Shared posts

03 Jul 19:31

راجع به این مساله زیاد فکر کردم!

by مسعود

???????????????????????????????از زنی که دوست داریم چه انتظاری داریم؟ قضیه ی وفاداری جز نوعی خودخواهی هراس انگیز چیست؟ آیا به پوچی سایر دغدغه های بشری نیست؟ وقتی طالب وفاداری هستیم، آیا خوشبختی طرف مقابل را می خواهیم و اگر طرف مقابل نمی تواند در آن محاق زیرکانه ی وفاداری خوشبخت باشد، آیا با خواستنِ وفاداری اش عشق خودمان را ثابت می کنیم؟ و اگر طرف را آن طوری که خوشبختش کند دوست نداشته باشیم، آیا حق داریم انتظار وفاداری یا هیچ فداکاری دیگری را از او داشته باشیم؟

« خاکستر گرم- شاندور مارائی- ترجمه ی مینو مشیری- نشر ثالث »


03 Jul 05:07

در قدمِ بادِ بهار

by مصطفی مهاجری
«زِ کویِ یار می‌آید نسیمِ بادِ نوروزی» یا «زِ کوی یار می‌آید نسیمِ بادِ نوروزی»؟

واضح‌تر بپرسم:


آیا شاعر می‌خواسته بگوید:


نسیمِ بادِ نوروزی از کوی یار می‌آید (و نه مثلاً از دریا)


یا اینکه می‌خواسته بگوید:


از کوی یار نسیمِ بادِ نوروزی می‌آید (و نه مثلاً طوفانِ کاترینا)؟


من نمی‌دانم شاعر چه می‌خواسته بگوید. اهمیتی هم ندارد. اما اگر نظر من را خواسته باشید خواهم گفت شعر را به صورت اول بخوانید و نه مثلِ محمدرضا شجریان (+) به صورتِ دوم، خصوصاً اگر دارید آن را به مناسبتِ نوروز می‌خوانید یا قرار است کلِّ بیت را بخوانید.


کلِّ بیت از کفرِ ابلیس مشهورتر است:


«زِ کوی یار می‌آید نسیمِ بادِ نوروزی * از این باد ار مدد خواهی چراغِ دل برافروزی»


(همچنین است کلِّ شعر).


خوب، طبعاً این سوال ایجاد می‌شود که چرا. چرا «از این باد ار مدد خواهی چراغِ دل برافروزی»؟ روشن است: چون از کوی یار می‌آید. حالا خودتان قضاوت کنید کدام خوانش نکته را بهتر می‌رساند؟ 

بله، قضاوتتان درست بود، همان اولی:


زِ کویِ یار می‌آید نسیمِ بادِ نوروزی [و چون از کوی یار می‌آید] از این باد ار مدد خواهی چراغِ دل برافروزی [یعنی اگر از کویِ یار طوفانِ کاترینا هم بیاید... بله!]


در هر صورت، هر خوانشی را که می‌پسندید چراغِ دلِ‌تان افروخته باد، همان چراغی که «گویند که در خانهٔ دل هست» و «اندر حرم افروختنی نیست» (شعر و صدای محمد اصفهانی).

ضمناً برای آن کسانی که دغدغهٔ وزن و عروض دارند بگویم که من از این چیزها بلد نیستم. می‌توانید از محسن زمانی بپرسید یا اینکه صبر کنید طبعاً و لطفاً اگر مشکلی بود خودش تذکر خواهد داد.

پی‌نوشت: درست است، این نوشته (تا اینجا) ربطی به «فلسفه علم» نداشت اما چندان خلاف آمدِ عادت نیست: به گمانم اولین بار یاسر خوشنویس این کار را کرد؛ میثم بادامچی هم چندین بار مرتکبِ چنین کاری شد؛ حتی مهدی نسرین (+). من هم می‌خواهم اعلام کنم از این به بعد نوشته‌های نامربوطم را در وبلاگِ دیگری منتشر خواهم کرد. این البته به این معنی نیست که قبلاً در اینجا نوشته‌های نامربوط منتشر کرده‌ام. خیر، همهٔ آنها مربوط بودند؛ حتی همین قبلی. من اصولاً از آن دست آدم‌هایی هستم که اگر حتی فکر می‌کردم مقاله‌ای که در سمینارِ انجمنِ حکمت ارائه کردم به فلسفهٔ علم مربوط نیست باز هم به نظرم می‌رسید صحبت‌های آن شرکت‌کننده (و مطلبی که بعداً منتشر کرد و همچنین این مطلب در همان وبلاگ) به فلسفهٔ علم مربوط هستند. و البته مربوط بودن متفاوت از حرفِ حساب بودن است. (در پاسخ به آن دو مطلبی که در وبلاگِ «درباره فلسفه علم» منتشر شد سرِ فرصت توضیحِ مختصری خواهم نوشت.)
02 Jul 08:03

