Shared posts

29 Jul 09:40

آیا انسان‌های غارنشین، تحت تأثیر مواد توهم‌زا نقاشی می‌کشیدند؟

by علیرضا مجیدی

چیزی که بسیار اوقات بعد از بررسی نقاشی‌های انسان‌های اولیه در غارها، محققات را شگفت‌زده می‌کرد، سوررئال بودن بسیاری از نقاشی‌ها و تکرار بعضی‌ها از طرح‌ها بود. این سؤال مطرح بود که غارنشین‌ها که منطقا بایستی نقاشی‌های ساده و عینی می‌کشیدند، تحت چه شرایطی این آثار را خلق می‌کردند.

سه محقق به نام‌های تام فروس، الکساندر وودوارد و تاکاشی ایکگامی، به تازگی نتایج پژوهش خود را که نقاشی‌های دیواره‌های غارها را در یک بازه زمانی ۴۰ هزار ساله بررسی می‌کند، منتشر کرده‌اند. آنها متوجه شدند که طرح‌های حلزونی و لابرینتی مشابهی در این نقاشی‌ها تکرار می‌شود، بسیار جای تعجب بود که انسان‌های اولیه با وجود اینکه هزاران کیلومتر از هم فاصله داشتند، نقاشی‌هایی با طرح‌های مشابه می‌کشیدند. این موضوع اصلا نمی‌توانست تصادفی باشد.

cave mural

آنها به این نتیجه رسیدند که این طرح‌ها در واقع بعد از مصرف مواد توهم‌زا در غارنشین‌ها در ذهن آنها ایجاد می‌شد و آنها اصطلاحا وقتی «های» می‌شدند، مبادرت به کشیدن این نقاشی‌های خاص می‌کردند.

07-16-2013 11-20-15 AM

پژوهشگران ایجاد طرح‌های مشابه را جلوه‌ای از ناپایداری‌های تورینگ می‌دانند: سیستم‌های واکنش- انتشار، مدل‌های ریاضی‌ای هستند که توضیح می‌دهند چگونه غلظت یک ماده خاص تحت تأثیر دو فرایند قرار می‌گرد: ۱- واکنش‌های شیمیایی که مواد را به یکدیگر تبدیل می‌کنند و ۲-پخش شده ماده که ماده را از یک محیط دور می‌کند. تغییر غلظت مواد، باعث ایجاد طرح‌هایی می‌شود. در این مورد خاص، تغییرات شیمیایی در درون مغز غارنشینان به دنبال مصرف مواد توهم‌زا رخ می‌داد و منجر به ایجاد طرح‌هایی در ذهن آنها می‌شد.

تحت تأثیر همین مواد توهم‌زا، این طرح‌ها در ذهن، دارای ارزش و اهمیت می‌شدند و معنی‌دار تلقی می‌شدند، طوری که انسان‌های اولیه در مراسم مذهبی، خود به این نقش و نگارها اهمیت می‌داند.

البته این اولین بار نیست که مشخص شده است توهم‌زاها در ایحاد نقاشی‌های غارها، نقشی داشته‌اند، چند سال پیش هم یک نقاشی شش هزارساله در اسپانیا پیدا شد که در آن تصویر قارچ‌هایی توهم‌زا هم پیدا بود.

07-16-2013 11-19-54 AM

متن کامل این تحقیق با فرمت PDF

منبع

28 Jul 22:42

من جوجه اردک خیلی زشت‌تر بودم؟ شاید!

by zitana

یک نفر آن‌طرف شهر منتظرم بود. بین ما یک اتوبان بود به درازای شرق به غرب حکیم. تمام مسیرها را بلد بودم. بلد بودم کجا تند بروم و کجا کند. بلد بودم توی تونل با وجود چشم‌هایی که دیگر کور شده بود چراغ‌ها را روشن کنم. بلد بودم از مغازه‌ی سر راه یک جعبه شکلات بخرم برای هدیه دادن.

یک نفر آن‌طرف شهر منتظرم بود و روی تابلوها نوشته بودند: لطفن بین خطوط حرکت کنید و من آن‌قدر عجله داشتم که توصیه‌ها را جدی نگیرم و هی پایم برود روی خط و هی بسوزم و هی گند بزنم و هی یک نفر در ماشین کناری سرش را برایم با تأسف تکان بدهد و شیشه‌هایش را بدهد بالا که مبادا ذره‌ای از آهنگ‌های مزخرف من توی ماشینش برود.

یک نفر آن طرف شهر منتظرم بود و من هنوز بیست‌و‌پنج سالم نشده بود و نمی‌دانستم بعدن اتوبان حکیم می‌شود غم‌انگیزترین اتوبانی که سراغ دارم. نمی‌دانستم بعدن یک غروب پر ترافیک، من هم یکی از آن هزار تا ماشین می‌شوم و به آن طرف شهر فکر می‌کنم و به این‌که هنوز هم کسی در جایی منتظر کسی هست یا نه! هنوز هم کسی به کسی دیگر زنگ می‌زند و سفارش می‌کند آرام بیا...

یک نفر آن طرف شهر مرا صدا می‌زد و نمی‌دانستم برای او جوجه اردک زشت‌ هستم یا جوجه اردک زشتی که از بس حسابی خوشگل کرده، جوجه اردك زشت ِ خوشگل شده است. یک نفر آن طرف شهر منتظر بود برسم و نمی‌دانستم رسیدن همان تمام شدن است. وقتی برسی همه‌چیز تمام می‌شود. هرچیزی هرچه‌قدر هم عظیم باشد وقت رسیدن تمام می‌شود.

28 Jul 22:29

مرا دوباره خلق کن

by محمد آل احمد

 

 

کنون که خواب می رود ز چشم های غافلم
به صف بایستید  ای خیال های باطلم

گذشت و رفت هرچه بود و آنچه هست میرود
از این عبورِ غیرِ غم، نگشته هیچ حاصلم

چقدر یکنواخت شد : من و زمین و زندگی
به آسمانِ هیچ کس چرا نمی رود دلم؟

فراریم از این شبه که چشم واکنم شبی
در این درنگ بنگرم خمیده ماهِ کاملم

کسی مرا کمک کند که نیش های عقربه
بدون صبر لحظه لحظه می شوند قاتلم

زبس شکسته توبه را دلم، میان موج ها
شکسته قایقِ دعا، نمی برد به ساحلم

پر از دریغ و حسرتم خدای مهربان من!
مرا دوباره خلق کن، هنوز مانده در گلم

مرحومه نجمه زارع

28 Jul 09:09

شادی شاعرانه

by nam
زمان می‌خرامد
دلم تیک‌تاک قدم‌هات را می‌شمارد.


پ.ن: حافظ شب هجران شد، بوی خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی
28 Jul 09:06

دیگ جوشان تابستان

by nam
مرداد هم حریف دل من نمی‌شود
خیسم، معطرم، خنکم، آسمانی‌ام
یخ در بهشت می‌چکد از واژه‌های تو.
27 Jul 20:54

" تیری در تاریکی "

by sara

با من نیامیز
افسانه‌های قدیمی
درست از آب در می‌آیند
گرگ‌ها به کودکی‌ات می‌روند
قنداقت را به دندان می‌گیرند و
در تاریکی گم می‌شوند

با من نیامیز
در شبی یخ‌زده برای همیشه
چشمانت باز می‌مانند
و جادوگر قبیله هیچ وردی برای شفای تو پیدا نخواهد کرد

دور شو
دور شو
دور شو
مباد سلطان من
به زانو در آید

آخر تیر نود و دو
سارا محمدی اردهالی

22 Jul 11:24

اعتماد

by مریم نصراصفهانی
Wizard.statue

در چنین جامعه ای چیزی درحال احتضار است که با خودش امنیت، آرامش، صداقت، کرامت انسان و حتی اعتماد به نفس آدمها/ملت‌ها را هم از میان می‌برد. ما با اعتماد به دیگران و رای آنهاست که به خودمان و عمل/نظرمان اعتماد پیدا می‌کنیم. حتی اعتماد به نفس هم محصول اعتماد به دیگری است.
خلاف رای بسیاری از حکما و آدمهای با تجربه و خاک جاده خورده، برخی از منتقدان فردگرایی و خودآیینی اخلاقی، از اخلاق مبتنی براعتماد سخن گفته‌اند. از اینکه میراث کهن معرفت اخلاقی ما «دست پخت جماعتی از گی‌ها، روحانیون، زن‌بیزاران و مردهای مجرد پیوریتن بوده است.» کسانیکه احتمالن درک روشنی از ارزش حیاتی ارتباطهای پیچیده انسانی نداشته‌اند.

