Shared posts

14 Jun 05:20

شنبه 24 خرداد

by بابک اسحاقی
هلند اسپانیا
5 1



در صورتی که جدول امتیازات ایرادی دارد اطلاع دهید تا اصلاح شود




شرکت در مسابقه پیش بینی رایگان بوده و

جوایز 10 نفر برتر مسابقه به این شرح می باشد :



جوایز نقدی بین سه نفر اول تقسیم خواهد شد .

جایزه نفرات برتر به تفکیک متعاقبا اعلام خواهد شد .



با کلیک روی تصاویر زیر با اسپانسر های ما بیشتر آشنا شوید :


.



.

.

.

.


هر روز جدول رده بندی امتیازات شرکت کنندگان در مسابقه در معرض دید شما عزیزان قرار خواهد گرفت و برای شفاف سازی نحوه شمارش امتیازات فایل تجمیع شده کلیه پیش بینی ها در اینجا قرار داده می شود تا در صورت تمایل مشاهده فرموده و بر روند شمارش امتیازات صحه گذاری کنید و احیانا اگر اشتباهی رخ داده باشد تذکر بدهید :


دانلود فایل تجمیعی


دانلود فایل پیش بینی بد قول ها


پیرو مشورت با بعضی دوستان مقرر شد به منظور جذابیت بیشتر مسابقه نحوه امتیاز دهی به شرح ذیل تغییر نماید .



پیش بینی صحیح تیم قهرمان ............... 25 امتیاز

( قبلا 50 امتیاز داشت )

.

پیش بینی صحیح تیم نایب قهرمان ....... 20امتیاز

( قبلا 35 امتیاز داشت )

.

پیش بینی صحیح تیم سوم............... 15امتیاز

( قبلا 25 امتیاز داشت )

.

پیش بینی صحیح تیم چهارم ............... 10امتیاز

( قبلا 15 امتیاز داشت )




همچنین پیش بینی  صحیح برنده ( یا تساوی ) هر بازی 1 امتیاز داشته و در صورت پیش بینی صحیح نتیجه تنها 3 امتیاز داده خواهد شد ( قبلا 4 امتیاز داشت ) و این امتیازات با هم جمع نمی شوند . یعنی اگر شما تنها برد یا باخت و تساوی را درست حدس زده باشید حائز 1 امتیاز و در صورت پیش بینی دقیق نتیجه 3 امتیاز کسب می کنید ( قبلا 5 امتیاز داشت ) .


در صورتیکه نتیجه یک بازی در فایل پیش بینی ثبت نشده باشد ، در هنگام شمارش امتیاز صفر- صفر محاسبه خواهد شد .


شاد باشید ...




03 Dec 07:46

http://helgha.blogfa.com/post-144.aspx

by helgha
از برف هنوز خبری نیست  روزها افتابی  و با اندکی سرما می گذرن..

جمعه بعد مدتها مامان و بابا هلگا رفتیم آستارا.اولین تجربه رانندگی من تو گردنه حیران بود البته تو اتوبانها و بزرگراهها رانندگی کرده بودم ولی تا به حال گردنه حیران رو  چون اکثرا با برادرها بودیم رانندگی نکرده بودم...ما زودتر از برادرم اینا حرکت کردیم و اونا هم هم یه نیم ساعت دیرتر از ما با دوستاش حرکت کردن...خیلی ریلکس یکساله بدون  گواهینامه دارم رانندگی می کنم...نرسیده به پلیس راه یه دلهره کوچولویی گرفتم ولی بعد اصلا یادم نیافتاد که بی گواهینامه ام..(اعتبار ده ساله گواهینامه ام تموم شده و قبلش هم گواهینامه ام رو دزد نیمه محترم از کیفم با وسایل دیگه  غارت کرده بود ) و من چقدر سرخوشم که تا الان تو این شرایطم...هر روز هم گرفتن گواهینامه رو به فردا موکل می کنم...

بله داشتم می گفتم تا خود آستارا هلگا رقصید و یه ترانه رو چند بار از نو خواست...و چقدر هم  بوس بوسی کرد منو...بابا رفت پیش پسر خاله ام که از تهران اومده بود پیش دوستاش. .رفتن باغ .....بچه ها هم رسیدن و لقمه هاشون رو دادیم اونا رفتن هشتپر و من و مامان و هلگا رفتیم بازار.فقط پوتینها  بیشتر به چشم می اومدن و خوشگل بودن اونم چون من نیاز نداشتم اصلا نه قیمت کردم نه به چشم خرید نگاه کردم...فقط مامان یه کفش راحتی خرید که به نظر من قیمتش خیلی مناسب بود. 53 تومان و منم دو تا عینک آفتابی خوشگل خریدم..برا هلگا هم هیچ چیز خوشگلی ندیدم...و اینکه چند روز قبل براش پوتین گرفته بودم و دیگه چیزی احتیاج نداشت...دخترم تو بازار هوس لبو کرد که تا به حال نخورده بود و فقط وسوسه شد که اونم خوشش نیومد..بعد باقلا خواست که اونم نخورد... و خدا رو شکر ما هم نخوردیم..چون بعدش تو ماشین از این حشره هایی که تو باقلا دیده می شن مرده اش رو دیدم...:(


از سی دی فروشی همیشگی دو تا سی دی آذری گرفتم تا هلگا حسابی بترکونه...یه دور تو شهر  زدیم و با برادرها هماهنگ کردیم و با هم راه افتادیم به شهرمون...و ساعت 11 شب رسیدیم...


