گمان باران داری
ولی ابر است
ابر است
ابر است..
میگفت هر بار از گفتوگوی قبلی ترسانتر و محتاطتر میشود،
بس که توی حرفهای او طعنه هست، خواسته و ناخواسته، از دردی که کشیده، از زخمی که
خون میافتد دائم، و بس که مرزها هی تازه میشوند به میمنت گفتوگوهای قبل٬ به
میمنت نبایدگفتهایی که هی قلمرو اضافه میکنند به ناگفتنیهای قبل.
...
میگفت آن بار هم همانطور بود، انگار رفته باشد میدان
نبرد، باید یک جفت چشم دیگر هم قرض میکرد و نگاه از تیزی نوک کلمات حریف برنمیداشت.
قول داده بود به خودش که سپرها را محکم ببندد، هی جاخالی بدهد جلوی ضربهها، پشت
مرزها بماند، او را هم پشت مرزها نگه دارد. قول داده بود به گریه نیفتد از زخم
کلمهها، از زخم به یاد آوردهها و بر باد شدهها که او چه اصراری داشت به دوباره و
دوباره دوره کردنشان.
قول داده بود که حتی به یاد خودش هم نیاورد که این «او»ست
ها، حواست هست؟ با او داری مرز میکشی این همه، با او داری این همه غریبه میشوی. آخ که نه... حواست نیست.
...
توانسته بود به گریه نیفتد؟
هه.
آخرهای گفتوگو، همانجاها که خیال برش داشته بود دیگر میتواند
آرام عقبعقب برود و خداحافظ بگوید و از میدان جان سالم به در ببرد، همانوقتها او
چیزی گفته بود، سه چهار کلمه همهش، از جنس حرفهای قدیم، از جنس مهر، از جنس پس
زدن آن همه سپر و زره و نقاب لعنتی و تا آن طرف مرزها یکنفس دویدن.
...
دیده بود که بیشکیبتر است اصلاً این گریه. شبیه بچهای که
توی جمع غریبه هی خودش را نگه داشته، هی دردناک، دردناک٬ آبدهان فرو داده، تا برسد
به آغوش مادرش و یک دل سیر زار بزند.
*
یکجایی بود توی «با گرگها میرقصد»، کاستنر نازنین روی اسب نشسته بود و دستها را
صلیبوار باز کرده، سر بالاگرفته، میتاخت از میان صفوف خودی تا... دشمن. که هیچ
معلوم نبود کدام خودیست، کدام دشمن.
همان صحنه، همان صحنه.