Shared posts

19 Dec 01:48

http://monsefaneh.blogspot.com/2013/11/normal-0-21-false-false-false-de-at-x.html

by noreply@blogger.com (...)


باشد که باشَوَیم
دارم کلم می‌پزم. خانه را آن‌جور که وقتی مامان می‌پخت، ما نانجیب‌ها می‌گفتیم، بوی چس ورداشته. یعنی چنان این بو قوی‌ئه که هیچ نوشته‌ای را نمی‌شود بدون اشاره به این موضوع شروع کرد.خوشمزه‌ست ولی. اگر یکی یک روز بهم می‌گفت تو خواهی گفت که کلمِ پخته خوشمزه‌ست، می‌پرسیدم رو چی‌ئه؟ الان نه. دوست دارم. گل‌کلم را می‌پزم، بعد با کره و آرد سوخاری تفت می‌دهم. خوشمزه و مقوی و بدبو. تفت که بدهی، بوی چسش می‌رود. یک بوی خوبی می‌پیچد. یک کمی پنجره را باز می‌کنی بوی چس فراموش می‌شود.
تحمل نداشتیم قدیم. مامان یک‌کمی توی آشپزخانه روتین را عوض می‌کرد دادمان درمی‌آمد. اصلن الان که بهش فکر می‌کنم می‌بینم چه تجملی بود. مادر آدم کلن، بغل آدم، تجمل است. خیلی دلم تنگ شده. امسال اولین تابستانی‌ست که بعد از مهاجرت، نرفتم ایران. با قلبی سوراخ به پیشواز سال نوی تحصیلی رفتم. زمستان. زمستان می‌روم.
هر سال که می‌گذرد فکر می‌کنم هوم. به نظر می‌آید که امسال پاهام روی زمین‌تر بود از پارسال. بعد سال بعدش به سال قبل نگاه می‌کنم، فکر می‌کنم تصورم از پا روی زمین بودن چی بود که به پارسال می‌گفتم، پا رو زمین؟
حالا من هم همانم. خیال می‌کردم که آدم باید بادبادک باشَوَد (آمدم بنویسم باشد، نوشتم: باشَوَد. دیدم چه خنده‌دار شد کلمه‌ش. می‌گذارم همین‌جور بماند.) باید هی برود بالا، نخش را هم که دست هیچ‌کس ندهد. آن‌قدر که همه‌چیز نقطه بشود. بعد خیلی همه‌چیز بهتر و قشنگ‌تر است. حالا خیلی مایل هستم که پایین بیایَوَم (بس نمی‌تونم بکنم با این افعال) ولی نمی‌توانَوَم.
حالا کلم و دلتنگی را ول کنیم، الان این‌جا را باز کردم که راجع به چیز دیگری بنویسم. آن چیز تمرکز است. شش ماه پیش خیلی قانع شده بودم که تحصیل با سن و سال کار دارد. با چندتا از دوستانم که هم‌سن و سالم هستند و کماکان مشغول تحصیل هستند هم، با هم جمع می‌شدیم از عوارض شناسنامه حرف می‌زدیم. که بازدهی‌مان با سنمان نسبت معکوس دارد و الی آخر.
دو هفته پیش متوجه شدم که این حرف واقعیت ندارد. بازدهی به تمرکز مربوط است. این را توی فشار یک پروژه‌ای که براش تاریخ داشتم، فهمیدم. واقعیت این است که با یک هفته تمرکز و روزی هشت ساعت مطالعه‌ی مفید پروژه را بستم. پروژه‌ای بود که همه برایش یک ترم خرج کرده بودند.
هیچ ربطی هم به این نداشت که چند سالم است. واقعیت این است که سن آدم با عدم تمرکز نسبت دارد. با افزایش فشارهای خارجی، مالی، عشقی، مسئولیتی، آدم نمی‌تواند روی درس خواندن متمرکز بشود. چون هزار چیز توی سر آدم می‌چرخد هم‌زمان. اگر بتوانی عوامل مزاحم مثل عشق (هیه) را خاموش کنی، متمرکز می‌شوی، بعد هم پروژه را ماه تحویل می‌دهی. اتفاقن آدم وقتی آگاهانه همه‌چیزهای بی‌ربط را خاموش کند، حتی از هجده سالگی هم بهتر می‌تواند باشد توی تحصیل. چون دقیقن می‌دانی چی می‌خواهی. دقیقن می‌دانی چرا می‌خواهی‌ش. بعد شروع می‌کنی و تمام می‌کنی. هدفمند و موفق. دوست دارم پا را فراتر از این بگذارم و بگویم آدم (من) توی هجده سالگی ناآگاهانه روی تحصیل متمرکز است. الان برایم یک تصمیم آگاهانه‌ست. که دوست دارم فکر کنم بهتر است.
روزی که تمام شد و کار را فرستادم، تنها بودم توی خانه. تمام شده بود. خوب هم نوشته بودم. راضی بودم از خودم. دلم می‌خواست یکی بود بهش می‌گفتم دیدی تمامش کردم؟ کسی خانه نبود. دقیقن هم همین‌طوری اتفاق می‌افتد توی تنهایی. لازمه‌ش تنهایی‌ست. وفتی ایمیل را فرستادم، تکیه دادم عقب و غرق شدم توی این فکر که چقدر خوب شد فرستادمش. بعد از چند دقیقه بود که تازه متوجه شدم چه سکوت هولناکی توی خانه‌ست. چه همه‌جا جز میز تحریر خاموش است. بعد از دوازده ساعت یک کله پای میز بودن و جز برای خوردن و شاشیدن پا نشدن، تمام شده بود و تمام روز من نگاه نکرده بودم که دارد شب می‌شود. که خورشید رفته، ماه بالا آمده و خانه را سکوت محض گرفته.
حالا که بهش فکر می‌کنم به نظرم می‌آید که تمرکز را باید تمرین کرد. من توی فشار، بازدهی بالایی دارم. وقتی فکر کنم که دیگر هیچ راهی ندارم جز تمام کردنش، با ساعت‌های کاری وحشتناک تمامش می‌کنم. این پروژه یکی از سنگین‌ترین و پیچیده‌ترین کارهایی بود که تمام این مدت تحویل داده بودم. هیچ نمی‌دانم که تمرکزم را می‌توانم صدا کنم وقتی توی فشار نباشم یا نه. می‌خواهم تمرین کنم. خوشحالم که دستم آمده چه‌طوری می‌توانم. خوشحالم که فهمیدم چه چیزی نقطه‌ضعفم بوده. اولین قدم شناخت نقطه‌ضعف‌هاست. نیست؟
امام لاله درسی‌الله‌علیها منبر را ول می‌کنم. کلم پخت. رسیدیم به جاهای خوشبوش.
14 Aug 20:23

خودم را بازنشر می‌کنم

by آیدا-پیاده

 

چرا کانادا امامزاده ندارد

 

بغض دارم. نمی‌دونم چرا. نمی‌خوام بندازم تقصیر بارون و هوای ابری. نمی‌خواهم بندازم تقصیر آستانه عادت ماهیانه. بغض اجازه داره که خودش بیاد لابد. گیر کنه جایی ته گلو. جوری که می‌خوای حرف بزنی قبل‌ش بغض‌ت را صاف کنی. جوری که روزها ریمل نزنی از ترس ترکیدن ناگهانی‌ش. بغض مستقل است. وابسته به عامل بیرونی نیست گاهی. غم‌باد است. غم باد کرده. بعض فدای سرم مشکل این که جا پیدا نمی‌کنم خالی‌ش کنم. در خانه با حضور پسرک نمی‌شه. نمی‌خوام با ماشین برم یک‌جا گریه کنم. فکر می‌کنم چقدر ترجم برانگیز است زنی که در ماشین گریه می‌کند. و من بی‌شک هرچه باشم ترحم برانگیز نیستم. صبح به رییس گفتم مریض‌م . نشستم گریه کنم. در آستانه گریه بودم که مادرم زنگ زد.  دوبار. نشد جواب ندهم.بغض‌م را صاف کردم. گفتم بله. اون بغض داشت. چون پیش‌دستی کرد من مجبور شدم دلداری‌ش بدم. حتی جوک بگم بخنده. گفت دخترم برو به کارت برس. گوشی را گذاشتم برم گریه کنم. نشد. حس رفته بود. حس رفته بود بدین معنی نیست که بغض هم رفته بود. از خونه زدم بیرون. پیاده. پیاده‌روی برهردرد‌بی‌درمان دوا نیست. بغض موند. انقدر گنده شده که هیچی پایین نمی‌ره. از صبح هیچی نخوردم. از دیشب شاید. شاید بجای رژیم آدمها باید بغض کنند.

