Shared posts

11 Jun 10:03

حداقل تاثیر زنی که نه قیر داشت، نه قیف

by آیدا-پیاده
soroosh-sdi

واقعا امیدوارم که تا پنج‌شنبه حداقل دو کاندیدا باقی مانده باشد.

کانادا صندوق رای ندارد.  وزیر امور خارجه کانادا در بیانیه‌ای گفته که دولت ایران برای معرفی نماینده حافظ منافع و همچنین دایرکردن صندوق رای در این کشور هیچ اقدامی نکرده است. بعد از  بیشتر از شش ماه که از بستن سفارت ایران در کانادا با دلایل موهوم دولت کانادا می‌گذرد، ایران در کاناداکماکان کنسولگری هم ندارد. باور اینکه ایران اقدامی نکرده است برای من سخت است. در این سالها دولت کانادا نشان داده که معتقد است، ملیت ایرانی ما خطرناک است و ما کانادایی-ایرانی‌ها از طرف حکومتمان در خطریم. همه این کارها را می‌کند که مارا حمایت کند. دولت کانادا ولی ما شده‌ست. صلاح ما این است که در انتخابات شرکت نکنیم که بعد هم “هِرت” نشویم. همزمان با همه حرصی که شما می‌خورید من دوبرابر دارم حرص می‌خورم، از دست دولت پدرسالار کانادا که در مورد امورمربوط به ایران مشاورانی در حد هخا دارد.

بند بالا خیلی مهم است ولی فدای سرتان، الان دارم می‌گردم ببینم نزدیکترین شهر آمریکا برای رای دادن کجاست، تا اینجا دوست خبرنگارم گفته واشنگن و نیویورک و هنوز جای دیگری را پیدا نکردیم.اگر این دوتا نزدیکترین باشند رای من برای رسیدن به صندوق ده +ده ساعت رانندگی‌ لازم دارد و حداقل یک روز مرخصی و سیصد دلار هزینه. دفعه قبل که خاله رورو وار با مهسا تا اتاوا (هشت-نه ساعت رانندگی) رفتم و موسوی رای دادم هنوز در راه برگشت بودیم که موفقیت احمدی نژاد اعلام شد یا اگر درست یادم نمانده باشد یک عددی در حدود بیست میلیون اعلام شد که معلوم بود موسوی به گردش نخواهد رسید. اختلاف ساعت هشت و نیم ساعت ما را منظور کنید که ساعت هفت شب که من و مهسا در فرعی جاده گم شده بودیم ساعت ایران سه و نیم صبح بود. همانجا بود که کسی گفت رای خارج از کشوریها را نمی‌شمرند. یک دلایلی هم بود که اعلام کردند که اگر اختلاف دونفر اول انقدر میلیون است رای در بهترین حالت حداکثر پانصدهزار نفر مشارکت کننده خارج از کشور تغییری ایجاد نمی‌کند. درهرحال به ماگفتند رای سبز شما را نشمردند گلابیا.

همین جمعه مهراد می‌گفت ما چون ایران زندگی نمی‌کنیم نباید رای بدهیم. ساکنین ایران مشکلات و صلاح خودشون را می‌دانند و ما از دور رای با شناخت درست نمی‌دهیم، ما نمی‌تونیم برای جایی تصمیم بگیریم که با گوشت و پوست درش زندگی نمی‌کنیم. بیراه نمی‌گفت ولی من باهاش مخالفت کردم. من در انتخابات شورای شهر و شهردار تهران شرکت نمی‌کنم که بخاطرش نیاز به درک صحیح و عمیق از شرایط داخل ایران داشته باشم. رییس قوه مجریه کشوری که من تابعیتش را دارم هرجای دنیا که باشم می‌تونه رو زندگی من تاثیر بگذاره. از تاثیر منظورم صرفا مشکلات دارویی خانواده‌م در طولانی مدت بخاطر تحریم یا  فشار اقتصادی روی دوستانم در ایران نیست. تاثیر رییس جمهور ایران روی زندگی من مستقیم است. تغییراتی که خاتمی در قانون ایرانیان خارج از کشور ایجاد کرد باعث شد کلی آدم که سالها بود پناهنده بودند به ایران برگردند.  از عزت ملی پایمال شده که بگذریم، کلی قانون خانواده و سیاست خارجی ایران است که مستقیم روی زندگی ما کسانی که خارج از ایران زندگی می‌کنیم هم تاثیر خواهد گذاشت. رییس جمهورایران، رییس جمهور من است برای همین رای می‌دهم، طبعا به بهترین انتخابی که دارم. جدول کشیدم، مناظره نگاه کردم وسعی کردم فکر کنم برای من کدام انتخاب بهتر است.

