Shared posts

08 Mar 13:37

چهل سالگی

by عطیه میرزاامیری

حقیقتا چیزی که در مورد این چهل سالگی انقلاب می‌دانم این است که این زمان، این برهه، این نابه‌سامانی‌ها، این آشوب‌ها به کسی شبیه شاهزاده یا خمینی نیاز ندارد. چیزی که این کشور می‌خواهد کسی شبیه «فرح» است. کار کشتگی یک زن که بلد باشد چطور اوضاع را به نفع همه کس، و بیشتر از آن به نفع «کودکان» اداره کند. کسی که سیاستش از صمیم قلب برای کودکان هم فایده داشته باشد. 

همین.

24 Feb 13:10

بی‌تابستان

by KHERS

راجع به نمایش «بی‌تابستان» امیررضا کوهستانی

خطر لو رفتن داستان هم هست.

 

بی‌تابستان امیررضا کوهستانی بشدت قابلیت تفسیر شدن دارد. نمایشی مختصر در یک پرده که تا اواسطش فکر می‌کردم صرفاً مجموعه‌ایست از دیالوگهای ضربتی و بعضاً بامزه بین سه شخصیت نمایش، و همین به تدریج ناامیدم می‌کرد، در سالن با خودم می‌گفت انگار صرفاً پوسته‌ایست خوش‌ساخت و هیچ «گوشتی» ندارد. خنده‌های حضار سرِ نمکهای دیالوگ‌ها ناامیدترم هم می‌کرد. نه اینکه بامزه نبودند، اما انتظارم بامزگی نبود. منتها به تدریج دیدم علائمی که اینجا و آنجاکار گذاشته شده‌اند اشاره به روایتی در سطوح زیرین روایت اصلی دارند. پیدا کردن نخی که این علائم را به هم وصل می‌کند مهیج است.

ماجرا در دبستان دولتی دخترانه‌ای می‌گذرد. ناظمْ خانمی‌ست که همسرش هم آنجا بطور غیرقانونی معلم هنر است. در کنار معلمی، روی در و دیوار مدرسه نقاشی می‌کشد. زنش دستمزدش را نمی‌دهد. در نقطه‌ی خوبی از رابطه‌شان نیستند. عفونت آشنای روابطی را می‌بینیم که ته کشیده‌اند؛ زن و شوهری که مثل افعی به هم نیش و کنایه می‌زنند. مردِ نقاش به سفارش زنش روی در و دیوار مدرسه نقاشی می‌کشد. پشت سرش در حیاط مدرسه چرخ و فلکی هست. درست وسط صحنه. گنده. آهنی. معیوب. سه تا نشیمن دارد. اوایلِ داستان، زن و شوهر رویش نشسته‌اند. به همدیگر متلک می‌اندازند. بین متلک‌ها نقاش می‌گوید تصمیمش را گرفته که مدرسه را ول کند و برود شهرستان. به هوای ایمنی بچه‌ها، چرخ و فلک را قفل و زنجیر می‌کنند که نچرخد. چرخ و فلک معیوب با یک نشیمن خالی، زنگ‌زده و ساکن، همان رابطه‌ایست که از کار افتاده و چرخش نمی‌چرخد. حتی اینکه ناظم خبر می‌دهد باردار است هم تحرکی در رابطه‌ی راکدشان ایجاد نمی‌کند.

این وسط زنی هست، مادرِ تیبا. تیبا دختر بچه‌ی هشت ساله‌ایست از شاگردان مدرسه. دیالوگ تند و تیز بین نقاش و مادر تیبا در حیاط مدرسه عادی نیست. نوع به‌خصوصی از علاقه در آن پنهان است. منتها طبق معمول، علاقه پشت لباس طنازی کلامی و شوخی‌هایی که صرفاً فقط ”کمی نابجا“ هستند پنهان شده. نقاش می‌گوید به زن نمی‌آید دختربچه‌ی مدرسه‌ای داشته باشد و بعد پایش را فراتر می‌گذارد و حدس می‌زند که پدرِ تیبا «از این مرد هیکلی‌هاست». هنوز هیچی نشده نقاش علائم مرضِ عاشقی را نشان می‌دهد، حسادتش فعال شده و رقیب ندیده‌اش را تحقیر می‌کند. ما هم ”مرد هیکلی“ را در نمایش نمی‌بینم، دلیلی ندارد که روی صحنه باشد. همین است که گفتم نمایشی‌ست مختصر. درستش مختصر و مفید است، روایتی که از هر چیز نالازمی پاکیزه شده.

نقاش روی یکی از دیوارهای مدرسه، طرح زن و شوهر و دختری را کشیده بود، سه تایی، دختر دست پدر و مادرش را گرفته و میان‌شان راه می‌رود. بین دختربچه‌های مدرسه شایعه‌ایست که آن دختر تیبا بوده و مردی که دستش را گرفته نقاش. نقش روی دیوار فقط یک روز دوام می‌آورد. به دستور ناظم روز بعد کل دیوار را سفید رنگ می‌کنند. اما رد محوی از آن ترکیب رویایی روی دیوار باقی‌ست. نوعی سایه زیر رنگ سفید. در ساده‌ترین تعریفش، ناخودآگاه مخزنی از امیال سرکوب شده است. این امیال گاه و بی‌گاه از طریق رویا، از طریق زبان، به شکلی معوج در زندگی آگاهانه‌ی آدمیزاد خودی نشان می‌دهند، ردی به جا می‌گذارند. دیوار مدرسه و ردی که پشت سفیدی‌ها مانده گویاترین نماد همین موضوع است.

اما روایتی که پوسته‌ی داستان را می‌سازد چیز دیگریست. دختربچه‌ها از معلم نقاشی‌شان خوش‌شان می‌آید. معلمِ ساختارشکن هم رفتارش غلط‌انداز است، یا حداقل می‌تواند این‌طور فهمیده شود. بعضی شاگردان را در حیاط مدرسه قلم‌دوش می‌کند. اشاراتی خاکستری. ادامه‌ی داستان قابل پیش‌بینی‌ست. تیبا عاشق معلم نقاشی‌اش می‌شود. مریض می‌شود و مدتی مدرسه نمی‌رود. در این حین و بین نقاش و ناظم هم رابطه‌شان شکراب شده، مرد هم از مدسه اخراج شده و رفته سمنان. ظن سوءرفتار معلم نقاشی هم قوی‌تر شده. والدین دانش‌آموزان به مدیر مدرسه شکایت کرده‌اند.

مدتی بعد از اخراجِ نقاش، مادرِ تیبا با دسته گلی می‌آید که از نقاش عذرخواهی کند بابت سوءظن بی‌موردش. اما تیبا هنوز مریض است. در کل داستان تیبا حضور فیزیکی ندارد. متناظر با همین غیابِ تیبا، بی‌تابستان اصولاً داستان سوءظن به معلمِ مرد دبستان دخترانه نیست. همانطور که تیبا واقعاً مترسکی بیش نیست. عشق تیبا به معلم صرفاً لیبیدوی جابجا شده‌ایست، لیبدویی که در اصل مربوط به رابطه‌ی بین نقاش و مادر تیباست. پدیده‌ای شایع. بی‌تابستان داستان رابطه‌های ته کشیده است که آدم‌هایش دنبال لذت ممنوعه‌اند، دنبال تابستانی هستند در زندگیِ بی‌تابستان‌شان. رابطه‌ی مادرِ تیبا و شوهر ”هیکلی‌اش“ هم به همین منوال است، نسخه‌ی دیگریست از رابطه‌ی ملول و از کارافتاده‌ی ناظم و نقاش. مادر تیبا لابلای صحبت‌هایش با نقاش می‌گوید کم‌سن بوده که با مرد هیکلی ازدواج کرده، می‌گوید از زور بیکاری هر روز زودتر از موعد می‌آمده مدرسه‌ی دخترش و پرسه می‌زده. اینها حرف‌های زنی‌ست که دوست دارد ظاهراً پرمشغله بنظر بیاید و تعلیم و تربیت دخترش برایش مهم است. این اعترافِ ظاهراً سردستی در پی‌اش اعترافی جدی‌تر را فاش می‌کند: نقاش هم حواسش به حضور هر روزه‌ی مادر تیبا بوده.

نشانه‌‌گذاری‌های هم جالبند: در یکی از دیالوگ‌های چرکِ ناظم و نقاش (زن و شوهر) که مشغول دعوای زناشویی هستند، هوای تهران آلوده است، وضعیت هشدار. دودی سفید و سمی به صحنه پاشیده می‌شود. چند صحنه بعدتر ناظمِ بدعنق از صحنه حذف شده، مادر تیبا به جایش می‌آید. نقاش و مادرِ تیبا در مورد ”وضع تیبا“ حرف می‌زنند و درست در همین لحظه بارش برف شروع می‌شود؛ شستن آلودگی‌ها. ملالِ رابطه‌ی مجاز و منقضی عینِ آلودگی‌ست و هیجانِ چیزِ دست‌نیافتنی و غیرمجاز برف است و پاکیزگی.

فروید از پروتوتایپ زنی می‌گوید که زندگی زناشویی‌اش ملال‌آور است و بی‌هیجان. راضی‌اش نمی‌کند. «با زیاد شدن سنش، مادرْ خودش را جای فرزندانش می‌گذارد، همذات‌پنداری می‌کند و همزمان با آنها تجارب احساسی‌شان را تجربه می‌کند.» با همین ترفند ملال رابطه‌ی زناشویی‌اش را هضم می‌کند. «این همذات‌پنداری احساسی با دخترش براحتی ممکن است از دست در برود، جوری که مادر خودش عاشق مردی بشود که دخترش عاشقش شده.» تیبا در بی‌تابستان کارکردی مشابه دارد. عشق تیبای هشت ساله به معلمش صرفاً میلِ ممنوعه‌ی مادرِ تیباست که ”جابجا“ شده. در صحنه‌ای مادرِ تیبا از مرد نقاش می‌خواهد که برود سر بالین دختر مریضش. نقاش می‌پرسد اصل موضوع چیست؟ راستش چیست؟ ازش می‌خواهد به تیبا چی بگوید؟ مادر تیبا -طبعاً- جواب نمی‌دهد. چون ابژه‌ی هوس ننامیدنی‌ست. به زبان آورده نمی‌شود، سیری‌ناپذیر است و صرفاً تغییر قیافه می‌دهد. جواب را قبلاً در دیالوگها از قول تیبا شنیده‌ایم: عاشق معلم نقاشی شده. با این حساب غیاب طولانی تیبا در طول نمایش هم معنا می‌دهد، چون تیبا به خودی خود اهمیتی ندارد، مادر تیباست که موضوع داستان است.

تا قبل از آخرین صحنه، منِ مخاطب داشتم از این کنکاش نیمه‌روانکاوانه‌ی تفننی‌ام لذت می‌بردم. کنجکاوی‌ام تیز شده بود. علائم و نشانه‌هایی که در طول (و عرض و عمق) داستان کار گذاشته شده بودند را کشف می‌کردم، کنار هم می‌چیدم. تردید شیرینی داشتم که آخرش را چطور می‌خواهد جمع و جور کند. در عین حال مطلقاً هیچ گونه ضمانتی هم نداشتم که برداشتم درست است و شاید واقعاً باید بچسبم روایت اصلی: مبادا این نمایش چیزی نیست جز داستانِ سو‌ءظن به کودک‌آزاری معلم دبستانی دخترانه؟

تارکوفسکی در فیلم «آینه» از یک هنرپیشه در دو نقش استفاده می‌کند. هم در نقش مادرِ راوی و هم همسرِ راوی. با ابزاری که داشته، مادر و همسررا جایگزین همدیگر می‌کند، مرز بین‌شان را کمرنگ می‌کند. صحنه‌ی آخر بی‌تابستان هم از کلک مشابهی استفاده می‌کند. هنرپیشه‌ی مادرِ تیبا می‌رود در نقش خودِ تیبا، انگار در همدیگر تلفیق می‌شوند. بعد می‌نشیند روی ”نشیمنِ سوم“ چرخ و فلک. اینطوری سرنشینان چرخ و فلکِ معیوب که قفل و زنجیر هم شده بود ”کامل“ می‌شوند. روی پرده‌ای ویدیوی ضبط شده‌ای از تیبا هم نشان داده می‌شود که همزمان با مادرش، عیناً همان حرفها را لب می‌زند. کوهستانی دیگر شکی باقی نمی‌گذارد که تیبا از اول مترسکی بوده و عملاً آینه‌ای بوده از امیال ناخودآگاه مادرش. این تأکید را دوست نداشتم. ترجیحم این بود که به این وضوح گفته نشود. سرخوردگی‌ای که از این تأکید زیاد داشتم کمی بعد جبران شد. مرد نقاش کلید قفل و زنجیر چرخ و فلک را در می‌آورد، قفل را باز می‌کند و تازه گره باز می‌شود: انتهای سکون، انتهای بی‌تابستانی، شروع حرکت، شروع تابستان.

18 Jan 10:20

"نگاهت رو عوض کن "

by مهربانو

پارسال که رستوران داشتیم با دختر خانمی آشنا شدم که نمایش نامه نویسی دانشگاه تهران درس میخوند ولی با یک خانواده ی وحشتناک از نظر شعور اجتماعی و عاطفی و هر چیز زیر صفر . 


هر قدر از مشکلات این دختر بگم کم گفتم . 


شب هایی که من شیفت بودم تا یه مقدار زیادی از مسیرش رو با هم میرفتیم و می رسوندمش ولی بقیه ش رو باید خودش می رفت،گاهی تا ساعت نزدیک دوی صبح منتظر می نشستم تا خبر بده که سالم رسیده . 


واقعا دلم نمیخواست پیشمون کار کنه ، چون دختر فهمیده و باسوادی بود و اون محیط و کارگری در آشپزخونه ای که بقیه پرسنلش آقا بودند در شان و منزلت این خانم نبود ولی چه کنم که اصرار به این کار داشت و درضمن حداقل مطمئن بودم که تو محیط سالمی کار میکنه . 


انقدر تو محیط خونه فشار روش بود و از برادرهاش که بلحاظ سنی ازش کوچکتر بودند ولی از نظر جثه درشت بودند و از نظر اخلاقی نافرم ، کتک خورد که از خونه زد بیرون و هم خونه ی دوتا دختر دیگه شد . 


متاسفانه چون برای گذران زندگی پول نداشت مجبور شده بود از دانشگاه مرخصی بگیره و بیاد کار کنه تا یکمی پس انداز کنه . 