الان که گریه با بدبختی خودش را رسونده به کناره چشمهام و داره فشار می آره نشسته‌ام رو صندلی مانیکوریست. عمرا درست نباشه جلوش اشک بریزم. طفلی فکر خواهد کرد دستم را بریده. جفتمون هم انگلیسی‌مون اونقدر خوب نیست که برای هم مفهوم بغض را توضیح بدهیم. دارم بجای دستام  سقف را نگاه می‌کنم. بغض باید برگرده.

اگر کانادا امامزاده داشت الان می‌زفتم امامزاده. با همین ناخن‌های درست کرده.  کفش‌هام را در می‌آوردم می‌خزیدم یک گوشه. چادری که بوی تن هزار زن را می‌‌داد می‌پیچیدم دورم و گریه می‌کردم. برای مظلومیت یکی که نمی‌دونم کیست. برای صدای قرآن شاید که معمولا برای من  گریه می‌آره. صبر می‌کردم تا اذان. اون گریه‌آورتره . شاید بهانه می کردم که گریه می کنم برای اون همه آدم که معلومه یا حاجت دارند یا جا ندارند یا مثل من بغض‌شکن دارند. امامزاده چیز خوبی‌ست. هیچ جا در کانادا جایی برای گریه تعبیه نشده است. کلیسا و مسجد محل عبادتند. برای گریه آدم ضریح لازم داره. یا اگر هم جایی وجود دارد نمی‌دانم چرا به مهاجرها در بدو ورود یک فرم نمی‌دهند که درش درج شده باشه برای کارت بیمه به فلان جا مراجعه کنید. برای آموزش رزومه نویسی به فلان جا. برای گریه به فلان جا.

بخاطر گریه هم که شده باید برگردم

 

12 Jul 05:56

هنر بد

by نعما م. روشن
Lucyflowers

موزه‌ای در شهر ماساچوست وجود دارد که هنر بد (Bad Art) را جمع‌آوری می‌کند و در معرض نمایش قرار می‌دهد. بد البته به آن معنا که اثر هنری، معیارهای یک اثر خوب را ندارد. نام این موزه، موزه هنرهای بد است ( Museum of Bad Art یا MOBA)

ایده ایجاد این موزه از آنجا آغاز شد که موسس آن، در میان
...

02 Jul 06:23

یا اینکه وانس اِپان اِ تایم، دِر واز اِ نگار.

by سرجوخه

یه ساعت 4 صبحی بود و من در حال غلت (قلت) زدن و خوابیدن و چرت زدن و بیدار شدن، گوشیم کنار بالشم بود و رو ویبره، حیدر و زری و سارام شمال.

اوایل خردادی بود، و منی که هر از ده دقیقه با صدای ویبره گوشی از خواب میپریدم و زیر پتو (بلی من انسان سرمایی هستم تو خردادم زیر پتو هستم معمولا)، چشامو میمالیدم و اس ام اس نگار رو میخوندم و جواب میدادم. تا اینکه آخرین بار، چرتم طول کشید و بیدار شدم، دیدم چند تا اس ام اس رسیده.

اون موقع ها (یا شاید الانا هم)، ایرانسل بازی در میاورد، اس ام اس ها رو نمیفرستاد، دیر و زود میفرستاد، ترتیب اس ام اس ها رعایت نمیشد، مثلا اس ام اسی که اول فرستاده بودی آخر دریافت میشد. همین بود که قرارداد منو نگار این بود که اول اس ام اس ها شماره میذاشتیم. که اگر در ارسال و دریافتش ترتیبشون به هم خورد، بر اساس شماره ها بخونیم.

یا مجبور بودی واسه دلیور شدنش میس بندازی. هیچ منبع معتبری هم نبود که تایید کنه که آیا انداختن میس کال تاثیری در سرعت دریافت اس ام اس توسط نگار داره یا نه؟

ولی آدم دل به نگار بسته، گوشش به منبع معتبر متخصص به امور فنی مخابرات نیست که تایید کنه که میس انداختن واقعا تاثیری داره یا نه که. آدم دل به نگار بسته اس ام اسشو میفرسته، بعدشم میس میندازه که اس ام اسش زودتر برسه به نگار.

خلاصه زیر پتو، کورمال کورمال، دست بردم به نوکیا 3310 و آنلاک و ستاره رو فشار دادم و به عادت معهود از 6، 7 تا اس ام اسی که اومده بود گشتم دنبال شماره 1 و 2 و الی آخر به ترتیب خوندمشون … که شماره 6 این بود:

«گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو می اندازد و صدای باد را هم که تو گندم زار می پیچد دوست خواهم داشت…خدافز «

علی القاعده، موقعیت های غمناک و ناراحت کننده زیادی تو زندگی آدمی هست، که آدم توش ناراحته. ولی برای من، بیشتر موقعیت های غمگین همیشه مخلوط با حس و حال های دیگری بوده اند که همراه غم بودند، یعنی غم بوده به همراه افسردگی، غم بوده به همراه استرس، غم بوده به همراه خستگی و بیحالی و کرختی، اصنم شاید غم نبوده، همین افسردگی و استرس و خستگی و بیحالی و کرختی بوده که من فکر کردم غم بوده.

ولی موقعیتی که غم خالص باشه، وقتی برمیگردم عقبو نگاه میکنم تنها مثالی که واسش تو ذهنم میاد، همون حال و هوای اون شب اوایل خرداد ساعت چهار صبحه وقتی داشتم اس ام اس ها رو از شماره 1 تا شماره 6 میخوندم. توی هر موقعیت دیگه ای اولین چیزی که به ذهنم میرسید این بود که مگه من موهام طلاییه که با دیدن گندمزار یاد من میافتی؟

اصن راستش اون موقع نمیدونستم که این جمله بخشی از شازده کوچولوا، ولی واسم این سوال هم پیش نیومد،

حس میکردم نگار واقعا با دیدن من یاد گندمزار میافته، و اصنم این واسم جای سوال نبود که چه جوری قیافه من به گندمزار شبیه، و اصن بین من و صدای بادی که تو گندمزار میپیچه چه ارتباط معنایی هست؟

اون موقع ولی قشنگ غمگین شدم، کودک درونم زانوهاشو بغل کرده بود و سرشو گذاشته بود رو زانوهاش، و از من میخواست کاری کنم.

من تنها کاری که تونستم بکنم این بود که «یعنی چی؟ این حرف ها چیه؟ فردا حالا با هم صحبت میکنیم» رو واسش بفرستم. چند بار؟ احتمالا اونقد باری که قانع بشم نگار یا خوابیده، یا گوشیشو خاموش کرده، ….

                                                                        ……………

اولین باری که من نگار رو دیدم 18 سالم بود. اون وقت ها آدم 18 ساله احمقی بودم. هنوزم هستم، الانا ولی آدم 26 ساله احمقی هستم، با حماقت های متفاوت.

اولین باری که نگار رو دیدم چیزی در منتها الیه قفسه سینه من جابجا شد. من نشسته بودم روی صندلیم، نگار روی سن بود و داشت خودشو معرفی میکرد، با یه مانتوی سرمه ای، ازینا که جلوش جیب داره مث روپوش مدرسه، دستاشم تو جیبش بود، مث این دخترای دبیرستانی خودشو تکون تکون میداد و معرفی میکرد. خو نگارم اون موقع 17 سالش بود. یه 17 ساله نیمه اولی. شاید اگر کمیستری نبود، و خیلی شاید های دیگه من باید به مانتوش میخندیدم، خنده دار هم بود. اساسا حق هم داشتم مسخره کنم.

 جوات بود. آدمی دانشگاه که قبول میشه اولین کاری که میکنه اینه که مانتوی نو خریداری میکنه. با مانتوی سرمه ای مدرسه آخه؟ چرا؟

ولی اگر قرار باشه ازون صحنه فیلمی بسازند، احتمالا باید یه سالن شلوغ رو در نظر بگیرین که وسطش من نشستم و دوربین لحظه به لحظه داره رو من زوم میکنه و همزمان صحنه هایی که نگار دست تو جیب مانتوی مدرسه اش داره خودشو تکون تکون میده و در جواب مجری مراسم خودشو معرفی میکنه رو تدوین کرد و منی که کم کم گردنم داره کج میشه و میرم تو هپروت.

ازون روز به بعد من فقط میدیدم، گاهی حوصله ندارم، گاهی زندگی رنگ غم داره، اما به محض اینکه حتی صحبت نگار میشد حوصله پیدا میکنم، زندگی رنگ شادی داره.

