Shared posts

11 Nov 19:29

كارد به استخوان رسد!

by soode

نمينويسم! چند وقت است . فكر ميكردم چون كارد به استخوانم رسيده زبانم لال شده ذهنم پاره پاره بود حالا هم هست. يك لحظه حضور دارم يك لحظه نيستم حتي وقت امتحان حتي وقت گب زدن حتي وقت خواب حتي وقت نوشتن.
امروز فهميدم وقتي كار به جان برسد و كارد به استخوان، آدم از لال شدن ميگذرد مرتب بايد داد بكشد و فرياد كند و وحشتناك تر اينست كه يقين داري اين همه ي ماجرا نيست و اين خاك پر خون چيزهاي بدتري رو خواهد كرد.
هنوز وقتي از سرك شاه دوشمشيره ميگذرم ميترسم ، وحشت ميكنم و ميبينمش كه دارد زير مشت و لگد همين رهگذرها، دكاندار ها موتروان ها همين ها كه ميآيند زيارت جان ميدهد.آن ديگري هم سنگسار شد و يكي از اول تا آخر فيلم گرفته انگار آدم نيست كه دارد جان ميدهد چوچه ي مرغ است. از اول سال از شب نوروز كم كم لال شدم. اما عكس هاي اين دخترك…
عكس هاي دخترك دل آدم را ميكفاند با گلوي بريده و چشم هاي براي هميشه خوابيده اش در نه سالگي. عكس خنده اش بيشتر آدم را ميلرزاند وقتي هنوز اسير نبوده و حتما كنار مادري، پدري يا برادري ايستاده بوده و به دوربين با اشتياق، مثل همه ي كودكان دنيا خنديده است.
مسافر بوده اند و اسير شده اند به دست طالبان يا محلي هاي مثلن مخالف دولت يا بهتر است بگوييم افغان ها يا پشتون ها همين ها كه مملكت را به نام خودشان زده اند. نميخواهم قومي باشم و آتش بزنم به اختلافات چند صد ساله نميخواهم مثل همه ي آنهايي باشم كه آن وقت ها فكر ميكردم رواني اند كه اينقدر وحشتناك قومي فكر ميكنند اما حالا ميبينم وقتي كارد به استخوان آدم ميرسد مجبور است فرياد بزند تا از درون نسوزد حالا ميفهمم كه همه قومي اند و به ما دروغ گفته اند افعي ها.
ياد آن مادر ميافتم كه ماه ها در خيمه اي تحصن كرده بود براي اينكه بچه ي مسافر اسير شده اش به خانه برگردد و دولتمردان توجه كنند و آقايان گفتند كه تمام تلاششان را ميكنند و مذاكره شروع شده است و برخواهند گشت و آن مادرك هميشه همان جا بود در سرما و گرما و ديگر حتي با هيچ كس حرف نميزد كه بچه اش را ميخواهد وقتي حرف ميزد اشك زودتر ميامد و مجال نميداد. و الان بچه اش گلوبريده دارد ميرسد كابل با صورتي بي خون و دهاني كه باز مانده و كسي نبوده كه ببندد. كارد به استخوان پيرزن رسيده… كارد به استخوانش رسيده… كارد به استخوان رسيده.
گاهي اين ملك بدم ميامد از اين خاك آدمكش . به قول مادربزرگم اين خاك سبز نميشود با اين همه خون ناحق.باز ميگويم اما اگر نباشيم خط ميخوريم خيلي ساده و ميدان را ايلا ميكنيم همان كه اينها ميخواهند همين موي كشال هاي چشم سرمه زده ي بي رحم و خونخوار.
اما اگر نرويم هر روز اسيرمان ميكنند هر روز زمين را تنگ و تنگ تر ميكنند تا نفسمان بند بيايد و برويم يا لال شويم كه شده ايم.
كارد تا دسته فرو رفته است در استخوان! ديگر مجال نفس نيست.

30 Jan 20:55

گرترود

by (الی)

اسم یکی از کتاب های هرمان هسه هست.

چند سال پیش خوندم. یکی از نویسنده های مورد علاقمه

یه جا اول شخص داستان میگه میخوام کمی راحت تر زندگی کنم. کمی شادتر.

آقای لوهه میگه:

تا چندی بیشتر به فکر دیگران باش تا خودت. 

یک نفر را بسیار دوست بدار و اورا به خودت ترجیح بده.

بعد میگه جامعه ما دچار فردیت گرایی شده.

خوب به نوعی این یک روش خود درمانی خوب برای بهتر شدن حال ماآدمهاست.

توجه بیشتر به یک دوست یا خویشاوند با وجود تفاوتها و تعارضها برای بهبود روحیه مناسبه.

..

یک تمرین روحیه که بهتون پیشنهاد می کنم یک هفته انجام بدین. حتا اگه راضی نبودین از برخوردها و کارتون، بازهم به خودتون بگید فقط یه هفتست.

به آدمها مثبت فکر کنید. بگید این هفته همه دوستن. دشمن ندارم. مخالف هم ندارم.

به افراد غریبه باطرح لبی خندان، روبرو شید. درباره دوست نداشتن فکر نکنید.

به خودتون یادآوری کنید فقط یک هفته است. به خودتون به چشم ناجی فرد مقابلتون نیگا کنید. این هفته ت قراره چرخ دنیا رو با محبت جلو ببری.

همه این حالت ها برای فقط یک هفته. 

بعد بیاید نتیجه را بررسی کنید.

..

از سوهان ناخن به عنوان خط کتاب استفاده نکنید، ضرر می کنید.

08 Dec 10:12

درخواست کمک برای خرید ساختمان برای تعاونی زنان کوی ۱۳ آبان

by آق بهمن
(خواهش می‌کنم این متن را تا آخر بخوانید و اگر صلاح دانستید برای دوستانتان هم بفرستید.)

مامان من حدود ۱۶ سال پیش پروژه‌ای را از طرف موسسه پژوهشی کودکان دنیا در کوی ١٣ آبان شهر ری شروع کرد. این پروژه اول در قالب پروژه «شهر سالم» شهرداری بود که با شهردار شدن احمدی‌نژاد کم‌کم متوقف شد. اما پروژه‌ای که مامان شروع کرده بود تعطیل نشد و هنوز هم ادامه دارد. نقطه شروع این پروژه آموزش مهارت‌های زندگی و رفتار با کودک و رفتار در خانواده به خانم‌های عموما خانه‌دار محله بود، که کم‌کم تبدیل شد به چیزی گسترده‌تر که الان حدود بیست نفر از زنان محله ۱۳ آبان در آن‌ مشغول به کارند و حقوق می‌گیرند. دو پروژه مشخص در همه این سال‌ها ادامه داشته: یکی آشپزخانه زنان کوی سیزده آبان، و یکی هم کارگاه دوخت کتاب‌های پارچه‌ای. دومی تعریف کار مشخصی دارد. کتاب‌های پارچه‌ای در موسسه طراحی می‌شوند و این خانم‌ها آن‌ها را  می‌دوزند و بعد هم در نمایشگاه‌ها و فروشگاه‌ها فروخته می‌شوند. آشپزخانه همبرای شرکت‌ها، مهمانی‌ها و … غذا می‌پزد و می‌فرستد.

این دو تا پروژه سال‌هاست که در خانه‌های دو طبقه اجاره‌ای در منطقه سیزده آبان مستقرند. اما هر بار صاحب‌خانه بعد از مدتی بلندشان می‌کند و هر جای جدیدی که می‌روند باید کلی تعمیرات بکنند تا مناسب آشپزخانه شود. ضمن این‌که مالک‌های خانه‌های محل دیگر آن‌ها را شناخته‌اند و طبعا راضی نیستند خانه‌شان آشپزخانه شود و هر بار خانه پیدا کردن برایشان سخت‌تر از قبل می‌شود. امسال دیگر عزمشان را جزم کرده‌اند که هر طور شده خانه‌ای بخرند و این مشکل را برای همیشه حل کنند. یکی دو خانه دیده‌اند که برایشان مناسب است و قیمتشان بین ۳۰۰ تا ۴۰۰ میلیون تومان. پولی که خودشان دارند خیلی ناچیز است و عملا باید قسمت اعظم پول خانه را به نحوی جمع کنند. درخواست ما از شما همین‌جاست.

باید کسی یا جایی را پیدا کنیم که یا ۳۰۰ میلیون تومن بلاعوض کمک کند یا این ۳۰۰ میلیون را با بهره خیلی کم وام بدهد. آن‌ها می‌توانند حداکثر تا ماهی ۱.۵ (یک و نیم) میلیون تومان قسط بدهند.

این را هم بگویم که در این حدود پانزده سالی که از تاسیس این تعاونی می‌گذرد بارها و بارها و بارها به هر اداره دولتی و عمومی که فکر کنید رفته‌اند و درخواست وام و جا و … کرده‌اند اما به هیچ جا نرسیده. خود من شاهدش بوده‌ام. از شهردارهایی که مدام عوض می‌شوند تا وزارت تعاون و مجلس و معاونت زنان ریاست‌جمهوری. خلاصه که متاسفانه به راه‌های دولتی هیچ امیدی نیست و پول این خانه باید از همین راه جور شود.

اگر خودتان می‌توانید کمک کنید یا کسی یا جایی را می‌شناسید یا راهی به ذهنتان می‌رسد لطفا به من خبر دهید: bahman.shafaa@gmail.com

برای دوستانی که می‌خواستند به این کار کمک کنند و شماره حساب خواسته بودند:
۶۰۳۷۹۹۱۸۴۵۴۷۸۴۰۷
به نام صفورا تفنگچی‌ها (بانک ملی)
اگر در بریتانیا یا آلمان زندگی می‌کنید و می‌خواهید کمک کنید هم لطفا پیغام خصوصی بدهید که من برایتان شماره حساب بفرستم.
21 Jul 20:12

مسوولیت از قدرت می‌آید

by آرمان امیری

نیم قرن است که به آمریکایی‌ها انتقاد می‌شود «چرا برای به زانو درآوردن ژاپن از سلاح هسته‌ای استفاده کردید»؟ طبیعتا نیم قرن هم هست که آمریکایی‌ها به طرق گوناگون از این اقدام خود دفاع می‌کنند. خلاصه این دفاعیه این است: «این تنها راه بود. ژاپن راه دیگری باقی نگذاشته بود و اگر جنگ به آن صورت خاتمه نمی‌یافت احتمالا کشته‌های بیشتری بر جای می‌ماند». هرچند روایت‌های دیگری (همچون مجموعه مستند کم نظیری که «الیور استون» در مورد تاریخ آمریکا ساخت +) به تنهایی می‌توانند ناقض این ادعا باشند، اما در نهایت به نظرم حرف آخر را نه روایت‌های جزیی از موقعیت‌های استراتژیک، بلکه «فلسفه اخلاق» می‌زند: وقتی اختلاف قوای طرفین به حدی است که یک طرف می‌تواند با فشار یک دکمه طرف دیگر را با خاک یکسان کند، این قدرت برتر و حتی مطلق، یک «مسوولیت» بیشتر و حتی مطلق به همراه می‌آورد.

* * *

من به دسته‌ای تعلق دارم که گمان می‌کنند شعار «چشم در برابر چشم» در نهایت تمام جهان را کور می‌کند. با این حال می‌دانم تعداد آنانی که به چنین منطقی از انتقام (خودشان آن را «مجازات» یا «عدالت» می‌خوانند) باور دارند بسیار زیاد است. این‌جا نمی‌خواهم وارد این اختلاف قدیمی شوم. فقط می‌خواهم یادآوری کنم که حتی در پای حرف و شعار هم من تا کنون نشنیده‌ام که کسی به «دو چشم در برابر یک چشم» اعتقاد داشته باشد! ادبیات فارسی مصداق «به آتش کشیدن قیصریه به خاطر یک دست‌مال» را دقیقا در اشاره به «واکنش غیرمتناسب» ابداع کرده است و نشان می‌دهد که از دیرباز تقریبا همان «چشم در برابر چشم» نهایت حد انتقام قلمداد می‌شده است. ناگفته پیداست که مخاطب این توصیه‌ها، طرفی است که قدرت نقض این تعادل را دارد.

* * *

هرگاه قدرت دو طرف یک درگیری، به نسبت قابل مقایسه و توازن باشد، منطق «چشم در برابر چشم» خود به خود رعایت می‌شود. کمی این‌طرف‌تر و کمی آن‌طرف‌تر، عملا هیچ کدام توانایی نقض آن را ندارند. (شاید جنگ هشت ساله ایران و عراق، نمونه قابل اشاره‌ای از این توازن قوا باشد) اما به زمانی فکر کنیم که این تعادل به صورتی کاملا آشکار بر هم بخورد. مثلا آمریکا می‌خواهد به افغانستان حمله کند. چشم بسته هم می‌توان نتیجه نهایی را پیش‌بینی کرد. اینجا است که هر ناظر بیرونی می‌تواند در ناخودآگاه خود نگران می‌شود «نکند به خاطر یک دست‌مال، قیصریه را به آتش بکشند»! بی‌تردید مرجع این نگرانی، طرف «قوی‌تر» است و این هیچ ارتباطی به دلایل، ریشه‌ها و یا بهانه‌های شروع درگیری ندارد.

* * *

قانون مدنی ما فهرست بلندبالایی دارد از توافقاتی که «غیرقابل قبول» هستند. مثلا در بند ۹۶۰ می‌گوید: «هیچ کس نمی‌تواند از خود سلب حریت کند». (+) این یعنی «برده‌داری ولو با رضایت برده هم ممنوع است». بدین ترتیب، اساسا دفاعیه «از ابتدا شرایط را مشخص کردیم» هیچ گاه نمی‌تواند توجیه‌گر یک معامله نابرابر باشد، چه برسد به اینکه یکی از طرفین این توافق را نپذیرفته باشد! در این موارد دیگر با یک «توافق» مواجه نیستیم، بلکه صرفا یک «هشدار یک جانبه» داریم. شرط عقل نیست که کسی هشدار یک جانبه خود را «توجیه» اقدامات بعدی قلمداد کند، اما کافی است مصادیق سیاسی چند سال اخیر را مرور کنیم تا به نمونه‌های عجیب و غریب مشابهی برسیم.

به گزارش بی.بی.سی، یک شهروند اسراییلی، با تاکید بر اینکه از کشته شدن شهروندان فلسطینی خوشحال نیست، رضایت خود از حملات نظامی را به این شیوه توجیه می‌کند: «نتانیاهو گفته بود که اگر آن‌ها به ما شلیک نکنند ما هم به آن‌ها شلیک نخواهیم کرد. پاسخ صلح صلح است. اگر آن‌ها می‌خواهند به جنگ ادامه بدهند، تصمیمش با خودشان است». (+)

حتی اگر فراموش کنیم که فیلم‌های ارسال شده از اسراییل نشان می‌دهد آنچه «شلیک موشک» از جانب حماس خوانده می‌شود دست‌کمی از پرتاب فلاخن ندارد، باز هم نسبت «چند مجروح در برابر نزدیک به ۳۰۰ کشته» به خوبی گویای بر هم خوردن هرگونه تناسب منطقی است. با این حال همچنان نماینده پارلمان اسراییل گمان نمی‌کند در پاسخ به اقداماتی که جان صدها تن را گرفته نیاز به توجیه متفاوتی داشته باشد: «از آن‌ها بپرسید، آن‌ها شروعش کردند»! (+)

شاه‌بیت تمامی این استدلال‌ها یک عبارت آشنا است: «مسوولیت تبعات این اقدام بر عهده آغاز کننده است». من چنین استدلالی را قبول ندارم. شاید بتوان مقصر جنگ جهانی را آغازگران آن دانست، اما این به خودی خود توجیه‌گر هرگونه جنایت غیرانسانی علیه ژاپنی‌ها و آلمان‌ها نمی‌شود. ممکن است حماس تن به مذاکرات صلح نداده باشد، اما این چراغ‌سبزی نیست که هر بلایی که خواستیم سرش بیاوریم. حال اگر تمام این اتفاقات در ابعاد جهانی باشد، در چهارچوب یک کشور و یک حکومت به طریق اولی می‌توان استدلال کرد که مسوولیت نهایی، قطعا با قدرت برتر، یعنی حکومت است. استدلال «اگر آن‌ها به حرف ما گوش ندهند، مسوولیت تمامی تبعات بعدی بر عهده خودشان است» نمی‌تواند توجیه‌گر هر اقدامی از جانب حکومت باشد. حکومت، در نهایت مسوول حفظ جان تمامی شهروندان است، ولو شهروندی که ممکن است سنگی به شیشه‌ای بزند.
26 May 06:33

انسانیت خود، کرامت است*

by مریم نصراصفهانی

دیشب در برنامه تلویزیونی «صرفاً جهت اطلاع»، که در  بخش‌هایی از خبر تلویزیون جمهوری اسلامی پخش می‌شود، بخشی بود با عنوان «منوچ و سنگال» که با اشاره به برکناری منوچهر متکی، وزیر امور خارجه وقت کشور، توسط محمود احمدی‌نژاد، ریاست جمهوری وقت کشور، خبر داد که آقای متکی می‌خواهد کتابی در این زمینه بنویسد. این برنامه که ظاهرن با آقای متکی خرده‌حساب های شخصی دارد، در خبر خود از منوچهر متکی با عنوان «منوچ»، از محمود احمدی‌نژاد با عنوان «محمود» و از این برکناری با لفظ «کله کردن» یاد کرد.

الف- گلاور در انسانیت** یکی از منابع رفتار اخلاقی را گرایش روانی انسان به رفتار محترمانه با دیگران می‌داند. من در صحت این ادعا همانقدر تردید دارم که در صحت نخستین ادعای ارسطو در متافیزیک: «همه انسان‌ها در سرشت خود جویای دانستن‌اند»…. البته کتاب در ادامه توضیح داده که احترام به کرامت دیگران، نماد جایگاه اخلاقی فرد است و «میل وافر» بسیاری از افراد به احترام به دیگران ( یا برخی دیگران) ناشی از عوامل مختلفی می‌تواند باشد که الزامن به جهت نفس انسان بودن کسی، آنچنان که کانت معتقد بود، نیست.

با این حال گلاور احترام به دیگران را از جمله واکنش‌های روانی می‌داند که با رشد و ترویج آن در افراد می‌توان اخلاق و انسانیت را رواج داد. از نگاه او، این احساس احترام در کنار سایر عواملی که نام می‌برد، رگهای خون‌رسان و تغذیه کننده «انسانیت» هستند.

ب- هرچقدر در ادعای نخست نویسنده شک دارم، در ادعای دیگرش تردیدی ندارم که اشاره می‌کند: «تمایل ما به ابراز این احترام، و نفرت از تحقیر دیگران، سد قدرتمندی دربرابر وحشیگری است». او در ادامه اشاره می‌کند که چگونه دولت‌های خشونت طلب در نخستین گام حس عزت و احترام نسبت به یک ملت (مثلن انگلیس‌ها با تحقیر هندی‌ها) یا یک گروه (مثلن یهودی‌ها) یا یک فرد محترم (نیازی به مثال نیست) را در متخاصمان و افکار عمومی می‌کُشند و کرامت انسانی را که به نحو معمول سپر محافظ انسان‌ها در برابر یکدیگر است از میان می‌برند. در نوشته‌های پیش‌تر به این ادعای فمینیست‌ها هم اشاره کرده بودم که آنچه در جنگ و خشونت رخ می‌دهد، تن-زدایی از تک تک انسانهایی است که قربانی اعمال غیرمنصفانه وحشیانه خواهند شد. لگدمال کردن حیثیت افراد، ملت‌ها و گروه‌ها نخستین گام برای توجیه خشونت است. هم فمینیست‌ها و هم گلاور به شدت بر این موضوع تاکید دارند که تفکیک میان «ما» و «آن‌ها» نخستین گام برای ترویج خشونت و ایجاد قساوت در آدمیان نسبت به یکدیگر است چراکه میان تحقیر و قساوت پیوند عمیقی وجود دارد. حتی خود ما هم زمانی‌که می‌خواهیم علیه کسی خشونتی اعم از فیزیکی، کلامی یا روانی انجام دهیم ابتدا او را تحقیر می‌کنیم مبادا وجدان آزارمان دهد: زن‌ها، مهاجران افغان، روستازادگان، فقرا…

ج- درست است که رفتار صدا و سیمای ما برای ما تازگی ندارد اما بی‌تفاوتی را توجیه نمی‌کند. از سال هشتاد و هشت تا همین روز‌ها که در تدارک گرامیداشت نهم دی هستن،د روند تحقیر و توهین به مخالفانِ در بند و حصرِ بدون تریبون، که از‌‌ همان اول جز مشتی «بزغاله و گوساله» نبودند، ادامه دارد؛ ولی این سبک تحقیر و توهین به فردی که بنا به تایید همین رسانه با رای شگفت آوری منتخب جمهور مردم شناخته شد جدن سوال برانگیز است. گرچه همه ما به یاد داریم بعد از اتمام دوران ریاست جمهوری آقای خاتمی هم، همین دولت آقای احمدی‌نژاد و در کنار آن صدا و سیمای ملی، دولت بدون تریبون آقای خاتمی را آماج انواع حملات و انتقادات قرار دادند و تاختند و جولان دادند (سنت غیرشرافتمندانه‌ای که تا حدود زیادی دولت آقای روحانی هم به آن مشغول است) ولی تحقیر افراد حقیقی که تا زمانی نه چندان دور جز بلندپایه‌ترین مقامات یک کشور بوده‌اند خبر از حقارت آدمهایی می‌دهد که تمام قدرت رسانه‌ای یک کشور را قبضه کرده‌اند و به عاقبت خیلی خیلی نزدیک آنچه می‌کنند نمی‌اندیشند. رواج تحقیر و تلاش برای سرکوب کردن واکنش‌های انسانی نسبت به هر فرد یا گروهی با استفاده از قدرت رسانه تکصدایی و تلاش برای همراه کردن توده با آن، انسانیت، اعتماد، شرافت و در یک کلام اخلاق جامعه مخاطبانش را نشانه گرفته.

 

توضیح

*جمله از کانت است.

 ** اشاره به کتاب انسانیت: تاریخ اخلاقی سده بیستم، جاناتان گلاور، ترجمه افشین خاکباز، آگه، ۱۲۹۲.

***در زمان نوشتن این یادداشت هنوز قسمت اخیر برنامه بر روی آرشیو قرار نگرفته بود، ولی آرشیو برنامه را از اینجا میتوانید دنبال کنید.

مطالب مرتبط

مادرنخور غم، نگیر ماتم


دسته‌بندی شده در: معرفی کتاب, یادداشت, اخلاق
25 May 06:18

ازدواج، خانه، خانواده

by مریم نصراصفهانی

الف- ضدیت با ازدواج و نهاد خانواده از درشت ترین انتقاداتی است که عمومن به فمینیسم و فمینیستها وارد می‌شود. به لحاظ تاریخی، بحث از ازدواج  و نه الزامن مخالفت با آن، یکی از موضوعات محوری مباحث مربوط به آزادی زنان بوده که همچنان جایگاه مهمی را در فمینیسم معاصر به خود اختصاص داده است.

برای برخی از فلاسفه فمینیست در موج اول جنبش فمینیستی،ازدواج و تشکیل خانواده به عنوان محل استقرار قدرت زن مورد توجه بود. به باور آنها زنانی که به انحاء مختلف از ورود به عرصه عمومی باز داشته می‌شدند، در خانه و از طریق خانواده، به نحو غیرمستقیم می‌توانستند بر شوهر، فرزندان و در نتیجه جامعه تاثیر بگذارند. همزمان از سوی برخی دیگر از فمینیست‌های موج اول، خانواده نخستین و بزرگترین مانع دستیابی زنان به برابری واقعی بود چراکه وظایف سنتی زنانه، حقِ داشتن هرگونه وقت آزاد و ورود زنان به بازار کار یا زندگی اجتماعی و سیاسی را از آنها سلب می‌‌کرد.

