تَرلان در زندگی ماجرا کم داشت.
باید میرفت..
..ترلان_فریبا وفی..
رضا رادمنشممنون آقای مالجو برای این مجله کم نظیر
دومین شماره فصلنامه نقد اقتصاد سیاسی در 353 صفحه منتشر شد. به منظور دسترسی آن دسته از خوانندگان مقالههای نقد اقتصاد سیاسی که دسترسی دایم به اینترنت ندارند تصمیم گرفتیم مجموعه مقالههای منتشرشده در هر فصل را به صورت یک فایل پیدیاف که قابلیت چاپ به شکل یک فصلنامه مستقل را دارد به صورت جداگانه منتشر کنیم.
برای دریافت دومین شمارهی فصلنامهی نقد اقتصاد سیاسی بر روی پیوند زیر کلیک کنید.
Critique of Political Economy Vol. I, No. 2
در این شماره که به مقالههای منتشرشده در زمستان 1391 اختصاص دارد مقالههای زیر را میخوانید:
خاستگاه مارکسیسم جامعهشناسانه/ مایکل برآوُی ترجمه محمد مالجو
سرمایهداری جهانی و چپ / گفتوگوی جیمی استرن وینر با لئو پانیچ ترجمه فیروزه مهاجر
قانون کار یا قانون بیکاری؟ / فریبرز رئیسدانا و محمد مالجو
دولت جهانی سرمایهداری رفاه؟! / فروغ اسدپور
مقاومت شهری / گفتوگوی وینس امانیوئل با دیوید هاروی ترجمه پرویز صداقت
اقتصاد سیاسی فلوراید / مزدک دانشور
بازسازی مفهوم دشمن / امین حصوری
گفتوگو با مایکل براوُی / کِوان هریس ترجمه پرویز صداقت
«لینكلن» اسپیلبرگ، كارل ماركس و انقلاب دوم امریكا / كوین آندرسن ترجمه فرزانه راجی
بنبست قانونی تشکلیابی کارگران / محمد مالجو
ماركس و جوامع غیرغربی، ناسیونالیسم، نژاد و قومیت / حسن مرتضوی
از پولانی تا پولیانا / مایکل برآوی ترجمه علی تدین
درک مارکس از بدیل سرمایهداری / فریدا آفاری
بازتولید حاشیه در کالبد شهر (نگاهی به تجربه نوسازی بافت فرسوده در هادی آباد قزوین) / محمد غزنویان
گفتوگو با امانوئل والرشتاین / کوان هریس ترجمه: پرویز صداقت
رابطهی رهایی ملی با انقلاب (نگاهی تاریخی به مورد روسیه و لهستان )/ حسن مرتضوی
تحشیهای به یک حاشیه (پاسخ به انتقادهای فروغ اسدپور در مقالهی دولت جهانی سرمایهداری رفاه؟! / کمال اطهاری
گزینههای جنبش کارگری در ایران / محمد مالجو
جهانیکردن و کارگران / احمد سیف
هم علم، هم فلسفه (نگاه انتقادی به مقالهی تحشیهای به یک حاشیه) / فروغ اسدپور
بینش هانری لوفِبور / دیوید هاروی ترجمه پرویز صداقت
تأملی بر گزینههای جنبش کارگری (نگاه انتقادی به مقالهی گزینههای جنبش کارگری در ایران / امین حصوری
اقتصاد کینز و بحران کنونی / احمد سیف
تونس بر لبهی تیغ / كوین اندرسن ترجمه فرزانه راجی
سازمان سیاسی در گذار / هیلاری وِینرایت ترجمه فیروزه مهاجر
بافت فرسوده، شهروند فرسوده (مشارکت محلی مانعی در برابر بازتولید حاشیهنشینی) / محمد غزنویان
ماركس، جنگ داخلی آمریكا و رهایی ایرلند / حسن مرتضوی
از بحران اقتصادی تا فرارفتن از سرمایه / پیترهیودیس ترجمه فرزانه راجی
الگوی نولیبرالی اشتغال زنان/ خسرو صادقی بروجنی
تنفروشی چه چیزی نیست؟ / فروغ اسدپور
عدمتوازن مالی بینالمللی و حداقل مزد / احمد سیف
پس از چاوز / امانوئل والرشتاین ترجمه پرویز صداقت
برای دریافت نخستین شمارهی فصلنامهی نقد اقتصاد سیاسی بر روی پیوند زیر کلیک کنید.
Critique of Political Economy Vol. 1
رضا رادمنشنخست، کار غیرمادّی کنشی نیست که ذاتاً کمونیستی باشد، زیرا «خارج» یا «ورای اندازهگیری» است، چیزی که منظور نظر هارت و نگری هم هست. مسئلهی سیاسی و راهبردی برای ما این نیست که آیا سرمایه کار غیرمادّی را اندازه میگیرد یا نه، بلکه مسئله بر سر این است که در چه سطح و با چه تناوبی این کار را در بسترهای متفاوت در رابطه با ترکیبهای طبقاتی گوناگون و دسترسیهای سازمانی کارگران کار غیرمادی و عاطفی انجام میدهد. علاوه بر این، غلبهی اندازهگیری سرمایه «گرایشی» نیست که خود را در آینده محقق سازد. جبرگرایی غایتشناسانهی هارت و نگری در جای نادرستی واقع شده است.
مقدمهی مترجم: مقالهی مفصّل پیش رو، به قلم ماسیمو دو آنجلیس و دیوید هاروی (David Harvie)، اساتید دانشگاههای لندن شرقی و لستر، با تأکید بر خصلت کمیّتسنج سرمایه از خلال واکاوی نظام آموزش عالی بریتانیا به منزلهی الگوی توسعهی نولیبرالی آموزش عالی، آشکارا نشان میدهد که نولیبرالیسم به چه نحو وارد کلاسهای درس شده و موجب گشته بسیاری از دپارتمانها و دانشکدههای علوم پایه در
مقدمه: وقتی صحبت از هویت شهر می شود یعنی شهر در مسیر تحولات خود از یک هویت متکثر محله ای تبدیل به یک هویت واحد بدون مرزهای محله ای شده است. این تغییر تا حدودی تحت تاثیر عناصر کالبدی و انسان ساختی بوده که با شهر پیوندی متداخل داشته اند مانند بازار که تا دوره توانسته هویت دهنده به شهر باشند و از دوره ای به دلیل تحولات ایجاد شده، هویت دهندگی خود را از دست داده یا دچار
کنار هم قرار دادن مارکس، فوکو و گرامشی چندان معمول نیست و فقط در شمار محدود پژوهشهایی که این کار را انجام دادهاند، بازتاب یافته است. بیشتر روشنفکران انتقادی که به یکی از این نامها رجوع کردهاند غالباً آن دو دیگر را کنار گذاشتهاند. به عنوان مثال، کسانی که مارکس را از منظر بهاصطلاح «خوانش نوین مارکس» بررسی کردهاند علاقهی ناچیزی به بیشتر مباحث پسامارکسی نشان داده و کموبیش مباحثی گمراهکننده، ایدئولوژیک ونیمچهرادیکال تلقیشان کردهاند. چنین غفلتی در مورد گرامشی نیز وجود داشته است، کسی که مارکسپژوهان غالباً به چشم نظریهپرداز «مصالحهی تاریخی» نگاهش میکنند. به همین ترتیب، فوکو را نیز این محققان با دغدغههای خودشان در زمینهی بازتقریر نظریهی مارکس و رجوع به این نظریه ناسازگار میدانند. از منظر کسانی که هم به مارکس و هم به گرامشی رجوع میکنند، فوکو حامی بیاطلاع یا حتی عمدیِ نولیبرالیسم است. به همین قیاس، تحلیلگران آثار فوکو آشکارا معتقد نیستند که نوع تحلیلهای ملهم از مارکس (اقتصاد سیاسیِ انتقادی، نظریهی دولت، یا نظریهی انتقادی ایدئولوژی) میتوانستند برای «مطالعات حکومتمندی» یا تاریخ انتقادی زمان حال هیچ آوردهای داشته باشند.
نظریهی انتقادی، در معنای خاصش یعنی نظریهی انتقادی متقدم ماکس هورکهایمر و تئودور آدورنو (دو شخصیت کلیدی در نسل بنیانگزاران مؤسسه تحقیقات اجتماعی)، واکنشی انتقادی و خودانتقادی دربارهی مفاهیم پایهای و دلالتهای سیاسی و فرهنگی آثار مارکس و کل سنت روشنگری تصور میشد. نظریهی انتقادی به عنوان بسط غیرارادی و فعلیتبخشی نظریهی مارکس در شرایط سرمایهداری متأخر، یعنی دورانی که با شکست جنبشهای رهاییبخش شناخته میشود، درک میشد. لازمهی مواجهه با این شکست عبارت از این بود که کل مفروضات و مفاهیم این سنت سیاسی و فکری به تیغ نقد کشیده شود. مارکس و خودِ نظریهی انتقادی به عنوان مراحلی درک میشدند در تاریخ روشنگری از سرچشمههایش در قرن 18 میلادی به این سو از جمله روسو، ولتر، هلوسیوس، هولباخ، کانت و هگل. هدف این سنت عبارت بود از رهایی از طریق سازماندهی عقلانی همهی جنبههای روابط اجتماعی: عقلانی به این معنا که کل انسانها در تولید و شکلدادن به کلیت دنیایشان مشارکت کنند، آنهم از طریق عقلانیت خودشان یعنی ظرفیتشان در به تملک درآوردن جهان با کارشان.
یکی از پیامدهای استدلال هورکهایمر وآدورنو در کتاب دیالکتیک روشنگری عبارت بود از کنارگذاری ایدهی ایجاد یک کلیت بر مبنای کارِ به لحاظ عقلانی سازماندهیشده. در نگاه این دو، واضح بود که متمدنترین کشورهای سرمایهداری مدرن، بهرغم همهی دانش علمی و تکنولوژیکشان، به دولتهای توتالیتر تبدیل شوند و این امر نه تصادفی بلکه به دلایل ذاتی و سیستماتیک اتفاق افتاده بود. روشنگری فینفسه از آنرو به توتالیتاریسم میانجامد که درصدد کنترل همهچیز از بالا است. روشنگری میخواهد کلیتی را تأسیس کند که در درون آن هر چیزی جای مناسب خود را در نظمی غایی مییابد. خاصبودگیها نادیده گرفته میشوند و مغفول میمانند. خودِ این کلیت بر تقسیم کاری مبتنی است که تعدادی کمی از مردم را از موهبت دانش اجتماعی و قدرتِ کنترل ابزار تولید برخوردار میکند. این گروههای مسلط استدلال میکنند که این همه برای بقای همهی انسانها ضروری است. مدعی هستند که کلیت اجتماعی را به نیابت از خیر همگانی و نه بر اساس منافع شخصی خودشان سازمان میدهند. در نگاه آنها،هم جوامع و هم افراد برای تضمین بازتولیدشان باید با قوانین طبیعت، جامعه و بالاتر از همه قوانین بازار انطباق پیدا کنند.از منظر نظریهی انتقادی، پیشرفت تکنولوژیک، ثروت رو به رشد و مصرف فزایندهی جوامع سرمایهداری دیگر به سلطه و تقسیم کار اجتماعی موروثی مشروعیت نمیداد و ازینرو ناپایدار از آب درمیآمد. بنابراین، این نظریه از نگاه طبقهی حاکم به فعالیت خطرناکی تبدیل شدزیرا میتوانست هم طبقات فرودست و هم نظریهپردازان انتقادی را به چنین درکی رهنمون شود که شیوهی خودسازماندهی عقلانی و آزادانهی تمدن امکانپذیر شده است. ازاینرو طبقات حاکم خودِ نظریه را به عنوان تنها راه عقلانی برای فهمیدن اینکه چه اتفاقی خواهد افتاد رد میکنند. علم و دانش به آرایش صرفاً فنی ـ پوزیتیویستی چیزها و کلمات تقلیل پیدا کرد و معناآفرینی تابع کنترل رسانههای جمعی و صنعت فرهنگ شد.
بر ضد همهی اینها، نظریهی انتقادی ادعا میکرد هم از عمل نظریهپردازی و حقیقت دفاع میکند و هم مفاهیم عقل و کلیت را به بوتهی نقد میگذارد. رهایی دیگر نباید مستلزم آفرینش کلیت باشد ـ همهی مفاهیم سنتی روشنگری از قبیل کلیت، برابری، آزادی و عدالت را باید با نفی مشخص کنار گذارد. با این حال، این چشمانداز انتقادی هورکهایمر و آدورنو را به سمت این عقیده سوق داد که آنها به نوعی پیشروان اندیشهی انتقادی معاصر هستند که مترقیترین مرحلهی روشنگری و نقد اجتماعی را نمایندگی میکنند. آنها انتظار نداشتند که چیز جالبی را در کار سایر نظریهپردازان انتقادی پیدا کنند و به همکاری با دیگران هیچ علاقهای نداشتند و اکثرروشنفکران انتقادی را به چشم کسانی مینگریستند که درگیر مفاهیم سنتی مانند بیگانگی، کلیت، دیالکتیک یا شیوههای کموبیش پوزیتویستی تفکر هستند.
انتقادات زیادی بر مفروضات نظریهی انتقادی قدیمی وجود دارد. ایدهی سرمایهداری متأخر به شکل واضحی ناموجه است: فاقد مفهومی از دموکراسی و طبیعت دولت رفاه است و خودمختاری فرهنگ و دانش را از مبادلهی کالایی و منطق همارزی استنتاج میکند. کسانی که این خط استدلالی را دنبال میکردند به آثار گرامشی یا فوکو علاقهای نداشتند و حتی اکثر قسمتهای آثار مارکس را نادیده میگرفتند. آنها به استخراج شکل کالایی و خودارزشافزایی سرمایه به عنوان یک نظام تجریدی بازتولید علاقمند بودند اما از تناقضهای بازتولید سرمایهدارانه به همراه شکلهای تاریخی خاص مبارزهی طبقاتی و سلطهی طبقاتی غفلت میکردند. برخی، مانند یورگن هابرماس، نتیجه میگرفتند که برای بازسازی نظریهی انتقادی در قامت فلسفهی عملی به گذار پارادایمی نیاز است. چنین پژوهشگرانی شباهتی را بین از یک سو آدورنو و هورکهایمر و از سوی دیگر آثار فوکو تشخیص دادند. هر سهی آنها مفهوم عقل را مورد انتقاد قرارمیدادند، متمایل به بدبینی بودند، مسائل را در چارچوب اصطلاحات نظری-سیستمی تحلیل میکردند، و به نظر میرسید سوبژکتیویسم، هنجارها، آزادی عمل و مشارکت دموکراتیک را نادیده میگیرند. گفته میشد که خصوصاً فوکو به یاری ارجاعهایش به نیچه موانعِ سر راه غیرعقلگرایی را تضعیف میکند.
آیا نظریه انتقادی و گرامشی با فوکو وجه اشتراکی دارند؟ گرامشی و اولین نسل نظریهپردازان انتقادی هم با جنبش شوراهای کارگری دههی 1920 داشتند و هم میپذیرفتند که توانایی ما برای شناخت جهان ریشه در این واقعیت دارد که ما خود آفرینندهی جهان هستیم. این ایده به سنت ویکو برمیگردد که در اثر مارکس و انگلس، یعنی ایدئولوژی آلمانی، بسط یافت. این ایده، برخلاف تفسیر غلط هابرماس از مارکس، تأکید میکند که چنین فرآوردهای به فراسوی «کار»میرود و سخنگفتن، حکومتکردن، آمیزش جنسی، زاد و ولد، مبارزهکردن و شورشکردن را نیز شامل میشود. در این دیدگاه مفاهیم تئوریکی که ما مورد استفاده قرار میدهیم مفاهیمی عملی هستند زیرا ابزارهای تعامل با جهان اجتماعی را به طور دستهجمعی میپرورانند، جهانی که خود پیشاپیش به مدد اعمال فراگیر اجداد ما شکل گرفته است. ازاینرو مفهومها همواره مفهومهای ما هستند که درون منظومهی تاریخی خاصی از تصاحبسازی و دگرگونسازی دستهجمعیِ روابط بین انسانها و روابط آنها با طبیعت تزریق شدهاند. این یک جنبه از چیزی است که گرامشی بلوک تاریخی مینامد. حقیقت همواره هستهای زمانمند دارد. حقیقت اگرچه به لحاظ تاریخی نسبی است اما تأثیر اجتنابناپذیری بر ما دارد زیرا هیچ «بیرون» خنثایی وجود ندارد که ما از طریق آن بتوانیم فهم تاریخیمان را با حقیقتی غیرتاریخی مقایسه کنیم. بنابراین همهی مفهومها درون و به وسیلهی پراکسیس شکل میگیرند. در غیاب دسترسی مستقیم به جهان واقعی، ما باید همهی مفاهیمی را که مردم در زندگی اجتماعیشان به کار میبرند تحلیل کنیم. مفاهیم و نظریهها روابط اجتماعی و کنشهای مادی هستند که جهان را دگرگون میکنند.
فوکو به نظرگاه وسیعی از تاریخ فلسفه بیعلاقه بود، نظرگاهی که شأنی ازلی و جهانشمول به استدلالهای متفکران بزرگ عطا میکند آنهم در تقابل با جهان روابط فکری و اجتماعی روزمره که زیستگاه مردم است و به منزلهی عقل سلیم یا جزماندیشی به هیچ گرفته میشود. او همچنین به ایدهی تصاحب جهان از طریق شکل مشخصی از کار بیعلاقه بود و میترسید این ایده در دام نظریهی انسانگرایانهای دربارهی جهان شیئیتیافته بیافتد که محصول بیگانهشدهی کارِ پیشینیان است. با این حال، او مانند گرامشی و آدورنو و هورکهایمر استدلال میکرد که نظریه یک کنش اجتماعی است که میتواند ابزار و سلاح باشد. او در آثارش، در قیاس با هورکهایمر و آدورنو، نقش بیشتری داشت در فهم بهتر مفاهیمی مانند «مؤلف»، «اثر»، «نوشتن»، «وضعیت نهادی سخنگو»، «نظم علمی»، و «روشنفکر» به مثابهی شکلهای جداسازی کار یدی از کار فکری و در عین حال شیوههای نظمدهیشان با تبعیت از یک شکل عملی خاص. فوکو هرمنوتیک را به عنوان تلاشی برای یافتن معنای متن درون ساختارهای عمیق آن رد میکرد و نشان میداد نوشتن و خواندن و تفسیر کردن، شکلهای تاریخاً تعینیافتهی کنش فکری هستند که قدرت را از طریق سرکوب یا طرد دیگر اشکال دانش و دانایی از پایین اعمال میکنند. از این لحاظ واضح است که تحلیل فوکو با چارچوب تحلیل گرامشی از جامعهی مدنی تناسب دارد. از نظر گرامشی، تحلیل جامعهی مدنی یک جنبه از تحلیل حکومت تام (یعنی جامعهی سیاسی به علاوهی جامعهی مدنی) است که تحلیل روشنفکران و نقش نظریهها به منزلهی رویههای سازماندهندهی باورها و اعتقادات مشترکِ دستهجمعی را شامل میشود. جهانبینی در درون شکلهای انضمامی مانند روزنامهها و مجلات، انتشاراتیها و کتابفروشیها، مدارس و دانشگاهها، اتاقهای فکر و مدارس بازرگانی، فیلمها و سبکهای موزیک، کلیساها و ورزشها گسترش مییابد و وجود دارد.
فوکو، با این تلقی از آثارش به عنوان آوردهای برای جعبهی ابزاری از وسایل مفید جهت تحلیل و مبارزه با مناسبات خاص قدرت، ایدهی نظریهی انتقادی به مثابهی نظریهای دربارهی»کلیت اجتماعی» را رد کرد. فوکو شایق بود که از ابژهسازی افراد و روابط اجتماعی و ازاینرو تقلید از رویههایی که در نوک پیکان نقدش قرار داشتند اجتناب ورزد. به همین دلیل بود که خود را «تجربهگرا» مینامید. با وجود این، اگر به یاد آوریم که پروژهاش طی بیش از ده سال شامل تحلیلهای انضمامی و بسیار دقیق قدرت در چندین زمینه بود، به نظر میرسد که او، همانطور که حود اذعان میکرد، در حال تدارک چیزی شبیه نوعی نظریهی قدرت بود.
این نیز واضح است که فوکو به مفاهیم کلیتر و نظریتر از قبیل دولت یا قدرت احتیاج داشت زیرا در غیر این صورت حتی نمیتوانست تشخیص دهد که چه نوع پژوهشی را باید انجام دهد و به کجا باید نگاه کند. به نظر میرسید ارجاع به مفهوم مبارزهی طبقاتی برای او لازم بود: همهی مبارزهها مبارزههای طبقاتی نیستند اما مفهوم «مبارزهی طبقاتی» هنوز وضوح راهبردهای بزرگ را تضمین میکند و قدرتهای محلی را مفصلبندی میکند. فوکو خود را تجربهگرا و نیز نومینالیست مینامید اما هر جا که موضوع پژوهشش اقتضا میکرد از کاربرد مفاهیم کلیتر و نظریتر دریغ نمیکرد.
در دههی 1970 میتوانیم نشانههایی از همگرایی بین مارکس و فوکو را تشخیص دهیم. او در مقام همکار و شاگرد سابق لویی آلتوسر و متعهد به چارچوبی کلی از تحقیق دربارهی موضوع خودمختاری ایدئولوژی و دانش نگریسته میشد. البته فوکو اقتصاد سیاسی انتقادی را در پیش نگرفت. او شکل خاص مارکسیسم ارتدکس اقتدارگرا را رد کرد و منسوخ شدن تاریخی مارکس را پیشنهاد کرد: «دیگر دربارهی مارکس با من صحبت نکنید! دیگر نمیخواهم چیزی دربارهی این مرد بشنوم!» اما در عین حال و بهکرات تأکید میکرد که همهی آنچه انجام میداد ـ تاریخنویسی ـ در افق مارکس قرار داشت و ادعا میکرد که غالباً به مارکس ارجاع میداده بدون اینکه بهوضوح از او نام ببرد: «وقتی که یک فیزیکدان اثری را دربارهی فیزیک مینویسد، آیا لازم میبیند که از نیوتن و اینشتین نقل کند؟» فوکو بر روی مبارزات بر سر دانش، علم و حقیقت تمرکز کرد. بدینسان در نظریهی انتقادی فرهنگ نقش داشت و گسترهی تحلیل فرهنگ را بسط داد و روششناسی فرهنگ را دگرگون ساخت. پیش از این فرهنگ به دیدهی یکی از شکلهای مبارزهی طبقاتی نگاه میشد. درک غالب در نظریهی انتقادی این بود که مردم نهتنها در حوزهی کنترل بر کارشان بلکه به وسیله و از طریق کنش فرهنگی نیز استثمار و زیردست میشوند. فرهنگ از دیدگاه والتر بنیامین، برتولت برشت و تئودور آدورنو پیروزی وحشیانهی طبقات حاکم بود: سلطه همچنین شامل حق و قدرت تعریف چیستی فرهنگ و دانش مشروع نیز میشد. فوکو تحلیل فرهنگ را به کنشهای علم و دانش گسترش داد. از دیدگاه او، دربارهی طبقات بسیار زیاد بحث شده بود و دربارهی معنای «مبارزه» بسیار کم.
فوکو «مارکسیسم» را به این دلیل رد میکرد که از جنبش دانشجویی مه 1968 و جزماندیشیِ رشدیابندهای که مارکس را مضحک جلوه داده بود تا حدی سرخورده بود. حتی در این جنبشِ ملهم از ضداقتدارگرایی نیز گرایشهای اقتدارگرایانهای در مقیاس کوچک تشخیص میداد که پیشاپیش به مارکسیسم و سنت سوسیالیستی آسیب زده بودند. استدلال میکرد بیمعنی است دفاع از نوشتههای مارکس در برابر سوءِاستفادههای تاریخی آنهم در مقایسه با ضرورت ایضاح این که چگونه این نوشتهها بر شیوههای اقتدارگرایانهای که به دادگاهها و زندانها و شکنجهها و استفاده از دانشهایی مانند پزشکی یا روانپزشکی برای تنبیه روشنفکران مخالف منجر شدهاند تأثیر گذاشته است. هدف فوکو بسیار شبیه به هدف نظریهی انتقادی است: تحلیل پروژهی روشنگری شامل همهی مفاهیمی که نمایندهی خودِ هدف رهایی هستند ـ نه به منظور انکارشان بلکه برای صورتبندی و احیایشان به قصد نیل به راهبردهای جدید. اشارهای که فوکو دربارهی این شباهت در اختیارمان قرار میدهد ارجاع او به مفهوم حکومتمندی سوسیالیستی به عنوان وسیلهای برای محدود کردن اعمال قدرت است. این چیزی است که او پیشنهاد می کند که باید از نولیبرالها و حکومتمندیشان آموخت: این که چهگونه آنها محدودیت قدرت را سازماندهی میکنند.
در مصاحبههایی که در اواخر دههی 1970 و اوایل دههی 1980 انجام شد فوکو به نظریهی انتقادی اشاره کرد. در این مصاحبهها به نظر میرسید که خوشحال است که آثار هورکهایمر و آدورنو را قبلاً نخوانده بود زیرا، بنا بر استدلالی که به دست داد، در غیر این صورت نمیتوانست به کارهایی که انجام داده دست یابد چون آدورنو و هورکهایمر قبلاً بسیاری از این زمینهها را پوشش داده بودند. فوکو با وجود برخی شباهتها به نسبت منتقد نظریهی انتقادی است زیرا این نظریه مهمترین نمایندهی مارکسیسم فرویدی است که فوکو آن را در جلد اول تاریخ سکسوالیته رد میکرد: قدرت بر حسب اصطلاحات روانکاوانه توضیح داده میشد، به منزلهی اقتدار قانون پدر و درونیسازی و دنبالهروی، مشتق از مبادلهی همارزها، دولت در مقام سرکوبگر محبوب، خلاصه کنم، چیزی که فوکو به منزلهی فرضیهی سرکوب به بوتهی انتقاد میگذارد.
این هر دو رویکرد (فوکو و نظریهی انتقادی) با مفهوم گرامشیایی «قانون اعداد بزرگ» وجه اشتراک دارند. برای نظریهی انتقادی این به معنای دنبالهرویِ شمار زیادی از افراد است که با صنعت فرهنگ و مصرف انبوه از دههی 1930 به بعد نهادینه شده است: فیلم، خودروها، مد، مجلات، وسایل آرایشی، موزیک، ورزشها ـ همهی اینها تبدیل به جزئی از چرخهی سرمایه شده و آن را پیاده میکنند. گرامشی صرفه به مقیاس، آثار تجمیعی تولید و مصرف یا تقسیم کار را که بر روی بخش خاصی از جمعیت تکیه دارد در ذهن داشت: هر چرخهی انبساطیافتهی بازتولید سرمایه متناسباً به مقدار زیادی کار ماهر و غیرماهر، مواد خام، انرژی، ترابری و غیره نیاز دارد. بازتولید سرمایهدارانه خودش نتیجهی تجارب غیرارگانیک و غیرعقلانی جریان انسانها، مواد، دانش یا پول است. مثالی بزنم: بگذاریید بگوییم هر سال چهار میلیون آلمانی به عنوان گردشگر به اسپانیا سفر میکنند. ازاینرو، صندلیهای هواپیماها رزرو میشوند، هواپیماها و کارمندانشان سازماندهی میشوند، هتلها و آپارتمانها ساخته میشوند، کارگران برای خدمترسانی استخدام میشوند، و غذاها تولید میشوند. همهی اینها مبتنی بر تجارب قبلی و این انتظار است که این چهار میلیون توریست دوباره بازمیگردند، در غیر این صورت بسیاری از سرمایهگذاریها منتفی میشوند. این حرکات یکپارچهی «اعداد بزرگ» چیزی را انعکاس میدهند که مارکس متوسط آرمانیِ منطق سرمایه مینامید.