- منو گذاشتی رو بلندی، گفتی:« بپر بغل بابا »

من پریدم ولی تو جاخالی دادی…

+ من جاخالی دادم که تو بفهمی بلندی ترس نداره.

- ولی من به عشق تو پریدم…

(خانه‌ای روی آب؛ بهمن فرمان آرا)

الف- بعضی‌ها معتقدند به «اعتماد» نباید اعتماد کرد. این مفهوم به ظاهر آرامبخش و مطمئن، باطنی خطرناک و ویرانگر دارد. «تنها کسی که واقعن می‌تونی بهش اعتماد کنی خودت هستی!» هر چه سن  و تجربه بیشتر می‌شود، اعتماد سخت‌تر. این است که مثلن بعد از عمری جاده نوردی پشت گل‌گیرکامیون‌ها می‌نویسند:

دوستی با هر که کردم خصم مادرزاد شد/ آشیان هرجا گزیدم لانه صیاد شد

آن رفیقی را که با خون جگر پروردمش/ وقت مردن بر سر دار آمد و جلاد شد

به دیوارهایمان نوشته اند: «حَسْبِیَ اللَّهُ عَلَیْهِ یَتَوَکَّلُ الْمُتَوَکِّلُونَ» هم توی کتابهای فلسفه یادمان می‌دهند: «انسان گرگ انسان است»

اعتماد رفتار پرخطری است، گاهی وقتی ازمیان می‌رود،  آدمی را هم دو شقه می‌کند.

ب- در تعریف اعتماد گفته‌اند: «تکیه داشتن. ثقه داشتن. مطمئن بودن. متکی بودن.» و واضح‌تر توضیح داده‌اند که «اعتماد به آن نوع نگاه و جهت‌گیری گفته می‌شود که بر باور‌ها و انتظارات ما درباره آنچه دیگران محتمل است انجام دهند بنا شده است.» وقتی به کسی اعتماد می‌کنیم یعنی از او انتظار داریم یاری رسان باشد یا دست کم آسیبی به ما نزند. وقتی به کسی اعتماد می‌کنیم یعنی به امانتداری‌اش، به حساسیتش، به توجهش، به احساس مسئولیتش، به احترامش باور پیدا کرده‌ایم. یعنی رفتارهایش را پیش بینی پذیر دانسته ایم. آدم پیش‌بینی ناپذیر گرچه شاید جالب توجه یا متفاوت جلوه کند اما قابل اعتماد نیست. هرچه این اعتماد شدیدتر/همه جانبه‌ تر باشد، آن باور هم محکمتر است و البته خدشه دار شدن آن هم نابود کننده‌تر. اما اغلب ناچاریم به همسر، همکار، همسایه، هم اتاقی، همقطار، همسفر، همشهری، هموطن و… اعتماد  داشته باشیم. در اعتماد همیشه پای یک هم درمیان است که باید دست کم در وجه یا وجوهی به او اعتماد کنیم. اعتماد از آن جمله ارزشهای اخلاقی است که در انزوا و زهد شکل نمی‌گیرد، دست‌کم دونفره است و مستلزم مشارکت دوطرفه برای ایجاد و استمرار.

ج- اعتماد یک ارزش بنیادی برای هر فضایی است که بیش از دونفر در آن حضور دارند. آدم‌ها باید بتوانند روی عمل/نظر دیگری حساب کنند. در جامعه‌ای که آدم‌ها به هم بی‌اعتماد هستند، دولت و ملت پیش بینی ناپذیرند( حتی به این پیش بینی ناپذیریشان افتخار هم می‌کنند). همه در حال تجسس هستند.

والدین مدام بچه‌ها را چک می‌کنند، زن‌ها شوهر‌ها را، شوهر‌ها زن‌ها را، معلم‌ها دانش آموزان را، حراست دانشجو‌ها را/ کارمند‌ها را، پلیس مردم را، دولت ملت را…در چنین جامعه ای چیزی درحال احتضار است که با خودش امنیت، آرامش، صداقت، کرامت انسان و حتی اعتماد به نفس آدمها/ملت‌ها را هم از میان می‌برد. ما با اعتماد به دیگران و رای آنهاست که به خودمان و عمل/نظرمان اعتماد پیدا می‌کنیم. حتی اعتماد به نفس هم محصول اعتماد به دیگری است.

د- خلاف رای بسیاری از حکما و آدمهای با تجربه و خاک جاده خورده، برخی از منتقدان فردگرایی و خودآیینی اخلاقی، از اخلاق مبتنی براعتماد سخن گفته‌اند. از اینکه میراث کهن معرفت اخلاقی ما «دست پخت جماعتی از گی‌ها، روحانیون، زن‌بیزاران و مردهای مجرد پیوریتن بوده است.» کسانیکه احتمالن درک روشنی از ارزش حیاتی ارتباطهای پیچیده انسانی نداشته‌اند. اعتمادگرا‌ها می‌گویند به هیچ قیمتی و برای یاد دادن هیچ ارزشی نباید جاخالی داد. اعتماد جز اولین درسهایی است که والدین به فرزندان می‌آموزند، نباید آن را قربانی یاددادن درسهای دیگر کرد و آن را فرع بر بسیاری اصل‌های دیگر دانست که فرد انسان را جدا از جمع انسان‌ها می‌دانند،  گاهی حتی باید خیلی چیزهای دیگر را قربانی کرد تا اعتماد باقی بماند:

نقل شده است که بعد از یکی از غزوات، پیامبر اسلام و یارانش دیرهنگام به نزدیک مدینه رسیدند، پیامبر از اصحابش خواست شب را بیرون از شهر به صبح برسانند مبادا ورود شبانه مردان به شهر و خانه‌هایشان آن‌ها را با صحنه‌هایی مواجه کند که بند اعتمادشان به خانه و خانواده را پاره کند…


دسته‌بندی شده در: فلسفه, فمینیسم/زنانه نگری, مراقبت

22 Jul 11:20

زندگی به روایت جنگ

by ا
Wizard.statue

چقدر این فیلم دردناک بود. خوشم نمیاد از این فیلم هایی که این مدلی یکی رو عاشق می کنن و در میرن

نشستم روی سجاده‌ات…

تسبیحت را برداشتم…

جای انگشتان مردانه‌ات را روی مهره‌های تسبیح حس کردم…

بوییدمش…

به چشم کشیدمش…

کاش بودی..!

کاش دستانت همیشه گرمابخش زندگی بود…

پیراهنت را هر شب به تن می‌کنم،

و با خیالت به خواب می‌روم…

از قلب تو تا قلب من،

زیر آتش گلوله‌های داغ جنگ،

در آن بیماستان صحرائی،

هیچ فاصله‌ای نبود..!

22 Jul 11:06

خوابگاه مرادی و فریبای من

by ب
Wizard.statue

آخ آخ! باید یه مطلب مفصل درمورد این خوابگاه های دانشجویی دخترونه بنویسم. بد محیطی بود

دیروز چه یاد امیرکبیر کردیم؛ امیرکبیر و خوابگاهی که هرگز ساکنش نبودم ولی انقدر روزهایم را با زهره، فریبا، فاطمه، اسما، صنم و… در آن سپری کردم که برایم خاطره شده است؛ مخصوصاً لحظاتی که با فریبا گذراندم.

فریبا اعجوبه قرن بود برای خودش؛ بمب انرژی. مسئول خوابگاه مرادی بود و انصافا هم اگر مدیریتش نبود، این خوابگاه خوابگاه نمی‌شد. 

شب‌هایی که بعد از درس و دانشگاه پیشش می‌رفتم، تا صبح داستان‌های رنگ و وارنگ برایم تعریف می‌کرد از مشکلات بچه‌ها، خلاف‌هایشان، رفتارهای عجیب و غریب، ناراحتی‌های روحی و روانی و جسمی،و…. و همه این‌ها را جوری با هیجان و انرژی و چشم‌های سرشار از برق برایت تعریف می‌کرد که انگار شیرین‌ترین و خنده‌دارترین داستان‌های دنیا را برایت می‌گوید و تو باید به جای آه کشیدن و ناراحت شدن، دلت را بگیری و قاه قاه بخندی.

