم مثل آفتاب غروب می کند. غروبش، طلوعی دیگر در دنیایی دیگر است. او با زبان خودش می گفت. من هم با فهم خودم گویی تصویری از کلامش می گرفتم. تصویری مبهم و مه الود…اما در ذهنم حک شده بود، زندگی مثل طلوع آفتاب است و مرگ همانند غروب آفتاب…
روزی در بازار اراک با پدر بزرگم می رفتیم. خنکای بازار و شلوغی اش برایم بسیار بسیار حذاب بود. جلوی مغازه ای ایستاد. پارچه فروشی بود. توپ های پارچه سفید مات دم دست بود. پارچه فروش با نیم ذرع فلزی پرنقش و نگار داشت توپ پارچه را می غلتاند و تند و تند نیم ذرع می زد. پدر بزرگم گفت: این کرباس است. برای کفن استفاده می کنند. پیراهن هم می دوزند. یادم امد که او خود پیراهنی کرباسی داشت. این هم کاری ست کفن فروشی… چند گذر بازار را رفته بودیم. بوی عطر ادویه پیچید. زردچوبه و گلاب و هل و زیره وفلفل و دارچین…و بوی عطر. بازار ادویه فروشا بود. هنوز هم آن بوی مخلوط ادویه ها، انگار خواستنی ترین بوی در تمام زندگی ام بوده و هست. یک عطر وحشی طبیعی وصف ناشدنی… یک بار انگار همان بو را در بازار حلب استشمام کردم. این ها عطر می فروشند. آن کفن فروش کارش نشانه مرگ است و این عطر فروش کارش نشانه زندگی ست؟ تو پسرم دوست داری چه کاره بشوی؟
تصویر ها در ذهنم تنظیم شده بودند. طلوع آفتاب زندگی ست و آن بوی دلاویز مستی آور بازار ادویه فروشا نشانه اش. غروب نشانه مرگ است و آن رنگ سفید مات کفن علامتش…وقتی پدر بزرگم مرد، نمی توانستم باور کنم که او غروب کرده است و به رنگ سفید مات کفن در آمده است. نه او همیشه همان طلوع بود و همان عطر بازار ادویه فروشا…دانش آموز سال سوم دبیرستان بودم، پدر بزرگم در گذشت. پانزده سالم بود…اما نمی توانستم باور کنم که برای همیشه رفته است. گرمای دستش، بازتاب نور خورشید سپیده دم در بالای تپه مارون، خنده آرام و شادش، آرامش همیشه اش…نمی توانستم طلوع را از غروب تمییز بدهم. خاطره او برایم تعریف دیگری از نسبت زندگی و مرگ بود...
وقتی پدر بزرگم مرد، انگار هیچکس بهتر از حاج آخوند نمی توانست دلداریم بدهد. به مجلس ختم آمده بود. دستم را گرفت، مدتها دستم در دستش بود. گفت: یک بار گفته بودی با آسید علی آقا پدر بزرگت به تماشای طلوع افتاب رفتی، یادته؟
بله یادمه...بغضم شکست. بالای تپه بودیم و بازتاب نور افتاب در چشمانی زیتونی...
او نمرده است، مرگ طلوعی دیگر است ظاهرش غروب است...
حاج اخوند خواند. نگاهش به دوردستا بود
کدام دانه فرو رفت در زمین که نرست؟
چرا به دانه انسانت این گمان باشد
زیبایی در انحصار زنانیست که نمیلرزند
بین دوتا جلسه رفتم مانیکور چون شب تولد دعوتم و بدون لاک قرمز رفتن ندارد.صبح وقت گرفتم ساعت یک و دوباره از راه زنگ زدم که ” ب-دوی-د من دا-رم می آم و فق-ط چه-ل و پن دق-یق ه وق-ت دار-م.” رسیدم دیدم هنوز یکی زیر دست خانم مانیکوریستم نشستهست. خانم با ابرو اشاره کرد که بیچارهایم این خانم از اون گیراست. معلوم بود از قیافهش که از اوناست که حاضرند بمیرندولی با دندون نکنند یک گوشه مانده کنار ناخن را. از آنهاکه آرایشگر را دوباره و دهباره مجبور میکنند برود دستک و دنبکش رو بیاورد و گوشههای مانده را بگیرد. خانم گیر مدام دستاش رو نگاه میکرد و میگفت اینجا. دوباره میبرد عقب، زیر نور و باز میگفت اینجا. عجله داشتم شروع کردم به پا تکون دادن. یک خانم مسن از جلوم رد شد نشست صندلی کناریِ من. نگاهش نکردم چون زل زده بودم به خانمگیر که اگر احیانا چشم از ناخنهاش برداشت و چشم تو چشم شدیم از چشمان بیرحم من بخواند که” خانمم والا از نظر من مشکل شما یک گوشه ناخن نیست، خیلی جاها رو باید بدی بگیرن” و اینجور انتقام سختی بگیرم ازش. نگاهم نمیکرد، گیر کرده بود تو کیوتیکل ناخنهاش که نمیدانم چرا به اشتباه کُلیتوکیل (بروزن کلیتوریس) تلفظشون میکرد و مدام غر میزد که کلیتوکیلش رو خوب تمیز نکردهاند.