قانون اعداد بزرگ برای گرامشی، برخلاف نظریهی انتقادی، معنای مثبتی نیز داشت زیرا او انتظار داشت که دنبالهروی اجتماعی را چپها باید از طریق نبردهای هژمونیک سازماندهی کنند. استدلال فوکو با این همسان است اما او میخواست تحلیل کند بههنجارسازی ایستارهای انسانی چهگونه رخ میدهد. تحلیل او در چارچوب تحلیل قدرت جای میگیرد. فوکو سه شکل قدرت را از هم متمایز میکند. اولی عبارت است از خشونت، سرکوب، پلیس، قانون و دادگاهها. اگر چه فوکو غالباً دربارهی این شکل قدرت حرف میزد اما به طرز عجیبی توجه کمی را به آن مبذول میکرد. به نظر میرسد نکتهی مهم در بحث او این باشد که قدرت را نمیتوان از قدرت دولتی یا از قانون استخراج کرد. ادعا میکرد باید به تکنولوژیهای قدرت پرداخت. این دیدگاه تمایز میان زیربنا و روبنا و اقتصاد و دولت را مغشوش میکند و در میان کنشهای مختلفی سرگردان میماند که قلمروهای جامعه و دولت را شکل میدهند.
دومین شکل قدرت برای فوکو قدرت انضباطی است. به نظر او، فرد از طریق میکروفیزیکهای قدرت و تکنولوژیهای کالبدشکافی سیاسی بدن در زندگی روزمرهاش در مدرسه و در ارتش و در کارخانه تربیت میشود. در اینجا فوکو این تحلیل مارکس را تعمیق میبخشد که بازتولید سرمایه مبتنی بر » اجبار احمقانهی روابط اقتصادی» است، عبارتی که مارکس هرگز معنای آن را مشخص نکرد. نکتهی قطعی برای فوکو این است که قدرت انضباطی افراد و رفتارهای آنها را از طریق ساختارهای فضایی، ریتمهای موقتی و حرکات بدن بهنجار میکند. افراد باید معیارهای خاصی را برآورده کنند و رفتار آنها همیشه از لحاظ همنوایی یا انحراف مورد محاسبه قرار می گیرد. هر جا رفتار منحرف شود باید مورد مجازات قرار گیرد.
شکل سومی از قدرت یعنی حکومتمندی یا قدرت مشرف بر حیات نیز وجود دارد. فوکو هیچگاه ارتباط بین این دو مفهوم را بهروشنی مشخص نکرد. هدف از این مفاهیم عبارت بود از تعمیم تحلیل میکروفیزیک قدرت در مقیاسهای عامتری مانند دولت و ایضاح این که این مقیاسهای عامتر حاصل تأثیرات هژمونیک سلسلهای از کنشهای قدرت هستند. خودِ دولت به محض شکل گرفتن و بازتولید شدن به مدد تکنولوژیهای قدرت، به عنوان یکی از این تکنولوژیها، تأثیرات خودش را به بار میآورد. قدرت حکومتمند روش بسیار متفاوتی برای بهنجارسازی مردم است و این بدان معناست که بهنجارسازی معنای جدیدی به دست میآورد. در تضاد با هنجارگرایی قدرت انضباطی، قدرت حکومتمند انحرافهای احتمالی از هنجارها را به حساب میآورد. قدرت انضباطی چنان که باید و شاید انعطافپذیر نیست، زیادی انعطافناپذیر است. اما قدرت باید به رویدادهای ناخواسته نیز بپردازد و تهدید تلقیشان نکند. امور پیشامدی را باید جدی گرفت: مردم مریض میشوند، میمیرند یا مهاجرت میکنند، از حضور در سرِ کار امتناع میکنند، بیش از حد الکل مینوشند یا از تصادف آسیب میبینند، قیمتها بالا و پایین خواهند رفت، و کمبود یا مازاد مواد غذایی وجود خواهد داشت. همهی اینها را از نظر آماری میتوان مشاهده کرد، میتوان قانونمندیهایی یافت، میتوان امواج کوتاه و بلندی انتظار داشت. قدرت حکومتمند یا قدرت مشرف بر حیات این فرایندهای جمعی را به عنوان ابژهی حکمرانی هدف قرار میدهد: اقتصاد، جامعه، سلامت، شهر، دولت، مهاجرت، دموکراسی و غیره. متناسباً علوم انسانی مانند علم اقتصاد، جامعهشناسی و علوم سیاسی برای مشاهده، محاسبه و پیشبینی رفتارهای تودهای پدیدار میشوند. هدف البته نه سرکوب افراد و رفتارهای جمعی بلکه اجتناب از نوسانهای شدید از طریق تعدیل نوسانهای انحرافات و بهنجارسازی رفتار شمار بزرگی از مردم است. بر همین اساس است که اروین شوی جامعهشناس آلمانی گفته است که برای یک جامعهی مدرن صنعتی داشتن 14 درصد جمعیت راستگرای افراطی طبیعی و بیش از آن خطرناک است و بنابراین نوعی توزیع نرمال گوسیِ ایستارهای سیاسی را بدیهی میداند. این استدلال به طور همزمان ایستارهای خاصی را در منتهیعلیه راست و چپِ منحنی توزیع ناهنجار (یا افراطی) تعریف میکند و باوجوداین درصد خاصی از چنین ایستارهایی را با در نظر گرفتن این که تهدیدی برای جامعهی مدرن نیستند عادی در نظر میگیرد. به تبعیت از فوکو، نه تنها اقتصاد بلکه کلیت جامعه به عنوان هدف بهنجارسازی و نظمبخشی مطرح است. آنچه را فوردیسم نامیده میشود میتوان به دیدهی حکومتمندی مقیاس نگریست، حالآنکه بازسازماندهی کنونی نولیبرالیِ جوامع سرمایهداری را میتوان به منزلهی حکومتمندی گستره درک کرد. این شکل تازهای از سلطه است، سلطه به مدد و از مجرای امور پیشامدی. کنشهای اجتماعی با روشهای آماری و شیوههایی برای تأسیس جوامع در معرض خطر جهت کنترلشان به شیوههای جدیدی متمایز و مجزا و محاسبه میشوند: این جوامع باید خطرهایشان را بشناسند و تصدیق کنند و بهای بیشتری بدهند و روش زندگیشان را تغییر دهند. رشتهی کنونی مطالعات حکومتمندی کمتر به حکومتمندی در معنای مشخصاً فوکویی و بیشتر به نظم و انضباط میپردازد و برخی ایدهها دربارهی میکروفیزیک قدرت را با ایدههای ماکروفیزیک قدرت تلفیق میکند.
آنچه فوکو را به نظریهی انتقادی نزدیک میکند درک او از جامعه و دولت به عنوان مجموعهای از ابژههاست که به مدد کنش اجتماعی شکل میگیرند. آنها حاصل پروژههای کلیتبخش برای حکومت و سلطه بر طبقات فرودست به عنوان ابژهها و تودههای منفعل هستند. هدف رهایی نه ایجاد شکل جدیدی از جامعه یا شکل دیگری از دولت بلکه جستوجوی راههای دیگری برای شکل دادن به همکاری اجتماعی در مقیاسی جهانی است. «جامعه» به چشم شیوهی (حکومتمندِ) جامعهای نگریسته شده است که از اواسط سدهی هجدهم به بعد به دست گروهی خاص، یعنی طبقهی بورژوا، سازماندهی شده است، آنهم برای بازتولید شیوهی زندگیاش به مدد گسترش آن به سایر شیوههای زندگی برای بازسازماندهیِ همهی سایر مناسبات اجتماعی بر همین مبنا. فوکو، مانند آدورنو و هورکهایمر،قدرت را به شیوهای بسیار رادیکال تحلیل میکند مبادا که برخی راههای ناکاویدهی زندگی و روابط اجتماعی به نقطهی عزیمت شکلهای جدید قدرت و سلطه تبدیل شوند. دغدغهی هم فوکو و هم نظریهی انتقادی نه صرفاً به زیر سؤال بردن این یا آن شکل از اعمال قدرت بلکه، بس ریشهایتر، زیر سؤال بردن خودِ «منطق سیاسی» است. زیرا همین به اعمال قدرت در و از طریق نهادها و تکنولوژیهایی مانند زندانها، مدارس، کارخانهها و شیوههای روانکاوانه منجر میشود. این هم فوکو و هم نظریهی انتقادی قدیمی را واداشت تا ایدههای رهاییبخش کلاسیک را که ریشه در سنت انسانگرایانه و ایدئالیستیِ از قبیل ایدههای فرد غیربیگانه و خودتحققبخش دارند رد کنند. آدورنو ادعا کرد که هر مدل اجتماعی-روانکاوانه دربارهی فردِ رهایییافته را باید کنار گذاشت. فوکو نیز متقاعد شده بود که رهایی به معنی آزادی فرد از همهی پیوندهایی است که فرد را به هویتش متصل میکنند و خودِ سوژهی فردی را به عنوان موضوع قدرت انضباطی طراحی میکنند تا با ثبت و مشاهده و آموزش و بهنجارسازیاش اصلاً فرد را بسازند و پیشینهای شخصی ارزانیاش کنند و هویتش را تضمین کنند. رهایی هم در نگاه فوکو و هم در نگاه آدورنو به این معناست که ما باید چیزی بهتمامی نو بیافرینیم.
مقالهی بالا ترجمهای است از:
Alex Demirović, Foucault, Gramsci and Critical Theory – Remarks on their Relationship
در میان مدافعان اقتصاد بازار آزاد میلتون فریدمن استاد فقید دانشگاه شیکاگو جایگاه ویژهای دارد. برخلاف دیگر اقتصاددانانِ جریان اصلی، فریدمن به استفادهی گسترده از ریاضی در بیان دیدگاههای خویش اعتقاد نداشت. تاجایی که خبر دارم، او حتی به بگومگوهایی که دربارهی «تعادل عمومی» میشد هم بیباور بود، از جمله به این دلیل که معتقد بود کارآمدی بازار آزاد چنان عیان است که دیگر نیازی به این الگوهای ریاضی در اثبات آن نیست. هرچه که بحث و جدل برسر استفاده از معادلات ریاضی در اقتصاد باشد ولی به احتمال زیاد این ادعا واقعیت دارد که از زمان آدام اسمیت به این سو هیچ اقتصاددانی به اندازهی میلتون فریدمن درپیشبرد ادعای کارآمدی بازار آزاد موفقیت نداشته است. برای مدتی نسبتاً طولانی یک صفحهی ویژه در نیوزویک مینوشت و بعد دو کتاب بسیار پرطرفدارش «سرمایهداری و آزادی» (1962) و «آزاد برای انتخاب» (1980) که با همسرش منتشر کرد تأثیرات شگرفی در سیاستپردازی اقتصادی داشتند. عمدهترین دستاورد فریدمن در دفاع از کارآمدی بازار آزاد در پنج حوزه بود.
کاستن از هزینههای دولتی، کاهش مالیاتها و نظارتزداییـ -
ارایه یک تحلیل تجدیدنظرطلبانه از بحران بزرگ 1929ـ یعنی آن بحران نتیجهی عدم توفیق دولت بود، نه نتیجهی- عدم توفیق بازارها.
نقد مدیریت تقاضا به روایت کینز
پول باوری
پیوستگی بازارآزاد و آزادی سیاسی.
پس از پایان تحصیل در شیکاگو و کلمبیا، از جمله به خاطر یهودستیزی گستردهای که در مراکز دانشگاهی آن زمان حاکم بود فریدمن نتوانست شغل آموزشی بگیرد. به واشنگتن رفت و در یکی از سازمانهای پیوسته به طرح نیودیلِ روزولت مشغول به کار شد. یک سال دردانشگاه مینهسوتا درس داد تا سرانجام در 1946 به استخدام دانشگاه شیکاگو درآمد. اولین مقالهی مهمی که فریدمن منتشر کرد جزوهی مشترکی بود با استیگلر که در 1946 منتشر شد و در آن گفته شد که علت اصلی کمیابی آپارتمان مناسب برای اجاره در نیویورک سیاست کنترل اجاره است که دولت اعمال میکند. در1947 به اتفاق استیگلر به سوییس رفت تا درگردهمآیی مونپلهرین شرکت کند. هایک هم در این کنفرانس شرکت داشت. درسالهای دههی 1950 به دعوت بنیاد ویلیام واکر برای مربیان واستادان جوان یک سلسله سخنرانی ایراد کرد که این سخنرانیها بعد چارچوب کتاب «سرمایهداری و آزادی» را تشکیل داد. برخلاف تأثیری که این کتاب بعدها داشت در زمان نشر تنها یک نشریهی دانشگاهی دربارهی کتاب مطلبی نوشت. به یک تعبیر «سرمایهداری و آزادی» بدیل امریکایی «راه بردگی» هایک بود. حرف اساسی فریدمن در این کتاب این است که برای ساماندادن به فعالیتهای اقتصادی میلیونها انسان دو راه بیشتر وجود ندارد. یک راه با اعمال زور از یک مرکز ـ تکنیک نظامیان و دولتهای تمامخواه و دوم هم براساس همکاری داوطلبانهی افراد، یعنی با تکنیک بازار آزاد. فریدمن، با نقل عباراتی از اسمیت نقش دولت را در دفاع ملی و اجرای قانون پذیرفت ولی برخلاف اسمیت از مداخلهی دولت در پروژههای عمومی مثل راهسازی و آموزش انتقاد کرد و ادامه داد بازار آزاد میتواند همهی این خدمات را تولید کند. عرصههای دیگری که مورد انتقاد فریدمن قرارگرفتند ازجمله، وضع تعرفه بر واردات، تعیین حداقل مزد، برنامههای رفاه اجتماعی و کنترل بر مالکیت سازمانهای رادیو و تلویزیون و نظارت بر نظام بانکداری است. فریدمن حتی با نظارت و کنترل کیفیت داروها هم مخالفت کرد. مالیات تصاعدی باید با نرخ مالیات ثابت جایگزین شود و نیازی به احداث پارکهای عمومی و دولتی نیست چون به گفتهی فریدمن اگر مردم بهراستی متقاضی استفاده از این پارکها باشند فعالان بازارخصوصی می توانند به این نیازها پاسخ بدهند.
به اعتقاد فریدمن، آزادی اقتصادی بهخودیخود جذابیت دارد ولی درعین حال آزادی اقتصادی ابزار ناگزیر برای رسیدن به آزادی سیاسی است. اگرچه برخلاف هایک و شماری دیگر دولت امریکا را یک نظام تمامخواه و اقتدارگر نمیدانست ولی معتقد بود که گسترش فعالیتهای اقتصادی دولت خطر جدیای است که تمدن امریکایی را تهدید میکند. در دانشگاه شیکاگو فریدمن به «آقای اقتصاد کلان» معروف بود و عمدهی پژوهشهایش هم در اقتصاد کلان بود. اما نکتهی مهم برای متفکرانی چون فریدمن، این بود که بتوانند با این ایدهی اساسی کینز که اقتصاد بازار آزاد بهگوهر بیثبات است مقابله کنند. درسالهای پس از جنگ دوم، اکثریت اقتصاددانان معتقد بودند که بحران بزرگ 1929 بهواقع نشانهی شکست اقتصاد بازار آزاد بود و به همین دلیل هم اقتصاد کینز مقبولیت همگانی یافت.
در 1963 درکتابی که فریدمن با همکاری آنا شوارتز منتشرکرد، «تاریخچهی پولی ایالات متحده امریکا» کوشید تا بررسی متفاوتی از بحران بزرگ ارایه نماید. برخلاف دیدگاه غالب در آن زمان، فریدمن و شوارتز با استفاده از آمارهای متعددی ادعا کردند که علت اصلی بحران بزرگ این بود که میزان پول در جریان که در کنترل فدرال رزرو بود بهشدت کاهش یافته بود. به عنوان مثال، در فاصلهی 1929 تا 1933 میزان پول در جریان حدوداً یکسوم کاهش یافت و به گفتهی نویسندگان این کتاب اگر فدرال رزرو به اندازهی کافی پول به اقتصاد تزریق کرده بود احتمال داشت که آن فاجعهی اقتصادی اتفاق نیفتد و در نتیجه بحران بزرگ به ادعای این کتاب به علت «سوءمدیریت دولت» و نه «بیثباتی اقتصاد بازار آزاد» اتفاق افتاد. البته باید اشاره کنم که بررسی فریدمن و شوارتز بدیع و تازه نبود. مدتها پیشتر ایروینگ فیشر معروف هم از همین زاویه از فدرال رزرو انتقاد کرده بود. اگرچه در این کتاب فریدمن و شوارتز دربارهی خطرهای ناشی از نظام مالی فاقد نظارت مباحثی را مطرح میکنند ولی نتیجهگیری کلی به این ختم میشود که معتقدند بانک مرکزی کشورها باید برای رشد معقول عرضهی پول هدفگذاری کنند تا مشکلاتی شبیه به آنچه در طول بحران بزرگ پیش آمد پیش نیاید. در سال 1967 فریدمن که به ریاست انجمن اقتصادی امریکا انتخاب شده بود در یک سخنرانی ایدهی «نرخ طبیعی بیکاری» را مطرح کرد. منظور فریدمن این بود که در هر مقطعی بخشی از نیروی کار نمیتواند شاغل باشد و اگر دولت بکوشد تا با کاستن از مالیاتها و یا افزودن بر هزینههای عمومی نرخ واقعی بیکاری از نرخ طبیعی کمتر شود چنین کاری نهتنها در میانمدت و در درازمدت ناممکن است، که پیآمدش افزایش تورم خواهد بود که از جمله موجب افزایش نرخ واقعی بیکاری خواهد شد.
اشاره کنم که پس از نشر مقالهی معروف بیل فیلیپس ـ استاد مدرسهی اقتصاد لندن ـ دربارهی رابطهی بین تغییر در نرخ پولی مزد و نرخ بیکاری بسیاری از اقتصاددانان پیرو کینز متقاعد شده بودند که بین نرخ تورم و نرخ بیکاری یک «بده ـ بستان» وجود دارد. پیآمدش در سیاستپردازی اقتصادی این بود که اگر دولت اندکی تورم را تحمل کند میتوان با کاستن از مالیات یا افزایش هزینههای دولتی بیکاری را کاهش داد و این البته همان نکتهای بود که فریدمن رد کرده بود. برای این که دیدگاه فریدمن را بهدرستی مطرح کنم باید اشاره کرد که از نظر فریدمن این «بده ـ بستان» ممکن است در کوتاهمدت وجود داشته باشد ولی در میانمدت و درازمدت چنین رابطهای وجود ندارد. با این همه بد نیست اشاره کنم که در سالهای دههی 1960 قرن گذشته انتقادات فریدمن جدی گرفته نشد چون سیاستپردازی بر اساس نظریات کینز مؤثر و مفید به نظر میآمد. درسالهای دههی 1970 نه فقط شاهد درهم شکستن منحنی فیلیپس بودیم بلکه با افزایش همزمان تورم و بیکاری ـ یا تورم توأم با رکود ـ اقتصاد کینز هم به دستانداز افتاد و برای تخفیف تورم توأم با رکود رهنمود و راهحلی نداشت. هرچه در دههی 1970 جلوتر میرویم ناتوانی اقتصاد کینز آشکارتر میشود و بهخصوص درانگلیس در دوران نخستوزیری جیمز کالاهان این چرخش علنیتر و مشهودتر شد. کالاهان در 1979 انتخابات سراسری را به مارگارت تاچر باخت و با روی کارآمدن دولت تاچر دورتازهای از سیاستپردازی براساس اقتصاد ماقبل کینز آغاز میشود که باید در جای خویش مورد بررسی قرار بگیرد. نکتهای که گاه مغفول میماند این است که اتفاقاً برخلاف تفسیر بعضی از مدافعان ایرانی فریدمن ادعای او این نبود که سیاستهای کینزی در کوتاهمدت اثری ندارد بلکه با پیش کشیدن نرخ طبیعی بیکاری او مدعی شد که بازار آزاد میتواند تعادل را برقرار کند و رکود طولانی و پایدار اتفاق نمیافتد. در نتیجه به سیاستهای کینزی نیازی نیست.
هیجده سال پس از کتاب «سرمایهداری و آزادی» فریدمن با همکاری همسرش کتاب «آزاد برای انتخاب» را منتشر کرد. این هم کتاب دیگری بود در تقبیح نقش اقتصادی دولت. این کتاب در ژانویهی 1980 منتشر شد و بسیار پرفروش بود و حداقل به 17 زبان دیگر هم ترجمه شد. در این کتاب نهادها و سازمانهای دولتی چون سازمان غذا و دارو، کمیسیون امنیت محصولات، کمیسیون بورس و ارواق بهادار سازمان حمایت از محیط زیست و سازمان ضد تراست وابسته به وزارت دادگستری زیر ضرب قرار گرفتند و ادعا شد که برای مثال سازمان غذا و دارو به صورت مانعی «در بدعت و نوآوری طبی و دارویی» عمل کرده است. تنها نظارتی که فریدمن میپذیرد نظارتی است که عوامل اقتصادی خودشان اعمال می کنند و معتقد بود که اگر مغازهداری سر شما کلاه بگذارد روشن است که شما به سراغ آن مغازهدار نخواهید رفت و به همین شیوه ادامه داد که سازندگان دارو هم به شما داروهای خطرناک نخواهند فروخت چون این شیوه کار درستی نیست. وقتی تعداد فروشندگان زیادند هیچ فروشندهای نمیتواند سر مصرفکننده کلاه بگذارد. آنچه دربارهی ادعاهای فریدمن میتوان گفت این است که اگرچه بهوضوح از الگوی «رقابت کامل» استفاده نمیشود ولی ادعاهای فریدمن تنها در چنین بازاری میتواند اتفاق بیفتد. حالا بماند که مقولههایی چون اطلاعات پنهانی و «عقلانیت غیرعقلایی» در نوشتههای فریدمن مغفول مانده و مورد بررسی قرار نمیگیرد. نتیجهگیری کلی کتاب فریدمن این بود که اخراج نظارتگران دولتی، کاستن از برنامههای رفاه اجتماعی، کاستن از مالیات ثروتمندان نه تنها سیاست اقتصادی منطقی است که از نظر اخلاقی هم مقبول است.
اهمیت فریدمن در این است که تأثیر چشمگیر دیدگاه هایش برسیاستپردازان اقتصادی به امریکا محدود نماند. در انگلیس فریدمن با انستیتوی مسایل اقتصادی همکاری داشت و شماری از مشاوران ارشد مارگارت تاچر از پیروان عقیدتی فریدمن بودند که می توانم برای نمونه به کیث ژوزف و الن والترز اشاره کنم. بحث برانگیزترین بخش از زندگی اکادمیک فریدمن به همکاری فکری و مشاوره ای او با اگوستینو پینوشه دیکتاتور شیلی مربوط می شود. در نامه ای که فریدمن پس از بازگشت از شیلی در 1976 به پینوشه نوشت میخوانیم که از دیکتاتور شیلی میخواهد که «شوکتراپی» را اجرا کند و این دقیقاً کاریست که دولت پینوشه انجام میداد. گذشته از خصوصیسازی گسترده، کنترل قیمتها و مزد را حذف کرد، تجارت خارجی آزاد شد و صندوقهای بازنشستگی خصوصی شدند. اگرچه پی آمدهای آنی به نظر مثبت میآمد ولی در 1982 اقتصاد شیلی به ورطهی سقوط افتاد و در 1985 دور تازهای ازنظارت زدایی و خصوصیسازی دوباره در پیش گرفته شد که حتی در دورهی جانشینهای پینوشه ادامه یافت. در واکنش به بحران سال 1982 بسیاری از واحدهای خصوصیشده در دور اول به خاطر مشکلات مالی پیش آمده بار دیگر به مالکیت دولت در آمدند ـ به سخن دیگر هزینهی این سیاستها اجتماعی شد- و سه سال بعد دوباره واگذار شدند.
یکی از شاگردان فریدمن که در پیشبرد دیدگاههای او موفقیت بسیار داشت رابرت لوکاس استاد دیگر دانشگاه شیکاگو و برندهی نوبل اقتصاد در 1995 است. لوکاس در 1937 به دنیا آمد و در دانشگاه شیکاگو تاریخ خواند. پس از یک سال آموزش تاریخ دربرکلی برای گذراندن دورهی دکترای اقتصاد دوباره به شیکاگو برگشت و نزد فریدمن (اقتصاد کلان) و جورج استیگلر (اقتصاد خرد) آموخت. تفاوتی که احتمالا بین لوکاس و استادش فریدمن وجود دارد به گمان من در دو عرصه است.
- در انتقاد از نقش دولت دراقتصاد، لوکاس از فریدمن رادیکالتر است.
- برخلاف فریدمن، لوکاس معتقد بود که بیان مسایل اقتصادی به زبان ریاضی تنها شیوهی صحیح بیان این دست مسایل است.
خود لوکاس در اینباره توضیح میدهد که در زمان تحصیل در دانشگاه شیکاگو کتاب «بنیان تحلیل اقتصادی» ساموئلسون را خوانده بود که در آن اقتصاد به عنوان شاخه ای از ریاضیات کاربردی عرضه شده بود و به این نتیجه رسید که بیان ریاضی تنها شیوهی درست بیان مسایل اقتصادی است. شهرت لوکاس دراستفاده از «انتطارات عقلایی» است ولی باید اشاره کنم که لوکاس این ایده را از جان موث گرفت که در سال 1961 از آن سخن گفته بود. تفاوتی که بود این که به باور موث این ایده درحوزهی اقتصاد خرد کاربرد داشت ولی لوکاس از آن برای ارزیابی سیاستپردازی اقتصادی بهره گرفت.
ایدهی اصلی کتاب ساموئلسون این بود که تصمیمگیرندگان اقتصادی همیشه در فکر بیشینهسازی هدف خود هستند. مصرفکننده مطلوبیت خود را بیشینه میکند و بنگاه هم میخواهد سود خود را بیشینه کند. البته که در همهی این موارد عوامل محدودکنندهای وجود دارد، ولی بیشینهسازی کاریست که انجام میگیرد. کتاب ساموئلسون در 1947 منتشر شد و خود او نقش مهمی در گسترش پژوهش دراین عرصهها داشت. پیشتر هم گفتیم که تنها حوزهای که مورد بررسی قرار نگرفته بود حوزهی سیاستپردازی اقتصادی بود که این کار هم با نگرش لوکاس انجام گرفت.
اگرچه در نوشته های کینز با مقولهی «عقلانیت غیرعقلایی» روبهرو نمیشویم ولی با بررسی آنچه که او آن را بهعنوان «معضل پسانداز» نام نهاد کینز براین دیدگاه تأکید کرد که بیشینهسازی فردی ضرورتاً به بیشینهسازی در سطح جامعه منجر نمیشود.