حتی وقتی برایت از سمیرانامی می‌گفت که طلا و پول بچه‌ها را می‌دزدید و خرج دوست پسرش می‌کرد. سمیرایی که آن اوایل بچه خوب و درسخوان دانشکده مکانیک بود و نمازخوان و چادری و… بعد از چند ماه عاشق پسری می‌شود با ظاهری مذهبی و متدین و پسر هم محض آزار و اذیت روحی دختر، مدام خرده فرمایش داشت که فلان عطر و فلان ساعت و .. را برایم بخر تا باهات ازدواج کنم و دختر بنده خدا هم دزدی می‌کرد تا خرج حضرتش را برآورد. فریبا هم گشته بود خانواده پسر را پیدا کرده بود و زنگ زده بود به پدر پسر و گفته بود خواهشا بگویید پسرتان این دختر را آزار ندهد و پدر پسر هم با خوشحالی گفته بود: «خانم چی کار پسرم داری؟ بذار حالشو ببره. خرجشم درمیاد. چند وقت بعد هم خودم براش یه زن خوب می‌گیرم.» و ما مانده بودیم چطور حالی کنیم به سمیرا که این پسر اصلا به ازدواج با تو فکر نمی‌کند عزیز جان… دل بکن…

یا آن دختری که وسایل گران قیمت بچه‌ها را می دزدید و از حرصش خرابشان می‌کرد. و… بعد هم بستری شد.

یا وقتی از لحظه‌ای تعریف می‌کرد که دستشویی یکی از واحدهای خوابگاه گرفته بود و چاه بازکن آمده بود به همراه نگهبان خوابگاه و جلوی چشم فریبا چیزهایی از چاه درآورده بودند که از خجالت آب شده بود.

و کلی داستان رنگ و وارنگ دیگر که برایم تعریف می‌کرد و می‌خندید و از حرص خوردن‌ها و دویدن‌ها و کارهایش برای بچه‌ها می‌گفت.

نمی‌دانم الان این دخترهایی که روزی با فریبا در موردشان حرف می‌زدیم کجا هستند و چه کار می‌کنند، ولی فریبا که همان زنجان ازدواج کرده و الان هم بچه‌اش را باردار است و همچنان صدایش سرشار از انرژی است همان انرژی قبلی جوانش بدون ذره‌ای تغییر حتی از پشت تلفن با همان لهجه شیرینش و همان محبت‌های خاص خودش. دلم برایت تنگ شده فریبا… خیلی

هر کجا هست به سلامت دارش…

22 Jul 10:40

عشق آن باشد که حیرانت کند

by ا
Wizard.statue

به نظرم فقط یک بُعد ماجرا رو دیده. درسته که ازدواج سنتی از نظر عشق چیزی کم دارد و زندگی هایی که با عشق های بدون عقل شروع می شوند، هیچ چیز جز عشق ندارند. با عشق که نمی شود زندگی کرد!

نشسته‌ام در این اتاق ِ چند در چند ِ نه چندان بزرگ و نه چندان پر نورم و هی با خودم فکر می‌کنم که چطور می‌شود خیلی از آدم‌ها بی عشق زندگی‌شان را شروع می‌کنند؟ بی عشق منظورم همان است که خانواده‌ی پسر از قبل تماس می‌گیرند و بعد از اینکه پاسخ تمام موارد این لیست را که بیشتر شبیه پرسش‌هایی جهت صدور پاسپورت است را گرفتند اجازه می‌خواهند که بیایند و از نزدیک دختر را ببینند. بعد اگر تمام آنچه را که می‌خواستند در خانه و سپس در دخنر ِ خانه یافتند مجدداً اجازه می‌خواهند که ننجون‌ها و خاله قزی‌ها را هم بیاورند به جهت آشنایی و بعد با هم شور کنند که آیا با این خانواده وصلت کنند یا نه و طبیعتاً میزان، رای ِاکثریت است! و بعد از هزار بار رفت و آمد اجازه می‌خواهند که آقای داماد را بیاورند تا با عروس خانم آشنا شود و اگر نظرات و اعتقاداتشان یکی بود، بروند و عقد کنند.

من نمی‌دانم تکلیف عشق و علاقه در ازدواج‌های این چنینی چه می‌شود؟ با اینکه کم ندیده‌ام از این نوع ازدواج‌ها که اتفاقاً خیلی هم پایدار و موفق بوده است و ظاهراً خوشبختند. ظاهرنش به این خاطر است که وقتی در روابطشان ریز می‌شوی، در روابط ۱۰-۱۲ سال بعدشان که دوتا بچه به بغل دارند این طور عنوان می‌کنند: ما نمی‌خواستیم ازدواج کنیم مادرمان رفت خواستگاری و پدرمان هم گفت خوب است و بچه هم باید مطیع پدر و مادر باشد!

شاید ظاهر این صحبت شوخی باشد اما درونمایه‌ی طنز نقد است و شنیدن این جملات برای خانم یا آقایی که مخاطب این جمله است چندان خوشایند نیست و معمولاً جواب این جمله، تک جمله‌ای کوتاه است؛ می‌خواستی ازدواج نکنی مجبور که نبودی. و وای به روزی که این مناظره در جمع خانواده‌ی یکی از طرفین اتاق بیافتد! ولی اگر همین زندگی با عشق شروع می‌شد هردو نفر از شنیدن ماجرای عاشقی تا خواستگاری و ازدواج به وجد می‌آمدند و هربار مثل روز اول لپ‌هایشان گل می‌انداخت. 

یا چرا هزار هزار زوج هستند که تاریخ عقدشان را فراموش می‌کنند؛ مگر نه اینکه آن روز مهم‌ترین روز زندگیشان است؟ یا چرا مادر شوهر عروسش را عروس می‌داند و عروس مادر شوهرش را مادر شوهر؛ مگر نه اینکه آن‌ها خانواده‌ی معشوق و معشوقه هستند؟ یا چرا طلاق‌های عاطفی اتّفاق می‌افتد؟ داشتن بر و روی زیبا و جهیزیه‌ی مفصّل و داشتن خانه و ماشین و حساب بانکی آنچنانی از جانب پسر کافی است برای شروع زندگی؟

دکتر حبشی جایی گفته بودند آدمی که اندکی تشنه است صبر می‌کند تا آب ِخنکی پیدا کند، اگر بیشتر تشنه باشد آب ِ گرم هم که پیدا کرد می‌نوشد، و اگر خیلی خیلی خیلی تشنه باشد آب ِ گندیده را هم می‌نوشد، صرفاً به جهت رفع تشنگی. ازدواج هم مثل آب نوشیدن است. امّا به نظرم از تشنگی هلاک شدن خیلی بهتر از نوشیدن آب ِ گندیده است. زندگی ِ بی عشق از آب گندیده هم مضرتر است.

|Photo by: Fatemeh Behboudi|

وقتی مادریزرگ به من می‌گوید: خطبه‌ی عقد که خوانده شود خدا مهر و محبت را به دل طرفین می‌اندازد و بعد از مدتی نه چندان طولانی عاشق هم می‌شوند. و من اصلاً متوجه نمی‌شوم و معتقدم این عشق نیست، این قصه‌ی عجیب ِ عادت است، قصّه‌ی وابستگی، مثل زمانی که یکی از جوجه رنگی‌های نمکی را می‌خری و آب و دونش می‌دهی و می‌بینی بعد از دو روز هر قدمی که تو بر داری او هم پشت سرت می‌آید. در واقع به تو وابسته شده و وقتی یک روز صبح بیدار می‌شوی و می‌بینی جوجه، لنگ‌هایش سیخ شده است غصّه می‌خوری و شاید هم گریه کنی اما سال بعد و یا حتّی دوسه هفته بعد جوجه‌ای خوش رنگ‌تر می خری و دقت می‌کنی مثل قبلی مردنی نباشد!!

نکته‌ی بدتر این نوع ازدواج‌ها این است که یک قمرخانمی با یک دفترچه‌ی قرمز رنگ پر از شماره‌ی دختر و مشخصات کلی پیدا می‌شود و مثل موتور جستجوگر گوگل هر کس هر مشخصاتی را سرچ کند پیدا می‌کند؛ در واقع این شیوه ورژن ِ قدیمی‌تر ازدواج‌های اینترنتی است! پیدا کردن مهم ترین شخص ِ زندگی به این شویه واقعاً مسخره است. و مسخره‌تر از آن پیدا کردن عروس -معشوقه‌ای برای پسر- در مترو و اتوبوس و پارک!!