در خانه چون غریبه

by ali


در پایان اسب کهر را بنگر، آنجا که مانوئل تفنگ را به سمت كلنل وينولا نشانه رفته و با خودش تصمیم می‌گیرد که اگر این آخرین کار زندگیش هم باشد ارزشش را دارد، ناگهان همه چیز در برابرش عوض می‌شود. دوست خائنش را در پنجره کنارکلنل مى‌بيند و در یک لحظه همه چیز تغيير مى كند. قاضی درونش تصمیم گرفت و جلادش در آنی گلوله را به جای سینه افسر در قلب خائن نشاند. فرد خائن را همیشه قبل از هر کس دیگری در جنگ می‌کشند. خائن‌ها موازنه نیروهای سفید و سیاه را در هم می‌ریزند، فضا را خاکستری می‌کنند. در فضای خاکستری نمی‌شود جنگيد.
ولى هميشه كه خيانت به اين سادگى ها نيست.  سوشِنیا کارگر راه آهن بود. آلمان ها هم که آمدند به اجبار همان جا ماند. راضی نبود، هیچکس راضی نبود ولی به کارش ادامه می‌داد. دوستانش می خواستند ریل‌ها را از كار بياندازند تا خرابی در کار المانها ایجاد کنند ولی او دلش به این هم راضی نبود. می‌گفت عده‌ایی آدم بیگناه این وسط قربانی خواهند شد. ولی کسی گوشش به اين حرفها نبود. آدمیزاد به ذات در پی تغییراست  و چه دلیلی بهتر از جنگ برای تغییر. چه دلیلی بهتر از جنگ برای آنکه تمام ارزشهای انسان جابجا شود و تلاش برای بقا همه چیز را توجیح کند. در پیشگاه مرگ همه چیز یکسان است ولی وقتی کوچکترین امیدی برای زندگی هست، حتی نه شاید زندگی خودت بلکه زندگی عزیزانت همه چیز تغییر می‌کند. در نهایت هم آنها  كارشان را پیش بردند ولی آلمان‌ها نقشه‌شان را فهمیدند و همه را گرفتند. سوشنیا حاضر به هیچگونه همکاری نبود. آلمانها هم بقیه را کشتند و اورا برای مجازات همینطور روانه خانه کردند. او که حاضر نشده بود خائن باشد و خبرچینی کند، حالا برچسب خیانت را همه جا به دنبال خود می‌کشید. خانه و محله و شهر همه یک رنگ بود. او که حاضر نشده بود به بنیادی‌ترین اصول انسانی خیانت کند حالا محکوم به خیانت به انسان‌ها بود. جُرمی که حتی امکان مرگ شرافتمندانه را هم ازش گرفته بود. دیگر حتی نمی‌توانست خودش را بکشد تا آن ته مانده آبرو را برای خانواده‌اش نگه دارد. همه این ها را برای دوستش تعریف کرد، دوستی که آمده بود تا اوی خائن را بکشد و صحنه نبرد را دوباره به همان پرده سیاه و سفید بازگرداند ولی موفق نشده بود. خودش مورد حمله آلمان ها قرار گرفته بود و داشت در این لحظات آخر حرف های سوشِنیا را می شنید. سوشِنيا هم بيشتر از اين دوام نياورد بعد از اينكه دوستش مرد خودش را كشت، انگار كه واقعا در اين دنيا جايى براى آدم خائن نيست يا شايد هم دنياى خائن جاى اين جور آدم ها نيست. (در مه ساخته سرگئی لوزنیتسا ۲۰۱۲)


پ.ن.: عنوان فیلمی از نیکیتا میخالکوف
01 Jul 11:54

صدای مظفرالدین شاه قاجار ،سندی صوتی و قدیمی از تاریخ معاصر

by نجات بهرامی
مظفرالدین شاه در این سخنان که در تقدیر و تشکر از اتابک اعظم بیان شده است ، خود را سایه خدا در زمین می نامد . همچنین بشنوید : صدای دکتر سنجابی و تجلیل او از آیت الله خمینی - نطق دکتر مصدق و آیت الله کاشانی در مجلس هفدهم برای دیدن پست های جدید […]
01 Jul 11:38

منصور بهرامی ، از صورت خونین در زمین تنیس تا شهرت جهانی

by maziaran

شاید بعضی ها منصور بهرامی را نشناسند . از نخبه های تنیس ایران بوده که حالا سالهاست مقیم فرانسه است یه بار زمان ریاست خوروش در فدراسیون تنیس ، آمد ایران و باهاش گفت وگو کردم . یه خاطره جالب برام گفت : " پدرم سرایه دار امجدیه بود منهم کنارش کمک میکردم کم کم از جمع کردن توپ تنیس کنار بازی ها پولدارها علاقمند این رشته شدم  وضع مالی ما خوب نبود . یک خانواده پر جمعیت در یک اتاق کوچک در خود امجدیه ، اول با ماهی تابه ! تمرین کردم و بالاخره یه راکت چوبی گیر کردم و یواشکی رفتم توی زمین تا  تمرین کنم یه مرتبه سروکله مسئول زمین تنیس پیدا شد و با همان راکت به شدت تنبیه ام کرد طوری که از ضربات او صورتم خونین و مالی شد و تقریبا بیهوش افتادم توی زمین تنیس .... سالها گذشت از ایران رفتم و برای خودم کسی شدم و این بار با پسرم برگشتم ایران ، خاطره اون روز تلخ را برای فرزندم گفته بودم در همان زمین تنیس شیرودی کلی ازم استقبال شد و یه نفر از همه بیشتر خوش آمد میگفت ! پسرم یه دفعه پرسید بابا اونی که تو رو زد کجاست ؟ نگاهش کردم و گفتم پسرم همین جاست و داره برام دست میزنه ! ... معتقد بود گریه انداختن مردم راحته کار سخت شاد کردن دل اونهاست " 

