Shared posts
http://monsefaneh.blogspot.com/2013/11/normal-0-21-false-false-false-de-at-x.html
خودم را بازنشر میکنم
چرا کانادا امامزاده ندارد
بغض دارم. نمیدونم چرا. نمیخوام بندازم تقصیر بارون و هوای ابری. نمیخواهم بندازم تقصیر آستانه عادت ماهیانه. بغض اجازه داره که خودش بیاد لابد. گیر کنه جایی ته گلو. جوری که میخوای حرف بزنی قبلش بغضت را صاف کنی. جوری که روزها ریمل نزنی از ترس ترکیدن ناگهانیش. بغض مستقل است. وابسته به عامل بیرونی نیست گاهی. غمباد است. غم باد کرده. بعض فدای سرم مشکل این که جا پیدا نمیکنم خالیش کنم. در خانه با حضور پسرک نمیشه. نمیخوام با ماشین برم یکجا گریه کنم. فکر میکنم چقدر ترجم برانگیز است زنی که در ماشین گریه میکند. و من بیشک هرچه باشم ترحم برانگیز نیستم. صبح به رییس گفتم مریضم . نشستم گریه کنم. در آستانه گریه بودم که مادرم زنگ زد. دوبار. نشد جواب ندهم.بغضم را صاف کردم. گفتم بله. اون بغض داشت. چون پیشدستی کرد من مجبور شدم دلداریش بدم. حتی جوک بگم بخنده. گفت دخترم برو به کارت برس. گوشی را گذاشتم برم گریه کنم. نشد. حس رفته بود. حس رفته بود بدین معنی نیست که بغض هم رفته بود. از خونه زدم بیرون. پیاده. پیادهروی برهردردبیدرمان دوا نیست. بغض موند. انقدر گنده شده که هیچی پایین نمیره. از صبح هیچی نخوردم. از دیشب شاید. شاید بجای رژیم آدمها باید بغض کنند.
الان که گریه با بدبختی خودش را رسونده به کناره چشمهام و داره فشار می آره نشستهام رو صندلی مانیکوریست. عمرا درست نباشه جلوش اشک بریزم. طفلی فکر خواهد کرد دستم را بریده. جفتمون هم انگلیسیمون اونقدر خوب نیست که برای هم مفهوم بغض را توضیح بدهیم. دارم بجای دستام سقف را نگاه میکنم. بغض باید برگرده.
اگر کانادا امامزاده داشت الان میزفتم امامزاده. با همین ناخنهای درست کرده. کفشهام را در میآوردم میخزیدم یک گوشه. چادری که بوی تن هزار زن را میداد میپیچیدم دورم و گریه میکردم. برای مظلومیت یکی که نمیدونم کیست. برای صدای قرآن شاید که معمولا برای من گریه میآره. صبر میکردم تا اذان. اون گریهآورتره . شاید بهانه می کردم که گریه می کنم برای اون همه آدم که معلومه یا حاجت دارند یا جا ندارند یا مثل من بغضشکن دارند. امامزاده چیز خوبیست. هیچ جا در کانادا جایی برای گریه تعبیه نشده است. کلیسا و مسجد محل عبادتند. برای گریه آدم ضریح لازم داره. یا اگر هم جایی وجود دارد نمیدانم چرا به مهاجرها در بدو ورود یک فرم نمیدهند که درش درج شده باشه برای کارت بیمه به فلان جا مراجعه کنید. برای آموزش رزومه نویسی به فلان جا. برای گریه به فلان جا.
بخاطر گریه هم که شده باید برگردم
هنر بد
موزهای در شهر ماساچوست وجود دارد که هنر بد (Bad Art) را جمعآوری میکند و در معرض نمایش قرار میدهد. بد البته به آن معنا که اثر هنری، معیارهای یک اثر خوب را ندارد. نام این موزه، موزه هنرهای بد است ( Museum of Bad Art یا MOBA)
ایده ایجاد این موزه از آنجا آغاز شد که موسس آن، در میان
...
یا اینکه وانس اِپان اِ تایم، دِر واز اِ نگار.
یه ساعت 4 صبحی بود و من در حال غلت (قلت) زدن و خوابیدن و چرت زدن و بیدار شدن، گوشیم کنار بالشم بود و رو ویبره، حیدر و زری و سارام شمال.
اوایل خردادی بود، و منی که هر از ده دقیقه با صدای ویبره گوشی از خواب میپریدم و زیر پتو (بلی من انسان سرمایی هستم تو خردادم زیر پتو هستم معمولا)، چشامو میمالیدم و اس ام اس نگار رو میخوندم و جواب میدادم. تا اینکه آخرین بار، چرتم طول کشید و بیدار شدم، دیدم چند تا اس ام اس رسیده.
اون موقع ها (یا شاید الانا هم)، ایرانسل بازی در میاورد، اس ام اس ها رو نمیفرستاد، دیر و زود میفرستاد، ترتیب اس ام اس ها رعایت نمیشد، مثلا اس ام اسی که اول فرستاده بودی آخر دریافت میشد. همین بود که قرارداد منو نگار این بود که اول اس ام اس ها شماره میذاشتیم. که اگر در ارسال و دریافتش ترتیبشون به هم خورد، بر اساس شماره ها بخونیم.