نمونه‌ی قابل تحمل‌تر ِ ازدواج‌های بی عشق، ازدواج‌های فامیلی است امّا آن هم چنگی به دل نمی زند. مثلاً پسر یا دختری که تا ۵-۶ سال قبل از سر و کله‌ی هم بالا می‌رفتند و فتنه به پا می‌کردند حالا بشوند ستون‌های یک خانه!

بهترین مدلش همان است که عاشق شوی، آن هم نه این عشق‌هایی که پری خانم با کلی بار و بندیل در پیاده رو راه می‌رود و شاهزاده یهو از راه می‌رسد و محکم به او برخورد می‌کند و همه چیز پخش ِ زمین می‌شود و حسّ مردانگی ِ شاهزاده آقا گل می‌کند و موقع جمع کردن ِ وسیله‌ها یک دل و صد دل که نه بلکه هزار دل عاشق می‌شود؛ که این اسمش عشق نیست شاید هوس هم نباشد اما هرچه که هست خوب نیست.

عشق باید با طمأنینه، در یک اتّفاق شروع شود. در یکی از همین اتّفاق‌های روزانه‌ی کم ارزش. شاید کتابفروشی که ماهی یکبار هم به مغازه‌اش سر نمی‌زنی، شاید استاد ِ بدنمره‌ات، شاید در یک سفر، شاید همکار، شاید… نمی‌دانم هرچه که هست باید اتّفاقی باشد، نه از پیش تعیین شده، تا بتواند روز ِ بی ارزشت را مهم‌ترین روز زندگی‌ات کند. برای همین است که دوست دارم از آغازین لحظه، عاشق “تو”ام باشم.

برای همین وقتی میم ز عزیزم می‌گوید برادر شوهرش عاشق دختر کره‌ای شده است و ازدواج کرده یک چیزی ته دلم قلقلکش می‌آید یا وقتی میم عین و سین پ می‌گویند عروس‌هایشان خارجی‌اند تعجّب نمی‌کنم. من به نیروی عشق خیلی بیش‌تر از این حرف‌ها ایمان دارم.

+ با عشق ِ بی خردانه هم به شدّت مخالفم.

* حیران 

22 Jul 10:29

حتی لحظه‌ی گره زدن روسری‌اش می‌تواند قشنگ‌ترین لحظه‎ی دنیا باشد…

by ب
Wizard.statue

به نظرم برای خیلی از آدمها تحلیل کردن همون 4 تا عکس و خاطره و صدا هم زیاده. بس شونه

عادت کرده‌ایم عاشق عکس همدیگر شویم. عاشق تصویری که که از همدیگر توی ذهنمان می‌سازیم. عاشق حرف‌های هم، صدای هم…

هیچ وقت فکر نکردیم یک آدم ابعادش خیلی وسیع‌تر از این چیزهاست. یک آدم چیزهایی دارد فراتر از اینکه بشود توی عکسش دید یا توی صدایش پیدایش کرد.

دنیای مردها را خوب نمی‌شناسم اما می‌دانم یک زن ریزه کاری‌های زیادی توی رفتارش دارد. ریزه کاری‌هایی که نه توی عکس معلوم می‌شوند نه توی حرف. چیزهایی که باید ببینی، با همه‌ی وجودت حس کنی.

ریزه کاری‌هایی که می‌تواند یک دنیا دل را شیدا و مفتون کند. ریزه کاری‌هایی که فقط در معاشرت با او می‌توانی بفهمی. این که یک زن را دور نگه‌داری و از او یک مجسمه بسازی که گاهی دکمه‌اش را بزنی و صدایش هم در بیاید تو را دور می‌کند از دنیای پر رمز و راز و در عین حال ساده و لطیف یک زن. چیزهای زیادی را از دست می‌دهی.

چیزهایی مثل اینکه هیچ وقت نمی‌فهمی چطور با انگشت‌هایش ور می‌رود وقتی غمگین است یا شاد است. نمی‌فهمی مثلا عادت دارد همیشه موقع حرف زدن روسری‌اش را مرتب کند یا موهایش را از توی صورتش هی بردارد و بگذارد پشت گوشش.

نمی‌فهمی مثلا عادت دارد غذایش را ریز ریز بخورد و مدام با غذایش بازی می‌کند. عادت دارد یکی همیشه مواظبش باشد. هوای غذا خوردنش را داشته باشد. نمی‌فهمی عادت دارد لیوان چایی‌اش را نصفه بخورد و نمی‌فهمی چه کیفی دارد هر بار به او بگویی بازم که چاییتُ نصفه خوردی، یا بگویی این غذا را نخور معده‌ت حساس است، آن یکی را نخور آلرژی داری… نمی‌فهمی چه طور توی خیابان بازوی تو را محکم می‌چسبد و پشت هیبت مردانه‌ات پناه می‌گیرد و چه طور با غرور راه می‌رود که آدم ها ببینید من کسی را دارم که تکیه گاه است، که پناهم می‌دهد از نامردمی‌ها. نمی‌فهمی چه قدر این هوای او را داشتن‌ها به تو اعتماد به نفس می‌دهد، حس مرد بودن و تکیه گاه بودن می‌دهد…

نمی‌فهمی چه طور با همه ظرافت خاص زنانه‌اش می‌تواند پشت و پناه مردانگی‌هایت باشد. نمی‌فهمی آغوشش را که به رویت باز می‌کند می‌تواند التیام همه‌ی زخم‌ها و خستگی‌هایت باشد. نمی‌فهمی همین موجود ظریف و کوچکی که دلش به هیبت مردانه‌ی تو خوش است چه قدر عظمت پیدا می‌کند وقت دلتنگی‌هایت، وقتی که شهر موهایت را پریشان می‌کند تا آرام بگیری.

نمی‌فهمی وقتی می‌خندد کجای صورتش چال می‌شود. نمی‌فهمی غصه‌دار که می‌شود چه قدر چشم‌هایش حرف می‌زنند، چه قدر خواستنی‌تر می‌شوند. نمی‌فهمی بوی دست‌هایش را بوی موهایش را. نمی‌فهمی اخم کردنش چه جوری است. نمی‌فهمی چه جوری غمش را پشت لبخندش پنهان می‌کند اما چشم‌هایش پر شده است از حلقه‌های اشکی که فقط یک تلنگر چانه‌اش را می‌لرزاند و چکه چکه اشکش را فرو می‌ریزاند و آن همه غرور و جذبه چه طور توی آغوشت می‌تواند از هم بپاشد و تو دوباره بسازی‌اش.

نمی‌فهمی…

نمی‌فهمی چه طور وقتی شاد است چشم‌هایش برق شوق دارند و …

می‌دانی؟ خیلی از دنیای بی کران چشم‌هایش فاصله می‌گیری…

نمی‌فهمی حتی لحظه‌ی گره زدن روسری‌اش می‌تواند قشنگ‌ترین لحظه‎ی دنیا باشد…

نمی‎فهمی و این یعنی همه چیز را از دست داده‎ای در مورد یک زن.

 

*اگه کسی می‌تونه این متن رو از دید یک مرد بنویسه خوشحال می‌شم بخونمش. دوست دارم بدونم ریزه کاری‌های رفتار یه مرد چیه؟

*گاهی حس می‌کنم وقت‌هایی که می‌نویسم خودم نیستم. انگار یکی میاد یه عالمه کلمه می‌ریزه توی ذهنم و من تند تند می‌نویسمشون روی کاغذ…

22 Jul 09:15

ناگفته ها- زیگموند فروید :

by azadshahr20

حقیقت انسان به آنچه اظهار میدارد نیست بلکه حقیقت او نهفته در آن چیزی است که از اظهار آن عاجز است،

بنابراین اگر خواستی او را بشناسی نه به گفته هایش بلکه به ناگفته هایش گوش کن!

22 Jul 08:54

پیام سیلی نواخته شده در گوش یک مدیرکل برای طبیعت ایران!