همه حرفهای بالا را گفتم ولی کمی قیرو قیفم برای رای دادن ناقص است. هفته پیش فهمیدم که پاسپورت کانادایی من که فکر می‌کردم دوسال از اعتبارش مانده یکماه دیگر باطل می‌شود و دادمش برای تمدید. اگر سروقت برسد، چون پول ندارم سیصد دلار بدهم هواپیما سوار بشوم بروم نیویورک باید اتوبوس شب رو سوار بشوم و صبح برسم منهتن. خدایا این سقف شیکی را از من نگیر که بروم منهتن رای بدهم. چند سال دیگه که من کاندید ریاست جمهوری شدم مدیونید اگر عکس احد در نیویورک را با عینک آفتابی و سجل ایرانی برای تبلیغ همخوان نکنید. بروم در صندوق مستقر در سازمان ملل (جای احمدی نژاد را هم خالی خواهم کرد) به روحانی (که خدا می‌داند فردا صبح که بیدار شوم دیرهنگام رد صلاحیت نشده باشد وگرنه به عارف – بقول بهناز میم ما ازاون رای بده‌هاش هستیم هرچی رد می‌کنند باز رای میدیم) رای بدهم. تا پنج شنبه صبح وقت دارم که پاسپورتم برسد. بجه تا پنج شنبه عصر وقت دارد تب نکند. ضمنا امیدوارم که تا پنج شنبه صبح حداقل دوتا نامزد هم مانده باشند که مدل سال پنجاه هشت رای‌گیری بصورت جلیلی آری/نه نشود. اگر همه این شرایط مهیا شد به رییس خواهم گفت من یک تک پا می‌روم رای بدهم و برگردم. می‌روم رای می‌دهم و یک لویی ویتون هم می‌خرم و با اتوبوس شب رو برمی‌گردم.

اصلا قصد قهرمان شدن ندارم. خیلی آرزو داشتم بجای هارپر یک آدم معقول نخست وزیر بود و یک صندوق رای در تورنتو شهری که بیش از صد هزار نفر ایرانی دارد مستقر بود و باعزت و بدون قرص ماشین می‌رفتم و رای می‌دادم. ولی حالا که ابروبادوفلک درکارند که من رای ندهم، طبعا همه سعی‌م را برای رای دادن خواهم کرد. شاید بخاطر همان رای “موچ”م بود که همه چهارسال گذشته با اعتماد به نفس اعتراض کردم. می‌دانستم اگر این همه آدم مثل من مرخصی گرفته‌اند، حامله و بچه‌دار و کارمند و دانشجو رفته بودیم تا اتاوا و انقدر زیاد بودیم که صف ایستادیم تا رای ذخیره بدهیم، پس بی‌شمار بودیم. شما که باید تا مدرسه سرخیابان بروید کاش بروید. حرف هشت سال است.

 

16 May 12:39

از سرخوشي‌ها

by noreply@blogger.com (خانم كنار كارما)