در «معضل پس انداز» کینر استدلال کرد که در سطح فرد این کاملاً منطقی است که شخص از مصرف خود بکاهد و پسانداز کند ولی اگر در یک جامعه همگان بخواهند از مصرف بکاهند (برای اینکه پسانداز کنند) درنتیجه، سطح کلی مصرف کاهش مییابد و بنگاهها چارهای غیر از کاستن از میزان تولید و بیکارکردن بخشی از کارگران ندارند. وقتی چنین میشود سطح درآمد هم سقوط میکند و بعید نیست شاهد کاهش میزان پسانداز هم باشیم. از همین رو، او به بررسی مفاهیم اقتصادکلان دست زد و حتی گفته میشود که «اقتصاد کلان» درواقع نوآوری کینز بود. به نظر میرسد یکی از اهداف عمدهی لوکاس این بود که نادرستی این مباحث کینز را اثبات کند. این کار ساده و سرراستی نبود. دراقتصادی چون اقتصاد امریکا بررسی مسایل اقتصادی در سطح خرد کار سادهای نیست. بیش از 300 میلیون جمعیت امریکاست و بیش از صد میلیون خانوار و چندین ده میلیون هم بنگاه ریز ودرشت فعالیت میکنند. علاوه بر این، عوامل دولت فدرال، حکومت های ایالتی و چندین هزار شهرداری هم هست. هرکدام از این عوامل باید حداقل برآوردی از درآمد خود در چند سال آینده داشته باشند تا بتوانند میزان مصرف و پسانداز کنونی خود را مشخص سازند. بنگاهها باید میزان فروش را تخمین بزنند و چنین کاری بدون دانستن این که اقتصاد درسطح سراسری در چه وضعیتی است عملی و امکانپذیر نیست. آیا رشد اقتصادی فعلی ادامه مییابد؟ یا برسر بیکاری چه خواهد آمد؟ اگر نتوانیم نشان دهیم این انتظارات چهگونه شکل می گیرند طبیعتاً پاسخ دیگر پرسشها هم نامعلوم میماند و نخواهیم دانست که مصرف یا پسانداز و یا سرمایهگذاری به چه میزان خواهد بود. در گذشته، اقتصاددانان میکوشیدند تا با تکیه بر گذشته وضعیت حال و آینده را برآورد کنند. به عنوان مثال، اگر نرخ تورم در حال حاضر 6% بود ادعا میشد که نرخ تورم در سال آینده هم به همین میزان باقی خواهد ماند. ولی وضع اقتصادی درسالهای دههی 1970 نادرستی این شیوهی کار را نشان داد.
لوکاس برای بررسی الگوی نظری خود این دشواری را با چند پیشگزاره حل کرد. پیشگزارهی اساسی نگرش لوکاس به اقتصاد این است که همگان دقیقاً میدانند نظام اقتصادی چهگونه کار میکند. نه فقط میدانند بیکاری و تورم با یک دیگر مربوطاند بلکه میدانند که این پدیدهها ازتغییرات نرخ بهره هم تأثیر میگیرند و از همهی اینها مهمتر جهت تغییرات را هم میدانند. به عبارت دیگر، هر عامل اقتصادی یک الگوی ریاضی از چگونگی عملکرد نظام اقتصادی در ذهن دارد که میتواند در آن انتظارات خود از مزد، قیمتها و دیگر متغیرها را مشخص کند. این الگوی اقتصادی براساس پیشگزارهی «انتظارات عقلایی» است که پیشتر در 1961 جان موث ارایه کرده بود. با توجه به این پیشگزاره برای لوکاس امکانپذیر شد تا رفتار عوامل اقتصادی ـ کارگران، بنگاهها و دولت ـ را به شکل معادلههای ریاضی بیان کند. ناگفته روشن است که پیشگزارهی اساسی این نگرش واقعی نیست ـ این که همگان به تعبیری اطلاعات کامل دارند ربطی به واقعیت زندگی ندارد و راست نیست. ولی به گفتهی فریدمن در مکتب اقتصادی شیکاگو واقعی بودن پیشگزارهها لازم نیست.
یکی از پیشنگریهای لوکاس این بود که تغییرات احتمالی در متغیرهای پولی اگر اثری داشته باشد تنها روی متغیرهای مالی است و برسطح تولید و اشتغال اثری نخواهند داشت. به عبارت دیگر، لوکاس کوشید تا پیشگزارهی «خنثی بودن» پول درسرمایهداری را «ثابت» کند. به ادعای لوکاس، اگر بانک مرکزی بخواهد عرضهی پول را افزایش بدهد عوامل اقتصادی از پیآمدهایش باخبرند و در نتیجه طوری تصمیمگیری میکنند که بر اهداف موردتوجه بانک مرکزی اثر میگذارد و پی آمد این نوع سیاستپردازیها بسیار کمتر از آن است که دولتها ادعا میکنند. البته واقعیتهای زندگی با این ادعای لوکاس همراه نبودهاند. در همان امریکا در طول 1979-1982 پاول واکر رییس فدرال رزرو کوشید با کنترل عرضهی پول تورم را کنترل کند اگر آنگونه که لوکاس ادعا میکنند کارگران و دیگران میدانند که قرار است چه اتفاق بیفتد و از آن مهمتر اگر تولید و اشتغال از این سیاست پولی تأثیر نمیگیرد در آن صورت رکود ناشی از این سیاستها و افزایش چشمگیر نرخ بیکاری درامریکا در نتیجهی سیاستهای واکر را چهگونه باید توضیح داد؟
باری پیشگزارهی «بیاثربودن سیاستپردازی» از سوی همفکران لوکاس حوزههای دیگر را هم دربرگرفت. برای مثال کاهش مالیات برای ترغیب مصرف را در نظر بگیرید. چنین کاری در دیدگاه کینز به افزایش مصرف منجر میشود و میتواند به کاهش بیکاری منجر شود، ولی لوکاس و همفکرانش بر این باورند که وقتی دولت به چنین کاری دست میزند مردم میدانند دیر یا زود میزان مالیات افزایش مییابد و برای این که در پرداخت مالیاتهای بیشتر در آینده مشکل نداشته باشند درشرایط فعلی بیشتر پسانداز میکنند. در نتیجه هدف دولت در افزایش مصرف به دست نمیآید.
از نظر لوکاس و بهطور کلی در چارچوب پیشگزارهی «انتظارات عقلایی» دولت یا ناتوان است و یا این که مداخلههایش برمشکلات اقتصادی میافزاید. اگر دولت به شیوهای قابل پیشنگری دست به عمل بزند که این مداخله اثری ندارد و اگر به گونهای غیر قابل پیشنگری مداخله کند که اقتصاد به دردسر بیشتر گرفتار میشود.
دنیای اقتصادی لوکاس براساس یک الگوی آرمانی تعادل عمومی است که کنث ارو و ژرار دبرو صورتبندی شد و لوکاس مبنا را براین گذاشت که پیششرط ها وجود دارند و تنها یک وضعیت تعادلی ـ تعادل عمومی ـ وجود دارد که به دستآمدنی است. با این پیشگزاره عرضه و تقاضا در اقتصاد با یکدیگر برابرند و نرخ بیکاری هم درسطحی است که فریدمن آن را «نرخ طبیعی» نام گذاشت.
اگرچه ارو و دبرو هرگز چنین ادعایی نکردند ولی لوکاس و همفکرانش مدعی شدند که الگوی اندکی اصلاحشدهی ارو ودبرو میتواند نشاندهندهی دنیای واقعی هم باشد. چنین ادعایی با واقعیتهای زندگی اقتصادی تأیید نمیشود. درواقع لوکاس پیشگزارهی «بازار کارآ» را به همهی اقتصاد کلیت داد. اگرچه کسانی چون اوژین فاما پیشگزارهی «بازارکارآ» را تنها برای بازار سهام و بازارهای مالی بهکار میگرفتند ولی ادعای لوکاس این است که همهی بازارها این ویژگی را دارند.
پیآمدهای نظری الگوی «انتظارات عقلائی» بسیار بحثبرانگیزند:
- رکود اقتصادی و بیکاری گسترده «طبق تعریف» اتفاق نمیافتد.
- دراقتصاد لوکاسی بیکاری صرفاً یک «انتخاب» است. وقتی بیکاری وجود دارد از نظر لوکاس این وضع نشانهی آن است که کارگران بیکار «تصمیم» گرفتهاند در سطح مزدی که در اقتصاد وجود دارد کار نکنند.
- لوکاس الگویی از اقتصاد سرمایهداری به دست میدهد که فاقد طبقهی سرمایهدار است. دراقتصاد ارو ـ دبرو و حالا لوکاس هیچ نوآوریای صورت نمیگیرد. انحصار و وضعیت شبهانحصاری وجود ندارد. عوامل اقتصادی برای هر وضعیتی که ممکن است پیش بیاید برنامهریزی می کنند و در این نگرش به اقتصاد نه حبابهای مالی شکل میگیرند و نه بحران بانکی داریم و نه اقتصاد با «افول اعتباری» روبرو میشود.
خلاصه کنم. به نظر می رسد لوکاس و همفکرانش یکی از دشوارترین مقولههای اقتصادی ـ مقولهی اطلاعات پنهانی و عدمتقارن اطلاعاتی را با پیشگزارهی حضور «اطلاعات کامل» در نزد عوامل اقتصادی از کلّ نظام «حذف» کردهاند. اگرچه در صفحات مجلات و کتابها چنین الگویی میتواند بسیار جذاب هم باشد ولی در واقعیت زندگی با چنین نگرش اتوپیایی به مقولههای اقتصادی نمیتوان مشکلات و مسایل اقتصادی را تخفیف داد. اجازه بدهید با چند مثال ساده اندکی دربارهی این مشکلات توضیح بدهم.
- دربازار کار کارفرما در مقایسه با متقاضیان کار دربارهی میزان مهارت و قابلیتهای متقاضیان اطلاعات کمتری دارد.
- دربازارهای مالی وامدهندگان در مقایسه با گیرندگان وام دربارهی توانایی و تمایل متقاضی در بازپرداخت اصلوفرع وام اطلاعات کمتری دارند.
- دربازار بیمههای درمانی خریدار بیمه دربارهی سلامت خود اطلاعات بیشتری دارد تا بنگاهی که خدمات بیمهی درمانی میفروشد.
اجازه بدهید این بازنگری را با روایت مختصری از بازدید الیزابت ملکهی انگلستان از مدرسه اقتصاد لندن درسال 2009 تمام کنم. جزئیات این بازدید را به خاطر ندارم ولی شماری از بزرگترین اقتصاددانان انگلیسی و حتی چند تنی از برندگان نوبل اقتصاد هم در زمان بازدید ملکه از مدرسهی اقتصاد لندن حضور داشتند و از قرار موضوع جلسه هم بررسی بحران بزرگ 2008 بود. استادان حرفهای خود را زدند و در بخشی از این جلسه هم ملکهی انگلیس که هرچه باشد اقتصاددان نیست پرسش سادهای را مطرح کرد که از سادگی زیاد ظاهراً به ذهن اساتید بزرگ نرسیده بود. او پرسید: «چه شد که هیچکدام از شما فرارسیدن این بحران بزرگ را پیشبینی نکرده بودید؟»
و این مرا می رساند به این نکته که اگر الگوی لوکاس واقعی است ـ آنگونه که ادعا میکند ـ و اگر دراین اقتصاد نه «حباب مالی» داریم و نه «بحران گسترده» در آن صورت پرسش من این است که رابرت لوکاس به ملکهی انگلستان چه پاسخی میدهد؟
در همین زمینه ن.ک.
افسانهی کارآمدی نظام بازار آزاد
در زمینهی تاریخ عقاید اقتصادی در سایت نقد اقتصاد سیاسی ن.ک.
نگاهی کوتاه به اقتصاد کلاسیکها
درآمدی بر اقتصاد و تحولات در اندیشهی اقتصادی
پس از خمینی: ایران در دوران جانشینان او، سعید امیرارجمند
نیویورک: نشر دانشگاه آکسفورد، 2009، 268 صفحه، 95/24 دلار
دموکراسی در ایران مدرن: اسلام، فرهنگ و دگرگونی سیاسی، علی میرسپاسی
نیویورک: نشر دانشگاه نیویورک، 2010، 219 صفحه، 42 دلار
انقلاب اندیشگی در ایران٬ مهران کامروا
کمبریج: نشر دانشگاه، 2008، 267 صفحه٬ 85 دلار
شیوهی رویارویی جامعههای جهان سومی با مدرنیتهی غربی در کانون بررسیهای پژوهندگان در قلمرو نظریه سیاسی تطبیقی مینشیند. بیشک بسیاری نوشتهها و پژوهشها به اندیشههای اندیشمندان غربی پرداختهاند. اینکه آنان چگونه “حسن و هنر” مدرنیته را ارزیابی کرده و یا “مانعهای” پیش روی مدرن شدن در جامعههای رو به رشد را وارسیدهاند. اما دیدن آنچه کمابیش از نگاه پژوهندگان غربی گریخته است، نیازمند گزینش دیدگاهی است که از آن “فروکوفتگان تاریخ” به داد و ستد مدرنیته با جامعههای خویش مینگرند. به هر حال سه کتابی که برای گزینش و ارزیابی برگزیدهام به دردسرها و گیرودار مدرن شدن در یک کشور رو به رشد، یعنی ایران، میپردازد.
“پس از خمینی” سعید امیرارجمند گزارش درخوری است از آن چالشها که دستگاه حکومت دینی برآمده از انقلاب، پس از درگذشت رهبرفرهمند خویش با آنها دست به گریبان است. امیرارجمند نموداری از ساختار پیچیدهی قدرت در ایرانِ پس از انقلاب در میان میآورد و در آن از دوپارهگی قدرت حاکمیت میان نهادهای انتخابی و انتصابی نشان میگیرد. به باور امیرارجمند سازوکار حکومت ایران پیوسته به سوی دستگاههای پدرخواندهی نوین در حرکت است به آن نشان که “رهبر” نیز پیوسته سرگرم افزایش “قدرت فردی خویش” است. (181)
امیرارجمند که از دیدگاه جامعهشناسی تطبیقی انقلابها به این پدیده مینگرد برآنست که انقلاب 1357 نه تنها از قدرت دولت مرکزی در ایران نکاست، بلکه بر آن افزود. چنانکه رسم بیشتر انقلابهاست، گیرودار انقلاب ایران نیز گروهی از “لایههای زیرین طبقهی میانی” را به تراز قدرت برکشید. این برکشیدگان نوین در چهرهی کارپردازانِ قدرت، یعنی مدیران نهادهای مدنی، فرماندهان محلی، افسران ارتشی و امنیتی، قاضیان و دیوانیانِ دفتر مقام رهبری پیوسته کوشیدهاند تا قدرت “لایه زبرین” یعنی روحانیان حکومتی را به سود خویش محدود کنند و برای این کار از تندرویهای ایدئولوژیک، قدرت نماییهای سیاسی، نظریهپردازیهای الهیاتی و کلامی و راهبردهای نهادهای نظامی-امنیتی بهره بردهاند. رئیس جمهور احمدینژاد نماینده بخش تندروی این لایههای زیرین است (149) اما بسیاری رقیبان و مخالفان او در اردوگاه اصلاحطلبان نیز از همین طبقه برخاسته اند و به همین سودا میاندیشند. امیر ارجمند به نقد بیپروایی از این گروه دوم میپردازد و بر آنست که گرچه در چشم بسیاری از ایرانیان شور نخستین انقلاب دیرگاهی است که به خاموشی گراییده است، اصلاحطلبان همچنان خر خویش میرانند و شوربختانه سرخوش از گفتمان دهان پرکن انقلابی خویشاند (107).
گویا نوآورانهترین بخش کتاب، گفتار ششم باشد که نویسنده در آن، نکتههایی چون طبقهبندی اجتماعی، نابرابریهای اقتصادی، پدیده شهرنشینی، پیشرفت و فراروی به طبقه بالاتر اجتماعی از راه تحصیل، جنبش اجتماعی زنان، خودمختاری استانی، سیاست محلی، و توده فریبی رئیس جمهور میپردازد. برمبنای دادههای تجربی، امیرارجمند برآنست که ایران پس از انقلاب بهدرستی “انقلابی فراگیر” را تجربه کرده به آن نشان که درو “جنبش و مشارکت اجتماعی رشد انفجارآمیزی داشته است” (112). شاید بتوان در دقت برخی دادههای تجربی کتاب شک کرد. نتیجهگیری امیرارجمند٬ اما، بهراستی پذیرفتنی است. افسوس که او به تندی از سر این نکته میگذرد و پیآمدهای پدیده جنبش و مشارکت اجتماعی در ایران امروز را وانمیرسد.
کتاب مهران کامروا، “انقلاب اندیشگی در ایران” با گزاره زیر آغاز میشود: “در ایران امروز انقلابی نوین در جریان است… انقلابی در اندیشهها که بازنمای چالشی است خاموش بر سر بازتعریف معنا و مفهوم هویت ایرانی، یا از آن مهمتر کشاکشی است خاموش بر سر آینده و این که ایرانیان اینک باید به سوی چه منزلی روان شوند.” (1) کتاب کامروا سپهر رنگارنگ اندیشه در ایران پس از انقلاب را پیش چشم میکشد و آن را در سه چارچوب گفتمانی باز مینماید: محافظهکاری دینی، اصلاحطلبی دینی و مدرنگرایی عرفی. در سی سال گذشته گفتمان محافظهکاری دینی کوشیده است تا برای چیرگی پیوسته روحانیان سنتی بر دستگاه سیاسی و زندگی فرهنگی کشور پروانهای نظری فراهم کند “و پایههای اندیشگی و قدرت عملی نهادهای تمامیت خواه در قلمرو ولایت فقیه و دفتر رهبری را سامان دهد” (2). به باور کامروا گرچه محافظهکاران دینی دستگاه دولت را در دست دارند، گفتمان ایشان که “پیوسته، مگر از سر ناچاری و به ضرورت شرایط سیاسی، از نوآوریهای نظری و اعتقادی میگریزد”، (8) از کاستیهای مرگآوری رنج میبرد و دیری است که از چشم بسیاری از ایرانیان طبقه میانی افتاده است. گفتمان اصلاحطلبی دینی در درستی استدلالهای کلامی-سنتی رقیبان محافظه کار شک میآورد و بدینروی قدرت سیاسی بیمهار ایشان را به چالش میکشد. روشنفکران این گروه دگرگونی اسلام از دین به ایدئولوژی را مینکوهند و بر ناروایی آن انگشت مینهند. عبدالکریم سروش روشنفکر برجسته این گروه، بارها استدلال کرده است که اسلام یک ایدئولوژِی نیست و این پدیده انقلاب بود که رنگ و بوی ایدئولوژیک به اسلام داده است: “دین برای آخرت است نه دنیا و خطری که در کمین اسلام است همین است که ایدئولوژی انقلابی نام آن را لکهدار خواهد کرد.” مانند بسیاری روشنفکران در جهان عرب از جمله محمد عابد الجابری، عبدالخبیرالخطیب، محمد ارکون، حسن حنفی و راشد غنوشی، اصلاحطلبان دینی رویکرد ضد عقل بنیادگرایان دینی را نادرست میدانند، اصلاح اندیشگی را هدف تکاپوهای خویش میشمارند و به اعلامیه جهانی حقوق بشر پایبندند. اما چون در سی سال گذشته زیادهرویها و نابسامانیهای حکومت دینی در ایران را با گوشت و پوست تجربه کردهاند، بیش از همتایان عرب خویش از خطر استبداد دینی باخبرند.
بیگمان در دهه گذشته سپهر همگانی ایرانیان شاهد روی آوردن به گفتمان دموکراسی و دیدگاههای عرفی بوده است. رفته رفته، شمار رو به افزایشی از اصلاحطلبان دینی دیدگاههای عرفی مدرن را برمیگزینند، از خصوصیسازی دین سخن میگویند (174) و نظریه حکومت دینی را بهکل ناروا میشمارند. این گروه از روشنفکران در میانه راه [از اصلاحطلبی دینی به مدرنگرایی عرفی] برآنند که حقهای سیاسی و اجتماعی شهروندان بهکلی عرفیاند و بر دین و ایمان تکیه ندارند چنان که صورتبندی آن حقها نیز در قلمرو اختیار آدمیان است. بسیاری مدرنگرایان عرفی چنین دگرگونی در اندیشههای اصلاحطلبان دینی را به فال نیک میگیرند گرچه گروهی از آنان، با تکیه بر تفسیری ویژه از عقلگرایی پساروشنگری، خردورزی را فرآیندی خود بنیاد و خودکفا و مستقل از دین شمرده و از اینرو به روشنفکران اصلاحطلب میانه راه خرده میگیرند که حتی نام روشنفکر دینی تناقضآلود است. چرا که خبر از سرسپردگی غیرعقلانی صاحبان این نام به دین میدهد. به باور این گروه از مدرنگرایان عرفی، تناقض در نام روشنفکری دینی، خبر از دوگانگی بنیادینی میان دو شیوه جهان بینی میدهد که هیچ دریچهای بهروی هم ندارند و با هم سازگار نمیتوانند بود.
کتاب علی میرسپاسی “دموکراسی در ایران مدرن” درگیر همین گفتگو در نسبت دو جهانبینی میشود. میرسپاسی به پیروی از فیلسوف آمریکایی، ریچارد رورتی، برآنست که دموکراسی پیش از آن که وامی به گفتگوهای پیچیده فلسفی داشته باشد، در گرو سازماندهی نهادهای دموکراتیک در جامعه است. چنین است که میرسپاسی جامعهشناس، تکاپوی اندیشگی هر دو گروه روشنفکران دینی و عرفی برای صورتبندی دموکراسی به یاری اصلهای فلسفی و شناخت شناسانه را به یک شیوه نقد کرده و ناروا میداند و با آنان که دموکراسی را همچنان مفهومهایی چون “پیشرفت”، “عقلانیت عملی” و “خردورزی” میدانند (20) در میپیچد. میرسپاسی دموکراسی را نه “شیوهای در نگرش و اندیشهورزی” میشمارد و نه آن را با جستجوی “سیاست بناشده بر راستی و حقیقتمندی” و یا پیشروی “وجدان آزادی” باز میشناسد. بدینروی در نگاه میرسپاسی گفتمانهای اصلاحطلبی دینی و مدرنگرایی عرفی٬ که در کتاب کامروا بهسان دو شیوهی از بنیاد متفاوت جهان بینی بازنموده شدهاند، همپوشانیهای بسیار دارند. میرسپاسی روشنفکرانی را که درنگاهشان نقد مدرن فلسفی و شناختشناسانه بنیادهای اندیشه سیاسی سنتی تنها راه پاسخ به پرسش از علت ناکامی هواداران مدرنیته در ایران است سرزنش میکند و روش تفکر آنان را ناتوان از پیش نهادن راهی برای پی ریزی دموکراسی در ایران میداند. بهدیگر زبان، شکوه و شکایت میرسپاسی از روشنفکرانی است که به باورشان پیش شرط نهادینه شدن دموکراسی در ایران خانهتکانی فکریای است که ارزشهای مدرنیته و عرفیگرایی را جایگزین اندیشههای سنتی سازد. به نظر میرسپاسی نظریهپردازیهای فیلسوفانه که خیال دگرگونی کلیت شیوه تفکر ایرانیان در سر میپرورانند بهراستی “جز اندیشههایی تجریدی و به دور از زمانه و زمینه” نیستند (2) که از بد حادثه بر سپهر روشنفکری ایران چیره شدهاند.
در پاسخ به نقدهای میرسپاسی، گروهی برآناند که برای فهم و ساماندهی مدرنیته ناتمام و نیمبندی که به دست ایرانیان کنونی رسیده است، روشنفکران میبایست به نقد بیپروای سنت فلسفی ایران کمر ببندند و آنگاه پاسخهای فراگیر برای این پرسش فراهم آورند که چه شرایطی مدرنیته اروپایی را ممکن و مدرنیته ایرانی را ناممکن ساخته است. در نگاه این گروه مدرنگرایان فلسفی، تبیینهای علوم اجتماعی از گیر و گرفتاری کنونی ایران پاسخ درخوری برای این پرسش در میان نمیآورند. چراکه خود کمابیش تکیه بر بستری ایدئولوژیک دارند، از روشهای پوزیتیویستی تقلید میکنند و یا از اساس به بیراهه میروند. شاید بتوان همدلانه با میرسپاسی در کارآمدی رویکردهای بنیانگرا(foundationalist) و آرمانخواهانه به دموکراسی به دیده تردید نگریست. اما پرسش خواننده تا پایان کتاب همچنان بیپاسخ میماند که چرا “رویکرد فلسفی” چنین به کام روشنفکران و نخبگان ایرانی شیرین افتاده است؟ کتاب میرسپاسی هیچ تبیین “جامعهشناسانه”ای از رونق و رواج “نگاه فلسفی” روشنفکران ایرانی به مدرنیته بهدست نمیدهد. شاید بتوان این کاستی را با نظر در چیستی و هدف کتاب بازفهمید: “دموکراسی در ایران مدرن” بیش از هر چیز بازنمای تکاپوی یک روشنفکر قلمرو همگانی برای انگیزش و عمل اجتماعی است. میرسپاسی که پیوسته در رسانههای همگانی و در دانشگاههای ایران به نویسندگی و سخنرانی میپردازد، برای خویش جایی در سپهر اندیشگی ایران گشوده است. برخلاف کامروا که تنها به گزارشگری روندهای اندیشگی در ایران میپردازد، میرسپاسی خود درگیرآن گفتگوهاست و بسا که در پای فشاری بر ایستار خویش، تفاوت میان روش فلسفی روشنفکران ایرانی و روش خود را بسی بیش از آنچه که هست میبیند و تقریر میکند.
آیا بهراستی در نگاه او اعلامیه آزادیهای انگلستان (Magna Carta)، نوشتههای فدرالیستها و ایدههای فیلسوفانی چون میل و روسو یا روشنفکرانی چون جفرسون و مدیسون هیچ نقشی در پیدایش و گسترش دموکراسی در جهان غربی نداشتهاند؟ همچنین میتوان از شیوههای خوانش و تفسیر میرسپاسی از رورتی خرده گرفت و یادآور شد که هر آنچه رورتی درباره دموکراسی میگوید بهراستی درباره دموکراسی “لیبرال” است. رورتی نیز مانند جان راولز برآنست که پیش افتادن و فراگیری دموکراسی در جامعههای لیبرال غربی بیگمان وامدار جا افتادن یک شیوه ویژه تفکر شناختشناسانه یعنی عملگرایی (Pragmatism) و یک روش ویژه اندیشه فلسفی یعنی لیبرالیسم عرفی (Secular Liberalism) در این جامعههاست. به دیگر زبان، به باور رورتی شهروندان غربی در جامعههای دموکراتیک میتوانند ازین پس کمتر نگران “حقیقت” (truth) باشند٬ نه چون حقیقتمندی باورها برای دوام دموکراسی مهم و ضروری نیست، بلکه چون در چنین جامعههایی شیوههای دستیابی به حقیقت از مسیر گفتگوهای دموکراتیک در سپهر همگانی – و نیز معنا و ملاک حقیقتمندی – به خوبی به یاری فلسفه و همدستی تاریخ و سیاست صورتبندی و نهادینه شده است. خوانش میرسپاسی از رورتی سادهگیرانه زرادخانه فلسفیای را که رورتی در دفاع از لیبرالیسم و دموکراسی لیبرال برآن تکیه زده و به آن پشتگرم است، نادیده میگیرد. از این گذشته کاربست ایدههای فیلسوف عملگرای عرفیای چون رورتی در نسخه پیچی برای جامعهای همچون ایران که درو نخبگان سیاسی قدرت خویش را به قوای الاهی میپیوندند، از دین بسان پشتگاه قانونهای مدنی و حقوقی بهره میگیرند، سیاستورزی و حکومتداری همزمان بدو شیوه دینی و عرفی در جریان است و هیچ نظام یگانهای برای تفسیر قانون در کار نیست و دعویهای حقیقتمندی به شیوههای غیر لیبرال و بیرون از مسیر گفتگوهای همگانی بر کرسی اثبات مینشینند، در همدلانهترین تعبیر، نارواست.
