Shared posts

11 Jul 07:12

نیست.ندارد..

by pink-monster

تَرلان در زندگی ماجرا کم داشت.
باید میرفت..


..ترلان_فریبا وفی..

01 Mar 12:56

فانتزي فيس‌بوک، 20/11/1392

سياليّت هويت‌ها در فيس‌بوک تداومِ همان پروژه‌ي‌ ناتمام سياست کالاها در بازار سرمايه‌داري است. مبادله‌ي‌ بيشتر و سيال‌تر نه‌‌تنها نيازمند توسعه‌ي‌ اقتصادي (بازار) و سياسي (پارلمانتاريسم)، بلکه‌ نيازمند توسعه‌ي‌ هويت ارتباطي نيز هست. فيس‌بوک در راستاي پروژه‌ي‌ توسعه‌ي‌ هويتي، جايگاهي مجازي به‌ افراد ‌بخشيده و آن‌ها را با‌ قابليت‌هاي پيچيده‌ي چهره‌سازي و حاد-بازنمايي تجهيز مي‌نمايد...
06 Feb 08:25

دومین شماره فصلنامه‌ی نقد اقتصاد سیاسی

by نقد اقتصاد سیاسی
رضا رادمنش

ممنون آقای مالجو برای این مجله کم نظیر

backcover 

دومین شماره فصلنامه نقد اقتصاد سیاسی در 353 صفحه منتشر شد. به منظور دسترسی آن دسته از خوانندگان مقاله‌های نقد اقتصاد سیاسی که دسترسی دایم به اینترنت ندارند تصمیم گرفتیم مجموعه مقاله‌های منتشرشده در هر فصل را به صورت یک فایل پی‌دی‌اف که قابلیت چاپ به شکل یک فصلنامه مستقل را دارد به صورت جداگانه منتشر کنیم.

برای دریافت دومین شماره‌ی فصلنامه‌ی نقد اقتصاد سیاسی بر روی پیوند زیر کلیک کنید.

Critique of Political Economy Vol. I, No. 2

در این شماره که به مقاله‌های منتشرشده در زمستان 1391 اختصاص دارد مقاله‌های زیر را می‌خوانید:

 خاستگاه مارکسیسم جامعه­شناسانه/ مایکل برآوُی ترجمه محمد مالجو

سرمایه‌داری جهانی و چپ /  گفت‌وگوی جیمی استرن وینر با لئو پانیچ ترجمه فیروزه مهاجر

قانون کار یا قانون بیکاری؟ / فریبرز رئیس­دانا و محمد مالجو

دولت جهانی سرمایه­داری رفاه؟! /  فروغ اسدپور

مقاومت شهری / گفت‌وگوی وینس امانیوئل با دیوید هاروی ترجمه پرویز صداقت

اقتصاد سیاسی فلوراید  / مزدک دانشور

بازسازی مفهوم دشمن / امین حصوری

گفت‌وگو با مایکل براوُی / کِوان هریس ترجمه پرویز صداقت

«لینكلن» اسپیلبرگ، كارل ماركس و انقلاب دوم امریكا / كوین آندرسن ترجمه فرزانه راجی

بن­بست قانونی تشکل­یابی کارگران / محمد مالجو

ماركس و جوامع غیرغربی، ناسیونالیسم، نژاد و قومیت / حسن مرتضوی

از پولانی تا پولیانا / مایکل برآوی ترجمه علی تدین

درک مارکس از بدیل سرمایه‌داری / فریدا آفاری

بازتولید حاشیه در کالبد شهر  (نگاهی به تجربه نوسازی بافت فرسوده در هادی آباد قزوین) / محمد غزنویان

گفت‌وگو با امانوئل والرشتاین / کوان هریس ترجمه: پرویز صداقت

رابطه‌ی رهایی ملی با انقلاب (نگاهی تاریخی به مورد روسیه و لهستان )/     حسن مرتضوی

تحشیه­ای به یک حاشیه (پاسخ به انتقادهای فروغ اسدپور در مقاله‌ی دولت جهانی سرمایه­داری رفاه؟! / کمال اطهاری

گزینه­های جنبش کارگری در ایران / محمد مالجو

جهانی‌کردن و کارگران / احمد سیف

هم علم، هم فلسفه (نگاه انتقادی به مقاله‌ی تحشیه­ای به یک حاشیه) /  فروغ اسدپور

بینش هانری لوفِبور / دیوید هاروی ترجمه‌ پرویز صداقت

تأملی بر گزینه‌های جنبش کارگری (نگاه انتقادی به مقاله‌ی گزینه­های جنبش کارگری در ایران / امین حصوری

اقتصاد کینز و بحران کنونی / احمد سیف

تونس بر لبه‌ی تیغ / كوین اندرسن ترجمه فرزانه راجی

سازمان سیاسی در گذار /  هیلاری وِینرایت ترجمه‌ فیروزه مهاجر

بافت‌ فرسوده، شهروند فرسوده (مشارکت محلی مانعی در برابر بازتولید حاشیه‌نشینی) / محمد غزنویان

jeld2ماركس، جنگ داخلی آمریكا و رهایی ایرلند / حسن مرتضوی

از بحران‌ اقتصادی تا فرارفتن از سرمایه / پیترهیودیس ترجمه‌ فرزانه راجی

الگوی نولیبرالی اشتغال زنان/ خسرو صادقی بروجنی

تن­فروشی چه چیزی نیست؟ /  فروغ اسدپور

عدم‌توازن مالی بین‌المللی و حداقل مزد / احمد سیف

پس از چاوز / امانوئل والرشتاین ترجمه پرویز صداقت

برای دریافت نخستین شماره‌ی فصلنامه‌ی نقد اقتصاد سیاسی بر روی پیوند زیر کلیک کنید.

Critique of Political Economy Vol. 1


Tagged: فصلنامه نقد اقتصاد سیاسی
02 Feb 12:53

«سرمایه‌داری شناختی» و مبارزه برای بقا: چگونه سرمایه، کار غیرمادّی را در دانشگاه‌های بریتانیا اندازه می‌گیرد؟

by مهرداد امامی
رضا رادمنش

نخست، کار غیرمادّی کنشی نیست که ذاتاً کمونیستی باشد، زیرا «خارج» یا «ورای اندازه‌گیری» است، چیزی که منظور نظر هارت و نگری هم هست. مسئله‌ی سیاسی و راهبردی برای ما این نیست که آیا سرمایه کار غیرمادّی را اندازه‌ می‌گیرد یا نه، بلکه مسئله بر سر این است که در چه سطح و با چه تناوبی این کار را در بسترهای متفاوت در رابطه با ترکیب‌های طبقاتی گوناگون و دسترسی‌های سازمانی کارگران کار غیرمادی و عاطفی انجام می‌دهد. علاوه بر این، غلبه‌ی اندازه‌گیری سرمایه «گرایشی» نیست که خود را در آینده محقق سازد. جبرگرایی غایت‌شناسانه‌ی هارت و نگری در جای نادرستی واقع شده است.

ماسیمو دو آنجلیس و دیوید هاروی برگردان مهرداد امامی
jpg.png

مقدمه‌ی مترجم: مقاله‌ی مفصّل پیش رو، به قلم ماسیمو دو آنجلیس و دیوید هاروی (David Harvie)، اساتید دانشگاه‌های لندن شرقی و لستر، با تأکید بر خصلت کمیّت‌سنج سرمایه از خلال واکاوی نظام آموزش عالی بریتانیا به منزله‌ی الگوی توسعه‌ی نولیبرالی آموزش عالی، آشکارا نشان می‌دهد که نولیبرالیسم به چه نحو وارد کلاس‌های درس شده و موجب گشته بسیاری از دپارتمان‌ها و دانشکده‌های علوم پایه در

بیشتر بخوانید

02 Feb 12:49

متهمی به نام خیابان؛ جستاری به هویت فرهنگی شهر

by nezam
زهره نظام محله
jpg.

مقدمه: وقتی صحبت از هویت شهر می شود یعنی شهر در مسیر تحولات خود از یک هویت متکثر محله ای تبدیل به یک هویت واحد بدون مرزهای محله ای شده است. این تغییر تا حدودی تحت تاثیر عناصر کالبدی و انسان ساختی بوده که با شهر پیوندی متداخل داشته اند مانند بازار که تا دوره توانسته هویت دهنده به شهر باشند و از دوره ای به دلیل تحولات ایجاد شده، هویت دهندگی خود را از دست داده یا دچار

بیشتر بخوانید

13 Jan 17:49

فوکو، گرامشی و نظریه­ی انتقادی / آلکس دمیرویچ / ترجمه‌ فریدون تیموری

by نقد اقتصاد سیاسی

Raul-Leon-0021

کنار هم قرار دادن مارکس، فوکو و گرامشی چندان معمول نیست و فقط در شمار محدود پژوهش­هایی که این کار را انجام داده­اند، بازتاب یافته است. بیش‌تر روشنفکران انتقادی که به یکی از این نام­ها رجوع کرده­اند غالباً آن دو دیگر را کنار گذاشته­اند. به عنوان مثال، کسانی که مارکس را از منظر به­اصطلاح «خوانش نوین مارکس» بررسی کرده­اند علاقه­ی ناچیزی به بیشتر مباحث پسامارکسی نشان داده و کم­و­بیش مباحثی گمراه­کننده، ایدئولوژیک ونیمچه­رادیکال تلقی­شان کرده­اند. چنین غفلتی در مورد گرامشی نیز وجود داشته است، کسی که مارکس­پژوهان غالباً به چشم نظریه­پرداز «مصالحه­ی تاریخی» نگاهش می­کنند. به همین ترتیب، فوکو را نیز این محققان با دغدغه­های خودشان در زمینه­ی بازتقریر نظریه­ی مارکس و رجوع به این نظریه ناسازگار می­دانند. از منظر کسانی که هم به مارکس و هم به گرامشی رجوع می­کنند، فوکو حامی بی­اطلاع یا حتی عمدیِ نولیبرالیسم است. به همین قیاس، تحلیل­گران آثار فوکو آشکارا معتقد نیستند که نوع تحلیل­های ملهم از مارکس (اقتصاد سیاسیِ انتقادی، نظریه­ی دولت، یا نظریه­ی انتقادی ایدئولوژی) می­توانستند برای «مطالعات حکومت­مندی» یا تاریخ انتقادی زمان حال هیچ آورده­ای داشته باشند.

نظریه­ی انتقادی، در معنای خاصش یعنی نظریه­ی انتقادی متقدم ماکس هورکهایمر و تئودور آدورنو (دو شخصیت کلیدی در نسل بنیان­گزاران مؤسسه تحقیقات اجتماعی)، واکنشی انتقادی و خودانتقادی درباره‌ی مفاهیم پایه­ای و دلالت­های سیاسی و فرهنگی آثار مارکس و کل سنت روشنگری تصور می­شد. نظریه­ی انتقادی به عنوان بسط غیرارادی و فعلیت­بخشی نظریه­ی مارکس در شرایط سرمایه­داری متأخر، یعنی دورانی که با شکست جنبش­های رهایی­بخش شناخته می­شود، درک می­شد. لازمه­ی مواجهه با این شکست عبارت از این بود که کل مفروضات و مفاهیم این سنت سیاسی و فکری به تیغ نقد کشیده شود. مارکس و خودِ نظریه­ی انتقادی به عنوان مراحلی درک می­شدند در تاریخ روشنگری از سرچشمه­هایش در قرن 18 میلادی به این سو از جمله روسو، ولتر، هلوسیوس، هولباخ، کانت و هگل. هدف این سنت عبارت بود از رهایی از طریق سازماندهی عقلانی همه­ی جنبه­های روابط اجتماعی: عقلانی به این معنا که کل انسان­ها در تولید و شکل­دادن به کلیت دنیای­شان مشارکت کنند، آن­هم از طریق عقلانیت خودشان یعنی ظرفیت­شان در به تملک درآوردن جهان با کارشان.

یکی از پیامدهای استدلال هورکهایمر وآدورنو در کتاب دیالکتیک روشنگری عبارت بود از کنارگذاری ایده­ی ایجاد یک کلیت بر مبنای کارِ به لحاظ عقلانی سازماندهی­شده. در نگاه این دو، واضح بود که متمدن­ترین کشورهای سرمایه­داری مدرن، به­رغم همه­ی دانش علمی و تکنولوژیک­شان، به دولت­های توتالیتر تبدیل شوند و این امر نه تصادفی بلکه به دلایل ذاتی و سیستماتیک اتفاق افتاده بود. روشنگری فی­نفسه از آن­رو به توتالیتاریسم می­انجامد که درصدد کنترل همه­چیز از بالا است. روشنگری می­خواهد کلیتی را تأسیس کند که در درون آن هر چیزی جای مناسب خود را در نظمی غایی می­یابد. خاص­بودگی­ها نادیده گرفته می­شوند و مغفول می­مانند. خودِ این کلیت بر تقسیم کاری مبتنی است که تعدادی کمی از مردم را از موهبت دانش اجتماعی و قدرتِ کنترل ابزار تولید برخوردار می­کند. این گروه­های مسلط استدلال می­کنند که این همه برای بقای همه­ی انسان­ها ضروری است. مدعی هستند که کلیت اجتماعی را به نیابت از خیر همگانی و نه بر اساس منافع شخصی خودشان سازمان می­دهند. در نگاه آنها،هم جوامع و هم افراد برای تضمین بازتولیدشان باید با قوانین طبیعت، جامعه و بالاتر از همه قوانین بازار انطباق پیدا کنند.از منظر نظریه­ی انتقادی، پیشرفت تکنولوژیک، ثروت رو به رشد و مصرف فزاینده­ی جوامع سرمایه­داری دیگر به سلطه و تقسیم کار اجتماعی موروثی مشروعیت نمی­داد و ازین­رو ناپایدار از آب در­می­آمد. بنابراین، این نظریه از نگاه طبقه­ی حاکم به فعالیت خطرناکی تبدیل شدزیرا می­توانست هم طبقات فرودست و هم نظریه­پردازان انتقادی را به چنین درکی رهنمون شود که شیوه­ی خودسازماندهی عقلانی و آزادانه­ی تمدن امکان­پذیر شده است. ازاین­رو طبقات حاکم خودِ نظریه را به عنوان تنها راه عقلانی برای فهمیدن این‌که چه اتفاقی خواهد افتاد رد می­کنند. علم و دانش به آرایش صرفاً فنی ـ پوزیتیویستی چیزها و کلمات تقلیل پیدا کرد و معناآفرینی تابع کنترل رسانه­های جمعی و صنعت فرهنگ شد.

بر ضد همه­ی این­ها، نظریه­ی انتقادی ادعا می­کرد هم از عمل نظریه­پردازی و حقیقت دفاع می­کند و هم مفاهیم عقل و کلیت را به بوته­ی نقد می­گذارد. رهایی دیگر نباید مستلزم آفرینش کلیت باشد ـ همه­ی مفاهیم سنتی روشنگری از قبیل کلیت، برابری، آزادی و عدالت را باید با نفی مشخص کنار گذارد. با این حال، این چشم­انداز انتقادی هورکهایمر و آدورنو را به سمت این عقیده سوق داد که آن­ها به نوعی پیشروان اندیشه­ی انتقادی معاصر هستند که مترقی­ترین مرحله­ی روشنگری و نقد اجتماعی را نمایندگی می­کنند. آنها انتظار نداشتند که چیز جالبی را در کار سایر نظریه­پردازان انتقادی پیدا کنند و به همکاری با دیگران هیچ علاقه­ای نداشتند و اکثرروشنفکران انتقادی را به چشم کسانی می­نگریستند که درگیر مفاهیم سنتی مانند بیگانگی، کلیت، دیالکتیک یا شیوه­های کم­و­بیش پوزیتویستی تفکر هستند.

انتقادات زیادی بر مفروضات نظریه­ی انتقادی قدیمی وجود دارد. ایده­ی سرمایه­داری متأخر به شکل واضحی ناموجه است: فاقد مفهومی از دموکراسی و طبیعت دولت رفاه است و خودمختاری فرهنگ و دانش را از مبادله­ی کالایی و منطق هم­ارزی استنتاج می­کند. کسانی که این خط استدلالی را دنبال می­کردند به آثار گرامشی یا فوکو علاقه­ای نداشتند و حتی اکثر قسمت­های آثار مارکس را نادیده می­گرفتند. آن‌ها به استخراج شکل کالایی و خودارزش­افزایی سرمایه به عنوان یک نظام تجریدی بازتولید علاقمند بودند اما از تناقض­های بازتولید سرمایه­دارانه به همراه شکل­های تاریخی خاص مبارزه­ی طبقاتی و سلطه­ی طبقاتی غفلت می­کردند. برخی، مانند یورگن هابرماس، نتیجه می­گرفتند که برای بازسازی نظریه­ی انتقادی در قامت فلسفه­ی عملی به گذار پارادایمی نیاز است. چنین پژوهش­گرانی شباهتی را بین از یک سو آدورنو و هورکهایمر و از سوی دیگر آثار فوکو تشخیص دادند. هر سه­ی آنها مفهوم عقل را مورد انتقاد قرارمی­دادند، متمایل به بدبینی بودند، مسائل را در چارچوب اصطلاحات نظری-سیستمی تحلیل می­کردند، و به نظر می­رسید سوبژکتیویسم، هنجارها، آزادی عمل و مشارکت دموکراتیک را نادیده می­گیرند. گفته می­شد که خصوصاً فوکو به یاری ارجاع­هایش به نیچه موانعِ سر راه غیرعقل­گرایی را تضعیف می­کند.

مزار آنتونیو گرامشی

مزار آنتونیو گرامشی

آیا نظریه انتقادی و گرامشی با فوکو وجه اشتراکی دارند؟ گرامشی و اولین نسل نظریه­پردازان انتقادی هم با جنبش شوراهای کارگری دهه­ی 1920 داشتند و هم می­پذیرفتند که توانایی ما برای شناخت جهان ریشه در این واقعیت دارد که ما خود آفریننده­ی جهان هستیم. این ایده به سنت ویکو برمی­گردد که در اثر مارکس و انگلس، یعنی ایدئولوژی آلمانی، بسط یافت. این ایده، برخلاف تفسیر غلط هابرماس از مارکس، تأکید می­کند که چنین فرآورده­ای به فراسوی «کار»می­رود و سخن­گفتن، حکومت­کردن، آمیزش جنسی، زاد و ولد، مبارزه­کردن و شورش­کردن را نیز شامل می­شود. در این دیدگاه مفاهیم تئوریکی که ما مورد استفاده قرار می­دهیم مفاهیمی عملی هستند زیرا ابزارهای تعامل با جهان اجتماعی را به طور دسته­جمعی می­پرورانند، جهانی که خود پیشاپیش به مدد اعمال فراگیر اجداد ما شکل گرفته است. ازاین­رو مفهوم­ها همواره مفهوم­های ما هستند که درون منظومه­ی تاریخی خاصی از تصاحب­سازی و دگرگون­سازی دسته­جمعیِ روابط بین انسان­ها و روابط آن­ها با طبیعت تزریق شده­اند. این یک جنبه از چیزی است که گرامشی بلوک تاریخی می­نامد. حقیقت همواره هسته­ای زمان­مند دارد. حقیقت اگرچه به لحاظ تاریخی نسبی است اما تأثیر اجتناب­ناپذیری بر ما دارد زیرا هیچ «بیرون» خنثایی وجود ندارد که ما از طریق آن بتوانیم فهم تاریخی­مان را با حقیقتی غیرتاریخی مقایسه کنیم. بنابراین همه­ی مفهوم­ها درون و به وسیله­ی پراکسیس شکل می­گیرند. در غیاب دسترسی مستقیم به جهان واقعی، ما باید همه­ی مفاهیمی را که مردم در زندگی اجتماعی­شان به کار می­برند تحلیل کنیم. مفاهیم و نظریه­ها روابط اجتماعی و کنش­های مادی هستند که جهان را دگرگون می­کنند.

فوکو به نظرگاه وسیعی از تاریخ فلسفه بی­علاقه بود، نظرگاهی که شأنی ازلی و جهان­شمول به استدلال­های متفکران بزرگ عطا می­کند آن­هم در تقابل با جهان روابط فکری و اجتماعی روزمره که زیست­گاه مردم است و به منزله­ی عقل سلیم یا جزم­اندیشی به هیچ گرفته می­شود. او همچنین به ایده­ی تصاحب جهان از طریق شکل مشخصی از کار بی­علاقه بود و می­ترسید این ایده در دام نظریه­ی انسان­گرایانه­ای درباره­ی جهان شیئیت­یافته بیافتد که محصول بیگانه­شده­ی کارِ پیشینیان است. با این حال، او مانند گرامشی و آدورنو و هورکهایمر استدلال می­کرد که نظریه یک کنش اجتماعی است که می­تواند ابزار و سلاح باشد. او در آثارش، در قیاس با هورکهایمر و آدورنو، نقش بیشتری داشت در فهم بهتر مفاهیمی مانند «مؤلف»، «اثر»، «نوشتن»، «وضعیت نهادی سخنگو»، «نظم علمی»، و «روشنفکر» به مثابه­ی شکل­های جداسازی کار یدی از کار فکری و در عین حال شیوه­های نظم­دهی­شان با تبعیت از یک شکل عملی خاص. فوکو هرمنوتیک را به عنوان تلاشی برای یافتن معنای متن درون ساختارهای عمیق آن رد می­کرد و نشان می­داد نوشتن و خواندن و تفسیر کردن، شکل­های تاریخاً تعین­یافته­ی کنش فکری هستند که قدرت را از طریق سرکوب یا طرد دیگر اشکال دانش و دانایی از پایین اعمال می­کنند. از این لحاظ واضح است که تحلیل فوکو با چارچوب تحلیل گرامشی از جامعه­ی مدنی تناسب دارد. از نظر گرامشی، تحلیل جامعه­ی مدنی یک جنبه از تحلیل حکومت تام (یعنی جامعه­ی سیاسی به علاوه­ی جامعه­ی مدنی) است که تحلیل روشنفکران و نقش نظریه­ها به منزله­ی رویه­های سازمان­دهنده­ی باورها و اعتقادات مشترکِ دسته­جمعی را شامل می­شود. جهان­بینی در درون شکل­های انضمامی مانند روزنامه­ها و مجلات، انتشاراتی­ها و کتابفروشی­ها، مدارس و دانشگاه­ها، اتاق­های فکر و مدارس بازرگانی، فیلم­ها و سبک­های موزیک، کلیساها و ورزش­ها گسترش می­یابد و وجود دارد.

فوکو، با این تلقی از آثارش به عنوان آورده­ای برای جعبه­ی ابزاری از وسایل مفید جهت تحلیل و مبارزه با مناسبات خاص قدرت، ایده­ی نظریه­ی انتقادی به مثابه­ی نظریه­­ای درباره­ی»کلیت اجتماعی» را رد کرد. فوکو شایق بود که از ابژه­سازی افراد و روابط اجتماعی و ازاین­رو تقلید از رویه­هایی که در نوک پیکان نقدش قرار داشتند اجتناب ورزد. به همین دلیل بود که خود را «تجربه­گرا» می­نامید. با وجود این، اگر به یاد آوریم که پروژه­اش طی بیش از ده سال شامل تحلیل­های انضمامی و بسیار دقیق قدرت در چندین زمینه بود، به نظر می­رسد که او، همان­طور که حود اذعان می­کرد، در حال تدارک چیزی شبیه نوعی نظریه­ی قدرت بود.

این نیز واضح است که فوکو به مفاهیم کلی­تر و نظری­تر از قبیل دولت یا قدرت احتیاج داشت زیرا در غیر این صورت حتی نمی­توانست تشخیص دهد که چه نوع پژوهشی را باید انجام دهد و به کجا باید نگاه کند. به نظر می­رسید ارجاع به مفهوم مبارزه­ی طبقاتی برای او لازم بود: همه­ی مبارزه­ها مبارزه­ها­ی طبقاتی نیستند اما مفهوم «مبارزه­ی طبقاتی» هنوز وضوح راهبردهای بزرگ را تضمین می­کند و قدرت­های محلی را مفصل­بندی می­کند. فوکو خود را تجربه­گرا و نیز نومینالیست می­نامید اما هر جا که موضوع پژوهشش اقتضا می­کرد از کاربرد مفاهیم کلی­تر و نظری­تر دریغ نمی­کرد.

در دهه­ی 1970 می­توانیم نشانه­هایی از همگرایی بین مارکس و فوکو را تشخیص دهیم. او در مقام همکار و شاگرد سابق لویی آلتوسر و متعهد به چارچوبی کلی از تحقیق درباره­ی موضوع خودمختاری ایدئولوژی و دانش نگریسته می­شد. البته فوکو اقتصاد سیاسی انتقادی را در پیش نگرفت. او شکل خاص مارکسیسم ارتدکس اقتدارگرا را رد کرد و منسوخ شدن تاریخی مارکس را پیشنهاد کرد: «دیگر درباره­ی مارکس با من صحبت نکنید! دیگر نمی­خواهم چیزی درباره­ی این مرد بشنوم!» اما در عین حال و به‌کرات تأکید می­کرد که همه­ی آنچه انجام می­داد ـ تاریخ­نویسی ـ در افق مارکس قرار داشت و ادعا می­کرد که غالباً به مارکس ارجاع می­داده بدون این‌که به‌وضوح از او نام ببرد: «وقتی که یک فیزیکدان اثری را درباره­ی فیزیک می­نویسد، آیا لازم می­بیند که از نیوتن و اینشتین نقل کند؟» فوکو بر روی مبارزات بر سر دانش، علم و حقیقت تمرکز کرد. بدین­سان در نظریه­ی انتقادی فرهنگ نقش داشت و گستره­ی تحلیل فرهنگ را بسط داد و روش­شناسی فرهنگ را دگرگون ساخت. پیش از این فرهنگ به دیده­ی یکی از شکل­های مبارزه­ی طبقاتی نگاه می­شد. درک غالب در نظریه­ی انتقادی این بود که مردم نه‌تنها در حوزه­ی کنترل بر کارشان بلکه به وسیله و از طریق کنش فرهنگی نیز استثمار و زیردست می­شوند. فرهنگ از دیدگاه والتر بنیامین، برتولت برشت و تئودور آدورنو پیروزی وحشیانه­ی طبقات حاکم بود: سلطه همچنین شامل حق و قدرت تعریف چیستی فرهنگ و دانش مشروع نیز می­شد. فوکو تحلیل فرهنگ را به کنش­های علم و دانش گسترش داد. از دیدگاه او، درباره­ی طبقات بسیار زیاد بحث شده بود و درباره­ی معنای «مبارزه» بسیار کم.

فوکو «مارکسیسم» را به این دلیل رد می­کرد که از جنبش دانشجویی مه 1968 و جزم­اندیشیِ رشدیابنده­ای که مارکس را مضحک جلوه داده بود تا حدی سرخورده بود. حتی در این جنبشِ ملهم از ضداقتدارگرایی نیز گرایش­های اقتدارگرایانه­ای در مقیاس کوچک تشخیص می­داد که پیشاپیش به مارکسیسم و سنت سوسیالیستی آسیب زده بودند. استدلال می­کرد بی­معنی است دفاع از نوشته­های مارکس در برابر سوءِاستفاده­های تاریخی آن­هم در مقایسه با ضرورت ایضاح این که چگونه این نوشته­ها بر شیوه­های اقتدارگرایانه­ای که به دادگاه­ها و زندان­ها و شکنجه­ها و استفاده از دانش­هایی مانند پزشکی یا روان­پزشکی برای تنبیه روشنفکران مخالف منجر شده­اند تأثیر گذاشته است. هدف فوکو بسیار شبیه به هدف نظریه­ی انتقادی است: تحلیل پروژه­ی روشنگری شامل همه­ی مفاهیمی که نماینده­ی خودِ هدف رهایی هستند ـ نه به منظور انکارشان بلکه برای صورت­بندی و احیای­شان به قصد نیل به راهبردهای جدید. اشاره­ای که فوکو درباره‌ی این شباهت در اختیارمان قرار می­دهد ارجاع او به مفهوم حکومت­مندی سوسیالیستی به عنوان وسیله­ای برای محدود کردن اعمال قدرت است. این چیزی است که او پیشنهاد می کند که باید از نولیبرال­ها و حکومت­مندی­شان آموخت: این که چه‌گونه آنها محدودیت قدرت را سازمان­دهی می­کنند.

در مصاحبه­هایی که در اواخر دهه­ی 1970 و اوایل دهه­ی 1980 انجام شد فوکو به نظریه­ی انتقادی اشاره کرد. در این مصاحبه­ها به نظر می­رسید که خوشحال است که آثار هورکهایمر و آدورنو را قبلاً نخوانده بود زیرا، بنا بر استدلالی که به دست داد، در غیر این صورت نمی­توانست به کارهایی که انجام داده دست یابد چون آدورنو و هورکهایمر قبلاً بسیاری از این زمینه­ها را پوشش داده بودند. فوکو با وجود برخی شباهت­ها به نسبت منتقد نظریه­ی انتقادی است زیرا این نظریه مهم­ترین نماینده­ی مارکسیسم فرویدی است که فوکو آن را در جلد اول تاریخ سکسوالیته رد می­کرد: قدرت بر حسب اصطلاحات روان­کاوانه توضیح داده می­شد، به منزله­ی اقتدار قانون پدر و درونی­سازی و دنباله­روی، مشتق از مبادله­ی هم­ارز­ها، دولت در مقام سرکوب­گر محبوب، خلاصه کنم، چیزی که فوکو به منزله­ی فرضیه­ی سرکوب به بوته­ی انتقاد می­گذارد.

این هر دو رویکرد (فوکو و نظریه­ی انتقادی) با مفهوم گرامشیایی «قانون اعداد بزرگ» وجه اشتراک دارند. برای نظریه­ی انتقادی این به معنای دنباله­رویِ شمار زیادی از افراد است که با صنعت فرهنگ و مصرف انبوه از دهه­ی 1930 به بعد نهادینه شده است: فیلم، خودروها، مد، مجلات، وسایل آرایشی، موزیک، ورزش­ها ـ همه­ی این­ها تبدیل به جزئی از چرخه­ی سرمایه شده و آن را پیاده می­کنند. گرامشی صرفه­ به مقیاس، آثار تجمیعی تولید و مصرف یا تقسیم کار را که بر روی بخش خاصی از جمعیت تکیه دارد در ذهن داشت: هر چرخه­ی انبساط­یافته­ی بازتولید سرمایه متناسباً به مقدار زیادی کار ماهر و غیرماهر، مواد خام، انرژی، ترابری و غیره نیاز دارد. بازتولید سرمایه­دارانه خودش نتیجه­ی تجارب غیرارگانیک و غیرعقلانی جریان انسان­ها، مواد، دانش یا پول است. مثالی بزنم: بگذاریید بگوییم هر سال چهار میلیون آلمانی به عنوان گردشگر به اسپانیا سفر می­کنند. ازاین­رو، صندلی­های هواپیماها رزرو می­شوند، هواپیماها و کارمندان­شان سازمان­دهی می­شوند، هتل­ها و آپارتمان­ها ساخته می­شوند، کارگران برای خدمت­رسانی استخدام می­شوند، و غذاها تولید می­شوند. همه­ی این­ها مبتنی بر تجارب قبلی و این انتظار است که این چهار میلیون توریست دوباره بازمی­گردند، در غیر این صورت بسیاری از سرمایه­گذاری­ها منتفی می­شوند. این حرکات یکپارچه­ی «اعداد بزرگ» چیزی را انعکاس می­دهند که مارکس متوسط آرمانیِ منطق سرمایه می­نامید.

قانون اعداد بزرگ برای گرامشی، برخلاف نظریه­ی انتقادی، معنای مثبتی نیز داشت زیرا او انتظار داشت که دنباله­روی اجتماعی را چپ­ها باید از طریق نبردهای هژمونیک سازماندهی کنند. استدلال فوکو با این همسان است اما او می­خواست تحلیل کند به­هنجارسازی ایستار­های انسانی چه‌گونه رخ می­دهد. تحلیل او در چارچوب تحلیل قدرت جای می­گیرد. فوکو سه شکل قدرت را از هم متمایز می­کند. اولی عبارت است از خشونت، سرکوب، پلیس، قانون و دادگاه­ها. اگر چه فوکو غالباً درباره­ی این شکل قدرت حرف می­زد اما به طرز عجیبی توجه کمی را به آن مبذول می­کرد. به نظر می­رسد نکته­ی مهم در بحث او این باشد که قدرت را نمی­توان از قدرت دولتی یا از قانون استخراج کرد. ادعا می­کرد باید به تکنولوژی­های قدرت پرداخت. این دیدگاه تمایز میان زیربنا و روبنا و اقتصاد و دولت را مغشوش می­کند و در میان کنش­های مختلفی سرگردان می­ماند که قلمروهای جامعه و دولت را شکل می­دهند.

دومین شکل قدرت برای فوکو قدرت انضباطی است. به نظر او، فرد از طریق میکروفیزیک­های قدرت و تکنولوژی­های کالبدشکافی سیاسی بدن در زندگی روزمره­اش در مدرسه و در ارتش و در کارخانه تربیت می­شود. در این­جا فوکو این تحلیل مارکس را تعمیق می­بخشد که بازتولید سرمایه مبتنی بر » اجبار احمقانه­ی روابط اقتصادی» است، عبارتی که مارکس هرگز معنای آن را مشخص نکرد. نکته­ی قطعی برای فوکو این است که قدرت انضباطی افراد و رفتارهای آن­ها را از طریق ساختارهای فضایی، ریتم­های موقتی و حرکات بدن بهنجار می­کند. افراد باید معیارهای خاصی را برآورده کنند و رفتار آن‌ها همیشه از لحاظ همنوایی یا انحراف مورد محاسبه قرار می گیرد. هر جا رفتار منحرف شود باید مورد مجازات قرار گیرد.

شکل سومی از قدرت یعنی حکومت­مندی یا قدرت مشرف بر حیات نیز وجود دارد. فوکو هیچ­گاه ارتباط بین این دو مفهوم را به‌روشنی مشخص نکرد. هدف از این مفاهیم عبارت بود از تعمیم تحلیل میکروفیزیک قدرت در مقیاس­های عام­تری مانند دولت و ایضاح این که این مقیاس­های عام­تر حاصل تأثیرات هژمونیک سلسله­ای از کنش­های قدرت هستند. خودِ دولت به محض شکل گرفتن و بازتولید شدن به مدد تکنولوژی­های قدرت، به عنوان یکی از این تکنولوژی­ها، تأثیرات خودش را به بار می­آورد. قدرت حکومت­مند روش بسیار متفاوتی برای بهنجارسازی مردم است و این بدان معناست که بهنجارسازی معنای جدیدی به دست می­آورد. در تضاد با هنجارگرایی قدرت انضباطی، قدرت حکومت­مند انحراف­های احتمالی از هنجارها را به حساب می­آورد. قدرت انضباطی چنان که باید و شاید انعطاف­پذیر نیست، زیادی انعطاف­ناپذیر است. اما قدرت باید به رویدادهای ناخواسته نیز بپردازد و تهدید تلقی­شان نکند. امور پیشامدی را باید جدی گرفت: مردم مریض می­شوند، می­میرند یا مهاجرت می­کنند، از حضور در سرِ کار امتناع می­کنند، بیش از حد الکل می­نوشند یا از تصادف آسیب می‌بینند، قیمت­ها بالا و پایین خواهند رفت، و کمبود یا مازاد مواد غذایی وجود خواهد داشت. همه­ی این­ها را از نظر آماری می­توان مشاهده کرد، می­توان قانون­مندی­هایی یافت، می­توان امواج کوتاه و بلندی انتظار داشت. قدرت حکومت­مند یا قدرت مشرف بر حیات این فرایند­های جمعی را به عنوان ابژه­ی حکمرانی هدف قرار می­دهد: اقتصاد، جامعه، سلامت، شهر، دولت، مهاجرت، دموکراسی و غیره. متناسباً علوم انسانی مانند علم اقتصاد، جامعه­شناسی و علوم سیاسی برای مشاهده، محاسبه و پیش­بینی رفتارهای توده­ای پدیدار می­شوند. هدف البته نه سرکوب افراد و رفتارهای جمعی بلکه اجتناب از نوسان­های شدید از طریق تعدیل نوسان­های انحرافات و بهنجارسازی رفتار شمار بزرگی از مردم است. بر همین اساس است که اروین شوی جامعه­شناس آلمانی گفته است که برای یک جامعه­ی مدرن صنعتی داشتن 14 درصد جمعیت راست­گرای افراطی طبیعی و بیش از آن خطرناک است و بنابراین نوعی توزیع نرمال گوسیِ ایستارهای سیاسی را بدیهی می­داند. این استدلال به طور همزمان ایستارهای خاصی را در منتهی­علیه راست و چپِ منحنی توزیع ناهنجار (یا افراطی) تعریف می­کند و باوجوداین درصد خاصی از چنین ایستارهایی را با در نظر گرفتن این که تهدیدی برای جامعه­ی مدرن نیستند عادی در نظر می­گیرد. به تبعیت از فوکو، نه تنها اقتصاد بلکه کلیت جامعه به عنوان هدف بهنجارسازی و نظم­بخشی مطرح است. آن­چه را فوردیسم نامیده می­شود می­توان به دیده­ی حکومت­مندی مقیاس نگریست، حال­آن­که بازسازمان­دهی کنونی نولیبرالیِ جوامع سرمایه­داری را می­توان به منزله­ی حکومت­مندی گستره درک کرد. این شکل تازه­ای از سلطه است، سلطه به مدد و از مجرای امور پیشامدی. کنش­های اجتماعی با روش­های آماری و شیوه­هایی برای تأسیس جوامع در معرض خطر جهت کنترل­شان به شیوه­های جدیدی متمایز و مجزا و محاسبه می­شوند: این جوامع باید خطرهای­شان را بشناسند و تصدیق کنند و بهای بیش‌تری بدهند و روش زندگی­شان را تغییر دهند. رشته­ی کنونی مطالعات حکومت­مندی کمتر به حکومت­مندی در معنای مشخصاً فوکویی و بیشتر به نظم و انضباط می­پردازد و برخی ایده­ها درباره­ی میکروفیزیک قدرت را با ایده­های ماکروفیزیک قدرت تلفیق می­کند.