یا مجبور بودی واسه دلیور شدنش میس بندازی. هیچ منبع معتبری هم نبود که تایید کنه که آیا انداختن میس کال تاثیری در سرعت دریافت اس ام اس توسط نگار داره یا نه؟
ولی آدم دل به نگار بسته، گوشش به منبع معتبر متخصص به امور فنی مخابرات نیست که تایید کنه که میس انداختن واقعا تاثیری داره یا نه که. آدم دل به نگار بسته اس ام اسشو میفرسته، بعدشم میس میندازه که اس ام اسش زودتر برسه به نگار.
خلاصه زیر پتو، کورمال کورمال، دست بردم به نوکیا 3310 و آنلاک و ستاره رو فشار دادم و به عادت معهود از 6، 7 تا اس ام اسی که اومده بود گشتم دنبال شماره 1 و 2 و الی آخر به ترتیب خوندمشون … که شماره 6 این بود:
«گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو می اندازد و صدای باد را هم که تو گندم زار می پیچد دوست خواهم داشت…خدافز «
علی القاعده، موقعیت های غمناک و ناراحت کننده زیادی تو زندگی آدمی هست، که آدم توش ناراحته. ولی برای من، بیشتر موقعیت های غمگین همیشه مخلوط با حس و حال های دیگری بوده اند که همراه غم بودند، یعنی غم بوده به همراه افسردگی، غم بوده به همراه استرس، غم بوده به همراه خستگی و بیحالی و کرختی، اصنم شاید غم نبوده، همین افسردگی و استرس و خستگی و بیحالی و کرختی بوده که من فکر کردم غم بوده.
ولی موقعیتی که غم خالص باشه، وقتی برمیگردم عقبو نگاه میکنم تنها مثالی که واسش تو ذهنم میاد، همون حال و هوای اون شب اوایل خرداد ساعت چهار صبحه وقتی داشتم اس ام اس ها رو از شماره 1 تا شماره 6 میخوندم. توی هر موقعیت دیگه ای اولین چیزی که به ذهنم میرسید این بود که مگه من موهام طلاییه که با دیدن گندمزار یاد من میافتی؟
اصن راستش اون موقع نمیدونستم که این جمله بخشی از شازده کوچولوا، ولی واسم این سوال هم پیش نیومد،
حس میکردم نگار واقعا با دیدن من یاد گندمزار میافته، و اصنم این واسم جای سوال نبود که چه جوری قیافه من به گندمزار شبیه، و اصن بین من و صدای بادی که تو گندمزار میپیچه چه ارتباط معنایی هست؟
اون موقع ولی قشنگ غمگین شدم، کودک درونم زانوهاشو بغل کرده بود و سرشو گذاشته بود رو زانوهاش، و از من میخواست کاری کنم.
من تنها کاری که تونستم بکنم این بود که «یعنی چی؟ این حرف ها چیه؟ فردا حالا با هم صحبت میکنیم» رو واسش بفرستم. چند بار؟ احتمالا اونقد باری که قانع بشم نگار یا خوابیده، یا گوشیشو خاموش کرده، ….
……………
اولین باری که من نگار رو دیدم 18 سالم بود. اون وقت ها آدم 18 ساله احمقی بودم. هنوزم هستم، الانا ولی آدم 26 ساله احمقی هستم، با حماقت های متفاوت.
اولین باری که نگار رو دیدم چیزی در منتها الیه قفسه سینه من جابجا شد. من نشسته بودم روی صندلیم، نگار روی سن بود و داشت خودشو معرفی میکرد، با یه مانتوی سرمه ای، ازینا که جلوش جیب داره مث روپوش مدرسه، دستاشم تو جیبش بود، مث این دخترای دبیرستانی خودشو تکون تکون میداد و معرفی میکرد. خو نگارم اون موقع 17 سالش بود. یه 17 ساله نیمه اولی. شاید اگر کمیستری نبود، و خیلی شاید های دیگه من باید به مانتوش میخندیدم، خنده دار هم بود. اساسا حق هم داشتم مسخره کنم.
جوات بود. آدمی دانشگاه که قبول میشه اولین کاری که میکنه اینه که مانتوی نو خریداری میکنه. با مانتوی سرمه ای مدرسه آخه؟ چرا؟
ولی اگر قرار باشه ازون صحنه فیلمی بسازند، احتمالا باید یه سالن شلوغ رو در نظر بگیرین که وسطش من نشستم و دوربین لحظه به لحظه داره رو من زوم میکنه و همزمان صحنه هایی که نگار دست تو جیب مانتوی مدرسه اش داره خودشو تکون تکون میده و در جواب مجری مراسم خودشو معرفی میکنه رو تدوین کرد و منی که کم کم گردنم داره کج میشه و میرم تو هپروت.