ب- گرایش های مختلف فمینیستی برخوردهای متکثری با مسئله ازدواج داشته اند:

فمینیسم لیبرال بر راهبردهایی تمرکز دارد که به زنان شانس ازدواج، مادر شدن و در عین حال ادامه تحصیل و کار درآمد زا را بدهد. این راهکارها البته مستلزم تغییرات قانونی، فرهنگی و اجتماعی گسترده است.

فمینیسم مارکسیست ازدواج را مشابه روسپی گری می‌داند به این معنا که زن آزادی و استقلال خود را در قبال تامین اقتصادی می‌فروشد.

فمینیسم رادیکال معمولن بر روابط میان دو جنس تمرکز دارد و به نقد ایدئولوژی‌های مردسالارانه ای می‌پردازد که زنان را به سمت ازدواج ترغیب کرده و آن را پاسخی به همه نیازهای آنها معرفی می‌کند.

ج- محور اصلی اغلب انتقادات به ازدواج و تشکیل خانواده به جدایی خانواده با برچسب «حریم خصوصی» از سپهر عمومی جامعه مربوط است. فلاسفه فمینیست  معمولن  این بحث  را با قرار دادن خانواده در ساختار سیاسی بررسی کرده و می‌پرورانند. آنها معتقدند خانواده یک نهاد طبیعی نیست بلکه ساختاری سیاسی است و باید در همان ساختار دیده و سنجیده شود، حال آنکه خانواده، زیر چتر امن  «حریم خصوصی» دور از دسترس بسیاری از ارزشهای دنیای مدرن قرار گرفته و با قواعدی ظالمانه باعث تشدید فرودستی زنان می‌شود، به عنوان مثال:

آزادی: زندگی مشترک به طور طبیعی آزادی‌های افراد را محدود می‌کند ولی به واسطه قوانین حاکم بر ازدواج، یک زن، صرفن به سبب جنسیتش، پایین تر از دیگری قرار گرفته و بخش بیشتری از اختیار خود را از دست می‌دهد.

برابری: نظام حاکم بر خانواده، آنچنان که ترویج می‌شود، نظامی مبتنی بر استبداد رای ِ مرد/ پدر است. پدر/مرد ریس خانواده و  تصمیم گیرنده نهایی است. همچنین با این توجیه که مرد عهده دار اقتصاد خانواده است، قوانین جوامع مردسالار به نفع مردان، خاصه مردان متاهل تنظیم شده است به نحوی که زنان را از گردونه رقابتهای اجتماعی و اقتصادی کنار زده و به راحتی حذف می‌کند.

عدالت:  با تشکیل نهاد خانواده، نهاد اجتماعی ای به وجود می‌آید که  از وجود قوانین بازدارنده جاری در سایر نهادهای اجتماعی مستثنی است و نظارت قانونی بر آن چه در آن روی می‌دهد وجود ندارد. مثال ملموس و مشخص آن بروز اقسام خشونتهای خانگی است که بالغ بر هشتاد درصد قربانیان آن را زنان تشکیل می‌دهند.

استقلال: کار خانگی یکی از بزرگترین معضلات زندگی خانوادگی زنانه است. جامعه شناسان در بحث از کار و اشتغال در دنیای مدرن اشاره می‌کنند که تقسیم کار، تخصص گرایی و جدایی محل کار از زندگی، از جمله عوامل رشد انگاره استقلال و برابری میان انسانها بوده است. در جوامع سنتی، یک رعیت واقعی تمام وقت رعیت بود، اما یک کارگر یا یک کارمند در دنیا مدرن به محض آنکه ساعت کارش تمام شود می‌تواند از جلد کارگری یا کارمندی بیرون بیاید و آنگونه که دوست دارد زندگی و تفریح کند. کارمند و کارفرما در دنیای مدرن از احترام و منزلت یکسانی-دست کم در نظر- برخوردارند. کار زنان اما به تخصص چندانی احتیاج ندارد. پیشرفت و ترقی هم در آن جای چندانی ندارد. مگر مثلن در مهارتهایی مانند  آشپزی یا شیرینی پزی که آنهم به قول سقراط دشمن جان آدمی است. محل  کار و زندگی در آن تفکیک شده نیست پس به ناچار اشتغالی تمام وقت است . بازنشستگی و حتی مرخصی ندارد. سفر و حضر هم نمیشناسد…در نهایت درآمد  ندارد و با این توجیه که در آمد مرد متعلق به همه اعضای خانواده است/ کار بیرون متعلق به مرد و کار خانه متعلق به زن است؛ زن را در تله اقتصادی و در نتیجه وابستگی  و فرودستی اجتماعی خردکننده‎ای گرفتار می‌کند که سایر جنبه های زندگی او را نیز تحت شعاع قرار خواهد داد.

د- نمیتوان انکار کرد که تغییرنگاه زنان، حتی با وجود مقاومت شدید جامعه سنتی، یکی از عوامل مهم در ایجاد اختلال و به هم ریختگی وضعیت خانه و خانواده هاست. نخستین تغییر عمده در شرایط خانوادگی در مقایسه با گذشته، تغییرات وسیعِ به وجود آمده در نگرش جامعه جهانی به زن و افزایش آگاهی و تغییر نگرش زن نسبت به خود، حقوق و بدنش است. از دیگر تغییرات عمده، تغییر در شرایط کودکان و مناسبات آنها با دنیای خارج و بزرگسالانشان است. باز اهمیت یافتن مسئله رابطه جنسی برای هر دو نفر نیز تغییرات فراوانی به همراه داشته که در خانواده های قدیم جایگاه چندان مهمی نداشته است. تا زمانی نه چندان دور زنان و هم مردان انبوهی از تکالیف را در قبال خانواده خود برعهده داشتند. انتخاب چندانی در کار نبوده است که حق از دل آن متولد شود و مجادله ای برانگیزد.  ضمن اینکه سنتگرایان می‌توانند به فهرست متهمان ردیف اول خود (در کنار رواج فرهنگ منحط غرب و وجود ماهواره ها) «دارو های ضدبارداری» را هم اضافه کنند. تغییر بزرگی که این داروها در زندگی  زنها به طور خاص، به بار آورده است باعث شده آنها از موجوداتی مجبور به موجوداتی مختار مبدل شوند. وقت آزاد بیشتری پیدا کنند و درباره کم و کیف خانواده و روابط جنسی خود تصمیم بگیرند. (در عین حال، اختیاری که داروهای ضد بارداری به زنان و مردان داده است مسئولیت اخلاقی سنگینی را متوجه آنان می‌کند که تا پیش از این وجود نداشته است. )

ه- باری، پس از سالها مبارزه برای برابری زنان و مردان در خانواده و اجتماع، بسیاری از فمینیستها اکنون به این نتیجه رسیده‌اند که برای ایجاد توازنی جدید، تنها زنان نیستند که باید از خانه خارج شده و در ساختار اجتماعی، تحصیلی و اقتصادی مردسالار جایی برای خود دست و پا کنند، بلکه تلاش رسانه ها و نهادهای آموزشی باید به سمت به خانه آوردن مردان نیز متمایل باشد. در واقع زنان نباید خانه ها را ترک کنند بلکه باید بر بازتعریف مناسبات و روابط جاری در آن تمرکز کنند و برای حفظ آن و ارزشهای مثبت موجود در خانه و خانواده وقت و انرژی بگذارند. این نگاه نو البته بازتولید خانه نشینی و فرودستی زنان به زبانی دیگر نیست بلکه در حقیقت تلاش برای جایگزین کردن نظام ارزشی بدیلی است که در آن «رابطه» از اهمیت و ارزش فراوانی برخوردار است. در عین حال، فمینیست‌ها تاکید می‌کنند که برابری در دارا بودن حق انتخاب آزاد، منهای جنسیت و محدودیت های سیاسی و اجتماعی موجود در حاشیه آن است که محقق خواهد شد. به باور آنان درخت زندگی آدمها باید شبیه درختان جنگل باشد که هر کدام بنا به استعداد خود رشد کرده و بالیده‌اند، نه شبیه درختان یک باغچه تزئینی که نیرویی بیرونی آنرا شکل داده و در جایی معین و با فاصله‌ای مشخص کاشته است. رابطه های مبتنی بر قهر و غلبه، روابط بیماری است و جامعه مرد سالار جامعه‌ای نکروفیلیایی ، درحالیکه جامعه مورد نظر فمینیستها جامعه ای است مبتنی بر روابط زنده، مختار ، بالغ و برابر.


دسته‌بندی شده در: فمینیسم/زنانه نگری

20 May 05:10

من از دنیای بدون کودک می‌ترسم*

by آیدا-پیاده

هشدار: این نوشته عصبانی است. از صد تا یک معکوس شمرده‌‌ام، یک لیوان گلد-لیبل بدون یخ و ده لیوان آب هم خورده‌ام ولی کماکان دستم روی ماشه است .

 

اگر بچه‌ هم نداشتم دیدن مدام ناله آدمها از حضور بچه‌ها در فضاهای عمومی ناراحتم می‌کردم. خواندن این جمله که چرا کسی بچه اش را آورده موزه – با درنظر گرفتن اینکه تو گونی و یواشکی بچه رو موزه نمی‌بریم، موزه محدودیت سنی ندارد – یا چرا مادران انقدر بی‌شعورند که ساعت ده صبح با بچه نوزاد می‌روند کافه؟ چندبار از چند آدم مختلف خواندم که آرزو می‌کردند شهرهایی در جهان بود که هیچ بچه و بچه‌داری را در آن راه نمی‌دادند. بگذریم که برای من تجسم شهر بدون کودک بیشتر ترکیبی است از ارودگاه کار در روز و تفریح‌گاه های مخصوص بزرگسالان در شب .

دوست داشتن بچه‌ها اجباری نیست ولی به نظر من  ادب حکم می‌کند که کسی با صدای بلند داد نزند از کودکان متنفر است. بچه‌ها مثل سالمندان قسمتی از یک جامعه سالم هستند و جامعه‌ متمدن ضرورتا جامعه‌ای نیست که همه مستراح‌های خیابانش هم وای-فای دارد، بلکه جامعه‌ی است که از این دو گروه سنی خود به خوبی مراقبت می‌کند. برای همین همانقدر که توییت کردن جمله «وای کاش یک شهری باشه من برم زندگی کنم که هرروز پیرزن پیرمرد فس فسو چروک نبینیم» نشان از فقدان شعور است توییت جمله «یک شهر رو کره زمین نیست که آدم تو کافه‌هاش بچه زر زرودماغو نبینه» همان حس را به من  می‌دهد. نمی‌دانم آیا در کنار سکسیم و ریسیسم عارضه‌ی بنام ایجیسم هم داریم که آدم بتواند به دوستش بگوید عزیزم این جمله شما ایجیسم داشت؟ چون همانطور که هیچکدام از ما انسانهای مدعی شعور اجازه نداریم که بگوییم کاش یک شهری باشه که انسانهایی با این رنگ پوست خاص را راه ندهند، کسی هم نباید با صدای بلند آرزوی شهری آرمانی را بکند که فلان مقطع سنی را آنجا راه ندهند.

من مادرم ولی قبل از مادر بودن هم بچه‌ها را دوست داشتم، نه تنها بچه‌های تپل دوساله  که نوجوانهایی که در مترو با صدای بلند می‌خندند و میله نگرفتن را نشانه باحالی می‌دانند را هم دوست دارم. من کاملا درک می‌کنم که خیلی از آدمها دلشان نخواهد بچه‌ داشته باشند. من هیچوقت بچه‌ام را جایی که برای کودکان نیست نمی‌برم ولی هیچ‌جای قوانین شهروندی ننوشته کافه مال کودکان نیست، من از بیست روزگی پسرم تقریبا هرروز به کافه سرخیابان رفتم و چای خوردم، شیردادمش و زل زدم به آدمها و هنوز هم با پسرم کافه و رستوران و بار – بارهایی که زیر ۱۸ سال راه می‌دهند – می‌روم. موزه‌ها حتی موزه‌های گردن کلفت مثل موما و رام و ای.جی.او  … در اوج ناباوری شما برای بچه‌ها تخفیف ویژه هم دارند. جامعه رو به رشد کودکانش را تربیت می‌کند و سالخورده‌هایش را حمایت. تلاش همه ماهایی که بچه‌ داریم و نداریم این است که نسل آینده‌ای که قرار است من و شما را حمایت کند را سالم و شاد بزرگ کنیم. من به شما حق می‌دهم اگر بخواهید خانه‌هایتان را کودک زدایی کنید چون فضای شخصی شماست، می‌توانید من را دعوت نکنید چون ناخود‌آگاه از بچه‌ حرف می‌زنم  و شاید معاشر خوبی برای ذائقه شما نباشم یا در فضای مجازی با من دوست نباشید تا از موضوعاتی که به آنها علاقه ندارید چیزی نخوانید و عکسی نبینید ولی خیابان و کافه و موزه وقتی شرایط سنی یا دعوت به سکوت مطلق ندارد من حق خودم می‌بینم که با بچه‌ام بروم. جز در نسل کشی در هیچ شرایط دیگری جامعه‌ای را نمی‌توانید کودک زدایی کنید و از آن مهمتر نمی‌توانید کودکان و والدینشان را از سفر، تفریح، حضور در اماکن عمومی منع کنید یا حتی بخاطر حضورشان در هواپیما به خودتان اجازه بدهید به آنها توهین کنید.

شاید این نوشته من – که متاسفانه خیلی با اینکه تا صد شمردم وآب هم خوردم ولی عصبانی شد – بیشتر یک جور اتمام حجت است که بگویم همانطور که ریسیست‌ها و سکسیت‌های اطرافم را معمولا تحمل نمی‌کنم. همانطور که اگر متنی بنویسید و از زنان یا رنگین پوستان به صرف رنگ پوست و جنسیتشان ایراد بگیرید نمی‌خوانمتان و اگر آدمی باشید که در دنیای واقعی هم بشناسمتان حس می‌کنم دیگر حرفی برای زدن نداریم، اگر از کودکان هم ابراز انزجار کنید و مدام از حضورشان یا بقول خودتان مدام از صدای «زرزرشان» در جاهایی که محدودیت سنی ندارد گله کنید و مادران/پدرانی را که بچه رستوران می‌برند را بی‌شعور خطاب کنید، احتمالا خیلی فاصله فکری داریم. حتی اگر خیلی شکل هم بخوانیم و بنویسیم و …

*عنوان کتابی از هیوا مسیح

30 Apr 04:02

اندر حاشیه ی برابری زن و مرد

by سیب به دست

مدتی بود میخواستم در مورد یکی از کارتون های مورد علاقه ام بنویسم و پیشنهاد کنم که حتما این اخرین محصول دیزنی رو ببینید. داستان اقتباسی است ازاد از قصه ی ملکه ی برفی اما چیزی که در روایتش به شدت با کارهای کلاسیک دیزنی متفاوت است نقش کاراکترهای مستقل و مصمم دو زن (خواهران) داستان است. بر خلاف تمام کلیشه های رایج داستان های پریان، در یخ زده هیچ معجزه ی بوسه ای در کار نیست و هیچ شاهزاده ی شجاعی سوار بر اسب سفید  گره نهایی را نمی گشاید و در نهایت چیزی که این دو خواهر را نجات می دهد تلاش و کوشش و قدرت فکر و عشق خواهرانه ی خود انهاست. وقتی فیلم یخ زده و چند نمونه ی دیگر مثل شجاع را با کارتون های نسل ما مقایسه می کنیم متوجه یک تغییر اساسی در نگرش جامعه نسبت به نقش زن می شویم. اگر نسل من با تصویر سیندرلا، سفید برفی و زیبای خفته بزرگ شد و نهایت ارزویش شبیه شدن به زنان زیبا و ارامی بود که  گوشه آشپزخونه اواز می خواندند و منتظر شاهزاده ی رویاهایشان بودند یا از ان بدتر کلا در خواب  فرو رفته بودند و باید با بوسه ی عشق بیدار می شدند، نسل جدید با تصویر متفاوتی بزرگ می شود؛ زنانی که مثل دو خواهر داستان یخ زده گیر مردان دغل بازو حیله گر و منفعت طلب یا خنگ تر از خودشان می افتند و در نهایت هم خودشان خودشان را نجات می دهند و یا حتی مثل قهرمان داستان شجاع اصلا به فکر ازدواج با شاهزاده نیست و از خانه فرار می کند چون اساسا دغدغه اش  چیز دیگری است. این تصویر جدید هرچند شاید کم تر عاشقانه و شاعرانه باشد اما تصویر با ارزشی است چون در آن زن از موجودی وابسته/ منفعل/ و خواب رفته به موجودی صاحب اراده و شعور تبدیل می شود. در واقع باید گفت که این تصویر انسانی تری است چون در آن زن  از یک موجود ( آبجکت) تبدیل به یک انسان می شود و یا به عبارت دیگر با مرد برابر می شود.

***

چندی پیش در روز جهانی زن آقای خامنه ای نطقی ایراد کردند و در آن به صراحت اعلام کردند که زن و مرد برابر نیستند. فرمایشات ایشان در محافل روشنفکرانه مورد انتقاد واقع شد و عده ی زیادی از بیانات معظم له دل آزرده شدند و آن را ارتجاعی نامیدند. حقیقت اما این است که چه خوشمان بیاید و چه نه، آنچه آقای خامنه ای بر زبان آورد این بار روح قالب حاکم بر اندیشه ی جامعه ی ما بود. لزومی ندارد که این تفکر حتما شکلی اسلامی – دیکتاتور گونه داشته باشد. کم نیستند آدمهای به اصطلاح روشنفکری که در عمل هیچ اعتقادی به برابری زن و مرد ندارند. آدمهایی که شبیه من و شما هستند و حتی خودشان را فعال حقوق زنان و فمینیست می دانند ولی گاهی که پایش می افتد و حرف دلشان را می زنند از نگاه جنسیتی شان حیرت زده می شوید. چندی پیش نوشته ای در مذمت محدود کردن ورود دختران به رشته ی پزشکی منتشر کردم عده ی زیادی از مخاطبین از این تصمیم دفاع کردند و معتقد بودند که وجود پزشکان مرد در مناطق محروم و در رشته های خاص برای جامعه «مفید تر» از زنان پزشک است. به همین سادگی عده ی زیادی از ما هنوز باور داریم که یک پزشک زن به خوبی یک مرد نمی تواند از عهده ی وظایف علمی  و حرفه ای اش بر آید و کارهای مهم تر و حساس تر را باید به مردان سپرد. حتی اگر این زن از آن مرد در همه ی رقابت های علمی هم پیشی گرفته باشد، ارجحیت و توانایی مردان آنچنان مسجل است که باید دستی از قوه ی مقننه بیرون آید و یک مرد را به جای یک زن بنشاند تا جامعه از حضور یک نیروی با کارایی بیشتر سود ببرد.

چند نفر را می شناسید که واقعا معتقد باشند که مشاغل سنگین و صنعتی برای زنها به اندازه ی مرد ها مناسب است؟ یا زنها می توانند به اندازه ی مردها روابط ازاد جنسی داشته باشند؟ یا سیگار کشیدن و مشروب خوردن زنها و مردها در یک جمع فرقی با هم ندارد؟ تبعیض جنسیتی گاهی حتی خودش را به شکل حمایت از جنس زن نشان می دهد. تاکید بر ظرافت و لطافت بیش از حد زن؛ تاکید بر نجابت ذاتی زن، تاکید بر تفاوت های فیزیکی و روانی زنها و مردها…بهانه هرچه باشد تمام ارگومان های این چنینی از منطق نا برابری  زن و مرد بر میاید و معمولا با هدف خانه نشین کردن و یا محدود کردن زنان عنوان می شود. روایت های موذیانه از خوشبخت تر بودن زنها در دوران قدیم که مردها نان آور خانه بودند اشکال نوستالژیک همین طرز فکر هستند. این روایت ها از کم تر بودن آمار طلاق و محکم تر بودن بنیان خانواده در عهد افتابه مسی حکایت می کند؛ از عبور زنها به مردانگی  و گم شدن لطافت زنانه در این میان، از گرمای کتری و بوی ابگوشت و غیره و با نگاهی یکسویه استیصال و کم سوادی و درماندگی زنان را در آن دوران یکسره نادیده می گیرد و به آن وجهه ای مادرانه-فداکارانه-زنانه می دهد.

دردناک تر اینجاست که  رد پای این طرز فکر را حتی در زنهای تحصیل کرده و امروزی تر هم می شود دید. زنهایی که از اینکه مثل یک » مرد» بار زندگی را به دوش بکشند » خسته » شده اند و ته دل شان لابد انتظار دارند که بار زندگی شان را کس دیگری بکشد، زنهایی که با داشتن درآمد و کار هنوز وظیفه ی مرد می دانند که خرج زندگی را بدهد و برای خودشان هیچ سهمی در زندگی مشترک قایل نیستند، مادرانی که تنها ارزویشان شوهر دادن دخترانشان است و از بالا رفتن سن دخترانشان نگرانند، دخترهایی که فکر می کنند راه خوشبختی از سولاریوم و تزریق کلاژن و پیدا کردن شوهر پولدار می گذرد… همه و همه  جزو تیم فکری آقای خامنه ای هستند. بی دلیل نیست که در روزگاری که کودک پنج ساله اش کارتون می بیند و یاد می گیرد که روی پای خودش بایستد و از موانع و سختی ها با شجاعت عبور کند، ما در گوشه ای از دنیا زندگی می کنیم  که رهبرش معتقد است که وظیفه ی اصلی یک زن آرامش دادن به مرد  در منزل است.

پی نوشت:

کارتون یخ زده را حتما یک بار ببیند و اگر دختر دارید دو بار .


دسته‌بندی شده در: لولیتا

23 Apr 09:18

کوکو سبزی، نوشته‌ای در هفت بند‎

by KHERS

۱- صبحِ دگرگون

الف صبح زود باید بیدار می‌شد. من طرف‌های هفت از خواب بیدار شدم. ساعت موبایلش را چک کردم. هنوز یک ربع وقت داشت که بخوابد. موبایل را از لبه‌ی پنجره برداشتم و گذاشتم روی مبل، انگار لب پنجره زنگ بزند نمی‌شنویم ولی نیم متر این طرف‌تر باشد بیدارش می‌کند. بعد هم خزیدم بغلش. دوباره خوابم برد و احتمالاً یک ربع بعدش با صدای زنگ موبایل بیدار شدم. خاموشش کرد و برگشت سرجایش. ولی داشت زیر لب غر می‌زد. از شب قبلش ناراحت بود و می‌گفت نمی‌خواهد سر تمرین برود. من که چیز زیادی نمی‌فهمیدم، می‌گفتم «خب نرو» اما می‌گفت نمی‌شود، توضیح هم می‌داد و من باز هم چانه‌ام را می‌خاراندم و می‌گفتم «خب بهشون زنگ بزن بگو عمه‌ت فوت کرده یا کتفت در رفته.» اما انگار مناسبات اینها فرق می‌کند و من نمی‌فهمم. بیدار هم که شد غر می‌زد و من همان‌طور نیمه‌خواب بغل گردنش را بوسیدم و بعد دوباره خوابم برد.