مدیر مغازه از خانم بغل دستی من پرسید “شما چیکار دارید؟” خانم با صدای خیلی پیر جواب داد :” اپیلاسیون پا لطفا، تا کمی بالای زانو”. مدیر سالن گفت:” نیم ساعت باید بنشینید” جواب داد:” می شینم، عجله ندارم” . ته دلم گفتم خوشا به سعادتت. از پا لرزاندن پاکشیدم و موبایلم را درآوردم که ایمیل بزنم به منشی شرکت که من تو مطب دندون پزشک گیر کردم و یک ربع دیر میرسم. متوجه شدم من نمیلرزانم ولی صندلیم کمامان دارد میلرزد، با همون فرکانس لرزش من موقع ابراز عجله. برگشتم خانم مسن رو نگاه کنم ببینم چرا ادای عجلهدارها را درمیآرود وقتی عجله ندارد. خانم مسن عجله نداشت، پارکینسون داشت.دکتر نیستم ولی پارکینسون خیلی شدید داشت به نظرم، چون همه جاش میلرزید. سرش روی گردن میلرزید، فکش توی سری که خودش داشت میلرزید، مستقل میلرزید. غبغش میلرزید. پاهاش و دستاش میلرزیدند. موهاش خیلی نامرتب بود. انگار وقتی خواسته بود شانه بزند دستهاش لرزیده بود و بدتر آشفته شده بودند. نمیدانستم با نگاه متعجب و غمگینم از این همه لرزش چه کنم، پس لبخند زدم. از لبخندهای که وقتی نمیدانم چه غلطی بکنم میزنم. من معلوما وقتی حواسم نیست به چی زل زدم خیلی زیاد از این لبخندها میزنم، به آدمهایی که جا نشدن سوار اتوبوس بشوند و دارن خیس میشوند از منظر آخرین سوارشده، به کسی که داره پای تلفن دعوا می کند وتلفن را قطع میکند و چشماش خیس است و به کسی که از دستشویی میآد بیرون و هنوز زیپش را کامل نبسته یا به کسی که بچهش دارد روی زمین کف بانک غلت میزند و گریه میکند.
زن با همون دستهای لرزان دامنش را تا زیر زانو داد بالا و با صدای لرزان گفت :” بخاطر زیبایی نیومدم. خودم که نمیتونم تیغ بزنم با این دستها، هیچکس دیگه هم نمیتونه چون پاهام میلرزه میترسند ببُرند. فکر کردم اپیلاسیون شاید بشه کرد”
کم مو بود ولی ساق پاش پرشده بود از موهای خیلی دراز، یعنی موها تنک بودند ولی خیلی بلندبودند. دستش انقدر لرزید که دامنش ول شد و سرخورد و برگشت سرجاش.لبخند زدم. خانم گیر یک کُلیتوکیل جدید پیدا کرده بود. منشی جواب داد جلسه کنسل شده هروقت خواستی بیا. به آدری گفتم “من هم عجلهی ندارم” . احتمالا آدری نفهمید کلمه هم به چه کسی برمیگردد ولی خانم مسن بهم یک لبخند لرزان زد.
من مستم، من مستم و میخواره پرستم
تأثیر عمیق نوشتن را خیلی وقت بود حس نکرده بودم. حالا دارم کمکم میفهمم چرا من اغلب اوقات ناآرامم. چرا اغلب اوقات اوضاع، راضیام نمیکند و این نارضایتی به جغرافیا هم مربوط نیست. یک جوری است که مثل مرغ سر کنده این طرف و آن طرف میچرخم تا نقطهی ثباتی پیدا کنم.
حالا که دارم مینویسم، و منظورم دقیقن همین حالاست، حس میکنم چهقدر نوشتن آرامم میکند. من را به خودم پس میدهد. جوری که باورم نمیشود این من ِ چند روز پیش با من نسبتی داشته.
از یک طرف مست این احساسم، خیال میکنم هیچ چیز دیگر نمیخواهم جز زمان و ایده برای نوشتن، از طرفی از خودم شاکیام که چرا این همه تنبلی میکند، چرا این همه سر باز میزند از این می خوشرنگ و لعابی که در دم، اثر میکند.
پ.ن: عنوان از خیام است.
محاورهاینویسی، شکستهنویسی و جهشهای ژنتیکی زبان
nazanin.shahidiاین موضوع خیلی مهم است و جای فکر دارد. مسلماً قانونی نمیشود برای آن وضع کرد که همه دنبال کنند، اما صحبت کردن در موردش و توجه دادن دیگران به اثرات دراز مدت شکستهنویسی، ممکن است بتواند حساسیتها را در این مورد کمی برانگیزد.
خوابگرد: این یادداشت را دوست محترم نادیدهام هادی یزدانی نوشته است برای گستردن بحثِ «غلطهای املایی در شکستهنویسی» که پیشتر فروغ روشنزاد آن را در ایرانوایر طرح کرده بود. یزدانی در این یادداشت مختصر نگاه کلی خود به موضوع را صرفاً از موضع یک علاقهمند شرح داده است. توصیه میکنم اگر یادداشت فروغ روشنزاد را نخواندهاید ابتدا آن را مطالعه کنید.
هادی یزدانی: اگر فرهنگ را به مثابهی بدن انسان در نظر بگیریم، زبان، مجموعه کروموزومهای سلولهای این بدن است و کلمات و واژهها همچون ژنهای این کروموزومها. ژنهایی که هر کدام بر روی کروموزومی خاصّ وجود دارند و نقشی خاص را به عهده دارند و باعث به وجود آمدن صفات و ویژگیهای منحصربهفردی در این پیکرهی انسانی میشوند. در فرآیند تکامل، هر کدام از این ژنها ممکن است تحت تأثیر عوامل تغییردهندهی فراوانی قرار بگیرند و از موقعیّت و کارکرد فعلی خود خارج شوند و صورتی دیگر به خود بگیرند و ترجمهای متفاوت نسبت به ماهیّت اصلی خود پیدا کنند. همین میشود که گاهی حاصل این جهشهای ژنتیکی، بیماریهایی ست که میتوانند نسل به نسل منتقل و باعث ضعیفتر شدن و نقصان در عملکرد پیکرهی اصلی شوند. گاهی نیز این جهشها به قویتر شدن و مقاومتر شدن این پیکره و بقاء بهتر او کمک شایانی میکنند.