فقط دو ترم مونده بود که درسش تموم بشه و من فرم های دانشگاهش رو دیده بودم که اسمش تو جدولی بود که نشون میداد استاد تایید کرده ، بدون گذروندن امتحان درسشون پاس بشه .(ببینید چقدر دانشجوی ساعی و خوبی بود) 


همه ی دغدغه ی من شده بود اینکه چطور مریم یکمی زندگیش رو به راه بشه تا بتونه هم کار کنه هم کلاساش رو بگذرونه و این دو ترم تموم بشه . 


چند ماه بعد از اینکه با هم بودیم بهم گفت که میخواد بره تو یه تالار کار کنه که فقط شب ها مراسم دارن و بتونه صبح ها بره کلاس . خوشحال شدم و باهاش تسویه کردیم . 


بعد هم که افتادیم تو مشکلات خودمون و تعطیلی رستوران و این مسائل و بجز اینکه گاهی تلفنی یه خبر از هم می گرفتیم ارتباط دیگه ای نداشتیم . 


یکی دوبار هم نمایشِ خوب که اجرا بود و می خواستیم با مهردخت بریم دعوتش کردم که هر بار بنا به مشکلی نتونست بیاد . 


فکر میکنم یه پنج -شش ماهی کاملا ازش بی خبر بودم . 


پری شب همینطور که دراز کشیده بودم داشتم منوی تلگرامم رو بالا پایین میکردم تا ببینم میتونم کسی رو برای خرید بلیط های جشنواره ی امسال پیدا کنم . 


رفتم رو اسم مریم و عکسای پروفایلش رو  نگاه کردم یکعالمه ذوق کردم وقتی عکس با یونیفورم جشن فارغ التحصیلیش رو دیدم و تو دلم خدا خدا کردم که عکس واقعی باشه . 


همون موقع تلفنم زنگ خورد و مشغول صحبت شدم و مریم از یادم رفت . 


دیروز تازه رسیده بودم خونه که تلفنم زنگ خورد . 


درکمال ناباوری اسم مریم رو دیدم . همونجا نشستم رو لبه ی مبل و با شوق و ذوق فراوون احوالشو پرسیدم . 


بهش گفتم چرا انقدر سورپرایز شدم و پریشب داشتم عکساشو می دیدم . 


گفت که عکسا واقعی هستند و  یکعالمه خوشحال تر شدم . 


بعد آروم آروم و با خجالت تعریف کرد که دو هفته با اصرار و حتی گریه ی پدرش برگشته خونه ولی دوباره برادرها خواستن ازش پول بگیرن و چون نداده کتکش زدن و گفتن برمی گردیم خونه نبینیمت .


 مریمم هم ، نه بخاطر حرف اونا بلکه بخاطر غرو پایمال شده ش وسایلش رو جمع کرده و میون التماس های پدرش برگشته پیش هم خونه هاش . 


گفت : مهربانو جون دیروز یه نفر برام خبرآورده که تو این یکماه ، پدرم چشمش رو عمل کرده و پول نداشته و پای پیاده رفته پیش یکی از برادرهام ازش کمک مالی خواسته اونم بیرونش کرده 


حالا چشمش بخاطر سرما و آلودگی عفونت کرده . 


اینا رو گفت و ساکت شد . گفتم : مریم دلت میسوزه برای پدرت ؟ گفت : آره 


گفتم : میدونی عامل همه ی مشکلاتت همون پدره ؟ 


گفت : آره میدونم همون پدر ، با گنده کردن پسرا و تن لش بار آوردنشون باعث تحقیر و بدبختی من شده . 


گفتم : با این وجود میخوای کمکش کنی ؟


گفت : بله . 


گفتم : چقدر؟؟ 


گفت : دویست تومن . 


گفتم : عکس کارتت رو بفرست . 


گفت: بخدا دو روزه دارم باخودم کلنجار میرم من که شش ماهه حال شما رو نپرسیدم ، حالا زنگ بزنم بگم پول میخوام ؟؟


گفتم : مریم جون موضوع اینجاست که حالا که ناراحت بودی و دستت خالی بوده یاد من افتادی نه کس دیگه ای . 


این یعنی تو دلت جا دارم و با من راحت بودی و فکرت به من رسیده . جالبه انقدر انرژی زیادی فرستادی تو این دوروز که من رو کشوندی به عکسای پروفایلت 



شاید چند سال قبل بود به این فکر می افتادم که " حالا که مشکل داری اومدی سراغ من " ولی الان اینطوری نیستم .. 


خیلی زحمت کشیدم تا نگاهم رو تغییر بدم . 


تو هم به این چیزا فکر نکن موضوع اینه که الان من رو شریک کار خوبت میکنی و مثل اون ها رفتار نکردی . همین میشه تفاوت تو با خانواده ت .


 میدونم اجازه نمیدی ازت سوء استفاده کنن ولی کسی هم نیستی که بتونی به درماندگی پدرت بی تفاوت باشی . 


مریم خوب به حرفام گوش داد .. آهی از سر آسودگی کشید و گفت : خودم رو آمده کرده بودم که بی معرفتیم رو به روم بیاری؟ 


گفتم : انگار عزمت رو جزم کردی که عصبانیم کنی ؟؟ دخترِ بد من کی از این اخلاقا داشتم و چی باعث شده تو همچین فکری درموردم بکنی ؟؟ 


گفت : نه بخدا شما ماااهی ولی خوب اگر اینطوری هم بود حق داشتید . 


گفتم : مریم باور میکنی پری روز دستم خالی خااالی بود ؟؟ 


میدونستم یه پولی قراره بیاد تو حسابم ولی تا ساعتی که بیاد واقعا نداشتم . 


اگر اون  موقع ازم پول میخواستی شرمنده ت می شدم .


 ممکن بود تو هم تو دلت بگی "چون این مدت خبری ازم نبوده مهربانو هم بهم کمکی نکرد درصورتیکه من واقعا نداشتم ."


 بیا پس قول بده تو هم اگر اینطوری به مسائل نگاه می کردی ، نگاهت رو عوض کنی . باور کن حال هممون اینطوری بهتر میشه . 


گفت : راست میگی ، قول میدم منم این فکرایی که باهاش عجین شدیم رو تغییر بدم . 


من که نمیتونم براتون جبران کنم . خداااا... 


تو حرفش پریدم و گفتم : بیخود شونه خالی نکن ، تو همینکه به من زنگ بزنی و بگی نمایشنامه م داره اجرا میره دعوتی و من بیام و کلی پُزت رو بدم که از طرف نویسنده ی کار دعوت شدم کافیه . 


من به امید اون روزام .. و مطمئنم تو بهش میرسی . 


************


 راستی مریم گفت تو این چند ماه آخر  تو یه فست فود که از برند های قدیمیه و البته عوامل اصلیش در خارج از ایران هستند استخدام شده ..


حقوق و مزایاش  وزارت کاریه ، بعلاوه ی سرویس برگشت در شیفت شب . درضمن صندوق داره نه کارگر و حقوقشون در وقت مقرر پرداخت میشه . 


چند مدل قرصی که دکتر برای آرامش اعصاب و کاهش اضطرابش داده بود رسیده به یکی . 


*********


دوستان عزیزم بیاید عادت های بد قدیمیمون رو کنار بذاریم و از هر موضوعی منفی ترین حالتش رو در نظر نگیریم .


من موافق باج و سرویس اضافه دادن به کسی نیستم ولی وقتی میدونید یه عزیز قدیمی از سر استیصال بهتون رو آورده ، وقت تسویه حساب نیست .. 


کمکش کنید و قضاوتش نکنید ..


 اصلا" به خودتون اجازه ندید که درمورد نوع خرج کردنِ کمکتون نظر بدید و پیش خودتون فکرکنید اون موضوع  اصلا ارزش این رو نداره که دوستتون بخاطرش رو انداخته ..


 به این فکر کنید که اون موضوع هر چی که باشه برای دوستتون مهم بوده که بخاطرش اومده سراغ شما ..


 به کارهاتون احساس خوب داشته باشید و بدونید که یه چیزی بوده که شما امروز انتخاب شدید تا یاری دهنده باشید . پس اگر براتون کمک مقدوره انجامش بدید . 


با همه ی باند بازی هایی که همه جای این مملکت رواج داره ، و مقوله ی هنر هم آلوده به این ننگ هست ، من مطمئنم مریم یه روز نتیجه ی تلاشش رو میبینه و در جایگاهی که حقشه می ایسته

 


دوستتون دارم 




05 Jan 10:55

آسیاب

by پروانه


ما مردمان هوشیاری نیستیم. ما ایرانی های نژاد پرست و ناسیونالیسم گوگولی که عادت کرده ایم به باختن و جر زدن. ما اونایی هستیم که وقتی شرایط بازی سخت می شود می زنیم زیر میز و بساط را به هم می زنیم و می رویم در زمین دیگری و جای دیگری بازی جدیدی را شروع می کنیم تا وقتی بشود شرایط را تاب آورد و کاری نکرد می مانیم و بعدش اگر حقوق متوسط الحالمان مورد تهدید قرار گرفت آن وقت همچون بنفشه ها وطنمان را برمی داریم و می رویم در خاک دیگری ریشه می کنیم و تا باد کجا ببردمان و تا کی تحمل این زندگی را داشته باشیم 

ما تاریخ را فراموش کرده ایم و آن هم نه تاریخ سالیان دور بلکه تاریخ همین چند دهه پیش، همین چهل و پنجاه سال قبلی که مادر پدر هایمان آن وقت ها برای خودشان در اوج جوانی و قدرت بودند. آن  سال ها و آن روزها دنیا شکل دیگری بود تا وقتی که اندیشه ی تحول روزگار را آن چونان غلطاند که عواقب آن در ذهن آناکه باعث این گردش بودند جا هم نمیشد.

امروز صبح در تاکسی نشسته بودم و مسیر هر روزه ی بین خانه و سرکار را می پیمودم، راننده تاکسی رادیو را روشن کرد و آهنگی ملی مذهبی در حال پخش بود، در تمام طول آهنگ احساسات ملی و وطن پرستانه ی مخاطب قلقلک می شد و بعدش هم اتصالی زیر پوستی با عمیق ترین مسایل مذهبی. ناگهان احساس کردم تو گلویم یک پرستو لانه کرده و  دارد بال بال می زند و می خواهد با فشردن خود به در و دیوار خود را از تنگنای این اسارت برهاند.

پرستوی مهاجر پرید توی سرم و بال زد و پرهایش همه جا را به هم ریخت و آششفتگی و اغتشاش جای سکوت و تاریکی را گرفت.

داشت از خیانت حرف می زد. می گفت این همه این سال این و آن را به خیانت به نظام و فولان دیگر (که من ترس دارم از نگاشتن آن تا همین دو خط وبلاگ را هم مثل قبلی فیلتر نکنند) و انگشت اتهام به سمتشان اشاره کردیم و ملحد و اخراجی و طرد شده از وطن و جاسوس چپ و راست دیدیم.

خیانت به نظام و دین قابل بحث است اما خیانت به مردم قابل توجیه نیست و این چیزی است که دارد اتفاق می افتد. 

در جامعه امروز که صنعتی سازی و مدرن شدن مفهومی جهانی و قابل اجرا در هر جامعه دارد را با وصل کردن به فرهنگ غرب اخته کرده ایم و از ارزش های انقلاب یکی این بوده است که با غرب ستیزه کند. ما خرما  را می خواستیم و خر را نه! ما ادعا می کردیم می توانیم مظاهر مثبت و فایده مند مدرنیته را برداریم بدون اینکه دچار نکات منفی آن بشویم ! در هر کوی و بزرن فریاد واسفا برآوردیم که غرب زدگی بیداد می کند و کلاه فرنگی و فوکل کراوات مد شده است اما اندیشه ای را که به فوکول کراوات ختم می شد را زندکی نکردیم و نکرده ایم و عجیب این است که با این قشر فرهنگی و تحصیل کرده در این مملکت هنوز هم همان شعار زده با این مفاهیم برخورد می شود و هنوز هم اندیشه های تند رویی که با اغراق و زیاده روی می توانند همه چیز را تیره و تار به نمایش بگذراند برنده ی این میدان هستند.

 بگذریم

اصلا نمی خواهم بحث را پیچیده و غیرقابل درک کنم.

پرستویی که در گلویم گیر کرده بود داشت حرف می زد. او بود که می گفت وقتی از خیانت حرف می زنیم از خیانت به مردمان این مرز و بوم حرف می زنیم که با تحمیق و عقب نگه داشتن آنها در زمینه اندیشه آب به آسیاب چه کسانی ریخته ایم. وقتی دور ملت و ممکات یک خط فرضی بکشیم و بگویی آموزش زبان انگلیسی در مدرسه زود است، خیانت است. وقتی اندیشمندان و کسانی را که جریان سیال آگاهی را می ساختند را کوچاندند و تاراندند، خیانت است، وقتی به جای اندیشه ی روز، اندیشه ی کهنه و منسوخ شده را نشر می کنند خیانت است و این خیانت جز برای همان آبی که به آسیاب ایشان می ریزد نیست و جز برای حفظ منافع!

و تنها راه نجات اندیشه است. 

ترویج آگاهی و اندیشه و البته که به قول نیوتن سخت ترین کاربرای انسان اندیشیدن است!

03 Jan 16:24

i want a hug

by پروانه


در پی پخش صحنه فولان در فیلم جکی چان از شبکه کیش، علاوه بر اخراج تعدادی از پرسنل و پیگیری امور با عاملان و مسببان ماجرا برخورد جدی شده است.

حالا سوال من این است که گیرم صحنه ی مزبور یک بغلی چیزی بوده باشد(واقعا هم در همین حد بوده) حالا آیا هیچ بچه ی جیک جیکویی موجود هست که همچین صحنه ای را ندیده باشد؟ آیا کارتن هایی که همین جوجه ها تماشا می کنند بوس و بغل ندارد؟ آیا ما ریاکاریم؟ آیا ما می ترسیم؟ آیا بوس بد است؟ آیا بغل شدن باید در خفا و توسط معلم پرورشی و قرآن و مدیر منحرف صورت بگیرد؟ آیا باید سرکوب آنقدری زیاد باشد که از ریشه همه چیز را نفی کنیم؟ آیا . . .