۲- تجربه‌ی بی‌زمانی

فکر کنم صبحانه نخورد. به آژانس زنگ زد و نشانی داد؛ کوچه هشتم، زنگ دوم از پایین. بعد هم رفت. من موقع موقعش که بیدار و هشیارم گذر زمان را درست نمی‌فهمم، زمان برایم زیادی کشسان است، بعضی وقتها کش می‌آید و بعضی وقتها دو سال گذشته و من هنوز توی قدیم مانده‌ام. دم صبح لای لحاف که دیگر اصلاً نمی‌فهمم چقدر گذشته و ساعت چند است. اما لابد چند دقیقه بعد بود که آیفون زنگ زد. فکر کردم یا الف است یا راننده آژانس، اما توی مانیتور آیفون هیچ کس نبود، یک تصویر سیاه و سفید کروی بود از کوچه و درخت‌های خمیده‌اش. نتوانستم از رختخواب بلند شوم و آیفون را جواب بدهم و به جایش خوابم برد. دوباره که بیدار شدم احساس کردم چه خوب، چه صبح زود و مرغوبی است. فکر می‌کردم نُه یا ده باشد. تازه ده هم نه. جنس نور خانه به ده و کلاً ساعت‌های دو رقمی نمی‌خورد. ساعت مچی‌ام را نگاه کردم. شش و نیم بود. خوشحال شدم و فکر کردم کل روز «مقابلم» است. بعد یادم افتاد ساعت مدت‌هاست که رو به «جلو» حرکت می‌کند. ساعت را برعکس کردم. دوازده و نیم بود. یادم افتاد اینجا نور ندارد. یعنی ضلع جنوبی آپارتمان یک پنجره‌ی سرتاسری بزرگ دارد اما نور از نورگیر می‌آید؛ سر ظهر شانس بیاوری پنج دقیقه آفتاب می‌تابد و بعد گم و گور می‌شود تا فردایش. خانه مادربزرگم هم همین‌طور است. خواب تا لنگ ظهر توی این جور جاها نزدیک‌ترین تجربه به بی‌زمانی است.

۳- کتاب‌های توالتی

آلن دو باتن را از بغل رختخواب برداشتم و رفتم دستشویی. دو باتن داشت تلاش می‌کرد بهم توضیح بدهد چطور مطالعه‌ی پروست می‌تواند زندگی‌ام را دگرگون کند. دو باتن خیلی زرنگ است. زرنگی‌اش را دوست دارم. دنبال خر مرده می‌گردد و پوستش را به ما می‌فروشد، دنبال لقمه‌ی راحت است و پیدایش هم می‌کند چون بیزنس‌من است و این را از عناوین پنیری کتاب‌هایش هم می‌شود فهمید. عناوینش این حس را می‌دهند که این مرد دانا جوهر زندگی را فهمیده و حالا آمده به ما نادان‌ها هم یاد بدهد، آمده سیر و سفر یادمان بدهد، آمده مذهبی نوین به ما لامذهب‌ها یاد بدهد، آمده کل زندگی‌مان را «دگرگون» کند. در بهترین لحظه‌هایش روانشناسی پاپ و مثبت‌اندیشی و «نیمه‌ی پر لیوان» است. در بقیه مواقع بدیهیات پیش پا افتاده را با چسباندن دو تا اسم و ایجاد شائبه‌ای از «عمق» قالب ما می‌کند. مثلاً بهمان یادآوری می‌کند که پروست آدم جزییات است، به جزییات دقت کنیم و دنیا را جور دیگری ببینیم. انگار خود پروست لال بوده و نمی‌توانسته این دو خط خامه‌ی حکمت را به ما بگوید و به جایش جلد پشت جلد توضیح از جزییات زندگی روزمره نوشته. آلن دو باتن نوعی پائولو کوئیلیوی در استتار است. پائولو برای آدم‌های سطحی‌تر و آلن برای آنهایی که دوست دارند «عمیق» باشند. پائولو را هم دوست دارم. پارسال زندگی‌نامه‌اش را خواندم. قبل از نوشتن رمان‌های عرفانی توی برزیل لیریکس‌های پاپ می‌نوشته و از همین راه میلیونر هم شده، شش تا آپارتمان توی ریو خریده و اجاره داده و زندگی مرتبی به هم زده. بعدترش خب جهانی شد و برزیل برایش کوچک بود، رفت جایی که همه‌ی بزرگان می‌روند: سوییس کنار دریاچه‌ی ژنو، دو تا خانه آن‌طرف‌تر از خانه‌ی سابق بورخس. از دستشویی که برگشتم متوجه شدم کتاب را کنار توالت جا گذاشته‌ام. کمی ورزش کردم.

۴- بالا، بالا و بالاتر

ساعت نزدیک یک بود. گفتم صبحانه بخورم. توی آینه مرد میانسال علافی را دیدم با پیژامه‌ی سرخابی و بالاتنه‌ی لخت که تا لنگ ظهر می‌خوابد و بعد از نرمش‌های کششی، اوایل بعد از ظهر صبحانه می‌خورد. از خودم خجالت کشیدم اما بعد یادم افتاد هیچ کسی مرا نمی‌بیند پس کتری را گذاشتم روی گاز. یک قاشق چایی و یک مشت بهار نارنج ریختم توی قوری. آب که جوش آمد یک کم ریختم توی قوری، قدر یک بند انگشت. این را از الف یاد گرفتم. خودم تا گردن قوری آب می‌ریختم تا چایی برکت کند و برای همین چایی‌هایم مزه‌ی ادرار گاو می‌داد. اولین بار که چایی‌های الف را خوردم گریه‌ام گرفت. پرسیدم چایی‌اش چیست، گفت چایی جهان اما حتی قبل از پرسش هم می‌دانستم مرضم آب بستن زیادی بوده، مرضم گداصفتی بوده و نه نوع چایی. اینها را که به الف نگفتم، به جایش سریع لِم ماجرا را یاد گرفتم و الآن جوری رفتار می‌کنم انگار دویست سال است این‌طوری چایی دم می‌کنم. کلاً این روزها این‌طوری هستم، انگار زندگی بوته نقد من است و من ثانیه به ثانیه دارم یاد می‌گیرم، حک و اصلاح می‌شوم و همین است که این‌قدر فوق‌العاده هستم، این‌قدر در حال حرکت هستم، رو به جلو، به سمت بالا به همراه یک فوج شاهین و عقاب که بی‌صدا پشت سرم بال می‌زنند و بالا می‌آیند.

۵- مردی که صبح‌ها سالاد می‌خورد

توی یخچال دنبال پنیر گشتم. چشمم به جعبه پلاستیکی سالاد افتاد. شب قبلش عقل کردم و حواسم بود با این وضعیت بحرانی شهوت عمراً وقت خوردن این‌همه سالاد نمی‌شود؛ برداشتم نصفش را قایم کردم برای فردایش. یادم افتاد شاید الف برای نهار بیاید و بهتر است صبحانه نخورم و برایش صبر کنم نهار باهم بخوریم. گفتم زنگ بزنم بپرسم کی می‌آید؟ زنگ نزنم؟ می‌دانستم مشغول است، دوست نداشتم زنگ بزنم. برای پانزده دقیقه به نظرم بزرگترین تصمیم دنیا زنگ زدن یا نزدن بود. آخرش هم که هیچی، پانزده دقیقه گذشته بود و من هنوز داشتم به بخارهایی که از لوله کتری بیرون می‌آمد نگاه می‌کردم. زنگ زدم و سر بوق سوم قطع کردم. فکر کردم که دگرگون کردن زندگی‌ام پیشکش‌اش، دو باتن بیاید همین گره گوره‌های بی‌معنی زندگیم را باز کند، بهم بگوید تلفن بزنم یا نه و من راضی‌ام. احساس کردم قند خونم افتاده. سرم گیج می‌رفت. چایی ریختم و شیرینش کردم. گفتم صبحانه را سبک می‌خورم که اگر احیاناً الف آمد جا داشته باشم. اما نمی‌شود که، یعنی هیچ وقت نشده، جلوی وساوس شکمی من همیشه بازنده‌ام، همیشه. روغن زیتون رودبار را «ول» دادم روی کاهوها و خیارها و گوجه‌ها، صیفی‌جاتم زنده شدند، گوجه‌ها بهم صبح بخیر گفتند وکاهوها یک صدا سرود «مرا بخور و قوی شو» را می‌خواندند. یک کم نعناع خشک و یک قطره سرکه هم زدم. قلق سالاد صبح این است: سرکه صفر، یا پُر پُرش یک قطره، ولی به جایش مغروق در روغن زیتون. تافتونم هم با اتاق هم دما شده بود و فنجان چایی شیرینم در آن نور تقریباً ناموجود آپارتمان الف مثل یاقوت مذاب می‌درخشید. با هر لقمه‌ی نان و پنیری که فرو می‌دادم بیشتر متقاعد می‌شدم که خوردن این صبحانه درست‌ترین تصمیم روزم بوده. اما هنوز نمی‌دانستم کی سر صبحی آیفون زده بود و نمی‌دانم چرا برایم به معمای مهمی تبدیل شده بود.

۶- حمله‌ی موج سرد و سنگینْ‌گذرِ ناامیدی پای فریزری سفید

اواخر صبحانه‌ام الف زنگ زد. خسته‌تر از این بود که پیشنهادی در مورد «نهار چی بپزم؟» بدهد. گفت از بیرون بگیرم. گفتم نه، محکم و بدون مکث. مادرم از بچگی کاری با ما کرده که شنیدن نام غذای بیرون و فکر کردن به «پول دادن» بابت غذا باعث می‌شود از اضطراب فلج بشویم. سریع چمباتمه زدم پای فریزرش، بسته‌های یخ‌زده‌ی گوشت و مرغ و ماهی را بیرون می‌کشیدم و توی گوشی تلفن اسامی غذاهای مختلف را با فریاد پیشنهاد می‌دادم، اما معلوم بود این‌طوری که این حیوانات یخ زده‌اند سالها طول می‌کشد تا باز شوند. یکهو گفتم کوکو سبزی. نمی‌دانست سبزی‌اش را دارد یا نه. گوشی را قطع کردم. کشوی پایین فریزر پر از بسته‌های سبزی بود. چند تا بسته‌بندی شهروندی بود که برچسب داشت: شوید، نعناع و جعفری. چند بسته هم سبزی خانگی توی کیسه فریزری. مطلقاً ایده‌ای نداشتم که کدام سبزی کوکو است. با ناامیدی در فریزر را بستم. یادم افتاد مادرزن سابقم که سبزی خشک می‌فرستاد کانادا روی‌شان برچسب می‌زد که دخترش گیج نشود. از همین برچسب‌های دور آبی که اسم و کلاس‌مان را روی‌شان می‌نوشتیم و می‌زدیم روی کتاب و دفترهای مدرسه. ما هم که سبزی آن‌چنانی مصرف نمی‌کردیم. نعناع‌ها را می‌زدیم به ماست و بقیه‌اش می‌ماند ته کابینت‌ها. فکر کنم دم دم‌های طلاق‌مان پنج کیلو سبزی خشک ریختم توی سطل. چیزهای زیادی از آن دوران یادم نیست اما این را خوب یادم است که هفت دقیقه به سبزی‌های توی سطل خیره شده بودم، برچسب‌هایشان را بلند بلند می‌خواندم و قهه‌قهه‌قهه می‌زدم. گفتم شاید مادر الف هم روی سبزی‌های دخترش برچسب زده باشد. دوباره پریدم سر کشوی فریزر اما نُچ، خبری از برچسب نبود. از شدت بی‌عرضگی خودم، از اینکه می‌دیدم حتی قابلیت پیدا کردن یک بسته سبزی کوکو هم ندارم این‌قدر ناراحت بودم که تصمیم گرفتم خودم هم بروم توی فریزر، لای گوشت چرخ‌کرده‌ها و سبزی‌ها و مرغ‌ها تبدیل به یک موجود بی‌فایده‌ی یخ‌زده بشوم و خودم را برای نسل‌های بعدی حفظ کنم.

۷- رودخانه‌ی معرفت

اما همین موج نفرت از خودم باعث شد به فکر فرو بروم و بعد خیلی بی‌دلیل یاد داشته‌هایم افتادم: دوباره رفتم سر فریزر، یک کیسه را در آوردم، دماغ تقریباً درازم را فرو کردم لای توده‌ی سبز یخ‌زده و بعد محکم، خیلی محکم بو کشیدم، لای بوی سرد برفک‌ها به وضوح بوی قورمه سبزی می‌آمد. بسته را پرت کردم ته کشو. بسته بعدی را محکم‌تر بو کشیدم، چند تا برفک و چند تکه سبزی وارد دماغم شدند و به همراهش هم بوی یکتای سبزی کوکو تا ته مخم پیچید. بسته را در آوردم، چند بار پیشانی‌ام را آرام به کُنجیِ در فریزر کوبیدم و زیر لب گفتم «سرلشگر، به خودت اعتماد کن، همه چیز رو درونت داری، [مادر طبیعت/پروردگار؟] همه چیز رو درونت کار گذاشته، کافیه فقط ازشون استفاده کنی، برچسب مال مادرزناس، مال مهاجراس، تو هوش و حواسی داری که نیازی به برچسب نداره، تو فراتر از برچسبی، برچسب مال بدبختاس، مال کارمنداس، مال اوناییه که دماغ ندارن دهن ندارن گوش ندارن نه مال تو سرلشگر.» یاد نیل یانگ افتادم که می‌خواند «بیا پایین، بیا به رودخانه‌ی بینایی و بعد تازه می‌فهمی.» من هم در همان حالی که بسته‌ی سبزی کوکو را به سینه‌ام چسبانده بودم احساس کردم قطعاً جزو شناگران رودخانه‌ی معرفت هستم. صدای کلید آمد. الف با عینک آفتابی گردالی و دم دستگاهش آمد تو. من را دید، ولو کف آشپزخانه. پرسیدم «تو بودی صبح آیفون زدی؟» چیزی نگفت، با نگاه همه چیز را فهمید؛ بی‌درنگ لباس‌هایش را کند، لبخند زد و آمد داخل رودخانه و کنارم شنا کرد. پیشانی‌اش را بوسیدم، آمدم بیرون، خودم را حوله‌پیچ کردم و مشغول مایه‌ی کوکو شدم.


18 Oct 18:16

رژیم غذایی: چیزهایی که شاید نشنیده باشید

by سیب به دست

آیا شما هم به طور دایم با وزن تان مشکل دارید؟ این روزها با فشار دایمی که از طرف جامعه به ما وارد می شود، معیارهای زیبایی بدنی، مد، مجلات و رسانه ها به نحو فزاینده ای آدمها را در مورد زیبایی ظاهر و بخصوص تناسب اندام حساس کرده است. شاید بتوان گفت که در دنیای امروز چاقی در نوع خودش گناهی نابخشودنی محسوب می شود. ادمهای چاق بطور دایم به عنوان افرادی بدون اراده و با مشکلات شخصیتی فراوان برچسب خورده می شوند. صرف نظر از درست یا غلط بودن این فرضیات، این واقعیت زمانه ای است که در آن زندگی می کنیم. این نوشتار ادعایی در خصوص آب کردن معجزه اسای چربی های شما در طول یک بازه ی زمانی کوتاه یا ارایه یک رژیم اسان همه فن حریف ندارد. در اینجا فقط چند واقعیت ساده را در مورد رژیم های غذایی که شاید کمتر شنیده باشید فهرست کرده ام. اگر قصد کاهش وزن دارید این نوشته را بخوانید. شاید به کار شما هم آمد:

یک- رژیم غذایی شما اول از مغزتان و دوم از فروشگاه شروع می شود. برای موفقیت در رژیم غذایی باید اول طرز فکرتان در مورد خوردن و دوم لیست خریدتان را اصلاح کنید و چیزهایی که نباید بخورید را نخرید. در مورد اینکه چه چیزهایی بخرید مفصل خواهم گفت.

دو- رژیم غذایی یک دوره ی زودگذر نیست، یک «روش زندگی» است. برای همین هم اگر اثرات دراز مدت می خواهید باید به هر رژیمی به این چشم نگاه کنید. هر وقت خواستید چیزی را شروع کنید از خودتان بپرسید که آیا می توانید این روش را برای مدت طولانی ادامه بدهید؟ اگر پاسخ نه است؛ آن رژیم غذایی محکوم به شکست است و از آن مهم تر شما را وارد چرخه ی (کاهش سریع وزن- و چاق شدن دوباره) می کند که نه تنها برای بدن بسیار مضر است بلکه برای همیشه شما را نسبت به کل این مقوله  نا امید خواهد کرد.

سه- رژیم غذایی که باعث گرسنگی شما شود؛ از قبل محکوم به شکست است. رژیم غذایی باید آسان و آرام و همه جانبه باشد. رژیم غذایی که شما را از یک نوع ماده غذایی خاص (هر چه باشد) محروم می کند، رژیم مناسبی نیست چون بدن به همه ی گروههای غذایی نیاز دارد.

چهار-  شمردن کالری ها را متوقف کنید. کاهش وزن بیشتر از آنکه به میزان کالری که دریافت می کنید وابسته باشد؛ به منبع کالری ها بستگی دارد. غذاهای حاوی کربوهیدارت های پیچیده ( مثل نان؛ برنج، بیسکوییت؛ شیرینی ها؛…) در بدن باعث ازاد شدن انسولین می شوند. ازاد سازی ناگهانی انسولین بدن را به سمت چربی سازی می برد. از این غذاها بپرهیزید و از لیست خرید روزانه تان حذف- محدود کنید.

پنج- در مورد چربی به شما دروغ گفته شده است. چربی های خوب مثل کره ی طبیعی (و نه مارگارین)؛ روغن زیتون، روغن ماهی، اوکادو و بطور کلی چربی های غیر اشباع- البته در میزان مناسب- برای شما خیلی هم خوب است.

شش- شکر، دشمن شماره یک شماست. این شامل شکرهای موجود در غذاهای کنسروی، نوشابه ها، اب میوه و .. هم می شود. از آن مهم تر شکر اعتیاد اور است. اگر چند روز بتوانید شکر را با معادلهای سالم تر مثل (خرما، کشمش، عسل …) جایگزین کنید و در مرحله ی بعد با میوه های شیرین (موز، الو، توت، …) بعد از چند هفته بدن تان دیگر برای شکر دچار لرزش نمی شود. تحت هیچ شرایطی شکر را با شیرین کننده های مصنوعی ( ساخارین، اسپارتام، نوشابه های رژیمی،..) جایگزین نکنید.

هفت- حواستان به کبدتان باشد. کبد جایی است که تمام ملکولهای غذایی در آن سر و سامان داده می شود. اگر کبد شما درست کار نکند مواد غذایی وارد چرخه ی تبدیل به چربی خواهد شد. الکل از همین جهت در روند کاهش وزن اثری منفی دارد ( و چقدر از اعتراف به این امر غمگینم اما حقیقت را باید گفت). در ضمن غذاهای پروسس شده ( کنسرو؛ سوپ حاضری و هرچیزی که از قوطی بیرون بیاید) به دلیل داشتن ات و اشغالهای شیمیایی (نگهدارنده ها و بخصوص بنزوات) کار کبد شما را سنگین می کند. این غذاها ممکن است به خودی خود کالری زیادی نداشته باشد اما بطور غیر مستقیم باعث اضافه وزن خواهد شد.

بعد التحریر:

خوب تا همین جا برای امروز بس است. چیزهایی که نوشتم را خوب بخوانید (کارهایی که نباید بکنید) تا در قسمت بعدی نوشته به مهم ترین قسمت (کارهایی که باید بکنید) بپردازیم. در نوشته ی بعدی بعضی از مهم ترین دلایلی که بعضی افراد نمی توانند وزن خود را کم کنند را هم بررسی خواهیم کرد.

دو: تمرکز این سری نوشته ها روی راههای کاهش وزن از طریق رژیم غذایی است. این فقط یک روش کاهش وزن است که معمولا همراه با ورزش به بهترین نتیجه ختم خواهد شد. اگر عمری باشد در مورد ورزش هم بطور جداگانه خواهم نوشت.

سه: نگارنده دارای مدرک و سواد علمی کافی برای نوشتن مطالب بالا هست. بنا براین توصیه می کنم که این توصیه ها را شوخی نگیرید. به گیرنده های خود دست نزنید تا با هم یک برنامه ی مدون برای کاهش تضمینی دو کیلو در یک ماه؛ بدون گرسنگی را تجربه کنیم.


دسته‌بندی شده در: لولیتا
18 Oct 17:01

جمهوری اسلامی چیست و یا در واقع اینها کی ها هستند؟

by سیب به دست

من با کلمه ی » اینها» از همان کودکی آشنا شدم. توی میهمانی های خانوادگی پدرم همیشه در مورد » اینها» حرف می زد. مثلا می گفت » ما با یک سیستم حکومت طرف نیستیم؛ اینها یک مشت وحشی هستند که به هیچ قانونی پای بند نیستند.» بنابراین من فهمیدم که ما در سرزمینی زندگی می کنیم که ماهایی دارد و آنهایی و اینهایی. و اینها ها از همه خطرناک ترند. مثلا وقتی می خواستیم از خانه بیرون برویم پدرم رنگ روسری ها و بلندی و کوتاهی روپوش های ما رو نگاه می کرد و می گفت » نمیشه روپوش گشادتری بپوشی که گزک دست اینها ندی؟». یا مثلا وقتی برادرم میهمانی می گرفت و صدای موسیقی از حدی بلند تر بود به خودش می پیچید و می گفت » پسر جان، من حوصله ی پاسدار و کمیته  ندارم. صدای موسیقی رو کم کنید! شما را ببرند کمیته  شلاق بزنند چه کار کنم؟ اینها که آدم نیستند! بعد در حالیکه زیر لب با خودش حرف می زد کتابش را بر می داشت و می رفت در دورترین بالکن خانه می نشست و سیگار دود می کرد و  با نگرانی چشمش به در بود که مبادا » اینها » سر برسند و بریزند توی خانه.

***

سالها بعد که دانشگاه می رفتم، چند روز بعد از امتحان علوم پایه از دانشگاه تماس گرفتند و به دفتر رییس دانشکده احضارم کردند. من تنها نبودم، چند تا دیگه از همکلاسی ها هم بودند ولی همه دختر بودیم. با دلشوره مقنعه ها را جلو کشیدیم و داخل شدیم. آقای دکتر.. که خداوند هرجا هست از بلا نگاهش دارد، نگاهی به سر تا پای ما انداخت و با سری زیر انداخته و صدایی که به زحمت شنیده می شد اطلاع داد که برای ما گزارشی از طرف کمیته ی انضباطی رد شده و ظاهرا روز امتحان حجاب مان کامل نبوده، بعد دوباره سرش را از روی ورقه ها بلند کرد و گفت » من مطلعم که شما همگی دانشجوهای بسیار خوبی هستید و شئونات دانشگاه را  مراعات می کنید؛ من این گزارش را همین جا پاره می کنم تا در پرونده ی شما ثبت نشود، فقط خواهشم از شما این است که بیشتر مراعات کنید و بهانه به دست «اینها» ندهید.» ما همه از سوابق آقای دکتر مطلع بودیم و می دانستیم که سالهای اول انقلاب حتی خودش شخصا به دانشجو های دختر تذکر حجاب می داده ولی در کمال تعجب او هم کلمه ی اینها را دقیقا با همان اشمئزاز و بیگانگی  گفت که پدرم  به کار می برد. » اینها» یعنی همان موجوداتی که خوب به طور قطع ماها نبودیم و به دلایل نا معلومی فعلا بر ما حکومت می کردند.