تنها تفاوتی که شاید در این مقایسه میان فرهنگ و بدن انسان مطرح شود این باشد که در عالم واقع، این جهشهای ژنتیکی در کروموزومهای بدن انسان بدون دخالت مستقیم فرد رخ میدهد و نتیجهی کار نیز خارج از دسترس فرد است و صرفاً مفید، خنثی یا مضر بودن این جهشها ست که باعث میشود طیّ فرآیند انتخاب طبیعی این جهشها از نسلی به نسل دیگر منتقل شوند یا این که به سمت از بین رفتن و غیر مؤثّر شدن تمایل پیدا کنند امّا در زمینهی فرهنگ قضیه اندکی فرق میکند. این جا دست انسان در تعیین نتایج حاصل از این تغییرات ژنتیکی چندان بسته نیست و همه چیز به انتخاب طبیعی وابسته نیست، هرچند این جا هم انتخاب طبیعی نقش مهمّ و انکارناپذیری بازی میکند. بگذارید کمی ملموستر بحث را ادامه دهیم.
روزی روزگاری سواد خواندن و نوشتن در انحصار عدّهی معدودی بود و همین باعث شده بود که فرآیند تغییر و تکامل زبان فرآیندی کند و بطئی باشد. با گسترش سطح سواد بین عامّهی مردم و خارج شدن انحصار خواندن و نوشتن از دست شاعران، ادیبان و کاتبان و از سوی دیگر فراگیر شدن رسانههای نوشتاری همچون کتاب و روزنامه و گسترش ارتباطات با جهان پیرامون، فرآیند تغییر زبان شدّت و سرعت بیشتری گرفت. این تازه شروع ماجرا بود. در دهههای اخیر گسترش ضریب نفوذ اینترنت و رشد روزافزون وبلاگها و شبکههای اجتماعی، باعث شده است که هر فرد با هر سطح سواد و دانش و آگاهی بتواند به راحتی از عقاید، افکار و علائقش بنویسد و نسبت به نوشتههای دیگران واکنش نشان دهد. همینها باعث شده است که زبان، با تغییرات شدید و ناخواستهای روبرو شود.
در این میان بهترین واکنشِ پیکرهی اصلی در برابر این تغییرات ژنتیکی چیست؟ آیا باید مقاومت کرد و هیچ کدام از این تغییرات را نپذیرفت و به رسمیّت نشناخت؟ آیا باید به تغییرات صورت گرفته به چشم بیماریهای ژنتیکی نگاه کرد؟ آیا میتوان راهی برگزید که طیّ فرآیند تکامل، این تغییرات ژنتیکی بتوانند باعث مقاومتر شدن زبان و در نتیجه فرهنگ شوند؟ بیشک پاسخ به این پرسشها و ارائهی راهکارهای مفید و مبتنی بر واقعیّتها در تخصّص افراد خبره و صاحب نظر است و از عهدهی افراد عادّی همچون من که تنها به زبان و فرهنگ خود علاقه دارند و در این زمینه هیچ تخصّص و مهارتی ندارند، خارج است. با وجود این دوست دارم به عنوان یک فرد عادّی در زمینهی مبحث محاورهای و شکستهنویسی که این روزها به دغدغهی ذهنیام تبدیل شده است و یکی از همین تغییرات ناخواستهی زبان است که راجع به آنها صحبت کردیم، نکاتی را به اختصار بنویسم.
این روزها در سطح شبکههای اجتماعی محاورهاینویسی و شکستهنویسی پدیدهای است که اگر نگوییم به جوّ غالب تبدیل شده حداقل به حدّی ست که نمیتوان آن را انکار کرد. در این میان سؤالات متعدّدی به ذهن متبادر میشود. محاورهاینویسی و شکستهنویسی تا کجا میتواند ادامه پیدا کند؟ چه جاهایی میتوان این گونه نوشت؟ آیا هر کلمهای را میتوانیم به هر شکل و صورتی که مایل بودیم بنویسیم و هیچ قاعدهای برای این کار وجود ندارد؟ معیار غلط املایی در نوشتههایی که به این سبک نوشته میشوند چیست؟ آیا این سبک نوشتن را باید به عنوان نوعی اعتراض به قواعد مرسوم زبان و ادب فارسی به حساب آورد یا باید آن را به عواملی نظیر کمسوادی و کمدانشی نویسنده، سرعت سرسامآور تولید محتوا در شبکههای اجتماعی و بیدقّتیهای همراه این افزایش سرعت و کمحوصلگی ذاتی کاربران این شبکهها نسبت داد؟ آیا میتوان برای همین سبک نوشتاری در حال گسترش، قواعدی حداقلی نوشت و آنها را ترویج کرد تا جلوی جهشهای ژنتیکی مضر و مخرّب گرفته شود یا اصلاً نباید آن را به رسمیّت شناخت؟ اینها تنها بخشی از پرسشهایی ست که طیّ این مدّت در ذهن من به عنوان یک فرد عادّی شکل گرفته است و میدانم که پاسخ دادن به این پرسشها در حد صلاحیّت من نیست. این جا تنها قصد دارم نکاتی را که راجع به این پرسشها به ذهنم میرسد، با خوانندگان گرامی و استادان صاحبنظر در میان بگذارم.