1-      جعفري تازه داريد؟ سس فرانسوي چي؟ 

2-      دوتا از نزديك‌ترين دوستانم درگير طلاق‌اند. طلاق طبعا تصميم خوشايندي نيست. دوران برزخ بدي دارد كه كسي كه جدايي را تجربه كرده، جنس‌اش را مي‌داند؛ هرچند فاجعه نيست و چاره است اما تلخي‌اش يك‌جور بدي زير زبان مي‌ماند خصوصا كه همسر سابق‌ات، صميمي‌ترين دوست يك‌دوره‌اي از زندگي‌ات هم باشد. در جريان حال و اوضاع‌شان بودم، بعد از اعلام تصميم‌شان، لال هم شدم - وگرفتاري زماني است كه دوست صميمي هردونفر باشي و كلا ته دل‌ات نتواني طرف كسي را بگيري، اين برزخ‌اش فكر كنم از آن‌يكي هم بيشتر است- شب بعد از جدايي زنگ زدند كه فلاني پاشو بيا. رفتم ولي در تمام طول راه به خودم گفتم كه آدم باش و ياركشي نكن. رفتم. ياركشي هم نكردم. هردو هم عصباني شدند. نشسته بودند به جمع‌آوري وسايل شخصي انگار هم وسطش زده بودند به كربلا، گريه و زاري. يك‌ساعتي نشستيم توي نشيمن در سكوت. ادل هم مي‌خواند آن‌ور براي خودش. مثلا هم گوش مي‌داديم. نمي‌داديم.
يكي‌دوساعتي كه گذشت يخ‌ها آب شد، واقعيت پذيرفته شد. هم‌ديگر را بغل كرديم. اشكي و آهي هم بغل‌دستش. گاهي چاره نيست. گفتم پاشيم خودمان را جمع كنيم. ديديم گرسنه‌ايم و نصفه‌شب است. تخم‌مرغ هميشه راه‌كار اين‌وقت‌هاست حتي براي مني كه از آن بيزارم. محتويات يخچال را چك كردم و گفتم غذا با من.

3-      نصفه‌شب است؟ همه‌جا بسته است؟ حال لباس پوشيدن و ماشين از پاركينگ بيرون كشيدن نداريد؟ دست‌به‌كار شويد و به تعدادي كه هستيد، تخم‌مرغ آب‌پز كنيد. جعفري يك سبزي الهي است. خدا وقتي مي‌خواسته به پشتيباني از آدم توي دهن ملائك بزند، جعفري را آفريده است. يك دسته كوچولو جعفري را برداريد. ريزريز خرد كنيد و پشت‌بندش همين كار را با يك پياز سفيد متوسط انجام دهيد. مخلوط‌شان كنيد و توي يك كاسه بريزيد. خيار شور هم اگر داريد يكي‌دوتا اضافه كنيد- نبود هم نبود- سس فرانسوي را به مخلوط اضافه كنيد (مايونز؟ هرچند حال نمي‌دهد ولي چاره نيست. رفسنجاني بهتر از رحيم‌مشايي است، در كل). تخم‌مرغ‌هاي پخته را روي تخته خرد خرد كنيد. نمك و فلفل‌سياه (فلفل‌سياه اگر در خانه‌تان نداريد، به نظرم رسما برويد بميريد) بپاشيد و داخل نان ساندويچي را پر كنيد. گوجه را هم ريز كرده به ساندويچ اضافه كنيد. ساندويچ را اگر از آن سس خوشمزه بالا مالامال كنيد، كار تمام شده. برويد و گاز بزنيد.

4-      برايم شب سختي بود. بنشيني وسايل زندگي مشترك دونفري كه شاهد عقدشان بودي را جمع‌وجور كني، سخت است. زدم توي باقالي‌ها به خنده و خاطره و يادم است/يادت هست؟‌ها. شب سنگيني بود. اكسيژن نبود. سقف ارتفاع نداشت. چاره نيست. وقتي مي‌خواهي مدرن زندگي كني، مدرن فكر كني، بايد در پرداخت هزينه‌ها هم مدرن باشي، در صبر هم مدرن باشي، در تاب آوردن هم.

5-      اگر سس فرانسوي نداشتيد، اگر جعفري نداشتيد، اگر نان ساندويچي نداشتيد، هميشه تخم‌مرغ داشته باشيد. تخم‌مرغ يك فرصت است هرچند كه بويش مطلوب‌تان نباشد؛ به‌نظرم بيست و چهار خرداد، همچنان كه به "ساكنين كوچه اختر" فكر مي‌كنيد، بي‌هيچ افتخاري، برويد و به رفسنجاني راي بدهيد. از جلوي بهشت‌زهرا، اوين و رجايي‌شهر هم اگر رد شديد، به ياد مهمانان‌اش دستي تكان دهيد، بوقي بزنيد.