ازون روز به بعد من فقط میدیدم، گاهی حوصله ندارم، گاهی زندگی رنگ غم داره، اما به محض اینکه حتی صحبت نگار میشد حوصله پیدا میکنم، زندگی رنگ شادی داره.
من میدیدم گاهی دلم میخواد خرخره برخی از پسرای همکلاسی رو بجوم. الان که به عقب نگاه میکنم چند بار هم اینکار رو کردم. دیپ اینساید پسر خام جاهل 18 ساله احمقی بودم که تصور میکردم نازنین نگار من، فقط باس برای من بخنده، نه کس دیگری. به هر حال اینکه دیپ اینساید همچین جاهلی باشی و در ظاهر بخوای روشنفکر باشی، نتیجه اش میشه اینکه دلت بخواد با کله بری تو دیوار گاهی اوقات.
گاهی دلم میخواست خرس می بودم، آخه خرس ها راه حل های ساده ای در برابر نگار خودشون دارند، اینا خونه اشونو که میسازن، میشاشن دور تا دور خونه اشون، اون بوی شاش، به عنوان بوی مرز عمل میکرد، حالا شما اگر جرات داری، بیا و از مرز رد شو. اگر خرس بودم، کار راحت بود. میتونستم بشاشم دور تا دور نگار تا کسی نزدیکش نشه.
تمام رفتارها و حرکات و وجناتِ »خوش حرکات است پدرسوخته» شکلِ نگار برای من جذاب بود، و البته اگر بخوام منصف باشم هنوزم هست. به واقع نگار، سطح توقع من رو از بازار نگارین، بالا برد. نگار شیطون بود. نه اینکه بخواد شیطون باشه برای دلبری، بلکه دیپ اینساید ذاتا دختر شیطونی بود. الان ممکنه شما بگین که ما 1000 تا نگار میشناسیم که اینطورین، جواب من اینه که 99.99 درصد بحث ها با یه گوه نخور ساده و به موقع ختم میشن، شمام گوه نخور، من میگم شیطنت نگار خاص بود، شما بگو چشم.
شیطونیش با جدی بودن ظاهری من در تضاد بود. من؟
خوب من هیچ وقت آدم شیطونی نبودم، آدم شوخ شاید چرا، تخس و یوبس هم ایضا، ولی در نگاه اول شیطنت متضادی داشتیم. همین هم بود که واسم جذاب بود. حتی جزئیات رفتارش، از روی یک پا چرخیدنش وقتی هیجان زده میشد، نخیر ما باله نمیرقصیدیم با هم وسط همکف دانشکده، من که البته بدم نمیومد، ولی موقعیتش پیش نیومد هیچ وقت. به هر حال ما دانشجوی زمان مموتی بودیم، شاید روحانی بتونه واسه نسل جدید چنین موقعیت هایی ایجاد کنه، ولی به هر حال ایشون هیجان زده که میشدن، سر پیچها روی پا میچرخیدن گاهی.
من اساسا یکی از سرگرمیام دنبال کردن مانتو شلوار و کفش و … اش بود. یعنی اگر یه روزی با یه کفش نو میومد من اولین کسی بودم که میفهمدیم، و اساسا هم مستقل ازینکه چی خریده به نظرم بهترین چیز ممکن بود و بهش میومد. اساسا سالهای زندگی دانشجویی آدم سالهاییه که آدم اینور و اونور میپره، ولی من مدت ها با حضور نگار اصن حواسم به هیچ دختر دیگه ای جلب نمیشد. عجبا آقا، عجبا ازین سیاست جذب حداکثری و دفع حداقلی نگار، عجبا!
اساسا هر چیزی که مربوط به نگار میشد برای من نه تنها جوات نبود، که اساسا تعریف و معنای زیبایی بود (بود؟).
چرا تو گفتن (بود؟) شک میکنم؟
چند وقت پیش تو خونه تکونی، یه آلبومی رو پیدا کردم. این آلبوم، واسه مادرم بود، به واقع فکر کنم بابت روز معلم بهش هدیه داده بودن، روش یه عکس عروسی بود که یه لباس سفید عروس با یه تاج رو سرش بود، عروسه شاید 17 ساله اشم نبود، سرگرمی من این بود که مدت ها این
من بچه که بودم (یعنی وقتی 4 5 ساله ام بود) سرگرمیم این بود که مدت ها این آلبومو بگیرم دستمو نگاش کنم، اولین عروسی بود که تو زندگیم میدیدم و اساسا به نظرم خیلی خوشگل بود، پیشونی
بلند، لب های ظریف، دماغ کوچیک سر بالا.
( ﺷﻤﺎﺭﻭ ﻳﺎﺩ ﺧﺎﻧﻢ ﻋﻠﻴﺪﻭﺳﺘﻲ ﻧﻤﻴﻨﺪاﺯﻩ ﺗﺎ ﺣﺪﻱ?) اون عکس تعریف منو از خوشگلی شکل
داد.