***

 چند سال بعد، توی درمانگاهی که کار می کردم سر مسئله ای با مسول حراست درگیر شدم. باز هم کار به دفتر مدیر درمانگاه کشید. مدیر درمانگاه که سابقه ی جبهه و جنگ داشت و توی کردستان کلی آدم کشته بود و اساسا از همین رو مجوز تاسیس درمانگاه و قطعه ای زمین مرغوب در بهترین نقطه ی شهر را به ثمن بخس پاداش گرفته بود ، همه را از اطاق بیرون کرد و در حالیکه روی مبل چرمی کنار دست من ولو می شد، آهی کشید و گفت » خانم دکتر جان؛ من به شدت از این واقعه متاسفم. شما که نظرات من را می دانید، من هم صد در صد همه ی حق را به شما می دهم ولی برادرانه به شما توصیه می کنم که با » اینها» درگیر نشوید؛ العاقل یکفی الاشاره…..  و بعد چشمکی زد و پرسید » چای یا نسکافه؟

***

آقای مهندس پسته پرور، یکی از اقوام نزدیک ما؛ اول انقلاب یک مهندس ساده بود. بعد از انقلاب شروع به همکاری با آقایان خاموشی و عسگر اولادی کرد و از آن راه به ساز و نوایی رسید. آقای مهندس در این سالها همیشه می دانست که مثلا زمین های نزدیک لواسان می کشه بالا و چای و شکر می کشه پایین و خلاصه دسترسی عظیمی به اطلاعاتی داشت که منجر به رانت خواری های گسترده ای شد که نهایتش به چندین و چند کارخانه و زندگی بسیار مجلل و کلفت فیلیپینی و .. رسید. عید آخرین سالی که مهمان ایشان بودیم و مثل همیشه با پسته پذیرایی می شدیم بالای مجلس نشسته بود و با تاسف سرش را تکان می داد ، به من گفت» کار خوبی می کنی که از این مملکت میری. » اینها» تا اینجا را به خرابه تبدیل نکنند  دست از سر ما بر نخواهند داشت».  معلوم بود که طفلک از دست اینها خیلی عذاب می کشد. بعد لبخندی زد و گفت » پسته نمی خوری؟»

***

سال گذشته که آقای اکبر هاشمی رفسنجانی در هاگیر واگیر کاندید شدن یا نشدن بود، همسرش حاجیه خانم عفت هاشمی  در جایی اظهار نگرانی کردند که » اینها» نخواهند گذاشت که ایشان وارد شوند ( نقل به مضمون) و همچنین در کلیپی به مردم توصیه کردند که اگر {اینها} تقلب کردند بریزند بیرون.  اگر سخنان خود آقای هاشمی را هم دنبال کنید در لا به لای حرفهایشان اشاراتی است به » اینهایی» که  در روند مذاکرات اخلال ایجاد می کنند، » اینهایی» که کارشکنی می کنند و یا واقعیت ها را سانسور می کنند.  پای درد دل آقای رفسنجانی که بنشینی گویا دل خود ایشان هم کلی از اینها خون است. ایشان در جایی می فرمایند که « نبايد با اين درآمدها، اقتصاد كشور به خاطر تحريم ها متلاطم شود كه البته اگر مديريت صحيح بود، در همين شرايط هم با امكانات ايران مردم مي توانستند شاهد رونق زندگي فردي و اجتماعي خود باشند.»  اما خوب همه ی ما می دانیم که اینگونه نشد. و اگر این از کاستی های ایشان نیست، لاجرم پس تقصیر » اینهاست».

***

هنوز هم گاهی از خودم می پرسم که چطور شد که این طوری شد؟ چگونه شد که مصیبتی به نام جمهوری اسلامی بر سرزمین آباد و غنی ما فرو آمد و زندگی چندین نسل را در خود فرو کشید ؟  همه ی ما می دانیم که اینهایی هستند که زیر بار یوغشان ملتی را به اسارت گرفته اند. اما تا به حال از خودتان پرسیده اید که » اینها دقیقا کی هستند؟». اگر همه ی آدمهای آن سرزمین؛ از پدر ضعیف و ترسوی من تا خود آقای رفسنجانی که یکی از بنیانگذاران انقلاب و با نفوذترین چهره های مطرح در تمام جریانات سیاسی این سی سال اخیر بوده است خود را از «اینها» نمی دانند؛ شاید وقتش شده که نگاه دقیق تری به ماهیت جمهوری اسلامی کنیم. شاید بهتر باشد که به جای اینکه جمهوری اسلامی را مثل حمله ی اعراب یا مغول ها بدانیم و آن را گردن آخوندها، پاسدارها ، دیکتاتورها و انها و اینها بیندازیم نگاهی هم به خودمان بکنیم. شاید » اینها» واقعا وجود خارجی نداشته باشد . شاید اینها تنها ترکیب شومی از سایه ی جمعی ملت ایران باشد: حاصل جمع ترس ها، ناآگاهی ها، مصلحت طلبی ها، قانون ستیزی ها، حرص و آز و تباهی های تک تک ما و» اندکی بدی در نهاد من، اندکی بدی در نهاد ما»، و لعنت جاودانه ای که بر تبار انسان فرود می اید.*

* احمد شاملو


دسته‌بندی شده در: لولیتا

07 Oct 13:22

گلایه های آدمی که عن شده بود

by سیب به دست

اول نوشته  روشن کنم که من از اون ایرانی هایی نیستم که با دیدن ایرانی ها توی خیابان های ینگه دنیا راهشان را کج می کنند و دماغشان را می گیرند یا شروع به انگلیسی صحبت کردن می کنند و هدف این نوشته مطلقا نقد ایرانی های عزیز نیست. با همه ی اینها شما ممکن است لحن این نوشته را تا حدودی ناخوشایند بیابید و دلیلش این است که من الان به طور خاص این نوشته را در حال عصبانیت می نویسم. شاید بفرمایید که نوشتن و سخن گفتن در حال عصبانیت کار عاقلانه ای نیست. نگارنده هم صد در صد با شما موافق است ولی من فقط وقت هایی که عصبانی هستم  می توانم بنویسم و وقتی حالم خوش باشد اصلا نمی نویسم.  برای همین هم نوشته های من معمولا اعتراضی است و بله؛ من الان هم اعتراض دارم. پس تحملم کنید.

***

داستان  اینجوری است که من نه به قصد ولی برای مدتی خیلی از جامعه ی ایرانی ها جدا افتاده بودم. تعداد دوستان ایرانی من به کمتر از انگشتان دست محدود شده بود و من از این بابت نه خوشحال بودم و نه ناراحتی خاصی داشتم.  انکار نمی کنم که معاشرت با ایرانی ها صفای خاص خودش را دارد و با دوستان ایرانی چیزهایی را می شود به اشتراک گذاشت که خارجی ها در بهترین حالت هم درکی ازش ندارند. مثلا من هر قدر سعی می کنم به دوست فرانسویم توضیح بدم که پوشیدن جوراب رنگی و  حمل نوار کاست مایکل جکسون توی مدرسه ی ما جرم بود  حالیش نمی شود در حالیکه خنگ ترین ایرانی هم این را به راحتی می فهمد. پس اگر دنبال نوستالژی و نق نق و قرقره ی خاطرات هستید معاشرت با ایرانی ها به شدت توصیه می شود. از طرف دیگر برای خوشگذرانی هم ایرانی ها گزینه های بهتری هستند. مهمانی های ما گرم تر است، معمولا با رقص و پایکوبی همراه است و کلا بیشتر حال می دهد در حالیکه غربی ها کمی دست به عصا تر هستند و اگر خیلی مستشان نکنی زیاد حرکات موزون از توشون نمی شود بیرون کشید.

به هر حال من نه به اختیار ولی به جبر مدتها از این محیط های ایرانی دور بودم. دیشب یکی از دوستان قدیمی زنگ زد و خواست که با هم جایی برویم و من قبول کردم که کاش نمی کردم. تا چشمش به من افتاد گفت «چاق شدی، ولی خوبی هنوز، یعنی بهت میاد». وقتی با تعجب نگاهش کردم گفت « احمق، دارم تعریفت رو می کنم». بعد نشستیم توی ماشین و بویی کشید و گقت این عطرت از دور خوشبوه ولی خیلی تنده ، سرم درد گرفت» و بدون اینکه اجازه بگیره شیشه ماشین رو داد پایین و بعد ادامه داد » میشه این موزیک رو قطع کنی؟ راستش من  این آشغالهایی که تو گوش میدی رو نمی تونم تحمل کنم» و بدون اینکه منتظر پاسخ من بماند پخش صوت را خاموش کرد و لبخند پهنی زد و گفت آخیش! وقتی به مقصد رسیدیم و ماشین را پارک کردم پیاده شد و بدون اینکه منتظر من بماند راهش را کشید و رفت و من مجبور شدم توی پیاده رو دنبالش بدوم تا بهش برسم.  وسط خیابان همین طور که راه می رفت چند بار با پشت دست محکم کوبید روی کتفم. وقتی ازش خواهش کردم که این کار را نکند چشمش رو چرخاند و گقت » اوف چه نازنازی شدی». و بعد از چند دقیقه دوباره با شدت هرچه بیشتر کوبید توی بازوم.  من هر در مقابل مجبور شدم با نهایت قدرتم هلش بدم عقب و مردم توی پیاده رو با تعجب ما رو نگاه کردند. تمام مدتی که حرف می زد از کلمات تحقیر امیز و رکیک استفاده می کرد و با صدای بلند می خندید و دود سیگارش را توی صورت من فوت می کرد. چند جا هم که واقعا رنجیدم گفت » چی شده حالا؟ دارم شوخی می کنم. تو چقدر تازگی ها عن شدی». لبخند بی رمقی زدم و وقتی از ماشین پیاده شد نفسی کشیدم. از دیشب تا الان نشستم و لیستی نوشتم و دیدم که این دوست قدیمی من توی مدت دو ساعت حدودا 15 تا لتنرانی بار من کرد و باور کنید که کتفم هنوز  در جایی که محکم کوبانده شده درد می کند. شاید اگر دو سال پیش بود من حتی متوجه اش هم نمی شدم، شاید حتی به نظرم باحال هم می امد. این بار اما به نظرم رفتارش فقط دور از ادب و وحشیانه آمد.

راست می گفت من واقعا عن شده بودم. تازه یادم اومد که این رفتار بیشتر ما ایرانی هاست. بی ادبی؛ بی توجهی، با صدای بلند حرف زدن، رعایت نکردن اداب معاشرت؛ رنجاندن آدمها با کلام و اسمش را بامزگی گذاشتن… من سالها با این فرهنگ بزرگ شده بودم و هیچ مشکلی نداشتم اما فقط چند سال کافی بود که ازش دور بمانم. توی تمام این مدت؛ تمام دوستانی که از فرهنگ های دیگه ی دنیا داشتم هیچ کس چنین رفتارهای مبالغه امیز و خشنی نداشت. حالا که بعد از مدتی با یک هم وطن معاشرت می کردم متوجه این تضاد رفتاری می شدم. واقعیت اینه که  ما واقعا مردم» شدیدی» هستیم. خودمان دوست داریم اسمش را گرم بودن بگذاریم اما خط باریکی است بین گرما و صمیمیت و گستاخی و بیشتر ادمها این را درک نمی کنند. همه چیز ما با یک جور شدت و تندی و تا حدودی خشونت همراه است. منظورم واقعا سطحی از خشونت کلامی و فیزیکی است که بین ما جریان دارد و خودمان حتی بهش آگاه هم نیستیم. نگاه کنید حتی توی میهمانی ها، چطور دست هم را می کشیم که مثلا بیا وسط برقص، آیا واقعا این درجه از خشونت لازم است، چرا مچ دست هم را فشار می دیم؟  چه کسی به ما اجازه می دهد که با کف گیر به زور غذا توی ظرف مهمان بریزیم؟ باور کنید همه ی اینها بی ادبی و تجاوز به حریم طرف مقابل است. پرسیدن از خصوصی ترین مسایل مردم بدون کسب اجازه بی ادبی و تجاوز به حریم مردم است؛ مثلا ما بدون کسب اجازه حق نداریم از کسی بپرسیم که چقدر حقوق می گیری؟ چرا ازدواج نکردی؟ چرا جدا شدی؟ با صدای بلند حرف زدن حرکت وحشیانه ای است. چرا موقع حرف زدن با هم، توی راهرو یا حتی با تلفن انقدر داد می زنیم؟ چرا انقدر لا به لای حرفها راحت به هم نیش می زنیم؟ واقعا فایده ی گفتن حرفی که طرف مقابل را برنجاند چیست؟ واقعا حالا استفاده از کلمه های رکیک انقدر بامزه است؟  واقعا مثل یک گراز رفتار کردن اسمش باحال بودن است؟ ما واقعا ملت عجیبی هستیم. از یک طرف صاحب گنجینه ای از شعر و ادبیاتیم  و ادعای معنویت و ادب داریم و پر از تعارف و تکلفیم (موقع رد شدن از یک در ساعت ها به هم تعارف می کنیم ) از یک طرف این طور اسان وقتی با هم احساس نزدیکی می کنیم به هم صدمه ی روحی و حتی جسمی می زنیم و به طور کلی هیچ اداب رانندگی؛ زندگی؛ معاشرت پذیرفته شده و روشنی نداریم. شایدم آن دوست گرامی حق داشت؛ من واقعا تازگی ها خیلی عن شدم.


دسته‌بندی شده در: لولیتا

05 Oct 16:00

نقدی بر قانون ازدواج سرپرست با فرزندخوانده . ز گهواره تا حجله !!

by رگبار سپهری

از فتحعلی شاه قاجار با قریب هزار زن عقدی و حرمسرایی بزرگ، به عنوان هوس بازترین پادشاه تاریخ ایران یاد می شود. درسایه‌ حکمرانی چنین فردی، با دو عهدنامه ننگین گلستان و ترکمانچای، هفده ولایت قفقاز از ایران جدا شد.


وی بر اثر تمرین و ممارست، در ارزیابی جنس لطیف دیده بصیرت یافته و مرغوب را از نامرغوب به سهولت تشخیص می داد! نقل است که روزی با مشاهده دخترکی سه، چهار ساله که در گوشه چهارباغ گریه می کرد، جمال آینده او را دریافت و به حرم سرایش فرستاد تا ده، دوازده سال بعد با لقب تاج الدوله، عزیزترین زن او گردد...!

نمی دانم چرا به محض شنیدن خبر تصویب ماده 27 لایحه حمایت کودکان بی سرپرست و بد سرپرست در مجلس شورای اسلامی که اجازه ازدواج سرپرست با فرزند خوانده چه درزمان حضانت و چه بعد از آن را ممکن می کند (با اجازه دادگاه و مصلحت فرزندخوانده) ناخودآگاه به یاد این روایت جالب و البته فاجعه آمیز تاریخی از فتحعلی شاه افتادم!

این قانون چنانچه از سوی شورای نگهبان تایید شود، بیشتر بسترساز ازدواج پدرخوانده با دختر، یا دست کم اجازه تصور چنین امری است چرا که ازدواج مادرخوانده و پسر، با واقعیتهای امروزی جامعه ما از احتمالات ضعیفی برخوردار است. نمی دانم چگونه می توان از مهر پدر و مادری به اشتیاق زناشویی تغییر حاصل کرد؟

به زعم قانونگذاران کشورمان، ظاهرا از نقشی که بر پایه محبت، ایثار و از خودگذشتگی بنا شده است میتوان به نقشی قدم گذاشت که به تصریح و تاکید شرع و عرف و علم، بر پایه پاسخگویی به نیازهای غریزی و کسب لذت های حلال جنسی و تولید مثل استوار شده است!

کدام مصلحت به نفع فرزندخوانده می تواند توجیه کند که یک رابطه الهی و تمام ثواب، تبدیل به رابطه زناشویی شود؟ دیروز پدر، امروز همسر! مگر غیر از این است که وظیفه یک پدر اعم از خوانده یا ناخوانده، حمایت مادی و معنوی از فرزندش است به نحوی که پناهگاهی برای فرزندش باشد و فرزند خوانده مخصوصا دختر خوانده با پشتیبانی پدرانه احساس امنیت و آرامش کرده و به سوی کمال حرکت کند؟

حال تصور کنیم پدرخوانده با چرخش نگاه، شیفته و طالب معاشقه با دختر شود . برای اینکه وی را ناچار به ازدواج با خود کند، دست از حمایت او برداشته و به قول معروف این روزهای کشورمان، تحریمش کند! دختری که جز پدرخوانده کسی را ندارد که اگر داشت دختر خوانده نمیشد! به فرض اینکه خود دختر آزادانه طالب و راضی به این امر شود، آیا فطرت و وجدان بشری، عزیمت دختر خوانده از گهواره و آغوش پدرانه به حجله و زفاف همان پدر  را درک می کند؟

این موضوع زاویه محتمل دیگری هم دارد؛ از سال 91 طرحی در خصوص فرزند خواندگی در مجلس تهیه شده است که در صورت تصویب نهایی؛ دختران مجرد و زنان بدون شوهر نیز می توانند حضانت و فرزند خواندگی برعهده بگیرند پس به طریق اولی، چنین مادرخوانده هایی هم می توانند ابایی از ازدواج با پسر خوانده هایشان نداشته باشند اینجاست که تصور تبدیل مهر مادری به شوق زناشویی بسیار چندش آور می شود!!

ولی ظاهرا قانونگذار فکر اینجایش را کرده و درصدد محدود کردن حضانت مادران مجرد به دختران هستند که معقول و منطقی به نظر می رسد. طرفداران تجویز ازدواج والدین با فرزندخوانده به عدم منع شرعی و محرم نبودن والدین و فرزند خوانده استناد کرده و دلیل تصویب این قانون را حمایت و حفاظت از فرزندخوانده اعلام می کنند. ایشان از عرف رایج و مقبول و البته سخت گیر امروزی غافل بوده یا خود را به غفلت زده اند! "عرف" و اخلاق سنگ بنای قانون یک جامعه می باشد.

یقینا وجدان و اخلاق، اجازه همخوابگی و لذت جویی والدین از فرزندخوانده را نمی دهد و آنرا گناهی بزرگ و مغایر با فلسفه و طبع حضانت و سرپرستی می داند چه در قالب ازدواج و چه در قالب رابطه نامشروع! فاصله سنی که طبیعتا در چنین ازدواج هایی وجود خواهد داشت خود حدیثی مفصل و سوزناک است.

مردم اخلاق مدار و معطوف به حیای ایران از دیرباز بر همین اعتقاد بودند که اگر نبودند، داستان زیبا و شور انگیز "داش آکل" که بیش از هشتاد سال پیش نوشته و منتشر شده است، این قدر به مذاق ایرانی ها و مردم بسیاری از کشورهای دیگر خوش نمی آمد و فیلم آن که محصول دهه چهل است این همه طرفدار پیدا نمی کرد! داش آکل طبق وصیتی که  حاجی صمد کرده بود، بعد از فوتش وصی و سرپرست خانواده و دارایی های آن مرحوم شد و ناخواسته دلباخته "مرجان" دختر کم سن و سال حاجی صمد شد؛ ولی به رسم لوطی گری، فتوت و مردانگی تا آخرین لحظه زندگی داغ عشق را تحمل کرد و فاش نکرد؛ تا جاییکه به دست خود معشوقه اش (بخوانیم فرزند خوانده اش) را در حجله به داماد سپرد و بعد با قلبی اندوهگین و به تیغ کینه و دشمنی از دنیا رفت... .

داش آکل نمونه بارز اعتقادات ارزشی و اخلاقی حاکم بر ایرانیان است که قریب یک قرن بر سر زبانهاست. ای کاش قانونگذاران ما در میان انبوه و متعدد!! مطالعاتشان، نگاهی هم به داستان "داش آکل" بکنند، به فکر صیانت و ترویج اخلاق و فتوت و جوانمردی بودند، برای این همه ضعف و کاستی و فرسودگی در سایر مقررات خانواده فکری می کردند، ای کاش حداقل کاری به عـرف و اخــلاق « داش آکلی » مردم این مرز و بوم نداشتند، کاش حداقل سکوت می کردند... 

 

نوشته سبحان نجفقلیان برگرفته از عصرایران

05 Oct 07:43

آیا کشتی دکتر شیری به مقصد می رسد؟

by anaarian
دیروز پس از مطالعه ی پست یکی از دوستان بر آن شدم تا من نیز سری به برخی از سایتهای روانشناسی بزنم.یکی از سایتهایی که بررسی کردم سایت دکتر شیری است. در این سایت، نویسنده، زندگی زناشویی را به یک کشتی تشبیه می کند و مرد را سکاندار این کشتی می نامد، سپس با مبنا قرار دادن سکانداری مرد توصیه هایی برای دوام زندگی زناشویی ارائه میدهد. سوالی که اینجا مطرح میشود این است که آیا این تشبیه مبنای علمی دارد؟ آیا خانواده شبیه یک کشتی است و سکاندار لازم دارد؟

افرادی که سوار بر کشتی می شوند همه قصد رسیدن به یک مقصد دارند،آنهم از یک مسیر مشخص. اما در زندگی خانوادگی مسیر هر فرد برای رسیدن به تکامل فردی با دیگری متفاوت است ضمن اینکه مقصد هر یک نیز تفاوت دارد. حتی هدف هر فرد برای وارد شدن به زندگی خانوادگی نیز میتواند با دیگری  متفاوت باشد.

هدف از ازدواج چیست؟ ادامه ی نسل،رسیدن به تکامل فردی، رسیدن به آرامش، ارضا نیاز جنسی و غیره.

و اما سکاندار کشتی فردی است که در کشتی رانی از همه واردتر است،  فردی است که علم دریا دارد حال میتواند مرد یا زن باشد.سکاندار کسی است  که برای راندن کشتی از همه شایسته تر است. سوال این است که آیا صرف داشتن آلت جنسی مردانه فرد را لایق سکانداری کشتی میکند؟!

دردناک خواهد بود اگر  مجبور شویم اعتراف کنیم برخی از روانشناسان ما نه یک اندیشمند بلکه بازمانده ی قبایل آلت پرست بدوی هستند! همانها که آلت بزرگی از جنس سنگ یا چوب می ساختند و آن را بر شانه ها حمل میکردند و در مقابلش سر تعظیم فرود می آوردند!

اداره ی زندگی خانوادگی جنبه های گوناگون دارد. در زندگی زناشویی گاهی نیاز به مدیریت مالی است گاهی نیاز به مدیریت عاطفی است و غیره..

 جالب است به این نکته توجه کنیم که هیچ انسانی نه زن و نه مرد قادر نیست در همه ی زمینه ها شایسته باشد. هر فردی جدا از جنسیت شایستگی هایی دارد. در زندگی خانوادگی لازم است که از شایستگی هر فرد در جای مورد نیاز استفاده شود.

شاید تعلیمات این عزیزان در یکصد سال قبل  که زنان رو به رشد و پیشرفت اجتماعی نبودند میتوانسته مفید باشد اما در زندگی امروزی که زنان رو به رشد هستند و در بسیاری از زمینه ها شایستگی بیشتری از مردان کسب میکنند این تعلیمات فقط میتواند باعث دور کردن جوانان از امر مهم ازدواج شود.