امروز هم یه روز پر از مهمونی بود ..اول رفتیم دیدن خونه یه تازه عروس .بعد موقع برگشتن مادر شوهره همون تازه عروس که می شه عروس  دایی بابا

 کلی اصرار کرد که هنوز اول شبه بریم خونه ما ...رفتیم و تا 9 اونجا بودیم و بعدش زندایی زنگ زده بود که شب بیایین خونمون بعد اونجا هم رفتیم خونه دایی ...کلی هم هر سه مهمونی خوش گذشت...


پ ن)دخترم...هلگای عزیزم تو چلچراغ دلمی...روشنی بخش زندگیمی....همیشه و همیشه دوستت دارم



18 Nov 06:20

157

by vaghtidigar
يا حي

تعطيلات خوب و آرومي بود، ولي بعدش از دماغمون در اومد. روز تاسوعا براي مراسم و ناهار رفتم منزل همسايمون، مراسم زنونه بود، همسري پسرك رو نگه داشت، شبش هم رفتيم مراسم شب عاشورا، ولي پسركم يه كم شيطوني ميكرد و نذاشت تا اخر مجلس بشينيم! روز عاشورا هم مامانم هر روز مراسم دارن، براي خانومها، حدود ٧٠ نفر خانم بوديم، از صبح رفتيم اونجا ولي تقريبا كاري نبود براي انجام و همه كارا رو انجام داده بودن، حلوا آماده بود و زنداييم زحمتش رو كشيد، ديگ قيمه هم داشت قل قل ميكرد، برنج رو هم داشتن ابكش مبكردن، همسري با بابام رفتن خونه دوست بابام مراسم، منم موهامو سشوار كشيدم و پسري هم بازي ميكرد، تا ٧-٨ تا از مهمونا اومدن ناراحتي پسركم شروع شد و قرار بود باباش بياد ببرتش، اين بود كه بهش زنگ زدم زودتر برگرده و دستش درد نكنه پسركم رو اومد برد و يه باري از رو دوشم برداشته شد، مراسم خيلي خوب بود ولي چون سخنراني يه كم طول كشيد ناهار دير شد ولي چون همه گشنه بودن حسابي چسبيد، قيمه امام حسين و ترشي و سبزي خوردن، به به، ايشالله آقا قبول كنن، عصر برگشتم خونه و پسري نميخوابيد و دوست داشت بازي كنه، اين بود كه ساعت ٧ يهو شارژش تموم شد و خوابيد، ساعت ٤ صبح بيدار شد و گفت مامان يهو ديدم بالا اورد، لباساشو عوض كردم و اب بهش دادم و خوابوندمش، دو باره آبش رو هم بالا اورد، خيلي ناراحت شدم ولي كاري نميشد كرد، خوابيديم تا صبح.

صبح حالش خوب بود و يه كم صبحانه خورد و حتا ناهار هم خورد ولي طرفاي ظهر اسهال كرد و تب، تبش همينجوري بالا ميرفت، يهو كل ناهارش رو برگردوند، بهش اب دادم و خوابوندمش، ميخواستم برم مجلس خونه دوستم و همسرم اصرار داشت كه برم و نگران بچه نباشم، اماده بودم كه بچه ام يهو بيدار شد و بازم بالا اورد، ديگه لباساش رو عوض كرديم و رفتيم بيمارستان لاله، متخصص كودك داشت، گفتن بايد بستري بشه، ولي ما بستريش نكرديم و داروهاشو گرفتيم و اومديم خونه، نصف شب تب ٤٠ درجه كرد، شياف گذاشتم ،اومد پايين، شنبه هم بيحال و مريض بود تا عصر برديم دكترش، انتي بيوتيكش رو عوض كرد و قوي تر داد، گفت فردا اگه حالش بهتر نشد با من تماس بگيرين بستريش كنيم، ولي خدا رو صد هزار مرتبه شكر تبش از صبح قطع شده و حالش بهتره، همچنان ولي اسهاله، برامون دعا كنين، دلم براي شيطوني هاش و بدو بدوهاش تنگ شده! نگاه پسركم مظلوم شده، بميرم برات عزيزم...

22 Sep 23:06

آزادی خوب است

by مهربانوت

همینکه پسرک توانست از آن شب دیگر در آغوش "مامان" بخوابد و "شب بخیر بابا " به دیالوگ های هر روزه ی دخترک اضافه شده، راضیم از رای دادنم و امیدی که به آینده بسته بودم!
 