من میدیدم گاهی دلم میخواد خرخره برخی از پسرای همکلاسی رو بجوم. الان که به عقب نگاه میکنم چند بار هم اینکار رو کردم. دیپ اینساید پسر خام جاهل 18 ساله احمقی بودم که تصور میکردم نازنین نگار من، فقط باس برای من بخنده، نه کس دیگری. به هر حال اینکه دیپ اینساید همچین جاهلی باشی و در ظاهر بخوای روشنفکر باشی، نتیجه اش میشه اینکه دلت بخواد با کله بری تو دیوار گاهی اوقات.

گاهی دلم میخواست خرس می بودم، آخه خرس ها راه حل های ساده ای در برابر نگار خودشون دارند، اینا خونه اشونو که میسازن، میشاشن دور تا دور خونه اشون، اون بوی شاش، به عنوان بوی مرز عمل میکرد، حالا شما اگر جرات داری، بیا و از مرز رد شو. اگر خرس بودم، کار راحت بود. میتونستم بشاشم دور تا دور نگار تا کسی نزدیکش نشه.

تمام رفتارها و حرکات و وجناتِ  »خوش حرکات است پدرسوخته» شکلِ نگار برای من جذاب بود، و البته اگر بخوام منصف باشم هنوزم هست. به واقع نگار، سطح توقع من رو از بازار نگارین، بالا برد. نگار شیطون بود. نه اینکه بخواد شیطون باشه برای دلبری، بلکه دیپ اینساید ذاتا دختر شیطونی بود. الان ممکنه شما بگین که ما 1000 تا نگار میشناسیم که اینطورین، جواب من اینه که 99.99 درصد بحث ها با یه گوه نخور ساده و به موقع ختم میشن، شمام گوه نخور، من میگم شیطنت نگار خاص بود، شما بگو چشم.

شیطونیش با جدی بودن ظاهری من در تضاد بود. من؟

خوب من هیچ وقت آدم شیطونی نبودم، آدم شوخ شاید چرا، تخس و یوبس هم ایضا، ولی در نگاه اول شیطنت متضادی داشتیم. همین هم بود که واسم جذاب بود. حتی جزئیات رفتارش، از روی یک پا چرخیدنش وقتی هیجان زده میشد، نخیر ما باله نمیرقصیدیم با هم وسط همکف دانشکده، من که البته بدم نمیومد، ولی موقعیتش پیش نیومد هیچ وقت. به هر حال ما دانشجوی زمان مموتی بودیم، شاید روحانی بتونه واسه نسل جدید چنین موقعیت هایی ایجاد کنه، ولی به هر حال ایشون هیجان زده که میشدن، سر پیچها روی پا میچرخیدن گاهی.

من اساسا یکی از سرگرمیام دنبال کردن مانتو شلوار و کفش و … اش بود. یعنی اگر یه روزی با یه کفش نو میومد من اولین کسی بودم که میفهمدیم، و اساسا هم مستقل ازینکه چی خریده به نظرم بهترین چیز ممکن بود و بهش میومد. اساسا سالهای زندگی دانشجویی آدم سالهاییه که آدم اینور و اونور میپره، ولی من مدت ها با حضور نگار اصن حواسم به هیچ دختر دیگه ای جلب نمیشد. عجبا آقا، عجبا ازین سیاست جذب حداکثری و دفع حداقلی نگار، عجبا!

اساسا هر چیزی که مربوط به نگار میشد برای من نه تنها جوات نبود، که اساسا تعریف و معنای زیبایی بود (بود؟).

چرا تو گفتن (بود؟) شک میکنم؟

چند وقت پیش تو خونه تکونی، یه آلبومی رو پیدا کردم. این آلبوم، واسه مادرم بود، به واقع فکر کنم بابت روز معلم بهش هدیه داده بودن، روش یه عکس عروسی بود که یه لباس سفید عروس با یه تاج رو سرش بود، عروسه شاید 17 ساله اشم نبود، سرگرمی من این بود که مدت ها این

 من بچه که بودم (یعنی وقتی 4 5 ساله ام بود) سرگرمیم این بود که مدت ها این آلبومو بگیرم دستمو نگاش کنم، اولین عروسی بود که تو زندگیم میدیدم و اساسا به نظرم خیلی خوشگل بود، پیشونی
بلند، لب های ظریف، دماغ کوچیک سر بالا.
( ﺷﻤﺎﺭﻭ ﻳﺎﺩ ﺧﺎﻧﻢ ﻋﻠﻴﺪﻭﺳﺘﻲ ﻧﻤﻴﻨﺪاﺯﻩ ﺗﺎ ﺣﺪﻱ?) اون عکس تعریف منو از خوشگلی شکل
داد.

چند وقت پیش که دوباره اون آلبومو پیدا کردم، هم خنده ام گرفت، هم شوکه شدم. یه فاتحه زیر لب خوندم واسه آقامون فروید. آخه اون عکس شباهت عجیبی به نگار داشت. لاقل منو یاد نگار انداخت.

اساسا من با مفهوم طره هم به طور عملی در کنار نگار آشنا شدم، تا قبل از نگار طرّه یک چیزی بود که اولا باید با طای دسته دار مینوشتیش، ثانیا بنا بر کتاب ادبیات گاج به معنای موی دسته شده بود، که البته مثال گاج یال های اسب بود، و حفظ کردن این چیزا واسه کنکور مهم بود.

ولی از بعد از نگار، طرّه برای من اون چیزی بود که وقتی نگار غرق مطالعه میشد و کله کرده بود تو جزوه اش و حواسش از مقنعه اش پرت میشد آروم آروم از گوشه مقنعه اش، خیلی ظریف با احتساب g=9.8 همچین سرازیر میشد و میومد پایین تا برسه به ورق های جزوه اش، تا بعد، آروم آروم با دستش طرّه مورد نظر رو برداره، با رعایت احترام، برداره بذارتش پشت گوشش، توی مقنعه، حجاب مورد نظر اسلام.

من کجا بودم؟ من در تمام اون مدت در همون حوالی، به ظاهر مشغول حرف زدن با بقیه، بلند بلند حرف زدن و شوخی کردن با دوستام، (به هر حال جوون چیپی بودم که شوخی ها و تیکه انداختن هام یکی از راه های جلب توجه نگار بود واسم.) در باطن اما نگران طّره.

نگار به لحاظ رفتاری؟

والا نگار از لحاظ من رفتارش معیار بود، سایر دخترا با سنگ محک ایشون سنجیده میشدن. به لحاظ شوخی و خنده و سنگینی و رنگینی و متانت و …. همه اینا برای من معیار بود. بنده به واقع ذوب بودم در نگار. ولی به طور کلی، آنچه بجوییم و نیابیم عزیز میشود، نگار هم خواسته و ناخواسته ازین سیاست بهره میبرد. غافل ازینکه آنچه در حالت عادی مستقل از جوییدن و یابیدن عزیزه، اگر نیابی عزیز تر هم میشه.

یک موقعیت هایی هست که زمان می ایسته، انیشتنو ول کنین، کسشعره این داستانا که سرعتتون باس از سرعت نور بیشتر باشه تا زمان بیاسته. ما حتی وایساده بودیم گاهی اوقات، یه نور مهتاب شکلی هم (دارم جو میدما، نور تیر چراغ برق بود رو صورتش) رو صورتش بود و نگار داشت بالا رو نگاه میکرد (یه 10 15 سانتی ازش بلند تر بودم) و مث همیشه گردنشو کج کرده بود و نگام میکرد.

آقا زمان وایساده بود اون شب مهتاب، به این برکت قسم زمان وایساده بود. و من زل زده بودم آی کانتکت رفته بودم باهاش.

گفتم شب مهتاب، یه سری رفته بودیم اردوی رصد، ستاره ها رو رصد کنیم. ولی ازونجا که قید نکرده بودیم تو مجوز اردو واسه مرکز فعالیت های فوق برنامه دانشگاه، که میخوایم ستاره های آسمونو رصد کنیم یا ستاره های روی زمین رو،

لذا تو اون کاروانسرای وسط بیابون آتیش که روشن کردیم و دورش نشستیم و یکی شروع کرد شعر بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم رو دکلمه کنه (بلی عزیزان، ما دانشکده مثبتی بودیم، شبای اردو رصد میشستیم شعرخونی میکردیم)، منم یه یاد نگار زل زده بودم بهش، و داشتم زمزمه میکردم تو دلم با شعر.

الان که البته دقیق تر نگاه میکنم همچین زل هم نزده بودم، اصن نگار جلوی من نشسته بود، منم پشت سرش وایساده بودم، لذا اگر میخواستم بهش زل بزنم باید کمرم بیش از 90 درجه خم میشد تا صورتم برعکس بیاد جلو صورتش، و چون احیانا این حرکت خیلی تو اون جمع دانشجویی تابلو بود، پس احتمالا من اینکارو نکردم.