میشل فوکو

میشل فوکو

آن‌چه فوکو را به نظریه­ی انتقادی نزدیک می­کند درک او از جامعه و دولت به عنوان مجموعه­ای از ابژه­هاست که به مدد کنش اجتماعی شکل می­گیرند. آن‌ها حاصل پروژه­های کلیت­بخش برای حکومت و سلطه بر طبقات فرودست به عنوان ابژه­ها و توده­های منفعل هستند. هدف رهایی نه ایجاد شکل جدیدی از جامعه یا شکل دیگری از دولت بلکه جست­و­جوی راه­های دیگری برای شکل دادن به همکاری اجتماعی در مقیاسی جهانی است. «جامعه» به چشم شیوه­ی (حکومت­مندِ) جامعه­ای نگریسته شده است که از اواسط سده­ی هجدهم به بعد به دست گروهی خاص، یعنی طبقه­ی بورژوا، سازمان­دهی شده است، آن­هم برای بازتولید شیوه­ی زندگی­اش به مدد گسترش آن به سایر شیوه­های زندگی برای بازسازمان­دهیِ همه­ی سایر مناسبات اجتماعی بر همین مبنا. فوکو، مانند آدورنو و هورکهایمر،قدرت را به شیوه­ای بسیار رادیکال تحلیل می­کند مبادا که برخی راه­های ناکاویده­ی زندگی و روابط اجتماعی به نقطه­ی عزیمت شکل­های جدید قدرت و سلطه تبدیل شوند. دغدغه­ی هم فوکو و هم نظریه­ی انتقادی نه صرفاً به زیر سؤال بردن این یا آن شکل از اعمال قدرت بلکه، بس ریشه­ای­تر، زیر سؤال بردن خودِ «منطق سیاسی» است. زیرا همین به اعمال قدرت در و از طریق نهادها و تکنولوژی­هایی مانند زندان­ها، مدارس، کارخانه­ها و شیوه­های روان­کاوانه منجر می­شود. این هم فوکو و هم نظریه­ی انتقادی قدیمی را واداشت تا ایده­های رهایی­بخش کلاسیک را که ریشه در سنت انسان­گرایانه و ایدئالیستیِ از قبیل ایده­های فرد غیربیگانه و خودتحقق­بخش دارند رد کنند. آدورنو ادعا کرد که هر مدل اجتماعی-روان­کاوانه درباره­ی فردِ رهایی­یافته را باید کنار گذاشت. فوکو نیز متقاعد شده بود که رهایی به معنی آزادی فرد از همه­ی پیوندهایی است که فرد را به هویتش متصل می­کنند و خودِ سوژه­ی فردی را به عنوان موضوع قدرت انضباطی طراحی می­کنند تا با ثبت و مشاهده و آموزش و بهنجارسازی­اش اصلاً فرد را بسازند و پیشینه­ای شخصی ارزانی­اش کنند و هویتش را تضمین کنند. رهایی هم در نگاه فوکو و هم در نگاه آدورنو به این معناست که ما باید چیزی به‌تمامی نو بیافرینیم.

مقاله‌ی بالا ترجمه‌ای است از:

Alex_Demirovic german sociologist

آلکس دمیرویچ، جامعه شناس آلمانی

Alex Demirović, Foucault, Gramsci and Critical Theory – Remarks on their Relationship


Tagged: فریدون تیموری, میشل فوکو, نظریه انتقادی, آلکس دمیرویچ, آنتونیو گرامشی
29 Dec 15:46

فریدمن، لوکاس و افسانه‌ی کارآمدی بازار آزاد / احمد سیف

by نقد اقتصاد سیاسی
میلتون فریدمن (چپ) و رابرت لوکاس (راست)

(میلتون فریدمن (چپ) و رابرت لوکاس (راست

در میان مدافعان اقتصاد بازار آزاد میلتون فریدمن استاد فقید دانشگاه شیکاگو جایگاه ویژه‌ای دارد. برخلاف دیگر اقتصاددانانِ جریان اصلی، فریدمن به استفاده‌ی گسترده از ریاضی در بیان دیدگاه‌های خویش اعتقاد نداشت. تاجایی که خبر دارم، او حتی به بگومگوهایی که درباره‌ی «تعادل عمومی» می‌شد هم بی‌باور بود، از جمله به این دلیل که معتقد بود کارآمدی بازار آزاد چنان عیان است که دیگر نیازی به این الگوهای ریاضی در اثبات آن نیست. هرچه که بحث و جدل برسر استفاده از معادلات ریاضی در اقتصاد باشد ولی به احتمال زیاد این ادعا واقعیت دارد که از زمان آدام اسمیت به این سو هیچ اقتصاددانی به اندازه‌ی میلتون فریدمن درپیشبرد ادعای کارآمدی بازار آزاد موفقیت نداشته است. برای مدتی نسبتاً طولانی یک صفحه‌ی ویژه در نیوزویک می‌نوشت و بعد دو کتاب بسیار پرطرفدارش «سرمایه‌داری و آزادی» (1962) و «آزاد برای انتخاب» (1980) که با همسرش منتشر کرد تأثیرات شگرفی در سیاست‌پردازی اقتصادی داشتند. عمده‌ترین دستاورد فریدمن در دفاع از کارآمدی بازار آزاد در پنج حوزه بود.

کاستن از هزینه‌های دولتی، کاهش مالیات‌ها و نظارت‌زداییـ -
ارایه یک تحلیل تجدیدنظرطلبانه از بحران بزرگ 1929ـ یعنی آن بحران نتیجه‌ی عدم توفیق دولت بود، نه نتیجه‌ی- عدم توفیق بازارها.
نقد مدیریت تقاضا به روایت کینز
پول باوری
پیوستگی بازارآزاد و آزادی سیاسی.

پس از پایان تحصیل در شیکاگو و کلمبیا، از جمله به خاطر یهودستیزی گسترده‌ای که در مراکز دانشگاهی آن زمان حاکم بود فریدمن نتوانست شغل آموزشی بگیرد. به واشنگتن رفت و در یکی از سازمان‌های پیوسته به طرح نیودیلِ روزولت مشغول به کار شد. یک سال دردانشگاه مینه‌سوتا درس داد تا سرانجام در 1946 به استخدام دانشگاه شیکاگو درآمد. اولین مقاله‌ی مهمی که فریدمن منتشر کرد جزوه‌ی مشترکی بود با استیگلر که در 1946 منتشر شد و در آن گفته شد که علت اصلی کم‌یابی آپارتمان مناسب برای اجاره در نیویورک سیاست کنترل اجاره است که دولت اعمال می‌کند. در1947 به اتفاق استیگلر به سوییس رفت تا درگردهم‌آیی مون‌پله‌رین شرکت کند. هایک هم در این کنفرانس شرکت داشت. درسال‌های دهه‌ی 1950 به دعوت بنیاد ویلیام واکر برای مربیان واستادان جوان یک سلسله سخن‌رانی ایراد کرد که این سخن‌رانی‌ها بعد چارچوب کتاب «سرمایه‌داری و آزادی» را تشکیل داد. برخلاف تأثیری که این کتاب بعدها داشت در زمان نشر تنها یک نشریه‌ی دانشگاهی درباره‌ی کتاب مطلبی نوشت. به یک تعبیر «سرمایه‌داری و آزادی» بدیل امریکایی «راه بردگی» هایک بود. حرف اساسی فریدمن در این کتاب این است که برای سامان‌دادن به فعالیت‌های اقتصادی میلیون‌ها انسان دو راه بیش‌تر وجود ندارد. یک راه با اعمال زور از یک مرکز ـ تکنیک نظامیان و دولت‌های تمام‌خواه و دوم هم براساس همکاری داوطلبانه‌ی افراد، یعنی با تکنیک بازار آزاد. فریدمن، با نقل عباراتی از اسمیت نقش دولت را در دفاع ملی و اجرای قانون پذیرفت ولی برخلاف اسمیت از مداخله‌ی دولت در پروژه‌های عمومی مثل راه‌سازی و آموزش انتقاد کرد و ادامه داد بازار آزاد می‌تواند همه‌ی این خدمات را تولید کند. عرصه‌های دیگری که مورد انتقاد فریدمن قرارگرفتند ازجمله، وضع تعرفه بر واردات، تعیین حداقل مزد، برنامه‌های رفاه اجتماعی و کنترل بر مالکیت سازمان‌های رادیو و تلویزیون و نظارت بر نظام بانکداری است. فریدمن حتی با نظارت و کنترل کیفیت داروها هم مخالفت کرد. مالیات تصاعدی باید با نرخ مالیات ثابت جایگزین شود و نیازی به احداث پارک‌های عمومی و دولتی نیست چون به گفته‌ی فریدمن اگر مردم به‌راستی متقاضی استفاده از این پارکها باشند فعالان بازارخصوصی می توانند به این نیازها پاسخ بدهند.

به اعتقاد فریدمن، آزادی اقتصادی به‌خودی‌خود جذابیت دارد ولی درعین حال آزادی اقتصادی ابزار ناگزیر برای رسیدن به آزادی سیاسی است. اگرچه برخلاف هایک و شماری دیگر دولت امریکا را یک نظام تمام‌خواه و اقتدارگر نمی‌دانست ولی معتقد بود که گسترش فعالیت‌های اقتصادی دولت خطر جدی‌ای است که تمدن امریکایی را تهدید می‌کند. در دانشگاه شیکاگو فریدمن به «آقای اقتصاد کلان» معروف بود و عمده‌ی پژوهش‌هایش هم در اقتصاد کلان بود. اما نکته‌ی مهم برای متفکرانی چون فریدمن، این بود که بتوانند با این ایده‌ی اساسی کینز که اقتصاد بازار آزاد به‌گوهر بی‌ثبات است مقابله کنند. درسال‌های پس از جنگ دوم، اکثریت اقتصاددانان معتقد بودند که بحران بزرگ 1929 به‌واقع نشانه‌ی شکست اقتصاد بازار آزاد بود و به همین دلیل هم اقتصاد کینز مقبولیت همگانی یافت.

در 1963 درکتابی که فریدمن با همکاری آنا شوارتز منتشرکرد، «تاریخچه‌ی پولی ایالات متحده امریکا» کوشید تا بررسی متفاوتی از بحران بزرگ ارایه نماید. برخلاف دیدگاه غالب در آن زمان، فریدمن و شوارتز با استفاده از آمارهای متعددی ادعا کردند که علت اصلی بحران بزرگ این بود که میزان پول در جریان که در کنترل فدرال رزرو بود به‌شدت کاهش یافته بود. به عنوان مثال، در فاصله‌ی 1929 تا 1933 میزان پول در جریان حدوداً یک‌سوم کاهش یافت و به گفته‌ی نویسندگان این کتاب اگر فدرال رزرو به اندازه‌ی کافی پول به اقتصاد تزریق کرده بود احتمال داشت که آن فاجعه‌ی اقتصادی اتفاق نیفتد و در نتیجه بحران بزرگ به ادعای این کتاب به علت «سوء‌مدیریت دولت» و نه «بی‌ثباتی اقتصاد بازار آزاد» اتفاق افتاد. البته باید اشاره کنم که بررسی فریدمن و شوارتز بدیع و تازه نبود. مدت‌ها پیشتر ایروینگ فیشر معروف هم از همین زاویه از فدرال رزرو انتقاد کرده بود. اگرچه در این کتاب فریدمن و شوارتز درباره‌ی خطرهای ناشی از نظام مالی فاقد نظارت مباحثی را مطرح می‌کنند ولی نتیجه‌گیری کلی به این ختم می‌شود که معتقدند بانک مرکزی کشورها باید برای رشد معقول عرضه‌ی پول هدف‌گذاری کنند تا مشکلاتی شبیه به آن‌چه در طول بحران بزرگ پیش آمد پیش نیاید. در سال 1967 فریدمن که به ریاست انجمن اقتصادی امریکا انتخاب شده بود در یک سخن‌رانی ایده‌ی «نرخ طبیعی بیکاری» را مطرح کرد. منظور فریدمن این بود که در هر مقطعی بخشی از نیروی کار نمی‌تواند شاغل باشد و اگر دولت بکوشد تا با کاستن از مالیات‌ها و یا افزودن بر هزینه‌های عمومی نرخ واقعی بیکاری از نرخ طبیعی کم‌تر شود چنین کاری نه‌تنها در میان‌مدت و در درازمدت ناممکن است، که پی‌آمدش افزایش تورم خواهد بود که از جمله موجب افزایش نرخ واقعی بیکاری خواهد شد.

اشاره کنم که پس از نشر مقاله‌ی معروف بیل فیلیپس ـ استاد مدرسه‌ی اقتصاد لندن ـ درباره‌ی رابطه‌ی بین تغییر در نرخ پولی مزد و نرخ بیکاری بسیاری از اقتصاددانان پیرو کینز متقاعد شده بودند که بین نرخ تورم و نرخ بیکاری یک «بده ـ بستان» وجود دارد. پی‌آمدش در سیاست‌پردازی اقتصادی این بود که اگر دولت اندکی تورم را تحمل کند می‌توان با کاستن از مالیات یا افزایش هزینه‌های دولتی بیکاری را کاهش داد و این البته همان نکته‌ای بود که فریدمن رد کرده بود. برای این که دیدگاه فریدمن را به‌درستی مطرح کنم باید اشاره کرد که از نظر فریدمن این «بده ـ بستان» ممکن است در کوتاه‌مدت وجود داشته باشد ولی در میان‌مدت و درازمدت چنین رابطه‌ای وجود ندارد. با این همه بد نیست اشاره کنم که در سال‌های دهه‌ی 1960 قرن گذشته انتقادات فریدمن جدی گرفته نشد چون سیاست‌پردازی بر اساس نظریات کینز مؤثر و مفید به نظر می‌آمد. درسال‌های دهه‌ی 1970 نه فقط شاهد درهم شکستن منحنی فیلیپس بودیم بلکه با افزایش هم‌زمان تورم و بی‌کاری ـ یا تورم توأم با رکود ـ اقتصاد کینز هم به دست‌انداز افتاد و برای تخفیف تورم توأم با رکود رهنمود و راه‌حلی نداشت. هرچه در دهه‌ی 1970 جلوتر می‌رویم ناتوانی اقتصاد کینز آشکارتر می‌شود و به‌خصوص درانگلیس در دوران نخست‌وزیری جیمز کالاهان این چرخش علنی‌تر و مشهودتر شد. کالاهان در 1979 انتخابات سراسری را به مارگارت تاچر باخت و با روی کارآمدن دولت تاچر دورتازه‌ای از سیاست‌پردازی براساس اقتصاد ماقبل کینز آغاز می‌شود که باید در جای خویش مورد بررسی قرار بگیرد. نکته‌ای که گاه مغفول می‌ماند این است که اتفاقاً برخلاف تفسیر بعضی از مدافعان ایرانی فریدمن ادعای او این نبود که سیاست‌های کینزی در کوتاه‌مدت اثری ندارد بلکه با پیش کشیدن نرخ طبیعی بیکاری او مدعی شد که بازار آزاد می‌تواند تعادل را برقرار کند و رکود طولانی و پایدار اتفاق نمی‌افتد. در نتیجه به سیاست‌های کینزی نیازی نیست.

هیجده سال پس از کتاب «سرمایه‌داری و آزادی» فریدمن با همکاری همسرش کتاب «آزاد برای انتخاب» را منتشر کرد. این هم کتاب دیگری بود در تقبیح نقش اقتصادی دولت. این کتاب در ژانویه‌ی 1980 منتشر شد و بسیار پرفروش بود و حداقل به 17 زبان دیگر هم ترجمه شد. در این کتاب نهادها و سازمان‌های دولتی چون سازمان غذا و دارو، کمیسیون امنیت محصولات، کمیسیون بورس و ارواق بهادار سازمان حمایت از محیط زیست و سازمان ضد تراست وابسته به وزارت دادگستری زیر ضرب قرار گرفتند و ادعا شد که برای مثال سازمان غذا و دارو به صورت مانعی «در بدعت و نوآوری طبی و دارویی» عمل کرده است. تنها نظارتی که فریدمن می‌پذیرد نظارتی است که عوامل اقتصادی خودشان اعمال می کنند و معتقد بود که اگر مغازه‌داری سر شما کلاه بگذارد روشن است که شما به سراغ آن مغازه‌دار نخواهید رفت و به همین شیوه ادامه داد که سازندگان دارو هم به شما داروهای خطرناک نخواهند فروخت چون این شیوه کار درستی نیست. وقتی تعداد فروشندگان زیادند هیچ فروشنده‌ای نمی‌تواند سر مصرف‌کننده کلاه بگذارد. آن‌چه درباره‌ی ادعاهای فریدمن می‌توان گفت این است که اگرچه به‌وضوح از الگوی «رقابت کامل» استفاده نمی‌شود ولی ادعاهای فریدمن تنها در چنین بازاری می‌تواند اتفاق بیفتد. حالا بماند که مقوله‌هایی چون اطلاعات پنهانی و «عقلانیت غیرعقلایی» در نوشته‌های فریدمن مغفول مانده و مورد بررسی قرار نمی‌گیرد. نتیجه‌گیری کلی کتاب فریدمن این بود که اخراج نظارت‌گران دولتی، کاستن از برنامه‌های رفاه اجتماعی، کاستن از مالیات ثروتمندان نه تنها سیاست اقتصادی منطقی است که از نظر اخلاقی هم مقبول است.

اهمیت فریدمن در این است که تأثیر چشمگیر دیدگاه هایش برسیاست‌پردازان اقتصادی به امریکا محدود نماند. در انگلیس فریدمن با انستیتوی مسایل اقتصادی همکاری داشت و شماری از مشاوران ارشد مارگارت تاچر از پیروان عقیدتی فریدمن بودند که می توانم برای نمونه به کیث ژوزف و الن والترز اشاره کنم. بحث برانگیزترین بخش از زندگی اکادمیک فریدمن به همکاری فکری و مشاوره ای او با اگوستینو پینوشه دیکتاتور شیلی مربوط می شود. در نامه ای که فریدمن پس از بازگشت از شیلی در 1976 به پینوشه نوشت می‌خوانیم که از دیکتاتور شیلی می‌خواهد که «شوک‌تراپی» را اجرا کند و این دقیقاً کاریست که دولت پینوشه انجام می‌داد. گذشته از خصوصی‌سازی گسترده، کنترل قیمت‌ها و مزد را حذف کرد، تجارت خارجی آزاد شد و صندوق‌های بازنشستگی خصوصی شدند. اگرچه پی آمدهای آنی به نظر مثبت می‌آمد ولی در 1982 اقتصاد شیلی به ورطه‌ی سقوط افتاد و در 1985 دور تازه‌ای ازنظارت زدایی و خصوصی‌سازی دوباره در پیش گرفته شد که حتی در دوره‌ی جانشین‌های پینوشه ادامه یافت. در واکنش به بحران سال 1982 بسیاری از واحدهای خصوصی‌شده در دور اول به خاطر مشکلات مالی پیش آمده بار دیگر به مالکیت دولت در آمدند ـ به سخن دیگر هزینه‌ی این سیاست‌ها اجتماعی شد- و سه سال بعد دوباره واگذار شدند.

یکی از شاگردان فریدمن که در پیشبرد دیدگاه‌های او موفقیت بسیار داشت رابرت لوکاس استاد دیگر دانشگاه شیکاگو و برنده‌ی نوبل اقتصاد در 1995 است. لوکاس در 1937 به دنیا آمد و در دانشگاه شیکاگو تاریخ خواند. پس از یک سال آموزش تاریخ دربرکلی برای گذراندن دوره‌ی دکترای اقتصاد دوباره به شیکاگو برگشت و نزد فریدمن (اقتصاد کلان) و جورج استیگلر (اقتصاد خرد) آموخت. تفاوتی که احتمالا بین لوکاس و استادش فریدمن وجود دارد به گمان من در دو عرصه است.

-         در انتقاد از نقش دولت دراقتصاد، لوکاس از فریدمن رادیکال‌تر است.

-         برخلاف فریدمن، لوکاس معتقد بود که بیان مسایل اقتصادی به زبان ریاضی تنها شیوه‌ی صحیح بیان این دست مسایل است.

خود لوکاس در این‌باره توضیح می‌دهد که در زمان تحصیل در دانشگاه شیکاگو کتاب «بنیان تحلیل اقتصادی» ساموئلسون را خوانده بود که در آن اقتصاد به عنوان شاخه ای از ریاضیات کاربردی عرضه شده بود و به این نتیجه رسید که بیان ریاضی تنها شیوه‌ی درست بیان مسایل اقتصادی است. شهرت لوکاس دراستفاده از «انتطارات عقلایی» است ولی باید اشاره کنم که لوکاس این ایده را از جان موث گرفت که در سال 1961 از آن سخن گفته بود. تفاوتی که بود این که به باور موث این ایده درحوزه‌ی اقتصاد خرد کاربرد داشت ولی لوکاس از آن برای ارزیابی سیاست‌پردازی اقتصادی بهره گرفت.

پل ساموئئلسون، اقتصاددان فقید امریکایی در سال ، ا2009 اندکی پیش از مرگ در سن 94 سالگی

پل ساموئئلسون، اقتصاددان فقید امریکایی در سال 2009 ، اندکی پیش از مرگ در سن 94 سالگی

ایده‌ی اصلی کتاب ساموئلسون این بود که تصمیم‌گیرندگان اقتصادی همیشه در فکر بیشینه‌سازی هدف خود هستند. مصرف‌کننده مطلوبیت خود را بیشینه می‌کند و بنگاه هم می‌خواهد سود خود را بیشینه کند. البته که در همه‌ی این موارد عوامل محدودکننده‌ای وجود دارد، ولی بیشینه‌سازی کاریست که انجام می‌گیرد. کتاب ساموئلسون در 1947 منتشر شد و خود او نقش مهمی در گسترش پژوهش دراین عرصه‌ها داشت. پیش‌تر هم گفتیم که تنها حوزه‌ای که مورد بررسی قرار نگرفته بود حوزه‌ی سیاست‌پردازی اقتصادی بود که این کار هم با نگرش لوکاس انجام گرفت.

اگرچه در نوشته های کینز با مقوله‌ی «عقلانیت غیرعقلایی» روبه‌رو نمی‌شویم ولی با بررسی آن‌چه که او آن را به‌عنوان «معضل پس‌انداز» نام نهاد کینز براین دیدگاه تأکید کرد که بیشینه‌سازی فردی ضرورتاً به بیشینه‌سازی در سطح جامعه منجر نمی‌شود.

در «معضل پس انداز» کینر استدلال کرد که در سطح فرد این کاملاً منطقی است که شخص از مصرف خود بکاهد و پس‌انداز کند ولی اگر در یک جامعه همگان بخواهند از مصرف بکاهند (برای این‌که پس‌انداز کنند) درنتیجه، سطح کلی مصرف کاهش می‌یابد و بنگاه‌ها چاره‌ای غیر از کاستن از میزان تولید و بیکارکردن بخشی از کارگران ندارند. وقتی چنین می‌شود سطح درآمد هم سقوط می‌کند و بعید نیست شاهد کاهش میزان پس‌انداز هم باشیم. از همین رو، او به بررسی مفاهیم اقتصادکلان دست زد و حتی گفته می‌شود که «اقتصاد کلان» درواقع نوآوری کینز بود. به نظر می‌رسد یکی از اهداف عمده‌ی لوکاس این بود که نادرستی این مباحث کینز را اثبات کند. این کار ساده و سرراستی نبود. دراقتصادی چون اقتصاد امریکا بررسی مسایل اقتصادی در سطح خرد کار ساده‌ای نیست. بیش از 300 میلیون جمعیت امریکاست و بیش از صد میلیون خانوار و چندین ده میلیون هم بنگاه ریز ودرشت فعالیت می‌کنند. علاوه بر این، عوامل دولت فدرال، حکومت های ایالتی و چندین هزار شهرداری هم هست. هرکدام از این عوامل باید حداقل برآوردی از درآمد خود در چند سال آینده داشته باشند تا بتوانند میزان مصرف و پس‌انداز کنونی خود را مشخص سازند. بنگاه‌ها باید میزان فروش را تخمین بزنند و چنین کاری بدون دانستن این که اقتصاد درسطح سراسری در چه وضعیتی است عملی و امکان‌پذیر نیست. آیا رشد اقتصادی فعلی ادامه می‌یابد؟ یا برسر بیکاری چه خواهد آمد؟ اگر نتوانیم نشان دهیم این انتظارات چه‌گونه شکل می گیرند طبیعتاً پاسخ دیگر پرسش‌ها هم نامعلوم می‌ماند و نخواهیم دانست که مصرف یا پس‌انداز و یا سرمایه‌گذاری به چه میزان خواهد بود. در گذشته، اقتصاددانان می‌کوشیدند تا با تکیه بر گذشته وضعیت حال و آینده را برآورد کنند. به عنوان مثال، اگر نرخ تورم در حال حاضر 6% بود ادعا می‌شد که نرخ تورم در سال آینده هم به همین میزان باقی خواهد ماند. ولی وضع اقتصادی درسال‌های دهه‌ی 1970 نادرستی این شیوه‌ی کار را نشان داد.

لوکاس برای بررسی الگوی نظری خود این دشواری را با چند پیش‌گزاره حل کرد. پیش‌گزاره‌ی اساسی نگرش لوکاس به اقتصاد این است که همگان دقیقاً می‌دانند نظام اقتصادی چه‌گونه کار می‌کند. نه فقط می‌دانند بیکاری و تورم با یک دیگر مربوط‌اند بلکه می‌دانند که این پدیده‌ها ازتغییرات نرخ بهره هم تأثیر می‌گیرند و از همه‌ی این‌ها مهم‌تر جهت تغییرات را هم می‌دانند. به عبارت دیگر، هر عامل اقتصادی یک الگوی ریاضی از چگونگی عملکرد نظام اقتصادی در ذهن دارد که می‌تواند در آن انتظارات خود از مزد، قیمت‌ها و دیگر متغیرها را مشخص کند. این الگوی اقتصادی براساس پیش‌گزاره‌ی «انتظارات عقلایی» است که پیش‌تر در 1961 جان موث ارایه کرده بود. با توجه به این پیش‌گزاره برای لوکاس امکان‌پذیر شد تا رفتار عوامل اقتصادی ـ کارگران، بنگاه‌ها و دولت ـ را به شکل معادله‌های ریاضی بیان کند. ناگفته روشن است که پیش‌گزاره‌ی اساسی این نگرش واقعی نیست ـ این که همگان به تعبیری اطلاعات کامل دارند ربطی به واقعیت زندگی ندارد و راست نیست. ولی به گفته‌ی فریدمن در مکتب اقتصادی شیکاگو واقعی بودن پیش‌گزاره‌ها لازم نیست.

یکی از پیش‌نگری‌های لوکاس این بود که تغییرات احتمالی در متغیرهای پولی اگر اثری داشته باشد تنها روی متغیرهای مالی است و برسطح تولید و اشتغال اثری نخواهند داشت. به عبارت دیگر، لوکاس کوشید تا پیش‌گزاره‌ی «خنثی بودن» پول درسرمایه‌داری را «ثابت» کند. به ادعای لوکاس، اگر بانک مرکزی بخواهد عرضه‌ی پول را افزایش بدهد عوامل اقتصادی از پی‌آمدهایش باخبرند و در نتیجه طوری تصمیم‌گیری می‌کنند که بر اهداف موردتوجه بانک مرکزی اثر می‌گذارد و پی آمد این نوع سیاست‌پردازی‌ها بسیار کم‌تر از آن است که دولت‌ها ادعا می‌کنند. البته واقعیت‌های زندگی با این ادعای لوکاس همراه نبوده‌اند. در همان امریکا در طول 1979-1982 پاول واکر رییس فدرال رزرو کوشید با کنترل عرضه‌ی پول تورم را کنترل کند اگر آن‌گونه که لوکاس ادعا می‌کنند کارگران و دیگران می‌دانند که قرار است چه اتفاق بیفتد و از آن مهم‌تر اگر تولید و اشتغال از این سیاست پولی تأثیر نمی‌گیرد در آن صورت رکود ناشی از این سیاست‌ها و افزایش چشمگیر نرخ بیکاری درامریکا در نتیجه‌ی سیاست‌های واکر را چه‌گونه باید توضیح داد؟

باری پیش‌گزاره‌ی «بی‌اثربودن سیاست‌پردازی» از سوی هم‌فکران لوکاس حوزه‌های دیگر را هم دربرگرفت. برای مثال کاهش مالیات برای ترغیب مصرف را در نظر بگیرید. چنین کاری در دیدگاه کینز به افزایش مصرف منجر می‌شود و می‌تواند به کاهش بیکاری منجر شود، ولی لوکاس و هم‌فکرانش بر این باورند که وقتی دولت به چنین کاری دست می‌زند مردم می‌دانند دیر یا زود میزان مالیات افزایش می‌یابد و برای این که در پرداخت مالیات‌های بیشتر در آینده مشکل نداشته باشند درشرایط فعلی بیش‌تر پس‌انداز می‌کنند. در نتیجه هدف دولت در افزایش مصرف به دست نمی‌آید.

از نظر لوکاس و به‌طور کلی در چارچوب پیش‌گزاره‌ی «انتظارات عقلایی» دولت یا ناتوان است و یا این که مداخله‌هایش برمشکلات اقتصادی می‌افزاید. اگر دولت به شیوه‌ای قابل پیش‌نگری دست به عمل بزند که این مداخله اثری ندارد و اگر به گونه‌ای غیر قابل پیش‌نگری مداخله کند که اقتصاد به دردسر بیش‌تر گرفتار می‌شود.

دنیای اقتصادی لوکاس براساس یک الگوی آرمانی تعادل عمومی است که کنث ارو و ژرار دبرو صورتبندی شد و لوکاس مبنا را براین گذاشت که پیش‌شرط‌ ها وجود دارند و تنها یک وضعیت تعادلی ـ تعادل عمومی ـ وجود دارد که به دست‌آمدنی است. با این پیش‌گزاره عرضه و تقاضا در اقتصاد با یک‌دیگر برابرند و نرخ بیکاری هم درسطحی است که فریدمن آن را «نرخ طبیعی» نام گذاشت.

اگرچه ارو و دبرو هرگز چنین ادعایی نکردند ولی لوکاس و هم‌فکرانش مدعی شدند که الگوی اندکی اصلاح‌شده‌ی ارو ودبرو می‌تواند نشان‌دهنده‌ی دنیای واقعی هم باشد. چنین ادعایی با واقعیت‌های زندگی اقتصادی تأیید نمی‌شود. درواقع لوکاس پیش‌گزاره‌ی «بازار کارآ» را به همه‌ی اقتصاد کلیت داد. اگرچه کسانی چون اوژین فاما پیش‌گزاره‌ی «بازارکارآ» را تنها برای بازار سهام و بازارهای مالی به‌کار می‌گرفتند ولی ادعای لوکاس این است که همه‌ی بازارها این ویژگی را دارند.

پی‌آمدهای نظری الگوی «انتظارات عقلائی» بسیار بحث‌برانگیزند:

-         رکود اقتصادی و بیکاری گسترده «طبق تعریف» اتفاق نمی‌افتد.

-         دراقتصاد لوکاسی بیکاری صرفاً یک «انتخاب» است. وقتی بیکاری وجود دارد از نظر لوکاس این وضع نشانه‌ی آن است که کارگران بیکار «تصمیم» گرفته‌اند در سطح مزدی که در اقتصاد وجود دارد کار نکنند.

-         لوکاس الگویی از اقتصاد سرمایه‌داری به دست می‌دهد که فاقد طبقه‌ی سرمایه‌دار است. دراقتصاد ارو ـ دبرو و حالا لوکاس هیچ نوآوری‌ای صورت نمی‌گیرد. انحصار و وضعیت شبه‌انحصاری وجود ندارد. عوامل اقتصادی برای هر وضعیتی که ممکن است پیش بیاید برنامه‌ریزی می کنند و در این نگرش به اقتصاد نه حباب‌های مالی شکل می‌گیرند و نه بحران بانکی داریم و نه اقتصاد با «افول اعتباری» روبرو می‌شود.

خلاصه کنم. به نظر می رسد لوکاس و هم‌فکرانش یکی از دشوارترین مقوله‌های اقتصادی ـ مقوله‌ی اطلاعات پنهانی و عدم‌تقارن اطلاعاتی را با پیش‌گزاره‌ی حضور «اطلاعات کامل» در نزد عوامل اقتصادی از کلّ نظام «حذف» کرده‌اند. اگرچه در صفحات مجلات و کتاب‌ها چنین الگویی می‌تواند بسیار جذاب هم باشد ولی در واقعیت زندگی با چنین نگرش اتوپیایی به مقوله‌های اقتصادی نمی‌توان مشکلات و مسایل اقتصادی را تخفیف داد. اجازه بدهید با چند مثال ساده اندکی درباره‌ی این مشکلات توضیح بدهم.

-         دربازار کار کارفرما در مقایسه با متقاضیان کار درباره‌ی میزان مهارت و قابلیت‌های متقاضیان اطلاعات کم‌تری دارد.

-         دربازارهای مالی وام‌دهندگان در مقایسه با گیرندگان وام درباره‌ی توانایی و تمایل متقاضی در بازپرداخت اصل‌وفرع وام اطلاعات کم‌تری دارند.

-         دربازار بیمه‌های درمانی خریدار بیمه درباره‌ی سلامت خود اطلاعات بیش‌تری دارد تا بنگاهی که خدمات بیمه‌ی درمانی می‌فروشد.

اجازه بدهید این بازنگری را با روایت مختصری از بازدید الیزابت ملکه‌ی انگلستان از مدرسه اقتصاد لندن درسال 2009 تمام کنم. جزئیات این بازدید را به خاطر ندارم ولی شماری از بزرگ‌ترین اقتصاددانان انگلیسی و حتی چند تنی از برندگان نوبل اقتصاد هم در زمان بازدید ملکه از مدرسه‌ی اقتصاد لندن حضور داشتند و از قرار موضوع جلسه هم بررسی بحران بزرگ 2008 بود. استادان حرف‌های خود را زدند و در بخشی از این جلسه هم ملکه‌ی انگلیس که هرچه باشد اقتصاددان نیست پرسش ساده‌ای را مطرح کرد که از سادگی زیاد ظاهراً به ذهن اساتید بزرگ نرسیده بود. او پرسید: «چه شد که هیچ‌کدام از شما فرارسیدن این بحران بزرگ را پیش‌بینی نکرده بودید؟»

و این مرا می رساند به این نکته که اگر الگوی لوکاس واقعی است ـ آن‌گونه که ادعا می‌کند ـ و اگر دراین اقتصاد نه «حباب مالی» داریم و نه «بحران گسترده» در آن صورت پرسش من این است که رابرت لوکاس به ملکه‌ی انگلستان چه پاسخی می‌دهد؟

در همین زمینه ن.ک.

افسانه‌ی کارآمدی نظام بازار آزاد

در زمینه‌ی تاریخ عقاید اقتصادی در سایت نقد اقتصاد سیاسی ن.ک.

نگاهی کوتاه به اقتصاد کلاسیکها

درآمدی بر اقتصاد و تحولات در اندیشه‌ی اقتصادی

الگوی اقتصادی کینز

اقتصاد مایکل کالسکی


Tagged: میلتون فریدمن, احمد سیف, تاریخ عقاید اقتصادی, رابرت لوکاس
27 Dec 20:38

درباره‌ی «بحران سه‌گانه‌ی جمهوری» از «فاطمه صادقی»

by روح الله شهسوار
در حق انقلاب ۵۷ ستم‌های فراوانی شده است. چه از سوی نیروهای مبارزی که فرادی انقلاب جنگ قدرت را جایگزین حرکت در راستای آرمان‌های وعده داده شده به مردم کردند٬ چه از سوی آن جناح از انقلابیان که دست آخر حاکمیت سیاسی را قبضه کرد و دیگر رقیبان را از میدان منازعه حذف کرد یا به حاشیه راند؛ و حتی از سوی آن دسته از انقلابیان قربانی٬ که بجای نقد عملکرد خود و دیگر نیروهای انقلابی٬ تلاش کردند زیرآبِ انقلاب را از بیخ بزنند و «آن انقلاب» را ام الفساد و «خطای بزرگ» قلمداد کنند.
اما به قول استاد محمدجواد غلامرضا کاشی «انقلاب ۱۳۵۷ آنقدر بزرگ است که تا به‌حال هر کس و هر جریانی که خواسته آن را ندیده بگیرد٬ انقلاب آن را بلعیده است.» (نقل به مضمون)


استاد فاطمه صادقی به تازگی مقاله‌ای با نام«بحران سه‌گانه‌ی جمهوری» نوشته است که در آن٬ صحنه‌ی سیاسیِ امروز ایران را در رابطه با انقلاب ۱۳۵۷ بررسی می‌کند و توضیح می‌دهد. انقلابی که به گفته‌ی او «بر سه آرمان مهم جمهوریت، عدالت، و معنویت اتکا داشت و نیروی خود را از آنها گرفت.» اما این سه آرمان به امروز در بحرانی‌ترین شرایط خود به سر می‌برند؛ آنگونه که « بیـم » آن می‌رود در صورت ناتوانی در غلبه به این بحران‌ها «در نهایت [این بحران‌ها] به حیات جمعی و فردی ما خاتمه دهند.» اما همچنان « امیـد »هایی هستند که ما را به آینده امیدوار نگه می‌دارند. 