چند وقت پیش که دوباره اون آلبومو پیدا کردم، هم خنده ام گرفت، هم شوکه شدم. یه فاتحه زیر لب خوندم واسه آقامون فروید. آخه اون عکس شباهت عجیبی به نگار داشت. لاقل منو یاد نگار انداخت.
اساسا من با مفهوم طره هم به طور عملی در کنار نگار آشنا شدم، تا قبل از نگار طرّه یک چیزی بود که اولا باید با طای دسته دار مینوشتیش، ثانیا بنا بر کتاب ادبیات گاج به معنای موی دسته شده بود، که البته مثال گاج یال های اسب بود، و حفظ کردن این چیزا واسه کنکور مهم بود.
ولی از بعد از نگار، طرّه برای من اون چیزی بود که وقتی نگار غرق مطالعه میشد و کله کرده بود تو جزوه اش و حواسش از مقنعه اش پرت میشد آروم آروم از گوشه مقنعه اش، خیلی ظریف با احتساب g=9.8 همچین سرازیر میشد و میومد پایین تا برسه به ورق های جزوه اش، تا بعد، آروم آروم با دستش طرّه مورد نظر رو برداره، با رعایت احترام، برداره بذارتش پشت گوشش، توی مقنعه، حجاب مورد نظر اسلام.
من کجا بودم؟ من در تمام اون مدت در همون حوالی، به ظاهر مشغول حرف زدن با بقیه، بلند بلند حرف زدن و شوخی کردن با دوستام، (به هر حال جوون چیپی بودم که شوخی ها و تیکه انداختن هام یکی از راه های جلب توجه نگار بود واسم.) در باطن اما نگران طّره.
نگار به لحاظ رفتاری؟
والا نگار از لحاظ من رفتارش معیار بود، سایر دخترا با سنگ محک ایشون سنجیده میشدن. به لحاظ شوخی و خنده و سنگینی و رنگینی و متانت و …. همه اینا برای من معیار بود. بنده به واقع ذوب بودم در نگار. ولی به طور کلی، آنچه بجوییم و نیابیم عزیز میشود، نگار هم خواسته و ناخواسته ازین سیاست بهره میبرد. غافل ازینکه آنچه در حالت عادی مستقل از جوییدن و یابیدن عزیزه، اگر نیابی عزیز تر هم میشه.
یک موقعیت هایی هست که زمان می ایسته، انیشتنو ول کنین، کسشعره این داستانا که سرعتتون باس از سرعت نور بیشتر باشه تا زمان بیاسته. ما حتی وایساده بودیم گاهی اوقات، یه نور مهتاب شکلی هم (دارم جو میدما، نور تیر چراغ برق بود رو صورتش) رو صورتش بود و نگار داشت بالا رو نگاه میکرد (یه 10 15 سانتی ازش بلند تر بودم) و مث همیشه گردنشو کج کرده بود و نگام میکرد.
آقا زمان وایساده بود اون شب مهتاب، به این برکت قسم زمان وایساده بود. و من زل زده بودم آی کانتکت رفته بودم باهاش.
گفتم شب مهتاب، یه سری رفته بودیم اردوی رصد، ستاره ها رو رصد کنیم. ولی ازونجا که قید نکرده بودیم تو مجوز اردو واسه مرکز فعالیت های فوق برنامه دانشگاه، که میخوایم ستاره های آسمونو رصد کنیم یا ستاره های روی زمین رو،
لذا تو اون کاروانسرای وسط بیابون آتیش که روشن کردیم و دورش نشستیم و یکی شروع کرد شعر بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم رو دکلمه کنه (بلی عزیزان، ما دانشکده مثبتی بودیم، شبای اردو رصد میشستیم شعرخونی میکردیم)، منم یه یاد نگار زل زده بودم بهش، و داشتم زمزمه میکردم تو دلم با شعر.
الان که البته دقیق تر نگاه میکنم همچین زل هم نزده بودم، اصن نگار جلوی من نشسته بود، منم پشت سرش وایساده بودم، لذا اگر میخواستم بهش زل بزنم باید کمرم بیش از 90 درجه خم میشد تا صورتم برعکس بیاد جلو صورتش، و چون احیانا این حرکت خیلی تو اون جمع دانشجویی تابلو بود، پس احتمالا من اینکارو نکردم.
ولی احتمالا تو یه دنیای موازی دیگه ای شاید نگارمیشست روبروم، منم میتونستم بهش زل بزنم. به واقع من از نگار خاطرات زیادی دارم که شاید خیلی هاشون اصن اتفاق نیفتاده.
اولین سفر مشترکی که با هم رفتیم، به واقع اولین جایی که با هم صحبت کردیم، همون سفری بود که من اولین بار تاک سیاوش قمیشی و ستاره دنباله دار ابی رو گوش کردم. نتیجه؟ نتیجه اینکه هنوزم این دو تا آهنگ با منن.
آیا نگار هم منو میخواست؟
به واقع بلی. منو نگار دیوانه وار (دیوانه وار؟) همو دوست داشتیم. اما … نشد.