ولی احتمالا تو یه دنیای موازی دیگه ای شاید نگارمیشست روبروم، منم میتونستم بهش زل بزنم. به واقع من از نگار خاطرات زیادی دارم که شاید خیلی هاشون اصن اتفاق نیفتاده.

اولین سفر مشترکی که با هم رفتیم، به واقع اولین جایی که با هم صحبت کردیم، همون سفری بود که من اولین بار تاک سیاوش قمیشی و ستاره دنباله دار ابی رو گوش کردم. نتیجه؟ نتیجه اینکه هنوزم این دو تا آهنگ با منن.

آیا نگار هم منو میخواست؟

به واقع بلی. منو نگار دیوانه وار (دیوانه وار؟) همو دوست داشتیم. اما … نشد.

گاهی آدم تعجب میکنه که چه جوری میشه که امام زمان (عج) تو سن 5 ساله گی به امامت رسیده، محسن قرائتی کثافت یه استدلالی داره که میگه همونطوری که شما با یه فلش میتونی کل اطلاعات لپ تاپتو تو یه چیز 4 سانتی ذخیره کنی و انتقال بدی، اون وقت خدا نمیتونه علم لدنی امامت رو به یه بچه 5 ساله انتقال بده؟

پاسخ این سوال در علم فشرده سازی اطلاعت نهفته است (گوه نخور، خو به تکنولوژی ذخیره سازی هم نهفته است)

اینارو گفتم که بدونین تو اون کلمه 3 حرفی «نشد» مقادیر زیادی حرف و حدیث و اطلاعات و … نهفته است. که دقیقا چرا نشد؟ و چی شد که اون شب مهتاب زمستون و نور تیر چراغ برق و نگاری که روبروی من ایستاده و زل زده به من و گردنشو کج کرده که به ولای آقا ریچارد داکینز قسم که تو هر دنیای موازی دیگه ای اون موقعیت یحتمل نیاز به سانسور پیدا میکرد، رسید به اون شب کذای اوایل خرداد ماه و نوکیا 3310 و اس ام اس های نیمه رسیده و غم خالص.

علی ای حال، ازون شب اوایل خرداد فرآیند تموم شدن نگار شروع شد، تا روزی که من تصمیم گرفتم فراموشش کنم، تا روزی که تونستم بدون اینکه تغییری تو ضربان قلبیم ایجاد بشه برم تو پیج فیس بوکش و تا این اواخر تا روزی که بفهمم با یکی دیگه است و یه لبخندی بزنم و تمام خاطراتم تو چند ثانیه پیش چشام (گوه میخورم دارم جو میدما، پیش چشام!والا) مرور بشه و واسش آرزوی خوشبختی کنم، اتفاقات زیادی افتاد.

نگار یکی از پیچ های تاریخی (پیچ های تاریخی؟ پیچ های تاریخی؟) خو حالا، نگار یکی از نقاط عطف زندگی من بود. که اگر الان بود و تشریف داشت در کنار من، زندگی فعلیم با این چیزی که الان هست و در آینده خواهد بود، کاملا فرق میکرد.

از بعد از نگار، من داخل غار تنهاییم نشدم، نگارای (کمتر از انگشتان یک دست یک معلول البته) دیگه ای اومدن تو زندگیم، بعضا گذری، کم و زیاد، که شاید بهم کمک هم کردن تو فراموش کردن نگار.

با حضور نگار شاید، منم همونی بودم که 18 سالگی عاشق شده بودم و گنجشکی ازدواج میکردم. بدون حضورش همینی هستم که تا 32 سالگی (این عدد 32 که میگم دقیقه ها، حاصل مطالعه است) هرز میگردم و در نهایت میرم به خونه بخت. و کسی هم تو موقعیتی نیست که بخواد اینارو با هم مقایسه کنه، ضمن اینکه مقایسه خره.

علی القاعده، نگار «حقیقتا» فراموش شد، ولی «حقوقا» نه. حس های اولین بار همیشه با آدم هستند.


26 Jun 06:58

Daddy

by havijebanafsh

illustrated by : Ina hattenhauer

17 Jun 13:30

تو اگه با من قهری، من که آشتی ام

by noreply@blogger.com (.)
حالا که حالمان خوش است، کلوچه‌ی کره‌ای بپزیم. سخت نیست.

اولش فر را روشن کنید تا گرم شود. توی سینی فر کاغذ روغنی بیندازید و با روغن مایع چربش کنید. تا فر حسابی گرم شود، نیم پیمانه شکر و 110 گرم کره را با هم‌زن برقی بزنید. چه به‌تر که کره را زودتر از یخچال بیرون بیاورید تا نرم شود. کره و شکر که مخلوط شدند، هم‌زن را خاموش کنید و سرتان را ببرید نزدیک ظرف تا بوی مخلوط کره و شکر حالتان را خوش‌تر کند. حالا یک پیمانه آرد را به شکر و کره اضافه کنید و هم بزنید. بعد نوبت قسمت هیجان‌انگیز کار است. یک‌سوم پیمانه آرد را کم‌کمک به خمیر اضافه کنید و با دست ورز بدهید. بسته به نوع آرد، ممکن است مقدارش فرق کند. آن‌قدر آرد اضافه کنید که خمیرِ نرم و نولوک دیگر به دستتان نچسبد.

چند قاشق شکر بریزید توی یک بشقاب تخت، به اندازه‌ی یک گردوی کوچک از خمیر بردارید، توی دستتان گردش کنید، توی شکر بغلتانید و بگذارید توی سینیِ فر. بعد هم با انگشتتان یک تورفتگیِ ظریف وسط گلوله درست کنید. این‌طوری، موقع پخت وسط کلوچه‌ها قلمبه نمی‌شود. بین هر دو گلوله هم پنج سانتی‌متر فاصله بگذارید. کلوچه‌ها را که توی سینی چیدید، دمای فر را روی 180 درجه‌ی سانتی‌گراد تنظیم کنید و سینی را بگذارید توی فر. ده تا دوازده دقیقه بعد، وقتی رنگ حاشیه‌ی کلوچه‌ها بفهمی نفهمی تیره‌تر شد و بوی کلوچه‌ی داغ خانه را پر کرد، سینی را از فر بیرون بیاورید، اما به کلوچه‌ها دست نزنید. بگذارید خوب سرد شوند. بعد از کاغذ مومی توی سینی جدایشان کنید و توی ظرف بچینید.

بعضی‌ها به کلوچه‌ی کره‌ای چیزهایی مثل دارچین و زنجبیل یا مغز پسته هم اضافه می‌کنند. از من می‌پرسید، کلوچه‌ی کره‌ای مینیمال است؛ ماکسیمالیستی رفتار نکنید.


چندتا از کلوچه‌ها را هم بگذارید توی یک ظرف قشنگ، بردارید ببرید برای دوستی، هم‌سایه‌ای، فامیلی که به روحانی رأی نداده یا اصلا رأی نداده. دور هم کلوچه‌ی کره‌ای و چای بخورید و توی حالِ خوشتان شریکشان کنید. چهار سال تلخی بس است. بس نیست؟

10 Jun 15:56

Big Data, Big Government, Big Brother

by Alex Tabarrok

In addition to monitoring who you call and when, your email, and your internet searches the government also has access to all of your credit card purchases. We usually don’t think about purchases as communication but what people buy says more about most people than does their email. Buying behavior can be used to predict all manner of information about your political views, affiliations, sexual activity, marriage quality and much more.

24 May 15:01

are You Happy with Their Words?

by pooya
از دید یک گُه، انسان همینطور بالا و بالاتر می رود.
22 May 16:39

مي‌شد در او گم شد.

by Had Sa
خنده‌اش جزيره‌اي بود كه كسي از آن باز نمي‌گشت.
08 May 05:25

فلسفه در اتاق عمل: بخش اول

چند سال پیش درد معده داشتم و حدس زدند باکتری معروف هلیکو باکتر باشد که در ایران شایع است. پیش‌نهاد کردند آندوسکوپی کنیم و کردند بدون بیهوشی. فکر کنم آن چند دقیقه‌ای که دکتر مشغول بررسی و نمونه‌برداری از معده‌ام بود دردناک‌ترین تجربه عمرم بود. گلویم خیلی به جسم خارجی حساس است و حس لوله داخل گلو وحشتناک بود. ضمن این‌که تمام مدت هر بار که نوک ابزار بیوپسی به معده‌ام می‌خورد تمام بدن به رعشه می‌افتاد. البته نتیجه باکتری مثبت بود. قرص آنتی‌بیوتیک قوی دادند و دو هفته خوردم و خوب شدم.