یادداشت فاطمه صادقی٬ به همان اندازه که ژرف و عمیق است٬ به همان اندازه ساده و فهم‌پذیر نیز است. به همان اندازه که ما را به آرمان‌‌ها و ارزش‌های ـ به ظاهر ـ‌ درو از دسترسِ دوران انقلاب ارجاع می‌دهد٬ به همان اندازه هم مسئله‌ها و مشکل‌های قابل لمس٬ پیش پا افتاده و روزمره‌ی جامعه‌ی امروز ایران را در همین چهارچوب به خوبی توضیح می‌دهد. 

از نظر من٬ می‌توان  فاطمه صادقی را «هانا آرنت ایرانی »  لقب داد. به دلیل‌های فراوان. یکی از آن دلیل‌ها این است که صادقی همچون آرنت این استعداد ذاتی را دارد که به قلب و سرشتِ مسئله‌نماهای سیاسی دست پیدا کند٬ آن‌ها را خارج از چهارچوب‌های کلیشه‌ای فضاهای ـ به اصطلاح ـ علمی و دانشگاهی ایرانی بفهمد و توضیح دهد. همان کاری که آرنت با جسارت تمام انجام داد. (در اینباره شاید بعدها بیشتر نوشتم ). البته این شباهت‌گذاری که من بین آرنت و صادقی انجام دادم تا حدود زیادی می‌تواند متناقض‌نما باشد. زیرا یکی از نقطه‌های مشترک شخصیت این دو اندیشمند سیاسی٬ «مثل هیچ‌کس» بودنشان است. پس شاید می‌توانم همزمان با اشاره به این شباهت‌ها بگویم که صادقی به هیچ وجه یک کپی از آرنت یا هر کس دیگری نیست. بلکه اون خودش است. یک اندیشمند سیاسی کم‌نظیر در فضای اندیشه‌ورزی ایرانی. متفاوت بودنِ فاطمه صادقی را می‌توانیم در این بند از همین مقاله ببینیم: «رشته‌های علوم سیاسی [...] اندیشه‌ها و ایدئولوژی هایی را ترویج می کنند که جمهوریت را هدف گرفته و برای ساقط کردن آن به تلاش‌های به اصطلاح «علمی» می پردازند. برای نمونه یکی از رهیافت‌های بسیار مورد علاقۀ اساتید حوزه و دانشگاه و دانشجویان فلسفه، علوم سیاسی و اجتماعی، رهیافت‌های نخبه گرا است که در آن فرض بر این است که سیاست کار عده‌ای نخبۀ حرفه‌ای است و دیگران نباید در سیاست و امر حکومت دخالت کنند. در این رهیافت مردم در واقع عبارتند از توده، عوام، بی‌سروپاها، ناپختگان، آدم‌های احساساتی، نفهم و جز اینها. شواهد بسیاری وجود دارد حاکی از اینکه بخش اعظم فلسفه که اساتیدش هنوز خواب حکومت الفلاسفه را می بینند، علوم سیاسی و علوم اجتماعی در ایران امروز دست در دست فقه ارتدوکس حاکم بر حوزه‌های علمیه در صدد تأمین مبانی نظری و حتی عملی استیلا، اقتدارطلبی اند. همۀ آنها گفته و ناگفته مردم را زائده‌ای انگلی بر پیکرۀ اجتماع می دانند. این یعنی بر خلاف آنچه برخی تصور می کنند، فقاهت ارتدوکس دیگر شاخه‌ای از الاهیات نیست، بلکه به طور روزافزون به قلمروی کاملاً عرفی تبدیل شده که کارش مشروعیت بخشیدن به اقتدار است. لذا از نظر غایت و کارکرد تفاوت چندانی میان فلسفه، علوم سیاسی نخبه گرا و اقتدار طلب و فقه ارتدوکس وجود ندارد. یکی می خواهد مشروعیت حکومت روحانیون را توجیه کند و دیگری مشروعیت حکومت نخبگان، فلاسفه، مدیران، و خلاصه برگزیدگان را. نه تنها بسیاری از فقها، بلکه بسیاری از اساتید دانشگاه، روشنفکران، نویسندگان، هنرمندان، تکنوکرات ها، سیاسیون و نظامیان از مردم سالاری عمیقاً متنفر اند.»
در ادامه من دو نسخه از این مقاله‌ی فاطمه صادقی را برای استفاده‌ی علاقمندان در دونسخه‌ی متفاوت اینجا می‌گذارم.
به ویرایش وب این مقاله می‌توانید از اینجا در سایت جرس دسترسی داشته باشید. 
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - بکارگیری یادداشت‌های «روح سـوار» تنها با آوردن نام نویسنده یا وبلاگ مجاز است. http://www.roohsavar.com/ https://www.facebook.com/roohsavar http://www.youtube.com/user/roohsavaar http://blogs.rue89.com/regards-persans https://soundcloud.com/roohsavar http://roohfrance.blogspot.fr/
26 Dec 11:53

بازخوانی سه کتاب

by مدیر

پس از خمینی: ایران در دوران جانشینان او، سعید امیرارجمند
نیویورک: نشر دانشگاه آکسفورد، 2009، 268 صفحه، 95/24 دلار

دموکراسی در ایران مدرن: اسلام، فرهنگ و دگرگونی سیاسی، علی میرسپاسی
نیویورک: نشر دانشگاه نیویورک، 2010، 219 صفحه، 42 دلار

انقلاب اندیشگی در ایران٬ مهران کامروا
کمبریج: نشر دانشگاه، 2008، 267 صفحه٬ 85 دلار

شیوه‌ی رویارویی جامعه‌های جهان سومی با مدرنیته‌ی غربی در کانون بررسی‌های پژوهندگان در قلمرو نظریه سیاسی تطبیقی می‌نشیند. بی‌شک بسیاری نوشته‌ها و پژوهش‌ها به اندیشه‌های اندیشمندان غربی پرداخته‌اند. اینکه آنان چگونه “حسن و هنر” مدرنیته را ارزیابی کرده و یا “مانع‌های” پیش روی مدرن شدن در جامعه‌های رو به رشد را وارسیده‌اند. اما دیدن آنچه کمابیش از نگاه پژوهندگان غربی گریخته است، نیازمند گزینش دیدگاهی است که از آن “فروکوفتگان تاریخ” به داد و ستد مدرنیته با جامعه‌های خویش می‌نگرند. به هر حال سه کتابی که برای گزینش و ارزیابی برگزیده‌ام به دردسرها و گیرودار مدرن شدن در یک کشور رو به رشد، یعنی ایران، می‌پردازد.
“پس از خمینی” سعید امیرارجمند گزارش درخوری است از آن چالش‌ها که دستگاه حکومت دینی برآمده از انقلاب، پس از درگذشت رهبرفرهمند خویش با آن‌ها دست به گریبان است. امیرارجمند نموداری از ساختار پیچیده‌ی قدرت در ایرانِ پس از انقلاب در میان می‌آورد و در آن از دوپاره‌گی قدرت حاکمیت میان نهادهای انتخابی و انتصابی نشان می‌گیرد. به باور امیرارجمند سازوکار حکومت ایران پیوسته به سوی دستگاه‌های پدرخوانده‌ی نوین در حرکت است به آن نشان که “رهبر” نیز پیوسته سرگرم افزایش “قدرت فردی خویش” است. (181)

امیرارجمند که از دیدگاه جامعه‌شناسی تطبیقی انقلاب‌ها به این پدیده می‌نگرد برآن‌ست که انقلاب 1357 نه تنها از قدرت دولت مرکزی در ایران نکاست، بلکه بر آن افزود. چنانکه رسم بیشتر انقلاب‌هاست، گیرودار انقلاب ایران نیز گروهی از “لایه‌های زیرین طبقه‌ی میانی” را به تراز قدرت برکشید. این برکشیدگان نوین در چهره‌ی کارپردازانِ قدرت، یعنی مدیران نهادهای مدنی، فرماندهان محلی، افسران ارتشی و امنیتی، قاضیان و دیوانیانِ دفتر مقام رهبری پیوسته کوشیده‌اند تا قدرت “لایه زبرین” یعنی روحانیان حکومتی را به سود خویش محدود کنند و برای این کار از تندروی‌های ایدئولوژیک، قدرت نمایی‌های سیاسی، نظریه‌پردازی‌های الهیاتی و کلامی و راهبردهای نهادهای نظامی-امنیتی بهره برده‌اند. رئیس جمهور احمدی‌نژاد نماینده بخش تندروی این لایه‌های زیرین است (149) اما بسیاری رقیبان و مخالفان او در اردوگاه اصلاح‌طلبان نیز از همین طبقه برخاسته اند و به همین سودا می‌اندیشند. امیر ارجمند به نقد بی‌پروایی از این گروه دوم می‌پردازد و بر آن‌ست که گرچه در چشم بسیاری از ایرانیان شور نخستین انقلاب دیرگاهی است که به خاموشی گراییده است، اصلاح‌‌‌طلبان همچنان خر خویش می‌رانند و شوربختانه سرخوش از گفتمان دهان پرکن انقلابی خویش‌اند (107).

گویا نوآورانه‌ترین بخش کتاب، گفتار ششم باشد که نویسنده در آن، نکته‌هایی چون طبقه‌بندی اجتماعی، نابرابری‌های اقتصادی، پدیده شهرنشینی، پیشرفت و فراروی به طبقه بالاتر اجتماعی از راه تحصیل، جنبش اجتماعی زنان، خودمختاری استانی، سیاست محلی، و توده فریبی رئیس جمهور می‌پردازد. برمبنای داده‌های تجربی، امیرارجمند برآن‌ست که ایران پس از انقلاب به‌درستی “انقلابی فراگیر” را تجربه کرده به آن نشان که درو “جنبش و مشارکت اجتماعی رشد انفجارآمیزی داشته است” (112). شاید بتوان در دقت برخی داده‌های تجربی کتاب شک کرد. نتیجه‌گیری امیرارجمند٬ اما، به‌راستی پذیرفتنی است. افسوس که او به تندی از سر این نکته می‌گذرد و پی‌آمدهای پدیده جنبش و مشارکت اجتماعی در ایران امروز را وانمی‌رسد.

کتاب مهران کامروا، “انقلاب اندیشگی در ایران” با گزاره زیر آغاز می‌شود: “در ایران امروز انقلابی نوین در جریان است… انقلابی در اندیشه‌ها که بازنمای چالشی است خاموش بر سر بازتعریف معنا و مفهوم هویت ایرانی، یا از آن مهم‌تر کشاکشی است خاموش بر سر آینده و این که ایرانیان اینک باید به سوی چه منزلی روان شوند.” (1) کتاب کامروا سپهر رنگارنگ اندیشه در ایران پس از انقلاب را پیش چشم می‌کشد و آن را در سه چارچوب گفتمانی باز می‌نماید: محافظه‌کاری دینی، اصلاح‌طلبی دینی و مدرن‌گرایی عرفی. در سی سال گذشته گفتمان محافظه‌کاری دینی کوشیده است تا برای چیرگی پیوسته روحانیان سنتی بر دستگاه سیاسی و زندگی فرهنگی کشور پروانه‌ای نظری فراهم کند “و پایه‌های اندیشگی و قدرت عملی نهادهای تمامیت خواه در قلمرو ولایت فقیه و دفتر رهبری را سامان دهد” (2). به باور کامروا گرچه محافظه‌کاران دینی دستگاه دولت را در دست دارند، گفتمان ایشان که “پیوسته، مگر از سر ناچاری و به ضرورت شرایط سیاسی، از نوآوری‌های نظری و اعتقادی می‌گریزد”، (8) از کاستی‌های مرگ‌آوری رنج می‌برد و دیری است که از چشم بسیاری از ایرانیان طبقه میانی افتاده است. گفتمان اصلاح‌طلبی دینی در درستی استدلال‌های کلامی-سنتی رقیبان محافظه کار شک می‌آورد و بدین‌روی قدرت سیاسی بی‌مهار ایشان را به چالش می‌کشد. روشنفکران این گروه دگرگونی اسلام از دین به ایدئولوژی را می‌نکوهند و بر ناروایی آن انگشت می‌نهند. عبدالکریم سروش روشنفکر برجسته این گروه، بارها استدلال کرده است که اسلام یک ایدئولوژِی نیست و این پدیده انقلاب بود که رنگ و بوی ایدئولوژیک به اسلام داده است: “دین برای آخرت است نه دنیا و خطری که در کمین اسلام است همین است که ایدئولوژی انقلابی نام آن را لکه‌دار خواهد کرد.” مانند بسیاری روشنفکران در جهان عرب از جمله محمد عابد الجابری، عبدالخبیرالخطیب، محمد ارکون، حسن حنفی و راشد غنوشی، اصلاح‌طلبان دینی رویکرد ضد عقل بنیادگرایان دینی را نادرست می‌دانند، اصلاح اندیشگی را هدف تکاپوهای خویش می‌شمارند و به اعلامیه جهانی حقوق بشر پایبندند. اما چون در سی سال گذشته زیاده‌روی‌ها و نابسامانی‌های حکومت دینی در ایران را با گوشت و پوست تجربه کرده‌اند، بیش از همتایان عرب خویش از خطر استبداد دینی باخبرند.

بی‌گمان در دهه گذشته سپهر همگانی ایرانیان شاهد روی آوردن به گفتمان دموکراسی و دیدگاه‌های عرفی بوده است. رفته رفته، شمار رو به افزایشی از اصلاح‌طلبان دینی دیدگاه‌های عرفی مدرن را برمی‌گزینند، از خصوصی‌سازی دین سخن می‌گویند (174) و نظریه حکومت دینی را به‌کل ناروا می‌شمارند. این گروه از روشنفکران در میانه راه [از اصلاح‌طلبی دینی به مدرن‌گرایی عرفی] برآنند که حق‌های سیاسی و اجتماعی شهروندان به‌کلی عرفی‌اند و بر دین و ایمان تکیه ندارند چنان که صورتبندی آن حق‌ها نیز در قلمرو اختیار آدمیان است. بسیاری مدرن‌گرایان عرفی چنین دگرگونی در اندیشه‌های اصلاح‌طلبان دینی را به فال نیک می‌گیرند گرچه گروهی از آنان، با تکیه بر تفسیری ویژه از عقلگرایی پساروشنگری، خردورزی را فرآیندی خود بنیاد و خودکفا و مستقل از دین شمرده و از این‌رو به روشنفکران اصلاح‌طلب میانه راه خرده می‌گیرند که حتی نام روشنفکر دینی تناقض‌آلود است. چرا که خبر از سرسپردگی غیر‌عقلانی صاحبان این نام به دین می‌دهد. به باور این گروه از مدرن‌گرایان عرفی، تناقض در نام روشنفکری دینی، خبر از دوگانگی بنیادینی میان دو شیوه جهان بینی می‌دهد که هیچ دریچه‌ای به‌روی هم ندارند و با هم سازگار نمی‌توانند بود.

کتاب علی میرسپاسی “دموکراسی در ایران مدرن” درگیر همین گفتگو در نسبت دو جهان‌بینی می‌شود. میرسپاسی به پیروی از فیلسوف آمریکایی، ریچارد رورتی، برآن‌ست که دموکراسی پیش از آن که وامی به گفتگوهای پیچیده فلسفی داشته باشد، در گرو سازماندهی نهادهای دموکراتیک در جامعه است. چنین است که میرسپاسی جامعه‌شناس، تکاپوی اندیشگی هر دو گروه روشنفکران دینی و عرفی برای صورتبندی دموکراسی به یاری اصل‌های فلسفی و شناخت شناسانه را به یک شیوه نقد کرده و ناروا می‌داند و با آنان که دموکراسی را همچنان مفهوم‌هایی چون “پیشرفت”، “عقلانیت عملی” و “خردورزی” می‌دانند (20) در می‌پیچد. میرسپاسی دموکراسی را نه “شیوه‌ای در نگرش و اندیشه‌ورزی” می‌شمارد و نه آن را با جستجوی “سیاست بناشده بر راستی و حقیقت‌مندی” و یا پیشروی “وجدان آزادی” باز می‌شناسد. بدین‌روی در نگاه میرسپاسی گفتمان‌های اصلاح‌طلبی دینی و مدرن‌گرایی عرفی٬ که در کتاب کامروا به‌سان دو شیوه‌ی از بنیاد متفاوت جهان بینی بازنموده شده‌اند، همپوشانی‌های بسیار دارند. میرسپاسی روشنفکرانی را که درنگاهشان نقد مدرن فلسفی و شناخت‌شناسانه بنیادهای اندیشه سیاسی سنتی تنها راه پاسخ به پرسش از علت ناکامی هواداران مدرنیته در ایران است سرزنش می‌کند و روش تفکر آنان را ناتوان از پیش نهادن راهی برای پی ریزی دموکراسی در ایران می‌داند. به‌دیگر زبان، شکوه و شکایت میرسپاسی از روشنفکرانی است که به باورشان پیش شرط نهادینه شدن دموکراسی در ایران خانه‌تکانی فکری‌ای است که ارزش‌های مدرنیته و عرفی‌گرایی را جایگزین اندیشه‌های سنتی سازد. به نظر میرسپاسی نظریه‌پردازی‌های فیلسوفانه که خیال دگرگونی کلیت شیوه تفکر ایرانیان در سر می‌پرورانند به‌راستی “جز اندیشه‌هایی تجریدی و به دور از زمانه و زمینه” نیستند (2) که از بد حادثه بر سپهر روشنفکری ایران چیره شده‌اند.

در پاسخ به نقدهای میرسپاسی، گروهی برآن‌اند که برای فهم و ساماندهی مدرنیته ناتمام و نیم‌بندی که به دست ایرانیان کنونی رسیده است، روشنفکران می‌بایست به نقد بی‌پروای سنت فلسفی ایران کمر ببندند و آنگاه پاسخ‌های فراگیر برای این پرسش فراهم آورند که چه شرایطی مدرنیته اروپایی را ممکن و مدرنیته ایرانی را ناممکن ساخته است. در نگاه این گروه مدرن‌گرایان فلسفی، تبیین‌های علوم اجتماعی از گیر و گرفتاری کنونی ایران پاسخ درخوری برای این پرسش در میان نمی‌آورند. چراکه خود کمابیش تکیه بر بستری ایدئولوژیک دارند، از روش‌های پوزیتیویستی تقلید می‌کنند و یا از اساس به بیراهه می‌روند. شاید بتوان همدلانه با میرسپاسی در کارآمدی رویکردهای بنیان‌گرا(foundationalist) و آرمانخواهانه به دموکراسی به دیده تردید نگریست. اما پرسش خواننده تا پایان کتاب همچنان بی‌پاسخ می‌ماند که چرا “رویکرد فلسفی” چنین به کام روشنفکران و نخبگان ایرانی شیرین افتاده است؟ کتاب میرسپاسی هیچ تبیین “جامعه‌شناسانه”‌ای از رونق و رواج “نگاه فلسفی” روشنفکران ایرانی به مدرنیته به‌دست نمی‌دهد. شاید بتوان این کاستی را با نظر در چیستی و هدف کتاب بازفهمید: “دموکراسی در ایران مدرن” بیش از هر چیز بازنمای تکاپوی یک روشنفکر قلمرو همگانی برای انگیزش و عمل اجتماعی است. میرسپاسی که پیوسته در رسانه‌های همگانی و در دانشگاه‌های ایران به نویسندگی و سخنرانی می‌پردازد، برای خویش جایی در سپهر اندیشگی ایران گشوده است. برخلاف کامروا که تنها به گزارشگری روندهای اندیشگی در ایران می‌پردازد، میرسپاسی خود درگیرآن گفتگوهاست و بسا که در پای فشاری بر ایستار خویش، تفاوت میان روش فلسفی روشنفکران ایرانی و روش خود را بسی بیش از آنچه که هست می‌بیند و تقریر می‌کند.

آیا به‌راستی در نگاه او اعلامیه آزادی‌های انگلستان (Magna Carta)، نوشته‌های فدرالیست‌ها و ایده‌های فیلسوفانی چون میل و روسو یا روشنفکرانی چون جفرسون و مدیسون هیچ نقشی در پیدایش و گسترش دموکراسی در جهان غربی نداشته‌اند؟ همچنین می‌توان از شیوه‌های خوانش و تفسیر میرسپاسی از رورتی خرده گرفت و یادآور شد که هر آنچه رورتی درباره دموکراسی می‌گوید به‌راستی درباره دموکراسی “لیبرال” است. رورتی نیز مانند جان راولز برآن‌ست که پیش افتادن و فراگیری دموکراسی در جامعه‌های لیبرال غربی بی‌گمان وامدار جا افتادن یک شیوه ویژه تفکر شناخت‌شناسانه یعنی عملگرایی (Pragmatism) و یک روش ویژه اندیشه فلسفی یعنی لیبرالیسم عرفی (Secular Liberalism) در این جامعه‌هاست. به دیگر زبان، به باور رورتی شهروندان غربی در جامعه‌های دموکراتیک می‌توانند ازین پس کمتر نگران “حقیقت” (truth) باشند٬ نه چون حقیقت‌مندی باورها برای دوام دموکراسی مهم و ضروری نیست، بلکه چون در چنین جامعه‌هایی شیوه‌های دستیابی به حقیقت از مسیر گفتگوهای دموکراتیک در سپهر همگانی – و نیز معنا و ملاک حقیقت‌مندی – به خوبی به یاری فلسفه و همدستی تاریخ و سیاست صورتبندی و نهادینه شده است. خوانش میرسپاسی از رورتی ساده‌گیرانه زرادخانه فلسفی‌ای را که رورتی در دفاع از لیبرالیسم و دموکراسی لیبرال برآن تکیه زده و به آن پشتگرم است، نادیده می‌گیرد. از این گذشته کاربست ایده‌های فیلسوف عملگرای عرفی‌ای چون رورتی در نسخه پیچی برای جامعه‌ای همچون ایران که درو نخبگان سیاسی قدرت خویش را به قوای الاهی می‌پیوندند، از دین بسان پشتگاه قانون‌های مدنی و حقوقی بهره می‌گیرند، سیاست‌ورزی و حکومت‌داری همزمان بدو شیوه دینی و عرفی در جریان است و هیچ نظام یگانه‌ای برای تفسیر قانون در کار نیست و دعوی‌های حقیقتمندی به شیوه‌های غیر لیبرال و بیرون از مسیر گفتگوهای همگانی بر کرسی اثبات می‌نشینند، در همدلانه‌ترین تعبیر، نارواست.

کامروا در کتاب خود از دگرگونی‌های اقتصادی و اجتماعی‌ای که انقلاب اندیشگی ایران در سه دهه گذشته را همراهی کرده اند نشانی نمی‌گیرد. کاربست مفهوم‌هایی چون شهرنشینی پرشتاب توده‌ها، گسترش دستگاه‌های آموزش عالی، دگرگونی سازوکار پیوند طبقاتی، به قدرت رسیدن گروه‌های نوین اجتماعی، براه افتادن جنبش زنان و جوانان، می‌توانست نویسنده را در ارزیابی چند و چون دگرگونی‌های اندیشگی در هریک از سه جریان روشنفکری یاری دهد. امیرارجمند، کامروا و میرسپاسی هر سه بر دوره پس از خمینی (“جمهوری دوم”) نظر می‌کنند و برآنند که آرمان‌های بلند پروازانه جمهوری اسلامی به شکست انجامیده است. امیرارجمند و میرسپاسی همچنین اندیشه و رفتار اصلاح‌طلبان اسلامگرا را از دو زاویه گوناگون به نقد می‌کشند. امیرارجمند از دلبستگی این گروه روشنفکران سیاست ورز به گفتمان انقلابی و ناتوانی سیاسی شان در چالش با “پادشاهی روحانیان” (91) انتقاد می‌کند و میرسپاسی برآنان خرده می‌گیرد که چرا فریفته اندیشه‌های تجریدی و فلسفی درباره دموکراسی شده‌اند. افسوس که هیچ یک از سه نویسنده از پژوهش‌های چشمگیر در زمینه “گذار به دموکراسی” سودی نمی‌برد و از نظریه‌های موجود در علم سیاست برای یافتن علت دوام خودکامگی نشانی نمی‌جوید تا مشکل ایران را در چارچوب نظری گسترده‌تر بنشاند. بی‌گمان کاربست اندیشه‌های دانشورانی چون راجیو بارگاوا (Rajeev Bargava)، خوزه کازانوا (Jose Casanova)، آلفرد استفان (Alfred Stepan) و چارلز تیلور (Charles Taylor) می‌توانست نظریه‌پردازی این هر سه نویسنده را درباره آینده دین در سپهر همگانی ایران پربارتر کند. در سال‌های دور کارشناسی زیرک انقلاب 57 را پیروزی “نادانی بر استبداد” خواند. امیر ارجمند، کامروا و میرسپاسی نشان داده‌اند که جامعه ایران راه درازی در پشت سر نهادن نادانی پیموده است. اما صد افسوس که “استبداد” همچنان یکه‌تاز میدان زندگی و سیاست‌ورزی ایرانیان است. هر یک از سه نویسنده به شیوه خویش چشم ما را بر فراز و نشیب‌های شناختی، درگیری‌های کلامی و پست و بلند سیاست ورزی در ایران پس از انقلاب می‌گشاید. پس از سه دهه از انقلاب برای تبیین راز بقای استبداد دینی نیازمند پژوهش‌های تجربی در ساختار سیاسی ایران و نخبگانش هستیم.

The post بازخوانی سه کتاب appeared first on دکتر مهرزاد بروجردی.

24 Dec 03:26

دولت جلوی قانون شکنی مستمر را بگیرد

by admin

بررسی خاطرات سیاسی خلیل ملکی در گفت وگو با محمد علی همایون کاتوزیان

گفت‌وگوکننده: مریم طهماسبی| روزنامه اعتماد ۳۰ آبان ۱۳۹۲

مریم طهماسبی/ اگر انسان نگاه روایی صرف را از تاریخ بردارد و آن را تنها به مثابه امری مربوط به گذشته نپندارد، می‌تواند از آن به عنوان ابزاری برای تحلیل شرایط حال و حتی ساختن مسیر آینده استفاده کند. «محمد علی همایون کاتوزیان» پژوهشگر علوم سیاسی، اقتصاددان و تاریخ نگار است که آثار تحلیلی متعددی در حوزه تاریخ سیاسی دارد. از میان این آثار دو کتاب او در سال جاری تجدید چاپ شده‌اند: «۹مقاله در جامعه‌شناسی تاریخی ایران-نفت و توسعه اقتصادی» (که همان‌طور که از نامش پیداست مجموعه‌یی از مقالات تاریخی- تحلیلی درباره روند اقتصادی در ایران است) و دیگری کتاب «خاطرات سیاسی خلیل ملکی» (از سیاستمداران تشکیل‌دهنده جبهه ملی) که به کوشش او جمع‌آوری شده و مقدمه‌یی مهم را در ۲۰۰ صفحه برای آن نوشته است. به همین بهانه با وی گفت‌وگویی ترتیب دادم که رویکردی کلی را از مهم‌ترین موضوعات مطرح شده در این دو کتاب به دست می‌دهد اما درهرحال نکات بسیار زیاد و مهم دیگری در این گفت‌وگوی کوتاه از قلم افتاده‌اند که برای دستیابی به تحلیلی دقیق وجامع به خواندن دو کتاب مذکور نیاز است.

در جایی از کتاب «جامعه‌شناسی تاریخی ایران» به استبداد شرقی اشاره کرده‌اید، منظور شما از این استبداد چیست وفکر می‌کنید چه دلایلی باعث به وجود آمدن و تحکیم این استبداد شده بود؟

«دسپوتیسم شرقی» اصطلاحی بود که برخی اندیشمندان غربی در قرن ۱۸ و خاصه نوزدهم درباره سیستم‌های سیاسی- اجتماعی شرق به کار بردند اما ترجمه آن به «استبداد شرقی» گمراه‌کننده است چون در غرب هرگز یک سیستم استبدادی پدید نیامد و دسپوتیسم هم که حداکثر چهار قرن در اروپا حاکم بود صرفا حکومت مطلقه بود، نه حکومت مطلقه و در عین حال استبدادی (خودسرانه). بیشتر نظر اروپاییان به چین، هند و (بعدا) مصر بود، اگرچه بعضی از آنان از جمله مارکس ایران را هم در نظر داشتند. من فرا روایت و اونیورسالیسم دسپوتیسم شرقی را خاصه در روایت کارل ویتفوگل از نظر علمی ساده‌انگارانه و تعمیم ناواردی می‌دانم اما درباره استبداد ایرانی و شباهت‌ها و تفاوت‌های آن با نظریه دسپوتیسم شرقی در کتاب‌های گوناگون به تفصیل صحبت کرده‌ام.

باتوجه به مقاله‌های نوشته شده توسط شما حول محور نفت و توسعه اقتصادی نقش نفت در روند دموکراتیزاسیون ایران چه بوده است؟

اگر این سوال را درباره نروژکه یک صادرکننده بزرگ نفت است، می‌کردید پاسخ چه می‌بود؟ نروژ یک کشور دموکراتیک است که نه دموکراسی آن مدیون درآمد نفت است، نه درآمد نفت در دموکراسی آن خللی ایجاد می‌کند. دموکراسی در اروپا ریشه‌های تاریخی عمیق دارد که پا گرفتن آن قرن‌ها وقت و کار و کوشش و مبارزه برده است. البته دموکراسی خود یک فرآیند است نه یک برنامه، به این معنا که در حال پیشرفت و تحول است. مثلا دموکراسی امروز انگلیس از صد سال پیش خیلی استوارتر و پیشرفته‌تر است. دموکراسی در ایران ریشه‌های تاریخی ندارد. تا انقلاب مشروطه نظام ایران استبدادی بود و پس از آن هم – اگرچه در بعضی سال‌ها آزادی نزدیک به هرج و مرج وجود داشت- دموکراتیک نشد. چنانچه در کتاب‌هایم نشان داده‌ام در ۱۲-۱۰ سال آخر دوره رضا شاه و ۱۴سال آخر دوره محمدرضا شاه استبداد تاریخی ایران بازسازی شد و درآمد نفت به ویژه در دوره دوم نقش عمده‌یی ایفا کرد به این دلیل که درآمد بادآورده هنگفتی به دست دولت می‌رسید و بر قدرت آن می‌افزود. اما نفت سبب و علت حکومت خودسرانه نبود بلکه تقویت‌کننده آن بود. گمان اینکه اگر درآمد نفت نبود ایران دارای نظام دموکراتیک می‌شد، بسیار ساده‌انگارانه است.

باتوجه به اینکه شما نفت را عملا از دیگر اجزای اقتصاد سیاسی مستقل و به عنوان درآمدی مازاد می‌دانید، تاثیر وابستگی اقتصاد ایران به نفت بر دیگر ارکان اقتصاد سیاسی را چگونه ارزیابی می‌کنید؟

۴۴سال پیش من یکی از سه اقتصاددانی بودم که نتیجه گرفتیم درآمد نفت رانت است یعنی عمدتا موهبتی طبیعی است که ناشی از عوامل تولید نیست و مستقیما به دولت پرداخته می‌شود. آن دو اقتصاددان دیگر دنبال کار را نگرفتند ولی من (با وجود زیان‌های شخصی‌ای که برایم داشت) موضوع را رها نکردم تا اینکه پس از گذشت ۲۰ سال همه دانا شدند! اما در ایران نحوه کاربرد درآمد نفت سبب شد که بخش‌های تولیدی تقویت نشوند، کشاورزی به‌شدت تنزل کند و یک بخش عمده صادرات غیرنفتی به وجود نیاید و در ضمن بازار رانتخواری و مفت‌خواری رواج یابد.

علل عقب بودن اقتصاد ایران نسبت به کشورهایی مثل کره و ژاپن که فاقد نفت هستند را چه می‌دانید؟

در این باره یک کتاب می‌توان نوشت، همین سوال را درباره فرانسه و انگلیس هم می‌شد، کرد جز آنکه در این کشورها توسعه اقتصادی طی قرن‌ها تقریبا به صورت ناخودآگاه پدید آمد، حال آنکه در ژاپن

صد و سی‌سال پیش و کره جنوبی ۵۰سال پیش، آگاهانه کوشش برای توسعه اقتصادی آغاز شد و در میان دلایل گوناگون دو دلیل عمده داشت: یکی ایجاد نظم و قانون، دیگری انباشت سرمایه یعنی کم خوردن، پس‌انداز و سرمایه‌گذاری مستمرو سیستماتیک، همراه با ایجاد یک بخش عمده صادرات.

در مقایسه نرخ بهره بانک‌های ایران و کشورهای پیشرفته به تفاوت چشمگیری می‌رسیم. از نظر شما این بالا بودن نرخ بهره در ایران و از طرف دیگر تاکید بر بانکداری اسلامی و بدون ربا چه تفسیری دارد؟

نرخ بهره در هر کشوری بر اساس شرایط اقتصادی بالا و پایین می‌رود و همیشه ثابت نیست، گاهی بالا و گاهی هم پایین است و این بین کشورهای گوناگون در یک زمان ثابت نیز واقعیت دارد. از قضا نرخ بهره ایران بالا نیست، چون از نرخ تورم خیلی کمتر است. اگر نرخ بهره ۲۰ درصد و نرخ تورم ۴۰ درصد باشد، در واقع نرخ بهره واقعی منهای ۲۰ درصد است! اما بیجا نیست که بگویم من در مقاله‌یی که در سال ۱۹۷۹ به انگلیسی چاپ شد و ترجمه آن زیر عنوان «ربا و بهره در اقتصاد سیاسی اسلام» در کتاب «نه مقاله» چاپ شده ثابت کردم که مراد از تحریم ربا تحریم بهره نبوده، یعنی مراد از ربا فقط بهره‌یی است که در ازای قرض دادن قوت لایموت به درماندگان و بی‌چیزان گرفته شود.

در مقدمه کتاب «خاطرات سیاسی خلیل ملکی» در آنجا که آغاز گرایش‌های مارکسیستی در ایران را توضیح می‌دهید به اطلاع نداشتن روشنفکران آن زمان از ریشه‌های مارکسیسم اشاره می‌کنید. پس با توجه به نداشتن آشنایی عمیق با مارکسیسم علت گرایش به این الگو را در چه می‌دانید؟

دلایل آن عاطفی و سیاسی بود. ایمان به شوروی و پس از آن چین خیلی بیشتر از علم مارکسیسم موثر بود، گذشته از اینکه مارکسیسم (با همه درستی‌ها و نادرستی‌هایش) یک رشته نظریات دقیق و پیچیده است که آموزش آن کار هر کس نیست البته ایمانی که به آن اشاره کردم و بی‌شباهت به ایمان مذهبی نبود ابزاری هم داشت که ظاهرا مارکسیستی بود، مانند «امپریالیسم»، «بورژوازی»، «پرولتاریا» که کاربردشان ساده‌انگارانه اما با

شور و حرارت مذهبی توام بود.

با توجه به شناختی که «خلیل ملکی» در زندان ۵۳ نفر نسبت به رهبران حزب توده قبل از تشکیل آن پیدا کرده بود و باعث شد پس از تشکیل حزب نیز از عضویت در آن سر باز زند، سرانجام چه عللی باعث شد تا ملکی به عضویت این حزب در آید؟

ملکی رفتار خیلی از اعضا ی۵۳ نفر را در زندان نپسندیده بود و آن را بعضا غیراخلاقی و غیراصولی می‌دانست و به همین دلیل هم بود که در تاسیس حزب توده شرکت نکرد. اما چندی پس از تاسیس آن خیلی از جوانان برجسته حزب توده که از پاره‌یی رفتارهای رهبری آن به اصطلاح سرخورده بودند و انتقاد داشتند با ملکی تماس گرفتند و پس از دیدارها و گفت‌وگوهای مکرر از او جدا خواستند که به حزب بپیوندد و آنان را برای اصلاح حزب رهبری کند. یکی از اینها عبدالحسین نوشین، هنرمند بنام بود.

پس چرا ملکی همواره مورد انتقاد رهبران حزب توده قرار می‌گرفت؟

ملکی آدمی صدیق، صمیمی و اصولی بود و تسلیم زور یا اشتباه بزرگ نمی‌شد.

تا سال ۱۳۲۶ که ملکی در حزب توده بود ایراد اساسی او (به رهبری جناح اصلاح‌طلب حزب) یکی رفتار خودسرانه و بروکراتیک سران حزب بود؛ دیگری سرسپردگی آنان به سفارت شوروی، اگرچه همان سران پس از شکست فاحش سیاست‌شان در قبال قیام آذربایجان (که ملکی با آن مخالفت کرده بود) برای مدت کوتاهی به ملکی روی آوردند اما البته پس از انشعاب ملکی و یارانش از حزب توده کار آنها به جایی رسید که ملکی را جاسوس انگلیس، نوکر دربار و مامور سازمان امنیت بنامند. این بود نمونه اخلاق سیاسی «حزب طراز نو».

علل مخالفت ملکی با رویکردهای مصدق در عین همراهی او چه بود؟

«مخالفت» اصطلاح به جایی نیست. ملکی و حزب او پشتیبان نهضت ملی و دولت مصدق بودند، منتها نظرات خود را درباره مسائل عمده سیاسی نیز بیان می‌کردند که همیشه با نظر دولت یکسان نبود یعنی پشتیبان بودند ولی واله و شیفته نبودند که به همه کارها و آرای دولت چون آیات آسمانی بنگرند. از جمله آنان سخت هوادار اصلاح ارضی و حق رای زنان بودند که در این مورد دولت هم موافق بود ولی می‌گفت توانایی اجرای آن را ندارد. ملکی اعتقاد داشت که دولت باید جلوی هرج و مرج و قانون‌شکنی مستمر دشمنان چپ و راستش را بگیرد و با رفراندوم برای بستن مجلس هفدهم مخالفت کرد چون پیش‌بینی می‌کرد که سبب سقوط مصدق شود و همین‌طور هم شد.