اگر بنا باشد در هر خانواده ای و در هر زمینه ای مرد سکاندار باشد لازم است که زنان  برای ازدواج مردی را بیابند که در همه ی  زمینه ها از آنها شایسته تر باشد و آیا در دنیای امروز، یافتن چنین مردی راحت است؟ البته که خیر.پس دختران ما چطور ازدواج کنند؟ بله،به من بگوئید دکتر شیری! دختران ما چگونه ازدواج کنند؟ آبا طبق نظر شما بهتر نیست برای یافتن شوهر مناسب از شایستگی خود بکاهند؟! کمتر درس بخوانند؟! کمتر مطالعه کنند و کمتر در آمد داشته باشند؟!  تا بلکه شوهری بیابند؟! آخر این چه توصیه ای است که به دختران می کنید؟آنهم در روزگاری که زنان به سرعت در حال پیشرفت هستند؟

به من بگوئید چه اشکالی دارد که در خانواده گاهی مرد و گاهی زن هر کدام بر مبنای شایستگی خود سکاندار باشند؟ چه اشکالی دارد که زنی که از لحاظ مدیریت مالی قوی تر است با مردی ازدواج کند که مثلا از لحاظ عاطفی شایسته تر است؟ا

این روانشناسان مرا یاد مادربزرگم می اندازند که می گفت: ننه جان مرد باید یک پله از زن بالاتر باشد!

 مادر بزرگ من از دنیا رفته است و نوه های او در راه یافتن مردی که از آنها یک پله بالاتر باشدمجرد مانده اند!!گاهی سر قبر او می روند و می پرسند: ننه جان وقت آن نشده که بتوانیم با مردی ازدواج کنیم که نه لزوما در همه ی زمینه ها یک پله بالاتر از ما بلکه گاهی پایین تر و گاهی مساوی باشد؟

اگر جوانان ما نیازمند چنین تعلیماتی هستند میتوانند پای کرسی مادر بزرگهایشان بنشینند! چه نیازی است که وقت و پول خود را هدر بدهند و در این کلاسهای روانشناسی شرکت کنند؟!

متاسفانه برخی از صاحب نظران ما در روانشناسی نه یک روانشناس آگاه بلکه موج سوارانی هستند که سوار بر موج روانشناسی به قصد کسب ثروت و شهرت آمده اند و چقدر بی گناهند جوانانی که با این تعلیمات از ازدواج باز میمانند و یا دخترانی که به امید ازدواج شایستگی خود در سکانداری را مخفی میکنند تا بلکه بتوانند مردی یک پله بالاتر بیابند!

چقدر غم انگیز است سرنوشت دختران ما که با این تعلیمات زندگی خود را آغاز میکنند و غم انگیزتر سرنوشت نسل بعدی است...

28 Sep 07:42

پیش از مهاجرت به اینها هم فکر کنید

by سیب به دست

این روزها خیلی از دوستانم که همین پنج سال پیش حتی فکر مهاجرت به ذهنشان خطور نکرده بود سراغم می آیند و از من راه و چاه می پرسند و معلوم است که بطور جدی  به مهاجرت فکر می کنند. با خودم فکر کردم که این جمع بندی شاید به کار کسانی که این روزها درگیر قضیه ی مهاجرت هستند کمکی کند. هرچند اصولا معتقدم که راهکار دادن در این زمینه انقدرها هم به کار نمیاید و خیلی چیزها هست که واقعا باید شخصا تجربه کنید و در ضمن از مورد به موردی قابل تعمیم نیست چون ادمها متفاوت هستند. این متن خلاصه ای ازنکاتی است که به نظرم کمتر به آن پرداخته شده است. به یاد داشته باشید که مهاجرت تصمیم بزرگی است و زندگی شما را برای همیشه تغییر خواهد داد. برای شما در هر تصمیمی که بگیرید  آرزوی بهترین ها را داریم.

 It is all about Balance

 یکم: کفه ی ترازو

چیزهایی که شما بعد از مهاجرت به دست می اورید (آزادی، رفاه، امنیت ..) همانقدر مهم است که چیزهایی که پشت سر می گذارید ( خانواده، دوست، خاک آشنا، شغل، ..) . بطور ساده هر قدر چیزهایی که شما پشت سر می گذارید کمتر باشد و دست آوردهای شما آن طرف ناچیزتر، کفه ی شما در دیگر سو سنگین تر خواهد بود و شما مهاجر موفق تری خواهید بود. بطور مثال اگر در ایران توی کارتان ناموفقید؛ حق شما خورده می شود، خانواده ای دارید که بارشان را باید بکشید، مهاجرت برای شما گزینه ی خوبی است. چون از شر چیزهایی که دوست ندارید خلاص می شود و این طرف هرچه که درانتظارتان باشد از انچه که تجربه می کنید بهتر خواهد بود. اما برعکس اگر شغلی دارید که به شما هویت می دهد، مورد احترام هستید، خانواده و حلقه ی دوستانی دارید که با انها خوشید و تنهایی هایتان را پر می کنید بیشتر به تصمیمتان فکر کنید چون خیلی از اینها رابه اسانی برای همیشه از دست می دهید. به یاد داشته باشید که ذهن آدمی ذهنی مقایسه گر است. شما ممکن است زیرک باشید و از دام مقایسه خودتان با دیگران در بروید اما از دام مقایسه امروز با گذشته ی خود به سختی می توان در آمد.

 You can not teach an old dog new tricks

 دوم: سگ پیر

سن عامل بسیار بسیار مهمی است. بخشی از اهمیتش به قانون اول بر می گردد. بدیهی است که هرچه شما جوان تر باشید چیزهای کمتری را پشت سر خواهید گذاشت چون توی ایران ریشه نکرده اید و دست اوردهای زیادی ندارید که گذشتن از آن شما را غمگین کند. اما بخش دوم به خود خاصیت سن برمی گردد. با هر روز بالا رفتن سن توانایی شما برای اموزش و تطبیق پایین تر می اید و این در پروسه ی مهاجرت طبعات دردناکی خواهد داشت. شما اسامی ، کلمات، زبان ، قوانین جدید را به سادگی یاد نمی گیرید. هر چیزی را باید هزار بار بیشتر و با تلاش توی مغزتان فرو کنید. در ضمن ریسک پذیری ، اعتماد به نفس و شهامت هم معمولا چیزهایی هستند که با بالا رفتن سن سیر نزولی می گیرد. اهمیت سن به حدی است که توی وبسایت رسمی مهاجرت به استرالیا هیچ فرد بالای 42 سال تحت هیچ شرایطی واجد شرایط مهاجرت نخواهد بود. من شخصا مهاجرت کردن را برای هیچ کس که بالای سی سال باشد توصیه نمی کنم.

 If you want to go fast go alone, if you want to go far go together

سوم: تند بروید تنها بروید، دور بروید با هم

من شخصا همیشه با کله خری ذاتی خودم فکر می کردم که تنها سفر کردن اسان تر است. اما واقعیت این است که خصوصا در سالهای اول که اوضاع سخت  تر می گذرد داشتن یک رفیق، یک همراه، یک همسفر (و هرچه بیشتر بهتر) به نحو عجیبی به شما قدرت می دهد.  دوستانی را می شناسم که سالهای اول مهاجرت ناچار به کارهای خیلی پست تن داده اند اما از آن روزها به عنوان بهترین روزهای زندگی یاد می کنند. دلیلش به طور ساده این بوده که این دو دوست از دبیرستان با هم بوده اند و با هم از ایران خارج شده اند. آنها تعریف می کنند که بعد از کار با هم ابجو می خوردیم و به مشکلاتمان می خندیدیم. توجه بفرمایید که اگر هم  تنها باشید بعد از یک روز سخت می توانید ابجو بخورید اما کسی نیست که باهاش بخندید و در نتیجه بعد از خوردن ابجو بیشتر احتمال دارد که به حال خودتان گریه کنید. داشتن همراه مهم است اما  نکته ی ظریف این است که  دو همراه باید دقیقا به یک اندازه تصمیم به مهاجرت داشته باشند. هیچ وقت کسی را به زور تشویق به همراهی با خود نکنید. مهاجرت راه دشواری است و انکه نمی خواسته وسط راه می برد و نه تنها یاری نمی شود که باری می شود که باید روی دوشتان بکشید و یا رهایش کنید که در هردو حالت فقط ادامه مسیر را دشوارتر خواهد کرد

The limits of my language means the limits of my world

چهارم : هیچ کس زبانش خوب نیست

واقعیت این است که اگر شما زبان را از 5-10 سالگی توی کشور دیگری یاد نگرفته اید زبان شما خوب نیست. نمره ی ایلتس یا تافل هم فقط حداقل توانایی های شما را در زبان انگلیسی نمایش می دهد و ربط چندانی به محاوره ی روزمره ندارد. زبان دریچه ی ارتباط شماست با دنیا. طبیعی ست که وقتی نتوانید خود را خوب بیان کنید میزان هوش و دانش و بقیه ی مهارت های شما هم به سادگی زیر سوال می رود. شما با زبان نه چندان خوب با لهجه ای غریب در محیطی رها خواهید شد که حتی یک کودک هشت ساله از شما به نحو موثرتری با محیط ارتباط برقرار می کند. هر کشوری برای خودش در این زمینه شرایط خاصی دارد. من از اروپا چیز زیادی نمی دانم. اما مثلا در انگلیس درست حرف زدن بسیار مهم است و تاکید روی گرامر درست بسیار. در استرالیا و نیوزیلند شما انواع ادمها را با لهجه های مختلفی خواهید دید که وقتی دهانشان را باز می کنند و به انگلیسی حرف می زنند حتی یک کلمه اش را به دلیل لهجه ی مخصوص انها در ابتدا نخواهید فهمید. این که شما بطور مداوم در ارتباط و فهم دیگران دچار اشکال می شوید بر روی توانایی شما برای یافتن کار، دوست یابی و حتی خرید یک بستنی هم تاثیر خواهد گذاشت. اگر برای شما درست حرف زدن؛ ارتباط انسانی، پذیرفته شدن در یک جمع به عنوان یک انسان فصیح و بلیغ مهم است به این قضیه فکر کنید.

Money is the barometer of a society’s virtue

 پنجم: پول

این که با چه میزانی از سرمایه از ایران خارج می شوید تیغ دو لبه است. اگر با پول کمی که برای چند ماه زندگی کفاف می دهد خارج شوید احتمال موفقیت شما بالاتر از کسی است که با سرمایه ای بین 50 تا 500 هزار دلار خارج شده چون فشاری که به شما خواهد امد شما رو توی جامعه ذوب می کند و باعث می شود که از ترس بجهید بالا و برای خودتان کاری دست و پا کنید. بدترین حالت نصفه نیمه است که نه انقدر در اضطرارید که کف زمین بشورید و نه انقدر پول دارید که نگران کار و در امد نباشید. اگر سرمایه  ای که خارج می کنید بالای یک- دو میلیون دلاراست، شما اساسا آدم موفقی هستید و احتمالا هرجا بروید ادم موفقی خواهید بود و پیشنهاد می کنم وقت تان را با خواندن این نوشته هدر ندهید.

 Attachment is one of the most important needs of your soul

ششم: مرز

بسیار شنیده ایم که گفته اند «هرکجا باشم باشم، آسمان، فکر، زمین مال من است». واقعیت این  است که زندگی شعر نیست. دنیا مرزهایی دارد و شما یک ایرانی هستید. هیچ کشور دیگری سرزمین شما و خاک شما نیست و نخواهد بود.  شما می توانید در هر کشوری که بخواهید اقامت کنید، درست مثل هتلی که برای اقامت انتخاب کرده اید  این هتل می تواند بسیار شیک، مرفه و اصلا هفت ستاره باشد. اما در هتل احساس خانه را نخواهید داشت. شما متعلق به خاک خودتان هستید و انجا را با همه ی بدیها، خوبی هایش می شناسید، با جرایم و جنایات وخرافاتش آشنا هستید. این ور آب شما روی زمان و مکان و فرهنگ سوار نیستید. در دراز مدت حسی شبیه عدم تعلق روی شما سوار می شود. البته عدم تعلق و چون سرو ازاد بودن خیلی هم خوب است ولی واقعیت  این است که روح ادمی برای لذت بردن ازچیزها نیاز به احساس تعلق دارد. بدون حس تعلق از زیبایی، نظم و آزادی اطرافتان بهره ی چندانی نمی برید چون اینها «مال» شما نیست. تصاویر از برابر شما می گذرد، شما  می بینید اما عمق حس جاری در محیط در روح تان نفوذ نمی کند و در یک کلام » حال نمی دهد». این که می بینید کسی در بهترین ساحل دنیا با بیکینی نشسته و مارگاریتا میخورد و هوس ساندویچ فری کثافته  یا اتوبوس های شهر ری را می کند ادا نیست. این واقعیت مضحک روح ادم است .

 There is no U-turn on this road

هفتم: باز آمدنی نیست، چو رفتی رفتی

وقتی از ایران خارج می شدم با خودم گفتم می روم؛ می بینم، می سنجم. اگر شد می مانم و اگر نه بر می گردم. فکر می کنم خیلی ها هم با همین فکر از ایران بیرون رفته اند.  در واقع این فکر کمک می کند که از شدت حجم واقعه ی پیش رو بکاهید و به شکل یک تجربه ی برگشت پذیر بهش نگاه کنید چون مغز ادم  از چیزهای برگشت پذیر کمتر می ترسد. واقعیت این است که مهاجرت ( از نوع ایرانی آن) پروسه ی بی بازگشتی ست. ایرانی های زیادی به کار سیاه و حتی شستن زمین هم رضایت می دهند تا برنگردند. واقعیت این است که وقتی به راه  رفتن توی محیط ازاد عادت کردید برایتان زندگی در شهری که هرکه از راه رسید بتواند جلویتان را بگیرد و ارشاد کلامی تان کند سخت می شود. وقتی به قطارهای خالی که سر ساعت می رسد؛ به نظم؛ به قانون به هوای پاک و بدون پارازیت، به اینترنت پر سرعت بدون فیلتر؛ به رانندگی خوب؛ غذای خوب، شراب خوب و لباسهای رنگی خوب عادت کردید دیگر نمی توانید روال سایق را قبول کنید. دوستان زیادی داشتم که بعد از ده سال به ایران برگشته اند و  بیشتر از چند هفته دوام نیاورده اند. آنهایی  هم که ماندگار شده اند برای همیشه مثل کبوتر دو برجه بین این و آن معلقند.  پیش از این که مهاجرت کنید به این فکر کنید که این تصمیم  برای همیشه زندگی شما را تغییر خواهد داد.


دسته‌بندی شده در: لولیتا

26 Sep 20:41

نداشتن رویا و هدف

by (الی)

 

 

آرزو اشخاص را می سازد و شخصیت او را کنترل می کند.

آرزو مانند سکان یک کشتی جهت حرکت را مشخص می سازد

سکان یک کشتی نسبت به خود آن ممکن است خیلی کوچک باشد و دیده نشود،

اما مسیر حرکت یک کشتی عظیم را کنترل می نماید. بنابراین یک زندگی

بدون امید و هدف مانند یک کشتی بدون سکان می باشد.

همین طور یک فرد بی هدف نیز جهت خود را از دست خواهد داد و

آن قدر در امواج متلاطم زندگی سرگردان می شود تا سرانجام غرق شود.

(کیم وو چوونگ: بنیان گذار شرکت دوو)

 

فرض کنید در شبی زمستانی مه غلیظی همه جا را فرا گرفته. وقتی متوجه شوید که تا فاصله

بیشتر از 10 متری را نمی بینید، چه احساسی خواهید داشت.؟

احتمالا اولین احساس شما توأم با اندکی ترس است. به احتمال زیاد ترمز را فشار می دهید و

سرعت اتومبیل را تا حد زیاد کاهش می دهید.

به تدریج مه غلیظ تر می شود و شما چند قدمی خود را بیشتر نمی بینید.

ممکن است شیشه اتومبیل را پایین بکشید تا بتوانید خط کشی وسط جاده را ببینید...

راجع به احساس خود در زمانی که مه ناپدید می شود فکر کنید.

در ابتدا چهار قدمی خود را می بینید و کم کم پیچ بعدی جاده هم هویدا می شود.

اولین احساستان چیست؟؟

علاوه بر احساس فکری و جسمی پای خود را از روی ترمز برداشته و روی گاز می گذارید.

سرعت خود را زیاد می کنید و دیگر ترسی ندارید.

زمانی که با سلامتی از مه خارج شدید راجع به تنها عاملی که باعث تغییر شرایط بوده فکر کنید،

عاملی که ممکن است فقط برای چند ثانیه طول کشیده باشد. تنها چیزی که تفاوت کرد چشم انداز شما بود.

توانایی شما برای دیدن چشم انداز به شما کمک می کند که جاده فرا روی خود را ببنید و

از این رو نگران نباشید.

بدون چشم انداز شما در خطر نابودی هستید.

آیا مه غلیظی شما را فرا گرفته است؟؟

این احساسات منفی در این مثال ممکن است زمانی که زندگی شما را مه گرفته است،

تکرار شود. این حالتی است که هیچ چشم اندازی برای زندگیتان، شغلتان، خانوادتان، خودتان و

برای آن چه می خواهید به دست آورید، نداشته باشید...

زمانی که چشم اندازی از آن چه پیش رویتان است نداشته باشید، تجربه ای نظیر آن چه در رانندگی

در مه با آن مواجه بودید، خواهید داشت. زمانی که زندگیتان را مه گرفته باشد شرایط در بسیاری جهات

خطرناک تر از رانندگی در مه است. زمانی که در مه رانندگی می کنید با اطمینان بسیار

بالا می توانید بگویید که این حالت گذرا است.

اما وقتی مه زندگیتان را فرا گرفته باشد، امکان دارد برای همیشه تداوم یابد.

فقدان چشم اندازی آرمانی باعث ناتوانی جسمی و روانی خواهد شد. برای شما برخواستن از

بستر خواب کاری دشوار می شود. همه کارها را به اجبار انجام می دهید.

برای هیچ کاری هیجان ندارید. انتظار هیچ خبری در طول روز ندارید و

صبح با عشق به کاری از خواب بر نمی خیزید.

در بهترین حالت شما فقط دنبال گذران روند زندگی تان هستید. در زندگیتان لذتی وجود ندارد

و هدفی برای محقق شدن نیست.

اما لحظه ای که چشم انداز آرمانی زندگی خود را بنا کنید، توان و انرژی به شما باز خواهد گشت.

بی صبرانه منتظر رسیدن صبح هستید. دقیقا می دانید به کجا می روید و چرا کاری را

انجام می دهید. همان هیجانی به شما دست خواهد داد که در لحظه خروج از مه با آن مواجه شدید.

پای خود را بر روی پدال گاز فشار می دهید تا به مقصد برسید.

زندگی زمانی که با آرمان توأم باشد حالتی از انتظار به آن اضافه خواهد شد.

انتظاری بی صبرانه برای زندگی.

افراد بزرگ و موفق این حالات را تجربه کرده اند.

 

 

 

ایمان یعنی اعتقاد به آن چه اکنون قادر به دیدنش نیستید.

پاداش آن نیز دیدن چیزی است که به آن اعتقاد دارید..

کتاب مشکلات را شکلات کنید مسعود لعلی

این کتاب پر از داستان های کوتاه این مدلی است.

24 Sep 11:48

فقط من 2

by (الی)

 

در ادامه شناخت خود..

همه ما از یک سری باورهای غلط برخوردار هستیم که ناخودآگاه خیلی جاها در خیلی رفتارهای ما غالب هستن

و ما از سلطنت اونا بر روی خودمون خبر نداریم.

امروز یک همچین چیزی رو یاد خواهید گرفت:

تجربه اولیه ← فرض و باور غلط ←  حادثه ای در زندگی کنونی ←  افکار منفی ←  نشانه ها

 

مثلاً یکی از باورهای غلط ما این است که " ارزیابی دیگران " برایمان اهمیت دارد و یک باور غلط دیگر این است که اگر طبق انتظار دیگری رفتار نکنیم " طرد " می شویم. معمولاً در یک نسل عمده ما این دو حالت وجود دارد. این باور جلوی خلاقیت در محیط کار را می گیرد. جلوی ابراز احساس واقعی در برابر همسر و دوست را می گیرد. جلوی زندگی برای خویشتن را می گیرد. جلوی لذت بردن از رابطه جن30 را می گیرد. در روابط زن و شوهری مجبور می شویم طبق انتظار فرد مقابل رفتار کنیم. رابطه شکل انفعالی می گیرد و یک طرفه جلو می رود. از رها کردن انرژی خودمون باز می مونیم و بخصوص در رفتار جن30 ما پر از باور غلط هستیم. بعد که یک اتفاق ناراحت کننده در زندگی رخ دهد مثلاَ پیشرفت نکردن در کار، شکست در ازدواج، خیانت همسر، ناراضی نبودن همسر از زندگی .. باعث می شود افکار منفی رشد کند: من بی عرضه هستم. من بلد نیستم همسرمو راضی کنم، من مقصر هستم، و اطرافیان هم این افکار  رو تشدید می کنند. و کم کم نشانه ها خودشون رو نشون میدن: افسردگی، اضطراب، عدم تمرکز، زخم معده، کمر درد در زن ها، کمتر شدن میل جن30 و .. گاهی شما نمی تونید تمام این زنجیره رو کشف کنید ولی معمولاَ نشانه ها رویی ترین لایه هست که شما در کنار اتفاقی که در زندگیتون افتاده، قرارشون بدین و افکار منفی خودتون رو کشف کنید.

تا همین جا پیش بروید تا بعد.

این مطلب برای همه کارایی درمانی نداره اما اغلب شما می تونید فرض ها و افکار غلطی که هنگام ناکامی در شما ظاهر میشن را

شناسایی کنید. این افکار و فرض ها شدت شون هم در افراد فرق داره. برای بعضی ها مشکل زا و نیاز به درمان داره. برای اغلب شما فقط وسیله ای برای شناخت خودتون است .

و ادامه دارد. خوب متوجه شدین؟ هر جا نه بگید تا باز مقصل تر بنویسم. 

من لپتازم خراب شد و سفری به تهران داشت و بعدش خودم رفتم مسافرت و نبودم ولی این ها دست نویس هستن و تا تایپ کنم میذارمشون.

 

23 Sep 07:06

آقای عبدی نمی‌بخشمت

by blink-of-an-eye

از دو هفته آخر شهریور متنفررررم. از این باد سردی که اومدن پاییز و فصل سرما رو به ارمغان میاره. هوای این دو هفته برای من مساویه با اضطراب مدرسه و درس و سرماخوردگی و درد آمپول پنی‌سیلین و آب لیمو شیرین تلخ شده و بینی گرفته و غروب‌های دلگیر و زودرس. اضطراب دیدن هر روزه ناظم بداخلاق و امتحانهای قوه و قلم‌های استنسیل و دستگاه پلی‌کپی. این روزها که در خیابون راه می‌رم هر بادی که می‌وزه جای نیش آمپول و زبری دستمال کاغذی "نرمه" با اون جعبه سورمه‌ایش رو به یادم میاره. هر برگی که می‌ریزه پرت می‌شم به ساعت 5 عصر و قطع برنامه کودک و صدای اذان مغرب و تپش‌های اضطرابی مشق‌های ننوشته و درسهای دوره نکرده.

طول می‌کشه تا از این حال و هوا در بیام و پاییز برام از آذر شروع می‌شه. هنوز نمی‌تونم خودم رو تصور کنم در حال قدم زدن روی برگهای خیس و نارنجی و فروبردن سر به شال و گوش دادن به صدای چکمه.

-----

اولین چیزی که درست در بدو برگشتم از سفر حالم رو گرفت این بود که دیدم بله، این یک هفته که نبودم پاییز به تهران نزدیک شده. کاش یه شهر گرمسیر زندگی می‌کردم...