یکی دو سال بعدش با مریم رفتیم مطب دکتر برای کنترل سالیانه. من برای این‌که آزمایش شوم که آیا باکتری کامل از بین رفته است (که رفته بود) و مریم برای تست روتین معده. بر اساس تجربه دردناک قبلی از دکتر خواستیم که با بیهوشی سریع کار کنند که کردند. اول قرار بود مریم را آزمایش کنند و من شاهدش بودم. آمپول بیهوشی را که می‌زنند چند ثانیه بیش‌تر طول نمی‌کشد که به خواب می‌روی.

مریم سریع به خواب رفت و در طول عملیات اندوسکوپی بیهوش بود. ولی چیزی که برایم عجیب بود واکنش بدنش بود. دقیقا مشابه حسی که من دفعه قبل داشتم را در بدنش حس می‌کردم. دست و پایش در واکنش به جا زدن لوله یا چرخاندن ابزار کار واکنش نشان می‌دادند. من شاهد واکنش‌هایش و تکان‌ها و حتا تغییر عضلات صورتش بودم و بسیار هم برایم صحنه دردناکی بود. دیدن صحنه درد کشیدن یکی از عزیزترین آدم‌های زندگی‌ات خیلی دردناک است حتی اگر بدانی که خودش نمی‌فهمد. وقتی بیدار شد هیچ چیزی به خاطر نداشت و هیچ دردی حس نکرده بود.

از آن موقع به این فکر می‌کردم: من به درون ذهن مریم راهی نداشتم. تنها امکانم دیدن واکنش خارجی بدنش بود که نشانه‌های درد را بروز می‌داند. گزارش تجربه شخصی درد را باید خودش می‌داد که هیچ چیزی به خاطر نداشت. سوالم این بود که از کجا می‌دانیم که در آن لحظات واقعا درد نمی‌کشید٬ دقیقا از جنس دردی که من دفعه قبل بدون بیهوشی کشیده بودم؟ شاید کارکرد داروی بیهوشی این است که حافظه کوتاه‌مدت را پاک کند؟ در نهایت این دارو باعث می‌شود که درد به خاطره تبدیل نشود. وقتی خاطره نباشد دفعات بعد هم ترس و مقاومتی از تکرار آن تجربه نخواهد بود.

امروز دوباره خودم آندوسکوپی داشتم. آمپول بیهوشی را زدند ولی نمی‌دانم چرا بر خلاف دفعه قبل به خواب نرفتم فقط کمی گیج و منگ شدم. تمام مدت چشمانم عملیات را می‌دید و دقیقا درد را هم حس می‌کردم و می‌خواستم زودتر تمام شود. می‌دیدم که عین دفعه اول بدنم تکان می‌خورد ولی چیزی که خیلی متفاوت بود این بود که از درد امروز خاطره چندانی ندارم. اصلا جزییاتش یادم نیست. یادم نیست که دکتر کی لوله را وارد معده کرد هر چند که مطمئنم چشمانم هیچ وقت بسته نشد. عین این‌که در خواب دیده باشم. یک چیزهای مبهمی یادم هست و این چند ساعت که ازش گذشته خاطره‌اش محوتر هم شده. بر خلاف دفعه اول که هرگز حاضر نبودم تکرارش کنم این دفعه ترسی از تکرارش ندارم. مشاهده ام‌روزم حدسم در مورد مشاهده رفتار بدن مریم را تقویت کرد.

به این آزمایش ذهنی فکر کنیم که اگر بتوانیم دارویی بسازیم که حافظه ۵ دقیقه پیش را کاملا پاک کند. بعد یک نفر را دقیقا ۵ دقیقه شکنجه کنیم و این دارو را درست پشت سرش بدهیم. او هیچ خاطره‌ای از شکنجه‌اش نخواهد داد و همان طور زندگی خواهد کرد که قبلا می‌کرد. ولی تجربه آن پنج دقیقه را چه طور بفهمیم؟ موضع اخلاقی‌مان در قبال آن درد پنج‌دقیقه‌ای چیست؟ آیا پاک شدن حافظه درد اساسا موضع اخلاقی ما را در مورد درد و رنج بقیه عوض می‌کند؟ خیلی دوست دارم بدانم که آیا فیلسوفان ذهن و اخلاق در این مورد چیزی گفته‌اند یا چه ممکن است بگویند.

توضیح لازم: مشاهده و سوال من در این پست را تماما فرضی و فلسفی فرض کنید. مطمئنم یک عصب‌شناس یا دکتر بیهوشی ممکن است توضیح فیزیولوژیک بدهد که مشاهدات من اساسا غلط بوده و واکنش‌های مریم تکان‌های تصادفی بوده. یا این‌که به ما بگوید که از لحظه تزریق دقیقا چه مکانیسم‌های عصبی کار می‌کنند که مفهوم رایج درد را از بین می‌برند. این مشاهده (احتمالا پرخطا) من احتمالا صرفا جرقه‌ای بوده که به آن سوال برسم. سوالی که تا الان رهایم نکرده است.

05 May 00:38

28 نوامبر 1977

by واقف

tumblr_lmraqw7Cu81qczy2h.jpg

از چه كسي مي‌توانم اين سوال را بپرسم (با اين اميد كه پاسخي بيابم)؟

آيا بدونِ كسي كه دوستش داشته‌اي، قادر به زندگي بودن، به معناي اين است كه او را كم‌تر از آن چه فكر مي‌كردي دوست داشتي؟

رولان بارت، خاطرات سوگواري

05 May 00:37

احتمال شرطی

by nabehengam

اینکه چقدر احتمال دارد اتفاق بعدی دهنت را صاف کند ربطی به اینکه تا حالا چقدر دهنت صاف شده ندارد. 

01 May 13:45

جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است، اما نه آن طور که شما فکر می‌کنید دوست عزیز

by never-theless
بیشتر آدم‌های اطراف ما، یک زمانی دیر یا زود در حوالی جوانی با این حقیقت تلخ روبه‌رو می‌شوند که جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است. نه خدا قابل اثبات است و نه اخلاق مبنای قابل دفاع واضحی دارد و نه وجود جهان خارج آن قدرها تکلیفش روشن است و نه تجربه آن قدرها اصیل است و نه شهود منبع معرفتی مناسبی است و نه اصلا چیزی به نام صدق و کذب تعریف و تحدید روشنی دارد. این حقیقت همیشه زنده‌تر از خمینی کبیر، به دوستان ضربات سنگینی می‌زند و دست‌کم برای مدتی «فاز»شان را تغییر می‌دهد.

دست‌پروردگان جامعه‌ی ارزش‌زده‌ی میهن اسلامی ما وقتی به این مرحله می‌رسند اوضاع عجیب، و بعضا سختی را می‌گذرانند. پیامدهای حادثه، بسیار اساسی هستند و بعضا تا سال‌ها ادامه دارند. تعداد و تنوع واکنش‌های جوگیرانه‌‌ی آدم‌ها بعد از فهمیدن «راز بزرگ»، چشمگیر است. آدم‌هایی هستند که تا مدتی با ناباوری با خود زمزمه می‌کنند که اگر خدا نباشد همه چیز مجاز می‌شود و بعد کم‌کم تعجب می‌کنند که چرا خدا نیست ولی باز هم همه‌چیز مجاز نشد. آدم‌هایی هستند که وقتی نظراً به خیلی از درست و غلط‌هایشان شک کردند، دیگر از کریه بودن هم ابایی ندارند و بی‌عیب بودن رقابت را هم با بی‌عیب بودن شقاوت اشتباه می‌گیرند و بی‌عیب بودن صکص را هم با بی‌عیب بودن تجاوز اشتباه می‌گیرند و فراموش می‌کنند که باید اگر هیچ نمی‌کنند دست‌کم منافع خودشان را حفظ کنند. بزرگ‌ترین بحران‌ها اما در عرصه‌ی نظر رخ می‌دهد. این طور حساب می‌کنند که چون آن‌چه تا دیروز جفنگ به نظر می‌رسیده درست از آب در آمده، گویا ماجرا تصادفی است و از این به بعد برچسب «جفنگ» و «درست» را دل‌به‌خواه به چیزها خواهیم زد. . این جوانان طفلک را می‌بینیم که تا مدت‌ها (واقعا بعضا تا سال‌ها) در هر بحثی کارشان این است که اگر صحبت از باید و نباید بود، از سستی بنیان «خوب و بد» بهره ببرند و اگر صحبت از چگونگی جهان بود، از سستی بنیان «صدق و کذب»، و هیچ با خود حساب نکنند که هر «باید» و «است»ی که خود از آن دفاع می‌کنند هم مشمول همین سستی می‌شود، و اگر واقعا به این یکسان‌نگری رسیده‌اند هرگز دلیلی ندارد که جایی رگ‌های گردنشان متورم شود.