 * اين نوشته حاوي مقادير متنابهي «سياست» است؛ و خداوند علامت ضربدر را براي بستن پيج آفريد.
** اين پست علي را هم بخوانيد.

بعدنوشت: ظاهرا تخم‌مرغ كلا براي سلامتي ضرر دارد؛ صلاحيت؟ گفتند ندارد ظاهرا.
12 May 09:06

ضرورت امر ضرورتا ضروری!

by noreply@blogger.com (سياوش)
به گمانم به زمانه ای رسیده ایم که هر کسی باید برای خودش اصولی داشته باشد.دیگر  ادیان و ایدئولوژیها نمیتوانند بدون تناقض آدم را در زندگیش راه ببرند.کسی که اصول شخصی خودش را نداشته باشد مثل چیزی تو خالی که با یک فشار خرد میشود، خرد خواهد شد.سعی کنید مثالی از یک چیز توخالی که با یک فشار خرد میشود برای خودتان پیدا کنید.به روشن شدن موضوع کمک میکند.در واقع مثالها برای همین کارند البته گاهی ممکن است شما را از اصل موضوع دور کنند.چه میگفتم؟آها.اصول.بله گمانم به دوره ای رسیده ایم که حتی مبنای حقوقی قضاوت اجتماع درباره فرد بر پایه اصول آن شخص باشد.میشود ساز و کاری برای این موضوع هم به وجود آورد.مثلا هر شخصی موظف باشد اصول زندگی خودش را مثلا در سن بیست و چند سالگی به مراجع ذی صلاح اعلام کند.حتی مراکز مشاوره برای انتخاب اصول زندگی دایر شود و آنوقت فلسفه یک فعالیت انتزاعی و مجرد برای آدمهای بریده از اجتماع نخواهد بود.فیلسوفها با چند سوال بر اساس موقعیت فرد و جایگاه اجتماعیش در عوض حق ویزیت به مردم کمک میکنند اصول خاص خودشان را پیدا کنند.فروش هر گونه اصول آماده هم باید جرم تلقی شود تا از دلال بازی و ورود کلاهبرداران به این عرصه جلوگیری شود.البته در این شرایط باز هم قشری که دستش به دهنش میرسد اصول بهتری برای زندگی انتخاب میکند چرا که از فیلسوفهایی مشاوره گرفته اند که حق ویزیت بالاتری دارند و احتمالا دانش آموخته جای درست حسابی هستند.ولی نیازی نیست ترس به خودتان راه بدهید.اساسا کسی نمیتواند تضمینی در این باره بدهد.تغییر دادن اصول هم باید بر اساس شواهد و مستندات و طی ضوابط معین اتفاق بیفتد و مثل تغییر دادن اسم یا گرفتن المثنی شناسنامه باید به همین راحتی نباشد که افراد در تعیین اصولشان محتاط باشند.در چنین جامعه یک نژادپرست به خاطر کمک کردن به یک سیاهپوست و یک فمینیست به خاطر پختن قورمه سبزی ممکن است محاکمه شوند.
به هر حال از این حرفها گذشته میخواهم یکی از اصول زندگیم را اینجا لو بدهم.البته در آینده هر کسی باید اصولش را علنا بیان کند(به هر حال هنوز که قوانین مربوطه تصویب نشده!).این اصل حاوی گزاره صریحی نیست(البته درست میگویید در آینده باید اصول را از گزاره های صریح انتخاب کرد ولی بیخیال شوید فعلا.حالا ما یک حرفی زدیم!)بله میگفتم.این اصل حاوی گزاره صریحی نیست ولی قرار است تمام مساعی و کوششهای زندگی  را در  آینده جهت بدهد:
آنقدر مست بغلش کنی که ندانی از شراب است یا او
05 May 08:15

گولیل صحبت می‌کنه

by آیدا-پیاده
soroosh-sdi

چه منطق دوست داشتنی و ساده‌ای دره پدرش.