 این بازخورد شدید برای کدام بخش ماجراست؟


02 Jan 09:26

روزی برای سطل‌های آبی

by آیدا-پیاده

یک چیزی رو می‌دونی؟

سه‌شنبه‌ صبح‌ها شلوغ‌ترین صبح هفته است برای من. شاید چون روز آشغال‌هاست؟ آشغال‌ها و بازیافتی‌ها رو دوهفته یکبار می‌برند و زباله‌های طبیعی رو هر هفته. یعنی اینجور حساب کن که هر سه‌شنبه من باید یک سطل سبز و یک سطل آشغال (سیاه) یا بازیافتی (آبی تیره) رو بگذارم دم در. اگر یک هفته اشتباه یا فراموش کنی تا دو هفته با سطلی مالامال از زباله گرفتار خواهی بود. هر سه شنبه من باید به خاطر بیاورم که سطل‌ها را فراموش نکنم و از آن مهمتر رنگها را. شب‌ها نمی‌شه آشغالها رو گذاشت دم در، راکونهای ابله حتما ظرف رو چپه می‌کنند و صبح‌های سه شنبه من آخرین چیزی که کم داره جمع کردن نواربهداشتی و کیسه و ظرف خالی قهوه از روی برف با چنگکه. هیچوقت یادم نمی‌مونه این هفته نوبت زباله خشکه یا بازیافتی. باید پرده رو بزنم کنار و نگاه کنم ببینم باقی همسایه‌ها چه سطلی رو دم در گذاشتن، آبی تیره یا سیاه. و خب این روزهای پایان پاییز انقدر ساعت شش صبح اون بیرون تاریکه که محاله بتونم تشخیص بدم همسایه‌ها چه رنگ سطلی رو گذاشتن دم در و امروز نوبت کدام زباله است. اگر بچه هم رنگ سطل رو یادش نیاد گاهی مجبورم با دمپایی بروم وسط سرما و سرک بکشم روی چمن‌های یخ زده خانه جورج تا ببینم سطلشان چه رنگی است. 


باقی بدوبدوها احتمالا مثل روزهای دیگه است. صبح باید یادم باشد هوا را چک کنم تا ببینم ایلیا چندلایه باید لباس بپوشد، لایه ها رو بگذارم روی صندلی. شلوار، زیرپوش، بلوز، ژاکت، جوراب، شلوار اسکی و …. کیفش را بگردم ببینم کلاه و دستکش و کلید را جا نگذارد. ناهارش را درست کنم و گرم بپیچم در یک کیف غذا و بعد دوباره همان را در کیف ثانویه که حرارت راویولی گند نزنه به میوه‌های میان‌ وعده‌اش و برای زنگ تفریحش خوراکی بگذارم. یکی شکردار، یکی سالم. این را نباید یادم برود. ناهارش یکی بیسکوییت، یکی هویج یا سیب. این چیزها مهم است، ناهار تازه درست کردن در گرگ و میش صبح مهم است. می‌دونی چرا؟ همین ریزه کاریهای الکیست که باعث میشه هی فکر نکنی چقدر مادر مزخرفی هستی. البته با تمام اینها کماکان فکر میکنی مادر مزخرفی هستی ولی خب چندتا هویج کمک میکنه برای چند ثانیه کمتر این حس رو بکنی. قاشق چنگال برای پاستا نباید یادم برود. امضا کردن امتحان فرانسه‌اش. زیر امضا باید بنویسم که معلمش چه کتابی برای بهبود دیکته فرانسه‌اش پیشنهاد می‌کند و باید حواسم باشد در همین جمله خودم غلط دیکته نداشته باشم چون واقعا نقض غرض است. باید ظرفهای دیشب را بشورم. دلم نمی‌خواهد وقتی معلم پیانو می‌آید خانه بوی پیاز بدهد. باید ملافه‌ها را از خشک کن در بیاورم که تا شب دوباره نمدار نشوند. باید حمام بروم، تختم را درست کنم، برای ناهار خودم سالاد درست کنم، باید یادم باشد لباس برای کلاس ورزش بردارم. برس برای خشک کردن موهام که از وقتی چتری زده‌ام بعد ورزش پدرم را در می‌آورد. اوه دیدی جوراب یادم رفت. کتاب برای خواندن در راه. کفش پاشنه دار که سرکار عوض کنم. باید یادم باشد شامپو خشک ببرم بعد از ورزش موهایم را مرتب کنم. باید یادم باشد قبض آب را بدهم و همزمان یادم باشد زنگ بزنم به تعمیرکار سیفون بگم قبض آب دو برابر مدت مشابه اومده و من فکر می‌کنم سیفون نشتی دارد. باید یادم باشد کارت مترو را از جیپ پالتوی قرمز بردارم که دم در مترو یادم نیافتد کارتم جا مانده. باید یادم باشد صبحانه بخورم چون کار درستی نیست صبحانه نخوردن. دمای خانه را کم کنم که گاز اضافه نسوزد و لی‌لی‌های تازه پلاسیده نشوند. باید یادم باشد حال چشم مادرم را بپرسم که روز قبل خونریزی کرده.

می‌دونی گاهی از تجسم سرم در صبح روز سه‌شنبه خنده‌ام می‌گیره. فکر کردن به کله ای پر از رنگ سطل و شلواراسکی یدک ایلیا و لنگه دستکش و آبکش کردن راویولی و لباس خودم و جلسه ده صبح و قبض آب ..همه در هم تنیده داخل کله من.

 

امروز دقیقا وسط این آشفتگی یکهو یاد تو افتادم. شاعرانه نیست می‌دانم ولی بین سرک کشیدن از پشت پرده در پی رنگ سطل جورج و خشک کردن دستکشهای نمدار بچه با سشوار ناگهان یادم افتاد مردی هست که دیوانه‌وار دوستش دارم و دوستم داره. مردی که بی اغراق می‌پرستمش. وقتی بغلم می‌کنه ناگهان تمام این فکرها آروم می‌گیره. دیگه دیرم نیست. دیگه نگران نیستم. دیگه محاله چنگال غذای بچه رو یادم بره. دیگه میتونم بدون ترس از صدای یخچال بخوابم. میتونم براش از داستانهای توی سرم حرف بزنم. میتونم باهاش بخندم. بعد زمان کش اومد. دیگه دیرم نبود. باخیال راحت نشستم روی صندلی آشپزخونه. قهوه‌ام را نوشیدم، به صدای قل زدن راویولی‌ها گوش کردم و به تو فکر کردم. تو رو تجسم کردم با اون چشمای ریز و عمیق که وقتی نگاهم میکنی زیباترین زن جهان می‌شم. همه چیز تو کله‌ام یکهو مرتب شد و می‌دونی چی شد؟ رنگ سطل رو یادم اومد. رنگ سطل آبی بود و دقیقا سه‌شنبه صبح من خوشبخترین زن زمین شدم.

 

27 Dec 21:23

"احساس ناامنی"

by مهربانو


سلام غمگین من رو پذیرا باشید . حالمون هیچ خوب نیست . کانال دانشگاه علوم تحقیقات رو دارم و گزارش های لحظه به لحظه رو می خونم . دیشب با مهردخت کلی اشک ریختیم . نیم ساعت بعد از اینکه هرکدوممون تو تخت خودمون رفته بودیم اومد بالا سرم و گفت : مامان میشه امشب پیشت بخوابم ؟ 

آغوشم رو باز کردم و گفتم : بیا عزیز دلم . چی شده حالت خوبه ؟ باز زد زیر گریه و گفت : احساس ناامنی میکنم .. از فکر این بچه ها نمی تونم بیرون چرا آخه ماماااان !!! 

کلی بوسیدمش و نازش کردم و گفتم : حالت رو می فهمم حق داری مادر جون . 

گفت : میشه صبح باهات بیام اداره ؟ 

گفتم :آره عزیزم ولی اذیت میشی اینهمه وقت . 

..... 

صبح بیدارش کردم گفتم : مادر جون میخوای بخواب هر وقت بیدار شدی دلت خواست بیا اداره . گفت باشه .

یکساعت پیش زنگ زدم یکمی بهتر بود گفت : فعلا میمونم کارهامو میکنم . 


********

دیشب یه متن از دوست قدیمی و بسیار خوش قلممون " خارخاسک هفت دنده" میخوندم . 


مطلب قابل تاملی نوشته براتون میذارم اینجا :


"برای اتوبوسی که ترمز بریده است"

به این فکر می کنم که ما در مورد احترام به زندگی و حق حیات و حس مسئولیت پذیری چه یاد گرفته ایم؟

این همه سال به تک تک ما چه آموزشهای مستقیم و غیر مستقیمی داده شده است؟

اعدامهای در ملا عام،  قتلهای زنجیره ای،  شکنجه و تجاوز انسانها در زندانها، کشته شدن زندانیان بصورت مبهم، سنگسار، ازدواج کودکان زیر سن قانونی،  اسیدپاشی به دختران و زنان مثلا بدحجاب،  تجاوز در کلاسهای درس، تصادفات جاده ای،  و ... 

این ها کلماتی است که این سالها زیاد شنیده ایم. کلماتی که در خودآگاه و ناخودآگاه ما پیام بی ارزش بودن جان و نفس آدمی را القاء می کنند.

شاید مضحک به نظر برسد اما من،  میان سوختن آن دخترکان کوچک مدرسه ای در زابل،  بریدن ترمز اتوبوس دانشگاه، سقوط هواپیما،  آتش سوزی در ساختمان پلاسکو، قانونی بودن ازدواج کودکان، دزدی و اختلاس و احتکار و بسیاری اتفاقات اینچنین ارتباط معناداری می بینیم. 


تمام این اتفاقات از سر بی کفایتی و ندانم کاری است. آموزش بی ارزش بودن جان و نفس موجودات و نادیده گرفتن زندگی دیگران، درسهایی که بطور کاملا عملی در طی این سالها آموزش داده شده است.


این که چند بچه مدرسه ای در زابل از دست می روند. فقط چند درصدش مربوط به وسیله گرمایشی ابتدایی است. اما سهم بیشترش مربوط به بی اهمیتی جان انسان است. مربوط به عدم توانایی و مدیریت ضعیف و دستپاچگی و نادیده گرفتن است!


مگر ما آدم بزرگ های امروز؛ در دبستان های کودکی مان از چه وسایل گرمایشی استفاده می کردیم؟ چرا آمار آتش گرفتن مدارس در سالهای کودکی ما این اندازه بیشمار و پر تکرار نیست؟

واضح است آدم بزرگهای مدیر و معلم آن روزها، خوب می دانستند که چطور شرایط را مدیریت کنند. 

مسئولیت پذیری بیشتری داشتند و با آن فراوانی تعداد دانش آموزان آمار تک تک  بچه ها را می دانستند.

 تا شعله ای زبانه می کشید، خودشان نمی گریختند و ما را در شرایط بحرانی رها نمی کردند. 

اما امروز می بینیم، که گریختن چه بسیار است و ماندن و خطر کردن و پذیرفتن مسئولیت چه کم شمار،  چه تفکری  است که ما را به گریختن مجبور کرده است!؟ 

ایران امروز شاهد دو نوع گریختن است؛ عده ای می گریزند تا جانشان را نجات دهند و آزادتر باشند. و عده ای می گریزند تا گرفتار نشوند و بتوانند با آنچه دزدیده اند آزادانه زندگی کنند.


افسوس می خورم از آن تن های چون برگ گلی که سوخته اند و از مدیران متفکری که نمی دانند چه باید بکنند.


 معلم نمی داند چطور باید مدیریت کند. چند بچه همدیگر را بغل می کنند و از ترس آتش، زیر میز می روند و کسی سراغشان را نمی گیرد. 

اصلا در آمار محاسبه نشده اند. اصلا کسی نفهمیده که نیستند. مقصر ندانم کاری آن معلم کیست؟

اتوبوس دانشگاه ترمز بریده است،

یک رییس مفنگی که توی دفترش تریاک می کشد! چه تدبیری دارد؟ چه پیام غیر مستقیمی را به کارکنان زیر دستش می دهد؟


راننده می داند که اتوبوسش ترمز نمی گیرد. اما فردای همان روز لابد با عقل علیلش می گوید: یا شانس و یا اقبال امروز هم برویم ببینیم چه می شود؟ 


اصلا آمار آن جوانهایی که در اتوبوسش نشسته اند را ندارد. به حسابشان نمی آورد. برایش عددی نیستند. زیرا یاد گرفته است که به حساب نیاورد.


و به این ترتیب چند جوانی که به مرحله دانشگاه رسیده اند که رویا و امید پدر و مادرشان بوده اند که رویا و امید یک سرزمین بوده اند که خودشان سرشار از نیروی جوانی و لبریز از آرزوها بوده اند. 

از دست می روند. پرپر می شوند.

 پرپر شدن یعنی چه؟

پرپر شدن یعنی نابود شدن همین رویاها؟ همین زندگی هایی که از دست رفتند. 

ذهن من امروز پر از وحشت آن دقایقی است که آن جوانها در اتوبوس داشته اند.

 آن جاده پیچ در پیچی که پایین می آید و ترمز اتوبوسی که بریده است. خداوکیلی رانندگی این اتوبوس را چه کسی بر عهده گرفته است؟ 

آیا می داند چه جانهای عزیزی به دست او سپرده شده؟ آیا می داند چه رویاهایی به تدبیر او به سرانجام می رسند؟ چه عشقهایی، چه آرزوهایی را او باید به مقصد  برساند؟

آه ای کاش بداند، ای کاش بفهمد، ای کاش بدانیم، ما خودمان بدانیم،  نادیده نگیریم، بی مسئولیت نباشیم، یاد بگیریم، یاد بدهیم و بدانیم که جان حرمت دارد، حتی اگر از آن،  جانوری باشد.

"خارخاسک هفت دنده " 

**********
دوستتون دارم .. روز عمل شنبه تعیین شده . میام براتون مینویسم 

21 Dec 15:43

مصیبتی به نام دمپایی خیس

by nikolaa

به نظر من آدم‌ها چه دکتر باشند چه مهندس، چه وزیر باشند چه وکیل، چه معلم باشند چه مدیر، چه شاعر باشند چه نویسنده؛ هر چیزی که باشند، تا وقتی بعد از دستشویی رفتن دمپایی‌ها را خیس می‌کنند، هیچی نیستند! هیچی!!!