Wizard.statue

چقدر این آقای محمد درویش عالی و آگانه می نویسه. درود

یک سیلی ظاهراً آبدار نواخته شده بر گونه‌های یک انسان؛ اتفاقی که متأسفانه باید بپذیریم که کمتر پیش می‌آید در معابر عمومی شهر حرکت کنیم و آن را نبینیم! منتها این بار ماجرا اندکی فرق دارد و به همین دلیل هم به شدت رسانه‌ای شده و حساسیت‌ها را برانگیخته است ... زیرا نوازنده‌ی سیلی (محمود شکری)، خود نماینده مردم تالش در مجلس شورای اسلامی است و دریافت کننده‌ی سیلی، حافظ منابع طبیعی استان گیلان در قامت یک مدیرکل (رحمت‌الله رحمانی)! نوشتار پیش رو، شرح همین ناسازه‌ی حیرت‌انگیز و پیام نهفته در آن سیلی شرم‌آور است برای طبیعت مظلوم ایران ...
22 Jul 07:46

باید درباره‌اش حرف بزنیم

by خواب بزرگ
Wizard.statue

باید بپذیریم که احتمال تعدد پارتنر بین طبقه ما ، طبقه متوسط با گرایشان فرهنگی، بیشتر از طبقه سنتی‌ست. حقیقت این است که لایف‌استایلی چون هنک مودی انتخاب می‌کنید وارد بزرگراه عفونت‌ها و قارچ‌ها شده‌اید. نمی‌توان از کسی خواست که وارد بزرگراه نشود. اما می‌شود از او خواست که کمربند ایمنی‌ش را ببندد

1  رودربایستی را بگذارید کنار

2  گرچه مدتی طول کشید تا مراجع رسمی راضی شدند که کاندوم را در اختیار زندانیان، سرنگ در اختیار معتادان تزریقی و متادون را در اختیار معتادان تریاک بگذارند، اما همین تصمیم عاقلانه احتمالن گسترش فاجعه را کند کرد. در حال حاضر در ایران هیچ راه رسمی برای آموزش سلامت جنسی وجود ندارد. برخلاف بسیاری، من تمام تقصیرها را متوجه آموزش‌پرورش/آموزش عالی یا صدا و سیما نمی‌دانم. صحیت کردن علمی و دقیق درباره مسائل جنسی در رسانه‌های عمومی بخاطر فرهنگ ما تقریبن ناممکن است. 4 سال پیش ما چند بار در هفته‌نامه چلچراغ تبلیغ کاندوم چاپ کردیم. بدون هیچ توضیح و نوشته‌ای. مخاطبان مجله جوانان قشر متوسط‌ هستند. با این حال با واکنش شدید تعدادی از والدین نگران روبرو شدیم که گمان می‌کردند مجله در حال ترغیب جوانشان به روابط خطرناک است!
چه کار باید کرد؟

 3 پانزده سال پیش بستن کمربند ایمنی نشان قرطی‌بازی بود. فرهنگ رایج والدین – همچنان که هنوز ردش را در بسیاری از شهرستان‌ها خواهید یافت- برخورد تحقیرآمیز با کسانی داشت که مراقب جان خود هستند. الان بعد پانزده سال قضیه عوض شده. نسل جدید راننده‌های اتومبیل در آموزشگاه‌هایی تعلیم دیدند که اولین شرطشان بستن کمربند ایمنی بود. کمربند ایمنی شد ابزاری برای تقابل نسل‌ها. وسیله‌ای که با آن نسل جوان خودش را از نسل کهنه‌راننده‌ها جدا می‌کرد.” شما اگر زیاد تجربه جاده دارید در عوض ما علم‌ش را داریم و از راهش وارد می‌شویم” این یک متر نوار سیاه‌رنگ تمایز راننده‌های نو بود با راننده‌های تجربی. ابزار در آوردن لج پدرانمان.پدران – همچنان که همیشه – در این نبرد خسته و سرانجام تسلیم می‌شوند. و چه خوب که تسلیم شدند. ایران حاضر با راننده‌هایی به بی‌دقتی پدر من کشتارگاه هولناکی می‌شد.

4 در مورد آموزش بهداشت سکسی هم بیایید همین‌طوری نگاه کنیم

5 چه رسانه‌ای جوانان- از جمله خود ما- را تحت تاثیر بیشتری قرار می‌دهد؟‌ به گمانم وبلاگ‌ها برای این آموزش باید پیش‌قدم شوند. آنها نه محدودیت‌های رسانه‌های رسمی را دارند و نه نگران تماس والدین خشمگین. به نظرم حتا وبلاگ‌های دل‌نوشت یا فرهنگی هنری باید جلو بیفتند. اگر نخواهیم بخاطر اتهام‌های احتمالی سایت‌های زرد شبه اخلاق‌گرا سکوت کنیم، باید بپذیریم که احتمال تعدد پارتنر بین طبقه ما ، طبقه متوسط با گرایشان فرهنگی، بیشتر از طبقه سنتی‌ست. حقیقت این است که لایف‌استایلی چون هنک مودی انتخاب می‌کنید وارد بزرگراه عفونت‌ها و قارچ‌ها شده‌اید. نمی‌توان از کسی خواست که وارد بزرگراه نشود. اما می‌شود از او خواست که کمربند ایمنی‌ش را ببندد.

6 بیماری‌های آمیزشی مثل باغچه‌ای استوایی گل‌های متنوعی دارد. از دردهای چند هفته‌ای تا مرگ پرعذاب. یک جستجوی کوچک به زبان فارسی منابع زیادی در اختیارمان می‌گذارد.
خلاصه: تعدد پارتنر احتمال بیماری را به ظور تصاعدی افزایش می‌دهد، سکس مقعدی ( بخاطر احتمال وجود خراش و زخم) بیشترین ریسک را دارد. گرچه احتمال انتقال ویروس ایدز از طریق سکس دهان اندک است اما ویروس‌های دیگر مثل سوزاک به سادگی می‌توانند از گلوی ناقل منتقل شوند.( این واژه بیشترین ریسک و کمترین ریسک گمراهتان نکند، حتا احتمال 0.02 درصد انتقال ویروس HIV یعنی احتمالش وجود دارد و ممکن است شما برنده بدشانس ماجرا باشید)
و این که زنان بخاطر فیزیک آلت جنسی‌شان بیش از مردان در خطر ابتلا به بیماری‌اند.

7 بعد از این که رفتید و انواع زخم‌ها و زگیل‌ها و عفونت‌ها را دیدید و ترسیدید، به یاد بیاورید که سکس خطرناک نیست. می‌تواند خطرناک باشد. مثل غذاخوردن که اگر بهمان یاد نداده بودند چه طور غذا بخوریم می‌توانست باعث مرگ زودهنگاممان شود.

8 اگر نمی‌خواهید خود را با انواع احتمالان و نگرانی‌ها بترسانید یک راه حل ساده دارید: از کاندوم استفاده کنید. کاندوم احتمال ابتلا به اغلب این بیماری‌ها را به صفر می‌رساند. بله کمربند ایمنی هم اوایل کمی عذاب‌آور است و محدوده راحتی شما را تنگ می‌کند. اما شما را زنده نگه می‌دارد. خداوند سازندگان کاندوم‌های طعم‌دار را رحمت کند که به فکر سکس دهانی هم بوده‌اند. اگر زن هستید خجالت را فراموش کنید و حتا در مقابل عزیزترین پارتنر درخواست استفاده از کاندوم کنید. آدم حتا در بنز هم کمربند ایمنی را باید ببندد. اگر مرد هستید، آدم باشید و از کاندوم استفاده کنید. کاندوم همان چیزی‌ست که پدران ما از آن استفاده نکردند.

9 از شما می‌خواهم که این نوشته را در هر شبکه اجتماعی که دستتان می‌رسد به اشتراک بگذارید. از دوستان دیگرم ، از سایر وبلاگ‌نویسان خصوصن کسانی که به طور عادی در حوزه فرهنگ و هنر و تکنولوژی می‌نویسند خواهش می‌کنم  طی همین چند روز پست‌ی در این زمینه بنویسند. از کیبرد آزاد ممنونم که طی این چند سال یک‌تنه و مصرانه به این رسالت عمل کرده.


20 Jul 17:47

دختر، آرایشتو پاک کن! / چرا تلویزیون را نمی توان باور کرد؟!