به نظر من نمیتوان و نباید یکسره حکم به غلط بودن محاورهاینویسی و شکستهنویسی داد. بسیاری از مواقع این گونه نوشتن دلایلی نظیر صمیمانه، دوستانه یا غیر رسمی نوشتن، طنزنویسی و حتّی با گویش و لهجهی محلّی نوشتن دارد. کاری که خود من تاکنون انجام دادهام این است که به هنگام نگارش یک یادداشت یا مقاله، حداکثر تلاش خود را برای نوشتن به صورت رسمی و با رعایت قواعد و قوانین نگارشی و املایی مرسوم به کار بردهام امّا وقتی در بخش نظرات با دوستان راجع به محتوای آن یادداشت یا نوشته بحث میکنیم، این کار غالباً به صورتی صمیمانه و غیر رسمی وگاه حتّی با پس زمینهای از شوخی و طنز همراه است و این گفتگوی دوجانبه با زبان نوشتاری محاورهای و همراه با شکستهنویسی کلمات انجام میشود. گاهی حتّی به تناسب موضوع، حس طنز من یا دوستانم باعث میشود که نظرات یا بحثهایمان را با لهجهی اصفهانی بنویسیم و این جا دیگر به قول معروف کار بیخ پیدا میکند زیرا در لهجهی اصفهانی بسیاری از کلمات از شکل اوّلیّهی خود خارج شدهاند و شکل و صورت دیگری به خود گرفتهاند و با فرم نوشتاری رسمی تفاوتی از زمین تا آسمان دارند!
با وجود همهی اینها باید اقرار کنم که در این مواقع به عنوان کسی که همیشه به فرم و قواعد احترام میگذارد و نوشتههای خود را همیشه ذیل همان فرم و قواعد تعریف کرده است، اصلاً حسّ بدی ندارم و خودم را سرزنش نمیکنم. من به صورت غریزی تا این حد از محاورهای نوشتن و شکسته نویسی را پذیرفتهام و آن را برای خود به رسمیّت شناختهام. البتّه در این بین هرگز «کثافت» را «کصافط»، «قرآن» را «غرعان» و «عزیزم» را «عجیجم» ننوشتهام امّا بارها «عاشقانه» را «عشقولانه»، «اینها» را «اینا»، «میآورم» را «میارم» و «میگوید» را «میگه» نوشتهام و به هر حال این روند تاکنون نیز ادامه داشته است. با این وجود به عنوان فردی که به زبان و فرهنگ سرزمینم علاقه مندم، ترجیح میدهم که همین محاورهای نوشتن و شکسته نویسی هم تابع قواعد و قوانینی باشد که از دست شلختگی و بینظمی و اغتشاشی که در حال حاضر در فضای مجازی به صورت عام و شبکههای اجتماعی به صورت خاص دست به گریبان آن هستیم، خلاص شویم. قواعد و قوانینی که قطعاً نباید از جنس معادلسازی کلمات در فرهنگستان زبان و ادب فارسی باشد و باعث تمسخر مخاطبان شود.
نمیدانم این پیشنهاد تا چه حد عملی و ممکن است و اصلاً آیا منطقی و عقلانی ست یا این که صاحب نظران و متخصّصان امر، نظر دیگری راجع به آن دارند امّا یک نکته را به خوبی میدانم. اگر در برابر جهشهای ژنتیکی واژهها که کروموزومهای زبان فارسی را تحت تأثیر قرار میدهند، بیاعتنا باشیم و همهی این مسائل را بدون قاعده و قانون و صرفاً ذیل پویا بودن و زنده بودن زبان تعریف کنیم یا حتّی بدتر از آن، به این جهشها اهمّیّت ندهیم، روزی خواهیم دید که با موجودی ناقص و کج و معوج و مبتلا به سندرومهای متعدّد و غیر قابل درمان مواجه هستیم و آن وقت دیگر هیچ کاری از دست ما بر نمیآید.
خلاصه این که در برابر باران سیلآسایی که در زمین زبان فارسی در حال باریدن است نه میتوان بیاعتنا بود و نه میتوان منفعلانه برخورد کرد بلکه باید سدّی مقاوم ساخت تا بتوان این انرژی را مهار کرد و آن را به سمت مسیر صحیح هدایت کرد. وظیفهای که بر دوش تک تک ماست؛ چه صاحب نظر و متخصّص این امر باشیم و چه تنها یکی از علاقهمندان زبان و ادب فارسی. امّا در این میان، وظیفهی صاحبنظران و متخصّصان این امر وظیفهای خطیرتر و حیاتیتر است.
کامنتها
http://nemidanestam.blogspot.com/2013/05/blog-post_22.html
http://nemidanestam.blogspot.com/2013/07/normal-0-false-false-false-en-ca-x-none.html
رونمایی از «سرو کهنسال» بهپاس تلاشهای منوچهر ستوده
داستان یک ساز 5هزار ساله ایرانی
nazanin.shahidiای عود.. ای ساز خوب..
«داستان بربت» یا دایرةالمعارف ساز عود عنوان کتابی است از مجید ناظمپور که وی در این اثر مواردی چون پیدایش ساز بربت، سیر تکامل و اصالت ایرانی بودن آن را بررسی کرده است.
“ای زن، بر اسب بشین و بتاز و برو و خبر کارت زرد مرا به همگان برسان”
آداب ماشین برقی سواری “سوار شدن از در جلو، پیاده شدن از در پشت”. از درجلو سوار میشویم که پول یا تکن را بیاندازیم در صندوق، کارت ماهانه یا برگه عبورمجدد را نشان راننده بدهیم.ولی درساعات پرترافیک روزهای کاری اتوبوس برقیهای درهای پشت را هم باز میکنند تا کسانی که کارت وسایل نقلیه ماهانه دارند از درپشت سوار بشوند که خیلی معطل نشوند و زودتر راه بیافتند. یک جور اطمینان است که به مردم میکنند.معمولا کسی کارتهای مارا چک نمی کند ولی خب به سبک معاد همیشه یادآوری میکنند که “درست است ما شما را بدون نگاه کردن کارتهایتان از در پشت سوار کردیم ولی هر آینه ممکن است روزی یکی کارت شما را نگاه کند.” گویا اگر کسی از ما کارت بخواهد و ما نداشته باشیم و دروغ گفته باشیم عوض سه دلار هزینه یک دور اتوبوس برقی سواری باید دویست و سی و پنج دلار جریمه بدهیم.