در پیشگفتار چاپ جدید کتاب «خاطرات خلیل ملکی» اذعان داشتید که اگر کتاب را الان می‌نوشتید با در نظر داشتن و حفظ نکات اساسی تغییراتی در آن اعمال می‌کردید. این تغییرات چه می‌توانستند باشند؟

در انتهای مقدمه ویراست دوم نوشتم: «این کتاب را با مقدمه‌اش در سال ۱۳۵۸ یعنی یک سال پس از انقلاب به دست چاپ سپردم. اگر امروز آن را می‌نوشتم طبعا شکل دیگری به خود می‌گرفت اما نکات اصلی و اساسی آن تغییری نمی‌کرد. پس بهتر است که همان سان که در ۳۲ سال پیش عرضه شده بود به دست خوانندگان برسد تا ضمنا بتوانند آن را با آنچه در آن زمان گفته و نوشته می‌شد قیاس کنند.»

و واقعا باید مروری به آنچه در آن زمان گفته و نوشته می‌شد کرد تا تفاوت کار به‌دست آید. اما بدیهی است که اگر کسی چه این کتاب و چه هر کتاب دیگری را (اکنون) ۳۴سال پس از نگارش آن می‌نوشت آن را از جهاتی، جور دیگری ارائه می‌کرد، اگرچه در این مورد مهم همان است که نکات اصلی و اساسی آن تغییری نمی‌کرد زیرا که نه تنها غلط تاریخی فاحشی در آن نیست بلکه خیلی‌ها تازه در همین اواخر به شرح حوادث و روح تحلیل آن رسیده‌اند.

24 Dec 03:21

آیا می رسیم به آنجا که جامعه مان کارفرما بشودو حکمرانی نیز همچون عملی فنی؟

by م فراستخواه
رضا رادمنش

مقصود فراستخواه یک جامعه شناس در خدمت تداوم وضع موجود


زندگی ، زبان و ساخته شدن آگاهی

آگاهی اجتماعی مدام در حال ساخته شدن[1] است وبا خود زندگی ما را از حالی به حالی می کند. نفوذ آگاهی اگرهم چند صباحی از عهدۀ نهادهای صلب وسختی برنیاید، آخر کار خودش را می کند و دیر یا زود از ذهن وجان ما تا محیط حیات در شراشر فرهنگ وجامعه سریان می یابد. آگاهی شهر، کلمات ما را  دگرگون می سازد با تمام عمق معناهای شان ودلالتهای شان. از جمله امروزه روز در دنیا کلمۀ حکمرانی دارد معنای دیگری به خود می گیرد

ما با یک منطق زندگی نمی کنیم وبا منطق دیگری حرف بزنیم. ما نخست فکر نمی کنیم وسپس آن را بر زبان بیاوریم. ما با زبان، از طریق زبان و در اثنای زبان می اندیشیم و آنطورکه زندگی می کنیم زبان می ورزیم. وقتی الگوهای زیست اجتماعی عوض می شود کلمات نیز، بار معنایی دیگری پیدا می کند. معنای فرزند، امروز نه آن است که در گذشته دلالت می کرد. اصلا کودک، مفهوم مدرنی با مضامین جدید روان شناختی است وغیر از طفل قدیم است. در گذشته کودکی وجود نداشت. کارکودک و بازی کودک وحقوق کودک وخود پرسشگری وخود تنظیمی و مدیریت استراتژیک کودکان از چند ماهگی  همه کلمات جدیدند. در گذشته، هم کار بود وهم بازی بود و هم حق و حقوق بود اما نه در معنای امروزی.  همانطور که پارلمان هم نبود و اینترنت هم نبود و مصرف به معنای امروزی نیز نبود و شهروند نبود و رأی نبود.  معنای پدر، امروز معنایی تازه غیر از مناسبات قبلی پدرسالار است. چنانکه معنای مسافت، معنای دیدار، معنای فاصله، معنای علم و معنای همه چیز دیگر نیز عوض شده است.

از حکومت تا حکمرانی

از جمله این کلمات که بارمعنایی شان دگرگون می شود، کلمۀ «حکمرانی» است. تحول معناهای اجتماعی چیز کمی نیست. زبان، ترجمان زندگی است. حکمرانی دیگر به معنای سابق وحتی معنای یکی دودهۀ گذشته اش نیست! جامعه ای که لغتنامه سیاسی اش با منطق متحول«زیست اجتماعی» تحول پبدا نکند، دچار اختلال ذهنی ویادگیری شده است و این به معنای آویزان شدن از عقربۀ زمان، توقف رشد و پویایی، و درنهایت؛ زوال وانحطاط است.

در گذشته کسانی حکومت می کردند و فعل حکومت کردن[2] وجود داشت.  اما ساخت وریخت زندگی امروزی، مقتضی چیزی دیگر است وآن حکمرانی[3] است. حکمرانی یا حکمروایی معنای مصدری متفاوتی دارد. مستلزم مشارکت شهروندان ونهادهاست وبلکه بایستۀ سطحی بالاتر از مشارکت یعنی «شراکت» وسهیم شدن همۀ بخشهاست. سرشت زندگی امروزی می رود که در آن، غیر دولت (به معنای بخش خصوصی، مردمی و حتی عمومی)در دولت حلول بکند. آن را تحت الشعاع خود قرار ب دهد. با خود بکشد، ببرد وبه کار بگیرد. جامعه جدید دارد کارفرمای دولت می شود وبر کیفیت کار او نظاره می کند.

دراینجاست که حکمرانی به عملی فنی وتخصصی تحویل می شود و این چیزی است که با اندکی تسامح به تعبیر فوکویی از «حکومت مندی»[4] نزدیک می شود.[i] البته این مفهوم حکومت مندی موضوع نقدهایی قرار گرفته است[ii]  ولی برکنار از این بحثها، در یک چیز چندان حرفی نیست و آن گذر از «معنای سیاسی» حکومت به «معنای فنی» حکمرانی است.  

آگاهی جدید به حدی از اشباع می رسد که از حکومت، اسطوره زدایی وراز زدایی وافسانه زدایی می کند. چنین نیست که از پیش مقدر است کسانی خاص با اوصاف خاصی برجامعه حکومت بکنند. حکمرانی به معنای شبانی وراعیگری برای رعیت نیست. حکومت، پدری برای خانوادۀ بزرگ اجتماعی هم نیست. دولت، جعبه ای سیاه از اقتدار مشروع به معنای وبری نیز نیست. رازی ایدئولوژیک، دولت را دولت نمی کند و اقتداری مسحورکننده برایش تدارک نمی بیند. در سپهر آگاهی جدید، قضیۀ حکمرانی عبارت از  دوگانه ای میان دولت جور و دولت عدل، در معنای کمال گرایانه اش نیست. بلکه مضمونی اداری و فنی دارد.

مهم جامعه است که وصف کارفرمایی پیدا بکند وکارفرمایی فرهیخته بشود. کافرما کیست؟ کسی است که سرمایه از آن اوست. بالغ ورشید است. هویت حقوقی دارد. زندگی اش را خود اداره می کند. موجودی مستقل، آزاد و خودتنظیم است. بر امور خویش واقف وبصیر است. بسیاری از کارهایش را خود انجام می دهد وآنگاه برای انجام کارهای خاصی، برون سپاری می کند. استخدام وبه کارگماری می کند. فعالیتی را با اهداف خاصی که دارد به شرکتی واجد صلاحیتهای فنی وتخصصی سفارش می دهد، قرار داد می نویسد، تضمین هایی ایجاد می کند ودر ازای پرداخت پولی، کار هایی را با نتایجی خاص می خواهد و بر انجام این تعهدات نظارت می کند. جامعه جدید نیز  همین کار را با دولت می کند . نقش کافرمایی دارد ودولتها کنندگان کاری هستند برای او. 

نشانه شناسی یک انتخابات

در انتخابات اخیر سوسوی یک آگاهی در حال ساخته شدن اجتماعی را دیدیم. مردم در میان چند گزینۀ محدود پیش روی خود، مجموعه ای را ترجیح دادند که به کار کشور داری در این شرایط بین المللی وداخلی بربیاید. عاشق چشم وابروی کسی نبودند. از دوگانه های پیر وجوان، صنف، لباس و جناح خاص سیاسی تا می توانستند گذشتند. وارد منطقه ای خاکستری شدند.

شهروندان حتی به محدودیتهای انتخاب خود وبه ریسکهای آرای خود تاحدی واقف بودند. می دانستند کسانی را دعوت مجدد به کار می کنند که سالهای سال درکار بودند ، چنان گلی نکاشتند و معجزه ای از آنها سرنزد. خبط وخطاهای اندکی نداشتند. مردم اما چنین برآورد کردند که اینان خیرالموجودین اند. گفتند شاید واقع گراتر و جامعه بین تر ودنیادیده ترشده اند و احتمالا به مقتضای رقابت سیاسی، ازخود قدری بیشتر مایه بگذارند.

شهروندان چندان خود را درگیر منازعات دینی و مسلکی و ایدئولوژیک نکردند. منافع خود را سبک سنگین کردند. در دنیایی عینی ونه یوتوپیک دست به انتخاب زدند. تاجایی که می توانستند به وضعیت نگریستند و امکانپذیر ترین انتخاب عقلانی خود را به کارگرفتند. دلنگرانی شان این بود که چه جور مجموعه ای می تواند تنش ما با دنیا را تقلیل بدهد. چه ترکیبی از دولت می تواند ریسک ها را تاحد ممکن کم کند و در میدان مذاکره، عملکردی نسبتا کارامد داشته باشد. نگاهی حقوقی ونه شعاری در پیش بگیرد. برای اقتصاد، تدبیری عقلانی بجوید. با جامعه مدنی کم وبیش راه بیاید. زبان دنیا را بفهمد . توافقی نسبتا رضایتبخش در جامعه سیاسی ومیان نیروها وتعارضها به وجود بیاورد و  برنامه اش تاحدی آن قابلیت را داشته باشد که از طریق آن راه برون شدنی برای مسائل ملی و تقلیل مرارتها وتولید حداقل امکانهای نهادینه شدۀ لازم به خاطررفاه وشادی های پایدار و برای همه گروه های اجتماعی فراهم بیاید.

بدین ترتیب می بینیم که جامعه دارد بزرگ می شود. صفت کارفرمایی پیدا می کندو معنایی تازه از حکمرانی خوب(برکنار از منازعات ایدئولوژیک)در نظر دارد. جامعه بدون آنکه بخواهیم در حقش اغراق بکنیم و از او قهرمانی یا قدّیسی برای مخارج پوپولیستی بسازیم، در مجموع، تغییر می کند. بسیاری از گروه های جدید اجتماعی وشهروندان مطلع از دنیا روز به روز الگوهای تازه ای از زیست اجتماعی، هم  یاد می گیرند و هم خومی گیرند. نگاه شان به دولتیان، دارد عوض می شود. اکنون اما پرسش بزرگتر و مسأله  این است که آیا دولتیان نیز آمادۀ یادگیری و تغییر هستند؟             فایل پی دی اف



[1] Construction

[2]overning                                                                                                                                  

[3] Governance

[4] Govern mentality



[i] Burchell, G.; Gordon,  C. Miller,P. (1991)The Foucault Effect: Studies in Governmentality. University Of Chicago Press.

[ii] Walters W.(2011 )Governmentality: Critical Encounters.US:  Routledge.

24 Dec 02:58

سبز کردن صحرا با پرما کالچر + ویدیو Permakultur

by RosaArchiv




  ایجاد پوشش طبیعی گودال ها در پروژه کشاورزی پایدار در اردن
 


 «تمامی مشکلات جهان را در یک باغ می توان حل کرد»
بدین ویدیوی نیم ساعته از پروژه های اول و دوم «سبز کردن صحرا»ی گف و نادیا لاوتن توجه شما را جلب می کنم.
Greening Desert II : ویدیوی سبز نمودن خاورمیانه یا در 4 بخش در یوتیوب
 

Greening the Desert with Geoff Lawton, Original and Update: 1 of 4


 
به تازگی این فرصت به دست آمد که با پرداخت مبلغی بسیار ناچیر در یک دوره ابتدایی برای کشاورزی پایدار شرکت جویم. موضوع مربوطه مدتی است ذهن مرا بخود مشغول نموده است. البته تا کنون اطلاعات چندانی در این باره نداشتم. قصد من در این یادداشت معرفی اصول کشاورزی پایدار است. علاوه بر آن در آینده نیز در چند مقاله، نمونه های چندی از آن را در اردن، زیمبابوه واریتره معرفی خواهم نمود. مدل های مزبور نشانگر آن اند که چگونه می توان اراضی به شدت شور وآسیب یافته را با استفاده از وسایل ساده و امکانات موجودِ در محل احیاء نمود.
کشاورزی پایدار Permakultur
واژه ی Parmakultur  (بفارسی پرما کالچر) ترکیبی است از مفاهیم permanent  به معنی دائمی و پایدار و agrikultur به معنی کشاورزی. تعاریف مختلفیبرای کشاورزی پایدار وجود دارند و جوهر آن در این است که نظامی است عملی برای زیستن پایدار و احیای زمین و اجتماعات. مبانی این روش بر توجه و دقت روی پرنسیپ ها و نمونه های طبیعی قرار دارند. کشاورزی پایدار به ما می آموزد نظام های زنده را در کلیتِ آنها بنگریم و ارتباط میان اشیاء را در چارچوبی ارزشی تقویت نمائیم، بجای آنکه در توجه نمودن به جزء جزء آنها باقی بمانیم. این کشاورزی نیروی انسانهای سراسر جهان را در این جهت تقویت می نماید که نظام های دینامیک و مقاوم و پروژه هایی را بوجود آورند که با طبیعت همساز باشند، بجای آنکه علیه آن عمل نمایند.
 
کشاورزی پایدار بر سه ارزش اساسی متکی است:
 
بذل توجه به رفتار در قبال طبیعت (earth care)
بذل توجه به رفتار در قبال انسانها (people care)
بده و بستان عادلانه با منابع (fair share)  

:و برخی از اصول مهم کشاورزی پایدار بدین قرارند 
 
زباله ایجاد مکن
تنوع را به بهترین میزان برسان
از امکانات موجد بهره برداری نما
بدان که هر عنصر دارای نقش های متفاوتی است
با کمترین تغییر بالاترین اثر را بدست آور
بدان که راه حل در خودِ مشکل نهفته است
با استفاده از راه حل های خرد و آهسته کار کن
در انتخاب مکان، تناسب را رعایت نما
از نواحی خارج از مرکز بهره برداری کرده  و قدر آنها را بدان
بدان که نتیجه کار به شرایط آن بستگی دارد
یک عنصر اساسی دیگر ایجاد محدوده هاست، محدوده هایی که متناسب با میزان نیازِ به کار انسانی تشکیل می گردند.
 
البته اصول مزبور چیز تازه ای نبوده و برای ما پذیرش آنها ساده است، اما بر اثر نحوه تولید صنعتی و مکانیزه و بخاطر توقعات اجتماعی، عقب رانده شده اند و این امریست که موجب نتایج فاجعه باری گشته است. اصول مزبور با نحوه فعالیت منفعت طلبانه اقتصاد سرمایه داری که بر نیازهای انسانی و طبیعت تسلط یافته اند، تعارض اساسی دارند. با کشاورزی پایدار می توان ساکنان کره ارض را بطور دائم ارتزاق نمود و بطوری که نمونه ی زیر نشان می دهد موفقانه به مبارزه با گرسنگی و فقر پرداخت. و این برخلاف راه حل های پر از تکنیک های پیشرفته ای است که شرکت های مونسانتو، بایر و سایر شرکت های عظیم در صنعت کشاورزی عرضه می نمایند. هدف آن شرکت ها ارتزاق جهانیان نبوده بلکه پر کردن جیب های سهامداران خود آنها می باشد.
 
سبز کردن صحرای اردن
یک تن از فعالان کشاورزی پایدار از اهالی استرالیا بنام گُف لاوتُن و همسر اردنی او خانم نادیا لاوتُن با پروژه های کشاورزی پایدار خویش در اردن نشان می دهند که چگونه می توان صحرا را آباد (سبز) نمود. 92% اردن متشکل از صحرا بوده و دائم رو به گسترش است. کشور مزبور از کم آب ترین کشورهای جهان بوده و بهره برداری از منابع آبیِ تجدید پذیر در این کشور به میزان 120% است. این بدان معنی است که منابع مزبور به زودی ته خواهند کشید. در کشاورزی صنعتی متکی بر استفاده فراوان از مواد شیمیایی همانطور که در سایر مناطق گیتی صورت می گیرد 70% آبِ موجود، مصرف می شود. بهمین جهت احیای زمین از مسائلی است که ادامه حیات بدان بستگی دارد.
در سال 2001 با اولین پروژه ی گُف لاوتُن قطعه زمینی به مساحت 4 هکتار احیاء گشت و آنهم در خشک ترین منطقه ی کره ارض که 400 متر پایین تر از سطح دریا قرار داشته، به شدت آسیب یافته و زمینِ آن شور بود. برای این کار گودال های وسیعی (swals)  که جمعا یک و نیم کیلومتر طولشان بود را برای جمع آوری قطرات آب باران ایجاد کردند. گودال های مزبور با قشری غیر قابل نفوذ از مواد طبیعی (Mulch) که به موازات ارتفاعات قرار داشتند روسازی گشت. در آن سویِ گودالها که رو به ارتفاعات بودند درختانِ مقاومِ بیابان زایِ دارای اَزُتِ فراوان و در سوی پائین ترِ آنها، انواع درختان میوه کاشته شد. مردم در ابتدا لاوتن و همکارانش را تمسخر می نمودند. زیرا گودالهای مزبور برای کاشتن محصولاتی که توسط آب باران آبیاری می شوند به میزان کافی صاف نبوده، دارای پستی و بلندی های بسیار بودند. اما در آنجا تغییرات غیر قابل باوری بوجو آمد: درختان انجیر در عرض چهارماه به میوه می نشست و این برای آن منطقه امری غیر ممکن بود. علاوه بر آن تشخیص داده شد که زمین ها، نمک زدایی شده بودند و آنهم با صرف 20% آبی که معمولا برای نمک زدایی زمین بکار می رفت و زیرِ قشرِ فوقانیِ گودالها، به اندازه ای نمدار بود که حتا در جوار آنها رشد قارچ نیز مشاهد گشت. (مردم محل تا آن زمان قارچ ندیده بودند، زیرا در حافظه ی زنده ی آنها تا آن زمان آنهمه زمین نمدار وجود نداشت). در زمین جنب و جوش انواع حشرات و جانوران ریز بروز نمود. در فرشی آگنده از قارچ، ماده ای شبیه موم بوجود آمد که نمک را از خود رانده و با پوسیدگیِ آن، نمکِ زمین تبدیل به پوسته ای سخت گشت.
فاینانس پروژه ی مزبور با گذشت سه سال به اتمام رسید و از آن پس به حال خود واگذار گشت. هنگامیکه لاوتن پس از 8 سال دوباره به آنجا سرکشی نمود البته تغییرات نامساعد اقتصادی بوجود آمده بود. اما با اینحال طرح اساسیِ نظام کشاورزی پایدار هنوز فعال بود و این خاصیت مقاوم آن را به اثبات رساند.
گُف لاوتن می گوید: «تمامی مشکلات جهان را در یک باغ می توان حل کرد» اما بسیاری از انسانها این را ندانسته و به همین دلیل نیز در آن تردید دارند.
اکنون لاوتن روی یک پروژه ی دیگرِ سبز کردن صحرا در جوار پروژه ی نخستین کار می کند، با فاینانس دراز مدت بخاطر دوام اقتصادی آن. از آن زمان پروژه های بسیاری بوجود آمده و فن آوری کشاورزی پایدار را کشاورزان کشورهای مختلف از یکدیگر می آموزند. پروژه ی کشاورزی پایدار در میان مردم طرفدارانی یافته و حتّا حکومت اردن نیز از آن حمایت می کند. این نشان می دهد که عطف پایه ای تفکر در این زمینه ضروری است.
در زمان خشکسالی سال 2008 محصول زیتون در سراسر اردن از بین رفت به جزء در کشاورزی پایدار در روستای بایوده (Bayoudah). ایجاد قشر طبیعیِ غیرقابل نفوذ و خاکِ برگِ حاصل آن باعث زنده ماندن درختان آنجا گشته بود.
این سری تصاویر نمایانگر آبادی سرسبزیست که توسط پروژه ی «سبز کردن صحرا» در یکی از مناطق دارای سخت ترین شرایط آب و هوا در جهان بوجو آمد. حال اگر فقط بخش اندکی از پولی که برای جنگ ها و تسلط بر منابع نفت و سایر مواد اولیه که برای برپا نگاه داشتن ماشین سرمایه داری ضروری است برای اینگونه پروژه ها هزینه می شد، تا چه اندازه محیط زیست بهتر گشته و شانس زندگی انسانها بیشتر می شد؟
 
:اطلاعت بیشتر در باره کشاورزی پایدار به انگلیسی
 
کتابی به زبان فارسی در این باره :

 

03 Dec 15:34

پی‌آمدهای افول امریکا / امانوئل والرشتاین / ترجمه پرویز صداقت

by نقد اقتصاد سیاسی
رضا رادمنش

ایالات متحد همچنان یک غول است، اما غولی پوشالی. ایالات متحد در خاورمیانه‌ی کنونی به هر کاری دست بزند شکست می‌خورد. هم‌اکنون هیچ‌یک از کنش‌گران قدرتمند خاورمیانه (منظورم هیچ کدام است) دیگر از رهنمودهای ایالات متحد پیروی نمی‌کند. این شامل مصر، اسراییل، ترکیه، سوریه، عربستان سعودی، عراق، ایران و پاکستان است. .... سرانجام آن که دو پی‌آمد حقیقی هست که می‌توان در دهه‌های آتی نسبت به آن تا حد زیادی یقین داشت. نخست پایان دلار ایالات متحد به عنوان ارز مرجع است. وقتی این وضعیت حاکم شد، ایالات متحد پشتوانه‌ی گسترده‌ی بودجه‌ی ملی‌اش و هزینه‌های عملیات اقتصادی‌اش را از دست داده است. دومین پی‌آمد، احتمالاً افول جدی در سطح نسبی زندگی شهروندان و ساکنان ایالات متحد است. پی‌آمدهای سیاسی این تحول اخیر را دشوار بتوان به‌تفصیل پیش‌بینی کرد اما بی‌اهمیت نخواهد بود.

Time - America in declineمدت زمان درازی است که بحث کرده‌ام افول ایالات متحد به‌مثابه یک قدرت هژمونیک از حدود 1970 آغاز شد و این افول آرام در دوران رییس جمهوری جورج بوش شتاب گرفت. نخستین بار نوشتن در این مورد را در 1980 یا بعد از آن آغاز کردم. در آن زمان واکنش همه‌ی اردوگاه‌های سیاسی به این بحث این بود که آن را به عنوان بحثی نامعقول رد می‌کردند. در دهه‌ی 1990، کاملاً برعکس، بازهم واکنش همه‌ی طرف‌های طیف سیاسی  این بود که ایالات متحد به اوج سلطه‌ی تک‌قطبی دست یافته است.

اما بعد از شکستن حباب 2008، تغییر نظر صاحب‌نظران و عامه‌ی مردم آغاز شد. امروز، درصد بزرگی از مردم (هرچند نه همه‌ی آن‌ها) واقعیت افول نسبی در قدرت و جایگاه و نفوذ ایالات متحد را پذیرفته‌اند. این پذیرش در ایالات متحد کاملاً با اکراه صورت پذیرفته است. سیاست‌مداران و صاحب‌نظران در پیشنهاد این که چه‌گونه هنوز می‌توان جلوی این افول را گرفت با هم رقابت می‌کنند. به باور من این فرایند بازگشت‌ناپذیر است.

پرسش حقیقی این است که پی‌آمدهای این افول چه هستند. نخست بیان‌گر کاهش توان ایالات متحد در کنترل وضعیت جهانی و به طور خاص بی‌اعتمادی همپیمانان پیشین ایالات متحد به رفتار این کشور است. در ماه گذشته، به سبب افشاگری‌های ادوارد اسنودن، همه آگاه شدند که سازمان امنیت ملی امریکا به طور مستقیم از جمله از رهبران رده‌بالای سیاسی آلمان، فرانسه، مکزیک و برزیل (البته علاوه بر آن از شهروندان بی‌شمار این کشورها) جاسوسی می‌کرده است.

تردیدی ندارم که ایالات متحد در 1950 هم درگیر فعالیت‌های مشابهی بود. اما در 1950 هیچ کدام از این کشورها جرئت نداشت که خشم‌شان را به یک رسوایی عمومی بدل کنند و از ایالات متحد بخواهند این کار را متوقف کند. اگر آن‌ها امروز این کار را می‌کنند به خاطر آن است که امروز بیش از آن که آن‌ها به ایالات متحد نیاز داشته باشند ایالات متحد به این کشورها نیاز دارد. این رهبران کنونی می‌دانند که ایالات متحد هیچ گزینه‌ای ندارد به جز این که قول دهد این روش‌ها را متوقف کند، همان‌طور که پرزیدنت اوباما این کار را کرد (ولو آن که ایالات متحد چنین نیتی نداشته باشد). رهبران این چهار کشور همه می‌دانند که با پیچاندن گوش ایالات متحد موقعیت داخلی‌شان تقویت خواهد شد نه تضعیف.

تا جایی که رسانه‌ها از افول ایالات متحد بحث می‌کنند بیش‌ترین توجه به چین به عنوان هژمون بالقوه‌ی بعدی می‌شود. این بحث نیز نکته‌ی اصلی را نادیده می‌گیرد. تردیدی نیست که قدرت ژئوپلتیک چین در حال رشد است. اما دستیابی به نقش قدرت هژمونیک فرایندی طولانی و صعب‌الوصول است. طبیعتاً دست‌کم نیم‌قرن دیگر طول می‌کشد که کشور دیگری به چنین جایگاهی برسد که بتواند قدرت هژمونیک اعمال کند و این زمان درازی است که طی آن خیلی چیزها می‌تواند رخ دهد.

در آغاز جانشین بلافصلی برای این نقش وجود ندارد. بلکه وقتی کاهش بیش‌تر قدرتی که تاکنون هژمونیک بوده بر دیگر کشورها روشن می‌شود آن‌چه رخ می‌دهد این است که مبارزه‌ی پرآشوب میان قطب‌های متعدد قدرت که هیچ‌یک قادر به کنترل وضعیت نیست، جایگزین نظم نسبی در سیستم جهانی می‌شود. ایالات متحد همچنان یک غول است، اما غولی پوشالی. اکنون همچنان قدرتمندترین نیروی نظامی را دارد، اما خود را ناتوان از آن می‌یابد که استفاده‌ی چندان مناسبی از آن کند. ایالات متحد تلاش کرده با تمرکز روی جنگ‌افزارهای پهباد (هواپیماهای بدون سرنشین) مخاطراتش را به حداقل برساند. رابرت گیتس وزیر پیشین دفاع پیش‌تر این دیدگاه را رد کرده چراکه به لحاظ نظامی کاملاً غیرواقع‌بینانه است. وی یادآور شد که تنها با نبرد زمینی برنده‌ی جنگ مشخص می‌شود و رییس‌جمهور ایالات متحد اکنون تحت فشار شدید سیاست‌مداران و احساسات عمومی برای عدم استفاده از نیروهای زمینی است.

مسئله‌ی همگان در وضعیت آشوب ژئوپلتیک سطح بالای اضطرابی است که به بار می‌آورد و فرصت‌هایی است که برای شایع شدن حماقت ویرانگر ایجاد می‌کند. مثلاً ایالات متحد دیگر قادر نیست برنده‌ی جنگ‌ها شود اما قادر است با اقدامات غیرمحتاطانه خطر عظیمی برای خود و دیگران پدید می‌آورد. ایالات متحد در خاورمیانه‌ی کنونی به هر کاری دست بزند شکست می‌خورد. هم‌اکنون هیچ‌یک از کنش‌گران قدرتمند خاورمیانه (منظورم هیچ کدام است) دیگر از رهنمودهای ایالات متحد پیروی نمی‌کند. این شامل مصر، اسراییل، ترکیه، سوریه، عربستان سعودی، عراق، ایران و پاکستان است (بگذریم از روسیه و چین). وضعیت بغرنج سیاسی که این وضعیت بر ایالات متحد تحمیل می‌کند به‌تفصیل در نیویورک تایمز ثبت شده است. نتیجه‌ی اختلاف‌نظر داخلی در دولت اوباما یک مصالحه‌ی فوق‌العاده مبهم بوده است که به نظر می‌رسد در آن پرزیدنت اوباما بیش‌تر دچار تردید می‌شود تا قدرت.

سرانجام آن که دو پی‌آمد حقیقی هست که می‌توان در دهه‌های آتی نسبت به آن تا حد زیادی یقین داشت. نخست پایان دلار ایالات متحد به عنوان ارز مرجع است. وقتی این وضعیت حاکم شد، ایالات متحد پشتوانه‌ی گسترده‌ی بودجه‌ی ملی‌اش و هزینه‌های عملیات اقتصادی‌اش را از دست داده است. دومین پی‌آمد، احتمالاً افول جدی در سطح نسبی زندگی شهروندان و ساکنان ایالات متحد است. پی‌آمدهای سیاسی این تحول اخیر را دشوار بتوان به‌تفصیل پیش‌بینی کرد اما بی‌اهمیت نخواهد بود.

سوم نوامبر 2013

یادداشت بالا ترجمه‌ای است از:

Immanuel Wallerstein,The Consequences of US Decline, ZNet

امانوئل والرشتاین

امانوئل والرشتاین

از امانوئل والرشتاین در نقد اقتصاد سیاسی بخوانید:

امریکا و بقیه‌ی دنیا

اوباما برنده شد: اکنون چه رخ خواهد داد؟

ریاضت، به هزینه‌ی چه کسانی؟

گفت‌گوی کِوان هریس با امانوئل والرشتاین

پس از چاوز

امید در برابر هراس: نگاهی به مجمع اجتماعی جهانی در تونس

سرمایه‌داری در آخر خط

شورش در همه‌جا

چپ جهانی و آشوب در مصر

نظامیان در قدرت


Tagged: پرویز صداقت, افول امریکا, امانوئل وارشتاین, سیستم جهانی سرمایه داری

03 Dec 15:08

اهمیت مبارزه بر سر فضاهای شهری/ گفت‌وگوی جدلیه با دیوید هاروی / ترجمه پرویز صداقت

by نقد اقتصاد سیاسی

Por Ramiro Furquim/Sul21

چرا مبارزات شهری در پروژه‌های دگرگونی اجتماعی اهمیت دارند؟ اهمیت بازیابی فضای عمومی در جنبش‌های اجتماعی چیست؟ و در این لحظه‌ی تیره‌ی ناهمگونی مفرط شهری و نابرابری‌های اجتماعی، چه‌گونه باید در مورد آن‌چه امکان‌پذیر است بازاندیشی کنیم؟ برای آموزه‌هایی در مورد این پرسش‌ها در 24 اکتبر 2013 با دیوید هاروی گفت‌وگو کردیم. هاروی استاد ممتاز انسان‌شناسی و جغرافیا در مرکز تحصیلات تکمیلی دانشگاه سیتی نیویورک، مدیر مرکز مکان، فرهنگ و سیاست و نویسنده‌‌ی کتاب‌های متعدد پیشگامانه ازجمله عدالت اجتماعی و شهر (1973)، محدودیت‌های سرمایه (1982)، فضاهای امید (2000)، تاریخچه‌ی نولیبرالیسم (2005) و شهرهای شورشی: از حق به شهر تا انقلاب شهری (2012) است. در این گفت‌وگو، هاروی نشان می‌دهد که چه‌گونه مبارزات بر سر فضای شهری و کیفیت زندگی شهری در محله‌ها برای درک پویش مبارزه‌ی طبقاتی ضروری است. وی بر اهمیت پیوند مبارزات در پروژه‌های دگرگونی اجتماعی و دعوت به مفهوم‌سازی دوباره‌ی طبقه‌ی کارگر تأکید دارد تا شامل همه‌ی «آن مردمی شود که زندگی شهری را تولید و بازتولید می‌کنند».

پروفسور هاروی، بسیار مفتخر و سپاسگزاریم که فرصت یافتیم با شما مصاحبه کنیم. پرسش نخست ما چنین است: برای افراد و جنبش‌های دل‌مشغولِ دگرگونی اجتماعی و سیاسی، چرا مبارزه بر سر فضای شهری (یا فضا و تولید آن به طور عام) در تحقق دگرگونی اجتماعی اهمیت دارد؟

چارچوب نظری ساده‌ای به شما خواهم داد که از مطالعات و نوشته‌هایم درباره‌ی جلد دوم سرمایه به دست می‌آید. استدلال ساده‌ی عمومی که مارکس انجام می‌دهد این است که ارزش اضافی، سود، در کنشِ تولید خلق می‌شود. البته جلد یکم سرمایه که جلدی است که همه می‌خوانند به‌تمامی درباره‌ی تولید است. اما حتی در جلد یکم مارکس روشن می‌کند که هیچ ارزشی نمی‌تواند وجود داشته باشد مگر این که در بازار تحقق یابد. بنابراین همان‌طور که وی در گروندریسه می‌گوید، این وحدت متناقض بین تولید و تحقق است که عملاً آن‌چه را که به سرمایه مربوط است رقم‌ می‌زند.

اکنون اگر در این مورد بیندیشید می‌توانید ببینید که تولیدْ ارزش اضافی خلق می‌کند، اما علاوه بر آن می‌توانید ببینید که ارزش ضرورتاً در نقطه‌ای که تولید می‌شود محقق نمی‌شود ـ ارزش در جای دیگری محقق می‌شود. مثلاً ارزش می‌تواند درکارخانه‌ای چینی تولید شود و فروشگاه وال‌مارت در شهر کلمبوس در ایالت اوهایا و جاهای دیگر تحقق آن را رقم بزند. بنابراین شهرنشینی به شیوه‌های متعددی میدان تحقق ارزش اضافی است. ارتباطی درونی در گردش سرمایه بین تولید و تحقق وجود دارد و مبارزات در سپهر شهری درست به همان اندازه‌ی مبارزات در فضای کار برای تولید و تحقق ارزش اهمیت دارد.

اکنون، کارگران می‌توانند برای دستمزدهای بالاتر و اوضاع کاری بهتر مبارزه کنند و شاید در فرایند تولید موفق شوند. اما از موضع آن‌ها، آنان در این حالت پول بیش‌تری می‌گیرند، به خانه بازمی‌گردند و درمی‌یابند که ناگهان پول را باید به شکل اجاره‌های بالاتر، هزینه‌های کارت اعتباری، صورتحساب تلفن و مانند آن به بورژوازی بازگردانند. بنابراین از موضع کارگر نگرانی‌ای وجود دارد که صرفاً مربوط به آن چیزی نیست که در نقطه‌ی تولید رخ می‌دهد بلکه علاوه بر آن زیادی هزینه‌های مسکن، هزینه‌هایی که باید برای اجناس و خدمات، کالاها در فروشگاه‌ها بپردازد، هزینه‌های پنهان ناشی از پرداخت بهره‌ی وام‌های رهنی و همه‌ی چیزهایی از این قبیل مایه‌ی نگرانی کارگر است.

پس، به تعبیر من این دو شکل مبارزه‌ی طبقاتی که در بسیاری از نظریه‌ها کاملاً جدا ازهم حفظ می‌شود، یک وحدت متناقض دارند. بنابراین مبارزاتی که در شهرها بر سر زندگی روزانه در جریان است درست به همان اهمیت مبارزاتی است که در محیط کار جریان دارد. این وحدت همواره برای من اهمیت داشته است هرچند بسیاری ترجیح می‌دهند آن را به رسمیت نشناسند.

پس این که چه‌گونه شهرها شکل‌ می‌گیرد، هزینه‌های زندگی ما چه هستند، چه‌گونه رانت جریان‌های درآمدی به فضاها را طبقه‌بندی می‌کند و چه‌گونه گتوها شکل می‌گیرد همه متأثر از این مبارزه است. در این‌جا باید از گتوسازی بگوییم که در گذشته برای فقرا صورت می‌گرفت، اما اکنون ثروتمندان‌اند که گتوهایی برای خودشان تشکیل می‌دهند و خودشان را در برابر جهان محصور می‌کنند.