 

 

یک .در جالب‌ترین هم‌زمانی ممکن دقیقا دیروز یکی از همکلاسیهاش بهش گفته بود گوریل. بغضش را نگه داشته بود تا من ساعت شش برسم بهش و بگه. خیلی می‌شناسم این جنس بغض قابل حمل را. می‌توی همه جا با خودت ببری و باشه تا برسی به اونجا که می‌شه بترکه، و گریه کنی. گفت دورَن بهم گفت گوریلا و با چشمان براق از اشک هنوز نریخته‌ش نگاهم کرد. میدونست انگلیسی گفته و شک داشت که من بدونم گوریلا چیه؟انقدر باهاش فارسی حرف زدم که  کلا فکر میکنه من انگلیسی بلد نیستم. چند وقت پیش باهم رفتیم پیتزا بخوریم. من همه سفارشات را طبعا به انگلیسی دادم. پیتزا که آماده شد مرد گفت ” بی کرفول ایتز هات” ، اونوقت بچه که قدش به پیشخوان نمیرسه از اون پایین داد زد ” میگه داغه، مواظب باش” القصه سرگوریلا هم با بغض نگاهم کرد ببینه بلدم با نه. گفتم گوریل، بهت گفت گوریل؟ گفت آره. گفتم تو چیکار کردی. گفت بهش گفت من دوست ندارم بهم بگی گوریل. بهش گفتم خوب کردی. هربار گفت بهش بگو تا خسته بشه و یاد بگیره که کارش کار خوبی نیست. گفتم چرا الان ناراحتی پس؟ گوریل بودن که بد نیست. می‌دونی بابای بابای بابای بابا بهروز هم گوریل بوده؟ یا گوریل یا میمون. تازه گوریل از میمون بهتره. قوی و بزرگه.

بعد گوریل شدم براش. باهمون چشمهای براق خندید. صبح تو آسانسور مهد با خنده به خودش می‌گفت گولیل.

دو. پدرم همیشه می‌گه فحش باد هواست، اون تحقیرشدن‌ه که بده، سعی کن همه سوراخهای که ممکنه ازشون تحقیر بشی را ببندی. راه اصلیش اینه که ببینی منظقی پشت جمله تحقیر آمیز هست؟ می‌گفت با اینکه کسی به تو بگه پدرسگ من سگ نمی‌شم برای همین خیلی گریه و زاری نکن بابتش، درعوض به دعوا و بحثت ادامه بده. منطقش دبستانی‌ست چون زمانی این را می‌گفت که من هم مثل پسرک خیلی کوچیک بودم و  برای گوریل یا سیبیلو خطاب شدن گریه می‌کردم. سعی می‌کرد فحش را دی‌-کانسراتک کنه. بهت نشون بده که ته همه فحشها یک سری چیز مهمله که تحقیر شدن باهاش احمقانه‌ست. به نظرم جواب هم داد تا حدودی. شاید همین شد که من  معمولا از فحش تحقیر نمی‌شم، عصبانی ممکنه بشم ولی ویران نمی‌شم.

سه. کامنتهای نوشته قبل را که می‌خوندم خنده‌م می‌گرفت که دقیقا شش سال پیش یکی همین جنس کامنتها را برای یکی از نوشته‌های مشابه‌م  گذاشته بود و نوشته بود “آینده خوبی برات نمی‌بینم. آدمی مثل تو که غرائز حیوانی براش در اولویته بعد سی که دیگه جوون و شاداب نیست  می افته به  ج…” متاسفانه کامنت زیر پست بلاگفا بود که از دیگر بهش دسترسی ندارم. الان چهار سال از بعد سی من گذشته. حالم خوب و خوشه و در اصل دارم آینده وعده داده شده توسط اون نوستراداموس خشمگین را زندگی می‌کنم و از ته دل راضی‌ام از زمان حالم. بجای وعده عذاب و تهدید از عقوبت رفتار من، به نظرم بهترین راه اینه که نوشته‌ها را نقد کنید، بگید دوست نداشتم یا داشتم. دلایل دوست نداشتن هم جدای از من نویسنده باشه چون بی‌خود دارید خودتون را عصبانی ‌می‌کنید. من اگر قابلیت تغییر به شکلی که شما می‌پسندید را داشتم همون هفت سال پیش تغییر می‌کردم. من نویسنده اون نوشته‌ها و کتاب شهرباریک، یک گوریلم و از گولیل خطاب شدن خیلی دردم نمی‌گیره.