-----

تویتر ملت رو می‌خونم و به خودم می‌گم ینی اون موقع استتوس‌های فی.‌س‌.بو.ک منم همینقدر اعصاب‌خرد‌کن بودند؟ انگار آدم توی اون جو که هست به نظرش نمیاد. مثل جکهایی که صبح تو مدرسه روی زمین پهنمون می‌کرد از خنده ولی ظهر سر میز ناهار به گوش بقیه بی‌مزه‌تر از چوب‌پنبه میومد.

-----

شنیدن خبرهای خوب آزادی البته گرمای قلب رو بیشتر می‌کنه.

16 Sep 06:49

داریم در لجن‌زار فرو می‌رویم

by آرمان امیری

 دیوان عالی کشور هلند، ارتش و در نتیجه دولت این کشور را در مرگ شهروندان بوسنی در جریان «کشتار سربرنیتسا» مسوول دانسته است. (+) در روستای «سربرنیتسا»، نظامیان صرب حدود ۸ هزار غیرنظامی بوسنیایی را به قتل رساندند، اما هلندی‌ها چرا محکوم هستند؟ آیا آن‌ها در قتل‌عام شرک کردند؟ آیا آن‌ها به صرب‌ها سلاح و مهمات و تجهیزات رساندند؟ آیا آن‌ها برای صرب‌ها لایه دفاعی درست کردند؟ خیر. هلندی‌ها هیچ کدام از این کارها را نکردند و اتفاقا گناه آن‌ها «هیچ کاری نکردن» است! یک کمپ از ارتش هلند در منطقه حاضر بوده اما برای دفاع از مردم منطقه وارد عمل نمی‌شود و البته اهالی را در کمپ خود پناه نمی‌دهد. من با دادگاه هلندی کاملا موافقم که این سکوت دست‌کمی از مشارکت در جنایت ندارد.
* * *

«صبرا و شتیلا» اسامی آشنایی به گوش ایرانیان هستند. یادآور یک جنایتی که با نام «اسراییل» گره خورده است. دقیقا ۳۰ سال پیش در چنین روزی گروهی از فالانژهای مارونی لبنان به انتقام ترور «بشیر جمیل» وارد اردوگاه پناهندگان فلسطینی در لبنان شدند. نتیجه کار قتل عام ۷۰۰ تا ۳۵۰۰ غیرنظامی فلسطینی بود. بلافاصله پس از این قتل‌عام، «کمیته تحقیقاتی کاهان» از جانب دولت اسراییل تشکیل شد و نیروهای این کشور به رهبری «آریل شارون» را در جریان این قتل‌عام مسوول دانست. چرا؟ آیا اسراییلی‌ها به سمت فلسطینی‌ها شلیک کرده بودند؟ خیر. آن‌ها هیچ کار نکردند و دقیقا گناه‌شان همین است. من هم کاملا با نظر کمیته تحقیق دولت اسراییل موافق هستم: اینکه سربازان اسراییلی می‌توانستند جلوی قتل‌عام را بگیرند اما این کار را نکردند دقیقا آنان را کنار جنایت‌کاران قرار می‌دهد.
* * *

من هیچ وقت به آلمان سفر نکرده‌ام و سال‌های سال این پرسش در ذهن من باقی مانده بود که شهروندان این کشور چه نگاهی به فجایع جنگ جهانی دارند؟ آنان چطور با نتایج آن همه جنایت و نسل‌کشی کنار می‌آیند؟ چطور می‌توانند از زیر بار آن همه ننگ و سرشکستگی بیرون بیایند؟ حال مدتی است که گمان می‌کنم دارم به حقیقت ماجرا پی می‌برم. کم‌کم دارم متقاعد می‌شوم که بخش عمده‌ای از آلمانی‌ها احتمالا اصلا عذاب وجدان ندارند!

«... مردمی از هر دسته، طبقه و پیشه مشارکت داشتند و شواهدی دال بر وجود تکنیک‌های گزینشی ویژه‌ای جهت انتخاب مجریان این جنایات در دست نیست. وضع آن روزها را دانشمندی به نام رائول هیلبرگ چنین توصیف کرده است: در آن روزها می‌شد با نشستن پشت میز و امضای یک دستور اعزام به اردوگاه‌های کار اجباری، هزاران نفر را به کشتن داد. گذشته از این، هنگامی که در دهه ۱۹۳۰ مصادره شرکت‌های تجاری یهودیان آغاز شد، هزاران کاسب شریف نوردیک از طریق باج‌گیری از یهودیان یعنی خرید بنگاه‌های تجاری آنان به قیمت ارزان سود هنگفتی به جیب زدند. به سخن دقیق‌تر، از آنجایی که این عمل را کل جامعه انجام می‌داد، کمتر کسی عظمت جنایت نهفته در آن را احساس می‌کرد. نه تنها آیشمن، بلکه همه آن‌هایی که در این جنایت شرکت داشتند غیر از آدم‌کشان مرحله نهایی می‌توانستند هم‌چنان در مقام اشخاصی خونسرد و خوددار نماینده فضایل زندگی خانوادگی و شرافت فردی طبقه متوسط باقی بمانند. حتی هیملر نیز می‌توانست به خود ببالد که «آنچه مایه عظمت ما است این است که با وجود چنین کاری (نسل کشی یهودیان) وارستگی خود را همچنان حفظ کرده‌ایم». در واقع مساله این نیست که بسیاری از آلمانی‌ها جنایتکار بودند، بلکه نکته این است که اصلا کار خود را جنایت نمی‌شمردند»! (سنت فاشیسم، جان وایس، نشر هرمس، صفحه ۱۵۷)
* * *

وضعیت دخالت نیروهای ایران در سوریه، از جنس «مداخله نکردن» سربازان هلندی یا «اغماض سربازان اسراییلی» نیست. نیروهای ایرانی با تمام وجود در جریان جنایت‌های دولت اسد مشارکت دارند و دوش به دوش ارتش اسد و گاه در سطح فرماندهان و استراتژیست‌های نظامی آن می‌جنگند، (اینجا + ببینید) اما کار صرفا در سطح نظامیان سپاه خلاصه نمی‌شود. امروز فقط فرماندهان برون‌مرزی سپاه نیستند که به مداخله در کشتار شهروندان سوریه‌ای می‌بالند، بلکه تمامی تریبون‌های دولتی و حتی رسانه‌های غیرنظامی هم هیچ ابایی ندارند از اینکه سوریه را «خط مقدم مقاومت» بنامند و این تفسیری است که دامنه آن به بخشی از شهروندان عادی هم کشیده شده است.

«خط مقدم مقاومت» یعنی اینکه سوریه باید به هر قیمتی که شده در دستان حکومت اسد باقی بماند تا منافع ایران در منطقه حفظ شود. یعنی اینکه بزرگترین کشور قربانی «سلاح‌های شیمیایی» تبدیل می‌شود به بزرگترین حامی بزرگترین دیکتاتور خاورمیانه که زرادخانه‌ای بزرگ از همین تسلیحات کشتارجمعی فراهم آورده و حالا دیگر این نظامیان سپاهی نیستند که مشتاقانه در این نسل‌کشی مشارکت می‌کنند، بلکه حتی رییس دولت مملکت نیز به نمایندگی از اکثر رای‌دهندگان ایرانی از «احتمال دست‌یابی مخالفان اسد به سلاح‌های شیمیایی» ابراز نگرانی می‌کند(+)، اما حتی به خودش زحمت نمی‌دهد به نمایندگی از هزاران ایرانی شیمیایی شده، یک کلام بگوید «دولت اسد هم غلط کرده که سلاح شیمیایی درست کرده، ولو آنکه فرض کنیم هنوز از آن استفاده نکرده باشد»!

واقعیت آن است که «قدرت» همواره در وجهی از پیچیدگی‌های روحی انسان شیرین است، ولو آنکه در «جنایت» و «تجاوز» خودش را بروز دهد. حالا دیگر بعید نیست که در ناخودآگاه بسیاری از ایرانیان نیز نوعی احساس غرور از قدرت نقش‌آفرینی در مجادلات منطقه به چشم بخورد. حالا حکومت ما هم توانسته دوش به دوش دیگر قدرت‌های جهان در خارج از مرزهای خودش نقش آفرینی کند. حالا ما هم برای خودمان یک پا «امپریالیست» شده‌ایم. کم افتخاری نیست که بزرگترین قدرت‌های جهان ناچار هستند برای تعیین سرنوشت نهایی مردم سوریه با حکومت ما پای میز مذاکره بنشینند و احساس لذت بخشی است اگر ما بتوانیم از نمد سوریه برای پرونده هسته‌ای خودمان کلاهی فراهم کنیم! حالا ما هم منافعی داریم که لزومی ندارد خودمان برای حفظ آن کشته شویم. دوران جان بر کفی سربازانی که صرفا در دفاع از آب و خاک میهن‌شان جلوی گلوله می‌ایستادند گذشته است. ما حالا ملتی هستیم که می‌توانیم هزینه منافع خود را با خون شهروندان کشوری در هزاران کیلومتر آن‌سوتر بپردازیم و این یعنی درست در لحظاتی که دست‌مان تا مفرق در خون سوری‌ها فرو رفته، هنوز می‌توانیم خود را منزه دانسته و بر سر اخلاقی بودن یا نبودن دخالت آمریکا در منطقه به گفت و گو بنشینیم.

اگر فقط زمزمه‌های دخالت نظامی در اروپا و آمریکا توانسته گروهی از مخالفان جنگ را به خیابان بکشد و یا وجدان بخشی از نمایندگان پارلمان را تحریک کند تا به دخالت نظامی رای منفی بدهند، در ایران بیش از دو سال دخالت مستقیم و همکاری در جنایت‌های رژیم سوریه هنوز هیچ تلنگری به وجدان عمومی جامعه وارد نکرده است. خیابان‌های تهران آرام است. نمایندگانش برای «جان فشانی در راه سوریه» بیانیه صادر می‌کنند و بازار کشور امیدوارانه گوشه چشمی به نتایج چانه‌زنی دولت مردان دارد که شاید بتوانند با برگی که از کشتار مردم سوریه به دست آورده‌اند روزنه‌ای در مسیر تحریم‌ها باز کنند و سودی به اقتصاد کشور برسانند. نانی که سر سفره تک‌تک ما خواهد آمد، هرچند ممکن است شامه ما نتواند بوی خون شهروندان سوری را از پس آن استشمام کند.
* * *

دلم نمی‌خواست تصویری دل‌آزار از فجایع سوریه را پی‌وست این نوشته کنم. تصویر این یادداشت متعلق است به بنای یادبود قربانیان «سربرنیتسا». نام نزدیک به ۸هزار قربانی آن فاجعه را نوشته‌اند تا یادشان را فراموش نکنند. شاید روزی تاریخ ما را هم مجبور کند که اسامی بیش از ۱۰۰ هزار شهروند سوری را که تا کنون پیش پای حفظ قدرت اسد قربانی شده‌اند در بنای مشابهی ثبت کنیم. شاید آن روز عظمت خیره کننده آن بنا بالاخره به یاد ما بیاورد که ما هم داریم در لجن‌زار فرو می‌رویم، نه از آن جهت که همگی جنایت‌کار شده‌ایم، بلکه از آن جهت که کاری را که می‌کنیم اصلا جنایت نمی‌دانیم.

11 Sep 11:12

آیا می‌دانید سپاه فعالیت اقتصادی خود را از کجا آغاز کرد؟

by آرمان امیری

«درصد کوچکی از 200 هزار فروشنده بلیط‌های بخت‌آزمایی از سوی نیروی تازه تاسیس سپاه به عنوان سیگارفروش در خیابان‌ها به کار گرفته شدند تا با احتکار این کالا مبارزه کنند». (به نقل از روزنامه آیندگان – 21 فروردین 1358)

مشخص است که تیتر این مطلب به طنز انتخاب شده است. گمان کردم آغاز خوبی است برای معرفی یک کتاب خوب. «سیاست‌های خیابانی»، نخستین کتاب «آصف بیات» (چرا ویکی‌پدیای‌ش فیلتر شده؟!) است که به فارسی ترجمه و منتشر شده است. کتاب، به تحقیقی در مورد زاغه‌نشین‌ها، حاشیه‌نشین‌ها و در یک کلام، اقشاری که در این کتاب با عنوان «تهی‌دستان» از آنان یاد می‌شود و وضعیت این گروه‌ها را در آستانه انقلاب و سپس سال‌های اولیه پس از آن بررسی می‌کند. در این میان، چند حرکت عمده این گروه‌ها، زیر عنوان کلی «جنبش‌های خیابانی» مورد بررسی قرار می‌گیرند. از جمله «جنبش دست‌فروش‌ها» و «جنبش مصادره املاک».

دوران کودکی و نوجوانی «آصف بیات» در میان همین اقشار شکل گرفته و شاید همین آشنایی نزدیک با موضوع تحقیق به او کمک کرده است تا بتواند بیشترین فاصله را از کلیشه‌های معمول در مورد وضعیت اقشار تهی‌دست حفظ کند. هرچند کتاب با آمارهای گسترده‌ای که گرد آورده بیشتر به یک منبع دست اول شباهت دارد که می‌تواند به عنوان کتاب مرجع در اختیار محققان قرار گیرد، اما مطالعه آن می‌تواند دست‌کم بسیاری از تصورات کلیشه‌ای از انقلاب را در ذهن خواننده عام بشکند. برای مثال، بیات به خوبی نشان می‌دهد که این «تهی‌دستان» کم‌ترین نقش را در وقوع انقلاب57 ایفا کردند:

«به عنوان نمونه از میان 646 نفری که طی درگیری‌های خیابانی تهران در جریان انقلاب (از اواخر مرداد 56 تا بهمن 57) کشته شده بودند فقط 9 نفرشان و یا به عبارت دیگر فقط یک درصد آنان از میان آلونک‌نشین‌ها بودند. بالاترین نسبت‌ها از آن صنعتگران و مغازه‌داران (189 نفر)، دانشجویان (149نفر) کارگران صنعتی (96 نفر) و کارمندان دولت (70نفر) بودند». ص78

جالب‌تر اینکه به روایت بیات، حتی گروه‌ها و چهره‌های سیاسی هم در جریان مبارزات انقلابی ابدا اقشار فرودست را مخاطب خود قرار نداده بودند: «تصور غالب آن است که روحانیون در جریان انقلاب ایران در سال 57 از این نهادها (مجموعه مساجد) برای بسیج مردم در مبارزه علیه رژیم شاه استفاده کردند. ولی شواهد محکمی برای درستی این فرض وجود ندارد. در حقیقت هم مبارزان غیردینی (چپ‌ها و لیبرال‌ها) و هم مبارزان اسلام‌گرا در جریان مبارزه طبقه پایین جامعه را نادثده گرفته بودند و توجه‌شان را روی آموزش سیاسی و فکری گروه‌های تحصیل‌کرده جوانان، به خصوص دانشجویان متمرکز کرده بودند. مثلا آیت‌الله خمینی در 88 پیام و نامه‌ای که در خلال 15 سال قبل از انقلاب برای مردم ایران نوشت فقط 8 بار به طبقات فرودست اشاره کرد. در حالی که 50 بار جوانان تحصیل‌کرده و دانشجویان و دانشگاهیان را مخاطب قرار داد. در مورد آیت‌الله مطهری نیز جهت‌گیری نخبه‌گرایانه‌اش از خلال هشدارهای او نسبت به «عوام‌زدگی» یا مردم‌گرایی روشن بود. از دیدگاه شریعتی نیز روشنفکران بودند که نیروی انقلاب را می‌ساختند نه توده مردم. جالب اینجاست که واژه مستضعفین فقط در اوج انقلاب (آبان 57) وارد سخنرانی‌ها شد و در آن به نفی کمونیسم اشاره و تلاش شد تا یک جایگزین اسلامی برای تهی‌دستان ارایه شود. در حقیقت روحانیون غالبا فقط بعد از انقلاب بود که توجه‌شان به مستضعفین یا طبقات فرودست جلب شد. آنان به این دلیل چنین کردند که اولا طبقات فرودست را پایگاه اجتماعی محکمی برای رژیم نوزای اسلامی می‌دیدند. ثانیا رادیکالیسم طبقه فرودست پس از انقلاب روحانیون را وادار کرد که زبان رادیکالی را اتخاذ کنند. ثالثا تاکید روحانیون روی مستضعفین می‌توانست چپ‌ها را خلع سلاح کند». ص86-87

در نهایت می‌توانم بگویم «سیاست‌های خیابانی»، منبع بسیار مفیدی برای آشنایی با مساله حاشیه‌نشین‌ها، دغدغه‌ها و منافع‌شان، شیوه‌های عمل و نوع اتحادشان و روی هم رفته، پیچیدگی‌های جوامع‌شان است که در حواشی آن، می‌توان سرنخ‌هایی جذاب در مورد برخی حقایق پنهان انقلاب ایران به دست آورد: «در جو دراماتیک ناشی از اشغال سفارت آمریکا در آبان 58، دغدغه‌ها و نگرانی‌های بیکاران در میان هیاهوی مبارزه با شیطان بزرگ گم شد. در حقیقت همان روزی که دانشجویان اسلام‌گرا از دیوار سفارت آمریکا بالا می‌رفتند شمار بزرگی از بیکاران در حال راهپیمایی در خیابان‌های پایتخت بودند اما فریادهای نومیدانه این تظاهرکنندگان در میان صدای رسای تظاهرات توده‌ای در سطح ملی که از محوطه سفارت آغاز شده بود گم شد». ص230
09 Sep 15:52

یادداشت وارده: «اعدام در ملاء عام و وظایف اخلاقی ما»

by آرمان امیری

سهراب نوروزی - بحث به ظاهر مسخره‌ای در میان آمریکایی‌هایی که به اعدام فکر می‌کنند (مخالف یا موافق) در جریان است (+، +، +) مبنی بر اینکه چرا باید محل تزریق سم بر روی بازوی محکوم به مرگ با پنبه‌ی الکلی ضد عفونی شود؟ اگر قرار است که محکوم دقایقی بعد از فرو رفتن سوزن و نیز تزریق سم بمیرد، چرا باید الکل و پنبه را حرام کرد؟

پاسخ‌های مختلفی برای این سوال وجود دارد: اول اینکه ضدعفونی کردنِ محل تزریق سم برای مجریان اعدام (مثلا فردی که تزریق را انجام می‌دهد) محیط بهداشتی‌تری را به وجود می‌آورد. دوم این‌که (و مهمتر از اولی)، ممکن است در فاصله‌ زمانیِ فرو رفتن سوزن در بازوی محکوم و تزریق سم (که چند دقیقه طول می‌کشد) به دلایل قضایی اجرای حکم به تعویق بیافتد (که به آن تعلیق اجرا گفته می‌شود؛ مانند مورد جیمز آتری) و شاید توقف اجرای حکم سبب شود که فرد از اجرای ناعادلانه‌ اعدام جان به در ببرد.

اما من فکر می‌کنم دلیل سومی هم وجود دارد مبنی بر این که روش انسانی و متداول تزریق، ضدعفونی کردن محل سوزن است. مهم نیست که فرد قرار است طبق قانون چند دقیقه بعد کشته شود، مهم این است که مرگ او به شکلی انسانی اجرا شود. (توجه شود که در تزریق واکسن برای گاو و گوسفند هم حتی محل را با الکل ضد عفونی می‌کنند) در مورد اهمیت این موضوع (عادلانه و اخلاقی بودن تنبیه) کافی است به این فکر کنیم که چرا مثلا مجازات کسی که تجاوز جنسی کرده نباید و نمی‌تواند تجاوز به مثل باشد؟ یا چرا عادلانه و انسانی و اخلاقی نیست که یک قاتل که مقتولین خود را در آتش سوزانده، به آتش افکنده شود؟ موضوع این است که هرچند شاید عادلانه باشد که فردی اعدام شود، اما عادلانه نیست که غیراخلاقی و غیرانسانی اعدام شود.

* * *

خبر می‌گوید که یک کودک هشت ساله در شهرستان «جوانرود» استان کرمانشاه در هنگام «اعدام بازی» جان خود را از دست داده است. (+) گویا چند کودک شاهد اعدام یک مجرم در ملاء عام بوده‌اند و سعی کرده‌اند یک بازی در تقلید این مجازات طراحی کنند. چنین خبری نباید زیاد هم شوکه کننده باشد، وقتی ما به عنوان پدر و مادر، فرزندان خود را برای تماشای چنین خشونت عریان و نامشروعی همراه خود می‌بریم.

انداختن تمام تقصیر بر گردن رژیم ساده است (+، +) و نیز وجدان ما را راحت می‌کند. اما بیایید طفره نرویم و با گفتن «من که این کار را نمی‌کنم» وجدان خود را از این پدیده‌ی شوم اجتماعی خلاص نکنیم. بیایید نگوییم فقط حکومت مقصر است، و همچنین نگوییم که من به تماشای اعدام نمی‌روم و مسوول بقیه نیستم؛ بلکه بیایید با هر کسی که به تماشای اعدام می‌رود، هر کس که بچه‌ای را به تماشای آن می‌برد و هر کس که ویدیوهای آن را در اینترنت پخش می‌کند برخورد جدی و قاطع داشته باشیم. تمام ما ایرانیان در ماجرای کشته شدن آن پسربچه‌ی کرمانشاهی مقصریم.

سوال اصلی من این است که اگر حکومت نمی‌خواهد عادلانه و اخلاقی مجرمان را تنبیه کند، چرا ما باید به تماشای این نمایش عریان خشونت بشتابیم؟ لب مطلب این است که در کنار (وحتی مهمتر از) انجام کنش‌ها و اعتراضات مدنی به پدیده‌ی «تنبیه مجرم در ملاء عام»، باید خویشتن‌داری و اخلاق را به خود و فرزندان خود بیاموزیم تا مبادا با شنیدن خبرِ دار زدن یک مجرم در ملاء عام دست از پا نشناخته با تخمه و موبایل ساعت 4 صبح به محل اجرای حکم شتافته و از درختان بالا برویم تا دید بهتری داشته باشیم، یا کودکان خود را قلم دوش کنیم تا آن‌ها بهتر شاهد خشونت عریانی باشند که در آینده ممکن است یقه‌ی خود آن‌ها را بگیرد.

حکومت و قوه‌ی قضاییه قطعا در این مورد مقصر اصلی است چرا که قرار است مجری عدالت باشد اما در عوض عدالت برایش معنایی جز چسبیدن به اصول بی‌رحمانه و غیراخلاقی ندارد. اما آیا با مقصر شمردن حکومت و قوه‌ قضاییه مشکل حل می‌شود؟ بیایید تصور کنیم که اگر هیچ کس به تماشای هیچ کدام از اعدام‌ها یا قطع عضو‌ها یا شلاق خوردن‌ها نرود، چه انگیزه‌ای برای حاکمان بی‌اخلاق باقی می‌ماند تا آن‌ها را در ملاء عام اجرا کنند؟

* * *

تحلیل‌های روانشناختی و جامعه‌شناختی فراوان و مفصلی را می‌توان در مورد علاقه‌ شدید برخی از ایرانیان به تماشای اعدام ردیف کرد. مثلا این‌که تمایل به تماشای این خشونت عریان در ناخودآگاه ما جریان دارد و در واقع نشات گرفته از میل ما به عصیان علیه فرهنگ است که شاید ریشه در امیال طاغیِ جنسی ما داشته باشد و چه و چه. اما تمام این تحلیل‌ها هیچ ارزش سیاسی‌ای محصّلی ندارند و صرفا به درد فروختن افاضات روشنفکرمآبانه‌ عده‌ای می‌خورد که نوشته‌های مبهم فروید و لاکان و باتای را نشخوار می‌کنند.