09 Dec 15:22

امروز روز خشونت علیه زنان است و راهکارهای زیادی...

by standing-in-rainbow
امروز روز خشونت علیه زنان است و راهکارهای زیادی از صبح در اینترنت دارد به اشتراک گذاشته می شود. صبح مطلب جالبی در توییتر دیدم که راهکارهای عملی تری برای مقابله با رفتارهای جنسیتی در محل کار می داد. بعد فکرکردم خیلی ازین راهکارها برای همکاری که شما کارتان گیرش نیست جواب می دهد. برای رییستان و یا همکاری که رتبه اش از شما بالاتر است و مثلا قرار است کار شما را تایید کند اوضاع خیلی پیچیده تر می شود. اگر طرف را خیلی ضایع کنید کینه اش یک جا دامنتان را می گیرد.
27 Nov 15:56

"زنان سرزمین خورشید"

by مهربانو

چند سال پیش به لطف مادر کتابخونم ، با کتاب کم نظیر و تاثیر گذاری بنام " دختری از ایران"  آشنا شدم . این کتاب به قلم خانم ستّاره فرمانفرمایان (اسم ، ستاره مترادف با کوکب نیست . 

بلکه sattareh خوانده می شود معنیش  رو دقیق نمیدونم البته  خیلی گشتم ولی چیزی بجز همون" شی پر نور" پیدا نکردم خودم فکر میکنم ستّار (به فتح س )به معنی پوشاننده ست  و حتما اینم مونثشه ) و داستان زندگی خودش رو نوشته .


 همینقدر بگم که این زن نازنین، مادر مددکاری اجتماعی ایران بوده و کتاب با همه ی فراز و نشیبش از کودکی وجریانات اواخر دوره ی قاجار تا پهلوی و بعدشم روزای انقلاب و بلایی که برسر این زن ارزشمند جوگیرهای اول انقلاب درآوردنه . 

عمده ی مطالب ، شرحِ خدمات مدد کاری و عشق به همنوع و کمک به زنان تن فروش مستقر درمحله ی قلعه یا همون شهر نوعه. این مقدمات رو گفتم تا به اینجا برسم که دیشب داشتم کانال تلگرامی "خرد جنسی "رو مطالعه می کردم که دیدم گزارشی رو از سایت آپارات درمورد مصاحبه با خانم "لیلا ارشد" گذاشته . 


دانلودش کردم و دقیقا یکساعت مشغول دیدن این مصاحبه ی باارزش شدم . 

خانم لیلا ارشد از دانشجویان مددکاری خانم ستاره فرمانفرمایانه و کسی هستند که موسس "خانه خورشید" یا همون موسسه زنان سرزمین خورشید هستند . 

از اونجایی که مسئولین ما موضوع تن فروشی در ایران  رو کلا" قبول ندارند و انکار میکنند که همچین پدیده ای در کشورمون وجود داره !!!!!!!!!!!!!!!! ( استدلالشون اینه که اگر قبول کنیم ، با همه ی ادعاهایی که درمورد کشوراسلامی و مذهبیمون داشتیم مغایرت داره پس کلا منکر موضوع میشیم)


هیچ کمک و برنامه ریزی دولتی برای این موضوع ندارند و موسسه خانه خورشید تنها با کمک های مردمی و داوطلبانه داره به این قشر مظلوم و آسیب دیده کمک میکنه . 


اگر علاقمند بودید این مصاحبه رو از آپارات دانلود کنید و ببینید و به سایت خانه خورشید با سرچ گوگلی  و صفحه شون در  اینستاگرام مراجعه کنید . 


امروز چندیدن تماس تلفنی با موسسه گرفتم و با کارشناسان اونجا صحبت کردم و ضمن تشکر از همه ی زحماتشون ، ازشون خواستم یکمی رو سایت و تبلیغات کارکنند و بتونند کمک های مردمی رو بیشتر جذب کنند.


 البته همه میدونند وقتی پای زنان تن فروش و اعتیاد و آسیب های دیگه میشه اصلا" خیلی ها اعتقادی به کمک ندارند و بیشتر تمایل دارند در فلاکت و بدبختی بمیرند و هیچ روزنه ی امیدی برای این قشر نمی بینند . 


من بهشون قول دادم که براشون تبلیغ کنم و مردم رو تشویق کنم که با خدمات موسسه آشنا بشن . 


************

تو پست قبل در مورد آرتین پسر برادرم نوشتم و قرار بود این بار بیشتر توضیح بدم . 


آرتین رو از همون اول ، پسر حرف گوش کن و تا حدود زیادی مقرراتی بار آوردن . شخصیتشم آروم ، مهربون و حمایتگره . 

وقتی به غذا خوردن افتاد ، از مامانش میخواستم که یه پارچه زیرش بندازه و ظرف غذا رو بذاره جلوش ، بچه با دستاش غذا رو لمس کنه و بذاره دهنش . اما نسیم از اون خانومای کدبانو و تا حدودی وسواسی بود ، همین اخلاقش باعث شد تا همین چند ماه قبل ، غذای پسر بچه ده ساله رو خودش میداد!!! بارها سر این موضوع با بردیا بحثشون شده ولی چون خانه دار بود و وقت بیشتری رو با آرتین می گذروند برنامه شون تغییر نمی کرد . 

از اون طرف بردیا بشدت سخت گیره . قانون وضع کرده چون مواد قندی و نوشابه ها مضر هستند ، خانواده ی ما استفاده نمی کنند . گاهی که آرتین  بدون حضور پدرو مادرش پیش ما بود و غذایی داشتیم که حتما با نوشیدنی می چسبید ، می گفت : بابا اجازه نمیده من نمیتونم نوشابه بخورم . !!! 

یا دیگه خیلی که وسوسه میشد به پدرش تلفن می کرد و اجازه می گرفت !!


یادم نمیره یه بار دوتایی تو ماشین بودیم و موندیم تو اون ترافیک های وحشتناک که کاملا خیابون قفل میشه . گوشی همراهمو گرفتم دستم گفتم : آرتین بیا بازی کنیم . گفت : عمه شما راننده ای نمیشه که 

گفتم : الان که بیکار نشستیم عزیزم ، چه فرقی میکنه ؟

گفت: بله درسته ولی من نمیتونم بازی کنم چون بابا گفته فقط جمعه ها یکساعت و نیم اجازه دارم . 

گفتم : آرتین جان بابا برای این گفته که تو همه ی وقتت رو به بازی نگذرونی و به بازی عادت نکنی ولی الان که اینجا گیر کردیم اشکالی نداره . 

گفت : درسته . 

بعدم 45 دقیقه بازی کردیم . اما به محض اینکه پدرش رو دید گفت : بابا همچین اتفاقی افتاد شما از من ناراحت نمیشی؟ 

بردیا هم بادی به غبغبش انداخت یه نگاهی به من کرد به معنی اینکه (تحویل بگیر چه بچه ای تربیت کردم) گفت : این بار اشکالی نداره باباجون ولی تکرار نشه . 

وقتی تنها شدیم گفتم : الان خیلی خوشحاااالی؟؟ گفت : آرررره . 

گفتم : خیلی اشتباه میکنی بردیا . آرتین درسته بچه ی بسیار حرف گوش کن و برای بزرگترها بچه ی ایده آلیه ولی شماها نمیذارید تیپ شخصیتیش درست شکل بگیره .

 این بچه  یه آدم گوش به فرمان شده و متاسفانه در آینده فقط سعی میکنه ، رضایت و نظردیگران رو برآورده کنه . 

یکمی با هم بحث کردیم و بعدش بی خیال شدیم .

تارسیدیم به این جلسه ی مشاوره استعداد یابی . زنگ زدم براش وقت گرفتم و روز موعود رسید . 


سر وقت رفتند توی اتاق مشاوره ولی تقریبا یکربع بعد ، تلفن همراهم زنگ خورد ، دیدم نسیم جون داره زنگ میزنه .

 انتظار داشتم پشت خط باشه و بهم بگه ما از اتاق اومدیم بیرون و آقای مشاور داره از آرتین تست می گیره یا یه چیزی تو همین مایه ها ولی .. 


-: جانم نسیم جون؟

-: سلام عمه جون . 

-: عه ، سلام عزیز دلم ، تو مگه تو اتاق مشاور نیستی ؟؟

-: نه عمه . من یکمی اونجا بودم ولی آقای مشاور گفت :آرتین برو از اتاق بیرون من با مامان و بابا صحبت کنم . سعی می کنم یه مامان و بابای متفاوت تحویلت بدم .

 از امروز میتونی هرچی دلت خواست بخوری ، هربازی دوست داری انجام بدی .. حتی با دوستای مدرسه ت کشتی بگیرید و بزن بزن کنید . بعد صداشو آورد پایین و گفت :تازه یه چیز دیگه هم گفت 

-:چی گفت عزیزم؟

-: گفت یه ذره هم میتونم فحش بدم 

-:وااای چه بامزه یعنی چی فحش بدی ؟؟

-: بهش گفتم وقتی دارم بازی کامپیوتری میکنم از دهنم درمیره  میگم " شِت "، گفت اشکالی نداره راحت باش بگو 

-: قربون اون "شِت "گفتنت برم من . 

-: ازم پرسید با کی خیلی راحتی ؟ منم گفتم با عمه مهربانو و مهردخت .گفت چرا؟ گفتم نمیدونم ولی خیلی پیششون خوش میگذره گفت یه مثال بزن ، ببخشید عمه من یه چیزی گفتم امیدوارم شما ناراحت نشید . 

-:نه فکر نکنم ناراحت بشم . مگه چی گفتی؟

-: گفتم مثلا" اونروزی که با هم بودیم من خوردم زمین پشتم درد گرفت ، عمه م با خنده گفت : آرتین باسنت شکست؟؟ البته عمه م اسم اصل کاریش رو گفت ولی من روم نمیشه به شما بگم . (بهش گفتم :آرتین کونت شکست؟)

-: نه  ناراحت نشدم عزیزم خوب کاری کردی بهش گفتی .بعد آقای مشاور چی گفت ؟ 

-:گفت خوب خودت داری میگی اسم اصلیش دیگه . اشکالی نداره آدم با مامان و بابا و عمه و خاله داییش راحت باشه حالا تو با معلمت داری صحبت میکنی میتونی اسم دیگه ش رو بگی ولی با دوستات و اونایی که راحتی هرجور دوست داری حرف بزن . درضمن پیش عمه و دختر عمه ت هم زیاد برو 

-: ای جااان عززیزم ،  امشب کتلت که دوست داری میپزم بیا اینجا 

-: باشه عمه جون . مرسی 

اون روز بعد از ظهر،  بردیا و نسیم بهم همون حرفای مشاور رو که آرتین تعریف کرده بود ، زدن . 

گفتن مشاور گفته من نمیتونم این بچه رو استعداد یابی کنم چون اصلا خودش نیست . فقط منتظره ببینه شما چی میگید تا تایید کنه . 

نذاشتین شخصیتش شکل بگیره . رهاش کنید بذارید خود واقعیش رو کشف کنه و نشون بده تا من بتونم استعداد ش رو پیدا کنم . 


خلاصه اینه که عزیزای دلم خیلی هم دنبال بچه ی عصا قورت داده نباشید همین عصا قورت داده ها بعدا تبدیل به بچه ننه و نق نقو های نچسب میشن . 

دوستتون دارم 


18 Nov 14:13

در ستایش بیست سالگی

by پروانه


رسیدن به سی و چند سالگی و گذر  چهارمین دهه از زندگی، شیرینی ها و مصائب خاص خودش را دارد. شیرین است چون استقلال و توان کافی برای بودن خودت را پیدا کرده ای، زندگی را بالا و پایین کرده ای و می دانی  کجا و چطور و با چه ادم هایی دلت می خواهد باشی و نباشی. اما کنار همه ی این خوبی ها و محاسن بعضی وقت ها سویه مخرب و تاریکی هم دارد که باید در شرایط خاصی قرار بگیری تا درکش کنی.

از قضا به واسطه کار کردن در دفتر جدیدی که مسبب تجربه کردن فضاهای جدیدی برای من بود به درک چنین  فضایی نزدیک شدم.

ماجرا از این قرار بود که دو تا از همکارانم در این دفتر زیر 25 سال سن دارند  و از قضا با هم دوست هم هستند و از قضا نامزد طوری، رابطه ای را زندگی می کنند که هدفمند و قرار است به ازدواج ختم بشود. خیلی از فضاهایی که زندگی و تجربه می کنند بسیار نزدیک و شبیه آن چیزی است که خیلی از ماها از سر گذرانده ایم ولی آنچه باید از رهگذر به چشم بیاید نه این خاطرات بلکه درک متفاوت آنها از رابطه و دوست داشتن است.

حقیقت این است در سی و چهار پنج سالگی هریک از ما اگر ازدواج موفق و به رو به راهی نکرده باشیم ، روابط زیادی را تجربه کرده ایم و حداقل به تعداد انگشتان هر دو دست آشنایی منجر به شکست و رابطه های بی سود و آزار دهنده و شکست های احساسی را از سر گذرانده ایم و اینک همچون مبارز سلحشوری که از میدان رزم می گذرد بر بستر قلب هایمان زرهی از آهن و سنگ گسترانده ایم  تا به این تا به این سادگی ها آسیب نبینیم و از راه ندادن آدم ها به خلوتمان گرفته تا زندگی کردن روابط سطحی و به عمق نرفتن همه از راه های همین فضا است که قصد دفاع و ایمن نگه داشتن مان را دارد.

اما خوب ، یک جایی باید این بسته ی سخت و ضد ضربه را باز کرد و دوباره اجازه داد تا کودک نوپای دلمان بیاید بیرون و رنگ های اغوا کننده و جذاب اطرافش را ببیند و دست بزند و تجربه کند و دوباره بتواند اعتماد کند.

دوباره یادمان بیاید روابط همه به این شکل که باید از آن در امان بود نیست و میشود جایی، گاهی، وقتی  احساس امنیت کنی و بگذاری مثل بیست ساله های اطرافت با تمام وجود و بی حساب گری و دو دوتا چهارتا کسی را دوست داشت و دوست داشته شد

از قضا در همین راستا پریروز ها که تعطیلات را در جمع تقریبا دوستانه ای سپری می کردم و آدم های رنگ به رنگ و زیادی هم می شد در جمع دید، متوجه زوج با نمک و شیرینی شدم که وقتی به هم نگاه میکردند حباب های قلب و پروانه از چشم هایشان می بارید و علاوه بر تحسین همدیگر،  به روشنی حس می کردم چقدر حال هم را خوب میکنند، ساعت گذشت و دختر مجبور شد برود خانه، خیلی جالب بود، حال پسر را بعد از  رفتن یارش، هم بود و هم نبود!

مدت ها بود در جمع هم سن و سال های خودم زوج ها و روابطی را قرقره می کردم که باید طوری باشد که در آن رفتن یکی از زوجین خدچه ای به طرف مقابل وارد نکند و این  به یک اصل تبدیل شده بود! 