مرد با ما از در پشت سوار شد. هوا گرم و شرجی و چهل درجه بود و اتوبوس برقیهای بدون تهویه بوی فرش خیس نمازخانهی را میدادند که آورده باشندش در سونای بخار. معمولا اکثر کسانی که سوار اتوبوس برقی میشوند نزدیک ایستگاه سنت اندرو پیاده میشوند که بروند زیرزمین و مترو سوار بشوند و دوباره کنسرو بشوند و روی شانههای روبهروی کتاب اسرار داوینچی بخوانند و پرندهوحشی بازی کنند برای چهل دقیقه. در ایستگاه سیمکو (یکی مانده به سنت اندرو) یک آقایی آمد و در اوج ادبی که در یک روز گرم میشد حفظ کرد، کارت نشان داد که کارمند تی.تی.سی(شرکت واحد تورنتو) است و از بین همه ما از مرد خواست که کارتش را نشان بدهد. مرد کیف یک وری چرمی قهوهی داشت. کیفش را باز کرد. کارت نبود. قیافهش ولی مطمئن بود. کارمند تی.تی.سی هم خونسرد بود، اصلا فکر کنم عمدا مرد را انتخاب کرده بود، چون صددرصد میدانست این یکدونه کارت دارد و زود کارتش را نشان میدهد و خب کارش تمام میشود و میتواند باقی راه را فوت کند در یقهش.مرد دست کرد در جیبش کارت نبود. کیف پولش را درآورد. چهل جور کارت امتیاز جمع کردن و شناسایی و اعتباری را کشید بیرون، کارت ماهانه وسائل نقلیه نبود.لای کتابش را ورق زد. کم کم ماها سرپایین انداختیم. انگار خجالت کشیدیم که شاهد این منظرهایم که یکی از جنس ما به اعتماد خداوندگار تیتیسی خیانت کردهاست. مرد به حرف اومد،گفت “آقا همراهم بود. صبح بود” کارمند تی تی سی سبیل داشت. سبیلش تکان خورد که یعنی خر خودتی. اتوبوس ایستگاه سنت اندرو ایستاد. همه پیاده شدند. مرد هنوز جیبهایش را میگشت. کارمند تی تی سی کم کم داشت خسته میشد و میخواست کاری بکند. گرمش بود. مرد راه بیرون رفتن مارا بسته بود. همه سرپایین پیاده شدیم، کمی هلش دادیم، نگفتیم بروکنار، انگار خیلی ناامید بودیم از مرد، فکر میکردیم این کجا میفهمه باید بره کنار ما پیاده شیم، این اگر میفهمید بدون کارت سوار نمیشد ما رو هم بدنام کنه. مرد کماکان کیفش را میگشت و میگفت :” صبح با کارتم اومدم.” و همه ما در سکوت ترکش میکردیم
قبل از اینکه از پلهها مترو پایین بروم برگشتم نگاهش کنم. حس زن هود پیامبر قوم عاد را داشتم که موقع ترک قومش برگشت ببیند چه برسر همقطارانش گیریم که کافر آمده است. مرد کارت را پیدا کرده بود و داشت پیاده میشد. دید که دیدمش. کارت زرد ماه ژوئیه را برایم تکان داد تا حداقل یک نفر از بین ما بداند و به باقی بگوید که مرد راست میگفته.
صدسالگی منوچهر ستوده در «بخارا»ی جدید
دردبوک و مرگوگرام
nazanin.shahidiهرچند دراز است، اما میارزد که تا تهش بخوانید.
یک. این نوشته رو خوندم چون رامین و واقف را به سروجد آورده بود. رامین حتی یک آخی هم گفته بود که البته خیلی مطمئن بودم این جنس نوشته خیلی به رامین میچسبد. بخونیدش ولی اگر حال ندارید این تکه اول از نوشته را بخونید
“بشریت داره توی گرداب گزارشدادن دستوپا میزنه. برای اولین بار در طول تاریخ، سرعت تولید محتوا از سرعت مصرفش بیشتر شده. همه دارن توی وبلاگ و فیسبوک و اینستاگرام و توئیتر گزارش وضعیت میدن. زهرا میگفت یکی شکایت از این کرده بود که چرا مجلهها توی گودریدز نیستن. لابد برای اینکه گزارش عملیات افتخارآمیز مجلهخوندنش رو به جهانیان بده. شاکی از این بود که چرا باید برای کاری وقتبگذاره که نمیشه بهمناسبتش فخری فروخت. توی یه مورد خندهدار تر، کابرهای کمحوصله حتی از ابزار مناسب گزارشدادن هم استفاده نمیکنن. از صفحهی عکس میگیرن و توی اینستاگرام هوا میکنن. منطق اینه که گزارش را باید به مخاطبِ هدف رسوند، حالا با هر ابزاری که دم دستتره.
معلموه که گزارشها کمتر به قصد گزارش دادن نوشته میشن. خبرنگار و وقایعنگار که نیستیم. بیشتر آدمها هم برنامهشون این نیست که محتوای ارزشمند یا سرگرمکنندهای که دیدن رو با بقیه شر کنن. معمولن هدف نویسنده یا برانگیختن حس همدردیه یا حسادت.”
دو. یکبار یکجایی در یک وبلاگی خوندم “کاش جز این همه عکس که از خوشیهاتون میگذارید عکس از بدبختیها و تنهاییها و دردهاتون هم بگذارید. ” . عکس از بدبختی تعبیرش برای: من درحال فین کردن با موهای چرب سه روز حموم نرفته وقتی کسی نیست یک قاشق سوپ برام بپزه موبایل را دربیارم یک فیلمی بگیرم از بزاقی که وقتی می خوای قورت بدی پایین نمیره گیر میکنه بین لوزههای متورمت/ وقتی بچه از سرسره پرت شده پایین خون از زانوش داره شره میکنه خودش داره زار میزنه و انقدر صدای جیغش بلنده که یک عده جوری نگاهت میکنند انگار داری بچهت رو داغ میزنی، یک عکس ازش بگیرم.وقتی مزاجم درست کارنمیکنه و سرخ شدم از درد، یک عکس از خودم بگیرم.