بنابراین این را مسئله‌ی واحدِ یگانه‌ای می‌بینم، هرچند بین آن‌چه در نقطه‌ی تولید رخ می‌دهد و آن‌چه در فضای زندگی رخ می‌دهد چیزی که وحدت متناقض می‌نامم رخ می‌دهد. اکنون، بحثم این است که شما می‌توانستید واقعاً پیروزی‌های بسیار بزرگی در نقطه‌ی تولید داشته باشید و بعد در فضای زیست همه را از دست بدهید. اجاره‌های فزاینده کارگران را آشفته می‌کند ـ و اگر به سرمایه به طور عام نگاه کنیم واقعاً می‌توانیم درست الان آن را مشاهده کنیم ـ که از طریق اجاره‌های سنگین مسکونی، هزینه‌های تلفن و مانند این‌ها، این مازاد از کارگران پس گرفته می‌شود. وقتی به دانشجویان درس می‌دهم این موضوع برایم مهم است. می‌توانم به صورت نظری درباره‌ی مکان کار به آن‌ها درس بدهم، اما اغلب دانشجویان در محیط کار نیستند. اما اگر صحبت را از اجاره‌هایی که می‌پردازند آغاز کنید آنان دقیقاً می‌فهمند درباره‌ی چه چیزی صحبت می‌کنید. به آن‌ها می‌گویید آنان برسر همان چیزها می‌جنگند و بنابراین درگیر بازی مبارزه‌ی طبقاتی‌اند. برای من، برای درک پویش آن‌چه به مبارزه‌ی مربوط طبقاتی می‌شود مبارزات بر سر فضای شهری و کیفیت زندگی روزانه در محله همان‌قدر اهمیت دارد. البته نکته‌ی باورنکردنی درباره‌ی سرمایه‌ انعطاف‌پذیری فوق‌العاده‌ی آن است: اگر در این جا ضرر کند، آن‌جا سود می‌برد. ما دوره‌ای در سوسیال‌دموکراسی داشتیم که در محل کار قدرتش کم شد، و تلاش کرد مازادی به همان میزان را از این سازوکارهای دیگر برگرداند. به‌گمانم جای تأسف دارد که در بسیاری از شیوه‌های فکری، از جمله‌ در سنت مارکسیستی، آن‌چه در فضای زندگی رخ می‌دهد مسئله‌ای ثانوی در نظر گرفته می‌شود. اگر همه آن را نکته‌ای ثانوی در نظر بگیرند سرمایه خیلی خوشحال است، زیر در این حالت به مثابه بخشی از پویش مبارزه‌ی طبقاتی به آن قلمرو نزدیک نمی‌شوند. به نظر من، وحدت متناقض بین تولید و تحقق در چگونگی تفکر درباره‌ی رابطه‌ی بین تولید ارزش، و ارزش اضافی و تحقق آن اهمیت دارد.

البته یکی از مسایل نظریه‌ی مارکسیستی این است که هیچ‌کس جلد دوم سرمایه درباره‌ی فرایند تحقق را مطالعه نمی‌کند. همه درباره‌ی فرایند تولید می‌گویند اما هیچ‌کس از فرایند تحقق بحث نمی‌کند. جلد دوم کتاب بسیار سخت‌خوانی است، اما فکر می‌کنم نادیده گرفتن این قسمت کمبودی جدید در تحلیل‌های رادیکال است که وحدت بین تولید و تحقق را نمی‌بیند.

در حالی‌که بر ریشه‌های شهری شورش‌های پارک گزی در استانبول بیش‌تر تأکید شد، این ریشه‌ها در شورش‌های عربی کم‌تر مشهود است ـ هرچند مثلاً در مصر بحران مسکن و عدم امکان بزرگسالان جوان برای تأمین مسکن به منظور آغاز زندگی خانوادگی مشکلات شایعی بوده است. مشخصه‌ی تفاوت بین جایگیری بحران شهری در این دو شورش را چه‌گونه بیان می‌کنید؟

خب، من کارشناس در مورد استانبول یا قاهره نیستم، بنابراین باید بگویم که خیلی ناشیانه است که کارشناس جهانی در اموری باشم که چیزی درباره‌اش نمی‌دانم. بااین‌حال، من درست قبل از شورش در استانبول بودم و البته آن‌قدر درباره‌ی استانبول می‌دانم که دیدم دستخوش فرایند حیرت‌انگیز بازتوسعه‌ی شهری است. جرثقیل‌های ساختمانی در هر‌جایی بود! اقتصاد ترکیه دومین اقتصاد دارای سریع‌ترین رشد در جهان است و البته ساختمان و شهرنشینی در نحوه‌ی رشدش نقش بازی می‌کنند. اما این یک حباب است و در جریان حباب مردم جابه‌جا می‌شوند. من خیلی نامحبوب شدم چون به رادیوی آن‌جا رفتم و به آن‌ها گفتم که استانبول مرا به یاد مادرید در 2005 درست قبل از سقوط می‌اندازد. علیه جابه‌جایی‌هایی که در استانبول جریان دارد مبارزات زیادی وجود داشت. از بخت خوب من، همکارانی آن‌جا داشتم که مرا به بخش‌های مختلف شهر بردند و نوسازی‌ها و خلع مالکیت‌هایی را که رخ می‌داد نشانم دادند. به نظرم در این وضعیت جنبش‌های شهری ـ اجتماعی آشکارا دچار اضطراب می‌شوند. علیه این پروژه‌های کلان که دولت برای شهر طراحی کرده بود اعتراض‌هایی وجود داشت. وقتی برنامه‌های میدان [تقسیم] را اعلام کردند اصلاً شگفت‌زده نشدم که شاهد نوعی واکنش نسبت به آن بودم. اما براساس اطلاعات موجود این واکنش از همان نوع کانونی برخوردار نبود که مصر و به طور کلی شمال افریقا داشت. در شمال افریقا زمینه‌ی بسیاری از مبارزاتْ شورش‌های مکرر نان بود که طی پانزده تا بیست سال گذشته رخ داده است. هزینه‌ی سنگین معاش یک مسئله‌ی جدی است، اما مردم نیز افزایش وسیعی در نابرابری می‌دید که دوروبرشان پدیدار می‌شود، روشن است که فساد زیادی وجود دارد. وقتی شورش‌های عربی در قاهره رخ داد نخستین گمانم این بود که چه‌قدر به پاریس در انقلاب 1848 فرانسه شبیه است. پاریس 1848 و قاهره‌ی امروز شباهت‌های جالبی دارند. در پاریس در 1848 مردم تصمیم گرفتند از شاه لویی فیلیپ خلاص شود. آنان از شاه خلاص شدند اما این بخش ساده‌ی ماجرا بود. این‌ها را روزهای فوریه‌ی 1848 نامیده‌اند. مشابهش شورش‌های 25 ژانویه (2011) در مصربود که به سقوط مبارک منجر شد. در پاریس چند ماه بعد در طی روزهای ژوئن 1848 در برابر شورش کارگران از طریق دستگاه نظامیْ نظم اعاده و شورش سرکوب شد. در مورد پاریس آگاهی از نحوه‌ی برخورد با مردم از الجزایر که آن زمان مستعمره‌ی فرانسه بود به فرانسه آورده شد. دستگاه نظامی با مردم در بلوارها مانند سوژه‌های استعماری برخورد و به آن‌ها شلیک می‌کردند. این پایان شورش بود. آن‌چه بعد از سی‌ام ژوئن 2013، در سوم ژوییه در مصر رخ داد با سرکوبی که نظامیان تحمیل کردند، به روزهای ژوییه شباهتی غیرعادی دارد. اما در قاهره این یک انقلاب سوسیالیستی نبود؛ بیش‌تر انقلاب جمهوری‌خواهانه‌ی بورژوایی با هدف رهایی از فساد و نابرابری بود که تلاش می‌کرد جامعه‌ای دموکراتیک‌تر خلق کند. مطمئن نیستم که این شبیه‌سازی چه‌قدر مفید است و تا چه حد می‌توانم به آن ادامه دهم. همچنین ائتلاف روشنی از نیروها وجود داشت که در قاهره پدیدار شد که می‌تواند شباهت‌هایی با استانبول داشته باشد. جنبش‌های کارگری در قاهره پدید آمد ـ آن‌ها نیز مدتی با هیجان جریان داشت. بنابراین، یک جنبش کارگری وجود داشت که به آن پیوست، جنبش جوانانِ آشکارا ناراضی وجود داشت و مردم شهر بودند که از نابرابری، قیمت بالای معاش، و فساد ناراضی بودند. اما این ائتلاف در قاهره کاملاً ناهمگون بود و فکر می‌کنم همان مسئله در استانبول کاربرد داشت. مثلاً در استانبول هواداران فوتبال از باشگاه طبقه‌ی کارگر (بشکیتاش) به اعتراضات پیوستند. آنان شعارهای جنسیت‌گرایانه می‌دادند که فمینیست‌ها با آن مخالف بودند. به آن‌ها گفتند که باید شعارهاشان را تغییر دهند و آن‌ها درعمل این کار را کردند. بنابراین در هر دو مورد ائتلاف‌های ناهمگونی با تمرکز بر نارضایتی از رژیمی وجود داشت که به شیوه‌ای خودکامانه عمل می‌کرد و نظرخواهی را تاب نمی‌آورد. نمی‌گویم که هیچ یک از این دو انقلاب‌های سوسیالیستی بودند. آن‌ها شورش‌ها شهری حول نارضایتی بودند. در استانبول ـ و این یک مورد کلاسیک است که شباهتش با پاریس خیلی زیاد است ـ دولت مرکزی ترکیه به استانبول علاقه ندارد. استانبول مانند دیگر کانون‌های مهم شهری، کانون مخالفان است. بنابراین، در حالی که دولت خودش حقیقتاً ضد شهر نیست چرا که از این نوع توسعه‌گرایی شهری نفع می‌برد، آنان مسلماً مدافع آن نیستند که مردم در این نواحی چیره شوند.

اما نمی‌توان نارضایتی از اردوغان را مشابه نارضایتی از مبارک دانست؟

در هر دو مورد این اقتدارگرایی است که مردم علیه‌اش می‌ایستند و همچنین در هر دو مورد سطوح به‌شدت بالایی از فساد وجود دارد. این‌ها رژیم‌هایی‌اند که بر سطحی از فساد بنا می‌شوند. نمی‌گویم که فساد در جاهایی مثل ایالات متحد وجود ندارد تنها تفاوت آن است که در ایالات متحد قانونی است ]در این‌جا هاروی به تأمین مالی دارای ضمانت قانونی کارزارهای سیاسی به دست شرکت‌ها، انجمن‌ها و کمیته‌های اقدام سیاسی اشاره می‌کند[(1)

همسانی‌ها (یا ناهمسانی‌ها)ی جنبش تسخیر وال‌استریت و شورش‌های عربی همچنان مورد بحث است. در حالی که برخی از مشارکت‌کنندگان در جنبش تسخیر وال‌استریت ادعا می‌کنند این جنبش ملهم از شورش‌های عربی است، دیگران شرایط این جنبش‌ها را متفاوت و بنابراین غیرقابل قیاس می‌بینند. شما تفاوت بین جنبش تسخیر وال‌استریت و شورش‌های عربی را با توجه به ناهمگونی‌ها‌ و بی‌عدالتی‌های اجتماعی که در متن هر دو وجود داشت چه‌طور ارزیابی می‌کنید؟

برداشت من از «بهار عربی» یک جنبش وسیعاً مردمی است که انواع ناراضیان از رژیم حاکم را که بی‌اعتنا به مردم بود گرد هم آورد. من عمیقاً با جنبش تسخیر وال‌استریت آشنا نیستم چون آن سال در فرصت مطالعاتی بودم. دانشگاه را ترک کرده بودم و 10 روز بعد وال‌استریت را تسخیر کردند. اگر به ترکیب مردمی که در جنبش تسخیر وال‌استریت درگیر شدند نگاه کنید در هیچ‌جا همان تنوع ترکییی مردمی را که در میدان تحریر یا حتی در پارک گزی پدیدار شدند نمی‌بینید. گروه کوچکی بود که به لحاظ ایدئولوژیک به‌شدت از تفکر آنارشیستی و آتانومیستی الهام گرفته بودند. افرادی بودند با دستورکاری رادیکال که می‌خواستند این دستورکار را مطرح کنند. گروه خیلی کوچکی بود که سپس خود را مدعی سخن‌گویی برای «99%» خواند. جنبش تسخیر وال‌استریت به لحاظ نظری جالب بود زیر هیچ‌گاه با این ایده موافق نبودند که یک جنبش پیشاهنگ هستند، اما در حقیقت بودند و این تناقض اصلی‌شان بود. مسایل درونی بسیاری وجود داشت که این جنبش را چه‌گونه به چیزی متفاوت بدل کرد. برخی قوانین برقرار شد. همه چیز بایست به صورت افقی می‌بود. فکر کنم از «بهار عربی» الهام‌هایی گرفته بودند در این مفهوم که می‌شود بیرون رفت و به چیزی دست یافت. نقطه‌ی کانونی در همه‌ی این جنبش‌ها اهمیت داشت. البته هانری لوفبور می‌گوید که این برای کنش‌گری سیاسی اهمیت مبرم دارد و در هر دو مورد «بهار عربی» و جنبش تسخیر وال‌استریت تسخیر مکان‌های نمادین مرکزی را می‌بینید. اما فکر می‌کنم اگر به شمار مردمی که در جنبش تسخیر بودند و آنانی که در میدان تحریر یا پارک گزی بودند توجه کنید شباهت‌های توده‌ای واقعی بین آن‌ها اصلاً نمی‌یابید. با این حال، هر دو از نابرابری اجتماعی سخن می‌گفتند. هرچند در جنبش تسخیر این یک گروه رادیکالِ کوچک بود فکر می‌کنم گفت‌وگوی سیاسی در ایالات متحد را تغییر دادند. آنان مسئله‌ی نابرابری اجتماعی را به سطحی ارتقا دادند که در آن سطح بایست مطرح شود. پیش از تسخیر اصلاً بحث نابرابری مطرح نمی‌شد به گمان من انتخاب دوباره‌ی اوباما تااندازه‌ای به خاطر مسئله‌ی نابرابری اجتماعی بود. در نیویورک ما در آستانه‌ی انتخاب یک شهردار جدید، بیل دوبلاسیو هستیم که دیگر به طبقه‌ی میلیاردرها تعلق ندارد، از وجود دو شهر صحبت می‌کند، یکی برای ثروتمندان و یکی برای فقرا و می‌خواهد کاری در مورد نابرابری اجتماعی انجام دهد ]در پنجم نوامبر، بعد از این که مصاحبه انجام شد دوبلاسو انتخاب شد[. بنابراین بله جنبش تسخیر وال‌استریت با مطرح کردن مسئله‌ی نابرابری اجتماعی در پیشگاه تفکر همگانی تأثیر بزرگی داشت.

occupy_wall_street

پرسش بعدی‌مان قرار بود در این‌باره باشد که آیا فکر می‌کنید جنبش تسخیر وال‌استریت به مثابه یک جنبش کم‌تر از سطح انتظار بود و آیا تأثیر آن خاتمه یافته است، اما به نظر می‌رسد مایلید استدلالی متضاد داشته باشید، جنبش تسخیر برخی از مباحث مهم را پیش رو گذاشت که پیش‌تر از آن بحث نمی‌شد.

بله، فکر می‌کنم تأثیر مهمی داشت، اما نه برمبنای خواسته‌های خودش. خواسته‌های خودش بیش‌تر درباره‌ی رادیکالیزه کردن شهر و بنا کردن کمون‌های اتونومیستی ـ آنارشیستی در همه‌جا بود. نکته‌ی جالب آن است که جنبش تسخیر تمام نشده است. این جنبش در محله‌های نیویورک نسبتاً فعال است و انبوهی از مردم را گردآورد که به‌سرعت و به شکلی مؤثر به توفان سندی واکنش نشان دادند. به همین خاطر بازتاب خیلی گسترده‌ای در رسانه‌ها یافتند زیر عملاً سریع‌تر از صلیب سرخ یا سازمان مدیریت اضطراری فدرال عمل کردند. تصور نمی‌کنم که گفتن از این که همه چیز تمام شده منصفانه باشد. آنان وقتی از فضای مرکزی نمادین بیرون رانده شدند برجستگی سیاسی‌شان را از دست دادند. اگر درون محله‌های نیویورک پراکنده باشید کسی نمی‌فهمد آن‌جا چه می‌کنید، اما هنوز کار بسیاری در محله‌های نیویورک در دست انجام است.

آیا این به نحوه‌ی تجسم جنبش‌های اجتماعی ربط دارد؟ این ایده وجود دارد که شاید وقتی مردم دیگر در خیابان‌ها نیستند جنبش پایان یافته است، اما شما می‌گوید به رغم آن که جنبش تسخیر وال‌استریت پراکنده شد، کار آن‌ها در میدان سیاست در شهرهایی مانند نیویورک شکل دوباره‌ای به خود گرفت؟

بخش مهمی از سیاستْ نمادین است. درسطح نمادین به چیزی دست یافتند که در سطح سازمانی در دستیابی به آن موفق نبودند و آن دستاورد نمادین واقعاً تااندازه‌ای مهم است. شهردار جدید قول داده که نخستین کاری که انجام دهد وضع یک مالیات اضافی روی ثروتمندان به منظور تأمین خدمات پیش‌دبستانی برای کل شهر است. به اعتقاد من اگر این واقعیت نبود که جنبش تسخیر مسئله‌ی نابرابری اجتماعی را قاطعانه در دستورکار قرار داد یک داوطلب شهرداری با اطمینان از این امر سخن نمی‌گفت.

هم جنبش تسخیر و هم اعتراضات گوناگون درخاورمیانه از تسخیر مکان‌های عمومی (پارک‌ها، میدان‌ها) به‌مثابه عنصر کلیدی در تاکتیک‌هایشان بهره بردند. در مورد این که این تاکتیک‌های مکانی نوعی از جنبش‌ها را که پدیدار شده شکل داده است چه فکر می‌کنید و این تاکتیک‌ها چه سیاست و امکاناتی فراهم می‌کند و محدودیت‌هایشان چیست؟

بله فکر می‌کنم مرکزیت فضاهایی که این جنبش‌ها تسخیر می‌کنند از اهمیت برخوردار است. اگر فضایی مرکزی را تسخیر کنید مورد توجه‌ای واقع می‌شوید که در غیر این صورت این توجه را جلب نمی‌کردید. تا اندازه‌ای که بخش اعظم سیاستْ نمادین است، این جنبش‌های نمادین برای دستیابی به چیزی حقیقی اهمیت دارند.

یکی از چیزهایی که پیرامون جنبش تسخیر پدیدار شد این است که فضاهای عمومی تا چه اندازه کمون‌های سیاسی تلقی می‌شوند. تصدیق می‌کنیم که فضاهای عمومیِ بسیاری دوروبرمان است اما هیچ کدام در اختیار مردم نیست تا آن‌چه را مایل‌اند در آن انجام دهند. فضای عمومی یک فضای نظارت شده است که در آن هدف مشترکی وجود ندارد. این تأکید تازه‌ای است که اکنون در شهر در مورد مسئله‌ی کمون‌ها می‌شود: آیا فضاهای مشترک جایی است که عملاً می‌توانیم گردهم‌آییم؟ نکته‌ی دیگر که در مورد جنبش تسخیر قابل توجه است این است که با چه سرعتی سرکوب پلیس رخ داد. ما جنبش مشابهی را در جناح راست می‌بینیم: تی پارتی. هفته‌ی گذشته تی پارتی موانع حول بنای یادبود جنگ جهانی دوم در واشنگتن را برداشت، نرده‌ها را کند و آن‌ها را جلوی کاخ سفید انداخت. پلیس هیچ کار خاصی انجام نداد. اما اگر در پارک زاکوتی [فضای عمومیِ به مالکیت خصوصی درآمده که کانون اعتراضات جنبش تسخیر وال‌استریت درنیویورک بود] یک اینچ جلو بروید بی‌درنگ بازداشت‌تان می‌کنند. فکر می‌کنم این نابرابری در این که پلیس چه کسی را بازداشت می‌کند اکنون در معرض توجه عمومی قرار می‌گیرد. فکر می‌کنم که مبارزات بر سر این فضاهای نمادین بخش مهمی از تاکتیک‌های چپ است.

در نزد جغرافی‌دانان مارکسیست، تغییرات در تولید وضعیت شهری (سرمایه‌داری، نولیبرالی و مانند آن) برای عدالت اجتماعی ضروری است. با این‌حال بسیاری از نظریه‌پردازان و کنش‌گران دیگر همچنان بر مبارزات در محل کار تأکید می‌کنند. آیا بار دیگر شورش‌های تسخیر و عربی توجه مبارزه‌ی طبقاتی را به وضعیت شهری معطوف می‌کنند؟

شما باید بر هردو باهم تأکید کنید. اگر مکان‌های کاری و نه شهر را تغییر دهید. اگر مردم، بدون سکونت‌گاه مقرون به‌صرفه در شرایط اسکان وحشتناک زندگی می‌کنند، اگر مردم بی‌خانمان باشند حتی وقتی کار می‌کنند، آن‌گاه جنگیدن و حتی پیروزشدن در مبارزات در محیط کار هنگامی که شهر ویرانه‌ای روبه‌زوال است راه به جایی نمی‌برد. مثلاً در ورشکستگی دیترویت این مسایل پدیدار شد. این جنبه‌ی مهمی است از آن‌چه مبارزات ما باید پیرامونش باشد، به نظرم خیلی عجیب است که کم‌تر کسی به این موضوع به مثابه وحدت مبارزات می‌اندیشد. به لحاظ ایدئولوژیک حزب کارگران سوسیالیست در بریتانیا که یکی از احزاب قدرتمندتر چپ در اروپا است، کارگرمدار و کارخانه مدار است، با‌این‌حال یکی از موفقیت‌آمیزترین اقداماتش بر سر مالیات سرانه بود که یک مسئله‌ی شهری است. با این مسئله‌ بود که از مارگارت تاچر خلاص شدند. عملاً از طریق مسئله‌ی شهری بود که حزب تااندازه‌ای در سیاست مؤثر بود ـ از طریق اصلاح مالی دولت محلی ـ که تفاوت مهمی ایجاد کرد.

بیانیه‌ی قدیمی فوق‌العاده‌ای از گرامشی که البته به‌شدت پشتیبان شوراهای کارگری بود یافتم که تاریخش به 1918 بازمی‌گردد و در آن می‌گوید که شوراهای کارگری صرفاً به آن‌چه در خط کار رخ می‌دهد علاقه‌مندند. خیلی مهم است که شوراهای کارگری با سازمان‌های محله‌ای تکمیل شوند چون سازمان‌های محله‌ای مادامی که رفتگرها، کارگران حمل‌ونقل، و کارمندان بانک و افراد دیگر را دربربگیرد درک بهتری از وضعیت طبقه‌ی کارگر به طور کلی دارد، در مقایسه با شوراهای کارگری که صرفاً ایده‌هایی در مورد خطوط خاص تولید صنعتی دارند. گرامشی گفت: «بگذارید این دو شکل سازمانی کنار هم باشند.» فکر می‌کنم که اساساً سیاست من همواره همین بوده است، اما همچنان بر شهر تأکید دارم چراکه اغلب همکاران چپ‌گرا در جنبش‌های مارکسیستی و سوسیالیستی صرفاً می‌خواهند بر تولید و جنبش کارگری تأکید کنند تا به وضعیت طبقه‌ی کارگر درشهر به طور کلی.

هانری لوفِبور، شما و دیگر جغرافی‌دانان مارکسیست بحث کرده‌اید که چه‌طور شهرها و محیط مصنوع به طور عام مکان‌های انباشت، عمدتاً از طریق سلب مالکیت، با بالابردن قیمت زمین و مسکن در بسیاری شهرهای جهان به طور روزافزونی طبقه‌ی کارگر و مردم تهی‌دست را به بیرون می‌راند، به حاشیه‌ها یا گتوها و زاغه‌ها. امکاناتی مفهومی که بتواند در مبارزات اجتماعی بر سر محیط مصنوع به ما کمک کند چه هستند؟

بله، حتی صرف‌نظر از شیوه‌ای که شهر میدانی برای انباشت سرمایه می‌شود، علاوه بر آن میدانی برای تحقق سرمایه است و نیاز دارید این مبارزات را باهم به پیش ببرید. هرچند، همان‌طور که می‌گویید، لوفبور، خودم و دیگران ‌گفته‌ایم که مدار ثانوی سرمایه وجود دارد که در آن جریان‌های پول صرف شهرسازی می‌شود. ساختن شهر به همان اهمیت ساختن چیزها در کارخانه است. ما آن‌قدر توجه نمی‌کنیم که چه کسی شهر را می‌سازد و چه‌گونه شهر ساخته می‌شود. در این روزها، نیروهای کار اغلب غیررسمی وموقتی هستند ـ آنان در حرکت‌اند، سخت بتوان سازمان‌شان داد. به خاطر این که کار صنعتی خیلی کاهش یافته است، بسیاری شگفت‌زده‌اند که «طبقه‌ی کارگر کجاست؟» پاسخ آن است که باید مفهوم طبقه‌ی کارگر را شامل کسانی دانست که درگیر تولید و بازتولید زندگی شهری‌اند.

توضیحات یا موضوعات دیگری برای همه‌ی کنش‌گرانی که این‌جا نیستند لازم می‌دانید؟

نه، من یک قاعده داریم که هیچ‌گاه به کنش‌گران محلی در مورد وضعیت محلی‌شان توصیه نکنم چون آنان بسیار بهتر از من می‌دانند که چه می‌کنند.

?????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????از دیوید هاروی در نقد اقتصاد سیاسی بخوانید:

اهمیت تخیل پساسرمایه‌داری

گفت‌وگو با دیوید هاروی

لوفبور و شهر شورشی

مقاومت شهری

شهر شورشی

پی‌نویس

(1) اشاره‌ی هاروی به شیوه‌ی قانونی تأمین مالی کارزارهای انتخابات ایالتی، دولتی و محلی در امریکا که بر اساس قانون مالی کارزارها که کنگره تصویب کرده و کمیسیون فدرال انتخابات مجری آن است انجام می‌شود. بخش عمده‌ی تأمین مالی این کارزارها را شرکت‌های خصوصی انجام می‌دهند. (م.)

گفت‌وگوی بالا ترجمه‌ای است از:

Hiba Bou Akar and Nada Moumtaz, On Why Struggles over Urban Space Matter: An Interview with David Harvey, Jadaliyya (15 November 2013).


Tagged: فضاهای عمومی, هانری لوفبور, پرویز صداقت, بهار عربی, جنبش تقسیم, جنبش تسخیر وال‌استریت, دیوید هاروی, شورش شهری, طبقه کارگر
30 Nov 20:04

برای پر کردن شکم گرسنگان 22 کشور اروپائی آشپزخانه های خیابانی در اروپا گسترش می یابد

by aayande

برای پر کردن شکم گرسنگان 22 کشور اروپائی

آشپزخانه های خیابانی

در اروپا گسترش می یابد

 

اشپیگل آنلاین- ترجمه رضا نافعی

بازدیدها تا امروز

2,550,548

گزارش صلیب سرخ: 43 میلیون اروپائی قادر به پرداخت هزینه خوراک خود نیستند.

در اروپا تعداد افرادی که قادر به پرداخت هزینه خوراک خود نیستند پیوسته رو به فزونی است. بر اساس پژوهش موجود 43 میلیون شهروند اروپائی نیازمند دریافت غذا از آشپزخانه های خیابانی و  دریافت صدقه هستند. صلیب سرخ اعلام کرده بحران انسانی کنونی در  60 گذشته  در قاره اروپا مانند نداشته است.

 

رم / ژنو – مستمندان بدون دریافت خوراک  رایگان از آشپزخانه های خیابانی و دریافت  خوار و بار رایگان قادر به پرداخت اجاره   خود نیستند. طبق گزارش سازمان بین الملیی صلیب سرخ و هلال احمر 43 میلیون نفر از شهروندان اروپائی با در آمد خود  قادر به تامین زندگی خود  نیستند. طبق این گزارش 120 میلیون نفر از شهروندان اروپائی در معرض خطر فرو غلتیدن به  دره   فقر هستند. این گزارش روز پنجشنبه در شهرهای رم و ژنو منتشر شد.

 بِکِل گِلِتا  دبیرکال سازمان بین المللی صلیب سرخ و هلال احمر گفت » اروپا با وحشت انگیز ترین بحران انسانی روبروست که در 60 سال  گذشته نمونه آن دیده نشده است». صرفنظر ازاندک کشورهائی که وضع اقتصادیشان رو به جان گرفتن است  در دیگر کشورهای این قاره میلیونها نفر گرفتار فقری شده اند که حاصل بحران مالی است.

طبق آمار گیری 42 سازمان صلیب سرخ و هلال احمر از سال 2009 تا 2012 تعداد در یافت کنندگان خوار و بار از سازمانهای امدادی در 22 کشور اروپائی 75 در صد افزایش یافته است.

بر اساس  گزارش صلیب سرخ فرانسه سه چهارم از دریافت کنندگان کمک های غذائی قادر به پرداخت اجاره خود نیستند.  مبنای این تحقیق   آمار اداره آمار اتحادیه اروپا از  52 کشور اروپائی  بوده است.

سختی زندگی اجتماعی بویژه در ایتالیا محسوس تر است : هنگامی که بحران مالی در اوج بود 150 هزار مغازه و موسسه کوچک مجبور به تعطیل کار خود شدند – بر اساس پژوهش پیشگفته  این امر سبب گسترش وسیع فقری تازه گشت. بگفته فرانچسکو روکا، پرزیدنت صلیب سرخ ایتالیا در اثر بحران مالی  جمع آوری اعانه برای کمک به مستمندان نیز  پیوسته دشوارتر می شود.

در انگلستان تعداد کسانی که برای زنده ماندن نیاز به دریافت کمک های دارند روز به روز بیشتر می شود. بنا به گزارش روزنامه » ایندیپندنت » صلیب سرخ انگلیس در نظر دارد  در زمستان سال جاری،  برای نخستین بار پس از جنگ جهانی دوم،   مددکاران داوطلب  را  برای گردآوری کمک به سوپر ها  بفرستد و کمک های دریافتی را در سراسر کشور پخش کند.

سازمانهای امدادی  اقتصاد ریاضتی را که بسیاری از کشور ها در پیش گرفته اند  مهمترین  عامل این فقر عمومی می دانند. گِلِتا گفت ما می دانیم که دولت ها باید صرفه جوئی کنند » ولی ما موکدا توصیه می کنیم  از کاستن خودسرانه بودجه حمایت های  پزشگی و اجتماعی  صرفنظر کنند». گسترش گرسنگی و فقر در سراسر اروپا محسوس است و این محدود به کشورهائی نیست که با بحران  دست به گریبان هستند. تعداد کسانی زیر خط فقر زندگی می کنند در کشورهائی چون فرانسه و آلمان نیز رو بفزونی است. حتی افرادی که شاغل هستند نیز اغلب باید تقاضای دریافت کمک کنند.

وضع مردم در کشورهائی چون یونان ،ایتالیا یا اسپانیا  بیشتر موجب نگرانی است. فقط در  میلان که پایتخت اقتصادی ایتالیاست بیش از 50 هزار نفر نیازمند  به در یافت کمکهای غذائی هستند.

گزارش منتشر شده در روز پنجشنبه نشان می دهد که وضع در اسپانیا تا چه حد وخیم است. گزارش حکایت از آن دارد که تعداد افراد بسیار نیازمند در اسپانیا از سال 2008 که اغاز بحران اقتصادی است، دو برابر شده است.

http://www.spiegel.de/wirtschaft/soziales/rotes-kreuz-43-millionen-europaeer-koennen-sich-kein-essen-leisten-a-927251.html
http://www.spiegel.de/wirtschaft/soziales/rotes-kreuz-in-grossbritannien-verteilt-lebensmittel-a-927283.html

30 Nov 20:02

افشاگری «یورگن تودن هوفر» خبر سازی رسانه ها برای فریب، من، تو و همه ما

by aayande
رضا رادمنش

اگر در مستعمره سابق فرانسه، موسوم به «آفریقای غربی – فرانسه» فقط شن یافت می شد، تروریست ها، توارگ ها و مالی ها می توانستند تا هر وقت که بخواهند بر سر و کله هم بکوبند – پاریس هم اصلا دخالت نمی کرد

افشاگری «یورگن تودن هوفر»

خبر سازی رسانه ها

برای فریب، من، تو و همه ما

یونگه ولت- ترجمه رضا نافعی

بازدیدها تا امروز

2،554،018

بررسی کتاب.

کتاب  یورگن  تودن هوفر – » تو نباید بکشی»  سند ی است بی نظیر  در باره  عصر ما  و دفاعیه ای  پرشور از صلح.

» اگر آنچه را که من می دانم، شما هم میدانستید ، بسیار می گریستید و کمتر می خندید» این کلامی است منسوب به پیامبر اسلام. این سخن  می تواند توصیفی از این کتاب نیز باشد.

این کتاب برای خواندن و لذت بردن نیست. کتاب »  تونباید بکشی. رؤیای من از از صلح» (2013) مجموعه ایست از رپرتاژ ها ، تحلیل ها و گزارش های  پر محتوا که تصویری جامع از چالش های خاور نزدیک و میانه و جهان عرب عرضه می دارد. نویسنده کتاب در گذشته سیاستگر حزب دموکرات مسیحی  آلمان بود و مدتی نیز  مدیریت  رسانه هائی را بعهده داشت.

آنچه او از آنها بعنوان  «ماجرا هائی» در افغانستان، الجزایر، لیبی، مصر، غزه، عراق، ایران، و سوریه  یاد می کند، رویدادهای تکان دهنده ای هستند که کسی برای دشمنش هم آرزو نمی کند. او صحنه ای را توصیف می کند که در ماه مارس 2011 رخ داده است . هنگامی که او  همراه با گروهی در لیبی  سفر می کند   و ناخواسته در صحنه ای قرارمی گیرد که  از هر سو بر آن   خمپاره  و موشک  می بارد، انفجارهائی که ساعت ها بطول می انجامد. در این روز   عبدالطیف ، دوستی را که تازه با او آشنا شده بود، در شنزاری از دست می دهد  و آنجا کسی نیست که بتواند به   کمک بشتابد.

حتی پس از این واقعه دردناک نیز نویسنده  از هیچ فرصتی  برای انتقاد از دخالت نظامی ناتو چشم نمی پوشد. درست است که ناتو به سرنگونی رژیم قذافی که مورد نفرت بسیاری از مردم لیبی  بود کمک کرد ولی ناتو بی اعتنا به مرگ انبوهی از مردم غیر نظامی به بمباران آن کشور ادامه داد  و آن را  به هرج و مرج کنونی کشانید.  نمونه  افتضاحی که ناتو در لیبی ببار آورد رفتار با دشمنانی بود که به اسارت در آمده بودند. افرادی که مسئولیت اتحادیه نظامی غرب را در دست داشتند مانع از آن نشدند که همدستان آنها باصطلاح » رزمندگان برای آزادی» معمر قذافی رئیس دولت لیبی ، دشمن بخاک افتاده را، با وحشیانه  ترین  شکنجه ها بقتل نرسانند. بنظر تودن هوفر » قتل قذافی ننگ  است برای ناتو ، ننگ است برای انقلاب لیبی، ننگ است برای بشریت»، هرچند که قذافی اندک زمانی پیش از آن چیزی نمانده بود که  فرمان کشتن خود تودن هوفر را بدهد.

 

 دموکراسی خطر ناک

 

تودن هوفر به خواننده امکان می دهد با فاصله و نقادانه به سیاست غرب بنگرد. هدف او  روشنگری است، روشن  ساختن  دروغ های جنگی ناتو، نگاهی دوباره به جهان مسلمانان افکندن و محکوم ساختن جنگ.

آگاهی هائی که او طی دهها سال مطالعه و سفر های متعدد در باره منطقه بدست آورده است او را که روزی بشدت از جنگ شوروی در افغانستان انتقاد می کرد او را بر آن داشته که امروز به همان شدت از تجاوزهای امروزین ناتو انتقاد کند.

نتیجه گیری هشیار کننده او این است: «ما از آغاز دوران استعمار هیچگاه  در جهان اسلام از ارزشهای تمدن خود  دفاع نکرده ایم ، بلکه همیشه از منافع خود دفاع کرده ایم».

«همیشه، هرجا  که آمریکا» علیه ترور می جنگد «یا از آن حمایت می کند، جنگ بر سر چیزی دیگر است. در افغانستان جنگ برای تسلط بر منطقه ایست که از لحاظ ژئواستراتژیک در آسیا مرکزیت دارد، در عراق جنگ بر سر نفت است و چالش بر سر «کشور ترورمدار» ایران که گویا معتاد به مواد اتمی است برای تسلط بر خاورمیانه است. تقریبا همیشه هدف به کرسی نشاندن علائق امپریالیستی ایالات متحده آمریکاست. کشور مالی در قاره آفریقا استثناء است. آنجا علائق پسااستعماری فرانسه برای دست یافتن به مواد خام  تعیین کننده است. بویژه  منابع اورانیوم  در نیجر کشورهمسایه مالی در مد نظر قراردارد. فرانسه برای تامین برق خود بشدت نیازمند اورانیوم است. اگر در مستعمره سابق فرانسه، موسوم به «آفریقای غربی – فرانسه» فقط شن یافت می شد، تروریست ها، توارگ ها و مالی ها می توانستند تا هر وقت که بخواهند بر سر و کله هم بکوبند – پاریس هم اصلا دخالت نمی کرد».

تودن هوفر مطمئن است که  استقرار دموکراسی در خاورمیانه آخرین چیزی است که آمریکا و همدستانش در فکر آن هستند. » دموکراسی در این کشورها برای آمریکا و همدستانش بسیار خطرناک است. چون هر چهار یا پنج سالی تامین نفت غرب سرنوشت نامشخصی پیدا می کرد. چون این احتمال وجود داشت که افرادی بر سر کار بیایند که ترجیح بدهند نفت عربی را برای خود نگه دارند و یا به چین بفروشند. غرب هیچگاه در پی استقرار دموکراسی های آزاد در جهان عرب نخواهد بود. چنین کاری با علائق امپریالیستی آن هماهنگ نیست.»

تودن هوفر بر اساس تجارب شخصی می داند از چه سخن می گوید. در آن زمان  که او سیاستگر حزب دموکرات مسیحی بود،خود بخشی از این سیاست بود. او امروز می گوید اگر در سالهای 1970 که نماینده جوان مجلس آلمان بود هنگام دیدار با ملک فیصل، پادشاه عربستان سعودی، از اصلاحات دموکراتیک سخن می گفت حزبش فورا تمام مقامات حزبی را از او می گرفت و به کنارش می نهاد. بعدها، پس از گذشت چند سال دریافت که غرب با  تروریست هائی مبارزه می کند که خودش ساخته و پرورده است. بعنوان مثال، از منظر او، طالبان و القاعده » محصول مشترک سازمانهای اطلاعاتی عربستان،پاکستان و آمریکا هستند».  آمریکا   با  هواپیماهای بی سرنشین به جنگ این گروه ها می رود . تودن هوفر این عمل را » قتل با شیوه های مافیائی » می نامد و دخالت های باصطلاح انسان دوستانه را نوعی » زرنگی خاص برای زیرپا گذاشتن مقررات دست و پا گیر جنگ» می داند.