کامروا در کتاب خود از دگرگونیهای اقتصادی و اجتماعیای که انقلاب اندیشگی ایران در سه دهه گذشته را همراهی کرده اند نشانی نمیگیرد. کاربست مفهومهایی چون شهرنشینی پرشتاب تودهها، گسترش دستگاههای آموزش عالی، دگرگونی سازوکار پیوند طبقاتی، به قدرت رسیدن گروههای نوین اجتماعی، براه افتادن جنبش زنان و جوانان، میتوانست نویسنده را در ارزیابی چند و چون دگرگونیهای اندیشگی در هریک از سه جریان روشنفکری یاری دهد. امیرارجمند، کامروا و میرسپاسی هر سه بر دوره پس از خمینی (“جمهوری دوم”) نظر میکنند و برآنند که آرمانهای بلند پروازانه جمهوری اسلامی به شکست انجامیده است. امیرارجمند و میرسپاسی همچنین اندیشه و رفتار اصلاحطلبان اسلامگرا را از دو زاویه گوناگون به نقد میکشند. امیرارجمند از دلبستگی این گروه روشنفکران سیاست ورز به گفتمان انقلابی و ناتوانی سیاسی شان در چالش با “پادشاهی روحانیان” (91) انتقاد میکند و میرسپاسی برآنان خرده میگیرد که چرا فریفته اندیشههای تجریدی و فلسفی درباره دموکراسی شدهاند. افسوس که هیچ یک از سه نویسنده از پژوهشهای چشمگیر در زمینه “گذار به دموکراسی” سودی نمیبرد و از نظریههای موجود در علم سیاست برای یافتن علت دوام خودکامگی نشانی نمیجوید تا مشکل ایران را در چارچوب نظری گستردهتر بنشاند. بیگمان کاربست اندیشههای دانشورانی چون راجیو بارگاوا (Rajeev Bargava)، خوزه کازانوا (Jose Casanova)، آلفرد استفان (Alfred Stepan) و چارلز تیلور (Charles Taylor) میتوانست نظریهپردازی این هر سه نویسنده را درباره آینده دین در سپهر همگانی ایران پربارتر کند. در سالهای دور کارشناسی زیرک انقلاب 57 را پیروزی “نادانی بر استبداد” خواند. امیر ارجمند، کامروا و میرسپاسی نشان دادهاند که جامعه ایران راه درازی در پشت سر نهادن نادانی پیموده است. اما صد افسوس که “استبداد” همچنان یکهتاز میدان زندگی و سیاستورزی ایرانیان است. هر یک از سه نویسنده به شیوه خویش چشم ما را بر فراز و نشیبهای شناختی، درگیریهای کلامی و پست و بلند سیاست ورزی در ایران پس از انقلاب میگشاید. پس از سه دهه از انقلاب برای تبیین راز بقای استبداد دینی نیازمند پژوهشهای تجربی در ساختار سیاسی ایران و نخبگانش هستیم.
The post بازخوانی سه کتاب appeared first on دکتر مهرزاد بروجردی.
بررسی خاطرات سیاسی خلیل ملکی در گفت وگو با محمد علی همایون کاتوزیان
گفتوگوکننده: مریم طهماسبی| روزنامه اعتماد ۳۰ آبان ۱۳۹۲
مریم طهماسبی/ اگر انسان نگاه روایی صرف را از تاریخ بردارد و آن را تنها به مثابه امری مربوط به گذشته نپندارد، میتواند از آن به عنوان ابزاری برای تحلیل شرایط حال و حتی ساختن مسیر آینده استفاده کند. «محمد علی همایون کاتوزیان» پژوهشگر علوم سیاسی، اقتصاددان و تاریخ نگار است که آثار تحلیلی متعددی در حوزه تاریخ سیاسی دارد. از میان این آثار دو کتاب او در سال جاری تجدید چاپ شدهاند: «۹مقاله در جامعهشناسی تاریخی ایران-نفت و توسعه اقتصادی» (که همانطور که از نامش پیداست مجموعهیی از مقالات تاریخی- تحلیلی درباره روند اقتصادی در ایران است) و دیگری کتاب «خاطرات سیاسی خلیل ملکی» (از سیاستمداران تشکیلدهنده جبهه ملی) که به کوشش او جمعآوری شده و مقدمهیی مهم را در ۲۰۰ صفحه برای آن نوشته است. به همین بهانه با وی گفتوگویی ترتیب دادم که رویکردی کلی را از مهمترین موضوعات مطرح شده در این دو کتاب به دست میدهد اما درهرحال نکات بسیار زیاد و مهم دیگری در این گفتوگوی کوتاه از قلم افتادهاند که برای دستیابی به تحلیلی دقیق وجامع به خواندن دو کتاب مذکور نیاز است.
در جایی از کتاب «جامعهشناسی تاریخی ایران» به استبداد شرقی اشاره کردهاید، منظور شما از این استبداد چیست وفکر میکنید چه دلایلی باعث به وجود آمدن و تحکیم این استبداد شده بود؟
«دسپوتیسم شرقی» اصطلاحی بود که برخی اندیشمندان غربی در قرن ۱۸ و خاصه نوزدهم درباره سیستمهای سیاسی- اجتماعی شرق به کار بردند اما ترجمه آن به «استبداد شرقی» گمراهکننده است چون در غرب هرگز یک سیستم استبدادی پدید نیامد و دسپوتیسم هم که حداکثر چهار قرن در اروپا حاکم بود صرفا حکومت مطلقه بود، نه حکومت مطلقه و در عین حال استبدادی (خودسرانه). بیشتر نظر اروپاییان به چین، هند و (بعدا) مصر بود، اگرچه بعضی از آنان از جمله مارکس ایران را هم در نظر داشتند. من فرا روایت و اونیورسالیسم دسپوتیسم شرقی را خاصه در روایت کارل ویتفوگل از نظر علمی سادهانگارانه و تعمیم ناواردی میدانم اما درباره استبداد ایرانی و شباهتها و تفاوتهای آن با نظریه دسپوتیسم شرقی در کتابهای گوناگون به تفصیل صحبت کردهام.
باتوجه به مقالههای نوشته شده توسط شما حول محور نفت و توسعه اقتصادی نقش نفت در روند دموکراتیزاسیون ایران چه بوده است؟
اگر این سوال را درباره نروژکه یک صادرکننده بزرگ نفت است، میکردید پاسخ چه میبود؟ نروژ یک کشور دموکراتیک است که نه دموکراسی آن مدیون درآمد نفت است، نه درآمد نفت در دموکراسی آن خللی ایجاد میکند. دموکراسی در اروپا ریشههای تاریخی عمیق دارد که پا گرفتن آن قرنها وقت و کار و کوشش و مبارزه برده است. البته دموکراسی خود یک فرآیند است نه یک برنامه، به این معنا که در حال پیشرفت و تحول است. مثلا دموکراسی امروز انگلیس از صد سال پیش خیلی استوارتر و پیشرفتهتر است. دموکراسی در ایران ریشههای تاریخی ندارد. تا انقلاب مشروطه نظام ایران استبدادی بود و پس از آن هم – اگرچه در بعضی سالها آزادی نزدیک به هرج و مرج وجود داشت- دموکراتیک نشد. چنانچه در کتابهایم نشان دادهام در ۱۲-۱۰ سال آخر دوره رضا شاه و ۱۴سال آخر دوره محمدرضا شاه استبداد تاریخی ایران بازسازی شد و درآمد نفت به ویژه در دوره دوم نقش عمدهیی ایفا کرد به این دلیل که درآمد بادآورده هنگفتی به دست دولت میرسید و بر قدرت آن میافزود. اما نفت سبب و علت حکومت خودسرانه نبود بلکه تقویتکننده آن بود. گمان اینکه اگر درآمد نفت نبود ایران دارای نظام دموکراتیک میشد، بسیار سادهانگارانه است.
باتوجه به اینکه شما نفت را عملا از دیگر اجزای اقتصاد سیاسی مستقل و به عنوان درآمدی مازاد میدانید، تاثیر وابستگی اقتصاد ایران به نفت بر دیگر ارکان اقتصاد سیاسی را چگونه ارزیابی میکنید؟
۴۴سال پیش من یکی از سه اقتصاددانی بودم که نتیجه گرفتیم درآمد نفت رانت است یعنی عمدتا موهبتی طبیعی است که ناشی از عوامل تولید نیست و مستقیما به دولت پرداخته میشود. آن دو اقتصاددان دیگر دنبال کار را نگرفتند ولی من (با وجود زیانهای شخصیای که برایم داشت) موضوع را رها نکردم تا اینکه پس از گذشت ۲۰ سال همه دانا شدند! اما در ایران نحوه کاربرد درآمد نفت سبب شد که بخشهای تولیدی تقویت نشوند، کشاورزی بهشدت تنزل کند و یک بخش عمده صادرات غیرنفتی به وجود نیاید و در ضمن بازار رانتخواری و مفتخواری رواج یابد.
علل عقب بودن اقتصاد ایران نسبت به کشورهایی مثل کره و ژاپن که فاقد نفت هستند را چه میدانید؟
در این باره یک کتاب میتوان نوشت، همین سوال را درباره فرانسه و انگلیس هم میشد، کرد جز آنکه در این کشورها توسعه اقتصادی طی قرنها تقریبا به صورت ناخودآگاه پدید آمد، حال آنکه در ژاپن
صد و سیسال پیش و کره جنوبی ۵۰سال پیش، آگاهانه کوشش برای توسعه اقتصادی آغاز شد و در میان دلایل گوناگون دو دلیل عمده داشت: یکی ایجاد نظم و قانون، دیگری انباشت سرمایه یعنی کم خوردن، پسانداز و سرمایهگذاری مستمرو سیستماتیک، همراه با ایجاد یک بخش عمده صادرات.
در مقایسه نرخ بهره بانکهای ایران و کشورهای پیشرفته به تفاوت چشمگیری میرسیم. از نظر شما این بالا بودن نرخ بهره در ایران و از طرف دیگر تاکید بر بانکداری اسلامی و بدون ربا چه تفسیری دارد؟
نرخ بهره در هر کشوری بر اساس شرایط اقتصادی بالا و پایین میرود و همیشه ثابت نیست، گاهی بالا و گاهی هم پایین است و این بین کشورهای گوناگون در یک زمان ثابت نیز واقعیت دارد. از قضا نرخ بهره ایران بالا نیست، چون از نرخ تورم خیلی کمتر است. اگر نرخ بهره ۲۰ درصد و نرخ تورم ۴۰ درصد باشد، در واقع نرخ بهره واقعی منهای ۲۰ درصد است! اما بیجا نیست که بگویم من در مقالهیی که در سال ۱۹۷۹ به انگلیسی چاپ شد و ترجمه آن زیر عنوان «ربا و بهره در اقتصاد سیاسی اسلام» در کتاب «نه مقاله» چاپ شده ثابت کردم که مراد از تحریم ربا تحریم بهره نبوده، یعنی مراد از ربا فقط بهرهیی است که در ازای قرض دادن قوت لایموت به درماندگان و بیچیزان گرفته شود.
در مقدمه کتاب «خاطرات سیاسی خلیل ملکی» در آنجا که آغاز گرایشهای مارکسیستی در ایران را توضیح میدهید به اطلاع نداشتن روشنفکران آن زمان از ریشههای مارکسیسم اشاره میکنید. پس با توجه به نداشتن آشنایی عمیق با مارکسیسم علت گرایش به این الگو را در چه میدانید؟
دلایل آن عاطفی و سیاسی بود. ایمان به شوروی و پس از آن چین خیلی بیشتر از علم مارکسیسم موثر بود، گذشته از اینکه مارکسیسم (با همه درستیها و نادرستیهایش) یک رشته نظریات دقیق و پیچیده است که آموزش آن کار هر کس نیست البته ایمانی که به آن اشاره کردم و بیشباهت به ایمان مذهبی نبود ابزاری هم داشت که ظاهرا مارکسیستی بود، مانند «امپریالیسم»، «بورژوازی»، «پرولتاریا» که کاربردشان سادهانگارانه اما با
شور و حرارت مذهبی توام بود.
با توجه به شناختی که «خلیل ملکی» در زندان ۵۳ نفر نسبت به رهبران حزب توده قبل از تشکیل آن پیدا کرده بود و باعث شد پس از تشکیل حزب نیز از عضویت در آن سر باز زند، سرانجام چه عللی باعث شد تا ملکی به عضویت این حزب در آید؟
ملکی رفتار خیلی از اعضا ی۵۳ نفر را در زندان نپسندیده بود و آن را بعضا غیراخلاقی و غیراصولی میدانست و به همین دلیل هم بود که در تاسیس حزب توده شرکت نکرد. اما چندی پس از تاسیس آن خیلی از جوانان برجسته حزب توده که از پارهیی رفتارهای رهبری آن به اصطلاح سرخورده بودند و انتقاد داشتند با ملکی تماس گرفتند و پس از دیدارها و گفتوگوهای مکرر از او جدا خواستند که به حزب بپیوندد و آنان را برای اصلاح حزب رهبری کند. یکی از اینها عبدالحسین نوشین، هنرمند بنام بود.
پس چرا ملکی همواره مورد انتقاد رهبران حزب توده قرار میگرفت؟
ملکی آدمی صدیق، صمیمی و اصولی بود و تسلیم زور یا اشتباه بزرگ نمیشد.
تا سال ۱۳۲۶ که ملکی در حزب توده بود ایراد اساسی او (به رهبری جناح اصلاحطلب حزب) یکی رفتار خودسرانه و بروکراتیک سران حزب بود؛ دیگری سرسپردگی آنان به سفارت شوروی، اگرچه همان سران پس از شکست فاحش سیاستشان در قبال قیام آذربایجان (که ملکی با آن مخالفت کرده بود) برای مدت کوتاهی به ملکی روی آوردند اما البته پس از انشعاب ملکی و یارانش از حزب توده کار آنها به جایی رسید که ملکی را جاسوس انگلیس، نوکر دربار و مامور سازمان امنیت بنامند. این بود نمونه اخلاق سیاسی «حزب طراز نو».
علل مخالفت ملکی با رویکردهای مصدق در عین همراهی او چه بود؟
«مخالفت» اصطلاح به جایی نیست. ملکی و حزب او پشتیبان نهضت ملی و دولت مصدق بودند، منتها نظرات خود را درباره مسائل عمده سیاسی نیز بیان میکردند که همیشه با نظر دولت یکسان نبود یعنی پشتیبان بودند ولی واله و شیفته نبودند که به همه کارها و آرای دولت چون آیات آسمانی بنگرند. از جمله آنان سخت هوادار اصلاح ارضی و حق رای زنان بودند که در این مورد دولت هم موافق بود ولی میگفت توانایی اجرای آن را ندارد. ملکی اعتقاد داشت که دولت باید جلوی هرج و مرج و قانونشکنی مستمر دشمنان چپ و راستش را بگیرد و با رفراندوم برای بستن مجلس هفدهم مخالفت کرد چون پیشبینی میکرد که سبب سقوط مصدق شود و همینطور هم شد.
در پیشگفتار چاپ جدید کتاب «خاطرات خلیل ملکی» اذعان داشتید که اگر کتاب را الان مینوشتید با در نظر داشتن و حفظ نکات اساسی تغییراتی در آن اعمال میکردید. این تغییرات چه میتوانستند باشند؟
در انتهای مقدمه ویراست دوم نوشتم: «این کتاب را با مقدمهاش در سال ۱۳۵۸ یعنی یک سال پس از انقلاب به دست چاپ سپردم. اگر امروز آن را مینوشتم طبعا شکل دیگری به خود میگرفت اما نکات اصلی و اساسی آن تغییری نمیکرد. پس بهتر است که همان سان که در ۳۲ سال پیش عرضه شده بود به دست خوانندگان برسد تا ضمنا بتوانند آن را با آنچه در آن زمان گفته و نوشته میشد قیاس کنند.»
و واقعا باید مروری به آنچه در آن زمان گفته و نوشته میشد کرد تا تفاوت کار بهدست آید. اما بدیهی است که اگر کسی چه این کتاب و چه هر کتاب دیگری را (اکنون) ۳۴سال پس از نگارش آن مینوشت آن را از جهاتی، جور دیگری ارائه میکرد، اگرچه در این مورد مهم همان است که نکات اصلی و اساسی آن تغییری نمیکرد زیرا که نه تنها غلط تاریخی فاحشی در آن نیست بلکه خیلیها تازه در همین اواخر به شرح حوادث و روح تحلیل آن رسیدهاند.
رضا رادمنشمقصود فراستخواه یک جامعه شناس در خدمت تداوم وضع موجود
زندگی ، زبان و ساخته شدن آگاهی
آگاهی اجتماعی مدام در حال ساخته شدن[1] است وبا خود زندگی ما را از حالی به حالی می کند. نفوذ آگاهی اگرهم چند صباحی از عهدۀ نهادهای صلب وسختی برنیاید، آخر کار خودش را می کند و دیر یا زود از ذهن وجان ما تا محیط حیات در شراشر فرهنگ وجامعه سریان می یابد. آگاهی شهر، کلمات ما را دگرگون می سازد با تمام عمق معناهای شان ودلالتهای شان. از جمله امروزه روز در دنیا کلمۀ حکمرانی دارد معنای دیگری به خود می گیرد
ما با یک منطق زندگی نمی کنیم وبا منطق دیگری حرف بزنیم. ما نخست فکر نمی کنیم وسپس آن را بر زبان بیاوریم. ما با زبان، از طریق زبان و در اثنای زبان می اندیشیم و آنطورکه زندگی می کنیم زبان می ورزیم. وقتی الگوهای زیست اجتماعی عوض می شود کلمات نیز، بار معنایی دیگری پیدا می کند. معنای فرزند، امروز نه آن است که در گذشته دلالت می کرد. اصلا کودک، مفهوم مدرنی با مضامین جدید روان شناختی است وغیر از طفل قدیم است. در گذشته کودکی وجود نداشت. کارکودک و بازی کودک وحقوق کودک وخود پرسشگری وخود تنظیمی و مدیریت استراتژیک کودکان از چند ماهگی همه کلمات جدیدند. در گذشته، هم کار بود وهم بازی بود و هم حق و حقوق بود اما نه در معنای امروزی. همانطور که پارلمان هم نبود و اینترنت هم نبود و مصرف به معنای امروزی نیز نبود و شهروند نبود و رأی نبود. معنای پدر، امروز معنایی تازه غیر از مناسبات قبلی پدرسالار است. چنانکه معنای مسافت، معنای دیدار، معنای فاصله، معنای علم و معنای همه چیز دیگر نیز عوض شده است.
از حکومت تا حکمرانی
از جمله این کلمات که بارمعنایی شان دگرگون می شود، کلمۀ «حکمرانی» است. تحول معناهای اجتماعی چیز کمی نیست. زبان، ترجمان زندگی است. حکمرانی دیگر به معنای سابق وحتی معنای یکی دودهۀ گذشته اش نیست! جامعه ای که لغتنامه سیاسی اش با منطق متحول«زیست اجتماعی» تحول پبدا نکند، دچار اختلال ذهنی ویادگیری شده است و این به معنای آویزان شدن از عقربۀ زمان، توقف رشد و پویایی، و درنهایت؛ زوال وانحطاط است.
در گذشته کسانی حکومت می کردند و فعل حکومت کردن[2] وجود داشت. اما ساخت وریخت زندگی امروزی، مقتضی چیزی دیگر است وآن حکمرانی[3] است. حکمرانی یا حکمروایی معنای مصدری متفاوتی دارد. مستلزم مشارکت شهروندان ونهادهاست وبلکه بایستۀ سطحی بالاتر از مشارکت یعنی «شراکت» وسهیم شدن همۀ بخشهاست. سرشت زندگی امروزی می رود که در آن، غیر دولت (به معنای بخش خصوصی، مردمی و حتی عمومی)در دولت حلول بکند. آن را تحت الشعاع خود قرار ب دهد. با خود بکشد، ببرد وبه کار بگیرد. جامعه جدید دارد کارفرمای دولت می شود وبر کیفیت کار او نظاره می کند.
دراینجاست که حکمرانی به عملی فنی وتخصصی تحویل می شود و این چیزی است که با اندکی تسامح به تعبیر فوکویی از «حکومت مندی»[4] نزدیک می شود.[i] البته این مفهوم حکومت مندی موضوع نقدهایی قرار گرفته است[ii] ولی برکنار از این بحثها، در یک چیز چندان حرفی نیست و آن گذر از «معنای سیاسی» حکومت به «معنای فنی» حکمرانی است.
آگاهی جدید به حدی از اشباع می رسد که از حکومت، اسطوره زدایی وراز زدایی وافسانه زدایی می کند. چنین نیست که از پیش مقدر است کسانی خاص با اوصاف خاصی برجامعه حکومت بکنند. حکمرانی به معنای شبانی وراعیگری برای رعیت نیست. حکومت، پدری برای خانوادۀ بزرگ اجتماعی هم نیست. دولت، جعبه ای سیاه از اقتدار مشروع به معنای وبری نیز نیست. رازی ایدئولوژیک، دولت را دولت نمی کند و اقتداری مسحورکننده برایش تدارک نمی بیند. در سپهر آگاهی جدید، قضیۀ حکمرانی عبارت از دوگانه ای میان دولت جور و دولت عدل، در معنای کمال گرایانه اش نیست. بلکه مضمونی اداری و فنی دارد.
مهم جامعه است که وصف کارفرمایی پیدا بکند وکارفرمایی فرهیخته بشود. کافرما کیست؟ کسی است که سرمایه از آن اوست. بالغ ورشید است. هویت حقوقی دارد. زندگی اش را خود اداره می کند. موجودی مستقل، آزاد و خودتنظیم است. بر امور خویش واقف وبصیر است. بسیاری از کارهایش را خود انجام می دهد وآنگاه برای انجام کارهای خاصی، برون سپاری می کند. استخدام وبه کارگماری می کند. فعالیتی را با اهداف خاصی که دارد به شرکتی واجد صلاحیتهای فنی وتخصصی سفارش می دهد، قرار داد می نویسد، تضمین هایی ایجاد می کند ودر ازای پرداخت پولی، کار هایی را با نتایجی خاص می خواهد و بر انجام این تعهدات نظارت می کند. جامعه جدید نیز همین کار را با دولت می کند . نقش کافرمایی دارد ودولتها کنندگان کاری هستند برای او.
نشانه شناسی یک انتخابات
در انتخابات اخیر سوسوی یک آگاهی در حال ساخته شدن اجتماعی را دیدیم. مردم در میان چند گزینۀ محدود پیش روی خود، مجموعه ای را ترجیح دادند که به کار کشور داری در این شرایط بین المللی وداخلی بربیاید. عاشق چشم وابروی کسی نبودند. از دوگانه های پیر وجوان، صنف، لباس و جناح خاص سیاسی تا می توانستند گذشتند. وارد منطقه ای خاکستری شدند.
شهروندان حتی به محدودیتهای انتخاب خود وبه ریسکهای آرای خود تاحدی واقف بودند. می دانستند کسانی را دعوت مجدد به کار می کنند که سالهای سال درکار بودند ، چنان گلی نکاشتند و معجزه ای از آنها سرنزد. خبط وخطاهای اندکی نداشتند. مردم اما چنین برآورد کردند که اینان خیرالموجودین اند. گفتند شاید واقع گراتر و جامعه بین تر ودنیادیده ترشده اند و احتمالا به مقتضای رقابت سیاسی، ازخود قدری بیشتر مایه بگذارند.
شهروندان چندان خود را درگیر منازعات دینی و مسلکی و ایدئولوژیک نکردند. منافع خود را سبک سنگین کردند. در دنیایی عینی ونه یوتوپیک دست به انتخاب زدند. تاجایی که می توانستند به وضعیت نگریستند و امکانپذیر ترین انتخاب عقلانی خود را به کارگرفتند. دلنگرانی شان این بود که چه جور مجموعه ای می تواند تنش ما با دنیا را تقلیل بدهد. چه ترکیبی از دولت می تواند ریسک ها را تاحد ممکن کم کند و در میدان مذاکره، عملکردی نسبتا کارامد داشته باشد. نگاهی حقوقی ونه شعاری در پیش بگیرد. برای اقتصاد، تدبیری عقلانی بجوید. با جامعه مدنی کم وبیش راه بیاید. زبان دنیا را بفهمد . توافقی نسبتا رضایتبخش در جامعه سیاسی ومیان نیروها وتعارضها به وجود بیاورد و برنامه اش تاحدی آن قابلیت را داشته باشد که از طریق آن راه برون شدنی برای مسائل ملی و تقلیل مرارتها وتولید حداقل امکانهای نهادینه شدۀ لازم به خاطررفاه وشادی های پایدار و برای همه گروه های اجتماعی فراهم بیاید.
بدین ترتیب می بینیم که جامعه دارد بزرگ می شود. صفت کارفرمایی پیدا می کندو معنایی تازه از حکمرانی خوب(برکنار از منازعات ایدئولوژیک)در نظر دارد. جامعه بدون آنکه بخواهیم در حقش اغراق بکنیم و از او قهرمانی یا قدّیسی برای مخارج پوپولیستی بسازیم، در مجموع، تغییر می کند. بسیاری از گروه های جدید اجتماعی وشهروندان مطلع از دنیا روز به روز الگوهای تازه ای از زیست اجتماعی، هم یاد می گیرند و هم خومی گیرند. نگاه شان به دولتیان، دارد عوض می شود. اکنون اما پرسش بزرگتر و مسأله این است که آیا دولتیان نیز آمادۀ یادگیری و تغییر هستند؟ فایل پی دی اف
رضا رادمنشایالات متحد همچنان یک غول است، اما غولی پوشالی. ایالات متحد در خاورمیانهی کنونی به هر کاری دست بزند شکست میخورد. هماکنون هیچیک از کنشگران قدرتمند خاورمیانه (منظورم هیچ کدام است) دیگر از رهنمودهای ایالات متحد پیروی نمیکند. این شامل مصر، اسراییل، ترکیه، سوریه، عربستان سعودی، عراق، ایران و پاکستان است. .... سرانجام آن که دو پیآمد حقیقی هست که میتوان در دهههای آتی نسبت به آن تا حد زیادی یقین داشت. نخست پایان دلار ایالات متحد به عنوان ارز مرجع است. وقتی این وضعیت حاکم شد، ایالات متحد پشتوانهی گستردهی بودجهی ملیاش و هزینههای عملیات اقتصادیاش را از دست داده است. دومین پیآمد، احتمالاً افول جدی در سطح نسبی زندگی شهروندان و ساکنان ایالات متحد است. پیآمدهای سیاسی این تحول اخیر را دشوار بتوان بهتفصیل پیشبینی کرد اما بیاهمیت نخواهد بود.
مدت زمان درازی است که بحث کردهام افول ایالات متحد بهمثابه یک قدرت هژمونیک از حدود 1970 آغاز شد و این افول آرام در دوران رییس جمهوری جورج بوش شتاب گرفت. نخستین بار نوشتن در این مورد را در 1980 یا بعد از آن آغاز کردم. در آن زمان واکنش همهی اردوگاههای سیاسی به این بحث این بود که آن را به عنوان بحثی نامعقول رد میکردند. در دههی 1990، کاملاً برعکس، بازهم واکنش همهی طرفهای طیف سیاسی این بود که ایالات متحد به اوج سلطهی تکقطبی دست یافته است.