بدترین وضع اما به پوچی رسیدن‌های موردی است. کسی که بی‌پایگی دموکراسی را فهمیده اما بی‌پایگی حقوق بشر (یا حتی بعضا ولایت فقیه!) را نفهمیده. کسی که بی‌دلیلی حقوق بشر را فهمیده اما همچنان فکر می‌کند که شایسته است که حقوق این بشرها زیر پا گذاشته شود تا حس ناسیونالیسم شخصی‌اش ارضا شود. کسی که وقتی حرف از آزادی حجاب می‌شود برایمان درباره‌ی مبهم و بی‌بنیان بودن حقوق فردی سخن می‌گوید اما هنوز وظیفه‌ی «حفظ عفاف» به نظرش امری روشن و معنادار است. جا دارد یادی بکنیم از دانشجویان بسیجی دلاورمان که با اتکا به همین هیچ بر هیچ بودن جهان پوزیتیویسم و حتی دستاوردهای علم تجربی را با صغرا و کبرای پیچیده‌ی فلسفی رد می‌کنند اما ابایی ندارند از این که تا خود ولایت فقیه را با دلایل عقلی صرف اثبات کنند.

هیچ وقت این قدر احساس نکرده بودم که حرفم را نادقیق گفته‌ام. تمام آن‌چه می‌خواهم درباره‌اش سخن بگویم، بصیرتی است که باید مدتی از فهمیدن «راز بزرگ» بگذرد تا در آدم‌ها ایجاد شود. پیش از این‌ها هم گفته بودم که حتی فرزانه‌ترین کسان، نقطه ضعفشان آخرین دانسته‌هایشان است. باید زمانی بگذرد تا آدم‌ها عمیقا درک کنند که جهان هیچ بر هیچ است اما همچنان از کشتن دیگری لذت نمی‌برند (حتی اگر ندانند چرا) و همچنان شیرموز خوشمزه است (حتی اگر ندانند این یعنی چه) و همچنان دوست دارند که آدم‌ها احساس خوشبختی کنند (حتی اگر ندانند چگونه). از بالا به راز بزرگ نگاه کردن و نسبت به آن هیجان نداشتن، شرط لازم فرزانگی است. (فحش‌های من پیشاپیش نثار هرکس که معنای دقیق فرزانگی را از من بپرسد. این همه سر باز زدن من از پایبندی به لحن کاملا جدی، برای همین است که دستم برای دادن چنین فحشی به شما دوست عزیز باز باشد.)

در دهه‌ی چیزهای آموزنده در کودکی ما، جوک کلاسیک آموزنده‌ای بود که شرح حال بخت‌برگشته‌ی استخرنرفته‌ای را می‌داد که شنیده بوده که در شلوغی و هرکی‌هرکی استخر اگر در آن میانه اقدام به قضای حاجت کند کسی نخواهد بود که مچش را بگیرد. کاظم بیچاره به استخر رفته بود و خودش را راحت کرده بود و کارش به توبیخ کشیده بود و وقتی پرسیده بود که چرا این طور شد، برادران مسئول (فرض کنید در حراست استخر مثلا برای ملموس شدن فضا)، توجیهش کرده بودند که بعله گفته‌اند که در آن هرکی‌هرکی چیزی معلوم نمی‌شود، اما نه وقتی جامد باشد و روی آب بماند! خلاصه‌ی موعظه‌ی ما، همین جوک بی‌مزه است که دست‌کم از همنوایی‌اش با عنوان متن راضی‌ام.

29 Mar 15:10

Woman with Mango

by noreply@blogger.com (...)
در اواخر دهه‌ی بیست عمرم متوجه شدم که من هم از این امراض جالبی دارم که فقط آدم شیک‌ها دارند.
جدیدترین دستاوردم این بود که فهمیدم به انبه چنان آلرژی‌ای دارم که می‌تواند بکشدم. یعنی شما تصور کن من انبه بخورم در تئوری ممکن است بمیرم.
حالا می‌دانم دارم اشتباه می‌کنم این‌جا می‌نویسمش ها. چون بعدن که بزرگ شدم (چقدر بزرگ آخه؟) و معروف شدم و یکی خواست من را بکشد، می‌تواند به من انبه بخوراند. نه تفنگی نه طناب داری، هیچی. انبه. و من به مرگ کثافتی می‌میرم با این‌کار.
من هیچ‌وقت به انبه میل نداشتم. همیشه نگاهش کردم و از بغلش رد شدم. دیدید یک خوردنی‌هایی هیچ‌وقت آدم را به خودش نمی‌طلبد. رابطه من و انبه هم این‌طوری بود. خاطرات جوانی‌م یک ترشی انبه‌ای‌ست که توی ایران مد بود. یک نوع ترشی شور و تندی بود با انبه. درش هم زرد بود و از زاهدان برای ما می‌آورند. میوه‌ش هم توی ایران نبود. یا اگر بود در سبد خانوار (سبد خانوار از کجا آمد توی کله‌ی من؟) ما نبود.
خارج هم که آمدم توی این سه سال گذشته، هیچ‌وقت دلم انبه نخواسته بود. یک تیرامیسوی انبه توی کافه داریم ما که شاید من دو سه بار خورده‌ام. که آن هم همیشه پس زدم بعد از دو قاشق. آب انبه هرگز نخوردم.
هفته‌ی پیش رفته بودم خرید و گفتم برای خودم انبه بخرم. چون افتاده بود آن‌جا و انبه خیلی خوشرنگ است. برداشتم یک دانه چون من آدم چیزِ جدید امتحان‌کنی هستم. غلط کردم و گه خوردم.
انبه را پوست کندم و دو سه قاچ خوردم و گلوم خارید و تصمیم گرفتم برم دکتر ارتوپدم چون وقت گرفته بودم و می‌خواستم که بقیه‌ش را بعدن بخورم. قشنگ حسم را یادم می‌آید که یک قاچ خوردم، دیدم دلم نمی‌خواهدش اما دو قاچ دیگر هم خوردم چون دست‌هام آب‌انبه‌ای شده بود وگرنه بدنم داشت پسش می‌زد.
از خانه‌م تا مطب دکتر، پیاده ده دقیقه‌ست. دقیقه‌ی هفت حمله‌ی آلرژی شروع شد. دل‌درد وحشتناک و حالت تهور و بی‌باکی.
فقط خودم را رساندم توی ساختمان و نشستم روی‌ پله و وسایلم پرت شد روی پله‌ها. نمی‌توانستم بالاتر بروم از حال‌خرابی. انگار تمام بدنم داشت از من انتقام می‌گرفت که میل نداشته و من این بی‌میلی را انکار کردم.
یک مردی از پله‌ها داشت می‌آمد پایین. بهم گفت که آیا دارم می‌میرم یا خوبم که من توانستم جواب بدهم که دارم می‌میرم و من را بلند کرد و برد بالا. توی مطب یک راست رفتم توی توالت. بعد منشی‌ هی می‌آمد در می‌زد که شما کی هستین؟ چی شده؟ در را باز کنید ولی من افتاده بودم کف توالت و داشتم برای خودم می‌مردم و نمی‌توانستم در را باز کنند. مجبور شدند در توالت را بشکنند. هی‌هی. نه.. دروغ گفتم. در را موفق شدم که باز کنم. خواستم شما بدانید که توی مغز من در حدِ شکستن در هم دراماتیک بود.
بلندم کردند و من گفتم که وقت دارم برای پام و دارم می‌میرم چون‌که انبه خوردم و آلرژی دارم ظاهرن و نمی‌دانستم. این بلا یک بار سرم آمده بود با خوردن سوشی میکس. یک ماهی‌ای هست که الان اسمش را به فارسی نمی‌دانم و چون هیستامین بالایی دارد، من نباید بخورم و چون احمق و چیزِ جدید امتحان‌کن بوده‌ام، آن را هم سفارش دادم و یک‌بار خفیف‌تر از این حمله‌ی آلرژی داشتم به خاطرش. در نتیجه وقتی شروع شد فهمیدم حمله است.
دردسرتان ندهم. من را بردند که بهم سرم وصل کنند، یک دور چون داشت حالم به‌هم می‌خورد، همه‌ی سرم‌ها را کندم، رفتم توی توالت دوباره. بعد دکتره آمد پشت در، بهم گفت که من باید بیایم بیرون و باید سرم را تا ته بهم وصل کنند و من بهتر می‌شوم و نباید بروم خودم را توی توالت حبس کنم، چون‌که آن‌طوری بدتر می‌شوم. خلاصه سرم را وصل کردند و من نشستم آن‌جا با تب و لرز و فشار ده روی هفت. جسد رسمن.
پتوپیچی‌م کردند و خلاصه بعد از سه ساعت من کمی بهتر شدم. بعد دکتر پام را معاینه کرد و گفت آیا ابلهم که انبه خوردم و من پاسخ دادم، که نیستم و نمی‌دانستم که به انبه هم آلرژی دارم. بعد تمام بدنم کهیر زد و تبم رفت بالا. کهیر که می‌گویم منظورم این است که تمام بدنم قرمز بود. انگار که قرمزپوستان هستم. گوش‌هام داغ و قرمز شده بود. دست‌هام را نمی‌توانستم مشت کنم و یک چیز غریبی بود. همه‌ی این‌ها مرهون کمتر از صد گرم انبه بود.
خلاصه که آن‌جا بود که فهمیدم که به انبه حساسیت دارم و بهتر است وی را هرگز نخورم و دکتر فرمود که به انبه حتی نباید دست بزنم چون که وقتی این‌طوری قرمز شده‌ام، به پوستش هم حساسیت دارم. بعد آلرژی به انبه یک آلرژی نادری‌ست ظاهرن. خواستم این‌جا خاطرنشان کنم که خیلی نادرم.
بعد فهمیدم که اکثر آدم‌های آلرژیک این‌طوری‌اند که دور لبشان قرمز می‌شود و می‌خارند ولی حالات من شدیدترین حالت واکنش به این مظهر تباهی است. اگر شما از این دسته هستید و دارید برای انبه می‌میرید، بهتر است که پوستش را با یک چاقو بکنید، بعد چاقو را بشورید، بعد میوه را خرد کنید.
اگر مثل من می‌باشید، نخورید. می‌میرید. به همین راحتی.
همه‌ی این‌ها را نوشتم چون‌که شما بدانید و آگاه باشید آدم‌های چسی هستند که به بعضی ماهی‌ها و انبه و بادام هندی و این‌طور چیزها حساسیت دارند و خیلی شیک و خیلی ناز هستند و توی رستوران که می‌روند، باید مواد همه‌ی غذاها را بپرسند چون که ممکن است حمله‌ی آلرژی بگیرند چون که چُس هستند و من جز آن‌هام. جزِ دختر چسا و تا حالا همه‌ش فکر می‌کردم، جز دخترای غیر چس هستم.
پ.ن 
این نقاشی پل گوگن‌ئه. زنی با انبه