تودن هوفر معتقد است که چون  در  کشورهای دموکرات دیگر نمی توان  جنگ را  بدون  توسل به مبالغه و دروغ پردازی برای مردم قابل قبول ساخت،  دروغ  برای غرب «بهترین سلاح کشتار جمعی» شده است. رفتار غرب در برابر پرزیدنت اسد از همان آغاز صادقانه نبود. البته اسد از منظر تودن هوفر یک دیکتاتور است. «ولی هرگاه که اسد محتاطانه بسوی اصلاحات دموکراتیک گام برداشت، با انتقادات خشم آگین غرب روبرو شد. هنگامی که او خواست تغییر قانون اساسی و تکثر احزاب  را به رفراندم بگذارد و همچنین دست به انتخابات آزاد بزند، حتی وزیر خارجه آلمان که در چالش سوریه اکثرا روشی معتدل داشته است، به خشم آمد. این یک » کلک » پلید، یک «مانور تاکتیکی» است. تلاش های دموکراتیک اسد برای غرب دردسر بزرگی است. این تلاشها ظاهرسازی دموکراتیک غرب را  در جنگ با اسد که  جنگ نیابتی علیه ایران است، با خطر مواجه می کند. «

تودن هوفر پنج بار با اسد گفتگو کرده است و حاصل گفتگوها را با پشتیبانی دولت آلمان به کاخ سفید در واشنگتن فرستاده است. او در کتاب خود توصیف می کند که  چگونه به این  گفتگو ها راه یافت. و با این توصیف در عین حال کسانی را که به او اتهام می زنند و او را دوست یا حتی عامل اسد مرد قدرتمند سوریه می نامند، رسوا می کند. زیرا مصاحبه های او با شورشیان، با اعضای اپوزیسیون دموکراتیک  سوریه ، با  همدستان القاعده  و با قربانیان جنگ بمراتب  بیشتر از گفتگو های او با اسد است. پس از تمام این گفتگو ها و تحقیقات محلی او به این نتیجه رسید که : افکار عمومی جهان را در مورد چالش سوریه بویژه بدلیل این » دروغ ها» فریب داده اند:» با این ادعا که در سوریه نیز مانند تونس، مصر و لیبی تمام مردم مخالف دیکتاتور هستند. در حالی که در واقع اپوزیسیون اقلیتی است که در برابر هواداران رژیم قرار دارد، هوادارانی که  تعدادشان دست کم برابر با مخالفان است. در حالی که اکثریت خاموش وحشت زده ناظر صحنه است. افکار عمومی جهان را با این دروغ فریب داده اند که شورشیان برای دموکراسی می جنگند. در حالی که اکثر قریب به اتفاق شورشیان برای استقرار خلافت تندرو اسلامی می حنگند. دروغ دیگر این ادعاست که  رقم  تخمینی 100 هزار نفر قربانیان جنگ کسانی هستند که بدست نیروهای دولتی کشته شده اند. در حقیقت تقریبا یک سوم از این قربانیان سربازان و اعضای نیروهای انتظامی هستند، یک سوم  از خود شورشیان هستند و یک سوم قربانیان مردم غیر نظامی هستند. مسئولیت مرگ افراد غیر نظامی تقریبا بطور مساوی  به گردن  هر دو طرف است.»

بازاریابی قتل عام

 

یک سلسله از دروغ هائی را که سیاستگران و رسانه های غربی  عنوان کرده و کوشیده اند  تا  با توسل به آن دروغ ها مردم را آماده پذیرفتن دخالت جنگی در سوریه سازند،  تودن هوفر خود در تحقیقات محلی کشف کرده است. او در شهر حمص که عرصه جنگ بود با یک مهندس 50 ساله دیدار می کند که یکی از با نفوذ ترین مددکاران شورشیان محسوب می شده است. او به تودن هوفر گفته است که «شورشیان چقدر با فرستنده الجزیره در ارتباط نزدیک هستند. در حمص چهار ایستگاه ماهواره ای هست که از طریق آنها می توان مستقیما به مرکز این فرستنده خبری که  در قطر قراردارد خبر فرستاد. در اتاق نشیمن او چندین تلویزیون هست و او می تواند در آن واحد اخبار الجزیره، العربیه و سی ان ان  را مشاهده کند.در همین لحظه الجزیره خبر می دهد که در فاصله دویست متری خانه او تظاهراتی در جریان است. می پرسم وسعت این تظاهرات چقدر است؟ می گوید:» فقط 50 نفرند ، همه از دوستان هستند ولی در تلویزیون نمی توان آنها را دید و پوزخند می زند. بعدا   تحقیق می کنم  که انعکاس این خبر در مطبوعات جهانی چگونه بوده است. در حمص یک فاجعه انسانی رخ می دهد. دیگر چیزی برای خوردن  و نوشیدن یافت نمی شود وبرق فقط گهگاه می اید. در لحظه ای که این خبر پخش می شد من در حمص بودم. بازار هفته مملو از مواد غذائی بود. دوست شورشیان که ارتباط  نزدیک با الجزیره دارد با افتخار و تقربا با شور و شعف به من نگاه می کند و می پرسد : شیرین نکاشتم؟ این خبر را من پخش کردم.»

تودن هوفر می گوید خبرهائی که شورشیان تنظیم می کنند معمولا با حروف درشت در راس خبرهای رسانه ها جای می گیرد. هر دو طرف دست به قتل های فجیع زده اند. ولی وقتی عامل نیروهای دولتی باشند تعداد قربانیان بیشرمانه بالا برده می شود. هرگاه او خود به تحقیق در باره رویداد ها پرداخته تقریبا به همیشه به  همین نتیجه رسیده است. تودن هوفر این طرزکار را که بالا بردن  مبالغه آمیز تعداد قربانیان است به طعنه » بازاریابی قتل عام» می نامد که بر افکار عمومی اثر بخش است. حتی در مورد خود او:» وقتی من مدتی نسبتا طولانی فقط اخباری را می خوانم که شورشیان در باره عملیات فجیع نیروهای دولتی منتشر می کنند خشمگین و وحشت زده می شوم. اصلا نمی توانم  از تاثیر منفی اخبار در امان مانم. پس از خواندن دهمین خبر در اشپیگل ،-  بیلد یا زوددویچه – سایتونگ آنلاین در باره اعمال فجیع نیروهای دولتی کل تصویری که با زحمت و تحقیق در باره سوریه بدست آورده ام به لرزه در می آید. یعنی مرا فریب داده اند؟ آیا اشتباه می کنم وقتی می گویم و می نویسم که  هر دو طرف بکلی از راه به در رفته اند و هر دو طرف بی رحمانه خشونت به کار می برند؟ آیا ما شاهد قیام افتخار آمیز تمام خلق علیه دیکتاتور خون آشام هستیم؟ و نه توصیفی که خود کردم و گفتم جنگ داخلی ، جنگ میان دو جبهه  با قدرت نسبتا برابر است ؟ «

ولی تحقیقات خود او هر بار نشان داده اند که دست کم نیمی از اخبار در باره سوریه غلط و گمراه کننده هستند. » حتی خبرهای پیش پا افتاده نیز یا غلط بودند و یا بطرز مضحکی مبالغه آمیز. یک بار  رسانه های غربی  خبر دادند که  دفتر  مرکزی حزب بعث در وسط شهر دمشق با خمپاره » شورشیان دلیر» بشدت آسیب دیده است. و گویا پلیس و نیروهای نظامی دور تا دور میدان پیرامون دفتر را محاصره کرده اند. برغم هشدار دوستان با اتوموبیل خود را به محل واقعه رساندم. یک بار دیگر حیرت زده چشمان خود را مالیدم . طبق معمول آمد ورفت متراکم اتوموبیل ها از برابر دفتر مرکزی حزب برقرار بود. در برابر دفتر دو پلیس خوش برخورد با موتور سیکلت های خود ایستاده بودند. پرسیدم خرابی شدید را کجا می توان دید؟ آنها با انگشت به محوطه ورود اشاره کردند. آنجا شیشه عوض می کردند. بدون مانعی واردساختمان شدم. کارمندان دفتر به من گزارش دادند که عاملان  از درون اتوموبیلی که در حال حرکت بوده یک بمب آتش بازی برای ایجاد صدای انفجار بسوی دفتر مرکزی حزب پرتاب کردند. میزان خسارت؟ دو شیشیه که خورد شدند. رسانه های جهان  دو روز تمام در باره انفجار » دلیرانه » دفتر مرکزی حزب بعث در دمشق  گزارش می دادند.»

 

جنگ نیابتی

 

تودن هوفر خواستار گفتگو با همه طرف های دخیل در مسئله است و برای رسیدن به این هدف از در گیری هم رو گردان نیست. این امر سبب می گردد که او تصویری دقیق از اوضاع بدست آورد، تصویری دقیق تر از آنچه که رسانه ها بدست می دهند و یا سخنگویان و سیاستگران گروههای مختلف دخیل در دعوا ارائه می دهند. مثلا تن به شنیدن سخنان عبدالعزیز الخیر می دهد. مارکسیسیستی که نه سال در زندان حافظ اسد و پنج سال در زندان پسرش بشار اسد بوده است. او می گوید در سوریه سه گروه بزرگ اپوزیسیون وجود دارد از جمله گروهی که از سالها پیش در  احزاب  دموکرات کوچکی سازمان یافته اند که اپوزیسیون داخلی سوریه هستند. این گروه خواستارشرکت همه در گفتگوست. هم با شورشیان و هم با دولت. ناسونالیست ها، چپ ها، لیبرال ها و همچنین احزاب اسلامی و نیز خود او. متاسفانه اینها در خارج از سوریه ناشناس هستند. احتمالا شاید به این دلیل که اینها فقط مدافع علائق سوریه هستند و از علائق غرب دفاع نمی کنند. این ها سالها اجازه فعالیت نداشته اند. در غرب در درجه اول از اپوزیسیون تبعیدی حمایت می شود، مثلا از » شورای سوریه» که مقر آن در استانبول است. ولی این گروه در سوریه نقشی ایفا نمی کند. این گروه   از اختراعات غرب بشمار می آید. از آنها بمراتب با نفوذ تر گروههای شورشی و مسلح داخلی  سوریه هستند که تعدادشان هم زیاد است. آنها انتظار دریافت اسلحه از غرب دارند . برخی از آنها هم خواستار دخالت نظامی غرب هستند.»

هم صحبت تودن هوفر برای اسد اعتبار چندانی قائل نیست، چون او را مسئول بالاگرفتن خشونت می داند. ولی فقط با اوست که شانس دست یافتن تدریجی و مسالمت آمیز به دموکراسی وجود دارد.تودن هوفر می نویسد در سوریه تقریبا هیچ کس چون این مارکسیست او را به اعجاب بر نیانگیخته است. » من می خواستم او را حتما باز هم ببینم وبا رغبت خواستار دوستی او بودم. ولی در سپتامبر 2011 الخیر پس از سفر به چین  در راه بازگشت از فرودگاه به مرکز شهر دمشق ربوده شد. از آن پس دیگر هیچگاه از او خبری بدست نیامد. دولت و شورشیان متقابلا یک دیگر را متهم به ربودن او می کنند.»

تودن هوفر چالش سوریه را به چهار مرحله تقسیم می کند. مرحله اول  از مارس تا پایان آوریل 2011 بود که ویژگی آن تظاهرات مسالمت آمیز اپوزیسیون بود. این مرحله برخلاف تونس، مصر، و لیبی مورد تایید اکثریت مردم نبود. اقلیت نیرومندی بود در برابر اکثریت نسبتا با ثبات و نیرومند دولتی. در همین ماه آوریل قطر  و عربستان  به بخشی از این اپوزیسیون پول و اسلحه رساندند. » این هر دو، با موافقت آمریکا، شروع به کشاندن  قیام دموکراتیک  سوریه بسوی خود  و تبدیل آن به ابزاری   برای رسیدن به اهداف سیاسی خود کردند.  رهبری شورشیان  از خارج روز به روز بیشتر می شد. در مرحله دوم از ماه مه تا اوت 2011 گروههای مسلح بیشتری   به میدان آمدند. برخی از آنها تک تیرانداز بودند و جای تعجب این بود که آنها  هر دو طرف  را هدف گلوله های خود قرار می دادند، هم تظاهر کنندگان را هم نیروهای دولتی را. آنها اوضاع را بشدت وخیم کردند. کارشناسان در مورد حضور این تیر اندازان فتنه گر در سوریه اتفاق نظر دارند». اغلب ادعا شده است که تظاهرات از همان آغاز، همیشه، مسالمت آمیز نبودند.» فقط در چهارماه آغازین قیام 400 پلیس و سربازکشته شدند که  با اسم و رسم ، به ثبت رسیده اند. تعداد زیادی شورشی و غیر نظامی نیز جان باختند».

 در سومین مرحله، که از پایان ماه اوت تا پایان سال 2011 ادامه یافت شورشیان مسلح  در   نقش محافظان  تظاهرات مسالمت آمیز ظاهر می شدند بی آن که هرگز چنین نقشی را  واقعا ایفا کرده باشند. خشونت از هر دو سو بالا گرفت. »  چهارمین مرحله که از2012 آغاز شد و تا کنون ادامه دارد، سوریه را غرق در پول و اسلحه کردند. از ماه مارس 2012 سلاحهای سنگین نیز وارد سوریه شد. در پس این کار و پرداخت کننده هزینه این سلاحها کماکان سازمانها و افرادی از قطر و عربستان و همچنین کشورهای غربی هستند که حضورشان پیوسته پررنگ تر می شود. کار آمریکا حمایت سیاسی از اینهاست. هیچ گامی بدون مولفقت آمریکا برداشته نمی شود. آنها رسما با دخالت نظامی غرب مخالفت می کنند، در حالی که نمایندگان آنها از مدت ها پیش دست در کار  دخالت هستند.»

جبهه مقاومت از از اواسط سال 2013 به این صورت است: تعداد شورشیان مسلح 100 هزار نفر است که 80 در صد آنها افراط گرایان مذهبی با گرایش های گوناگون هستند. چندین هزار نفر از آنها خارجیانی  هستند  که از لیبی ، تونس، عراق و حتی اروپا  آمده اند موسوم به » جهادیون» . دست کم 15 هزار ن نفر از افراط گرایان خود را متعلق به جبهه النصرت می دانند که تحت فرمان مستقیم امین الظواهری رهبر القاعده هستند. » ارتش آزاد سوریه» حداکثر 20 هزار نفر در اختیار دارد.

روش انساندوستانه

 

روش همیشگی تودن هوفر در برابر کشتار سازمان یافته ای که ما برحسب عادت آن را جنگ می نامیم، شیوه برخورد او با کسانی است که در میدان در گیری با آنها روبرو می شود. در سوریه، افغانستان،لیبی یا مصر : هر جا که باشد تودن هوفر می کوشد تا با نمایندگان ، هواداران و قربانیان همه گروهها صحبت کند. او در کتابش   گفتگوی خود را   با یکی از سخنگویان برجسته القاعده، با وابستگان به » ارتش آزاد سوریه»، و همچنین با گروههای بشار اسد، روحانیون ایرانی، با دریادار  دنیس بلر، رئیس هماهنگساری سازمانهای اطلاعاتی آمریکا، یا حمید کرزای رئیس جمهور افغانستان باز تاب می دهد….

او مصرانه خواستار حل مسائل سیاسی از طریق گفتگوست و معتقد است برای بسیاری از مسائیل که امروزی به جنگ انجامیده اند هنوز امکان گفتگو فراوانست و می توان به این هدف رسید. او می نویسد :» ما بر برده داری چیره شدیم،  سوزندان انسان ها را به اتهام جادوگری برانداختیم، بر استعمار، بر نژادپرستی و بر تبعیض نژادی فائق آمدیم. اگر بتوانیم   جنگ را  هم طرد تحقیر وتکفیر  کنیم  بشریت گامی بزرگ به جلو برداشته است.

http://www.jungewelt.de/2013/10-12/013.php?print=1


30 Nov 19:55

انتشار غافلگیر کننده مانیفست پاپ علیه سرمایه داری

by aayande
رضا رادمنش

باور کردنی نیست که وقتی پیرمردی از سرما در کنار خیابان یخ می زند هیچکس خشمگین نمی شود، در حالی که اگر شاخص بهای بورس دو واحد کاهش نشان دهد در صدر اخبار قرار می گیرد

انتشار غافلگیر کننده

مانیفست پاپ علیه سرمایه داری

آشپیگل آنلاین – ترجمه رضا نافعی

 

بازدیدها تا امروز

2،582،958

رم – پاپ  فرانسیسکوس، رهبر کاتولیک های جهان،  در بیانیه 84 صفحه ای  » اافانگلی گودیوم» از «استبداد بازار»  انتقاد کرد و  مسیحیان و نیز قدرتمندان جهان را به  پیکار با فقر و نابرابری  فرا خواند. پاپ  تاکید کرد که نظام اقتصادی کنونی «از بنیاد  ظالمانه است».

بیان صریح و خالی از مجامله او اینست : «این اقتصاد مرگ آفرین است. باور کردنی نیست که وقتی پیرمردی  از سرما  در کنار خیابان یخ می زند هیچکس خشمگین نمی شود، در حالی که  اگر شاخص بهای بورس دو واحد کاهش نشان دهد در صدر اخبار قرار می گیرد».

رهبر کاتولیک های جهان پرستیدن بت پول  را بشدت مورد انتقاد قرار داد و از سیاستمداران  خواست تا ارائه  «کار، آموزش و خدمات بهداشتی شایسته  به شهروندان را تضمین کنند».

 

انتقاد تند از سرمایه داری

اشپیگل می نویسد انتقاد پاپ از سرمایه داری بر اساس سنت الهیات رهائی بخش است. دیر زمانی است که دیگر مسئله فقط مسئله استثمار  و سرکوب نیست، بلکه  مسئله فرهنگ طرد از جامعه است، طرد کسی که خدمات کافی عرضه نمی کند . «به انسان فی نفسه بعنوان کالا نگریسته می شود، کالائی که میتوان مصرف کرد  و بعد به دور انداخت. ما نه تنها فرهنگ دور انداختن را متداول ساختیم، بلکه آن را ترویج کردیم».

رهبر کاتولیک های جهان اسرافکاری و  توزیع دور از عدالت نعمات مادی را بشدت مورد اعتراض قرار داده و نوشته  است: «دیگر قابل تحمل نیست که  وقتی انسان هائی هستند که از گرسنگی رنج می برند مواد غذائی دور ریخته شود. این ظلم اجتماعی است.»

او می گوید:

» این بت سازی نوین ، این پرستش پول مطرود است.» » آن پولی که بجای خدمت حکومت کند مطرود است»  » آن اقتصادی که طرد می کند مطرود است» « نابرابری های اجتماعی که خشونت می افریند مطرود است «

از زمانی که پاپ  به رهبری جهان کاتولیک انتخاب شده این نخستین موعظه ای است که از او منتشر می گردد و بخش عمده آن از تقریرات شخصی خود اوست .

بر اساس گفته او : «عیسی مسیح را باید از آن قالب های خسته کننده ای که او را در آن محبوس ساخته ایم رها سازیم.»

http://www.spiegel.de/panorama/gesellschaft/evangelii-gaudium-papst-franziskus-veroeffentlicht-mahnruf-a-935721-druck.htm

http://www.spiegel.de/panorama/evangelii-gaudium-wie-papst-franziskus-die-kirche-reformieren-will-a-935782.html


17 Nov 17:29

خبرنويسي براي وب

by rawabetomomi

سال 2000 تحقيقي انجام شده بود که مردم چگونه وب سايت‌ها را مي‌بينند. نتيجه اين بود که مردم عمدتاً اول، متون را مي‌بينند و نه تصاوير و گرافيک‌ها، چيزي که منطقي هم به نظر مي‌رسد. تحقيقات ديگري از جمله تحقيق ياکوب نيلسن (Jakob Nielsen) نيز نتايج اين تحقيق را تاييد کردند. اين مساله نشان مي‌دهد که با وجود همه قابليت هاي موجود و ممکن در وب سايت ها، هنوز متن مهمترين چيز است.
همانطور که مي‌دانيم، پايه خبرنويسي و مبناي همه سبک هاي خبري «هرم وارونه» است، سبکي که در آن مهمترين قسمت خبر در ابتدا قرار مي‌گيرد و مستلزم اين است که خبرنگاران به سؤالات مشهور چه کسي، چه چيزي، کجا، چگونه، چه زماني و چرا در خبر توجه کنند. در وب هم اصل همين است با کمي تفاوت که ريشه در خصوصيت وب دارد.
تحقيقات نيلسن نشان داد که مخاطبان وب سايت‌ها مطالب را نمي خوانند بلکه اسکن مي‌کنند. بنابراين براي خبرنويسي در وب نقاط ورود متعدد به خبر را به کار ببريد. تيتر، ليد، تيتر فرعي مي‌توانند به خوانندگان وب سايت‌ها اين فرصت را بدهد که آنچه را مي‌خواهند از خبر به دست بياورند و در ذهن شان بماند. در وب شما بايد نگارش استعاره اي و به اصطلاح زيبا را رها کنيد و عصاره و اساس خبر را بگوييد و جايي که لازم است و به خبر حس مي‌دهد، برخي جزئيات را اضافه کنيد.
نکته جالب اين است که يکي از ترجيهات نيلسن براي نوشتن در وب، سبک هرم وارونه است. براي توضيح بيشتر چرايي اين موضوع ساختار سبک هرم وارونه را مرور مي‌کنيم و برخي ملاحظات را متذکر مي‌شويم که شما بايد در نوشتن براي وب لحاظ کنيد.

08 Nov 18:41

پسرانی که به من عاشق بودند هنوز

by M
رضا رادمنش

نگفته بودم من از تو خیلی بزرگترم. نگفته بودم تا دلش نگیرد. تابستانِ آن سال‌ش خراب نشود

تابستان آن سال پسرک به من عاشق بود.
 برایم اسمارتیز می‌خرید. از آن‌ها که شکل هشت انگلیسی بودند و رنگی رنگی، مراقبم بود. با آن حس کودکی یه خاص خودش، از سگ می‌ترسیدم. سگ‌ها اما رفیقش شده بودند و حواسش بود وقتی کنارم راه می‌رود محل سگ‌ها نگذارد و موقع رد شدن سمتی بیاید که فاصله آن ها را با من حفظ کند ...
همیشه یک‌جایی می‌نشست که نزدیک من باشد بدون این که حرفی بزند . فقط یک بار خیلی جدی پرسید ما بعدا می‌تونیم با هم ازدواج کنیم؟  چشمک زده بودم بهش و خندیده بودم  که زوده بچه جان زوده .. نگفته بودم من از تو خیلی  بزرگترم. نگفته بودم تا دلش نگیرد. تابستانِ آن سال‌ش خراب نشود، بتوانم آن برق بازیگوش و مهربان نگاه‌ش را برای خودم نگه دارم . برای آن مدت کم.
 توی همان روزهای قحطی خواننده‌های پاپ وطنی، وی اچ اس های شب عید تپش ، طنین، فیلان و بهمان، سعید شهروز پدیده‌ی نوظهور در جمع فامیلی ما بود . غزلک و خورشید خانوم و این آهنگ که دوباره با شنیدنش یاد ایام شدم و یاد پسرک افتادم که همان تابستان رفته بود و کاست ش را برایم خریده بود و با شوق هدیه داده بود تمام مهربانی‌اش را...

سال‌های بعد یادش نبود، یادم نبود... 

آهنگ را اینجا گوش دهید. 

04 Nov 16:13

فلسفه سیاسی فون هایک

by books4shared
رضا رادمنش

آدمی ترسناکتر از او هم هست؟هرگر هرگز

اگرچه جایگاه کنونی هایک در اندیشه اقتصادی قرن بیستم بی چون و چراست، اما فلسفه عمومی او هنوز باید بیش از این ها و همان قدر که شایستگی اش را دارد مورد توجه قرار گیرد. یک مضمون اصلی این پژوهش این است که آثار هایک نظامی از اندیشه ها را به وجود می آورند که همان قدر بلند پروازانه است که نظام اندیشه های میل و مارکس؛ در عین حال نظام اندیشه های هایک بسی کمتر از نظام اندیشه های میل و مارکس، در برابر نقدها آسیب پذیر و شکننده است، زیرا مبتنی بر دیدگاه فلسفی قابل دفاعی در مورد دامنه و حدود عقل بشری است.

نویسنده کتاب در ویرایش سوم فصل پایانی تازه ای به آن افزوده و در این فصل کوشیده است اندیشه هایک را با رجوع به تحولات و وقایع تاریخی پس از 1984 (سال چاپ اول کتاب ) ارزیابی کند و آنچه را خود در چاپ اول با قوت از آن دفاع کرده بود جدا به نقد بکشد.

04 Nov 15:54

تاریخچه سربازگیری در ایران – جهانگیر قائم مقامی

by mypersianbooks

تاریخچه سربازگیری در ایران – جهانگیر قائم مقامی – از نشریه بررسیهای تاریخی – سال دوم – شماره دوم

sarbazigiri

http://mypersianbooks.files.wordpress.com/2013/11/sarbazgiridariran.pdf


01 Nov 18:02

انسان‌شناسی پوزش‌خواه

by Pouyan

این نیمسال درس مقدّماتی انسان‌شناسی برای دانشجویان کارشناسی می‌دهم. در مقدّمات انسان‌شناسی سنّتاً دانشجوها بعد از این‌که با مفهموم فرهنگ و تاریخچه‌ی رشته و روش پژوهش و اخلاق پژوهش آشنا می‌شوند، یاد می‌گیرند انسان‌شناس‌ها چطور درونمایه‌هایی مثل جنسیّت، زبان، خانواده، بدن، معیشت، دین و باور و از این‌دست را مطالعه می‌کنند تا ببینند که همه چیز می‌تواند جور دیگری هم باشد و اگر فرهنگ‌های مختلف را نگاه کنیم یا به گذشته‌ی تاریخی برگردیم این «جورهای دیگر» وجود دارند یا وجود داشته‌اند. خیلی ساده مثلا همه در خانواده‌ی هسته‌ای زندگی نمی‌کنند یا همه یک‌جور ازدواج نمی‌کنند و این‌جور چیزها: به همین خسته‌کنندگی!

این ساختار آنقدر جاافتاده که نمی‌توان به راحتی تغییرش داد – بویژه اگر دانشجو-آموزگار باشید. حتّا بعضی از متن‌ها کاملاً برای درس مقدّمات انسان‌شناسی استاندارد شده‌اند وفارغ از استاد و دانشگاه، تدریس می‌شوند. بنابراین برای اینکه درس به ذائقه‌ی من نزدیک‌تر شود، به جای اینکه ساختار را بهم بریزم، تصمیم گرفتم که در کلاسم بینش کلانتر را تغییر دهم. برای این کار، اوّل از همه یواشکی تصویر «انسان‌شناس به مثابه‌ی قصّه‌گو» را – که تاریخچه‌ی طولانی در رشته‌ی انسان‌شناسی دارد – به تصویر «انسان‌شناس به عنوان محقّق فرهنگ» برتری دادم. یا دستِ کم در هر دو نقش بینابینی انسان‌شناس و حرکت رفت و برگشتی در ژانر مردم‌نگارانه را پررنگ‌تر کردم تا آن اندیشه‌ی قدیمی که انسان‌شناسها در کارِ آشناسازی امر ناآشنا و آشنازدایی از امر آشنا هستند در عمل معنا پیدا کند.

بعد تا آنجا که می‌توانستم در بحث‌های کلاس سعی کردم از «انسان‌شناسی پوزش‌خواه» فاصله بگیرم. منظورم از انسان‌شناسی پوزش‌خواه، انسان‌شناسی‌ای‌ست که خیلی نامحسوس بخاطر تفاوت‌هایی که در فرهنگ‌های دیگر وجود دارد معذرت می‌خواهد: من بعنوان انسان‌شناس عذر می‌خواهم که فلان رویّه‌ی فرهنگی در فلان جامعه رواج دارد؛ امّا شما اگر به فرضاً شرایط اقتصادی در آنجا نگاه کنید می‌بینید که اتّفاقاً این رویّه خیلی هم معقول است!

دیگر اینکه هر بار که فرصتی دست می‌دهد نسبی‌گرایی فرهنگی را که از پیام‌های مهم کلاسهای مقدّماتی انسان‌شناسی‌ست، در کلاس نقد می‌کنیم. نسبی‌گرایی فرهنگی حداکثری – که تنه به انفعال می‌زند – بشکل غریبی همراه انسان‌شناسی پوزش‌خواه می‌آید و هر دو با هم مانع می‌شوند که فرهنگ فارغ از چیزهای دیگر بررسی شوند. از باب نمونه اینکه مثلاً در بیشتر دانشکده‌های انسان‌شناسی درسی شبیه به «جادو و مدرنیته» وجود دارد یا کتاب‌های با عنوان مشابه یافت می‌شود. کافی‌ست سرفصل‌ها را نگاه کنید: صحبت از همه چیز هست به جز جادو بخودی خودش. بنظرم انسان‌شناسی پوزش‌خواه مسؤول این است که ما درسی با عنوان «جادو» نداریم و همیشه باید همراه با چیز دیگری باشد: پزشکی، فنآوری و ...

تا اینجای کار – به خیال خودم دست کم – کلاس بدی نداشته‌ایم. تا در ادامه چه پیش آید.

31 Oct 17:51

بحران عمومی دولت و منطق مواجهه با آن

by sadighi.behrang@gmail.com (بهرنگ صدیقی)

ببینید چه شباهت عجیبی است بین اوضاع و احوال ما در این چند ماه اخیر با قطعه ای از کتاب دولت و جامعه مدنی گرامشی که در ادامه می آورم. البته قبل از آن لازم است تلویزیون جمهوری اسلامی ایران را روشن کنید و چند دقیقه ای هم که شده دفاعیات جانمی"جانانه" آن را از دولت محترم فعلی و ایضاً انتقاداتش را، از همان نوع، از دولت محترم قبلی تحمل کنید. گفته باشم که پزشکان در این موارد مصرف قرص ضدتهوع را اکیداً توصیه می کنند.

القصه، گرامشی در قطعه ای که عرض شد از بحران هژمونی طبقه حاکم، یا بحران عمومی دولت، می گوید. به تعبیر او یکی از شرایطِ بروز این بحران عبارت است از: "زمانی که طبقه حاکم در کارزار سیاسی عمده ای که به مناسبت آن تایید توده ها را طلبیده و یا قهراً کسب کرده، با شکست مواجه شود."

از این به بعدش را گوش کنید که می گوید در چنین شرایطی: "طبقه حاکم سنتی، با اعتبار کادرهای ورزیده متعدد خود، می تواند سریعتر از توان طبقات فرودست، برنامه ها و شخصیت های خود را تعویض کند و بدین سان قدرتی را که در حال از دست رفتن است، بازیابد. شاید، در این رهگذر، [طبقه جاکم] حتی به قربانی هایی تن دهد و با توسل به نویدهایی عوام فریبانه، خود را در مقابل آینده ای ناروشن قرار دهد، ولی به هر حال قدرت را حفظ و حتی موقتاً تثبیت می کند و با تکیه به این قدرت، مخالفین و کادرهای رهبری آن را، که در ضمن طبعاً شمار چندانی ندارند و چندان کارآزموده هم نیستند، منهزم می سازد" (ص 14-15)

دست کم می توان فهمید که تجربه ما از جهاتی چندان هم یکه نیست و این به نظرم هم خوب است و هم بد؛ خوب است از منظری ملی و بد است از منظری بین المللی.

 

29 Oct 20:41

صداوسیما برای هرثانیه آگهی تبلیغاتی در برنامه 90 چقدر می گیرد؟

by rawabetomomi

روزنامه شرق در گزارشی نوشت:هر برنامه در رادیو و تلویزیون دارای یک «طبقه» است که هزینه تبلیغات نیز با توجه به همین طبقه در هر برنامه مشخص می‌شود. هزینه پیام‌های بازرگانی بر اساس قیمت پایه هر ثانیه در هر طبقه و ضریب ماه‌های سال، مشخص می‌شود. مثلا در شبکه اول سیما، در مهر 92، برنامه ساعت هفت صبح دارای طبقه 20 است و برنامه ترکیبی ساعت 16:45، دارای طبقه 17 است.
صداوسیما مقررات بسیار مفصلی هم درباره نوع نشان‌دادن آگهی‌ها، حک آرم شرکت، رپورتاژ آگهی و مسایل مشابه آن دارد.  در انتهای هر سال، اداره کل بازرگانی صداوسیما قیمت پایه هر ثانیه آگهی در هر طبقه را برای سال بعد مشخص می‌کند. این قیمت پایه در هر ماه از سال، به جز فروردین، ‌درصدی نیز افزایش می‌یابد که بیشترین آن مربوط به ماه اسفند با 60‌درصد افزایش قیمت پایه آگهی نسبت به فروردین‌ماه است.
هر ثانیه آگهی در تلویزیون ایران در طبقه یک، دو‌هزارتومان و در طبقه 35 که بالاترین طبقه آگهی‌‌هاست، یک‌میلیون‌و80‌هزار‌تومان قیمت دارد. البته برای برخی از برنامه‌های بسیار پرمخاطب، به آخرین طبقه، ‌درصدی هم اضافه می‌شود. این روزها، گران‌ترین آگهی به برنامه ورزشی «90» تعلق دارد که هر ثانیه آن هشت‌میلیون‌و143‌هزارو200‌تومان قیمت دارد.
 انواع آگهی در قراردادهای سازمان صداوسیما شامل «گزارش آگهی» (رپورتاژ)، «حک آرم»، «دعوت به تماشا»، «زیرنویس»، «بین برنامه» و «بعد از برنامه» است. در هر دو نوع قرارداد یک و دو که در اداره کل بازرگانی وجود دارد، هزینه هر ثانیه رپورتاژ در یک برنامه بین 60 تا 70‌درصد نرخ طبقه آن برنامه است. قیمت هر ثانیه حک آرم شرکت‌ها در یک برنامه 50‌درصد نرخ طبقه آن است. قیمت دعوت به تماشای برنامه‌ها بسته به قبل، بین یا بعد برنامه متفاوت است و بین 80‌درصد تا دو برابر نرخ طبقه برنامه‌هاست. نرخ هر ثانیه زیرنویس در یک برنامه به اندازه نرخ طبقه همان برنامه است. قیمت آگهی‌‌های بین برنامه، بین 5/1 تا دو برابر نرخ طبقه همان برنامه است.
بنابراین، قیمت هر ثانیه آگهی در برنامه «90» با قرارداد نوع یک، 16‌میلیون‌و286‌هزارو400‌تومان است. قیمت آگهی بعد از یک برنامه هم بین 60 تا 80‌درصد نرخ طبقه هر برنامه هزینه دارد

23 Oct 14:34

سلامت سوسیالیستی در مناظره با نولیبرالیسم / مزدک دانشور

by نقد اقتصاد سیاسی
رضا رادمنش

فاجعه‌ای که نولیبرالیسم در زمینه‌ی کار، آموزش و پرورش، ورزش، محیط زیست و … رقم زده است باید به چشم مخاطبان آورده شود و جنبش‌های اجتماعی حول هر یک از این مسایل برای پیوستن به یکدیگر تشویق شوند. تنها با ترکیب مبارزه‌ی ایدئولوژیک و جنبش‌های اجتماعی می‌توان امید داشت که هژمونیِ غالبِ سودمحورانه‌ای که سلامت و سواد و خوشبختی انسان‌های این عصر را در چنبره‌ی خود گرفته تا حدی شکسته شود.

madrids-health-workers-strike-over-hospital-privatization

در صحنه‌ای از فیلم «سیکو» ـ به کارگردانی مایکل مور، هنرمند چپ‌گرای آمریکایی ـ یکی از اعضای قدیمی حزب کارگر انگلیس به مصاحبه‌کننده می‌گوید: «اگر کسی بخواهد به نظام طب ملی بریتانیا دست بزند و آن را خصوصی کند، مردمِ این‌جا انقلاب خواهند کرد». حق تاحدودی البته با اوست. نظام طب ملی بریتانیا که از سال 1948 در انگلستان اجرایی شد توانسته از کوران حوادث بسیاری بگذرد: از بحران مالی دهه‌ی هفتاد دولت کارگری تا تعدیلات ساختاری مارگارت تاچر و اخلافش. متأسفانه در سال‌های اخیر و با شروع بحرانهای مالی 2008 زمزمه هایی مبتنی بر واگذاری بخشی از فعالیتهای آن به بخش خصوصی بلند شده است و برای اولین بار ساختمان یکی از مراکز NHS را به بخش خصوصی واگذار کرده‌اند. در همین راستا نوزاد سلطنتی نیز در یک کلینیک خصوصی به دنیا آمد تا جهان شاهد نظم و آرامشی باشد که این کلینیک‌های خصوصی به او و مادرش عرضه می کنند. این واگذاری‌ها و این تبلیغات سلطنتی شاید راه را برای خصوصی‌کردن این نظام باز کند، اما با وجود نهادهای چپ‌گرا و رسانه‌های معتبر تا رسیدن به این مقصود، نولیبرالیسم هنوز باید منتظر بماند.