گاهی آدم تعجب میکنه که چه جوری میشه که امام زمان (عج) تو سن 5 ساله گی به امامت رسیده، محسن قرائتی کثافت یه استدلالی داره که میگه همونطوری که شما با یه فلش میتونی کل اطلاعات لپ تاپتو تو یه چیز 4 سانتی ذخیره کنی و انتقال بدی، اون وقت خدا نمیتونه علم لدنی امامت رو به یه بچه 5 ساله انتقال بده؟
پاسخ این سوال در علم فشرده سازی اطلاعت نهفته است (گوه نخور، خو به تکنولوژی ذخیره سازی هم نهفته است)
اینارو گفتم که بدونین تو اون کلمه 3 حرفی «نشد» مقادیر زیادی حرف و حدیث و اطلاعات و … نهفته است. که دقیقا چرا نشد؟ و چی شد که اون شب مهتاب زمستون و نور تیر چراغ برق و نگاری که روبروی من ایستاده و زل زده به من و گردنشو کج کرده که به ولای آقا ریچارد داکینز قسم که تو هر دنیای موازی دیگه ای اون موقعیت یحتمل نیاز به سانسور پیدا میکرد، رسید به اون شب کذای اوایل خرداد ماه و نوکیا 3310 و اس ام اس های نیمه رسیده و غم خالص.
علی ای حال، ازون شب اوایل خرداد فرآیند تموم شدن نگار شروع شد، تا روزی که من تصمیم گرفتم فراموشش کنم، تا روزی که تونستم بدون اینکه تغییری تو ضربان قلبیم ایجاد بشه برم تو پیج فیس بوکش و تا این اواخر تا روزی که بفهمم با یکی دیگه است و یه لبخندی بزنم و تمام خاطراتم تو چند ثانیه پیش چشام (گوه میخورم دارم جو میدما، پیش چشام!والا) مرور بشه و واسش آرزوی خوشبختی کنم، اتفاقات زیادی افتاد.
نگار یکی از پیچ های تاریخی (پیچ های تاریخی؟ پیچ های تاریخی؟) خو حالا، نگار یکی از نقاط عطف زندگی من بود. که اگر الان بود و تشریف داشت در کنار من، زندگی فعلیم با این چیزی که الان هست و در آینده خواهد بود، کاملا فرق میکرد.
از بعد از نگار، من داخل غار تنهاییم نشدم، نگارای (کمتر از انگشتان یک دست یک معلول البته) دیگه ای اومدن تو زندگیم، بعضا گذری، کم و زیاد، که شاید بهم کمک هم کردن تو فراموش کردن نگار.
با حضور نگار شاید، منم همونی بودم که 18 سالگی عاشق شده بودم و گنجشکی ازدواج میکردم. بدون حضورش همینی هستم که تا 32 سالگی (این عدد 32 که میگم دقیقه ها، حاصل مطالعه است) هرز میگردم و در نهایت میرم به خونه بخت. و کسی هم تو موقعیتی نیست که بخواد اینارو با هم مقایسه کنه، ضمن اینکه مقایسه خره.
علی القاعده، نگار «حقیقتا» فراموش شد، ولی «حقوقا» نه. حس های اولین بار همیشه با آدم هستند.
Daddy
illustrated by : Ina hattenhauer
تو اگه با من قهری، من که آشتی ام
Big Data, Big Government, Big Brother
In addition to monitoring who you call and when, your email, and your internet searches the government also has access to all of your credit card purchases. We usually don’t think about purchases as communication but what people buy says more about most people than does their email. Buying behavior can be used to predict all manner of information about your political views, affiliations, sexual activity, marriage quality and much more.
are You Happy with Their Words?
فلسفه در اتاق عمل: بخش اول
چند سال پیش درد معده داشتم و حدس زدند باکتری معروف هلیکو باکتر باشد که در ایران شایع است. پیشنهاد کردند آندوسکوپی کنیم و کردند بدون بیهوشی. فکر کنم آن چند دقیقهای که دکتر مشغول بررسی و نمونهبرداری از معدهام بود دردناکترین تجربه عمرم بود. گلویم خیلی به جسم خارجی حساس است و حس لوله داخل گلو وحشتناک بود. ضمن اینکه تمام مدت هر بار که نوک ابزار بیوپسی به معدهام میخورد تمام بدن به رعشه میافتاد. البته نتیجه باکتری مثبت بود. قرص آنتیبیوتیک قوی دادند و دو هفته خوردم و خوب شدم.
یکی دو سال بعدش با مریم رفتیم مطب دکتر برای کنترل سالیانه. من برای اینکه آزمایش شوم که آیا باکتری کامل از بین رفته است (که رفته بود) و مریم برای تست روتین معده. بر اساس تجربه دردناک قبلی از دکتر خواستیم که با بیهوشی سریع کار کنند که کردند. اول قرار بود مریم را آزمایش کنند و من شاهدش بودم. آمپول بیهوشی را که میزنند چند ثانیه بیشتر طول نمیکشد که به خواب میروی.