نباید هیچ خدشه و آسیبی بهمان وارد بیاید و این را تعبیر می کنیم که خیلی قوی هستیم و خیلی خوب بلدیم از خودمان دفاع و مراقبت کنیم و هر آن هر لحظه می توانیم خیلی چیز های مهم زندگی مان را برای همیشه از دست بدهیم و هیچ خیالی هم نباشد

دیدن یک چنین وضعیتی که یکی از آدم های دو سر رابطه رفته بود (البته در این مورد خاص برای مدت طولانی نرفته بود) و آن یار دیگر این کمبود و فقدان را مزمزه می کرد و می شد در نگاهش چیز خاصی دید برایم بسیار جذاب و دیدنی بود

مثل لباس خوش رنگ و لوآبی که از گنجه در بیاوری و برخلاف تصورت که فکر می کرده ای چون چاق شده ای اندازه ات نیست، تنت می کنی و می شود فیت اندامت! باید قصه های این چنینی را از سر بگذرانیم و باد بگیریم که چطور از خودمان مراقبت کنیم اما نباید بشود زره ! نباید بشود استایل زندگی مان چون رنگ و بوی بسیار خوشی را از خود دریغ خواهیم کرد

باید باز هم با بیست و یکی دو ساله ها نشست و معاشرت کرد و قصه های دلداگی شان را شنید و کیف کرد

دنبا هنوز جای خوشکلی است  . . .

18 Nov 14:10

کلید اسرار 1

by پروانه

نیم ساعت بیشتر است که صدای آژیر مزخرف و گوش خراش دزد گیر ماشینی که جلو دفتر پارک شده همه مان را کلافه کرده است و نمی گذارد با باز کردن پنجره در این هوای دل انگیز پاییزی و تماشای منظره ی شهر باران خورده،  عیشمان کامل شود.

بعد از گذشت این نیم ساعت  همه شاکی شده اند و یکی در میان فحش و بدبیراه نصیب راننده ی بی موالات و شخصی که به هر دلیل باعث شده صدای آژیر در بیاید می شود و یکی که از بقیه عصبانی تر است روی کاغذی به جد و آباء یارو بد و بیراه و لعنت می نویسد و با چسب نواری می برد می زند رو شیشه ی جلوی پراید خسته که کل بلوار میرداماد را عاصی کرده.

وقت نهار است و از قضا پرده کنار زده شده و منظره ی خیابان به روشنی دیده می شود، پیرمردی لنگان لنگان از راه می رسد و می رود سراغ همان جرثومه ی فساد. روی دستش برچسب آنژیو کت هنوز باقی مانده که نشان از تزریق سرم دارد، گیج میزند و حیران است و نمی تواند سریع عکس العمل نشان بدهد

کاغذ را با تردید می کند و تو دستش مچاله می کند و می نشیند پشت فرمان و با سه چهار بار عقب جلو رفتن، بالاخره موفق می شود ماشین را از پارک در بیاورد و برود . . .


18 Nov 12:46

من، آن کبوتری که از دهان تو آب می‌خورَد

by Mary Harmony
شخصی، طبیعت‌محور


دوست‌ام خبر مرگ نابه‌هنگام یکی از نزدیکان جوان‌اش را داد. در غربت که خودش یک زمستان واقعی ست باید تک و تنها بار ببندد برود یک شهر دیگر، در خاکسپاری شرکت کند صورت‌اش را به صورت‌های داغ اعضای فامیل بچسباند و بعد دوباره تنها برگردد خانه. اینجا که بود یک بار هم با هم بیرون نرفتیم، حتی تا ونک و حالا که رفته ساکن غربت شده تازه از طریق فیسبوک و اینستا و غیرو صمیمی شده‌ایم... نه خیلی حالا البته، چند سالی هست، و نه خیلی تازه، مدت‌ها. یک بار آمد محل کارم (آن موقع دوران خریت‌ام بود و در یک دفتر نشر کار می‌کردم) عکس‌هایی را که گرفته بود نشان‌ام بدهد. یادم هست از لباس‌های زنانه روی بند عکس گرفته بود، و من گفتم برایش چای بیاورند و خودم هم یک ساقه طلایی داشتم باز کردم تعارف کردم. هنوز که هنوز است می‌گوید ساقه طلایی به من دادی... من توقعی نیستم ولی انگار خودش با شکلات مرسی آمده بود. حالا نسبت به زمانی که نزدیک بود و هفته‌ای یک بار در کلاس طراحی همدیگر را می‌دیدیم بیشتر می‌شناسم‌اش. دوست داشتم دست‌ام می‌رسید و یک ضماد از روغن‌های گرم وَ معطر به عطر تابستان‌های وطن روی قلب سردشده‌اش می‌گذاشتم و یک حریر دستبافت زنان محلی روی صورتش می‌کشیدم که اشک‌هایش را پاک کند. جای این‌ها را ناچار استیکرها پر می‌کنند... آن هم که اشتباهی استیکرِ لبخند رضایت فرستادم.
عکسی از درختان پشت پنجره‌اش فرستاد و نوشت این هم برای تو. نوشتم: بگردم چقدر قشنگ شده‌ن، و تازه با دیدن درختان تصویر مرگ و زندگی پیش چشمان‌ام واقعی شد و گریه‌ام گرفت. چقدر زیبا هستند؛ دو روح بلند و بزرگوار که از بدنه‌ی خیس و تیره‌شان قطرات درشت طلا آویخته‌اند. پائیز همه جا زرد و طلایی نیست. پائیزِ درخت اینجاییِ من خشک و چروکیده است. خبری از زرد درخشان نیست. قهوه‌ای پلاسیده و سبز افسرده. نوک برگ‌هایش می‌سوزند و در خلال گذر به زمستان همه‌شان دانه دانه می‌افتند و درخت لخت می‌شود. چنان برهنه که من را می‌ترساند. آن قدر خشک و خالی که شک برم می‌دارد؛ نکند این درخت دیگر جوانه نزند. خیلی می‌ترسم. یکی از ترس‌های واقعی‌ام این است که دیگر جوانه زدن‌اش را نبینم و بدون خداحافظی برود.
همیشه به چیزی نیاز دارم که بدان چنگ بزنم و اگر چیزی نباشد جای خالی را ترس پر می‌کند. یک زمانی خیلی تحت فشار بودم (آری فشار، چون هنوز نمی‌دانستم باید جوانی‌ام را درست خرج کنم و درست‌اش این نیست که فکر و خیال کنم و به حرف دیگران اهمیت بدهم)... آن موقع‌ها شبکه‌ای به نام فارسی وان وجود داشت. یک سریالی را شروع کرد به دادن. سریال کلمبیایی بود و خیلی زود ربط پیدا کرد به مراکش و از قسمت دوم سوم مثلاً در مراکش و بین خانواده‌های مسلمان عرب می‌گذشت و این جالب بود. به این سریال درپیت وابسته شده بودم و یک شب که صدای آهنگ تیتراژش را شنیدم و بلند شدم تا از اتاقم بروم بیرون و به هال برسم، این فکر از سرم گذشت که اگر این سریال تمام شود من چه کار کنم؟ این خیلی برای خودم عجیب بود و فکر کردم شاید از شدت تنهایی آسیب مغزی دیده‌ام. این همه سریال‌های خوب و شرلوک هولمز و پوآرو و کیف انگلیسی و روزگار قریب به سرم نینداخته بودند که اگر تمام شوند من چه کار کنم. شاید مرگ را نزدیک می‌دیدم و شاید به‌سادگی به این دلیل بود که پخش کلمبیایی‌ها یک سال طول می‌کشید و من هم خوش‌ام آمده بود برای بطالت‌ام برنامه‌ی بلندمدت داشته باشم. ولی به هر حال درپیت بود. گاهی آدم می‌فهمد خودش هم خودش را خوب نشناخته. حتی یک بار خواستم حرف‌اش را پیش بکشم و درباره‌اش با کسی حرف بزنم و چون کسی را نداشتم به دندانپزشک‌ام که داشت آماده می‌شد دندانم را عصب‌کشی کند گفتم فلان سریال رو می‌بینید؟ گفت از همون سریالا که طرف دنبال پدرش می‌گرده؟ نع. من این خزعبلات رو نمی‌بینم، چی ئه همه‌ش یا پدر دنبال پسرش می‌گرده یا پسر دنبال پدر... دهنت رو باز کن.
شکر خدا قبل از این که سریال به نیمه برسد دیگر برایم مهم نبود و دنبال نمی‌کردم (طبق معمول) ولی آن احساس چند هفته‌ای که؛ چیزی هست، حتی یک چیز بی‌ربط، ولی چیزی دارم که من را به چیزهایی وصل می‌کند و حس وابستگی به من می‌دهد، هنوز گوشه‌ی مغزم هست.

حال ببینیم درخت اینجاییِ من کی‌ست

فکر می‌کنم صاحب‌اش هستم. مطمئن ام که این طور است. ندیده‌ام کسی به او رسیدگی کند یا حتی یک نفر به او خیره شود. هیچ چشم منتظری در بالکن‌های حیاطی که او درش هست نیست. هیچ چشمی به او دوخته نمی‌شود جز چشم من. هیچ آغوشی را ندیده‌ام که او را بغل کند. هیچ دستی بر تنه‌اش کشیده نشده و هیچ حوری‌پری دامن‌پوشی هرگز در این سی سال زیرش ننشسته است. محبوب دست‌نخورده‌ی من که در رویا چراغانی‌اش می‌کنم و بساط چای و آش رشته کنارش پهن می‌کنم و در گوش‌اش نجوا می‌کنم و بینی‌ام را به چهره‌ی زبر و صمغ‌آلودش می‌چسبانم و بوی تند پوسته‌اش را نفس می‌کشم.
زمستانِ گذشته همان "ترس خشک شدن" غالب شده بود و هر روز با نوحه‌سرایی سر بقیه را می‌خوردم و ده دقیقه یک بار از مادرم به عنوان یک متخصص، می‌پرسیدم این درخت خشک شده یا نه؟ و بعد زوزه می‌کشیدم.
برف شدیدی که آمده بود شاخه‌ی درخت حیاط خودمان را شکانده بود و بعد از آب شدن برف‌ها و در مجاورت باد سرد و خشک، ظاهر درختان تبدیل به اسکلت شده بود. از نگاه تیز همسایه‌ها معلوم بود می‌خواهند درخت را بکنند. یک شب با چهارپایه و کارد و کاتر و مشمع و متر و کِش (بله، کِش) رفتم پایین و روی چهارپایه‌ی لق ایستادم و با سختی شاخه‌ی شکسته را جدا کردم و محل شکستگی را با پلاستیک پوشاندم تا هوا نکشد و دور پلاستیک کش انداختم. شاخه سنگین بود، به زحمت کشیدم بردم بیرون توی کوچه گذاشتم و برگ‌های حیاط را جارو کردم تا آسیب درخت و به‌هم‌ریختگی‌ها همسایه‌ها را جری‌تر نکند و سر درخت عقده نکنند. سنگینی نگاه‌های "آخی طفلکی، ما که بالاخره این رو می‌زنیم می‌ندازیم"مانندی را از توی تاریکی بالکن طبقه‌ی اول احساس می‌کردم. مو و لباس و جیب‌هایم را تکاندم. درخت خاصی بود که هیچ کجا مثل‌اش را ندیده بودم و اسمش را نمی‌دانستم. بهارها شکوفه‌هایی به رنگ ارغوانی روشن می‌داد و شکل برگ‌هایش شبیه برگ‌های نیلوفر آبی بود در اندازه‌ی کوچک. شکوفه‌ها که می‌ریخت (عجوزه‌ها از این باران رنگین با عنوان کثیف‌کاری یاد می‌کردند)، برگ‌های تازه و شفاف‌اش سفت می‌شد و از مادگی به‌جامانده از شکوفه‌ها غلاف در می‌آورد. غلاف‌های نازک و کوچکی شبیه به غلاف نخودفرنگی. این غلاف‌ها نارنجی بودند و انگار درخت‌مان عروس می‌شد و هزار گوشوار نارنجی گوش می‌کرد. بعد غلاف‌ها دو سه سانت قد می‌کشیدند و عروس شبیه چلچراغ می‌شد و بعد آویزها کم‌کم آب از دست می‌دادند و شبیه اصغر آقا می‌شدند تا این که کامل خشک می‌گردیدند و نوبت ریزش دوم می‌رسید. آن شب هم غلاف‌های خشک و نارنجی همه جا در من ریخته بودند و شته‌های یخزده توی گوشم رفته بودند. از تنه‌اش عکس گرفتم و با متر قطر تنه را اندازه زدم. می‌خواستم فردا همسایه‌ها را تهدید کنم که این درخت فلان سانت قطر تنه‌اش است و اگر درخت را بزنید به شهرداری گزارش می‌دهم. فکر می‌کردم با این کار جلوی قطع شدن‌اش را می‌گیرم. فردا تهدیدم را در قالب یک نقشه به‌شان منتقل کردم و گفتم به یکی از نمایندگان مجلس هم در تلگرام پیغام داده‌ام و قطر تنه و عکس‌ها را فرستاده‌ام و به‌ش هشدار داده‌ام که چنین دسیسه‌ای در جریان است. این کار را کرده بودم، نماینده (علی آقا) قول داد کسی را بفرستد برای شنیدن حرف‌های من و بازدید از درخت. همان طور که حدس می‌زدم آن شخص هرگز نیامد. شاید جایی در میانه‌ی راه به یکی از دره‌های تهران سقوط کرد یا شاید هرگز از منزل راه نیفتاد. یکی از بیرون، شاید که نه حتماً به این حرکت شاذ من می‌خندد. شاید خودم هم بخندم ولی این یک سِیر است که اگر می‌خواهی به خودت و دیگران ثابت کنی چیزی برایت اهمیت دارد باید آن را طی کنی. باید کارهایی انجام بدهی که گاهی از هر نظر خنده‌دار و مسخره و بیش از حد است. چاره‌ای نیست. اگر قرار است پیگیری کنی باید پیگیر باشی.