هنر و رسانه برای ارتباط با مخاطبان خود در گام نخست، نیازمند عنصر "باور پذیری" است. این که مخطب بتواند نیازها، احساسات و از همه مهم تر حقیقت پیرامونی خود را در آینه آن به تماشا بنشیند. در این میان حتی اگر رسانه به پرسش های او پاسخی نیز ندهد، بازهم ارتباط برقرار شده و مخاطب دست کم برای یافتن پاسخ سئوالاتش تشویق شده است. بی شک حقیقت همان مولفه نایابی است که فقدان آن، ناامیدی و ناباوری را به دنبال خواهد داشت.
20 Jul 16:47

ده تصویر از معماری باشکوه دره جن ها در طبس

Wizard.statue

یه دوست پسر عاشق طبیعت هم نداریم که ببره ما رو بگردونه
اَه

برای آنها که هنوز جاذبه‌های متنوع و جذاب موجود در پهنه‌های کویری و بیابانی ایران را باور ندارند؛ و برای آنها که می‌پندارند تنها راه اخذ برکت از یک سرزمین، رویاندن سبزینه از بستر آن است! باشد که قدر این فلات پرشکوه ایرانی را بیشتر بدانیم و شاهد مدیریت هوشمندترین و متخصص‌ترین و پاک‌ترین فرزندان این بوم و بر، بر آن باشیم ...
20 Jul 12:48

با کلیپ‌های‌شان معروف شدند: وقتی "بروبکس" فست فود می زنند

by mostafa.rezae2020@gmail.com (کافه سینما)
Wizard.statue

ببین رامک
اینا هم یعنی از ما زرنگ تر بودن. بعد 8 ساله من و تو می خوایم رستوران بزنیم!

کافه سینما- سه جوان شاد و شنگولی به علاوه یک جوان موفرفری که دو سه سال پیش با ویدئوی «سوسن خانوم» نامی برای خود دست و پا کردند با پوشیدن روپوش‌های مخصوص فست فود مشغول راه انداختن مشتری‌هایی هستند که بسیاری‌شان از سر کنجکاوی و نه خوردن غذا به این محل آمده‌اند.

20 Jul 10:11

ذهن هرزه- فروغ فرخزاد:

by azadshahr20

تن های هرزه را سنگسار می کنند غافل از آنکه شهر پر از فاحشه های مغزی است و کسی نمی داند که مغزهای هرزه ویرانگرترند تا تن های هرزه...

20 Jul 09:38

فریدون جیرانی: دوران حاتمی‌کیا و تبریزی تمام شده

by admin@caffecinema.com (کافه سینما)
Wizard.statue

خاستگاه سینمایی حاتمی کیا از جریان یک سینمای داستانی است. دهه شصت دهه دیگری بود والان دهه دیگری است. نسل تازه ای آمده که نگاهش به جهان وزندگی نگاه متفاوت با نسل حاتمی کیاست. شاید دوستانی از این جریان ،تلاش خود را برای تطبیق با زمان انجام دهند مثلا رضا میر کریمی چون دیر تر از بقیه وارد این دوره شده ،از بقیه پیشروتر است

محمد تاجیک: قهرمانان تبـدیل می شوند به قهرمان های زمینی ودیگر قهرمانهایی نیستند که از آسمان آمده باشند.

20 Jul 08:25

بازی سازها آدم های مهمی هستند

Wizard.statue

این مقوله در دنیا دارای رشته های دانشگاهی بوده و دانشجویان نخبه ای در آن مشغول به تحصیل باشند.

سری خمیده بر روی یک تبلت... انگشتانی که با سرعت روی صفحه ی نمایشگر موبایل می خورند و هوش و حواسی که از یک پیکر فرو رفته در صندلی پای یک رایانه ی شخصی خود را باخته است به یک بازی.
19 Jul 18:29

احمد شاملو:

by azadshahr20

آنهایی که ما را از دوستی با جنس مخالف، با آتش جهنم می هراسانند ، نمازشان را به امید همخوابی با حوریان بهشت می خوانند!

" احمد شاملو "

19 Jul 14:39

تصاویری از فریادها٬ گپ و گفت‌ها و حضور گروهی از سینماگران مقابل خانه سینما

by ghaderi_68@yahoo.com (کافه سینما)

(۴۵+) (۷-) (۷ نظر متفاوت مردم) کافه سینما- صبح امروز٬ گروهی از سینماگران در برابر ساختمان خانه‌ سینما که پلمپ شده بود٬ حاضر شدند. که گزارش‌ها و گفتگوهایی در این باره را در پست‌های دیگر کافه سینما خواندید. حالا تصاویری از این تجمع را به نقل از سینماپرس ببینید:

18 Jul 07:56

جدال رابرت موگابه و بابا جوکوا: آیا دولت زیمباوه می‌تواند عصر اینترنت را تاب بیاورد؟

by علیرضا مجیدی

این ماه رئیس جمهور زیمباوه-رابرت موگابه- یک پیشنهاد باورنکردنی ارائه داد: سیصد هزار دلار برای کسی که هویت بابا جوکوا را فاش کند!

07-18-2013 12-04-48 AM

این بابا جوکاوا کیست؟ ظاهرا او یک کاربر عادی اینترنت است که در فیس‌بوک صفحه‌ای دارد، صفحه‌ای که هزاران لایک خورده و در آن واقعیاتی در مورد عقب‌ماندگی، فساد دولتی و سیستم اشتباه اداره کشور، نوشته می‌شود.

اما در کشوری مثل زیمباوه که هر روز در آن عده بیشتری از مردم آنلاین می‌شوند، آیا پیشنهاد ظاهرا «ردنشدنی» موگابه و متوقف کردن بابا جوکوا می‌تواند، می‌تواند از فاش شدن رازهای دولت جلوگیری کند؟

از هر پنج شهروند زیمباوه‌ای، سه نفرشان عضو شبکه‌های اجتماعی هستند. در کشوری که سه دهه است تحت قوانین سفت و سخت اداره می‌شود، این موضوع می‌تواند تبعات خودش را داشته باشد.

بعضی از کارشناسان غربی پیشبینی می‌کنند که شاید بهار عرب که در سال ۲۰۱۱ شروع شد، حالا به جنوب و کشور زیمباوه هم سرایت کند، آنها البته مطابق معمول این چندساله غلو و افسانه‌سرایی‌های خاص خود را که هنوز از یاد نبرده‌ایم، دارند.

گرچه نمی‌توان منکر نقش اینترنت و شبکه‌های اجتماعی در افزایش آگاهی مردم شد، اما عبارات دهان‌پرکنی مثل انقلاب توییتر هم اصطلاحات نابجایی هستند که مطابق ذائقه خوانندگان غربی هستند. شاید یک شهروند غربی از اینکه ابزار دست‌ساخته یک شهروند غربی، بتواند باعث رهایی مردمی در یک کشور دورافتاده باشد، در نهان و ناخودآگاه شادمان می‌شود، اما از دید یک مصری یا تونسی، این اینترنت نیست که باعث نارضایی و ناآرامی می‌شود. اینترنت حتی عرصه را برای گفتگوی منطقی فعالین اجتماعی و تعقل هم کم می‌کند و حتی گاهی سرکوب را هم آسان‌تر می‌کند. اینها چیزهایی هستند که کمتر در سایت‌های غربی در مورد آنها صحبت می‌شود!

اما ما نباید بی‌انصاف باشیم و از سوی دیگر بام به پایین بیفتیم، اینترنت خواهی نخواهی تقاضا برای شفافیت بیشتر دولت‌ها را بیشتر می‌کند. در زیمباوه که گفته می‌شود، مدت‌هاست تحت تأثیر پروپاگاندای دولتی است، مردم با اینترنت حقیقت را کشف می‌کنند. از این رو است که مشکل را بابا جوکوا نمی‌دانند و پول جایزه هم مشکل آنها را حل نمی‌کند.

07-18-2013 12-05-40 AM

از سوی دیگر، کار برای دولت زیمباوه در بازه زمانی کنونی دشوار شده است، زیمباوه آغوش خود را روی اینترنت گشوده است و حالا حتی اگر مقامات هم بخواهند، نمی‌تواند از دست اینترنت خلاص شود.

تغییر خواهی نخواهی در زیباوه رخ خواهد داد و در نخستین گام در انتهای همین ماه میلادی موگابه ۹۰ ساله تن به یک انتخابات داده است که بی‌شک اینترنت روی آن تأثیر خواهد گذاشت.

اینترنت به باور من چیز عجیبی است، ابزاری است که می‌تواند کارا باشد و در عین حال می‌تواند دست را ببرد، اینترنت ابزاری است که اگر راهش را بلد باشید، مبدل به یک چاقوی بسیار کُند می‌شود که قادر به هیچ کاری نخواهد بود.