به جای این افاضات بیایید فکر کنیم که ما به عنوان شهروند چه وظیفه‌ اخلاقی‌ای در این مساله داریم و کدام کنش سیاسی-اجتماعی را باید از نان شب در این مورد واجب‌تر بدانیم؟ من به نظرم دو وظیفه‌ بسیار مهم اخلاقی بر عهده‌ تک‌تک ما (به عنوان ایرانی) است: اول این‌که از روش‌های مدنی اعتراض خود را به غیرانسانی بودن تنبیه در ملاء عام به گوش قوه‌ قانون‌گذاری و قضاییه‌ برسانیم. نوشتن نامه، نوشتن و انتشار مطلب در روزنامه‌ها و وب، راه اندازی کمپین، استفاده از شبکه‌های اجتماعی، و ... باید در اولویت باشد. دومین موضوع این‌که، اگر قرار است حکمی در محل زندگی‌مان انجام شود، به دیدن آن نرویم و باقی را از رفتن منع کنیم. همچنین دیدن ویدیوهای این قبیل رویدادها نیز باید برایمان ممنوع باشد، ممنوعِ اخلاقی. از بازتولید خشونت به هر شکل جلوگیری کنیم و نگذاریم دیگران این کار را بکنند. این یک وظیفه‌ اخلاقی است که برعهده‌ تک‌تک ماست و با مقصر جلوه دادن حکومت یا «سایرین» این وظیفه از دوش ما برداشته نخواهد شد.

اهمیت دادن به و بحث کردن در مورد یک پنبه‌ الکلیِ بی‌ارزش باید برایمان سرمشقی باشد تا یاد بگیریم، مهم نیست حکومت چقدر ناعدالانه رفتار می‌کند، مهم این است که ما در این هیاهو هویت اخلاقی و انسانی خود را از دست ندهیم و اگر دادیم، آن را گردن حکومت نیاندازیم.

پی‌نوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند. یادداشت‌های وارده خود را به نشانی «arman.parian[at]gmail» ارسال کنید.
07 Sep 19:49

Happiness

by Sara n
این قدر آدمهای مختلفی که اصلن نمی شناسم یا فقط به یک سلام می شناختم  به م در مورد انتخابات تبریک می گویند که باورم نمی شود، این همه آدم بدانند که خبر خوب بوده و فکر کنند که می توانند به هر ایرانی که می بینند تبریک بگویند. مثلن من وقتی اولاند رییس جمهور فرانسه شد هیچ نمی دانستم به کدام فرانسوی باید تبریک بگویم و به کی تسلیت. جدای همکاران و دوستان نزدیکم، از نگهبان اسحله به دست سفارت فرانسه گرفته تا سفیر روسیه، کاردار فرهنگی سفارت آلمان، راننده ی دفتر اکتد، آشپز دافا، همکار جدید اهل اسلواکی، فروشنده ی مغازه ی نقره فروشی کوچه ی مرغ فروشی، نماینده ی یونیسف در افغانستان، استاد دانشگاه امریکایی کابل، خبرنگار سی ان ان در کابل، کارمند یو اس اید در امور گمرک و سرباز نروژی نیروهای ناتو همه تا می فهمند ایرانی هستم، یک لبخند یهویی و عمیق توی صورتشان  پخش می شود ونتیجه ی انتخابات ایران را تبریک می گویند. واقعن با خوشحالی و هیجان تبریک می گویند. خوشحالی شان خوشحالم می کند. آیا من هم همین قدر در مورد اسلواکی و نروژ و روسیه و رواندا می دانم که اگر اتفاقی در کشورشان افتاد بدانم کی باید تبریک بگویم؟ نه. 
06 Sep 05:41

نه به خاطر خودم، نه بخاطر خدا

by nikolaa

من از آن دسته آدم هایی هستم که حتی اگر یک جوری شوهر را توی پاچه ام کنند هیچ رقمه حاضر نیستم بچه دار بشوم.یعنی حاضرم خودکشی کنم ، طلاق بگیرم، هر کار قانونی یا غیر قانونی دیگری بکنم فقط بچه دار نشوم. بچه دار شدن بزرگ ترین فاجعه دنیاست. حتی از جنگ و کشت و کشتار های جهانی هم بدتر.

به بچه دار شدن که فکر می کنم یک جایم می سوزد. درست نمی دانم کجا.دلم نیست.دماغم هم نیست.حتما می گویید طبیعتا یکی از این دو جایم باید بسوزد اما این یک جایی است که سوزشش آرام می آید بالا و از معده آدم شروع به جوشش می کند و بعد با یک نفس طولانی از ریه می گذرد و توی سر آدم شکل یک نقطه کوچک می سوزد. می سوزد. می سوزد...

من بچه دار نمی شوم چون دلم نمی خواهد وقتی بچه ام می پرسد "چرا منو بدنیا آوردی؟" بهش بگویم که خدا او را توی آستینم دمیده، یا فرشته ها گذاشتندش توی خانه مان ، یا حتی در منطقی ترین حالت ممکن بگویم "تو حاصل ادغام مقادیری از پسماندهای جسمی من و مردی هستی که شاید یه زمانی همدیگه رو دوست داشتیم..." . بچه دار نمی شوم که مثل خیلی از مادرها به جای جواب سوال بچه ام شانه هایم را بالا نیندام و نگویم " چه میدونم.یه اتفاق بود.ناخواسته..." !

من بچه دار نمی شوم. نه بخاطر هزینه بزرگ کردنش، نه بخاطر سختی تربیت کردنش، نه بخاطر اینکه نمی دانم مسائل بی ادبی را امسال بهش بگویم بهتر است یا سال بد، حتی نه بخاطر اینکه شاید مادرزاد( و نه حتی پدر زاد!) مریض باشد و تا آخر عمر درد بکشد!من بچه دار نمیشوم چون صرف عمل بچه دار شدن را یک گناه فوق کبیره  و یک جرم غیر قابل مجازات می دانم.بچه دار نمی شوم چون به نظرم اینهایی که بچه هایشان توی پرورشگاه از رنگ دیوار و ساعت خاموشی و دمپایی های صورتی متنفرند بزرگترین مجرمان دنیا هستند.بچه دار نمی شوم که وقتی دختره دست هایش را محکم دورم حلقه می کند و می گوید "خاله توروخدا یه دستمال بخر" پیش خودم نگویم "بیچاره همسن دختر منه تقریبا...". بچه دار نمی شوم که وقتی توی پارک نشسته ایم و پسرم دارد بستنی لیس می زند یک نفر همسن خودش نیاید برایش اسفند دود کند و پول بگیرد و مزه بستنی را توی خیالش تصور کند. بچه دار نمی شوم که یک نفر را به این دنیا اضافه نکنم که بخواهد اکسیژن و آب و گیاه و گوشت تن بقیه موجودات را بخورد و بعد حتی درحالت خوشبینانه و با فرض داشتن یبوست ، همه اش را به شکل ادرار به محیط پس بدهد!

بعله!من همچین آدم یک دنده ای هستم. حتی اگر شوهر را به زور بهم بیندازند هیچ جوری گول بچه دار شدن را نمی خورم. سنت امام و پیامبر که جای خود دارد، بچه دار شدن اگر سنت خود خدا هم بود باز بچه دار نمیشدم!

04 Sep 14:21

۹۸۳. خرید نقدی و خرید کارتی

by کدئین کدی
همیشه نقدی خرید کنید، نه با کارت.
خرید با کارت واقعیتِ خرید را از چشم‌ها پنهان می‌کند؛ پول را حذف می‌کند بی‌آنکه پول را حذف کند؛ می‌خرید، بی‌آنکه بفهمید خریده‌اید؛ آن پنجاه‌هزار تومنی را که مورچه‌وار اندوخته‌اید، بی‌آنکه چشمتان به جمالش بیفتد، خرج یکی دو بسته شکلات مجلسی فرنگی می‌کنید و برای پاگشا می‌برید خانه‌ی جدیدالرهنِ ۳۷ متری فلان رفیق شفیق.
این شبیه همان بلایی است که مخترعان عزیز «کارت اعتباری»، سال‌ها پیش، بر سر مردم ینگ‌دنیا آوردند. ما هم به فارسی ترجمه‌اش کردیم و انتشارش دادیم، با این تفاوت که کارت‌های ما فقط «کارت» است، «بدون اعتبار»: هر قدر پول درش باشد، آش حواله‌ات می‌کنند.
داستان اختراع کارت اعتباری و کارت متصل به «شـبکه تـبادل اطلاعات بـانکی» شبیه داستان چاپ اسکناس درشت و حذف صفر از پول ملی است. ظاهرا این کارها برای آن است که «پول» به چشم نیاید، یعنی «خرج شود» اما به چشم نیاید. من یکی که یک ایران‌چک پنجاه‌هزار تومنی را (که هر لحظه ممکن است سه چهارتا از صفرهایش بیفتد) خیلی راحت‌تر از یک بسته‌ی صدتایی اسکناس خشک پنجاه تومنی خرج می‌کنم؛ حالا دیگر ببین با این کارت متصل به شبکه چه می‌کنم.
البته گول لحن این نوشته را نخورید. این نوشته مانیفست اقتصادی و تحلیل سیاسی نیست، صرفا مشاوره برای تنظیم سبد مصرف است، برای شمایی است که انتخاب بین فلافل ۹۰۰ تومنی و ۱۰۰۰ تومنی برایتان فرق می‌کند. پس تا هنوز امکانش هست و تا هنوز مثل باقی دنیا خرید نقدی «مشکوک» و «نامعمول» نشده: کارت بانکی‌تان را در خانه رها کنید و پول نقد در جیبتان بگذارید و هیچ‌وقت با «شتاب» خرید نکنید.
18 Aug 11:34

کشتی شکستگانیم، ای باد شرطه بر خیز ( کابوس استرالیایی)

by سیب به دست

خواب می بینم. برگشته ام ایران و رفته ام مصاحبه برای استخدام. یک مردک ریش و پشمی با یقه ی بسته و لبخند کریهی که مخصوص مومنین ادارات دولتی است با کلمات نامانوس عربی حرف می زند. ترکیبی است از مدیر عاملینی که سالها توی ایران باهاشون سر و کار داشتم: بی سواد، پر مدعا، مطمئن. بیهوده سعی می کنم لبخند احترام امیزی بزنم. نمی فهمم که  چطور دوباره سر  از اینجا دراوردم، توی خواب فکر می کنم دارم کابوس می بینم. مقتعه ام راه گلوم رو بسته  و صدای خرخر بدی از ته حلقم بیرون می آید.

***

از خواب که پریدم اینجا بودم. نفس عمیقی کشیدم. مرد عقیق به دست با همه ی ملحقاتش فقط یک خاطره  بود که هر از گاهی توی خوابهایم می امد. من اینجا در کشور متمدنی هستم که همه چیز حساب کتاب دارد و هیچ کس برای گرفتن یک پست علمی نباید عربی بلغور کند و مقتعه ش را جلو بکشد. من اینجا هستم و همه چیز خیلی متمدن و خوبه. من اینجا بعد از تموم شدن درسم دارم دنبال کار می گردم. البته اینجا؛ کار پیدا کردن چالش بزرگی است. من توی ایران حتی یک بار هم درخواست استخدام ندادم و مصاحبه ی شغلی نرفتم.  همه ی مدیر عاملین شرکت هایی که با اونها کار کردم اساتیدم بودن و من رو می شناختن. همه چیز آشنا بود، حتی تا رده ی معاون وزیر، با یک شماره ی موبایل در دسترسم بود.

این روزها که دوباره از صفر شروع کردم خیلی بر می گردم به ان روزها. من حتی فکر می کنم خیلی از مصاحبه های استخدامی رو فقط برای اینکه ایرانی هستم از دست می دهم. از مشاور شغلی ام توی دانشگاه می پرسم ، تایید می کند. می گوید امار نشون میده که یک رزومه ی ثابت رو با سه اسم مختلف برای یک شرکت بفرستی، اون که اسم خاور میانه ای داشته باشد از کمترین شانس برخوردار است. می گوید » اینجا کشور نژاد پرستی است». و من می فهمم که چه می گوید. کشوری که درهایش را روی مردمی که جونشون رو کف دستشون گرفتن و برای رسیدنش از دریا گذشتن می بندد بی گمان کشور بی رحمی است. من هر روز که از خواب بیدار می شوم به پناهجویانی که اعتصاب غذا کرده اند فکر می کنم و از بی رحمی  این سیستم دلم اشوب می شود. شاید چون خودم هم این روزها با رویه ی بی رحم این کشور سر شاخم. درها را می کوبم تا وارد این چرخه بشم، مثل مگس پیر و خرفتی که دنبال یک روزنه می گردد. در ها بسته است ، به در و دیوار می خورم و همه ی بودنم شبیه وز وز مگس در این اطاق خالی و سرد می پیچد. این همه برگشت خوردن ها و با سر توی دیوار رفتن ها، من را برمی گرداند به روزهایی که چیزها جور دیگری بود. به محیط امنی که محیط من بود. لابد ته دلم مقایسه می کنم.  پولهایم دارد ته می کشد و تصور کار کردن توی  کارهایی که دوست ندارم ازارم می دهد. من برای صندوق دار شدن توی یک فروشگاه ساخته نشدم، نشدم، نشدم. لابد هر روز، هزار بار فکر برگشتن از ذهنم می گذرد و برای همین شبها خوابش را می بینم. ناخود آگاهم به دادم می رسد و رویه ی دیگر  کابوس رو نشون می دهد. پس خواب می بینم؛ برگشته ام ایران؛ نشسته ام پشت میز، مردک با آن لبخند کریه؛ انگشتر عقیقش را در دست می چرخاند. از خواب می پرم و وارد کابوس می شوم. یاد پناهجویانی می افتم که روی یک تخته پاره در اقیانوس شناورند. پشت سرشان تاریکی و جهل، پیش رویشان درهای بسته. این طوفان را سر باز ایستادن نیست.


دسته‌بندی شده در: ویولتا
14 Aug 06:13

توران

by رگبار سپهری

 

 

قبل از این که این پست را بخوانید بدانید که به نسبت پستی طولانی است اما باید برای ادای دین هرچند ناقص خودم به استادی بزرگ که بیش از 60سال است که برای فرهنگ کودکان این وطن کوشیده است این مطلب را می آوردم . هرچندکه پاسخی است کم مایه در حد بضاعتم به توهینی که به وی و کارهای سترگش از جانب متعصبان تندرو طالبان صفت شد . اگر به حوزه فرهنگ کشور علاقمندید پیشنهاد می کنم وقتی بگذارید و این نوشته را بخوانید .   

 

6سالم بود و بین مادر و مادر بزرگم در اولین روز مدرسه حرکت می کردم . کلاس آمادگی می رفتم . وارد حیاط مدرسه شدیم . به نظرم خیلی بزرگ بود . سال 56 بود . اسم مدرسه ، فرهاد بود . رفتیم نشستیم سر کلاسها .مادرها عقب کلاس ایستادند . خانم معلم آمد . اسمش اخترخانم بود . مادرها کمی بعد رفتند . آرام آرام دلمان برای آنها تنگ شد ولی زنگ تفریح دیدیم بیرون نشسته اند . خوشحال شدیم . بازی کردیم و تعریف کردیم به ما چه ها داده اند . دوباره رفتیم سر کلاس . بازی کردیم و نقاشی کشیدیم . مادرها بیرون مدرسه منتظر ما بودند . یکی دوروزه ننرترین بچه ها با مدرسه فرهاد و اخترخانم اخت شدند.  

 

آمادگی خیلی خوش گذشت . هر هفته یک موضوع به طور کاملا دموکراتیک و با رای گیری در کلاس انتخاب می شد . یک بار هم من پرندگان را پیشنهاد دادم . هر موضوعی که آن هفته انتخاب می شد تا یک هفته رویش کار می کردیم . یک بار پوشاک بود انواع پوشاک ، الیافهای مختلف از لباس اسکیموها تا قبایل آفریقایی . یک بار اسباب بازی بود که آن هفته کلاس پر بود از اسباب بازی . یه پرونده برای هر کدوممان درست کردند با کلی کاردستی که هنوزهم مادر نگاهشان داشته . ازما پرسیدند دوست داریم چه کاره شویم . دستمان را روی کاغذ گذاشتیم و دورش خط کشیدیم و دست را رنگ کردیم و اخترخانم بالای هر دست شغل آینده را نوشت . همه پسرها گفتند خلبان چندتایی هم دکتر . آن موقع ولیعهد هم خلبانی می کرد خلبانا مقبول بودند . دخترا یا پرستار شدند یا معلم .  

 

جشن چهارشنبه سوری در مدرسه برگزار شد . بالماسکه بود که هر کس خودش را قرار شد شکل چیزی بکند . دختر خوشگل کلاس هم قرارشد بشود بهار . من گربه شدم . بچه ها دمم را هی می کشیدند . من هم دمم را وسط چهارشنبه سوری کندم انداختم آن طرف . عمو نوروز آمد . دستهای هم را گرفتیم دور آتیش چرخیدیم .  

 

سال بعد کلاس اول بود . 57 . چند وقت مدرسه ها تعطیل شد . بعد دوباره باز شد . مدرسه در خیابان فرح بود که شد سهروردی . خانه ما دور بود ولی می بردند و میاوردند .با این که ما کلاس اول بودیم ولی ما هم زنگ کتابخانه داشتیم . بقیه کلاسها هم داشتند . می رفتیم کتابخانه . شاید بی اغراق بگم عادت پیوسته و خستگی ناپذیرم به کتاب از همان جا نشات گرفته . ما اصلا هیچ مشقی را در خانه انجام نمی دادیم . فارسی ، علوم و ریاضی ،در مدرسه و سر کلاس انجام می شدند.  

 

اسم مدیر این مدرسه عالی توران خانم بود . خانمی بود با عینک دور مشکی و موهای جوگندمی که همیشه بالای سرش جمع می کرد . جذبه داشت ولی همه دوستش داشتند . سال بعد نمی دانم چرا ولی  مدرسه را تعطیل کردند و مارا فرستادند مدرسه های دیگر . خاطره مدرسه هیچ از یادم نرفت که نرفت .  توران خانم مدرسه فرهاد از ذهنم نرفت بیرون .  

 

سالهای سال گذشت ، بیش از 30 سال . عیالوار شده بودم . روزی از تلویزیون زنی را دیدم که آب دهانم خشک شد . خودش بود . توران خانم . خانم توران میرهادی . از کتابهایش می گفت . مادر و 50 سال زندگی در ایران . ذوق زده فردا رفتم خریدم . خاطراتش بود . پدر برای تحصیل آلمان رفته بود بعد از جنگ جهانی اول . با یه دختر آلمانی ازدواج می کند به ایران بر می گردند . توران دنیا می آید سال1306 . پدر آدم گرفتاریست . مهندس و کلی پروژه . 80% تربیت بچه ها بر عهده مادر است . کتاب اصلا یه کتاب تربیتی است واقعا . کلی ازش استفاده کردم .   

 

               

  

سیستم آموزشی ایران را اصلا قبول ندارم . تکیه فراوانی می کنند روی محفوضات . مثلا این قدر  شیمی در دبیرستان حفظ میشود که حد نداره . ما  چهار سال دبیرستان یک بارنرفتیم بینم آزمایشگاه این اسید کلریدریک اصلا چی هست ؟ 1000صفحه شیمی می خونیم ولی هیچ کدامش یادم نیست الان . در آمریکا 150 صفحه شیمی خوانده میشه ولی 10برابر آزمایش انجام می دهند . کدام بیشتر در ذهن می ماند؟ خانم میرهادی می خواست این روش را در ایران پیاده کند ولی هنوزم که هنوز است آموزش پرورش قبولش ندارد .  

 

حقیقت این است که وقتی زندگی توران میرهادی را می خوانیم و بررسی می کنیم با یک مبارز واقعی مواجه می شویم .توران میرهادی استاد ادبیات کودکان، نویسنده و متخصص آموزش و پرورش بیش از 60سال در گسترش فرهنگ کودکی و ادبیات کودکان کوشیده . او ۲۵ سال مدرسه فرهاد را اداره کرده. همچنین او یکی از بنیان‌گذاران شورای کتاب کودک است و از سال5۸ تا کنون سرپرستی تدوین و تالیف فرهنگنامه کودکان و نوجوانان را نیز برعهده داشته است.  

 

او بعد از پایان دبیرستان در رشتهٔ علوم طبیعی دانشگاه تهران پذیرفته شد. در همین دوره او نخست با جبار باغچه‌بان که طرح سوادآموزی بزرگسالان را پیش می‌برد، آشنا شد. حضور در کنار جبار باغچه‌بان به او اهمیت آموزش سواد پایه را یادآوری کرد. در کنار این کار او به عنوان دانشجوی آزاد به کلاس‌های درس محمدباقر هوشیار در دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران می رفت که علوم تربیتی و اصول آموزش و پرورش درس می‌داد. تجربه‌هایی که او از این دو استاد به دست آورد سبب شد که تصمیم بگیرد در راهی دانش بیاموزد که علاقه‌اش را داشت.  

 

به این سبب از تحصیل در رشته علوم طبیعی انصراف داد و تصمیم گرفت برای آموزش در زمینهٔ علوم تربیتی و روان‌شناسی به اروپا برود. نخست قصد رفتن به سوئد را داشت، اما در نهایت در پاییز ۱۳۲۵ از پاریس سردرآورد. در این هنگام یک سال از پایان جنگ جهانی دوم گذشته بود و اروپا ویرانه‌ای بود که از داغ جنگ و گرسنگی می‌سوخت. ارادهٔ توران برای آموختن سبب شد که این دشواری‌ها مانعی در راه هدف او نشود. خود را با وضعیت ناگوار پس از جنگ در اروپا سازگار کرد.  

 

با جیره خوراک روزانه می‌ساخت و حتا در پروژه‌های بازسازی بخش‌های گوناگون اروپا که با همیاری دانشجویان اجرا می‌شد مشارکت می‌کرد. با این هدف یک بار به بوسنی هرزگوین|هرزگوین و یک بار هم به کوه‌های تاترا چکسلواکی رفت و در بازسازی راه‌آهن آن مناطق شرکت کرد. این سفرها و دیدن چهرهٔ اروپا پس از این جنگ ویرانگر چنان تاثیر عمیقی بر او گذاشت که از همان هنگام به نقش آموزش و پرورش در پاسداری از ارزش‌های انسانی یا ویران کردن آن پی برد. در این دوره او نخست رشتهٔ روانشناسی تربیتی را در دانشگاه سوربن به پایان رساند و پس از آن رشتهٔ آموزش پیش دبستان را در کالج سوونیه ادامه داد.  

 

شانس بزرگ او در این دوره این بود که توانست در کلاس‌های درس هنری والون و ژان پیاژه دو غول روان شناسی و شناخت‌شناسی کودک در سدهٔ بیستم بودند، حضور یابد. موضوع نظریه‌های رشد هنری والون و ژان پیاژه در این دوره حتا در اروپا تازه بود و میرهادی فرصتی نادر داشت که این دیدگاه‌ها را بیاموزد و در ایران به کار ببندد.  