آزادی... آزادی... صدایت می کردیم اما نبودی و نوای غمناکی در سرتاسر خاکمان طنین انداخته بود.
آزادی کاش بیایی ... کاش بیشتر بیایی و پدرها و مادرهایمان را برایمان بیاوری.
 

28 Aug 13:41

روایتی دیگر از خسیس کوچولو

by 1002shab

نیم وجبی همراه با خانواده به گشت و گذار در بلاد کفر مشغول است، در این راه به منزل خاله ای که تازه اومده بود ایران رسیدند، پسرخاله بزرگه بی نهایت مهربون و بچه دوسته. هر روز بعد از کار خسته و کوفته میاد خونه مادرش تا با نیم وجبی بازی کند و کلی حلوا حلوایش می کند.

دیشب که پسرخاله مهربان خواسته به قلاب ماهی گیری نیم وجبی _ در اصل اسباب بازی برادر کوچیکه خودش بوده_ دست بزنه و باهاش بازی کنه.

نیم وجبی گفته: دست نزن، قلاب خطرناکه! ابن قلاب نیم وجبی ئه!(اسم خودش رو همیشه با ئه می گه)

و بلند شده از روی میز یه زیر لیوانی داده دستش و گفته بیا با این بازی کن!

16 Jul 03:47

قصه ی یه ماهی

by مرضیه رسولی
بیشتر وقتا تو اتوبوس تبدیل به آدم غبطه برانگیزی می شم، نقشی که تا حالا فقط و فقط تو اتوبوس مال من بوده. از اونجا که بیام بیرون همون آدم معمولی چلمن همیشگی ام. تو اتوبوس، اکثریت جامعه که ایستاده ها باشن، با حسرت نگام می کنن و می گن خوش بحالش نشسته، یعنی کدوم ایستگاه پیاده می شه و کدوم خوشبختی جاشو می گیره؟ وقتی ماشین، تبدیل به قوطی کنسرو آدم می شه با خیال راحت کنار پنجره ی باز می شینم و بیرونو نگاه می کنم و "زندگی هنوز خوشگلیاشو داره" به صورت زیرنویس از زیر چونه م رد می شه.

نه، از اولین ایستگاه سوار نمی شم ولی وقتی جا برای نشستن نیست، به محض سوار شدن، از رو قیافه ی مسافرا حدس می زنم که کدومشون می خواد ایستگاه بعد پیاده شه، می رم بالا سر همون وامیستم و وقتی بلند شد سریع جایگزین می شم.


دیروز هم همین کارو کردم. ایستگاه زرتشت سوار شدم و بالا سر یه خانم میانسال وایسادم که پونصدتومنیش رو گرفته بود تو دست گوشتالوش. این یکی از نشونه هاس، کسی که پولش رو آماده کرده یعنی مترصد پیاده شدنه. این خانوم کله هم می کشید ببینه به ایستگاه رسیدیم یا نه، این هم دومین نشونه. همه چیز به پیاده شدنش گواهی می داد. مسافرا می یومدن با زور و فشار از پشتم رد می شدن اما من میله ی حاجت رو گرفته بودم و تکون نمی خوردم. به ایستگاه بعد رسیدیم و خانوم دوباره کله کشید و پونصد تومنی مچاله رو از این دست داد به اون دست ولی از جاش تکون نخورد. اتوبوس راه افتاد، گفتم عب نداره، ایستگاه بعدی صندلی از آن تو خواهد بود. در مسیر به کله کشیدن ادامه داد، سرآسیمه از پنجره های مختلف بیرون رو نگاه می کرد، منو می زد کنار که نقطه ی دیدش رو کور کرده بودم، عین یه ماهی بود که از آب بیرون افتاده باشه، تقلا می کرد ولی پیاده نمی شد، حتا نیم خیز نمی شد. بدبختی کسی هم حواسش نبود که با همین کارش چه بلایی داره سر من میاره. هی نوک زبونم بود که بگم کجا می خوای پیاده شی؟ بگو من کمکت کنم، اما یه دیقه کله ش از حرکت باز نمی ایستاد، پنجره ای نبود که ازش بیرون رو نگاه نکرده باشه و چشمش دنبال یه چیز آشنا نگشته باشه. هر آن ممکن بود گردنش از جا دربیاد. کلافه م کرده بود، دیگه با چشم های ملتمس زل زده بودم بهش، که بس کن، اگه این کارا برا چزوندن منه، من متنبه شدم ولی انگار نه انگار. نه ایستگاه بعد پیاده شد، نه ایستگاه های بعدتر. من که رسیدم به مقصدم و پیاده شدم ولی فکر کنم اون همینجوری تا ایستگاه آخر رفت. از دیروز دارم فکر می کنم چی بود این؟ تا حالا ندیده بودم. عذاب الهی بود؟ شیطان رجیم بود؟ یا توریستی که به شیوه ای بدیع داشت تهرانگردی می کرد؟

08 Jul 04:11

amazing

amazing