08 Mar 10:16

Always the Years Between Us

by noreply@blogger.com (معین)

"We were pretending to be fishing but really we were learning how to make love. We were trying all sorts of ways of making love to see how we fit together as bodies and companions without family and friends around to shape us with their emotions and expectations, and seeing what ways of making love made us deeper with each other and what ways were just acrobatics or showing off. We were trying to make love absolutely with every muscle and every shred of our attentions.
Maybe, thinking about it now,  we were trying to figure out how to make love in such a way as to make time no matter at all, or defeat it for a while. Which we did for a while."

Mink River - Brian Doyle
04 Mar 23:05

آن فتنه زیبا می‌آید...

by never-theless
عرض کردیم که از چنگ‌های بی‌رحم سنّت خون می‌چکد. گشت ارشاد چیزی بیش از نسخه‌ی حکومتی نگاه‌های ملامتگر مادربزرگ‌ها به دختران و پسرانی که با هم راه می‌روند نیست. گشت ارشاد و قانون نانوشته‌ای که باعث می‌شود پسرها در خانه لم بدهند و خواهرانشان کار کنند، به قول ستون‌نویس‌های حرفه‌ای دو روی یک سکّه‌اند. سنت می‌توانست در پستوی خانه باشد (ایضاً به قول ایشان) و در برابر هجوم مبارک مدرنیته کم‌کم به دست فراموشی سپرده شود. اما به دلایلی که سی و چهار سال است مشغول تحلیلشان هستیم سنت با قدرت سیاسی یکی شد و کار به جایی رسید که باید از دست ون‌های پلیس به آغوش مادربزرگ‌ها پناه برد.

پیش‌بینی خوش‌بینانه‌ی من این است که آن‌چه عاقبت این سنت را رام خواهد کرد، زن است. آن نقطه‌ی بحرانی که در آن نسخه‌ی سنت برای زندگی جواب نخواهد داد، زن است. طور دیگری می‌گویم (و البته که شهوت اطناب وسوسه‌ام می‌کند که به صد طور دیگر نیز بگویم). جامعه‌ی ایرانی علی‌رغم تمام تلاش‌های حضرات به سرعت مشغول مدرن شدن است. هم نشانه‌های بد مثل نرخ طلاق و ایدز این گزاره را تایید می‌کنند و هم نشانه‌های خوب مثل آمار استفاده از اینترنت (که تقریبا هر دو سه سال دارد دو برابر می‌شود) و کم شدن اختلاف سن همسران هنگام ازدواج و بالا رفتن تحصیلات و سطح بهداشت عمومی و غیره. از سوی دیگر، قدرت در ایران کمابیش به دست حامیان سنت است. نه آن‌قدر زیاد که بتوانند جلوی مدرن شدن جامعه را هم به طور سرنوشت‌سازی بگیرند، اما به اندازه‌ی کافی زیاد که بتوانند زندگی را برای هر کس که «بیش از حد» مدرن شد تلخ کنند. در ایران، کسی که بیش از حد «غرب‌زده» باشد وارد دستگاه قدرت نمی‌شود. اگر هم کسی که متصل به قدرت بود بعداً مَنِشی مدرن و غرب‌زده پیدا کرد، کم‌کم اسمش می‌شود اصلاح‌طلب و از مرکز قدرت دور می‌شود. خلاصه، از سویی در ایران جامعه مشغول مدرن شدن است و از سوی دیگر قدرت روز به روز بیشتر در دست سنت‌دوستان منحصر می‌شود. نتیجه این می‌شود که بخش‌هایی از زندگی مردم (و به خصوص مردم طبقه متوسط) به تدریج با استانداردهای حکومت فاصله پیدا می‌کند و این شکاف عاقبت به دشمن اصلی سنت بدل خواهد شد.

مهم‌ترین مؤلفه‌ی اجتماعی مدرنیته که آن را با سنت ناسازگار می‌کند نقش زن است. جامعه‌ی ایرانی هر روز مدرن‌تر می‌شود، نقش زنان در اجتماع هر روز بیشتر می‌شود و به خصوص دانش و تحصیلات زنان ایرانی در مقایسه با مردان ایرانی نسبت به قبل افزایش پیدا می‌کند، و در نتیجه نهایتاً هر روز پذیرفتن تبعیض سخت‌تر می‌شود. هرچه زمان می‌گذرد، پذیرفتن این که حق طلاق مخصوص مرد باشد و حق نگهداری از فرزند در دست مرد باشد و پوشش زنان به طور اجباری حد اکثری باشد و زن به ماندن در خانه دعوت شود و وزیر بودن زن زشت محسوب شود و دیه و ارث زن نصف مرد باشد و زن حق تنها به هتل رفتن نداشته باشد و زن حق خروج از کشور نداشته باشد و غیره سخت‌تر می‌شود. همین حالا یقین دارم که میانگین سواد زنان مجرد سی ساله‌ی ما به مراتب بالاتر از مردان شصت ساله‌ی ماست که پدران این‌ها هستند و اختیار خروج از کشورشان را در دست گرفته‌اند.

از مسائل سیاسی و اقتصادی که بگذریم، آن‌چه در حوزه‌ی اجتماعی در ایران می‌گذرد و از نگاه دانایان ظلم پنداشته می‌شود، بخش عمده‌اش متوجه زنان است. حتی جلوگیری از رابطه‌ی آزاد جنسی که «بی بند و باری» خوانده می‌شود هم در واقع از نظر حضرات همان جلوگیری از آزادی جنسی زنان است. وگرنه در کشوری که ازدواج موقت مجاز است مردان در انجام هر کاری آزادند و دیگر جلوگیری از آزادی جنسی مردان عملاً معنایی ندارد. محل واقعی تصادم سنت و مدرنیته، در عقاید نیست بلکه در سبک زندگی است. عامه‌ی جامعه‌ای که مدرن می‌شود اعتقاد به امامزاده فلان و انکار تکامل را به راحتی می‌تواند بپذیرد (کافی‌ست به آمریکا نگاه کنید) اما محدود شدن حقوق اولیه‌ی نیمی از جامعه را دشوار خواهد پذیرفت. تصویری از آینده‌ی سیاسی کشور ندارم. اما درباره‌ی وضعیت اجتماعی پیش‌بینی می‌کنم، که عاقبت زن می‌آید، و در برابر این سنت پیر بی‌رحم که حالا که بوی زمانه‌ی نو را شنیده دستش را به خون نیز آلوده کرده می‌ایستد. عاقبت زن می‌آید و دستان مرد را می‌گیرد، به هر دو معنا. عاقبت، به قول رضا براهنی، آن فتنه‌ی زیبا می‌آید...