سه. یکی رو میشناختم فیلمبردارحرفهی مجلسی استخدام کرد، از تشییع جنازه برادر جوانش که از سرطان خون مرده بوده فیلم بگیرند. از خاکسپاری تا هفتم، از بهشت زهرا تا مسجد. صحنه زارزدن بچههای مرحوم دنبال پدر، خاک بهشت زهرا و دویدن آدمهای زیر برانکارد حامل، مرده بیست کیلو شده کفن پیچ از غسالخانه تا محل نماز و از محل نماز تا قبر آماده. هیچوقت فیلم رو نشون نداد. شاید خودش نگاه کرد. شک ندارم کیفیت خوبی داشت فیلم، فیلمبردارش خوب و گرون بود و برام عجیبه اونکه فیلم مراسم فارغ التحصیلی پسرش از دوره پیش دبستان را برامون نمایش میداد چرا این فیلم مستند عالی رو هیچوقت پخش نکرد دوقطره اشک بریزیم سبک بشیم.
چهار. من دربرابر تکنولوژی درخدمت برونگرایی آدم بیاینرسی هستم. یعنی دوپا میپرم بغل هرچیزی که برونگرای را سهلتر کند. موبایل با دوربین خوش کیفیت تازه، وبلاگ، توییتر و ایستاگرام و هرچیزی. و درک هم میکنم بعضیها نسبت به هرچیز جدیدی یک مقاومت خاصی دارند. ترس از عمومیشدن، احساس عدم امنیت، علاقه به زندگی کم سروصدا، اصلا عدم علاقه به دنیای مجازی و نمایش زندگیشون دردنیای مجازی و هزار دلیل دیگه وجود داره که آدمها نخواهند وبلاگ بنویسند و یا تصویری از خودشون در دنیای مجازی ارائه بدهند. آنها به کنار ولی نقد کسانی که دوست دارند از مهمانیها، شادیها، ششپک، کفش نو، برج ایفل، سفرها، غذاها و خودشون عکس بگذارند را نمیفهمم. مخصوصا جنسی از نقد در پارگراف اولش کلمه “برانگیختن حسادت” مطرح بشه.
پنج. برانگیختن حس حسادت یا سرخ نگه داشتن صورت با سیلی. بصورت طبیعی آدمها دربرابرچیزی که براشون دغدغه نیست حسادت نمی کنند. یعنی اگر شما ده هزار عکس از خودتون با مونالیزا بگذارید من حسادت نمیکنم، چون موزه دوست ندارم و مهم نیست موزه کجا باشه، ولی یک عکس از خورشت کرفس ویرانم میکند. انسانها پیچیده و دینامیک هستند، شما نمیدانید دقیقا با بیان کدام قسمت زندگی خود دارید حس حسادتشان را تحریک میکنید. برای کسی که در ناف پاریس تک وتنها در بار نشسته است و بهترین شراب عالم را مینوشد، شاید عکس شما در مهمانی شبانه یواشکی با عرق سگی درحالی که دست درگردن حسین و حسین و حسین و حسین انداختهاید خیلی حسادت برانگیز باشد. کسی که عکس حسینها را در ایستاگرام آپلود کرده عمرا فکر نمیکرده قرار است شما در محله مقه، با این سروشکل سینمایی یک ثانیه به آنها درحال ترکیب کردن چهل جور تک دانه با عرق سگی برای قابل شرب کردنش حسادت کنید، فلذا خیلی باید ابله باشید که فکر کنید” نگارنده قصد برانگیختن حسادت من را داشته” . نه صرفا اعلام موقعیت کرده و خواسته ثبت کند که “ما دراین لحظه خوشیم”. عکسهای لونا شاد را نگاه میکردم که بخاطر شیمی درمانی موهایش ریخته و باخودم فکر میکردم، نامرد،ببین چه کچلش خوشگله، من عمرا این شکلی بشم. شما الان فکر می کنید من دقیقا دارم به چیزی در این مقوله خاص حسادت میکنم یا لونا با گذاشتن عکسی از خودش که کچل است و دارد میرقصد دقیقا حسادت چه کسانی را تحریک میخواسته تحریک کند. گاهی آدمها گزارش میدهند، گزارش موقعیت از زندگی عادی/غیرعادی، شنونده که بنابرحالش برداشت میکند.
شش. دوستی داشتم زمان دبیرستان –قبل از فراگیر شدن تلفنهای بدون سیم – که با مادرش در یک خانه یک خوابه شصت متری زندگی میکرد. مادرش روی کاناپه میخوابید و خودش در اتاق. یکبار سرهرمزان با یک پسری دوست شد و در معاشرتهای بعدی فهمید که خانهشان دوبلکس چهارخوابه در خیابان ایرانزمین شهرک است. دوستم از شرمندگی خانه کوچک و محقرشان دربرابر خانه چهارخوابه دوست پسرش هربار که تلفن خانه زنگ میزد اول تا زنگ چهارم صبر میکرد بعد گوشی را که برمی داشت نفس نفس میزد که پسر حس کند او طول خانه بزرگشان را دویده است تا تلفن برسد. سی ثانیه اول را نفس چاق میکرد. پسر یکبار ازش پرسید “آسم داری”، یعنی آسم زودتر به ذهنش رسید تا بزرگی و قد زمین فوتبال بودن خانه. توجه و حسادت پسررا نمیشد با صدای نفس نفس تحریک کرد چون نقطه ضعفش در آن زمان خاص در متراژ خانه نبود گویا.