در ایران و در حالی‌که نولیبرال‌ترین وزیر بهداشت بر اریکه‌ی وزارت تکیه زده است، سخن از واگذاری کارها به بخش خصوصی می‌رود. نباید فراموش کرد که این حرکت به سمت بخش خصوصی در حدود بیست سالی است که شروع شده. از تبدیل بخش‌های درمانی به «کلینیک ویژه» در ساعات غیر اداری گرفته تا طرح «محب» در این روزها، همه و همه در راستای کاهش خدمت‌رسانی دولت بوده است. اما از آن‌جا که فرودستان، یعنی آنانی که از این طرح‌ها صدمه می‌بینند، زبانی برای اعتراض نداشته‌اند و اگر هم داشته باشند توان تجمیع این اعتراضات و تبدیل آن را به سیاست ندارند، هیچ یک از این طرح‌ها با مخالفت چندانی مواجه نشده است. اما بیایید فرض کنیم که این امکان برای افراد و نیروهای مترقی وجود دارد تا صدای بی صدایان باشند. باید دلایل خود را در مقابل نولیبرال‌ها اقامه کنیم. این‌که چه دلایلی از سوی آنان در باب خصوصی سازی بهداشت و درمان مطرح می شود و ما چپگرایان چه پاسخی برای آن داریم.

آن‌ها می‌گویند:

1)        همه‌ی افراد شعور دارند. این شعور به آنها کمک می کند تا خرج و دخل خود را تنظیم کنند و مداخل خود را به یک امر خاص تخصیص بدهند. دولت‌ها نباید با انتخاب کردن به جای شهروندان و خرج بودجه‌های عمومی از جانب آنان به شعور افراد توهین کنند. بهداشت و درمان نیز از این قاعده مستثنا نیست. هر شهروندی می‌تواند خود به تنظیم هزینه‌هایش اقدام کند و اگر لازم دید برای بهداشت و درمان نیز بودجه‌ای تخصیص دهد.

2)        بازار تقاضا تنها تعیین‌کننده‌ی مشروع نیازهای واقعی مردم است. فقط در بازار است که نیازهای واقعی خود را می‌تواند بنمایاند. اگر دولت در این بازار مداخله کند هیچ معلوم نیست که به نیازهای واقعی مردم میدان بدهد، بلکه ممکن است برای تأمین پشتیبانی پوپولیستی بودجه‌ها را در زمینه های سلامت و آموزش و … خرج کند و نیازهای واقعی مردم مغفول بماند.

3)        اگر خدمات سلامتی در بازار عرضه شود، تنوع بیش‌تری وجود خواهد داشت و انسان‌ها می‌توانند انتخاب‌های بیش‌تری داشته باشند. در صورتی‌که دولت‌ها فقط یک مجموعه خدمات معمولی و پایه را به افراد عرضه می‌کنند. این تنوع در انتخاب به انسان‌ها یاد می‌دهد که در زمینه‌های دیگر نیز به محدودیت‌ها تن ندهند و در رویکرد کلان به دموکراسی پای‌بندی بیشتری داشته باشند.

4)      با خصوصی‌شدن خدمات سلامت، سرمایه‌ها به این سمت می‌آیند و با سرمایه‌گذاری‌های کلان خدمات سلامت بیش‌تر در دسترس شهروندان قرار می‌گیرد و در ضمن به علت رقابتی که بین این بنگاه‌ها به وجود می‌آید افراد خدمات سلامتی بهتر و ارزان‌تری دریافت می‌کنند.

اما ما می‌گوییم:

1)        کلمات و عباراتی که طبقه‌ی حاکم و یا روشنفکران ارگانیک و در توجیه جهان‌شمولی ارزش‌های آنها می‌زنند، در حقیقت شولایی است که نیمی از حقیقت را با آن می‌پوشانند. وقتی سخنگوی طبقه‌ی حاکم از توجه به «شعور» مردم سخن می‌راند در حقیقت می‌خواهد توجهات را از مسئله‌ی «جیب» منحرف کند. بسیاری از مردم شعور این را دارند که حداقل در هنگام بیماری باید به پزشک مراجعه کنند و یا برای ماندگار نشدن بیماری‌هایشان از داروهای متناسب استفاده کنند، اما درآمد آنان صرف حیاتی‌ترین نیازها می‌شود. طرفه آن‌که با میزان درآمد آنان همین حیاتی‌ترین نیازها به پایین‌ترین کیفیت‌ها تأمین می‌شود که خود در سلامت و بیماری آنان تأثیری عمیق می‌گذارد. خلاصه‌ی کلام آن‌که «جیب» پایه‌ی مادی «شعور» را فراهم می آورد و نه بالعکس! به همین دلیل فرودستان نباید به خاطر این‌که از عهده‌ی تأمین هزینه‌های سلامت برنمی‌آیند، از حداقل رسیدگی درمانی و بهداشتی نیز محروم شوند.

2)        بسیاری از کارهای ما نه بر اساس شعور که بر مبنای عادت شکل می‌گیرد. مسیری که طی می‌کنیم، سایت‌های اینترنتی که به آن‌ها سر می‌زنیم، غذاهایی که می خوریم، محل‌های تفریح و ورزشی که به صورت روزمره به آن‌ها می‌رویم و… . مصرف نیز از این قاعده مستثنا نیست. به عنوان مثال ما عادت‌هایی برای خرید روزمره داریم که کتاب در آن نمی‌گنجد و به همین سبب کتاب‌خوانی در خانواده‌مان در جایگاه مناسبی قرار ندارد. به همین ترتیب نیز ما «عادت» نداریم که هر شش ماه قند و فشارخون‌مان را چک کنیم و یا برای چک‌آپ قلبی هر پنج سال به پزشک مراجعه کنیم و الخ. در حقیقت حتی اگر جیب ما نیز به ما اجازه‌ی تخصیص بودجه بدهد ما کم‌تر به سمت پیش‌گیری گرایش داریم و به‌اصطلاح فقط برای درمان هزینه می‌کنیم. حال آنکه می دانیم که پیش‌گیری و تغییر رفتار، پایه‌ی سلامت است و حتی درمان نیز بدون عوض کردن عادت‌های مضر و تغییر رفتار نمی‌تواند به نتایج مطلوب منتهی شود.

3)        آیا نیازهای واقعی سلامت در بازار ظاهر می‌شود؟ برای پاسخ دادن به این سؤال نیاز به توضیح پایه‌ای‌تری داریم. وقتی ما نیاز به شستن مرتب لباس‌های‌مان داریم، تبلیغات به ما می‌گوید که ماشینی به نام ماشین لباس‌شویی وجود دارد و از طریق همین تبلیغات نیز به ما می‌گویند که این ماشین چه‌گونه کار می‌کند و چه مزیت‌هایی به دیگر انواع خود دارد. ما از طریق خواندن آگهی‌ها و نقدهایی که در سایت‌ها وجود دارد آگاهی نسبی از این وسیله‌ی جدید پیدا می کنیم. از طریق دوستان و آشنایان نیز اطلاعات تکمیلی به ما می‌رسد و ما را در انتخاب خود مطمئن‌تر می‌کند. با این‌همه و پس از خرید این وسیله بسیاری از نکات ناگفته به چشم‌مان می آید. مثلا حجم لباس‌های ما در هر دور آن‌قدر زیاد است که نیاز به ماشین بزرگ‌تری داشته‌ایم و یا مصرف آب و برق و مواد شوینده آن‌قدر بالاست که هزینه‌های زندگی ما را به طرز نامتناسبی افزایش داده است… حال به سؤال اصلی می‌رسیم: آیا با سلامت نیز می‌توان به همین صورت برخورد کرد؟ پاسخ البته خیر است. چرا که پزشکان برای آن‌که امکان درمان بیماران را بیابند باید سال‌ها درس بخوانند (حداقل هفت سال و بدون حداکثر!) و پس از آن هم سال‌ها تجربه لازم است تا تجویز درست داروها را فرا گیرند و یا اندیکاسیون‌های جراحی را تشخیص دهند. درمان به عنوان یک امر بسیار پیچیده نمی‌تواند همچون ماشین لباس‌شویی مورد بررسی و راستی‌آزمایی بیماران قرار گیرد و حتی اگر هم بیماران بخواهند روش‌های مختلف را امتحان کنند در حقیقت با جان خود یا عزیزان‌شان بازی کرده‌اند؛ چرا که تبعات یک جراحی پیچیده هرگز با تبعات خرید یک ماشین لباس‌شویی برابری نمی‌کند! این رابطه‌ی شیب‌دار unbalanced پزشکان با بیماران و نابرابری اطلاعات و اشراف به موضوع باعث می‌شود که درمان به‌ذاته نتواند یک کالای سوپرمارکتی شود. هرقدر هم که پزشکان با تبلیغات لجام‌گسیخته‌ی خود (به‌خصوص در ایران) بخواهند تنوع و رقابت در امر درمان (و خصوصاً درمان‌های زیبایی) را به مخاطبان نشان دهند، باز هم آن‌ها هستند که با استفاده از موقعیت و دانش‌شان توصیه‌هایی به بیماران می‌کنند که غیرقابل رد باشد. مثلاً فرض کنید که پزشک متخصص زیبایی در آستانه‌ی ورود به اتاق عمل به شما می‌گوید: «ما دو نوع گاز بی‌هوشی داریم یکی که عوارض کم‌تری دارد و دیگری که عوارض بیش‌تری دارد» و مدتی در مدح اولی سخن براند. دیگر کدام دل پرجرأتی است که بتواند گاز بی‌هوشی دوم را به رغم ارزان‌تر بودنش انتخاب کند…!

4)        «این‌که تنوع در انتخاب و مصرف کالاها می‌تواند منجر به سطح بالاتری از دموکراسی شود» گزاره‌ای پشیینی است که می‌تواند با یک مثال نقض نیز نقض شود. اگر چنین بود کشورهای عربی حوزه‌ی خلیج فارس می‌توانستند الگوی دموکراسی باشند. مال‌ها و مراکز خرید در بعضی از این کشورها چه از نظر ابعاد و چه از لحاظ تنوع کالایی به طرز باورنکردنی عظیم است حال آن‌که نه تنها از دموکراسی سیاسی در آن کشورها خبری نیست بلکه رانندگی زنان در آن کشورها نیز هنوز محل مناقشه است. از جانب دیگر هم که به این موضوع نگاه کنیم رابطه‌ی معناداری بین جیب و تنوع وجود دارد. هر چه بودجه بالاتر رود انتخاب‌ها هم گسترده‌تر می‌شود و برای جیب خالی چندان تنوعی در کار نیست و هر چه با قیمت پایین عرضه می شود به‌اجبار نصیب او خواهد شد. به نظر می‌رسد رابطه ی بین جیب و تنوع رابطه‌ی معنادارتری است تا رابطه‌ی تنوع و دموکراسی!

5)        بار اجتماعی بیماری disease burden در نگاه کالایی به سلامت نادیده گرفته می‌شود. بسیاری از بیماری‌های نوین یعنی بیماری‌های مزمن ناشی از سبک زندگی (همچون بیماری‌های قلبی ـ عروقی، بیماری‌های متابولیکی، مفصلی ـ استخوانی و حتی سرطان و…) علاوه بر این‌که بر فرد اثر می‌گذارند بر خانواده و جامعه نیز اثر منفی می‌گذارد. غیبت فرد از محل کار، تلف شدن وقت و توان اعضای خانواده و هزینه‌های درمان که از جیب دولت یا بیمه‌ها پرداخت می‌شود، بخشی از این هزینه های اجتماعی است که در نگاه کالایی به دیده گرفته نمی‌شود.

6)        مبارزه با بیماری‌های حاد و همه‌گیری چون سارس SARS ، وبا، تب‌های هموراژیک و… نیز نیاز به مداخله‌ی وسیع دولتی دارد. در حقیقت کنترل و درمان این بیماری‌ها بدون یک نظام بهداشتی ـ درمانی جامع  شامل مراکزی با عملکرد مشابه و دستورالعمل‌های یکسان و همچنین صرف منابع مالی جامعه بدون چشم‌داشت سود مادّی میسر نیست. پس امکان کالایی‌شدن برنامه‌های کلان بهداشتی ـ درمانی وجود ندارد. چرا که ذات کالایی‌شدن در تملک آن «کالا»ست و برای مصرف شخصی تخصیصappropriation می‌یابد. پس با کالایی‌شدن درمان چه‌گونه و با چه منابع مالی و زیرساخت بهداشتی ـ درمانی می توان برای همه‌گیریهای ناگهانی برنامه‌های اجتماعی ریخت؟

7)        کودکان هم عضو خانواده و هم عضو اجتماع‌اند برای همین سلامت و تربیت و رشد آن‌ها نیز فقط به خانواده‌ی آن‌ها مربوط نیست بلکه جامعه نیز در این امر دخیل است. بی‌رحم‌ترین لیبرال‌ها نیز نمی‌توانند فرزندکشی را به رسمیت بشناسد و آن را در حوزه‌ی خانوادگی بدون مجازات رها کند. به همین ترتیب نیز نمی‌توان سلامت فرد کودک را به واسطه‌ی بی‌پولی و یا بی‌توجهی خانواده‌اش به خطر انداخت. به‌راستی که یک کودک در این که در خانواده‌ای فقیر به دنیا بیاید و با فقدان امکانات روبه‌رو شود، هیچ‌گونه اختیاری ندارد. به همین ترتیب در این‌که در خانواده ای متمکّن زاده شود که والدینش به خوردن غذاهای شور و شیرین، عدم‌تحرک و تلف کردن وقت برای انجام بازی‌های خشن رایانه‌ای حساسیتی ندارند، نیز هیچ‌گونه مسئولیتی متوجه‌اش نیست. در نگاه کالایی به سلامت، خانواده مسئول فراهم کردن سلامت برای کودک فرض می‌شود و جامعه وظیفه ای در قبال او ندارد؛ درنتیجه در این نظام بازار ـ بنیادکودکان چه در خانواده‌های فقیر و چه در خانواده های ثروتمند، ممکن است صدمه ببینند و از آینده‌ی مطلوب و پربار محروم شوند.

8)        عدم سرمایه‌گذاری دولتی نباید بهانه‌ای برای ورود سرمایه‌های خصوصی به حوزه‌ی سلامت باشد. بودجه‌های دفاعی همواره و بدون هیچ مخالفی در مجالس تصویب می‌شوند و وقتی نوبت به بودجه‌های بهداشتی و یا آموزش و پرورش می‌رسد، انواع مخالفت‌ها و صرفه‌جویی‌ها خود را می‌نمایاند. نولیبرال‌ها به این بهانه که مدیریت دولتی برای امور درمانی باعث تلف شدن منابع می‌شود با کم کردن هزینه‌ها موافق‌اند؛ حال آن‌که خطر سوءمدیریت دولتی به مراتب از ورود سرمایه‌ی خصوصی به امر درمان کم‌تر است. چرا؟ چون هدف سرمایه‌دار یافتن سودمندترین روش برای افزایش سود است و اگر این دیدگاه وارد مسئله‌ی درمان شود، بیماران به عنوان ابژه‌هایی دیده می‌شوند که باید حداکثر سود را از آن‌ها استخراج کرد. به همین دلیل آزمایش‌های نالازم، رادیوگرافی‌های اضافی، جراحی‌هایی که مطلقاً ضرورتی ندارند برای فرد تجویز می‌شود و فرد که در مقابل هژمونی پزشکان فوقِ فوقِ متخصص مرعوب است، به این درمان‌ها تن می‌دهد و حتی خود مروج این شیوه‌ها شده و پزشکانی را که از روی وجدان، بر تغییر رفتار به جای دارو و جراحی پای‌فشاری می‌کنند، تخطئه می‌کنند. در جواب کسانی که بر مقررات و نظارت دولت به جای تصدی‌گری آن پای می‌فشارند، نیز باید گفت که اولاً نظارت بر تمامی تجویزات پزشکان با توجه به همه‌ی اختلاف‌نظرهایی که در این زمینه وجود دارد، نامیسر است و دوم آن‌که با قوی‌تر شدن بخش خصوصی امکان خریدن ناظران بیشتر است تا همراهی شدن با توصیه‌های هزینه‌زای ناظران. پادزهر سوءمدیریت دولتی نه خصوصی‌کردن بلکه مشارکتی‌تر کردن این مراکز است. هم جلب مشارکت کارکنان (اعم از پزشکان و پرستاران و …) و هم جذب مشارکت مردمی که در آن ناحیه از خدمات سلامتی چنین مراکزی استفاده می‌برند، که این دو گروه خود بهترین ناظران نیز به حساب می آیند به‌خصوص که مطبوعات آزاد و دولت پاسخ‌گو نیز از آن‌ها حمایت کند.

دلایلی که در بالا آمد، فقط بخشی از این مبارزه‌ی ایدئولوژیک با نولیبرال‌هاست که باید از بلندگوهای مختلف بیان شود و نه فقط این جنبه بلکه از جوانب مختلفی به آن پرداخته شود. فاجعه‌ای که نولیبرالیسم در زمینه‌ی کار، آموزش و پرورش، ورزش، محیط زیست و … رقم زده است باید به چشم مخاطبان آورده شود و جنبش‌های اجتماعی حول هر یک از این مسایل برای پیوستن به یکدیگر تشویق شوند. تنها با ترکیب مبارزه‌ی ایدئولوژیک و جنبش‌های اجتماعی می‌توان امید داشت که هژمونیِ غالبِ سودمحورانه‌ای که سلامت و سواد و خوشبختی انسان‌های این عصر را در چنبره‌ی خود گرفته تا حدی شکسته شود.


Tagged: مزدک دانشور, کالایی شدن سلامت, خصوصی سازی

19 Oct 15:34

چرخش ظالمانه­ی جنبش زنان / نانسی فریزر / ترجمه فیروزه مهاجر

by نقد اقتصاد سیاسی
رضا رادمنش

نخست، باید با مبارزه­ی بی­امان برای شکلی از زندگی که کار دستمزدی را از مرکزیت خارج کند و به فعالیت­های بی­دستمزد و از جمله – اما نه فقط – کار مراقبت از دیگران ارزش نهد، پیوند بی­اساس بین نقدمان از دستمزد خانواده وسرمایه­داری انعطاف‌پذیر را قطع کنیم. دوم، باید با ایجاد پیوند بین مبارزه برای دگرگون‌کردن نظمی مستقر که بر مبنای ارزش­های فرهنگی مردمحور قرار دارد و مبارزه برای عدالت اقتصادی، مسیر عبور از نقدمان از اکونومیسم به سیاست هویت را قطع کنیم. سرانجام، باید از طریق بازپس گرفتن ردای دموکراسی مشارکتی همچون وسیله­ای در خدمت تقویت قدرت­های عموم مردم و مورد نیاز برای محدود کردن سرمایه به نفع عدالت، پیوند میان نقدمان از بوروکراسی و بنیادگراییِ بازار آزاد را قطع کنیم.

 چه‌گونه سرمایه­داری فمینیسم را به خدمتکار خود تبدیل کرد 
و چه‌گونه باید آن را پس  گرفت؟  
ما باید، با مبارزه ای بی امان در راه شکلی از زندگی که کار دستمزدی را از مرکزیت خارج کند و به فعالیتهای بدون دستمزد و از جمله – اما نه فقط – کار مراقبت از دیگران ارزش نهد،  پیوند بی اساس بین نقدمان از دستمزد خانواده و سرمایه داری انعطاف‌پذیر را قطع کنبم. عکاس: Robert Convery / Alamy

ما باید، با مبارزه ای بی امان در راه شکلی از زندگی که کار دستمزدی را از مرکزیت خارج کند و به فعالیتهای بدون دستمزد و از جمله – اما نه فقط – کار مراقبت از دیگران ارزش نهد، پیوند بی اساس بین نقدمان از دستمزد خانواده و سرمایه داری انعطاف‌پذیر را قطع کنبم.
عکاس: Robert Convery / Alamy

جنبشی که به صورت نقدی بر استثمار سرمایه­داری آغاز شد کارش به آن­جا انجامید که کمک­های فکری مهمی به  آخرین مرحله­ی نولیبرالیستی آن کرد.

در مقام فمینیست همواره تصورم این بوده­است که با جنگیدن برای رهاسازی زنان دارم جهان بهتری می­سازم ـ جهانی برابرتر، دادگستر و آزاد. اما این اواخر شروع کرده‌ام به نگران شدن درباره­ی این مسئله که آرمان­هایی که پیشروان فمینیسم طراح­شان بودند یکسره در خدمت هدف­های دیگری قرار گرفته­است. به­خصوص از این ناراحتم که نقد ما از تبعیض جنسی اینک وسیله­ای شده برای توجیه شکل­های نوین نابرابری و استثمار.

جنبش آزادی زنان، در یک چرخش ظالمانه­ی سرنوشت، در دام پیوندی خطرناک با تلاش­های نولیبرالی برای بنای جامعه­ی بازار آزاد گیر افتاده ­است. همین روشن می­کند که چه‌گونه وضع به این­جا کشید تا اندیشه­های فمینیستی که زمانی بخشی از دیدگاهی رادیکال بود اینک مدام بیش‌تر در چارچوب­های فردگرایانه بیان شود. در حالی که فمینیست­ها زمانی منتقد جامعه­ای بودند که بلندپروازی­های شغلی را تشویق می­کرد، حال به زنان توصیه می­کنند که «راه خودت را باز کن»[1]. جنبشی که زمانی به همبستگی اجتماعی اولویت می­داد اینک کارآفرینان زن را ستایش می‌کند. چشم­اندازی که زمانی ویژگی­اش ارزش نهادن بر «مراقبت» و وابستگی متقابل بودد، اینک مشوق پیشرفت و شایسته­سالاری شده­است.

چیزی که پشت این چرخش است دگرگونی­ای بنیادی در خصلت سرمایه­داری است. سرمایه­داری دولتیِ دوران پس از جنگ جای خود را به شکل جدیدی از سرمایه­داری داده است – «غیرسازمان یافته»، در مسیر جهانی‌سازی، نولیبرال. موج دوم فمینیسم در هیئت نقدی بر سرمایه­داری دولتی سر برآورد، اما تبدیل به مخلوق دست­ساز سرمایه­داری نولیبرال شد.

اینک، به یمن امکان بازنگری، می­توان دید که جنبش آزادی زنان در آن واحد به دو آیندهِ­ی متفاوتِ ممکن اشاره داشت. در سناریوی نخست، جهانی تصویر شده بود که در آن رهایی زنان دست در دست دموکراسی مشارکتی و همبستگی اجتماعی پیش می­رفت؛ دومی، به­زنان و همچنین مردان وعده­ی شکل جدیدی از لیبرالیسم می­داد، لیبرالیسمی قادر به اعطای موهبت استقلال فردی، حق انتخاب بیشتر، و پیشرفت بر مبنای شایسته­سالاری.موج دوم فمینیسم از این حیث دووجهی بود. با هردوی این تصویرهای متفاوت از جامعه سازگاری داشت، و پذیرای هر یک از این دو شرح و بسط متفاوت تاریخی بود.

این­طور که من می­بینم، در این سال­های اخیر این دووجهی بودن فمینیسم به­نفع دومی، سناریوی لیبرالی- فردگرا خاتمه یافته است – اما نه به این دلیل که ما قربانیان منفعل اغواگری­های نولیبرال بوده‌ایم. برعکس، ما هم با سه ایده­­ی مهم کمک خود را به آن کرده­ایم.

یکی از این ایده­ها نقدمان از «دستمزد خانواده» بود: ایده­ی مرد نان­آور خانواده – زن کدبانوی خانه که برای سرمایه­داری دولتی محوری بود. نقد فمینیستی از این ایده اکنون برای مشروعیت بخشیدن به «سرمایه­داری انعطاف‌پذیر» به­کار می­رود. هرچه باشد، این نوع سرمایه­داری به­شدت بر کار دستمزدی زنان تکیه دارد، به­ویژه کار با حداقل دستمزد در خدمات و تولید، که نه­تنها زنان مجرد جوان که همچنین متاهل­ها و بچه­دارها هم انجام می­دهند؛ نه­تنها زنان رادیکال، که زنان از هر قوم و قبیله­ای. در حالی که زنان دسته دسته به بازارهای کار سرازیر می­شدند، کمال مطلوب سرمایه­داری دولتی که عبارت بود از دستمزد خانواده جای خود را به­یک هنجار نوتر و امروزی­تر سپرد ـ که از قرار فمینیسم هم تأییدش می­کرد ـ  و آن همانا خانواده‌ی با دو حقوق­بگیر(two-earner family)  بود.

مهم نیست که واقعیتی که مبنای این آرمان جدید است عبارت است از پایه­های دستمزدِ دچار رکود، امنیت شغلی کاهش یافته، سطح­های زندگی رو به­کاهش، افزایش تعداد ساعت­های کار برای دریافت دستمزد خانواده، تشدید کار دوشیفتی – که اینک اغلب سه یا چهار شیفتی شده­است – و افزایش فقر، که روز به روز بیشتر روی خانواده­های تحت سرپرستی زنان متمرکز می­شود. نولیبرالیسم باساختن و پرداختن روایتی از توانمندسازی زنان به خرمهره­هایش رنگ و جلای دُرّ و گوهر می­دهد. با رفتن سراغ نقد فمینیستی از دستمزد خانواده برای توجیه استثمار، رؤیای رهایی زنان را به­موتور انباشت سرمایه می­بندد.

فمینیسم همچنین کمک دومی هم به خصایل نولیبرال کرده است. در عصر سرمایه­داری دولتی، ما به‌درستی یک بینش سیاسی بسته را نقد کردیم که چنان روی نابرابری طبقاتی متمرکز بود که نمی توانست بی­عدالتی­های «غیراقتصادی» مانند خشونت خانگی، تعرض جنسی، و سرکوب حق زنان در تولید مثل را ببیند. فمینیست­ها با رد «اقتصادگرایی» و سیاسی کردن «امر شخصی» برنامه­ی کار سیاسی را تا چالش با سلسله‌مراتب­های موجود و متکی بر ساختارهای فرهنگی تفاوت جنسیتی گسترش دادند. نتیجه می­بایست وسعت بخشیدن به دامنه­ی مبارزه برای عدالت و در برگرفتن هم فرهنگ و هم اقتصاد می­شد. اما نتیجه­ی عملی تمرکزی یک جانبه روی «هویت جنسیتی» به هزینه­ی امور معیشتی بود. بدتر از آن، چرخش فمینیستی در جهت سیاست هویت از هر لحاظ قشنگ با نولیبرالیسمی در حال گسترش جفت و جور شد، که هیج چیز بیش از پس راندن کامل هرگونه خاطره­ای از برابری اجتماعی نمی­خواست. در واقع، ما درست در آن لحظه که شرایط ایجاب می­کرد توجه­مان را به نقد اقتصاد سیاسی دو برابر کنیم، نقد تبعیض جنسی را مطلق کردیم.

آخر این که، فمینیسم کمک سومی هم به نولیبرالیسم کرد: نقد مشی پدرمآبانه­ی دولت رفاه. آن نقد که بی­هیچ­تردیدی در عصر سرمایه­داری دولتی پیشرو بود، از آن هنگام تا کنون به نبرد نولیبرالیسم با «دولت ﻠﻠﻪ»و ستایش کلبی‌مسلکانه­ی اخیرش از سازمان­های مردم­نهاد (ان جی اوها) پیوسته است. نمونه­ای گویا  [صندوق] اعتبارات خرد (microcredit) است، برنامه­ی وام­های بانکی کوچک برای زنان تنگدست در جنوب جهانی. اعتبارات خرد، بدیلی توانمندساز و قالب­ریزی شده از پایین به بالا و نه از بالا به پایین، که خط قرمز بوروکراتیک پروژه‌های دولتی است، همچون پادزهری فمینیستی برای فقر و انقیاد زنان بازارگرمی داشته است. اما، چیزی که در این میان نادیده مانده تقارنی آزاردهنده­است: جوانه­های اعتبارات خرد درست وقتی رویید که دولت­ها تلاش­های کلان ساختاری (macro-structural) برای مبارزه با فقر را رها کرده بودند، یعنی تلاش­هایی که وام دادن مقیاس کوچک احتمالاً نمی­تواند خلاء ناشی از نبود آن­ها را پر کند. پس در این صورت هم باز یک ایده­ی فمینیستی است که نولیبرالیسم آن را بازیابی کرده­است. چشم اندازی با هدف آغازین دمکراتیزه کردن قدرت دولت به منظور توانمندسازی شهروندان اینک برای مشروعیت بخشیدن به بازاری کردن و صرفه­جویی در هزینه­های دولت مورد استفاده قرار می­گیرد.

در تمامی این موردها، دووجهی بودن فمینیستی به­نفع فردگرایی (نو)لیبرالی تمام شده است. اما آن سناریوی دیگر، که متکی بر همبستگی است، شاید هنوز زنده باشد. بحران جاری این امکان را فراهم می­آورد که دوباره سررشته­ها را به دست گیریم و رؤیای آزادی زنان را با تصور از یک جامعه­ی همبسته پیوند دهیم. به این منظور ما فمینیست­ها باید پیوند خطرناک­مان را با نولیبرالیسم قطع کنیم و آن سه کمک را برای اهداف خودمان بازپس گیریم.

نخست، باید با مبارزه­ی بی­امان برای شکلی از زندگی که کار دستمزدی را از مرکزیت خارج کند و به فعالیت­های بی­دستمزد و از جمله – اما نه فقط – کار مراقبت از دیگران ارزش نهد، پیوند بی­اساس بین نقدمان از دستمزد خانواده وسرمایه­داری انعطاف‌پذیر را قطع کنیم. دوم، باید با ایجاد پیوند بین مبارزه برای دگرگون‌کردن نظمی مستقر که بر مبنای ارزش­های فرهنگی مردمحور قرار دارد و مبارزه برای عدالت اقتصادی، مسیر عبور از نقدمان از اکونومیسم به سیاست هویت را قطع کنیم. سرانجام، باید از طریق بازپس گرفتن ردای دموکراسی مشارکتی همچون وسیله­ای در خدمت تقویت قدرت­های عموم مردم و مورد نیاز برای محدود کردن سرمایه به نفع عدالت، پیوند میان نقدمان از بوروکراسی و بنیادگراییِ بازار آزاد را قطع کنیم.

نانسی فریزر، استاد نیو اسکول و متخصص فلسفه سیاسی و فلسفه فمینیستی

نانسی فریزر، استاد نیو اسکول و متخصص فلسفه سیاسی و فلسفه فمینیستی

مقاله‌ی بالا ترجمه‌ای است از:

«How feminism became capitalism’s handmaiden – and how to reclaim it,» by Nancy Fraser, Guardian 14 October 2013.


(1)Lean In: Women. Work, and the Will to Lead نام کتاب اخیر Sheryl Sandberg  مدیر عامل پیشین فیس­بوک است که در آن به شرح داستان­های موفقیت خود و زنان دیگر می­پردازد، تا راه و چاه رسیدن به آن بالابالاها را به­­زنان جوان آمریکایی بیاموزد.شریل سندبرگ یک صفحه هم به­همین نام در فیس­بوک دارد.


Tagged: فمینیسم, فیروزه مهاجر, نولیبرالیسم, نانسی فریزر, اعتبارات خرد, سرمایه داری انعطاف پذیر
17 Oct 18:47

آصف بیات

by A Quarter
رضا رادمنش

یک نماد قابل رؤیتِ آن مسأله ی حجاب است. بدحجابی الآن در ایران تبدیل به یک نُرم شده است. یا طبقه ی فرودستان شهری با زندگی روزانه شان سعی می کنند حق شهری شدن را اعمال کنند؛ با گرفتنِ خانه در یک زمین، و گرفتنِ آب و برق و تلفن که در طی مبارزات طولانی ده ساله و بیست ساله رخ می دهد و آن ها سعی می کنند آلامی که دارند را تحقق ببخشند. آن درخواست ها ایستا نیست و پیش رونده است. و این پیش رونده بودن باعث می شود که تقابل با قدرتِ حاکم و دولت اجتناب ناپذیر شود. این جاست که در پی این تقابل، چه بین دولت و فرودستان شهری، چه بین دولت و جوان ها و زن ها، قضیه سیاسی می شود چرا که مسأله قدرت برهنه می شود. این که این ناجنبش ها چگونه به جنبش های اجتماعی تبدیل می شوند موضوع تحقیقات کنونیِ من است.

[برای شنیدن فایل صوتی اینجا کلیک کنید]

[برای دسترسی به لینک یوتیوب اینجا کلیک کنید]

یک ربع: مردم مصر پیروز شدند. مردم سوریه مقاومت می کنند. چرا جنبش سبز سرنوشتِ متفاوتی داشت؟

آصف بیات: سؤال آسانی نیست. اما به نظر من آن چه که در دنیای عرب اتفاق افتاده و ما به عنوان بهار عرب می شناسیم به ویژه در مصر یا کشورهای دیگر، انقلاب هایی بود که غیرمنتظره بود. کسی تصور وقوع شان را نداشت. از نظر محتوای خواسته ها شباهت های زیادی بین این جنبش ها وجود دارد. اما در موردِ ایران، گرایشِ اساسی گرایش اصلاح طلبانه بوده است.

تفاوتِ دوم این است که من احساس می کنم که حکومتِ ایران انتظار تحولات این چنینی پس از انتخابات را داشت. به طور کلی وقتی ما ایران را با مصر یا حتی تونس که یک حکومت پلیسی تحت ریاست جمهوری بن علی داشت مقایسه می کنیم، متوجه می شویم که سیستم کنترل و دستگاه های امنیتی در ایران به مراتب پیچیده تر هستند و بهتر عمل می کنند.

وقتی به سوریه نگاه می کنیم به نظر می رسد که سیستم کنترلی در آن جا شباهت هایی با ایران دارد. اما چرا مردم آن جا هنوز به خیابان می آیند؟ فکر می کنم چون در ایران انقلابی اتفاق افتاده و در آن جا این اتفاق پیش از این نیافتاده. به نظر من این اهمیت دارد. به بیانی دیگر نوعی بدبینی در سی سال گذشته رخ داده. اتفاق هایی در ایران افتاده که موجب شده برای بسیاری از کسانی که در خود انقلاب شرکت کرده اند، مفهوم و مشروعیت انقلاب کاهش پیدا کند. همچنین به نظر می رسد در کشورهای عربی، مثلن در مصر، که مشارکت مردم گسترده تر بوده، این مشارکت فقط منوط به پایتخت نبوده، در مرکز نبوده، منوط به اکتیویست ها نبوده و افرادعادی نیز شرکت کرده اند.

یک ربع: آیا این افراد عادی می توانند خاورمیانه را تغییر دهند؟

آصف بیات: بحثی که من در کتاب آخرم به نام «زندگی به مثابه سیاست» ارائه می دهم این است که آدم های عادی و غیراکتیویست چگونه در شرایط نامناسب سیاسی و اقتصادی زندگی خود را تغییر می دهند و با تغییر زندگی خود جامعه را تغییر می دهند. من این را در قالب «ناجنبش» معرفی کردم. ناجنبش ها عمل جمعی است که توسط افرادِ غیرجمع و به شکل انفرادی صورت می گیرد. مثلن مردم با انتخاب سبک لباس، یا گوش دادن به فرم های موسیقی که دوست دارند، یا روابطی که می خواهند داشته باشند یا رؤیاهایی که در آینده می خواهند به اجرا بگذارند، ناجنبش ها را می سازند. اما چون هزاران و صدها هزار نفر این عمل را انجام می دهند نتیجه ی عملِ آن ها به عنوان یک هنجار در جامعه جا می افتد.

یک نماد قابل رؤیتِ آن مسأله ی حجاب است. بدحجابی الآن در ایران تبدیل به یک نُرم شده است. یا طبقه ی فرودستان شهری با زندگی روزانه شان سعی می کنند حق شهری شدن را اعمال کنند؛ با گرفتنِ خانه در یک زمین، و گرفتنِ آب و برق و تلفن که در طی مبارزات طولانی ده ساله و بیست ساله رخ می دهد و آن ها سعی می کنند آلامی که دارند را تحقق ببخشند. آن درخواست ها ایستا نیست و پیش رونده است. و این پیش رونده بودن باعث می شود که تقابل با قدرتِ حاکم و دولت اجتناب ناپذیر شود. این جاست که در پی این تقابل، چه بین دولت و فرودستان شهری، چه بین دولت و جوان ها و زن ها، قضیه سیاسی می شود چرا که مسأله قدرت برهنه می شود. این که این ناجنبش ها چگونه به جنبش های اجتماعی تبدیل می شوند موضوع تحقیقات کنونیِ من است.

یک ربع: برهنه شدنِ قدرت چگونه رخ می دهد؟ آیا «خیابان» اهمیت دارد؟

آصف بیات: خیابان در هر جنبش انقلابی، اهمیت نخست را دارد. خیابان فضایی است که همه طبقات مختلف در کنار یکدیگر هستند و مردم با حضور فیزیکی در عرصه عمومی به قدرت خودشان واقف می شوند، قابل رؤیت می شوند و نه تنها خودشان قدرت خود را باور می کنند بلکه این باور را به دولتمردان نیز نشان می دهند. و خیابان اجتناب ناپذیر است چرا که بسیاری از مردم و شهروندان ضرورتن نهادهایی برای ابراز ناخرسندیِ خودشان از وضعیت موجود ندارند. مثلن خانم های خانه دار کجا اعتراض کنند؟

یک ربع: آیا اهمیتِ خیابان، همیشگی است؟

آصف بیات: زمانی که یک دیکتاتور کنار می رود، وضعیت به مقدارِ زیاد عوض می شود به طوری که تعداد قابل توجهی از مردم می گویند کار تمام شد و دیگر حاضر نیستند به خیابان بیایند. انقلاب همیشه کارِ یک اقلیت است. همه ی انقلاب ها به وسیله یک اقلیت صورت گرفته اما یک اقلیتِ غیرعادی. اقلیتی که قادر به نقش آفرینیِ عجیبی است. و این ها هستند که انقلاب را پیش می برند. اکثریت به قول انگلیسی ها free rider هستند. یعنی می خواهند انقلاب صورت بگیرد اما می خواهند که دیگران انقلاب را برای آن ها صورت بدهند. آن ها خودشان کار دیگری نمی کنند. محتاط هستند و در خانه می مانند. آن ها در حالی که در زمانِ انقلاب تقریبن هیچ نقشی ندارند، در بعد از انقلاب نقشِ اساسی دارند. در این مرحله است که خیابان دیگر کاراییِ گذشته را ندارد و باید فرم جدیدی از بسیج اجتماعی صورت بگیرد.
-
یک ربع: آقای دکتر بیات! تحریم های جدیدی علیه ایران وضع شده است. شما تأثیر آن ها را چگونه ارزیابی می کنید؟

آصف بیات: واقعیت این است که من خودم مخالف تحریم ها هستم. از یک نظر به این خاطر که احتمال این که همگرایی بین اوپوزوسیون و دولتمردان به وجود بیاورد زیاد است. دوم این که تحریم ها می تواند فضایی به وجود بیاورد که آن کسانی که به سرکوب جنبش آزادی خواهی و دموکراسی خواهی می پردازند از این فرصت برای سرکوب بیشتر استفاده کنند. و بالاخره این که زندگی روزمره مردم زیان خواهد دید. و معمولن کسانی زیان می بینند که قدرت، و قدرت خریدشان کمتر است. آن ها که پول دارند اقلام ضروری را تهیه می کنند اما قربانیان کسانی هستند که قدرت کمتری دارند. از این حیث تحریم ها قابل رد است.