اما بعد از شکستن حباب 2008، تغییر نظر صاحبنظران و عامهی مردم آغاز شد. امروز، درصد بزرگی از مردم (هرچند نه همهی آنها) واقعیت افول نسبی در قدرت و جایگاه و نفوذ ایالات متحد را پذیرفتهاند. این پذیرش در ایالات متحد کاملاً با اکراه صورت پذیرفته است. سیاستمداران و صاحبنظران در پیشنهاد این که چهگونه هنوز میتوان جلوی این افول را گرفت با هم رقابت میکنند. به باور من این فرایند بازگشتناپذیر است.
پرسش حقیقی این است که پیآمدهای این افول چه هستند. نخست بیانگر کاهش توان ایالات متحد در کنترل وضعیت جهانی و به طور خاص بیاعتمادی همپیمانان پیشین ایالات متحد به رفتار این کشور است. در ماه گذشته، به سبب افشاگریهای ادوارد اسنودن، همه آگاه شدند که سازمان امنیت ملی امریکا به طور مستقیم از جمله از رهبران ردهبالای سیاسی آلمان، فرانسه، مکزیک و برزیل (البته علاوه بر آن از شهروندان بیشمار این کشورها) جاسوسی میکرده است.
تردیدی ندارم که ایالات متحد در 1950 هم درگیر فعالیتهای مشابهی بود. اما در 1950 هیچ کدام از این کشورها جرئت نداشت که خشمشان را به یک رسوایی عمومی بدل کنند و از ایالات متحد بخواهند این کار را متوقف کند. اگر آنها امروز این کار را میکنند به خاطر آن است که امروز بیش از آن که آنها به ایالات متحد نیاز داشته باشند ایالات متحد به این کشورها نیاز دارد. این رهبران کنونی میدانند که ایالات متحد هیچ گزینهای ندارد به جز این که قول دهد این روشها را متوقف کند، همانطور که پرزیدنت اوباما این کار را کرد (ولو آن که ایالات متحد چنین نیتی نداشته باشد). رهبران این چهار کشور همه میدانند که با پیچاندن گوش ایالات متحد موقعیت داخلیشان تقویت خواهد شد نه تضعیف.
تا جایی که رسانهها از افول ایالات متحد بحث میکنند بیشترین توجه به چین به عنوان هژمون بالقوهی بعدی میشود. این بحث نیز نکتهی اصلی را نادیده میگیرد. تردیدی نیست که قدرت ژئوپلتیک چین در حال رشد است. اما دستیابی به نقش قدرت هژمونیک فرایندی طولانی و صعبالوصول است. طبیعتاً دستکم نیمقرن دیگر طول میکشد که کشور دیگری به چنین جایگاهی برسد که بتواند قدرت هژمونیک اعمال کند و این زمان درازی است که طی آن خیلی چیزها میتواند رخ دهد.
در آغاز جانشین بلافصلی برای این نقش وجود ندارد. بلکه وقتی کاهش بیشتر قدرتی که تاکنون هژمونیک بوده بر دیگر کشورها روشن میشود آنچه رخ میدهد این است که مبارزهی پرآشوب میان قطبهای متعدد قدرت که هیچیک قادر به کنترل وضعیت نیست، جایگزین نظم نسبی در سیستم جهانی میشود. ایالات متحد همچنان یک غول است، اما غولی پوشالی. اکنون همچنان قدرتمندترین نیروی نظامی را دارد، اما خود را ناتوان از آن مییابد که استفادهی چندان مناسبی از آن کند. ایالات متحد تلاش کرده با تمرکز روی جنگافزارهای پهباد (هواپیماهای بدون سرنشین) مخاطراتش را به حداقل برساند. رابرت گیتس وزیر پیشین دفاع پیشتر این دیدگاه را رد کرده چراکه به لحاظ نظامی کاملاً غیرواقعبینانه است. وی یادآور شد که تنها با نبرد زمینی برندهی جنگ مشخص میشود و رییسجمهور ایالات متحد اکنون تحت فشار شدید سیاستمداران و احساسات عمومی برای عدم استفاده از نیروهای زمینی است.
مسئلهی همگان در وضعیت آشوب ژئوپلتیک سطح بالای اضطرابی است که به بار میآورد و فرصتهایی است که برای شایع شدن حماقت ویرانگر ایجاد میکند. مثلاً ایالات متحد دیگر قادر نیست برندهی جنگها شود اما قادر است با اقدامات غیرمحتاطانه خطر عظیمی برای خود و دیگران پدید میآورد. ایالات متحد در خاورمیانهی کنونی به هر کاری دست بزند شکست میخورد. هماکنون هیچیک از کنشگران قدرتمند خاورمیانه (منظورم هیچ کدام است) دیگر از رهنمودهای ایالات متحد پیروی نمیکند. این شامل مصر، اسراییل، ترکیه، سوریه، عربستان سعودی، عراق، ایران و پاکستان است (بگذریم از روسیه و چین). وضعیت بغرنج سیاسی که این وضعیت بر ایالات متحد تحمیل میکند بهتفصیل در نیویورک تایمز ثبت شده است. نتیجهی اختلافنظر داخلی در دولت اوباما یک مصالحهی فوقالعاده مبهم بوده است که به نظر میرسد در آن پرزیدنت اوباما بیشتر دچار تردید میشود تا قدرت.
سرانجام آن که دو پیآمد حقیقی هست که میتوان در دهههای آتی نسبت به آن تا حد زیادی یقین داشت. نخست پایان دلار ایالات متحد به عنوان ارز مرجع است. وقتی این وضعیت حاکم شد، ایالات متحد پشتوانهی گستردهی بودجهی ملیاش و هزینههای عملیات اقتصادیاش را از دست داده است. دومین پیآمد، احتمالاً افول جدی در سطح نسبی زندگی شهروندان و ساکنان ایالات متحد است. پیآمدهای سیاسی این تحول اخیر را دشوار بتوان بهتفصیل پیشبینی کرد اما بیاهمیت نخواهد بود.
سوم نوامبر 2013
یادداشت بالا ترجمهای است از:
Immanuel Wallerstein,The Consequences of US Decline, ZNet
از امانوئل والرشتاین در نقد اقتصاد سیاسی بخوانید:
اوباما برنده شد: اکنون چه رخ خواهد داد؟
گفتگوی کِوان هریس با امانوئل والرشتاین
امید در برابر هراس: نگاهی به مجمع اجتماعی جهانی در تونس
Tagged: پرویز صداقت, افول امریکا, امانوئل وارشتاین, سیستم جهانی سرمایه داری
چرا مبارزات شهری در پروژههای دگرگونی اجتماعی اهمیت دارند؟ اهمیت بازیابی فضای عمومی در جنبشهای اجتماعی چیست؟ و در این لحظهی تیرهی ناهمگونی مفرط شهری و نابرابریهای اجتماعی، چهگونه باید در مورد آنچه امکانپذیر است بازاندیشی کنیم؟ برای آموزههایی در مورد این پرسشها در 24 اکتبر 2013 با دیوید هاروی گفتوگو کردیم. هاروی استاد ممتاز انسانشناسی و جغرافیا در مرکز تحصیلات تکمیلی دانشگاه سیتی نیویورک، مدیر مرکز مکان، فرهنگ و سیاست و نویسندهی کتابهای متعدد پیشگامانه ازجمله عدالت اجتماعی و شهر (1973)، محدودیتهای سرمایه (1982)، فضاهای امید (2000)، تاریخچهی نولیبرالیسم (2005) و شهرهای شورشی: از حق به شهر تا انقلاب شهری (2012) است. در این گفتوگو، هاروی نشان میدهد که چهگونه مبارزات بر سر فضای شهری و کیفیت زندگی شهری در محلهها برای درک پویش مبارزهی طبقاتی ضروری است. وی بر اهمیت پیوند مبارزات در پروژههای دگرگونی اجتماعی و دعوت به مفهومسازی دوبارهی طبقهی کارگر تأکید دارد تا شامل همهی «آن مردمی شود که زندگی شهری را تولید و بازتولید میکنند».
پروفسور هاروی، بسیار مفتخر و سپاسگزاریم که فرصت یافتیم با شما مصاحبه کنیم. پرسش نخست ما چنین است: برای افراد و جنبشهای دلمشغولِ دگرگونی اجتماعی و سیاسی، چرا مبارزه بر سر فضای شهری (یا فضا و تولید آن به طور عام) در تحقق دگرگونی اجتماعی اهمیت دارد؟
چارچوب نظری سادهای به شما خواهم داد که از مطالعات و نوشتههایم دربارهی جلد دوم سرمایه به دست میآید. استدلال سادهی عمومی که مارکس انجام میدهد این است که ارزش اضافی، سود، در کنشِ تولید خلق میشود. البته جلد یکم سرمایه که جلدی است که همه میخوانند بهتمامی دربارهی تولید است. اما حتی در جلد یکم مارکس روشن میکند که هیچ ارزشی نمیتواند وجود داشته باشد مگر این که در بازار تحقق یابد. بنابراین همانطور که وی در گروندریسه میگوید، این وحدت متناقض بین تولید و تحقق است که عملاً آنچه را که به سرمایه مربوط است رقم میزند.
اکنون اگر در این مورد بیندیشید میتوانید ببینید که تولیدْ ارزش اضافی خلق میکند، اما علاوه بر آن میتوانید ببینید که ارزش ضرورتاً در نقطهای که تولید میشود محقق نمیشود ـ ارزش در جای دیگری محقق میشود. مثلاً ارزش میتواند درکارخانهای چینی تولید شود و فروشگاه والمارت در شهر کلمبوس در ایالت اوهایا و جاهای دیگر تحقق آن را رقم بزند. بنابراین شهرنشینی به شیوههای متعددی میدان تحقق ارزش اضافی است. ارتباطی درونی در گردش سرمایه بین تولید و تحقق وجود دارد و مبارزات در سپهر شهری درست به همان اندازهی مبارزات در فضای کار برای تولید و تحقق ارزش اهمیت دارد.
اکنون، کارگران میتوانند برای دستمزدهای بالاتر و اوضاع کاری بهتر مبارزه کنند و شاید در فرایند تولید موفق شوند. اما از موضع آنها، آنان در این حالت پول بیشتری میگیرند، به خانه بازمیگردند و درمییابند که ناگهان پول را باید به شکل اجارههای بالاتر، هزینههای کارت اعتباری، صورتحساب تلفن و مانند آن به بورژوازی بازگردانند. بنابراین از موضع کارگر نگرانیای وجود دارد که صرفاً مربوط به آن چیزی نیست که در نقطهی تولید رخ میدهد بلکه علاوه بر آن زیادی هزینههای مسکن، هزینههایی که باید برای اجناس و خدمات، کالاها در فروشگاهها بپردازد، هزینههای پنهان ناشی از پرداخت بهرهی وامهای رهنی و همهی چیزهایی از این قبیل مایهی نگرانی کارگر است.
پس، به تعبیر من این دو شکل مبارزهی طبقاتی که در بسیاری از نظریهها کاملاً جدا ازهم حفظ میشود، یک وحدت متناقض دارند. بنابراین مبارزاتی که در شهرها بر سر زندگی روزانه در جریان است درست به همان اهمیت مبارزاتی است که در محیط کار جریان دارد. این وحدت همواره برای من اهمیت داشته است هرچند بسیاری ترجیح میدهند آن را به رسمیت نشناسند.
پس این که چهگونه شهرها شکل میگیرد، هزینههای زندگی ما چه هستند، چهگونه رانت جریانهای درآمدی به فضاها را طبقهبندی میکند و چهگونه گتوها شکل میگیرد همه متأثر از این مبارزه است. در اینجا باید از گتوسازی بگوییم که در گذشته برای فقرا صورت میگرفت، اما اکنون ثروتمنداناند که گتوهایی برای خودشان تشکیل میدهند و خودشان را در برابر جهان محصور میکنند.
بنابراین این را مسئلهی واحدِ یگانهای میبینم، هرچند بین آنچه در نقطهی تولید رخ میدهد و آنچه در فضای زندگی رخ میدهد چیزی که وحدت متناقض مینامم رخ میدهد. اکنون، بحثم این است که شما میتوانستید واقعاً پیروزیهای بسیار بزرگی در نقطهی تولید داشته باشید و بعد در فضای زیست همه را از دست بدهید. اجارههای فزاینده کارگران را آشفته میکند ـ و اگر به سرمایه به طور عام نگاه کنیم واقعاً میتوانیم درست الان آن را مشاهده کنیم ـ که از طریق اجارههای سنگین مسکونی، هزینههای تلفن و مانند اینها، این مازاد از کارگران پس گرفته میشود. وقتی به دانشجویان درس میدهم این موضوع برایم مهم است. میتوانم به صورت نظری دربارهی مکان کار به آنها درس بدهم، اما اغلب دانشجویان در محیط کار نیستند. اما اگر صحبت را از اجارههایی که میپردازند آغاز کنید آنان دقیقاً میفهمند دربارهی چه چیزی صحبت میکنید. به آنها میگویید آنان برسر همان چیزها میجنگند و بنابراین درگیر بازی مبارزهی طبقاتیاند. برای من، برای درک پویش آنچه به مبارزهی مربوط طبقاتی میشود مبارزات بر سر فضای شهری و کیفیت زندگی روزانه در محله همانقدر اهمیت دارد. البته نکتهی باورنکردنی دربارهی سرمایه انعطافپذیری فوقالعادهی آن است: اگر در این جا ضرر کند، آنجا سود میبرد. ما دورهای در سوسیالدموکراسی داشتیم که در محل کار قدرتش کم شد، و تلاش کرد مازادی به همان میزان را از این سازوکارهای دیگر برگرداند. بهگمانم جای تأسف دارد که در بسیاری از شیوههای فکری، از جمله در سنت مارکسیستی، آنچه در فضای زندگی رخ میدهد مسئلهای ثانوی در نظر گرفته میشود. اگر همه آن را نکتهای ثانوی در نظر بگیرند سرمایه خیلی خوشحال است، زیر در این حالت به مثابه بخشی از پویش مبارزهی طبقاتی به آن قلمرو نزدیک نمیشوند. به نظر من، وحدت متناقض بین تولید و تحقق در چگونگی تفکر دربارهی رابطهی بین تولید ارزش، و ارزش اضافی و تحقق آن اهمیت دارد.
البته یکی از مسایل نظریهی مارکسیستی این است که هیچکس جلد دوم سرمایه دربارهی فرایند تحقق را مطالعه نمیکند. همه دربارهی فرایند تولید میگویند اما هیچکس از فرایند تحقق بحث نمیکند. جلد دوم کتاب بسیار سختخوانی است، اما فکر میکنم نادیده گرفتن این قسمت کمبودی جدید در تحلیلهای رادیکال است که وحدت بین تولید و تحقق را نمیبیند.
در حالیکه بر ریشههای شهری شورشهای پارک گزی در استانبول بیشتر تأکید شد، این ریشهها در شورشهای عربی کمتر مشهود است ـ هرچند مثلاً در مصر بحران مسکن و عدم امکان بزرگسالان جوان برای تأمین مسکن به منظور آغاز زندگی خانوادگی مشکلات شایعی بوده است. مشخصهی تفاوت بین جایگیری بحران شهری در این دو شورش را چهگونه بیان میکنید؟
خب، من کارشناس در مورد استانبول یا قاهره نیستم، بنابراین باید بگویم که خیلی ناشیانه است که کارشناس جهانی در اموری باشم که چیزی دربارهاش نمیدانم. بااینحال، من درست قبل از شورش در استانبول بودم و البته آنقدر دربارهی استانبول میدانم که دیدم دستخوش فرایند حیرتانگیز بازتوسعهی شهری است. جرثقیلهای ساختمانی در هرجایی بود! اقتصاد ترکیه دومین اقتصاد دارای سریعترین رشد در جهان است و البته ساختمان و شهرنشینی در نحوهی رشدش نقش بازی میکنند. اما این یک حباب است و در جریان حباب مردم جابهجا میشوند. من خیلی نامحبوب شدم چون به رادیوی آنجا رفتم و به آنها گفتم که استانبول مرا به یاد مادرید در 2005 درست قبل از سقوط میاندازد. علیه جابهجاییهایی که در استانبول جریان دارد مبارزات زیادی وجود داشت. از بخت خوب من، همکارانی آنجا داشتم که مرا به بخشهای مختلف شهر بردند و نوسازیها و خلع مالکیتهایی را که رخ میداد نشانم دادند. به نظرم در این وضعیت جنبشهای شهری ـ اجتماعی آشکارا دچار اضطراب میشوند. علیه این پروژههای کلان که دولت برای شهر طراحی کرده بود اعتراضهایی وجود داشت. وقتی برنامههای میدان [تقسیم] را اعلام کردند اصلاً شگفتزده نشدم که شاهد نوعی واکنش نسبت به آن بودم. اما براساس اطلاعات موجود این واکنش از همان نوع کانونی برخوردار نبود که مصر و به طور کلی شمال افریقا داشت. در شمال افریقا زمینهی بسیاری از مبارزاتْ شورشهای مکرر نان بود که طی پانزده تا بیست سال گذشته رخ داده است. هزینهی سنگین معاش یک مسئلهی جدی است، اما مردم نیز افزایش وسیعی در نابرابری میدید که دوروبرشان پدیدار میشود، روشن است که فساد زیادی وجود دارد. وقتی شورشهای عربی در قاهره رخ داد نخستین گمانم این بود که چهقدر به پاریس در انقلاب 1848 فرانسه شبیه است. پاریس 1848 و قاهرهی امروز شباهتهای جالبی دارند. در پاریس در 1848 مردم تصمیم گرفتند از شاه لویی فیلیپ خلاص شود. آنان از شاه خلاص شدند اما این بخش سادهی ماجرا بود. اینها را روزهای فوریهی 1848 نامیدهاند. مشابهش شورشهای 25 ژانویه (2011) در مصربود که به سقوط مبارک منجر شد. در پاریس چند ماه بعد در طی روزهای ژوئن 1848 در برابر شورش کارگران از طریق دستگاه نظامیْ نظم اعاده و شورش سرکوب شد. در مورد پاریس آگاهی از نحوهی برخورد با مردم از الجزایر که آن زمان مستعمرهی فرانسه بود به فرانسه آورده شد. دستگاه نظامی با مردم در بلوارها مانند سوژههای استعماری برخورد و به آنها شلیک میکردند. این پایان شورش بود. آنچه بعد از سیام ژوئن 2013، در سوم ژوییه در مصر رخ داد با سرکوبی که نظامیان تحمیل کردند، به روزهای ژوییه شباهتی غیرعادی دارد. اما در قاهره این یک انقلاب سوسیالیستی نبود؛ بیشتر انقلاب جمهوریخواهانهی بورژوایی با هدف رهایی از فساد و نابرابری بود که تلاش میکرد جامعهای دموکراتیکتر خلق کند. مطمئن نیستم که این شبیهسازی چهقدر مفید است و تا چه حد میتوانم به آن ادامه دهم. همچنین ائتلاف روشنی از نیروها وجود داشت که در قاهره پدیدار شد که میتواند شباهتهایی با استانبول داشته باشد. جنبشهای کارگری در قاهره پدید آمد ـ آنها نیز مدتی با هیجان جریان داشت. بنابراین، یک جنبش کارگری وجود داشت که به آن پیوست، جنبش جوانانِ آشکارا ناراضی وجود داشت و مردم شهر بودند که از نابرابری، قیمت بالای معاش، و فساد ناراضی بودند. اما این ائتلاف در قاهره کاملاً ناهمگون بود و فکر میکنم همان مسئله در استانبول کاربرد داشت. مثلاً در استانبول هواداران فوتبال از باشگاه طبقهی کارگر (بشکیتاش) به اعتراضات پیوستند. آنان شعارهای جنسیتگرایانه میدادند که فمینیستها با آن مخالف بودند. به آنها گفتند که باید شعارهاشان را تغییر دهند و آنها درعمل این کار را کردند. بنابراین در هر دو مورد ائتلافهای ناهمگونی با تمرکز بر نارضایتی از رژیمی وجود داشت که به شیوهای خودکامانه عمل میکرد و نظرخواهی را تاب نمیآورد. نمیگویم که هیچ یک از این دو انقلابهای سوسیالیستی بودند. آنها شورشها شهری حول نارضایتی بودند. در استانبول ـ و این یک مورد کلاسیک است که شباهتش با پاریس خیلی زیاد است ـ دولت مرکزی ترکیه به استانبول علاقه ندارد. استانبول مانند دیگر کانونهای مهم شهری، کانون مخالفان است. بنابراین، در حالی که دولت خودش حقیقتاً ضد شهر نیست چرا که از این نوع توسعهگرایی شهری نفع میبرد، آنان مسلماً مدافع آن نیستند که مردم در این نواحی چیره شوند.
اما نمیتوان نارضایتی از اردوغان را مشابه نارضایتی از مبارک دانست؟
در هر دو مورد این اقتدارگرایی است که مردم علیهاش میایستند و همچنین در هر دو مورد سطوح بهشدت بالایی از فساد وجود دارد. اینها رژیمهاییاند که بر سطحی از فساد بنا میشوند. نمیگویم که فساد در جاهایی مثل ایالات متحد وجود ندارد تنها تفاوت آن است که در ایالات متحد قانونی است ]در اینجا هاروی به تأمین مالی دارای ضمانت قانونی کارزارهای سیاسی به دست شرکتها، انجمنها و کمیتههای اقدام سیاسی اشاره میکند[(1)
همسانیها (یا ناهمسانیها)ی جنبش تسخیر والاستریت و شورشهای عربی همچنان مورد بحث است. در حالی که برخی از مشارکتکنندگان در جنبش تسخیر والاستریت ادعا میکنند این جنبش ملهم از شورشهای عربی است، دیگران شرایط این جنبشها را متفاوت و بنابراین غیرقابل قیاس میبینند. شما تفاوت بین جنبش تسخیر والاستریت و شورشهای عربی را با توجه به ناهمگونیها و بیعدالتیهای اجتماعی که در متن هر دو وجود داشت چهطور ارزیابی میکنید؟
برداشت من از «بهار عربی» یک جنبش وسیعاً مردمی است که انواع ناراضیان از رژیم حاکم را که بیاعتنا به مردم بود گرد هم آورد. من عمیقاً با جنبش تسخیر والاستریت آشنا نیستم چون آن سال در فرصت مطالعاتی بودم. دانشگاه را ترک کرده بودم و 10 روز بعد والاستریت را تسخیر کردند. اگر به ترکیب مردمی که در جنبش تسخیر والاستریت درگیر شدند نگاه کنید در هیچجا همان تنوع ترکییی مردمی را که در میدان تحریر یا حتی در پارک گزی پدیدار شدند نمیبینید. گروه کوچکی بود که به لحاظ ایدئولوژیک بهشدت از تفکر آنارشیستی و آتانومیستی الهام گرفته بودند. افرادی بودند با دستورکاری رادیکال که میخواستند این دستورکار را مطرح کنند. گروه خیلی کوچکی بود که سپس خود را مدعی سخنگویی برای «99%» خواند. جنبش تسخیر والاستریت به لحاظ نظری جالب بود زیر هیچگاه با این ایده موافق نبودند که یک جنبش پیشاهنگ هستند، اما در حقیقت بودند و این تناقض اصلیشان بود. مسایل درونی بسیاری وجود داشت که این جنبش را چهگونه به چیزی متفاوت بدل کرد. برخی قوانین برقرار شد. همه چیز بایست به صورت افقی میبود. فکر کنم از «بهار عربی» الهامهایی گرفته بودند در این مفهوم که میشود بیرون رفت و به چیزی دست یافت. نقطهی کانونی در همهی این جنبشها اهمیت داشت. البته هانری لوفبور میگوید که این برای کنشگری سیاسی اهمیت مبرم دارد و در هر دو مورد «بهار عربی» و جنبش تسخیر والاستریت تسخیر مکانهای نمادین مرکزی را میبینید. اما فکر میکنم اگر به شمار مردمی که در جنبش تسخیر بودند و آنانی که در میدان تحریر یا پارک گزی بودند توجه کنید شباهتهای تودهای واقعی بین آنها اصلاً نمییابید. با این حال، هر دو از نابرابری اجتماعی سخن میگفتند. هرچند در جنبش تسخیر این یک گروه رادیکالِ کوچک بود فکر میکنم گفتوگوی سیاسی در ایالات متحد را تغییر دادند. آنان مسئلهی نابرابری اجتماعی را به سطحی ارتقا دادند که در آن سطح بایست مطرح شود. پیش از تسخیر اصلاً بحث نابرابری مطرح نمیشد به گمان من انتخاب دوبارهی اوباما تااندازهای به خاطر مسئلهی نابرابری اجتماعی بود. در نیویورک ما در آستانهی انتخاب یک شهردار جدید، بیل دوبلاسیو هستیم که دیگر به طبقهی میلیاردرها تعلق ندارد، از وجود دو شهر صحبت میکند، یکی برای ثروتمندان و یکی برای فقرا و میخواهد کاری در مورد نابرابری اجتماعی انجام دهد ]در پنجم نوامبر، بعد از این که مصاحبه انجام شد دوبلاسو انتخاب شد[. بنابراین بله جنبش تسخیر والاستریت با مطرح کردن مسئلهی نابرابری اجتماعی در پیشگاه تفکر همگانی تأثیر بزرگی داشت.
پرسش بعدیمان قرار بود در اینباره باشد که آیا فکر میکنید جنبش تسخیر والاستریت به مثابه یک جنبش کمتر از سطح انتظار بود و آیا تأثیر آن خاتمه یافته است، اما به نظر میرسد مایلید استدلالی متضاد داشته باشید، جنبش تسخیر برخی از مباحث مهم را پیش رو گذاشت که پیشتر از آن بحث نمیشد.
بله، فکر میکنم تأثیر مهمی داشت، اما نه برمبنای خواستههای خودش. خواستههای خودش بیشتر دربارهی رادیکالیزه کردن شهر و بنا کردن کمونهای اتونومیستی ـ آنارشیستی در همهجا بود. نکتهی جالب آن است که جنبش تسخیر تمام نشده است. این جنبش در محلههای نیویورک نسبتاً فعال است و انبوهی از مردم را گردآورد که بهسرعت و به شکلی مؤثر به توفان سندی واکنش نشان دادند. به همین خاطر بازتاب خیلی گستردهای در رسانهها یافتند زیر عملاً سریعتر از صلیب سرخ یا سازمان مدیریت اضطراری فدرال عمل کردند. تصور نمیکنم که گفتن از این که همه چیز تمام شده منصفانه باشد. آنان وقتی از فضای مرکزی نمادین بیرون رانده شدند برجستگی سیاسیشان را از دست دادند. اگر درون محلههای نیویورک پراکنده باشید کسی نمیفهمد آنجا چه میکنید، اما هنوز کار بسیاری در محلههای نیویورک در دست انجام است.