 

02 May 07:20

برای من شده عادت

by pouria m
یه همکلاسی داشتیم توی دانشگاه
آهنگارو با سیگار اندازه میگرفت
میگفت توی آهنگ "یاور همیشه مومن"....درست اونجا که صدای سوت قطار میاد یه نخ بهمن کوچیکت تموم میشه
29 Apr 16:04

دوس ممولی مال قصه‌ست

by آیدا-پیاده

خود دگرجنس‌گرام را می‌گم اصلا. اگر مردِ دگرجنس‌گرایی از مادر زاده شده باشه که انقدر به من نزدیک باشه که به خودم اجازه بدهم براش جزییات روابط جنسی‌م را بگم بی‌شک یا اکس بالفعل منه، یا نکس ۱ بالقوه من. اکس بالفعل که یا حالش بهم می‌خوره، یا حسادت ‌می‌کنه یا اذیت می‌شه. نکس بالقوه هم یا لجش می‌گیره یا حرصش یا اینسکیور می‌شه یا فکر می‌کنه دارم تحریکش می‌کنم.

کلا چه کاری‌ه؟ گفتن نداره که. همه در ذهنشون یک تصویری از سکس خوب و بد دارند.  از قامت و استقامت دارند. نداشته باشند هم می‌رن ران جرمی نگاه می‌کنند دستشون می‌آد. اینترنت خب مال همین کارهاست دیگه. به نظر من تعریف نکردید هم نکردید. یا اگر می‌کنید به سنت شعرا کلاسیک کلید کنید رو استعاره مثلا به یارو بگید کوزه. بگید از کوزه عسل تراوید و اینا. بیشتر از این جزییات ندید.

 

  1. next

کوزه‌‌ها و کاسه‌ها
مانیفست بالای بنده شامل یکی به نعل، دویست تا به میخ  نویسی‌هایی وبلاگی نمی‌شه. وبلاگ را کی‌ داده، کی گرفته.

28 Apr 17:41

Pictorial # 15

by Alma
Mehrdad Mortezaee

Mehrdad Mortezaee


27 Apr 19:01

متممی برای اینستاگرام

by آیدا-پیاده

 

گه‌ام. از امروزم که عکس نمی‌گذارم براتون. از امروز که بچه زکام را بزور بیدار کردم؛ بزور لباس تنش کردم؛ با استرس تبش  را اندازه گرفتم و وقتی نداشت خوشحال شدم –مهدکودک بچه تبدار قبول نمی‌کند – ؛ بهش یک نصفه موز دادم که نتونست بخورهٰ؛ به چشمهای بی‌حالش آب زدم و اون‌همه خسته، بی  خرگوشش فرستادمش مهدکودک.

امروز که حاضرم خودم را با گلوله بزنم که انقدر ظالمم. یادم افتاد از همه زکامهای بچه‌گی که یا خونه خودمون یا خونه مادربزرگم که ولو بودم جلو تلویزیون با بیسکوییت و شیر گرم. یادم افتاد که مادرم کارمند ارگان دولتی آسانگیر خوبی بود که راحت می‌ماند خونه، برای مریضی، برای زکام؛ برای موشک باران. مادرم هیچوقت ددلاین، پرزنتیشن، ماموریت نداشت. هیچوقت نمی‌خواست چیزی را عوض کنه. مادرتمام وقت و کارمند نیمه وقت، نه مثل من.

از امروز براتون عکس نمی‌گذارم که نفهمید بچه هیچکس را نداره که روزهای  ددلاین‌، روزهای تحویل کار من و پدرش،که همزمان می‌شه با  مریضی اون مواظبش باشه. این هم یک قسمت زندگی‌ه لابد. می دونم بچه قوچ‌علی بوده همه این سالها و به تعداد انگشتهای دستش مریض شده. می‌دونم که من آدمی هستم که اگر بچه حقیقتا لازمم داشته باشه نه مدیر می‌شناسم نه هیچی (شک دارم کمی) ولی مگه امروز حقیقتا لازمم نداشت؟ امروز اگر تب سی و نه درجه هم داشت من باید می‌اومدم سرکار، فردا هم همینطور باید برم ماموریت، چهل و هشت ساعت

امروز وقتی خانم پ- گه‌ترین معلم مهدکودکش – ازش گله کرد که “چرا جواب سلام نمی‌دی” و من خواستم بگم. “مریضه، حال نداره” ولی زود جلو خودم را گرفتم که خانم پ نگه خب بره خونه، حالم از خودم بهم خورد.