24 Feb 14:19

http://monsefaneh.blogspot.com/2013/02/normal-0-false-false-false-en-us-x-none_5899.html

by noreply@blogger.com (...)
amin

خرم‌خرم :))



دیشب یک روند سیال ذهنی داشتم قبل از خواب که دلم می‌خواست می‌شد یک طوری ضبطش کنم بس که توی سرم جالب بود و از همه‌جا به همه‌جا رفتم. همه‌ش را یادم نیست.
جالبش این بود که یادم آمد بچه که بودم اولین شغلی که دلم می‌خواست داشته باشم چی بود. می‌خواستم نون لواشی بشم. همانی که چونه (چانه‌ست یا چونه؟ من بهش همیشه می‌گفتم چونه الان نمی‌توانم بنویسم چانه) را روی بالش پهن می‌کند. همانی که با چونه‌ی نان می‌رقصد. لواشی دم خانه‌ی ما توی دریانو وقتی من کلاس دوم بودم، یک چونه‌یهن‌کن زاغی داشت. خیلی قشنگ بود پسره به چشم منِ کلاس دومی. من ساعت‌ها یا به‌زعم من هشت‌ساله "ساعت‌ها" توی نانوایی بودم. مامانم من را می‌فرستاد که بیست‌تا نان بخرم. من عاشق تماشا کردن چونه‌پهن‌کن بودم. یک کمی چونه‌بگیر را تماشا می‌کردم که خمیر را چونه می‌زد بعد یه نیشگون از لپش می‌گرفت که اندازه شود. بعد پرتش می‌کرد جلوی دست چون‌پهن‌کن. خیلی قشنگ پرت می‌کرد. چونه‌ها ردیف می‌شد جلوی دست چون‌پهن‌کن. بعد مثلن پنجاه‌تا چونه که پرت می‌کرد یک سیگار روشن می‌کرد. بعد وای‌میستاد تا ده‌تا بماند بعد دوباره چونه می‌زد. من استرس می‌گرفتم همیشه که الان اگر چونه‌ها تمام بشود، چونه‌پهن کن چونه ندارد. لجم را درمی‌آورد معطل کردنش. بعد ظرف ده دقیقه دوباره پنجاه‌تا چونه می‌زد بعد دوباره دست می‌کشید از کار تا چونه‌پهن‌کن بهش برسد. چونه‌پهن کن اما امام نانوایی بود به‌نظرم. می‌رقصید. چونه را پرت می‌کرد روی هوا با دست‌هاش بازی می‌کرد تا آن قلمبه بشود قد یک لواش بعد می‌کشیدش روی بالش و تپ می‌زد توی تنور که یک گودالی بود. همیشه آردی بود چشم زاغه. همه‌شان همیشه آردی بودند.
خیلی خوب بود.
بعد یادم افتاد دم نانوایی یک شانجانی بود. مامان می‌فرستاد که ماست بخریم. می‌گقت بهش بگو ماست دیروز را بدهد. یک انباری داشت آن پشت پر ماست. روی ماست‌ها هم همیشه رویه می‌بست که من بچگی بهش می‌گفتم ته‌دیگ ماست. من هیچ خوشم از ته‌دیگ ماست نمی‌آمد. چرب بود. لنا عاشقش بود. من حالم به هم می‌خورد. بعد روش یک کیسه فریزر می‌کشید یک کش می‌انداخت دورش می‌داد دست ما. دور شیر ظرف‌شویی پر کش ماست بود همیشه. خودشان ماست می‌زدند. مثل حالا نبود که رنگ‌به‌رنگ ماست پاستوریزه هست.  با آن شیرها که روش عکس گاو بود. شیرکاکائو هم همیشه تمام می‌شد. من شیر هم دوست نداشتم. شیرکاکائو دوست داشتم. بعد یادم هست خامه بود ده تومان. خامه شکلاتی بود چهل تومان. جایزه خرید رفتن این بود که برای خودمان خامه شکلاتی بخریم. بابام هنوز هم می‌خواهد موقع صبحانه به آدم حال بدهد می‌رود خامه شکلاتی می‌خرد. بعد خامه شکلاتی می‌خوردیم با انگشت. چه خوشمزه بود. ظرفش یک مربع کوچولویی بود.
ماکارونی هم این‌طوری بود که ماکارونی ایرانی بود که به هم می‌چسبید با ماکارونی ترکیه‌ای که به‌هم نمی‌چسبید.
چقدر من توی این نانوایی و شانجانی بغلش خرید کردم. خیلی کوچولو بودم حالا که فکر می‌کنم. نان لواش را می‌خریدم می‌گذاشتم روی دسته دوچرخه‌م یک سرپایینی بود بعد می‌رسیدم خانه. نصف لواش‌ها خشک می‌شد تا خانه. مامان غر می‌زد که تمام این لواش‌ها خشک شد تا برسی خانه. خرید که می‌کردم که یک‌راست نمی‌رفتم خانه. با پریسا حرف می‌زدم. با مهدی‌محمد. با یاشار و النا تا جانم دربیاید برسم خانه. من عاشق دور نان لواش بودم که خمیر بود. لنا عاشق جاهای خِرِم‌‌خِرِمی‌ش بود. خِرِم‌‌خِرِمی یعنی برشته.
مامان‌بزرگ که دور لواش‌ها را می‌گرفت من می‌نشستم بغل‌دستش تمام خمیر دور نان‌ها را می‌خوردم. خیلی هم چاق. هی می‌گفت نخور این‌جاهاش رو. یک‌تیکه‌ی خِرِم‌‌خِرِمی می‌داد دستم باز من دور نان‌ها را می‌خوردم.
آن‌موقع‌ها هنوز توی کوچه چرخ و فلک هم می‌آمد. پنج تومان می‌دادیم، سوارمان می‌کرد. نون‌خشکی نمکی هم می‌آمد. برف پارو کن و آشغالی هم می‌آمد. آشغالی این‌طوری مکانیزه نبود. من از آشغالی بدم می‌آمد چون بو می‌داد و از نمکی خوشم می‌آمد چون بو نمی‌داد. گاز هم بود. پرسی و بوتان. ما پرسی داشتیم خاکستری بود. من بوتان دوست داشتم چون زرد بود. قشنگ بود بوتان. کپسول کار ما نبود. بابا می‌رفت کپسول‌های خالی را قل می‌داد، دو تا کپسولِ پر می‌گرفت. می‌گذاشت رو گرده‌ش می‌آورد بالا.
همان خانه بود که یک‌روز بابا آمد خانه گفت بچه‌ها بروید توی پارکینگ را ببینید. بعد ما رفتیم یک رنوی قرمز آلبالویی خریده بود. ما ماشین نداشتیم تا دبستان من. بعد بابا رنو را خرید. لامصب هیچ سربالایی را نمی‌کشید بالا. تمام مسافرت‌های جهان را باهاش رفتیم. انقدر کوچولو بودیم که توی راه شمال من و لنا موازی هم و کله به پا تمام راه را می‌خوابیدیم روی صندلی عقب. سپهر را هم می‌گذاشتیم پشت پنجره. هی مامان می‌گفت سپهر را نگذارید آن‌جا. بعد بغلش می‌کرد، می‌بردش جلو پیش خودش. حمید هم گاهی می‌آمد. بعد تا چالوس حکم و رامی و چهار برگ بازی می‌کردیم سه‌تایی. یک بار هم سرباز گشنیز را باد برد چون پنجزه باز بود. دم ایست هم که می‌رسیدیم مامان نوار غیرمجاز را قطع می‌کرد و می‌گفت بچه‌ها ورق‌ها را قایم کنید. بعد من می‌نشستم روی ورق‌ها و تا ایست را رد کنیم من غش و ضعف می‌کردم از خنده که وای الان می‌فهمند ما ورق داریم.
خیلی خوش می‌گذشت. حمید توی مسافرت همیشه یک کاست می‌زد گلچین فلان سال. بعد ما دوست داشتیم گلچین حمید را گوش کنیم که اندی و بلک‌کتس داشت. بعد بابام حوصله‌ش سر می‌رفت شجریان و ناظری و هایده می‌گذاشت. بعد یک دور گوش می‌دادیم بعد می‌گفتیم دوباره گلچین حمید. گلچین هفتاد.
حمید هند زندگی می‌کند الان. من سه سال شده که ندیدمش. نمی‌دانم هنوز گلچین می‌زند یا نه.