آیا این به نحوهی تجسم جنبشهای اجتماعی ربط دارد؟ این ایده وجود دارد که شاید وقتی مردم دیگر در خیابانها نیستند جنبش پایان یافته است، اما شما میگوید به رغم آن که جنبش تسخیر والاستریت پراکنده شد، کار آنها در میدان سیاست در شهرهایی مانند نیویورک شکل دوبارهای به خود گرفت؟
بخش مهمی از سیاستْ نمادین است. درسطح نمادین به چیزی دست یافتند که در سطح سازمانی در دستیابی به آن موفق نبودند و آن دستاورد نمادین واقعاً تااندازهای مهم است. شهردار جدید قول داده که نخستین کاری که انجام دهد وضع یک مالیات اضافی روی ثروتمندان به منظور تأمین خدمات پیشدبستانی برای کل شهر است. به اعتقاد من اگر این واقعیت نبود که جنبش تسخیر مسئلهی نابرابری اجتماعی را قاطعانه در دستورکار قرار داد یک داوطلب شهرداری با اطمینان از این امر سخن نمیگفت.
هم جنبش تسخیر و هم اعتراضات گوناگون درخاورمیانه از تسخیر مکانهای عمومی (پارکها، میدانها) بهمثابه عنصر کلیدی در تاکتیکهایشان بهره بردند. در مورد این که این تاکتیکهای مکانی نوعی از جنبشها را که پدیدار شده شکل داده است چه فکر میکنید و این تاکتیکها چه سیاست و امکاناتی فراهم میکند و محدودیتهایشان چیست؟
بله فکر میکنم مرکزیت فضاهایی که این جنبشها تسخیر میکنند از اهمیت برخوردار است. اگر فضایی مرکزی را تسخیر کنید مورد توجهای واقع میشوید که در غیر این صورت این توجه را جلب نمیکردید. تا اندازهای که بخش اعظم سیاستْ نمادین است، این جنبشهای نمادین برای دستیابی به چیزی حقیقی اهمیت دارند.
یکی از چیزهایی که پیرامون جنبش تسخیر پدیدار شد این است که فضاهای عمومی تا چه اندازه کمونهای سیاسی تلقی میشوند. تصدیق میکنیم که فضاهای عمومیِ بسیاری دوروبرمان است اما هیچ کدام در اختیار مردم نیست تا آنچه را مایلاند در آن انجام دهند. فضای عمومی یک فضای نظارت شده است که در آن هدف مشترکی وجود ندارد. این تأکید تازهای است که اکنون در شهر در مورد مسئلهی کمونها میشود: آیا فضاهای مشترک جایی است که عملاً میتوانیم گردهمآییم؟ نکتهی دیگر که در مورد جنبش تسخیر قابل توجه است این است که با چه سرعتی سرکوب پلیس رخ داد. ما جنبش مشابهی را در جناح راست میبینیم: تی پارتی. هفتهی گذشته تی پارتی موانع حول بنای یادبود جنگ جهانی دوم در واشنگتن را برداشت، نردهها را کند و آنها را جلوی کاخ سفید انداخت. پلیس هیچ کار خاصی انجام نداد. اما اگر در پارک زاکوتی [فضای عمومیِ به مالکیت خصوصی درآمده که کانون اعتراضات جنبش تسخیر والاستریت درنیویورک بود] یک اینچ جلو بروید بیدرنگ بازداشتتان میکنند. فکر میکنم این نابرابری در این که پلیس چه کسی را بازداشت میکند اکنون در معرض توجه عمومی قرار میگیرد. فکر میکنم که مبارزات بر سر این فضاهای نمادین بخش مهمی از تاکتیکهای چپ است.
در نزد جغرافیدانان مارکسیست، تغییرات در تولید وضعیت شهری (سرمایهداری، نولیبرالی و مانند آن) برای عدالت اجتماعی ضروری است. با اینحال بسیاری از نظریهپردازان و کنشگران دیگر همچنان بر مبارزات در محل کار تأکید میکنند. آیا بار دیگر شورشهای تسخیر و عربی توجه مبارزهی طبقاتی را به وضعیت شهری معطوف میکنند؟
شما باید بر هردو باهم تأکید کنید. اگر مکانهای کاری و نه شهر را تغییر دهید. اگر مردم، بدون سکونتگاه مقرون بهصرفه در شرایط اسکان وحشتناک زندگی میکنند، اگر مردم بیخانمان باشند حتی وقتی کار میکنند، آنگاه جنگیدن و حتی پیروزشدن در مبارزات در محیط کار هنگامی که شهر ویرانهای روبهزوال است راه به جایی نمیبرد. مثلاً در ورشکستگی دیترویت این مسایل پدیدار شد. این جنبهی مهمی است از آنچه مبارزات ما باید پیرامونش باشد، به نظرم خیلی عجیب است که کمتر کسی به این موضوع به مثابه وحدت مبارزات میاندیشد. به لحاظ ایدئولوژیک حزب کارگران سوسیالیست در بریتانیا که یکی از احزاب قدرتمندتر چپ در اروپا است، کارگرمدار و کارخانه مدار است، بااینحال یکی از موفقیتآمیزترین اقداماتش بر سر مالیات سرانه بود که یک مسئلهی شهری است. با این مسئله بود که از مارگارت تاچر خلاص شدند. عملاً از طریق مسئلهی شهری بود که حزب تااندازهای در سیاست مؤثر بود ـ از طریق اصلاح مالی دولت محلی ـ که تفاوت مهمی ایجاد کرد.
بیانیهی قدیمی فوقالعادهای از گرامشی که البته بهشدت پشتیبان شوراهای کارگری بود یافتم که تاریخش به 1918 بازمیگردد و در آن میگوید که شوراهای کارگری صرفاً به آنچه در خط کار رخ میدهد علاقهمندند. خیلی مهم است که شوراهای کارگری با سازمانهای محلهای تکمیل شوند چون سازمانهای محلهای مادامی که رفتگرها، کارگران حملونقل، و کارمندان بانک و افراد دیگر را دربربگیرد درک بهتری از وضعیت طبقهی کارگر به طور کلی دارد، در مقایسه با شوراهای کارگری که صرفاً ایدههایی در مورد خطوط خاص تولید صنعتی دارند. گرامشی گفت: «بگذارید این دو شکل سازمانی کنار هم باشند.» فکر میکنم که اساساً سیاست من همواره همین بوده است، اما همچنان بر شهر تأکید دارم چراکه اغلب همکاران چپگرا در جنبشهای مارکسیستی و سوسیالیستی صرفاً میخواهند بر تولید و جنبش کارگری تأکید کنند تا به وضعیت طبقهی کارگر درشهر به طور کلی.
هانری لوفِبور، شما و دیگر جغرافیدانان مارکسیست بحث کردهاید که چهطور شهرها و محیط مصنوع به طور عام مکانهای انباشت، عمدتاً از طریق سلب مالکیت، با بالابردن قیمت زمین و مسکن در بسیاری شهرهای جهان به طور روزافزونی طبقهی کارگر و مردم تهیدست را به بیرون میراند، به حاشیهها یا گتوها و زاغهها. امکاناتی مفهومی که بتواند در مبارزات اجتماعی بر سر محیط مصنوع به ما کمک کند چه هستند؟
بله، حتی صرفنظر از شیوهای که شهر میدانی برای انباشت سرمایه میشود، علاوه بر آن میدانی برای تحقق سرمایه است و نیاز دارید این مبارزات را باهم به پیش ببرید. هرچند، همانطور که میگویید، لوفبور، خودم و دیگران گفتهایم که مدار ثانوی سرمایه وجود دارد که در آن جریانهای پول صرف شهرسازی میشود. ساختن شهر به همان اهمیت ساختن چیزها در کارخانه است. ما آنقدر توجه نمیکنیم که چه کسی شهر را میسازد و چهگونه شهر ساخته میشود. در این روزها، نیروهای کار اغلب غیررسمی وموقتی هستند ـ آنان در حرکتاند، سخت بتوان سازمانشان داد. به خاطر این که کار صنعتی خیلی کاهش یافته است، بسیاری شگفتزدهاند که «طبقهی کارگر کجاست؟» پاسخ آن است که باید مفهوم طبقهی کارگر را شامل کسانی دانست که درگیر تولید و بازتولید زندگی شهریاند.
توضیحات یا موضوعات دیگری برای همهی کنشگرانی که اینجا نیستند لازم میدانید؟
نه، من یک قاعده داریم که هیچگاه به کنشگران محلی در مورد وضعیت محلیشان توصیه نکنم چون آنان بسیار بهتر از من میدانند که چه میکنند.
از دیوید هاروی در نقد اقتصاد سیاسی بخوانید:
پینویس
(1) اشارهی هاروی به شیوهی قانونی تأمین مالی کارزارهای انتخابات ایالتی، دولتی و محلی در امریکا که بر اساس قانون مالی کارزارها که کنگره تصویب کرده و کمیسیون فدرال انتخابات مجری آن است انجام میشود. بخش عمدهی تأمین مالی این کارزارها را شرکتهای خصوصی انجام میدهند. (م.)
گفتوگوی بالا ترجمهای است از:
Hiba Bou Akar and Nada Moumtaz, On Why Struggles over Urban Space Matter: An Interview with David Harvey, Jadaliyya (15 November 2013).
رم / ژنو – مستمندان بدون دریافت خوراک رایگان از آشپزخانه های خیابانی و دریافت خوار و بار رایگان قادر به پرداخت اجاره خود نیستند. طبق گزارش سازمان بین الملیی صلیب سرخ و هلال احمر 43 میلیون نفر از شهروندان اروپائی با در آمد خود قادر به تامین زندگی خود نیستند. طبق این گزارش 120 میلیون نفر از شهروندان اروپائی در معرض خطر فرو غلتیدن به دره فقر هستند. این گزارش روز پنجشنبه در شهرهای رم و ژنو منتشر شد.
رضا رادمنشاگر در مستعمره سابق فرانسه، موسوم به «آفریقای غربی – فرانسه» فقط شن یافت می شد، تروریست ها، توارگ ها و مالی ها می توانستند تا هر وقت که بخواهند بر سر و کله هم بکوبند – پاریس هم اصلا دخالت نمی کرد
رضا رادمنشباور کردنی نیست که وقتی پیرمردی از سرما در کنار خیابان یخ می زند هیچکس خشمگین نمی شود، در حالی که اگر شاخص بهای بورس دو واحد کاهش نشان دهد در صدر اخبار قرار می گیرد
سال 2000 تحقيقي انجام شده بود که مردم چگونه وب سايتها را ميبينند. نتيجه اين بود که مردم عمدتاً اول، متون را ميبينند و نه تصاوير و گرافيکها، چيزي که منطقي هم به نظر ميرسد. تحقيقات ديگري از جمله تحقيق ياکوب نيلسن (Jakob Nielsen) نيز نتايج اين تحقيق را تاييد کردند. اين مساله نشان ميدهد که با وجود همه قابليت هاي موجود و ممکن در وب سايت ها، هنوز متن مهمترين چيز است.
همانطور که ميدانيم، پايه خبرنويسي و مبناي همه سبک هاي خبري «هرم وارونه» است، سبکي که در آن مهمترين قسمت خبر در ابتدا قرار ميگيرد و مستلزم اين است که خبرنگاران به سؤالات مشهور چه کسي، چه چيزي، کجا، چگونه، چه زماني و چرا در خبر توجه کنند. در وب هم اصل همين است با کمي تفاوت که ريشه در خصوصيت وب دارد.
تحقيقات نيلسن نشان داد که مخاطبان وب سايتها مطالب را نمي خوانند بلکه اسکن ميکنند. بنابراين براي خبرنويسي در وب نقاط ورود متعدد به خبر را به کار ببريد. تيتر، ليد، تيتر فرعي ميتوانند به خوانندگان وب سايتها اين فرصت را بدهد که آنچه را ميخواهند از خبر به دست بياورند و در ذهن شان بماند. در وب شما بايد نگارش استعاره اي و به اصطلاح زيبا را رها کنيد و عصاره و اساس خبر را بگوييد و جايي که لازم است و به خبر حس ميدهد، برخي جزئيات را اضافه کنيد.
نکته جالب اين است که يکي از ترجيهات نيلسن براي نوشتن در وب، سبک هرم وارونه است. براي توضيح بيشتر چرايي اين موضوع ساختار سبک هرم وارونه را مرور ميکنيم و برخي ملاحظات را متذکر ميشويم که شما بايد در نوشتن براي وب لحاظ کنيد.
رضا رادمنشنگفته بودم من از تو خیلی بزرگترم. نگفته بودم تا دلش نگیرد. تابستانِ آن سالش خراب نشود
رضا رادمنشآدمی ترسناکتر از او هم هست؟هرگر هرگز
نویسنده کتاب در ویرایش سوم فصل پایانی تازه ای به آن افزوده و در این فصل کوشیده است اندیشه هایک را با رجوع به تحولات و وقایع تاریخی پس از 1984 (سال چاپ اول کتاب ) ارزیابی کند و آنچه را خود در چاپ اول با قوت از آن دفاع کرده بود جدا به نقد بکشد.
تاریخچه سربازگیری در ایران – جهانگیر قائم مقامی – از نشریه بررسیهای تاریخی – سال دوم – شماره دوم
http://mypersianbooks.files.wordpress.com/2013/11/sarbazgiridariran.pdf
این نیمسال درس مقدّماتی انسانشناسی برای دانشجویان کارشناسی میدهم. در مقدّمات انسانشناسی سنّتاً دانشجوها بعد از اینکه با مفهموم فرهنگ و تاریخچهی رشته و روش پژوهش و اخلاق پژوهش آشنا میشوند، یاد میگیرند انسانشناسها چطور درونمایههایی مثل جنسیّت، زبان، خانواده، بدن، معیشت، دین و باور و از ایندست را مطالعه میکنند تا ببینند که همه چیز میتواند جور دیگری هم باشد و اگر فرهنگهای مختلف را نگاه کنیم یا به گذشتهی تاریخی برگردیم این «جورهای دیگر» وجود دارند یا وجود داشتهاند. خیلی ساده مثلا همه در خانوادهی هستهای زندگی نمیکنند یا همه یکجور ازدواج نمیکنند و اینجور چیزها: به همین خستهکنندگی!
این ساختار آنقدر جاافتاده که نمیتوان به راحتی تغییرش داد – بویژه اگر دانشجو-آموزگار باشید. حتّا بعضی از متنها کاملاً برای درس مقدّمات انسانشناسی استاندارد شدهاند وفارغ از استاد و دانشگاه، تدریس میشوند. بنابراین برای اینکه درس به ذائقهی من نزدیکتر شود، به جای اینکه ساختار را بهم بریزم، تصمیم گرفتم که در کلاسم بینش کلانتر را تغییر دهم. برای این کار، اوّل از همه یواشکی تصویر «انسانشناس به مثابهی قصّهگو» را – که تاریخچهی طولانی در رشتهی انسانشناسی دارد – به تصویر «انسانشناس به عنوان محقّق فرهنگ» برتری دادم. یا دستِ کم در هر دو نقش بینابینی انسانشناس و حرکت رفت و برگشتی در ژانر مردمنگارانه را پررنگتر کردم تا آن اندیشهی قدیمی که انسانشناسها در کارِ آشناسازی امر ناآشنا و آشنازدایی از امر آشنا هستند در عمل معنا پیدا کند.
بعد تا آنجا که میتوانستم در بحثهای کلاس سعی کردم از «انسانشناسی پوزشخواه» فاصله بگیرم. منظورم از انسانشناسی پوزشخواه، انسانشناسیایست که خیلی نامحسوس بخاطر تفاوتهایی که در فرهنگهای دیگر وجود دارد معذرت میخواهد: من بعنوان انسانشناس عذر میخواهم که فلان رویّهی فرهنگی در فلان جامعه رواج دارد؛ امّا شما اگر به فرضاً شرایط اقتصادی در آنجا نگاه کنید میبینید که اتّفاقاً این رویّه خیلی هم معقول است!
دیگر اینکه هر بار که فرصتی دست میدهد نسبیگرایی فرهنگی را که از پیامهای مهم کلاسهای مقدّماتی انسانشناسیست، در کلاس نقد میکنیم. نسبیگرایی فرهنگی حداکثری – که تنه به انفعال میزند – بشکل غریبی همراه انسانشناسی پوزشخواه میآید و هر دو با هم مانع میشوند که فرهنگ فارغ از چیزهای دیگر بررسی شوند. از باب نمونه اینکه مثلاً در بیشتر دانشکدههای انسانشناسی درسی شبیه به «جادو و مدرنیته» وجود دارد یا کتابهای با عنوان مشابه یافت میشود. کافیست سرفصلها را نگاه کنید: صحبت از همه چیز هست به جز جادو بخودی خودش. بنظرم انسانشناسی پوزشخواه مسؤول این است که ما درسی با عنوان «جادو» نداریم و همیشه باید همراه با چیز دیگری باشد: پزشکی، فنآوری و ...
تا اینجای کار – به خیال خودم دست کم – کلاس بدی نداشتهایم. تا در ادامه چه پیش آید.
ببینید چه شباهت عجیبی است بین اوضاع و احوال ما در این چند ماه اخیر با قطعه ای از کتاب دولت و جامعه مدنی گرامشی که در ادامه می آورم. البته قبل از آن لازم است تلویزیون جمهوری اسلامی ایران را روشن کنید و چند دقیقه ای هم که شده دفاعیات جانمی"جانانه" آن را از دولت محترم فعلی و ایضاً انتقاداتش را، از همان نوع، از دولت محترم قبلی تحمل کنید. گفته باشم که پزشکان در این موارد مصرف قرص ضدتهوع را اکیداً توصیه می کنند.
القصه، گرامشی در قطعه ای که عرض شد از بحران هژمونی طبقه حاکم، یا بحران عمومی دولت، می گوید. به تعبیر او یکی از شرایطِ بروز این بحران عبارت است از: "زمانی که طبقه حاکم در کارزار سیاسی عمده ای که به مناسبت آن تایید توده ها را طلبیده و یا قهراً کسب کرده، با شکست مواجه شود."
از این به بعدش را گوش کنید که می گوید در چنین شرایطی: "طبقه حاکم سنتی، با اعتبار کادرهای ورزیده متعدد خود، می تواند سریعتر از توان طبقات فرودست، برنامه ها و شخصیت های خود را تعویض کند و بدین سان قدرتی را که در حال از دست رفتن است، بازیابد. شاید، در این رهگذر، [طبقه جاکم] حتی به قربانی هایی تن دهد و با توسل به نویدهایی عوام فریبانه، خود را در مقابل آینده ای ناروشن قرار دهد، ولی به هر حال قدرت را حفظ و حتی موقتاً تثبیت می کند و با تکیه به این قدرت، مخالفین و کادرهای رهبری آن را، که در ضمن طبعاً شمار چندانی ندارند و چندان کارآزموده هم نیستند، منهزم می سازد" (ص 14-15)
دست کم می توان فهمید که تجربه ما از جهاتی چندان هم یکه نیست و این به نظرم هم خوب است و هم بد؛ خوب است از منظری ملی و بد است از منظری بین المللی.
روزنامه شرق در گزارشی نوشت:هر برنامه در رادیو و تلویزیون دارای یک «طبقه» است که هزینه تبلیغات نیز با توجه به همین طبقه در هر برنامه مشخص میشود. هزینه پیامهای بازرگانی بر اساس قیمت پایه هر ثانیه در هر طبقه و ضریب ماههای سال، مشخص میشود. مثلا در شبکه اول سیما، در مهر 92، برنامه ساعت هفت صبح دارای طبقه 20 است و برنامه ترکیبی ساعت 16:45، دارای طبقه 17 است.
صداوسیما مقررات بسیار مفصلی هم درباره نوع نشاندادن آگهیها، حک آرم شرکت، رپورتاژ آگهی و مسایل مشابه آن دارد. در انتهای هر سال، اداره کل بازرگانی صداوسیما قیمت پایه هر ثانیه آگهی در هر طبقه را برای سال بعد مشخص میکند. این قیمت پایه در هر ماه از سال، به جز فروردین، درصدی نیز افزایش مییابد که بیشترین آن مربوط به ماه اسفند با 60درصد افزایش قیمت پایه آگهی نسبت به فروردینماه است.
هر ثانیه آگهی در تلویزیون ایران در طبقه یک، دوهزارتومان و در طبقه 35 که بالاترین طبقه آگهیهاست، یکمیلیونو80هزارتومان قیمت دارد. البته برای برخی از برنامههای بسیار پرمخاطب، به آخرین طبقه، درصدی هم اضافه میشود. این روزها، گرانترین آگهی به برنامه ورزشی «90» تعلق دارد که هر ثانیه آن هشتمیلیونو143هزارو200تومان قیمت دارد.
انواع آگهی در قراردادهای سازمان صداوسیما شامل «گزارش آگهی» (رپورتاژ)، «حک آرم»، «دعوت به تماشا»، «زیرنویس»، «بین برنامه» و «بعد از برنامه» است. در هر دو نوع قرارداد یک و دو که در اداره کل بازرگانی وجود دارد، هزینه هر ثانیه رپورتاژ در یک برنامه بین 60 تا 70درصد نرخ طبقه آن برنامه است. قیمت هر ثانیه حک آرم شرکتها در یک برنامه 50درصد نرخ طبقه آن است. قیمت دعوت به تماشای برنامهها بسته به قبل، بین یا بعد برنامه متفاوت است و بین 80درصد تا دو برابر نرخ طبقه برنامههاست. نرخ هر ثانیه زیرنویس در یک برنامه به اندازه نرخ طبقه همان برنامه است. قیمت آگهیهای بین برنامه، بین 5/1 تا دو برابر نرخ طبقه همان برنامه است.
بنابراین، قیمت هر ثانیه آگهی در برنامه «90» با قرارداد نوع یک، 16میلیونو286هزارو400تومان است. قیمت آگهی بعد از یک برنامه هم بین 60 تا 80درصد نرخ طبقه هر برنامه هزینه دارد
رضا رادمنشفاجعهای که نولیبرالیسم در زمینهی کار، آموزش و پرورش، ورزش، محیط زیست و … رقم زده است باید به چشم مخاطبان آورده شود و جنبشهای اجتماعی حول هر یک از این مسایل برای پیوستن به یکدیگر تشویق شوند. تنها با ترکیب مبارزهی ایدئولوژیک و جنبشهای اجتماعی میتوان امید داشت که هژمونیِ غالبِ سودمحورانهای که سلامت و سواد و خوشبختی انسانهای این عصر را در چنبرهی خود گرفته تا حدی شکسته شود.
در صحنهای از فیلم «سیکو» ـ به کارگردانی مایکل مور، هنرمند چپگرای آمریکایی ـ یکی از اعضای قدیمی حزب کارگر انگلیس به مصاحبهکننده میگوید: «اگر کسی بخواهد به نظام طب ملی بریتانیا دست بزند و آن را خصوصی کند، مردمِ اینجا انقلاب خواهند کرد». حق تاحدودی البته با اوست. نظام طب ملی بریتانیا که از سال 1948 در انگلستان اجرایی شد توانسته از کوران حوادث بسیاری بگذرد: از بحران مالی دههی هفتاد دولت کارگری تا تعدیلات ساختاری مارگارت تاچر و اخلافش. متأسفانه در سالهای اخیر و با شروع بحرانهای مالی 2008 زمزمه هایی مبتنی بر واگذاری بخشی از فعالیتهای آن به بخش خصوصی بلند شده است و برای اولین بار ساختمان یکی از مراکز NHS را به بخش خصوصی واگذار کردهاند. در همین راستا نوزاد سلطنتی نیز در یک کلینیک خصوصی به دنیا آمد تا جهان شاهد نظم و آرامشی باشد که این کلینیکهای خصوصی به او و مادرش عرضه می کنند. این واگذاریها و این تبلیغات سلطنتی شاید راه را برای خصوصیکردن این نظام باز کند، اما با وجود نهادهای چپگرا و رسانههای معتبر تا رسیدن به این مقصود، نولیبرالیسم هنوز باید منتظر بماند.
در ایران و در حالیکه نولیبرالترین وزیر بهداشت بر اریکهی وزارت تکیه زده است، سخن از واگذاری کارها به بخش خصوصی میرود. نباید فراموش کرد که این حرکت به سمت بخش خصوصی در حدود بیست سالی است که شروع شده. از تبدیل بخشهای درمانی به «کلینیک ویژه» در ساعات غیر اداری گرفته تا طرح «محب» در این روزها، همه و همه در راستای کاهش خدمترسانی دولت بوده است. اما از آنجا که فرودستان، یعنی آنانی که از این طرحها صدمه میبینند، زبانی برای اعتراض نداشتهاند و اگر هم داشته باشند توان تجمیع این اعتراضات و تبدیل آن را به سیاست ندارند، هیچ یک از این طرحها با مخالفت چندانی مواجه نشده است. اما بیایید فرض کنیم که این امکان برای افراد و نیروهای مترقی وجود دارد تا صدای بی صدایان باشند. باید دلایل خود را در مقابل نولیبرالها اقامه کنیم. اینکه چه دلایلی از سوی آنان در باب خصوصی سازی بهداشت و درمان مطرح می شود و ما چپگرایان چه پاسخی برای آن داریم.
آنها میگویند:
1) همهی افراد شعور دارند. این شعور به آنها کمک می کند تا خرج و دخل خود را تنظیم کنند و مداخل خود را به یک امر خاص تخصیص بدهند. دولتها نباید با انتخاب کردن به جای شهروندان و خرج بودجههای عمومی از جانب آنان به شعور افراد توهین کنند. بهداشت و درمان نیز از این قاعده مستثنا نیست. هر شهروندی میتواند خود به تنظیم هزینههایش اقدام کند و اگر لازم دید برای بهداشت و درمان نیز بودجهای تخصیص دهد.
2) بازار تقاضا تنها تعیینکنندهی مشروع نیازهای واقعی مردم است. فقط در بازار است که نیازهای واقعی خود را میتواند بنمایاند. اگر دولت در این بازار مداخله کند هیچ معلوم نیست که به نیازهای واقعی مردم میدان بدهد، بلکه ممکن است برای تأمین پشتیبانی پوپولیستی بودجهها را در زمینه های سلامت و آموزش و … خرج کند و نیازهای واقعی مردم مغفول بماند.
3) اگر خدمات سلامتی در بازار عرضه شود، تنوع بیشتری وجود خواهد داشت و انسانها میتوانند انتخابهای بیشتری داشته باشند. در صورتیکه دولتها فقط یک مجموعه خدمات معمولی و پایه را به افراد عرضه میکنند. این تنوع در انتخاب به انسانها یاد میدهد که در زمینههای دیگر نیز به محدودیتها تن ندهند و در رویکرد کلان به دموکراسی پایبندی بیشتری داشته باشند.
4) با خصوصیشدن خدمات سلامت، سرمایهها به این سمت میآیند و با سرمایهگذاریهای کلان خدمات سلامت بیشتر در دسترس شهروندان قرار میگیرد و در ضمن به علت رقابتی که بین این بنگاهها به وجود میآید افراد خدمات سلامتی بهتر و ارزانتری دریافت میکنند.
اما ما میگوییم:
1) کلمات و عباراتی که طبقهی حاکم و یا روشنفکران ارگانیک و در توجیه جهانشمولی ارزشهای آنها میزنند، در حقیقت شولایی است که نیمی از حقیقت را با آن میپوشانند. وقتی سخنگوی طبقهی حاکم از توجه به «شعور» مردم سخن میراند در حقیقت میخواهد توجهات را از مسئلهی «جیب» منحرف کند. بسیاری از مردم شعور این را دارند که حداقل در هنگام بیماری باید به پزشک مراجعه کنند و یا برای ماندگار نشدن بیماریهایشان از داروهای متناسب استفاده کنند، اما درآمد آنان صرف حیاتیترین نیازها میشود. طرفه آنکه با میزان درآمد آنان همین حیاتیترین نیازها به پایینترین کیفیتها تأمین میشود که خود در سلامت و بیماری آنان تأثیری عمیق میگذارد. خلاصهی کلام آنکه «جیب» پایهی مادی «شعور» را فراهم می آورد و نه بالعکس! به همین دلیل فرودستان نباید به خاطر اینکه از عهدهی تأمین هزینههای سلامت برنمیآیند، از حداقل رسیدگی درمانی و بهداشتی نیز محروم شوند.