الان هم که پشت میزم با یک بغض اندازه طالبی نشستم بی‌اغراق حالم از خودم بهم می‌خوره. باورتون نمی شه چقدر!

 

13 Apr 10:34

http://sirhermes.blogspot.com/2013/04/blog-post.html

by noreply@blogger.com (Sir Hermes)
داشتم نگاه‌شان می‌کردم. هر کدام یک جایی، سرِ یک کلمه‌ای بغض‌شان می‌ترکید. ایستاده بودند بالای سر قبرِ تازه. فکر کرده بودم با خودم که ما آدم‌ها کلید داریم لابد برای شکستن بغض‌مان. یکی سرِ «مادر»، یکی «یازهرا» یکی «روزگار»، یکی «تشنگی»، یکی «خاطره»، یکی «خنجر». یکی را هم باید دستش را بگیری ببری مستش کنی، بعد آخر شب هی دور بزنی تا نرسی خانه،‌ تا خوب گریه کند، خوب ضجه بزند، خوب خالی بشود.

قبل‌ترش، ایستاده بودم تماشا می‌کردم آن لگن‌های کشیده‌ی فلزی را که روی دست می‌بردند و پشت سر هرکدام‌شان جماعتی. چرا مرده‌ها را این‌طور با عجله می‌برند. چرا آن فاصله‌ی لعنتی غسال‌خانه تا قبر را این‌طور هراسان طی می‌کنند. چه عجله‌ای وقتی دیگر همه‌چیز تمام شده. بعد دیدم مدام یکی دارد در گوشم می‌خواند که یارِ من است او، جانِ من است هی نبَردیش، هی مکِشیدش، آنِ من است او هی نبَریدش، آبِ من است او،‌ نانِ من است او... تا آن‌جا که سرخی سیبش، تا آن‌جا که مثل ندارد باغِ امیدش. ولم نکرده بود این کلمه‌ها تا خودِ آخرِ شب. 

آمدم بگویم یکی هم بردارد این ترانه را در یک دستگاه ماتم‌ای بخواند. یک‌جوری که آدم دوزاری‌اش بیفتد که فرق دارد تاریکی با تاریکی. ازدست‌دادن با ازدست‌دادن. ازدست‌رفتن با ازدست‌رفتن. 

10 Apr 19:38

+۱۸

by آیدا-پیاده

 

هشدار/اخطار: به نظر من اگر باگت دوست دارید و اورال سکس (سکس دهانی ) دوست ندارید این نوشته را نخوانید. حتی اگر هجده‌ سالتون هم نشده نخوانید یا یواشکی بخوانید. می‌شد ننویسمش. ولی ظاهرا نشد.

 