اینترنت نمی‌تواند مستقلا رهایی‌بخش باشد، لزوما باعث افزایش تعقل هم نمی‌شود، چه بسا که نفرت‌ها و جدایی و چنددستگی‌ها را بیشتر بکند.

از سوی دیگر هم می‌تواند صدای بخش‌های به حال خود رهاشده جامعه را به گوش همه برساند، دانش‌افزا باشد، فقر را کاهش دهد و میزان تمایل به واپس‌زدگی را کم کند.

اینترنت باعث ناآرامی‌های اجتماعی نمی‌شود ولی می‌تواند زمانی که انتظارات انباشته شده جامعه زیاد شود باعث ایجاد موج شود، بماند که چه کسی روی این موج سوار می‌شود، یک گروه مصلحت‌اندیش تعقل‌گرا یا یک هرج و مرج‌طلب فاقد هدف.

گرچه ما که به اینترنت خو کرده‌ایم، دوست داریم اینترنت را زیبا ببینیم و نقش بتمن را به آن بدهیم، اما شاید بهتر باشد، دست از سر اینترنت برداریم و اینترنت را خاکستری ببینیم، مثل همه چیزها و شخصیت‌های این کره خاکی!

منبع خبر: تلگراف

17 Jul 08:47

معنای گذشتن

by محمد آل احمد
Wizard.statue

جالب که به لاله و لادن اشاره کرده. مثلا 500 ساله دیگه سوال امتحان ارایه ها اینه که تلمیح این شعر رو پیدا کنید!

 

 

چه فرقی می کند دنیا تو را پر داده یا من را
جدایی حاصلش مرگ است اگر از لاله لادن را...

کسی از دام چشم و موی تو بیرون نخواهد رفت
که من عمریست سرگردانم این تاریک روشن را

تو را این قطره های اشک روزی نرم خواهد کرد
که آب آهسته و آرام می پوساند آهن را

منم آن ایستگاهِ پیر و تنهایی که می داند
نباید دل سپُرد این عابرانِ گرمِ رفتن را

تو را بخشیدم آن روزی که از من رد شدی، آری
که پلها خوب می فهمند معنای گذشتن را

حسین زحمتکش

17 Jul 08:28

http://saborane.blogfa.com/post-5.aspx

by saborane

اولین بار دو سه ساله بود که دیدمش ، من همیشه از دیدن بچه ها هیجان زده می شم ، یه دختر ناز و شیرین ، ازش اسمش رو پرسیدم و یه جواب نامفهوم شنیدم .

از اونجا که هیچ وقت کاری به کار و زندگی کسی ندارم ، هیچ پرس و جویی هم درباره ی این که همسایه ی جدید کی هست و ... نداشتم تا این که خانمی که گاه برای کمک تو کارای خونه می اومد خبر از این داد که این بچه با پدر و مادربزرگش زندگی می کنه و مادرش رو به دلیل اعتیاد طلاق دادن ، براش خیلی متاسف شدم ولی باز کاری باهاشون نداشتم ، به مرور متوجه شدم پدرش هم مصرف کننده اس . یه روز مادربزرگ رو تو راه رو دیدم و بهم گفت پسرش اعتماد به نفس پایینی داره و اگر امکان داره من باهاش صحبت کنم ، دوباره از اونجایی که من هیچ وقت با فرد مصرف کننده  کار نمی کنم و نمی تونم کمکی بهش کنم ، گفتم اگر قرار باشه ایشون رو ببینم تو دفتر می بینم و نیاز باشه به جایی دیگه ارجاع می دم ، که احتمالا خود پسره روش نشده و نیومد .

دو هفته پیش دختر کوچولو دوچرخه اش رو از خونه بیرون می آورد که من دیدمش و کمی با هم حرف زدیم ، وقتی حرفاش با من تموم شد ، داد زد مامان زود باش بیا ، دیرم میشه می خوام برم پارک ! من ازش خداحافظی کردم و مادربزرگش رو دیدم ، بهم گفت رفته پیش دبستانی ثبت نامش کنه ، مدیر پرسیده با کی اومدی ؟ مادربزرگش رو نشون داده و گفته با مامانم ، اونم گفته مامانت ؟ مادربزرگ با ایما و اشاره گفته بله من مادرشم و بعد آروم گفته مادرش جدا شده و با من و پدرش زندگی می کنه ، وقتی اومدن خونه به مادربزرگش گفته ، مامان یه کم به خودت برس شبیه مامانای دیگه بشی ، چرا تو مثل اونا نیستی ؟

مادربزرگش بغض می کنه و می گه نمی دونم چه جوری بهش بگم من مامانش نیستم ، تا حالا فقط یک بار مادرش رو دیده و فکر کرده دوست منه ، مادرش با وجود این که هفته ای یک روز ملاقات داشته ترجیح داده نبیندش ، بارها به من گفته ، مامان چرا شکل مامانای دیگه نیستی ؟ کی بهش بگم ؟ چه جوری بگم ؟ طاقت میاره ؟ بعدش چی کار کنم و ...

با مشورتی که با چند تا مشاور انجام دادم ، قرار شده تو بازی درمانی این موضوع رو بهش بگم ، می دونم احتمال افسردگی اش زیاده و شاید روزای سختی در پیش داشته باشه ، و این برای خود من دردناکه .

 
17 Jul 07:59

1599

by محمد رضا محمدی مهر
Wizard.statue

یکی از بهترین های فاطمه اختصاری همین شعر است

 

 

۱

[بساط سبزی، توی حیاط، زیر درخت]

 

۲

سُرور خانم… و چند تا زن ِ خوشبخت!!

سُرور خانم و یک مشت حرف عُق دارش

از عشق و عقد و عروسی و مجلس پاتخت

سُرور خانم و بند دکلته ی سبزی

که گیر کرده به یک چیز ِ زنده ی ِ سرسخت

بساط سبزی، توی حیاط دلگیر ِ ↓

سُرور خانم

 

۳

- «می دونم آخرش میره

یه عمر پاش بشینی، تلف بشی، بِپُکی

یه هو بُلن شی ببینی دلش یه جا گیره»

سکوت معصومه در صدای چک چک ِ آب

میان حوض دو چشم ِ به هیچ چی! خیره

 

۴

بساط سبزی با لکّه های مختصری

که پاک می شود آهسته توی مغز زری

نفس نفس مردنْ زیر دمکشی نم دار

فرار از خفگی ِ اتاق شش نفری

خیال دووووور پریدن، سبک شدن از هر…

زری و در شکمش باز چیز زنده تری!

 

۵

بساط سبزی روی ِ دو تا مجلّه ی مُد

خطوط بسته ی دنیا که تنگ تر می شد

بهار و قرص جلوگیری از خودش

- «تا کِی؟!»

کنار گریه ی بی ربط ِ! قبل هر پریود

کنار پنجره ی باز و عشق دزدکی اش

بهار  گم شده در نامه های زیر کمد

 

۶

صدای باران که می خورد به یک دیوار

صدای گریه ی تو زیر گرمی ِ سشوار

نمی توانی (در) رفتن از اتاقت را

دلت/ گرفته از این لحظه ها سراغت را

سُرور خانم ِ پوکی میان دردِ سرت

شبیه ماتی ِ تصویر های دور و برت

دو لکّه ی قرمز، دستمال ِ ماتیکی

خیال دووووووور شدن های بعد نزدیکی!

و دست و پا زدن ِ بی خود ِ جنین ِ زری

نمی شود بپری، نه! نمی شود بپری!

گرفته پایت را دست های توی لجن ↓

گرفته/ زندگی ات را بچسب و حرف نزن !

………………………………………

 

۷

و قرمه سبزی مثل ِ همیشه جا افتاد

چراغ روشن شد… بعد پرده ها افتاد!

 

 

 



پ . ن :

 




17 Jul 07:42

مغول‌ستان

by نیشابور

- تلویزیون دارد می‌گوید نزد مغول‌ها اسب دزدی احترام دارد
اما اسب دزدیده حق دارد دوباره اسبش را از دزد بدزدد و زن اسب دزد را هم بدزدد
تلویزیون از این حرف‌ها می‌زند
شما باور نکنید
اصلا چه چیزی‌ست که آدم چیزی را که خودش ندیده باور کند
بلند شوید بروید مغول‌ستان خودتان
اما وقتی برگشتید چیزی تعریف نکنید


- حسن یوسفم را بوسیدم
17 Jul 07:38

http://limani.wordpress.com/2013/07/15/3278/

by limani

خط‌مان شبیه هم بود. جایِ هم امتحان هم دادیم. یک دفترِ هندسه دارم که یادگاری متقابلمان است. یعنی او هم یکی از همین‌ها دارد. معلوم نیست کجایش را او نوشته و کجایش را من. دیابت داشت. دانشمندِ بیوتکنولوژی شد. موهای صاف و بلند و خرمایی‌ش را کوتاه کرد و دیگر به ندرت چیزی را جایی فارسی نوشت.