هفت. خود من سردسته مانیفست بدههای عالمم ولی مانیفست با ته رنگ نگاه از بالا گاهی بد روی اعصابم میرود. اینکه یکروز خوشحال باشیم از ظهور پدیدههای ی بنام وبلاگ و فیس بوگ و گوگل ریدر و اینستاگرام و توییتر و بعد که خودمان کمی باهاش بازی کردیم و به هردلیلی حوصلهمان سررفت شروع کنیم گیردادن به آدمهای دیگر با این نگاه از بالا “که جمع کن دیگه، دورهش سراومده، برو یوسا بخوان، برو معاشرت “رودررو”کن” رو نمیفهمم. من گاهی یکساعت از ساعت هفت تا هشت عکس مزرعهداران خوشبخت در اورگون را در فلیکر نگاه میکنم. دقیقا همانوقت که شما دارید درکافه با دوستان حقیقی معاشرت میکنید. هردوما داریم جوری وقتمان را سپری میکنیم، شما بگویید هدر میدهیم، ولی خب به نظر من اتلاف وقت هم خودش یک کار لازم است. درهرحال الان از نظر شما من هدرتر میدهم و شاید اصلا شما که دورهم دارید از یک چیزی حرف میزنید هدر نمیدهید. من آدم گریزتر از شمام و شما آدم دوستتر از من، هیچکدام نوبل نخواهیم گرفت از کافه نشینی بادوستان یا لایک زدن عکس بچه چاق خانم مزرعه دار در تشت. پس چه چیزی به شما این حس را می دهد که شما از من عمیقترید؟ صرف اینکه شما از روش سنتیتری برای اتلاف وقت استفاده میکنید شما را از من عمیقتر نمیکند.
هشت. من آدم گزارش دادنام. از بدبختیهایم عکس نمیگذارم، نک و نال خوب می کنم ولی بدبختی را سخت میتونم به تصویر بکشم. شاید فکر میکنم وظیفه گزارش تصویری بدبختی را خبرگزاریها و بهمن قبادی خیلی خوب برعهده گرفتهاند و از همه مهمتر میدانم هرآدم عاقلی میداند که این مادروپسر رنگی و که درعکسها دست در گردن هم دارند، دعوا هم میکنند. این زن لباس پلوخوری برتن، چرک هم میشود، سرما هم میخورد. اگر حالتان را بهتر میکند میخواهید عکس از بدهی کارت اعتباریم هم بگیرم با فیلتر مروارید آپلود کنم در اینترنت. ولی خیلی شخصی فکر میکنم چرا آخه؟ به همان دلیل که فامیل ما فیلم مرگ برادرش را برای ما ننداخت روی پرده، من هم دلم میخواهد خنده زندگی را تصویر کنم. حسادت برمیانگیزد؟ بروید به مسئولین اینستاگرام شکایت کنید که برای برقراری تعادل و عدم تشدید حسادت عمومی هرکاربر با گذاشتم هرعکس بوس، موظف باشند یک عکس لگد هم بگذارد. هرعکس بغلی که گذاشت یک عکس هم از معشوقش که کونش را به او کرده و در انتهای تخت خوابیده هم بگذارد. هرعکس پای پدیکور شده، یک عکس میخچه دار. یک عکس از مهمانی، یک عکس از تنهایی و چشمان پف کرده و صدای آه. هرعکس از زندگی، یک عکس از مرگ. هرعکس با ایفل، یک عکس با …
نه. به نظرم دست بردارید از تحلیل مدام آدمها، از دسته بندی، از اینکه عصر فلان چیز سرآمده. من و شما و ده تا آدم دوربرمان نماینده یک عصروجنبش نیستیم. اینکه از ما ده نفر که همزمان شروع کردیم به وبلاگ نوشتن الان دونفرمان مینویسیم دلیل براین نیست عصر وبلاگ به سرآمده. کلی وبلاگ جدید نوشته میشود، و خب شما شاید خسته شدید از نوشتن، شاید همسرتان دوست نداشت بنویسید و شما حوصله همسررا به وبلاگ ارجحیت دادید، شاید حرفتان تمام شد، شاید کارتان زیاد شده، شاید دنبال دوست دختر میگشتید از خلال نوشتن که یافت شد و خب نمینویسید. این دیگر این همه منبر و مانیفست و تحلیل ندارد. یک جنشی در غرب سمت ما خیلی مد است بنام برگشت به گذشته، یعنی الان هرکی مرغ خودش را داشته باشد خب آدم باحالتری است، هرکس نوارکاست گوش بدهد عمیقتر است انگار. یک جور مخالفت با “مین استریم” در همه زمینهها. از نظر من اشکالی ندارد که آدمها صابون مراغه را به داو ترجیح بدهند ولی گاهی بد نیست ببینند که همین آدمهای مخالف با “مین استریم”هم انقدر زیاد شدهاند که خودشان یک مین استریمی شدهاند برای خودشان. استریم مخالفان با مین استریم.
ده. من عاشق دنبال کردن آدمهای بسیار سفررونده، بسیار خوشهیکل و خوش لباس، بسیار سگ و بچهدار ساکن شهرهای آفتابی در اینستاگرام هستم. یک آقای فرانسوی را در اینستاگرام دنبال میکردم که هر سه ساعت یکبار عکس یک بشقاب غذای بینظیر میگذاشت. یکبار فحشش دادم که مرتیکه عوضی، فرانسوی، پزو، حسادت برانگیز، مدام عکس غذا میذاری که چی؟فکر میکنی ماها بربری سق میزنیم. رفتم گوگلش کردم دیدم یارو منتقد غذا در روزنامهست. یعنی عین من کارمند بدبخت – برانگیخته که نشدید- باید روزی سه وعده در رستورانهای پاریس و لندن و بیروت و … غذا بخورد و برایشان گزارش بنویسد. جدی حسادتم به سقف سایید.