مقدمه :رزلوشن می‌دونید چیه؟ خارجی‌ها (درنظر بگیرید که من یک کانادایی جا نیفتاده حساب می‌شم) روز سال نو نیت می‌کنند که یک کاری بکنند برای آن سال. همه رزلوشن‌هایی که من دیدم یا تحصیلی بوده یا وزنی. یکیش خود من. سال دوهزارودوازده در آستانه تحویل سال نو جایی بین خانه مرجان و فربد تصمیم گرفتم که دوهزار و دوازده بشوم چهل و نه کیلو و والسلام. چرا چهل  و نه؟ فکر کنم یکبار یکروزی سال چهل دو، از اون روزهایی که فکر می‌کردم چه خوشگلم رفتم رو ترازو و چهل و نه کیلو بودم. این عدد شده ملکه ذهنم. نیت چهل و نه کیلو همانا و از هفته بعد حذف نان و برنج و پاستا از زندگی همانا. از پارسال تا الان یک لقمه نون بی عذاب وجدان نخوردم. نمی‌گم خیانت نکردم به رزولوشن‌م، کردم ولی همیشه یک لقمه از این ور اونور کندم. اونجور که بشینم یک لواش را لوله کنم و خوب خیانت کنم، نه نکردم. فقط فکر کنم تو پاریس خوب خیانت کردم به رزولوشن و رفتم از مغازه سرخیابون یک باگت تازه خریدم و برگشتم خونه مایا و بی‌هیچ شریکی همه‌ش را خوردم، یک نفس. پیش خودم گفتم موزه نرفتی، نرفتی، برگردی بگی باگت هم نخوردم شادان سرت را می‌کند. اون باگت تنها خیانت با افتخار و تمام و کمال من در عالم هشیاری به رزولوشنم بود. درمستی پیش آمده صبح پاشم ببینم قابلمه لوبیا پلو باهام تو تخته. خیلی منظره ناخوشایندیه معمولا، ولی خب در هشیاری هنوز هرلقمه که پایین می‌رود انگار دارم زیر یک تعهد می‌زنم. اونم من که حالا نمی‌دونم چه کلیدی کردم به تعهدم به رزولوشن!  از آنطرف من عاشق نان‌ام. نان در هرشکلی عزیز من است. اگر شماعی‌زاده بودم حتما یک سینگل  داشتم “هرچی‌ میخوای ببر، نونم را نبر”. ضمنا تا مدتها فکر می‌کردم داریوش خونده “نون گندم مال من هرچی که دارم مال تو” و احترام عجیبی برای حسن سلیقه‌ و معاوضه نان گندم با همه‌ داروندارش قائل بودم. بعدا که فهمیدم می‌خوانده بوی گندم از چشمم افتاد و رفتم تو کار دیوید بوئی. نان نخوردن واقعا سختم است. من شش ماه بارداری ویارم نون بود. مردم مهر و توت فرنگی و پاته ویار می‌کنند، من فقط نون. نون خالی تازه درهر شکلی. هرچی می‌گفتند چی می‌خوری می‌گفتم نون داغ. حالا ببینید چی می‌کشم از این رزولوشن خود کرده. همه‌ش چشمم به نون مردمه. به لقمه‌ها. دیشب که می‌خوابیدم به شیشه نوتلا روی کابینت نگاه کردم و باحسرت تو دلم فکر کردم یک کیلو برم پایین، چهل و هشت کیلو که شدم یک باگت بزرگ می‌خرم و همش را با نوتلا می‌خورم. تا بشم  چهل و نه بعدش. با همین یاد و حسرت باگت خوابیدم.

 

القصه دیشب خواب دیدم با یک باگت گرم و تازه اورال سکس دارم. با اینکه تجسمش سخته ولی باور کنید. از این باگت کوچیک‌ها بود. نمی‌دانم از کجا می‌دونستم فقط اجازه دارم لیس بزنم  و مک و لیس. گاز و جویدن و قورت نداریم. هی وسط خواب فکر می‌کردم آخه چرا نخورمش اینکه باگته، ولی ته باگت تو خوابم معلوم نبود. تهش تو تاریکی بود. فکر می‌کردم یعنی وصله به کسی؟ یک کم امممم. امممم کردم که اگر باگت وصله به کسی که تو تاریکی نشسته بهم جواب بده. ولی نداد. ولی خب شک داشتم، گاز نزدم. بو کردم. لیسیدم. چه عطری داشت لامصب. باگت فرانسوی. فقط یک جاهاییش خشک بود. سق دهنم را می‌خراشید و اذیت می‌کرد. تو دلم می‌گفتم طاقت بیار، تف بزن، الان نرم میشه. همه خوابم همین بود. باگت را نخوردم. همش لیسش زدم. بوش کردم. مراسم کامل بود. حتی باگت روی لبم کشیدم، روی زبانم مزه باگت تازه می‌داد. بو هم کردم. باگت تازه و خیس زیربینی و …

 

به این برکت نونی که دستم نیست مو به موی خواب عین حقیقت بود. تازه من خیلی بهتر از این قادر به توصیف خوابم بودم. ملاحظه کردم که جدوآبادم اینجا را می‌خوانند. به نظرم وضعیتم حاد شده. بد نیست بی‌خیال رزولوشن‌م بشوم. آخ چه باگتم‌ه.