دردشان چه بود

می‌خواستند باغچه را کوچک کنند و درِ اصلی را ریموت بگذارند تا بشود درِ اختصاصی پارکینگ، و یک درِ کوچک جدید مخصوص رفت و آمد در دیوار درست کنند، کاملاً شبیه یکی از کارهای مش‌مهدی در فیلم اجاره‌نشین‌ها؛ به‌ش گفتند یه پنجره اینجا کار بذار، و او هم با کلنگ دیوار خانه را سوراخ کرد.
درخت مزاحم بود. همین که نقشه‌شان این بود و درخت در نقشه زیادی بود قلب‌ام را می‌شکست. گفتم موافق نیستم، و اگر هم درِ جدید بگذاریم و کسی از جایی که حالا دیوار است وارد شود یک تغییر مسیر جزئی کسی را نمی‌کشد. داخل می‌شویم و وقتی به باغچه رسیدیم کافی ست یک قدم را کج بگذاریم و لبه‌ی باغچه را رد کنیم و سپس به راه خود ادامه دهیم. مهندسین عربده کشیدند که نه، راه باید مستقیم باشد. آری، عُموم به راه‌های مستقیم علاقه دارند، می‌خواهند بعد از وارد شدن مستقیم پیش بروند. بحث‌ها به نتیجه نمی‌رسیدند. آخرین حرف‌ام این بود که تا بهار صبر کنیم. فکر می‌کردم اگر درخت شکوفه کند دل سیاه این‌ها نرم خواهد شد.

آخر یک روز درخت را زدند. من تازه از خواب بیدار شده بودم و منگ بودم. صداهایی شنیدم و دویدم پشت پنجره. تا پنجره را باز کنم و فریاد بکشم؛ نزن گوساله، یک حرامی درخت را با اره برقی انداخت. در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن، من خود به چشم خویشتن دیدم که جان‌ام می‌رود. دلم می‌خواست به پشت بیفتم و غش کنم و سر بر شانه‌ی کسی بگذارم های های گریه کنم، ولی در این رنج هم تنها بودم. با بدبختی و درد لباس بیرون پوشیدم و لرزان لرزان خودم را رساندم پایین. خیلی دیر بود و تازه کارگری که درخت را انداخته بود شاکی بود که چرا من این جوری شلوغ کرده‌ام و دائم توی تنه‌ی پُر و زیبای مرحوم را نشان می‌داد و می‌گفت ببین، خشک شده بوده، پوک شده!
سر آن یکی درخت مرحوم حیاط هم همین را گفتند. اوایل دهه‌ی هشتاد مرد میانسال همسایه که همیشه با صورت گل‌انداخته و شادی زیرپوستی از باکو می‌آمد، این بار با زنش از مکه آمد و همین که رسید انگار کک به تنبان‌اش افتاده بود... بدو بدو درخت عرعر حیاط را که زیبا و گرد و سایه‌گستر بود و تمام سال حیاط را از رشته‌های نگین‌دارش فرش می‌کرد، هرس کرد ولی جوری هرس کرد که تقریباً چیزی ازش نماند و فرداش هم طوفان شد و درخت ترک خورد و افتاد و وقتی بریدندش، گفتند از درون خالی شده بود. چون خارج از باغچه بود جای‌اش را هم موزائیک کردند تا ماشین‌ها راحت‌تر آمد و شد کنند... آخر نزدیک در بود، خوش‌آمدگوی مهربان و چشم‌نواز من. این خود درد مضاعفی بود چون تا وقتی ریشه در دسترس بود اندک امیدی هم بود ولی همه چیز زیر موزائیک دفن شد. من هنوز آن موزائیک را مثل سنگ قبری نشان‌کرده به بچه‌های‌مان که آن زمان‌ها نبودند نشان می‌دهم و یادی از درختی می‌کنم که سال‌ها مثل یک دوست، یک شاهد آنجا بود و دریغ که یک عکس هم ازش نداریم. مرد همسایه، روز بعدش و قبل از این که هنوز وقت‌اش شده باشد ریسه‌ها و پارچه‌ی خوش‌آمدگویی ورودش از مکه را جمع کنند سکته‌ی مغزی کرد و کاملاً کج و معوج شد و تا پایان عمر (همین پارسال) دیگر نتوانست باکو برود، فکر کند و حرف بزند و حتی وقتی پسرش جلوی روی‌اش سکته‌ی قلبی کرد و مرد نفهمید چه خبر است و واکنشی نشان نداد... و من که خبر موثق ندارم ولی حدس می‌زنم این همه به خاطر نوعی نفرین درختی ست. یعنی ترتیب حوادث این طور شد که؛ از مکه آمد، درخت را هرس کرد، درخت افتاد، حاجی فلج مغزی شد.
این بار هم که این یکی درخت را زدند، چند روز بعدش گردنبند طلای کت و کلفت زن همسایه را که شخصاً رفته بود عزرائیل آورده بود بالا سر درخت، جلوی در از گردن‌اش کشیدند بردند. درست نبود خوشحال بشوم ولی شدم (تقریباً بندری می‌زدم) چون خوشحالی‌ام که دست من نیست. من خوشحال بودم و راست‌اش را بگویم هنوز هم هستم و تا ابد خوشحال خواهم بود. خوب‌شان شد. انتقام سختی که کائنات پس از قطع درخت (چه تر، چه خشک، چه از درون خالی و پوک) از مسببان می‌گیرد مایه‌ی خرسندی و قوت قلب من است، چه اگر من توان‌اش را ندارم جلوی این‌ها را بگیرم و زمانی سن‌ام کم بود و حالا هم حرف‌ام برو ندارد و گیر پیران خودرئیس‌پندار افتاده‌ام، چوب خدا هم بی‌صدا ولی کاری فرود می‌آید و به کمر این‌ها می‌زند. این دیگر چوب نیست البته، خنجر است ولی الهی صد هزار مرتبه شکر.

در آ که در دل خسته توان در آید باز

زمستان پارسال هم، سر این درخت خونه‌پشتی طاقت‌ام طاق شد و رفتم زنگ درشان را زدم. در را باز کردند و چند قدم رفتم تو. خانه جنوبی ست. راهرو گشاد و دلباز بود و نور روز از شیشه‌های نما به داخل نفوذ کرده بود. بعد از فضای ورودی دو سه تا پله‌ی پهن و کوتاه وجود داشت و یک صفه که به در شیشه‌ای طبقه‌ی اول می‌رسید. مرد چهل‌ساله‌ی جذابی از لای در شیشه‌ای منتظر بود ببیند در را برای چه کسی باز کرده. درواقع جذاب را مطمئن نیستم ولی با بازیگر سریالی که همان موقع‌ها به طور هفتگی از یکی از شبکه‌ها دنبال می‌کردم مو نمی‌زد. همان چهره، همان دندان‌ها، همان موها، همان ریش سیبیل خالی و غیر یکدست، همان قد متوسط، همان فرم بدن، همان نگاه، همان لبخند، همان تورفتگی‌های کنار لبخند و چال صورت، همان ابروها، همان اخم نمایشی، همان چانه و دماغ، همان پیشانی، همان مدل لباس پوشیدن، همان بادی لنگوئیج. خیلی عجیب بود و نزدیک بود نعره بزنم. من هیچ‌وقت ساکنین این حیاط را ندیده بودم و فکر می‌کردم ارواح در خانه زندگی می‌کنند که هیچ وقت پیداشان نیست و آشغال‌های حیاط را سال تا سال جارو نمی‌کنند ولی حالا انگار رفته بودم دم در سریال و آن داخل هم ماجراهای سریال در جریان بود. با تی‌شرت خاکستری و شلوار گرمکن گشاد سرمه‌ای، شانه‌های بالاداده برای نشان دادن سوز اواخر زمستان، دهان باز و لبخند مبهوت سینمایی، دندان‌های درشت و دست‌هایی که از آرنج خم گردیده و مردد جلوی سینه قفل شده بودند برای تعجب ناشی از دیدن غریبه‌ای که ناگهان وسط فیلمنامه ظاهر شده... باید اسکار بازیگری می‌گرفت. من هم جا خورده بودم و دهان‌ام باز مانده بود و نزدیک بود بگویم سایمون تو اینجا چی کار می‌کنی؟ عینکی شدی؟ ولی به خودم مسلط شدم. گفتم همسایه‌ی کوچه‌بغلی هستم ولی نزدیک‌تر از آن چه فکر می‌کنید. شماره پلاک دادم. شناخت و گفت آهان ساختمان آقای ساسونیان... من با پسرهاشون همبازی بودم. معلوم شد خودش هم از قدیمی‌های محله است و بعدتر توضیح داد فرزند کسانی ست که ساکن قدیمی این خانه بوده‌اند ولی بعد در محله جا‌به‌جا می‌شوند و خودش بعد از ازدواج دوباره به این خانه برگشته و مستأجر است. یک دختر کوچک و یک پسر کوچک‌تر به صحنه اضافه شده بودند و از دم در به حرف‌های پدرشان که دمپایی پوشیده بود و چند قدم به پله‌ها نزدیک شده بود گوش می‌دادند. از توی خانه آشوب خانه‌تکانی و حجم پرده‌های بازشده روی زمین و بوی تاید و شوینده و روشنایی مخصوص دم سال نو پیدا بود ولی درخت من در چشم‌انداز نبود. معطل نکردم و در چند جمله به‌ش فهماندم تنها دلخوشی من این درخت حیاط شما ست، منظره‌اش جواهر ما ست و خیلی دوست‌اش داریم و نگران ایم خشک شود. با لبخند مجهول‌اش گفت نه ما به‌ش آب می‌دیم، حواس‌مون هست، این درخت یه خرده دیر جوونه می‌زنه... آدم شریفی بود که فکر نمی‌کرد به من چه، به تو چه، به اون چه. نگرانی‌ام را درک کرده بود پس یعنی به من حقی برای نگرانی داده بود و بهتر از همه این که داشت دلداری می‌داد. آن قدر محکم و مطمئن دلداری داد که درجا احساس نگرانی از من دور شد و امید برگشت. کسی داشت با اطمینان به من می‌گفت درخت‌ام سبز می‌شود فقط کمی کند است. شاید مثل خودم. کند و با تأخیر. شاید مشکوک به ماندن یا رفتن، تردیدِ این که سبز بشود یا برای همیشه بخوابد... می‌فهمیدم‌اش. با این حال آن دلداری برای من کافی نبود و با جملات متفاوتی دو سه بار دیگر همان حرف‌های نگران ام و توروخدا مواظب‌اش باشید را زدم. باز هم کافی نبود و وقتی آمدم بیرون، جلوی همان در برای سبز شدن‌اش سمنو نذر کردم.

بیا که در تن مرده روان درآید باز

بهار آمد و ده روز مانده به پایان سال، جوانه زد. یعنی یک روز نگاهم به‌ش افتاد و گفت سلام من برگشتم، و من گریستم. بعد یک شب با نسرین و حمید نشستیم توی ماشین، حمیج هیراج گوش دادیم و خودمان را به تجریش رساندیم. از انتهای بازار سمنو خریدم و همان روبروی سمنوفروشی، دم خروجی صحن امامزاده صالح پخش کردم و سه تا برای همسایه‌ها و یکی هم برای خود سایمون اینا آوردم. سایمون خودش نبود، هیچ کس دیگر هم نبود و دخترش تحویل گرفت. دختر خردسال‌اش چشم و ابروی یک زن سی‌ساله را داشت. کلاً خانواده‌ی عجیبی هستند. حالا باید زنه را دید...

بعد از عید، از محل درخت قطع‌شده‌ی حیاط خودمان و باقیمانده‌ی تنه‌اش که آن قدر محکم بود که نتوانستند با بیل و کلنگ و لگد و ارّه برقی بیرون بیاورندش (چی شد؟ اون که پوک بود) و بعد قصد کردند دورش نفت بریزند تا پوک شود (خداوندا) و این یکی را هم از درون خالی کنند ولی نشد... آری، از همان جا صد ساقه‌ی جوان محکم جوشیده، همان‌هایی که سال‌ها پاجوش‌های ظریف درخت اصلی بودند ولی به خود اجازه نمی‌دادند در برابر بزرگترشان قد علم کنند. به راستی طبیعت را چه سرّی ست؟

با گران شدن دلار و ملار و تمام اقلام دیگر پول مادرخرج به تعویض یا کارگذاری در نرسید و باغچه تمام و کمال سر جای‌اش ماند و حتی اگر عدالت قرار بود (تمام و کمال) اجرا شود باید همه جا باغچه می‌شد و همگی در آن دفن می‌شدند... لیک اکنون که محبوب در مراجعه است و این ور هم پدر در قامت فرزند بازگشته است، و نوید نابودی جهان در چنگال طبیعت از میلیون‌ها سال پیش و پَس طنین‌انداز است، با دل قرص مادرخوانده‌ی درختان پشت پنجره‌ی دوست‌ام در برلین هم شده‌ام. با شاخه‌هایی زرین در پائیز. ریشه‌های‌شان در خاک، حتماً نزدیک ریشه‌های درخت من، ریشه‌های خود من و ریشه‌های دوست من. اصلاً همین ریشه است که لبّ تمام مطالب است.
18 Nov 12:25

دل بکنیم تا رستگار شویم

by nikolaa

این اولین بار نبود که کسی به من می‌گفت: «چقدر راحت دل می‌کَنی!» راست هم می‌گفت. من آدمِ رها کردنم، آدمِ دل کندن، آدمِ گذاشتن و رفتن. چون فکر می‌کنم وقتی کسی، چیزی یا موقعیتی اذیتم می‌کند، بهترین کار این است که بگذارم و بروم. هیچ‌چیز و هیچ‌کس و هیچ‌موقعیتی را نمی‌شود به زور نگه داشت و نمی‌شود به زور تغییر داد. برای همین هم لباس‌هایی را که برایشان جا ندارم، می‌بخشم؛ شهری را که هوایش ناراحتم می‌کند، ترک می‌کنم؛ آدم‌هایی را که سوهان روحم می‌شوند، فراموش می‌کنم. بله، درست خواندید، من آدم‌ها را هم مثل کفش‌های کوچک‌شده، مثل کتاب‌های خوانده‌شده و مثل ظروف لب‌پَر شده می‌گذارم و می‌روم. یک بار برای همیشه. چون معتقدم دل‌کندن تنها راه کنار آمدن با دنیاست...