پ.ن. نوشته محرک این نوشته در پاراگراف آخر یک سوالی هم برایش مطرح میشود که خب خود سوال جالب است هرچند که جواب سوال خیلی برای من جالب نیست.
رقصان، میگذرم از آستانهی اجبار
nazanin.shahidiپس این مرض اپیدمیست!۰۰۰
یک بازی هست که داریم. نمیدانم چهطوری شروع شد. من شروعش کردم یا خودش بود که دوست داشت شیطنت کند. که دوست دارد همیشه حرف زدنمان از آن حال عادی و همیشگی خالی باشد.
بچگانه حرف میزنیم و گاهی خیال میکنم اگر اینجا ایران بود و آدمها به مکالمات ما گوش میدادند و میفهمیدند چه میگوییم، خیال میکردند دیوانهایم.
گاهی آنقدر میرویم توی جلد دو تا کودک که یادمان میرود چند سالهایم. او سی و یک سالگیاش را از یاد میبرد و من بیست و هشت ساله بودنم را.
یک وقتهایی من از جلدم زودتر میآیم بیرون. با لحن مادرانهای لپش را میکشم و میگویم:«اونوقت شما چند سالته؟ گفتی چند؟». او از جلدش بیرون نمیآید. کودکانه میگوید:«سال دیگه سه سالم تموم میشه. یعنی اردیبهشت.» میخندم که:«ای جان».
گاهی فکر میکنم وجود آن پسرک که هنوز سه سالهاش نشده، چهقدر توی رابطهمان خوب است. همان پسرک که درست وقتی خیال میکنم نود سالم شده، میآید کنارم میایستد، چشمهای شیطاناش را میچرخاند سمتم و نگاهم میکند. به یادم میآورد که زندگانی همیشه هم قرار نیست این همه جدی باشد که من هستم یا خواستهام.
عنوان از الف.بامداد است.
شرح یکصد سال تلاش دکتر منوچهر ستوده در «سرو کهنسال»
جشن نامه دکتر منوچهر ستوده به مناسبت فرا رسیدن یکصدمین سال تولد این دانشمند، ایرانشناس، پژوهشگر، شاعر، نویسنده، استاد دانشگاه تهران، استاد جغرافیای تاریخی با عنوان سرو کهنسال تدوین شد.
رويش هم بدهيم بنويسند اى عشق و فيلان!
nazanin.shahidiچه قشنگ.. تاریخ فرهنگیه خودش
مارسل خلیفه
nazanin.shahidiبیشتر از لحاظ مارسل خلیفه.
برای شرکت در برنامه مارسل خلیفه و گروه میادین به باربیکان رفته بودم…زود رسیدم. در سالن های مختلف باربیکان، در راهرو ها، کتابخانه قدم می زدم و با خود می گفتم کاش ما هم یک مرکز فرهنگی در همین حد و قواره باربیکان و به همین آبادی از لحاظ محتوا و ماهیت داشتیم. در نزدیکی در ورودی شماره ۶ نشسته بودم و کتابی در دستم بود. کتاب تمدن در بوته آزمون نوشته توین بی…ناگاه دو نفر به سویم آمدند و به زبان عربی احوالپرسی کردند و نشستند و بحث را اغاز کردند!
- ما در ایران ملت های مختلفی داریم. ملت فارس ملت کرد ملت عرب…
- ما در ایران فقط یک ملت داریم ملت ایران.
- من عرب هستم!
- خب شما عرب ایرانی هستید
- نه من عرب اهوازی هستم!
- ما عرب اهوازی نداریم. عرب ایرانی داریم. ممکن است عرب ایرانی اهل اهواز یا آبادان باشد.
فارس ها هم همه ایرانی هستند. منتها اهل شیراز یا اصفهان و…
- چرا در ایران اجازه نمی دهند ما عربا لباس خودمان را بپوشیم؟
- حتما اجازه می دهند. اصلا چرا شما که اینقدر عربید اینجا با کت و شلوار غربی آمده اید. برنامه هم که عربی است ببینید حتا یک نفر با چفیه عقال آمده؟
برنامه شروع شد…وارد سالن شدیم. دوستان بلیط های گران قیمتی خریده بودند. من رفتم به بالکن. مارسل خلیفه شب به یاد ماندنی راافرید. به ویژه آواز محمد که امیمه خلیل خواند…صدایی قابل مقایسه با صدای ام کلثوم…از جنس آب و آتش و ابریشم و فولاد…ترانه مادرمحمود درویش را هم خواند: دلم تنگ قهوه مادرم هست…دلتنگ لمس دست اویم…زندگی را دوست دارم. می خواهم بمانم زیرا از اشک مادرم شرمنده می شوم..
بحریه را هم خواندند…سالن به خروش آمده بود…همه بحریه بودند.مارسل خلیفه با استفاده از ساز های غربی به موسیقی عربی حرکت و توان تازه ای بخشیده است…گرچه همچنان عود او مرکز موسیقی بود. پیرمردی کنار دستم بود. بیش از ۸۰ سال به نظر می امد. وقتی امیمه خلیل محمد را می خواند. شعری که محمود درویش برای محمد دره ساخته است. گریه می کرد. راحت و کودکانه…وقتی بحریه را می خواندند. برخاسته بود و هر دو دست را مثل ملاحانی که طناب کشتی را می کشند تکان می داد.
موسقی و کلمه همه را جمع کرده بود. وقتی همه هم نوا می شدند و به مارسل خلیفه جواب می دادند. جمعیت با لحنی درست و کلماتی دقیق و نشکسته شعر ترانه را تکرار می کرد…و شادی مارسل خلیفه…عظیم!
بر شانه مارسل خلیفه شالی طلایی بود مثل پاره ای ازافتاب…این شال انگار صلیبی بر شانه اوست…همان که مسیح گفت: صلیب خود را همراه داشته باشید. صلیبی از رنج و خلاقیت…