2) بسیاری از کارهای ما نه بر اساس شعور که بر مبنای عادت شکل میگیرد. مسیری که طی میکنیم، سایتهای اینترنتی که به آنها سر میزنیم، غذاهایی که می خوریم، محلهای تفریح و ورزشی که به صورت روزمره به آنها میرویم و… . مصرف نیز از این قاعده مستثنا نیست. به عنوان مثال ما عادتهایی برای خرید روزمره داریم که کتاب در آن نمیگنجد و به همین سبب کتابخوانی در خانوادهمان در جایگاه مناسبی قرار ندارد. به همین ترتیب نیز ما «عادت» نداریم که هر شش ماه قند و فشارخونمان را چک کنیم و یا برای چکآپ قلبی هر پنج سال به پزشک مراجعه کنیم و الخ. در حقیقت حتی اگر جیب ما نیز به ما اجازهی تخصیص بودجه بدهد ما کمتر به سمت پیشگیری گرایش داریم و بهاصطلاح فقط برای درمان هزینه میکنیم. حال آنکه می دانیم که پیشگیری و تغییر رفتار، پایهی سلامت است و حتی درمان نیز بدون عوض کردن عادتهای مضر و تغییر رفتار نمیتواند به نتایج مطلوب منتهی شود.
3) آیا نیازهای واقعی سلامت در بازار ظاهر میشود؟ برای پاسخ دادن به این سؤال نیاز به توضیح پایهایتری داریم. وقتی ما نیاز به شستن مرتب لباسهایمان داریم، تبلیغات به ما میگوید که ماشینی به نام ماشین لباسشویی وجود دارد و از طریق همین تبلیغات نیز به ما میگویند که این ماشین چهگونه کار میکند و چه مزیتهایی به دیگر انواع خود دارد. ما از طریق خواندن آگهیها و نقدهایی که در سایتها وجود دارد آگاهی نسبی از این وسیلهی جدید پیدا می کنیم. از طریق دوستان و آشنایان نیز اطلاعات تکمیلی به ما میرسد و ما را در انتخاب خود مطمئنتر میکند. با اینهمه و پس از خرید این وسیله بسیاری از نکات ناگفته به چشممان می آید. مثلا حجم لباسهای ما در هر دور آنقدر زیاد است که نیاز به ماشین بزرگتری داشتهایم و یا مصرف آب و برق و مواد شوینده آنقدر بالاست که هزینههای زندگی ما را به طرز نامتناسبی افزایش داده است… حال به سؤال اصلی میرسیم: آیا با سلامت نیز میتوان به همین صورت برخورد کرد؟ پاسخ البته خیر است. چرا که پزشکان برای آنکه امکان درمان بیماران را بیابند باید سالها درس بخوانند (حداقل هفت سال و بدون حداکثر!) و پس از آن هم سالها تجربه لازم است تا تجویز درست داروها را فرا گیرند و یا اندیکاسیونهای جراحی را تشخیص دهند. درمان به عنوان یک امر بسیار پیچیده نمیتواند همچون ماشین لباسشویی مورد بررسی و راستیآزمایی بیماران قرار گیرد و حتی اگر هم بیماران بخواهند روشهای مختلف را امتحان کنند در حقیقت با جان خود یا عزیزانشان بازی کردهاند؛ چرا که تبعات یک جراحی پیچیده هرگز با تبعات خرید یک ماشین لباسشویی برابری نمیکند! این رابطهی شیبدار unbalanced پزشکان با بیماران و نابرابری اطلاعات و اشراف به موضوع باعث میشود که درمان بهذاته نتواند یک کالای سوپرمارکتی شود. هرقدر هم که پزشکان با تبلیغات لجامگسیختهی خود (بهخصوص در ایران) بخواهند تنوع و رقابت در امر درمان (و خصوصاً درمانهای زیبایی) را به مخاطبان نشان دهند، باز هم آنها هستند که با استفاده از موقعیت و دانششان توصیههایی به بیماران میکنند که غیرقابل رد باشد. مثلاً فرض کنید که پزشک متخصص زیبایی در آستانهی ورود به اتاق عمل به شما میگوید: «ما دو نوع گاز بیهوشی داریم یکی که عوارض کمتری دارد و دیگری که عوارض بیشتری دارد» و مدتی در مدح اولی سخن براند. دیگر کدام دل پرجرأتی است که بتواند گاز بیهوشی دوم را به رغم ارزانتر بودنش انتخاب کند…!
4) «اینکه تنوع در انتخاب و مصرف کالاها میتواند منجر به سطح بالاتری از دموکراسی شود» گزارهای پشیینی است که میتواند با یک مثال نقض نیز نقض شود. اگر چنین بود کشورهای عربی حوزهی خلیج فارس میتوانستند الگوی دموکراسی باشند. مالها و مراکز خرید در بعضی از این کشورها چه از نظر ابعاد و چه از لحاظ تنوع کالایی به طرز باورنکردنی عظیم است حال آنکه نه تنها از دموکراسی سیاسی در آن کشورها خبری نیست بلکه رانندگی زنان در آن کشورها نیز هنوز محل مناقشه است. از جانب دیگر هم که به این موضوع نگاه کنیم رابطهی معناداری بین جیب و تنوع وجود دارد. هر چه بودجه بالاتر رود انتخابها هم گستردهتر میشود و برای جیب خالی چندان تنوعی در کار نیست و هر چه با قیمت پایین عرضه می شود بهاجبار نصیب او خواهد شد. به نظر میرسد رابطه ی بین جیب و تنوع رابطهی معنادارتری است تا رابطهی تنوع و دموکراسی!
5) بار اجتماعی بیماری disease burden در نگاه کالایی به سلامت نادیده گرفته میشود. بسیاری از بیماریهای نوین یعنی بیماریهای مزمن ناشی از سبک زندگی (همچون بیماریهای قلبی ـ عروقی، بیماریهای متابولیکی، مفصلی ـ استخوانی و حتی سرطان و…) علاوه بر اینکه بر فرد اثر میگذارند بر خانواده و جامعه نیز اثر منفی میگذارد. غیبت فرد از محل کار، تلف شدن وقت و توان اعضای خانواده و هزینههای درمان که از جیب دولت یا بیمهها پرداخت میشود، بخشی از این هزینه های اجتماعی است که در نگاه کالایی به دیده گرفته نمیشود.
6) مبارزه با بیماریهای حاد و همهگیری چون سارس SARS ، وبا، تبهای هموراژیک و… نیز نیاز به مداخلهی وسیع دولتی دارد. در حقیقت کنترل و درمان این بیماریها بدون یک نظام بهداشتی ـ درمانی جامع شامل مراکزی با عملکرد مشابه و دستورالعملهای یکسان و همچنین صرف منابع مالی جامعه بدون چشمداشت سود مادّی میسر نیست. پس امکان کالاییشدن برنامههای کلان بهداشتی ـ درمانی وجود ندارد. چرا که ذات کالاییشدن در تملک آن «کالا»ست و برای مصرف شخصی تخصیصappropriation مییابد. پس با کالاییشدن درمان چهگونه و با چه منابع مالی و زیرساخت بهداشتی ـ درمانی می توان برای همهگیریهای ناگهانی برنامههای اجتماعی ریخت؟
7) کودکان هم عضو خانواده و هم عضو اجتماعاند برای همین سلامت و تربیت و رشد آنها نیز فقط به خانوادهی آنها مربوط نیست بلکه جامعه نیز در این امر دخیل است. بیرحمترین لیبرالها نیز نمیتوانند فرزندکشی را به رسمیت بشناسد و آن را در حوزهی خانوادگی بدون مجازات رها کند. به همین ترتیب نیز نمیتوان سلامت فرد کودک را به واسطهی بیپولی و یا بیتوجهی خانوادهاش به خطر انداخت. بهراستی که یک کودک در این که در خانوادهای فقیر به دنیا بیاید و با فقدان امکانات روبهرو شود، هیچگونه اختیاری ندارد. به همین ترتیب در اینکه در خانواده ای متمکّن زاده شود که والدینش به خوردن غذاهای شور و شیرین، عدمتحرک و تلف کردن وقت برای انجام بازیهای خشن رایانهای حساسیتی ندارند، نیز هیچگونه مسئولیتی متوجهاش نیست. در نگاه کالایی به سلامت، خانواده مسئول فراهم کردن سلامت برای کودک فرض میشود و جامعه وظیفه ای در قبال او ندارد؛ درنتیجه در این نظام بازار ـ بنیادکودکان چه در خانوادههای فقیر و چه در خانواده های ثروتمند، ممکن است صدمه ببینند و از آیندهی مطلوب و پربار محروم شوند.
8) عدم سرمایهگذاری دولتی نباید بهانهای برای ورود سرمایههای خصوصی به حوزهی سلامت باشد. بودجههای دفاعی همواره و بدون هیچ مخالفی در مجالس تصویب میشوند و وقتی نوبت به بودجههای بهداشتی و یا آموزش و پرورش میرسد، انواع مخالفتها و صرفهجوییها خود را مینمایاند. نولیبرالها به این بهانه که مدیریت دولتی برای امور درمانی باعث تلف شدن منابع میشود با کم کردن هزینهها موافقاند؛ حال آنکه خطر سوءمدیریت دولتی به مراتب از ورود سرمایهی خصوصی به امر درمان کمتر است. چرا؟ چون هدف سرمایهدار یافتن سودمندترین روش برای افزایش سود است و اگر این دیدگاه وارد مسئلهی درمان شود، بیماران به عنوان ابژههایی دیده میشوند که باید حداکثر سود را از آنها استخراج کرد. به همین دلیل آزمایشهای نالازم، رادیوگرافیهای اضافی، جراحیهایی که مطلقاً ضرورتی ندارند برای فرد تجویز میشود و فرد که در مقابل هژمونی پزشکان فوقِ فوقِ متخصص مرعوب است، به این درمانها تن میدهد و حتی خود مروج این شیوهها شده و پزشکانی را که از روی وجدان، بر تغییر رفتار به جای دارو و جراحی پایفشاری میکنند، تخطئه میکنند. در جواب کسانی که بر مقررات و نظارت دولت به جای تصدیگری آن پای میفشارند، نیز باید گفت که اولاً نظارت بر تمامی تجویزات پزشکان با توجه به همهی اختلافنظرهایی که در این زمینه وجود دارد، نامیسر است و دوم آنکه با قویتر شدن بخش خصوصی امکان خریدن ناظران بیشتر است تا همراهی شدن با توصیههای هزینهزای ناظران. پادزهر سوءمدیریت دولتی نه خصوصیکردن بلکه مشارکتیتر کردن این مراکز است. هم جلب مشارکت کارکنان (اعم از پزشکان و پرستاران و …) و هم جذب مشارکت مردمی که در آن ناحیه از خدمات سلامتی چنین مراکزی استفاده میبرند، که این دو گروه خود بهترین ناظران نیز به حساب می آیند بهخصوص که مطبوعات آزاد و دولت پاسخگو نیز از آنها حمایت کند.
دلایلی که در بالا آمد، فقط بخشی از این مبارزهی ایدئولوژیک با نولیبرالهاست که باید از بلندگوهای مختلف بیان شود و نه فقط این جنبه بلکه از جوانب مختلفی به آن پرداخته شود. فاجعهای که نولیبرالیسم در زمینهی کار، آموزش و پرورش، ورزش، محیط زیست و … رقم زده است باید به چشم مخاطبان آورده شود و جنبشهای اجتماعی حول هر یک از این مسایل برای پیوستن به یکدیگر تشویق شوند. تنها با ترکیب مبارزهی ایدئولوژیک و جنبشهای اجتماعی میتوان امید داشت که هژمونیِ غالبِ سودمحورانهای که سلامت و سواد و خوشبختی انسانهای این عصر را در چنبرهی خود گرفته تا حدی شکسته شود.
Tagged: مزدک دانشور, کالایی شدن سلامت, خصوصی سازی
رضا رادمنشنخست، باید با مبارزهی بیامان برای شکلی از زندگی که کار دستمزدی را از مرکزیت خارج کند و به فعالیتهای بیدستمزد و از جمله – اما نه فقط – کار مراقبت از دیگران ارزش نهد، پیوند بیاساس بین نقدمان از دستمزد خانواده وسرمایهداری انعطافپذیر را قطع کنیم. دوم، باید با ایجاد پیوند بین مبارزه برای دگرگونکردن نظمی مستقر که بر مبنای ارزشهای فرهنگی مردمحور قرار دارد و مبارزه برای عدالت اقتصادی، مسیر عبور از نقدمان از اکونومیسم به سیاست هویت را قطع کنیم. سرانجام، باید از طریق بازپس گرفتن ردای دموکراسی مشارکتی همچون وسیلهای در خدمت تقویت قدرتهای عموم مردم و مورد نیاز برای محدود کردن سرمایه به نفع عدالت، پیوند میان نقدمان از بوروکراسی و بنیادگراییِ بازار آزاد را قطع کنیم.
ما باید، با مبارزه ای بی امان در راه شکلی از زندگی که کار دستمزدی را از مرکزیت خارج کند و به فعالیتهای بدون دستمزد و از جمله – اما نه فقط – کار مراقبت از دیگران ارزش نهد، پیوند بی اساس بین نقدمان از دستمزد خانواده و سرمایه داری انعطافپذیر را قطع کنبم.
عکاس: Robert Convery / Alamy
جنبشی که به صورت نقدی بر استثمار سرمایهداری آغاز شد کارش به آنجا انجامید که کمکهای فکری مهمی به آخرین مرحلهی نولیبرالیستی آن کرد.
در مقام فمینیست همواره تصورم این بودهاست که با جنگیدن برای رهاسازی زنان دارم جهان بهتری میسازم ـ جهانی برابرتر، دادگستر و آزاد. اما این اواخر شروع کردهام به نگران شدن دربارهی این مسئله که آرمانهایی که پیشروان فمینیسم طراحشان بودند یکسره در خدمت هدفهای دیگری قرار گرفتهاست. بهخصوص از این ناراحتم که نقد ما از تبعیض جنسی اینک وسیلهای شده برای توجیه شکلهای نوین نابرابری و استثمار.
جنبش آزادی زنان، در یک چرخش ظالمانهی سرنوشت، در دام پیوندی خطرناک با تلاشهای نولیبرالی برای بنای جامعهی بازار آزاد گیر افتاده است. همین روشن میکند که چهگونه وضع به اینجا کشید تا اندیشههای فمینیستی که زمانی بخشی از دیدگاهی رادیکال بود اینک مدام بیشتر در چارچوبهای فردگرایانه بیان شود. در حالی که فمینیستها زمانی منتقد جامعهای بودند که بلندپروازیهای شغلی را تشویق میکرد، حال به زنان توصیه میکنند که «راه خودت را باز کن»[1]. جنبشی که زمانی به همبستگی اجتماعی اولویت میداد اینک کارآفرینان زن را ستایش میکند. چشماندازی که زمانی ویژگیاش ارزش نهادن بر «مراقبت» و وابستگی متقابل بودد، اینک مشوق پیشرفت و شایستهسالاری شدهاست.
چیزی که پشت این چرخش است دگرگونیای بنیادی در خصلت سرمایهداری است. سرمایهداری دولتیِ دوران پس از جنگ جای خود را به شکل جدیدی از سرمایهداری داده است – «غیرسازمان یافته»، در مسیر جهانیسازی، نولیبرال. موج دوم فمینیسم در هیئت نقدی بر سرمایهداری دولتی سر برآورد، اما تبدیل به مخلوق دستساز سرمایهداری نولیبرال شد.
اینک، به یمن امکان بازنگری، میتوان دید که جنبش آزادی زنان در آن واحد به دو آیندهِی متفاوتِ ممکن اشاره داشت. در سناریوی نخست، جهانی تصویر شده بود که در آن رهایی زنان دست در دست دموکراسی مشارکتی و همبستگی اجتماعی پیش میرفت؛ دومی، بهزنان و همچنین مردان وعدهی شکل جدیدی از لیبرالیسم میداد، لیبرالیسمی قادر به اعطای موهبت استقلال فردی، حق انتخاب بیشتر، و پیشرفت بر مبنای شایستهسالاری.موج دوم فمینیسم از این حیث دووجهی بود. با هردوی این تصویرهای متفاوت از جامعه سازگاری داشت، و پذیرای هر یک از این دو شرح و بسط متفاوت تاریخی بود.
اینطور که من میبینم، در این سالهای اخیر این دووجهی بودن فمینیسم بهنفع دومی، سناریوی لیبرالی- فردگرا خاتمه یافته است – اما نه به این دلیل که ما قربانیان منفعل اغواگریهای نولیبرال بودهایم. برعکس، ما هم با سه ایدهی مهم کمک خود را به آن کردهایم.
یکی از این ایدهها نقدمان از «دستمزد خانواده» بود: ایدهی مرد نانآور خانواده – زن کدبانوی خانه که برای سرمایهداری دولتی محوری بود. نقد فمینیستی از این ایده اکنون برای مشروعیت بخشیدن به «سرمایهداری انعطافپذیر» بهکار میرود. هرچه باشد، این نوع سرمایهداری بهشدت بر کار دستمزدی زنان تکیه دارد، بهویژه کار با حداقل دستمزد در خدمات و تولید، که نهتنها زنان مجرد جوان که همچنین متاهلها و بچهدارها هم انجام میدهند؛ نهتنها زنان رادیکال، که زنان از هر قوم و قبیلهای. در حالی که زنان دسته دسته به بازارهای کار سرازیر میشدند، کمال مطلوب سرمایهداری دولتی که عبارت بود از دستمزد خانواده جای خود را بهیک هنجار نوتر و امروزیتر سپرد ـ که از قرار فمینیسم هم تأییدش میکرد ـ و آن همانا خانوادهی با دو حقوقبگیر(two-earner family) بود.
مهم نیست که واقعیتی که مبنای این آرمان جدید است عبارت است از پایههای دستمزدِ دچار رکود، امنیت شغلی کاهش یافته، سطحهای زندگی رو بهکاهش، افزایش تعداد ساعتهای کار برای دریافت دستمزد خانواده، تشدید کار دوشیفتی – که اینک اغلب سه یا چهار شیفتی شدهاست – و افزایش فقر، که روز به روز بیشتر روی خانوادههای تحت سرپرستی زنان متمرکز میشود. نولیبرالیسم باساختن و پرداختن روایتی از توانمندسازی زنان به خرمهرههایش رنگ و جلای دُرّ و گوهر میدهد. با رفتن سراغ نقد فمینیستی از دستمزد خانواده برای توجیه استثمار، رؤیای رهایی زنان را بهموتور انباشت سرمایه میبندد.
فمینیسم همچنین کمک دومی هم به خصایل نولیبرال کرده است. در عصر سرمایهداری دولتی، ما بهدرستی یک بینش سیاسی بسته را نقد کردیم که چنان روی نابرابری طبقاتی متمرکز بود که نمی توانست بیعدالتیهای «غیراقتصادی» مانند خشونت خانگی، تعرض جنسی، و سرکوب حق زنان در تولید مثل را ببیند. فمینیستها با رد «اقتصادگرایی» و سیاسی کردن «امر شخصی» برنامهی کار سیاسی را تا چالش با سلسلهمراتبهای موجود و متکی بر ساختارهای فرهنگی تفاوت جنسیتی گسترش دادند. نتیجه میبایست وسعت بخشیدن به دامنهی مبارزه برای عدالت و در برگرفتن هم فرهنگ و هم اقتصاد میشد. اما نتیجهی عملی تمرکزی یک جانبه روی «هویت جنسیتی» به هزینهی امور معیشتی بود. بدتر از آن، چرخش فمینیستی در جهت سیاست هویت از هر لحاظ قشنگ با نولیبرالیسمی در حال گسترش جفت و جور شد، که هیج چیز بیش از پس راندن کامل هرگونه خاطرهای از برابری اجتماعی نمیخواست. در واقع، ما درست در آن لحظه که شرایط ایجاب میکرد توجهمان را به نقد اقتصاد سیاسی دو برابر کنیم، نقد تبعیض جنسی را مطلق کردیم.
آخر این که، فمینیسم کمک سومی هم به نولیبرالیسم کرد: نقد مشی پدرمآبانهی دولت رفاه. آن نقد که بیهیچتردیدی در عصر سرمایهداری دولتی پیشرو بود، از آن هنگام تا کنون به نبرد نولیبرالیسم با «دولت ﻠﻠﻪ»و ستایش کلبیمسلکانهی اخیرش از سازمانهای مردمنهاد (ان جی اوها) پیوسته است. نمونهای گویا [صندوق] اعتبارات خرد (microcredit) است، برنامهی وامهای بانکی کوچک برای زنان تنگدست در جنوب جهانی. اعتبارات خرد، بدیلی توانمندساز و قالبریزی شده از پایین به بالا و نه از بالا به پایین، که خط قرمز بوروکراتیک پروژههای دولتی است، همچون پادزهری فمینیستی برای فقر و انقیاد زنان بازارگرمی داشته است. اما، چیزی که در این میان نادیده مانده تقارنی آزاردهندهاست: جوانههای اعتبارات خرد درست وقتی رویید که دولتها تلاشهای کلان ساختاری (macro-structural) برای مبارزه با فقر را رها کرده بودند، یعنی تلاشهایی که وام دادن مقیاس کوچک احتمالاً نمیتواند خلاء ناشی از نبود آنها را پر کند. پس در این صورت هم باز یک ایدهی فمینیستی است که نولیبرالیسم آن را بازیابی کردهاست. چشم اندازی با هدف آغازین دمکراتیزه کردن قدرت دولت به منظور توانمندسازی شهروندان اینک برای مشروعیت بخشیدن به بازاری کردن و صرفهجویی در هزینههای دولت مورد استفاده قرار میگیرد.
در تمامی این موردها، دووجهی بودن فمینیستی بهنفع فردگرایی (نو)لیبرالی تمام شده است. اما آن سناریوی دیگر، که متکی بر همبستگی است، شاید هنوز زنده باشد. بحران جاری این امکان را فراهم میآورد که دوباره سررشتهها را به دست گیریم و رؤیای آزادی زنان را با تصور از یک جامعهی همبسته پیوند دهیم. به این منظور ما فمینیستها باید پیوند خطرناکمان را با نولیبرالیسم قطع کنیم و آن سه کمک را برای اهداف خودمان بازپس گیریم.
نخست، باید با مبارزهی بیامان برای شکلی از زندگی که کار دستمزدی را از مرکزیت خارج کند و به فعالیتهای بیدستمزد و از جمله – اما نه فقط – کار مراقبت از دیگران ارزش نهد، پیوند بیاساس بین نقدمان از دستمزد خانواده وسرمایهداری انعطافپذیر را قطع کنیم. دوم، باید با ایجاد پیوند بین مبارزه برای دگرگونکردن نظمی مستقر که بر مبنای ارزشهای فرهنگی مردمحور قرار دارد و مبارزه برای عدالت اقتصادی، مسیر عبور از نقدمان از اکونومیسم به سیاست هویت را قطع کنیم. سرانجام، باید از طریق بازپس گرفتن ردای دموکراسی مشارکتی همچون وسیلهای در خدمت تقویت قدرتهای عموم مردم و مورد نیاز برای محدود کردن سرمایه به نفع عدالت، پیوند میان نقدمان از بوروکراسی و بنیادگراییِ بازار آزاد را قطع کنیم.
مقالهی بالا ترجمهای است از:
«How feminism became capitalism’s handmaiden – and how to reclaim it,» by Nancy Fraser, Guardian 14 October 2013.
(1)Lean In: Women. Work, and the Will to Lead نام کتاب اخیر Sheryl Sandberg مدیر عامل پیشین فیسبوک است که در آن به شرح داستانهای موفقیت خود و زنان دیگر میپردازد، تا راه و چاه رسیدن به آن بالابالاها را بهزنان جوان آمریکایی بیاموزد.شریل سندبرگ یک صفحه هم بههمین نام در فیسبوک دارد.
رضا رادمنشیک نماد قابل رؤیتِ آن مسأله ی حجاب است. بدحجابی الآن در ایران تبدیل به یک نُرم شده است. یا طبقه ی فرودستان شهری با زندگی روزانه شان سعی می کنند حق شهری شدن را اعمال کنند؛ با گرفتنِ خانه در یک زمین، و گرفتنِ آب و برق و تلفن که در طی مبارزات طولانی ده ساله و بیست ساله رخ می دهد و آن ها سعی می کنند آلامی که دارند را تحقق ببخشند. آن درخواست ها ایستا نیست و پیش رونده است. و این پیش رونده بودن باعث می شود که تقابل با قدرتِ حاکم و دولت اجتناب ناپذیر شود. این جاست که در پی این تقابل، چه بین دولت و فرودستان شهری، چه بین دولت و جوان ها و زن ها، قضیه سیاسی می شود چرا که مسأله قدرت برهنه می شود. این که این ناجنبش ها چگونه به جنبش های اجتماعی تبدیل می شوند موضوع تحقیقات کنونیِ من است.
[برای شنیدن فایل صوتی اینجا کلیک کنید]
[برای دسترسی به لینک یوتیوب اینجا کلیک کنید]
یک ربع: مردم مصر پیروز شدند. مردم سوریه مقاومت می کنند. چرا جنبش سبز سرنوشتِ متفاوتی داشت؟
آصف بیات: سؤال آسانی نیست. اما به نظر من آن چه که در دنیای عرب اتفاق افتاده و ما به عنوان بهار عرب می شناسیم به ویژه در مصر یا کشورهای دیگر، انقلاب هایی بود که غیرمنتظره بود. کسی تصور وقوع شان را نداشت. از نظر محتوای خواسته ها شباهت های زیادی بین این جنبش ها وجود دارد. اما در موردِ ایران، گرایشِ اساسی گرایش اصلاح طلبانه بوده است.
تفاوتِ دوم این است که من احساس می کنم که حکومتِ ایران انتظار تحولات این چنینی پس از انتخابات را داشت. به طور کلی وقتی ما ایران را با مصر یا حتی تونس که یک حکومت پلیسی تحت ریاست جمهوری بن علی داشت مقایسه می کنیم، متوجه می شویم که سیستم کنترل و دستگاه های امنیتی در ایران به مراتب پیچیده تر هستند و بهتر عمل می کنند.
وقتی به سوریه نگاه می کنیم به نظر می رسد که سیستم کنترلی در آن جا شباهت هایی با ایران دارد. اما چرا مردم آن جا هنوز به خیابان می آیند؟ فکر می کنم چون در ایران انقلابی اتفاق افتاده و در آن جا این اتفاق پیش از این نیافتاده. به نظر من این اهمیت دارد. به بیانی دیگر نوعی بدبینی در سی سال گذشته رخ داده. اتفاق هایی در ایران افتاده که موجب شده برای بسیاری از کسانی که در خود انقلاب شرکت کرده اند، مفهوم و مشروعیت انقلاب کاهش پیدا کند. همچنین به نظر می رسد در کشورهای عربی، مثلن در مصر، که مشارکت مردم گسترده تر بوده، این مشارکت فقط منوط به پایتخت نبوده، در مرکز نبوده، منوط به اکتیویست ها نبوده و افرادعادی نیز شرکت کرده اند.