 

او ۱۳۳۰ به ایران بازگشت و کودکستان فرهاد آغاز شد. پدر و مادرش پشتیبان‌های بزرگ او در این کار بودند. پدر محل کودکستان را که خانه‌ای خالی بود در اختیار او گذاشت و افزارهای آموزشی مانند نیمکت و غیره را برای او ساخت و مادر با گرفتن پروانهٔ کودکستان به یاری او شتافت. محل این کودکستان ابتدا در خیابان ژالهٔ تهران قرار داشت. طولی نکشید که روش کار میرهادی با استقبال والدین ایرانی روبرو شد و او توانست از سال ۱۳۳۶ دبستان فرهاد را در کنار کودکستان پایه بگذارد. از این دوره به بعد همسرش همکار و همراه همیشگی او در ادارهٔ کودکستان و دبستان شد. مدرسهٔ راهنمایی فرهاد نیز از سال ۱۳۵۰ کارش را آغاز کرد. از سال ۱۳۵۶ این مجتمع که بیش از ۱۲۰۰ دانش‌آموز داشت در ساختمانی بزرگ در خیابان سهروردی نزدیک سیدخندان به کار ادامه داد. در بیشتر سال‌های دههٔ ۴۰ و ۵۰ مدرسه فرهاد به واحد تجربی تعلیمات عمومی تبدیل شد و پیشرفته‌ترین دیدگاه‌های درون آموزش و پرورش ایران نخست در این مجتمع بررسی و تجربه و در صورت کسب اعتبار در نظام آموزش و پرورش جاری می‌شد. مدرسه فرهاد از همان آغاز به صورت مختلط اداره می‌شد. 

 

توران میرهادی سبب گرایشش به ادبیات کودکان را علاقه ای می داند که در کودکی و در خانواده پیدا کرد. دو کتاب به زبان آلمانی به نام فیدل استارماتس و مایا دختر گریزان از کندو داستان هایی هستند که برای یک عمر روی او تاثیر گذاشتند. داستان اول که سرگذشت پسرکی در جنگ جهانی اول است در او روحیه صلح طلبی و ضد جنک را پدید آورد و داستان دوم انگیزه های کار برای جامعه را در او کاشت. در کنار این ها خدمتکاران خانه برای او افسانه های و ترانه های عامیانه می گفتند که همواره منبعی سرشار از لذت و آگاهی را برای او می ساختند. میرهادی خود براین باور است که گروهی که به همراه او ادبیات کودکان را در ایران گسترش دادند، همگی در خانواده هایی رشد کردند که در آن ها کتاب هایی برای کودکان وجود داشت. 

 

پس از آن توران میرهادی ادبیات کودکان را هنگامی از جنبه علمی و اجتماعی شناخت که در فرانسه بود. در این کشور و در چارچوب نظام آموزشی به نقش بدون جانشین ادبیات و هنر کودکان در رشد اجتماعی و فرهنگی کودکان پی برد و پس از آن هنگامی که به ایران برگشت، این تجربه ها را در قالب گفت و گوهایی با دوست دوران نوجوانی خود لیلی ایمن در میان گذاشت.  

 

پس از آن از سال ۱۳۳۲ این دو در کنار آذر رهنما که مجله سپیده فردا را منتشر می کرد قرار گرفتند و نتیجه کارشان این بود که در سال ۱۳۳۵ نخستین نمایشگاه کتاب کودک را در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران برگزار کردند. این نمایشگاه از آن جهت اهمیت دارد که موضوع کمبود کتاب کودک و کتابخانه های ویژه کودکان را به جامعه فرهنگی آن روزگار یادآوری کرد. پس از این کار بود که جنبشی در گسترش ادبیات کودکان راه افتاد که تا زمان پایه گذاری شورای کتاب کودک در سال ۱۳۴۱ به طور غیر رسمی و پراکنده ادامه یافت. 

 

راه اندازی شورای کتاب کودک در ایران به معنای رسمیت یافتن نهاد ادبیات کودکان در ایران است. از هنگام پایه گذاری این نهاد تا اکنون که نیم سده از این رخداد می گذرد، توران میرهادی نقش برجسته ای را در هدایت و راهبری ادبیات کودکان ایران در عرصه ملی و بین المللی داشته است.   

 

 

این مقدمه طولانی برای این بود که بدانید سایت رجانیوز که تریبون جناحی است که همیشه طوری صحبت می کتند که گویا نماینده تمام ملتند و در انتخابات امسال معلوم شد با کلی ارفاق و تک ماده در اصل نماینده حداکثر 8% مردم ایرانند! مطلبی مغرضانه و عقده گشایانه درباره یادگار و ثمره تلاش توران میرهادی یعنی شورای کتاب کودک و همین طور بسیار بی انصافانه درباره خود ایشان منتشر کرده که قبلا هم در هفته نامه 9 دی خودشان به چاپ و انتشار رسانده بودند .

 

به طور مثال آنها برخی از گناهان خانم میرهادی را این گونه بر شمرده اند:

1- چرا توران میرهادی پس از پنجاه سال همچنان عضو هیئت مدیره شورای کتاب کودک است!؟

2- چرا او سال‌ها مدیریت مدرسه فرهاد را بر عهده داشت !؟

3- چرا فرهاد مدرسه ای مختلط بوده است !؟

۴- چرا در محتوای آموزشی این مدرسه شعر و رقص و شادی در نظر گرفته می‌شد!؟

۵- چرا جایی گفته ادبیات کودکان هیچ محدوده ای را نمی‌پذیرد، نه اعتقادات، نه مکان، نه زمان، باید فراتر از اعتقادات برود. باید به مرحله ای برسد که هیچ نوع اعتقادی نتواند او را محصور کند!؟

۶- چرا  او جای دیگری می‌گوید که با هم بودن دختر و پسر را تا یازده سال در مدرسه از نکات ضروری تعلیم و تربیت می‌داند!؟

۷- . . .

۸- . . .

 

 

یعنی شما تصور کنید که در این نوشته سراسر خشم و غضب علیه شورای کتاب کودک و اعضای آن همه محاسن آن ها را نادیده گرفته و فقط به این چند به زعم خود ایراد پرداخته اند . آن هم علیه شورایی غیر دولتی ،که 50 سال است در حوزۀ ادبیات کودک و نوجوان فعالیت می کند و اعضاء آن نیروهای داوطلب هستند. شورایی که در حال حاضر حدود 700 عضو رسمی و وابسته دارد و هزینه های خود را از راه حق عضویت، حمایت های مردمی، اجرای پروژه های فرهنگی و حق التالیف فرهنگنامه به دست می آورد (لینک وب سایت شورای کتاب کودک)  

 

بخوانید این نوشته مغرضانه و کوته بینانه رجانیوز را . به طور کامل بخوانید و خود قضاوت کنید .وقتی افق دید آدمی کوتاه باشد همین می شود که می خوانید. نوشته ای تخت این عنوان درخشان! : وقتی بهائیان و شرکا برای کودکان ایران نسخه می‌پیچند/ 50 سالگی شورایی که چند نفر بهائی، توده‌ای، شاهدوست، غربزده و ضد انقلاب تاسیس کردند!

 

 

13 Aug 18:13

رشد بی رویه 2

by (الی)

درباره مثلث عشق شنیدید؟ در پیوستگی با پست قبل امروز درباره یکی از سه تا رکن اصلی ان یعنی صمیمیت حرف می زنیم.

عشق یه آشفتگی روانی است. یادش بخیر استادمون می گفت. عاشقا همیشه قشنگن و..

ازدواج قاتل عشق هست. بعد ازدواج همگی به سمت تعادل روانی حرکت می کنیم و وقتی دوباره خودمون شدیم مشکلات شروع میشه. چیکار کنیم که این اتفاق نیفته؟ شناخت قبل ازدواج. یک سری اتفاق ها قبل ازدواج بیفته و عشق رو تبدیل به صمیمیت کنه. این که صمیمیت جایگزین عشق بشه.. صمیمیت یکی از رکن های عشق پایداره. صمیمیت یعنی (دوستت دارم اما...).

و این جای خالی باید پر بشه و براش راه حل پیدا شه.. و یا باهاش کنار بیای بدون اینکه بتونی یا بخوای راه حل پیدا کنی... که هر سه تا گزینه مورد قبوله.

 در واقع صمیمیت عشقِ بعد از ازدواج هست. ولی این صمیمیت رو قبل ازدوااج کشف کنید و بعد ازدواج می بینید که زندگی رمانتیکتان واقع بینانه تر پیش میره.

صمیمیت چند ستون داره که وقتی دنبال صمیمیت باشی این ستون ها هم شکل می گیرن.. یکی بخشش و گذشت هست. ما چون خودشیفته هستیم اهل بخشش نیستیم. این نتیجه تفرد گرایی ماست. خودمون رو محق می دونیم.. همین باعث میشه از اون چیزی که فکر می کنیم (توجه کنید فکر می کنید) حقمونه نمی گذریم. و خوب بدونید بین ایثار و فداکاری و گذشت و توسری خور نبودن و گرفتن حق و قربانی شدن خیلی فرق هست.. ولی وقتی بخشش داشته باشی صمیمیت ایجاد میشه و وقتی صمیمی باشی بخشش و گذشت در گذر زندگی به معنی قربانی شدن نیست. فهیمه یادتونه؟ یکی از مشکلاتشون نبود بخشش بود. فعلن کلیات رو میگم و بعد در داستان فهیمه می گم چرا بخشش وجود نداشت.

یک رکن دیگرش پشتیبانی و حمایت هست. این که هوای هم را داشته باشید. کمک کنید و هر وقت نیاز داره تنهاش نذاری. بدون منت و یا تلافی. اگه اشتباهی کرد نگی حقت بود و تنهاش بذاری. کاری که خیلی رایج شده.

درک و همدلی و توجه به نیاز طرف مقابل. احترام گذاشتن. باز هم می گم احترام گذاشتن به طرف مقابلت باعث ایجاد محدودیت هایی میشه. که باید درکشون کنید.

بعدی ستایش و سپاسگزاری هست. قدردانی و این که بدونی بدونی چشم داشت کاری را برایت انجام داده و تو قدردان باشی.

20 Jul 09:33

یادداشت وارده: در مورد کودتای نوژه و ماجرای عجیب پارس سگ

by آرمان امیری

یادآوری: «یادداشت‌های وارده»، نظرات و نوشته‌های خوانندگان وبلاگ است که برای انتشار ارسال شده‌اند. این مطالب «لزوما» هم‌راستا با نظرات نگارنده «مجمع دیوانگان» نخواهند بود.

م. آزادی- سایت خبری «تسنیم» به تازگی گزارشی منتشر کرده است در مورد «کودتای نوژه» که در آن مطالب خلاف واقع فراوانی به چشم می‌خورد. (از اینجا+ بخوانید) شاید باید در پرهیز از بسیاری از سوءتفاهمات در همین ابتدا یادآوری کنم که بنده وکیل مدافع دولت امریکا نیستم، اما به نظرم می‌رسد یک گرایش ناخوشایند خبری در کشور ما وجود دارد که تلاش می‌کند هر روی‌داد ناپسندی را به دولت آمریکا متصل کند. به گزارش تسنیم باز گردیم و تاکید‌های فراوان در متن که اصرار دارند بگویند: «کودتا امریکایی-انگلیسی بود»، «کودتا با توافق تمام سران این کشورها اتفاق افتاد» و «شکست کودتا مایه فضاحت جهانی امریکا شد»!

در گزارش مارک گازیوروسکی که سال ۲۰۰۲ در مجله میدل ایست جورنال منتشر شده و «اندیشه پویا» هم در آخرین شماره‌ خود ترجمه -ناکامل- این مقاله را منتشر کرد، نکات جالبی آورده شده است. (ترجمه این مقاله را از اینجا+ بخوانید) در این مقاله نوشه شده با این‌که مقامات امریکایی حمایت از بختیار و گروه‌های مخالف دیگر را سبک‌سنگین می‌کردند، اما امیدی به آن‌ها نداشت و از آن‌ها حمایت نکرد.

ضمن این‌که خاطرمان باشد که ۱۳ آبان سال پیش از وقوع این کودتا، جوانان و دانشجویان پیرو خط امام با حمله به سفارت امریکا ۶۶ دیپلمات‌ و کارمند سفارت را گروگان گرفته بودند. یکی از بهانه‌های معترضان ایرانی، حمایت آمریکا از شاه مخلوع ایران بود. بدین ترتیب وزارت خارجه دولت امریکا که زیر فشارها و انتقادات سنگین داخلی قرار گرفته بود به سفارت‌خانه‌های خود در چند کشور اروپایی اعلام کرد که به مخالفان انقلاب ایران که در پی جذب حمایت دولت امریکا هستند، «صریحا» گفته شود که فعلا هیچ‌گونه پشتیبانی یا همکاری صورت نخواهد گرفت.

همچنین در مصاحبه‌ای که سال ۱۳۹۰، صدای امریکا، در برنامه‌ «افق» با آقای بنی‌صدر، رییس‌جمهور وقت، آقای عباس میلانی تحلیل‌گر و استاد علوم سیاسی و مدیر برنامه مطالعات ایرانی در دانشگاه استنفورد و همین‌طور آقای خسرو بیت‌اللهی، از کودتاگران و سرشاخه‌ پایگاه شاهرخی(نوژه) انجام داد، ادعاهای دیگری که گزارش تسنیم سعی بر قبولاندن آن می‌کند، زیر سوال می‌روند. مثل این ادعای که حکومت از طرق مختلف از ماجرای کودتا اطلاع دقیق داشت. یا این‌ ادعای گزارش تسنیم که که یکی از اعضای کودتا طرح را لو داده. (فیلم این برنامه را از اینجا+ ببینید)

بماند که حکومت و مسوولان و از جمله خود آقای بنی‌صدر ادعا می‌کنند که مدت‌ها قبل از اتفاق افتادن کودتا، از ماجرا با خبر بوده‌اند؛ اما نکته‌ دیگر در گزارش تسنیم، تلاش برای قدسی‌سازی از مسایل روزمره و واقعی است که جلوی ریشه‌یابی درست و شفاف‌سازی عوامل دخیل را می‌گیرد. برای مثال، در ماجرای شکست آمریکا در صحرای طبس هم آقای خمینی گفتند: «باید بیدار شوند، آن‌هایی که توجه به معنویات ندارند و به این غیب ایمان نیاورده‌اند؟ نباید بیدار شوند؟ چه کسی این هلیکوپتر آقای کارتر را که می‌خواستند به ایران بیایند ساقط کرد؟ ما ساقط کردیم؟ شن‌ها ساقط کردند. شن‌ها مأمور خدا بودند. باد مأمور خداست. قوم عاد را باد از بین برد؛ این باد مأمور خداست. این شن‌ها همه مأمورند. تجربه بکنند باز». (+)

بنابر همین روال و روحیه، در گزارش نسیم هم می‌خوانیم: «بنابر گفته‌های امام (ره) در یکی از سخنرانی‌های شان در تاریخ 20/4/1359، در جمع روحانیون و ائمه جماعات تهران و شهرستان‌ها، عملیات کشف و خنثی سازی کودتای نوژه با پارس یک سگ به یکی از پاسداران آغاز شد، که به تعبیر امام از «جنود خداوند» بود به هر حال، توطئه کودتای نوژه نیز به بهترین نحو سرکوب شد و شکستگی دیگر در کارنامه آمریکا ثبت گردید».

پی‌نوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند. یادداشت‌های وارده خود را به نشانی «arman.parian[at]gmail» ارسال کنید.
16 Jul 12:18

آتش بزن، باطل بود، دعویِ من معنیش نیست‎

by آرمان امیری

می‌گویم مادر من، برای شما ضرر دارد. همین‌جوری هم شما باید روزی چند لیوان آب بخوری. هزار و یک درد کوچک و بزرگ داری. چقدر دکتر بر این آب خوردن شما تاکید داشت. آن هم در این تابستان و گرمای خرماپز. جواب نمی‌دهد. تازه این‌که خوب است. خودش قبول دارد که سخت می‌گذرد و قطعا بی‌آسیب هم نمی‌ماند. دیگری که اصرار دارد قبول کنیم که اصلا تا وقت افطار هیچ میلی به آب پیدا نمی‌کند. نه اینکه اهل دروغ یا تظاهر باشد. آنقدر به خودش تلقین کرده که واقعا باورش شده آدمی با روزی ده ساعت کار اداری و چند ساعت رفت و آمد در ترافیک شهر و اتفاقا آن پوشش ویژه زنانه ممکن است برای 15 ساعت پیاپی بی‌نیاز از آب باشد؛ بلانسبت انگار درون انسان هم انبار ذخیره آب تعبیه کرده‌اند!

شاهد هم که از غیب رسید افاقه نکرد. می‌گویم بابا عقل ما کفار همیشه باطل است. این عزیز دلمان(+) که خودش اصل جنس است. دیگر چه می‌گویی؟ می‌گوید یعنی چه؟ آدم روزه بگیرد که نمی‌شود آب بخورد. می‌گویم آخر قربانت شوم، تو می‌دانی یا طبیب؟ اگر گفته بود «روزه‌دار باید ده رکعت نماز اضافه بخواند» همه محض احتیاط هم که شده ردیف می‌شدید به سجود و رکوع. حالا چون طرف یک درجه تخفیف داده حرف‌ش قبول نیست؟ باز هم جواب نمی‌دهد.

حکایت جدیدی نیست. مختص این کشور و این مذهب هم نیست. یک ویژگی عجیبی دارد این روحیه شرقی که ناخودآگاه به حزن و اندوه گرایش دارد. موسیقی‌اش را که بشنوی انگار فقط با سوز و گداز عجین شده. اصلا سازش را نگاه بکن، توی «نی» همینجوری هم که بدمی آدم دلش می‌خواهد بنشیند و های های گریه کند و به قول معروف «دلی سبک کند». اصلا شادی و کارناوالش هم با سوگواری عجین شده. می‌خواهد «سو و شون» باشد، یا «سوگ حسین». انسان غربی «ریاضت» چه می‌داند یعنی چه؟ این روح شرقی است که انگار همیشه از خودش شرم دارد. انگار یک بدهی تاریخی احساس می‌کند به یک منبع نامشخصی. هرچه می‌کند با خودش بی‌حساب نمی‌شود. می‌رود توی کوه و جنگل و غار و بیابان و دیر و صومعه و گوشه و خانقاه و زاویه بست می‌نشیند. خواب و خوراک را بر خودش حرام می‌کند. «عطر خوش زن قدغن» می‌کند و وارونه توی چاه آویزان می‌شود و ذکر می‌گوید و ذکر می‌گوید و اشک می‌ریزد و استغفار می‌کند و توبه به گناه کرده و ناکرده می‌کند تا که «صاف» شود و رها شود از «منیّت». برسد به «نیروانا».

حالا تو برگرد بگو «این کار برایت ضرر دارد». با سر می‌پرد تویش. یک کینه و عداوتی با جسم خودش دارد. اصلا از این جسم بیزار است. آن را «قفس جان» می‌داند. دلش می‌خواهد بشکند این قفس را. بی‌زار است از این وزنه‌ای که به پایش بسته‌اند. از تل گوشت متعفن بدش می‌آید. از اندام خودش شرم‌گین است. مردانگی‌اش را در هیچ تصویری نمایش نمی‌دهد و زنانگی‌اش را به هزار حجاب و پوشش پنهان می‌کند. آنقدر با خودش بیگانه است که گاه حتی بدن خودش را هم نمی‌شناسد. از طبیعت خودش هم شرم دارد. از نیازش شرم دارد. از بدیهیات‌ش شرم دارد و انگار نمی‌خواهد تکلیف خودش را با خودش مشخص کند که مگر تو چه هستی غیر از همین؟ چه عداوتی با این بدن داری؟ چرا اینقدر تحقیرش می‌کنی؟ چرا نیازهایی که مایه حیات و بقای خودت هستند را پست قلمداد می‌کنی؟

روح شرقی، روح غریبی است. توصیف زیاد دارد. عرف و فرهنگ و ارزش‌های منحصر به فرد خودش را هم دارد که گوناگون‌اند و هر کدام دنیایی دارند و در نهایت مثل نوت‌هایی پراکنده در دل یک هارمونی جای می‌گیرند. می‌توان آن را پذیرفت. می‌تواند نقدش کرد یا حتی با آن سر دشمنی گذاشت. عرصه گسترده‌ای است که به سادگی نمی‌شود خلاصه‌اش کرد. اما من، از این همه ارزش، با یکی به شدت مشکل دارم. با داعیه «افتادگی» و «خشوع» و «فروتنی». بی‌پایه‌تر از این ادعا در روح شرقی هیچ چیز نمی‌توانید پیدا کنید.

آن جماعتی که حتی جسم خودشان را هم تحقیر می‌کنند، ابدا موجوداتی «افتاده» و «کم‌ادعا» نیستند. سرهای پایین اینان سرپوش غرور بی‌نهایت و خودستایی اعجاب‌آورشان است. حجابی است بر دعوی خدایی‌شان. این‌ها جسم خودشان را پست می‌شمارند و در لفافه شما و زندگی خاکی و جسمانی شما را هم به طریق اولی تحقیر می‌کنند چرا که در درون همه حلاج‌اند و «انا الحق» می‌گوید. همه پر مدعا هستند و در پس سیمای بر خاک سوده نوای «ما اعظم شانی» سر می‌دهند و باور دارند گوهری درونی دارند که از چشم این انسان‌های پست و حقیر پنهان است و روزی کشف خواهد شد و فقط کسی که بصیرت دیدن این گوهر یگانه را داشته باشد ارزش احترام واقعی دارد. ای بسا سال‌های سال در کنار کسی زندگی کنند اما او را بی‌گانه بدانند چون به گوهر درون‌شان راهی پیدا نکرده. ای بسا که یک عمر تنها بمانند و احساس کنند در این جهان بزرگ هیچ کس توانایی درک آن یگانه وجودشان را نداشته. همیشه خود را مظلوم می‌دانند و مدام در درونشان تکرار می‌کنند که «من حرام شدم» و «کشف نشدم» و «اینجا کسی من را درک نمی‌کند»، اما هیچ وقت نمی‌شود که به خود بگویند «شاید تو هیچ نبودی و نیستی که دیگران هیچ نمی‌بینند»!

افتادگی، اگر بخواهد برای من صفتی قابل احترام و ارزشمند باشد، باید با پذیرش انسان، به معنای همینی که هست همراه باشد. آن‌که رویای فراجهانی برای خودش می‌پرورد از همان ابتدا آب پاکی را به روی دست «افتادگی» ریخته است. غرور، به معنای ارزشمند قلمداد کردن و احترام گذاشتن به هویت جسمانی خود و به نیازها و اعتقادات و حقوق انسانی خود، اوج «افتادگی» است، چرا که در واقع  می‌پذیرد «ما همینی هستیم که می‌بینی. ادعایی فراتر از این نداریم. در عین حال به همین حد هم قانع هستیم و گمان می‌کنیم همین اندازه هم برای آنکه ارزشمند و قابل ستایش باشد کفایت می‌کند»!

در برابر، آنکه مشقت ظاهری ریاضت و افتادگی در معنای تحقیر جسم‌اش را تحمل می‌کند، همواره بر این ادعا تاکید دارد که: من ارزشی هستم فرای این جهان حقیر. من برتری دارم بر میلیاردها موجود حقیر. من آگاهم در برابر جهان گمراهان. من بنده این جسم حقیر و این نیازهای حقیرانه نیستم که «مرغ باغ ملکوتم، نیم از عالم خاک».

آه که در چنین مواردی است که افسوس آن آتش در دل من زبانه می‌کشد. آن آتشی که بیفتد در این نیستان سراسر ادعا با رنگ و لعاب دروغین ریاضت و افتادگی و بسوزد این همه دعوی ناگفته و پنهان را و بخواند در گوشش:

 گفت آتش بی سبب نفروختم         .        دعوی بی معنیت را سوختم
زان که می‌گفتی نی‌ام با صد نمود     .    همچنان در بند خود بودی که بود
با چنین دعوی چرا ای کم عیار       .      برگ خود می‌ساختی هر نو بهار