مریم سریع به خواب رفت و در طول عملیات اندوسکوپی بیهوش بود. ولی چیزی که برایم عجیب بود واکنش بدنش بود. دقیقا مشابه حسی که من دفعه قبل داشتم را در بدنش حس میکردم. دست و پایش در واکنش به جا زدن لوله یا چرخاندن ابزار کار واکنش نشان میدادند. من شاهد واکنشهایش و تکانها و حتا تغییر عضلات صورتش بودم و بسیار هم برایم صحنه دردناکی بود. دیدن صحنه درد کشیدن یکی از عزیزترین آدمهای زندگیات خیلی دردناک است حتی اگر بدانی که خودش نمیفهمد. وقتی بیدار شد هیچ چیزی به خاطر نداشت و هیچ دردی حس نکرده بود.
از آن موقع به این فکر میکردم: من به درون ذهن مریم راهی نداشتم. تنها امکانم دیدن واکنش خارجی بدنش بود که نشانههای درد را بروز میداند. گزارش تجربه شخصی درد را باید خودش میداد که هیچ چیزی به خاطر نداشت. سوالم این بود که از کجا میدانیم که در آن لحظات واقعا درد نمیکشید٬ دقیقا از جنس دردی که من دفعه قبل بدون بیهوشی کشیده بودم؟ شاید کارکرد داروی بیهوشی این است که حافظه کوتاهمدت را پاک کند؟ در نهایت این دارو باعث میشود که درد به خاطره تبدیل نشود. وقتی خاطره نباشد دفعات بعد هم ترس و مقاومتی از تکرار آن تجربه نخواهد بود.
امروز دوباره خودم آندوسکوپی داشتم. آمپول بیهوشی را زدند ولی نمیدانم چرا بر خلاف دفعه قبل به خواب نرفتم فقط کمی گیج و منگ شدم. تمام مدت چشمانم عملیات را میدید و دقیقا درد را هم حس میکردم و میخواستم زودتر تمام شود. میدیدم که عین دفعه اول بدنم تکان میخورد ولی چیزی که خیلی متفاوت بود این بود که از درد امروز خاطره چندانی ندارم. اصلا جزییاتش یادم نیست. یادم نیست که دکتر کی لوله را وارد معده کرد هر چند که مطمئنم چشمانم هیچ وقت بسته نشد. عین اینکه در خواب دیده باشم. یک چیزهای مبهمی یادم هست و این چند ساعت که ازش گذشته خاطرهاش محوتر هم شده. بر خلاف دفعه اول که هرگز حاضر نبودم تکرارش کنم این دفعه ترسی از تکرارش ندارم. مشاهده امروزم حدسم در مورد مشاهده رفتار بدن مریم را تقویت کرد.
به این آزمایش ذهنی فکر کنیم که اگر بتوانیم دارویی بسازیم که حافظه ۵ دقیقه پیش را کاملا پاک کند. بعد یک نفر را دقیقا ۵ دقیقه شکنجه کنیم و این دارو را درست پشت سرش بدهیم. او هیچ خاطرهای از شکنجهاش نخواهد داد و همان طور زندگی خواهد کرد که قبلا میکرد. ولی تجربه آن پنج دقیقه را چه طور بفهمیم؟ موضع اخلاقیمان در قبال آن درد پنجدقیقهای چیست؟ آیا پاک شدن حافظه درد اساسا موضع اخلاقی ما را در مورد درد و رنج بقیه عوض میکند؟ خیلی دوست دارم بدانم که آیا فیلسوفان ذهن و اخلاق در این مورد چیزی گفتهاند یا چه ممکن است بگویند.
توضیح لازم: مشاهده و سوال من در این پست را تماما فرضی و فلسفی فرض کنید. مطمئنم یک عصبشناس یا دکتر بیهوشی ممکن است توضیح فیزیولوژیک بدهد که مشاهدات من اساسا غلط بوده و واکنشهای مریم تکانهای تصادفی بوده. یا اینکه به ما بگوید که از لحظه تزریق دقیقا چه مکانیسمهای عصبی کار میکنند که مفهوم رایج درد را از بین میبرند. این مشاهده (احتمالا پرخطا) من احتمالا صرفا جرقهای بوده که به آن سوال برسم. سوالی که تا الان رهایم نکرده است.
28 نوامبر 1977
از چه كسي ميتوانم اين سوال را بپرسم (با اين اميد كه پاسخي بيابم)؟
آيا بدونِ كسي كه دوستش داشتهاي، قادر به زندگي بودن، به معناي اين است كه او را كمتر از آن چه فكر ميكردي دوست داشتي؟
رولان بارت، خاطرات سوگواري
احتمال شرطی
اینکه چقدر احتمال دارد اتفاق بعدی دهنت را صاف کند ربطی به اینکه تا حالا چقدر دهنت صاف شده ندارد.
جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است، اما نه آن طور که شما فکر میکنید دوست عزیز
دستپروردگان جامعهی ارزشزدهی میهن اسلامی ما وقتی به این مرحله میرسند اوضاع عجیب، و بعضا سختی را میگذرانند. پیامدهای حادثه، بسیار اساسی هستند و بعضا تا سالها ادامه دارند. تعداد و تنوع واکنشهای جوگیرانهی آدمها بعد از فهمیدن «راز بزرگ»، چشمگیر است. آدمهایی هستند که تا مدتی با ناباوری با خود زمزمه میکنند که اگر خدا نباشد همه چیز مجاز میشود و بعد کمکم تعجب میکنند که چرا خدا نیست ولی باز هم همهچیز مجاز نشد. آدمهایی هستند که وقتی نظراً به خیلی از درست و غلطهایشان شک کردند، دیگر از کریه بودن هم ابایی ندارند و بیعیب بودن رقابت را هم با بیعیب بودن شقاوت اشتباه میگیرند و بیعیب بودن صکص را هم با بیعیب بودن تجاوز اشتباه میگیرند و فراموش میکنند که باید اگر هیچ نمیکنند دستکم منافع خودشان را حفظ کنند. بزرگترین بحرانها اما در عرصهی نظر رخ میدهد. این طور حساب میکنند که چون آنچه تا دیروز جفنگ به نظر میرسیده درست از آب در آمده، گویا ماجرا تصادفی است و از این به بعد برچسب «جفنگ» و «درست» را دلبهخواه به چیزها خواهیم زد. . این جوانان طفلک را میبینیم که تا مدتها (واقعا بعضا تا سالها) در هر بحثی کارشان این است که اگر صحبت از باید و نباید بود، از سستی بنیان «خوب و بد» بهره ببرند و اگر صحبت از چگونگی جهان بود، از سستی بنیان «صدق و کذب»، و هیچ با خود حساب نکنند که هر «باید» و «است»ی که خود از آن دفاع میکنند هم مشمول همین سستی میشود، و اگر واقعا به این یکساننگری رسیدهاند هرگز دلیلی ندارد که جایی رگهای گردنشان متورم شود.
بدترین وضع اما به پوچی رسیدنهای موردی است. کسی که بیپایگی دموکراسی را فهمیده اما بیپایگی حقوق بشر (یا حتی بعضا ولایت فقیه!) را نفهمیده. کسی که بیدلیلی حقوق بشر را فهمیده اما همچنان فکر میکند که شایسته است که حقوق این بشرها زیر پا گذاشته شود تا حس ناسیونالیسم شخصیاش ارضا شود. کسی که وقتی حرف از آزادی حجاب میشود برایمان دربارهی مبهم و بیبنیان بودن حقوق فردی سخن میگوید اما هنوز وظیفهی «حفظ عفاف» به نظرش امری روشن و معنادار است. جا دارد یادی بکنیم از دانشجویان بسیجی دلاورمان که با اتکا به همین هیچ بر هیچ بودن جهان پوزیتیویسم و حتی دستاوردهای علم تجربی را با صغرا و کبرای پیچیدهی فلسفی رد میکنند اما ابایی ندارند از این که تا خود ولایت فقیه را با دلایل عقلی صرف اثبات کنند.هیچ وقت این قدر احساس نکرده بودم که حرفم را نادقیق گفتهام. تمام آنچه میخواهم دربارهاش سخن بگویم، بصیرتی است که باید مدتی از فهمیدن «راز بزرگ» بگذرد تا در آدمها ایجاد شود. پیش از اینها هم گفته بودم که حتی فرزانهترین کسان، نقطه ضعفشان آخرین دانستههایشان است. باید زمانی بگذرد تا آدمها عمیقا درک کنند که جهان هیچ بر هیچ است اما همچنان از کشتن دیگری لذت نمیبرند (حتی اگر ندانند چرا) و همچنان شیرموز خوشمزه است (حتی اگر ندانند این یعنی چه) و همچنان دوست دارند که آدمها احساس خوشبختی کنند (حتی اگر ندانند چگونه). از بالا به راز بزرگ نگاه کردن و نسبت به آن هیجان نداشتن، شرط لازم فرزانگی است. (فحشهای من پیشاپیش نثار هرکس که معنای دقیق فرزانگی را از من بپرسد. این همه سر باز زدن من از پایبندی به لحن کاملا جدی، برای همین است که دستم برای دادن چنین فحشی به شما دوست عزیز باز باشد.)
در دههی چیزهای آموزنده در کودکی ما، جوک کلاسیک آموزندهای بود که شرح حال بختبرگشتهی استخرنرفتهای را میداد که شنیده بوده که در شلوغی و هرکیهرکی استخر اگر در آن میانه اقدام به قضای حاجت کند کسی نخواهد بود که مچش را بگیرد. کاظم بیچاره به استخر رفته بود و خودش را راحت کرده بود و کارش به توبیخ کشیده بود و وقتی پرسیده بود که چرا این طور شد، برادران مسئول (فرض کنید در حراست استخر مثلا برای ملموس شدن فضا)، توجیهش کرده بودند که بعله گفتهاند که در آن هرکیهرکی چیزی معلوم نمیشود، اما نه وقتی جامد باشد و روی آب بماند! خلاصهی موعظهی ما، همین جوک بیمزه است که دستکم از همنواییاش با عنوان متن راضیام.