01 Jul 10:47

جنگ سرد

by مرضیه رسولی
 داشتیم اسباب کشی می کردیم که با دریایی از پودر لباسشویی مواجه شدیم. هر کارتنی رو باز می کردم می دیدم جعبه های پودر مثل پناهجوها تنگ هم قایم شده ن و نور چشاشونو می زنه. خیلی زیاد بودن، نمی شد شمرد. سرآسیمه از این کارتن به اون کارتن می رفتم و چشام گردتر می شد. مادر من چرا؟ گرونتر می شه، آدم از فردای خودش خبر نداره، جا که هست، خراب که نمی شه. خب چرا این همه؟ این واسه پنجاه سال یه مملکت بسه. حیرون به هم نگاه می کردیم، انگار جنازه پیدا کرده بودیم. بابام هم خبر نداشت. چرا از بین این همه چیز پودر لباسشویی؟ نه کنسرو، نه برنج، نه روغن، نه آب، پودر. قحطی بیاد با پودر می شه چی کار کرد؟ حتا نمی شه باهاش ملات درست کرد. اگه از آشنایان و بستگان می خواستیم باهامون تو این مصیبت شریک شن و یه دسته ی سینه زنی راه می نداختیم و شونه به شونه ی هم وامیستادیم و با هر فرود دست داد می زدیم چرا این همه، باز این داغ کمرنگ نمی شد. کارتن های پودر لباسشویی مثل یه راز برملا شده وسط خونه، مامانم قیافه ی آدمی که قربانی بوده و نقشه رو در اصل یکی دیگه کشیده و سوال ما: چرا این همه؟      

08 Apr 09:36

چند گویی که باده غم ببرد؟

by واقف

484px-The_confession.jpg

فوكو راست مي‌گويد كه روانكاوي امتداد منطقي سنت اعتراف است. كاركرد اصلي اعتراف نه دستيابي به آمرزش، كه رهايي از عذاب وجدان است. روانكاو جايي پشتِ سر شما مي‌نشيند و شما را كه پشت به او دراز كشيده‌ايد تماشا مي‌كند. شما مانندِ انسان‌هاي در بسترِ مرگ اعتراف مي‌كنيد و او مي‌شنود. نه تنها چون كشيشي كه شما را مي‌شنود و شما هم او را مي‌شنويد، بلكه چون خدايي كه به قول دريدا خيره به درونِ شما مي‌نگرد و شما نمي‌بينيدش و تنها او را حس مي‌كنيد. مي‌دانيد كه جايي پشت سر شما هست ولي نمي‌بينيدش و برايش اعتراف مي‌كنيد، نه در دلتان كه با صداي بلندي كه هم خودتان مي‌شنويد و هم او. در اين به زبان آوردن، گفتن، آن گونه كه خود بشنويدش، رازي است. حتي شايد در نوشتن و بازخواني‌اش. همين اعتراف، همين پذيرفتنِ خطا گام مهمي است در آن چه “درمان” ناميده مي‌شود و من ترجيح مي‌دهم به جاي آن بگويم فرايند رهايي از كابوس، رهايي از ترس، درد، هر چه.

اين روزها با هر كي حرف مي‌زني يك “تراپيست” دارد كه “خيلي خوب” است و “حرف‌هايش را مي‌شنود” و راهنمايي‌هاي خوبي در راستاي بهبود زندگي مي‌كند. بعيد مي‌دانم اين همه آدمِ تراپيست لازم دورم باشند. بيشتر به نظرم مي‌رسد اين طوري جايِ خالي اعتراف و پذيرفتن را با اين موج تراپيست رفتن پر مي‌كنيم. يادم هست كه تا همين چند وقت پيش كه گودر بود و خوب بود اين كار را وبلاگ‌هايمان مي‌كردند. همان جا اعتراف مي‌كرديم و مي‌خوانديم و آمرزيده مي‌شديم.


پ.ن: بر همگان واضح و مبرهن است كه نگارنده گرچه همچنان به روان‌كاوي، روان‌درماني، مفهوم درمانِ رواني و الخ بي‌اعتماد است نه قصد و نه صلاحيت رد اين‌ها را ندارد و اصولا نه فقط از اين پست كه به طور كلي در زندگي هدفِ خاصي را دنبال نمي‌كند.