یک ربع: آیا این افراد عادی می توانند خاورمیانه را تغییر دهند؟
آصف بیات: بحثی که من در کتاب آخرم به نام «زندگی به مثابه سیاست» ارائه می دهم این است که آدم های عادی و غیراکتیویست چگونه در شرایط نامناسب سیاسی و اقتصادی زندگی خود را تغییر می دهند و با تغییر زندگی خود جامعه را تغییر می دهند. من این را در قالب «ناجنبش» معرفی کردم. ناجنبش ها عمل جمعی است که توسط افرادِ غیرجمع و به شکل انفرادی صورت می گیرد. مثلن مردم با انتخاب سبک لباس، یا گوش دادن به فرم های موسیقی که دوست دارند، یا روابطی که می خواهند داشته باشند یا رؤیاهایی که در آینده می خواهند به اجرا بگذارند، ناجنبش ها را می سازند. اما چون هزاران و صدها هزار نفر این عمل را انجام می دهند نتیجه ی عملِ آن ها به عنوان یک هنجار در جامعه جا می افتد.
یک نماد قابل رؤیتِ آن مسأله ی حجاب است. بدحجابی الآن در ایران تبدیل به یک نُرم شده است. یا طبقه ی فرودستان شهری با زندگی روزانه شان سعی می کنند حق شهری شدن را اعمال کنند؛ با گرفتنِ خانه در یک زمین، و گرفتنِ آب و برق و تلفن که در طی مبارزات طولانی ده ساله و بیست ساله رخ می دهد و آن ها سعی می کنند آلامی که دارند را تحقق ببخشند. آن درخواست ها ایستا نیست و پیش رونده است. و این پیش رونده بودن باعث می شود که تقابل با قدرتِ حاکم و دولت اجتناب ناپذیر شود. این جاست که در پی این تقابل، چه بین دولت و فرودستان شهری، چه بین دولت و جوان ها و زن ها، قضیه سیاسی می شود چرا که مسأله قدرت برهنه می شود. این که این ناجنبش ها چگونه به جنبش های اجتماعی تبدیل می شوند موضوع تحقیقات کنونیِ من است.
یک ربع: برهنه شدنِ قدرت چگونه رخ می دهد؟ آیا «خیابان» اهمیت دارد؟
آصف بیات: خیابان در هر جنبش انقلابی، اهمیت نخست را دارد. خیابان فضایی است که همه طبقات مختلف در کنار یکدیگر هستند و مردم با حضور فیزیکی در عرصه عمومی به قدرت خودشان واقف می شوند، قابل رؤیت می شوند و نه تنها خودشان قدرت خود را باور می کنند بلکه این باور را به دولتمردان نیز نشان می دهند. و خیابان اجتناب ناپذیر است چرا که بسیاری از مردم و شهروندان ضرورتن نهادهایی برای ابراز ناخرسندیِ خودشان از وضعیت موجود ندارند. مثلن خانم های خانه دار کجا اعتراض کنند؟
یک ربع: آیا اهمیتِ خیابان، همیشگی است؟
آصف بیات: زمانی که یک دیکتاتور کنار می رود، وضعیت به مقدارِ زیاد عوض می شود به طوری که تعداد قابل توجهی از مردم می گویند کار تمام شد و دیگر حاضر نیستند به خیابان بیایند. انقلاب همیشه کارِ یک اقلیت است. همه ی انقلاب ها به وسیله یک اقلیت صورت گرفته اما یک اقلیتِ غیرعادی. اقلیتی که قادر به نقش آفرینیِ عجیبی است. و این ها هستند که انقلاب را پیش می برند. اکثریت به قول انگلیسی ها free rider هستند. یعنی می خواهند انقلاب صورت بگیرد اما می خواهند که دیگران انقلاب را برای آن ها صورت بدهند. آن ها خودشان کار دیگری نمی کنند. محتاط هستند و در خانه می مانند. آن ها در حالی که در زمانِ انقلاب تقریبن هیچ نقشی ندارند، در بعد از انقلاب نقشِ اساسی دارند. در این مرحله است که خیابان دیگر کاراییِ گذشته را ندارد و باید فرم جدیدی از بسیج اجتماعی صورت بگیرد.
-
یک ربع: آقای دکتر بیات! تحریم های جدیدی علیه ایران وضع شده است. شما تأثیر آن ها را چگونه ارزیابی می کنید؟
آصف بیات: واقعیت این است که من خودم مخالف تحریم ها هستم. از یک نظر به این خاطر که احتمال این که همگرایی بین اوپوزوسیون و دولتمردان به وجود بیاورد زیاد است. دوم این که تحریم ها می تواند فضایی به وجود بیاورد که آن کسانی که به سرکوب جنبش آزادی خواهی و دموکراسی خواهی می پردازند از این فرصت برای سرکوب بیشتر استفاده کنند. و بالاخره این که زندگی روزمره مردم زیان خواهد دید. و معمولن کسانی زیان می بینند که قدرت، و قدرت خریدشان کمتر است. آن ها که پول دارند اقلام ضروری را تهیه می کنند اما قربانیان کسانی هستند که قدرت کمتری دارند. از این حیث تحریم ها قابل رد است.
یک ربع: در این وضعیت که خیابان مالِ ما نیست، و تحریم ها کمرشکن است، چه باید کرد؟
آصف بیات: به نظر من مردم عادی باید زندگی عادی خود را داشته باشند. زندگی با نشاط در هر جامعه ای ضروری است. اما مردم مسئولیت هم دارند. بسیار مهم است که مردم مسئولیت پذیر باشند. آن کاری که انجام می دهیم به نحو احسن انجام بدهیم. و هم چنین غافل نباشیم از سیاسی فکر کردن. زمان هایی پیش می آید که ما باید تصمیم بگیریم، باید ریسک بکنیم. زمان هایی پیش می آید که باید قربانی داد. این تا جایی است که مربوط به مردم عادی می شود. تا جایی که مربوط به جنبش می شود در برهه هایی مثل امروز که فعالیت آزاد در داخل کشور بسیار مشکل است، بسیار مهم است که آن ها که دغدغه ی جنبش دموکراسی خواهی به ویژه جنبش سبز را دارند، جنبش را حفظ کنند.
در جامعه شناسی پدیده ای داریم که به آن امبیانس می گویند. یعنی جنبش مثل یک دلفینی می ماند که روی آب شنا می کند اما وقتی که وضعیت عوض می شود و خطری تهدیدش می کند، برای مدتی زیر آب می رود و منتظر می ماند تا فضا فراهم شود و دوباره روی آب بیاید. مهم این است که آن دلفین هنوز وجود داشته باشد. باید فکر کرد که چه نوع سازماندهی لازم است تا بقای جنبش را تضمین کند. حتی آن هایی که دغدغه ی جنبش را دارند با فکر کردن و صحبت کردن می توانند جنبش را حفظ کنند. جنبش حتی می تواند فقط در سابژکتیویتی و تفکر و آلامِ ما باشد. چرا که اگر فرصت به وجود بیاید آن آلام می تواند منسجم بشود، و در یک گردهمایی و تظاهرات خودش را بروز دهد، و در یک جنبش منسجم تری با شبکه های قابل قبول و قابل بقا نمود پیدا کند.
آمدنِ مردم به خیابان قابل پیش بینی نیست اما می تواند اتفاق بیافتد. وقتی که اتفاق افتاد پرسشِ اساسی این است که چه باید کرد؟ چه تصمیمی باید گرفت؟ رهبریِ جنبش باید قادر باشد که تصمیم بگیرد. یا بگوید که ما نمی خواهیم مقابله کنیم و برویم خانه، یا که نه، باید ادامه دهیم. چه قدر ادامه دهیم؟ به کجا ادامه دهیم؟ به نظرم این پرسش های اساسی است که رهبران جنبش سبز باید به آن پاسخ بدهند
رضا رادمنشاینان با انجام کارهایی تسکین دهنده، پذیرش دنیا به صورتی که هست را در میان شمار قابل توجهی از باورندگان، عمدتا درمیان سیاستمداران، کارفرمایان، خیراندیشان و انجمن هایی که علیه فقر مبارزه می کنند را به دست می آورند. نظامی که کارآفرینی بنیان آن، بازار پایگاهش و سرمایه داری «منصفانه و بادوام» هدف آن است: باوری که در وجود آقای محمد یونس، بنیانگذار بانک گرامین و برنده جایزه صلح نوبل سال ٢٠٠٦ تجسم یافته است(٢).
برگزاری «مجمع جهانی همراهی برای دنیایی منصفانه و بادوام» در قصر برونگنیار پاریس، از ١٧ تا ١٩ سپتامبر ٢٠١٣، فرصتی پدید می آورد برای بررسی یکی از برنامه هایی که سرمایه داری برای پاسخگویی به تناقض هایش اجرا می کند: خرده اعتبار. اعطای وام و دراختیار گذاشتن اندوخته های ناشی از پس انداز یا بیمه، به محروم ترین افراد امکان می دهد تا برای رهایی از فقر تلاش کنند. با بهره های سرسام آور (٣٠ درصد
«از کودکی تنها بوده ام و میل زیادی به شرکت در مهمانی و عروسی ندارم. حتی در مورد مجالس مذهبی نیز اگر در خانه به نوار روضه گوش بدهم راحت تر هستم» ... «هیچ همبازی نداشتم. خانواده ما به شدت محافظه کار بودند. در منزلمان تلویزیون و رادیو نداشتیم» ... «روزنامه ای هم در خانه ما پیدا نمی شد. اجازه رفت و آمد با هیچکس را نمی دادند. در کودکی بسیار از جامعه دور بودم» ... «تا 15- 16 سالگی هیچ نوع موسیقی ای نشنیده بودم. حتی اگر زمانی در تاکسی موسیقی پخش می شد، می گفتیم لطفا خاموش کنید» ... از سن 13 سالگی «از میگرن بسیار شدیدی رنج می برم. در مقابل گرسنگی نیز بسیار حساس هستم.» پدر که «پنجاه سال فاصله سنی با من داشت» سال 63 فوت کرد. او «از قبل از انقلاب تا زمانی که فوت کرد، بسیار مخالف انقلابیون و جمهوری اسلامی بود.»
این روایت های ناخوشایند، نمایی از روزگار کودکی محمدجواد ظریف است. محبوب ترین دیپلمات اکنون جمهوری اسلامی که بر خلاف دوران کودکی، هر روز صبحش را با هزاران دنبال کننده صفحه فیس بوک و توئیترش آغاز می کند، چند روز یک بار میهمان یکی از رسانه هاست، از این کشور به آن کشور می پرد، دخترش پیانو می نوازد و پسرش سنتور، همسرش که ده سال شاگرد حاج اسماعیل دولابی، عارف و واعظ مشهور (1281-1381) بوده، از مفسران مولاناخوان است و «برای صحبت به عنوان یک معلم اخلاق به نقاط مختلفی از آمریکا و اروپا تا هند و ژاپن» سفر می کند. میان تصویر زندگی این روزهای دیپلمات 54 ساله ایرانی با سال های کودکی، تفاوت از زمین تا آسمان است. اما آیا این تفاوت محدود به جزئیات زندگی روزمره اوست یا بین آنچه ظریف می گوید و آنچه در سر دارد، هم تفاوت از زمین تا آسمان است؟
بازخوانی تحلیلی کتاب «آقای سفیر»، گفت و گوی 368 صفحه ای با محمد جواد ظریف، کوششی است برای یافتن پاسخ این پرسش مهم. این گفت و گو در طول زمستان 89 تا بهار 91، زمانی که آقای دیپلمات، معاون امور بین الملل دانشگاه آزاد اسلامی بود، انجام شده است.
محمدجواد ظریف، 5 ساله بود که برای سفر زیارتی از ایران خارج می شود ولی سفر مهم تر در تابستان 13 سالگی اش رخ می دهد، اقامت سه ماهه در لندن برای دیدار مادر بیمار. لندن شهر مورد علاقه خانواده بوده و 3 سال بعد به گفته ظریف، اصرار داشتند به این شهر برای ادامه تحصیل برود ولی او دعوای تندی با پدرش می کند و می گوید فقط آمریکا. در این دوران، ظریف در مدرسه هم راحت نبوده: «به خودم خیلی ارادت داشتم»؟؟ و «یکی از همکلاسی ها مرتب من را تحقیر می کرد.» ظریف بچه پولدار بود و همکلاسی هایش می گفتند ظریف، خود را تافته جدا بافته می داند. مهاجرت در عین حال، ناشی از نگرانی سیاسی نیز بود. او با انقلابیون مخالف رژیم شاه در ارتباط بوده و پدر می خواست فرزندش از میدان چریک ها دور باشد. ظریف هم به هر دلیل بدش نمی آمد چنین شود و سرانجام سال 1354 با کمک یکی از دوستان پدر که «بعد مشخص شد با ساواک همکاری دارد»، به آمریکا می رود. دانشگاه را با کامپیوتر شروع می کند ولی تغییر رشته می دهد به روابط بین الملل و دکترا می گیرد در این رشته.
ظریف، نخستین دانشجویان انقلابی را در انجمن اسلامی دانشگاه برکلی پیدا می کند: «محمد هاشمی، جواد لاریجانی، حسین شیخ الاسلام و محسن نوربخش.» تیم متمایل به روحانیون که مقابل تیم نزدیک به ملی گرایان گارد گرفته بودند. انقلاب که می شود، ملی گراها دولت موقت را در دست می گیرند، ابراهیم یزدی، وزیر امورخارجه وقت ب توجه به آمریکانشین ها، علی خرم را از تهران می فرستد تا سرکنسول ایران در سانفرانسیسکو شود. این انتخاب اعضای انجمن اسلامی را خوش نمی آید. تنشی کوتاه رخ می دهد ولی طرفین معامله می کنند. خرم، عضو انجمن اسلامی می شود، در مقابل، مقرر می شود «سه نفر از انجمن برکلی به عنوان نماینده و به صورت افتخاری در کنسولگری حضور داشته باشند تا به این ترتیب اطمینان حاصل شود که کنسولگری از خط انقلاب خارج نمی شود.» ظریف یکی از این سه نفر بود و این نخستین تجربه حضورش در یک نهاد دیپلماتیک بود. دی ماه 58، پس از غائله گروگان گیری در تهران و تسخیر سفارت، مسئول و کارمندان کنسولگری ایران در سانفرانسیسکو اخراج می شوند. ظریف از علی خرم وکالت انجام کارها را می گیرد و عملا مسئول کنسولگری می شود.
به گفته ظریف، مخالفت های او و دوستانش از جمله سعید امامی با حضور غیر حزب اللهی ها ادامه پیدا می کند. در این ایام، با تعطیلی دستگاه دیپلماسی در آمریکا، دفتر حفاظت منافع در واشنگتن همه کاره می شود. ظریف به همراه دو نفر دیگر به دیدار رجایی خراسانی، نماینده وقت ایران در سازمان ملل می رود تا به رویه غیرانقلابی این دفتر؟؟ اعتراض کند. سعید امامی هم مانند ظریف معترض بود ولی «مشی بسیار انقلابی» داشت. ظریف «به رفتاری توام با آرامش و ارشاد» اعتقاد داشت و از سوی طیف سعید امامی متهم به لبیرال بودن می شود. برچسبی که بعدها بارها علیه او تکرار شد. رجایی خراسانی اما تدبیر به کار می برد و ظریف لبیرال و امامی انقلابی را دعوت به همکاری می کند. این دعوت آغاز ترقی دیپلماتیک ظریف است، آشنایی مطلوب به زبان انگلیسی، تسلط در نوشتن و سخنرانی، فقدان کادر سیاسی متخصص انقلابی و عدم اعتماد به دیپلمات های سابق هم مزید بر علت این رشد می شود.
در سال های طولانی حضور ظریف در سازمان ملل، او موفق می شود اعتماد یک چهره را بیش از دیگران به خود جلب کند: «علی اکبر ولایتی.» ظریف اعتماد ولایتی را چنان بر می انگیزد که وقتی کارمند محلی ای بیش نبوده و «سمت رسمی و حقوقش از تمام کارمندان نمایندگی از جمله راننده آن کمتر است» توسط رجایی به عنوان کاردار نمایندگی انتخاب می شود، ولایتی هم موافقت می کند. ظریف یاران صمیمی اش را نیز در همین دوران پیدا می کند: «سیروس ناصری و باقر اسدی.» چهره هایی که هسته اولیه یک گروه فعال را تشکیل دادند، گروهی که بعدها در دوران حضور ظریف در معاونت بین الملل وزارت امورخارجه ایران به نام «باند نیویورکی ها» شناخته شد و چهره هایی چون کمال خرازی، صادق خرازی و حسین موسویان هم از سرشناس های آن به شمار می روند.
«سال 66 فشار به ایران برای مشخص کردن موضعش درباره قطعنامه [598] شروع شد» جواد لاریجانی، مسئول مذاکرات بود. ایران برای کش دادن ماجرا، به روش های تاخیری روی می آورد، دبیرکل سازمان ملل را وادار می کند طرح اجرایی برای قطعنامه 598 بنویسد، «با این توجیه که قطعنامه مبهم و نامفهوم است». پس از افزایش فشارها، ظریف و محمد جعفر محلاتی، نماینده وقت ایران در سازمان ملل نامه ای تهیه و برای دور زدن آمریکایی ها، به جای پذیرش قطعنامه، اعلام می کنند طرح اجرایی دبیرکل سازمان ملل را می پذیرند. به گفته ظریف، «شخص حضرت امام اجازه این کار را داده بودند» چند روز بعد اما محتشمی پور، وزیر کشور در سخنان قبل از خطبه نماز جمعه اعلام می کند که «این نامه کار آقای محلاتی است و اجازه از تهران نیست.» نتیجه این اختلافات به برکناری محلاتی منجر می شود. ولایتی تصمیم می گیرد ظریف را به عنوان نماینده معرفی کند ولی محتشمی پور در هیات دولت میرحسین موسوی می گوید « این فرد آمریکایی است و نمی تواند برود ... میرحسین موسوی تصمیم می گیرد موضوع را به وزارت اطلاعات بفرستد ... ولایتی برای جبران این موضوع با روزنامه رسالت مصاحبه ای داشت و به شدت از بنده حمایت و تقدیر کرد ... از آقای دکتر ولایتی خواهش کردم که پاسخ وزارت اطلاعات هر چه بود، من را از رفتن به نیویورک معاف کند ... به آقای محتشمی پور پیغام دادم که در این دنیا نمی توانم کاری انجام دهم اما در آن دنیا از شما نخواهم گذشت.» اتفاق دیگر سه هفته بعد رقم می خورد. «کا.گ.ب شوروی هیاتی را به ایران اعزام» و اعلام می کند نمایندگی نیویورک به شما خیانت کرده و ما خودمان جلوی آمریکا می ایستادیم. این در حالی است که به گفته ظریف در جریان بررسی قطعنامه، همکاری چندانی با ایران نداشتند. ظریف حدس می زند که از دست رفتن موقعیت جواد لاریجانی هم به خاطر گزارش روس ها بود.
بر خلاف لاریجانی و محلاتی، موقعیت ظریف علیرغم مخالفت ها همچنان قوی باقی می ماند. سال 67، ولایتی به هاشمی رفسنجانی نامه می نویسد و درخواست می کند ظریف در وزارت امورخارجه مامور به خدمت شود. در این دوران کمال خرازی، مامور می شود که نمایندگی ایران در سازمان ملل را بر عهده بگیرد. شرط می گذارد که ظریف هم همراهش باشد: «جالب بود که آقای دکتر ولایتی علی رغم اینکه به راحتی شرایط کسی را نمی پذیرند، این شرایط را پذیرفت.» ظریف مخالفت می کند، «دکتر ولایتی گفتند تو سرباز هستی و فکر کن که تو را به جیرفت فرستاده ایم، می توانی نروی؟» ظریف به نیویورک باز می گردد و به همراه سیروس ناصری، علی اکبر ولایتی را در مذاکرات مربوط به قطعنامه 598 یاری می کند. تابستان 68 تیمی از ایران راهی آمریکا می شود تا در سطحی قوی تر مذاکرات را دنبال کند، عطاءالله مهاجرانی، معاون میرحسین موسوی و حسن روحانی، نائب رئیس مجلس هم در این تیم بودند. این نخستین باری بود که ظریف و حسن روحانی بر سر یک میز دیپلماتیک در عرصه بین الملل نشستند.
مهرماه 66، علی خامنه ای، رئیس جمهور وقت برای شرکت در مجمع به سازمان ملل می رود. این نخستین آشنایی او با ظریف است که «تمام کارهای تشریفاتی» را انجام می داد. در این دوران، رابطه کمال خرازی، نماینده وقت ایران در سازمان ملل با خامنه ای کاملا خوب بود و سبب شد که پس از مرگ خمینی نیز بحث حضورش در نیویورک منتفی نشود. این رابطه خوب سبب برداشتن گام های تازه ای از سوی کمال خرازی شد: « ایشان برای اولین بار از رهبری اجازه گرفتند که با افراد مختلف آمریکایی به جز مقامات رسمی دولتی، صحبت و گفت و گو کنند.» صادق خرازی هم به این تیم پیوست، سیروس ناصری هم بود و جمع دوستان کامل شد. ظریف تا سال 1371 در آمریکا ماند و سپس به خواست علی اکبر ولایتی به تهران بازگشت تا جای منوچهر متکی، معاون وزیر امور خارجه را بگیرد. رابطه متکی و ولایتی در این دوران تیره شده بود و ولایتی او را محترمانه برکنار و به یک معاونت کم اهمیت تر فرستاد.
سال 76، دوباره چپ ها به قدرت بازگشتند و موقعیت ظریف تضعیف شد: «در دوره آقای خاتمی که دوستان چپ گرایش معتدل تری در سیاست خارجی پیدا کردند، باز هم رابطه شان با افرادی چون من خوب نشد ... در دوره دوم آقای خاتمی، یکی از شرایط تندروهای چپ مجلس ششم برای اینکه به آقای دکتر خرازی رای اعتماد بدهند این بود که من را از معاونت عزل کند.» این ماجرا البته سبب نشد که رابطه ظریف و خاتمی خراب شود، چون که ظریف اعتقاد داشت: «آقای خاتمی، رئیس جناح چپ نبود، رئیس جناح چپ کسانی مانند آقای موسوی خوئینی ها و در سیاست خارجی، آقای بهزاد نبوی بودند که دیدگاه های بسیار تندی داشتند.» رابطه خوب ظریف با خاتمی و حمایت ویژه کمال خرازی اما سبب شد که ظریف در معاونت بین الملل باقی بماند، از سال 76 تا سال 81.
به موازات دور شدن چپ ها از ظریف، همچنان رابطه او با علی اکبر ولایتی که آن زمان مشاور امور بین الملل رهبر ایران شده بود، خوب بود و ظریف پشت گرم به حمایت او و خرازی پیش می رفت. این مثلث، دو موقعیت را در این سال ها رقم زدند. بهمن سال 80 خرازی با ظریف تفاهم می کند که به نیویورک برود و از علی خامنه ای هم اجازه می گیرد: «رهبری به من فرمودند همان روز من به آقای حجازی گفتم که بهترین گزینه برای نیویورک شما هستید ... صحبت های بسیار محبت آمیزی را با من داشتند ... همچنین نکاتی را که برای ماموریت لازم بود، یادآوری کردند.» کیهان در این ایام اما مخالف سرسخت رفتن ظریف به نیویورک بود: «در صفحه اولش نوشته بود که گروهی در وزارت خارجه سعی می کنند ظریف را با استفاده از روش های دبیرخانه ای علیرغم مخالفت مقامات عالیه نظام، به نیویورک بفرستند ... فردای آن روز مجبور شد عذرخواهی کند ... همیشه می گویم که از مسئول آن نمی گذرم ... نمی دانم این چه شرعی است و ایشان چه متشرعی است که از کسی که به او تهمت زده است، معذرت خواهی نمی کند و حلالیت نمی طلبد. البته کماکان نیز این دشمنی و عداوت شان با بنده ادامه دارد.»
سال 82 هم با حمایت ولایتی، ظریف ماموریت دشوار دیگری را بر عهده می گیرد: «آژانس اولین قطعنامه خود را با لحن بسیار تند در شهریور 82 تصویب کرده بود ... در جلسه ای در شورای امنیت، یکی از بزرگواران [علی اکبر ولایتی] با لطفی که به بنده و بعضی دوستان داشتند گفتند این، یک موضوع مهم ملی است و بهترین دیپلمات های ما باید مسئول این موضوع شوند.» همکاری ویژه ظریف و حسن روحانی در یکی از مهم ترین پرونده های سه دهه گذشته دیپلماسی ایران، از این تاریخ، قوی تر می شود.
اعتماد ویژه ولایتی و خرازی و نفوذ این دو در بیت رهبر ایران، دوری اصلاح طلبان از ظریف و مطیع بودن کامل او در برابر رهبر ایران، مهم ترین فاکتورهایی است که سبب می شود آقای دیپلمات چهره مورد اعتماد علی خامنه ای شود و او نیز پاسخ این اعتماد را می دهد: «در تمام دورانی که من مسئولیت داشتم، یک کلمه بدون اجازه رهبری گفته نشده است ... همه مجریان برای چانه زنی [ با رهبری] تلاش می کنند، اما بنده در این قضیه توفیقی نداشتم ... مجری سیاست هایی بودیم که رهبری تعیین کرده است.»
اعتماد ویژه خامنه ای به ظریف در سال 84 مانع از برکناری او از نمایندگی ایران در سازمان ملل متحد توسط احمدی نژاد می شود: «مشخص بود با یک دید بسیار منفی به افرادی که در پرونده هسته ای مسئولیت داشتند، نگاه می کنند ... تمایل داشتند بنده را قبل از دیگر سفرا برکنار کنند، اما ظاهرا مورد توافق رهبری قرار نگرفت ... قبل از اینکه ایشان به برکنار کردن بنده اقدام کنند، درخواست کرده بودم که من را از ادامه کار معاف کنند و این درخواست را [از طریق دفتر رهبری ] خدمت رهبری مطرح کردم ... این درخواست مورد موافقت ایشان قرار نگرفت.» با این حال احمدی نژاد، ظریف را کاملا گوشه نشین و از فرایند کار خارج و سرانجام برکنار کرد: « از نظر روحی دو سال بسیار پر فشار را گذراندم ... نامه رئیس جمهور به بوش را از یک خبرنگار آمریکایی گرفتم ... آمادگی این را نداشتم که ادامه دهم، اما صرفا از رهبری امتثال امر کرده بودم که مایل بودند ادامه بدهم ... جانشین بنده مشخص شد. من بسیار از انتخاب ایشان استقبال کردم ... من که به شدت سیگار می کشیدم، از خوشحالی این جابجایی، از روزی که جانشینم ویزا گرفت تا به امروز سیگار نکشیده ام ... در صورتی که روزانه سه سیگار برگ می کشیدم.»
پس از برکناری، ظریف به تهران بازگشت، مدتی استاد دانشگاه امام صادق بود و مدتی هم معاون عبدالله جاسبی شد در دانشگاه آزاد. مرداد 89 علیرغم مخالفت ولایتی، متکی او را مجبور کرد که حکم بازنشستگی اش را امضاء کند تا کاملا از دستگاه دیپلماسی دور باشد. هجرانی که چندان دوام نداشت و تابستان 92، او با معرفی حسن روحانی، رای اعتماد از مجلس اصولگرایان گرفت و به خانه خویش باز گشت، این بار در مقام وزیر امور خارجه.