Woman with Mango
Always the Years Between Us
آن فتنه زیبا میآید...
پیشبینی خوشبینانهی من این است که آنچه عاقبت این سنت را رام خواهد کرد، زن است. آن نقطهی بحرانی که در آن نسخهی سنت برای زندگی جواب نخواهد داد، زن است. طور دیگری میگویم (و البته که شهوت اطناب وسوسهام میکند که به صد طور دیگر نیز بگویم). جامعهی ایرانی علیرغم تمام تلاشهای حضرات به سرعت مشغول مدرن شدن است. هم نشانههای بد مثل نرخ طلاق و ایدز این گزاره را تایید میکنند و هم نشانههای خوب مثل آمار استفاده از اینترنت (که تقریبا هر دو سه سال دارد دو برابر میشود) و کم شدن اختلاف سن همسران هنگام ازدواج و بالا رفتن تحصیلات و سطح بهداشت عمومی و غیره. از سوی دیگر، قدرت در ایران کمابیش به دست حامیان سنت است. نه آنقدر زیاد که بتوانند جلوی مدرن شدن جامعه را هم به طور سرنوشتسازی بگیرند، اما به اندازهی کافی زیاد که بتوانند زندگی را برای هر کس که «بیش از حد» مدرن شد تلخ کنند. در ایران، کسی که بیش از حد «غربزده» باشد وارد دستگاه قدرت نمیشود. اگر هم کسی که متصل به قدرت بود بعداً مَنِشی مدرن و غربزده پیدا کرد، کمکم اسمش میشود اصلاحطلب و از مرکز قدرت دور میشود. خلاصه، از سویی در ایران جامعه مشغول مدرن شدن است و از سوی دیگر قدرت روز به روز بیشتر در دست سنتدوستان منحصر میشود. نتیجه این میشود که بخشهایی از زندگی مردم (و به خصوص مردم طبقه متوسط) به تدریج با استانداردهای حکومت فاصله پیدا میکند و این شکاف عاقبت به دشمن اصلی سنت بدل خواهد شد.
مهمترین مؤلفهی اجتماعی مدرنیته که آن را با سنت ناسازگار میکند نقش زن است. جامعهی ایرانی هر روز مدرنتر میشود، نقش زنان در اجتماع هر روز بیشتر میشود و به خصوص دانش و تحصیلات زنان ایرانی در مقایسه با مردان ایرانی نسبت به قبل افزایش پیدا میکند، و در نتیجه نهایتاً هر روز پذیرفتن تبعیض سختتر میشود. هرچه زمان میگذرد، پذیرفتن این که حق طلاق مخصوص مرد باشد و حق نگهداری از فرزند در دست مرد باشد و پوشش زنان به طور اجباری حد اکثری باشد و زن به ماندن در خانه دعوت شود و وزیر بودن زن زشت محسوب شود و دیه و ارث زن نصف مرد باشد و زن حق تنها به هتل رفتن نداشته باشد و زن حق خروج از کشور نداشته باشد و غیره سختتر میشود. همین حالا یقین دارم که میانگین سواد زنان مجرد سی سالهی ما به مراتب بالاتر از مردان شصت سالهی ماست که پدران اینها هستند و اختیار خروج از کشورشان را در دست گرفتهاند.
از مسائل سیاسی و اقتصادی که بگذریم، آنچه در حوزهی اجتماعی در ایران میگذرد و از نگاه دانایان ظلم پنداشته میشود، بخش عمدهاش متوجه زنان است. حتی جلوگیری از رابطهی آزاد جنسی که «بی بند و باری» خوانده میشود هم در واقع از نظر حضرات همان جلوگیری از آزادی جنسی زنان است. وگرنه در کشوری که ازدواج موقت مجاز است مردان در انجام هر کاری آزادند و دیگر جلوگیری از آزادی جنسی مردان عملاً معنایی ندارد. محل واقعی تصادم سنت و مدرنیته، در عقاید نیست بلکه در سبک زندگی است. عامهی جامعهای که مدرن میشود اعتقاد به امامزاده فلان و انکار تکامل را به راحتی میتواند بپذیرد (کافیست به آمریکا نگاه کنید) اما محدود شدن حقوق اولیهی نیمی از جامعه را دشوار خواهد پذیرفت. تصویری از آیندهی سیاسی کشور ندارم. اما دربارهی وضعیت اجتماعی پیشبینی میکنم، که عاقبت زن میآید، و در برابر این سنت پیر بیرحم که حالا که بوی زمانهی نو را شنیده دستش را به خون نیز آلوده کرده میایستد. عاقبت زن میآید و دستان مرد را میگیرد، به هر دو معنا. عاقبت، به قول رضا براهنی، آن فتنهی زیبا میآید...
http://monsefaneh.blogspot.com/2013/02/normal-0-false-false-false-en-us-x-none_5899.html
aminخرمخرم :))