18 Nov 12:24

مقابله به مثل

by nikolaa

نشسته‌­ام پشت لپ­‌تاپ. مشغول تایپ کردنم که یک‌­هو دود می‌­بینم. هول می‌­شوم. از جایم می‌­پرم. یکی از درخت­‌های پارک پشت خانه‌مان آتش گرفته. دنبال گوشي‌­ام می‌­گردم و بعد می‌­بینم توی دستم است. زنگ می‌زنم به نگهبانی. می­‌­گوید به ما ربطی ندارد. تصویر آتش‌­سوزی جنگل­‌های کالیفرنیا می­‌آید توی سرم. باران می­‌گیرد. آتش کم­‌کم از رمق مي‌افتد. مانده‌­ام بین زنگ زدن به آتش‌نشانی یا شهرداری که کم­‌کم دود ناپدید می‌شود. دوباره می‌­نشینم پای لپ­‌تاپ و تق‌­تق تایپ می‌کنم. چند ثانیه بعد باز دود بلند می‌شود. دوباره هول می‌­شوم. این بار کسی کنار درخت ایستاده. ذوق می­‌کنم. با خودم می‌گویم حتماً آمده خاموشش کند اما... فندک را که دستش می­‌بینم آتش می­‌گیرم. پنجره را باز می‌­کنم و داد می‌­زنم: «نکن! مریضی مگه؟» سرش را برمی­‌گرداند و می­‌گوید: «مگه مال باباته؟ دوست دارم بسوزونم.» حرصم می‌­گیرد. درخت مال بابایم نیست. درخت خودِ بابایم است، مادرم است، خواهر و برادرم است. می­‌روم توی تراس و یک سیب­‌زمینی پرت می­‌کنم به طرفش. بعد یکی دیگر و یکی دیگر. داد می‌زند: «نکن. دیوونه­‌ای؟» می‌گویم: «مگه مال باباته؟ دوست دارم پرت کنم.» می‌­رود. من و باران و درخت به هم لبخند می‌­زنیم و برمی‌­گردیم سر کارهایمان.

03 Nov 20:28

چي؟ قارچ؟ استغفرالله!

by nikolaa

امروز می‌خواهم شما را با جذابيت‌های شغلمان آشنا كنم؛ مثلاً ممنوعيت‌هايش. شايد باورتان نشود اما در طول اين سال‌ها كه در نشريات مختلف كودك و نوجوان كار كرده‌ام، استفاده از بعضی كلمات در مطلب‌هايمان هميشه ممنوع بوده است. مثلاً استفاده از كلمه‌ی «يوگا» يا معرفی كردن آن به هر نحو، استفاده از كلمه‌ی «چهارشنبه‌سوری»، استفاده از «خوك» و هرچيز مرتبط با آن، استفاده از هر نوع «سگ» حتی سگ زنده‌ياب و امدادرسان و... تازه، بعضی نشريات استفاده از «قارچ» را هم ممنوع كرده‌اند. توجيه‌شان هم اين است كه قارچ يك ميوه‌ی شيطانی است! (توبه كنيد از خوردن هرگونه قارچ و پنير همراه غذاهايتان!)

حالا چه شد كه بدون مقدمه اين حرف‌ها را زدم؟ چشمتان روز بد نبيند، همين پيش پايتان همكارم خبری درباره‌ی نمايشگاه حيوانات خانگی در نشريه كار كرده بود. در مرحله‌ی اول نظارت، سگ را از آن حذف كردند. در مرحله‌ی دوم نظارت، گربه را هم حذف كردند. در مرحله‌ی سوم گفتند اصلاً چه معنی دارد در نشريه‌ی نوجوانان درباره‌ی حيوانات خانگی حرف بزنيم؟ كلاً خبر را حذف كردند. جالب‌تر از همه اين‌كه چند دقيقه‌ی قبل متوجه شديم خود نمايشگاه هم برگزار نشده و مجوزش را لغو كرده‌اند. جالب نيست؟ باور كنيد كه روزنامه‌نگاری كودك و نوجوان خيلی جذاب است.

23 Oct 18:10

دختر تازه کاری که به گربه ها سوسیس آلمانی می داد

by پروانه

هر روز صبح که از کنار پارک رسالت رد می شوم تا بیایم زیر پل سیدخندان، و سوار تاکسی هایی که به قول دوستی "به مقصد لسان جلس هم تاکسی خطی دارد" بشوم، دقیقا در همان ساعت، بعضی روزها دختر ریز نقش و تقریبا کوتاه جسته ای را همان نزدیکی می بینم که دارد با تبشیر و  انزار به گربه های خیابانی انتهای پارک غذا می دهد

در این پارک بارها صحنه های مشابهی را دیده ام و هر بار دقت می کنم که غذایی که برای گربه ها آورده شده چی هست و چه شکلی ارایه می شود. مثلا یکبار زنی را دیدم که ترکیبی از برنج و مرغ را پخته بود ترکیب خمیری را در کیسه ی پلاستیکی ای ریخته بود و آن را روی صفحه روزنامه  نیازمندی های  همشهری که از وسط تا زده بود روی زمین در فواصل می ریخت و دور هر روزنامه چند حیوان غذا می خورند و بعد از خوردن غذا کاغذ ها را با دستکش پلاستیکی که عموما در دست داشت جمع می کرد و در سطل زباله می ریخت. همیشه وقتی زن را می دیدم، فکر میکردم وقتی دارد مرغ می خرد و یا وقتی دارد پای گاز آشپزی می کند و وقتی دارد آماده می شود که بیاید پارک چه شکلی است و به چه چیزی می اندیشد و نظرات اطرافیانش چقدر می تواند برایش مهم باشد و آیا او هم از اطرافیانش شنیده وقتی کودکی گرسنه است این غذا دادن به حیوانان چقدر بی انصافی است و وقتی دیده نمی تواند صاحبان این دیدگاه را متقاعد کند که هر کسی راهی دارد و اگر من این راه را نروم به این معنی نیست که می روم بچه های گرسنه را سیر می کنم پس حالا دست بردارم از عذا دادن به حیوانات و نخیر اگر این کار را نکنم یحتمل مدتی حالم بد خواهد بود و بعدش هم کلا این فضا را به فراموشی می سپارم و میشود یه سرکوب دیگر در زندکی ام در کنار بینهایت کار نکرده و اشتیاق فروخورده و الخ

امروز هم زن کوتاه قد را می بینم که محتاطانه انگار که بار اولش باشد آمده  و برای گربه ها سوسیس می ریزد. تکه های سوسیس را از کیفش بیرون می  آورد و آنها را حسابی خورد  می کند و بعد پرت می کند به سمت حیوان ها طوری که در دو لقمه می توانند آن را ببلعند.همیشه هم جایش مشخص است و به گربه های ساختمان تقریبا مخروبه ای که کنار موسسه زبان است غذا می دهد ، چند بار آخر دیده بودم که یکی از گربه ها خودش را به پر و پاچه ی دختر می مالاند و سرش را فرو می کرد زیر زانوهای خم شده ی زن که داشت برایشان غذ ا می  ریخت و قبلا جایی خوانده بودم این نشان از این دارد که حیوان به آدم احساس مالکیت می کند و دوستش دارد و آن را مال خودش می بیند.

بعد به دنیای شرم زده ی زن فکر می کنم که خودش را آن گوشه کنارها قایم می کند ، به زنی که به زور قدش به یک متر و سی سانت می رسد و جامعه ای که زن ها را زیبا و قدبلند و بارور می خواهد چطور زن را کنار گذاشته است . . . در این عوالم مستغرقم که چیزی نگرانم می کند، خیال اینکه یکی از طرفداران دو آتشه ی حمایت از حیوانات پرش به این آدم بگیرد!

حقیقت این است که غذاهای ادویه دار و مخصوصا سیر دار برای حیوانات مناسب نیستند و در دراز مدت مایه ی کوتاهی عمرشان می شوند ، این را خوب می دانم اما و هزار امای دیگر در پاسخ به آن دارم که وقتی از حیوانات خیابانی ای که حرف می زنیم که ممکن است خیلی وقت ها گرسنه بمانند ، حرف زدن از ادویه دار بودن غذا و گرسنه ماندن چیزی در حد تفاوت نوزده و هفتاد و پنج صدم تا بیست است با صفر!

کمال گرایی مثل چاله می ماند و خیلی وقت گرما و انرژی و توان مان را ساقط می کند و مثل زنبور بی عسل، اخته و بی حاصلمنان می کند.

نگاهی که در آن ایده آل گرایی و حد اعلا و بالا ترین و غنی ترین سطح یک فعالیت را در نظر می گیریم و بعد هر حرکت کوچک و خردی که در حد آن تصور ابتدایی که درذهنمان است نباشد با سرکوب و مخالفت شدید روبرو می شود، در حالی که در بسیاری از اوقات همین حرکات های کوچک و ریز و خام دستانه با طی مسیری ممکن به جایی و مرحله ای می رسند که بسیار قابل دفاع هستند، مثل جوانه ی تردی که با شرم و ترس فراوان پوسته ی لوبیا را شکافته و آمده بیرون و با اندک سرکوبی برای همیشه نابود می شود. . .



پ.ن:

امروز دومین سالگرد بابا است . . . اما انگار خیلی سخت بوده چون به نظرم شبیه ده سال گذشته 

19 Oct 20:14

بالشی که صاحبش را LIKE می‌داشت.

by آیدا-پیاده

در تخیل کردن از واقعیت سبقت می‌گیرم، جدا می‌شوم اصلا. از کی تخیل می‌کنم؟ از وقتی یادم می‌آد، فکر کنم نه سالگی یا شاید زودتر. بخاطر مشکلات مالی والدینم رفته بودیم به یک خانه دو اتاقه. دو خوابه نه، دوتا اتاق با آشپرخانه‌ای آنطرف حیاط و بدون حمام. یک اتاق تلویزیون بود و چندتا صندلی فلزی و یک اتاق دوتا تخت یک نفره که روی یکی مادرم و برادر نوزادم می‌خوابیدند و روی دیگری من و کتابهایم و عروسک خرسم پیتر. پدرم کجا می‌خوابید؟ یادم نیست. شاید در آن یکی اتاق بین صندلی‌های فلزی. مبلهای خانه قبلی در یک اتاق کوچک جا نمی‌شدند برای همین مادرم صندلی‌های فلزی حیاط را گذاشته بود داخل اتاق. اینکه از یک خانه بزرگ و درندشت بیایی یک خانه کوچک یا دو اتاق خیلی سخت است. والدینم هیچوقت مرفه نبودند، متوسط بودند ولی فقیر بودن را هم بلد نبودند. هردو اتاق پر شده بود از اسباب. اسباب خانه‌ای بسیار بزرگتر که در یک اتاق جا نمی‌شدند، همه چیز مثل فردای روز زایمان بود که توقع داری در لباسهای قبل بارداری جا بشوی و نمی‌شوی، پس فردا هم نمی‌شوی، همه چیز بر تنت زار می‌زند و تنگ است و جای آن شکم گرد و سفت و قابل افتخار یک توده شل و بزرگ داری که هرجور جمعش می‌کنی از جایی بیرون می‌زند، حتی زیر بغل. خانه ما هم همین بود. از زیربغلش هم نشانه‌ای از زندگی قبلی بیرون می‌زد. آن سگ‌های چینی کوچک که معلوم نبود چرا مادرم با خودش به این سرای محقر آورده و مدام کله‌شان می‌شکست یا پرده‌هایی که برای پنجره‌هایی بزرگ دوخته شده بودند و وقتی به این پنجره‌های محقر وصل شدند انقدر چین خوردند که ضخامتشان به اندازه دیوارهای بتونی اکباتان شد یا همین صندلی‌های فلزی حیاط که بخاطر نزدیک بودن بیش از حد به بخاری گازی مدام داغ می‌شدند. همینجور از زیربغل دو اتاق بیرون زدیم تا فقر کم‌کم سبکمان کرد. بخشیدیم، شکستیم و کم‌کم اندازه وسعمان شدیم. البته سالها بعد که دوباره به خانه‌ای بزرگتر رفتیم اسباب کم داشتیم. خانه خالی بود، بی‌فرش و مبل و پرده  و همه‌چی، طی سالها به اندازه خانه‌های کوچک سبک شده بودیم و اینبار تا مدتها لخت و برهنه بودیم و حالا دنده‌هایمون بود که در اتاق‌های خالی این خانه جدید بدون در، بدون کابینت، بدون موکت بیرون زده بود.

درهرحال این را می‌گفتم، ورود به خانه دو اتاقه، با صاحب‌خانه الکلی و همسایه راننده تریلی که زنش را که بچه‌دار نمی‌شد کتک می‌زد و بعد باهم رقص عربی نگاه می‌کردند و همیشه برای برادرم که یک ساله هم نبود و سعی می‌کرد بین اسباب خانه و اتاق نه متری جایی برای راه رفتن یاد گرفتن پیدا کند شکلات خارجی داشت برای من نه ساله شوک بزرگی بود. شرمنده بودم از هم‌کلاسیهایم و متنفر از خودم. موشک‌باران هم بود و من بارها از ته دل آرزو کردم یک بمب بخورد وسط خانه ما. هم‌کلاسیم می‌گفت به بمب خورده‌ها خانه‌های غصبی را می‌دهند که «استخل» داره و شما جای من، حتی با اینکه نمی‌دانستید غصبی یعنی چه، آرزو نمی‌کردید خانه‌تان بمب بخورد و بروید خانه استخردار؟  والدینم از نظر خودشان کار خوبی کرده بودند که در محله قبلی خانه‌ای به این کوچکی در مجموعه‌ای به این بدنامی خانه اجاره کرده بودند که مدرسه من عوض نشود!  صاحب‌خانه هم الکی بود و هم قمارباز. همه می‌شناختنش، گویا چندتا کامیون که اگر دست یادم مانده باشد آن موقع “مگسی” صدایش می‌کردند در قمارباخته بود. شبهایی که می‌رفتیم می‌نشستیم در پارک تا هوا خنک‌تر شود و برادرم بتواند تمرین راه رفتن بکند گاهی موقع برگشت به خانه پدرم مجبور می‌شد آقاقدرتی که مست پشت درخانه بالا آورده بود و خوابیده بود را جمع کند، تمیز‌کند و ببرد خانه خودش. مش‌قدرت برای پدرم که مرد محترمی بود و آن روزها شکل همه کارمندهای روشنفکر چپ فیلمهای دهه شصت بود با آن پلورهای دستباف و سبیل‌سیاه توضیح می‌داد که خیلی‌ها زنشان را هم در قمار باخته‌اند ولی اون وضعش خیلی بهتر است که چند مغازه و چندتا مگسی – اگر اسمش را درست یادم مانده باشد – در قمار باخته است. همسرش هم عاشق این بود که به مادرم یادآوری کند روزگار عوض شده و آنهایی که فکر می‌کنند «پخی هستند» حالا حقشان است زیر دست آنها باشند. ما پخی نبودیم. هیچوقت ولی درهرحال مادرم حق نداشت برادر نوزادم را بشورد چون الماس خانم فریاد می‌کشید آب را سرد کردین بچه من می‌خواد از مدرسه اومد بره حموم. روزگار خوبی بود.