یک ربع: در این وضعیت که خیابان مالِ ما نیست، و تحریم ها کمرشکن است، چه باید کرد؟

آصف بیات: به نظر من مردم عادی باید زندگی عادی خود را داشته باشند. زندگی با نشاط در هر جامعه ای ضروری است. اما مردم مسئولیت هم دارند. بسیار مهم است که مردم مسئولیت پذیر باشند. آن کاری که انجام می دهیم به نحو احسن انجام بدهیم. و هم چنین غافل نباشیم از سیاسی فکر کردن. زمان هایی پیش می آید که ما باید تصمیم بگیریم، باید ریسک بکنیم. زمان هایی پیش می آید که باید قربانی داد. این تا جایی است که مربوط به مردم عادی می شود. تا جایی که مربوط به جنبش می شود در برهه هایی مثل امروز که فعالیت آزاد در داخل کشور بسیار مشکل است، بسیار مهم است که آن ها که دغدغه ی جنبش دموکراسی خواهی به ویژه جنبش سبز را دارند، جنبش را حفظ کنند.

در جامعه شناسی پدیده ای داریم که به آن امبیانس می گویند. یعنی جنبش مثل یک دلفینی می ماند که روی آب شنا می کند اما وقتی که وضعیت عوض می شود و خطری تهدیدش می کند، برای مدتی زیر آب می رود و منتظر می ماند تا فضا فراهم شود و دوباره روی آب بیاید. مهم این است که آن دلفین هنوز وجود داشته باشد. باید فکر کرد که چه نوع سازماندهی لازم است تا بقای جنبش را تضمین کند. حتی آن هایی که دغدغه ی جنبش را دارند با فکر کردن و صحبت کردن می توانند جنبش را حفظ کنند. جنبش حتی می تواند فقط در سابژکتیویتی و تفکر و آلامِ ما باشد. چرا که اگر فرصت به وجود بیاید آن آلام می تواند منسجم بشود، و در یک گردهمایی و تظاهرات خودش را بروز دهد، و در یک جنبش منسجم تری با شبکه های قابل قبول و قابل بقا نمود پیدا کند.

آمدنِ مردم به خیابان قابل پیش بینی نیست اما می تواند اتفاق بیافتد. وقتی که اتفاق افتاد پرسشِ اساسی این است که چه باید کرد؟ چه تصمیمی باید گرفت؟ رهبریِ جنبش باید قادر باشد که تصمیم بگیرد. یا بگوید که ما نمی خواهیم مقابله کنیم و برویم خانه، یا که نه، باید ادامه دهیم. چه قدر ادامه دهیم؟ به کجا ادامه دهیم؟ به نظرم این پرسش های اساسی است که رهبران جنبش سبز باید به آن پاسخ بدهند


15 Oct 15:40

سرعت و اطلاعات پل ویریلیو

by نیشابور

سرعت و اطلاعات نوشته پل ویریلیو
ترجمه نیشابور

پدیده آنیت و فوریت، مسئله‌ای است که اکنون نه تنها استراتژهای سیاسی بلکه استراتژهای نظامی در برابرش قرار گرفته‌اند. زمان واقعی دیگر از فضای واقعی و ژئواسفر فراتر رفته است. تقدم زمان واقعی، فوریت،  افتتاح شده، به انجام رسیده است. آن‌چه که برای مثال اگهی‌های تبلیغاتیِ تلفن‌های سلولی معنی می‌کنند: «زمین هرگز این‌قدر کوچک نبوده است». روی‌دادی است بسیار خطرناک برای ارتباط با جهان و برای نگرش به جهان.

سه دیوار هست: دیوار صدا، گرما و دیوار نور
دیوار صدا و گرما شکافته شده بود. دیوار صدا را هواپیماهای سوپرسونیک و هیپرسونیک شکافتند و دیوار گرما را موشک‌هایی که آدمی را به کره ماه بردند. سومین دیوار، دیوار نور، آن‌را نمی‌شکافیم، واردش می‌شویم. این دیوار زمان است که تاریخ با آن روبروست. این‌که دیوار نور را داخل شده‌ایم و سرعت و نور را، روی‌دادی تاریخی‌ست که تاریخ را و ارتیاط آدمی را با جهان تغییر مسیر خواهد داد. شهروند منحرف شده و نه با اطلاعات با نا-اطلاعات  روبروست.
این امری مهم است که ژئوپولیتیک را، ژئواستراتژی را زیر سوال می‌برد و مسلما دمکراسی را که به یک محل و به یک مکان مربوط بود، به یک شهر- سیته. روی‌دادی که دارد خود را در قرن بیست و یکم تدارک می‌بیند، با این سرعت مطلق، ابداع پرسپکتیو زمان واقعی‌ست که می‌آید و جای پرسپکتیو فضای واقعی می‌نشیند. ما متوجه نیستیم که چه اندازه شهر، سیاست، جنگ و اقتصاد در جهان قرون میانه با ابداع پرسپکتیو زیرو رو شد.

- سیبرفضا شکل تازه‌ای از پرسپکتیو است
 پرسپکتیو بینایی و شنوایی نیست که می‌شناسیم، پرسپکتیوی است تازه، بدون هیچ مرجعی. پرسپکتیوی قابل لمس از راه دور. از راه دور شنیدن، دیدن. بنباد پرسپکتیو، دیدنی و شنیدنی است: اما لمس کردن  از راه دور، حس کردن از راه دور، پرسپکتیو را به سوی محدوده‌ای جابه جا کرده است که از آن فراتر می‌رود- از مهارش خارج می‌شود. تماس، تله‌تماس. تغییرمسیر دادنیِ بنیادین با توسعه‌ی عظیم‌راه‌های اطلاعات، ما خود را در مقابل پدیده‌ای جدید می‌بینیم: تغییرمسیر، تغییرمسیری بنیادین که بی‌قاعدگی اجتماعی و بی‌قاعدگی بازارمالی را که ما نتایج شومش را می‌شناسیم، کامل می‌کند.
سبقت مضاعف واقعیتِ قابل حس، میان امر واقع و مجاز تدارک دیده می‌شود. پیش‌آمدن نوعی استرئو واقعیت. از دست دادن نشانه‌ها و علامت‌های وجود. بودن in situ است. این‌جا و اکنون. همین است که با سیبرفضا و به وسیله اطلاعات آنی و فوری و جهانی‌شده زیرورو شده است.
آن‌چه تدارک دیده می‌شود، آشفتگی پرسپکتیو امر واقع است: شوک است، ضربه است.
می‌بایست به این توجه شود. چرا؟ چون‌که هرگز هیچ فن- تکنیکی را بدون منفیت خاص خودش به پبش نبرده‌اند. اما منفیت خاص عظیم‌راه‌های اطلاعات دقیقا همان تغییرمسیر است، منحرف کردن غیریت است. رابطه با غیر- دیگری و رابطه با جهان. معلوم است که این تغییرمسیر و جهت- این نا-وضعیتی، آشفتگی عظیم و عمیقی را برخواهد انگیخت که جامعه را در بر خواهد گرفت، و ینابراین، دمکراسی را. استبداد سرعت- حدود می‌رود که در مقابل دمکرات‌های نمایندگی‌کننده قرار بگیرد.

وقتی جستارنویس‌ها با ما از «سیبردمکراسی» حرف می زنند، از دمکراسی مجازی، وقتی دیگرانی به ما می گویند «دمکراسی اذهان» می‌رود که جای دمکراسی احزاب را بگیرد، نمی توان جز این تغییر مسیر و جهت و انحراف سیاسی دید که کودتای رسانه‌ای برلوسکونی در مارس ۱۹۹۴، پیش‌اعلام ایتالیایی آن بود، روی‌داد سلطنت اودی‌مات (نوعی آمارگیری از تعداد بینندگان برنامه تلویزیونی، مثلا از این طریق فهمیده می‌شود که حضور یک دولت‌مرد و زن سیاسی در فلان برنامه تلویزیون چقدر بیننده داشته. از این طریق برنامه‌های تلویزیون در رقابت با هم قرار می‌گیرند و می‌توان برنامه خوب فرهنگی را به دلیل نداشتن با کم داشتن مشتری حذف کرد و برعکس) و سلطنت همه‌پرسی مسلما از طریق و به وسیله این نوع تکنولوژی تشویق می‌شود.
جهانی‌شدن نیست و مجازی‌شدن است. چرا که آن‌چه به واقع جهانی شده است، زمان است. همه‌چیز در این صحنه پرسپکتیو زمان واقع بازی می‌شود: زمانی از حالا به بعد یگانه.

برای نخستین بار تاریخ می‌رود که در زمانی یگانه ورق خورد. زمان تاریخ تا به حال زمان تاریخ در زمانی بومی و محلی می‌گذشت. فضاهایی محلی، مناطق، ملت‌ها، اما جهانی شدن و مجازی شدن، زمانی جهانی را برقرار می‌سازد که نوعی تازه از استبداد را از پیش اعلام می‌کند. اگر تاریخ تا این اندازه غنی‌ست، از آن‌جاست که محلی‌ست، چرا که زمان‌هایی محلی بوده است تا به آن‌چه تا به حال تنها در نجوم، زمان همه‌عالم‌گبربوده، تسلط داشته باشد.
اما فردا، تاریخ‌مان در این فضای عالم‌گبر که آنیت و فوریت است پی خواهد ریخت. از یک طرف، زمان واقعی از فضای واقعی فراتر رفته، فاصله‌ها و گستره‌ها را بی‌اعتبار کرده به نفع مدت، مدتی بی‌نهایت کوچک، کوتاه، از طرف دیگر زمان جهانی مولتی‌مدیا، سیبرفضا، بر زمان محلی و بومی فعالیت آنی شهرها و محله‌ها تسلط پیدا می‌کند. تا آن‌جا که از تعویض عبارت global به glocal حرف زده می‌شود( لوکال به معنی این‌جایی و محلی‌ست). ادغام گلوبال به لوکال. ملاحظه می‌شود که لوکال، بومی مسلما گلوبال است و گلوبال مطمئنا لوکال. چنین نا-سازی رابطه با جهان، بدون اثر بر ارتباط شهروندان با هم نخواهد بود.
هیچ بردی بی باخت نیست. برد انفورماتیک یا تله‌ماتیک قطعا به باخت منجر می‌شود. اگر ما باخت را آزمایش نکنیم برد بی‌ارزش خواهد بود. دیدیم که در مسیر توسعه تکنولوژیِ رفت و آمد اگر توانستیم قطار سریع‌السیر را به راه بیاندازیم به این دلیل بود که از قرن نوزدهم مهندسینِ راه بلوک-سیستم  را ابداع کردند، یعنی مهندسی ترافیکی را که شتاب گرفتن قطار را همزمان با اجتناب از فاجعه‌هایش اجازه داد. مهندسی ترافیک انفورماتیک وجود ندارد.

عنصر مهم دیگر، هرگز اطلاعات بدون نااطلاعات وجود ندارد.  و از حالا به بعد نا- اطلاعات از نوعی جدید ممکن به نظر می‌رسد که به سانسور ارادی ربطی ندارد، نوعی خفگی احساس است. باخت عقل است که به وسیله انفورماتیک و مولتی‌مدیا برانگیخته می‌شود و خطری‌ست برای بشریت. همین است که آلبرت انیشتین اعلام کرده بود از همان سال‌های پنجاه، وقتی از «دومین بمب» می‌گفت. بمب انفورماتیک، بعد از بمب اتمی. بمبی که  همان ربطی را خواهد داشت کنش و واکنشش  درزمان واقع،  که  رادیواکتیویته دارد با انرژی.
متلاشی کردن دیگر به جزء و ذره ماده دست پیدا نمی‌کند بلکه به اشخاصی که جامعه را تشکبل می‌دهند. آن را در بی‌کاری، از دست دادن شغل ساختارانه، با تله‌شغل و از محل‌خارج کردنِ محل کار می‌بینیم. می‌توان پیش‌بینی کرد  که  همان‌طور که ظهور بمب اتمی، بمب انفورماتیک هم در قرن بیست‌و یکم به یک انصراف، انصراف اشتراکی نیاز دارد. تا در برابر آسیب و انفجار اطلاعات عمومی‌شده بایستد. سانحه‌ی عظیم ِآینده خواهد بود که بعد از یک رشته سانحه خاص عصر صنعت بروز خواهد کرد( وقتی قطار را اختراع کردند، هواپیما، کشتی یا مراکز اتمی را، بلافاصله خارج شدن از ریل و سقوط و غرق شدن و سانحه چونوبیل.... را ابداع کردند).

با جهانی‌شدن تله‌اطلاعات، باید منتظر یک سانحه عمومی بود، سانحه‌ای هرگز دیده نشده، همان‌قدر عجیب و حیرت‌آور که زمان جهانی. این زمان هرگز دیده نشده. سانحه‌ای عمومی، اندکی آن‌چه اپیکور سانحه سانحه‌ها نامیده بود. سقوط بورس چشمه‌ای سیک از آن است. سانحه عمومی هنوز شناخته نشده. اما وقتی از «حباب مالی» برای اقتصاد صحبت می‌شود از استعاره‌ای معنی‌دار استفاده می‌شود. چرا که ابرها را القا می‌کند،  ابرهای چونوبیل را به خاطر می‌آورد. همان‌قدر نگران‌کننده........
وقتی از خطر سانحه عظیم راه‌های انفورماتیک سؤال می‌شود، اطلاعات منظور نیست، بلکه سرعت مطلق داده‌های انفورماتیک است: کنش و واکنش متقابل است.. انفورماتیک نیست و تله‌ماتیک است.  و همان است که مسئله‌دار است. وانگهی در ایالات متحده امریکا، پانتگون، مخترع انترنت، در این باره از «انقلاب امور نظامی» حرف می زند. حتی از «جنگ دانستن‌ها» که می‌تواند جایش را به «جنگ حرکت‌ها» بدهد همان‌طور که این جایش را به جنگ محاصره‌ای داد که سارایوو نمونه تراژیک ارکاییک آن است.

در سال ۱۹۶۱ وقتی که ژنرال آیزانهاور کاخ سفید را ترک می‌کرد گفت: «کمپلکس نظامی- صنعتی یک تهدید برای دمکراسی است»، می‌دانست از چه حرف می‌زند. خودش به کارش انداخته بود.
در سال ۱۹۹۵ وقتی کمپلکس صنعتی انفورماسیونی حقیقی مستقر می شود، همان‌وقت یک رهبر امریکایی، مخصوصا آقایان روس پرو و نیوتن گینگریچ از دمکراسی مجازی با لحنی عارفانه می‌گویند. چگونه زنگ خطر به صدا در نیاید؟ چگونه تهدبد یک
سیبرنِتیک حقیقی اجتماعی-سیاسی را نبینیم؟

ناکرو- کاپیتالیسم الکترونیک
تکنولوژی‌های مجازی‌سازی از قدرت تلقین کردن و تحت تآثیر قرار دادن برخوردار است. در کنار ناکرو- کاپیتالیست‌های مواد مخدر، عنصر بی‌سامان‌ و بی‌ثبات کردن اقتصاد جهانی، یک ناکرو- کاپیتالیسم الکترونیک تدارک دیده می‌شود. می‌توان از خود پرسید کشورهای توسعه‌یافته نکند دارند  با توسعه دادن این تکنولوژی مجازی‌سازی،  سر کشورهای توسعه نیافته را که به زحمت از مواد مخدر شیمیایی زندگی می‌کنند کلاه می‌گذارند. مخصوصا در امریکای لاتین . ملاحظه می‌کنیم که تا چه اندازه  کار تکنولوژی پیش‌رفته بربازی و سرگرمی ملزم شده. آیا باید که این قدرتِ انقیاد و اطاعت آنی و فوری مردم،  تکنیکی را که امتحانش را در تاریخ پس داده بپوشاند؟ چیزی تدارک دیده می‌شود که به یک «سیبرمناسک» شبیه است. اما تکنولوژی جدید نمی‌تواند در تکامل دمکراسی نقشی داشته باشد اگر ما در جبهه مقدم جنگ  بر علیه کاریکاتور جامعه جهانیی که مولتی‌ناسیونال‌ها راه انداخته اند تا عظیم‌راه‌های اطلاعاتی را بسازند، نجنگبم.
14 Oct 06:35

از خرده اعتبار تا «وام سنگین بهره» برای تهیدستان (لوموند دیپلماتیک: سپتامبر 2013)

by فکوهی
رضا رادمنش

اینان با انجام کارهایی تسکین دهنده، پذیرش دنیا به صورتی که هست را در میان شمار قابل توجهی از باورندگان، عمدتا درمیان سیاستمداران، کارفرمایان، خیراندیشان و انجمن هایی که علیه فقر مبارزه می کنند را به دست می آورند. نظامی که کارآفرینی بنیان آن، بازار پایگاهش و سرمایه داری «منصفانه و بادوام» هدف آن است: باوری که در وجود آقای محمد یونس، بنیانگذار بانک گرامین و برنده جایزه صلح نوبل سال ٢٠٠٦ تجسم یافته است(٢).

پل لانیو یمونه و فیلیپ مادِر ترجمه ی شهباز نخعي
conservation-and-poverty-in-belize.jpg

برگزاری «مجمع جهانی همراهی برای دنیایی منصفانه و بادوام» در قصر برونگنیار پاریس، از ١٧ تا ١٩ سپتامبر ٢٠١٣، فرصتی پدید می آورد برای بررسی یکی از برنامه هایی که سرمایه داری برای پاسخگویی به تناقض هایش اجرا می کند: خرده اعتبار.  اعطای وام و دراختیار گذاشتن اندوخته های ناشی از پس انداز یا بیمه، به محروم ترین افراد امکان می دهد تا برای رهایی از فقر تلاش کنند.  با بهره های سرسام آور (٣٠ درصد

بیشتر بخوانید

11 Oct 16:03

بازخوانی خاطرات ظریف -قسمت اول؛ یک دیپلمات مطیع

by Amir

«از کودکی تنها بوده ام و میل زیادی به شرکت در مهمانی و عروسی ندارم. حتی در مورد مجالس مذهبی نیز اگر در خانه به نوار روضه گوش بدهم راحت تر هستم» ... «هیچ همبازی نداشتم. خانواده ما به شدت محافظه کار بودند. در منزلمان تلویزیون و رادیو نداشتیم» ... «روزنامه ای هم در خانه ما پیدا نمی شد. اجازه رفت و آمد با هیچکس را نمی دادند. در کودکی بسیار از جامعه دور بودم» ... «تا 15- 16 سالگی هیچ نوع موسیقی ای نشنیده بودم. حتی اگر زمانی در تاکسی موسیقی پخش می شد، می گفتیم لطفا خاموش کنید» ... از سن 13 سالگی «از میگرن بسیار شدیدی رنج می برم. در مقابل گرسنگی نیز بسیار حساس هستم.» پدر که «پنجاه سال فاصله سنی با من داشت» سال 63 فوت کرد. او «از قبل از انقلاب تا زمانی که فوت کرد، بسیار مخالف انقلابیون و جمهوری اسلامی بود.»

این روایت های ناخوشایند، نمایی از روزگار کودکی محمدجواد ظریف است. محبوب ترین دیپلمات اکنون جمهوری اسلامی که بر خلاف دوران کودکی، هر روز صبحش را با هزاران دنبال کننده صفحه فیس بوک و توئیترش آغاز می کند، چند روز یک بار میهمان یکی از رسانه هاست، از این کشور به آن کشور می پرد، دخترش پیانو می نوازد و پسرش سنتور، همسرش که ده سال شاگرد حاج اسماعیل دولابی، عارف و واعظ مشهور (1281-1381) بوده، از مفسران مولاناخوان است و  «برای صحبت به عنوان یک معلم اخلاق به نقاط مختلفی از آمریکا و اروپا تا هند و ژاپن» سفر می کند. میان تصویر زندگی این روزهای دیپلمات 54 ساله ایرانی با سال های کودکی، تفاوت از زمین تا آسمان است. اما آیا این تفاوت محدود به جزئیات زندگی روزمره اوست یا بین آنچه ظریف می گوید و آنچه در سر دارد، هم تفاوت از زمین تا آسمان است؟

بازخوانی تحلیلی کتاب «آقای سفیر»، گفت و گوی 368 صفحه ای با محمد جواد ظریف، کوششی است برای یافتن پاسخ این پرسش مهم. این گفت و گو در طول زمستان 89 تا بهار 91، زمانی که آقای دیپلمات، معاون امور بین الملل دانشگاه آزاد اسلامی بود، انجام شده است.

محمدجواد ظریف، 5 ساله بود که برای سفر زیارتی از ایران خارج می شود ولی سفر مهم تر در تابستان 13 سالگی اش رخ می دهد، اقامت سه ماهه در لندن برای دیدار مادر بیمار. لندن شهر مورد علاقه خانواده بوده و 3 سال بعد به گفته ظریف، اصرار داشتند به این شهر برای ادامه تحصیل برود ولی او دعوای تندی با پدرش می کند و می گوید فقط آمریکا. در این دوران، ظریف در مدرسه هم راحت نبوده: «به خودم خیلی ارادت داشتم»؟؟ و «یکی از همکلاسی ها مرتب من را تحقیر می کرد.» ظریف بچه پولدار بود و همکلاسی هایش می گفتند ظریف، خود را تافته جدا بافته می داند. مهاجرت در عین حال، ناشی از نگرانی سیاسی نیز بود. او با انقلابیون مخالف رژیم شاه در ارتباط بوده و پدر می خواست فرزندش از میدان چریک ها دور باشد. ظریف هم به هر دلیل بدش نمی آمد چنین شود و سرانجام سال 1354 با کمک یکی از دوستان پدر که «بعد مشخص شد با ساواک همکاری دارد»، به آمریکا می رود. دانشگاه را با کامپیوتر شروع می کند ولی تغییر رشته می دهد به روابط بین الملل و دکترا می گیرد در این رشته.

ظریف، نخستین دانشجویان انقلابی را در انجمن اسلامی دانشگاه برکلی پیدا می کند: «محمد هاشمی، جواد لاریجانی، حسین شیخ الاسلام و محسن نوربخش.» تیم متمایل به روحانیون که مقابل تیم نزدیک به ملی گرایان گارد گرفته بودند. انقلاب که می شود، ملی گراها دولت موقت را در دست می گیرند، ابراهیم یزدی، وزیر امورخارجه وقت ب توجه به آمریکانشین ها، علی خرم را از تهران می فرستد تا سرکنسول ایران در سانفرانسیسکو شود. این انتخاب اعضای انجمن اسلامی را خوش نمی آید. تنشی کوتاه رخ می دهد ولی طرفین معامله می کنند. خرم، عضو انجمن اسلامی می شود، در مقابل، مقرر می شود «سه نفر از انجمن برکلی به عنوان نماینده و به صورت افتخاری در کنسولگری حضور داشته باشند تا به این ترتیب اطمینان حاصل شود که کنسولگری از خط انقلاب خارج نمی شود.» ظریف یکی از این سه نفر بود و این نخستین تجربه حضورش در یک نهاد دیپلماتیک بود. دی ماه 58، پس از غائله گروگان گیری در تهران و تسخیر سفارت، مسئول و کارمندان کنسولگری ایران در سانفرانسیسکو اخراج می شوند. ظریف از علی خرم وکالت انجام کارها را می گیرد و عملا مسئول کنسولگری می شود.

به گفته ظریف، مخالفت های او و دوستانش از جمله سعید امامی با حضور غیر حزب اللهی ها ادامه پیدا می کند. در این ایام، با تعطیلی دستگاه دیپلماسی در آمریکا، دفتر حفاظت منافع در واشنگتن همه کاره می شود. ظریف به همراه دو نفر دیگر به دیدار رجایی خراسانی، نماینده وقت ایران در سازمان ملل می رود تا به رویه غیرانقلابی این دفتر؟؟ اعتراض کند. سعید امامی هم مانند ظریف معترض بود ولی «مشی بسیار انقلابی» داشت. ظریف «به رفتاری توام با آرامش و ارشاد» اعتقاد داشت و از سوی طیف سعید امامی متهم به لبیرال بودن می شود. برچسبی که بعدها بارها علیه او تکرار شد. رجایی خراسانی اما تدبیر به کار می برد و ظریف لبیرال و امامی انقلابی را دعوت به همکاری می کند. این دعوت آغاز ترقی دیپلماتیک ظریف است، آشنایی مطلوب به زبان انگلیسی، تسلط در نوشتن و سخنرانی، فقدان کادر سیاسی متخصص انقلابی و عدم اعتماد به دیپلمات های سابق هم مزید بر علت این رشد می شود.

در سال های طولانی حضور ظریف در سازمان ملل، او موفق می شود اعتماد یک چهره را بیش از دیگران به خود جلب کند: «علی اکبر ولایتی.» ظریف اعتماد ولایتی را چنان بر می انگیزد که وقتی کارمند محلی ای بیش نبوده و «سمت رسمی و حقوقش از تمام کارمندان نمایندگی از جمله راننده آن کمتر است» توسط رجایی به عنوان کاردار نمایندگی انتخاب می شود، ولایتی هم موافقت می کند. ظریف یاران صمیمی اش را نیز در همین دوران پیدا می کند: «سیروس ناصری و باقر اسدی.» چهره هایی که هسته اولیه یک گروه فعال را تشکیل دادند، گروهی که بعدها در دوران حضور ظریف در معاونت بین الملل وزارت امورخارجه ایران به نام «باند نیویورکی ها» شناخته شد و چهره هایی چون کمال خرازی، صادق خرازی و حسین موسویان هم از سرشناس های آن به شمار می روند.

«سال 66 فشار به ایران برای مشخص کردن موضعش درباره قطعنامه [598] شروع شد» جواد لاریجانی، مسئول مذاکرات بود. ایران برای کش دادن ماجرا، به روش های تاخیری روی می آورد، دبیرکل سازمان ملل را وادار می کند طرح اجرایی برای قطعنامه 598 بنویسد، «با این توجیه که قطعنامه مبهم و نامفهوم است». پس از افزایش فشارها، ظریف و محمد جعفر محلاتی، نماینده وقت ایران در سازمان ملل نامه ای تهیه و برای دور زدن آمریکایی ها، به جای پذیرش قطعنامه، اعلام می کنند طرح اجرایی دبیرکل سازمان ملل را می پذیرند. به گفته ظریف، «شخص حضرت امام اجازه این کار را داده بودند» چند روز بعد اما محتشمی پور، وزیر کشور در سخنان قبل از خطبه نماز جمعه  اعلام می کند که «این نامه کار آقای محلاتی است و اجازه از تهران نیست.» نتیجه این اختلافات به برکناری محلاتی منجر می شود. ولایتی تصمیم می گیرد ظریف را به عنوان نماینده معرفی کند ولی محتشمی پور در هیات دولت میرحسین موسوی می گوید « این فرد آمریکایی است و نمی تواند برود ... میرحسین موسوی تصمیم می گیرد موضوع را به وزارت اطلاعات بفرستد ... ولایتی برای جبران این موضوع با روزنامه رسالت مصاحبه ای داشت و به شدت از بنده حمایت و تقدیر کرد ... از آقای دکتر ولایتی خواهش کردم که پاسخ وزارت اطلاعات هر چه بود، من را از رفتن به نیویورک معاف کند ... به آقای محتشمی پور پیغام دادم که در این دنیا نمی توانم کاری انجام دهم اما در آن دنیا از شما نخواهم گذشت.» اتفاق دیگر سه هفته بعد رقم می خورد. «کا.گ.ب شوروی هیاتی را به ایران اعزام» و اعلام می کند نمایندگی نیویورک به شما خیانت کرده و ما خودمان جلوی آمریکا می ایستادیم. این در حالی است که به گفته ظریف در جریان بررسی قطعنامه، همکاری چندانی با ایران نداشتند. ظریف حدس می زند که از دست رفتن موقعیت جواد لاریجانی هم به خاطر گزارش روس ها بود.

بر خلاف لاریجانی و محلاتی، موقعیت ظریف علیرغم مخالفت ها همچنان قوی باقی می ماند. سال 67، ولایتی به هاشمی رفسنجانی نامه می نویسد و درخواست می کند ظریف در وزارت امورخارجه مامور به خدمت شود. در این دوران کمال خرازی، مامور می شود که نمایندگی ایران در سازمان ملل را بر عهده بگیرد. شرط می گذارد که ظریف هم همراهش باشد: «جالب بود که آقای دکتر ولایتی علی رغم اینکه به راحتی شرایط کسی را نمی پذیرند، این شرایط را پذیرفت.» ظریف مخالفت می کند، «دکتر ولایتی گفتند تو سرباز هستی و فکر کن که تو را به جیرفت فرستاده ایم، می توانی نروی؟» ظریف به نیویورک باز می گردد و به همراه سیروس ناصری، علی اکبر ولایتی را در مذاکرات مربوط به قطعنامه 598 یاری می کند. تابستان 68 تیمی از ایران راهی آمریکا می شود تا در سطحی قوی تر مذاکرات را دنبال کند، عطاءالله مهاجرانی، معاون میرحسین موسوی و حسن روحانی، نائب رئیس مجلس هم در این تیم بودند. این نخستین باری بود که ظریف و حسن روحانی بر سر یک میز دیپلماتیک در عرصه بین الملل نشستند.

مهرماه 66، علی خامنه ای، رئیس جمهور وقت برای شرکت در مجمع به سازمان ملل می رود. این نخستین آشنایی او با ظریف است که «تمام کارهای تشریفاتی» را انجام می داد. در این دوران، رابطه کمال خرازی، نماینده وقت ایران در سازمان ملل با خامنه ای کاملا خوب بود و سبب شد که پس از مرگ خمینی نیز بحث حضورش در نیویورک منتفی نشود. این رابطه خوب سبب برداشتن گام های تازه ای از سوی کمال خرازی شد: « ایشان برای اولین بار از رهبری اجازه گرفتند که با افراد مختلف آمریکایی به جز مقامات رسمی دولتی، صحبت و گفت و گو کنند.» صادق خرازی هم به این تیم پیوست، سیروس ناصری هم بود و جمع دوستان کامل شد. ظریف تا سال 1371 در آمریکا ماند و سپس به خواست علی اکبر ولایتی به تهران بازگشت تا جای منوچهر متکی، معاون وزیر امور خارجه را بگیرد. رابطه متکی و ولایتی در این دوران تیره شده بود و ولایتی او را محترمانه برکنار و به یک معاونت کم اهمیت تر فرستاد.

سال 76، دوباره چپ ها به قدرت بازگشتند و موقعیت ظریف تضعیف شد: «در دوره آقای خاتمی که دوستان چپ گرایش معتدل تری در سیاست خارجی پیدا کردند، باز هم رابطه شان با افرادی چون من خوب نشد ... در دوره دوم آقای خاتمی، یکی از شرایط تندروهای چپ مجلس ششم برای اینکه به آقای دکتر خرازی رای اعتماد بدهند این بود که من را از معاونت عزل کند.» این ماجرا البته سبب نشد که رابطه ظریف و خاتمی خراب شود، چون که ظریف اعتقاد داشت: «آقای خاتمی، رئیس جناح چپ نبود، رئیس جناح چپ کسانی مانند آقای موسوی خوئینی ها و در سیاست خارجی، آقای بهزاد نبوی بودند که دیدگاه های بسیار تندی داشتند.» رابطه خوب ظریف با خاتمی و حمایت ویژه کمال خرازی اما سبب شد که ظریف در معاونت بین الملل باقی بماند، از سال 76 تا سال 81.

به موازات دور شدن چپ ها از ظریف، همچنان رابطه او با علی اکبر ولایتی که آن زمان مشاور امور بین الملل رهبر ایران شده بود، خوب بود و ظریف پشت گرم به حمایت او و  خرازی پیش می رفت. این مثلث، دو موقعیت را در این سال ها رقم زدند. بهمن سال 80 خرازی با ظریف تفاهم می کند که به نیویورک برود و از علی خامنه ای هم اجازه می گیرد: «رهبری به من فرمودند همان روز من به آقای حجازی گفتم که بهترین گزینه برای نیویورک شما هستید ... صحبت های بسیار محبت آمیزی را با من داشتند ... همچنین نکاتی را که برای ماموریت لازم بود، یادآوری کردند.» کیهان در این ایام اما مخالف سرسخت رفتن ظریف به نیویورک بود: «در صفحه اولش نوشته بود که گروهی در وزارت خارجه سعی می کنند ظریف را با استفاده از روش های دبیرخانه ای علیرغم مخالفت مقامات عالیه نظام، به نیویورک بفرستند ... فردای آن روز مجبور شد عذرخواهی کند ... همیشه می گویم که از مسئول آن نمی گذرم ... نمی دانم این چه شرعی است و ایشان چه متشرعی است که از کسی که به او تهمت زده است، معذرت خواهی نمی کند و حلالیت نمی طلبد. البته کماکان نیز این دشمنی و عداوت شان با بنده ادامه دارد.»

سال 82 هم با حمایت ولایتی، ظریف ماموریت دشوار دیگری را بر عهده می گیرد: «آژانس اولین قطعنامه خود را با لحن بسیار تند در شهریور 82 تصویب کرده بود ... در جلسه ای در شورای امنیت، یکی از بزرگواران [علی اکبر ولایتی] با لطفی که به بنده و بعضی دوستان داشتند گفتند این، یک موضوع مهم ملی است و بهترین دیپلمات های ما باید مسئول این موضوع شوند.» همکاری ویژه ظریف و حسن روحانی در یکی از مهم ترین پرونده های سه دهه گذشته دیپلماسی ایران، از این تاریخ، قوی تر می شود.

اعتماد ویژه ولایتی و خرازی و نفوذ این دو در بیت رهبر ایران، دوری اصلاح طلبان از ظریف و مطیع بودن کامل او در برابر رهبر ایران، مهم ترین فاکتورهایی است که سبب می شود آقای دیپلمات چهره مورد اعتماد علی خامنه ای شود و او نیز پاسخ این اعتماد را می دهد: «در تمام دورانی که من مسئولیت داشتم، یک کلمه بدون اجازه رهبری گفته نشده است ... همه مجریان برای چانه زنی [ با رهبری] تلاش می کنند، اما بنده در این قضیه توفیقی نداشتم ... مجری سیاست هایی بودیم که رهبری تعیین کرده است.»

اعتماد ویژه خامنه ای به ظریف در سال 84 مانع از برکناری او از نمایندگی ایران در سازمان ملل متحد توسط احمدی نژاد می شود: «مشخص بود با یک دید بسیار منفی به افرادی که در پرونده هسته ای  مسئولیت داشتند، نگاه می کنند ... تمایل داشتند بنده را قبل از دیگر سفرا برکنار کنند، اما ظاهرا مورد توافق رهبری قرار نگرفت ... قبل از اینکه ایشان به برکنار کردن بنده اقدام کنند، درخواست کرده بودم که من را از ادامه کار معاف کنند و این درخواست را [از طریق دفتر رهبری ] خدمت رهبری مطرح کردم ... این درخواست مورد موافقت ایشان قرار نگرفت.» با این حال احمدی نژاد، ظریف را کاملا گوشه نشین و از فرایند کار خارج و سرانجام برکنار کرد: « از نظر روحی دو سال بسیار پر فشار را گذراندم ... نامه رئیس جمهور به بوش را از یک خبرنگار آمریکایی گرفتم ... آمادگی این را نداشتم که ادامه دهم، اما صرفا از رهبری امتثال امر کرده بودم که مایل بودند ادامه بدهم ... جانشین بنده مشخص شد. من بسیار از انتخاب ایشان استقبال کردم ... من که به شدت سیگار می کشیدم، از خوشحالی این جابجایی، از روزی که جانشینم ویزا گرفت تا به امروز سیگار نکشیده ام ... در صورتی که روزانه سه سیگار برگ می کشیدم.»

پس از برکناری، ظریف به تهران بازگشت، مدتی استاد دانشگاه امام صادق بود و مدتی هم معاون عبدالله جاسبی شد در دانشگاه آزاد. مرداد 89 علیرغم مخالفت ولایتی، متکی او را مجبور کرد که حکم بازنشستگی اش را امضاء کند تا کاملا از دستگاه دیپلماسی دور باشد. هجرانی که چندان دوام نداشت و تابستان 92، او با معرفی حسن روحانی، رای اعتماد از مجلس اصولگرایان گرفت و به خانه خویش باز گشت، این بار در مقام وزیر امور خارجه. 

0