گاهی یک قضیه‌ی هندسه برایِ هم می‌فرستیم. دوستی را زنده نگه‌می‌داریم.


16 Jul 15:16

پلی نامرئی در هلند

by علیرضا مجیدی
Wizard.statue

حالا ما باشیم، نهر آب روی پل جویی اصفهان رو خشک می کنیم، بعد هم روش سیمان می کشیم که پله عین پل های جدید بشه :|

در هلند یک خندق قدیمی در هالستین متعلق به قرن هفدهم وجود دارد، روی این پل قرار بود که پلی ساخته شود. اما مسلم است که این پل باید از ویژگی‌های معماری خاصی برخوردار می‌بود تا بتواند بدون صدمه زدن به جاذبه توریستی خندق، چیزی هم بر جذابیت آن بیفزاید.

07-16-2013 08-30-32 AM

بنابراین مهندسان هلندی به این فکر افتادند که به جای اینکه پل بر فراز خندق ساخته شود، پایین‌تر بیاید طوری که از میان آب خندق بگذرد و آن را به نوعی به دو نیم کند. از این رو بود که پل Moses یا موسی ساخته شد که وجه تسمیه را باید بتوانید حدس بزنید: گذر حضرت موسی و یارانش از دریای سرخ. بار اول که عکسی از این پل دیدم، تصور کردم که فتوشاپی است، اما هیچ ویرایش عکسی صورت نگرفته بود.

07-16-2013 08-30-57 AM

این پل کاملا چوبی است و به صورت ضدآب ساخته شده است.

07-16-2013 08-31-27 AM

زهکشی‌های بدنه پل، آب باران یا آب نفوذکرده به بدنه پل را تخلیه می‌کنند.

اگر کسی از فاصله دور به پل بنگرد، چیز خاصی نمی‌بینید، پل تا حد زیادی نامرئی است:

07-16-2013 08-31-49 AM

منبع

16 Jul 11:38

وقتی مجری‌های تلویزیون در ماه رمضان دروغ تحویل ما می‌دهند: چرا باید حرف علیخانی و گبرلو را باور نکنیم؟

by ghaderi_68@yahoo.com (کافه سینما)

حـــامد مظفـــری: همه ما بادنجان را از نزدیک دیده ایم؛ چه به صورت خام و در میوه فروشیها و چه به صورت پخته و در سبد غذایی مان و البته هیچ گاه ندیده ایم رنگ پوست این گیاه که در تیره سیب زمینیان جای می گیرد به رنگ شلوار احسان علیخانی در آن برنامه کذایی شبیه بوده باشد! رنگ پوست بادنجان بنفش است، آن هم بنفش متمایل به تیره اما شلواری که احسان پوشیده بود قرمز رنگ بود! پس چرا باید احسان علیخانی به ما دروغ بگوید.


به گزارش کافه سینما به نقل از شبکه ایران٬ نوشتن درباره اوضاع اسفناک رسانه ملی و ریاکاری گریبانگیر برنامه های آن آن قدر اپیدمیک شده که آدمی نمی داند بنویسد بهتر است یا آن که کلا بی خیال قضیه شود اما اینکه اخیرا دو تن از مجریان رسانه ملی آشکارا راستی را دور زده و از دریچه وارونه نشان دادن حقایق با مخاطب خویش سخن گفتند به شدت نامنصفانه و غیرانسانی بود؛ فقط و فقط به دلیل قرار گرفتن در ماه مبارک رمضان که مثلا بناست رفتارهایمان در این ماه الگویی باشد برای سایر ماه ها!

پرده اول: جمعه شب است و نزدیکیهای افطار؛ احسان علیخانی مجری برنامه «ماه عسل» جلوی دوربین قرار گرفته و بعد از سلام و علیک با مخاطبانش از این می گوید که شب قبل شلواری بادنجانی رنگ پوشیده بود(!) اما این پوشش بدون لحاظ کردن اله مان پررنگ تر شدن رنگها در تلویزیون انجام شده بود و اگر عده ای او را با شلوار قرمز دیده اند برآمده از همین مساله است وگرنه شلوار او بادنجانی رنگ بوده است!

همه ما بادنجان را از نزدیک دیده ایم؛ چه به صورت خام و در میوه فروشیها و چه به صورت پخته و در سبد غذایی مان و البته هیچ گاه ندیده ایم رنگ پوست این گیاه که در تیره بوته جات جای می گیرد به رنگ شلوار احسان علیخانی در آن برنامه کذایی شبیه بوده باشد! رنگ پوست بادنجان بنفش است، آن هم بنفش متمایل به تیره اما شلواری که احسان پوشیده بود قرمز رنگ بود! پس چرا باید احسان علیخانی به ما دروغ بگوید. او می توانست به راحتی بگوید تعدادی از مخاطبان برنامه که اغلب هم نه مخاطب عام که مخاطبان ویژه(!) هستند به او فشار آورده اند که بابت شلوار قرمزش عذرخواهی کند؛ همین قدر کفایت می کرد و لازم به دوختن بادنجان به ماه عسل نبود!

پرده دوم: دقایق ابتدایی بامداد شنبه است و نزدیکیهای سحر؛ محمود گبرلو مجری برنامه «هفت» جلوی دوربین قرار گرفته و خرسند از اینکه توانسته گفتگویی که همکارانش با اصغر فرهادی در بدو ورود به ایران گرفته اند را روی آنتن بفرستد از این می گوید که انتقادات فرهادی از تلویزیون و اینکه فرهادی گفته «تلویزیون باید بابت رفتارهایش طی چند سال گذشته عذرخواهی کند» صرفا در حد یک شوخی بوده و اینکه گفته‌اند فرهادی نسبت به صدا و سیما گلایه یا نکته‌ای داشته، کذب است.

آنها که اصغر فرهادی را دیده اند و یا گفتگوهایش را خوانده اند می دانند این کارگردان که روزگاری کارش را از تلویزیون شروع کرد در سالهای اخیر نه فقط منتقد شماره یک سیاستهای این سازمان بوده بلکه بارها و بارها به صراحت عملکرد این سازمان عریض و طویل را نقد کرده است؛ صددرصد که نقد او بر عملکرد رسانه ملی در فرودگاه امام(ره) و در بدو ورود به ایران هم در همین راستا بوده! پس چه دلیلی دارد که محمود گبرلو سخنان او را به شوخی ربط دهد؟ جالبتر اینجاست که گبرلو ابتدا می گوید:«اینکه گفته‌اند فرهادی نسبت به صدا و سیما گلایه یا نکته‌ای داشته، کذب است چون با او صحبت داشتم و گلایه داشت که چرا برخی خبرنگاران مطبوعات، عین جملات را مطرح نمی‌کنند و امانتدار نیستند.» و در ادامه می افزاید:«صحبت‌های او با خبرنگار «هفت» مذاح و شوخی بوده و اگر دردل و حرفی راجع به صدا وسیما داشته، گپ و گفتی به شوخی و خودمان بوده و نه جدی.»

گرفتید چه شد؟ گبرلو ابتدا می گوید که فرهادی سخنان خود را تکذیب کرده و به فاصله یکی دو ثانیه می گوید این سخنان، شوخی بوده! یعنی در آن ِ واحد هم حرفی زده نشده و هم حرفی زده شده اما به شوخی! واقعا چرا مجری «هفت» باید به مخاطبانش دروغ بگوید؟ او هم می توانست به راحتی بگوید که مدیران سازمان متبوعش با انتقادات فرهادی موافق نیستند و تمام!

این است دانشگاه انسان ساز؟!

بارها و بارها از بزرگانمان شنیده ایم که صداوسیما باید دانشگاهی انسان ساز باشد! انصافا کدام دانشگاهی را می شناسید که اساتید آن به جای راستی، دروغ و ناراستی را به دانشجویانش بیاموزد؟!