بیشتر نباید توضیح بدهم، همه این داستانها را به عنوان تاریخ غیر مستند دهه شصت از یک خانواده متوسط معمولی یادم مانده را دارم یکجایی دارم می‌نویسم. تاریخ از چشم من نه ساله با والدینی نه سیاسی، نه مرفه، نه کارگر، نه رزمنده ، نه طاغوتی و این حس کردن فقر و ترس با پوست و گوشت. تاریخ هیچوقت والدین من را نمی‌نویسد چون آنها واقعا سیاهی لشکرهای تاریخند، نه خودشان قیام کردند نه کسی بابت حقوقشان قیام می‌کند و اگر بدانند من از فقرشان خواهم نوشت خیلی ناراحت خواهند شد. مادرم می‌گوید کمی دستمان تنگ شده بود. شوخی می‌کند، ما واقعا فقیر بودیم، اغراق نمی‌کنم کفش کتانیم تا مدتها تهش سوراخ بود و پدرم صبح به صبح مقوا می‌گذاشت زیرش و یادم هست همیشه حواسم بود در مدرسه جوری بنشینم که کف کفشم معلوم نباشد. برای همین می‌توانم ادعا کنم من کف خیابان یوسف‌آباد، مدبر، امیرآباد را با کف پایم حس کردم. فکر کنم نوشته‌هایم درمورد آن سالها خیلی بی‌ارزش بشوند ولی قول می‌دهم بامزه بنویسم که حوصله‌تان سرنرود.

داستان اصلا این نبود. داستان تخیل من بود. فکر کنم همان تابستان شروع کردم به تخیل کردن. نمی‌دانم دلیلش حضور مش‌قدرت مست و قمارباز و صدای الماس خانم بود که سرمادر داد می‌زد چرا آب مصرف می‌کند و فرار من از واقعیت دواتاقه گرم و بویناک به خیال بود یا کلا قرار بود من بچه تخیل‌کنی بشوم. ساعتها دراز می‌کشیدم می‌رفتم توی داستانها. در قصه‌ها موی پشت لب نداشتم، خانه‌مان هنوز بزرگ بود، مادر انقدر نچسبیده بود به برادرم، زشت نشده بودم که همسایه دیگر دوستم نداشته باشد و بهم شکلات ندهد. لباسهای دست دوم دخترخاله‌ام را نمی‌پوشیدم. دختری جوان و جذاب بودم و همیشه مردی عاشقم بود. آنروزها پسری احتمالا. من استاد تخیل کردنم. مثل یک کارگردان خوب حتی بو تخیلم را هم تعیین می‌کنم هرچه باشد سی و یک سال سابقه تخیل‌کردن دارم.

این عادت هنوز با من است. هیچوقت از سرم نیافتاد که بالشم را مرد آرزوهایم صدا نکنم. شبها به عشق تخیل کردن  می‌خوابم. بالشم اسم کسی را می‌گیرد که من دوستش دارم، عطری را می‌دهد که من تخیل می‌کنم، حرفهایی را می‌زند که من می‌خواهم. بالشم دیوانه من می‌شود، من سر بر سینه‌اش می‌گذارم، او عاشقانه حرف می‌زند یا حتی به کارگردانی من چند تا طنز ملو و خوش‌ساخت ولی مناسب ساعت قبل از خواب به من می‌گوید. بعد دست در می‌آورد، من را به خودش می‌فشارد و من در آغوشش آرام می‌خوابم. بالشم زیباترین معشوق جهان است.

قبول دارم این رفتار برای زنی که چندهفته دیگر چهل‌ساله می‌شود واقعا عجیب است ولی کاری است که شده، مثل باقی کارها. همه‌چیز تا اینجا خوب بود. در تخیلم بالش جانی دپ، جوانی‌های پاول آستر، آدمی در قاره‌ای دیگر یا آدمی که عاشقانه دوستش دارم اما او هیچ…می‌شد و این روابط عاشقانه و مدهوش ادامه داشت تا چندشب پیش. همین چند شب پیش تخیلم به من خیانت کرد. چند شب پیش قبل از اینکه بخوابم به بالش گفتم دوستش دارم، به خودم جای منم دوستت دارم عزیزم، یا بوسی بر پیشانی یا هر کوفتی که جواب ایده‌آل دوست دارم است، جواب داد «صبح زود پا میشی؟ »

باور کردنی نیست، جای من، تخیلم است که منطقی و واقعی شده. گه بگیرند این زندگی را که تصویر دوریانگری من باید جای من و صورتم بین من و تخیلم اتفاق بیافتد. من نوجوان و امیدوار به عشق مانده‌ام، تخلیم عاقل و سردوگرم چشیده و واقع‌گرا و ناامید شده است. باورم نمی‌شود بالشم دیگر جوابم را با سیاست می‌دهد. من نویسنده متن تخیل، زورم به تخیل خودم هم نمی‌رسد. حتی زورم نمی‌رسد در تخیل خودم، در خلوت خودم از بالشم بخواهم که مرا دوست داشته باشد و این را با صدای خود من به خود من بگوید. این واقعا جای تاسف دارد.

16 Oct 14:43

For the right person

16 Oct 14:43

Life is like a game of Chess

16 Oct 14:42

Enchanting table wedding

28 Sep 10:09

Probably 'murica

28 Sep 10:01

Mosha, the first elephant to receive a prosthetic leg

28 Sep 09:58

Hedgehog skeleton

28 Sep 09:54

Can’t handle it

28 Sep 09:53

Why aux cables though?

28 Sep 09:53

Imagine being a fish

28 Sep 09:51

Love this picture

28 Sep 09:47

That sounds about right!

28 Sep 09:36

دستی در آستین سرمه‌ای

by Dancing Women

«جنگ»

نویسنده مهمان: علی نصر

همینطور که پشت میز اتاق کارم نشسته بودم همکار سوئدیم با ذوق و خوشحالی در حالی که به پنجره‌ اتاق اشاره می‌کرد گفت ببین چقدر قشنگه!

برای دقایقی هر دو مقابل پنجره ایستادیم و به رقص هواپیماهای جنگنده‌ سوئدی در آسمان نگاه می‌کردیم. هر سال همین موقع‌ها در سوئد نمایش پرواز با هواپیماهای جنگی است. خیلی از مردم خوشحال و شاد و خندان برای تفریح و تماشا به نقاط مشخصی می‌روند و مانور و حرکات نمایشی هواپیماها را نگاه می‌کنند.

در حالی‌که هر دو به آسمان خیره شده بودیم، یکی از هواپیماها که خیلی هم از ما دور نبود در جهت ما پرواز می‌کرد. بعد از چند ثانیه سکوت و با لبخندی تلخ روی لبم آرام گفتم چقدر جالب! من شبیه همین صحنه را هم سال‌ها پیش دیده بودم. وقتی که ۷ سالم بود و در ایوان خانه‌مان در اصفهان مشغول بازی بودم…

حوالی ظهر بود و مادرم در آشپزخانه در حالیکه به رادیو گوش می‌کرد مشغول آشپزی بود. من در ایوان خانه زیر آفتاب بازی می‌کردم که صدای آژیر وضعیت قرمز از رادیو پخش شد. به آشپزخانه دویدم و دیدم مادرم بی‌اعتنا به صدای آژیر کار خودش را ادامه می‌دهد. برای من در آن سن و سال به پناهگاه رفتن هیجان خاصی داشت. یک جور بازی بود. هر چه اصرار کردم مادرم توجهی نکرد و دست از کار نکشید.

من هم سرخورده به ایوان برگشتم و خودم را سرگرم بازی کردم. چند دقیقه بعد بود که ناگهان نقطه‌ای سیاه در دور دست آسمان توجهم را به خود جلب کرد. بی‌حرکت به دور دست خیره شده بودم که ناگهان بعد از چند ثانیه متوجه شدم این یک هواپیما است که به سمت ما پرواز می‌کند. وحشت تمام وجودم را گرفته بود و از ترس بالا پایین می‌پریدم و فریاد می‌زدم و به سمت آشپزخانه که در آن لحظه برایم تداعی امن‌ترین جای دنیا بود دویدم. مادرم همچنان با آرامش در حال پاک کردن گوشت بود که من با جیغ و گریه وارد آشپزخانه شدم. می‌خواستم در سریع‌ترین زمان ممکن او را قانع کنم که باید به جای امنی پناه ببریم. این حس را داشتم که هر ثانیه قرار است بمبی روی سرمان بیافتد. با جیغ و داد سعی داشتم قانعش کنم که هواپیمای عراقی به سمت ما می‌آید.

سرانجام مادرم دست من را گرفت و درحالیکه آرامم می‌کرد با من به ایوان آمد اما دیگر هواپیمایی در آسمان نبود. هنوز هم نمی‌دانم حرفم را باور کرد یا یه. هرچند حتی مطمئن نیستم که آیا هواپیمای عراقی بود یا ایرانی. کمتر از یک دقیقه بعد صدای انفجار مهیبی بلند شد که تمام شیشه‌ها را لرزاند. بعدازظهر که پدرم به خانه آمد سعی کردم ماجرا را برایش تعریف کنم اما او بیشتر ذهنش درگیر این بود که بمب در نزدیکی محله‌ دوران کودکی‌اش خورده و نگران تلفات بود و چندان به حرف‌های من که شاید از دیدش خیال‌پردازی کودکانه بود توجه نمی‌کرد.

یادم نیست همان روز بود یا روز بعد که با پدر و عموی کوچکم به محل افتادن بمب که جایی بین باغات نصرآباد اصفهان بود رفتیم. این اولین باری بود که با اثر جا مانده از بمب روبرو می‌شدم. گودالی بسیار بزرگ و عمیق وسط یکی از باغ‌های محله. هنوز یادم هست که پدرم با تعجب به دیوار کاهگلی باغ اشاره می‌کرد و می‌گفت چطور این دیوار خراب نشده! و من از روی کنجکاوی پرسیدم اگر یک نفر پشت این دیوار بود چی می‌شد؟ عموی کوچکترم گفت از موج انفجار چشم‌هایش از حدقه در می‌آمد. و این تصویر تقریبا دو سال در ذهن کودکانه من ترسناک‌ترین صحنه‌ی مربوط به بمباران بود. ترسناک‌ترین تصویر تا قبل از آن شب شوم.

این ماجرای دیدن هواپیمای دشمن در آسمان را خیلی مختصر برای همکار سوئدی‌ام تعریف کردم و گفتم جالب است که خاطره‌ای که سال‌ها بود فراموشش کرده بودم در ذهنم بیدار شد. همکارم که فکر کرد حال من بد است با تردید پرسید که آیا یادآوری این خاطره برایم سخت است و آیا دچار اختلال استرسی بعد از آسیب شده‌ام؟ من با لبخند گفتم نه! این فقط یک خاطره‌ کودکانه بود.

اما عصر آن روز خاطرات زیادی در ذهنم بیدار شد که تلخ‌ترینش خاطره‌ غروب بیستم دی ماه ۱۳۶۵ بود. من ۹ ساله بودم و حوالی غروب همراه پدر و مادر و خواهرم سوار فیات نارنجی‌رنگمان بودیم و در اواسط خیابان طالقانی اصفهان به جایی می‌رفتیم. من از پنجره عقب به آسمان تاریک نگاه می‌کردم که ناگهان یک خط شعله‌ور،‌ چیزی شبیه شهاب‌سنگ را در آسمان دیدم که به سمت زمین می‌آمد. حتی فرصت نکردم واکنشی نشان بدم. یک یا دو ثانیه بعد، آسمان پشت سرمان به رنگ آتش شد و یکی دو ثانیه بعد صدا و موج انفجار شدیدی ماشین را لرزاند. شاید من که مسیر افتادن موشک را دیده بودم به اندازه بقیه شوک نشدم. نمی‌دانم فرمان از کنترل پدرم خارج شده بود یا موج انفجار بود که ماشین را به چپ و راست پرت کرد. پدرم همان وسط خیابان ماشین را نگه داشت و همه‌مان را به داخل جوی کنار خیابان برد. در حالی که کف جوب در آغوش همدیگر دراز کشیده و از ترس می‌لرزیدیم، صدای وحشت و هراس مردم در پیاده‌رو که در تاریکی ناشی از قطع شدن برق می‌دویدند را می‌شنیدیم. یک نفر داد زد چارسو (چهارسوق) را زدند! اولین بار بود که نام این محله را شنیدم و سر همین ماجرا بود که یاد گرفتم در اصفهان قدیم به بازار میگفته‌اند سوق و این محله هر چهار طرفش بازار بوده و به همین دلیل چهارسوق نام گرفته. در گوشه‌گوشه‌ این محله مغازه‌های زیادی از جمله مغازه‌های طلافروشی بود و همیشه یکی از شلوغ‌ترین محله‌های قدیمی اصفهان.

هیچ وقت یادم نیامد که آن شب به کجا میرفتیم ولی یادم هست که دو سه ساعت بعد از اصابت موشک شنیدیم که تعداد زیادی کشته شده‌اند. اواخر شب در حالی که به سمت خانه برمی‌گشتیم بنا به وسوسه‌ دیدن محل اصابت بمب، پدرم به سمت محله چارسو رفت. یادم هست جمعیت خیلی زیادی در تمام خیابان‌ها و کوچه‌های اطراف جمع شده بودند. افسر پلیسی مدام از مردم می‌خواست راه را باز بگذارند و تجمع نکنند. ما بیشتر از چند دقیقه آنجا نماندیم و همان چند دقیقه کافی بود تا من در لابه‌لای آواری که آن سوی چهارراه روی هم تل‌انبار شده بودند یک دست از شانه جدا شده را ببینم. دستی که تلخ‌ترین خاطره‌ دوران جنگ را برای همیشه در ذهنم نقاشی کرد. دستی به رنگ خاک و خون که از آستین پاره‌ و سرمه‌ای رنگی آویزان شده بود. این تصویر برای من آنقدر ترسناک بود که حتی یادم نیست اگر راجع به آن با کسی حرف زدم!

بعد از این حمله بود که گرد غم و وحشت روی اصفهان پاشیده شد. گویا در این حمله بیشتر از ۱۰۰ نفر کشته و زخمی شدند. تا چند روز بعد شهر تقریبا خالی از سکنه شده بود. خیلی‌ها به روستاها و شهرهای اطراف رفتند. شایعات زیادی هم پخش شد که نمی‌دانم تا چه حد واقعیت داشت. تلخ‌ترینش این بود که برخی به طلافروشی‌های زیر آوار حمله کرده‌اند و طلاها را دزدیده‌اند. حتی طلاهای آویزان به دست‌های قطع‌شده را.